نامه به حضرت استاد …

در اين جا لازم مى دانم نامه اى را كه به حضور استاد بزرگوارم، نوشته ام بياورم:

سلام عليكم، اين كه مى گويم «استاد بزرگوار» از تعارفات مرسوم نيست بل كه حضرت عالى واقعاً از اساتيد من هستيد و دوره أى در حضورتان تلمذ نموده ام شايد خودتان نيز به خاطر داشته باشيد.

هرگز قصد مزاحمت اوقات شريف را نداشتم ليكن صبح روز 5/3/ 82 بدون هيچ دليل مشخصى راديو را باز كردم دگمه اش را كمى چرخاندم در جائى صداى دلنشين استاد را شنيدم و تا آخر گوش دادم كه راديو معارف قم پخش مى كرد.

اتفاقاً (و نمى دانم چه راز و رمزى و چه سرى در اين «اتفاق» هست) حضرت عالى ذيل آيه 30 سوره آل عمران «يوم تجد كلّ نفس ما عملت من خير محضراً و ما عملت من سوء تودّلوانّ بينها و بينه امداً بعيداً…» بحث مى فرموديد و نظريه مرحوم آية الله محمد امين رضوى (عموى اينجانب) را در «تجسم عمل» نقد و رد مى فرموديد. لازم دانستم توضيحاتى را در اين مورد ارائه دهم، زيرا ايشان سال ها براى اين مبنا زحمت كشيدند به قول حضرت آية الله سبحانى (مجله كلام اسلام ش 44 ص239) كه مى فرمايد: دوست عزيزم مرحوم امين رضوى رضوان خدا بر او باد، مى خواست در اين مسئله تحقيق كند به نظرش رسيد كه تجسم اعمال از قبيل «تبديل انرژى به ماده» است با اين كه سنى از او گذشته بود به طور خصوصى فيزيك عمومى را فرا گرفت آن گاه تحقيق را آغاز كرد و كتابى بنام «تجسم اعمال يا تبدل انرژى به ماده» منتشر ساخت.

انتقادات حضرت عالى را بخش، بخش در زير مى آورم و توضيح مى دهم:

الفـ فرموديد: گاهى مسئله تجسم عمل با اصول «مادى» بيان مى شود…

توضيح:

خودتان بهتر مى دانيد و همگان نيز مى دانند كه تبيين مادى تجسم عمل ابتكار انحصارى آن مرحوم بوده و كتاب «تجسم عمل يا تبدل نيرو به ماده» را براى شرح و ارائه اين ابتكار بزرگ نوشته است و كسى در اين وادى قدم نگذاشته بود.

اين را عرض كردم تا نفرمائيد: من از كسى نام نبرده ام.

اين يك واقعيت است كه جريان تاريخى ماترياليسم (از بيكن تا ماركس) لفظ «مادى» و مفهوم آن را در ناخود آگاه هاى اهل دين، طورى منفور كرده است كه با همين جمله اول شما، تكليف طرف مشخص است، مستمع گمان مى كند كه نويسنده تجسم عمل لابد ماترياليسم زده، است، مگر برود كتاب را مطالعه كند.

اين روحيه و ناخود آگاه، از بلاهائى است كه ما مسلمانان دچار آن هستيم و با ماترياليسم برخورد انفعالى داشته و داريم. اين خصلت ماترياليسم گريزى در ناخود آگاه مانـ در مواردىـ به گريز از حقيقت و بى مهرى به واقعيت، تبديل شده است. در حدى كه ميل داريم هر ماده را نيز غير مادى تحليل كنيم، تخيلات و توهمات را بر حقايق و واقعيات ترجيح دهيم.

به جاى اين كه در قبال ماترياليسم فعالانه (نه منفعلانه) و با تكيه به قرآن و اهل بيت(عليه السلام) و عقل روشن بشرى بايستيم، به موهومات ارسطوئى و خيالات جوكى هاى هندى افتاده ايم كه مرحوم صدرا اين دو را با هم ملتقط كرده و نامش را حكمت متعاليه گذاشته است.

