اشتباهات مبنايي فلسفه ارسطويي

اشتباهات مبنايي فلسفه ارسطويي

1ـ حدود عقل:

 

همان‌طور كه در مباحث قبلي گذشت فلسفه و فلاسفه ارسطويي در مورد عقل به اطلاق‌گرايي دچار گشته‌اند و عقل را كه در نظرشان پديده‌اي بيش نيست بر واجب الوجود بي‌نهايت، شمول داده‌اند يعني متناهي را غير متناهي و غير متناهي را متناهي شمرده‌اند و همين تناقض در مبناي اين فلسفه باعث اشتباهات ديگر شده است.

 

در مبحث عقل بيان گرديد كه: «خداوند عاقل نيست بل خالق عقل است» و در قرآن و لسان اهل‌بيت‌عليهم السلام هرگز به خداوند عاقل گفته نشده و در نتيجه ذات خداوند «معقول» هم نيست.[1]

 

2ـ علة العلل:

 

هم‌چنان كه خداوند «عاقل» نيست،[2] همين‌طور هم خداوند «علّت» نيست، «علة العلل» نيست بل موجِد و خالق قانون «علت و معلول» است كه در عينيت كائنات در جريان است. يكي از بزرگ‌ترين اشتباهات فلسفه ارسطويي در همين پايه است كه سرتاسر آن را مخدوش و دچار اشتباهات فاحش و خلاف عقل مي‌نمايد.

 

فلسفه ارسطويي (از روز پيدايش تا امروز در غرب[3] يا در ممالك اسلامي) چاره و راه گريزي جز اعتقاد به «وحدت وجود» ندارد. اين فلسفه در اولين گام كه برمي‌دارد بر «وحدت وجود خدا و خلق» مبتني است؛ زيرا خود همين فلسفه به صراحت اعلام مي‌دارد كه ميان علت و معلول «سنخيّت» لازم است و محال است كه معلولي با علت خود هم سنخ نباشد.[4]

 

وقتي كه خداوند «علت» مي‌شود از پذيرش «وحدت سنخي» ميان خدا و خلق‌گريزي و گزيري نيست گرچه اين سنخيت در ماهيت نباشد؛ ليكن دست‌كم بايد سنخيت در وجود باشد.

 

اگر بگويند خداوند ماهيت ندارد و در وجود نيز هم سنخ مخلوقات نيست در اين صورت بايد بگويند خداوند «علت» نيست، كه نمي‌گويند.[5]

 

ارسطوييان ناپخته گاهي ابراز مي‌دارند كه مراد از «علت» در مورد خدا آن علت اصطلاحي نيست بل معني لغوي محض، مورد نظر است. بعضي از پختگان و نخبگان نيز با اين مسأله به مسامحه رفتار كرده اندامّا بزرگاني چون صدرا با تقريري ديگر با مروت و مردانگي تمام به تالي‌هاي مسأله تصريح مي‌نمايند و اعلام مي‌دارند كه وحدت وجود[6] بل وحدت موجود،[7] اساس اعتقادشان است و غير از اين باور را كفر و مساوي «اعتقاد به مركب بودن خدا» مي‌دانند.

 

مرحوم صدر المتألهين رابطه خدا با صادر اول را رابطه «علّي» نمي‌داند؛ زيرا به مبناي خودشان توجه دارد و مي‌داند كه از جهتي رابطه علّي با «وحدت وجود» سازگار نيست؛ زيرا علت و معلول با اينكه همسنخ هستند، باز دو چيز هستند.

 

بدين ترتيب يك سرگرداني مهلك پيش مي‌آيد: از طرفي عليّت خدا سنخيت خدا و خلق را لازم گرفته و از جانب ديگر اين وحدت كه «وحدت خدا و خلق در سنخ» است براي «وحدت وجودي» كه صدرا معتقد است كافي نيست. حكمت متعاليه هم بر «علة العلل» مبتني است زيرا منطق و اساس آن ارسطوئي است و هم بر «علة العلل» مبتني نيست.

