تاريخ تحول نظم رياضي و فونكوسيوناليسم در انديشه و علم
اكنون از اين ديدگاه به جريان تاريخي «هندسه شناخت» ميپردازيم و آن را در 6 مرحله زير بررسي ميكنيم:
1 ـ از آغاز انديشه بشري تا سوفسطائيان.
2 ـ از پيدايش سفسطه تا سقراط.
3 ـ از سقراط تا ارسطو.
4 ـ از ارسطو تا فرانسيس بيكن )322 ق م ـ 1626 م).
5 ـ از بيكن تا اگوست كنت (1857 – 1626).
6 ـ از كنت تا 5 دهه اخير (1950 – 1857).
نحوه سخن با سبك بالا و انداختن جريان بحثهاي مربوط به تاريخ علم هميشه به بستر يوناني آن، و ناديده گرفتن متفكران هندي، چيني، ايراني و مصري غير منصفانه است ليكن اين روند مرسوم شده است و من نيز از اين رسم پيروي كردم.
1 ـ تا سوفسطائيان:
انسان ها در اين مرحله نه در صدد چيزي بنام علم بودند و نه مدعي آن، آنان با يك زيست طبيعي همراه با اذعان به عجز و ناتواني خود در تبيين نظم بينظمي طبيعت، با تسليم شدن در مقابل آن، زندگي ميكردند.
2ـ سوفسطائيان:
وقتي كه انسان در صدد شناخت هستي برآمد بيش از پيش به ناتواني خود در قبال فلّه جهان و نظم در بينظمي، پي برد و باور كرد كه يا جهان خيال است و يا انديشه و تعقل انسان توهمي بيش نيست. يا هستي سفسطه است يا تعقل. بديهي است وقتي كه هستي خيال باشد عقل نيز كه جزء آن است خيال ميشود. گروهي به اين نتيجه رسيدند، گروه ديگر تنها فكر و انديشه را به سفسطه محكوم كردند.
(مقصود از اين مرحله بندي توجه به فرازهائي است كه تحولّي در «نظم رياضي تفكر» رخ داده است وگرنه انسانها هزارهها پيش از سوفسطائيان و سقراط داراي انديشه و علم بودند بويژه از ديدگاه انسان شناسي اسلام).
سقراط تا ارسطو:
سقراط بر چيزي بنام «نظم انديشه» اصرار ورزيد كه: اگر ما جهان را، جهان فلّه را نميتوانيم تحت يك نظم معين درآوريم كه در حيطه تفكرمان قرار گيرد، دستكم ميتوانيم انديشه خودمان را تحت يك نظام مشخص قرار دهيم تا افكار خودمان را و گفتارهايمان را از پرت و پلا انديشي و پرت و پلاگوئي حفاظت كنيم.
اما اين نظم ادعائي سقراط لازم گرفته بود كه جهان نيز درست در شكل و قالب همان نظمي فرض شود كه انديشه در آن نظم قرار ميگرفت.
و با بيان ديگر: هر نظمي كه به انديشه داده ميشد نيازمند بود كه همان نظم به جهان نيز (دستكم در قالب فرض) داده شود و رياضي كردن ذهن لزوماً و الزاماً رياضي كردن جهان را ايجاب ميكرد.
مثال: افلاطون فيلسوف بود، همسايه ديوار به ديوار او در همان كوچه از شهر آتن، فيلسوف نبود. فرق ميان اين دو درچه چيز بود.؟ بيدرنگ خواهيم گفت فرقشان دانشمند بودن و دانشمند نبودن است. اين پاسخِ بيدرنگ ما نيز صحيح است. ليكن پرسش اين است: آن دانشي كه افلاطون داراي آن و همسايهاش فاقد آن بود چيست؟.
چه چيزهائي براي افلاطون مكشوف و شناخته شده بود كه براي همسايهاش مجهول و نامكشوف بود؟.
آنچه افلاطون داشت عبارت بود از «نظاممند كردن انديشهاش» فقط، كه همسايهاش از اين تنظيم انديشه، عاجز بود.
از قديم در فرهنگ اروپائي، فيلسوف به كسي گفتهاند كه انديشه منظم داشته باشد، شخص به نسبتي كه از نظم فكري برخوردار ميشد فيلسوفتر بود. در فرهنگ شرقي نيز به كسي حكيم گفته ميشد كه داراي انديشه منظم بود و با نسبتي كه از نظم فكري برخوردار ميشد حكيمتر ميگشت.