بزرگترين لطمه اى كه ماترياليسم بر انديشه شيعى زده است همين هُل دادن ما به توحيد معكوس و معاد خيالى صدرا، بود كه شد آن چه نبايد مى شد كه تا ظهور حضرت قائم (عج) قابل جبران نيست و نخواهد بود.

شيعه در تاريخ عمرش هرگز به مانند امروز در موهومات و خيالات غوطه ور نشده بود. امام خمينى قدس سره مكرر مى فرمود «عرفان حقيقى و عرفان اصطلاحى» يا «عرفان علمىو عرفان اصطلاحى» و دو نوع عرفان را در تقابل با هم ذكر مى كرد يكى را قبول و ديگرى را رد مى كرد. امروز بحمد الله همگى عارف شده ايم بدون اين كه مرز ميان اين دو عرفان را حفظ كرده باشيم، همه معجزه مى كنيم و هيچ كسى فرق ميان معجزه و كرامت را براى مان روشن نكرده و نمى كند. كسى هم نگفت آن عرفان اصطلاحى كه مردود است چيست؟ سنيان تصوف را رها كرده اند و ما كه از اول تصوف را رد مى كرديم همگى صوفى شده ايم و مفتخرانه پيرو اقطاب تصوف آنان شده ايم، سيلى از خرافات و شايعات موهوم راه انداخته ايم يكى مان به معراج مى رود و يكى ديگرمان هر روز نمازهاى صبح را در مكه مى خواند و بر مى گردد و در قم دوباره مى خواند و آن ديگرى مردم را در لباس سگ و خوك مشاهده مى كند و…

معاد را نه فقط «معاد مثالى» بل «معاد خيالى» ترسيم كرديم، بل گفتيم: بد كاران همين حالا هم در زندگى دنيوى در دوزخ هستند، و اين همه نصوص قرآن از قبيل «نمتّعهم»، «متّعناهم»، «متاع»، «نمدّهم» و… و نصوص احاديث، بل كل قرآن و احاديث صحيح را ناديده گرفتيم.

قرآن، معاد را، بهشت و دوزخ را ماده و مادى معرفى ميكند و همين طور احاديث. و اين ضرورى ترين ضرورى اسلام است. چرا اين همه از لفظ ماده و مادى گريزان هستيم؟! چرا اين قدر منفعل شده ايم؟! اگر ماترياليست ها در هر جبهه اى شكست خورده باشند در اين كه ما را به انفعال انداخته اند بس پيروزند.

در اين جا سخن زياد است به آن چه در كتاب «نقد مبانى حكمت متعاليه» توضيح داده ام بسنده مى كنم و وقت حضرت استاد را نمى گيرم.

بـ فرموديد: مى گويند در عالم هستى ماده به انرژى و انرژى به ماده تبديل مى شود…

توضيح:

اولاً اين مطلب را بدون كوچكترين توضيح رد شديد و مخاطبان شما به قدرى كه بايد، چيزى از اين اصل بس مهم دستگيرشان نشد. ثانياً به همين دليل نيز مخاطبان شما (مگر آنان كه كتاب مذكور را دقيقاً مطالعه كرده باشند) چيزى از پاسخ و ردّيه شما عايدشان نگشت.

جـ فرموديد: مطابق آيات و احاديث تجسم عمل، هم اعمال فيزيكى و هم اعمال غير فيزيكى هر دو مجسم مى شوند…

توضيح: اگر اصل مسئله را شرح مى داديد بى ترديد دستكم يكى از شاگردان به عرض عالى مى رسانيد كه فكر، انديشه، نيت و… حتى خيال پردازى نيز انرژى مصرف مى كند. عمل خواه با دست و خواه با قلب و به قول حضرت استاد خواه با «جارحه» و خواه با «جانحه» در اين مسئله هيچ فرقى با هم ندارند همگى نيرو مصرف مى كنند همگى ماده را به انرژى تبديل مى كنند و اين انرژى ها دوباره در آخرت به نعمات مادى بهشت يا به هيزم مادى دوزخ تبديل مى شوند پس در اين مبحث هيچ عملى نيست كه غير فيزيكى باشد.

