از ارسطو تا بیکن

از ارسطو تا بيكن

كار بزرگ و دقيق ارسطو به قدري مستحكم بود و چنان سازماني از نظم رياضي به انديشه بشري داده بود كه شتاب آن در عرصه انديشه 1948 سال فعال گشت. در بررسي فرازهاي مسئله «رياضي كردن» يا «رياضي شدن انديشه» شش فراز شمرده شد، فاصله سقراط با سوفسطائيان، فاصله افلاطون با سقراط و نيز فاصله ارسطو با افلاطون همان فاصله يك نسل به نسل دوم است ولي فاصله ارسطو با بيكن 1948 سال است و فاصله اگوست كنت با بيكن نيز 231 سال و از كنت تا 5 دهه اخير 103 سال است.

 

اين فاصله بس ممتد ميان ارسطو و بيكن معلول دقت و كمال رياضي‌مند شدن منطق ارسطو است اگر عظمت كار ارسطو در رياضي كردن انديشه است عظمت كار بيكن در رها سازي انديشه بشر از اين سازمان مستحكم، است.

 

سيطره 1948 ساله هندسه منطق ارسطوئي بر جريان انديشه، افتخار بزرگي است؛ اما انديشه نيز حق دارد شاكي باشد از اين‌كه منطق ارسطوئي او را در اين نوزده قرن و نيم به زندان كشيده است (گر چه مهندسي ساختمان اين زندان، دقيق و زيباست) زيرا انديشه در قبل از ارسطو بطور مدام و با تناوب‌هاي كم فاصله، در تحول بود بعد از بيكن نيز روزبه‌روز متحول گشت.

 

در يك بررسي ريشه‌اي جامعه شناسانه مشخص مي‌شود كه «ابطال‌گرائي» پوپريسم و شعار «علم آن است كه ابطال‌پذير باشد»، غير از عكس العمل و يك واكنش جبري ـ جبر اجتماعي ـ در قبال ابطال ناپذيري سازمان و نظم منطق ارسطوئي، نمي‌باشد. بشر دانشمند فرياد مي‌كشد: علم آن است كه غلط باشد، دانش آن است كه دانش نباشد.!!.

 

پيشتر شعار «اطلاق‌گرائي محكوم است» را داشتيم كه يك حقيقت بود اينك آن را بيش از حد پرورانيده و با ابطال‌گرائي، يعني افراطي‌ترين منطق روبه‌رو گشته‌ايم و يا بگوئيم تفريطي‌ترين منطق.

 

علم تا چه حد پيشرفت كرده، چه قدر توانسته بشريت را بهره‌مند نمايد، چه‌قدر انسان را به سعادت برساند، چه ميزان برگرفتاري‌هاي انسان افزوده است، چه صحيح را انجام داده و چه خلافي را مرتكب شده، همه اموري هستند به جاي خود؛ آنچه مهم است و بايد دانسته شود اين است: انسان هر منطقي را ايجاد كند و پيرو هر نظم رياضي انديشه باشد از افراط و تفريط بري نخواهد بود و ظاهراً همين براي بشر كافي است، اگر چنين نبود او را اين چنين نمي‌آفريدند. انسان بايستي نه از اين حقيقت گله‌مند باشد و نه با اين واقعيت به ستيز پردازد، صرفاً به وظيفه خود كه در آفرينش به عهده او گذاشته شده بپردازد. انسانِ نامطلق در جهانِ نامطلق به علمِ نامطلق و توسعه نامطلق آن، راضي باشد.

 

ارسطو در جراحي جهان هستي و رياضي كردن آن تنها به يك تجزيه دست‌زده بود: فيزيك و متافيزيك. بيكن بدون اين‌كه منطق منظم ارسطوئي را رد كند منطق ماترياليسم را بر پا كرد. او در حقيقت منطقي در مقابل منطق ارسطوئي نياورده بود بل كه موضوع انديشه را جراحي و بخش بخش كرده بود.

 

بيكن به همان فيزيك و متافيزيك ارسطو نگاه كرد بخش متافيزيك را مانند منطق ارسطو محترمانه كنار نهاد و شروع كرد به جراحي بخش فيزيك. يعني بيكن سه كار كرد كه در حقيقت يك كار بودند:

 

1 ـ منطق ارسطوئي را محترمانه به كناري گذاشت.

