انطباق ذهن بر عين

3ـ انطباق ذهن بر عين:

 

مسأله «شناخت شناسي» در حدّ رضايت بخش و نشاط انگيزي در محافل علمي جهان مطرح است به‌ويژه چگونگي انطباق ذهن بر عين و به عبارت ديگر «انطباق عين بر ذهن» يكي از مسائل مهم و پايه‌اي علوم انساني گشته است. چاشني اين بحث را «فرفوريوس[1]« نو افلاطوني در سال (3.4 ـ 233 م) به جاي گذاشت و ملاصدرا (متوفاي 1050 هـ) آن را پرورانيده به «اتحاد عاقل و معقول» ـ وحدت در عين كثرت و كثرت در عين وحدت ـ فتوا داد و اينك غربي‌ها با مباني و چشم‌اندازهاي ديگر آن را مي‌پرورانند و آن چه در اين بين مطرح نيست ديدگاه اهل‌بيت‌عليهم السلام است.

 

با اين كه مسأله عدم تطابق ذهن با عين در موارد و مقولات و زمينه‌هاي زيادي، از مسلمات مورد قبول همه از آن جمله از بديهيات روشن در منطق و فلسفه ارسطويي، است باز بهتر است به عنوان نمونه شاهد روشني از خود حكمت متعاليه داشته باشيم.

 

مرحوم صدرا در فصل پنجم از موقف ثاني جلد ششم مي‌گويد: «الفصل الخامس: ايضاح القول بان صفاته الحقيقية كلّها ذات واحدة لكنّها مفهومات كثيره.»

 

بنابراين ذهن يك شي واحد خارجي را مي‌تواند در تصورهاي متعدد و كثير تصور كند در حالي كه اين مفهوم‌هاي كثير در خارج از ذهن مطابقات كثيره ندارند و هم چنين عكس آن هم جايز است يعني ذهن مي‌تواند اشياء كثير خارجي را از كثرت تفريغ نموده آنها را يك وجود واحد تصور نمايد.

 

پوزيتويست‌ها اصالت را به عين و ارسطوييان اصالت را به ذهن مي‌دهند و مكتب قرآن و اهل‌بيت‌عليهم السلام، مكتب «امر بين الامريني» است.

 

رابطه عين با ذهن و بالعكس:

 

1ـ گاهي بديهي‌ترين مفهوم ذهني در مصداق خارجي مجهول‌ترين شي مي‌شود. مرحوم حاجي در مبحث وجود مي‌فرمايد:

 

مفهومه من اعرف الاشياء                     وكنهــه فـي غاية الخفاء[2]

 

يعني: مفهوم «وجود»، اعرف اشياء و شناخته شده‌ترين شي است؛ اما كنه و واقعيت آن مجهول و در غايت مجهوليت مي‌باشد.

 

بنابراين هميشه ذهن و عين با هم تطابق ندارند همان گونه كه وجود در ذهن اعرف اشياء و در عالم عين واقعيت آن مجهول‌ترين اشياء است.

 

2 ـ گاهي بر عكس، بديهي‌ترين و شناخته‌ترين شي واقعي كه در عينيت خارج وجود دارد در ذهن مجهول‌ترين مفهوم مي‌شود از باب مثال: گوجه فرنگي‌اي كه بشر آن را مي‌خورد و هضم مي‌كند، يك پديده و مخلوق است. و تاكنون هيچ عاقلي اين شي را خدا ندانسته يا جزء خدا، بعض خدا، يا مشمول وحدت در حقيقة الوجود، ندانسته است؛ ليكن برخي از ارسطوييان خدا را حقيقة الوجود و «فعل محض» دانسته و گوجه‌فرنگي را نيز از حيث وجود، خدا دانسته‌اند.

 

و چون نتوانسته‌اند مفاهيم ذهني را سامان دهند به وحدت خدا و همه اشياء فتوا داده‌اند.

