ليبراليسم و فلسفه ارسطويي

ليبراليسم و فلسفه ارسطويي:

 

فلسفه ارسطويي بنابر سيستم و سازمان خاص خود نمي‌تواند به “شخصيت جامعه” معتقد باشد. ارسطو گفته است: “انسان مدني بالطبع” است امّا سخني در مورد شخصيت جامعه نگفته است.[1] پيروان يوناني، غربي و نيز پيروان مسلمان اين فلسفه اهميتي به اين موضوع نداده‌اند.

 

اين موضوع با پيدايش دانش “جامعه شناسي” كه از علوم جوان به شمار مي‌آيد در محافل علمي دنيا مطرح شده است.

 

من براي طلبه‌ها و دانشجويان در جهت توضيح اين مسأله، جامعه ايران در دهه اول پيروزي انقلاب را مثال مي‌آوردم: مشاهده مي‌كنيم مردم در صف اجناس كوپني، داخل اتوبوس، تاكسي در ملاقات‌هاي فردي و… همه و همه بر عليه حاكميت نق مي‌زنند همه‌جا اظهار نارضايتي است از جانب ديگر با رسيدن روز قدس سيل مردم از هر سوي به طرف دانشگاه روان مي‌شود.

 

ساده انگاران گمان مي‌كنند كه اين سيل مردم غير از آن نق‌زن‌ها هستند و تعجب مي‌كنند: در ميان اين مردم نق‌زن اين همه مردم راضي و طرفدار حاكميت بوده است!؟!

 

امّا با ديد و بينش جامعه شناسانه معلوم مي‌شود كه اينان همان نق‌زن‌ها هستند نه كس ديگر و جاي تعجب نيست؛ زيرا آن كه نق مي‌زند روح فردي و شخصيت فردي است و اين كه سيل جمعيت را به سوي دانشگاه روان مي‌سازد، روح اجتماعي و شخصيت جامعه است. شخصيت فردي از حاكميت ناراضي است و شخصيت جامعه پشتيبان حاكميت است.

 

مثال دوم:

 

امام حسين‌عليه السلام در مسير عراق و در يكي از منزل‌ها با فرزدق، شاعر معروف ملاقات مي‌كند و از او مي‌پرسد: مردم كوفه را نسبت به من چگونه ديدي؟

 

فرزدق مي‌گويد: دل‌ها با توست و شمشيرها برتو است.

 

يعني تك تك افراد به حقانيت تو باور دارند و تو را دوست مي‌دارند؛ امّا اگر حركتي نظامي راه بيفتد همان افراد به روي تو شمشير خواهند كشيد. ما نمي‌دانيم فرزدق چه مقدار با كليات علوم انساني آشنايي داشته امّا معلوم است كه دست كم با حس شاعرانه خود اين حقيقت را احساس كرده بود.

 

عكس العمل امام حسين‌عليه السلام ـ سكوت معني‌دار و حاكي از تاييد سخن فرزدق ـ نشان مي‌دهد اين اصل بزرگ و مهم علمي كه از زبان يك شاعر درآمده، درست و صحيح است يعني روح و قلب فردي افراد، طرفدار امام حسين بوده و روح و شخصيت جامعه مخالف ايشان.

 

مثال سوم:

 

همه مردم مدينه پس از بيعت سقيفه بني ساعده هرجا كه با علي‌عليه السلام روبه‌رو مي‌شدند، مي‌گفتند: يا علي خلافت حق تو بود و تو لايق‌ترين شخص براي اين سِمت بودي؛ امّا چنين شد، چه مي‌توان كرد، خوب دنياست چه اهميتي دارد.

 

در اين ماجرا نيز شخصيت فردي افراد با علي‌عليه السلام بود؛ ولي شخصيت جامعه بر عليه او بود.

 

جامعه شخصيت دارد. شخصيتي متفاوت با شخصيت افراد با دافعه متفاوت و جاذبه متفاوت و گاهي متضاد. هيچ وقت دافعه و جاذبه شخصيت جامعه با دافعه و جاذبه شخصيت افراد مساوي نبوده و نمي‌شود.

