فصل اول: خداشناسی، توحید

فصل اول: خداشناسی، توحید

بسم الله الرحمن الرحيم

روزي بود روزي نبود[1] غير از خدا چيزي نبود، نه زميني بود، نه زماني، نه جمادي و نه جانداري. نه جهان ريز اتم‌ها و ميكروب‌ها و ويروس‌ها وجود داشت و نه جهان درشت كرات. نه كره‌اي نه منظومه‌اي، نه كهكشاني نه فضايي.

بنابراين نه جاني وجود داشت و نه جانداري.

از اين همه كهكشان‌هاي بي‌شمار با اين همه ستاره‌ها و سياره و ماه‌هاي بي‌شمار خبري نبود.

تنها خدا بود[2] خداي واحد، احد، بي‌همتا و بي‌همسر. بي‌نياز از يار و همدم.

حي است و قيوم، نه به خواب محتاج است و نه به غذا.

وحشت از تنهايي بر او راه ندارد. مستمند هيچ چيز نمي‌باشد.

خدا «ازلي»[3] است. پديده نيست.

ما همگي در مي‌يابيم كه او هست. آن قدر به وجود او يقين داريم كه هيچ نيازي به استدلال و اثبات ندارد[4] زيرا «خدا دركي» درست مثل «خود دركي» ‌است.

همان طور كه «درك خود» به هيچ دليلي نياز ندارد درك خدا هم به هيچ دليلي نياز ندارد.

وقتي كه مي‌گوئي «من هستم» از هيچ چيزي براي اين درك كمك نمي‌گيري. اگر هزار دليل بياورند كه تو نيستي، بي‌فايده است. زيرا مي‌داني كه هستي. و اگر هزار دليل بياورند كه تو هستي باز هم بي‌فايده است زيرا مي‌داني كه هستي.

درك خدا هم براي ما از همين سنخ است. تاكنون هيچ فردي نتوانسته وجود خدا را انكار كند. هيچ كس.

انسان گاهي در اثر ديوانگي و بيماري دچار «خود انكاري» شده،و افرادي پيدا شده‌اند كه گفته‌اند «من نيستم» ولي «خدا انكاري» هرگز در بشر در هيچ شرايطي رخ نداده است.[5]

اگر بشنويد يا در جايي بخوانيد كه فلان شخص منكر وجود خدا است و كمي با دقت بنگريد[6] مي‌بينيد كه يا محض تعمّد دارد[7] و يا دچار بيماري «خود فريبي» شده است.

و اين در حالي است كه براي او نيز «خود انكاري» آسان‌تر از «خدا انكاري» است.

مكان

آن روز ـ يعني آن روزي كه روزي نبود ـ جائي هم نبود.

«جا» و مكان هم چيزي است كه خداوند آنرا پديد آورده[8] است خودش نيز مكاني براي چيز ديگري نيست.[9] مثلاً ما انسان‌ها براي چيزهاي زيادي مكان هستيم و آنها در بدن ما جاي گرفته‌اند به عنوان مثال علاوه بر اندام‌هاي متعددي كه در بدن ما قرار دارند وجودمان مكاني است براي هوش، عقل و استعدادمان.

ليكن هيچ چيز در وجود خداوند قرار نگرفته است. او نه ظرف است و نه مظروف. و در عين حال با همه چيز هست بدون اينكه به معناي «با هم بودن» باشد.

غير از همه چيز است بدون اينكه از آنها بر كنار باشد.[10]

نه در آسمان است و نه در زمين و نه در روي كرسي، تخت يا عرش قرار گرفته است.[11]

خدا در همه جا هست و اگر او را در جهت بالا و آسمان مورد خطاب و دعا قرار مي‌دهيم، صرفاً يك احترام و تعظيم است.

همچنين اگر اشاره‌اي به سوي بالا مي‌شود به اين معني نيست كه او را در سمت بالا مي‌دانيم.[12]

بنابراين تقسيم وجود به «فيزيك» و «متافيزيك» به معناي تقسيم موضعي و مكاني، صحيح نيست.

او در جهان فيزيك حضور دارد همانگونه كه در متافيزيك حضور دارد بدون كوچكترين تفاوتي.

اصطلاح «طبيعت» و «ماوراء طبيعت» نيز همين طور است.

تعريف خدا در بيان قرآن

گفته‌اند كه سورة توحيد شناسنامة خداوند است.

اما اين شناسنامه وجود خداوند را با تعريف «سلبي» معرفي مي‌كند بر خلاف ساير شناسنامه‌ها كه با تعريف «ايجابي» به معرفي افراد و اشياء مي‌پردازند.

بسم الله الرحمن الرحيم: به نام خداوند بخشندة مهربان.[13]

قل هو الله احد: بگو آن خدا تك است.[14]

1ـ تك: بدون جفت و بدون زوج ـ به معناي جنسي.[15]

2ـ تك: بدون هم‌مثل و بدون هم‌نوع و بدون همجنس.

الله الصمد: خدايي كه بي‌نياز است ـ خداوند بي‌نياز است.

نيازها مختلف‌اند: نياز به غذا، جنس، مكان، همدم و مونس و نياز به ابزار تعاون و…

خداوند متعالي‌تر از آن است كه نيازي داشته باشد به هر معنايي كه نياز را بتوان تصور كرد.[16]

طبق روايتي از امام باقر ـ عليه السّلام ـ صمد داراي معني دو جانبه‌اي است يعني «بي‌نياز از همه چيز، كه همه چيز به او نيازمند است.» كه فرمود: «يصمد اليه كل شيء» اصول كافي: كتاب التوحيد، باب تأويل الصمد، حديث دوم.

و نيز: بحارالانوار، ج3، ص220 از آن حضرت كه فرمود: السيّد المصمود اليه.

لم يلد: نزاده است. ـ توليد مثل نكرده ـ چيزي را از خودش توليد نكرده. زايش به هر معني: زايش انسان از انسان، حيوان از حيوان، ميوه از گل، گل از شكوفه، شكوفه از شاخه، شاخه از درخت، درخت از هسته، زايش عطر از گل، زايش ماده از انرژي، حتي اتم از اتم و ويروس از ويروس….

خداوند هيچ چيزي را از وجود خود توليد نكرده و نمي‌كند و هيچ چيزي از عين وجود او نشأت نيافته است.[17]

جهان و انسان نه از وجود خداوند نشأت يافته و جدا شده‌اند و نه از وجود او صادر شده‌اند.[18]

و لم يولد: و زاده نشده. ـ از چيزي به وجود نيامده. ـ از چيزي نشأت نيافته است.[19]

و لم يكن له كفواً احد: و نيست بر او همتا هيچ كس. ـ او هم‌سنخ هيچ كس نيست.[20]

نه هم‌سنخي در وجود دارد و نه در صفات.

آخرين بحث در توحيد

شناخت، تصديق و اخلاص

در فصل انسان شناسي ـ اگر موفق به بحث آن بشويم ـ خواهيم ديد كه اسلام انسان را داراي دو «مركز درّاك» مي‌داند: مغز و قلب.

انسان با بكارگيري انديشة مغزي و استدلال مي‌تواند به «شناخت خدا» نايل شود. ليكن اين شناخت هر قدر هم كامل و دقيق باشد، كافي نيست. زيرا تا قلب و دل همراه نباشد بحث كلامي و استدلالي محض، ثمرة مطلوب را نمي‌دهد. بايد آنچه را كه انديشه درمي‌يابد دل هم تصديق نمايد.

وقتي انسان با كار هماهنگ و متعاون مغز و قلب به مرحلة «تصديق» رسيد باز نوبت به فعاليت مغزي مي‌رسد كه در فروعات توحيد كار كند و به يك توحيد دقيق‌تر برسد. پس از اين مرحله نيز مجدداً نوبت كار قلب است كه محصولات مراحل قبلي را به اخلاص برساند.[21]

اگر مغز قادر به خدا شناسي باشد از خدايابي عاجز است. خدايابي كار دل است.

