ابزار منطق:
عقل چيست؟
منطق ابزار فلسفه است. آيا خود منطق نيازمند ابزار نيست؟ چه چيزي منطق را به وجود ميآورد؟ چه چيزي منطق را ميسازد؟ چه چيزي منطق را معرفي ميكند؟ در نگاه ديگر به شعر مرحوم سبزواري كه ميگويد:
قــــانون آلي يـقي رعايته عن خطاء الفكر وهذا غايته
بايد بپرسيم: اين قانون به وسيله چه چيز ساخته و پرداخته شده؟ بديهي است كه فكر ارسطو اين منطق را ابداع كرده و انديشه رهروانش آن را پرورانده است.
پس فكر ابزار منطق است و منطق ابزار «درست فكر كردن».[1] در همينجا پرسشهايي مطرح ميشود كه به محور نوعي دور، ميچرخد؛ ليكن براي ما ارزشي ندارد؛ زيرا پيشتر گفته شد كه نه تنها منطق ارسطويي صحيح است بل از نوعي عنصر رياضي گونه برخوردار است كه خدشه پذيري آن را تقريباً محال ميكند.
آن چه در اينجا مورد نظر است چيزي است كه ابزار اين ابزار به شمار ميآيد و آن چيزي جز فكر و تعقل نيست. عقل هم سازنده منطق است و هم سازنده فلسفه. عقل است كه قاضي هر قضيه منطقي و هر قضيه فلسفي است اگر عقلي وجود نداشت نه منطفي وجود داشت و نه فلسفهاي. پس بايد پرسيد عقل چيست؟
ممكن است گفته شود: پرسش «عقل چيست؟» يك مسأله فلسفي است و ما در مورد منطق بحث ميكنيم و چنين پرسشي در اين قسمت بيمعناست.
ميگوييم: در سير فلسفي از آغاز تا پايان دوبار از عقل استفاده ميكنيم و يكبار در مورد آن بحث ميكنيم:
1 ـ استفاده از عقل در اولين قدم: يعني به وسيله عقل، منطق ساخته شده و سازمان داده ميشود و در حقيقت تعيّن پيدا ميكند.
2 ـ پس از تبيين منطق به وسيله عقل، دوباره به وسيله عقل منطق را در فلسفه به كار ميگيريم.
3 ـ در مباحث فلسفي عقل را يكي از مسائل قرار داده و روي آن بحث فلسفي انجام ميدهيم.
مراد از پرسش بالا سوال از تعريف «حدّي» عقل نيست بل مراد يك «شرح الاسم» است و همين اندازه شناخت از عقل لازم است تا بتوان دوبار آن را به كار گرفت؛ زيرا از «مجهول محض» نميتوان به عنوان ابزار پايهاي «شناخت» و فلسفه استفاده كرد.
خوشبختانه نظر به اين كه روي سخن با ارسطوييان است اين مسأله خيلي آسان و با صميميت بيشتري قابل بحث ميباشد؛ زيرا هم آنان و هم مكتب اهلبيتعليهم السلام عقل را مخلوق (دست كم يك پديده و حادث) ميدانند و در پاسخ سوال فوق حداقل اين شرح الاسم را به ما ميدهند كه «عقل پديده» است با اين تفاوت كه در مكتب اهلبيتعليهم السلام عقل «مخلوق اللَّه» ناميده ميشود و در فرهنگ ارسطوييان گاهي به همان «العقل صادر من اللَّه» بسنده ميشود و گاهي عقل صادر ـ در قالب عقول عشره ـ يك چيز و عقل ديگر تحت عنوان «عقل مخلوق» چيز ديگر تلقي ميشود.
به هر صورت عقل يك «پديده» است پديدهاي كه خدا آن را به وجود آورده است خواه با «صدور» و خواه با «ايجاد» و خواه با «خلق».
آيا عقل محدود است؟
اينك نوبت به پرسش دوم ميرسد: در همان شناخت «شرح الاسمي» و بعبارت دقيقتر «رسم ناقص» از عقل، كاربرد و توان فهم و درك عقل مورد سوال واقع ميشود كه آيا نامحدود است يا محدود؟؟
هر پديدهاي بهدليل اين كه «پديده» و حادث است، نميتواند نامحدود باشد. نامحدود و بيانتها و بينهايت، تنها خداست پس اين ابزار كارآمد، محدود است و تنها ميتواند در عرصه محدودها به كار گرفته شود.
عقل پرستي در فلسفههاي نوپديد سه قرن اخير اروپا ـ عقل پرستي فرانسيس بيكن بنيانگذار اولين منطق ماترياليسم، عقل پرستي ماكياولي كه توجيهگر منطق اهريمن است، عقل پرستي پاراتو كه هر فعل اخلاقي، ايثاري و انساني را «رفتار غير عقلاني» مينامد، عقل پرستي ماركسيستها، ـ همگي از يك ديدگاه، موجهتر از عقل پرستي فلسفه ارسطويي اسلامي شده، است. زيرا آنان يا مانند ماركسيسم اساساً وجود خدا را انكار كردهاند و يا خدا را از دايره و شمول فلسفه خود كنار گذاشته و خود را از اين مسؤليت آزاد ساختهاند.
در اين دوره كمتر فيلسوف غربي پيدا ميشود كه هم عقل را به طور مطلق به كارگيرد و هم به وجود «شيء مطلق» ديگر، معتقد باشد و از افراد شناخته شده تنها اسپينوزا اين فلسفه را داشته است كه او نيز ميراث خوار فلسفه ارسطويي اسلامي شده توسط ابن رشد و صوفيان اندلس (اسپانيا)، بوده و تحت تأثير آنها اين مشي را برگزيده است. اسپينوزا از يك خاندان يهودي، اسپانيايي الاصل است كه پدرانش به متون مسلمانان دسترسي داشتهاند.
در يك عبارت صريحتر و خالي از هر تعارف بايد پرسيد: آيا هرگز شده كه يك فيلسوف ارسطويي به طرز تفكر و انديشه و فلسفه خود، نقادانه نظر كند تا برايش روشن شود كه: در حقيقت در وادي «دوگانه پرستي» سير ميكند؟!؟ يا چنين فرد و افرادي بودهاند كه اين بازنگري را كردهاند؛ ليكن موضوع «اطلاقگرايي در مورد عقل» را توجيه كرده و ميكنند؟[2]
شايد چنين باشد، بطوري كه در دهها مورد ديگر حضرات به «توجيه» و «تأويل» چنگ ميزنند و ديگران را به عدم توان فهم سخنانشان و عدم توان درك نتايج فلسفيشان متهم ميكنند. چنين اتهامي به راستي وارد است؛ زيرا انكار حقايق و واقعيات چيزي است كه موجود عاقل توان فهم آن را ندارد.
از طرفي «خدا موجِد و خالق همهچيز است» و از طرف ديگر «خدا همه چيز است».
اين سخن متناقض با هر توجيهي، با هر تاويلي، با ابتناء بر هر مبنائي، با هر معنائي و با هر مرادي و منظوري، قابل قبول عقل نيست.
بلي عقل ميتواند «وحدت مفهوم وجود» را درك كند امّا؛ «وحدت وجودهاي واقعي و خارجي» را نه تنها هرگز درك نميكند بل آن را عين انكار بديهيات اوليه ميداند.
توجيهگرايي و تأويلگرايي ارسطوئيان در مباحث عرصه عينيات، هم افراطيترين توجيهگرايي و افراطيتر از سوفسطاييان است و هم ناقض اصول اوليه بل اولين اصل فلسفه ارسطويي است.