علم غيب، عصمت

علم غيب: تملك ولايت به ويژه ولايت تكوينى ملازم بود با تملك علم غيب، كه صوفيان اين را نيز به عنوان ملك طلق خود، تصاحب كردند. با انواع ترفندها ادعاى اِخبار از غيب مى كردند به حدى كه امروز اگر سخنى از علم غيب اهل بيت(عليه السلام)به ميان آيد فوراً روشن فكران ما عكس العمل نشان مى دهند حتى تعداد انگشت شمار از حوزويان نيز زير بار آن نمى روند. اما همين روشن فكران در مقابل ادعاى علم غيب صوفيان، كودك وار سكوت حاكى از رضايت، مى كنند. و اين يك بام و دوهوائى آن هم در مورد تقابل صوفيان با اهل بيت(عليه السلام)يكى ديگر از گرفتارى هاى بزرگ شيعه شده است.

عصمت: صوفيان با همه پرمدعائى در صدد ادعاى عصمت برنيامدند. زيرا:

1) بنابراين است كه كسى مانند محى الدين در ولايت دقيقاً در پشت سر رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) قرار گيرد ميان او و پيامبر(صلى الله عليه وآله)كسى نباشد، پس لازم است عصمت انبياء انكار شود، لغزش هائى به آن ها نسبت داده شود، جاده كوبيده شود و راه براى ولايت صوفيان هموار گردد. و سخت مشكل بود پس از انكار عصمت انبياء، خودشان ادعاى عصمت بكنند.

علاوه بر شيعه، سنيان از آن جمله فخررازى سنى اشعرى در تفسير كبير ذيل آيه: «صراط الذين انعمت…» نيز به عصمت انبيا معتقدند.

2) ادعاى عصمت، عامل محدودكننده «تسامح در شريعت» است. معصوم بودن با هر كارى سازگار نيست.

با اين همه نظر به تهور و گستاخى محى الدين، عدم ادعاى عصمت از ناحيه او جاى شگفتى است او كه در هيچ جائى توقف نكرد و هر مانع (اصول اسلام) را در هم كوبيد چرا در اين جا توقف كرد. بى ترديد عامل اين توقف را بايد در شرايط اجتماعى آن روز جستجو كرد.

ـ حتى اكون مترجماً لامتحكّماً ليتحقق من يقف عليه من اهل الله (اصحاب القلوب) انّه من مقام التقديس المنزه عن الاغراض النفسية التى يدخلها التلبيس:تا مترجم (منتقل كننده) باشم نه «خودرأى». تا بر اهل اللّه (صاحبان دل) كه با اين كتاب روبه رو مى شوند روشن و ثابت شود كه اين كتاب از مقام تقديس است و از اغراض نفسانى كه خالى از تلبيس نيستند، منزه است.

توضيح و تامل: 1ـ مترجم باشم: يعنى آن چه پيامبر(صلى الله عليه وآله) در خواب به من داده همان را بى كم و كاست به مردم منتقل كنم، خودرأى نباشم و چيزى را كم و زياد نكنم.

2ـ قيصرى و ديگر شرح كنندگان فصوص، از لفظ «مترجم» استفاده كرده اند كه مراد محى الدين اين است كه رسول خدا تنها معانى را به او داده و الفاظ كتاب از خود محى الدين است اما اين برداشت از لفظ «ترجمه» و «مترجم» يك برداشت عرفى و عوامى است. او در جملات بعدى حتى فرودآمدن لفظ و معنى را برروى كاغذ، به حساب نزول از غيب مى گذارد.

3ـ تلبيس: لباس پوشاندن: چيزى را در پوششى غير از پوشش خودش نشان دادن.