يك آدم بيسواد در دور افتاده ترين دهات نيز مى فهمد كه فكر و انديشه انرژى مى برد، غم و غصه آدم را نحيف و لاغر مى كند گوشت هاى بدنش كم مى شود. گر چه او نمى گويد اين گوشت ها به انرژى تبديل شده و به فضا ريخته است و گر چه نمى داند كه همين انرژى ها از نو به ماده تبديل خواهد شد. و اين دو را قرآن و اهل بيت(عليه السلام) به ما ياد مى دهند.

فرموديد: كسى به كسى قرض مى دهد بدون اين كه زيادى أى (ربائى) در آن شرط كرده باشد و شخص بدهكار هنگام باز پرداخت قرض، چيزى بر آن مى افزايد و اين افزونى حلال است. و ديگرى به كسى وام مى دهد و شرط زيادت ربوى مى كند و اين حرام است. در حالى كه بين اين دو عمل فرق فيزيكى نيست تنها تفاوت شان در «نيت» است و نيت يك امر فيزيكى نيست تا امكان تبدل به انرژى باشد…

توضيح:

نيت نيز عمل است، يك كار است، همان طور كه به عرض رسانيدم كار قلبى نيز انرژى مصرف مى كند يك انديشمند فلسفى دقيقاً مى داند هيچ حركتى هيچ تغييرى در اين عالم رخ نمى دهدـ خواه تغييرات عظيم و خواه تغييرات ظريفـ مگر انرژى مصرف مى كند و همين طور است يك متخصص در فيزيك. آدم خشمگين را مى بينيد كه چگونه نفس، نفس مى زند يك دقيقه خشم قلبى ممكن است بيش از چهار ساعت كار يدى كارگرى، انرژى ببرد.

شگفت است حضرت استاد مسئله روشن بالا را ايراد مى گيرد اما در اينجا پرسش ديگرى هست (كه وضوح عرفى ندارد) به آن توجه نمى فرمايند و اگر آن را مطرح مى فرمودند عنوان يك سوال علمى را پيدا مى كرد، بايد مى فرمودند: دو عمل كاملاً فيزيكى ملموس و محسوس، دو كار يدى مانند زدن شمشير ظلماً بر سر يك فرد و زدن شمشير با عنوان جهاد بر سر يك فرد، چه فرق فيزيكى با هم دارند كه انرژى صادره از يكى به دوزخ ميرود و انرژى صادره از ديگرى به بهشت؟ـ؟

هر دو مواردى از سلول هاى بدن ضارب را به انرژى تبديل مى كنند، چه مى شود كه يكى هيزم دوزخ و ديگرى درخت بهشتى مى شودـ؟ اين دو عمل غير از «نيت» فرقى با هم ندارند.

پس همان اعمالى كه حضرت استاد فيزيكى بودن آن ها را مى پذيرند نيز به كار قلبى بر مى گردد. و در اين مبحث آنچه تعيين كننده است نيت است «انما الاعمال بالنيات»، نيت كار قلب است و حساسترين كارى كه قلب بشر مى تواند آن را انجام دهد، و گفته شد كار قلبى نيز انرژى مى برد. و قرآن و اهل بيت(عليه السلام) به ما ياد مى دهند كه: نيت نه تنها خودش يك كار انرژى بر، است بل به ساير انرژى هاى صادره در كارهاى مختلف نيز خصوصيت مى دهد.

تنها فرق انسان با هر موجود ديگر در عمل هايش، همين اصل مهم است كه انرژى هاى صادره از انسان ويژگى خاصى پيدا مى كند و اين ويژگى را نيت او به آن مى دهد. اين جاست كه انسان موجود عجيب و داراى روح شگفت است و همه هياهوها، ماجراها، غوغاهاى عالم خلقت در قبال اين روح شگفت چيز كوچكى هستند. همه انرژى هاى اين عالم در همين عالم مى مانند غير از انرژى هاى صادره از انسان كه بايد به عالَم ديگر بروند مثبت يا منفى. و اين ماهيت مثبت بودن يا منفى بودن را نيت به آن ها مى دهد.