 

هر نظام و حكومتي كه شخصيت جامعه با آن موافق باشد دوام مي‌يابد والعكس بالعكس و كمتر نظام و حكومتي است كه هم شخصيت فردي و هم شخصيت جامعه او را به نسبتي تاييد كند و تاييد مطلق دو جانبه اساساً امكان ندارد.

 

فلسفه ارسطويي در قالب يوناني، قالب رومي، قالب رم و ايتاليايي، قالب توماسي، قالب ابن سينايي، قالب صدرايي، مطابق اقتضاهاي منطقي خود و ايجاب‌هاي فلسفي‌اش، نمي‌تواند به “شخصيت جامعه” معتقد باشد؛ زيرا با روح رياضي‌گونه خود چاره‌اي جز حكم بر اين كه: جامعه همان “مجموع افراد” است، ندارد.

 

مرحوم مطهري در كتاب “جامعه و تاريخ” به شخصيت جامعه معتقد است؛ ليكن نه بر اساس فلسفه ارسطويي بل بر اساس آيه و حديث. اساساً اين مرد بزرگ را هرگز نمي‌توان يك شخصيت علمي ارسطويي دانست؛ زيرا منطق ارسطويي براي او يك “منطق علم” و فلسفه ارسطويي يك “علم” بود كه در اين قالب به خدمت علوم اسلامي گرفته مي‌شد و موفقيت ايشان نيز در همين اصل اساسي نهفته است. خيلي از آثار او به‌ويژه كتاب “جامعه و تاريخ” شاهد گوياي اين مشي ويژه و اين بهره‌برداري ويژه ايشان از اين منطق و فلسفه است. گرچه در مواردي به نتايج مستقيم فلسفه ارسطويي فتوا داده است مانند آن جا كه مي‌گويد: “روح جسمانية الحدوث و روحانية البقاء است”.[2]

 

در مكتب اهل‌بيت‌عليهم السلام روح “جسم لطيف” ـ مشمول زمان و مكان ـ است، جسمِ لطيف است كه بقايش نيز همواره در سير مدارج كمال در بساطت و لطافت است؛ زيرا همان‌طور كه پيشتر بيان گشت در بينش اهل‌بيت‌عليهم السلام هيچ چيزي غير از خداوند فارغ از زمان و مكان نيست و “مجردات ارسطويي” از بيخ و بن مردود است خواه ابتداء جسمانية الحدوث باشند و سپس به تجرد برسند و خواه متجرّد الحدوث و متجرد البقاء باشند.

 

از افتخارات حكمت متعاليه اين است كه اين “جسمانية الحدوث” كه بعداً به “روحانية البقاء” يعني متجرّد البقاء، تبديل مي‌شود به وسيله “حركت جوهري” ـ كه صدرا كاشف آن است ـ تبيين و توجيه مي‌شود.

 

در بخش بعدي به اين مسأله پرداخته خواهد شد.

 

چه زيبا، به حق و شايسته بحث كرده است دانشمند محترم جناب آقاي مصباح يزدي در كتاب “تاريخ و جامعه” خويش و بر اساس اصول فلسفه ارسطويي و منطق آن، ثابت كرده است كه “جامعه مساوي مجموع افراد” است و چيزي بيش از آن نيست.

 

و فلسفه ارسطوئي غير از اين نمي‌تواند نظر بدهد.

 

اگوست‌كنت و اميل‌دوركيم از بنيان‌گذاران بنام جامعه‌شناسي، توضيح مي‌دهند كه جامعه چيزي غير از مجموع افراد است. دوركيم صريحاً مثال مي‌زند: همان طور كه وقتي تعدادي مولكول با هم جمع شده و شي‌اي را مي‌سازند آن شي واقعيت و ويژه‌گي‌هايي را دارا مي‌شود كه غير از واقعيت و ويژه‌گي‌هايي است كه در تك‌تك و مجموع غير مولّف آنها بود، همين‌طور نيز جامعه غير از مجموع افراد است.