 

فلسفه مشّائي به سنخيّت تصريح مي‌كند سپس مسئله را كش نمي‌دهد، حكمت متعاليه اين وحدت را پرورانيده در اسفار به «وحدت موجود» و «وحدت اشياء» مي‌رسد و در عرشيه به «وحدت حقيقة الوجود» تنزل مي‌كند و در هر صورت به وحدت سنخي اكتفا نمي‌كند.

 

صدرا رابطه خدا با صادر اول را رابطه «نشوي» مي‌داند. به عبارت اسفار (ج 2 ص 331) توجه كنيد:

 

«اول ما نشأ من الوجود الواجبي… هو الموجود المنبسط… وهذه المنشئية ليست العلية لاَنّ العلية من حيث كونها عليّة تقتضي المباينة بين العلة و المعلول.»

 

بدين سياق صدرا به «هم سنخ بودن خدا و كائنات» راضي نمي‌شود؛ زيرا دو هم‌سنخ بالاخره نوعي تباين و جدايي از هم ديگر دارند. او به غير از «وحدت» ميان خدا و صادر اول به چيزي رضايت نمي‌دهد.

 

از جمله رندي‌هاي صدرا يكي همين است كه گاهي از قانون «علة و معلول» براي وحدت وجود بل وحدت موجود استفاده مي‌كند و گاه مانند عبارت بالا عليت را كنار مي‌گذارد و بدين ترتيب براي وحدت وجود بهره جويي مي‌كند او در ص 269 ج 6 اسفار در مورد خدا و خلق مي‌گويد: «الاصل الرابع: انّ كلّما تحقق شي‌ء من الكمالات الوجوديه في موجود من الموجودات فلابدّ ان يوجد اصل ذلك الكمال في علّته علي وجه اعلي واكمل.»

 

در اين عبارت رابطه خداو كائنات را رابطه علّي مي‌داند كه در جهت وحدت وجود است. آنگاه در ادامه سخنش به «علة العلل» بودن خدا تصريح مي‌كند:

 

«وهذا ممّا يفهم من كلام معلم المشائين في كثير من مواضع كتابه في الربوبيات المسمّي ب «اثولوجيا» ويعضده البرهان و يوافقه الذوق السّليم والوجدان، فانّ الجهات الوجوديه للمعلول كلها مستندة الي علته الموجدة وهكذا الي علة العلل.»

 

اين عبارت‌ها را در كنار عبارت بالا كه از جلد 2 ص 331 نقل شد قرار دهيد آيا متناقض هم ديگر نيستند؟ دست كم يك شيوه و سبك رندانه را نشان نمي‌دهند؟

 


[1]. در اين مورد به حديث زير توجه كنيد:

 

«عن عبدالرحمن ابن ابي نجران قال: سألت ابا جعفرعليه السلام عن التوحيد فقُلْتُ اَتوهم شيئاَ؟ فقال: نعم، غير معقولٍ و لا محدود فما وقع وهمك عليه من شي‌ء فهو خلافه لا يشبهه شي‌ءٌ ولا تدركه الاوهام كيف تُدركه الاوهام و هو خلاف ما يُعقل و خلاف ما يتصورَّ في الاوهام، انّما يتوهم «شي‌ءٌ غير معقول ولا محدود»:

 

ابن ابي نجران گويد: از امام جوادعليه السلام راجع به توحيد سوال كردم و گفتم: مي‌توانم خدا را چيزي تصور كنم؟ فرمود: آري ولي چيزي كه حقيقتش درك نمي‌شود وحدي ندارد؛ زيرا هر چيز كه در خاطرت درآيد خدا غير او باشد. چيزي مانند او نيست و خاطرها او را درك نكنند چگونه خاطرها دركش كنند در صورتي كه او بر خلاف آن چه تعقل شود و در خاطر نقش بندد مي‌باشد، درباره خدا تنها همين اندازه به‌خاطر گذرد: چيزي كه حقيقتش درك نشود وحدّي ندارد. اصول كافي، كتاب التوحيد، باب اطلاق القول… ح 1

 

امّا فلسفه ارسطويي خدا را عقل، عاقل و معقول مي‌داند.

