حفظ اسرار

حفظ اسرار: ارسطوئيان، فلسفه ارسطوئى را به نام ارسطو و به طور آشكار در جامعه اسلامى نفوذ دادند و هيچ نيازى به «سرّ» و اسرار احساس نكردند. زيرا اصل اين كار يك «كاراموى» است امويان كه آشكارا فرزند رسول(صلى الله عليه وآله) و امام معصوم را كشتند و يارانش را قتل عام و اولاد رسول را اسير كردند، ديگر نيازمند شترسوارى دولادولا نبودند. و نيز اساساً امويان و هر قدرت ديگر از اين هنر صوفيان بى بهره بودند. ابتدا رهبانيت مسيحى توسط حسن بصرى در قالب «زهد» اسلامى سپس سيل جوكيات هندى از ناحيه خراسان بزرگ سرازير شد و تصوف به وجود آمد كه غير از انتقام از اسلام هدفى نداشت خواه اسلام سنى و خواه اسلام شيعى.

در ميدان انتقام گيرى تنها سلاح شان «هنر» و تنها مسيرشان «پلورئاليسم» بود. پلورئاليسم مى توانست مثل موريانه اسلام را بخورد اما رد مستقيم اسلام يا علم كردن مجدد ميترائيسم ايرانى يا علم كردن آئين زردشت در ميدان نبرد شكست مى خورد و خورده بود. سپس ماجرا مصداق آن جوان عاشق را پيدا كرد بشنويد:

جوانى عاشق دختر شاه شده بود دل وزير به حالش سوخت، گفت: برو در بيرون شهر چادرى برپاكن و به عبادت و زهد مشغول باش تا من كار تو را درست كنم. جوان چند ماه به عبادت پرداخت آوازه اش به همه جا رسيد كه چه عابد و زاهد متقى و مرد خداست. وزير به شاه گفت: برويم به ديدار اين عابد كه شهرتش همه جا را گرفته و زيارتى كنيم. بالاخره شاه را به خيمه جوان برد. جوان اعتنائى به شاه نكرد. هنگام خداحافظى وزير گفت: خيلى تند رفتى اما اشكال ندارد پس از چند روز خواستگار بفرست كارت را درست مى كنم. جوان گفت: اى وزير مدتى عبادت دروغ آميز كردم شاه به ديدارم آمد از اين به بعد اين روش را با صد دختر عوض نمى كنم برو دختر نمى خواهم من راهى بهتر از پادشاهى يافته ام.

سران صوفيه پس از مدتى مشاهده كردند كه عجب احترامىو جايگاهى پيدا كرده اند همه چيز براى شان آماده است هم رفاه دارند و هم احترام.و روزبه روز باورشان شد كه براستى راه حقيقت را دريافته اند. نعمت ها آن قدر به سوى شان سرازير مى شد كه در كشورى مثل ايران كمتر ملك و مزرعه اى بود كه وقف خوان گاه نباشد.

يكى از شعبه هاى هنرى صوفيان، هنر حفظ اسرار، بود.اعمال خلاف اسلام و رقص و سماع ها و… (كه كاغذ آلوده نشود)، مى بايست محرمانه بماند، سپس هر روز به اصطلاحات عجيب و غريب افزوده مى شد، آيه و حديث يا اصلى از اصول اسلام نماند مگر برايش ماهيت ديگر درست كردند. اين روند بايد مخفيانه و محرمانه پيش مى رفت و «اسرار» حفظ مى شد.

    گفت آن يار كزو گشت سردار بلند       جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى كرد

آن چه قيصرى حفظ «اسراراللّه» مى نامد حفظ «اسرارالجوكيات» است و دليل ديگر(غير از ضداسلام بودن) براى سرى نگه داشتن آن ها نيست زيرا جوكى هاى هندى 2500 سال قبل از آمدن اسلام آن ها را توضيح داده اند.

