عقلانيت و عصر خرد

عقلانيت و عصر خرد

بى چاره آن چيزى كه «عقل» ناميده مى شود، چه تحولات و بلاهائى را بر خود ديده است. زمانى عقل عبارت بود از آن نيروى تشخيص كه ميان افسانه و واقعيت فرق مى گذارد، كه به عقل سوفسطائيان منجر گشت. با ظهور سقراط چيزى كه گزاره هاى صحيح را از گزاره هاى مغالطه اى تميز مى داد عقل ناميده شد و با منطق ديالكتيك كار مى كرد.

در عصر افلاطون كه شورش سوفسطائيان و متفكران پيش از او بر عليه افسانه ها و الهه هاى يونانى فروكش كرده بود و عقل سقراطى حاكم بود، روح اجتماعى سخت در تنگنا قرار گرفته بود، از جانبى فرا موش كردن الهه ها براى مردم يونان مشكل بود و از جانب ديگر عقل گرائى سقراطى مد روز شده بود.

افلاطون براى از بين بردن اين تنگناى جان كاه، در صدد آشتى ميان الهه هاى افسانه اى و عقل سقراطى در آمد، الهه ها را در قالب «مُثل» به رسميت شناخت، رب، ارباب، رب الارباب، را پايه شناخت و هستى شناسى قرار داد و به نظر خودش ميان افسانه ها و عقل سقراطى آشتى ايجاد كرد.

ارسطو مُثل افلاطون را كنار گذاشت اما نتوانست چيزى به نام الهه ها را از مغز خودش خارج كند خدايان (رب النوع ها)ى بى شمار افلاطون، را به ده خدا (عقول عشره) كاهش داد كه در يك سيستم منظم از همان «رب الارباب» افلاطون صادر مى شدند، بدين ترتيب يك تصوير ذهنى مبتنى بر الهه هاى افسانه اى يونان، سازمان داد. و اين اساس فلسفه  ارسطو است كه پيدايش آن يك «انفعال» است نه «فعل»، واكنش است نه كنش.

وى از جانب ديگر يك كار كاملا غير انفعالى و ابتكارى انجام داد و منطق خود را بنا نهاد و آن گاه تصوير ذهنى واكنشى خود را بر اين منطق سوار كرد.

منطق او يك  سرى قواعد دقيق براى مفاهيم ذهنى و مفهوم شناسى، فراهم كرد، كه اولا جائى براى مغالطه باقى نگذاشت و ثانيا اهل مباحثه را از جدل ـ كه عمده فن محاوره سقراط بر آن مبتنى بودـ و ديالوگ سقراط، بى نياز كرد و به همگان نشان داد كه نوع صحيح استدلال برهان است و بس.

اين منطق هيچ دخالتى در بنيان گذارى فلسفه او ندارد بل كه منشأ اين فلسفه و پايه اصلى اش همان الهه هاى يونان است، كه اين منطق به سرو سامان دادن آن مأمور شد. و گرنه مطابق همين منطق «صدور واحد از واحد» يك چيز غلط است زيرا «الواحد البسيط بما هو الواحد البسيط» صدورپذير نيست، هيچ چيزى از آن امكان صدور ندارد. مطابق همين منطق چيزى كه مصدر شود بى ترديد نمى تواند «واحد بسيط» باشد و قهرا به نوعى تركيب مبتلا است. زيرا صدور به هر معنى و با هر تصور ذهنى و با هر تاويل يك «حركت» است و واحد بسيط اگر دچار حركت شود نه واحد است و نه بسيط. اين اولين تضاد بل تناقض ميان فلسفه ارسطو با منطق اوست.

ارسطوئيان مسلمان، شعار «الواحد لا يصدر منه الاّ الواحد» را سر دادند كه درست است و عين اقتضاى منطق ارسطوئى است. اما توجه نكردند كه صدور واحد از واحد بسيط نيز نادرست و مناقض منطق ارسطو است.

به هر صورت اين بار، عقل گرائى عبارت بود از گرايش به فلسفه و منطق ارسطو، كه مفهوم اين خرد ورزى، عقلانى دانستن افسانه  الهه ها آن طور كه در ذهن عوام بود. و نيز غير عقلانى دانستن مُثل افلاطون. آن روز عقل گرا و خرد ورز به كسى مى گفتند كه فقط به ده الهه (عقول عشره) باورداشته باشد و با منطق ارسطوئى نيز آشنا باشد و افلاك نه گانه را داراى عقل و شعور و اراده بداند.

مسيحيت در آغاز، خودش را با سياق فكرى افلاطون  سازگار يافت. بعدها دست همكارى به فلسفه ارسطوئى داد كه اين دوره را عصر اسكولاستيك مى نامند كه از فلسفه كلاسيك (فلسفه سنتى منهاى دين) متمايز است.