محى الدين اندكى نگران است. زيرا تصميم دارد اصطلاحات جديد و پديده هاى تازه اى ارائه دهد، باقى مانده اصول اسلام، و نيز آيات قرآن و حديث هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله)را نيز تاويل كند و مى ترسد متهم به «تلبيس» شود لذا در همين اول كتاب القاء سبّوحى و نَفَث رحمانى و… را به خدمت مى گيرد تا از اتهام تلبيس به دور باشد. او مى خواهد همه چيز را به حساب خدا و رسول(صلى الله عليه وآله) بگذارد. و از اين ديدگاه نيز بايد گفت برداشت شارحان از لفظ «مترجم» صحيح نيست زيرا محى الدين حاضر نيست بپذيرذ حتى يك نقطه از فصوص را از خودش گذاشته است، همان طور كه مدعى است يك نكته از آن كم و زياد نكرده است.

اما همه علماى اسلام به ويژه علماى بزرگ دين شناس  شيعه (نه فقط فقيهان)عقيده دارند كه محى الدين هر چه در اين كتاب آورده همگى مصداق اتم تلبيس است. گر چه تعدادى از علماى ساده لوح سنى و شيعه از همان آغاز در مورد راه او خوشبين بوده اند و هستند. البته تعدادى هم هستند كه ساده لوح نيستند، برخى از اينان تنها نبوغ و استعداد و تهور او را ستوده اند نه راه و مذهب او را. همان طور كه در بالا مشاهده كرديد. بنده نيز اين ويژگى ها را در او به وضوح مى بينم. و اين به معنى تاييد راه و مذهب او نيست.

ـ و ارجو ان يكون الحق تعالى لمّا سمع دعائى قداجاب ندائى: و اميدوارم حق تعالى با شنيدن دعاى من آن را مستجاب كند.

تامل: 1ـ در آينده خواهيم ديد كه يكى از اصول تصوف محى الدين اين است كه «دعاى صحيح آن است كه مطابق اقتضاى استعداد شخص باشد» و توضيح مى دهد كه چنين دعائى محال است مستجاب نشود. و دعائى كه خارج از استعداد باشد، نشان نادانى و يا نقص دعاكننده است و مردان خدا از اين نوع دعا نمى كنند.

اما خودش در اين جا هم دعا مى كند و هم از مستجاب بودن آن نگران است و با لفظ «اميدوارم» كه يك لفظ ترديدآميز است سخن مى گويد، پس يا به طور ناخودآگاه برخلاف آن اصل خود، عمل كرده است و يا احتمال خارج بودن دعايش از استعداد خودش، در بين هست كه در اين صورت نشان از نقص خودش مى دهد.

قيصرى فوراً در مقام توضيح آمده مى گويد: اين لفظ «ارجو= اميدوارم»، به اين معنى نيست كه محى الدين در دعاى خود ترديد دارد تنها اظهار ادب است. شبيه فرمايش پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه فرمود «سلوا لى الوسيلة، فانّها لاتكون الّا لعبد من عباداللّه و ارجو ان اكون انا ذلك العبد: دعا كنيد من وسيله ـ ميان شما و خدا ـ باشم و وسيله نيست مگر بنده اى از بندگان خدا، اميدوارم من آن بنده باشم».

قيصرى توجه ندارد:

اولا: اين محى الدين است كه اصل مذكور را براى خود ساخته است و بايد به آن متعهد شود. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)چنين اصلى را اعلام نفرموده بل فرموده است هميشه و براى هر چيز دعا كنيد و اميدوار باشيد دعاى تان مستجاب شود، حضرتش چهار چوبه «استعداد» را حتى براى انبيا نيز نگذاشته است همان طور كه دعاى حضرت نوح در مورد پسرش، مستجاب نشد.

خداى پيامبر(صلى الله عليه وآله) نه خداى «موجَب» ارسطوئيان است ونه خداى «موجَب» محى الدين كه او آن را به تازگى در همين فصوص تحت تاثير ارسطوئيان پذيرفته است. خداوند با حكمت خودش رد و قبول مى كند و دعا كردن وظيفه بندگان است بدون تقييد به قيد استعداد وجودى يا «وجود عينى» خودشان. درست است دعا هم شرايطى دارد اما شرط «استعداد وجود عينى دعاكننده» يك شرط اختراعى است كه تنها آورنده آن بايد به آن عمل كند.