اين موضوع را در بخشى از كتاب «تبيين جهان و انسان» در تكميل نظريه بس علمىو ابتكارى عمو، توضيح داده ام.

3ـ هنوز اساتيد ما (از جمله حضرت عالى) اين مشكل ديرين را روشن نفرموده اند كه آيا «بهشت آفريده شده يا در قيامت آفريده خواهد شد؟» زيرا ادله ظاهراً دو گروه هستند.

اين مسئله قابل حل نيست مگر با مبناى آن مرحوم و نتيجه اين مى شود كه (باصطلاح ملاكين و ثبت اسناد) عرصه بهشت هست اما اعيان آن با تجسم عمل دارد خلق مى شود انرژى ها به آن جا مى روند و اعيان بهشتى را مى سازند (البته و لدينا مزيد) و باز بخش ديگر اين سوال باقى مى ماند: مطابق احاديث معراج، حضرت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)داخل بهشت شده و اهل بهشت را مشغول زندگى ديده است با اين كه هنوز قيامت بر پا نشده است. در كتاب مذكور پاسخ اين پرسش را با ادله مربوطه، داده ام كه: آن بهشت مال قيامت هاى قبلى بوده است، در عالم خلقت تا كنون پنج بار قيامت رخ داده است و قيامت ما هفتمين «نبأ عظيم» بيگ بنگـ و ششمين قيامت موجود مكلف است.

4ـ مهم تر و جالب تر اين كه مسئله «جاهل قاصر» به معنى عام: شامل افراد مستضعف از امم غير مسلمانـ نيز با مبناى علمى مرحوم رضوى به روشنى حل مى شود. زيرا همه چيز به نيت بر مى گردد و جاهل قاصر اگر مرتكب خلاف شود، نيت بد ندارد و انرژى هايش منفى نمى شود.

دـ فرموديد: مطابق آيه «وجيىء يومئذ بجهنّم» و احاديث مربوطه، دوزخ را در قيامت مى كشانند و مى آورند، دوزخ در كجاست؟ آيا منقول است؟…

توضيح:

از قضا اين آيه دليل است براى مبناى آن مرحوم، پس د وزخ يك ماده و مادى است نه مثالى و خيالى، بد كاران در دنياى شان در دوزخ نيستند گر چه عمل بد در روح و جسم دنيوى انسان تاثيرات بس منفى دارد.

راجع به جايگاه بهشت و دوزخ در كتاب «تبيين جهان و انسان» شرح مستدل آورده ام.

بلى دوزخ منقول است. براى ما فرش، يخچال و امثال شان منقول است، و باغ و خانه منقول نيست. اما براى خدا همه چيز، كره زمين، كهكشان، آسمانها و… همه منقول هستند.

هـ ـ  فرموديد: صدرا در شرح حديث «لشكر عقل و لشكر جهل» گفته است: اين قبيل حديث ها را نمى توان با فلسفه و علم تبيين كرد بايد همچنان پذيرفت…

توضيح:

بلى درست است!!! تخيلات ارسطو (كه طبيعيات آن رسوا گشت و الهياتش نيز صرفاً موهومات است) فلسفه است و علم است اما بيانات اهل بيت عليهم السلام غير فلسفى و غير علمى است!!!.

اين حديث به دانش «انسان شناسى» مربوط است كه متأسفانه پرداختن همه جانبه به ارسطوئيات و جوكيات، مجالى براى مطرح شدن اين علم در مراكز علمى ما، نمى دهد.

خدا نبخشايد كسى را كه فلسفه ارسطو (و ديگران) را كه از 2300 سال پيش نقل شده، «معقول» ناميد و فلسفه اهل بيت(عليه السلام) را كه از 1400 سال پيش نقل مى شود«منقول» نام نهاده است.

