داستان كوچك

داستان كوچك: در كردستان معروف است كه: مردى هر چه از راه زحمت و كارش به دست مى آورد مى برد و به حضرت قطب مى داد، زن و بچه هايش بى لباس و بى غذا مى ماندند. زن هر چه التماس مى كرد كه اى شوهر عزيز كمى هم به اين كودكان بى چاره ات برس، آخر خدا را خوش نمى آيد اينان نه تنها پيش در و هم سايه تحقير مى شوند، بل بى لباس و گرسنه هم مى مانند. بر مرد با ارادت موثر نمى افتاد، مرد هم چنان روى ايمان خود به قطب اصرار مىورزيد و باز مى گفت: آخر زن تو نمى فهمى جناب قطب از غيب خبر مى دهد اهل كشف و شهود است، ولى اللّه است.

زن مى گفت: من به قربان اين ولى الله بروم چرا از همه عالم غيب خبر دارد و لى تنها چيزى كه به شهود او نمى رسد وضع وخيم من و بچه هاى من است. مرد عصبانى مى شد و زن را زير كتك مى گرفت كه چرا نسبت به قطب كه ولى الله است اين چنين جسارت مى كند. مدت مديدى بدين منوال گذشت. زن فكرى كرد و تصميمى گرفت. شب كه مرد خسته و كوفته از كار برگشت، گفت: شوهر عزيز من فكرى كرده ام كه هم مشكل ما حل مى شود و هم تو بتوانى با فكر راحت به حضرت قطب خدمت كنى.

مرد گفت: چه عجب تو هم هدايت يافتى؟

زن گفت: آرى د ى شب مادرم را در خواب ديدم گفت ايمانت را به شيخ قطب كامل كن، براى آن مى خواستم…

مرد با شوق تمام حرف زن را بريد: بگو بگو چه فكرى كرده اى.

زن گفت: اگر قدم مبارك شيخ به خانه ما برسد ما نيز بركت مى شويم و از اين وضع فلاكت بار رها مى شويم، من مى گويم جناب قطب را براى شام دعوت كنى كه همراه چند نفر از خليفه هايش براى صرف شام به خانه ما بيايند.

مرد گفت: مى دانى چه مى گوئى؟ مگر ما مى توانيم شامى لايق حضرت ايشان و ياران شان درست كنيم عقلت كجا رفته؟

زن گفت: فكر آنش را هم كرده ام، براى توبه از جسارتهائى كه در پشت سر قطب كرده ام، نذر كرده ام اين يك جفت گوشواره را كه تمام دارائى ما در اين دار دنيا است جهت هزينه شام جناب قطب بفروشم، تو نگران نباش و دعوت را بكن.

مهمان ها نشسته اند، قطب با پانزده نفر همراهان و چند نفر هم از ريش سفيدان محل به علاوه خليفه قطب در محل، گرم صحبت و صرف چاى هستند، پنچره اطاق در آن هواى بهارى باز است زن نيز در حياط مشغول تدارك شام است.

در گرما گرم صحبت حضار، ناگهان صداى بم و تند قطب بلند شد: چخه، چخه، چخ.

سكوت بر مجلس حاكم شد چند لحظه بعد قطب از حالت غضب بيرون آمده خليفه اش با عذر ولابه و التماس پرسيد: حضرت قطب را چه عاملى اين قدر ناراحت كرد، اين است دنيا، براى خوبان هيچ وقت راحتى نيست، ؟

قطب با حالت متواضعانه اى دست به هم ساييد و گفت: چيزى نبود، شهود كردم سگى به خانه كعبه نزديك شده و مى خواهد ادرار كند آن را از آن جا راندم.

يعنى در ايران توى خانه آن مرد نشسته از اين فاصله سگ را در نزديك كعبه شهود كرده است.

زن به مرد گفت: زود باش غذا خراب مى شود، نمك مان تمام شده فوراً برو نمك بگير. مرد گفت: از همسايه بگيرم، زن گفت: مى خواهى از مال مردم به قطب بدهى؟! مرد رفت اما سفره آمد، اولين بشقاب به پيش قطب گذاشته شد بشقاب پر از برنج به شكل مدور و ورم كرده، و بلا فاصله بشقاب ها پشت سرهم چيده شد اما روى برنجِ همه مرغ گذاشته شده غير از بشقاب قطب، همگى گمان كردند كه مرغ قطب به طور ويژه خواهد آمد، همه منتظرند، كسى حتى قطب دست به غذا نمى زند.

زن از پنجره مواظب اوضاع بود نزديك پنجره آمد و با صداى زنانه شرم آگين گفت: چرا نمى فرمائيد بفرمائيد غذا سرد شد.

چند نفر با هم ولى با تعجب گفتند: ما اين همه صبر كرديم شما مرغ مخصوص حضرت قطب را بياوريد، حضرت قطب هم منتظرند. زن از همان پنجره كفگير دراز را دراز كرد و مرغ را در زير برنج بشقاب قطب نشان داد و گفت: اى كسى كه در اين جا نشسته و سگ نجس را در كنار كعبه مى بينى مرغ حلال را زير دو انگشت برنج نمى بينى!؟!با اين شهود بازى ها بچه هايم را بينوا كرده اى.

اوضاع به هم خورد، همگى با عصبانيت برخاستند، مى خواستند از در حياط خارج شوند كه مرد نمك به دست وارد شد، مريدان بر سر مرد ريختند هر چه مى توانستند كتكش زدند. زن همراه كودكانش پيكر وارفته مرد را به داخل خانه كشانيد.

مرد به سختى توانست بگويد: چه شد، چرا اين طور شد؟

زن گفت: غذاى ما را نپسنديدند. آن گاه روى به طرف ديگر گرفت دست ها را به طرف آسمان بلند كرد گفت: «خدايا دروغم به دروغ» يعنى خدايا چاره ندارم بايد در مقابل شهود دروغين قطب، به شوهرم دروغ بگويم، از آن روز «خدايا دروغم به دروغ» مثل شد.

فرداى آن روز قطب براى اين كه جهل خود را توجيه كند يك سخنرانى غرّائى كرد و گفت: ما را با خدا حالاتى است گاهى همه چيز را مى دانيم و شهود مى كنيم و گاهى هيچ چيز را نمى دانيم همان طور كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در ماجراى تلقيح خرما گفت «انّكم اعلم به امور دنياكم» شما در امور دنيائى خود از من عالم تر هستيد، سپس شروع كرد با آب و تاب تمام ماجراى تلقيح نخل ها و اشتباه بزرگ (نعوذ باللّه) پيامبر(صلى الله عليه وآله) را شرح داد. اشتباهى كه حتى يك فرد نيمه عاقل عربستانى نمى كرد.

سران صوفيه چاره ندارند مگر اين كه نسبت جهل به پيامبران بدهند.

3ـ پيامبر خدا از علمى كه خود دارد خبر ندارد. اما محى الدين از علم او خبر دارد و اين همه گزارش مى دهد!! مگر محى الدين در زمان نوشتن فصوص در جسم عنصرى خود نبود؟! پسچيزى كه در زمان عنصرى پيامبر بر پيامبر مجهول مى شود، لا يُعقل مى شود، چگونه براى محى الدين عنصرى، معلوم مى شود.!؟!ـ!!!.

اگر چنين سازمان چارتى وادارى وجود داشت (كه نه با عقل سازگار است و نه با دين و نه با انبياء) چرا علم به آن براى پيامبر مجهول و براى محى الدين معلوم گشت؟! چه كسى بزرگ دروغ باف تاريخ بشر است؟.

آيا شمشير به روى پيامبران كشيدن بهتر از اين گونه رسوا كردن آنان، نيست. اين چه بازى اى است با انبياء مى شود؟!. بل با خود خدا و با هر مقدس از مقدسات.

4ـ اما مثل اين كه محى الدين پاسخ اشكال با لا را داده و روشن كرده است كه چرا پيامبر خدا از دانستن اين علم محروم است و لى محى الدين آن را مى داند. او مى گويد «همه ارواح شامل ارواح پيامبران در اين علم از روح شيث مدد مى گيرند مگر خاتم» و توضيح نمى دهد كه مرادش خاتم المرسلين(صلى الله عليه وآله) است يا خاتم الاولياء.

اما قيصرى پيش از آوردن جمله «الّا روح الخاتم» در زمينه سازى براى آن مى گويد «.. كان مختصاً بشيث من بين اولاد آدم من الانبياء و الاولياء سوى خاتم الاولياء». پس معلوم مى شود دليل اين كه محى الدين اين علم را فهميده اما پيامبران (نعوذ بالله) نفهميدند اين است كه محى الدين «خاتم الاولياء» است همان طور كه مشروحاً در قسمت «خاتم الاولياء بودن» محى الدين، بحث شد.

با اين حساب ديگر من پاسخ اشكالم را گرفتم و خواننده خود داند كه به خاطر محى الدين به تعميم ولايت معتقد شود از ولايت على(عليه السلام) و امام زمان (عج) بگذرد يا نه.

5ـ مى گويد پيامبر اضداد را پذيرفت همان طور كه «اصل» نيز اضداد را پذيرفت هم جليل شد و هم جميل، هم ظاهر شد و هم باطن، هم اول شدو هم آخر.

اين استدلال محى الدين است، يا مريدانش بگويند: شهود محى الدين در هر دو صورت، پوك و همان زير آبى رفتن است كه در برگ هاى بالا توضيح دادم، صفات خدا اگر با هم ضد هستند همگى «مثبت» هستند نه «منفى». وقتى اين استدلال يا اين شهود درست مى بود كه محى الدين نسبت علم و جهل را يك جا به خداوند (نعوذ بالله) مى داد، پس اين نه استدلال است نه شهود، تنها دو چيز در اين سخن به ظاهر استدلال، نهفته است:

الف: زيرآبى رفتن و به اصطلاح ماست مال كردن عمدى.

ب: ياد دادن سيرو سلوك براى طرفداران عالم خود، كه با اين گونه زيرآبى رفتن ها آشنا شوند تا نفسشان به كمال قطب شدن برسد.

6ـ اين لفظ «اصل» چيست؟ لابد قرآن نيز عالم به تعريف خدا نبوده تا خدا را با نام «اصل» نيز تعريف و معرفى كند. محى الدين و صوفيان مدرن امروزى خدا را «اصل» و مخلوقات را «فرع» او مى دانند و گاهى خدا را «منشأ» و مخلوقات را «ناشى» از آن مى دانند و گاه ديگر خدا را «مصدر» مخلوقات را «صادر» از او مى دانند زيرا خداى شان از «ايجاد» وجود مخلوقات، عاجز است.

هم خداى قرآن و اهل بيت(عليه السلام) غير از خداى آنان است هم معاد قرآن و اهل بيت(عليه السلام)، و هم همه اصول و فروع مكتب قرآن و اهل بيت(عليه السلام) با همه اصول و فروع آنان مخالف است بل ضد همديگرند بل نقيض همديگرند. باز بشنويد:

ـ و هو عينه و ليس غيره، فيعلم و لا يعلم، و يدرى و لا يدرى، و يشهد و لا يشهد: و اين (جامع اضداد بودن) عين وجود آن پيامبر است نه غير او، پس او گاهى مى داند و گاهى نمى داند، مى فهمد و نمى فهمد، شهود مى كند و نمى كند.

توضيح: 1ـ گفتم كه آن زن گفت آن حيوان را از فاصله صدها فرسنگ در اين شب تاريك شهود مى كنى اما مرغ را زير دو انگشت برنج شهود نمى كنى. و محى الدين نيز بدين گونه جواب آن زن را ميدهد.