مسيحيت گرائى محى الدين و نقض اصول خود

مسيحيت گرائى محى الدين و نقض اصول خود:

از عنوان بالا تعجب نكنيد زيرا محى الدين كه همه انبياء را به جهل متهم مى كند تا خود به مقام خاتم الاوليائى، برسد براى او گرايش به اديان ديگر و يا نقض اصول خود چندان مشكل نيست بل او همه جا در تناقضات است، اينك با مقدمه اى كه او براى اين موضوع پيش مى رود، همراه شويم:

ـ و بهذا العلم سّمى شيث، لاّن معناه هبة الله فبيده مفاتيح العطايا على اختلاف اصنافها و نسبها، فان الله و هبه لادم، اول ما و هبه:

و به جهت اين علم، نام شيث، شيث شد، چون معناى اين نام «هبة الله» است پس كليدهاى عطاياى الهى با همه گوناگونى و نسبت هاى زياد، در دست اوست. زيرا خداوند شيث را به آدم هبه كرد و او اولين هبه خدا به او بود.

تأمل:

1 ـ پيش تر ديديم كه او همه انبياء حتى پيامبران اولوالعزم را محتاج در شيث كرد كه همگى بايد عطاياى خدا را از حلقه او بگيرند، در اين جا دو باره تاكيد مى كند. در حالى كه مسلم است او از اولوالعزم نيست، و آيا او يك نبى بوده يا يك امام و و صى بوده، هنوز جاى ترديد است.

2 ـ شيث نوه آدم و فرزندهابيل است بنابر اين (اگر او پيامبر نباشد)  اولين هبه اى كه خدا به آدم داده هابيل بود كه نامش در قرآن آمده و مورد تاييد خدا هم هست اما نامى از شيث كه اين همه مقام بزرگ(در نظر محى الدين) دارد، در قرآن نيامده است.

3 ـ اگر «هبة الله بودن» لازم گرفته همه انبياء محتاج در او باشند پس مى بايست او نيز اولوالعزم مى شد.

4 ـ خود آدم، از پيامبران اولوالعزم، پايين تر است تا چه رسد به شيث.

 اگر محى الدين در مورد آدم داد سخن داد و او را عصاره همه مقامات خدا دانسته و.. و… بالاخره مقام او را از خاتم المرسلين(صلى الله عليه وآله)پايين تر دانسته است و خودش را آن قدر بالا برد كه در مقام خاتم الاوليائى، قرار گرفت و بالاتر از خاتم المرسلين(صلى الله عليه وآله)شد و اعلام كرد كه خودش همه چيز را مستقيماً از خدا دريافت مى كند و پيامبر(صلى الله عليه وآله) با واسطه جبرئيل دريافت مى كند، تا چه رسد به آدم و تا چه رسد به هبه آدم.

پس اين بزرگ كردن ها، سپس كوچك كردنِ همان بزرگ ها، تقديم داشتن غير اولواالعزم ها بر اولواالعزم ها و… همگى مصداق «گل آلود كردن آب» است تا محى الدين ماهى «خاتم الاوليائى» خود را از آن بگيرد.

من حيفم مى آيد روى اين سخنان پوچ بحث كنم راستى از اشمئزازى كه از اين سخنان بى ارزش مىوزد، هر كسى از آن خسته و بى زار مى شود. اما چه مى توان كرد..

قيصرى در ذيل اين كلام به اصطلاحات صوفيانه پرداخته كه همه آن ها در مباحث گذشته بررسى شده اند.

ـ و ما و هبه الّا منه، لا ن الولد سرّ ابيه فمنه خرج و اليه عاد: پس خدا (شيث را به آدم) هبه نكرد مگر از خود آدم، زيرا پسر سرّ (باطن) پدر است، پس شيث از آدم خارج شده و به او برگشته است.

قيصرى: چون آدم بر شيث شامل بود بل بر همه اولادش.. او به صورت نطفه از آدم خارج شد و چون انسان شد داخل در «حقيقت» آدم گشت، و در اين اشاره است بر اين كه آدم نيز سرّ و باطن خدا است چون آدم از خدا ظاهر شده و به او بر خواهد گشت. همان طور كه عيسى(عليه السلام)خاتم «ولايت كليه» است گفت: من به سوى پدرم و پدر آسمانى شما مى روم…

تامل:

1 ـ ظاهر كلام محى الدين و قيصرى نشان مى دهد كه آنان شيث را پسر آدم مى دانند، نه نوه او.

2 ـ در اين جا يك «اصل» جديد بر تصوف افزوده مى شود كه بايد باز اين را يكى ديگر از ويژگيهاى تصوف عربى محى الدين دانست. صوفيان پيش از او سرانجام هستى بشر را «رسيدن به خدا و قرار گرفتن در وجود خدا» مى دانستند اما محى الدين و قيصرى در اين عبارت، انسان ها را اول به آدم بر مى گردانند سپس همه آدم و نسل او را يك جامع كرده و به وجود خدا رسانيده و تحويل مى دهند. فرق دو بينش در اين مسئله  در مستقيم و غير مستقيم بودن است.