عصر اسكو لاستيك مثلا عصر خرد گرائى مسيحيت بود كه به  فلسفه عقلانى ارسطو گرويده بود. نهضت رنسانس اين ادعاى عقل گرائى را به موهوم پرستى متهم كرد، اين بار پروتستانتيسم توانست عنوان افتخارآميز عقل گرائى و خرد ورزى را از دست اسكولاستيك بگيرد. ويل دورانت اين كشمكش بر سر تصاحب تاج عقل ورزى را «عصر آغاز خردورزى» مى داند و جلد هفتم كتابش (تاريخ تمدن را) آغاز عصر خرد ناميده است.

با جان گرفتن منطق ماترياليسم بيكن، عقل گرائى و خرد ورزى ارسطوئى يك خيال پرورى و توهم گرائى محض شناخته شد. اين بار نيز خرد گرا و عقلانيت خواه، كسى بود كه پايه انديشه اش ماده و محسوسات، باشد. موفقيت هاى بعدى حس گرائى در صنعت و علوم به ويژه اثبات بطلان كيهان شناسى ارسطوئى و طبيعيات آن، خرد گرائى جديد را رو سفيد و عاقلانه مى نمود.

اين خرد ورزى به خود مى باليد، ناز و كرشمه اش به حدى رسيد كه اساس مسيحيت را نيز همراه مركبش (مسيحيت كه به ارسطوئيات سوار بود) از بيخ و بن كنار گذاشت. مسيحيت آواره شد زيرا نه خود از پايگاه مؤثر تبيينات بر خوردار بود و نه مى توانست از نو به تبيينات افلاطونى پناه ببرد. زيرا پيش تر افلاطونيسم توسط اسكولاستيك مهر غير عقلانى را در يافت كرده بود و خود كليسا به مرگ آن باور كرده و كفن و دفنش نموده بود.

عقلانيت فرانسيس بيكن در عرصه اخلاق و گزاره هاى اخلاقى، به عقلانيت ماكياوليسم منجر گشت، و پاراتو رسماً اعلام كرد: هر رفتار انسان كه به نفع فردى او نباشد غير عقلانى است ايثار، گذشت، بخشش، كرامت و… همه رفتارهاى غير عقلانى هستند.

اين بار خرد ورزى از «اصالة فرد» ليبراليسم نيز عبور كرده و به «اصالة من» رسيد.

اكنون اين همه هياهوى خرد ورزى كه در اين كشور اسلامى مى شنويد معلوم نيست مرادشان كدام يك از عقلانيت هاى بالا است:

1 ـ عقلانيت قبل از سقراط.

2 عقلانيت جدلى سقراط.

3 ـ عقلانيت مُثلى افلاطون.

4 ـ عقلانيت عقول عشره اى ارسطو.

5 ـ عقلانيت بيكن.

6 ـ عقلانيت ماكياول.

7 عقلانيت پاراتوئى.

برخى از خطيبان، مدرسان، نويسندگان و سياست مداران ما چنان شلم شوربائى  راه انداخته اند كه نگو. در اين ميان روحانيانى كه دم از عقلانيت و خرد ورزى مى زنند (و بنيان گذارش برادر عزيز و گرامى جناب محمد جواد حجتى كرمانى است) سخت شگفت انگيزند، آن عده از ارسطو ئيان امروزى كه به فلسفه مشاء ابن سينائى قناعت مى كنند هنوز هم به عقلانيت ارسطوئى وفادارند. و ارسطوئيان صدرائى كه شديداً دم از عقلانيت و خرد ورزى مى زنند نه تنها عقلانيت افلاطون و ارسطو را با هم جمع مى كنند بل ساده لوحانه گمان مى كنند كه شعار مدرن «عقلانيت» روز، همان عقل و عقلانيت را مى گويد كه حضرات افسار آن راگرفته  از 2400 سال پيش به امروز، اين كاروان را مى كشند.

1400 سال است عقل و خرد چلاق  و لنگ ارسطوئى را چماق كرده بر سر اسلام كوبيده و اسلام را به لقب «منقول» محكوم كردند. همانطورى كه ارسطوئيان دروان اسكولاستيك مسحيت را به غير عقلانى بودن محكوم كرده و مى كوشيدند مسيحيت منقول را به عقل ارسطوئى مجهز كنند و نقص هاى اساسى مسيحيت و خلاءهاى جان كاه آن را با ارسطوئيات ترميم كنند. كار آنان از جهتى توجيه پذير است زيرا انصافاً مسيحيت موجود، فاقد هرگونه تبيين در هستى شناسى و انسان شناسى بود.

