ولايت محى الدين بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)

ولايت محى الدين بر پيامبر(صلى الله عليه وآله)

ـ و ان كان خاتم الاولياء تابعاً فى الحكم لما جاء به خاتم الرسل من التشريع، فذلك لا يقدح فى مقامه، و لا يناقض ما ذهبنا اليه: و اگر خاتم اولياء در احكام شرع تابع خاتم رسل باشد، اين رخنه اى در مقام او نمى رساند، و با اين سخن ما تناقض ندارد.

ـ فانّه من وجه يكون انزل، كما انّه من وجه يكون اعلى: زيرا خاتم الاولياء از جهتى پائين تر از خاتم رسل مى شود. و از جهتى ديگر بالاتر از او مى شود.

تأمل: ببينيد از كجا شروع كرده و به كجا رسيده است. از آغاز كتاب آن همه صحنه آراست، حجله درست كرد، جشن گرفت كه انسان آئينه خدا، دارد پيدايش مى يابد، بر سر ملائكه كوبيد آدم را سلاله مقام احدى، مقام واحدى، وعصاره خواسته اسماء الهى و مظهر همه اسماء و صفات خدا و خلاصه «انسان كبير كل كائنات» و… و… دانست، سپس او را با آن همه عظمت كه داده بود، خاك پاى پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) دانست. سپس همه كائنات را از حلقه روزنه آن حضرت به بيرون كشيد، اورا به اصطلاح قيصرى مصدر ثانى بل به نوعى خداى دوم كرد، اينك همين پيامبر با عظمت را كه همه انبيا را كودكان مدرسه او كرده بود، از آن فراز بلند پائين مى كشد و از خاتم الاولياء كوچك تر مى كند.

اكنون اين خاتم الاولياء كيست؟ در سطرهاى بعدى روشن خواهد شد. اما سخن اين است كه اين مرد در اين گفتارش يكى از اصول مسلّم اجماعى مسلمين را كه «هيچ موجودى (غير از خدا) از هيچ جهتى افضل يا اشرف از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيست» نقض مى كند.

ـ فقد ظهر فى ظاهر شرعنا ما يؤيّد ما ذهبنا اليه: همان طور كه در ظاهر شرع ما مواردى براى تايييد اين (پائين بودن مقام پيامبر(صلى الله عليه وآله)) وارد شده است.

ـ فى فضل عمر فى اسارى بدر بالحكم فيهم: در فضيلت عمر (و فضيلت نظر عمر) در مورد اسراى بدر.

قيصرى مى گويد: داستان مشهور است و در تفسيرها آمده است. كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) با آيه «ماكان لنبىّ ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض»مورد عتاب قرار گرفت.

اما داستان: در جنگ بدر كه مسلمانان براى اولين بار جنگيدند، عده اى را اسير گرفتند، سپس از آن ها فديه گرفتند و آزاد شان كردند.

وقتى كه اسيران را آوردند پيامبر(صلى الله عليه وآله) را با يك مشكل روبه كردند، اينك با اينان چه كند، اگر كفار قريش پيروز مى شدند همه مسلمانان را مى كشتند و اسير نمى گرفتند به طورى كه در جنگ احد تا جائى كه مى توانستند كشتند و زخمى كردند و كسى را اسير نگرفتند. روشن است انگيزه اين اسيرگيرى دو چيز بود: اول روابط فاميلى و دوم پشنهاد پول از جانب دشمن، وقتى كه يكى از كفار وامانده مى شد به رزمنده مسلمانان مى گفت: من را نكش اولا نسبت خانوادگى داريم، ثانياً فديه مى دهم، من را پيش رسول خدا(صلى الله عليه وآله)ببر او خودش در مورد من تصميم بگيرد.

اينك گروهى از قريش كه همه شان هم از سران قريش بودند پيش روى رسول خدا(صلى الله عليه وآله) به عنوان اسير حاضر اند، چه كند اگر فرمان اعدام شان را صادر كند همه مهاجران قوم و خويش آنان هستند، گر چه رزمندگان (بر فرض) سخن نگفته باشند اما زنان، دختران و كودكان همين رزمنده گان دچار مسئله روانى مى شوند، اگر آنان را در ميدان نبرد كشته بودند قضيه صورت ديگر داشت. اما فرمان اعدام صورت ديگر دارد.

