5ـ منطق ارسطويي دچار ارسال مسلم است
منطق ارسطويي در همان قدمهاي اولي ليكن اساسي خود دچار ارسال مسلم شده است. در مبحث كليات خمس انسان را «حيوان ناطق» ناميده و به آساني از آن عبور ميكند و به عنوان يك مسلم ارسال ميدارد. همانطور كه اسب را «حيوان صاهل» شير را «حيوان مفترس» و الاغ را «حيوان ناهق» مينامد.
در بيان فوق «فصلِ» ناطق با فصل «صاهل» و امثال آن يك فرق صرفاً كيفي دارد وگرنه، انسان و اسب هر كدام داراي يك «نفس حيواني» هستند با اين تفاوت كه نفس اين ناطقه است و نفس آن صاهله.
اگر تعريف «حيوان صاهل» را در مورد اسب بپذيريم (كه ميپذيريم) و آن را مسلم بدانيم، هيچ اشكالي پيش نميآيد و ماهيت اسب با اين فصل از ساير ماهيتها شناخته ميشود و در منطق همين اندازه كافي است؛ زيرا منطق نه علم است و نه فلسفه.[1]
و بنا نيست موجودشناسي، حيوانشناسي، اسبشناسي، زيستشناسي را در متن منطق بياموزيم يا مطرح كنيم و اگر چنين عملي را انجام دهيم در واقع ميان «ابزار» و «موضوع» خلط كردهايم بل موضوع را بر ابزار مقدم داشتهايم كه نادرست و اشتغال به جهل ميشود.
امّا تعريف انسان با «حيوان ناطق» گرچه (مانند فصل «صاهل» در مورد اسب) ماهيت انسان را از ساير ماهيتها جدا كرده آن را ميشناساند و به آن جنبه «تمايز» ميدهد؛ ليكن از جانب ديگر يك حكم فلسفي، يك داوري علمي و قضيه شناختي، صادر ميكند كه در عين توضيح تمايز، يك اشتراك را نيز اثبات ميكند (اشتراك در حيوان بودن) و در نتيجه منطق از قلمرو ابزار خارج شده به قلمرو قضاياي فلسفي و علمي وارد ميشود هم خلط ابزار و موضوع ميشود و هم تقدم موضوع بر ابزار رخ ميدهد.
توضيح:
«اسبشناسي» يك علم است؛ اما «انسانشناسي» دو علم است. اسب يك حيوان است مسلّم، و داراي يك نفس با مشخصه صاهل است اين نيز مسلّم. پس از اين دو مسلّم، دانش اسب شناسي ميآيد روي اين حيوان (وضعيت جسمي، خوراكي، پزشكي، روحي، تربيتي، كاربري و كاربردي آن) به بحث و بررسي ميپردازد و به نتايج علمي ميرسد كه علم اسب شناسي ناميده ميشود. همين طور در مورد ساير حيوانها.
امّا در مورد انسانشناسي دو علم به كار ميپردازد: يكي همان انسانشناسي مساوي با اسبشناسي بالا، انسان به عنوان موضوع اين علم درست به مثابه يك حيوان تلقي ميشود به طوري كه در نظر برخي از انديشمندان چنين است و انسان بيش از اين چيزي نيست تنها فرقي كه ميان انسان و حيوان است گستردگي فهم و درك انسان و گستردگي روح و روان اوست كه در نتيجه علم انسانشناسي را گستردهتر از اسبشناسي ميكند.
اگر نظر همگان چنين بود و هيچ دانشمند و انديشمندي در اين مسأله نظر مخالف نميداد، ارسال مسلّم منطق ارسطويي صحيح ميگشت، ليكن اختلاف نظرها و داوريهاي متعددِ مكتبها، هم در علوم طبيعي و زيستشناسي و هم در علوم انساني، مسأله را يكي از پيچيدهترين موضوعهاي علمي و دور از دسترس داوري قطعي، معرفي ميكند تا چه رسد به مسلّم بودن آن.
بهويژه در عصر كنوني كه به حقّ آن را «عصر علوم انساني» ناميدهاند حتّي دانش فيزيك نيز به استخدام انسانشناسي در آمده و بدينسان اعلام ميشود كه بزرگ مشكل دانش بشري امروز «شناختن انسان» است وهمه منطقها، فلسفهها و علوم روي به اين سمت و جهت گرفتهاند تا اين موجود دو پارا بشناسند و آنگاه به داوري بنشينند كه انسان «حيوان ناطق» است يا اساساً موجود ديگري به حساب ميآيد.