مراد از دانش، فلسفه و حكمت، بيشتر همين نظم بود تا شناخت حقيقت جهان و اشياء جهان.
به عبارت خلاصهتر: در عمل، هندسه انديشه تقدم داشته است. بشر ابتدا به انديشهاش نظم داده سپس به تبع آن جهان را جراحي كرده است.
پس از اعدام سقراط، افلاطون در تكميل بناي او كوشيد رياضي كردنِ ذهن و فكر را پرورانيد. او با مشكل بزرگي روبهرو بود هر گامي كه در تنظيم انديشه بر ميداشت ميبايست همان گام را در رياضي كردن هستي نيز بردارد، ناچار ميگشت در هرجا كه اندام جهان در زير الگوي نظم فكري، كاستي نشان ميداد محل كاستي را با يك «ايده» و «مثال» پركند كه مسئله سراز ايدهها و مُثُل افلاطوني در آورد.
او ابتدا ذهن و فكر را بدون وصله و پينه بُرش ميداد و جراحي ميكرد ولي وقتي به تطبيق جهان با آن الگو ميرسيد به وصله و پينه متوسل ميگشت؛ همين عمل لزوماً و الزاماً از نو برميگشت و سازمان انديشهاي او را نيز نيازمند وصله و پينه ميكرد. در نتيجه مُثل و ايدهها كه تنها براي تكميل سيستم جهان پيش كشيده شده بودند در بنيانيترين بخش انديشه او جاي گرفتند و ايفاي نقش كردند. انسان در اين ميدان بر هر جراحياي توان دارد غير از جراحي انديشه از جهان، زيرا جهان موضوع انديشه است و جراحي اين دو از همديگر مصداق سالبه بانتفاي موضوع ميگردد. امكان ندارد كه ذهن در قالب يك نظم رياضي كار كند اما موضوع انديشه و موضوع علم فلّهاي و در حالت نظم طبيعي باشد.
كاري كه افلاطون انجام داد سه چيز بود:
1) پروراندن نظم رياضي انديشه، كه استاد محبوبش پي نهاده بود.
2) افزايش: افزودن چيزهائي بر جهان هستي كه وجود نداشتند.
3) همين افزايش بر جهان هستي، افزودن در سازمان انديشه را لازم گرفته بود.
ارسطو:
ارسطو كار رياضي كردن ذهن و انديشه را در بالاترين حد ممكن، به انجام رسانيد و چيزي براي انديشمندان بعد از خودش باقي نگذاشت اگر ديگران در اين مورد كاري كردهاند تنها بر پختگي مسئله پرداختهاند. ارسطو منطقي را بنيان نهاد كه مصداق «دو دوتا چهارتا» گشت، سازماني دقيق و معين، معيني كه جائي براي تعيّن ديگر، باقي نگذاشت.
او بر هستي چيزي نيفزود بل هستي را مجبور كرد كه در سازمان منطقي او جاي بگيرد و با آن مطابقت كند. منطق ارسطوئي ايجاب ميكند كه هر زيادي و نيز هر كاستياي كه در تطابق اين منطق با جهان تصور شود، اين جهان است كه بايد خودش را اصلاح يا ترميم نمايد. نه انديشه و نه انساني كه با اين منطق ميانديشد.
افلاطون با دو چيز روبهرو بود و روي آن دو، كار ميكرد: انديشه و جهان.
اما ارسطو فقط يك چيز را موضوع كار خود قرار داده بود: انديشه.
جهانِ ارسطو از منطق او زاده ميشد. منطق او گاو فربه و زيبائي بود كه جهان از پستانهاي آن دوشيده ميشد.
منطق ارسطو آبستن فلسفهاش است و فلسفه او همان جهان رياضي شده اوست. اين منطق به هيچ وجه نيازمند نگاه به جهان، نيست، گرچه انسان در هيچ شرايطي نميتواند جهان و اشياء جهان را ناديده بگيرد.
