یک داستان

يك داستان

گويند روزى حكيمى از حكما به مخمصه اى افتاد و ناچار در آن گرماى تابستان دار و ديار خود را رها كرده سر به سفر نهاد. سفر براى اين قبيل شخصيت ها يك امر عادى و آسان بود زيرا در هر منزلى از راه كه فاصله منزل ها معمولاً 4 فرسخ بود خانقاه (خوان گاه= سفره خانه) آماده پذيرائى بود.

روز سوم مرد حكيم ـ به هر دليلى كه راوى داستان توضيح نداده ـ نتوانست به منزل خانقاه برسد. نگاهى به خورشيد كرد آن را در حال نزديك شدن به افق ديد: ديگر شب است نمى توانم به خانقاه برسم. بهتر است از اين راه فرعى به آن روستا بروم و مهمان كدخدا يا يكى از اهالى شوم.

در روستاى «طوبى» جمعاً 15 خانواده زندگى مى كردند و اردشير كدخداى شان بود. خانه ها براى تأمين امنيت، پشت به هم در تنگ هم جاى گرفته اند به طورى كه دهكده طوبى فقط يك كوچه دارد كوچه دايره اى كه درب خانه ها به آن باز مى شود. جانب ديگر اين دايره را ديوار باغ هاى مختلف و احياناً بيشه زار، گرفته است تنها در چهار نقطه اين ديوار، قطع مى شود كه راه هاى خروجى دهكده است از جانب شمال شرقى كه به روستاى كرم آباد مى رود، و از جانب شرقى كه راه دهكده فيروز است، از جنوب غرب به آبادى عجم مى رسد، مسجد نيز در نبش ميدان است و از غرب به دهكده شاد آباد مى رسد.

مسافر از راه اصلى خارج شد. و راه فرعى ميان مزارع را طى كرد، از راه شرقى وارد طوبى شد به محض ورود چشمش به مسجد افتاد كه در نبش روبه رو با ايوان سه ستونه، پشت به آفتاب جنوب، قرار دارد. با تأنّى و وقار حكيمانه از سه پله ايوان بالا رفت در ايوان نشست، پشت به ديوار و دو دست بر وسط عصا، گاهى سر عصا به گونه و گوش راستش نزديك مى شود گوئى بى ميل نيست كه در اثر خستگى سرش را به عصا هم كه شده، تكيه دهد. به دقت كوچه و خانه هاى رو به رو را مى نگرد، كى مى شود كه كسى او را ببيند و به خانه دعوتش كند.

در آن تابستان مردم كشاورز در دشت و باغ مشغول كار خود هستند گرفتارى ها كلافه شان كرده است با اين كه دم دم هاى غروب است كمتر كسى ديده مى شود. دختركى گوسفندهائى را از صحرا مى آورد و پسركى چند گاو را. مردى از كمان كج كوچه خارج شد و در نزديكى مسجد با پسرك رو به رو گشت. پسر گفت: كدخدا بابام مى گفت فراموش نكند كه فردا حقابه ماست.

كدخدا نگاهى به مسافر انداخت با بى تفاوتى به راهش ادامه داد. مسافر انديشيد نبايد او را به حال خود بگذارد، گفت: سلام كدخدا عصر بخير در اين وقت مسائى به سوى حشم رفتن با قِران امروز نمى سازد نزديك است قمر در عقرب شود، تير جوزا به كسانى اصابت نمايد ديگر از رسن دلو اميدى براى بيرون آمدن از چاه زنخدان مشترى نيست، بيا دمى در اين ايوان جلوس فرما.

كدخدا نگاهى به او انداخت با بى حوصلگى حاكى از رودربايستى شديد، به سوى او رفت. حكيم سر سخن را باز كرد شيوا و شيرين، ديگر كمتر از اصطلاحات منطق و دور از ذهن مخاطبش، استفاده مى كرد، از غلظت بيان كاست و به حكمت «رعايت حال مخاطب» بر شيوائى بيان افزود.