مهاجران به اطراف پيامبر حلقه زدند، ابو بكر گفت: اينان فاميل هاى تو هستند چيزى بگيريم آزادشان كنيم و با پولى كه مى گيريم اسلام را مستحكم مى كنيم. رسول خدا ص فرمود اگر آزاد شوند به تعداد خودشان در آينده از شما خواهند كشت (يعنى جنگ احد). و بالاخره دستور داد فديه گرفته و آزادشان كنند. اسيران يا نقداً پول را پرداختند و يا تضمين دادند كه پول را بفرستند و به مكه بر گشتند آيه آمد:

 «بر هيچ پيامبرى روانيست كه برايش اسيرانى باشد تا وقتى كه دين او در زمين استوار گردد» و «لو لا كتاب من اللّه سبق لمسّكم فى ما اخذتم عذاب عظيم» : اگر نبود كه پيش تر قضاى الهى بر اين، موضوع بود، در مورد فديه اى كه گرفتيد عذاب بزرگى شما را مى گرفت».

از متن آيه ها روشن است كه:

1ـ اساس و اصل اسير گرفتن را محكوم مى كنند.

2ـ تمايل به پول انگيزه اى در اسير گرفتن بوده است.

3ـ اسير گرفتن ديگر ممنوع مى شود تاروزى كه اسلام ريشه دوانيده باشد.

اما آنان كه خليفه شدند براى اين كه خلافت خودشان را مشروع جلوه دهند از طرفى خودشان را بالا مى بردند كه مثلا شبيه پيامبر شوند و از طرف ديگر شخصيت پيامبر(صلى الله عليه وآله)را معمولى جلوه مى دادند كه حضرتش را پائين بكشند و شبيه خودشان كنند تا حكومت شان براى مردم طبيعى جلوه كند.

در زمان حيات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) نيز همين تاكتيك دو جانبه را داشتند، سوره حجرات همگى به محور اين سياست موذيانه مى چرخد، آيه اول مى گويد در كارها و تصميم ها بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) پيشى نگيريد، و از خدا بترسيد، و آيه دوم مى گويد صداى تان را در پيش پيامبر(صلى الله عليه وآله) با لا نبريد با او با صداى بم و درشت سخن نگوئيد آن طور كه با افراد معمولى مى كنيد،

آيه سوم آنان را كه با پيامبر مودبانه حرف مى زنند، تاييد مى كند.

آيه چهارم و پنجم مى گويد آنان كه  از داخل مسجد كه پشت خانه پيامبر است با صداى بلند پيامبر را مى خوانند تا از خانه بيرون بيايد، اكثرشان نمى فهمند، يعنى برخى از آنان مى فهمند و عمداً اين كار را مى كنند، پيامبر روزانه پنچ بار براى نماز به مسجد مى آيد (دستكم)، چرا صبر نمى كنند او خودش بيايد.

آيه ششم و هفتم…

بالاخره قرآن از آينده اين سياست بازى ها نگران است كه بعضى ها در همان زمان پيامبر سعى مى كردند با مداخله در تصميمات و تصميم گيرى خود سرانه در اداره امور، و معمولى گرفتن پيامبر، او را در نظر مردم يك فرد معمولى جلوه دهند و از همان وقت مردم را به اطاعت كردن از خودشان عادت دهند.

تا اين كه آيه نهم آينده را پيش بينى مى كند: اگر زمانى دو گروه شديد و با هم جنگيديد اولّا سعى كنيد كه صلح شود و ثانيا اگر صلح ممكن نشد با گروه باغى مبارزه و جنگ كنيد تا بر حق گردن نهد.

اگر كسى سوره حجرات را در همان ظاهر آياتش (بدون ذهنيت هائى كه درست كرده اند) بخواند مى بيند كه گروه بندى سياسى حتى بانوان را نيز به فعاليت سياسى وا داشته است.

اين تاكتيك معمولى جلوه دادن پيامبر(صلى الله عليه وآله)، تا پايان خلافت مامون عباسى ادامه داشت. زيرا خليفه پيامبر بايد شبيه او باشد حال  كه چنين نيست بايد پيامبر(صلى الله عليه وآله)شبيه خلفا باشد. با دو روش اين هدف را دنبال كردند:

1ـ با فضيلت سازى براى خلفا، حتى ابن حجر هيتمى مكى كتابى در فضائل معاويه نوشت و جعليات را در آن جاى داد كه در عصر معايه جعل شده بودند، به حدى كه آن نويسنده الازهر، مجبور شد در مقدمه آن بنوسيد: تنها حديث صحيح در مورد معاويه اين است كه «لكل امة فرعون و فرعون امتى معاوية» زيرا فضاحت به حدى است كه او نيز نتوانست آن را تحمل كند.