بينش تصوف فارسى در اين مسئله بهتر از بينش محى الدين است (گرچه همگى فقط خيال اند) زيرا در بينش تصوف فارسى، افراد تك تك به وجود خدامى پيوندند، در اين صورت خوبان مى توانند زودتر به هدف برسند، اما در تصوف عربى همه انسان ها اول در يك انبانى به نام «حقيقت آدم» جمع مى شوند سپس، تعّين حقيقت آدم از بين مى رود يعنى انبان پاره مى شود همگى يك  جا به وجود خداى مى پيوندند. در اين جا ديگر جايگاهى به چيزى به نام «سيرو سلوك و تزكيه نفس» نمى ماند. اين يكى ديگر از ويژگى هاى تصوف محى الدين است كه آن را بيش از پيش داراى ماهيت «مكانيكى» و خشك كرده و از لطافت روح تصوف دورتر مى كند و اساسا سير و سلوك در بينش محى الدين چندان مطرح نيست و در مقايسه با تصوف فارسى، بس نا چيز مى شود. همه صوفيان (به جز بعضى از صوفيان كه به نوعى خودشان را شيعه مى دانند و همگى پس از قرن هشتم هجرى پيدا شده اند) به جبر قائل هستند، ليكن جبر مكانيكى محى الدين (همان طوركه مكرر روى آن بحث شد)، جبر گرائى را در تصوف او شديدتر مى كند تا حدى كه چندان چيزى از سيرو سلوك و خود سازى، حاصل نمى گردد.

3 ـ پيش تر راجع به اين جبر مكانيكى محى الدين بحث شد كه يك جبر بس ريشه دار است و به قبل از آفرينش و وجود خارجى انسان ها، بر مى گردد و تكليف اشخاص و سرنوشت شان و حتى چگونگى اعمال شان، خوب بودن شان، جنايت كار بودن شان و.. همه در عالم اعيان ثابته قبل از پيدايش عالم اعيان خارجى، تعيين و مقدر شده است. كه محى الدين تاكيد كرد كه خدا نيز آن ها را تعويض نمى كند.

و در اين جا بر اساس همان جبر يك جبر ديگر را مى آورد كه «الولد سّرابيه» و پسر عين وجود پدر است. اما قرآن هر دو جبر او را رد مى كند كه تعدادى از آيات در مباحث مربوط به جبر گذشت. و آن چه به اين جا بيش تر مربوط مى شود آيه «يخرج الحى من الميت و يخرج الميت من الحى» يونس:3 كه در چندآيه ديگر نيز آمده و نيز آيات مربوط به پسر نوح  است كه دقيقاً اين جبر مكانيكى را مى شكنند و حساب هر پدر و پسر را هم از نظر خلقت و هم از نظر اعمال ارادى، از هم ديگر جدا مى كنند اين آيات حتى در هر تاويل و با هر توجيه اين «قاعده» را كه محى الدين ايجاد مى كند، نفى مى نمايند. و هم چنين حديث ها ى فراوانى.و نيز وجود خود«قابيل».

4 ـ اين هم يك نوبر جديد از باغ تصوف محى الدين، كه بنياد اساسى مسيحيت تحريف شده را در خود جاى مى دهد كه عيسى(عليه السلام) گفت «من به سوى پدرم كه پدر شما نيز هست مى روم».

آن چه اولين صوفى در اسلام يعنى حسن بصرى كه تبار به مسيحيان مى رسانيد، از مسيحيت تحريف شده به اسلام وارد كرد، تنها «زهد رهبانى» بود. تاجائى كه من اطلاع دارم كسى از صوفيان پيش از محى الدين اصل «پدر و فرزندى» را به اسلام وارد نكرده بود نظر به اين كه محى الدين براى هموار كردن راه غصب ولايت اهل بيت(عليه السلام) به يك فرد زنده نيازمند بود، اول عيسى(عليه السلام) را در مقابل اهل بيت(عليه السلام) علم كرد سپس ولايت را ميان خودش و عيسى(عليه السلام) تقسيم كرد، ولايت عامه را به او و ولايت خاصه را به خودش داد. پس از چند سال كه موقعيت «قطب» را يافته بود (و در آناتولى ساكن شده و مريدانش در سر تا سر آناتولى، سوريه، لبنان، عراق، دو سوى ارس از زنجان تا كوه قفقاز، تا سمر قند و بخارا و به طور پراكنده نيز در همه جاى ممالك اسلامى بودند). همان «ولايت عامه» را نيز از دست عيسى «ع» گرفت و خود را «خاتم الاولياء» به معنى مطلق دانست.