 

كثرت وجود در عينيت جهان هم يك حقيقت است و هم يك واقعيت و اين بديهي‌ترين بديهيات است؛ امّا در ذهن آنان اين بديهي مورد انكار بل يك توهم محض و مساوي جهل و ناداني محسوب مي‌شود.

 

بنابراين هيچ‌كس (عضو هر محفل علمي و پيرو هر فلسفه‌اي كه باشد) نمي‌تواند به تطابق عين و ذهن به طور مطلق قائل شود. حتي همين ارسطوييان كه متأسفانه هميشه اصالت را به ذهن داده و عين را تابع و پيرو ذهن، دانسته‌اند. يعني آنان هم تطابق و هم عدم تطابق را ردّ مي‌كنند بل بالاتر از اين مقوله‌ها، مي‌گويند: عين بايد تابع و پيرو ذهن باشد.

 

در اين بينش عين به قدري فاقد حقيقت مي‌شود كه حتّي «حق تطابق» هم ندارد وظيفه عين «پيروي صرف» مي‌شود.

 

ماركسيست‌ها نيز عكس بينش ارسطوييان را دارند و معتقدند كه ذهن بايد تابع و پيرو عين باشد و اساساً ذهن ساخته عين است. در حقيقت ارسطوييان به «اصالت ذهن» و ماركسيست‌ها به «اصالت عين» عقيده دارند و ليبراليست‌ها نيز در اين مسأله اصالة العيني هستند.

 

در مكتب اهل‌بيت‌عليهم السلام نه اصالت ذهن صحيح است و نه اصالت عين بل آنچه صحيح است «امر بين الامرين» است. اين مسأله را در كتاب «جامعه شناسي شناخت» كه موضوعش همين مسأله است توضيح داده‌ام و در اين‌جا تكرار نمي‌كنم.

 

3 ـ گاهي يك قضيه هم در ذهن و هم در عين صدق دارد و برهاني كه از چنين قضايايي تشكيل مي‌شود هم در ذهنيات صادق مي‌شود و هم در عينيات. مانند برهان معروفِ «العالم متغير وكل متغير حادث فالعالم حادث».

 

4ـ گاهي قضيه‌اي تنها در ذهن صدق دارد، مانند:

 

الوجود اصيل.

 

يا: الماهيه اعتباريةٌ.

 

يا: الوجود مقول بالّتشكيك.

 

اين سه قضيه كه صدق ذهني دارند، دو جريان فكري را در ذهن به راه مي‌اندازند و در نتيجه، قضيه ذهنيه «وحدت وجود ذهني» ـ وحدت مفهوم وجود ـ حاصل مي‌شود؛ اما اين سه قضيه در خارج صادق نيستند و كذب محض هستند، چرا كه آنچه در خارج وجود دارد، كثرت وجود است و آنچه در خارج وجود ندارد، وجود منتزع از ماهيت و يا ماهيت منتزع از وجود، است.

 

5 ـ گاهي قضيه‌اي در خارج صدق دارد؛ ولي در عالم ذهن كذب محض است مانند: «الوجود كثير» كه در خارج يك حقيقت و واقعيت است ولي در ذهن كاملاً كاذب است؛ زيرا مفهوم وجود در ذهن يك امر واحد و بسيط است.

 

و اين است معناي «امر بين الامرين» در مسأله «تطابق» ذهن و عين. يعني نه مطلقا به تطابق مي‌توان نظر داد و نه مي‌توان مطلقا به عدم تطابق قائل شد. حتي در مورد تطابق نيز قضيه‌اي با قضيه ديگر فرق دارد. براي مثال دو برهان زير را با هم مقايسه مي‌كنيم:

 

1 ـ العالم ممكن وكل ممكن محتاج الي العلة فالعالم محتاج الي العلة.

 

2 ـ العالم متغير وكل متغير حادث فالعالم حادثٌ.