محى الدين زمانه را مساعد مى ديد و نيز سخت خودخواه و طالب مقام بود مى خواست مقامات تخيلى و اصول تحريفى را علناً اعلام كند، براى بستن دهان صوفيان خواب خود را بهانه كرد. وگرنه اصل ماجرا دروغى بيش نيست كه در سطرهاى پائين خواهيد ديد.

ـ بمحروسة دمشق، و بيده(صلى الله عليه وآله) كتاب، فقال لى:هذا كتاب «فصوص الحكم» خذه و اخرج به الى النّاس ينتفعون به، فقلت: السّمع و الطّاعه للّه و لرسوله و اولى الامر منّاكما امرنا: آن خواب را در مملكت دمشق ديدم، رسول خدا(صلى الله عليه وآله)كتابى را بادست خودنشان داد و به من گفت: اين كتاب فصوص الحكم است آن را بگير و ببر به ميان مردم تا از آن بهره مند شوند. گفتم: مى شنوم و اطاعت مى كنم از خدا و رسولش و از اولى الامر از خودمان، همان طور كه مامور به اين اطاعت هستيم.

ملاحظات: 1ـ به قول حافظ اين رند بزرگ مدعى است كه حتى نام كتاب را نيز پيامبر(صلى الله عليه وآله) تعيين كرده است در حالى كه اصل و اساس آن بل نحوه اختلاط ميان ارسطوئيات و تصوف را از فارابى گرفته است. فارابى براى احياى مجدد ارسطوئيات كه آن روز، هم در اثر مخالفت مسلمانان و هم در اثر تبليغات صوفيان مصداق «پاى استدلاليان چوبين بود» شده و به احتضار افتاده بود، كتاب «فصوص الحكمة» را نوشت و به اصطلاح امروزى ها در آن كتاب «آوانس» زيادى به صوفيان داد.[1] در توضيح «علم النفس» تاحدى تصوف و ارسطوئيات را به هم درآميخت. و ارسطوئيات را با اين تاكتيك دوباره زنده كرد و لقب «معلم ثانى» گرفت.[2]

محى الدين چند چيز را از فارابى برگرفته است: نام كتاب و احترام به ارسطوئيات، كه در خلال كتابش روشن است، و استفاده از اصطلاحات ارسطوئى در كنار اصطلاحات تصوف. گرچه گاهى يك اصطلاح ارسطوئى را اندكى با معناى متفاوت به كار مى برد. قيصرى به همين خاطر در مقدمه شرح فصوص، در چند فصل به اين تفاوت ها پرداخته از آن جمله (مثلا) فرق ميان «جوهر و عرض» در اصطلاح ارسطوئيان و صوفيان را شرح داده است.

2ـ در متن فصوص الحكم(ونيز فتوحات مكيه)به حضرت هارون(عليه السلام)حضرت داود(عليه السلام)و حضرت ابوطالب، توهين شده و وصايت على(عليه السلام)انكار شده و اصول سنى و شيعه پاى مال شده و… كه در آينده(ان شاء الله) خواهيم ديد.

 آيا اين هديه پيامبر بر امت است يا اعلاميه براندازى دين؟ـ؟ خودخواهى و رياست طلبى اين مرد به حدى بوده كه (نعوذبالله)پيامبراسلام(صلى الله عليه وآله) را نيز ابزار هواهاى خود كرده است. نه كه ممكن است خواب اضغاث احلامى باشد بل اساساً اصل مسئله دروغ محض است خداوند رسولش را در خواب نيز از چنين چيزها حفاظت مى كند.

3ـ واژگان «اولى الامر» را نيز نه به خاطر تطابق با آيه بل براى دو هدف آورده است كه مصداق يك تيرو دو نشان است:

الف: براى حاكمان و شاهان ممالك اسلامى بايد چيزى بدهد تا او را مانند حلاج به دار نياويزند. و قيصرى فوراً حديث جعلى «اذا ولّيتم اميراً فاطيعوه و لوكان عبداًحبشياً» را كه غاصبان خلافت و سلاطين ساخته اند، در تاييد سخن شيخ خود، مى آورد. حديثى كه اصل «الحكم لمن غلب» را مشروع مى كند.