مرحلة اخلاص سخت دشوار است. اگر مغز در مرحلة شناخت بدون تصديق به نتايجي برسد، در مرحلة اخلاص از آن هم عاجز خواهد ماند. زيرا دچار تناقض مي‌گردد.

اخلاص توحيد وقتي حاصل مي‌شود كه صفات از خداوند نفي شود. و انسان هم به قدرت خدا ايمان داشته باشد و او را قادر بنامد و هم هر گونه صفت را از او نفي نمايد. تا با كل وجود خويش درك كند «صفت خدا عين وجودش مي‌باشد.» و يا بفهمد كه: …. الّذي خفي لشدّة ظهوره.[22]

————————————————————————————————-

[1] . اين جمله كه استفاده از آن در آغاز داستان‌ها از قديم رواج داشته و دارد ظاهراً يك سخن متناقض است. از طرفي مي‌گويد «روزي بود» و از طرف ديگر مي‌گويد: «روزي نبود».

منظور گوينده اين است كه غير از خدا چيزي وجود نداشت، (كان اذ لم يكن شييء ـ الحمد لله الذي كان اذ لم يكن شييء: بحار، ج3، ص300 ـ 298) حتي خود «زمان» هم و جود نداشت. و چون كلمه و لفظي براي اين مطلب وجود ندارد، ناچار مي‌گويد: زماني بود كه زمان هم نبود در آن وقت كه غير از خدا چيزي نبود خود وقت هم وجود نداشت.

زيرا زمان عين مادّه است و سخن در مقام بيان «ما قبل مادّه» مي‌باشد و بحث از نقطه‌اي آغاز مي‌شود كه مادّه‌اي وجود نداشته است.

زمان چيست؟ در پاسخ به اين سئوال دو تعريف براي زمان گفته شده است:

1ـ زمان يك برداشت كلي از تغييرات جهان است. در اين تعريف زمان يك «برداشت ذهني» است كه واقعيت ندارد.

2ـ زمان عبارت است از جريان عمومي تغييرات جهان. طبق اين تعريف زمان يك «واقعيت» مي‌باشد.

از ميان اين دو تعريف، تعريف دوم مورد تأييد مكتب اهل‌بيت ـ عليهم السّلام ـ است. در سطرهاي بعدي خواهيم ديد كه در زبان حديث زمان يك پديده معرفي مي‌شود كه حادث شده و پديد آمده است و درست مانند ساير واقعيت‌ها يك واقعيت است. و به قول اسحاق نيوتون: خداوند مي‌توانست غير از زمان چيز ديگري نيافريند.

پس: زمان = تغيير.

تغيير = حركت.

زيرا: تغيير ـ حركت = تغيير ـ تغيير.

پس: جهان ـ حركت = جهان ـ تغيير.

و: حركت = ماده.

زيرا: ماده = اتم.

و: اتم ـ حركت = اتم ـ اتم.

پس: زمان = اتم = ماده.

در طول بحث‌هاي آينده بيان خواهد شد كه ماده «پديده» است. يعني چيزي است كه وجود نداشته و به وجود آمده است.

پس زمان نيز كه عين ماده است، پديده مي‌باشد. يعني زمان را خدا آفريده است.

بنابراين روزي بود كه «روز» هم نبود غير از خدا چيزي نبود.

از ديدگاه ديگر مي‌گويند «زمان بعد چهارم ماده است». همان گونه كه:

ماده ـ طول = ماده ـ ماده.

ماده ـ عرض = ماده ـ ماده.

ماده ـ عمق = ماده ـ ماده.

همين طور: ماده ـ زمان = ماده ـ ماده.

در اين موضوع احاديث بسياري وجود دارد. به چند نمونه از آنها توجه فرمائيد:

بحار: ج3، ص309، از امام صادق ـ عليه السّلام ـ :

ان الله تبارك و تعالي لايوصف بزمان و لامكان و لاحركة و لا انتقال و لا سكون بل هو خالق الزمان و المكان و الحركة و السكون و الانتقال: خداوند نه به زمان و مكان موصوف مي‌شود ونه به حركت و انتقال و نه به سكون بل او خالق زمان و مكان و حركت و سكون و انتقال، است.

بحار: ج57، ص30 از علي ـ عليه السّلام ـ آورده است:

لاتصحبه الاوقات ولا ترفده الادوات. سبق الاوقات كونه و العدم وجوده، و الابتداء ازلُه: زمان‌ها مصاحب او نمي‌شوند. آلات و اسباب او را ياري نمي‌كنند بودش بر زمان‌ها سبقت دارد، وجودش بر عدم پيشي دارد. ازليت او بر «ابتداء» مقدم است.

و باز مي‌فرمايد: لا يجري عليه السكون و الحركة، و كيف يجري عليه ما هو اجراه، و يعود اليه ما هو ابداه، و يحدث فيه ما هو احدثه: سكون و حركت بر او جاري نمي‌شود و چگونه جاري مي‌شود بر او چيزي كه خود او را به جريان انداخته است و چگونه بر مي‌گردد به او چيزي كه خودش آن را ابداء كرده است. و چگونه پديد مي‌شود در او چيزي كه خودش آن را پديد آورده است.

اين تكه‌ها در خطبه‌ي 232 نهج البلاغه (ابن ابي الحديد) نيز آمده است.

و در يك حديث عين همين جمله‌ها از امام رضا ـ عليه السّلام ـ نيز آمده است: بحار: همان جلد، ص43، حديث شماره 17.

[2] . سئوال: خداوند قبل از آفريدن جهان به چه چيز مشغول بود؟ كارش چه بود؟

پاسخ: گفته شد كه چيزي وجود نداشت. و اساساً اين سئوال از پايه غلط است و به جز تصوّر ذهني چيزي نيست. زيرا مقولاتي از قبيل «قبل» و «بعد» و «مشغول شدن» و «كار» و «پرداختن» و… همه و همه از مقولات اين جهان هستند روزي كه روزي نبود، قبل و بعد هم وجود نداشت. يعني خود قبل و بعد نيز پديده و مخلوق خدا هستند. و «قبل» و «بعد» راهي بر خدا ندارد.

امام رضا ـ عليه السّلام ـ در ضمن خطبه‌ي مشروحي مي‌فرمايد: ففرَق بين «قبل» و «بعد» ليُعلَم اَن لا «قبل» له ولا «بعد»: پس شكافت ميان «قبل» و «بعد» را، تا دانسته شود كه نه قبلي بر او هست و نه بعدي. بحار، ج57، ص42، حديث شماره‌ي 17.

براي درك اين موضوع بايد خود «عقل» را شناخت كه حقيقت عقل چيست؟ عقل ما كه اين مقوله‌ها را درك مي‌كند، خود پديده است و در عرصة اين جهان توان فعاليت دارد. تعقّل يعني سنجش قوانين و فرمول‌هاي اين جهان كه پديده هستند. عقل و تعقل نمي‌تواند در خارج از اين جهان فعاليتي داشته باشد و به داوري بنشيند.

سئوال بي‌پايه‌اي كه زمينه‌اي نداشته و تخيّل محض است كه قوانين جهان را بر غير جهان بار مي‌كند، جواب ندارد. اگر يك سئوال عقلي در مورد درون دايرة جهان باشد قابل پاسخ دادن است وگرنه، نه. عقل فقط اين جهان را مي‌تواند بشناسد. حتي عقل و تعقل براي شاخت خدا راهي ندارد مگر با شناخت اين جهان. وقتي كه عقل جهان را بشناسد و پديده بودن آن را دريابد آن وقت پي مي‌برد كه اين پديده، پديد آورنده‌اي دارد.