اما اينان بدون توجه بر  حقيقت امر، اصطلاح «معقول» و «منقول» را از اروپائيان وام گرفتند تا نقص هاى دين و نارسائى هاى اسلام و خلاهاى آن را ترميم كنند. زهى بى توجهى. هنوز هم افتخار مى كنند عقل گرا هستند. درباريان اموى كه اولين مشتريان ارسطوئيات بودند حق داشتند. زيرا آنان نه از تبيينات قرآن سر در  مى آوردند و نه مى خواستند از تبيينات اهل بيت استفاده كنند بل مى خواستند در مقابل علوم اهلبيت(عليه السلام)براى خودشان علم و دانش دست و پاكنند. اما اينان چرا؟

آيا اينان جهانشناسى و انسان شناسى و… قرآن و اهل بيت را به طور مرتب بررسى كردند تا با خلاءهائى رو به رو شوند و آن گاه دست به سوى تبيينات منسوخ يونان دراز كنند؟! يا بدون اين كار (و با مهجور گذاشتن تبيينات اهل بيت) آن چه را كه جريان تاريخ اموى و عباسى به پيش شان گذاشته، پذيريفتند؟ به راستى كدام يك از دو صورت بالا واقعيت دارد؟

امروز كسانى كه سؤال بالا را دارند و دائما در ذهن شان است، بيش از هزاران نفر هستند بل تعداد شان به ميليون ها مى زند. چرا حضرات پاسخ اين پرسش را نمى دهند؟

در قبال هر سئوال و پرسش احساس مسئوليت مى كنند غير از سوال فوق؟

اسلام ناميدن ارسطوئيات كافى نبود معجونى از رهبانيت حسن بصرى و جوكيات هندى درست كرده بخشى هم از روش افلاطونى و نيز عنصرى از فهلويات ايران باستان، به آن افزودند، آن گاه اين مخلوط هاى نامتجانس و ناهمساز را به آيه ها و حديث ها، سوار كردند. نامش را «حكمت متعاليه» يا «عرفان اسلامى» گذاشتند.

اگر از عقل سخن به ميان آيد، حضرات مدعى بالاترين عقل گرائى هستند. اگر سخن از اشراقات ضد عقل و كشف و شهود ضد خرد ورزى، به ميان آيد باز حضرات خود را برترين صاحب كرامت مى دانند و همدوش مرتاضان هندى مى شوند. معجزه را (اين دليل انحصارى نبوت را) يك گوشت قربانى كرده ميان گذشتگان خودشان تقسيم مى كنند و گاهى نيز در ميان خودشان.

امروز در اين بلبشوى اجتماعى جامعه ما، آن چه نه شناخته شده است و نه شناسانيده مى شود و نه كسى در صدد شناسانيدن آن است، عقل در نظر اسلام از ديدگاه شيعه است.

احاديث مربوط به اين مسئله را هر جا كه توانستند به نفع ارسطوئيات و جوكيات، تاويل كردند. و هرجا كه نتوانستند با كمال بى اعتنائى از كنارشان گذشتند بل عملا آن ها را زير پا گذاشتند.

برخورد گزينشى (آن هم گزينش از اين سنخ) اساس كار اينان است.

عبارت القائى زير را از جناب معاصر كه در مقدمه اى بر «شرح قيصرى» آورده ملاحظه فرماييد:

امير مؤمنان و قبله عارفان، آدم الاولياء صلوات الله عليه از «عقل» تعبير به «اول خلق من الروحانيين» فرموده در اوايل «اصول كافى» (باب العقل و الجهل) در باب آن كه از عقل به «صادر اول» تعبير شده است روايت بسيار آمده.

خواننده اين عبارت گمان مى كند كه در حديث ها از عقل با «صادر اول» تعبير شده است و تنها در يك سخن از اميرمؤمنان(عليه السلام) «خلق» تعبير شده است. در حالى كه نه در قرآن و نه در حديث پيامبر(صلى الله عليه وآله) و آل(عليه السلام) هرگز اصطلاح «صادر اول» نيامده است خواه در منابع سنى و خواه در منابع شيعه. و تفاوت ميان كاربرد «صادر اول» و «خلق» از زمين تا آسمان است.

اين گونه اصطلاحات اجنبى را با كاربرد كاملا غير اسلامى آن، به متن اصطلاحات و فرهنگ اسلام نفوذ دادند، آن قدر تكرار باز تكرار كردند كه هم ماهيت اسلام وهم سيماى آن را عوض كردند.

در مبحث «شريعت، طريقت، حقيقت» عقلانيت و خرد ورزى و اساس شناخت شناسى قرآن و اهل بيت(عليه السلام) را تنها در حدى كه در اين مقدمه مى گنجد، آوردم. و در كتاب «جامعه شناسى شناخت» روح اين مسئله را توضيح داده ام.