بزرگتر از وحدت وجود

بزرگتر از وحدت وجود:

جمله تأكيدى بالا هم لازم است زيرا قضيه خيلى زور مى برد. و هم بس مهم است زيرا راه هر گونه تأويل و توجيه را مى بندد و كسى نمى تواند اين اعتقاد محى الدين را كه يكى از مهم ترين پايه هاى فكرى اوست. انكار كند و تكليف كاملاً روشن مى شود. امّا اين «تناقضِ» روشن است كه يك شىء در عين ذهنى بودن خارجى هم باشد و در عين خارجى بودن ذهنى هم باشد. يعنى هم ذهنى بودن خود را حفظ كند و هم حفظ نكند، هم خارجى باشد و هم خارجى نباشد.

اعتقاد به «وحدت وجود» كه انكار همه واقعيت هاست آسان تر از اين اعتقاد است. زيرا در مورد وحدت وجود از همه قيود و تعيّن ها صرف نظر مى شود آن گاه حكم به وحدت وجود همه اشياء داده مى شود. اما محى الدين در اين مسئله با حفظ تعين و قيد شىء ذهنى و نيز با حفظ قيد و تعين وجود خارجى حكم به وحدت آن دو مى كند.

گفتم «آن دو» اما يكى از اين دو، سر از ميلياردها شىء در مى آورد مثلاً ميلياردها افراد انسان كه درتاريخ آمده اند همه با آن انسان كلى ذهنى عين هم بوده و وحدت پيدا مى كنند و همگى با حفظ قيد و تعيّن.

او در عبارت زير بر محفوظ بودن اين قيدها اصرار و تأكيد دارد:

ـ و لم تُزل عن كونها معقولة فى نفسها: و در عين حال از معقول ذهنى بودن نيز فارغ نمى شوند.

محى الدين در عبارت زير درصدد خروج از اين «تناقض» است:

ـ فهى الظاهرة من حيث اعيان الموجودات، كما هى الباطنة من حيث معقوليتها: پس كلى ها ظاهر هستند از حيث اعيان خارجى موجودات، و باطن هستند از حيث معقوليّت موجودات.

 «حيث» مى تواند يك حكم را از تناقض خارج كند مثلاً يك فرد معين از اين حيث كه بالفعل زندگى مى كند، زنده است و از حيث اين كه بالقوه وفات خواهد كرد، مرده است «انّك ميّت[1]». اما در اين تناقض مورد بحث كارى از «حيث» ساخته نيست. زيرا با تأكيد تمام بر حفظ «حيث» اول حكم مى كند كه شىء در حيث دوم نيز با حفظ همان حيث، باشد درست مانند اين كه به كسى گفته شود هم بالفعل حيات دارد و هم بالفعل حيات ندارد. و نيز همين كس بالقوه ميت است و بالقوه ميت نيست.

كلى ذهنى بالفعل هم ذهنى است هم خارجى، و نيز شىء خارجى بالفعل هم خارجى است و هم ذهنى. كه در حقيقت در يك حكم دو تناقض وجود دارد.

تناقض ديگر: در تعبير ظاهر و باطن، نيز در اين جا يك تناقض بزرگ ديگر نهفته است: يك شىء مى تواند ظاهر داشته باشد و در عين حال باطن نيز داشته باشد. اما «يك شىء» نه «دو شىء». يك شىء در ويژگى ها، تعيّن ها و قيود خود مى تواند يك ظاهر و يك باطن، داشته باشد. اما دو شىء كه هر كدام تعينات و قيودات ويژه خود را دارد، و اگر آن تعينات را از دست بدهد، ديگر آن شىء نيست، بل شىء ديگر است. نمى تواند يكى باطن ديگرى و ديگرى ظاهر آن يكى باشد.

مثال: يك سيب پلاستيكى ظاهرش سيب و باطنش پلاستيك است در همان تعينات و قيودات خود. اينك يك سيب طبيعى در كنار آن سيب پلاستيكى بگذاريم بگوئيم سيب پلاستيكى ظاهر سيب طبيعى است و سيب طبيعى باطن سيب پلاستيكى است. اين درست نيست زيرا باطن سيب پلاستيكى، پلاستيك است نه سيب طبيعى. و نمى شود باطنش هم طبيعى باشد و هم پلاستيك. يعنى هم طبيعى باشد و هم طبيعى نباشد، هم پلاستيك باشد و هم پلاستيك نباشد.

در موضوع بحث، نيز درست عين همين مثال، تناقض دو جانبه يعنى دو تناقض لازم مى آيد. محى الدين به دليل ويژگى روح متهورانه خود هر چه خواسته بى باكانه گفته است آن هم در پايه اى ترين و بزرگترين و اساسى ترين مسئله مكتب خودش، مكتبى كه براساس تناقض بنا شده است. تناقضى كه حتى با كنار گذاشتن عقل و متوسل شدن به كشف و شهود نيز قابل توجيه نيست. زيرا (به فرض قبول كشف و شهود هر فرد غير معصوم درهر مسئله اى) هيچ شهودى نمى تواند خدا را متهم (نعوذ باللّه) به تناقض كند. محى الدين با ادعاى القاى محتواى فصوص الحكم از ناحيه رسول اكرم(صلى الله عليه وآله)، آيا مى خواهد آن حضرت را به القاى تناقض متهم كند…؟! با اين وضع وظيفه يك مسلمان چيست؟ خدا و رسول (نعوذ باللّه) را متهم به تناقض كند؟ يا ادعاى محى الدين را عارى از حقيقت بداند؟ كداميك؟…؟.



[1]ـ  زمر، 30.