به سوى وحدت وجود

به سوى وحدت وجود:

محى الدين با اين مقدمه مى رود به سوى وحدت وجود. مى گويد: حقيقت علم يك «حقيقت واحده» است دو قسم يا چند علم نداريم علم يك حقيقت بيش تر نيست كه در افراد عالم پخش است و همين طور حيات.

پاسخ: درست است «مفهوم علم» در قبال «جهل» يك حقيقت واحده است. اما «مفهوم» علم. نه علمى كه در عينيت وجود دارد. علمى كه افراد دارند حقايق متعدده است. با بيان ديگر: مفهوم كه آن را «كلى» مى ناميم حقيقت واحده است ولى اين حقيقت واحده وجود خارجى ندارد.

مثال: «درخت» يك كلى است كه بر هر درخت صدق مى كند و درست مانند علم يك حقيقت واحده است. اما اگر هيچ درختى در كائنات نبود، باز حقيقت واحده «درخت» وجود داشت…؟!

كلى فقط علم و حيات نيست. جسم، حيوان، انسان، درخت، سنگ و… و… همه كلى هستند. اگر در عالم فرد حيوان وجود نداشت باز مى گفتيد حيوان وجود دارد،…؟!

كلى صرفاً يك «مفهوم» است كه ذهن آن را از افراد عينى خارجى برداشت و انتزاع، كرده است.

و در اين جا نيز لفظ «حقيقت» گول زننده است.

در اين جا دسته بندى سخنان محى الدين براى مطلب بعدى ضرورت دارد خلاصه مرادش چنين است:

1ـ كلى ذهنى كه آن را «معقول» مى ناميم از يك جهت در خارج وجود ندارد ليكن از جهتى عين موجودات خارجى (افراد خودش) است.

2ـ كلى معقول، در موجودات خارجى حكم و اثر دارد مثلاً وقتى كه «علم» در زيد حاصل شد حكم مى كند كه به زيد «عالم» بگوئيد. اثر حضور كلى در وجود زيد «عالم شدن» زيد است.

3ـ موجودات خارجى نيز در كلى معقول، اثر مى گذارند و او را محكوم به حكمى مى كنند. از باب مثال: خدا هم وجود خارجى است زيد هم وجود خارجى دارد. چون زيد حادث است اثرش اين است كه علم او نيز حادث باشد. و چون وجود خارجى خداوند ازلى است باعث مى شود كه علم او نيز ازلى باشد.

با بيان ديگر: علم باعث مى شود يك صفت به زيد داده شود «عالم».

زيد نيز باعث مى شود يك صفت به علم داده شود «علم حادث».

ازلى بودن خدا باعث مى شود به علم او نيز «ازلى» گفته شود «علم ازلى».

اشكال: ما مى گوئيم اين تأثير متقابل و اين تعاطى ميان كلى ذهنى و زيد خارجى، نيست بل ميان علم عينى و خارجى زيد است با خود زيد.

علمى كه واقعاً در وجود زيد هست و عينيت دارد باعث مى شود صفت «عالم» به زيد داده شود و همچنين وجود خارجى زيد حادث است باعث مى شود علم او هم محكوم به حدوث، باشد.

پس سخن محى الدين يك مغالطه است و بس.

مقصد: اين طور كه محى الدين دست مخاطبش را گرفته و به آرامى او را به همراه خود مى برد، مقصد چيست و كجاست؟ مقصد او به شرح زير است:

1ـ اعيان خارجى قبل از آن كه در عالم خارج به وجود آيند، عينيت دارند و داشته اند. و نام اين را «عالم اعيان ثابته» مى گذارد.

2ـ اسماء خدا هر كدام «عينيت و شخصيت» دارند.

3ـ هر اسم از اسماى الهى كه عينيت و شخصيت دارد، منشأ بخشى از اشياء جهان است. يا منشأ بُعدى از ابعاد جهان است.

4ـ محى الدين ابتدا همه اشياء را در «اعيان ثابته» جمع مى كند، سپس همه آن ها را در «اسماء اللّه» جمع مى كند. آن گاه اسماء اللّه را با وجود خود خدا جمع مى كند. و بدين ترتيب به «وحدت وجود» مى رسد. و نام آن را «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت» مى گذارد.

اين روال همان «ارباب انواع» افلاطون است. با اين فرق:

الف: افلاطون يك سرى ارباب انواع، معرفى مى كرد. محى الدين آن ها را «اعيان ثابته» مى نامد.