طهماسب با پشته اى علف به دوش كه سنگينى آن پشتش را خم كرده بود رسيد:

ـ اردشير!

بعد كه چشمش به غريبه با شخصيتى افتاد صميميت را گذاشت و براساس مقررات گفت:

كدخدا به بچه گفته بودم برايت يادآورى كند كه فردا نوبت حقابه ماست.

ـ خيلى خوب، حالا بيا آن پشته ات را روى ايوان بگذار باهات كار دارم.

طهماسب بدون اين كه بندهاى پشته را از دوش و بغل باز كند وزنه پشته را بر لبه ايوان نهاد و روى پاها ايستاد اين موجب مى شد كه سمت راست او به طرف مسافر باشد، صحبت آن دو را قطع كرد:

حالا بگو كارت چيه مى خوام برم.

ـ آن طناب را باز كن و بيا مؤدبانه در حضور آقا بتمرگ تا چند كلمه بشنوى آدم شى.

يكى دو نفر ديگر نيز آمدند جلسه ايوان رونق گرفت. اسفنديار جوان ترين مرد جلسه برخاست رفت و با يك كترى چاى برگشت. كم كم دارد جلسه رسميت نيز پيدا مى كند. دو ساعت از شب گذشت اما حكيم همچنان براساس «مقتضاى حال» و «روان شناسى مخاطب» به مجلس مى افزايد. اسفنديار دهانش را به گوش كدخدا نزديك كرد:

خودت كه مى دانى هزينه مرگ مادرم نگذاشته چيزى براى مان بماند وگرنه مى رفتم شام مى آوردم.

كدخدا رو به جلسه كرد و گفت: خوب ديگر جلسه تمام شد من مى روم براى آقا شامى بياورم. تو هم طهماسب يك دست رختخواب تميز براى آقا بفرست همين جا خوب است جوب هم كه از آن بغل مى گذرد.

همه رفتند، شام و رختخواب آمد، اين بار نه يكى دو نفر، تقريباً همه مردان دهكده از گوشه و كنار سرك مى كشيدند تا به محض تمام شدن شام حكيم به حضور او بروند و به سخنانش گوش دهند: اى بابا فردا مى خوابيم يه روز هم كار نكنيم چه مى شود.

همه جمع شدند، طهماسب دستى به محاسن سفيدش كشيد گفت:

كدخدا يادم آمد كه فردا نوبت حقابه من نيست به هر كى مى خواهى بده.

ـ خيلى خوب مى دهم به سلطانه.

حكيم دقيقاً مى فهميد كه جذبه جلسه اش طورى آنان را گرفته كه به جاى دعوا بر سر آب، آن را به همديگر حواله مى كنند تا امشب راحت به سخنان او گوش دهند، خيلى مسرور بود اما خستگى راه آزارش مى داد و سخت نيازمند استراحت بود با خود گفت: نه، بايد من نيز فردا در روز روشن بخوابم، اشتباه مى كردم پيرى قوايم را به تحليل برده سه روز راه پيموده ام بايد دو روز هم در همين جا بمانم تا تجديد نيرو كنم.

پاسى گذشت و حكيم با اين كه حرف مى زد در فكرش دنبال موضوع ديگر بود كه به دنبال موضوع جارى، آن را شروع كند. كه اسفنديار دستش را بالاى پيشانى گذاشت نگاهى به آسمان پر از ستاره كرد بدون اين كه به طرف حكيم برگردد گفت «حكيم كمى هم از اين ستارگان بى شمار شگفت و زيبا بگو» آن گاه براى مشاهده عكس العمل حكيم به سوى او نگاه كرد.

