اهل‌بيت‌عليهم السلام و منطق ارسطويي

اهل‌بيت‌عليهم السلام و منطق ارسطويي

 

چرا قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام سخنان‌شان را بر اساس منطق ارسطويي ارائه نداده‌اند؟ در حالي كه هر دو مدعي علم گسترده، گسترده‌تر از علم هر انسان و هر فرشته هستند.

 

بزرگان و انديشمندان با شخصيتِ فلسفه ارسطويي كه انصافاً از پايگاه والاي فرهنگي و ارج شخصيتي برخوردارند در پاسخ سوال بالا به‌صورت محترمانه «سكوت» مي‌كنند و در حالي كه در مسائل علمي ـ به اقتضاي قاطعيت منطقي‌شان ـ از خصلت قاطعيت برخوردارند با اين موضوع كاملاً با مسامحه برخورد مي‌كنند.

 

افراد خام يا نيمه پخته آنان نيز طوري وانمود مي‌كنند كه: سوال فوق را افرادي كم فهم مطرح مي‌كنند وگرنه همه قرآن و سخنان اهل‌بيت‌عليهم السلام بر اساس منطق ارسطويي استوار است.

 

و شگفت‌تر اين كه برخي از اين محترمين كه از خدمت‌كاران صديق فرهنگ قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام هستند درصددند كه قرآن را نيز بر اساس منطق و فلسفه ارسطويي تفسير كنند و در اين صورت راهي ندارند جز مانند صدر المتألهين بگويند: خداوند همه اشياء است. و قرآن‌شان چنين اصلي را اعلام كرده؛ زيرا برهان صدرايي بر اساس منطق ارسطويي قابل خدشه نيست.

 

جايگاه منطق و فلسفه ارسطويي در اسلام:

 

حقيقت اين است كه مسامحه فوق نوعي خود فريبي است و دفاع از آن نيز محض «تحكّم» است. هم خدا منطق ارسطويي را مي‌شناخت و آن را مي‌دانست و هم اهل‌بيت‌عليهم السلام؛ ليكن به‌دليل اين كه قرآن و اهل‌بيت نمي‌خواستند فقط در ذهنيات بحث كنند، پيام‌هاي‌شان را بر منطق ارسطويي مبتني نكردند[1] و به همين دليل نه الهيات‌شان سقوط مي‌كند و نه طبيعيات‌شان. علوم كيهاني هر روز قدمي به كيهان شناسي قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام نزديك‌تر مي‌شود و هم‌چنين علوم و فلسفه‌هاي وجود شناسي «الهيات بالمعني الاعم» روز به روز به وجود شناسي و خدا شناسي قرآن و اهل‌بيت نزديك مي‌گردد و جالب اين است كه خدا شناسي ارسطوييان روز به روز از خدا شناسي قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام فاصله مي‌گيرد.

 

يك نگاه به تعاطي ميان مسيحيت و فلسفه ارسطويي حقايق مهمي را براي ما روشن مي‌كند. اگر كمك‌ها و ياوري‌هاي اين فلسفه براي مسيحيت و سهم آن در اقتدار كليسا در قرون وسطي را در نظر بگيريم سپس آفت‌ها و لطمه‌هاي اين فلسفه بر مسيحيت را بسنجيم نيازمند يك بحث تحقيقي گسترده خواهيم بود؛[2] امّا همين قدر بديهي و روشن است كه سقوط سهمگين طبيعياتِ فلسفه ارسطويي چنان لطمه‌اي بر مسيحيت زد كه آن را يك دين صرفاً عاطفي و كاملاً اجنبي از فكر و انديشه، معرفي كرد به حدي كه چيزي بنام دين نه تنها «غير علمي» بل يك مقوله «ضد علمي» تلقي گشت.

