علم غيب انبياء و امامان ـ معرفى يك خطر بزرگ

علم غيب انبياء و امامان ـ معرفى يك خطر بزرگ:

صوفيان اين مطلب شان را به شدت تبليغ كردند آن را به زبان ها انداختند و گوش ها را با آن پر كردند. سعدى در مورد حضرت يعقوب گفته است:

ز مصرش بوى پيراهن شنيدى *** چرا در چاه كنعانش نديدى.

اگر مراد سعدى همان است كه صوفيان تبليغ مى كنند يعنى قطع و وصل شدن علم غيب، بايد گفت او تحت تاثير اين تبليغ و بر اساس مذهب اشعرى خودش اين شعر را گفته است و با اصول عقيدتى شيعه سازگار نيست.

فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليه السلام)در مورد علم غيب انبياء(عليه السلام) و ائمه(عليه السلام)نيازمند بحث مفصل و مشروح است ليكن در اين جا تنها به چند مطلب در خلاصه ترين صورت اشاره مى كنم:

1ـ علم دو نوع نيست كه يكى را «علم غيب» بناميم و ديگرى را «علم معمولى»، يك سلول شناس تشكيلات و اندام سازمان دارى در درون سلول مى بيند  كه براى يك آدم بى سواد كاملا «غيب» است. و يك اتم شناس در درون اتم يك تشكيلات وسيع با سازمان شگفت مى بيند كه براى يك آدم بى سواد «غيب» است يك فقيه در فتواى تيمم، اصول و قواعدى را مى بيند كه براى يك عامى بى سواد «غيب» است.

بنابر اين وقتى كه بخشى از غيب براى كسى معلوم شد، ديگر آن بخش، براى او غيب نيست و اين است معناى «لا اعلم الغيب» [1] و وقتى كه آيه قرآن از زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى گويد «من غيب نمى دانم» همين معنى را دارد و نيازمند هيچ تأويل و توجيه نيست.

2ـ آن كه همه چيز را مى داند تنها خدا است، اشرف المرسلين(صلى الله عليه وآله) در مقايسه با خدا، از معلومات خيلى كم بر خوردار است اما اعلم ترين فرد انسان، بل اعلم ترين موجود (پس از خدا) است و همه علم او برايش روشن و واضح است و هيچ كدام غيب نيست، بخش عمده علم او براى ما انسان ها غيب است نه براى خودش. زيرا غيب يعنى «مجهول» وقتى كه يك مجهول معلوم شد، ديگر غيب نيست. آيه ديگر مى فرمايد: فلا يظهر غيبه احداً الّا من ارتضى من رسول.[2] خداوند غيبش را بر كسى ظاهر نمى كند مگر به كسى كه از او راضى است كه عبارت باشد از رسول.

در اين آيه لفظ «غيبه» آمده يعنى اين يك غيب مخصوصى است از سنخ غيب سلول، اتم، كهكشان ها و… نيست بل غيبى است كه به كسى غير از رسول(صلى الله عليه وآله) اظهار نمى شود.

 و بخش ديگر غيب است كه به رسول(صلى الله عليه وآله)هم اظهار نمى شود و مخصوص به خود خدا است كه باز آيه «لا اعلم الغيب» اين جا هم صدق دارد.

پس رسول خدا(صلى الله عليه وآله)، هر چه از علم مى داند كه براى ما غيب است براى خود او غيب نيست بل تبديل به ظاهر مى شود همان طور كه آيه لفظ «يظهر» آورده است. از اين ديدگاه (توجه فرمائيد از اين ديدگاه) اساساً چيزى به نام علم غيب نه براى خدا نه براى پيامبر و نه براى هيچ كس وجود ندارد. هر چيزى كه دانسته شد، ديگر غيب نيست.

3ـ اين گونه علم كه اصطلاحاً به آن در زبان ها «علم غيب» مى گوئيم يك علم ثابت در وجود انبياء و ائمه(عليه السلام)است كه هيچ بخشى از آن هيچ وقت براى شان مجهول يا دچار فراموشى نمى شود. يعنى بر خلاف شعر بالا كه گاهى بوى پيراهن از مصر بشنود و گاهى در كنعان و نزديك خودش از او خبر نداشته باشد.

