تعميم خلافت و ولايت

باز تعميم خلافت و ولايت:

ادامه سخن محى الدين:

ـ فتم العالم بوجوده: پس عالم به وسيله وجود انسان تمام (كمال تام) يافت.

فهو من العالم كفصّ الخاتم من الخاتم، الّذى هو محل النقش و العلامة الّتى بها يختم الملك على خزائنه و سمّاه «خليفة» من اجله: پس او مانند نگين انگشتر است از انگشتر، نگينى كه محل نقش و علامت است علامتى كه با آن مهر مى كند شاه خزانه اش را. و او را به همين جهت خليفه ناميد.

لانّه الحافظ به خلقه، كما تُحفظ بالختم الخزائن: زيرا كه خداوند به وسيله او (انسان) خلق را حفظ مى كند. همان طور كه به وسيله مهر، خزينه ها حفظ مى شود.

فمادام ختم الملك عليها، لا يجسر احد على فتحها الّا باذنه: پس مادام كه مهرشاه بر آن است كسى بر باز كردن خزينه ها جسارت نمى كند مگر با اذن او.

فاستخلفه فى حفظ العالم، فلايزال العالم محفوظاً مادام فيه هذا الانسان الكامل: پس او را جانشين خود كرد در حفاظت عالم، هماره عالم محفوظ خواهد ماند مادام كه اين انسان كامل در آن است.

توضيح: 1- در مورد «خليفه» در چند برگ پيش تر، بحث مختصرى گذشت.

2- اين سخنان جاى بحث ندارد زيرا گوينده يك سرى ادعاها كرده به خودش مربوط است تنها يك نكته هست كه در زير، بحث مى شود.

3- قيصرى مطلبى را مطرح كرده است كه قابل بحث است و نكته بالا نيز همراه آن، بررسى مى شود:

خلافت معنوى يا ولايت: محى الدين مجموع مُلك كائنات را زير نگين «انسان كلى كه آدم سمبل آن است» قرار داد حتى خزائن خدا را به دست او سپرد، مانند نگين سليمان كه مُلك و مملكت به وسيله آن اداره مى شد و چند روزى آن نگين از سليمان دور شد، حكومت از دست او رفت (البته افسانه است) تنها فرق ميان اين دو نگين در اين است كه آدم هم خودش نگين است و نگين دار هم هست اما خود سليمان نگين نبود تنها نگين دار، بود. آدم هم نگين است هم جانشين صاحب نگين.

اين جانشينى و خلافت عين همان «ولايت» است با نوعى ولايت تكوينى بس وسيع، و با اختيارات گسترده در كل كائنات. پيش تر در مقالات مقدماتى بحث كردم كه صوفيان خلافت حكومتى اجتماعى اهل بيت(عليهم السلام) را به شاهان بخشيدند، شاهان نيز خلافت معنوى اهل بيت(عليهم السلام) را به سران صوفيه واگذار كردند. در برگ هاى پيش نيز بيان شد كه صوفيان «ولايت تعميمى» را تبليغ كردند كه ميان خودشان توزيع كنند. همان بخش و توزيع ولايت است كه در اين جا با نام  نگين و خلافت، پخش و توزيع و غارت مى شود. زيرا همگان اولاد آدم هستند و هر كس به مقدارى از خلافت او سهم مى برد، ليكن سران صوفيه سهم ويژه دارند. نمى خواستم چيزى در مورد اين جملات بنويسم، اما قيصرى آيه «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لا يَبْغِيانِ»[1] را آورده و اين سرّ را بيشتر هويدا كرده است او مى گويد: انسان حاجز ميان خدا و خلق، حاجز ميان خزائن خدا و خلق خدا، و حلقه ارتباط خدا با كائنات است و پيام آيه نيز همين است. در حالى كه اين دو آيه دو معنى دارند:

1- معناى ظاهرى آن ها: در گوشه و كنار اقيانوس ها برزخ هايى ميان دو منطقه از آب هست كه مزه و املاح دو منطقه را از هم جدا مى كند يكى شور وديگرى شورتر در ميان شان با شورى متوسط و برزخ.