موضوع خوبى بود اما حاضرين استعداد درك علم هيئت، آن هم هيئت ارسطوئى با خرق و التيام افلاكش، را نداشتند. پس بهتر است مرد مسافر داستانى را براى شان سر هم كند كه هم شيرين و رؤيايى و هم عاملى براى صبحانه، نهار و شام فردا باشد. راستى براى اين روستائيان بى سواد چه حظى دارد كه بگويم ستاره ها ميخ نقره اى هستند كه به فلك كوبيده شده اند. گفت: ماه كه مى بينيد يك پسرى بود شاهزاده و آن هفت برادران نديم و نوكر او بودند وقتى كه مى خوابيد يكى در بالاى سر او دو تا در سمت راست و دو تا در سمت چپ و دو ديگر در سمت پاهاى او مى ايستادند. روزى همراه هفت برادران به شكار رفت جوانى و سرمستى چه كارها كه نمى كند، آن قدر دور رفتند كه به مملكت پادشاه ديگر رسيدند. از قضا دختر آن پادشاه نيز كه خورشيد بانو بود به شكار خارج شده بود با جمعى از دختران و لشكريان.

ماه دنبال يك آهو مى تاخت و خورشيد دنبال آهوى ديگر. كه در جائى به هم رسيدند خيره و مات مبهوت جمال همديگر شدند ماه از او خواستگارى كرد، خورشيد بانو گفت: بايد از پدرم اذن بخواهم، دو روز بعد پيغامى برايت مى فرستم.

پسر دو روز در آن نخجيرگاه ماند صبح روز سوم فرا رسيد اما خبرى از پيغام نبود، همراه نديمانش به قلعه دختر نزديك شدند، ماه كمند انداخت و از ديوار بالا رفت، در وسط كاخ خورشيد بانو را ديد كه در لگن نقره اى خمير مى كند، گفت: درود بر خورشيد بانو دختر شاه بزرگ، چون پيغام به تأخير افتاد نتوانستم صبر كنم به اين جا آمدم.

دختر شادمانه گفت: پدرم موافقت كرد و گفت با دستان خودم شيرينى براى تو بپزم همراه پيغام برايت بفرستم. پسرك به دختر نزديك شد خورشيد خودش را عقب كشيد و گفت: نه، دست به من نزن. همه چيز بايد حكيمانه و براساس حكمت باشد بى حساب و كتاب و بدون مقررات نبايد به من دست بزنى.

ماه گامى ديگر به او نزديك شد خورشيد دو دست خميرآلودش را روى او گذاشت تا از خود دور كند، ناگهان پسر به هوا رفت. رفت و رفت و شد ماه آسمان.

خورشيد بانو فهميد اين دسيسه پدرش بوده اكسيرى، كيميايى، به آرد مخلوط كرده تا مانع ازدواج آن ها شود. خميرهاى دستش را از زير لباسهاى زرينش به بدنش ماليد او هم در دم به همراه نديمه و انيسه هاى بى شمارش به آسمان رفت. اما هنوز هم كه هنوز است آن دو به هم نرسيده اند زيرا خورشيد در ناز كردن سرآمد است، هنوز هم او مى رود و ماه به دنبالش، بلى عشق است كه آسمان را به اين زيبائى آراسته است:

از صداى سخن عشق نديدم خوشتر *** يادگارى كه در اين گنبد دوار بماند اسفنديار حرف حكيم را بريد: راستى حكيم، اين ماجرا اتفاق افتاده يا تنها يك قصه است؟…؟ واقعيت است يا خيال؟…؟. حكيم كه نمى توانست با آن زلف و سبيل و آرايش حكيمانه اش به قصه گوئى خود اعتراف كند، گفت: مگر نشنيدى فرمايش خواجه حافظ را مگر شعر او خيال است؟ وانگهى شما خيال را نمى شناسيد بدانيد هرچه خيال كنيد حتماً عين آن اتفاق افتاده است.