برخى مى گويند: از اين جهت به مكتب قرآن و اهل بيت(عليه السلام) منقول مى گوئيم كه در آن تعبّد بر تعقّل مقدم است. اينان حتى به حرف خودشان توجه ندارند كه قرآن در اصول دينـ خداشناسى و هستى شناسىـ به تعقل قبل از تعبد دعوت كرده است. كى آمدند پيامهاى قرآن و عترت را به عنوان يك فلسفه بررسى كردند و كدام يك از تبيينات تعقلى قرآن و عترت را بطور منظم دنبال كردند تا روشن شود كه نيازى به برخورد تعبدى دارند يا نه؟.

هميشه دو گروه بوده ايم: الف: گروهى كه باور دارند اساساً اسلام نه فلسفه است و نه فلسفه دارد. ب: گروه ديگر ذهن هاى شان را پر از افكار ارسطوئى، افلاطونى و جوكى هاى هندى كردند سپس با آن عينك به اسلام نگاه كردند و طلبكار هم شدند كه اسلام فلسفه نداشت ما برايش فلسفه ساختيم نام اين مصنوع را نيز فلسفه اسلامى گذاشتند.

3ـ وانگهى در كجاى باصطلاح فلسفه ارسطوئى و صدرائى «عقل» به كار رفته است؟ آيا تعقل يعنى تخيل؟! آيا ذهنيات با تعقليات مساوى است؟! منطق ارسطو منطق ذهن است نه منطق عقل، چرا به اين اصل بس مهم و بس واضح توجه نمى كنيم؟! فلسفه ارسطوئى فلسفه نيست يك علم مفاهيم شناسى و ذهن شناسى است آن هم تنها در صورتى كه به قلمرو خود بسنده كند و پاى از گليم خود بيرون ننهد و گرنه در همان مفهوم شناسى نيز دچار تباهى مى شود.

طلبه هاى جوان گمان مى كنند ما هميشه چنين بوده ايم كه هم شيعه اهل بيت(عليه السلام) و هم شيعه ارسطو و صدرا بوده ايم، البته عده اى از حضرات با قيافه حق به جانب همين فكر را به آنان القاء مى كنند. روزى در يكى از مدارس فرعى حوزه قم روزنامه ديوارى را ديدم كه با عشق و علاقه نصايح حسن بصرىـ اين بزرگ ناصبى و بزرگ دشمن اهل بيت را به ديوار زده بودند. بى چاره است مردمى كه كتاب «تذكرة الاوليا» ى عطار نيشابورى مبناى فرهنگى او باشد. اين سنيان را خود سنيان رها كرده اند و ما دو دستى به دامن شان آويخته ايم.

در اين گرفتارى فكرى و علمىو فرهنگى به چه كسى بايد پناه برد؟ و از چه كسى اميد نجات بخشى داشت؟.

4ـ در همين فرمايش نامى از مرحوم فيض كاشانى برديد، از فيض كه داماد صدرا بود و از فلسفه صدرا توبه كرده و حكمت متعاليه او را باطل دانست و به قرآن و اهل بيت(عليه السلام)روى آورد.

خود صدرا در تفسير سوره واقعه از حكمت متعاليه خود اظهار پشيمانى مى كند.

ابن سينا از ارسطوئيات روى برگردانيد و در صدد پى افكندن يك فلسفه ديگر بود كه عمرش وفا نكرد. اكنون حضرات مى گويند آرزوى ابن سينا همان بود كه ملا صدرا در قالب حكمت متعاليه آورده است (!!!).