 با بيان ديگر: اين هنوز اول بحث است كه شرط «استعداد» ى كه محى الدين مى گويد مورد قبول پيامبر(صلى الله عليه وآله)هست يا نه؟ـ؟ قيصرى ابتدا بايد اصل موضوع را اثبات كند سپس به قول پيامبر(صلى الله عليه وآله)متمسك شود. وگرنه، سخن او مصادره به مطلوب است.

قيصرى مى گويد: رسول خدا(صلى الله عليه وآله) يقين داشت كه آن بنده خدا خود او است در عين حال براى اظهار ادب، با لفظ «اميدوارم» سخن مى گويد.

اما قيصرى توجه ندارد اين همان پيامبر(صلى الله عليه وآله) است كه از اوايل شب تا صداى اذان بلال پيشانى بر خاك گذاشته  و مرتب گريه مى كرد و مى گفت «ربّى لاتكلنى الى نفسى طرفة عين ابداً: خدايا من را به سر خودم رها نكن حتى يك چشم به هم زدنى». امّ سلمه گفت: تو كه برترين بنده خدا هستى اين ترس و ناله چيست؟ فرمود: مگر شيطان در يك چشم به هم زدن گمراه نشد. شيطانى كه آن همه عبادت كرده بود. شبيه اين حديث از عايشه نيز نقل شده است.

سخن پيامبر(صلى الله عليه وآله) صرفاً يك اظهار ادب نيست بل هم ترس است و هم ادب. اين جاست كه اصل «بداء» در ميان اصول شيعه اهميت خود رانشان مى دهد. كه هيچ كار فلسفى و كلامى لازم را روى آن نكرده ايم. كه اى مردم اگر اصل بداء نباشد خدا «موجَب» مى شود و راه سومى نيست يا باور به بداء و يا باور به موجَب بودن خدا و «يداللّه مغلولة» بودن خدا.

خداوند در مقابل هيچ چيزى مجبور نيست حتى همان «قَدَر» ها كه خود در جهان خلقت به راه انداخته، او را محدود و موظف به مراعات آن قدرها، نمى كند «كل يوم هو فى شأن». تعيين تكليف براى خدا كه فلان نوع دعا را بايد بپذيرد و در فلان نوع ديگر مختار است، غير از فضولى چيز ديگر نيست. اساس اصل محى الدين تحت عنوان «استعداد» نادرست است. گاهى خدا بر اساس حكمت يك دعائى را از يك بنده مومن مستجاب نمى كند. و گاهى همان دعا را از يك بنده فاسق مستجاب مى كند بر اساس حكمت ديگر.

محى الدين لفظ استعداد را يك چهارچوبه كرده و همه حكمت هاى خدا را در آن جاى داده و محدود كرده است. خداى محى الدين بس  كوچك است اما خداى پيامبر(صلى الله عليه وآله)آن قدر عظيم است كه اشرف المرسلين(صلى الله عليه وآله)هميشه در ترس و لرز است.

محى الدين و قيصرى نه تنها از خدا نمى ترسند و به معاشقه با او مى پردازند، ديگران را نيز تشويق مى كنند كه از او نترسند. «اصل» ديگر محى الدين كه اعلام مى كند «عذاب خالد در جهنم نيست گرچه حضور معاندان در دوزخ ابدى است». زيرا «عذاب» از «عذب» گوارائى ـ است و اهل دوزخ در دوزخ به اصطلاح كيف خواهند كرد و در آن جا نيز چون همه چيز را از دوست مى دانند، عشق خواهند كرد، جائى براى «خوف» و «خشيت» باقى نمى گذارد.

بلى: هر كس كه در توحيد وارد بحث هاى عميق شود و «بداء» را درك نكند، توحيدش ناقص بل غلط است. اما يك توحيد عاميانه براى عوام كاملا كافى و مورد قبول خداست.