اساس عالم هستى از خيال است ابتدا همه اشياء در علم خدا تصوير يافتند آن گاه ظهور وجودى پيدا كردند همان طور كه شما اول شخم كردن و آبيارى كردن را در خيال تان تصوير مى كنيد آن گاه آن ها را به منصه ظهور مى رسانيد. بلى هرچه خيال كنيد زمانى آن خيال عينيت داشته است كه به آن مى گويند «عالم اعيان ثابته» كه هنوز هيچ چيز خلق نشده بود.

مردان روستا گرچه از ته و توك سخنان استاد سر در نمى آوردند اما با اذعان بر اين كه «حكيم سخن گزاف نمى گويد، او استاد است، ما را چه رسد كه در بيانات شيواى او ترديد كنيم» تعبداً افاضات مسافر را پذيرفتند.

آن روز آب را به سلطانه دادند، زن كشاورز مزرعه تشنه ذرت را آبيارى مى كرد و مكرر از خود مى پرسيد: چرا امروز آب را به من دادند در حالى كه هنوز دو روز به نوبت من مانده است…؟! لابد يادى از پدرم كرده اند و به احترام او نوبت من را جلو انداختند، چه مى دانم.

آن روز همه چيز طور ديگرى مى نمود سلطانه كسى از مردان دهكده را سر مزرعه يا باغ نمى ديد به نظرش رسيد: نكند دارم خواب مى بينم دستى به سر و صورت خود كشيد كه اگر خواب است بيدار شود، به كارش ادامه داد. او دختر مردى بود كه مثلاً روشن فكرترين و فهميده ترين فرد دهكده محسوب مى شد وقتى كه اردشير به جاى پدرش كدخدا شد سواد نداشت مأمورى آمده و گفته بود به هر طور شده بايد در حد خواندن نام هاى مردم، سواد ياد بگيرد. اردشير شش ماه پائيز و زمستان را كه ايام بى كارى كشاورزان است در نزد پدر او به سوادآموزى گذرانده و شرط كدخدائى را به دست آورده بود.

سلطانه ساعتى پس از غروب به خانه رسيد، زنى با عجله از نردبان به حياط آمد گفت: سلطانه! ده، پانزده نفريم پشت بام جمع شده ايم منتظر تو بوديم بيا، بيا. در حالى كه پشت سرهم بيا مى گفت دوباره از نردبان بالا رفت.

سلطانه كه طول آن روز را با افكار عجيب گذرانده بود بيشتر كنجكاو شد به دنبال پرى به پشت بام رفت. زن ها نشسته بودند زهره مى گفت اين مرد جادوگر است پروين مى گفت نه بابا حكيم است شوهرم اسفنديار شيفته علم و دانش او شده. شيرين مى گفت علم و دانشش به سرش بخوره كارى كرده همه كارهامان زمين مانده همه مردها امروز را خوابيده اند فردا هم كه همين طور خواهد شد همين الآن باز به دور غريبه جمع شده اند و به حرف هاى او گوش مى دهند.

سلطانه با خود انديشيد: هرچه باشد بايد راز و رمزى در اين مرد باشد وگرنه مردان طوبى اين قدر هم احمق نيستند بايد از اين راز سر در بياورم. آن گاه گويى فكر بكرى را پيدا كرده است گفت: شيرين فردا به مسجد مى روى پرده را آماده مى كنى فردا شب ما هم مى رويم و پشت پرده مى نشينيم تا ببينيم اين مسافر چه چيزى با خود آورده است.

شيرين گفت: آن ها كه در مسجد نمى نشينند، تو ايوان جمع مى شوند.

سلطانه گفت: فرق نمى كند يا آن ها را مى كشانيم داخل يا پرده را بزن ايوان را دو بخش كن.

زن ها كه مى دانستند هر چه سلطانه بخواهد كسى از مردان ياراى مخالفت با او ندارد، تا آن روز در ايوان مسجد ننشسته بودند حس تفنن خواهى شان گل كرد گفتند: آرى همان ايوان بهتر است.