2- معناى باطنى آن ها: طبرسى در مجمع البيان از سلمان، و نيز از سعيد بن جبير، و سفيان ثورى نقل مى كند كه مراد از بحرين على(عليه السلام)و فاطمه(عليها السلام) و مراد از «برزخ ميان آن دو» پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) است، و مراد از «يخرج منها اللّؤلؤ و المرجان» حسن و حسين(عليهما السلام) است.

اهل فن مى دانند كه سعيد ابن جبير نه سنى بود و نه شيعه براى خودش يك راه مستقل داشت و نيز همگان مى دانند كه سفيان ثورى از صوفيان زمان امام باقر(عليه السلام) و امام صادق(عليه السلام) بود و هميشه درصدد آزار و اذيت ائمه بود. و قيصرى با هر دو كاملاً آشناست و طبرسى اين حديث رااز منابع سنى آورده است زيرا او هر وقت روايتى از اهل بيت(عليهم السلام) مى آورد رسماً اعلام مى كند.

قيصرى با نهج البلاغه و احاديث شيعه نيز كاملاً آشناست و گاهى از اميرالمؤمنين7 حديث مى آورد او در اين جا دريغ و حيفش آمده كه اين نعمت را از دست اهل بيت: نگيرد. چون محى الدين را به پخش و توزيع ولايت و خلافت معنوى، مشغول ديده خواسته كار او را تكميل كند. فوراً اين آيه ها را نيز به آدم يا «انسان كلى» و «طبيعت كليه انسان» تحويل داده است. على رغم حديث سنيان و صوفيان و حديث هاى شيعيان.

تعميم مقام «حجت» :

دنباله كلام محى الدين:

ـ الا تراه اذا زال و فكّ من خزانة الدنيا لم يبق فيها ما اختزنه الحقّ فيها، و خرج ما كان فيها و التحق بعضه ببعض، و انتقل الامر الى الاخرة، فكان ختماً على خزانة الاخرة ختماً ابديّاً: آيا نمى بينى زمانى كه اين مهر از خزانه دنيا شكسته شود (انسان از عرصه دنيا برود) باقى نمى ماند در دنيا آن چه خدا خزينه كرده بود، و بيرون مى رود از دنيا و با همديگر جمع شده و به آخرت منتقل مى شود. آن گاه (انسان) مهر مى شود به خزانه آخرت، مهرى ابدى.

توضيح:

1- موضوع بحث در اين بخش از سخنان محى الدين عبارت است از يك «اصل» اعتقادى در ميان مسلمين. اصلى كه از مسلمات است اما كمتر به زبان ها و قلم ها مى آيد مگر در ميان شيعه. اين اصل پيام «لولا الحجة لساخت الارض باهلها» : اگر حجة نباشد زمين اهلش را فرو مى برد، است.

2- تا زمان محى الدين (قرن هفتم هجرى) يكى از دغدغه هاى علماى اهل سنت (به طو رخودآگاه و ناخودآگاه) احساس تقصير در قبال اين اصل بود. اصلى كه با حديث هاى متعدد تأييد مى شد هر شخص آشنا به حديث، به نوعى دچار رنج وجدان مى شد. زيرا همه چيز از قبيل خلافت ظاهرى و سپس سلطنت ها، و سلب حاكميت از اهل بيت(صلى الله عليه وآله)با انكار بيعت غدير و ساختن حديث هاى مجعول، تا حدى حل و توجيه شده بود. ولايت و پيام «من كنت مولاه فهذا على مولاه»، حمل بر «دوست داشتن» شده بود كه عملاً به دشمنى تبديل شد. با اين روند مسئله خلافت حكومتى و خلافت معنوى براى مردم حل شده بود گرچه در ميان علما هر از گاهى كسانى پيدا مى شدند كه با اين توجيهات قانع نشده و در دل خود به حقيقت ماجرا پى مى بردند.