    هزار نكته در آئين «صادق» است       نه هر مدعى علم، علم دين داند

در قرآن و احاديث هيچ ارزشى به «عشق» داده نشده و الفاظ «حبّ» هم كه آمده اولا با عشق فرق دارد و ثانياً بيشترشان در جهت «الحبّ فى اللّه و البغض فى اللّه» يعنى «تولّى و تبرّى»  هستند، كه پلورئاليسم صوفيانه آن ها را ناديده مى گيرد  آواى «پاى وحدت بر سر كفر و مسلمانى زديم» سر مى دهد. و بدين گونه اصل اساسى تولى و تبرى از بين مى رود.

پس محى الدين لفظ «ارجو» را در اين عبارتش به جا و صحيح به كار برده اما با اصل تأسيسى مذكور او، متناقض است.

ادامه كلام فصوص:فمااُلقى الّا مايُلقى الىّ، و لااُنزّل فى هذا المسطور الّا ما يُنزّل به علىّ: پس القا نمى كنم مگر آن چه را كه به من القا مى شود، و نازل نمى كنم در اين نوشته مگرآن چه را كه به من نازل مى شود.

اشاره: 1ـ لفظ مضارع «ينزّل» از يك رابطه مستمر با غيب، حكايت مى كند، يعنى از اولين ساعت كه نوشتن فصوص را شروع كرده اين تنزيل براى او ادامه داشته است. پس قضيه تنها در يك خواب ديدن، خلاصه نمى شود.

2ـ در اين عبارت مى گويد هرچه از قلمش بر كاغذ فرود مى آيد (اعم از لفظ و معانى شان) همان است كه به او نازل مى شود حتى اهانت به انبياء و انكار عذاب دوزخ و توهين به شيعيان (اماميه) و…

3ـ آنان كه مى گويند محى الدين در «خرس و خوك دانستن شيعيان» تقيه كرده، در مورد اسائه ادب به ساحت انبيا، چه مى گويند؟ آيا او كه همه محتواى كتابش را به منزله وحى منزل مى داند، مى پذيرد كه از ترس ظالمان القائات غيبى را تحريف كرده است؟! او تاكيد پشت سر تاكيد مى كند كه حرفى را جابه جا يا كم وزياد نكرده است، اين تاويل آقايان تكذيب محى الدين نيست؟ يا مصداق «متهم اقرار مى كند وكيل مدافع انكار مى نمايد» نيست؟

4ـ قيصرى تصريح مى كند كه آن چه به طور مداوم بر محى الدين نازل مى شده از «حضرت محمديه» بوده است. يعنى حقايق بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) توسط جبرئيل نازل مى شد و به محى الدين توسط «حضرت محمديه».

قيصرى از زبان محى الدين ادامه مى دهد: خبر نمى دهم به شما مگر آن چه را كه خبر داده مى شود به من در صورت رسول خدا(صلى الله عليه وآله) از «حضرت ذات احديت» پس براى كسى از محجوبين نيست كه به آن چه اين كتاب شامل است، اعتراضى كند و حكم كند در مورد آن با اقتضاهاى حجاب.

مقصود قيصرى از اين محجوبين دو گروه اند:

1)ـ همه صوفيان از درويش سركوچه تا فلان قطب، بايد محتواى فصوص الحكم را دقيقاً و بدون استثنا بپذيرند وگرنه، اشكال از خودشان است كه محجوب هستند و دست شان به حقايق نمى رسد.

با اين حساب واى به حال آن صوفى اى كه ذره اى بر فصوص الحكم ايراد بگيرد.

2)ـ افرادى مثل اين بنده كه قلم برداشته و به جان فصوص الحكم افتاده ام. پس حتماً محجوب هستم و هستم و دعا مى كنم خداوند هميشه اين بنده حقيرش را از اين طامات، محجوب و محفوظ بدارد تا نه پلورئاليست شوم و نه ليبراليست و نه از اصول مكتب امام صادق(عليه السلام)به دور و محروم باشم.

يا اهل بيت رسول اللّه حبكمو *** فرض على العباد فى القرآن انزله

كفاكمو فى عظيم شأنكم بانّكمو *** من لم يصلّ عليكم صلاة له

من لم يتأسّ بعلمكمو لاتوحيد له *** من لم يَصل بحبلكمو لا معاد له[1]

ـ ولست بنبىّ و لارسول ولكنّى وارث و لاخرتى حارث: و من نه پيامبرم نه رسول، ليكن وارثم و براى آخرتم برزگر.

