مسأله دوم: وحدت حقيقة الوجود

مسأله دوم: وحدت حقيقة الوجود

 

قاعده دوم از مشرق اول عرشيه:

 

 صدرا در اين قاعده و با اين قاعده در مقام اثبات نظريه «وحدت حقيقة الوجود» خود است و مى‏خواهد آن را مبرهن كند.

 

 وى مى‏گويد: «كل ما هو بسيط الحقيقة فهو بوحدته كل الاشياء لا يعوزه شى‏ء منها الاّ ما هو من باب النقايص والا عدام والامكانات: هر چيزى كه بسيط الحقيقة باشد در عين وحدتش همه اشياء است هيچ چيزى از آن كنار نيست مگر چيزى كه از قبيل اعدام، نقايص و امكان‏ها باشد.»

 

 نقد:

 

 1 – بايد تكرار شود كه جمله «فهو بوحدته كل الاشياء» يك تناقض رياضى است چرا كه «عدد» و «تعدد» در عينيت جهان هستى يك واقعيت است و انكار آن سفسطه‏اى بيش نيست.

 

 2 – لفظ «كل الاشياء» موهم اين است كه صدرا در عرشيه نيز به «وحدت موجود» به معنى «وحدت اشياء خارجى»قائل است همان‏طور كه در اسفار معتقد بوده؛ ولى ادامه كلامش روشن مى‏كند كه او به «وحدت حقيقة الوجود» معتقد شده است.

 

آراء مختلف در مورد وحدت و كثرت:

 

 در اين مقال چهار باور هست:

 

 الف) باور به كثرت وجود و كثرت موجودات: اين نظريه قرآن و اهل‏بيت‏عليهم السلام و باور اكثريت قريب به اتفاق عقلاى جهان است.

 

 ب) باور به «وحدت موجود» به معناى «وحدت كل اشياء»: اين نظريه صدرا در اسفار است كه برخى از صوفيان افراطى از آن جمله پيروان فضل‏اللَّه نعيمى و دامادش كمال‏الدين نسيمى و نيز آنان كه به شعار «ليس فى جبتّى الاّ اللَّه» مى‏پرداختند، چنين عقيده‏اى داشته‏اند.

 

 ج) باور به «وحدت وجود»: اين نيز نظريه اكثريت معتقدان به وحدت است.

 

 د) باور به «وحدت حقيقة الوجود الخارجى»: صدرا در عرشيه اين وحدت را دنبال مى‏كند كه بايد گفت غير از او كسى چنين نظريه‏اى را ابراز نكرده است؛ زيرا همگان معتقدند كه حقيقة الوجود فارغ از هر ماهيت و نيز فارغ از هر خصوصيت، مطابق و مابازاى خارجى ندارد و يك مفهوم صرفاً ذهنى است. و حقيقة الوجود ذهنى‏تر از وجود، و «وحدت حقيقة الوجود» ذهنى‏تر از «وحدت وجود» است.

 

 صدرا بحث را در ابتدا از تقسيم «موجود» شروع كرده و حقيقة الوجود فارغ از ماهيت و نيز فارغ از خصوصيت، را موجود خارجى پنداشته است و براى آن برهان آورده و توضيح دادم كه «مقدم برهان» او اشكال دارد.

 

 بنابراين مرادش از «كل الاشياء» در اين‏جا حقيقة الوجود كل اشياء، است (بر خلاف اسفار) كه استدلالش نيز وحدت اشياء را ايجاب مى‏كند و استفاده از اين لفظ در اين‏جا تنها براى اين است كه مثلاً خيلى با موضع‏گيرى اسفار فاصله نگرفته باشد.

 

 ادامه: «فانّك اذا قلت «ج» ليس «ب» فحيثية كون «ج» ان كانت بعينها حيثية كونه ليس «ب» حتى يكون «ج» بعينه مصداقاً لهذا السّلب بنفس ذاته فكانت ذاته امراً عدمّياً ولكان كل من عقل «ج» عقل ليس «ب» لكّن التالى باطل فالمقدم كذلك فثبت انّ موضوع الجيمّية مركب الذّات ولو بحسب الذّهن من معنى وجودى به يكون «ج» ومن معنى عدمى به يكون ليس «ب» و غير من الامور:

 

