مولوى و دعا

مولوى و دعا:

چون سخن از مولوى و شعر او آمد، بهتر است نظر اورا در مورد دعا بدانيم و بانظر محى الدين بسنجيم، مولوى 34 سال پس از محى الدين وفات كرده است. او پس از مرگ پدرش، تحت سر پرستى برهان الدين محقق، قرار گرفت. علاوه بر اين كه در منطقه قونيه به دليل سكونت محى الدين در قونيه با مكتب او آشنا بود، برهان الدين اورا به حلب و دمشق كه آن روز مركز و كانون پر رونق تصوف بود فرستاد. مولوى در آن جا با مكتب هاى تصوف آشنائى كامل يافت و به قونيه بر گشت، رياست خوان گاه قونيه را به عهده گرفت و به سر پرستى صوفيان جوان پرداخت. او در قونيه تشكيلات شاهانه اى درست كرده بود كه در حوالى سال 642 شمس تبريزى (صوفى مرموز و پيچيده و تشيع گرا) به قونيه آمد همه را جذب كرد. مولوى به نوعى عذر اين رقيب جذاب و شگفت را خواست. شمس به سوريه رفت. ليكن اين موضوع شخصيت مولوى را زير سئوال برد، نا چار پسرش «سلطان ولد» را به سوريه فرستاد و شمس را به قوينه آورد.

صوفيان و دست اندر كاران جنبش فروغى كه سخت دل باخته صوفيان هستند، مى گويند پس از مدتى شمس نا گهان گم شد. اما خود من در سفرى كه به قونيه داشتم پس از ديدار از مقبره مولوى كه قبر صوفيان در آن جا رديف شده، به ساختمان مقابل رفتم، قبرى در آن جا بود. كه به زبان تركى و با حروف لاتين در تابلوئى نوشته شده بود: برخى عقيده دارند كه اين قبر شمس تبريزى است سلطان ولد پسر مولوى او را كشته و در چاهى كه همين جا بوده انداخته است.

دكتر معين در فرهنگ معين ذيل مولوى، مى گويد: اين كه گفته اند وى را جماعتى از مردم قونيه كشته اند نبايد پايه و اساسى داشته باشد. دكتر معين در مقام تبرئه مولوى است و گرنه هيچ كسى نگفته است كه جماعتى از مردم قونيه شمس را كشته اند، بل همگان مى دانند كه مردم قونيه مجذوب شمس شده بودند و سخن شان اين بود كه خود مولوى به پسرش دستور داده كه مزاحمت شمس را رفع كند. آن گاه به كوه بيابان زده و مى سرود:[1]

واضح بگفتم اين سخن *** شمس من و خداى من

و آن ديوان بزرگ شمس كه مولوى سروده براى تبرئه خودش است، از آن روز به بعد ظاهرا امور خانقاه را به ياران سپرده و خود از رياست عملى كنار رفته تا عدم تمايل به رياست طلبى را، اثبات كند.

مولوى در باره دعا مى گويد:

جز تو پيش كى بر آرد بنده دست *** هم دعا و هم اجابت از تو است

هم از اول تو دهى ميل دعا *** تو دهى آخر دعاها را جزا

اى دعا نا گفته از تو مستجاب *** داده دل را هر دمى صد فتح باب

هم دعا از من روان كردى چو آب ***  هم نباتش بخش و دارش مستجاب

ز آسمان حق سكوت آيد جواب *** چون بود جانا؟ دعا نا مستجاب

بشنو اكنون قصه آن ره روان *** كه ندارند اعتراضى در جهان

ز اوليا اهل دعا خود ديگرند *** كه همى دوزند و گاهى مى درند

قوم ديگر مى شناسم ز اوليا *** كه دهن شان بسته باشد از دعا

از رضا كه هست رام آن كرام *** جستن دفع قضاشان شد حرام

اشعار فوق از چند جاى مثنوى جمع شده است كه درباره گروه مورد بحث، دقيقا كپى عقايد محى الدين در مورد دعا است و بر همان پايه ها استوار است كه محى الدين درست كرده، و همه اشكالات اساسى مذكور در مورد محى الدين در اين جا هم هست. مردم و افراد باسوادكم اطلاع، چه كنند؟ شيرينى و شيوائى و جذابيت اشعار بالا سخت و دل فريب و دل چسب است. درست مانند عبارات محى الدين و اصطلاحات او.