تاملات: 1ـ من وارثم، يعنى وارث علم پيامبر(صلى الله عليه وآله) هستم. در اين جا تكليف را روشن مى كند تا كسى او را به ادعاى نبوت متهم نكند.

اما تنها فرق  ميان دريافت او حقايق غيبى را، و ميان دريافت يك پيامبر مثل زكريا(عليه السلام)اين است كه او به توسط جبرئيل حقايق را دريافت مى كرد و محى الدين به توسط پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) دريافت مى كند كه افضل از جبرئيل است.

بابى و بهائيان خودمان لفظ «خاتم» را در آيه خاتميت به معنى نگين و انگشتر گرفتند و خودشان را راحت كردند، باب و بها را پيامبر دانستند. گويا بعضى ها با همه تهور و جسارتى كه داشتند جانب احتياط را رعايت فرموده اند، كه صد البته اين رعايت احتياط به نفع شان تمام شد.

قيصرى براى ختم  نبوت با آيه «اليوم اكملت لكم دينكم…» نيز استدلال كرده است.

پس اگر دين تكميل است اين همه مقامات با شبكه منظم و ترتيب معين، و اصطلاحات، و طامات را چرا داخل دين كردند. براستى اگر اين برنامه نظرى، فنى، عملى، عريض و طويل تصوف، از دين و از اجزاء دين است پس اين دين يقيناً كامل نبوده، و اگر از دين نيست پس اين بساط عريض و طويل را جمع كنند.

3 ـ قيصرى در شرح جمله «ولكنّى وارث» مى گويد:هر وارث از اموال موروث به حسب نصيب معين خودش، مى گيرد. و امول انبيا عبارت است از علوم الهيّه، و احوال ربانيه، و مقامات، و مكاشفات و تجليات. خود رسول خدا فرموده است «الانبياء ماورثوا ديناراً و لادرهماً و انّما ورثوا العلم، فمن اخذه بحظّ وافر» : انبيا نه دينارى به ارث مى گذارند ونه درهمى تنها علم را به ارث مى گذارند پس هر كس بهره لازم خود را از آن مى برد. و چون پيامبر اسلام از نظر علم، حال، و مقام، اكمل انبيا است پس وارث او نيز اكمل وارثين است. و همان طور كه در ارث مالى، وارث مالك سهم خود مى شود چه بخواهد و چه نخواهد، همان طور هم وارث علمى، به قدر استعداد خودش، عالم مى شود چه بخواهد چه نخواهد. و چون علوم پيامبران بدون كسب و كوشش از تجليات اسمائى و ذاتى حاصل مى شود بر سبيل «جذب» و «وهب» همين طور علم وارث شان نيز بدون كسب و عمل، حاصل مى شود «بل هو آيات بينّات فى صدور الذين اوتوا العلم» [2].پس علوم اين اوليا (از جمله محى الدين)كسبى نيست كه از راه عقل يا نقل حاصل شود.

اولا: حديث جعلى است. در آغاز، آنان كه طمع در خلافت كردند براى از بين بردن توان مالى اهل بيت(عليه السلام)و مستاصل ساختن شان، بخش اول اين حديث را ساختند كه «نحن معاشر الانبياء لانورّث» سپس صوفيان طمع در ولايت دوختند آن مجمل را «مفصل» كردند و آن قدر دامنه وراثت علمى را گسترده كردند كه به همه شان چيزى برسد. علاوه بر شيعيان كه با احاديث متواتر وراثت علمى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را منحصر به على(عليه السلام)و اهل بيت(عليه السلام)مى دانند.سنيان نيز روايت كرده و حديث آورده اند.