مردها در يك طرف ايوان نشسته اند زن ها در طرف ديگر، پرده بزرگ و ضخيمى ميان شان حايل است. هر مردى كه تازه بخواهد وارد مجلس شود ناچار است با استفاده از دست ها خودش را به ارتفاع يك مترى ايوان بدون پله برساند. حكيم مسافر سر سخن را باز كرد يك موضوع مختصر را در نظر گرفته كه بيش از ساعتى وقت نگيرد زيرا او مى خواست آن شب را بخوابد و فردا به راه خود ادامه دهد اما چند جمله اى بيش نگفته بود تازه مى خواست موضوع داستان خيال انگيز آن شب را شروع كند كه زنى از پشت پرده گفت: ببخشيد حكيم امشب ما زن ها نيز آمده ايم از بيانات حضرت عالى فيض ببريم من از عمو طهماسب شنيدم كه…

مسافر به مرد بغل دستى خود يواشكى گفت: اين ضعيفه كيست؟

ـ سلطانه است.

حكيم باهوش پيش تر در مورد سلطانه فكر كرده روز اول از زبان كدخدا شنيده بود «باشد فردا آب را به سلطانه مى دهم» به ذهنش آمده بود: لابد اين زن با زن هاى ديگر فرق مى كند مالك زندگى و امور اقتصادى خود است كه نامش در رديف مردهاست.

سلطانه آن روز پيش عمو طهماسب رفته بود: عمو بس است اين همه خواب چه سودى دارد بگو ببينم اين غريبه چه چيزى در چنته اش آورده است كه شما مردان را مجذوب كرده؟

طهماسب دست به چشمانش كشيد گفت: اوه… از زمين و زمان از آسمان ها خبر مى دهد. سلطانه! صد حيف كه مرحوم پدرت نيست سخنان حكيم را او بهتر مى فهميد.

ـ آخر چه مى گفت چند تكه از حرف هايش را برايم بگو.

ـ مى گفت ماه يك پسر بود شاهزاده، هفت برادران نديم و نوكر او بودند…

ـ عمو طهماسب غريبه با همين خيال ها شما را از زندگى انداخته…؟!

ـ اسفنديار هم مثل تو مى گفت اين ها خيال نيست؟ حكيم گفت هرچه خيال كنيد لابد اتفاق افتاده است وگرنه وجود ذهنى كه عدم نيست. و حكيم دليل هم آورد از گنبد دوار، از صداى عشق، يادگار عشق، از اين چيزها گفت.

سلطانه خنده تمسخرآميزى كرد كه پيرمرد را تحت تأثير گذاشت، گفت: و اللّه سلطانه من هم امروز خوب نخوابيدم هر چه خيال كردم پدرم كدخداى طوبى بود و من پس از مرگش كدخدا شده ام، چيزى تغيير نكرد مى بينى كه هنوز هم اردشير كدخدا است. اما به اين مرد نمياد كه دروغ گو باشد.

سلطانه با شنيدن اين سخن با خود گفت اين مرد كلّاش مى خواهد مردم طوبى را بدبخت كند اما فوراً به ذهنش رسيد كه شيرين مى گفت او فردا صبح از ده ما مى رود پس تنها در فكر دو روز استراحت بوده است. برخاست و از پيش عمو طهماسب رفت.

ببخشيد حكيم امشب ما زن ها نيز آمده ايم از بيانات حضرت عالى فيض ببريم من از عمو طهماسب شنيدم كه فرموده ايد هر چه را خيال كنيد آن واقع مى شود. او هم هر چه فكر كرده كدخدا شود نشده امشب به شما شام نمى دهيم تا با خيال تان شام بخوريد.

كدخدا سراسيمه نگاهى به طهماسب انداخت با خود گفت: عجب ما هم رقيب داشته ايم.