 زيرا وقتى كه بگويى «ج، ب نيست» پس اگر حيثيت «ج بودن» به عينه همان حيثيت «ب نبودن» باشد به طورى كه «ج بودن» به نفس ذاتش مصداق اين سلب باشد در اين صورت ذات «ج» امر عدمى مى‏شود و بايد هر كس «ج» را تعقل كرد «ب نبودن» را تعقل نمايد؛ ولى تالى باطل است پس مقدم نيز مانند آن باطل مى‏شود. ]يعنى تعقل ج بودن همان تعقل ب نبودن نيست بلكه هر دو جدا و به‏صورت مستقل تعقل مى‏شوند [پس ثابت مى‏شود كه موضوع جيميّت ذاتاً مركب است (گرچه اين تركيب بر اساس تحليل ذهنى باشد) از جزء وجودى جيمى و جزء عدمى «ب نبودن» و هم چنين ساير امور عدميه كه از «ج» سلب شود.

 

 نقد:

 

 1 – براى وضوح بيشتر لازم است برهان بالا را دقيقاً دوباره مرور كنيم:

 

 مقدّم: لو كان تعقل حيثية الجيمية عين تعقل حيثية عدم ب

 

 تالى: لكان الحيثيتان حيثية واحدة

 

 رفع مقدم: لكن تعقّلهما ليس تعقّلاً واحداً

 

 نتيجه: فالحيثيتان ليستا حيثية واحدة. (فيكون الجيم مركباً من الحيثيتان).

 

 اين برهان درست است مشروط بر اين كه مفاد جمله صدرا كه فرمود: «ولو بحسب الذهن» در نظر گرفته شود و در اين صورت نتيجه چنين مى‏شود.

 

 نتيجه: فالحيثيتان ليستا بحسب الذهن حيثية واحدة فيكون الجيم مركباً ذهنياً من الحيثيتان الذهنيتان.

 

 پس يا نتيجه‏اى كه وى گرفته درست نيست و يا به نظر او خداوند فقط وجود ذهنى دارد.

 

 2 – مثال: مى‏گوييم: خدا هست و خدا درخت نيست. در اين قضيه يك حيثيت وجودى براى خدا ثابت كرده‏ايم و يك حيثيت سلبى و چون مفاد جمله «خدا هست» عين مفاد جمله «خدا شجر نيست» نمى‏باشد پس هر كدام يك حيثيت مستقل هستند نه دو تعبير از يك مفاد، در اين صورت خدا مركب مى‏شود از يك حيثيت وجودى و از يك حيثيت عدمى.

 

 پس نبايد هيچ شى را از خداوند سلب كرد بل بايد يكى از دو جمله زير را گفت:

 

 1 – واجب الوجود كل الاشياء – اين تعبير اسفار است.

 

 2 – واجب الوجود حقيقة وجود كل الاشياء – و اين تعبير عرشيه است.

 

 اما آنچه نتيجه برهان بالا است تعبير اسفار است نه تعبير عرشيه. در مقدم و تالى لفظ و مفهوم «حقيقة الوجود» اخذ نشده و «ب» شامل هر نوع نفى و سلب مى‏باشد.

 

 صدرا در قاعده اول همه مفاهيم را كنار گذاشته و تنها «حقيقة الوجود» باقى ماند؛ امّا در قاعده دوم، برهانى كه آورده مبتنى بر اساس قاعده اول نيست. پس تا اين‏جا دو اشكال اساسى بر كلام او وارد است:

 

 الف) اين تركيب كه لازم مى‏آيد «تركيب مفهومى و ذهنى» است نه تركيب واقعى و عينى.

 

 ب) بنابراين برهان بايد گفت: «خداوند همه چيز است» نه «خداوند حقيقة الوجود همه چيز است»:

 

 اما اين برهان كه مفاد آن «عدم تركيب وجود ذهنى خدا» است لازمه‏اش مركب بودن خداى واقعى و مركب بودن وجود خارجى خداوند است؛ زيرا وقتى كه گويى: «خداوند همه چيز است» اولاً هر كدام از چيزها خود مركب هستند ثانياً مجموع آن‏ها نيز (با هر تعبيرى) مركب مى‏شوند و ثالثاً مجموع آن‏ها با خداوند تركيب سوم را تشكيل مى‏دهند. پس وجود خارجى و واقعى خداوند سه‏بار مركب مى‏شود و اگر مركب بودن هر كدام از اجزاى يك‏چيز را در نظر بگيريد خداوند از ميلياردها ضرب در ميلياردها مركب، مركب مى‏شود.