[3] . ازلي است. يعني پديده نيست، از ازل بوده است. او عمر ندارد، پير نمي‌شود، فرسايش بر او راه نمي‌يابد. چرا؟

پاسخ: عمر، سن، سال و ساير مقولات از اين قبيل، همه از مقولات زمان و تغيير هستند. و در مطالب گذشته گفته شد كه «زمان خود يك پديده است.» زمان مخلوق خدا است، خداوند زمان را به وجود آورده است. پس زمان شامل همه چيز است اما شامل خدا نيست.

ازلي: يعني وجودي كه «سابق بر زمان» است.

از اين نكته روشن مي‌شود كه خداوند احد و «تك» است. زيرا عدد و تعدد و متعدّد بودن، يعني تغيير و متغيّر بودن.

چون: جهان ـ تعدّد = جهان ـ تغيير.

زيرا: جهان ـ تغيير = جهان ـ عدد و تعدّد.

پس: كثرت و تعدّد از ذاتيات جهان است. و هر متعدّدي قهراً متغيّر است. بيان گرديد كه خود «تغيير» مخلوق خداوند است. روزي بود روزي نبود غير از خدا چيزي نبود، يعني تغييري هم نبود. و به بيان ساده‌تر: خود «متعدّد بودن» پديده‌اي است كه خدا آن را پديد آورده است. پس خداوند متغيّر نيست. و اين معناي «قيّوم» است. او جفت و همسري نيز ندارد. زيرا «زوج بودن» همان «متعدّد بودن» است.

[4] . در عين حال پرداختن به اثبات وجود خدا كار بي‌فايده‌اي نيست. از استدلال‌ها و راه‌هاي مختلف و متعدّدي كه وجود دارد تنها به يك بحث اكتفاء مي‌كنيم و آن «برهان محدود بودن جهان» است.

بسياري از قديمي‌ها فكر مي‌كردند كه جهان بي‌نهايت و نامحدود است. اما امروز مسلم شده است كه اين جهان بس بزرگ، با ميلياردها كهكشان و كره (فضا، ستاره و ماه) بالاخره محدود است. پير روسو در كتاب «تاريخ علم» مي‌گويد: ديگر كودكانه است كه جهان را بي‌نهايت بدانيم.

جهان از محدودها تشكيل يافته است از كرات محدود، و فضاهاي محدود فواصل آنها. و هر چيزي كه از محدودها تشكيل شود بالاخره محدود خواهد بود. هر چند خيلي بزرگ و بسي پهناور باشد و نيز: جهان «محكوم به بُعد» است. بُعد دليل انتها داشتن است.

و نيز همان طور كه در مباحث آينده خواهد آمد «جهان در حال گسترش است.» و اين يك قانون مسلم است. و قانون گسترش جهان مي‌گويد كه جهان محدود است. زيرا چيزي كه نامحدود و بي‌انتهاست گسترش نمي‌يابد. يعني گسترش يك شيء بي‌انتها معني ندارد.

اينك در اين بحث به همين چند جمله اكتفا و بسنده كرده و مي‌گوييم: آن سوي حدود اين جهان چيست؟

پاسخ اين سئوال به طور قهري يكي از دو جمله است: يا بايد گفت «آن سوي حدود اين جهان، عدم است.» كه اين جمله غلط مي‌باشد. زيرا «عدم» عدم است و نمي‌توان گفت آن سوي جهان عدم است. و اگر در ذهنمان چنين تصوّري كرده باشيم معناي آن اين است كه «آن سوي اين جهان عدم هست». پس در حقيقت مرادمان از «عدم» يك «هست» مي‌باشد. كه وجود است و ما فقط اسم آن را «ع، د، م» گذاشته‌ايم. و بايد گفت «آن سوي حدود اين جهان وجود است». و بديهي است كه اين وجود غير از وجودها و موجودات درون جهان است.

يعني نه ماده است و نه انرژي. نه زمان است و نه مكان. و هيچ سنخيّتي با اين جهان و پديده‌هاي آن، ندارد. زيرا بحث در خارج از اين مقولات است. پس آن وجود نه تغيير دارد و نه بُعد، نه گسترش دارد و نه محدود است. بي‌نهايت است. بدين ترتيب عقل و تعقّل با استخدام همه‌ي علوم به شناخت خصوصيات كلي جهان نائل مي‌شود و سپس با استفاده از مسلّمات علوم به مسلّم بودن وجود خداوند مي‌رسد. آن هم مسلّم رياضي كه هيچ شك و شبهه‌اي در آن راه ندارد.

سئوال: پس اين خدا چيست؟ پاسخ: در بخش‌هاي آينده اين موضوع به طور مشروح خواهد آمد و در اينجا فقط به اين نكته اشاره مي‌شود كه «باز هم اساس سئوال غلط است»، زيرا لفظ «چيست» و معناي آن از مقولات اين جهان است و در ماسواي اين جهان كاربردي نداشته، بي‌معني و بي‌زمينه مي‌باشد.

لفظ «چيست» وقتي به كار مي‌رود كه «تعدّد» و «چند تايي» باشد تا از ميان آن متعدّدها بگوئيم آن، يا اين چيست؟ و به همين جهت به ما گفته‌اند كه «لا تتكلّموا في الله» در ذات خدا بحث نكنيد كه چيست. و «قولوا: لا اله الا الله الواحد الّذي ليس كمثله شيء» و نيز فرموده‌اند: «ايّاكم و التفكر في الله، و لكن اذا اردتم اَن تنظروا الي عظمته فانظرو الي عِظَم خلقه»: از انديشه در ذات خدا بپرهيزيد، و اگر خواستيد عظمت او را مشاهده كنيد، نگاه كنيد به عظمت آفريده‌اش. و نيز فرموده‌اند «من نظر في الله كيف هو، هلك» هر كس در اين صدد باشد كه خدا چگونه است، هلاك مي‌شود. و همچنين «لا تكلّموا في الله فانّ الكلام في الله لا يزداد الاّ تحيّراً»: در ذات خدا بحث نكنيد زيرا بحث در ذات خدا نمي‌افزايد مگر حيرت را. اين احاديث را در كتاب «وسائل الشيعه: ابواب امر به معروف باب 23» مي‌توانيد مطالعه فرمائيد. در احاديث ما اين گونه توصيه‌ها زياد است و بجاست كه در چون و چراي آنها كمي تأمل شود. چرا بايد در مورد مخلوقات خداوند انديشيد اما در ذات او نبايد به تفكر پرداخت؟

چرا بايد از عظمت انسان، كره، منظومه، كهكشان، فضا، حيات، حيوان، گياه، ميكروب، باكتري، ويروس و نيز از عظمت قوانين و فرمول‌هاي هستي به عظمت خداوند پي برد؟

براي اين كه عقل و انديشه و فكر ما جزء اين جهان است. و هر چه كه در مورد خدا تصوّر يا تعقّل و درك نمايد قهراً سيماي اين جهان و لباس و ماهيّت اين جهاني بدان خواهد داد. زيرا عقل چاره‌اي جز اينكه قوانين و خواص اين جهاني به آن بدهد ندارد. پس در نتيجه قوانين و خصوصيات آفريده را بر آفريدگار شامل خواهد كرد كه نتيجه‌اي به جز افزايش حيرت ندارد. عقل و حيطة فعاليت آن شامل خدا نمي‌شود زيرا خود عقل پديده‌اي است كه خداوند آن را به وجود آورده است و «كيف يجري عليه ما هو اجراه». شرح اين حديث قبلاً گذشت. اين سخن نيوتون معروف است كه «فيزيك از متافيزيك حذر كن». البته خودش نتوانست حذر كند. به گمان من اگر افرادي همانند نيوتون، موريس مترلينگ، انيشتين و… در اين قبيل مباحث و خصوصاً در موضوعات هستي شناسي و فضا با معارف اسلامي آشنا مي‌بودند، در پايان كار به آفت «حيرت» كه آنان را دچار لطمه‌ي روحي و فكري نمود، دچار نمي‌شدند.

