پرسش بزرگ ديگر

پرسش بزرگ ديگر: محى الدين آشكارا به هر كدام از اسماى خدا يك «شخصيت كاملا متمايز و متعين» مى دهد حتى نقش و كارشان را از همديگر جدا و مشخص مى كند به حدى كه هيچ كدام نمى تواند به قلمرو آن يكى تجاوز كند. او شخصيت هائى كه عددشان بى نهايت است و هر كدام نيز در جاى خود بى نهايت هستند، را در كنار خدا بل «در توى وجود خدا» بل «در عين وجود خدا» جمع مى كند. آن گاه مى آيد اين فضاحت علمى و انديشه اى را با فضيح ترين تناقض حل مى كند: «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت». كه ديگر هيچ معيارى براى انسان و انديشه انسان در عالم نمى ماند. بل هيچ معيارى براى صوفيان غير محى الدينى نيز نمى ماند.

علاوه بر شخصيت و نقش و وظيفه معين كه در بالا به هر اسم داد و به دنبال آن به «وحدت» بر گشت: براى اين كه مبادا خواننده در اثر اين برگشتن، به شخصيت و نقش اسم ها اهميت كمتر بدهد، فوراً براى تاكيد به شخصيت اسامى مى گويد:

ـ و الحقيقة تعطى ان يكون لكل اسم ـ يظهر الى ما لايتناهى ـ حقيقة يتميز بها عن اسم آخر: و آن حقيقت واحد مى دهد كه براى هر اسم (كه تا ابد در ظهور خود فعال خواهد بود)، حقيقتى باشد كه با آن حقيقت از اسم ديگر متمايز باشد.

اين «مى دهد» يعنى چه؟ مى گويد: حقيقت واحد، مى دهد كه هر اسم براى خود يك حقيقت خاصى داشته باشد. اگر مراد اين است كه آن حقيقت واحد خدا است به هركدام از اسما يك حقيقت خاص مى دهد، چرا صريح نمى گويد؟ براى اين كه در اين صورت، اسماء مخلوقات خدا مى شوند نه اسم هاى خدا.

و اگر مراد اين است كه خدا به هر اسم يك حقيقت خاص نداده است، چرا باز صريح گفته نمى شود؟ براى اين كه در اين صورت، جائى براى بينش محى الدين نمى ماند. و كل هستى شناسى او متلاشى مى شود.

پس لازم است از يك سخن «دو پهلو» استفاده شود.

سپس تاكيد مى كند: ـ و ذلك الحقيقة التى بها يتمّيز هى الاسم عينه، و لا مايقع فى الاشتراك: و آن حقيقت كه هر اسم دارد و با آن از اسماى ديگر متمايز شود همان عين خود آن اسم است. نه آن چه اشتراك در آن هست.

توضيح:

1ـ يعنى اسم ها آن قدر از حقيقت همديگر متمايز و مستقل اند كه در هيچ چيز با هم مشترك نيستند.

2ـ البته پيش تر توضيح داد كه هر اسم با خواهران خود، مى تواند كار مشترك انجام دهد. مرادش اين است كه هر اسم مى تواند با خواهرانش حقيقت مشترك و كار مشترك داشته باشد اما او به همراه خواهرانش نمى تواند در حقيقت و حوزه كارى اسم ديگر شركت داشته باشد.

3ـ اين جاست كه اشكال سخن قيصرى در تعيين خواهران هر اسم بيش تر روشن مى شود.

4ـ نظر به اين كه قيصرى و بيش از آن شرح فارسى و بيش از هردو مقدمه حضرت آشتيانى بر شرح قيصرى، نمى توانند چشم اميد از تصوف فارسى ببندند. لذا در موارد اصولى از دريافت افكار محى الدين باز مى مانند. اما قيصرى در اين اصل جان كلام محى الدين را گفته است: «خدا هيچ اسم مشترك ندارد». پس هر اسم خودش حقيقت جدا، شخصيت جدا و وظيفه جدا دارد و هركدام نيز حقيقت و شخصيت ابدى دارد.

5ـ مطابق نظر طرفداران محى الدين (و نيز ارسطوئيان) خدا هميشه داراى مخلوق بوده و خدا بدون مخلوق نمى شود، پس اين اسامى كه هركدام يك موجود ابدى هستند ازلى و دست كم قديم (قِدَم زمانى) هستند. اين همان «ارباب انواع» و «مُثل» افلاطون است كه كپى افسانه هاى يونان بود و محى الدين تنها نام آن ها را عوض كرده و به جاى «ارباب» «اسماء» گذاشته است و درست كپى برابر اصل، پس محى الدين غير از اين كه اسلام را به افسانه هاى يونان بر گردانيده كارى انجام نداده است بنابراين:

1) بهتر بود طرفداران محى الدين همان بنيش افلاطون (كه متأسفانه فلسفه ناميده مى شود، را بر مى گزيدند كه خيلى صاف تر، و روشن تر از بغرنج بازى هاى محى الدين است.