 

به نظر دوركيم گرچه ميان مثال بالا و جمع جامعه تفاوت هست در آن‌جا پيكر مولكول‌ها با هم تركيب مي‌شوند و در جامعه وجود هيچ فردي با فرد ديگر تركيب و مخلوط نمي‌شود؛ ليكن شخصيت افراد در فرديت خويش و در عضويت جامعه آن قدر متفاوت مي‌شود كه به نوعي با هم تركيب شده و شخصيت جامعه را به وجود مي‌آوردند. شخصيتي كه آثار ويژه، اقتضاها، دافعه‌ها و جاذبه‌هاي آن كاملاً با شخصيت افراد فرق دارد و گاهي متناقض نيز مي‌شود.

 

بهتر است كمي در اين موضوع درنگ كنيم:

 

ارسطوييان در مقام اثبات “عدم شخصيت جامعه” با روح منطق رياضي‌گونه خودشان مي‌گويند:

 

جامعه منهاي افراد مساوي هيچ.

 

بنابراين جامعه چيزي غير از مجموع شخصيت تك‌تك افراد نيست.

 

امّا دوركيم مي‌گويد: هنگامي كه افراد در رفتارها، نيازها، تعاطي‌ها در كنار هم قرار مي‌گيرند و به زندگي اجتماعي مي‌پردازند، مجموعه مرتبط و متعاطي‌شان يك شخصيت واقعي ايجاد مي‌كند به نام “شخصيت جامعه” كه اقتضاها و جاذبه و دافعه آن با اقتضاها و دافعه‌ها و جاذبه‌هاي فردي افراد كاملاً متفاوت و احياناً متضاد است.

 

در سطرهاي پيش ديديم كه مكتب شيعه نيز به شخصيت جامعه معتقد است و در سطرهاي آتي نيز رابطه اين اصل با سيستم حقوقي اسلام بيان خواهد شد.

 

اينك بايد به يك پرسش جواب داد: در كنار هم بودن افراد جامعه “تركيب” نيست نه تركيب صنعتي مانند تركيب يك موتور از قطعات مختلف، تا بتواند چيزي به نام موتور را به وجود بياورد و نه تركيب شيمايي كه اجزا بتوانند مولكولي را به وجود آورند. جسم و پيكر افراد با هم تركيب نمي‌شوند. و اگر مراد اين است كه شخصيت افراد با هم تركيب شده يك شخصيت براي جامعه به وجود مي‌آورند لطفاً آن شخصيت مركب را نشان دهيد كو؟ كجاست؟ ـ ؟

 

پاسخ: ارسطوييان درباره “وجود رابط” مي‌گويند: اين وجود هست و بودن آن “بمعني ما” است يعني بودن آن مسلم است؛ ليكن چگونگي آن براي ما مجهول است و وجود رابط ماهيت ندارد.

 

ما نيز مي‌گوييم شخصيت جامعه هست و وجود دارد؛ ليكن “بمعني ما” وصد البته كه وجود شخصيت جامعه محسوس‌تر، مشهودتر و مسلّم‌تر از “وجود رابط” است.

 

اگر وبريست‌ها، پوپريست‌ها ـ بنيان‌گذاران ليبراليسم ـ به‌ويژه اسپنسريست‌ها شخصيت جامعه را با ماهيتي كه اميل دوركيم مي‌گويد نمي‌پذيرند شايد در نظر خودشان معذور باشند؛ امّا ارسطوييان كه به “وجود رابط” باور دارند، هيچ بهانه‌اي براي انكار شخصيت جامعه ندارند. چيزي كه آنان را به اين انكار وادار مي‌كند همان ذهني بودن منطق و فلسفه‌شان است كه غير منعطف و لوله‌كشي شده است و اين يكي ديگر از آثار ناصحيح تسّري دادن يك فن و علم ذهن شناسي به عرصه واقعيات است.