حكيم گفت: بزرگان كاملاً به جا فرموده اند كه اين گوهرهاى گران بها را به هر كس نگوئيد:

گفت آن يار كزو گشت سر دار بلند *** جرمش اين بود كه اسرار هويدا مى كرد. من اين طور نگفته ام سخنان من حقير ناظر به ماضى بودند نه به مستقبل (لحن مسافر لغوى تر شده بود گوئى با يك خبره صحبت مى كند) آينده هر كس بسته به آن است كه در «عالم اعيان» و قبل از خلقت چه گرفته است عوض هم نمى شود، گفتم راجع به گذشته هاى دور هر چه به خيال تان آيد حتماً رخ داده است. آن گاه رو به مردم كرد: شما نام افلاطون را شنيده ايد؟

اسفنديار گفت: بلى در ترانه هاى ما هست:

اى روزگار پر جفا *** وى دهر خالى از وفا

گل پرورى نازش دهى *** آخر به سر خاكش دهى

قصر سليمانت چه شد *** افلاطونت پوسيده شد مى دانيم كه افلاطون يك حكيم بزرگ بوده.

حكيم: احسنت مى دانيد او حكمتش را چطورى بنا نهاد؟ اول خيال كرد سپس مانند يك معمار زبردست كم و كاست آن را ترميم و تنظيم فرمود سپس حكمتش را بر پايه آن نهاد. چه بگويم نه از «مُثل» سر در مى آوريد و نه از «تذكار»، بلى اشتباه از من است كه در اينجا چنين حرف هائى گفته ام، نام ارسطو را شنيده ايد؟

سلطانه گفت: بلى شنيده ام.

كدخدا گفت: پدر سلطانه باسواد بود چيزهايى مى فهميد خودش هم زن عاقله و فهميده است قرآن را هم مى تواند بخواند.

حكيم گفت: ارسطو نيز طور ديگر خيال كرد مُثل افلاطون را نه كه غلط پندارد، بل كه همه آن ها را به ده «عقل» جمع كرد.

سلطانه گفت: مگر در اختيار آدم است كه چهار چيز را هشت يا ده ها چيز را تبديل به ده كند…؟.

حكيم گفت: در عالم مجردات چنين چيزى ممكن است مجرد كه ماده ندارد، عدد و كثرت يعنى چه…؟ و ادامه داد: ارسطو عقل اول را «صادر اول» و نُه تاى ديگر را نُه فلك تصوير كرد كه اين ستارگان ميخ هاى نقره اى هستند كه به فلك كوبيده شده اند.

سلطانه گفت: شنيدم ديشب فرموده ايد ماه پسر، و خورشيد دختر، و ستارگان نديمه هاى آن دو هستند.

حكيم با ترش روئى گفت: باز هم تأسف مى خورم چرا بايد اين اسرار را بر نامحرمان نااهل هويدا كنم، من تنها ماه را با هفت برادران و خورشيد را با برخى سيارات گفته ام نه همه ستارگان را.

اما حكيم مسافر بهتر مى دانست كه شب گذشته افسانه سروده و خورشيد را كه مطابق نظريه ارسطو در فلك چهارم است بعنوان يك دختر معرفى كرده است.

سلطانه گفت: خيلى خوب، اما ما در قرآن مى خوانيم هفت آسمان، شما9 تا مى گوئيد.

حكيم گفت: هشتمى كرسى و نهمى نيز عرش است.

سلطانه گفت: مگر عرش براستى يك سرير و تخت است كه خدا روى آن نشسته باشد پدرم مى گفت عرش خدا يعنى حكومت و سلطنت خدا بر كاينات.

ديگر سلطانه چيزى از ادامه حرف هاى او نفهميد. اما حكيم مى دانست كه در اين آشتى ميان افلاطون و ارسطو كاملاً ماست مالى كرده است، ادامه داد: حتماً نام بايزيد و امثال او را شنيده ايد كه به معراج رفته اند همگى در خانه نشسته و در عالم خيال با دو بال كشف و شهود معراج كرده اند.

