دعا و حكمت

دعا و حكمت:

د راين جا لازم است كمى درنگ كنيم روزى يكى از وعاظ بالاى منبر فرمود: گاهى مى بينيد كه دعاى تان قبول نمى شود، خيلى مضطرب نشويد. زيرا حديث مى گويد «كرم اللّه لا ينقض حكمته» : كه خدا حكمتش را نقض نمى كند.

اما اين حديث يك اصل مهمترى را در نظر دارد و دقيقاً در پاسخ محى الدين است زيرا اين سخن محى الدين در زمان خود رسول خدا(صلى الله عليه وآله)نيز بود و آيه «قالت اليهود يد اللّه مغلولة» گواه اين مطلب است.

اين حديث به محى الدين ها مى گويد: اشتباه مى كنيدكرم خدا خواه در پذيرش دعا و خواه در موارد ديگر، ناقض حكمت او نيست. زيرا حكمت خدا يك لوله تنگ و باريك نيست كه امكان (به اصطلاح) مانور در آن نباشد، خداى حكيم، قادرهم هست و قدرت بى پاپان لازم گرفته است حكمت بى پايان را. و اگر دعائى را بپذيرد و يا روندى را عوض كند، باز هم بر اساس حكمت است نه نقض حكمت.

اشتباه محى الدين و امثالش در اين است كه خدارا در اين مسئله درست مانند يك انسان مى دانند. درست است كار انسان يا درست است يا غلط. حتى كار درست او نيزآميزه اى از غلط دارد. زيرا تنها خدا مطلق است. وقتى كه انسان بادو كار، دو برنامه، رو به رو مى شود، يقنيا يكى حكيمانه است و ديگرى كاملا غير حكيمانه و يا به نسبتى غير حكيمانه است و به هر دو صورت مردود است.

اما خدا چنين نيست، جهل در خدا راه نداردپس اساساً كار غير حكيمانه انجام نمى دهد اما معنى اين سخن اين نيست كه حكمت او دست او را بسته باشد «بل يداه مبسوطتان» و «يفعل مايشاء». و چون چنين چيزى براى انسان حكيم ممكن نيست، مى گويند براى خدا نيز ممكن نيست. اما توجه ندارند كه فرق خداى حكيم و انسان حكيم، همين است. اينان قانون مخلوق را بر خدا نيز شمول مى دهند و «كيف يجرى عليه ما هو اجراه» و آن وقت مى پرسند: چگونه ممكن است هم حكيم باشد، و هم تعويض برنامه، حكمتش را نقض نكند؟

پاسخ:

اگر كسى مى توانست پاسخ اين پرسش را بدهد، خودش خدا مى شد. اين مسئله به آن سوى قلم رو عقل مربوط است و عقل بدان جا راه ندارد.

مى گويند: اين يعنى تعطيل عقل.

پاسخ:

تعطيل وقتى صدق مى كند كه كل يا بخشى از قلمرو و فعاليت يك چيز را از او بگيرند و مانع كارش شوند. اما وقتى كه يك عرصه اى از اصل و اساس خارج از قلمرو چيزى باشد او خودش نمى تواند واردآن عرصه شود، اين تعطيل نيست، بل واقعيت است. مثال: اگر كسىبگويد دو پاى انسان براى راه رفتن در روى زمين يا روى هر جسم فشرده اى است و ابزار پرواز در هوا نيست، آيا اين تعطيل پا است؟

عقل يا بى نهايت است و يا محدود، در صورت اول خودش خداى دوم مى شود كه باطل است. و در صورت دوم مخلوق است و محدود. چيزى كه محدود است چگونه مى تواند خداى نا محدود را به زير تحليل بكشاند.

ذات و وجود خدا نه معقول است و نه متعقل. زيرا خود عقل مخلوق خدا و پديده اى از پديده هاى جهان هستى است و «كيف يجرى عليه ما هو اجراه».

خدا عاقل نيست بل خالق عقل است، خدا معقول و متعقل هم نيست. پس عقل نبايد وارد عرصه شناخت ذات خدا شود. اساساً وجود و ذات خدا از موضوعات فعاليت عقل نيست، عقل تنهامى تواند بگويد خدا هست و داراى اين صفات است و بس.

اين مطلب را در «نقد مبانى حكمت متعاليه» بحث كرده ام با آيات و احاديث مربوطه اش.و در اين جابيش از اين تكرار نمى كنم.

اما محى الدين خودش در اين مسئله از همان «اهل نظر» است. اهل نظر ارسطوئى و عقل پرست است و همان روش آنان را دارد و بى هوده ادعاىكشف و شهود مى كند. خود انسان، عقل انسان، فكر انسان، كشف انسان، شهودانسان، همه و همه مخلوق و پديده اند و هيچ كدام نمى توانند ذات خدا را درك كنند، اجاق ارسطوئيان و اجاق محى الدين دود شان از يك دود كش بيرون مى شود، و نتيجه اش موجَب بودن، و بى اراده بودن، و دست بسته بودن خدا است. با يك تفاوت بس جالب:

همان طور كه معروف است خداى ارسطو، بى كار غير فعال لميده در سرير سلطنت بى كارى، تنها مشغول تماشاى صدور موجودات از خودش است. اما خداى محى الدين دو زانو نشسته دو دستش از پشت در دست يك قهرمان غول آسا است كه دارد آن را مى بندد و هرگز رهايش نمى كند.

من اگر مجسمه ساز بودم چنين مجسمه اى را مى ساختم. اگر تماشا چيان مى پرسيدند آن پهلوان گردن كلفت كه دست هاى او را مى بندد كيست؟

مى گفتم نام او «حكيم» است. اگر اطلاعات بيش ترى از بيوگرافى او مى خواستند، توضيح مى دادم: حكيم اسمى از اسماء اللّه است كه هم شخصيت دارد و هم وجود متعين. چنان كه همه اسم هاى خدا اين طورى هستند. هر كدام نيز وظيفه مشخص دارند كه با كارمندان خود به انجام وظيفه مى پردازند. كار مندان هر كدام از آن ها خواهران شان هستند. و اين حكيم وظيفه اش همين است كه دست او را ببندند و خواهرانش عبارتند از «حاكم»، «متحكم» و… آن وقت تماشا چيان (كه بى ترديد از هنر شناسان هستند كه براى تماشاى مجسمه آمده اند و گرنه، دنبال كارشان مى رفتند و وقت شان را بى خود مصرف نمى كردند) به من ايراد مى گرفتند: نه، تو اهل هنر نيستى اين تز هنرى را خراب كرده اى. مى گفتم كجايش را خراب كرده ام مجسمه به اين زيبائى…

حرفم را مى بريدند: چرا خواهرانش را در كنارش نگذاشتى؟

قيصرى: پس از آن كه محى الدين تقرير كرد كه «خداوند به كسى چيزى نمى دهد مگر آن چهحقيقت او اقتضا كند»، چون اهل ظاهر خدا را «فعال مايشاء» در ازل، مى دانند و از حكمت خدا قطع نظر مى كنند و نيز خدا را «فعال لمايريد» در ابد، مى دانند و از حكمت و اقتضاى «اعيان الثابتة» قطع نظر مى كنند، لذا محى الدين اين عبارت را آورد.

تأمل:

1 ـ قيصرى از مخالفين محى الدين در اين مسئله با «اهل ظاهر» تعبير مى كند. در صورتى كه امام حنبل و پيروانش به ميزانى كه اشعريان به اين دو آيه تمسك كرده اند، تمسك نكرده اند. اين دو آيه شعار دائمىو اولين مدرك و دليل اشاعره است. و توجه محى الدين نيز بيش تر به آن ها است تا اهل ظاهر. قيصرى از طرفى مى بيند كه جبر محى الدين شامل جبر اشعرى نيز مى شود در اشتباه مى افتد. همان طور كه اشعريان با استفاده از همين چتر كم تر از معتزليان زير ضربات محى الدين منكوب شدند.

در حالى كه اشاعره دست خدا را باز مى دارند و دست بشر را مى بندند و كار بندگان را نيز كار خدا مى دانند و «فعال لما يشاء» و «فعال لما يريد» را در پاسخ به پرسش «پس اگر خداوند همه اعمال بشر را خلق مى كند چرا بشرهارا مجازات مى كند؟» مى آورند.

و از طرف ديگر با گذشت حدود يك قرن در فاصله محى الدين و قيصرى جريان فرهنگى بر روح او نيز غالب شده است. زيرا رسم شده بود كه هر كس نظر مخالفين خود را به اهل ظاهر نسبت دهد. همان كارى كه صدرائيان امروز مى كنند و هر نظر مخالف خود شان را به اهل ظاهر و نيز به اخباريون خودمان نسبت مى دهند.

2 ـ اشعريان يا هر كس ديگر اين دو جمله را نمى گويند بل اين دو جمله آيه قرآن هستند.

3 ـ فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليه السلام) در اين مسئله، حكمت، مشيت و اراده خدا را از هم جدا نمى كند كه يكى را به ازل و ديگرى را به ابد مربوط بداند، و هيچ كدام از اين سه را عامل بستن دست خدا نمى داند. همان طور كه به شرح رفت. اين ارسطو ئيان و محى الدينيان هستند كه خدارا مشمول قوانين بشر و قوانين خلقت مى كنند و عقل خودشان را بر خدا حاكم مى كنند و فتوا مى دهند كه اسم هاى خدا دست خدا را مى بندد. در نتيجه خداى شان مخلوق عقل شان مى شود، نه عقل شان مخلوق خدا.

4 ـ فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليه السلام): و همچنين اشعريان و نيز معتزليان و همه متفكران اسلام، اساس «اعيان ثابتة» محى الدين را باطل مى دانند و آن را يك پندار واهى خاص محى الدين مى دانند. نه اين كه از آن قطع نظر كنند.

قيصرى سپس به تحريف آشكار آيه هاى ديگر مى پردازد. برويم به ادامه سخن محى الدين:

ـ و لهذا عدل بعض النّظار الى نفى الامكان، و اثبات الوجوب بالذّات و بالغير: و براى اين (كه عده اى حكمت خدا را نقض مى كنند و گروه ديگر در مقابل آنان عكس العمل ديگرى نشان مى دهند. كه) برخى از اهل نظر به نفى امكان مى گروند، و اثبات مى كنند كه هرچه در هستى هست واجب است يا واجب بالذّات و يا واجب بالغير.

تأمل:

1 ـ مرادش از اهل نظر ارسطوئيان است كه به اصل «الشىء ما لم يجب لم يوجد» معتقدند و مى گويند تا علت «تام» نشود معلول پديد نمى آيد و آن گاه كه علت تام شد معلول واجب مى شود.

2 ـ اين اصل از اصولى است كه فلسفه ارسطوئى از آغاز (2300 سال پيش) آن را در بطن خود دارد. ليكن اين مسئله در دوره اسلام به ويژه در زمان ابن سينا و نيز در مدارس نظاميه بيش تر فراز گشت، به حدى كه ديگر لفظ ممكن و مفهوم آن، كار برد پيشين را از دست داد.

3 ـ شگفت از ملا صدرا و پيروان امروزى او است كه به اين سخن محى الدين (در عين ارادتى كه به اصول او دارند و سخنان او را كشف و شهود حقيقت مى دانند) توجه نمى كنند و باز همچنان به شعار «الشى ما لم يوجب لم يوجد» چسبيده اند.

ـ و المحقق يثبت الامكان و يعرف حضرته، و الممكن، و ما هو الممكن: در حالى كه شخص محقق «امكان» را ثابت مى داند، و حضرتى را كه حضرت مخصوص امكان است، مى شناسد. و مى شناسد كه امكان چيست.

محى الدين اين مسئله را با مطرح كردن حضرت هاى متعدد، حل مى كند. او يكى از حضرت هاى خدارا «حضرت الامكانيه» مى نامد.

قيصرى مى گويد: هر كدام از وجوب، امكان، امتناع، يك حضرت هستند و هر كدام در نفس خودشان يك «مرتبه معقوله» هستند كه در خوديت خودشان نه موجود هستند و نه عدم. و اين سه حقيقت هر گز متصف به وجود و عدم نمى شوند. زيرا خدا اين سه صفت را شامل برساير حقايق، قرار داده است.

پس «حضرت الامكان» خزينه اى است كه اعيان ثابته درون آن، طلب مى كننداز وجود علمى به وجود عينى خارج شوند تا محل ولايت اسماى خدا، شوند. و اين اعيان ثابته درون حضرت امكان، ممكنات هستند.

و «حضرت امتناع» خزينه اى است كه اعيان ثابته درون آن، مى طلبند كه در غيب حق و علم حق، باقى بمانند و به وجود خارجى ظهور نكنند.

و اسم «ظاهر» بر آن ها راه ندارد. اين ها نيز ممتنعات هستند.

و «حضرت وجوب» خزينه اى است آن چه در آن هست طلب مى كند و جود علمىو عينى ازلى و ابدى را. و اين است واجب بالذات و واجب بالغير. و ممكنات همگى شئون حق هستند (شأن هاى خدا هستند) در غيب ذات خدا و اسماء خدا. و به آن ها «غير» ـ غير خدا ـ گفته مى شود به دليل احتياج شان به «تعّين» و به كسى كه آن ها را به وجود بياورد.

تأمل:

1 ـ نه موجودند و نه معدوم: ـ اين اصل متناقض هم پايگاه اصلى مكتب محى الدين است و هم جان اصلى آن.

2 ـ اين بيان قيصرى كاملا و دقيقاً نشان مى دهد حضرت هائى كه آنان براى خدا درست مى كنند حالت هاى مختلف، شئون وجودى مختلف (توجه فرمائيد: شئون وجودى) خدا هستند كه با هر تاويل و با هر توجيه و با هر تصوير و تصور ذهنى، تغيير و تغير وجود خدا را لازم گرفته اند و يا دست كم وجود خدا را داراى واحدها و سلول هاى متعدد مى كنند. اگر خيلى اصرار كنيد پاسخ مى شنويد كه «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت».

3 ـ در اين جا به خوبى روشن مى شود كه اين «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت» سكه اى است كه آن روى اش «تغيير در عين عدم تغيير، عدم تغيير در عين تغيير» و نيز لازم گرفته خدا «خالق در عين مخلوق بودن، مخلوق بودن در عين خالق بودن»، «واجب در عين ممكن بودن، ممكن بودن در عين واجب بودن»، «محتاج بودن در عين محتاج نبودن» و ده ها بل صدها اصل متناقض صريح در تناقض.

و شگفت تر اين كه ممتنع را نيز «موجود در عين معدوم بودن، و معدوم در عين موجود بودن» مى داند زيرا معناى «نه معدوم و نه موجود» همين است.

اين است «عقل» و ارزش عقل در نظر محى الدين و ملا صدرا و صدرائيان.و عجيب اين كه عقل و تعقلات و خرد ورزى را در انحصار خود مى دانند. اما حقيقت اين است كه هر كس از مكتب قرآن و اهل بيت (ع) دور افتد ودنبال مكتب ديگر برود با پيمايش راه عقل ريشه عقل را مى زند و دچار صدها تناقض (ناقض عقل) مى گردد. بعضى ها ساده لوحانه گمان مى كنند كه «كثرت در عين وحدت» همين يك تناقض است و مثلا مى شود آن را تحمل كرد و پاى لرزش ايستاد. اينان فاقد ذهن هوشمندى فلسفى هستند.

ـ و من اين هو ممكن و هو بعينه واجب بالغير: و (او مى فهمد كه) از كجا آن ممكن است در عين حال واجب بالغير است.

ـ و من اين صحّ عليه اسم الغير، الذّى اقتضى له الوجوب: و (اين آدم محقق مى فهمد كه) از كجا اسم غير به آن غير، صحيح مى شود آن غيرى كه اقتضا مى كند براى ممكن وجوب را.

اين ها را قيصرى توضيح داده كه مشاهده كرديد.

ـ و لا يعلم هذا التفصيل الّا العلماء باللّه خاصة: و اين تفصيل را نمى داند مگر فقط آنان كه عالم به (وجود) خدا هستند.

يعنى به احوالات مختلف، و حالات متعدد، حضرت هاى متنوع وجود خدا علم دارند.

ـ و على قدم شيث(عليه السلام) يكون آخر مولود يولد من هذا النوع الانسانى و هو حامل اسراره، و ليس بعده ولد فى هذا النوع، فهو خاتم الاولاد: و باقدم (دوباره آمدن) شيث آخرين مولود از نوع انسان متولد مى شود، او حامل اسرار اوست، بعد از او ديگر كسى از اين نوع متولد نمى شود، پس او خاتم الاولاد است.

توضيح: اين سخن محى الدين را در يكى از متون منقوله از جوكيان هندى ديده ام متأسفانه آدرس آن را گم كرده ام، با اين تفاوت كه در آخر مى افزايد: همانطور كه او اول الاولاد بود و نيز به جاى نام شيث لفظ ديگرى است.

نظر به اين كه براى محى الدين مشكل است ثابت كند كه شيث پسر مستقيم آدم است نه نوه او، در اين جا از جمله مذكور صرف نظر كرده است و اگر اصرار ورزد كه شيث حتماً فرزند مستقيم آدم بوده، اولين فرزند بودن آن هر گز قابل اثبات نيست زيرا قبل از او قابيل و هابيل بوده اند.

تأمل:

اين سخن حاكى از قول محى الدين به تناسخ استگرچه فى الجمله باشد. اين صريح جمله او است كه قيصرى بى هوده دنبال گم راه كردن خواننده است.

اما از ديدگاه بررسى لوازمات يك مكتب، اساساً مكتب محى الدين بدون حلول هاى مكرر و متعدد و نيز تناسخ هاى مختلف و متعدد، قابل نظام مندى نيست. همان طور كه در عبارت پيش، ابتدا همه اشياء در انبان «اعيان ثابتة» و آن نيز در انبان «حضرت امكانيه» و حتى خود خدا در انبان «حضرت وجوبيه» و حتى «ممتنع الوجود» در انبان «حضرت امتناعيه» جاى داده شدند، و از بُعد ديگر همه اعيان ثابتة «در علم خدا» به عنوان «موجود در عين معدوم و معدوم در عين موجود» جاى گرفتند كه علم خدا نيز عين وجود خدا است.

تعبير محى الدين به معنى حقيقى «ظرفيت» است زيرا بحث او در وجود است و با اصطلاح مردمى كه مى گويند فلان چيز يا فلان حادثه در علم خدا چنين و چنان است، فرق مى كند كه به معنى مجازى كلمه است و مصداق ظرفيت، نيست.

ـ و تولد معه اخت له فتخرج قبله و يخرج بعدها، و يكون رأسه عند رجلها، و يكون مولده بالصّين و لغته لغة بلده، و يسرى العقم فى الرجال و النساء، فيكثر النكاح من غير ولادة و يدعوهم الى اللّه فلا يجاب، فاذا قبضه اللّه تعالى و قبض مومنى زمانه بقى من بقى مثل البهائم، لا يحلّون حلالا و لا يحرّمون حراماً، يتصرّفون بحكم الطبيعة شهوة مجّردةً عن العقل و الشرع، فعليهم تقوم الساعة: و متولد مى شود به همراه شيث خواهرى براى او، كه قبل از او خارج مى شود، و زبانش نيز زبان شهر چين است، و سرايت مى كند نازائى در مردان و زنان، پس ازدواج مى شود ليكن بدون ولادت، شيث آنان را به سوى خدا دعوت مى كند اما نمى پذيرند. پس آن گاه كه خدا، او و ديگر مومنان زمان او را قبض روح مى كند، مى ماند آن كه مى ماند مانند حيوانات، كه نه حلال را حلال مى دانند و نه حرام را حرام. به حكم طبيعت رفتار شهوانى مى كنند، مجرد از عقل و شرع، پس بر آنان بر پا مى شود قيامت.

قيصرى: در اين جا كه پايان فص شيثى است قيصرى به هردرى زده تا سخن مرادش را توجيه كند آن چه در خلال سخنان او مهم است اين است كه از محى الدين نقل مى كند كه او به دو «مقام» معتقد است يكى امام مهدى (عج) و ديگرى مقام خاتم الاولياء. و مهدى (عج) را مطابق ادبيات سنيان «امام» مى نامد نه ولىّ اللّه.

در اين مورد نظريه محى الدين به طور نسبتاً مشروح گذشت.

پايان 10/12/1382 هجرى شمسى.