 

وجود رابط يك حس ذهني محض و دست آخر يك انتزاع ذهني محض است و لذا آنان مي‌توانند آن را به راحتي بپذيرند؛ ليكن شخصيت جامعه چون در عرصه واقعيات روزمرّه و در فراز و نشيب‌هاي تاريخ هر روز و هر لحظه فعال است و منشاء آثار عظيم است لذا بينش ارسطويي از توان درك آن باز مي‌ماند.

 

فلسفه ارسطويي در همه‌جا و در هر مسأله و در مورد هر شي هميشه عينيات را به سوي ذهنيات سوق مي‌دهد. چيزي به نام شخصيت جامعه كه آثار آن هر لحظه و هر آن مشهود و محسوس است و تنها “تركيب آن” با چشم ظاهري ديده نمي‌شود، مورد انكار آنان قرار مي‌گيرد.

 

فلسفه ارسطويي حتي در قالب توماسي و صدرايي خويش ـ كه هر دو اشراق را با مشاء سازش داده‌اند ـ هرگز نمي‌تواند چنين تركيبي را بپذيرد. تركيبي كه نه ملموس است و نه مشهود و به هيچ وجه قابل اقامه برهان ارسطوئي مرسوم، نيست و نمي‌توان چنين “وجودي” با آن روال را اثبات كرد. به بيان ديگر: در سيستم وجودشناسي ارسطويي چيزي به نام “شخصيت جامعه” جايي براي خود ندارد؛ نه در ميان مجردات و نه در ميان غير مجردات و بدين جهت “جامعه‌شناسي” در متون فلسفي ارسطويي مطرح نگشته است زيرا در سيستم وجودشناسي اين فلسفه جايي براي پذيرش اين وجود نيست وگرنه ارسطوييان از قديم در “علم الاجتماع” سخن گفته‌اند و بخشي از حكمت عملي‌شان را همين موضوع تشكيل مي‌داد و مي‌دهد.

 

فرايند و نتيجه عدم اعتقاد به شخصيت جامعه به شرح زير است:

 

1 ـ اصالة فرد و عدم اصالة جامعه.

 

2 ـ در عرصه حقوق: اصالت حقوق فرد و عدم اصالت حقوق جامعه.

 

3 ـ در قانون‌گذاري: حتي الامكان بايد از تصويب قانون پرهيز كرد؛ زيرا هرقانون با هر معني و مفهوم محدوديتي است كه بر فرد وارد مي‌شود و آزادي فرد را محدود مي‌كند.

 

4 ـ سرنوشت جامعه را بايد دموكراسي تعيين كند نه دانش و علم.

 

5 ـ اعتباري و قرار دادي محض بودن اخلاق؛ زيرا اخلاق از حقوق جامعه است و اگر فردي از فرد ديگر توقع رعايت اخلاق را دارد به عنوان نماينده جامعه و عضوي از جامعه خواستار حق اجتماعي خويش است نه حق فردي خويش.

 

فلسفه‌ها و بينش‌هاي مختلف در اين مسأله فقط دو كفه دارند يا اعتقاد به اصالة فرد و يا به اصالة جامعه كه ليبراليسم به اولي و ماركسيسم به دومي معتقد است. ماركسيسم همه حقوق و “حق” را تنها مال جامعه مي‌داند و ليبراليسم همه حقوق و حق را مال فرد مي‌داند.

 

مكتب اهل‌بيت‌عليهم السلام هم به شخصيت فرد ارج مي‌نهد و هم به شخصيت جامعه قائل است و مي‌گويد: نه اصالة الفرد و نه اصالة الجامعه بل امرٌ بين الامرين.

 

مكتب‌ها با هر شكل و ماهيت، به شخصيت جامعه معتقدند؛ امّا ليبراليسم (مكتب بي‌مكتبي) به چيزي به نام جامعه، شخصيتِ برخوردار از حداقل اصالت را نمي‌دهد گرچه در ميان انديشمندان ليبرال كساني هستند كه به نوعي به شخصيت جامعه عقيده دارند. در اين ميان تنها يك مكتب هست كه به شخصيت جامعه باور ندارد (نمي‌تواند داشته باشد) و آن هم ارسطوئيسم است و اين از تناقضات ديگر ارسطوئيسم است كه در عين مكتب بودن ليبراليسم مي‌شود.

