خدا نيز محتاج است (!)

خدا نيز محتاج است (!):

ـ و من هذه الحقيقة كان الافتقار من العالم الى الحقّ فى وجوده: و از بابت اين حقيقت، است كه عالم در اصل وجودش به خداوند نياز پيدا كرده است.

ـ فالكلّ مفتقر ما الكل مستغن *** هذا هو الحقّ قد قلناه لا نَكِنى. پس هر كدام (از خدا و عالم) محتاج اند و هيچ كدام بى نياز نيستند و اين است حق كه گفتيم صريح و بدون كنايه.

قيصرى: هر كدام از عالم و خداى عالم به همديگر نيازمندند. عالم در وجود و كمالاتش به خدا نيازمند است. و خدا در ظهورش و ظهور اسمائش و ظهور احكام اسمائش در عالم به عالم نيازمند است.

يعنى اگر عالم نبود اسماء خدا تعطيل و بى معنى مى ماندند. پيش تر نيز در اين مورد بحث گرديد.

ـ فان ذكرت غنّياً لا افتقاربه *** فقد علمت الّذى من قولنا نعنى

اگر غنى اى را ياد كنى كه بى نياز است *** مى فهمى مراد ما را از سخن مان. يعنى وقتى مى توانى معنى غنى را بفهمى كه معنى «نياز» را فهميده باشى. پس اگر نياز و نيازمند در عالم نبود، غنى هم بى معنى مى شد. زيرا اين دو مقوله رابطه نسبى و «اضافى» با هم دارند.

پاسخ: اگر موجود نيازمند به وجود نمى آمد و چيزى به نام نياز شناخته نمى شد، چيزى از خدائى خدا كم نمى شد به طورى كه با آمدن انسان و درك نيازمندى خويش و بى نيازى خدا، باز چيزى بر خدايى خدا افزوده نشده است.

قيصرى معنى شعر دوم را خراب كرده و انصافاً نسبت به محى الدين بى انصافى كرده و شرح فارسى نيز كما فى السابق به فرق ميان تصوف فارسى و تصوف عربى كه محى الدين بنيان گذار آن است (همان طور كه پيش تر بيان شد) توجه نكرده و شعر حافظ را آورده:

سايه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد *** ما به او محتاج بوديم او به ما مشتاق بود نسبت به هر دو (حافظ و محى الدين) بى انصافى كرده است. تصوف حافظ لطيف و صد در صد رؤيائى و خيال محض است اما تصوف محى الدين در مقايسه با آن خشك، خشن و مكانيكى است. تعطيل و بى معنى ماندن اسامى خدا كجا و مشتاق بودن خدا به ديدار و تماشاى خود در آئينه مخلوقات كجا. در بينش حافظ جايى براى نياز نيست بل انگيزه خدا چيزى بالاتر از نياز است. اما بالمئال همه صوفيان چاره اى از نوعى پذيرش «نياز» ندارند و خداى شان به هر صورت محتاج است.

فالكلّ بالكلّ مربوط و ليس له *** عنه انفكاك خذوا ما قلته عنّى.

پس هر كدام به آن يكى وابسته است و نيست براى او انفكاك از ديگرى، بگيريد از من آن چه را كه مى گويم.

ـ فقد علمت حكمة نشأة جسد آدم اعنى صورته الظاهرة، و قد علمت نشأة روح آدم اعنى صورته الباطنة: پس فهميدى حكمت نشئه جسمى آدم را يعنى صورت ظاهرى او را (كه صورت عالم است) و نيز فهميدى حكمت نشئه صورت باطنى او را (كه صورت خدا است).

ـ فهو الحق الخلق: پس او خدا است در عين مخلوق بودن.

قيصرى مى گويد شيخ محى الدين در شعر ديگرى گفته است:

فان يكن باطناً فحق *** و ان يكن ظاهراً فعبد. محى الدين در اين جا كه از همه مباحث فص آدمى، نتيجه گيرى و خلاصه بندى مى كند شعار جنيد بغدادى «ما فى جبّتى الّا اللّه» و نيز شعار حسين بن منصور حلاج «انا الحق»، را نتيجه مى گيرد ليكن نه با ظرافت طبع آن دو، بل با تمسك به ارسطوئيات، و با كاربرد خاص دادن به مفهوم هاى كلى ذهنى، و با تكيه بر نياز عينى خدا به خلق (كه دقيقاً همان نياز وجودى است زيرا اسماى خدا صفات او هستند و صفات خدا عين وجود او هستند پس تعطيلى اسماء يعنى ـ نعوذ باللّه ـ عاطل بودن خدا). و به بازى گرفتن اسماء در حد افراطى تر از همه صوفيان پيش از خود.

جالب اين كه ملاصدرا، بزرگ مريد محى الدين، در كتاب «كسر الاصنام» حلاج را به خاطر همين «انا الحق» گفتنش، نادان و كافر دانسته است. و جالب تر اين كه صوفيان نوپديد صدرائى همه اينان را (كه همديگر را تكفير كرده و متناقض همديگرند) قبول كرده و «اولياء اللّه» مى دانند!!! ما را ببين در چه دنيايى زندگى مى كنيم!؟!.

ـ و قد علمت نشأة رتبته و هى المجموع الّذى به استحقّ الخلافة: و فهميدى رتبه نشئه آدم را كه نشئه مجموعى بود و به وسيله مجموعى بودن مستحق خلافت گشت.

قيصرى: زيرا خليفه با نشئه روحانى از خدا مى گيرد و با نشئه جسمانى (آن گرفته ها را) به خلق ابلاغ مى كند، و با مجموع اين دو، دولتش تمام و مرتبه اش كامل مى گردد.

هميشه بحث ها از انسان كامل، آدم كلّى، حقيقت آدميت، شروع مى شود و بالاخره همه جا به خليفه ختم مى شود كه يكى از مصاديق آن خود محى الدين است و همه اين قيل و قال ها براى همين نكته است. انسان براى چند روز دنيا چه ها كه نمى كند.