ثانياً: چرا از اين وراثت علمى غيراكتسابى چيزى به ابوبكر، عمر، عثمان، خالدبن وليد، سعد و قاص، جابربن عبداللّه، ابوايوب انصارى، سعدبن عباده، مقداد، بلال، عبدالله بن مسعود و… نرسيد و هيچ كدام از اين ها ادعاى وراثت علمى غيراكتسابى نكرده است. آيا محى الدين از همه اصحاب رسول(صلى الله عليه وآله) برتر و بالاتر است؟! در زمان آنان هنوز ارسطوئيات يونانى و جوكيات هندى وارد جامعه اسلامى نشده بود اما در زمان محى الدين 500 سال از ورود آن ها مى گذشت و در طول پنج قرن اصطلاحات شان به عربى ترجمه و با ادبيات مسلمانان رنگ آميزى شده بود. و مى توانست به وسيله مدعيان، عنوان علم ارثى غيراكتسابى، پيدا كند.

قيصرى در ضمن كلامش پاسخ اين پرسش را داده است «هر كس به قدر استعداد خودش». پس در ميان اصحاب مذكور كسى به قدر محى الدين استعداد نداشته است.

اگر محى الدين (برفرض صحت) يك بار پيامبر(صلى الله عليه وآله) را در خواب ديده، صحابه مذكور سال ها در بيدارى در حضور آن حضرت بودند. آيا مصاحبت آنان نمى توانست به اندازه خواب يك ساعته محى الدين باشد؟

باز پاسخ اين پرسش در فرهنگ تصوف معلوم است كه يك خواب بهتر از هزار سال بيدارى. زيرا اصل «اصالة الخيال» و «اصالة رؤيا»، اصل اساسى تصوف است كه محى الدين با صراحت عالم واقعيات را «عالم متخيل» مى نامد و عالم هائى را كه خودش با تخيل مى سازد، «مقام» و «حقيقت» مى نامد.

بلى ما نبوغ محى الدين را مانند نبوغ نوستر آدامس، ناپلئون و… مى پذيريم. او توانست دينى آورد و مريدانى جمع كند اما به اجماع سنى و شيعه (اجماع مركب) يا پيامبر(صلى الله عليه وآله)اصلا وارث علمى غيراكتسابى نداشته و يا تنها وارث علمى غيراكتسابى او على(عليه السلام)بوده است. بل اين اجماع جميع فرق است حتى خوارج. و اين اجماع قبل از آن تحقق يافته بود كه تصوف هندى ارسطوئى جان بگيرد و روى پاى خود بايستد.

صوفيان عصر حسن بصرى، سفيان ثورى، محمد بن منكدر نيز داخل در اين اجماع هستند و هيچ كدام ادعاى وراثت علم غيراكتسابى از پيامبر نكرده اند نه براى خود و نه براى ديگران. تنها وقتى صوفيان چنين ادعائى را كردند كه سيل جوكيات از سمت خراسان بزرگ به اقطار ممالك اسلامى سرازير شد.

چه شد كه «فى صدور الذين اوتوا العلم» به علم غيراكتسابى تفسير شد. سالها شيعه مى گفت مراد آيه، اهل بيت(عليه السلام)و علم غيراكتسابى اهل بيت(عليه السلام)است كسى نمى پذيرفت. اما وقتى كه نوبت به صوفيان رسيد همه بايد بپذيرند.

تعجب از برخى شيعيان است كه هنوز هم عده اى به سختى زير بار علوم غيراكتسابى اهل بيت(عليه السلام)مى روند اما وقتى نوبت به محى الدين و عطار نيشابورى و… مى رسد فوراً مى پذيرند!!!هنوز در حوزه، علم غيراكتسابى امام حسين(عليه السلام)بر ماجراى عاشورا توسط بعضى ها زير سوال است. اما طلبه هاى جوان را به علم غيراكتسابى محى الدين، معتقد بار مى آوريم! (جل الخالق).

دست اندركاران ادبيات فارسى و تاريخ فارسى (غيراز سعيد نفيسى كه بهتر از همه صوفيان را شناخته است) و برخى اساتيد دانشگاه در اين رشته ها، همه ادعاهاى خرافاتى و علم غيراكتسابى صوفيان را مى پذيرند و با آب و تاب به آن مى پردازند در حدى كه مشعوف مى شوند. اما در پذيرش علم غيراكتسابى اهل بيت(عليه السلام)و معجزات آنان، روح روشن فكرى شان گل مى زند. اين چه نكبت است؟!.