 

در اوضاع فكري، انديشه‌اي و فرهنگي امروز جهان يك فرد ارسطويي اگر توجه كند در عرصه فرهنگ راهي جز ليبراليسم براي او وجود ندارد گرچه پيرو يك مكتب باشد؛ ليبراليسم و ارسطوئيسم در اين مسأله به يك بستر واحد مي‌رسند؛ زيرا بديهي است اعطاي حقوق به چيزي به نام شخصيت جامعه كه وجود ندارد و “عدم” است، خرد ورزانه نيست.

 

اين مساله است كه سرنوشت “علم” را در سير تاريخيش به شدت عوض كرده است. از قديم ارزش علم و انديشه براي اين بود كه “شناخت”، “ايدئولوژي” را بدهد و “هست‌ها” تكليف “بايدها” و “نبايدها” را تعيين كند. مردم علم و دانش را براي اين مي‌خواستند كه به وسيله آن براي آينده خود نسخه بنويسند كه چه بايد بكنند و چه نبايد بكنند.

 

سپس دانشمنداني پيدا شدند كه در عين باور به نوعي شخصيت جامعه به “اصالة الفرد” گرايش يافتند و همت‌شان به محور آزادي‌هاي فردي مي‌چرخيد؛ امّا اين تناقض به بن‌بست‌شان مي‌كشيد تا آن كه افرادي مانند ماكس وبر و پيروانش و در اين اواخر پوپر، ديواره اين بن‌بست را بدين‌گونه شكافتند كه: شناخت ايدئلوژي را نمي‌دهد و نسخه نويسي ممنوع است.

 

هر مكتب دو بخش دارد:

 

1 ـ تبيين اصول و شناخت.

 

2 ـ تعيين ايدئولوژي (نسخه) بر اساس اصول و شناخت.

 

مثلاً ماركسيسم يك مكتب است هم شناخت خود را دارد و هم ايدلوژي خود را، اسلام يك مكتب است هم شناخت خود را دارد و هم ايدئولوژي خود را.

 

ماكس‌وبر رسماً اعلام كرد كه علم آري؛ امّا ايدئولوژي نه. او مي‌گفت: آنان كه ايدئولوژي مي‌دهند، بايد و نبايد تعيين مي‌كنند، يا مدعي پيامبري هستند يا عوام فريب‌اند. علم نبايد نسخه بدهد ما فقط دانشجو هستيم جامعه پيش مي‌رود و كارش را مي‌كند آنگاه ما مي‌آييم و مي‌گوييم چرا چنين شد و چرا چنان شرايطي پيش آمد.

 

وِبِريسم، محكم‌ترين پايگاه را براي دموكراسي (كه از عصر يونان تا آن زمان مي‌پلكيد و در عرصه فلسفه و علم سكويي براي خود پيدا نمي‌كرد) تامين كرد كه امروز راي يك فرد عامي باراي يك دانشمند بزرگ ارزش مساوي پيدا كرده است.

 

مكتب‌ها از كرسي “تعيين تكليف” پايين كشيده شده و ليبراليسم مقتضاهاي خويش را بر جهان توسعه مي‌دهد.

 

از شگفتي‌هاي عرصه دانش و انديشه اين است كه: گاهي يك مكتب با ليبراليسم در يك جايي به وحدت مي‌رسد با همه تناقض‌هاي اصولي و اساسي كه دارند. ماركسيسم معتقد به كمونيسم اقتصادي است در قبال آن ليبراليسم به مالكيت بي‌حد و حصر فردي باور دارد و هر دو اين‌ها در امور جنسي به كمونيسم جنسي مي‌رسند.

