يك داستان

يك داستان:

نامى از حوزه مقدسه آمد، ان تعداد از حوزويان كه نويسنده (مثلاً) هستيم و بايد با قلم مان از سلطه تصوف بر حوزه جلوگيرى كنيم، چرا چيزى در اين باره نمى نويسيم؟ بايد گفت سرعت سيل تصوف ما را به «شك در خود» واداشته است. نمى توانيم باور كنيم كه ممكن است آن تعداد آقايان اشتباه كنند لابد خودمان از آقا يداله، بيمارى گرفته ايم و حق با تصوف است.

داستان از اين قرار است: در آن زمان ما 10 سال داشتيم و در كلاس چهارم ابتدائى درس مى خوانديم. تا آن روز چيزى به نام «شير خشك» نديده بوديم. نگو كه توليدات شير خشك آمريكا در انبارها مانده و از شاه خواسته اند كه آن ها را بخرد و به مصرف رساند. روزى مرحوم حيدرى در جلو صف حاضر شد و فرمان «ايست خبردار» صادر كرد. سرود شاهنشاهى كه تمام شد، گفت: بچه ها فردا هر كدام يك استكان همراه بياوريد براى تان شير خواهيم داد.

به مدرسه كه رسيديم مستخدم بى چاره چندين ديگ بزرگ شير، داغ كرده بود. اول كلاس اولى ها، سپس دومى ها، تا ششمى ها به صف و با نظم مرتب شير دريافت كرديم. سه روز بدين منوال گذشت، همه چيز مدرسه حتى برنامه هاى درسى با اشكال مواجه شد. بالاخره مقرر فرمودند كه شير را به صورت خشك به ما بدهند، به هر كدام يك جعبه كه شايد حاوى 5/2 كيلو شير خشك بود دادند.

خدا مرحوم آقا مير يوسف را غرق در رحمت كند، وفات كرده بود اما خانواده شان درست مثل يك امام زاده، هم مورد احترام مردم بود و هم مورد نذر و نياز. سر قبرش هم هميشه شمع روشن مى كردند. از جمله خود بنده كه تاكنون سهم قرآن و فاتحه آن مرحوم را فراموش نمى كنم.

يداله يكى از جوانان رشيد (خدا رحمتش كند) دچار اختلال روانى شد. پدرش عمو محمد و برادرش آقا يوسف و يك فرد سوم، او را به خانه مرحوم آقا مير يوسف بردند شب در آن جا بست نشستند تا شفايش را بگيرند.

آقا مير جواد ده ساله هم دوره ما، سفره را مى آورد، قبل از همه چيز نمكدان و قاشق ها را مى چيند، يداله فوراً نوك انگشت به نمك زده و به زبانش مى كشد و مى گويد: قربان آقايم بروم نمكش هم شيرين است.

حاضرين به سخن او اهميت نمى دهند. خوب آدم بيمار از اين سخنان مى گويد.

شام خوردن شروع مى شود، آقا يوسف نيز از نمك استفاده مى كند اما با تعجب مى بيند نمك شيرين است اما دم در نمى كشد. آن گاه آن فرد سوم چيزى از نمك مى چشد، او نيز دم در نمى آورد. همان طور عمو محمد.

هر كدام در ذهن خودشان فكر مى كنند: آخر مگر ممكن است نمك هم شيرين باشد؟! مثلاً آقا ميرجواد يا بى بى خانم (مادر آقا مير جواد) اشتباه كنند؟! پس حتماً من هم اختلال روانى پيدا كرده ام حتماً از يداله به من سرايت كرده است.

شام نزديك به اتمام مى رسد كه خود آقا مير جواد نمكى مى چشد، فرياد مى كشد: مادر اين كه نمك نيست، شير خشك گذاشتى.

سيد مى خواهد سفره را جمع كند، آقا يوسف مى گويد: آقا جان بگذار باشد من كه شام نخورده ام.

سيد: چرا نخوردى؟

يوسف: براى اين كه گمان مى كردم مثل يداله مريض شده ام گلويم بسته شده بود.

عمو محمد: من هم همين طور.

فرد سوم: و اللّه من هم نخورده ام.

ما: ما هم يهو، ديديم اين همه صوفى پاكباخته و عاشق دل سوخته و محقق داشته ايم كه بى خبر بوده ايم، گمان كرديم ما مريض هستيم وگرنه اين همه حضرات اشتباه نمى كنند. پس بايد دم در نكشيم و الّا متهم مى شويم كه از آقا يداله بيمارى گرفته ايم و از قبيله «اهل ظاهر» و گروه «حشويه» و از افراد «غير محقق» هستيم.