ب:به مريدان نيز تذكر و گوشزد شود كه جناب محى الدين در «ولايت» به جائى رسيده كه بايد از اين پس از او اطاعت شود. زيرا او از جانب پيامبر(صلى الله عليه وآله) به سوى مردم ماموريت يافته است رسولى است با كتاب، يعنى «اولى العزم» هم هست، و در آينده خواهيم ديد خودش را از همه پيامبران برتر مى داند.

محى الدين در زمانى كه فصوص را تهيه كرد به يك شرايط اجتماعى و موقعيت مناسب رسيده بود كه مقام «ولىّ الاولياء» بودن خود را اعلام كند و تاج گذارى نمايد و كرد. و فصوص منشور اين تاجگذارى است.

او پيش تر مدعى ولايت بود كه يك جشن عمومى برگزار مى كند و در حضور همه انبياء به ولايت برگزيده مى شود و حتى هيكل قوى و اندام چارشانه حضرت لوط توجهش را سخت جلب ميكند. اما هنوز «ولىّ با كتاب» نبود، اين بار «كتاب» نيز آورده و به اصطلاح «شيخ اعظم» شده است.

ـفحققت الاُمنّية، واخلصت النيّة و جرّدت القصد و الهمّة الى ابراز هذا الكتاب كما حدّه لى رسول اللّه(صلى الله عليه وآله) من غيرزيادة و لانقصان: پس آرزوى پيامبر(صلى الله عليه وآله)را برآوردم، و نيتم را خالص كردم، و قصد و همتم را منحصر كردم بر ابراز اين كتاب همان طور كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تعيين كرده بود، بدون زياده و بدون نقصان.

تأمل: 1ـ پس هر چه در اين كتاب فصوص هست همه اش مطالبى هستند كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله)تعيين كرده بدون كم و زياد. جوكيات، ارسطوئيات، تحريف آيات، احاديث جعلى، اهانت به هارون(عليه السلام)، داود(عليه السلام)و انكار وصايت على(عليه السلام)و… كه در اين حركت گام به گام آن ها را خواهيم ديد. «سبحانك هذا بهتان عظيم» [3].

2ـ عرض كردم كه اين بار مى خواست با «كتاب» آيد و «ولىّ اعظم» شود. كسى كه ولايت اهل بيت(عليه السلام)را غصباً مدعى شود مى تواند (نعوذ بالله) رسول خدا(صلى الله عليه وآله) را نيز ابزار خودخواهى هاى خود كند.

3ـ اين است «نيت خالص» ! و طلّاب جوان و دانشجويان بايد بدانند كه در اين «عرفان اصطلاحى» هيچ خبرى نيست نه درشهرشان و نه در هفت شهر عشق شان.

در مسير تهران ـ قم طلبه اى را سوار كردم ديدم خسته است يك استكان چائى برايش دادم، او بحث علمى آغاز كرد از ميزان تحصيلاتش پرسيدم گفت دو (ياسه.ترديد از من است) سال است كه دنبال رياضت هستم ديدم رسيدن به علم از راه درس و بحث، قيل و قال است اما در اين مسير نيز هنوز به جائى نرسيده ام.

 فهميدم خستگى اش نيز از همان رياضت دائمى است بيچاره باور كرده بود كه صوفيان رفاه طلب، رياضت هم مى كشند. گفتم برو با نشاط كامل به درس و بحث بپرداز اين رياضت كه تو دارى در اسلام حرام است. اما نپذيرفت. ببينيد كار به كجا رسيده است.

ـوسئلت اللّه ان يجعلنى فيه و فى جميع احوالى من عباده الذين ليس للشيطان عليهم سلطان: و از خدا خواستم كه من را در اين كار و در همه احوالم از آن بندگانش قرار دهد كه شيطان بر آنان راه ندارد.