در اين ميان با سپرى شدن عصر امامان معصوم (غيبت امام زمان ـ عج، توجيهات غصب حكومت كاملاً نتيجه داد. زيرا ديگر در سلسله امامان كسى در ظاهر حضور نداشت تا باعث تحريك وجدان ها نسبت به آيه تطهير يا بيعت غدير و يا صدها حديث، باشد. از شدت فشار وجدانى در اين مسئله كاسته شد. سلاطين و شاهان بر آسودند و علما نيز در روابط شان با آنان كمتر دچار عذاب وجدان مى شدند.

خلافت معنوى و ولايت نيز تحت عنوان «اولياء اللّه» به سران صوفيه پيش كش شده بود. يعنى مفهوم و مصداق «ولى اللّه» به يك مفهوم «متكثر» در دايره وسيع با صيغه جمع «اولياء»، ميان عده اى پخش  شده بود. همان طور كه در مورد حكومت آن چه در واقعيت عين تحقق يافته بود «الحكم لمن غلب»، بود، در مورد ولايت نيز عملاً و در عينيت مصداق «الولاية لمن له خانقاه»، تحقق يافته بود. اما در اين ميان از حقوق و سمت هاى مسلم اهل بيت يك چيز همچنان بكر و توجيه نشده، مانده بود و آن ضرورت «وجود حجت براى بقاى دنيا» بود.

بارها يورش فرهنگى و حديث سازى و توجيه بازى شده بود كه اين را نيز به نحوى در يك بستر كاذب جارى كنند اما چندان توفيقى حاصل نشده بود. قوى ترين و پركاربردترين يورش، ساختن اصطلاح «اوتاد» بود. مى گفتند اوتاد عده اى از مؤمنين هستند كه اگر آنان نباشند دنيا از بين مى رود. اين نيز با همه رواجش در فرهنگ عمومى، نتوانست جاى اصل مذكور را پر كند.

از ديدگاه جامعه شناسى بايد تحريف ناپذيرى اين اصل را در كلمه «حجّت» ديد. اين لفظ داراى دو كاربرد نبود تا مانند ولايت ابتدا در بستر معناى دوم (دوستى)، به جريان انداخته شود، و سپس با استفاده از صيغه جمع «اولياء» كه در قرآن به معناى دوستى آمده از نوبه معنى ولايت تشريعى و تكوينى[2]، ميان ديگران پخش و توزيع شود. لفظ «حجت» در اين احاديث همچنان ايستا و مقاوم حضور خود را حفظ كرد.

اين بار محى الدين در قرن هفتم كمر همت بسته است كه اين مشكل را نيز حل كند و دغدغه ها را از بين ببرد و اين سمت «حجت» را نيز به «انسان كلى» كه در «انسان كامل»، تجسم مى يابد، بدهد. اما در سخنانش هرگز لفظ «حجت» را به ميان نمى آورد، و قيصرى نيز در شرح طورى پيش مى رود كه گوئى چنين حديث هايى نه در سنى و نه در شيعه، وجود ندارند.

اما جمله «الا تراه اذا زال…: آيا نمى بينى اگر انسان كامل نباشد دنيا از بين مى رود» كاملاً نشان مى دهد كه اصل مذكور هم در نظر او و هم مخاطبانش، يك امر مسلم بوده است… آيا نمى بينى اين اصل مسلم را در اسلام كه…

اگر اين اصل در نظر مردم، دست كم در نظر فرهيختگان، مسلم نبود، لفظ «الا تراه» معنى نداشت.