[5] . گويند ماركس در مجلة «زيتشريفت» طي مقاله‌اي دربارة «شيخ شامل» مجاهد داغستاني كه بر عليه تزار مي‌جنگيد، نوشته بود: «اين مرد خدا كه براستي مرد خداست…» البته من موفق به دريافت اين عبارت نگشتم.

[6] . مثلاً اگر او را با هليكوپتر به بالاي اقيانوس برده و به وسط آن بياندازند در آن حال دست به دامن امداد الهي خواهد شد.

[7] . يعني خودش مي‌داند كه دروغ مي‌گويد. بي‌ترديد اين گونه افراد بيمار رواني هستند و دست كم دچار عقده‌ي روحي مي‌باشند كه بدين وسيله عقده‌شان را باز مي‌كنند.

خود دركي اصيل‌ترين درك است. درك‌هاي ديگر (مانند درك لمسي، درك بصري، شنوايي، ذائقي و شمّي) پس از طي مرحله‌اي به رتبة خود دركي مي‌رسند. «من هستم» نزديك‌ترين درك براي انسان است و پس از آن نوبت به «من لامسه دارم» مي‌رسد كه فرع بر «من هستم» است. درك‌هاي پنجگانه خود مُدْرَك و مورد دركِ خود دركي هستند. و اين تفاوت ميان اين دو تنها در با واسطه و بي‌واسطه بودن خلاصه نمي‌شود. بلكه يك تفاوت ماهوي است. ممكن است كسي همه حواس پنج‌گانه خود را از دست بدهد ليكن باز بتواند خود دركي را داشته باشد. و همين طور نيز خدا دركي را. همان گونه كه شرح كامل آن در مبحث «آيا خدا محسوس است؟» خواهد آمد.

رابطة ادراكي انسان با خداوند بي‌واسطه‌ترين رابطه‌اي است كه انسان با چيزي غير از خودش دارد، به حدّي كه درست با رابطه‌اي كه با هستي خود، دارد مساوي است. و اين يك بحث وجداني است كه هر كسي به دريافت آن در خود اعتراف دارد.

[8] . بايد توجه كرد كه حقيقت مكان چيست؟ در نگاه اول مكان عبارت است از چيزي كه چيز ديگر را در خود جاي مي‌دهد. و در نگاه ديگر مكان عبارت است از تفاوت و نسبت ميان دو بُعد.

و در هر صورت: مكان = بُعد.

زيرا: جهان ـ بُعد = جهان ـ مكان.

و: جهان ـ بُعد = جهان ـ جهان.

پس: جهان = بُعد = مكان.

و چون جهان پديده است پس مكان نيز پديده است و شمولي بر خداوند ندارد. جهان، زمان، مكان، عالم، ماده (مراد ماده و انرژي با هم است كه بعداً شرح داده خواهد شد.) گيتي و طبيعت همه در حقيقت اسم‌هايي هستند به يك معني و بسته به اين است كه گوينده از چه موضعي آنها را به كار مي‌برد.

خداوند در چيزي، در جايي، در محدوده‌اي و در مكاني جاي نگرفته و نمي‌گيرد. هم مي‌توانيد بگوئيد «او جاي ندارد». و هم مي‌توانيد بگوئيد «او در همه جا هست حتي جايي كه جا وجود ندارد». باز رسيديم به ضيق خناق يعني چون لفظي براي اداي مطلب وجود ندارد به ناچار مي‌گوئيم: در جايي كه جا هم وجود ندارد.

احاديث بسياري در اين مورد وارد شده است و از آن جمله: بحار، ج57، ص83، حديث شمارة 63: از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ پرسيدند: خداوند قبل از آن كه آسمان‌ها و زمين را بيافريند در كجا بود؟ فرمود: سئوال از «كجا» و پرسش از «مكان» است، در حالي كه خداوند بود و «مكان» وجود نداشت.

و همچنين حديث شمارة 25، ص47 از همان جلد. و نيز در ص35 حديث شمارة 7: امام رضا ـ عليه السّلام ـ فرمود: «هو اَيّن الاين كان ولا اَينَ» او «كجا» را «كجا» كرده. او بود قبل از اينكه مكان وجود داشته باشد.

[9] . سئوال: در مبحث «اثبات وجود خدا» گفته شد كه جهان محدود است و آن سوي اين جهانِ بس بزرگ (باز هم بس بزرگ، هر قدر مي‌توانيد بگوئيد: بس بزرگ) عدم نبوده و وجود است و آن وجود بي‌نهايت، خدا است. آيا در اين صورت ـ العياذ بالله ـ جهان در درون خدا قرار نمي‌گيرد؟ و خدا مكان و ظرف جهان نمي‌شود؟

پاسخ: گفته شد كه مكان در رابطة ميان دو چيز مادي و داراي بُعد قابل تحقّق است. يعني هر دو تاي آنها بايد داراي بُعد و محكوم به بُعد باشند. و در موضوع بحث ما يك طرف كه جهان است داراي بُعد است. ولي طرف ديگر كه خداوند است از بُعد منزّه است.

و در بيان ديگر: ميان ظرف و مظروف «سنخيّت» لازم است. و ميان خالق و مخلوق همسنخي وجود ندارد.

خداوند همه جا هست هم در درون جهان و هم در خارج از آن ـ البته باز هم به دليل ضيق خناق از لفظ «در» استفاده مي‌شود ـ نه جايي از او خالي است ونه جايي كه جا نيست. امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ مي‌فرمايد: و من قال فيم، فقد ضمّنه: كسي كه بگويد خدا در چيست؟ پس او خدا را مضمون و محدود كرده است.

و من حدّه فقد عدّه: و هر كس كه خدا را محدود بداند، او را قابل عدد كرده است. (نهج البلاغه، خطبة اول).

و قبلاً بحث شد كه متعدد بودن، و اساساً قابل عدد و شمارش بودن، از لوازم تغيير است. و خود تغيير مخلوق خداوند است.

[10] . در خطبة اول نهج البلاغه مي‌فرمايد:

مع كل شيء لا بمقارنة: با هر چيزي هست نه به طور با هم بودن.

و غير كل شيء لا بمزايلة: و غير از هر چيز است نه به معناي كناره گرفتن.

[11] . و مي‌فرمايد: و من قال علي مَ، فقد اخلي منه: و هر كس بگويد خداوند بر روي چه چيزي است؟ جاهاي ديگر را از او خالي كرده است.

تزاحم مكاني: گفته شد خداوند در همه جا هست. يعني با هر ذره‌اي، و در دل هر صخره‌اي، در ته اقيانوس و در هر جايي كه بتوان در عقل آورد خداي واحد حضور دارد. زيرا ميان خداوند و ساير اشياء تزاحم مكاني وجود ندارد. چيزهاي ديگر با هم تزاحم مكاني دارند. مثلاً اين ليوان يا بايد پر از آب باشد يا پر از شير و يا پر از هوا، و امكان ندارد كه هم پر از شير باشد و هم پر از هوا. و همين طور است همة اشياء نسبت به همه مكان‌ها و ظرف‌ها.