قيصرى فوراً توضيح مى دهد: بدان: آن بندگان خدا كه شيطان بر آنان راهى ندارد عارفان (صوفيان) هستند كه ورودگاه هاى شيطان را به همراه امر الهى مى شناسند و از آن امر خدا تجاوز نمى كنند. اينان بندگان موحد هستند، بر غير از خدا نه وجودى قائل هستند و نه ذاتى. و اشياء را غير از مظاهر و جلوه هاى او، نمى دانند، و همه عبادات و حركات شان بااللّه، از اللّه به اللّه، است.

توضيحات: 1ـ در جمله «ورودگاه هاى شيطان را با امر الهى مى شناسند» [4]به لفظ «با»  عربى:مع ـ توجه فرمائيد، يعنى آنان در عين حالى كه ورودگاه هاى شيطان را مى شناسند امر الهى را نيز در نظر دارند. اين امر الهى چيست؟ اگر به متون تصوف از جمله به «تذكرة الاولياء» عطار، نگاه كنيد معنى اين امر الهى روشن مى شود كه عبارت است از «انّك من المنظرين» [5]. خداوند به شيطان گفت: تو را تا روز قيامت مهلت دادم. وگرنه، حضرات اولياء اللّه گلوى شيطان را مى فشردند و او را مى كشتند.

اين نيز از ويژگى هاى على(عليه السلام)است كه اينان غصب نموده و به خود بسته اند. ديدن و گرفتن ابليس ويژگى انحصارى على(عليه السلام)است.[6]

2ـ به نظر قيصرى تنها كسانى مى توانند ورودگاه هاى شيطان را بشناسند و به خاطر امر خدا او را نكشند، كه به «وحدت وجود» كاملا هندى معتقد باشند. وحدت وجود را صوفيان سه جور توضيح مى دهند:

الف: وحدت وجود كاملا هندى و جوكى اى: كه از آغاز تصوف تا زمان محى الدين مورد اعتقاد صوفيان بود، و معتقد بودند «همه چيز و همه اشياء با همه چيزشان جلوه خدا هستند». وجود خداوند جلوه هاى گوناگون دارد كه هر كدام «شىء» اى ناميده مى شوند، دريا و امواج آن را مثال مى زدند و نيز مثالهاى ديگر.

ب:از محى الدين تا ملاصدرا: محى الدين معتقد شد كه اشياء نيز وجود دارند ليكن باز وجود، واحد است و با اصل «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت» كه يك فرمول كاملا متناقض است ـ آن را توجيه كرد.[7]

ج: از ملاصدرا تا به امروز: ملاصدرا مسئله تفكيك «وجود» از «ماهيت» را كه يك انتزاع صرفاً ذهنى است به اعيان خارجى نيز شمول داد و با اعتقاد به «اصالت وجود» و «اعتباريت ماهيت»  كه در ذهن درست است ـ شيئيت اعيان خارجى را نيز اعتبارى دانست، آنگاه حكم به وحدت همه وجودها كرد. به نظر او اصل محى الدينى يعنى «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت» مربوط به ماهيت هاست وگرنه وجود فقط يكى است. كه البته صدرائيان امروزى به اين تفاوت هاى دقيق، توجه ندارند.

تفكيك ذهنى وجود از ماهيت درست است همچنن اصالت وجود در اين تفكيك نيز صحيح است. اما اين فقط كار ذهن و در عرصه ذهن است. و همگان معتقدند كه هر شىء در خارج فقط يك شىء است و تفكيك وجود شىء از ماهيتش، غيرممكن است و باطل. [8]

ملاصدرا در كتاب «عرشيه» مى كوشد وحدت وجود مورد نظر محى الدين را نيز مطابق نظر خود تاويل كند.[9]

ـ وان يخصّنى فى جميع مايرقمه بنانى و ينطق به لسانى و ينطوى عليه جنانى: و (از خدا مى خواهم) در هر آن چه كه بندهاى انگشتانم مى نويسد و زبانم به آن ناطق مى شود و آن چه قلبم در خود جاى مى دهد، بهره مند سازد.