4ـ علم يعقوب(عليه السلام) در اين مسئله درست مانند مسئله حضرت على(عليه السلام) و امام حسن(عليه السلام)است راجع به شهادت خودشان، امام حسن(عليه السلام) مى دانست آب مسموم است ليكن او موظف بود در زندگى طبيعى مطابق علم طبيعى عمل كند. نه تنها مأمور نبود به آن علم عمل كند بل بر عكس، آن چه در اين مسئله براى او «حجت» بود علم معمولى بود كه از طريق معمول بشرى حاصل شود. بنا نبود كه امام با علمش جريان هستى را عوض كند. هيچ فرقى ميان نخوردن آن آب با عوض كردن جريان كل كائنات نيست، اگر نخوردن آن آب روا بود معنايش عين روا بودن تعويض جريان  كل كائنات است. در اين صورت اگر جهان آفريده نمى شد بهتر از آن بود كه آفريده شود و سپس نقض شود.

اين پرسش در مورد خود خدا هم هست. خدا كه همه چيز را مى داند چرا از برخى حوادث بس نا گوار جلوگيرى نمى كند؟ پاسخ اين است كه خداوند جهان را در بهترين جريان آفريده است و اگر خودش آن را تعويض كند مصداق «نقض غرض» است. اكنون اين كار از ناحيه خدا صحيح نيست پس از ناحيه امام حسن نيز صحيح نمى شود، مگر امام «ناقض غرض خداست»، مراد آن غرض كلى و عمومى است ـ پس نكته خيلى آسان مى شود.

اگر گفته شود: پس فايده آن علم براى امام چيست؟ پاسخ اين است فايده آن علم در علم خدا چيست؟ علم، علم است و فى نفسه ارزش است بل هر ارزش را براى هر چيزى علم مى دهد، جهل، جهل است و فى نفسه منفى و بدترين بدهاست.

اما اگر از راه علم عادى مثلا اگر كسى به امام مى گفت در اين آب سم هست، امام موظف بود از آن پرهيز كند.

5ـ ليكن گاهى اين پرسش در مورد امام حسين(عليه السلام) و شهادتش نيز مطرح مى شود كه هيچ ارتباطى با موضوع ندارد. زيرا اين همه شهداء همه مى دانستند كه كشته شدن در پيش هست، اگر بعضى ها چند در صد احتمال شهيد نشدن مى دادند بعضى ديگر صد در صد به شهيد شدن شان يقين داشتند اساساً مسئله شهادت هيچ ربطى به اين بحث ندارد. اگر كسى در راه دين به طور دانسته و يقين به شهادت اقدام كند با لاترين مقام را دارد، و همين طور اسارت زن، كودك. فلجها، بيماران و… همه در مقام دفاع از دين نه تنها جايز بل واجب هم مى شود و اين فتواى اجماعى است.

6ـ چند حديث داريم كه از امام مى پرسند علم غيب شما چه طور و چگونه است؟ امام مى فرمايد «هر وقت اراده كرديم مى دانيم وگرنه، نه». همه علوم براى هر كس چنين است تا كسى به موضوع توجه نكند موضوع را در نظر نگيرد علم آن موضوع نيز به ذهنش نمى آيد. همين الان شما كه اين سطرها را مى خوانيد ساده ترين موضوع براى تان مجهول است تا من نام آن موضوع را به ياد شما نياورم شما توجهى به آن علم تان نداريد اينك از شما مى پرسم نام تان چيست؟ فوراً علم تان به نامتان براى تان حاضر مى شود.

پس پيام اين چند حديث همين است. و الّا بايد اصول اعتقاد مان  در نبوت و امامت را كنار بگذاريم كه علاوه بر اصول اعتقادى مان مى بينيم يك شخص به نام جعفر صادق(عليه السلام)نه دانشگاه ديده و نه در حوزه تحصيل كرده اما در هر علمى، هستى شناسى، انسان شناسى، جامعه شناسى، فيزيك، شيمى، گياه شناسى، اتم شناسى و.. و…بالاتر از متخصصين امروز سخن گفته است.