ب: محى الدين براى ارباب انواع از نو ارباب انواع، تعيين مى كند و هر كدام از اسامى خدا يك ربّ ويژه، مى شوند و نام اين ارباب «اسماء اللّه» است.

ج: افلاطون ارباب انواع را در وجود خدا جمع نمى كرد و به «وحدت وجود» قائل نمى شد. اما محى الدين اين كار را مى كند.

محى الدين در اين جا در اول خط است، مى خواهد با ايجاد ارتباط وجودى و «تأثير متقابل» ميان كلى هاى ذهنى و موجودات خارجى به مفاهيم ذهنى عينيت بدهد عينيتى كه اثر و آثارش در اشياء خارجى هست.

با اين توضيحات كه داده شد مراد محى الدين در دنباله سخنش بهتر روشن مى شود:

ـ ثمّ نقول فى الحق تعالى. انّ له علماً و حياةً، فهو الحىّ العالم، و نقول فى الانسان، انّ له حياةً و علماً، فهو الحىّ العالم، و نقول فى الملك، انّ له حياةً و علماً فهو الحى العالم. و حقيقة العلم واحدة، و حقيقة الحياة واحدة، و نسبتها الى الحىّ و العالم نسبة واحدة: سپس در مورد خدا مى گوئيم او علم دارد او حيات دارد، پس او حىّ و عالم است. و در مورد انسان مى گوئيم او علم و حيات دارد، پس او نيز حى و عالم است. و در مورد فرشته نيز مى گوئيم او علم و حيات دارد. پس او حى و عالم است. در حالى كه حقيقت علم يك حقيقت واحده، است. و همين طور حقيقت حيات، يك حقيقت واحده است. و نسبت آن به حى و عالم نسبت واحده است.

توضيح: مى گويد: علم حقيقت واحده است، و نسبت اين علم به زيد و يا به خدا، يك نسبت واحده، است، درحالى كه در اين جا به دو نتيجه مى رسيم نه به نتيجه واحده، مى گوئيم علم زيد حادث است و علم خدا ازلى است.

ـ و نقول فى علم الحق انّه قديم، و فى علم الانسان، انّه محدث: و مى گوئيم در مورد علم خدا كه آن ازلى است و در مورد علم انسان مى گوئيم كه آن حادث است.

ـ فانظر ما احدثته الاضافة من الحكم فى هذه الحقيقة المعقولة: پس ببين اضافه و نسبت چه حكمى در اين حقيقت معقوله، ايجاد مى كند.

توضيح: وقتى كه علم به زيد اضافه و منسوب مى شود، محكوم به حدوث مى شود و وقتى كه به خدا اضافه و منسوب مى شود، محكوم به قديم بودن، مى شود.

ـ وانظر الى هذا الارتباط بين المعقولات و الموجودات العينية، فكما حكم العلم على من قام به ان يقال فيه «انّه عالم»، حكم الموصوف به على العلم بانّه حادث فى حق الحادث، قديم فى حق القديم. فصار كل واحد محكوماً به و محكوماً عليه: بنگر به اين ارتباط ميان معقولات و موجودات عينى، پس همان طور كه علم حكم مى كند به دارنده آن «عالم» گفته شود، همان طور نيز «موصوف به علم» حكم مى كند كه علم حادث است در حق حادث، و قديم است در حق قديم. پس هر دو (علم و عالم) هم محكوم به مى شوند و هم محكوم عليه.

اما همان طور كه در بالا گفته شد اولاً اين تعاطى ميان «كلى» كه صرفاً مفهوم ذهنى است با وجود خارجى زيد نيست بل ميان زيد خارجى با علم خارجى و علم عينى او، است.

ثانياً: اساساً چنين تعاطى ميان زيد خارجى و علم خارجى او نيز برقرار نيست. اين كه مى گوئيم علم زيد حادث است نه به خاطر اين كه چون علم زيد است حادث است، بل مى گوئيم، چون علم زيد «محدود» است و «مطلق نيست» پس حادث است. يعنى هيچ كارى با خود زيد نداريم، فقط خود «علم» را بررسى مى كنيم پى مى بريم كه اين علم قديم نيست، حادث است.

تأمل: 1ـ اين كه مى گويد علم «حقيقت واحده» است درست است اما مفهوم ذهنى علم حقيقت واحده است نه علم هاى موجود در وجودهاى خارجى افراد.