سلطانه گفت: معراج پيامبر (همگى صلوات گفتند) نيز اين گونه بوده…؟!

حكيم گفت: درست است هر معراج با معراج ديگر فرقى دارد مثل ماها، مثل آن درختان، اما بالاخره از يك سنخ هستند، سپس برهان ديگرى بر اهميت و اصالت خيال آورد: مگر نشنيده ايد مخترعان و مبتكران اول در موضوعى خيال مى كنند سپس آن خيال به واقعيت تبديل مى شود.

سلطانه با خود گفت: رد يا قبول سخنان اين مرد نياز به تفكر دارد آخ اى پدر جاى تو خالى اما مى دانم كه اين آخرين دليلش كشكى بود زيرا اين همت مخترعين است كه خيال شان را به واقعيت تبديل مى كند. سپس گفت: حكيم شنيدم فردا صبح مى خواهى تشريف ببرى پس نياز به استراحت دارى اين ها هم فردا بايد سركار بروند اسفنديار در كنار تو مى خوابد. آن گاه خطاب به اسفنديار گفت: كه نشستى دوباره جلسه درست كنى؟ همه بروند بخوابند.

حكيم احساس كرد كدخداى واقعى سلطانه است نه اردشير، باخود گفت: اين زن پس از من به دنبالم صفحه خواهد گذاشت، اما فوراً گفت: گمان نكنم، زن بامروتى است آبروى من را نمى برد.

صبح است آفتاب تازه طلوع كرده است مرد مسافر عصا و خورجينش را برداشت و از دهكده طوبى رفت دو چيز بر جاى گذاشت تعطيلى دو روز كار مردم و درگيرى مداوم كه آيا مسافر راست گفته يا دروغ، همان طور كه حكيم پيش بينى كرده بود سلطانه وارد اين درگيرى نمى شد.

مرگ گلپناه: مردم ده، زن و مرد مريد حكيم مسافر، شده بودند گرچه در تبيين مكتب او دچار اختلافهاى اساسى بودند، با گذشت زمان معناى چند لفظ را ياد گرفتند ماضى، مستقبل، حال. اما عمو طهماسب هميشه به جاى عقول عشره عقول كشره مى گفت. يكى مى گفت خيال تنها وقتى واقعيت مى شود كه به ماضى دور مربوط شود. ديگرى مى گفت ماضى نزديك هم مثمرثمر است. آن يكى مى گفت مگر وقتى كه ارسطو عقول عشره را تخيل مى كرد همان وقت آن ها وجود نداشتند پس تخيل مربوط به حال نيز كافى است. به ويژه عمو طهماسب كه در آرزوى كدخدائى مى سوخت دوست داشت مسئله حتى به آينده نيز شامل شود. چند ماه گذشت و ايام زمستان و بى كارى كشاورزان فرا رسيد.

خيال پردازى مردم طوبى اگر هيچ وقت نتيجه نمى داد در يك بستر نتيجه فورى مى داد وقتى كه زن يا مرد طوبائى سوار بر بال تخيل مى شد و به حضور شاهزاده ماه مى رسيد با همه نديمان و نوكران هفت گانه او دست مى داد و همين طور در ميان كنيزگان بى شمار خورشيد بانو با او معانقه مى كردند و اگر كسى به زنى مى گفت تو چرا با هفت برادران نامحرم دست دادى، جواب مى داد شريعت مال زمينى هاى خام است وقتى كه در اوج طريقت هستى چه محرمىو چه نامحرمى. همچنين اگر مردى مورد اعتراض واقع مى گشت كه چرا با گلرخان آسمانى رو بوسى كرده است همان جواب را مى داد.

همسر عمو طهماسب تنور را گرم مى كرد خطاب به دخترش گفت: گوهر برو كوزه را پر كن مى خواهم روى تنور براى پدرت چائى درست كنم، سر ظهر است الآن پيرمرد سر مى رسد.