 

مسيحيت كه جهان شناسي و زيست شناسي خويش را بر سكوي طبيعيات فلسفه ارسطويي بنا نهاده بود براي جلوگيري از آوار شدن اين سكو، دادگاه‌هاي «انگيزاسيون» را به راه انداخت؛ اما نه تنها بهره‌اي از اين اقدامات خشونت بار نگرفت بل جنبه عاطفي و انساني خود را كه تنها سرمايه هسته‌اي آن بود در اين راه باخت و بزرگ‌ترين سرافكندگي تاريخ را از آن خود ساخت.[3]

 

با سقوط كاخ موهوم امّا آراسته و گسترده طبيعيات ارسطويي و در آخرين ايست بولدزر انگيزاسيون، مسيحيت ناچار شد بر مقام و سمت «غير علمي بودن» قانع شده خود را مانند پيرمردي كه دچار آلزايمر گشته، از عرصه دانش و انديشه باز نشسته اعلام كند. مدرسه‌ها و دانشكده‌ها از محيط كليسا كوچ كردند. مديران و سرپرستان كليسا تنها يادگيري كتاب عهد عتيق، عهد جديد و تفسيرهاي اقماري آن‌ها را در وظيفه خود دانستند.

 

برخي از دانشمندان اروپايي عقيده دارند كه پس از اين فضاحت و رسوايي، وفاداري اروپاييان بر مسيحيت، حماقت است و برخي ديگر اين وفاداري را نشان بزرگ منشي، گذشت و بخشايندگي روح غربي مي‌دانند.

 

زلزله بنيان‌كن سقوط طبيعيات فلسفه ارسطويي، نتوانست آن لطمه را كه به مسيحيت زده بود به اسلام وارد كند، گرچه فلاسفه مسلمان نيز به همان طبيعيات ارسطويي باور داشتند و به تعليم و تدريس آن مي‌پرداختند و حتي برخي از آنان هنوز هم به آن وفادار مانده‌اند.[4]

 

در حقيقت عامل ثبات اسلام تبيين‌هاي قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام بود كه در محور طبيعيات ارايه گشته بود (و مسيحيت پولسي[5] فاقد آن بود) ارسطوييان مسلمان هميشه از نُه آسمان (نُه فلك) سخن مي‌گفتند؛ امّا خود مسلمانان از «هفت آسمان» كه نصّ قرآن‌شان بود دست برنمي‌داشتند.[6]

 

طبيعيات در قالب علوم جديد، خود را با اصول اعلام شده اسلام سازگار يافت، اسلام نيز خود را با اين علوم مأنوس‌تر و متناسب‌تر ديد تا با طبيعيات ارسطويي.

 

گرچه محكوميت مسيحيت به عنوان «دين» موجب گشت كه هر ديني از آن جمله اسلام بهره‌اي از اين محكوميت داشته باشد.

 

به عبارت ديگر: گرچه اسلامِ فلاسفه مسلمان بر فلسفه ارسطويي مبتني بود؛ ليكن اسلامِ امت مسلمان از اين وابستگي به كنار و مستقل بود و هست.

 

هميشه ارسطوييان در ميان دانشمندان مسلمان در پايين‌ترين حدّ اقليت بوده‌اند. بر اين اساس اسلام توانست با همان ادّعا و شعار «علميت» خود باقي بماند و به طور روزافزون در عرصه دانش پيش رود.

 

درباره مسيحيت بايد گفت: آن‌چه سقوط كرد «مسيحيت تبيين شده ارسطويي» بود و آنچه باقي مانده «مسيحيت عوام» است و اين نه دليل حماقت اروپاييان است و نه دليل بزرگ منشي آنان.

 

اگر فلاسفه ارسطويي مسلمان، موفق مي‌شدند طبيعيات ارسطويي را بر طبيعيات قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام مستولي كنند و آن را به عنوان طبيعيات اسلام جاي بيندازند ـ همان‌طور كه قرن‌ها براي اين هدف كوشش گسترده و انصافاً سعي جانانه كردند ـ اسلام نيز به سرنوشت مسيحيت دچار گشته به‌صورت يك «دين عوام» درآمده و از دايره عقل و انديشه اخراج مي‌گشت.