شعار «انسان حيوان ناطق است» كمك شايان توجهي به زيستشناسي ـ ابتدا در قالب داروينيسم و سپس در شكل ترانسفورميسم ـ كرد. خلقت خلق الساعهاي و آفرينش مجسمهاي كه قرنهاي متمادي به عنوان يك اصل مسلّم توراتي بر انديشهها مسلط بود را ابطال نمود و انديشه را از اين محبس رهايي بخشيد. شعار مذكور اگرچه پايه اصلي اين حركت رهايي بخش به شمار نميآيد؛ امّا چاشني اصلي آن بوده و هست.
امّا ترانسفورميستها پس از رهايي از فيكسيسم توراتي در ميان تارهاي ترانسفورميسم كاملاً واماندهاند هم در زمينه علمي و هم در زمينه فلسفي.
تنها يك چيز ثابت شده است: انسان بهطور «خلق السّاعه» و بهشكل يك مجسمه ساخته شده از گل و با دمش روح در آن، پيدايش نيافته است بل مانند همه موجودات اين كائنات با روالي تدريجي و در روند طبيعي پيدايش يافته است. و بيش از اين محصولي از باغ ترانسفورميسم بهدست نيامده است.
اگر افراد متعددي بر اساس ترانسفورميسم در مورد حيات جسمي انسان به يك فلسفه رسيدهاند در مورد حيات اجتماعي انسان غير از اسپنسر، هيچ كس طرح يك فلسفه بر اساس ترانسفورميسم را ارائه نداده است كه آن نيز امروزه مورد قبول هيچ متفكري نيست.
ترانسفورميسم حتي نتوانسته ارتباط نسلي انسان و حيوان را ثابت نمايد گرچه از نظر يك «زيست شناس» كه اطلاعي از ساير علوم انساني نداشته باشد اين ارتباط نسلي، مسلّم تلقي ميشود؛ ولي چنين فردي نيز در نقصهاي اساسي ادّله زيستشناسي براي اين ارتباط با مسامحه رفتار ميكند.
بهخاطر مسائل فوق است كه دانش دوم «انسانشناسي» مطرح ميشود.
دانشي كه در مورد هيچ حيواني مطرح نيست. انسان چيست كه توانسته تاريخ و جامعه بسازد، فرهنگ را ايجاد كند خرد داشته باشد. عقل چيست؟ چرا نفس صاهله، عقل ندارد و نفس ناطقه داراي عقل است؟
نفس شير همان نفس اسب است با تفاوتي، آيا نفس انسان هم همان نفس اسب است با تفاوتي در تكامل ـ ؟ يا ميان اين دو نفس تفاوت ذاتياي وجود دارد كه مانع از اين است هر دو در زير چتر يك «جنس» با لفظ و معاني «حيوان» قرار بگيرند ـ ؟ موضوع تنها كميت و كيفيت در تكامل نيست، بلكه اگر اسب يا هر حيوان ديگر (وحتي هر نوع از حيوان كه پس از اين از شاخهاي از حيوان منشعب شود) ميلياردها سال نيز راه تكامل را بپيمايد به آنچه انسان دارد نخواهد رسيد.
آيا ترانسفورميسم ميتواند چنين داوري را بكند و بگويد: اگر حيواني با ماهيت حيوانيش راه تكامل را بپيمايد مانند انسان يا كاملتر از آن ميتواند باشد ـ ؟
به هر صورت موضوع «انسان چيست» و نظريه اهلبيتعليهم السلام در اين رابطه را به فصل بررسي فلسفه ارسطويي وا ميگذارم و در كتاب «تبيين جهان و انسان» فرق ميان سه بينش ـ فيكسيسم، ترانسفورميسم و بينش اهلبيتعليهم السلام ـ را توضيح دادهام، آن چه در اين جا لازم است توجه به اين موضوع بزرگ است كه: امروز دانش بشر با اين همه گستردگي و بالندگي نتوانسته تعريفي براي انسان بگويد و اين بزرگ مشكل مراكز علمي و دست اندركاران علوم است، در حالي كه منطق ارسطويي در 23 قرن پيش به طور ارسال مسلّم ميگويد: انسان حيوان است.
فلاسفه و متوليان فلسفه ارسطويي اسلامي شده، هميشه سعي ميكردند كه جنبه «اشتراك دهنده» اين تعريف را ناديده گرفته و به رخ خودشان نياورند و تنها به جنبه تمايز دهنده آن توجه كنند. اينان كه در مسأله پيدايش آدم سخت به فيكسيسم توراتي معتقد بودند.[2] تعريف «الانسان حيوان ناطق» را با عطف توجه به همان باور فيكسيسمي خودشان با مسامحه ميپذيرفتند و هنوز هم عدهاي از آنان بدينگونه ميپذيرند.