صوفيان بيش از حكام ناچار بودند جانب امامان معصوم را حتى الامكان رعايت كنند گرچه سران صوفيان معاصر ائمه(عليهم السلام)اسباب زحمت و اذيت ائمه(عليهم السلام)مى شدند اما سعى مى كردند در نظر مردم دشمن اهل بيت(عليهم السلام)شناخته نشوند و نيز سخت مى كوشيدند كه در محافل شان نامى از ائمه(عليهم السلام) نيايد. و اگر به طور اتفاقى با نام امامان رو به رو مى شدند چاره اى جز برخورد احترام آميز نداشتند. زيرا براى شان امكان نداشت كه رسماً اعلام كنند: ولايت عام شمول است و هر كس مى تواند به آن نايل شود اما اهل بيت(عليهم السلام)نمى توانند ولىّ اللّه شوند. حتماً پس از غيبت نيز ناچارند ائمه(عليهم السلام) را در زمره اولياى گذشته بشمارند (اما نامى از امام غايب نبرند، و اساساً وجودش را نپذيرند) به همين دليل است كه شيخ عطار «تذكرة الاولياء» را با چند سطر توضيح درباره امام باقر(عليه السلام) آغاز مى كند و با چند سطر از زندگى امام صادق(عليه السلام) به پايان مى برد. كه صد البته به مقدار 1% معجزه و كرامت كه به بشر حافى نسبت مى دهد به آن دو امام، نمى دهد.

محى الدين آخرين ته مانده حقوق اهل بيت(عليهم السلام) در كاسه عظيم و مقدس آيه تطهير و آيه غدير و حديث غدير و صدها حديث ديگر، را نيز گوشت قربانى كرده و به «طبيعت كليه انسان» كه به نظرش مصداق اكمل آن سران صوفيه و خودش، هستند پخش و توزيع مى كند. او براى اين ابتكاراتش ملقب به «شيخ اكبر»، «شيخ اعظم» شده است وگرنه، در اين عبارت هاى مغلق و ناشيواى او، آن تخيلات زيباى صوفيانه نيز چهره مضطرب و مچاله شده، مى يابد.

مشكل اين است كه طلبه هاى جوان، دانشجويان جوان بل خيلى از افراد محقق، تصوف و نيز محى الدين را نمى شناسند. اُمانيسم و انسان گرائى محى الدين، حتى امانيسم نيز نيست بل ابزارى است براى براندازى اصول تشيع و بس، و فقط. وگرنه فرد متكبر و خودخواه مثل او كه انبياء را سرزنش مى كند، كجا و انسان دوستى كجا.

ادامه سخن محى الدين:

ـ فظهر جميع ما فى الصورة الالهيّه من الاسماء، فى هذه النشأة الانسانية، فحازت رتبة الاحاطة و الجمع، بهذا الوجود. و به قامت الحجة للّه تعالى على الملائكة: پس همه آن چه كه در «صورت الهيه» بود از اسماء، در اين «نشئه انسانى» ظاهر شد. پس «نشئه انسانى» به رتبه «احاطه و جمع» نايل گشت به وسيله اين وجود (انسان كامل). و به وسيله او احتجاج خدا بر ملائكه برپا شد.

تأمل: پيش تر نيز گفته شد كه خداى صوفيان ظرف مى شود (آن چه در صورت الهيه بود) متحرك و متغير مى شود به نشئه انسانيه، نشئه عنصريه، نشئه روحانيه، و مقام فلانيه، مقام ديگريه و… در مى آيد. كه خودشان گفته اند:

هر مرتبه از وجود حكمى دارد *** گر حفظ مراتب نكنى زنديقى و چون غير از خدا وجودى نيست پس اين مراتب همه مراتب وجود خداست و نيز:

به هر رنگى كه خواهى جامه مى پوش *** كه من آن قد رعنا مى شناسم.

مشو احول مسمى جز يكى نيست *** اگر چه ما بسى اسماء نهاديم. و هزاران شعر و بيت و گفتار ديگر كه در متون شان هست.

وقتى كه با ارسطوئيات آشنا شدند و آن را با تصوف درآميختند، گفتند مراد ما تغيير وجود و ذات و جوهر خدا نيست تنها اعراض تغيير مى يابند. اما مكتب محى الدين آن قدر صريح و روشن است كه همه نشئات را درست و دقيقاً نشأت وجود خدا مى داند.