رفتار و روحيه و زندگى عينى ابن سينا و پذيرش سمت و زارت دولت ديلمى، نشان مى دهد وى واقعگراتر از آن بوده كه به مقوله هاى خيال انگيز صدرائى ارزش بدهد. بل پراگماتيست تر و عمل گراتر بوده است. در زمان اشتغال به ارسطوئيات نيز دستكم در حد خود ارسطو به تجربه هم اهميت مى داده. چنين فردى بر فرض به «اصالة الذهن» هم باور داشته باشد به زير بار «انكار عينيات» كه صدرا دارد نمى رود. آرزوى او از پى افكندن «فلسفه مشرقيه» مقابله با فلسفه غربى ارسطوئى بود، مرادش از «مشرقيات» همان معناى جغرافيائى خيز شگاه اسلام بود نه به معنى اشراق اصطلاحى و نه جوكيات هندى. چه اصرار داريم چوب ناظم دبستان (ناظم هاى گذشته) را به دست بگيريم و همه بزرگان را كودك وار به كلاس صدرا هدايت كنيم؟ كلاسى كه خودش از تاسيس آن پشيمان گشته است.

حضرت استاد اگر هزار سال نيز توجيه و تاويل كنيم در آخر باز خواهيم ديد بهشت و دوزخ قرآن ماده و مادى است، معادش جسمانى است نه معاد خيالى صدرائى، چرا «صراط سوى» را رها كرده و در گرداب ارسطوئيات و تخيلات جوكى هاى هندى افتاده ايم؟؟.

تنها فرق دنيا و آخرت در كمال و ميزان تكامل ماده و مادى آن دو است كه صد البته فرقى بس زياد و باز زياد است.

وـ فرموديد: چهار قرن است كسى نتوانسته در قبال صدرا عرض اندام كند…

توضيح:

1ـ حضرت عالى به ارسطوئيات در تاريخ مسيحيت توجه نداريد كه چه بلائى بر سر مسيحيت آورد و عامل دادگاه هاى انگيز اسيون گشت، اما خود ارسطوئيات را بهتر مى شناسيد لطفاً يك مطالعه اى نيز در جوكيات هندى بفرمائيد خواهيد ديد آنچه صدرا آورده تلفيقى از اين دو بوده نه آشتى دادن ميان مشاء و اشراق، و روشن مى شود كه صدرا چيزى نياورده است.

2ـ اگر نه قرآن مى آمد و نه اهل بيت، باز صدرا مى توانست اسفار را بنوسيد. زيرا اين كار نيازى به قرآن و اهل بيت ندارد، مجموع اصول و فروع اسفار قبلاً در قالب ارسطوئيات و جوكيات موجود بود.

3ـ هم اكنون آن تعداد از آيات و احاديث را كه در اسفار است از متن اسفار بر داريد مشاهده خواهيد كرد كه هيچ لطمه اى به اصول و فروع حكمت متعاليه، نمى خورد و هيچ خلائى در آن پديد نمى آيد.

4ـ همان طور كه بايد تا حدى با فقه و متد آن آشنائى داشت تا از آيات فقهى بهره برد، همان قدر نيز بايد از فيزيك اطلاع داشت و آيات فيزيكى و نيز آيات كيهان شناسى قرآن را معنى كرد. و گرنه هميشه صافات، ناشرات، زاجرات و… را بدون دليل و بر خلاف خود نص قرآن كه ملائكه مونث نيستند به ملائكه تفسير خواهيم كرد تنها به پيروى از افرادى مثل قتاده و عكرمه و…

و همچنين در شيمى، جامعه شناسى، انسان شناسى، زيست شناسى و پيدايش آدم. البته با پيروى از احاديث عترت(عليه السلام). و الّا يا مطابق متون تفسيرى به فيكسيسم و آدم خلق السّاعه اى خواهيم افتاد و يا به ترانسفورميسم و آدم ميمونى. اين مسئله را نيز در «تبيين جهان و انسان» توضيح داده ام.

مگر مى شود اين همه آيات كيهان شناسى (كه همگى در عين حال معادشناسى نيز هستند و متن عمده سوره هاى مكّى را تشكيل ميدهند) را بدون فيزيك نظرى كيهانى، تفسير كرد؟! آيا اين صحيح است كه همه قرآن را بايد فقط وفقط با افكار صدرا تفسير كرد؟! فرض كنيم حكمت متعاليه علم ذهن شناسى نيست و يك فلسفه است و فرض كنيم بهترين و صحيح ترين فلسفه است آيا صحيح است همه مسائل تفسيرى را كه به علوم مختلف مربوط هستند با فلسفه حل و فصل كنيم؟؟ اگر چنين است پس چرا آيات فقهى را نيز با فلسفه تفسير نمى كنيم و يك علم مخصوص براى آن ها به نام فقه تاسيس كرده ايم، اگر از عادت ها رهائى يابيم در مى يابيم كه علوم ديگر نيز در اين مبحث درست مانند فقه هستند. البته فلسفه قرآن و اهل بيت نيز در جاى خود هست.