تنها كارى كه محى الدين كرده پيچانيدن مسئله است. همين هستى شناسى را افلاطون خيلى روشن و بدون نياز به اصل متناقض «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت» خيلى آبرومندتر بيان كرده است.

2) اگر اين مشى و مشرب محى الدين صحيح باشد نيازى به پيامبر(صلى الله عليه وآله) اسلام، قرآن، نبود، و پيامبر مى توانست مردم را جمع كند بگويد «مردم به مشرب افلاطون معتقد باشيد»، يك جمله و تمام.

6ـ مسئله آن قدر واضح و روشن است كه انسان فكر مى كند اساسا بحث در اين مورد مصداق توضيح واضحات است. اما چه مى توان كرد برخى عالمان و دانشمندان ما شيفته اين «بازسازى افسانه ها» شده اند.

محى الدين باز راحت نمى شود نگران است كه مبادا در ذهن خواننده به شخصيت مستقل هر اسم، لطمه بخورد، مى گويد: ـ كما ان الاعطيّات تتميّز كل اعطية بشخصيتها: همان طور كه عطايا چنين هستند، هر عطا از عطاى ديگر تشخص و تمايز دارد.

ـ فمعلوم ان هذه ماهى هذه الاخرى، و سبب ذلك تميز الاسماء: پس معلوم است كه اين عطا غير از آن ديگرى است و سبب اين تميّز، تميّز اسماء است.

تأمل:

1ـ اين ملازمه ميان تميّز عطاها با همديگر و ميان تميّز اسامى، با كدام دليل اثبات مى شود؟

يك فرد انسان هزار نوع و هزاران جور كار مى كند، پس بايد هر انسان نيز هزاران اسم داشته باشد كه هر كدام از آن اسم ها شخصيت مشخص وجدا از هم داشته باشد و هر كدام از آن اسم ها با خواهران خود كار كند، و به وظيفه مشخص خود عمل كند، و به حوزه كار اسم ديگر دخالت نكند و… براستى اين چه سخنى است كه محى الدين و مريدانش مى گويند.!!!؟!!

اگر بگوئيم اين سازمان سازى، چارت بازى، اعتقاد به ارباب انواع افلاطون، چرا در قرآن و حديث نيامده؟ فوراً خواهند گفت تو با «منقول» مى خواهى برما ايراد بگيرى كار ما «معقول» است. پس چاره ندارم بحث غير قرآنى و غير حديثى بكنم و بگويم اگر بافته هاى افلاطون، عقل و عقلانيت است، پس هزار آفرين بر جهل و جهلانيت.

اروپائيان 500 سال پيش بافته هاى افلاطون و ارسطو را كنار گذاشتند اما امروز جهازهاضمه ما را تشويق مى كنند كه دوباره بل براى هميشه به هضم آن ها بپردازد. آنان نام فلسفه افلاطون را «ايده آليسم» گذاشته و مسخره مى كنند ولى ما را براى ترويج آن در ميان مسلمانان در قالب «تصوف محى الدين» هند وانه بغل مى كنند.

عقول عشره ارسطو مسخره كودكان شده اما برخى از دانشمندان ما هنوز با آن معاشقه عقلى دارند. عقول عشره كه اساس الهيات ارسطو است.

امروز طبيعيات ارسطو جهل محض، تلقى مى شود. بل انديشه اى كه قرن ها بشر را از پيش رفت فكرى باز داشته است، شناخته مى شود.

امروز عقل مورد ادعاى ارسطو «جهل» و «وهم» ناميده مى شود. اما حضرات هنوز محكم به دامن اصطلاح «معقول» چسپيده اند و آن را گرز گران كرده بر سر هر مسلمان بحّاث، مى كوبند كه: بيائيد اين شخص «قشرى» و «متقشف» شده است. و طورى به او نگاه مى كنند كه گوئى طرف هيچ اطلاعى از عقل و تعقل ندارد. در نظر آنان تكليف اسلام روشن است كه نه فلسفه دارد و نه عقل و نه عرفان و «منقول» است.

حكايت: آورده اند روزى حجاج سفاك از و زيرش پرسيد عدالت و كشور دارى و خدمات ما به اسلام را چه گونه ارزيابى مى كنى؟

وزير شرحى طولانى با اصطلاحات شيوا و جملات شيرين و الفاظ مقدس، در خدمات جناب حجاج به اسلام، با سرايش تمام به عرض رسانيد، كه حاضرين مطالب مورد ادعاى وزير را درست مانند يك منظره در نظر شان مجسم مى ديدند كه آب از لب و لوچه بعضى شان جارى گشت.

