افسردگى، كسالت و تصوف

8 ـ افسردگى، كسالت و تصوف:

و شگفت تر اين كه جناب جلال الدين آشتيانى در مقدمه اى كه بر شرح قيصرى نوشته به طور مكرر تاسف مى خورد كه چرا امروز مردم مصر به اين علوم (!) نمى پردازند و از آن دل سرد شده اند. وبراى «مرگ تصوف ميان اهل سنت» مرثيه خوانى مى كند. و شگفت تر اين كه با اين همه صوفى زدگى كه صوفيان نو پديد در ايران به راه انداخته اند، باز از كسادى بازار اين كالاى غش آميز (و جوكيات بسته بندى شده در جعبه هاى اسلامى نما) در ايران سخت ناله و زارى مى كند.. باز شگفت تر اين كه جناب آشتيانى جامعه شناسى وانسان شناسى هم مى كند مى گويد: اين بى توجهى به تصوف، نتيجه اى جز كسالت ندارد.

او گمان مى كند نشستن و در عالم هپروت سير كردن، نشاط انگيز و تحرك بخش است. در حالى كه همه دانشمندان بل همه عقلاى جهان مى دانند كه انديشه اى خمودى آورتر از تصوف در دنيا نبوده و نخواهد بود، و اين فرياد بزرگ تاريخ است. اما گوش حضرت ايشان اين فرياد و نعره درد آلود تاريخ را نمى شناسد. و تنها نشاط عيش و نوش و طرب خواهى سران صوفيه را مى بيند. و اساسا اين سران، تصوف را براى به خمودى كشاندن مردم و فراهم آوردن نشاط فردى خود به راه انداختند.

سعدى: سعدى57 سال پس از محى الدين وفات كرده و در دمشق و حلب با تصوف محى الدين كاملا آشنا شده بود. در آن عصر كه تصوف همه گير و به اصطلاح در «بورس» بود و همه رشته هاى علمى را از ميدان خارج كرده و آن ها را دنيا گرائى و پرداختن به امور غير لازم، بل هر نوع علم به ويژه علوم تجربى را كار احمقانه لقب داده بود، سعدى و خامت اوضاع مسلمانان را حس مى كند و بر عليه اين افسردگى و خمودى مى خروشد:

برو كار مى كن مگو چيست كار *** كه سر مايه جاودانى است كار

منطق «تحقير كار» و اعتقاد به «چيست كار» چيزى نيست كه بتوان به سادگى از آن گذشت، تاريخ همه ملل و جامعه هاى جهان را بررسى كنيد هيچ جامعه اى به مرحله اين منطق نرسيده جز جامعه مسلمانان در قرن هاى 5ـ 6 و7، رهبانيت درجوامع مسيحى و نيز جوكيات در هند به تارك دنيائى دعوت مى كرد ليكن  هيچ كدام  هر گز به اندازه 1 % تصوف در جامعه مسلمانان در خمودى گرائى، موثر نگشت.

از خواننده تقاضا مى كنم شعر ديگر سعدى را باديد جامعه شناسانه نگاه كند:

بخور تا توانى به بازوى خويش *** كه سعيت بود در ترازوى خويش

اين شعر چه مى گويد؟ از هر كسى از هر مردمى بپرسيد، مى گويد سعدى در اين شعر به توضيح واضحات پرداخته است و كودكانه حرف زده است، زيرا همه مى دانند كه كسى به كسى مال مفت و نان مفت نمى دهد، حتى نسل امروزى جوامع اسلامى نيز در اين باورند. پس سعدى در اين بيت چه مى گويد كدام مفتخواران را به كار دعوت مى كند؟ در بيت بالا ارزش كار را مى خواهد مثلا به جوانان امروزى كه به دنبال كار يابى شب و روز مى دوند، انگيزه كار يابى بدهد؟ او در اين اشعار با كدام فرهنگ مبارزه مى كند؟

خود سعدى كه به جهان گردى مى پرداخت با كدام امكانات و با كدام هزينه؟ با كدام مال و پول؟ اگر صوفى اى از رى حركت مى كرد در رباط كريم  خوان گاه حاضر و خوان آماده بود، سپس در ساوه، زرند سپس همدان سپسو… اكثر قريب به اتفاق زمين ها و باغات ممالك اسلامىوقف خوان گاه ها بود مردم زحمت مى كشيدند و صوفيان مى خوردند.