ـ بالالقاء السبّوحى، والنفث الرّوحى فى الروع النفسى بالتاييدالاعتصامى: به القاى روح سبّوحى، و دَمش روحى در عرصه نفسى، با تاييد اعتصامى.

توضيح: 1ـ جملات بالا بى ارتباط با اصطلاحات صوفيان نيست گرچه «شرح فارسى» به توضيح آن ها نپرداخته اما قيصرى در جوّى مشترك از ارسطوئيات و تصوف، به شرح مختصر آن ها پرداخته است. قيصرى قوى، دقيق، متبحر و ماهر است.

ولايت، عصمت، علم غيب: محى الدين در عبارت بالا درصدد ادعاى عصمت نيست برخورد صوفيان با سه مقوله ولايت، علم غيب و عصمت به شرح زيراست:

الف:  ولايت را به شرحى كه در سخنان قيصرى ديديم كاملا تملك مى كنند و آن را ملك طلق خود مى دانند. هر صوفى از پائين ترين رده تا قطب و «قطب الاقطاب»، سهمى از ولايت دارد.

يك صوفى معمولى وكم استعداد يا تازه كار، كه نه توان بهره بردارى از سهم ولايت تشريعى خويش دارد و نه توان معجزه سازى با ولايت تكوينى، پس ولايت او به چه درد مى خورد. در اين جا ولايت صرفا معنى «دوستى»  دوست خداـ دارد. در درجات بالاتر، شخص به هر ميزان كه از زرنگى و به قول حافظ رندى و نيز از تجربه و پختگى برخوردار باشد به همان درجه از ولايت تشريعى و ولايت تكوينى برخوردار است.

ولايت يك صوفى در تشريعيات بيشتر به معنى «اختيار داشتن در تسامح در احكام دين» است نه به معنى تشريع شرع و تقنين قانون. و به همين قدر از ولايت تشريعى قانع هستند. ظاهراًكسانى كه در درجات پائين هستند حق تسامح در احكام ندارند بايد به همان مقدار از شريعت را فداى طريقت كنند كه شيخ شان اجازه داده است. اما در عمل چنين نيست.

ولايت تكوينى يعنى اختيار و توان تصرف در امور طبيعت و آفرينش ـ معجزه و كرامت ـ بديهى است اين موضوع كاملا به زرنگى و تجربه فرد بستگى دارد تا چه حد بتواند از سادگى ديگران استفاده كند.

    هزار نكته باريك تر از مو اين جاست         نه هر كه سرتراشيد قلندرى داند

با ورود محى الدين به عرصه رقابت (رقابت بى سروصدا كه هميشه در ميان آنان بوده و هست) عنصر سومىوارد معناى ولايت شد و آن عبارت است از «توان توضيح و تبيين مقامات و نيز توان اصطلاح سازى» هر كس بهتر بتواند مقام سازى و اصطلاح سازى كند او از القائات رحمانى و نفث روحانى بيشتر برخوردار است پس قرب ولايتى او قوى تر است.

محى الدين با آوردن فصوص الحكم امتياز خود را در اين رشته ثابت كرد. جسارت و تهور او در ابراز مطالب ضداسلام به حساب اسلام، بى سابقه بود و شرايط زمان نيز به نفع او تمام شد.

فصوص الحكم، تصوف دوره دوم عربى را كه در واقع فرزند تصوف فارسى بود، بر تصوف فارسى چيره كرد. زيرا با سبك و اصطلاحات ارسطوئيان آشتى كرد و به اصطلاح نوعى «علمى بودن» پيدا كرد.