پرسشگري از امام صادق ـ عليه السّلام ـ پرسيد: اَيْنَ هو؟: او كجاست؟ فرمود: هو اَيِّنُ الاَيْن: او كجا را كجا كرده است. يعني حقيقت مكان را او پديد آورده است. ـ احتجاج طبرسي، باب احتجاجات امام صادق عليه السّلام ـ در اينجا وقتي مطلب كامل مي‌شود و قلب آرامش مي‌يابد كه دوباره مسألة «در ذات خدا انديشه نكنيد» را كه در بخش پيشين بحث شد به ياد بياوريم.

[12] . امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ در همان خطبه مي‌فرمايد: وَ مَنْ جهله اَشار اليه: و هر كس بر خدا جاهل باشد، به سوي او اشاره مي‌‌كند. يعني او را قابل اشاره مي‌داند و در يك جهت فرض مي‌كند.

و من اشار اليه فقد حدَّه: و هر كس به او اشاره كند او را محدود كرده است. و قبلاً بحث كرديم كه محدود بودن از خصوصيات ماده است (بل عين ماده است) درست همانند بُعد. يعني «محدود بودن» پديده و مخلوق خداوند است. و من حدّه فقد عدّه: و هر كس كه او را محدود كند پس او را معدود كرده است. (شرح اين جمله قبلاً گذشت).

[13] . اين ترجمه براي معناي تام بسمله نارسا است و از حمل بار معني آن ناتوان مي‌باشد با اين همه از ميان ترجمه‌هاي متعدّد بهترين است و لذا به آن بسنده مي‌شود.

[14] . مشاهده مي‌كنيم كه قرآن به طور مستقيم به بيان «تك بودن» خدا مي‌رود، بدون اين كه ابتداء در مقام اثبات وجود خدا باشد. اگر بگوئيم «اي قرآن اول وجود خدا را ثابت كن و سپس در تك بودن او سخن بگو» پاسخ مي‌شنويم كه «مگر كسي وجود خدا را انكار كرده است تا در اثبات وجود آن بحث شود.» همان طور كه در مبحث «خود دركي و خدا دركي» گذشت.

خداوند تك است:‌مي‌دانيم كه غير از خدا همه چيز جفتند، و هيچ چيز تك در هستي به غير از خدا يافت نمي‌شود. هيچ چيزي بدون هم‌مثل، هم‌نوع و هم‌جنس نيست.

[15] . اين معني از دو جهت قابل بررسي است:

1ـ همه چيز اين جهان مؤنث و مذكر «مثبت و منفي» هستند. انسان، حيوان، نبات، اتم و… و به قول قرآن همه چيز «شفْع» است و تنها خدا «وَتْر» است.

2ـ به معناي صرفاً جنسي به صورتي كه در انسان مطرح است. از اين ديدگاه وقتي كه مي‌گوييم خداوند تك است و جفت ندارد در حقيقت نفي جفت به منزلة نفي پدر و مادر (و آنچه در اين معني است) نيز مي‌باشد. پس خداوند تك است به هر معنايي كه از «تك بودن» اراده كنيم، و به هر معنايي كه «ضد تك بودن» را تصور كنيم. اگر تنها در همين كلمه «احد» و «تك» بيانديشيم و آن را از جنبه‌هاي مختلفي كه دارد بررسي كنيم ـ مثلاً يك بار معني آن را از ديدگاه فيزيك و بار ديگر از ديدگاه شيمي، بار سوم از ديدگاه حياتي و توليد مثل و بار چهارم از ديدگاه نياز به همكاري و تعاطي و تعاون ميان موجودات در عرصة جماد و حيات ـ در كمال توحيد، كافي خواهد بود. و آن وقت مشاهده خواهيد نمود كه ده‌ها كتاب در يك جمله قرار گرفته است.

احد در زبان عربي به دو معني به كار رفته است: 1ـ احد يعني «تك». 2ـ احد يعني «كس». در آغاز سورة توحيد به معناي اول،و در پايان آن (همان طور كه خواهيم ديد) به معناي دوم به كار رفته است.

[16] . لفظ صمد نيز مانند لفظ احد به تنهايي براي شرح و بيان همه جانبه‌ي توحيد كافي است. بررسي همه جانبة اين لفظ نشان مي‌دهد كه خداوند نه ماده است و نه مادّي، نه انرژي است و نه محصول انرژي (مانند حركت و انفعال) زيرا همة آنها در اصل پيدايش و هم در بقايشان نيازمند ديگري و ديگران هستند. نياز نيز مانند زمان و مكان از ذاتيات جهان و پديده‌هاي آن است. به طوري كه يكي از دو فرمول زير بايد پذيرفته شود:

1ـ جهان ـ نياز = خدا.

اين محال است زيرا هم قبلاً بحث گرديد كه وجود «دوئيّت» و دوگانگي و تعدّد در خدا محال است، و هم در آينده بحث خواهد شد.

2ـ جهان ـ نياز = جهان ـ جهان.

و اين درست است. قبلاً گفته شد «جهان ـ حركت = جهان ـ جهان» و در اينجا نيز صادق است كه: جهان ـ نياز = جهان ـ حركت.

يعني در عين حال كه نياز بزرگترين نقيصه و نكتة ضعف اين جهان است، در عين حال بزرگترين عامل هستي جهان نيز است. امام حسين ـ عليه السّلام ـ مي‌فرمايد: الصّمد الّذي لا جوف له، و الصّمد الّذي قد انتهي سودده، والصّمد الّذي لا يأكل و لا يشرب، و الصّمد الّذي لا ينام، و الصّمد الدائم الّذي لم يزل و لا يزال: صمد يعني آنكه جوف ندارد و صمد يعني آنكه كمال و بزرگواريش بي‌نهايت است، و صمد يعني آن كه نه مي‌خورد و نه مي‌آشامد، و صمد يعني آنكه نمي‌خوابد، و صمد يعني آنكه دائم بوده و دائم بدون تغيير خواهد بود.

در اين حديث چندين چيز از خدا نفي شده است: جوف داشتن، محدود بودن، تغذيه كردن، خوابيدن و تغيير. راجع به تغيير و محدود بودن قبلاً بحث كرديم و راجع به جوف نيز بحث خواهد شد. در اينجا تنها راجع به تغذيه يعني نياز به غذا اشاره‌اي مي‌شود: همة موجودات بدون استثناء نيازمند خوراك هستند. حتي ابر و باد و ماه و خورشيد و سنگ و كره و اتم. در بازار گرم داد و ستد و تعاطي ميان موجودات، هيچ موجودي غايب نيست. هر كدام به شكل و صورتي از ديگري مي‌گيرند و مي‌خورند. و موضوع خواب نيز علي الخصوص براي امتياز از انسان در تعريف آمده است.

از امام باقر ـ عليه السّلام ـ نقل شده كه: اگر شاگردان و پيروان و همكاران كافي داشتم، همة توحيد را تنها از «صمد» درآورده و منتشر مي‌كردم.

با اين همه معناي وسيع و همه جانبه كه لفظ صمد دارد و به تنهايي براي اكمال توحيد كافي است، مي‌توانيم با پيروي از حديث بالا كاربرد آن را در يك جهت خاص و معين بررسي كنيم: از امام صادق ـ عليه السّلام ـ پرسيدند: ما الصّمد؟ فقال: الّذي ليس بمجوّف: صمد چيست؟ فرمود: آنكه مجوف نيست. و نيز در كلام ديگري فرمود: انّ الله تبارك و تعالي احد صمد ليس له جوف. و امام كاظم ـ عليه السّلام ـ فرمود: الصّمد الّذي لاجوف له: صمد يعني آنكه جوف ندارد.