به لفظ «ترازو» در شعر سعدى دقت فرمائيد: صوفيان و در ويشان حتى تا اين اواخر كه به زمان ما مى رسد در بازارها مى گشتند و ما يحتاج خود را از مردم مى گرفتند مفت و رايگان، تنها گاهى به شعر خوانى مى پرداختند. بديهى است گرفتن رايگان نيازمند ترازو نيست صوفيان كارى باترازو نداشتند اسب پيش كشى را دندان نمى شمارند و كالاى مفت را در ترازو نمى گذارند.

سعدى آينده اين جامعه  خمود آگين و كسل و تنبلى آفرين را پيش بينى مى كند گويا تسليم شدن در قبال مغول را پيش بينى مى كند، بر جامعه ترازو گريز و كار گريز، نهيب مى زند:

برو كار مى كن مگو چيست كار *** كه سر مايه جاودانى است كار

بخور تا توانى به بازوى خويش *** كه سعيت بود در ترازوى خويش

اما سعدى و ساير درد شناسان نتوانستند كارى از پيش ببرند. چنگيز يك تلنگرى به جامعه مسلمانان زد ديد خبرى نيست همه در خمودى بى حال لميده اند، و منت هم بر خدا مى گذارند كه مشغول كشف و شهود هستند. حمله را آغاز كرد، يك فرد مغول در اطراف نيشابور (مقر آن روز شيخ عطار صوفى) چهل نفر را به تنهائى گرفت و تك تك راپيش چشم شان كشت حتى كسى از آنان فرار هم نكرد.

اينك حضرت آشتيانى غصه مى خورد كه بازار تصوف چرا در ايران و ديگر ممالك اسلامى كم رونق است و نگران است كه اگر افيون تصوف به خورد اين مردم نرود دچار كسالت خواهند شد.

سعدى كه بر اين فرهنگ خمودى مى آشوبد و بر آن مى تازد خودش به تصوف و اباحه گرائى شديد دچار بود «خبيثات» او را در كنار «طيبات» اش بخوانيد آن قدر مستهجن است كه اكثر ناشران كليات سعدى، از چاپ بخش خبيثات خود دارى كرده اند. اين نشان مى دهد  كه اوضاع آن قدر وخيم بوده به اصطلاح «خواجه حافظ هم فهميده است» و سعدى كه خود از حلقه زنندگان به دور خوان خوانگاه است و اباحه گراى سر از پا نشناس است بر عليه و خامت او ضاع، مى شورد و مى غرد.

او كه خود صوفى است به جنگ تصوف مى رود، آن روز كه كار وعلم محكوم شده بود و علم لقب «قيل و قال» يافته بود، از كار و علم دفاع مى كند:

عارف و صوفى همه طفلان ره اند  *** مرد اگر هست به جز عالم ربّانى نيست

صاحب دلى به مدرسه آمد ز خانقاه  *** بشكست عهد صحبت اهل طريق را

گفتم ميان عالم و عابد چه فرق بود  *** تا اختيار كردى از آن اين طريق را

گفت آن گليم خويش به در مى برد ز موج  *** وين جهد مى كند كه بگيرد غريق را

و آشتيانى مى خواهد از نو همه را غرق كند.

به قول شاعر عرب «من در قبال ظلم قاتل خود شكيبائى مىورزم قاتلم از من شكايت مى كند» من از دست جناب آشتيانى و مكتبش مى كشم و كشيدم و تا اين اواخر دم نزدم اما ايشان چيزشان باقى است:

عندى اصطبار و شكواً عند قاتلتى *** فهل با عجب من هذا رجل راى

سلطه تصوف نو پديد در حدى است كه من براى نوشتن اين كتاب زير اتهامات آنان و زير اعتراضات خير خواهان خودم (كه نصيحت مى كنند اين كار خطر خيز را كنار بگذارم) دارم خفه مى شوم، و جناب ايشان از عدم رونق تصوف گر يه مى كنند!ـ !