 

2 ـ متافيزيك ارسطوئي را محترمانه در كناري قرار داد.

 

3 ـ فيزيك ارسطو را به زير مهميز رياضي و جراحي كشيد.

 

بديهي است با جراحي موضوع، انديشه نيز جراحي مي‌شود. اين بار نوبت رسيده بود كه ذهن از عين پيروي كند و «اصالة العين» بيكني بود كه بتدريج اما با سرعت جاي «اصالة الذهن» ارسطو را مي‌گرفت.

 

اينك در فراروي فرد انديشمند يك «هستي» قرار داشت كه كالبدشكافي مي‌شد و اندام‌هايش از هم جدا مي‌گشت گرچه اين تجزيه و تفكيك در مواردي با اعتبارهاي ذهني باشد.

 

اگر بيكن نام كتابش را «ارغنون نو» نمي‌گذاشت نيز سازنو را با آهنگ نو نواخته بود، نواختني كه شايد خودش نيز باور نداشت اين قدر فراگير و پيش رونده تا حد افراط باشد.

 

هم ارسطو و هم بيكن در حقيقت كار افلاطون را تكميل كرده‌اند يكي بيشتر به تنظيم انديشه توجه داشت و ديگري بيشتر به تنظيم موضوع، و هر سه راه و هدف سقراط را تكامل داده‌اند. مي‌شايست ميان ارسطوئيسم و بيكنيسم هيچ تعارضي پيش نيايد و كاملاً مكمل همديگر باشند و چنين هم آهنگي‌اي ناممكن نبود؛ ليكن هنوز خيلي زود بود كه نظم رياضي به چنان مرتبه والائي برسد و غول مهار ناپذير نظم در بي‌نظمي هستي را مهار كند، و گوئي چنين‌چيزي براي بشر محال است و حقيقت هم همين است.

 

عنصر فلّگي در دو منطق:

 

منطق ارسطوئي دقيق و داراي كاملترين نظم رياضي است از اين جهت هيچ عنصر فلّه كاري و فلّگي يا اثري از نظم بي‌نظمي جهان هستي، در آن نمي‌بينيم؛ اما از جهت ديگر كه يك منطق صرفاً فلسفي است و با كليات (كليات مطلق) سروكار دارد، «وجود» موضوع آن است نه «اجزاء وجود»، مي‌توان همين ماهيت صرفاً كلي بودن وصرفاً كلي‌نگر بودن را يك عنصر بزرگ و تعيين كننده فلّگي دانست.

 

وانگهي خصيصه «خيلي رياضي بودن» و به نهايت نظم رياضي رسيدن، خود نوعي فلّگي است؛ زيرا گفته شد نظم رياضي اجنبي است نسبت به نظم طبيعي. انسان مي‌خواهد هستي را بشناسد پس عينك او نبايد از هستي كاملاً اجنبي باشد.

 

منطق بيكن از اين جهت كه موضوع را تجزيه كرده، هستي را به بخش‌هاي متعدد قسمت كرده، از كلي نگري ارسطوئي در حد فاحش كاسته است ولي اين منطق قهراً ناچار است تبيين اصل وجود ـ هستي شناسي در روند مطلق ـ را به كناري واگذارد، به شعار «نمي‌دانم» و «چندان كاري با آن ندارم» متوسل شود و از اين جهت به فلّه‌كاري دچار شود.

 

نمي‌دانم تا چه حدي توان بيان منظورم را در اين اوراق دارم و يك چيز عامل مي‌شود كه در ارائه هسته اصلي منظورم ناتوان باشم و خواننده حق دارد بگويد: بر فرض همه اين سخنان درست، هدف نهائي از اين بحث چيست؟ اما تا آخر مطلب اين پرده را كنار نخواهم زد علي الحساب مي‌گويم: تا اينجا به اين نتيجه مي‌رسيم كه اعطاي نظم رياضي بر ذهن و انديشه و سر و سامان دادن به فكر، و نيز اعطاي نظم رياضي به جهان و موضوع انديشه، هم لازم است هم لازم نيست، هم حق است هم باطل است، پاسخ اين تناقض و چون و چراي آن به آخر اين مقاله مي‌ماند.