اين احاديث را همراه احاديث ديگر مي‌توانيد در بحار: ج3، ص220 و مابعدش مطالعه فرمائيد. و در كافي: كتاب التوحيد باب النسبة، حديث سوم، از امام سجاد ـ عليه السّلام ـ آورده است كه فرمود: خداي عزوجلّ مي‌دانست كه در آخر الزمان مردمي عميق‌نگر و محقق خواهند آمد، «قل هو الله احد» را براي آنان نازل كرده است. بر اساس اين احاديث كه صمد را در جهت خاص بررسي مي‌كنند، خلاصة معني آن اين است كه «خدا ماده نيست». زيرا ماده به هر صورت و با هر تركيبي، جوف دارد و اجوف است. يك سنگ، يك پاره آهن اجوف بوده و در درون‌شان خلاء هست و هيچ ماده‌اي «قرص» و «توپر» نيست. هر ماده‌اي از اتم است و اتم داراي جوف است.

ما نمي‌دانيم ذات خداوند چيست، قبلاً هم بحث كرديم كه انسان قادر به درك ذات خداوند نيست، لفظ صمد به ما مي‌گويد: خداوند هر چه كه هست ماده نيست. پس: اللهُ الصّمد: خداوند ماده نيست.

توضيح: منظور از خلاء و جوف در ماده و اتم به اين معني نيست كه در درون اتم «خلاء از وجود» هست. بلكه مراد اين است كه در ساختمان اتم كه خشت اول ماده است «خلاء از ماده» وجود دارد، به طوري كه اگر يك كره را به فرض محال بتوانيد تحت فشار پرس كنيد به يك چيز خيلي ريز و كوچك تبديل خواهد شد.

[17] . رجوع كنيد به مبحث «پيدايش جهان» در فصل‌هاي بعدي، كه موضوع «صادر اول» و آيه «انّا لله…» مورد بحث قرار گرفته است.

و آنچه در مورد اين آيه در اينجا بايد گفته شود همان نكته‌اي است كه در مورد آيه‌ي قبلي گفته شد. يعني آيه را مي‌توان از دو جهت بررسي كرد:

1ـ همه چيز زائيده است: انسان (اعمّ از زايش فرزند از پدر و نيز زايش او از مادر) خاك، هوا، آب، ابر، باد، ماه، خورشيد، كره، اتم و… و… و تنها خدا زايش ندارد. در اين بررسي همين آيه براي اكمال توحيد كافي است.

2ـ بررسي اين آيه در جهت خاص (مانند آيه قبلي): در اينجا مي‌گوييم: اين آيه مي‌فرمايد: «خداوند انرژي نيست». زيرا انرژي زاينده است و ماده از آن به وجود مي‌آيد. پس:

لم يلد: خدا انرژي هم نيست.

انرژي به ماده و ماده به انرژي تبديل مي‌شود. در حقيقت: ماده انرژي فشرده و انرژي ماده بسيط است. انرژي‌اي كه از خورشيد مي‌آيد، (مثلاً) به چوب تبديل مي‌شود. و چوب هم مي‌سوزد و به انرژي تبديل مي‌گردد. و هر گونه زايش در اين جهان غير از «تبديل» چيز ديگري نيست.

[18] . شرح كامل در مبحث «پيدايش جهان».

[19] . اين آيه نيز همان جهت عامه و خاصه را دارد. در جهت عامّة آن بايد گفت: همه چيز زائيده و توليد شده‌اند. و هر چيزي از چيزي نشأت مي‌يابد حتي كره، منظومه، كهكشان، ماده، و انرژي. و همچنين جهان ريز مانند اتم و… و عطر از گل و محبت و غضب از جسم و جان انسان و… به همان معناي وسيع زايش كه بيان گرديد.

و در جهت خاصة آن بايد گفت: بر خلاف باور بعضي از ملت‌ها خداوند «عشق» هم نيست. زيرا عشق زائيچه است. و همين طور مهر و محبت. آنان كه مي‌گويند عشق جهان را اداره مي‌كند حتي چرخش كرات و گردش الكترون در اثر عشق است، بايد در انديشة‌شان تجديد نظر نمايند. زيرا موضوع هستي شناسي جدّي‌تر از اين سخن‌هاست. اين آيه در جهت خاصه‌اش اين گونه تصورات را (كه در طول تاريخ هم بوده) به طور تبيين گرانه ردّ مي‌كند.

و لم يولد: و خداوند «نشأت يافته» نيست.

و لم يولد: و خداوند «حالات» هم نيست.

مراد از حالات همان‌هايي است كه بر موجود جاندار عارض مي‌شودو گاهي در تعبيراتي به جهان جماد هم شمول داده مي‌شود مثل عشق. و همچنين غضب، مهر، محبت و هر چه كه از اين قبيل باشد.

[20] . اين آيه در مقايسه با سه آيه قبلي، داراي دو جهت عامه و خاصه نيست. بلكه تنها يك جهت خاصه دارد كه خداوند را از موجودات جاندار ذي‌شعور جدا و ممتاز مي‌نمايد. و كاري با جهان صرفاً فيزيكي ندارد. ليكن در همين محدودة ذي‌شعورها باز هم داراي دو جهت است:

1ـ هيچ كسي اعم از انسان، فرشته، روح و جن هم‌سنخ خدا نبوده و خدا با هيچ كدام از اينها هم‌سنخ نيست.

2ـ نظر به اينكه به وسيلة آيات قبلي انسان از دايره خارج شده اما روح، فرشته و جن باقي مانده‌اند. پس:

و لم يكن له كفواً احد: خداوند ملك، فرشته و جن هم نيست.

شايد در آينده راجع به جن بحثي داشته باشيم. آنچه در اينجا لازم است نگاهي ديگر به خلاصة تفسير سورة توحيد، در جهت خاصه آيات مي‌باشد. مي‌دانيم كه موجودات هستي (غير از خدا) چهار قسم مي‌باشند: 1ـ ماده، 2ـ انرژي، 3ـ حالات، 4ـ روح و ملك و جن.

البته اگر ملك و جن را نوعي موجود مادي بدانيم، فقط روح را در رديف چهارم قرار دهيم. و فعلاً وارد اين بحث نمي‌شويم.

سورة توحيد ـ كه نام ديگرش اخلاص است ـ با روش سلبي و نفيي در تعريف خدا همة موجودات چهارگانه را كنار مي‌زند:

قل هو الله احد: بگو آن خدا تك است ـ آيه در جهت عامه است و ابتداء در يك برد كلي همة موجودات غير از خدا را يكجا از دايره تعريف كنار مي‌زند.

الله الصمد: ماده نيست.

لم يلد: انرژي نيست.

و لم يولد: حالات نيست.

و لم يكن له كفواً احد: روح نيست. ـ يا: روح، ملك و جن، نيست.

توجه به يك حديث: در بحار، ج3، ص224 ـ 223 حديث مشروحي از امام ابي عبدالله الحسين ـ عليه السّلام ـ آمده است كه در تفسير سورة توحيد «زايش» را به معاني مختلف آن (همان گونه كه شرح داده شد) معني فرموده است و همچنين با تعبير «بدوات» يا «بداوات» حالات را نيز عنوان فرموده است.

در ضمن بحث از آيه اول گفته شد كه لفظ «احد» در اين سوره يك بار در اول آمده كه به معناي «تك» و يك بار در آخر آمده كه به معناي «كس» مي‌باشد.

چگونگي: شايد باز هم چنين سئوالي به ذهن انسان خطور نمايد كه: بالاخره خدا چيست؟ و چگونه است. راجع به سئوال اول قبلاً بحث شد كه «عقل بشر از درك ذات خدا عاجز و ناتوان است. زيرا عرصة عمل عقل تنها جهان و پديده‌هاي جهان است». و در پاسخ به سئوال دوم بايد گفت: باز هم اساس سئوال غلط است. زيرا چگونگي خود پديده است. امام صادق ـ عليه السّلام ـ در پاسخ پرسشگري فرمود «هو كيِّف الكيف»: خدا چگونگي را چگونگي كرد. ـ احتجاج طبرسي، باب احتجاجات امام صادق ـ عليه السّلام ـ و عين همين سخن از امام رضا ـ عليه السّلام ـ وارد شده است: بحار، ج57، ص35، حديث شمارة 7.