پيش تر كينه مولوى نسبت به اهل بيت(عليه السلام) را ديديم و در مقالات مقدماتى جعل حديث و حديث سازى مولوى را توضيح دادم و نيز در آن مقالات شرح دادم كه ارزش هنرى يك سخن، ارزش ادبى، ارزش شيرين كلامىو…و… غير از كاربرد دينى، خداشناسى، هستى شناسى، است. و گرنه ابليس شيرين پردازترين گوينده بل دانشمندترين موجود (پس از انبياء و ائمه و برخى فرشتگان است.).

مولوى با همه توشه گيرى و خوشه گيرى از مكتب محى الدين زير بار تصوف عربى نرفته است. محى الدين كوله بار صوفيان تصوف فارسى را در كنار بخشى از ارسطوئيات، در يك سازمان خشك مكانيكى تنظيم كرده است مولوى با پذيرش نتايج تصوف او، اصول شبكه بندى محى الدين را نمى پذيرد بل اين بار مولوى است كه يافته هاى جديد محى الدين را به تصوف فارسى بر مى گرداند.

با بيان ديگر مولوى همه نتايج تصوف محى الدين (حتى شيطان را مظهر خدا دانستن اباحه گرائى، جبر و..) را مى پذيرد اما آن ها را نيازمند تشكيلات سازمانى اى  كه محى الدين مى سازد، نمى داند. به نظر او خود تصوف فارسى به آن نتايج مى رسد.

مولوى اشعرى ها، معتزلى ها و شيعيان و سنيان را (هيچ كدام را) نمى پذيرد و در مقابل جبر (اشعريان مى گويد:

اين كه گوئى اين كنم يا آن كنم *** اين دليل اختيار است اى صنم

اما در شعر بالا جمله «جستن دفع قضاشان شد حرام» همان  سخن محى الدين است كه «علم آنان بر اين كه قضا و قدرى هست و پيشى گرفته، مانع دعاى شان است» مى باشد. ليكن محى الدين مطلب را با شرح و تبيين گفته و مولوى ارسال مسلّم كرده است. اساسا تصوف بدون جبر امكان ندارد. و آن عده كه جبرى نيستند و به تصوف مى گرايند، از مرحله دور هستند. مولوى جبر اشعرى را يك بحث كودكانه مى داند و آن را رد مى كند و به جبر عميق تر مى انديشد،  معتقد است كه اين كنم يا آن كنم دليل انتخاب و اختيار است اما انتخاب نهائى نيز بر اساس جبر است يعنى انسان با انتخاب خود به جبر الهى تحقق مى بخشد و گرنه نمى گفت:

چون كه بى رنگى اسير رنگ شد *** موسئى با موسئى درجنگ شد

و در فصّ موسوى خواهيم ديد كه پيام همين شعر مولوى، پيش تر توسط محى الدين نه تنهااعلام شده بل مورد تبيين و استدلال نيز قرار گرفته است و مولوى اين سخن را نيز از محى الدين گرفته است.

مى توان گفت: اگر خانقاه  قونيه نبود مكتب محى الدين در گهواره مى مرد، گرچه مولوى چندان اهميتى به پايه هاى تبيين سازمان يافته محى الدين، نمى داد. اما در پس از سال 662 كه تدريس خانقاه را به يارانش داد فعاليت هاى صدر قونوى كه (پيش تر مادرش همسر محى الدين شده بود و او پسر خوانده محى الدين بود) به بار نشست و مكتب محى الدين بر عرصه تصوف مسلط شد و صوفيان قادريه را منزوى كرد و منشأ «حروفيه» «بكتا شيه» و «شيطان پرستان و يزيديه» شد.

دكتر معين (وبرخى ديگر) مى گويند: مولوى هر دو  ديوان را بعد از ملاقات با شمس سروده است. اما دقيقا روشن است كه اخراج شمس از قونيه تنها به خاطر ناسازگارى تصوف او با تصوف محى الدين بوده است و جاذبه او بر جاذبه مولوى به اصطلاح مى چربيده. مولوى هم براى حفظ خود و هم براى تعصب به ديوان مثنوى كه عقايد او را به همه جا رسانيده بود، شمس را از قونيه اخراج كرد. و از جانب ديگر روشن است كه شمس دقيقا با هدف مبارزه با تصوف محى الدين وارد قونيه شده است.

ما نمى دانيم تشيع شمس چه گونه و با چه ماهيتى بوده است اما اروپائيان او را در كنار شخصيت شيعى شش امامى، نام برده و مى گويند شمس و حسن صباح دو صوفى بزرگ و با شخصيت پيچيده و مرموز و شيعه بوده اند. اما به نظر مى رسد شمس يك صوفى شيعى 12 امامى باشد كه در تاريخ قبل از شيخ ابراهيم صفوى تقريبا، منحصر به فرد است. البته سيد حيدر آملى نيز صوفى شيعى 12 امامى بود.