 

 وانگهى: با صرف‏نظر از عرصه عين حتى در عرصه ذهن و عالم مفاهيم، همين برهان را در مورد هر كدام از اشياء بى‏شمار اين جهان جارى كنيم مى‏فهميم كه همه آن‏ها بدون استثناء مركب هستند يعنى حقيقة الوجودشان نيز مركب است؛ زيرا اگر بر فرض در مورد خدا نتوان گفت: «خدا هست و خدا شجر نيست» در مورد ساير اشياء اين هست و نيست را مى‏توان گفت مثلاً مى‏گوييم سنگ هست و سنگ شجر نيست؛ پس هر شى و همه اشياء در كائنات مركب هستند و اگر بگوئيم «واجب الوجود كل الاشياء» خداوند از اشياء مركب تركيب مى‏يابد.

 

 بنابراين با همين برهان كه بساطت خداى ذهنى ثابت مى‏شود، مركب بودن خداى ذهنى و خداى واقعى نيز ثابت مى‏شود.

 

 راه فرارى از اين برهان نيست مگر حقيقت را بپذيرييد و بگوييد: اين «تركيب از حيثيت وجودى و از حيثيت عدمى» اولاً ساخته و پرداخته ذهن است و مابازاء خارجى ندارد. ثانياً تركيب وجود با عدم، حقيقتى نمى‏تواند داشته باشد غير از يك تحليل ذهنى محض و هر تحليل ذهنى محض كه در خارج مصداق نداشته باشد صرفاً يك «فرض» است.

 

 براى فرار از اين برهان مى‏توان يك راه ديگر نيز نشان داد و آن نفى «تركيب» و «مركب» از همه هستى است يعنى بايد گفت: در جهان هستى (اعم از خدا و خلق) چيزى و مفهومى به نام «تركيب» وجود ندارد و تركيب يك مفهوم واهى است؛ ليكن اين سخن چندين اشكال اساسى را متوجه صدرا مى‏كند:

 

 الف) اساس مقدمه‏چينى، بحث، استدلال و تنظيم برهان صدرا، براى فرار از تركيب است و گرنه همه اين‏ها سالبه بانتفاى موضوع مى‏شود و برمى‏گرديم فلسفه قرآن و اهل‏بيت‏عليهم السلام را مى‏پذيريم كه: هم وجود و هم موجود و هم حقيقة الوجود، كثير و متعدد هستند هم در ذهن و هم در عين. فلسفه‏اى كه حكم عقل اكثريت قريب به اتفاق عقلاى جهان در طول زمان، است.

 

 ب) چگونه شخصيتى مثل صدرا كه اين همه ارزش و كاربرد و نقش به مفاهيم ذهنى مى‏دهد مى‏تواند مفهوم تركيب را از جهان هستى نفى كند. او واقعيات عينى را فداى مفاهيم ذهنى مى‏كند. او صريحاً «تركيب عينى»را موهوم و «تركيب ذهنى» را حقيقت مى‏داند.

 

 بنابراين بايد بپذيرد كه لازمه همين برهان، تركيب خدا از مفاهيم ساير اشياء – يا از مفاهيم متعدد حقيقة الوجود ساير اشياء – است؛ زيرا گرچه او در قاعده اول با كنار زدن همه چيز غير از حقيقة الوجود، به يك مفهوم واحد از حقيقة الوجود مى‏رسد؛ ليكن برهانش مبتنى بر اين نيست؛ زيرا برهان اعم است و شامل همان «كنار زده شده‏ها» نيز مى‏باشد.

 

 اگر بگوييد آن «كنار زده شده‏ها» اعتبارى و غير اصيل و يا موهوم هستند. مى‏گوييم: پس بنابراين تركيبى در عالم هستى، وجود ندارد و اساس مسأله سالبه بانتفاى موضوع است و در اين صورت هم مقدمه و هم تالى و هم نتيجه برهان، بى‏هوده مى‏شود.

 

 ادامه سخن صدرا:

 

 فعلم انّ كل ما يسلب عنه اَمْر وجودى فهو لَيْس بَسِيطَ الحَقيقه مطلقاً، فينعكس نقيضه كُلّ ماهُو بَسِيْط الحقيقه فَغِير مسلوبٍ عنه امر وجودى فهو لَيْس بسيط الحقيقة بل ذاتُه مركبة من جهتينِ جهة بها هو كذا وجهة بها هو كذا فثبت انّ البَسيط كُلّ الموُجوداتِ مِنْ حيث الوُجودِ والتمامِ لا مِنْ حيثُ النقايصِ والاَعْدامِ:

 

 پس دانسته شد: هر چيزى كه بتوان يك امر وجودى را از او سلب كرد آن چيز نمى‏تواند بسيط الحقيقة باشد مطلقا و چون اين قضيه را عكس نقيض كنيم چنين مى‏شود:

 

 هر چيزى كه بسيط الحقيقة باشد پس نتوان امر وجودى را از آن سلب كرد و گرنه نمى‏تواند بسيط الحقيقه باشد بل ذاتش مركب مى‏شود از دو جهت: جهتى كه با آن چنين است و جهت ديگرى كه با آن چنان است. پس ثابت شد كه هر بسيط الحقيقه همه موجودات است از حيث وجود و تمام بودن نه از حيث نقايص و عدم‏ها.