(كه متأ سفانه ارسطو بازى و تصوف بازى مانع از پرداختن به سخنان او و ساير امامان بل  پرداختن به قرآن كه همه اين علوم در آن است، شده و ما را باز داشته است. شعار نمى دهم نمونه اى بس كوچك باز هم بس كوچك در برخى از علوم با لا در كتاب «تبين جهان و انسان» آورده ام و دليل موفقيتم در اين كار بس كوچك اين است كه با ذهن پر از ارسطو ئيات و تصوف به سراغ اين مسائل نرفتم، ابتدا آن ها را در گوشه ذهنم بايگانى كردم سپس به اين كار پرداختم، و همين طور در تدوين كتاب «جامعه شناسى شناخت»)

ليكن همه تبيينات قرآن و اهل بيت(عليه السلام) بايگانى و بايكوت شده (غير از احاديث فقه)، آيات و احاديث علوم انسانى نيز همگى بر اخلاقيات تفسير شده است درد بزرگ اين است.

7ـ انبياء(عليه السلام) و ائمّه و هر چيز در اين عالم در مسير «تكامل» است. پيامبران و امامان در زيست دنيائى، علم شان بيش از آن بود كه در عالم ارواح داشته اند. و اين كه محى الدين مى گويد وقتى كه روح آنان با عنصر اين عالم تماس مى گيرد در اثر آن، علم شان يا بخشى از علم شان برايشان مجهول مى شود، همان بافته هاى «تذكار» افلاطون است كه محى الدين تصميم گرفته همه اصول «ايد آلسيم» افلاطون را براسلام تحميل كند. اسلام و فلسفه وعرفان اسلام هستى را در تكامل مى بيند نه بازيچه اى كه به جاى تكامل به حضيض برود. شگفت اين كه صوفيان به ويژه صوفيان نو پديد سخت شعار «كمال» مى دهند.

 پيش تر راجع به بينش تكاملى اسلام بحث نسبتاً مشروح گذشت.

8ـ آن علمى كه بوى پيراهن را از مصر بشنود ولى يوسفش را در چاه كنعان نبيند، علم نيست بل دردسر جنون آور است و پيامبران و امامان از چنين علمى منزه اند. اين نوع علم خطرناك تر از جهل است.

9ـ برخى از افراد در «احساس الهامى» قوى تر مى شوند، دلشوره هاى شان بيشتر مى شود، پيش از وقوع حادثه يك احساس مجهولى در خود احساس مى كنند از قضاهمين احساس ها باعث مى شود كه به ادعاها ى پوچ ديگران باور كنند. ليكن اين علم نيست، بلاى جان است. هر كس در اين احساس هر قدر پيش رفته تر باشد به همان قدر بى چاره مى شود، حتى قيافه ظاهر ى او نيز عوض مى گردد، اين علم نيست بل بدترين جهل است. زيرا اولايك احساس مبهم است و ابهام جهل است نه علم. ثانياً به دليل همان ابهام «قابل عمل» نيست و غير از فشار روانى فايده اى ندارد. ثالثاً حتى باعث مى شود آن جهل محض كه از يك ديدگاه راحتى انسان را تامين مى كند، نه به علم تبديل شود و نه درجهل بودن خود بماند و بدين سان يك عامل اضطراب مى شود كه نتيجه اش فقط به سود شيطان است كه بر شخص بهتر بتواند نفوذ كند. رابعاً اين احساس ابتدا شيرين سپس تلخ ترين چيز مى شود. خامساً رابطه انسان با خدايش را دچار آفت و آسيب شديد مى كند، توكل را از بين مى برد، فرد را سخت بد بين مى كند، حتى به طبيعت و جهان نيز بد بين مى كند و بالاخره سر از خود كشى در مى آورد.

كسى كه به علوم مى پردازد خواه علوم انسانى يا تجربى روز به روز بر نشاطش افزوده مى شود. آنان كه به هيپنوتيزم و امثال آن مى پردازند جسم و قيافه شان نيز عوض مى شود، روح و روان شان و نيز عقلشان دچار آسيب و آفت مى گردد.

10ـ پس نبايد اين احساس (كه كم و بيش در هر كسى هست) موجب شود تا ادعاى علم به غيب، يا ادعاى كشف و شهود، را بپذيريم، منشأ اين همه خرافات بازى و خرافات سازى، استقبال مردم است كه تحت تأثير همين احساس، آن هارا مى پذيرند، و طرف نيز هر روز ادعاى بالاترى مى كند به جائى مى رسد كه محى الدين ادعاى خاتم الاوليائى مى كند و مستقيماً همه چيز را از خدا مى گيرد و مى گويد پيامبر(صلى الله عليه وآله)به توسط جبرئيل مى گرفت، (نعوذ بالله) براى او اشتباهاتى را نسبت مى دهد كه از يك فرد نيمه عاقل هم سر نمى زند.