اگر آن عشق و علاقه اى كه مولوى پس از مرگ شمس نسبت به شمس ابراز مى كند، صادقانه باشد، بايد گفت او در آن وقت از ديوان مثنوى خود سخت بى زار شده و نسبت به خانقاه بى علاقه شده است.

پس بايد يكى از دو چيز در مورد مولوى پذيرفته شود: يا اظهار عشق به شمس و «واضح بگفتم اين سخن شمس من و خداى من» دروغ و عوام فريبى است. و يا او از اصول عقايدى كه در مثنوى آورده، پشيمان است. زيرا اين اصول با اصول تصوف شمس كه يك تصوف فارسى و خودش شيعه بوده، سازگار نيست.

نام شمس محمد و نام پدرش على و نام جدش ملك داد است در سال 582 متولد شده است يعنى در آن وقت كه هنوز مردمان بومى آذربايجان به زبان فارسى پنچوى (پهلوى) سخن مى گفتند و اولين گروه مردم ترك در زمان سلطان محمود غزنوى در حوالى سال 415 به سراب آذربايجان آمده اند. و مردم تبريز به هنگام عبور الب ارسلان سلجوقى (463) از تبريز براى جنگ باروم، هنوز با زبان پنچوى (پهلوى) سخن مى گفتند. حسن ريزه يا حسن ريزك، مرد كوچك اندامى كه امپراطور روم را دست بسته به پيش الب ارسلان آورد، در تبريز به ركاب او پيوسته بود كه تركى را به طور ناقص مى دانست و به آن زبان تسلط كامل نداشت.

آن چه مسلم است شمس با افراط در اباحه گرى صوفيان، سخت مخالف بوده و به شريعت احترام مى گذاشته است او در بغداد به خانقاه شيخ اوحد الدين كرمانى رفت و اورا مشغول نظاره زيبا چهرگان و پسران امرد، يافت. گفت: در چيستى؟

اوحد الدين گفت: ماه را در آب طشت مى بينم.

شمس گفت: اگر در گردن دنبل ندارى، چرا در آسمان نمى بينى؟.

گروه اسلام ستيز فروغى (كه باپول در بار پهلوى كار مى كردند) باز با پيرايه هائى كه به اين رفتار شمس بسته اند ارزش آن را از بين برده اند.

اين اباحه ستيزى شمس هم تهور و شجاعت او را نشان مى دهد كه به محض ورود به خانقاه، صاحب آن را اين چنين مى كوبد. و هم از جانب ديگر ناساز گارى او را با بينش محى الدينى خوان گاه قونيه، مى رساند، خانقاهى كه پديده اى به نام «تومان توكدى» و «چراغ سوندرن» و «شيطان پرستان» را ثمر داد.

شمس به اوحد الدين پرخاش مى كند كه چرا به بهانه طريقت، شريعت را زير پا مى گذارد، اما محى الدين علاوه بر ترك شريعت به بهانه طريقت، اساس «گناه كردن» را لازم و ضرورى مى داند، همان طور كه ديديم، و نيز ديديم كه شيطان را مظهر اسم «مضلّ» خدا، مى داند.

همه شواهد و قراين نشان مى دهد شمس در صدد اصلاح خانقاه قونيه و كنترل تصوف چموش مولوى (كه هر خيال را به عنوان حديث جعل مى كرد و انبياء را در مقابل شبانان فداى پلوراليسم محى الدينى خود مى كرد و…) بوده است كه جان خود را در اين راه باخته است.

بگذاريم و بگذريم، اگر پيش برويم و در باره شگفتى هاى صوفيان بنگاريم و بشنويم، مثنوى هفتاد من كاغذ شود. از خواننده محترم حتى اگر از صوفيان سنتى نيز باشد از اين سخن طولانى پوزش مى طلبم. اما صوفيان نو پديد بيش از اين به شنيدن اين مطالب نيازمندند. زيرا در عين تصوف آن تهور را ندارند كه خودشان را صوفى بنامند و لى صوفيان سنتى اين مردانگى را دارند. و اساسا اين نو پديدان را قبول ندارند. و حق هم دارند. زيرا هيچ كسى التقاطيون را نمى پذيرد مگر عقلش عيب داشته باشد. بر گرديم به سخن محى الدين در متن فصوص:



[1]ـ اتفاقاً ابن بطوطه در آن زمان بر قونيه گذشته و در سفرنامه اش مى گويد: مولوى از همه چيز دست كشيده و در دشت مى گردد و شعر فارسى مى سرايد.