 

اگر فخر رازي )606 ـ 543. ه.ق) نمي‌تواند كرويت زمين و چرخش آن را بپذيرد،[7] شيخ طوسي )460 ـ 385 ه.ق) در تفسير تبيان از آن دفاع كرده[8] و صاحب جنّاب الخلود حتي محيط، حجم و وزن كره زمين را محاسبه كرده است.[9]

 

با همه اين‌ها باز تأثير طبيعيات ارسطويي را در فرهنگ اسلامي و حتي در برخي افراد متعبد، مشاهده مي‌كنيم؛ مقاومت‌هايي در قبال اصول روشن علوم طبيعي (اصولي كه با نص قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام تاييد شده‌اند) مي‌گشته و هنوز هم گاهي مي‌شود.

 

من در اين بيان درصدد پذيرش بي‌چون و چراي علوم طبيعي روز نيستم و كتاب «تبيين جهان و انسان» را در نقد اصولي و اساسي علوم تجربي و علوم انساني روز نوشته‌ام؛ ولي بايد دو مطلب توضيح داده شود:

 

1 ـ قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام به حدي اصول صحيح طبيعيات را تبيين كرده‌اند كه از نفوذ و رسوخ طبيعيات ارسطويي، مانع گشته است.

 

2 ـ بايد احساس خوش وقتي كرد كه سعي و اهتمام فلاسفه ارسطويي ما در طول قرن‌ها براي جاي دادن طبيعيات ارسطويي در متن اسلام به نتيجه نرسيده است و اينك وقت آن رسيده است كه از خودمان بپرسيم:

 


[1]. منطق ارسطويي از دو بخش كلي «معرّف» و «حجت» تشكيل شده است و مباحث بخش حجت نيز در حقيقت بر پايه بحث‌هاي «معرّف» پايه‌ريزي شده است.

 

در بخش «معرّف» از نحوه شناخت و تعريف بحث مي‌شود و راه‌هاي كسب حدّ و رسم مفاهيم و مصاديق روشن مي‌گردد.

 

طبق قاعده منطقي تعريف از دو جزء تشكيل مي‌شود كه يكي عام و كلي‌تر از محدود بوده و ديگري متساوي با محدود است. بر اين اساس در هر تعريف چه حدّ تام باشد چه رسم تام يا حدّ ناقص باشد يا رسم ناقص، به وجود كلي (گاهي يك كلي) كه اولي اعم از دومي است نيازمنديم و بدون دانستن جنس، فصل، عرض عام و عرض خاص هرگز قادر به تعريف نخواهيم شد؛ امّا مشكل تنها نحوه به دست آوردن جنس و و فصل و عرض نيست بل كه مشكل اين است كه كلي يك امر ذهني است و در خارج وجود ندارد (به جز عقيده رجل همداني كه مي‌گفت كلي را ديده است) بنابراين حتي در صورت دانستن جنس، فصل و عرض تنها به يك شناخت ذهني خواهيم رسيد يعني خواهيم توانست كه يك مفهوم ذهني را تعريف كنيم و در شناخت مصاديق خارجي با مشكل مواجه خواهيم شد؛ چرا كه منطق ارسطويي، تعريف سلبي ندارد و هميشه تعريف ايجابي مي‌كند و اين چنين تعريفي فقط در تعريف مفاهيم ذهني كاربرد دارد و در تعريف مصاديق بايد از تعريف سلبي استفاده كنيم.

 

امّا در مكتب اهل‌بيت‌عليهم السلام مخصوصاً در مباحث كلامي مشاهده مي‌كنيم كه از تعريف سلبي بسيار استفاده شده است پيامبرصلي الله عليه وآله نهضت خود را با شعار «لا اله الاّ اللَّه» شروع مي‌كنند و سوره قل هو اللَّه كه با لم يلد ولم يولد ولم يكن له كفواً احد پايان مي‌يابد، هر دو سلبي هستند.

 

حضرت علي‌عليه السلام مي‌فرمايد: «مع كل شي‌ء لا بمقارنة وغير كل شي‌ء لا بمفارقةٍ» و بعدها شعاري چون «لا جبر ولا تفويض بل امر بين الامرين» معرّف سبك و شيوه مخصوص شيعه در مباحث كلامي مي‌شود.