گوهر كوزه بزرگ را كه قدش به 75 سانت مى رسيد برداشت به سر جوب كه در كنار مسجد جريان داشت رفت و كوزه را روى آب زلال خوابانيد دست چپ بر دسته و دست راست بر بدنه كوزه فشار مى آورد كه كوزه پر شود. آب به دهانه كوزه وارد مى شد هواى درون آن با قور تا قورت و حبابهايى به اندازه تخم مرغ، خارج مى شد.

نيمه حجم كوزه پر شده بود كه چشم گوهر به عكس خود در روى آب افتاد، حيف كه قورتا قورت هوا ايجاد موج مى كرد و چهره او را كج و معوج نشان مى داد. كوزه را نيمه پر از آب بيرون كشيد همان طور كه چمباتمه نشسته بود ته كوزه را كنار پنجه پايش زمين گذاشت و دو دستى به دسته كوزه تكيه داد. موج ها كنار رفتند آب صاف گشت نگاهى به عكس خود انداخت: سن و سالم رسيده بايد به زودى ازدواج كنم.

شور جوانى به رؤيا وادارش كرد به ياد سخنان حكيم افتاد عميق تر و جدى تر به خيال پرداخت، ازدواج كرد جشن عروسى را پشت سر گذاشت بالاخره حامله شد، در گوشه خانه رختخوابى برايش پهن كردند، درد زايمان امانش را مى بريد فوراً كسى به دهكده شاد آباد فرستادند تا ننه گل صنم ماماى آن دهات بيايد، او ماماى منحصر به فرد چندين دهكده بود هروقت دختران و پسران را مى ديد مى گفت: ناف همه تان را من بريده ام اما همه تان بى ادب ايد احترام من را چنان كه بايد حفظ نمى كنيد.

ننه گل صنم رسيد كودك به دنيا آمد ساق و سالم. عمو طهماسب نيز به خانه دخترش آمد و نام كودك را گلپناه گذاشت. گلپناه به سرعت بزرگ مى شد دو ساله شده بود كه روزى به دنبال بزغاله اى دويد و در همان جوب كنار مسجد افتاد و خفه شد.

بغض در گلوى گوهر تركيدهاى هاى گريست خواست كوزه را بردارد به دوش اندازد كه كوزه نيمه پر به درخت كنار جوب برخورد و شكست. گوهر دو دستى بر سر و سينه مى زند و مى گويد: واى پسرم، واى گلپناهم و…

مادر به استقبالش دويد: اى واى خاك بر سرم، چه شده؟ كوزه كو؟

ـ مادر نگو كه جگرم مى سوزد پسرم مرد گلپناهم در جوب خفه شد.

ـ كدام پسر؟ كدام گلپناه؟؟.

گوهر هق هق كنان تمام داستان را از اول تا آخر گفت كه مادر نيز در كنار او كز كرد كه واى نوه عزيزم واى گلپناهم. عمو طهماسب خسته و كوفته از سر مزرعه آمده به خانه رسيد او هم كنار آن دو نشست واى بچه ام واى…

همسايه ها آمدند تسليت گفتند گرچه بعضى از آنان در دل خود اعتراض داشتند كه بابا تخيلات گوهر به آينده مربوط بوده پس مطابق نظر مبارك حكيم به واقعيت نمى پيوندد.

از دهكده هاى مجاور نيز عده اى براى تسليت و تعدادى هم براى مشاهده عقايد عجيب و غريب طوبائيان مى آمدند داخل خانه پر از زنان و حياط آن پر از مردان بود، هم براى آنان كه به مكتب حكيم مسافر، باور داشتند و هم براى ديگران فرصت خوبى بود كه دو سه روز به بهانه مرگ گلپناه دور هم باشند به ويژه زنان كه دنبال بهانه اى براى گريستن بودند، هرچه مى خواستند همراه گوهر و مادرش گريه مى كردند دل?