در مقدمات اين كتاب گفته شد كه عربى زبان علمىو ادارى بود و فارسى زبان مخصوص تصوف. محى الدين زبان عربى را نيز به خدمت تصوف درآورد، گر چه شاگردان او هرگز نتوانستند از فارسى صرف نظر كنند و صدرقونوى تائيّه ابن فارض را در مصر به زبان فارسى تدريس مى كرد. يعنى استفاده بيش از پيش، از زبان عربى از اهميت زبان فارسى نكاست. شبيه سلطانى كه يك كشور ديگر فتح كند و بركشور خود بيفزايد.

بابهره گيرى صوفيان از ارسطوئيات و نيز ورودشان به زبان ادارى و علمى از «حجاب اكبر بودن علم» كاسته شد، و پاى استدلاليان اندكى از چوبين بودن به پاى گوشتين تمكين دار، مبدل شد. و صوفيان ضدعلم مدعى علم و دانش هم شدند.و كسانى از پيروان او مانند قيصرى در اين التقاط ارسطوئيات با تصوف (التقاط ضدين) استاد ماهر شدند.

پس محى الدين چندين كار انجام داده است:

1) با تهور و گستاخى خاص خودش، به مطالب ضد اسلامى به حساب اسلام، افزود.

2) با همان تهور، اصطلاحات مذكور را آشكارا در قالب كتاب رسماً اعلام و منتشر كرد. (اسرار را هويدا كرد).

3) رنگ و بوئى از استدلال و علميت، به ادعاهاى صوفيان داد.

4) قاعده «هراسم از اسماى خدا منشاء اشياء خاصى است و هر بخشى از جهان هستى از يكى از نام هاى خدا ناشى شده اند» را آورد يعنى باب بزرگى در اصطلاح سازى باز كرد. و همچنين هر كدام از انبياء را سمبل يك سرى مسائل و امور ويژه دانست.

5) به ارسطوئيات با ديد احترام نگريست گرچه (مانند ملاصدرا) در اين مسير پيش نرفت. تا آن روز مدعى مالكيت تنها قلب (كشف و شهود) بودند از آن به بعد مغز و عقل را نيز از آن خود دانستند.[10]

6) تصوف عربى رابر تصوف فارسى (كه هر دو در جامعه تسنن بودند) چيره كرد.

بديهى است چنين فرد زرنگ و متهور كه شرايط اجتماعى زمان نيز مساعدش بوده در ولايت به مقام «شيخ اعظم» ى مى رسد. از اين جهت بايد او را در تاريخ اسلام همتاى «پولس»[11] در تاريخ مسيحيت دانست. او با تمسك به نام عيسى مسيحيت ديگر آورد و اين با تمسك به نام پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، اسلام ديگر آورد. با اين كه نبوغ و زرنگى محى الدين بيش از پولس بود، موفقيت كمترى نسبت به او، داشت. علماى دين شناس در مقابل نيرو و شتاب تصوف محى الدين بيش از سران مسيحيت در مقابل پولس، موفق شدند.



[1]ـ  اين اولين قدم در تاريخ آشتى ميان ارسطوئيان و تصوف، بود.

[2]ـ  در اصطلاحات ارسطوئيان، ارسطو معلم اول است و فارابى معلم ثانى.

[3]ـ  نور: 16.

[4]ـ  اصل عبارت: و يعرفون مداخله مع الامر الالهى.

[5]ـ  اعراف: 15.

[6]ـ  بحار، ج39، احاديث متعدد.

[7]ـ  در مباحث آينده خواهد آمد.

[8]ـ  رجوع كنيد: نقد مبانى حكمت متعاليه ـ مبحث «گام به گام با صدرا..».

[9]ـ  رجوع كنيد: نقد مبانى متعاليه ـ مبحث «گام به گام با صدرا..».

[10]ـ  رجوع كنيد به مبحث «عقلانيت و عصر خرد» از مقالات مقدماتى.

[11]ـ پولس خيلى از احكام دين را براى مسيحيان بخشيد و تبيينات دل بخواه خود را بر دين عيسى(عليه السلام)افزود.