 

ارسطوييسم و ليبراليسم با اين‌كه يكي مكتب و ديگري مكتب بي‌مكتبي است هر دو به “اصالت فرد” مي‌رسند و همين‌طور برخي از دانشمندان غربي به شخصيت جامعه باور دارند در عين حال در اعلاميه “ايدئولوژي ممنوع” با آنان كه از اصل و اساس ليبرال هستند هم‌آواز مي‌شوند.

 

حمايت و پشتي باني يك انديشمند ارسطوئيسم از جامعه و حقوق جامعه و از آن جمله حمايتش از “اخلاق” در عين باورش به اصالت فرد، مصداق مثل “كوسه و ريش پهن” است.

 

صدرا در اين مسأله نيز از همه ارسطوئيان شجاع‌تر و صريح‌تر سخن گفته. او هم از بستر اشراق و هم از بستر برهان ارسطويي به اين نقطه مي‌رسد كه به قول معروف “المجاز قنطرة الحقيقه: عشق مجازي پلي است براي عشق حقيقي”.

 

بهره‌جويي از هر زيبايي براي كمال نفس و براي شناخت “منشا زيبايي” ـ خدا ـ لازم است.

 

من نمي‌خواهم عين عبارت صدرا را در اين جا بياورم هر كس مي‌تواند عبارت او را در اسفار ج 7 ص 171 ملاحظه كند و ائتلاف اشراق صوفيانه و ارسطوئيان را در رسيدن به “اصالت طريقت” و “غير اصيل بودن شريعت” مشاهده كند.[3]

 

پيش از صدرا هر مكتب فلسفي مدعي پاسداري از اخلاق بود. برخي از جريان‌هاي تصوف اخلاقيات را فداي طريقت مي‌كردند وقتي نوبت به صدرا رسيد هم فلسفه را به همان جا رسانيد و هم افكار اين گونه صوفيان را با برهان مستدل كرد. و حق هم با اوست؛ زيرا منطق و فلسفه ارسطويي وقتي كه از قلمرو ذهن خارج شود و در عالم عين و نيز واقعيت‌هاي اجتماعي نظر دهد غير از اين راهي ندارد بايد از ساير ارسطوئيان پرسيد كه چرا در اين مسايل نيز با صدرا هم آواز نيستند؟ آن‌ها مجبورند كه به اين سوال‌ها جواب دهند.

 

1 ـ چرا از اخلاق دفاع همه جانبه مي‌كنند؟

 

2 ـ چرا آزادي‌هاي فردي را محدود مي‌كنند؟ با اين كه به شخصيت جامعه باور ندارند و اگر داشته باشند بر خلاف فلسفه‌شان است ـ ؟

 

3 ـ چرا در قالب دين يا هر قالب و شكل ديگر براي جامعه نسخه و ايدئولوژي مي‌دهند؟ و يا حكمت عملي تدوين مي‌كنند؟ آن هم حكمت عملي‌اي كه مقتضاي شخصيت جامعه است.

 

4 ـ چرا در مسأله “بهره‌مندي از زيبايي‌ها” سخن و گفتار صدرا را به زبان يا قلم نمي‌آورند؟

 

اين خودداري خارج از صورت‌هاي زير نيست:

 

الف) صدرا اشتباه كرده و حكمت متعاليه چنين لازمه يا اقتضاي ايجابي ندارد.

 

ب) حكمت متعاليه چنين لازمه، اقتضا، ايجاب و نتيجه‌اي را دارد؛ ليكن ما مي‌توانيم اين حكمت اسلامي شده را مكتبي‌تر كرده از اين استنتاج جلوگيري كنيم و اين مكتب زاينده را در اين بخش عقيم سازيم.

 

ج) ما نيز به سخنان صدرا در اين مسأله باور داريم؛ ليكن: ليس كل ما يعلم يقال!!

 

امّا گمان نكنم كسي به اين جواب قائل باشد؛ چرا كه خيانت به علم است.