حجاج با همه شرارتش كسى نبود ديگران بتوانند او را هندوانه بغل كنند، لب به سخن گشود اطرافيان گمان كردند كه فوراً دستور يك جايزه بزرگ براى وزير، صادر خواهد كرد، اما او خيلى مختصر و مفيد گفت: راست مى گوئى به شرطى كه در عرصه قيامت نيز من امير باشم و تو وزير.

صوفيان مدرن راست مى گويند به شرطى كه در قيامت نيز محى الدين خاتم الاولياء (و دست كم شيخ اعظم) باشد و حضرات مريدان او.

محى الدين براى حفظ نقش خاص و كار ويژه هراسم و براى حفظ شخصيت معين هراسم، جانب ديگر مسئله را نيز در نظر مى گيرد و مى گويد: گمان نشود كه خداوند گاهى به نام مثلا «وهاّب» و گاه ديگر «منتقم» مى شود و گاه ديگر باز «وهاب» مى شود، در اين صورت شخصيت اسماء از بين ميرود و اسامى به مثابه «حالات خدا» مى شوند كه حالتى مى آيد و ميرود و باز دوباره مى آيد، همان طور كه حالات بشر تكرار مى شود:

فما فى الحضرة الالهيةـ لاتساعهاـ شىء يتكرّر اصلا: و نيست در «حضرت الهى» چيزى كه تكرار شود، اصلا،  زيرا حضرت الهى بس وسيع است.

تامل: به حرف «فى» كه به معنى «در» است توجه كنيد، سپس به لفظ «اتساع» توجه كنيد، اين دو لفظ در كنار هم با هر تاويل و با هر توجيه و با هر قصد و با هر معنى، بالاخره خالى از معناى «ظرفيت» نيست.

در فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليه السلام) اولا: خدا «حضرت الهيّه» ندارد، اين حضرت درست كردن دقيقاً براى خدا «حالات» تعيين كردن است و «حضرت احدى» يك حالت است و «حضرت واحدى» يك حالت ديگر و همچنين ديگر حضرت ها و مقام ها كه محى الدين براى خدا درست مى كند كه اين گونه اصطلاحات به هر تاويل و با هر توجيه و با هر توضيخ و با هر… بالاخره اثبات يك سرى حالات است براى خدا، و خداوند از حال و حالات برى است.

خود محى الدين به اين مسئله متوجه است لذا در آينده خواهيم ديداو رسماً مى گويد «نبايد خدا را تنزيه مطلق، كرد بل بايد هم تنزيه كرد و هم تشبيه».اما متاسفانه مريدان امروزى او به اين مسئله بس مهم و بزرگ توجه نمى كنند و ندانسته دنباله رو او مى شوند و با او به مصداق «نؤ من ببعض و نكفر ببعض» رفتار مى كنند، لذاتوجه نمى كنند كه از شخصى پيروى مى كنند كه خدايش هم متغير است و هم «ظرف» نيز مى شود.

ثانياً:هيچ چيزى در خداـ يا در حضرت خداـ نيست تا مكرر باشد يا غير مكرر و اسامى خدا فقط اسم ها هستند نه چيزى يا وجودهائى كه در وجود خدا باشند يا در حضرت خدا موجود باشند.

2ـ در تصوف فارسى اسامى خدا بيش تر به حالات خدا تاويل مى شد محى الدين اين سازمان سازى و تعيين معاونت هاى بى شمار را ايجاد كرد او با اين عبارت در صدد محكوم كردن بينش تصوف فارسى و تاكيد بر نوآورى خودش است.

3ـ قيصرى باز مسئله را به جاى ديگر برده و روى يك مسئله ديگر بحث كرده است و جالب است كه حاشيه نويسان نيز به اين اشتباه قيصرى پى نبرده اند. او در فص آدمى كاملا با محى الدين هم آهنگ بود اما در فص شيثى چندين اشتباه بزرگ مرتكب شده، شبيه كسى است كه گوئى فص آدمى را در پيش كسى، درس خوانده و تحصيل كرده اما كلاس فصّ شيثى را نرفته است.

در پايان اين بحث مى گويد: ـ هذا هو الحق الذى يعوّل عليه: اين است آن حق كه بايد با اطمينان به آن پناه برد.

تامل: محى الدين در پايان هر بخش به اين قبيل شعار دادن مى پردازد، ليكن معمولا كسانى اين كار را مى كنند كه يا مى دانند سخن شان بى اساس است يا دست كم نوعى نگرانى و ترديد در گفته خود دارند. لفظ «يعوّل» دقيقاً از يك سرگردانى حكايت مى كند. يك فردى كه پيرو مكتب قرآن و اهل بيت است هيچ نگرانى، اضطراب، بى اطمينانى، در اصول عقايد و خداشناسى و هستى شناسى خود ندارد، تا مضطربانه به دنبال «معوّل» باشد.