وصال!؟

وصال!؟!

شخصى مى گفت: شبى در محل صوفيانى چند، من هم راهى پيدا كردم. موضوع جلسه شان در آن شب «در سوز وصال» بود، هر كدام سروده خود را خواندند، نوبت به من رسيد. چه كنم در كوى رندان بايد رندانه خزيد. غزلى را كه در مورد اولين آشنائيم با همسرم سروده بودم خواندم و آن را به حساب «عشق صوفيانه» گذاشتم:

سوختم از غم دل سوز فراق رخ تو *** سوزش سينه زارم به جز آه دود نداشت.

لاجرم قصه به رسوائى من انجاميد *** داعى مهر تو را نام نكو سود نداشت.

اين ملاحت كه تو دارى دل غمگين چه كند *** دل به جز عشق در اين ره، ره موعود نداشت الخ. به به، چه چه حضرات بلند شد. اما بيت هاى اول را نخواندم زيرا در آن صورت معلوم مى شد كه عشقم عشق حقيقى (!) نيست، عشق مجازى است:

داستان من و تو صحبت موعود نداشت *** جز نگاهى به رخت بر لب آن رود نداشت

يا رب آن سر و چمان بر لب آن رود روان *** با من غمزده ديدارىِ معهود نداشت

انجم مهوشيان بود در آن دم ليكن *** خوبتر از گل من دايره موجود نداشت، الخ… بعد، نوبت به كشف و شهود رسيد، چند نفرشان بيت هايى خواندند، من نيز خواندم:

دل عاشق جهان در سينه دانه *** هم از آتى هم از دوشينه دانه

نه با دفتر نه با نامه نه با پيك *** ولى حال تو داند دانه دانه

فرياد تشويق شان بلند شد و به تحليل در محور شعر من، پرداختند كه ايهام مصرع آخر شاهكار است: تأكيد: داند، داند، داند. و تفصيل: داند دانه دانه.

او مى گفت اكثر سروده هاى صوفيان نيز مثل سروده هاى من براى معشوقه زمينى است، ديگران به آن ها معانى كشف و شهودى مى دهند و به به، چه چه مى زنند و به افرادى مثل حافظ در مواردى بهتان مى گويند مثلاً در كجاى بيت زير عنصرى از تصوف هست:

آن مى كه صوفى آن را ام الخبائثش خواند *** احلى لنا و اشهى من قُبلة العذا را. او كه رسماً، نصاً و عملاً «ام الخبائث» را مى خواهد يعنى همين شراب انگورى مرد افكن. و جائى براى توجيه و تأويل نيست. اما بيت ديگرش درست نشان دهنده يكى از عقايد دينى اوست:

شيخ ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت *** آفرين بر نظر و لطف خطا پوشش باد. بگذريم سخن اين آقا كه خود از درك حقايق(!) «محجوب» است به درازا مى رود، برگرديم به متن فصوص و بررسى چيزى به نام وصال:

ـ ثم لتعلم: انّ الحق وصف نفسه بانّه ظاهر و باطن: سپس بايد دانسته شود كه خدا نفس خود را توصيف كرده كه او ظاهر و باطن است.

قيصرى مى گويد: اين عبارت، براى تكميل سخن پيشين است كه خداوند آدم را به صورت و كمالات خودش آفريد تا استدلال شود با آن صورت و كمالات، بر وجود خدا، و زمينه براى وصال سالك به خدا، حاصل شود.

در مبحث پيش سخن از «فناء فى اللّه» بود كه به نظر صوفيان، در آخرت اتفاق خواهد افتاد كه «وصل ابدى» است و در اين جا سخن از «وصل در زندگى دنيوى» است كه سالك همه صفات خدا را در خودش مشاهده كند و به خودشناسى برسد و از اين طريق به خداشناسى برسد و نتيجه اين، وصال در همين دنياست.

در مورد «فناء فى اللّه» به آيه هاى «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» [1]، «اليه يرجع الامر كله» [2] و آيه هايى كه در آن ها «لقاء» آمده متمسك مى شوند كه در مبحث هاى متعدد اين كتاب اشكالات شان توضيح داده شد.

اما در مورد «وصال دنيوى» حتى براى بهانه نيز نه آيه اى وجود دارد و نه حديثى. اما حضرات حتى از وصال عبور كرده و به «فناء فى اللّه» در زندگى دنيوى نيز مى رسند. و مهم تر اين كه در فرهنگ صوفيان هر كدام از اين اصطلاح ها، يك «اصل» است، نه يك مسئله فرعى.

در زندگى فرهنگى و زندگى عملى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) ـ يعنى در سنت شفاهى و سنت عملى آن حضرت ـ اثرى از اين اصطلاح ها وجود ندارد. جزئيات زندگى آن حضرت حتى شوخى هايش، تبسّمش، جزئيات عبادتش، ذكرش و… و… همه در دست است و آن چه مشاهده نمى شود راه و روال حضرات صوفيه به ويژه صوفيان نوپديد، است.

و همچنين در زندگى عملى و فرهنگ شفاهى و نظرى اهل بيت(عليه السلام) نيز از چنين سير و سلوك هايى با اين ويژگى هاى خاص، اثرى مشاهده نمى شود و اين واقعيت براى همگان روشن و واضح است.

آيا قرآن و رسول(صلى الله عليه وآله) و اهل بيت(عليهم السلام) اين همه «اصل» هاى مهم را فراموش كرده اند؟ يا با تسامح با اين اصول برخورد كرده اند؟! خدائى كه دست يافتنى و وجودش قابل وصل و وصال باشد، چيز كوچك است نه خداوند جليل و عظيم.

بعضى ها مى روند تكه هاى عربى، جمله هاى شبيه كلمات قصار، بى سند و بى مدرك پيدا مى كنند و به قلم و زبان جارى مى كنند گويى همين الآن جبرئيل وحى منزل آورده است. با اين گونه وصله و پينه ها نه مسائل ريز و فرعى بل «اصل» هايى را بر اسلام تحميل مى كنند.



[1]ـ  بقره، 156.

[2]ـ  هود،123.