 

غير از صدرا دو فرد ديگر از آنان كه به “اصالت فرد” معتقد هستند، مردانه سخن گفته‌اند و هر دو ايتاليايي هستند ماكياول و پاراتو. اولي را همگان بهتر مي‌شناسند دومي نيز به صراحت اعلام مي‌كند: رفتارهاي اخلاقي غير عقلاني هستند.

 


[1]. ارسطو عقيده دارد “…حكومت امري ضروري است؛ زيرا انسان حيوان اجتماعي است و سعادت او در اين زندگي اجتماعي است..” تاريخ فلسفه در جهان اسلامي ص 73.

 

“اين جمله كه “انسان مدني بالطبع است” شايد از ارسطو باشد و به هر حال مسأله‌اي است بسيار قديمي … [بوعلي سينا مي‌گويد] انسان در طبيعت محتاج به زندگي اجتماعي آفريده شده ناست يعني ساختمان انسان طوري است و احتياجات انسان آن قدر زياد است كه جز در پرتو اجتماع، احتياجاتش برآورده نمي‌شود…” مجموعه آثار شهيد مطهري ج 7 ص 119 و 120.

 

[2]. از نظر افلاطون، نفس جوهر مجردي بود كه قبل از خلق بدن موجود بوده ولي ارسطو و پيروانش نفس را حدوثاً و بقاءً روحاني مي‌دانستند و اين عقيده در ميان فلاسفه دوره اسلامي قبول تام يافته بود تا اين كه صدرا با الهام از برخي عرفاء كه نفس را جسمانية الحدوث و روحانية البقاء مي‌دانستند، اين نظريه را وارد فلسفه كرده آن را با حركت جوهري مبرهن ساخت و فلاسفه تابع حكمت متعاليه بعد از او جسمانية الحدوث و روحانية البقاء بودن روح را قبول كردند.

 

[3]. جالب و شنيدني: صدرا رساله‌اي دارد بنام “كسر الاصنام الجاهلية في كفر جماعة الصوفية” در اين رساله همانطور كه از نامش پيداست سخت به صوفيان خروشيده است پس از آنكه دانش ستيزي آنان را نكوهش كرده چنين مي‌گويد: واكثر اوقاته في التّلاعب والتّمذق بالصّبيان والمردان والمنادمة مع السفهاء والولدان واستماع الغناء و مزاولة آلات الّلهو واللّعب والخسران، ومع هذه الآفة الشديدة والدّاهية العظيمة ادّعي جمع من السّفهاء والحمقاء فيه علم المعرفة ومشاهدة الحقّ والوصول الي القرب ومعاينة الجمال الاحدي.   سفينة البحار، ذيل ص.

 

صدرا صوفيان دانش گريز را “صوفي” و صوفيان دانش‌پژوه را “عارف” مي‌نامد و گرنه بقول مولّف “فرهنگ معين” خود او يك صوفي است.

 

وي همين “پرداختن به غلمان زيباروي و امردان ذي جمال” را در اسفار براي همان هدف علم المعرفة و مشاهدة الحق و الوصول الي القرب و معاينة الجمال الاحدي، لازم مي‌داند. فصل مخصوصي براي اين موضوع باز كرده است: “الفصل 19 في ذكر عشق الظّرفاء والفتيان للاوجه الحسان”. آنگاه مردمان كرد، ترك و زنوج را نكوهش كرده است كه از توان درك اين موهبت عاي جزند و از بهره‌هاي آن محروم. اسفار، ج 7 ص 171 ـ 179.

 

مرحوم سبزواري در هامش صفحه 176 در توجيه اين “انهدام شريعت بوسيله طريقت” مي‌نويسد: شايد اينان رخصتي دريافت كرده‌اند و باصطلاح علم اصول فقه “اجتماع امر و نهي ” را جايز مي‌دانند.

 

سپس به چند مثال تمسك جسته كه دقيقاً نشان مي‌دهد يا حاجي سبزواري اطلاعي از علم اصول فقه نداشته و يا يك روال رندانه در پيش گرفته است.