 

ماركسيست‌ها به آساني در مقابل برهان اول گفتند: اساساً عالم ممكن نيست بل واجب و قديم است؛[3] ليكن آنان در قبال برهان دوم كه با مسائل و مباحث مربوط به «زمان» حمايت مي‌شود، شكست خوردند.

 

با صرف‌نظر از جزئيات مسأله تطابق، موضوع را تنها در سرگذشت خود فلسفه ارسطويي بررسي مي‌كنيم:

 

فلسفه ارسطويي در ادوار سه‌گانه ـ دوره يوناني، دوره اسكو لاستيك و دوره اسلامي ـ در همه چيز بحث كرده است در «ذهن»، در «عين»، در «طبيعت»، در «ماوراء طبيعت» (فيزيك و متافيزيك) و…

 

بخش طبيعيات اين فلسفه فرو ريخت و غلط بودن آن از اساس و پايه براي همگان مسلم گشت و آنچه از آن مانده بخش «وجود شناسي» آن است كه در اصطلاح فلاسفه ما «الهيات بالمعني الاعم» ناميده مي‌شود.

 

امروز فلسفه ارسطويي خود را مسؤول تبيين افلاك (كيهان شناسي)، زيست شناسي، درد و درمان شناسي (طب) و… نمي‌داند و به‌صورت اعلام شده و با پذيرش غلط بودن داده‌هاي قبلي، از اين قلمرو عقب نشسته است؛ امّا بزرگ عيب و بزرگترين بي‌انصافي اين فلسفه آن است كه هرگز به «بازنگري خود» نپرداخته و نمي‌پردازد و هرگز نينديشيده و نمي‌انديشد كه چرا كاخ عظيم طبيعياتش آوار شده است ـ؟!

 

چرا دست‌اندركاران انديشه‌اي سترگ و شناخته شده مانند «انديشه ارسطويي ارسطوييان» كه از زمان ارسطو تاكنون مردم و ديگران را عوام دانسته و كوس حقيقت خواهي و «حق‌يابي»شان گوش جهانيان را كر كرده، دمي با خود نمي‌انديشند كه به چه علت باغ زيبايي طبيعيات‌شان از بنياد بر باد رفت[4] ـ ؟! عيب كار در كجا بوده؟ در كجاي سبك و روش‌شان خطاء رخ داده؟ در كدام مرحله از طي طريق انحراف صورت گرفته؟ آيا منطق ارسطويي با همه استواري‌اش دچار غلط است؟ يا در تعهدِ «فلسفه بايد از مسلمات شروع شود» خلاف عهد كرده و بر خلاف تعهد و پيمان حادثه‌اي رخ داده است؟

 

هيچ كدام از موارد فوق اتفاق نيفتاده تنها اشتباه، خطا و انحرافي كه رخ داده «سرايت دادن منطق ارسطويي از قلمروش يعني از عرصه ذهن به عرصه عين» و «تطبيق كامل و همه جانبه عالم عين بر عالم ذهن» است.[5]

 

آيا سزاوار است بزرگاني كه فيلسوف هستند و به راستي انديشمندند اين موضوع را به اصطلاح پشتِ گوش بيندازند و «تجاهل العارف» نمايند؟ يا راستي نمي‌دانند و به پشت گوش مي‌اندازند. در اين صورت مصيبت بزرگتر است كه اميد است چنين نباشد.