 

واقعيت اين است كه عادت بعضي‌ها به سبك و شيوه منطق ارسطويي در تعريف، باعث شده تا در اين‌گونه بيانات ائمه‌عليه السلام  نوعي تناقض مشاهده كنند در حالي كه اين مطلب را هرگز نبايد فراموش كرد كه سبك و شيوه تعريف سلبي با اسلوب تعريف ايجابي فرق دارد اولي درصدد بيان تعريف در عينيات است و دومي تعريف مفاهيم ذهني را دنبال مي‌كند و اگر ما مرز اين دو را با هم درهم آميزيم مسلماً چنين عقايدي متناقض خواهد شد.

 

پس يكي از دلايل اين كه منطق ارسطويي منطق ذهن است نه منطق عين همين نداشتن تعريف سلبي است و يكي از دلايل اين كه چرا ائمه‌عليه السلام منطق ارسطويي را براي بيان عقايد اسلامي انتخاب نكرده‌اند ناكارآمدي و محصور بودن منطق ارسطويي در ذهنيات است.

 

[2]. مسيحيت پولسي از يك خلاء فلسفي رنج مي‌برد و بعد از ناكامي از پناه بردن به دامن فلسفه افلاطون، سعي كرد خود را با فلسفه ارسطويي كه اين بار از سوي ممالك اسلامي به جهان مسيحيت رسوخ پيدا مي‌كرد رابطه‌اي صميمي ايجاد كند و اين هدف با تلاش‌هاي توماس آكويني جامه عمل پوشيد به حدي كه فلسفه ارسطويي يكي از اركان مسيحيت پولسي گشت.

 

هم چنان كه ويل دورانت مي‌نويسد: «… در 1260. م  تعليم كتب او ]ارسطو[ در هر مدرسه مسيحي اجباري گرديد و مجامع مسيحي منحرفين از ارسطو را كيفر مي‌دادند و… دوران اقتدار ارسطو هنگامي به پايان رسيد كه اسباب و آلات نو پيدا شد و مشاهدات روز افزون گرديد و تجربيات از روي تأني و دقت علم را از نو بنا نهاد…» تاريخ فلسفه ص 7.

 

[3]. همان گونه كه قبلاً گفته شد، فلسفه اسكولاستيك در ابتداء بر پايه بينش فلسفه افلاطوني بنيان گذاشته شد و بعدها بود كه توسط توماس آكويني سازشي بين فلسفه اسكو لاستيك و فلسفه ارسطويي پديد آمد كه بعدها به ماجراي انگيزاسيون و شكست فلسفه ارسطويي منجر شد.

 

ويل دورانت در اين زمينه مي‌نويسد: سياست مذهب كاتوليك غالباً از «اكاذيب شاهانه» افلاطون گرفته شده بود و يا تحت نفوذ آن قرار گرفته بود و افكار مربوط به بهشت و دوزخ و اعراف به آن شكل كه در قرون وسطا ديده مي‌شود دنباله آن چيزي است كه در آخر كتاب «جمهوريت» درج شده است.

 

عقيده رئاليسم (عقيده‌اي كه مي‌گويد صور كليه داراي حقيقت عيني هستند) تاويل و تفسيري از عقيده «مثُل» است حتّي «چهارفن» كه اساس تعليمات در قرون وسطا بود (رياضيات، هندسه، نجوم و موسيقي) از روي برنامه دروسي بود كه در كتاب افلاطون بيان شده بود». تاريخ فلسفه ص 42.

 

در قسمت ديگر مي‌نويسد: «در قرن سيزدهم ترجمه‌هاي عربي و عبري كتب ارسطو اروپا را به سختي تكان داد ولي كليسا امنيت و آرامش خود را در سايه توماس آكويناس و ديگران كه به منزله ارسطوي علم كلام در قرون وسطا بودند حفظ كرد. نتيجه آن موشكافي و باريك بيني بود نه حكمت و تعقل. تاريخ فلسفه ص 98.