آيا ساير علوم راهى به قرآن ندارند؟ چرا به اين همه احاديث مربوط به مسائل علوم مختلفه بويژه فيزيك در ارتباط با آيات قرآن توجه نمى كنيم؟ چرا اجازه نمى دهيم اين دانش در خدمت تفسير قرآن بيايد؟ تا اعجاز قرآن را به جهانيان نشان دهيم و قرآن را از طبيعيات ارسطو و افسانه ها نجات دهيم؟

هنوز هم به نظريه هاى غير مسئولانه عكرمه، قتاده و… مشغول هستيم و تاريخ صحيح و واقعى را رها كرده ايم و در تفسير بخش هاى تاريخى قرآن از احاديث اهل بيت(عليه السلام)استفاده نمى كنيم كه مورخين جهان نيز نيازمند اين احاديث هستند. متون تفسير مان مى گويند «قوم عاد در احقاف در شمال يمن و نزديك درياى سرخ زندگى مى كردند». همه بخش هاى مربوط به تاريخ در قرآن را به اين گونه آفت ها دچار كرده ايم بدين سان حتى برخى از انبياء نيز به افسانه تبديل شده اند. و آن آقا از «الازهر» روشنفكرى كرده صداى نامباركش را بلند مى كند كه قطعه هاى تاريخى قرآن همه مثال هاى سمبليك و خيالى هستند (مانند قصه هاى كليله و دمنه). احاديث اهل بيت(عليه السلام)به روشنى بيان مى دارد كه عاد همان «آكْد» است و مركزشان اطراف كوفه و نجف است و قبر پيامبرشان هود نيز در نجف است پايتخت شان «اكّاد ـ آكّات» حرفى ميان دال، ت، فـ است و لفظ «احقاف» در قرآن معرّب آن است، نه همين احقاف كه امروز هم در كنار درياى سرخ است. آيا محض وجود يك لفظ در جائى دليل قاطع تفسير قرآن مى شود؟

احاديث به دقت و وضوح بيان ميكنند كه قوم «ثمود» همان «ثموت، ثمود، ثمور» است كه حرف اولش حرفى بوده ميان ت، ث، س. كه آن مورخ غربى از روى كتيبه ها سومر خواند و حرف آخر اين لفظ نيز نه حرف «ر» است و نه حرف «د»

بل حرفى ميان ت، د، ر، بوده است اگر حضرات همه چيز را در اسفار نبينند و قرآن را ملك طلق صدرا ندانند و اجازه دهند احاديث اهل بيت به عرصه بيايد، همه علوم از بطن قرآن بر جهانيان جارى مى شود و درياى اعجاز علمى قرآن براى عالميان روشن مى گردد. احاديث در متن كتاب ها بويژه در اقيانوس بحار الانوار مانده و خاك مى خورد ما مشغول اسرائيليات، افسانه هاى عكرمه ها و خيالات حكمت متعاليه هستيم (!!!).

چرا شيعه تفسير ندارد و تفسير نويسان شيعه همگى در همان بستر تفسير نويسى برادران سنى نوشته اندـ؟ همان طور كه تاريخ هم نداشتيم اخيراً كسانى آمدند و در تاريخ خدمت بزرگى كردند بر گردن هر شيعه حق گذاشتند.

اگر شيعه در گذشته يك حزب قاچاق بود و تنها توانست فقه كامل و افتخارآميز به پروراند و براى پرورش تفسير و تاريخ منظم و منقح امكانات لازم رانداشت، اكنون چرا كارى نمى كنيم؟ چرا دچار يك حالت روانى «استغناء» و حس بى نيازى از اهل بيت(عليه السلام)گشته ايم؟ چرا؟.