(محى الدين متولد اسپانيا است در ميان مردمى كه در خلال شان مسيحيان زيادى زندگى مى كردند.وـ اگر توفيق الهى شامل شود ـدر جلد دوم، فصّ نوحى در سه مبحث «محى الدين و جنگ هاى اندلس»، «ثنويت خاص محى الدين» و «ثنويت و بحث ادبى» در باره مسيحيت گرائى محى الدين بحث خواهد شد).

از جانبى اين بهره جوئى موذيانه از نام عيسى(عليه السلام) او را به مسيحيت نزديك كرد، و از جانب ديگر همسايگى و تماس مستقيم قلمرو او با مسيحيان در آناتولى سوريه و لبنان، بيش از پيش وى را به مسيحيت نزديك كرد و چون عنصر رهبانى حسن بصرى در همه مشرب هاى تصوف بوده و هست، اين سه عامل، مسيحيت گرائى را در روند پويش تصوف محى الدين، تا حدى پيش برده كه فرياد قرآن را نشنيده گرفته و مستقيماً بر عليه قرآن موضع گيرى كرده است.

اما در يك نگاه ديگر بايد گفت همه معاون هاى خدا، يا به قول خودش همه شخصيت ها كه نام هر كدام يكى از اسماى خدا است، پسران خدا مى شوند. با همان تبيين و توجيه كه مسيحيان دارند، هيچ مسيحى معتقد نيست كه عيسى فرزند نطفه اى خدا است همگى درست با همان توضيح كه محى الدين در مورد مقامات سازى، حضرات سازى و چارت سازى دارد، عيسى را پسر خدا مى دانند.

قرآن نيز همين باور مسيحيان را با همين توجيه و توضيح شان به شدت محكوم مى كند و آن را كفر مى داند.

 در اين جا اشاره به دو نكته لازم است:

 1ـ قيصرى مى گويد «عيسى گفت: من به سوى پدرم مى روم» قرآن مى گويد عيسى گفت: «ربّى و ربّكم».[1] درست ضد هم، اين سخن از زبان عيسى(عليه السلام) در قرآن تكرار شده و در آيه ديگر از زبان عيسى(عليه السلام) آمده «انّى عبدالله» [2] و در آيه ديگر «ان هو الّا عبد» [3]قرآن به طور مشروح اين باور مسيحيان را رد كرده به حدى كه اين مسئله از مسائل معروف و مشهور قرآن است. و بزرگ ترين اشكالى كه قرآن به مسيحيان گرفته بل تنها اشكالى كه قرآن بر خداشناسى مسيحيان مى گيرد همين باور به فرزند خدا بودن عيسى(عليه السلام)است با همين توجيه محى الدينى.

2ـ به نظر صوفيان بت پرستى دو نوع است «تك بت پرستى» و «همه چيز پرستى» اولى باطل اما دومى صحيح است زيرا خدا همه چيز است كه ملا صدرا اين موضوع را در اسفار، مطرح كرده و نه تنها يك «فصل» بل دو فصل از كتابش را به اين اختصاص داده و چون باز دلش آرام نگرفته در ضمن فصل ديگر نيز مشروحاً بحث كرده است كه «اعلم انّ واجب الوجود كّلِ الاشياء»

محى الدين بالاتر رفته و در «فص هارون» مى گويد موسى غضبناك آمد و ريش هارون را گرفت كشيد كه چرا مزاحم گوساله پرستى مردم شده اى. اما ملا صدرا در اين مسئله، از تصوف مرادش محى الدين، اندكى دور افتاده و گرنه بايد مى گفت «كل شىء فى نفسه و بنفسه اله». ليكن شيخ محمود شبسترى به دليل نزديكى تاريخ زندگى اش به محى الدين (ف 720) و نيز نظر به اين كه بخشى از قلمرو ممالك و مريدان محى الدين در آذربايجان، ديار بكر، خوارزم، و.. به او رسيده بود، رسماً سرود:

مسلمان گر بدانستى كه بت چيست      بدانستى كه دين در بت پرستى است.

اين كار ملا صدرا شبيه كارهاى مولوى است كه مى خواست برخى از عناصر تصوف محى الدين را به تصوف فارسى برگرداند.اما ملا صدرا نه براى وفا دارى به تصوف فارسى بل به خاطر اين كه در عين صوفى بودن دم از تعقل و فيلسوف بودن مى زد، نتوانست بيش از آن پيش برود و عقيده مرشد را فداى مقام فلسفى خود كرد. و الّا با روشى كه او در پيش گرفته مى توانست صحت «تك پرستى، بت پرستى» را نيز به نظر خودش ثابت كند.

و نتيجه اين كه «همه چيز پرستى» و «تك پرستى» و «عيسى پرستى» و هر «كس» پرستى، در نظر محى الدين و قيصرى صحيح است. يك «كس» هر چه باشد از يك گوساله كمتر نيست.



[1]– انعام، 50.

[2]ـ مريم، 30.

[3] ـ زخرف،59.