خليفة اللّه و صورة اللّه

باز خليفة اللّه و صورة اللّه:

ـ و لهذا كان آدم خليفة فان لم يكن ظاهراً بصورة من استخلفه فيما استخلفه فيه، فما هو خليفة: به همين جهت آدم (كه همه صفات و صورت خدا و صورت عالم در او جمع است) خليفه شد. پس اگر صورت ظاهر او صورت مستخلف (خدا) نباشد در آن چه كه خليفه كرده او را، پس او خليفه نمى شود.

اين از يك جانب و از جانب ديگر: ـ و ان لم يكن فيه جميع ما تطلبه الرعايا الّتى استخلف عليها، لانّ استنادها اليه: و اگر همه آن چه كه رعايا (كه آدم بر آن ها خلافت مى كند) مى خواهند در آدم نباشد باز او نمى تواند خليفه باشد. زيرا همه رعايا (يعنى كل عالم) بر او استناد دارند.

توضيح: 1ـ پس بايد آدم هم صورت و صفات خدا را داشته باشد و هم صورت و صفات عالم و اشياء عالم، را، تا بتواند خليفه باشد.

اين سخن هزاران لازمه منفى و غلط، دارد، آدم ـ كه گاهى از آن با انسان كامل، گاهى با پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله)و… تعبير مى كند ـ بايد داراى همه مثبتات و منفيات و… كه در عالم هست، باشد و هر بد، بدى، شر، و… در وجود او باشد.

لذا صوفيان ناچار مى شوند وجود «شرّ» را در عالم انكار كنند. همان طور كه ارسطوئيان «شرّ» را انكار مى كنند زيرا آنان به «صدور» قائل هستند و از وجود خدا شرّ صادر نمى شود، پس بايد حدود نصف واقعيات جهان، انكار شود. كه پيش تر توضيح داده ام.

2ـ مى پذيرم كه ترجمه هاى من خشك و غير منعطف است. زيرا براى پرهيز از اتهام از ترجمه آزاد به شدت خوددارى مى كنم. اما خواننده بايد توجه كند كه عبارات محى الدين به حدى ناقص و با اعوجاج است خدا به داد مخاطبانش به ويژه مترجمى كه از طرفداران او مى ترسد، برسد. نمونه كوچك اين نقص ها و بغرنج بازى ها، همين عبارت بالا است.

3ـ راجع به اين كه اساساً آدم خليفه خدا نيست و انسان هرگز خليفه نيست در مبحث «انسان خليفه خدا است؟» بحث كردم. محى الدين همه اين سخنان را برپايه اى مى چيند كه هيچ حقيقتى ندارد.

ـ فلابدّ ان يقوم بجميع ما يحتاج اليه، و الّا فليس بخليفة عليهم: پس لابدّ است كه آدم براى همه نيازهاى عالم، توان داشته باشد و الّا نمى تواند بر آنان خلافت كند.

دقت فرمائيد: 1ـ مراد محى الدين از خلافت آدم تنها خلافت بر انسان ها نيست بل خلافت بر همه جهان و اشياء جهان است. و اين در واقع گسترش دادن به «ولايت اقطاب صوفيان» است كه حضرات به كل كون و مكان ولايت داشته باشند آن هم يك ولايت تكوينى كه در حد «ربوبيت» باشد كه در يكى دو برگ پيش قيصرى به آن تصريح كرد.

چرا اگر تمام صفات خدا، صورت خدا، و تمام صفات خوب و بد كائنات در آدم نباشد، نمى تواند خليفه باشد؟ به چه دليل؟ محى الدين پشت سر هم مطالب را رديف مى كند بدون دليل و بدون برهان.

فلسفه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) مى گويد: شرف و كرامت انسان با عقل و ايمان اوست و اگر اين دو را كامل داشته باشد او پيامبر يا امام و يا جانشين امام، مى شود. و اين فلسفه و عرفان، اصطلاح هاى «نبوت»، «امامت» و «ولايت» دارد. لفظ خلافت گرچه در حديث آمده باشد عنوان «اصطلاح» را ندارد. يعنى يكى از «اصول» نيست و چنين اصلى نداريم. اصطلاح خلافت در سقيفه بنى ساعده ساخته شد و سپس توسط صوفيان از حكام و شاهان سلب شد. و يكى از مقامات حضرات گرديد.

آن چه كه در ديوان منسوب به على(عليه السلام) آمده: «و تحسب انّك جرم صغير و فيك انطوى العالم الاكبر»، اولاً: اين خطاب، هم به انسان كامل و هم به انسان ناقص بل به بدترين فرد انسان نيز، هست. و منحصر به سمبل اعلاى انسان نيست. تا بگويند اين شعر نيز سخن ما را تأييد كرده است.

ثانياً: مراد از اين سخن، عصاره گيرى نيست كه (نعوذ باللّه) عصاره خدا و اسماء خدا گرفته شود و از آن عالم ساخته شود و از نو عصاره خدا و اسماء خدا و نيز عصاره عالم و اشياء عالم گرفته شود و از آن آدم ساخته شود. و اين عصاره گيرى فقط در كارخانه عصّارى صوفيان امكان دارد كه اركانش از تخيل درست شده است. و موتورهاى آن با «وهم» كار مى كند. كه در برگهاى آتى از متن فصوص خواهيم خواند «الوهم هو السّلطان الاعظم»[1] كسى كه آشكارا و علناً اين ارزش اساسى را به وهم بدهد، ارزش عقايدش معلوم است. گرچه عقايد طرفداران امروزى او (صوفيان نوپديد) مجهول القدر (!) مانده است.

ادامه متن:

ـ فانشأ صورته الظاهرة من حقائق العالم و صوره، و انشأ صورته الباطنة على صورته تعالى: پس خداوند صورت ظاهرى آدم (انسان) را، از حقايق و صورت هاى عالم، انشاء كرد. و صورت باطنى او را به صورت متعال خودش، انشاء كرد.



[1]ـ  فصّ الياسى.