خداوند نبخشايد بر كسى كه اصل منحوس «در تفسير قرآن از هر حديثى و سخنى مى شود استفاده كرد» را بنيان نهاد. چرا در فقه كه فروع دين است حديث را با دقت تمام غربال مى كنيم و چندين علم را در كنار هم به خدمت اين غربال كردن، گرفته ايم (و حق هم همين است) اما در تفسير كه اصول دين است هر حديث بى سند، جعلى، افسانه اى و… را مى پذيريم؟! كدام عقلانيت چنين متد معكوس (ترجيح فرع بر اصل) را تجويز مى كند؟ اين چه خواب گرانى است؟. اگر بهترين تفسير نو يس ما احياناً چند حديث شيعى بياورد معمولا از تفسير على بن ابراهيم نقل مى كند كه هيچ ربطى به على بن ابراهيم قمى معروف، ندارد نوشته يك فرد مجهول است.

برخى مى گويند: اگر در تفسير قرآن به احاديث شيعه و با غربالى كه در فقه داريم عمل كنيم، به قدر كافى حديث نداريم.

مى گويم: انّا لله و انّا اليه راجعون. آن قدر به اسرائيليات، ارسطوئيات، جوكيات و افسانه ها مشغول شده ايم در نتيجه به يك بيمارى دچار شده ايم، احاديث عترت(عليه السلام) را مى خوانيم اما رابطه اين حديث ها را با قرآن دريافت نمى كنيم و حديث از قرآن كنار مى ماند و بين قرآن و عترت(عليه السلام) جدائى مى افتد آنچه بايد مطابق حقيقت «لن يفترقا» باشد در واقعيت عينى به «افتراق» تبديل مى شود.

فرق نمى كند ميان قرآن و عترت(عليه السلام) فلان شخص بظاهر مسلمان را قرار دهيم تا از هم جدا شوند يا فلسفه و عقايد ديگران را ديوار ميان ثقلين قرار دهيم.

اگر در عرصه سياست كهن خلفاى اموى و عباسى را عامل جدائى ثقلين از همديگر مى دانيم چرا در عرصه تفسير، عكرمه، وهب بن منبه، قتاده، سدّى  و… حتى نظريه هاى شخصى ابن عباس را عامل جدائى ثقلين نمى دانيم؟.

شما را به خدا اى استاد بزرگ و متدين و علاقمند به اهل بيت(عليه السلام) به اين پرسش هاى اساسى پاسخ دهيد، ما را نجات دهيد، دستى از آستين درآوريد تا قرآن و عترت(عليه السلام) در كنار هم قرار بگيرند و حضرت عالى اين توان را از هر جهت داريد. چه پيشنهادى مهمتر، ارزشمندتر و سر نوشت سازتر از اين به حضور استادم بدهم؟ در انتظار كدام فيض كاشانى باشم غير از استاد بزرگوارم؟.

اين همه درياى حديث (و بقول مرحوم مجلسى درياهاى حديث) كه داريم همه و همه در تفسير قرآن است حتى يكى از آن ها خارج از تفسير نيست و هيچ كمبودى هم نداريم. كى يك تفسير شيعى با همان تعهدات كه در سبك، روش و تعيين ابزار، در فقه داريم، نوشتيم و با كمبود حديث رو به رو شديم؟.

اين ما هستيم كه عادت كرده ايم تنها از همان حديث ها استفاده كنيم كه در متون تفسيرى آمده است و كمتر از اين مدار خارج مى شويم. گمان مى كنيم حديث ديگرى وجود ندارد و آن بيمارى «عدم توان دريافت رابطه حديث ها با قرآن» مانع اصلى است كه در نهادمان به يك غده سرطانى تبديل شده است. البته بايد كاملاً اذعان كنم كه حضرت استاد در استفاده از احاديث ديگر، گامهاى بس بزرگى برداشته ايد و بر مى داريد.