[21] . امير المؤمنين (عليه السّلام) (در خطبه‌ي اول نهج البلاغه) مي‌فرمايد:

اول الدّين معرفته ـ و كمال معرفته التصديق به ـ و كمال التصديق به توحيده ـ و كمال توحيده الإخاص له ـ و كمال الإخلاص له نفي الصفات عنه ـ لشهادة كل صفة اَنَّها غير الموصوف ـ و شهادةِ كل موصوف انّه غير الصفة ـ فمن وصف الله سبحانه فقد قرنه (ـ و من قرنه فقد ثنّاه ـ و من ثنّاه فقد جزّاه ـ و من جزّاه فقد جهله ـ و من جهله فقد اشار اليه ـ و من اشار اليه فقد حدّه.

مهم اين است كه در عين حالي كه صفات را از خداوند نفي مي‌كنيم، دچار اشتباهي كه گروه «معطّله» شده‌اند نشويم. و يا مانند بعضي‌ها فكر نكنيم كه «اگر فرض كنيم خداوند قبل از پيدايش اين جهان مخلوقي نداشته و سپس تصميم گرفته است كه مخلوق را بيافريند، اين اراده موجب مي‌شود كه تغييري در وجود خداوند حاصل شود». زيرا اين گونه خيالات ناشي از اين است كه خدا را داراي صفات انگاشته و نيز او را مشمول قوانين اين جهان مي‌دانند. تغيير مذكور از قوانين اين جهان است، يعني خود اين قانون از مخلوقات خدا است.

عقل پديده‌اي است كه نبايد قدمي فراتر از جهان بگذارد. حكم او در مورد خداي جهان، محض فضولي است. و اگر اقدام به اين كار نمايد بي‌ترديد خدا را مشمول قوانين خلقت كرده است. عقل در مورد خدا فقط دو كلام مي‌تواند بگويد:

1ـ جهان نيازمند پديد آورنده است، پس خدايي وجود دارد.

2ـ خداوند غير از جهان و غير از پديده‌ها و قوانين و خواص اين جهان است.

آنگاه مي‌تواند در شرح و بسط اين دو كلام داد سخن دهد، لا غير. و همين است كه در احاديث آن همه ما را از «انديشه در ذات خدا» بر حذر داشته‌اند، كه قبلاً بحث شد.

[22] . سئوال: چرا خداوند محسوس نيست؟

پاسخ: در جواب سئوال بالا مطالبي را شنيده‌ايد. اينك مطلب ديگري را بر آن بيافزاييد: مي‌دانيم كه خداوند محسوس نيست و محسوس بودن او محال است. ليكن سخن در اين است كه آيا اين محال «محال عقلي» مانند محال بودن «شريك باري» است؟ يا يك «محال طبيعي» است، و با شريك باري در محال بودن تفاوت دارد؟ در اينجا فرض بر صحت مورد دوم است. يعني محسوس بودن خدا يك محال طبيعي است. زيرا حس با دو شرط عمل مي‌كند:

1ـ خارج بودن محسوس از حس كننده.

حس وقتي كار مي‌كند كه محسوس از دستگاه آن خارج باشد. شخص سرماخورده از بوي دهان و دماغ خود خبر ندارد. چشم به جز خودش همه چيز را مي‌بيند و پوست انگشت به جز خودش همه چيز را لمس مي‌كند.

2ـ تناوب:

هر چيزي كه هميشه شنيده شود، ديگر شنيده نخواهد شد. مثل صداي مهيبي كه از گردش كرة زمين به وجود مي‌آيد. و نيز صداي گردش ساير كرات، جهان سرتاسر غوغا است.

ليكن چون اين غوغا دائمي است آن را نمي‌شنويم. و به همين دليل هر صدايي كه خيلي بزرگ بوده به فركانس بالايي برسد و همگام با غوغاي بزرگ، باشد ديگر براي ما قابل شنيدن نيست.

مثال براي هر يك از اين دو مورد و همين طور براي مشترك‌شان زياد است. كه از اطالة كلام خودداري مي‌شود.

وقتي كه يك شيء طبيعي محسوس به طور يكنواخت و مداوم حس شود، ديگر حس نمي‌شود، مسأله نسبت به خداوند روشن است. زيرا خداوند كي از لامسه كنار رفته است تا مجدداً لمس شود؟ كي از باصره دور بوده تا دوباره ديده شود؟ و همين طور ساير حواس.

خداوند از شدّت ظهور خفاء دارد:              الذي خفي لشدة ظهوره.

و: سبحان ربك ربّ العزّة عمّا يصفون.

تكلمة بحث توحيد

حديث فرجه: از جمله احاديث فراواني كه در خداشناسي و توحيد داريم، حديثي است كه به «حديث فرجه» معروف است. فرجه يعني شكاف، فاصله، تفاوت و فرق. امام صادق (عليه السّلام) در اين حديث خطاب به يكي از كساني كه به علتي قيافة منكر خدا به خود مي‌گيرند، فرمود:

ثمّ يلزمك ان ادّعيت اثنين، فرجة ما بينهما حتّي يكونا اثنين. فصارت الفرجة ثالثاً بينهما قديماً معهما. فيلزمك ثلاثة. فان ادّعيت ثلاثة لزمك ما قلتُ في الاثنين حتّي تكون بينهم فرجة. فيكونوا خمسة ثم يتناهي في العدد الي ما لانهاية له في الكثرة ـ اصول كافي: ج1، كتاب توحيد: باب حدوث عالم: حديث 5: ترجمه: وانگهي، اگر تو بگويي خدا دو تا است، بر تو لازم مي‌آيد كه به فرجة ميان آنها نيز معتقد باشي، تا «دو تا بودن» آنها درست شود. بنابراين وجود آن فرجه، چيز سومي است كه آن هم وجود قديم است همانند آن دو خدا ـ دو خدايي كه قديم هستند تفاوت و فرق‌شان هم بايد قديم باشد ـ پس در واقع تو به سه خداي قديم و ازلي معتقد هستي. و اگر همين را بپذيري و به سه خدا معتقد شوي، باز لازم مي‌آيد بر تو آنچه كه در اعتقاد به «دو» خدا لازم مي‌آمد ـ يعني بايد معتقد باشي به اين كه ميان دو خداوند با همديگر فرجه باشد و نيز ميان همان فرجه با هر كدام از آن دو، فرجه‌اي باشد ـ تا بين آن سه فرقي باشد. پس پنج تا مي‌شوند ( دو خدا و يك فرجه ميان آنها، علاوه بر دو فرق ميان فرجه با هر يك از آنها) آنگاه عدد به حدّي مي‌رسد كه براي آن نهايتي در كثرت نباشد.

علماي كلام در اثبات توحيد خدا استدلال زير را نيز ذكر كرده‌اند.

هر دو چيز نسبت به همديگر داراي دو جنبه هستند: ما به الاشتراك و ما به الإمتياز.