 

 نقد:

 

 1 – گفته شد حتى با صرف‏نظر از عرصه عينيات و واقعيات در عرصه ذهن و مفاهيم نيز «موجودات مركب» هستند و جمله «البسيط كل الموجودات» عين تركيب آن بسيط از موجودات مركب است و اين تناقض است.

 

 2 – اين قسمت از كلام صدرا مبتنى بر قسمت بالا است كه اشكالات اساسى آن توضيح داده شد.

 

 ادامه سخن صدرا:

 

 وبهذا ثبت علمه بالموجودات علماً بسيطاً و حضورها عنده على وجه اعلى بسيط الحقيقة اعلى و اتمّ لاَنّ العلم عبارة عن الوجود بشرط ان لا يكون مخلوطاً بمادة. فافهم يا حبيبى واغتنم:

 

 و بدين‏سان ثابت مى‏شود كه علم خدا به موجودات علم بسيط است و موجودات در پيش او و بروجه اتمّ و اعلاى بسيط الحقيقة حضور دارند؛ زيرا علم خدا عبارت است از وجودى كه با هيچ ماده‏اى مخلوط نباشد. پس بفهم اى دوست من و اين را غنيمت شمار.

 

 نقد:

 

 1 – ذات خداوند متعال بسيط است و چون علم (يعنى صفت عالم) عين ذاتش است پس علمش نيز بسيط است. و در اين بحثى نيست. سخن در اين است: اگر موجود واقعى و خارجى بودن حقيقة الوجود ثابت مى‏شد علم خدا نيز در واقعيت عينى حقيقة العلم محض مى‏شد؛ امّا توضيح داده شد كه حقيقة الوجود صرفاً يك مفهوم ذهنى است و در خارج بما هو حقيقة الوجود و فارغ از هر ماهيت و خصوصيت، وجود ندارد. و استفاده از لفظ زيباى «حقيقة» و «بسيط» در اين مسئله مشكلى را حل نمى‏كند.

 

 2 – اين نيز مسلم است كه علم خداوند مخلوط به ماده نيست نه ماده به اصطلاح منطق ارسطويى و نه ماده به اصطلاح فيزيكى و شيميايى؛ امّا كلام صدرا لازم گرفته كه خداوند به ماهيات، نوع، جنس، فصل علم نداشته باشد تنها به حقيقة الوجود علم داشته باشد و مطابق نظر او حقيقة الوجود نيز يك «واحد» است پس خداوند فقط به يك حقيقت علم دارد و آن هم وجود خودش است.

 

 و نتيجه ديگر اين سخن همان خداى ارسطو مى‏شود كه «فعليت محض» است و به هيچ وجه «فعال» نيست.

 

 3 – صدرا در اين‏جا دقيقاً به همان اصل ارسطوئيان «اتحاد عاقل و معقول» – اتحاد عالم و معلوم مى‏رسد. خدائى كه بسيط است معلومات او نيز بايد بسيط باشد؛ زيرا وحدت عالم و معلوم ضرورت دارد.

 

 و چون اشياء معلومه همگى مركب هستند پس خداوند حقيقة الوجود است و با حقيقة الوجود اشياء وحدت دارد. يعنى هدف صدرا از خروج از مبحث خدا و ورود بلافاصله به مبحث «علم خدا» در واقع آوردن برهانى ديگر بر «واجب الوجود كل موجودات» است به شرح زير:

 

 صغرى: اللَّه عالم بكل الاشياء.

 

 كبرى: وكل عالم متحد مع معلومه.

 

 نتيجه: فاللَّه متحد مع الاشياء.

 

 صدرا در عين حال با نبوغ و استعداد ممتازى كه دارد همان‏گونه كه ويژگى وحدت وجود مورد نظر خود را با تمسك به «حقيقة الوجود» توضيح مى‏دهد، مى‏خواهد بگويد كه «اتحاد عالم و معلوم» نيز در بينش او همين ويژگى را دارد يعنى بر مبناى «حقيقة الوجود عالم و حقيقة الوجود معلوم» تبيين مى‏شود.