با اقدامات ملاصدرا، صوفيان جوهر را نيز متغير دانستند و ياد گرفتند كه بگويند: خدا جوهر ندارد، و مراد ما از اين تغييرات تغيير جوهر و عرض است. اما محى الدين هر آن چه هست، را خدا مى داند و چيزى را كنار نمى زند.

گاهى فردوسى را نيز از خودشان مى دانند كه گفته است:

جهان را بلندى و پستى توئى *** ندانم چه اى هر چه هستى تواى. اولاً: شخصيت و طرز تفكر فردوسى بر همگان روشن است و بر چسب تصوف به او نمى چسبد. و مرادش در بيت بالا معلوم است يعنى همه چيز جهان فعل توست.

ثانياً: اگر بيت بالا را به همان معنى ظاهرى و مطابق تصوف معنى كنيم، در اين صورت او نه تنها جوهرها بل اعراض را نيز خدا مى داند مگر «پستى» و «بلندى»، عرض نيستند…؟.

ملاصدرا همين شعر فردوسى را در «اسفار» آورده است در حالى كه اين بيت (در معنى تصوفى اش) با اساس فلسفه و عرفان ملاصدرا كاملاً متضاد بل تناقض دارد. حضرات همه چيز را درهم و برهم مى كنند حتى نظريه هايى را كه رد كرده اند از نو مورد تمسك قرار مى دهند. و شرح فصوص مى نويسند و شعر فردوسى را گواه مى آورند. اين درست كه فردوسى (در معنى ظاهرى) اين شعر با محى الدين هم عقيده است ولى شما كه برخى اصول محى الدين را در اسفارتان و ساير متون تان رد كرده ايد. چرا در شرحى كه مى نويسيد هيچ انتقادى بر اصول محى الدين نمى كنيد. نه فقط نكات مشترك تان را فراز مى كنيد بل همه چيز را درهم و برهم مى كنيد. دست كم بر مبانى خودتان وفادار باشيد. آيا اين روش و سبك صادقانه است…؟! برخى از مبانى شيخ اعظم را هم رد مى كنيد و هم آن را تأييد، اين تناقض نيست…؟!



[1]ـ  الرحمان، 20.

[2]ـ  اين نكته بس مهم است: به دنبال رحلت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) با استفاده از الفاظ ولايت كه در قرآن آمده و به معنى دوستى و دوستان خدا، مى باشند حديث معروف و اعلاميه غدير، يعنى «من كنت مولاه فهذا على مولاه» را به بستر دوستى انداختند.

پس از دو قرن كه صوفيان جاى پاى شان را در جامعه محكم كردند براى به چنگ آوردن ولايت همه الفاظ ولايت را وسيله قرار دادند. اين بار قضيه برعكس بود كلماتى را كه معنى شان دوستى بود به معنى ولايت تشريعى به ويژه تكوينى، گرفتند. زيرا ديگر به تاكتيك سابق نياز نبود، كسى در ظاهر حضور نداشت كه مدعى ولايت غدير باشد. اين برنامه به چهار دليل موفق شد:

1) خلأ ولايت همچنان در جامعه احساس مى شد. خلفاى عباسى و حكام كاملا اين خلأ را احساس مى كردند و از صوفيان حمايت كردند تا اين خلأ پر شود.

2) عدم حضور امام معصوم در ظاهر. ـ البته قضيه از زمان حسن بصرى (نيمه اول قرن اول) شروع شده بود، ليكن با آغاز غيبت، مسئله به رسميت رسيد.

3) با تصدى صوفيان امر ولايت را، ديگر نيازى به توجيه پيشين ـ تبديل ولايت به دوستى ـ نمانده بود.

4) اين بار (برعكس گذشته) نياز بود حتى آيه هائى كه لفظ ولايت در آن ها به معنى دوستى آمده، به معنى ولايت حقيقى گرفته شود، زيرا صيغه جمع در آن ها و معنى عام شمولشان ولايت را پخش و توزيع مى كرد.