مفهوم كلى انسان در ذهن، يك حقيقت واحده است و اين لازم نگرفته كه حقايق و عينيت هاى خارجى انسان با آن مفهوم در تعامل «تأثير و تأثر» باشند. مفهوم ذهنى هيچ تأثيرى در چگونگى وجودهاى خارجى ندارد بل خودش انتزاعى از وجودهاى خارجى است.

آيا آن مفهوم كلى ذهنى، حقيقت است اما متعدد و متكثّر بودن انسان ها در خارج، حقيقت نيست؟…؟.

نسبت واحده: بلى نسبت ذهنى، واحده است. و وقتى كه ذهن علم را به خدا يا به زيد نسبت مى دهد هر دو انتساب را به يك نحو مى دهد. اما در خارج چيزى به نام نسبت يا اضافه نداريم در خارج فقط يك چيز هست: «زيد عالم».

وجود زيد، ماهيت زيد و علم زيد همگى فقط يك شىء است. و تفكيك وجود او از ماهيتش يا تفكيك علم او از او، صرفاً يك انتزاع ذهنى است.

همگان از جمله ملاصدرا عقيده دارند كه تفكيك ماهيت از وجود تنها يك انتزاع ذهنى است. اما ملاصدرا تحت تأثير محى الدين از اين اصل به آرامى مى لغزد و با تمسك به اعتبارى بودن ماهيت در ذهن، به اعتبارى بودن ماهيت در خارج حكم مى كند و همه واقعيات خارجى را خيال دانسته، حكم به وحدت وجود مى كند.

محى الدين مفهوم كلى ذهنى را به منزله وجود خارجى قلمداد مى كند و به آن عينيت مى دهد آن گاه ميان آن و ميان وجودهاى واقعى و عينى خارجى، يك تعاطى برقرار مى كند.

خلاصه سخن: اگر بپذيريم كه مفهوم كلى ذهنى در عين ذهنى بودن، به نحوى عينيت خارجى هم دارد، در اين صورت همه سخنان محى الدين درست است. و حكم مى كنيم كه اين همه تعدد و تكثر كه موجودات خارجى دارند همگى خيال و محصول نسبت ها، است. اما واهى تر از اين سخن در عالم امكان ندارد.

استفاده از لفظ «معقوله» منشأ اشتباه مى شود. عقل مى گويد اين برداشت كه ذهن از موجودات عينى خارجى گرفته و آورده در خودش جاى داده، اين شىء توى ذهن، يك حقيقت واحده است اما همان عقل مى گويد موجودات خارجى حقيقت واحده نيستند. يعنى هر دو طرف مسئله حكم عقل است هم حقايق متعدده و متكثره بودن در خارج، و هم حقيقت واحده بودن، در ذهن.

بحثى در ذهنيات: مفاهيم و معانى، غير از ذهن، وعاء و جايگاهى ندارند. هيچ «مفهوم» ى در خارج وجود ندارد. آن چه در خارج هست، شيئى است كه ذهن اين مفهوم را از آن برداشت كرده. و هيچ «معنى» اى در خارج وجود ندارد آن چه در خارج هست شيئى است كه ذهن اين معنى را از آن برداشت كرده.

و هرچه كه حرف «ت ـ تاء مصدريت» در آن هست، وجود خارجى ندارد مثل: عدالت، شرافت، رشادت، عالميت، قادريت، حتى خود «حقيقت»، آنچه در خارج وجود دارد عبارت است از: عادل، شريف، رشيد، عالم، قادر، حقّ. و حتى خود «كثرت» در خارج وجود ندارد آن چه در خارج هست «كثير» است.

و همين طور است ساير معانى مصدريه از قبيل: رفتن، ديدن، زدن، شنيدن و… آن چه در خارج هست عمل رفتن، عمل ديدن، عمل زدن، عمل شنيدن، است.

اكنون پرسش اين است آيا هر چه در ذهن «حقيقت» باشد در خارج هم «حقيقت» است؟ و هر چه در ذهن صحيح باشد در خارج هم صحيح است…؟

اين كه محى الدين مى گويد «حقيقة العلم واحدة» هم در ذهن و هم در خارج صحيح است؟! او بايد مى گفت «و حقيقة العلم الذهنى واحدة»، تا سخنش صحيح باشد، پس اطلاق حرف او نادرست است، علم حقيقت واحده نيست علم ذهنى حقيقت واحده است و علم در خارج وجودهاى متعدد دارد.