خيلى ها آمدند بر گردن مردم سوار شدند و از طريق اين احساس و سوء استفاده از آن، مردم را منحرف كردند و هم هر چه خواستند در متن دين جاى دادند.

11ـ منشأ اين همه فتنه ها: فتنه حروفيه، نقطويه، تومان  توكدى، چراغ سوندرن و… و… بالاخره فتنه باب، فتنه بهائيت، كه هنوز از آن ها نياسوده ايم همه و همه اين «احساس» است كه موجب مى شود افراد در مقابل هر ادعائى «منفعل» شوند.

12ـ برقى كه پشت سر هم قطع و وصل شود، لامپ ها، و دستگاهاى برقى را مى سوزاند، علمى كه گاه بيايد و گاه برود، نيز چنين است، و اهل علم بل هر كس از مردم اگر توجه كند اين موضوع را در وجود خودش به خوبى درك مى كند.

وانگهى مگر خدا با يعقوب بازى مى كند كه در چاه كنعانش، علم را از او مى گيرد، ولى علم بريو سفش در مصر، را به او مى دهد، آيا اين با حكمت خداى حكيم سازگار است؟ جالب اين كه طرفداران شعر بالا قطع و وصل علم يعقوب(عليه السلام) را به حكمت خدا منتسب مى كنند! و شگفت از اين حكمت.

13ـ در اين مسئله بزرگ، يك «خلط بزرگى» روى داده است و آن فرق ميان «علم» به معنى دانستن و دانش، و ميان «شهود» است به معنى «ديدن».

مطابق فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليه السلام)، «ديدن غيب» فقط مال خدا است و بس. هيچ كسى غيب را نمى بيند. شهود يا كشف به معنى ديدن كه محى الدين مرتب آن را تكرار مى كند براى هيچ كس حتى انبياء(عليه السلام) و ائمه(عليه السلام) نيز امكان ندارد خواه «ديدن با قلب» باشد و خواه «ديد با چشم».

خداوند «ستّار العيوب» است و محى الدين كه بر هر اسمى از اسامى خدا يك شخصيت ويژه، و به قول خودش شخصيت متمايز و مستقل، مى دهد، كار و وظيفه هر كدام را تعيين مى كند و چارت ادارى براى خدا درست مى كند، چرا نقش و كار و وظيفه اسم «ستّار العيوب» را تعيين نمى كند؟!

يك پيامبر، يك امام، كه علم غيب دارد، علم غيب دارد نه اين كه غيب را ببيند. و الّا او همه كارهاى خصوصى مردم، و داخل شكم مردم را نيز مى بيند كه باز مسئله تبديل به جهل مى شود و اين علم نيست، بل جهل است زيرا در بيان اهل بيت(عليه السلام)علم آن است كه منشأ خير باشد نه شر.

و اين جاست كه آن بخش از غيب كه منحصراً در اختيار خداست و كسى به آن راه ندارد، مشخص مى شود. ديدن همه چيز براى خدا علم است اما براى بشر شر است.

امروز ما سخت گرفتار شده ايم، به برخى از حضرات نسبت مى دهند كه او مردم را در شكل خوك، خرس، و… مى بيند. خدا ستار العيوب است و آقا «هّتاك العيوب» شده است! خدا بزرگوارتر از آن است كه چنين ديدن ها را به پيامبرش بدهد و پيامبر را دچار اين اذيت، كه بزرگترين بلا است بكند، و اين آقا كه مردم را چنين مى بيند حتماً بيمار روانى است كه دچار اوهام شده است.

بعضى ها گمان مى كنند اگر كسى بتواند غيب را ببيند يا مردم را در شكل حيوانات ببيند، حتماً به مقام بالائى رسيده است در حالى كه اگر واقعا خدا اين حالت را به كسى بدهد، بلاى بزرگى به او داده است كه شايد به هيچ جنايت كارى آن را نداده است و نمى دهد.

يعنى اين باور از هر دوجانب، غلط است هم نسبت به مردم درست نيست زيرا خدا ستار العيوب است. و هم نسبت به شخص بيننده مقام نيست و دليل برترى او نيست بل بلا و دليل شقاوت اوست پس نبايد ميان  «علم غيب» و «ديدن غيب» اشتباه كرد.