 

 صدرا در ضمن همين دو قاعده مختصر همه فلسفه‏اش را در الهيات بالمعنى الاعم و الهيات بالمعنى الاخص، با كمال و تمام توضيح داده است و مرادش از «بفهم اى دوست من و غنيمت بدان» همين تعاطى و داد و ستد است كه ميان دو مبحث برقرار كرده به وسيله اين آن را تاييد و به وسيله آن اين را تاييد كرده است.[1]

 

 4 – مسأله «عين و ذهن» و «نقطه‏اى كه ذهن و عين بايد به هم ديگر برسند» را در كتاب «جامعه شناسى شناخت» مطابق نظريه فلسفه‏هاى گوناگون توضيح داده‏ام و نظريه خاص قرآن و اهل‏بيت‏عليهم السلام را در اين مسأله، بيان كرده‏ام و در اين‏جا تكرار نمى‏كنم. آنچه مهم است دفاع صدرا است كه در اين عبارت از عرشيه بدان مى‏پردازد.

 

 آنان كه از اصل «اتحاد عاقل و معقول» ارسطوئيان انتقاد مى‏كنند دو گروه‏اند:

 

 الف) اهل فلسفه و انديشه كه انتقادشان جنبه علمى دارد.

 

 ب) انتقاد متحجرين بى‏خبر از فلسفه و انديشه، اينان گاهى به جدّ و گاهى با طنز مى‏گويند: بنابر نظر اتحاد عاقل و معقول اگر كسى يك گاو را تعقل كند، لابد خودش نيز گاو مى‏شود.

 

 فلسفه اهل‏بيت‏عليهم السلام اتحاد عاقل و معقول را اولاً در قالبى كه ارسطوئيان ارايه مى‏دهند و لازمه‏اش تناقض رياضى «وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت» است، نمى‏پذيرد.

 

 ثانياً اين اتحاد – يا نقطه تماس عين و ذهن – را يكى از قوانين خلقت مى‏داند و اين قانون را بر خداوند شمول نمى‏دهد. كيف يجرى عليه ماهو اجراه.[2]

 

 پس هيچ لازم و ضرورى نيست كه مجبور شويم خدا را «حقيقة الوجود محض» و يك مفهوم ذهنى بدانيم تا مسأله اتحاد عاقل و معقول را در مورد خدا حل كنيم. خدا عالمى است كه با هيچ معلومى به وحدت نمى‏رسد.

 


[1]. يعنى بوسيله «وحدت وجود»، «وحدت عاقل و معقول» را و بوسيله «وحدت عاقل و معقول»، «وحدت وجود» را تقويت مى‏كند.

 

 امّا ارسطوئيان در مسئله «وحدت عاقل و معقول» به «وحدت در عين كثرت» تصريح مى‏كنند – درر الفوائد، آملى تهرانى ص 123، 124 – ليكن صدرا در عرشيه ذره‏اى از «وحدت حقيقيه وجود» پائين نمى‏آيد.

 

[2]. عن ابى‏بصير قال سمعت اباعبداللَّه‏عليه السلام يقول: لم يزل اللَّه عز و جل رَبُّنا والعلم ذاته ولا معلوم والسمع ذاتُه ولا مسموع والبصر ذاته ولا مبصر والقدرة ذاته ولا مقدور فَلَمّا احدث الاشياء وكان المعلوم وقع العلم منه على المعلوم والسمع على المسموع والبصر على المبصر والقدرة على المقدور…

 

 ابو بصير گويد: امام صادق‏عليه السلام مى‏فرمود: خداى عز و جل، پروردگار جاويد ما، علمش عين ذاتش بوده آن‏گاه كه معلومى وج ود نداشت و شنيدن عين ذاتش بود زمانى كه شنيده شده‏يى وجود نداشت و بينايى عين ذاتش بوده آن‏گاه كه ديده شده‏يى وجود نداشت و قدرت عين ذاتش بوده زمانى كه مقدورى نبود. پس چون اشياء را پديد آورد و معلوم موجود شد علمش بر معلوم منطبق گشت و شنيدنش بر شنيده شده و بيناييش برديده شده و قدرتش بر مقدور…»   اصول كافى ج 1 ص 143.

 

 پس طبق اين حديث خداوند عالم بوده ولى معلوم وجود نداشته است حال وحدت عالم و معلوم را در مورد خداوند چگونه جارى مى‏كنند اللَّه اعلم.