 

هميشه چيزي به نام «كثرت» بر ارسطوييان (حتي در دنياي غرب در قرون اخير و حتي قبل از پيدايش «بحث اصالت وجود و ماهيت»،) فشار آورده است و با روح فلسفه ارسطويي سازگار نبوده است. اصالت وجود و اعتباريت ماهيت از اقتضاهاي اساسي منطق ارسطويي است خواه اين موضوع يك مسأله قديمي يوناني باشد و خواه در قرون اخير مطرح شود، مطرح شدن و نشدن چيز ديگر است. آنچه در اين بين رخ داده پديده‌اي به نام «عرفان» در ميان مسلمانان است كه «وحدت وجود» را بر اساس كشف و شهود مطرح كرد و اين غنيمت بزرگي شد براي ارسطوييان كه توسط اسپينوزا ـ كه وارث متون اسلامي اسپانيايي بود ـ در غرب عنوان گشت و توسط فلسفه متعاليه ملاصدرا در شرق مطرح شد.

 

اين حق منطق ارسطويي است كه «وحدت‌گرا» و «ضد كثرت» باشد؛ زيرا منطق مفاهيم است نه منطق واقعيات، منطق ذهن است نه عين. اگر يك فيلسوف ارسطويي با همين منطق به سراغ تبيين واقعيات و وجودهاي خارجي آمده و درصدد تبيين آن‌ها باشد و به وحدت وجود معتقد نشده مانند ملاصدرا خداوند را همه چيز نداند، در حقيقت فلسفه خودش را نفهميده است. راستي چنين شخصي به برهان صدرا (كه پيشتر توضيح داده شد) چه پاسخي دارد؟

 

آيا اين برهان بر اساس منطق ارسطويي عيب و اشكالي دارد؟ آيا مي‌توان خدشه‌اي در آن وارد كرد؟.

 


[1]. فرفوريوس در سال 233 م در صور لبنان به دنيا آمد وي از فلاسفه نو افلاطوني و شاگرد افلوطين بود و در تبليغ مكتب استاد سعي فراوان نمود. كتاب «ايساغوجي» وي معروف است و نظريه اتحاد عاقل و معقول اولين‌بار توسط وي مطرح شد و ابن‌سينا اشتباهاً در شفا وي را مشائي معرفي كرده است.

 

[2]. شرح منظومه (غرر الفوائد) ص 9.

 

[3]. دهريون از اول در مقابل اين استدلال به قديم بودن عالم پناه مي‌بردند و در قرآن كريم، احتجاجات پيامبرصلي الله عليه وآله و ائمه‌عليه السلام مخصوصاً احتجاجات امام صادق‌عليه السلام در مقابل دهريون به پاسخ اين اشكال اشاره شده است.

 

[4]. برخي در پاسخ به اين سوال مي‌گويند: فلسفه و منطق ارسطويي هيچ نقص و ايرادي نداشت بل كه فلاسفه بودند كه در كاربرد اين فلسفه اشتباه كردند و به جاي استقراء از برهان يا به جاي برهان از استقراء استفاده كرده بر عهد و پيمان اين منطق كه شروع از بديهيات بود وفادار نماندند.

 

ولي بايد گفت: مگر افرادي چون «فرانسيس بيكن» و «جان استوارت ميل» سعي نكردند كه استقراء و برهان را در جاي خود به كار برند و كوشيدند تا استقراء را كه به هر طريق نمي‌توانست منتج يقين باشد، يقين‌آور كنند پس چرا آنها و فلاسفه بعدي در اين كار موفق نشدند؟

 

واقعيت اين است كه منطق ارسطويي منطق ذهن است هم استقراءش هم برهانش و توان دخالت در عين را ندارد و زحمات فلاسفه غربي براي منتج يقين كردن استقراء در عين ظرافتش آب در هاون كوبيدن است و تا قبول نكنيم كه منطق ارسطويي منطق ذهن است نه عين، اين مشكل هرگز حلّ و فصل نخواهد شد.

 

[5]. در اين موضوع چهار نظريه وجود دارد:

 

الف) انطباق كامل ذهن بر عين.

 

ب) انطباق كامل عين بر ذهن.

 

ج) عدم انطباق ميان عين و ذهن مطلقا.

 

د) امر بين الامرين كه نظريه اهل‌بيت‌عليهم السلام است و توضيحش خواهد آمد.