ارسطو «تصور» را آزاد و رها گذاشت اما «تصديق» و داوري را سخت به زير مهميز رياضي و قالب و سيستم معين، كشيد. بديهي است كار او در تنظيم ذهن، نهائيترين كار است؛ ليكن به روشني پيداست كه اين كار اصالت ذهن و تبعي بودن عين را لازم گرفته است بل كار او غير از «اصالت ذهن» چيزي نيست بطوري كه اگر اين اصل از منطق او منها شود از اين سازمان زيبا چيز منظمي نميماند.
ارسطو متبخترانه ـ و در اين تبختر حق داشت ـ به منطق منظم خود ميباليد و از اينكه از ايدههاي افلاطون بينياز است احساس غرور ميكرد. غافل از اين كه اصل «اصالة الذهن» او ايدههاي زياد (زيادتر از ايدههاي افلاطون) را ايجاب خواهد كرد، «عقول عشره» در فلسفه او موجودهاي قطعي تلقي شدند و ايدهالتر از آن تطبيق »9 عقل» بر «افلاك نهگانه» و فلك اطلس، بقدري موهوم درآمد كه مصداق «مضحك» گشت در حالي كه مُثل افلاطون در عين موهوم بودنش هرگز مضحك نبوده و نيست.
ايدهگرائي مكتب ارسطو در عقول عشره و مانندش خلاصه نميشود پايه اصالة الذهني آن، ايدههاي زيادي را در پيآورده است كه از وحشتناكترين آنها «اعتباري بودن ماهيت» در عينيت خارجي اشياء است كه برخي از پيروان مسلمان او بالاخره به آن رسيدند و واقعيت «كثرت اشيا» را انكار كردند.
از طرفي تفكيك «وجود از ماهيت» در عرصه ذهن از اقتضاهاي حتمي «منطق منظم به نظم رياضي» او است و از طرف ديگر اصالة الذهن و مجبور كردن جهان هستي بر تبعيت از ذهن، همان اصيل ذهني را در عين نيز اصيل، مينمايد. و نيز همان اعتباري ذهن را در خارج نيز اعتباري، مينمايد. بدينسان نه تنها در جهت افزايش دچار افزايشهائي (مانند عقول عشره) ميگردد بل در جهت كاهش به كاستنيهاي وحشتناكي از جهان دچار ميشود، كثرت را از جهان ميگيرد، ماهيتها را از اشياء جهان برميگيرد. در حقيقت بخشي از باور سوفسطائيان گروه اول، را ميپذيرد. و چنين ميشود:
جهان سفسطه نيست، تنها ماهيتها و كثرتها موهوم هستند.
و اين سرانجام فلسفه او (پس از مراحل پرورش) بود.
جهان هستي پردامنهتر و عظيمتر از آن بود كه ذوب شود و در سازمان لولهكشي منطق رياضيمند او جاي بگيرد، جهان تنها رياضي نبود و نيست. گرچه رياضي كردن ذهن و انديشه، اولين ضرورت براي دانشگرائي انسان بوده و هست.
انسان در اين مغاك، چالش دردآور و مستمر با رياضي كردن دارد، نهميتواند و نبايست از آن دست بردارد و نهميتواند و نبايست از آن، تارهاي زنجيري براي خود بتند. و همين است مشكل عظيم و گرفتاري بزرگ بشر كه اگر بشر شير است در اين مغاك ناتواني ناله هزاران ساله سرداده است و همچنان ميدهد.
گفتهاند: افلاطون فلسفهآورد و ارسطو علم را. اما آنچه من ميبينم غير از اين است مسيحيت جوان خودش را با فلسفه افلاطون سازگار يافت مُثل او وايدههاي او را بر ذهنگرائي ارسطو ترجيح داد. مسيحيت پير در سن هزار و اند سالگي به فلسفه ارسطو رويآورد و سرانجام مسيحيت ارسطوئي بود كه دادگاههاي انگيزاسيون را بر عليه دانش و دانشمندان به راه انداخت و اين بتهاي ايدهاي ارسطوئي بودند كه دانش و دانشمند در پيش پاي آنها قرباني ميشدند.
ارباب انواع افلاطون، مثلاً «رب النوع اسب» افلاطون، هيچ دانشپژوهي را بعنوان قرباني نبلعيده است. ليكن عقول عشره ارسطوئي كه به افلاك تطبيق ميگشت اگر ميتوانست تا ابد هر كيهان شناسي را ميبلعيد و «هل من مزيد» ميسرود.