قيصرى مى گويد: حرث آخرت در سخن محى الدين همان «الدنيا مزرعة الاخره» است اما مقصود او اجر آخرت و دخول به جنت نيست. زيرا شخصيت هاى كمّل، خدا را براى بهشت عبادت نمى كنند بل مقصود محى الدين فانى شدن در خدا و باقى بودن با او است.

امروز اين موضوع را طورى به زبان مردم انداخته اند كه به فرهنگ مردمى تبديل شده است در حالى كه ما در متون دينى مان بالاتر از خطبه همّام متن عرفانى نداريم كه «شوقاً الى الثواب و خوفاً عن العقاب» هدف نهائى آن است. رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، حضرت فاطمه(عليها السلام) در كنار هم از ترس دوزخ گريه مى كنند[3] به ناله مى افتند اما حضرات به نجات از دوزخ و رفتن به بهشت افتخار نمى دهند بايد درست در كانون جان خدا جاى بگيرند (نعوذبالله) و يك جنت نيز بر جنت فردوس  و عدن، افزوده اند به نام «جنّة اللقاء».

رسول خدا هيچ جائى، قرارگاهى و محلى براى آخرت خود معرفى نمى كند غير از بهشت. آن همه حديث كه مى فرمايد: اگر كسى فلان كار را بكند با من خواهد بود در بهشت و…

در آن چه از حضرت على (عليه السلام) نقل شده (كه عبادت برخى ها عبادت عبيد است و عبادت برخى عبادت تجار است و عبادت عده اى ديگر عبادت احرار است) بايد به نكات زير توجه كرد:

1) در اين حديث مى فرمايد «عبادت احرار براى شكر است». چرابه اين لفظ «شكر» توجه نمى شود؟

2) و اجر همان عبادت احرار نيز بهشت است در كجاى اين حديث آمده است كه اجر اين عبادت لقاء الله به معنى پيوستن وجود انسان به وجود خدا و وحدت يافتن باخدا است؟.

3) درست است اگر كسى عبادتى را انجام دهد نه به خاطر نجات از دوزخ و رفتن به بهشت بل تنها براى رضاى خدا، عملش صحيح است اما اجر اين عمل باز چيزى بالاتر و يا غير از بهشت نيست.[4]

مثال «سنگ بزرگ نشان نزدن است» كار هميشگى صوفيان است. اين حرف هاى گنده را مى گويند اما در مقام عمل شريعت را فداى يك موى طريقت شان مى كنند. همه چيز را با جرثقيل خيال، طورى بالا برده اند كه از دست رس مردم خارج شود و مثلا در انحصار خودشان باشد. اگر مردم بگويند پس چه چيزى از اين اسلام به دست ما مى رسد مى گويند شما محجوبان از لقاى ذات الله، يا در جهنم زندگى «عذب» و گوارا خواهيد داشت و يا به آن بهشت  كه ما سنارى به آن ارزش نمى دهيم خواهيد رفت.

مى رسيم به اولين شعر در فصوص:

فمن اللّه فاسمعوا *** و الى اللّه فارجعوا:

پس از خدا بشنويد *** و به سوى خدا برگرديد

فاذا ماسمعتم ما *** اتيت به فعوا

وقتى كه آن چه را براى تان آورده ام شنيديد پس آن را فراگيريد

ثمّ بالفهم فصّلوا *** مجمل القول و اجمعوا

آنگاه گفتار مجمل من را تفصيل دهيد و جمع كنيد

ثم منّوا به على *** طالبيه لاتمنعوا

سپس از آن بهره دهيد *** خواستاران را خسّت نورزيد.

هذه الرّحمة الّتى *** وسعتكم فوسّعوا

اين رحمتى است كه شما را فرا گرفت پس در دادن آن به ديگران گشاده دست باشيد.

توضيح: 1ـ بالاخره جان كلام را در اين بيت اول آورد: آن چه در فصوص مى بينيد سخن