14ـ مطابق روايت، يك بار امام معصوم(عليه السلام) به يكى از اصحابش (در مراسم حج) نشان داده كه عده اى از حاضرين در شكل حيوانات هستند. اين حديث نه ربطى به علم غيب دارد و نه ربطى به ديدن غيب.اين يك «معجزه است» شبيه نسوختن حضرت ابراهيم در ميان آتش، معجزه يك اتفاق و حادثه موردى است كه در طول تاريخ بشر موارد آن خيلى معدود و كم و اندك و نادربوده است. اين گونه معجزه ها «علم» نيستند بل از مصاديق «دعا» هستند، آن هم دعاى معصوم كه در مورد خاصى از خدا بخواهد چيزى را خدا به او نشان دهد و يكى از معانى آن چند حديث كه در بالا مذكور شد كه امام مى گويد: «هر وقت اراده كرديم مى دانيم والّا نه» موارد معجزه است.

علم يك حالت دائمىو هميشگى است خواه علم معمولى و خواه علم غيب، اما معجزه يك «اتفاق» ويك حادثه و براى چند لحظه و يا چند ساعت است.

صوفيان مدرن، صدرائيان روز، با همه ادعاى علم و دانش، در تشخيص ميان علم، علم غيب، و ديدن غيب، معجزه و… عاجزند. و در عين حال ادعاى عقلانيت شان گوش فلك را كر كرده است. آن قدر اين قبيل خرافات غير علمى بل ضد و مناقض با علم و ناقض عقل تكرار كرده اند كه مسئله براى خودشان نيز مشتبه شده است گمان مى كنند كه فرق ميان آنان با مردم، بيش از فرق ميان يك  معصوم با نادان ترين كفار است. به زمين و زمان ناز مى كنند. حتّى به خدا هم ناز مى كنند.

يكى از اينان خطاب به عده زيادى مى گفت: دعا دو مرحله دارد مرحله اى از آن «نياز» است و مرحله ديگر آن «ناز» است.

15 ـ بر گرديم به شعر سعدى: اگر مراد او علم حضرت يعقوب است كه گاهى وصل مى شود و گاهى قطع، يعقوب از چنين علمى منزه است كه به شرح رفت. و اگر مرادش «ديدن» است همان طوركه در لفظ شعر هست، بايد گفت همه بندگان خدا از اين علم منزه اند و خداهم ستار العيوب است و هم اين بلاى بزرگ را حتى به شقى ترين فرد نيز نمى دهد.

وقتى كه آيه و حديث در زبان مردم نباشد اما هر فرد دست كم ده ها شعر از شاعران به ويژه از صوفيان در چنته اش داشته باشد اين گرفتارى پيش مى آيد كه نه دين دين دار، ناب مى شود و نه بى دينى يا جهل شخص جاهل، مشخص مى شود.

باشنيدن اين سخن فوراً مى گويند: اين مخالفت با شعرو شاعرى و ادبيات و هنر و… و… است. نه خير بنده عرض مى كنم به همين گفته عمل كنيم كه  شعر، شعر است و هنر هنر، است، و ادبيات، ادبيات است نه اين كه شعر دين است، هنر، دين است، ادبيات همان دين است و…

يك نمونه: امروز در اروپا قلمرو شعر مشخص، قلمرو هنر مشخص، قلمرو ادبيات مشخص، و قلمرو فلسفه و هستى شناسى و انسان شناسى و… بالاخره قلمرو  علوم انسانى و تجربى جداى از قلمرو شعر و هنر و ادبيات است.

اما جناب شاعر ما تبيين هستى مى كند، هنرمند ما درس هستى شناسى مى دهد، و ادبيات ما جاى قرآن و حديث را در تبيينات، گرفته است، اين چه وضع نا به سامان است كه حدو مرز همه چيز مخلوط شده است.

چرا در مقتضيات امانيسم بازى، ليبرال گرائى از غرب تقليد مى كنيم اما هرگز آن چند خوبى و برنامه صحيح كه در غرب هست را نمى بينيم؟! چرا تنها براى گرفتن منفيات زرنگ ايم؟!.



[1]ـ انعام، 50.

[2]ـ جن، 26