2ـ با نقص سازى براى پيامبر(صلى الله عليه وآله).

اكنون فضيلت عمر را ببينيد: مى گويند عمر در جنگ بدر پيشنهاد داد كه همه اسرا كشته شوند بعضى ها نيز او را تاييد كردند، و ابو بكر پيشنهاد عفو و فديه داد، پيامبر(صلى الله عليه وآله)فرمود ابو بكر شبيه ابراهيم است كه دل رحم است و عمر شبيه نوح است كه براى قوم خود بلا خواست، هر دو كار پيامبران را مى كنند.

پس از آن كه اسرا آزاد شدند و آن دو آيه آمد، پيامبر به عمر گفت: آن قدر نمانده بود كه به خاطر ترك پيشنهاد تو دچار بلاى عظيم شويم، خوب شد كه تنها مورد، عتاب قرار گرفتيم.

در حالى كه آيه نه از پيامبر انتقاد مى كند و نه اورا مورد عتاب قرار مى دهد بل اصل اسيرگيرى را محكوم مى كند. و نمى گويد بايد اسرا را اعدام مى كرديد. تا پيشنهاد عمر مورد تاييد با شد و فديه گرفتن مورد عتاب قرار گيرد.

لطفاً يك نگاه مجدد به اين دو آيه بياندازيد.

اما محى الدين: براى او هيچ كس مهم نيست، همان طور كه در مورد ابو بكر ديديم، در اين جا نيز در صدد بزرگ كردن عمر نيست بل در صدد كوچك كردن پيامبر(صلى الله عليه وآله)است، و صريحاً ماجراى عمر را براى ثابت كردن نقص (نعوذ باللّه) پيامبر(صلى الله عليه وآله)دليل مى آورد. و همان تاكتيك را وى در قرن هفتم براى خود خواهى خودش از نو در پيش گرفته است. او خودش را خاتم الاولياء مى داند و پيامبر را در ولايت پيرو خود مى كند و مى گويد از اين ادعاى من تعجب نكنيد پيامبر شما به اندازه عمر بينش نداشت. و صد البته هر كسى كه داستان ساختگى مذكور را تاييد مى كند، حق ندارد به محى الدين ايراد بگيرد.

ادامه متن: ـ و فى تأبير النخل: و در ماجراى تلقيح نخل ها.

توضيح: باز محى الدين به يك اشتباه ديگر كه در بارهاى خلفا به (نعوذ باللّه) پيامبر(صلى الله عليه وآله) نسبت داده اند مى چسبد تا فضيلت خودش را بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) اثبات كند.

داستان: باز سنيان در منابع شان آورده اند: مردم مدينه در موسم تلقيح نخل، كار تلقيح را شروع كردند، رسول خدا مى ديد كه آنان با چه زحمتى به بالاى تك تك نخل ها مى روند و دانه هاى نخل نر را در ميان خوشه نخل مونث مى گذارند، فرمود: نيازى به اين كار نيست خدا خودش نخل را طورى آفريده كه مى تواند تلقيح شود. اهل مدينه از سخن آن حضرت اطاعت كردند، اما آن سال محصول خرماـ كه سرمايه اصلى مردم مدينه بودـ از بين رفت زيرا كه نخل ها تلقيح نشده بودند. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود «انما ظننت ظنّاً فلا تاخذونى با لظّن، ولكن اذا حدّثتكم عن اللّه فلن اكذب على اللّه  انتم اعلم بامور دنيا كم…» : حرفى بود كه بر اساس ظن گفتم به خاطر ظن من را مؤاخده نكنيد و بدانيد هروقت سخنى را از جانب خدا براى تان بگويم هر گز دروغ نمى بندم به خدا، شما به امور دنياى تان از من عالم تر هستيد.

تأمل:

1ـ فرض مى كنيم اين سخن را يك پيامبر نگفته فلان آقا غضنفر كه در مكه مى زيسته گفته باشد آيا كسى كه در عربستان بزرگ شده و ميوه اصلى در زندگى او خرما است چنين سخنى را مى گويد؟! آيا اين بهتان به آقا غضنفر مى چسبد؟ تا چه رسد به پيامبر عظيم الشأن كه دشمنانش او را يك نابغه بزرگ در همه امور، مى دانند.