 

[4]. جالب است كه همين امروز هم جلسه تدريس هيئت (كيهان شناسي) ارسطويي در يكي از مراكز كشور ما داير است تا بتواند ميان آن هيئت و كيهان شناسي روز آشتي دهد. اين توهم بعد از آن پيدا شده كه فكر مي‌كنند ميان كيهان شناسي قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام و هيئت ارسطويي آشتي داده و يك نوع همساني به وجود آورده‌اند و حال نوبت آشتي ميان آن هيئت و كيهان شناسي روز است.

 

[5]. پولس: نام وي «شاول» است و در فلسطين زندگي مي‌كرد وي كه توسط پدر تبعيت رم را خريده بود با استفاده از موقعيت فوق مدت مديدي به اذيت و آزار تازه مسيحيان فلسطين پرداخت؛ امّا مدتي بعد خود به دين مسيحيت گرويده به تبليغ آن در شمال جزيرة العرب و بعدها در آسياي صغير و اروپا پرداخت. مسافرت‌هاي زيادي در مناطق مذكور كرده با دست و دل بازي در بخشش احكام و تكاليف ونسخ بعضي از اصول عقيدتي مسيحيت توانست عده بسياري را به دور خود گرد آورد و با اين كميت، بر كيفيت طرفداران اصلي دين مسيح كه در فلسطين بودند و با او سر ناسازگاري داشتند، پيروز شود و در مدت اندكي افكار راستين حضرت مسيح را از بين ببرد.

 

جان بي‌ناس مي‌نويسد: «بولس حواري را غالباً دومين مؤسس مسيحيت لقب داده‌اند و مسلماً او د،ر اين راه جهاد بسيار كرد و فرقه طرفداران اصول و شرايع موسوي را مغلوب ساخت… تاريخ جامع اديان ص 614.

 

و در قسمت ديگري مي‌نويسد: «… از اين رو صريحاً اعلام كرد كه ديگر عمل ختان وجوبي ندارد و هم چنين رعايت حلال و حرام در طعام و شراب ضرورت نخواهد داشت و افراد بشري را به نجس و طاهر تقسيم نبايد كرد.»   تاريخ جامع اديان ص 616.

 

به دلايل فوق در احاديث اسلامي نيز وي را تحريف كننده دين مسيحيت شمرده‌اند و مسيحيت پولسي بهترين و شايسته‌ترين نامي است كه به مسيحيت كنوني مي‌توان داد.

 

[6]. در اين مورد آيات فراواني در قرآن وارد شده است كه به چند مورد اشاره مي‌شود:

 

1) هو الذّي خَلَقَ لكم ما في الارض مجميعاً ثم استوي الي السماء فسّويهن سبع سمواتٍ:

 

و… او خدايي است كه همه موجودات زمين را براي شما خلق كرد و به خلقت آسمان نظرگماشت و هفت آسمان را برفراز يك ديگر برافراشت.» بقره / 29.

 

2) تُسَبّح له الّسموات السبع والارض: هفت آسمان و زمين ستايش خدا مي‌كنند…»   اسرا / 44

 

3) قل مَن رَبُّ السموات السبع و…: بگو پروردگار آسمان‌هاي هفت‌گانه كيست؟…»   مومنون / 86.

 

4) فقضيهُنّ سَبْعَ سمواتٍ…: آن‌گاه هفت آسمان را استوار كرد…».   فُصّلت / 12.

 

[7]. تفسير كبير فخر رازي.

 

[8]. هزاره شيخ طوسي. ص 310 و التبيان في تفسير القرآن ج 1 ص 103 ـ 102.

 

و صاحب «حدود العالم من المشرق الي المغرب» كه در سال 372. ه.ق تاليف يافته در اين مورد مي‌نويسد: «زمين گرد است چون گويي و فلك محيط است بر وي، گردان بر دو قطب، يكي را قطب شمالي خوانند و ديگر را قطب جنوبي…».   حدود العالم ص 8.

 

[9]. عمر جهان، كهكشان و به اصطلاح كائنات فقط بر اساس بيان قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام در كتاب «تبيين جهان و انسان» محاسبه شده كه علوم نظري و تجربي روز صدها سال از آن عقبترند.