 

«ابن سينا مي‌گويد «خدا ذات خود را تعقل مي‌كند و از آن عقل واحد بالعدد فايض مي‌شود…» و نيز: «بوعلي واجب الوجود بذاته را عقل، عاقل و معقول، مي‌داند». تاريخ فلسفه در جهان اسلامي ص 506.

 

[2]. خداوند عاقل نيست بل خالق عقل است و در قرآن و لسان اهل‌بيت‌عليهم السلام هرگز به خداوند عاقل گفته نشده حتي در دعاي جوشن‌كبير كه همه اسماء الهي ذكر شده لفظ «عاقل» در آن ميان نيست.

 

[3]. در فلسفه اسكولاستيك، اصلي‌ترين و مهم‌ترين برهان اثبات وجود خداوند، برهان علت و معلول بود كه همراه با قبول سنخيت بين اين دو، مي‌تواند كاربرد داشته باشد و ديويدهيوم با انكار قانون عليت در حقيقت سعي مي‌كرد اين برهان را مخدوش كند و اسقف‌باركلي هم براي گريز از اشكالات هيوم در مورد علت و معلول و اثبات واجب الوجود از طريق اين برهان بود كه به سفسطه و انكار عين، دچار آمد.

 

فلسفه ارسطويي اسلامي شده در شرق نيز كم و بيش همان راه فلسفه اسكولاستيك را مي‌پيمود و هنوز هم مي‌پيمايد.

 

در اين كتاب نه مانند هيوم قانون علت و معلول انكار مي‌شود و نه همانند اشاعره اين قانون مختص خالق و مخلوق مي‌شود (برخي از اشاعره مي‌گويند يك علت است و آن خداست و يك معلول است و آن كائنات و ممكنات هستند و در عالم هستي قانون علت و معلول جاري نيست و اين ها همه تقارن هستند) بل‌كه قانون علت و معلول در بين كائنات پذيرفته مي‌شود ولي اين قانون به خالق شمول داده نمي‌شود چرا كه هر قانوني مخلوق است و هر مخلوقي محدود پس نمي‌تواند شامل خالق نامحدود شود.

 

[4]. در بيان ضرورت وجود سنخيت بين علت و معلول گفته مي‌شود: «واجب است بين علت و معلول سنخيت ذاتي باشد… در غير اين صورت هر چيزي مي‌تواند علت هر چيز ديگر باشد و هر معلولي مي‌تواند معلول هر چيز ديگر باشد».   بداية الحكمه ص 87

 

[5]. برخي از ارسطوييان اين مشكل را با عقول عشره حل مي‌كنند يعني عقل عاشر و عقل فعال است كه با عالم هستي سنخيت دارد نه واجب الوجود پس سنخيت بين عقل عاشر و عالم هستي لازم هست كه وجود دارد ولي بين واجب الوجود و عالم هستي سنخيت لازم نيست چون علت بعيده به شمار مي‌آيد.

 

اما اولاً: اين تصريح است كه خداوند «فعال» نيست و بقول خودشان «فعليت محض»، «بي‌اراده» و «تماشاگر محض» است. ثانياً: عقل اول و دوم تا نهم همه نيز «فعال» نيستند. ثالثاً: آيا مي‌توانند بپذيرند «مصدر» با «صادر» ناهمسنخ باشد؟ پس چرا مي‌گويند «الواحد لا يصدر منه الاّ الواحد»؟ مگر براي اين قانون اساسي‌شان دليلي غير از سنخيت دارند ـ ؟

 

پس واجب الوجود، يعني مصدر با صادر اول سنخيت دارد و اين سنخيت در سلسله طول و عرض عقول عشره و كائنات و پديده‌هاي كائنات ادامه داشته و دارد.

 

[6]. آغاز «عرشيه» بقلم صدر المتألهين.

 

[7]. اسفار ج 2 ص 368 و نيز ص 370 ـ و نيز: ج 6 ص 110 و ص 280.