در مقابل آنان اشراق گرايان و نيز راه پيمايان كشف و شهود بر اساس همان بينش فيكسيسم كه داشتند با تمسك به آيه «ونفختُ فيه من روحي»[3] انسان را داراي روح الهي و خدايي دانسته شعار يا تعريف فوق را بهائي نميدادند. شيخ اشراق كه يك فيكسيست بود به تعريف فوق ارسطوئيان بصراحت اعتراض ميكرد.[4] در فعاليتهاي آشتي دهنده صدر المتألهين يكي از مسائلي كه به وحدت رسيد همين مسأله بود وي در اين موضوع قدم را فراتر نهاد و نه تنها روح انسان را روح خدا دانست بلكه همه اشياء اعم از جماد، نبات، حيوان: ناطق، صاهل، ناهق و… را عين خدا و ذات خدا دانست.
ناگفته نماند مطابق تبيين اهلبيتعليهم السلام درست است انسان از نظر جسمي داراي همان اندامها و جهازهايي است كه حيوان دارد؛ ليكن انسان حيوان نيست. گياه داراي يك روح است، حيوان داراي دو روح و انسان داراي سه روح[5] و پيدايش انسان نه بر اساس فيكسيسم است و نه بر اساس ترانسفورميسم مطلق، بل گونهاي سوم است كه با دو باور مذكور تفاوتهاي اساسي دارد.
6ـ كاشفيت برهان ارسطوئي تفصيل مجمل است:
دكارت ميگويد: برهان ارسطويي چيز تازهاي به ما نميآموزد؛ زيرا نتيجه آن در كبراي قياس معلوم است[6] مثلاً در برهان زير:
عالم متغير است و هر متغير حادث است پس عالم حادث است.
حدوث عالم هم در لفظ «متغير» كه در صغرا آمده و هم در لفظ حادث كه در كبرا آمده، محرز و معلوم است پس چيز تازه در «نتيجه» وجود ندارد. وقتي در كبرا گفته ميشود هر متغيري حادث است ديگر نوبت به عالَم نميرسد؛ چرا كه ما در همان كبرا حدوث آن را اثبات كردهايم و اگر منتظر نتيجه باشيم هرگز كبراي كلي نخواهيم داشت.
ارسطوييان در پاسخ دكارت ميگويند تازگياي كه از برهان حاصل ميشود «تفصيلي» است كه اجمال دو مقدمه (صغرا و كبرا) را به مرحله تفصيلي ميرساند و آن را واضحتر و مسلّمتر مينمايد.
بديهي است سخن دكارت انكار اين «تفصيلِ مجمل» نيست بلكه او «تفصيل مجمل» را يك علم و بهره آگاهي جديد، نميداند علم آن است كه جهلي را از بين ببرد علم آن نيست كه معلوم اجمالي را به معلوم تفصيلي تبديل كند. تبديل معلوم اجمالي به معلوم تفصيلي شرح و بسط يك معلوم است نه از بين بردن يك جهل و تبديل آن به علم.
دكارت مسأله را كوچك كرده است بايد ميگفت: فلسفه ارسطويي چيز تازهاي به ما نميآموزد؛ زيرا اين فلسفه فقط تفصيل همان منطق است.
يك فيلسوف ارسطويي اگر از قلمرو خود خارج شود فلسفه خودش را تباه كرده و به جاي علم به غير علم خواهد رسيد و اگر در محدوده قلمرو خود فعال باشد عمري را تنها براي شرح و بسط همان منطقش مصرف كرده؛ ليكن كاري كرده كه به مصرف كردن عمر ميارزد. منطق و فلسفه ارسطويي ارجمند است و هرگز ارزش كمتري از علوم ديگر ندارد بهويژه در اين عصر و زمان كه علومي مانند «انسانشناسي» وجود دارند كه سخت نيازمند ذهن شناسي و مفهوم شناسي هستند و دانشي به نام «فلسفه تحليلي» ايجاد شده كه بدون ذهن شناسي امكان دسترسي به آن وجود ندارد. حتي خود «شناختشناسي»، «جامعهشناسي شناخت» كه پايگاهشان ذهن شناسي است و روانشناسي، روان شناسي اجتماعي و جامعه شناسي نيز به نوعي به «شناخت ذهن» نيازمند هستند.
من به عنوان يك ارسطويي (اگر ارسطوييان بپذيرند) به همين دليل به آنچه كه از منطق و فلسفه ارسطويي ميدانم سخت ارزش قائلم و هيچ كدام از معلومات ديگرم را به آن ترجيح نميدهم؛ زيرا آن در همه آنها دخيل است، مگر ميشود ذهن، فعاليت ذهن و مفاهيم ذهن را ناديده گرفت. انسان بدون ذهن و مفاهيم ذهني تكهسنگي بيش نيست.
از كل فصل اخير روشن شد كه منطق ارسطويي در حقيقت منطق نيست بلكه عين فلسفه ارسطويي است و تنها فرقشان در اجمال و تفصيل است.
شايد حال نوبت آن رسيده باشد كه با جمعبندي مطالب گذشته به سوال اساسي ديگري پاسخ دهيم يعني: