عالم غيب و شهادت

عالم غيب و شهادت:

ـ فاوجد العالم عالم غيب و شهادة لندرك الباطن بغيبنا، و الظّاهر بشهادتنا: (خودش را هم ظاهر و هم باطن، ناميد) پس عالم را به وجود آورد: عالم غيب و عالم شهادت. تا درك كنيم باطن را به وسيله غيب مان، و ظاهر را به وسيله شهادت مان.

توضيح: محى الدين كائنات را «انسان كبير» مى نامد و انسان را «عالم صغير» وقتى كه مى گويد عالم غيب و عالم شهادت هم براى كائنات عالم غيب و عالم شهادت، قائل است و هم براى انسان. پيش تر هم گفته بود خدا ظاهر است و باطن است اينك مى گويد باطن خدا را با غيب مان درك كنيم و ظاهر خدا را با شهادت مان.

اين «تناسب بندى» كه او مى كند در جانب انسان درست است و مى توان غيب انسان را به قلب او و شهادتش را به مغز او تأويل كرد و گفت انسان دو ابزاره، است. اما اين دو ابزار براى درك و شناخت خدا به كار مى روند بدون اين كه يكى تنها به باطن و ديگرى به ظاهر، متعلق باشد و هر كدام مى تواند در دو مورد كار كند. يعنى دليلى نداريم كه مثلاً قلب تنها به باطن شناسى بپردازد. و مغز نيز تنها به ظاهرشناسى.

ديگر صوفيان نيز اين تناسب بندى را ندارند.

فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) ـ همان طور كه پيش تر به شرح رفت ـ نه «تك كار كردن» قلب را صحيح مى داند و نه تك كار كردن مغز را، بل آن انديشه را در خداشناسى (و هر شناخت) صحيح مى داند كه هر دو نيروى درّاك درهم ادغام و مندمج شوند و به يك ابزار تبديل شوند كه نامش «لبّ» است و ره آوردش «فقه» به معنى لغوى. ظاهر و باطن عالم و ظاهر و باطن بودن خدا را نيز بايد با «لبّ» شناخت. نه فقط با مغز كه كارش «فكر» و نتيجه اش «علم» به معنى لغوى است. و نه فقط با دل كه كارش «شعور» و حاصلش «شعر» به معنى لغوى است[1].

اما اصطلاح عالم غيب: صوفيان براى هر چيز يك شهادت و يك غيب قائل هستند. يا: يك باطن و يك ظاهر قائل هستند. و چون از نظر اقتضاهاى روانى، غيب يا باطن هميشه از يك نوع قداست برخوردار است اهميت هر چيز را در باطن آن مى بينند. و در نتيجه عالم ظاهر و جهان واقعى و اشياء آن بشدت از اهميت مى افتد و تبديل به خيال مى شود.

اين نكته بل اين «اصل» بس مهم است و به همين جهت در هر جامعه اى كه تصوف و جوكيات رونق پيدا كرده آن جامعه از صنعت و علوم تجربى بازمانده است مانند كشورهاى اسلامى، هند، بخش هايى از چين، و در مقابل ممالك ديگر مانند اروپا و ژاپن حتى كشورهايى كه تا ديروز بوميان جنگلى بودند مانند كره و مالزى به سرعت پيش رفتند.

كدام جامعه شناس و روان شناس اجتماعى، است كه اين عامل بزرگ بازدارنده را نشناسد، باطن گرائى موجب تعطيلى ظاهر گرائى مى شود و به همين دليل رفاه انديش ترين مسلك تصوف، به نوعى با رهبانيت و تارك دنيائى عجين است.

از جانب ديگر ارسطوئيات با عقول عشره تخيلى اش (كه دقيقاً تصويرى از الهه هاى يونان است) و افلاك9 گانه ى با حيات و ذى شعورش و نيز با اصالت دادن به «كلّى ها» و بالاخره با تفكيك وجود از ماهيت (نه فقط در ذهن بل) در موجودات واقعى خارجى، به مدد جوكيات و تصوف آمد و شد آن چه كه بايد نمى شد و مسلمانان گداى در اروپائيان شدند.

ارسطوئيات پيش تر همين بلا را بر سر مسيحيان (در عصر اسكولاستيك) آورده بود، سپس به سراغ مسلمانان آمد وكرد آن چه را كه كرد.