يعني در يك سري خصوصيات شريك و در يك سري از هم جدا هستند. مثلاً دو انسان به نام‌هاي آقاي الف و آقاي ب، هر دو انسان مي‌باشند و هر دو از گوشت و استخوان تشكيل يافته، هر دو غذا مي‌خورند، هر دو از آب و هوا استفاده نموده و حرف مي‌زنند، هر دو بخشي از فضا را اشغال كرده‌اند هر دو… هر دو…

و از سوي ديگر يكي آقاي الف و آن ديگري آقاي ب است. يكي فرزند فلان و ديگري فرزند شخص ديگر است. قد يكي بلند و ديگري كوتاه است. استعداد يكي زياد و ديگري كم بوده، يكي اين بخش از فضا و ديگري بخش ديگر را اشغال نموده است، يكي… يكي…

همين طور است دو خط، دو شكل، دو جسم، دو گياه، دو ماده، دو اتم، دو معني، دو حالت، دو استعداد و… و… و نيز هم چنين است يك خط و يك شكل، يك جسم و يك معني، يك ماده و يك انرژي، يك درخت و يك شعر، يك حالت و يك كوه، يك شير جنگل و يك ليوان شير و … و…

پس: هر يك از دو چيز نسبت به يكديگر داراي دو جنبه مي‌باشند. يعني هر كدام از آنها از دو جنبه تركيب يافته‌اند. و مركب نمي‌تواند ازلي باشد زيرا مركب مخلوق اجزاء خود مي‌باشد.

اما ائمه طاهرين ـ عليهم السّلام ـ اين استدلال را به كار نبرده‌اند. چرا؟ براي اينكه هر چند اين استدلال در جاي خود استدلال صحيحي است، اما نمي‌تواند در مورد خداوند صحيح باشد. زيرا كسي مي‌تواند چنين اشكال كند كه:

بنابراين استدلال بايد گفت هرگز امكان ندارد كه خداوند مركّب نباشد. زيرا خدا و مخلوق او دو چيز هستند پس خالق و مخلوق دو چيزاند و نسبت به همديگر داراي دو جنبه مي‌باشند. پس هر دو مركب هستند.

اين اشكال پاسخي ندارد، مگر با اعتقاد به «وحدت وجود» بل «وحدت موجود» كه اين نيز در مكتب اهل‌بيت ـ عليهم السّلام ـ مردود است. و به همين دليل ائمه معصومين ـ عليهم السّلام ـ از اين استدلال استفاده نكرده‌اند.

تفاوت اساسي دو روش در اين است كه ديگران طوري استدلال مي‌كنند كه خدا را مشمول قوانين و فرمول‌هاي جهان قرار مي‌دهند. اينكه گفته مي‌شود «هر دو چيز نسبت به همديگر داراي دو جنبه هستند» يكي از قوانين اين جهان است و تنها در درون همين جهان كاربرد دارد و شامل خدا نمي‌شود. خداوند با هر چيز فرق دارد (غير از هر چيزي است) با اين همه داراي دو جنبه نيز نيست.

پس صورت صحيح قانون فوق چنين است «هر دو چيز كه پديده باشند، نسبت به همديگر داراي دو جنبه هستند». و يا «هر پديده‌اي نسبت به چيز ديگر ـ اعم از پديده و ازلي ـ داراي دو جنبه است.»

امامان ـ عليهم السّلام ـ فرموده‌اند خدا «شيء لا كالاشياء» و قرآن فرموده است «ليس كمثله شيء» با توجه به لفظ «مثل» و حرف «ك» كه به معناي «مثل» است، آيه در مقام تأكيد اين نكته است كه خداوند با هيچ چيز ديگر جنبه «ما به الاشتراك» ندارد. يعني حتي در «وجود» هم با مخلوقات وحدت و اشتراك ندارد. «وحدت وجود» با «اشتراك وجود» هيچ فرقي به جز در لفظ، ندارد.

عده‌اي هم همين اشكال «وحدت وجود، همان اشتراك وجود است» را به صورت ديگري حل كرده و گفته‌اند: وجود فقط يكي است آن هم خداست، ساير اشياء تجلّي و جلوه‌هاي او هستند. و براي توجيه منظورشان از دريا و موج مثال آورده‌اند و اينجاست كه فلسفة «مشائي» در آخر مجبور است به فلسفة «اشراقي» برسد. و مرحوم ملا صدرا اين واقعيت را كشف نموده و لذا ميان دو مكتب فلسفي آشتي داده است.

اما به نظر مي‌رسد اين توجيه نيز با مكتب اهل‌بيت ـ عليهم السّلام ـ ناسازگار است. در مكتب اهل‌بيت ـ عليهم السّلام ـ خدا، خدا است و مخلوق، مخلوق است. و هيچ رابطه‌اي ميان خالق و مخلوق به غير از خالق بودن و مخلوق بودن، وجود ندارد.

همه اين بينش‌ها از يك چيز ناشي مي‌شود، از «شمول دادن قوانين جهان بر خداوند». كه بديهي البطلان است. و بايد توجه نمود كه عقل بشر غير از قوانين و فرمول‌هاي هستي، چيزي در اختيار ندارد. عقل بشر هر استدلالي بكند تنها در درون جهان به درد مي‌خورد، و در بيرون از آن براي عقل زمينه عملكرد وجود ندارد. و پيشتر روشن شد كه «جهان ـ قوانين جهان = جهان منهاي تعقل. پس تعقّل = بررسي قوانين جهان.»

عقل هرگز نمي‌تواند ذات خدا را بشناسد و درباره چگونگي او بحث كند. عقل مي‌تواند فقط جهان و خصوصيات آن را بشناسد. و نتيجه‌گيري كند كه اين جهان خدايي دارد. و اگر بخواهد همين خدا را مشمول يكي از قوانين كند، پس او را جزء اين جهان كرده است و بايد دنبال خداي اين جهان برود.

عقل راجع به خداوند فقط سه ره‌آورد زير را مي‌تواند داشته باشد:

1ـ جهان را بشناسد.

2ـ از شناخت جهان نتيجه‌گيري كند كه جهان خدايي دارد.

3ـ خداوند هيچ يك از صفات اين جهان (و پديده‌هاي جهان) را ندارد.

اشكال: ما هم براي اثبات «توحيد خدا» استدلال كرديم كه «لازمة تعدّد تغيير است. و اگر خدا متعدّد باشد، بايد متغير باشد ـ تفصيل مطلب در آينده خواهد آمد ـ و تغيير، زمان، است و زمان پديده است، پس هر چيز زمانداري پديده است.» آيا چنين استدلالي «شمول دادن قوانين جهان بر خدا» نيست؟

پاسخ: در استدلال فوق «تعدّد» كه يكي از قوانين اين جهان است، از خدا نفي مي‌شود. و همين طور است حديث فرجه، كه تعدد و دوئيّت را از خدا نفي مي‌كند.

اكنون مي‌توانيد بگوييد: در استدلال بالا نيز «دوئيّت» كه از قوانين جهان است، از خدا نفي مي‌شود. پس فرق ميان دو استدلال چيست؟ و مي‌دانيم كه تعدد با دوئيت فرقي ندارد.

مي‌گوئيم: در استدلال بالاتر، مقدمة بحث كلي و شامل هر «وجود» است، حتي شامل خدا نيز هست، مي‌گويد: «هر دو چيز نسبت به همديگر داراي دو جنبه هستند،…». و با همين مقدمه، قانون را بر خداوند شمول مي‌دهد. و اگر شمول ندهد به نتيجه نرسيده و استدلال عقيم مي‌ماند. يعني اگر بگويد «هر دو پديده نسبت به هميدگر داراي دو جنبه هستند» نتيجه‌اي كه مي‌تواند بگيرد اين است كه «هر پديده‌اي مركب است». و چنين نتيجه‌اي نمي‌دهد كه «خداي ازلي، يك واحد است». همچنين اگر بگويد «هر پديده نسبت به هر چيز ديگر ـ اعم از پديده و ازلي ـ داراي دو جنبه است» نتيجه‌اي كه خواهد گرفت اين است كه «پس هر پديده‌اي مركب است». و نمي‌تواند چنين نتيجه‌گيري كند كه «پس خداوند، يك و واحد است». البته همين مقدمه و نتيجة آن نيز مخدوش است.