اينك محى الدين به اين داستان چسبيده تا خاتم الاولياء بودن خود را و پيروى پيامبر(صلى الله عليه وآله) از او را، اثبات كند. محى الدين كوتاه آمده مردمى كه در مورد پيامبرشان چنين سخنى را به زبان ها بيندازند و تعجب هم نكنند، بايد محى الدين براى آنان ادعاى خدائى كند.

2ـ پس آن همه بزرگ كردن پيامبر(صلى الله عليه وآله) براى بزرگ كردن خود محى الدين بوده كه زمين را به آسمان و آسمان را به مقامات الهى و حضرت احدى و حضرت واحدى و يا هر بافته و ساخته ديگر صوفيان، براى اين خود خواهى متكبرانه بوده است.

قيصرى مى گويد: محى الدين در «فتوحات  مكيه» گفته است: در خواب ديوارى را ديدم كه از طلا و نقره ساخته شده بود و همه جاى آن كامل بود مگر محل دوخشت (كه خالى و ناقص بود) يك خشت طلا لازم داشت و يك خشت نقره. سپس هردو در جاى خود قرار گرفتند و ديوار تكميل شد. من ترديد نداشتم كه هم تشخيص دهنده آن نقص من بودم و هم ترميم كننده آن من بودم و به وسيله من آن ديوار كامل شد، اين خواب را تعبير كردم كه ولايت با من خاتمه يابد، و خوابم را پيش مشايخ كه در عصرشان بودم، گفتم (تعبير خودم را به آنان نگفتم اما آنان نيز) به همان كه خودم تعبير كرده بودم، تعبير كردند.

اين هم مدرك خاتم الاولياء بودن محى الدين، گفتند شاهدت….

قيصرى مى افزايد: در اول فتوحات نيز گفته است: در مشاهده اى ديدم كه رسول خدا من را ديد در پس «ختم» چون من در ختم با او شريك هستم و سيد به پيامبر(صلى الله عليه وآله)گفت اين عديل تو و پسر تو خليل تو است، و عديل يعنى مساوى و برابر.

تأمل:

1ـ اماوقتى كه نوبت نوشتن فصوص رسيده حضرت محى الدين به عديل بودن راضى نيست، بل بايد به شخصيت حضرت پيامبر(صلى الله عليه وآله) لطمه بزند تا از جهتى بر او برترى جويد.

2ـ آن گاه قيصرى مى گويد در «اجوبة المسائل الترمذى» در پاسخ پرسش سيزدهم، خودش را تنها خاتم ولايت محمديه(صلى الله عليه وآله) دانسته است.

اولا: قيصرى نمى فهمد كه اين سمت نيز مخصوص قائم آل محمد (عج) است و همين ادعا نيز كذب محض و بزرگتر از دهان محى الدين بل اين لقمه براى هر كس بزرگتر است

ثانياً: او توجه ندارد كه مرشد عزيزش مار خورده و اژدها شده است و در فاصله آن نامه با فصوص بيش از حد متكبر شده است، بى چاره قيصرى با اين همه ارادت به محى الدين و عشق و علاقه بر شرح نويسى بر فصوص، در اين جا سخت گير كرده است. و با لاخره براى اولين بار در مورد خود پرستى محى الدين، سخنش را با «اللّه اعلم» به پايان برده است.

هر كه گريزد ز در اهل بيت *** باركش غول بيابان شود[1]

در صورتى كه اين جا، جاى «اللّه اعلم» نيست. زيرا اين جمله را وقتى مى گويند كه مسئله مشكوك باشد. هر آدم عاقل بل نيمه عاقل مى فهمد كه محى الدين دروغ گو و مردم فريب است.

جالب تر، خنده آميزتر، رفتار شرح فارسى است كه اساساً اين سطرها را از متن فصوص حدف كرده است حتى چيزى از قبيل تفاوت نسخه و… را نيز ذكر نكرده است زيرا فضاحت آن قدر بالا رفته است كه ترسيده دامن او را هم بگيرد.

از دست اين مريدان امروزى محى الدين چه بايد كرد كه به جان اين مردم شيعه افتاده اند.

و شگفت تر از همه، اينان آن كسانى هستند كه به من مى گويند: ننويس يا كمى كوتاه بيا.

به خدائى خدا سوگند، خيلى كوتاه آمده ام و در مواردى از روى مطالب عبور كرده ام نمى دانم پاسخ اين عبور را در قيامت چه گونه خواهم داد؟



[1]ـ  اصل شعر را در مورد افراد قانون گريز گفته اند:

هر كه گريزد ز خراجات شاه *** باركش غول بيابان شود