نوع ديگر باطن گرايى هست كه در خدمت خيال پردازى نيست بل در خدمت علم و دانش است مانند باطن گرائى زيست شناسانه، باطن گرائى فيزيك مندانه، باطن گرائى شيمى گرانه، كه باطن سلول، ويروس، باكترى، اتم، رابطه ماده و انرژى را شناسائى كرده و بيرون مى كشد.

متأسفانه بل بدبختانه همه آيه ها و حديث هاى اين باطن گرائى را يا به اخلاقيات و يا به حقوق و يا به تصوف و يا به افسانه هاى ساير ملل تفسير كرديم و يا اساساً بدون تفسير رها كرديم كه همچنان بمانند.

از باب مثال: همه آيات و احاديث انسان شناسى و روان شناسى را به اخلاق و همه آيات كيهان شناسى را به افلاك ارسطو تفسير كرديم.

ما مسلمانان مأمور بوديم كه اين نوع باطن جهان، را بيرون كشيده و به ظاهر تبديل كنيم، كه معكوس عمل كرديم حديث هاى مربوطه را عاطل گذاشتيم.

بدين روال اين نوع باطن گرايى اسلام را تعطيل بل به اصطلاح بايكوت كرديم و چيزى به نام «غيب عالم» و «باطن جهان هستى» را به صوفيان داديم كه به خيال پردازى بپردازند، واقعيات ملموس را انكار كنند و خياليات را به جاى واقعيات بنشانند.

سوره عاديات، آيه هاى ذاريات، مرسلات، ناشرات، مدبرات و… كه همگى به مباحث فيزيك كيهانى مربوط هستند، را به فرشتگان تفسير كرديم تفسير خودسرانه و بدون حديث و تفسير مخالف و متضاد با قواعد ادبى و برخلاف لغت، تفسير غلط.

در «تبيين جهان و انسان» آيه هاى كيهان شناسى با احاديث مربوطه اش، را به قدر توان بحث كرده ام و نيز آيه هاى ناظر به انسان شناسى، جامعه شناسى با چند حديث مربوطه اش، را.

نوع سوم باطن و غيب: عالم غيب در اصطلاح سوم عبارت است از آن غيب كه هرگز به ظهور نخواهد رسيد. و به عبارت ديگر: غيب در اين اصطلاح، سه نوع است:

1ـ عالم غيب كه بايد حتى الامكان به ظهور تبديل شود مانند يك ماجرا كه در آن سوى كره زمين است توسط تلويزيون به مردم اين سوى زمين نشان داده شود. يا به وسيله تلفن از احوال آدمى كه در فاصله هاى دور قرار دارد و نسبت به ما غايب است، خبر دار شويم و… اين نوع همان نوع دوم است كه در بالا به شرح رفت.

2ـ عالم غيب كه در آخرت به ظهور و عيان، تبديل خواهد شد مانند بهشت، دوزخ و فرشتگان.

3ـ عالم غيب كه هرگز ظاهر نخواهد شد و مشهود نخواهد بود. و اين خداوند متعال است كه نه در دنيا و نه در آخرت مشهود نبوده و نخواهد بود. خدايى كه در نظر صوفيان است قابل وصال و وصول است، چنين خدايى بس كوچك و در حد يك بت است.

آنان كه در شوق وصال خدا مى سوزند (بدون قصد اهانت و…) از نظر فلسفه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) نوعى بيمار روانى هستند. كه خداوند جامعه مسلمين را از خطر افكار آنان حفظ كند.

و اين است بازى اى كه با «عالم غيب» كه در اسلام هست، شده و مى شود. و اين عنوان بهانه خوبى براى ارسطوئيان و صدرائيان و صوفيان (كه امروز همگى يكى هستند) شد كه با تحريف آن خودشان را به اسلام پيوند زدند و مردم نيز گمان كردند كه حضرات دارند از غيب اسلامىو باطن مقدس اسلامى سخن مى گويند.

اصطلاحات شيرين و دهن پر كن: «عالم كبير»، «عالم صغير»، «انسان آئينه خدا»، «انسان به صورت خدا آفريده شد»، «انسان همه صفات خدا را دارد غير از ازليت» و… و… اما اين انسان با همه اين ساز و برگش نوكر غول هاى عياش اروپا گرديد و هيچ كدام از صفات او كارساز نگشت. آه كه چه بلايى بر سر امت پيامبر(صلى الله عليه وآله) آوردند و اكنون در قرن 15 هجرى از نو با لالائى تصوف به خواب مى رويم. ـ برگرديم به حضور محى الدين:



[1]ـ  اين موضوع به طور كاملا مشروح در مبحث «شريعت، طريقت، حقيقت» گذشت.