جهان هستى گنجايش علم محى الدين را ندارد

جهان هستى گنجايش علم محى الدين را ندارد:

ـ ثمّ انّه تعالى اطّلعه على ما اودع فيه و جعل ذلك فى قبضتيه، القبضة الواحدة فيها العالم، و فى القبضة الاخرى آدم و بنوه و بيّن مراتبهم فيه: سپس، خداوند متعال آگاه كرد آدم را به آن چه كه در وجود او (آدم) به وديعه گذاشته در دو دست او قرار داده بود، در يك دستش عالم را و در دست ديگرش خود آدم و نسل او را، و بيان كرد مراتب آن ها را.

قيصرى به دنبال اين عبارت دو آيه و يك حديث آورده و كما فى السّابق به توجيه و تحريف پرداخته است. آدم در دست خود آدم، را توضيح مى دهد اما خودش رسماً با ترديد سخن مى گويد.

ـ و لمّا اطّلعنى اللّه تعالى فى سرّى على ما اودع فى هذا الامام الوالد الاكبر، جعلت فى هذا الكتاب منه ما حُدّ لى، لا ما وقفت عليه، فانّ ذلك لا يسعه كتاب، و لا العالم الموجود الان على ما هى عليه: و چون خداوند متعال در خلوتم به من اطلاع داد آنچه را كه در اين امام و والد اكبر به وديعه گذاشته بود، قرار دادم در اين كتاب به مقدار محدودى كه برايم تعيين شده بود، نه همه آن چه را كه دريافته ام، زيرا هيچ كتابى گنجايش آن را ندارد و عالمى كه اكنون موجود است براى آن گنجايش ندارد، آن طورى كه هست.

تأمّل: 1. محى الدين در اين آخرين بخش از فص آدمى، بر مى گردد به اول كتابش كه گفت رسول خدا(صلى الله عليه وآله)محتواى اين كتاب را از خدا گرفته و به من القاء كرده است. در سطرهاى پيش سخنش بيش تر به محور آدم ابو البشر بود، در اين جا محور «آدم اكبر» كه در اصطلاح او پيامبر(صلى الله عليه وآله) است، مى باشد.

2. مرادش از «عالمى كه اكنون هست» عالم قبل از آخرت و پيش از آن كه همه اشياء دوباره به ذات خدا بازگردند و به ابديت بپيوندند، است. عالم كنونى كه مظهر و مُتَحَقِّقِ همه اسما و صفات الهى است، و نيز نشئه «انسان كامل» است يعنى عالمى كه از يك ديدگاه عين وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) است گنجايش علم محى الدين را ندارد او در اين كتاب تنها به همان قناعت كرده كه برايش تعيين شده بود.

3. چه تكبرى!؟ وه چه خود پرستى اى!؟! جميع پيامبران و ائمه (صلوات اللّه عليهم) چنين ادعائى را نكردند و دعاى شان «ربّ زدنى علما» بود. براستى اين مرد چه مى كند؟! و آنان كه جداً پيرو او هستند به راستى چه قدر خود كم بين هستند كه اين گزاف ها را باور مى كنند.

او كه در فصّ هارونى، حضرت هارون را متهم به جهل مى كند جهلى كه باعث شد موسى(عليه السلام) ريش او را بگيرد و بكشد، و در فص داودى، داود را تحقير مى كند و… و… خودش را اين چنين دانشمند مى داند كه علمش در كل عالم ـ كه به عقيده خودش تجلى و مظهر همه صفات و اسامى خدا است حتى مظهر و تجلى گاه علم خدا است ـ جاى نمى گيرد.

او انبياء را متهم به جهل و خطا مى كند اما فرعون را (فص موسوى) يك عالم مطلع به اسرار، معرفى مى كند و شعار «انا ربكم الاعلى» ى او را تقريباً شبيه «انا الحق» حلاج مى كند و… خودش بايد به خودش حق بدهد كه در علم دوشادوش خدا بل بالاتر از خدا باشد.

قيصرى متوجه خرابى اوضاع شده و به وسيله توجيهات، عالم مورد نظر او در اين جا، را اندكى كوچك كرده است. اما اين نعره اى نيست كه با سبد گذاشتن رويش، نهيب رسوا كننده اش به گوش نرسد. گرچه برخى گوش ها… به ويژه صوفيان نوپديد و مرتجعان قرن 21…،..

4 ـ در اول فصوص خودش را «وارث» پيامبر(صلى الله عليه وآله) دانست. در اينجا آن حضرت را «والد» خود مى داند و در جاهاى متعدد اعلام كرده است كه «من فرزند معنوى و معارفى رسول الله (صلى الله عليه وآله) هستم». اى شگفتا از اين بشر دو پا هنوز هم كه هنوز است تبليغات سقيفيان و امويان و عباسيان و علماى خود فروخته شان، از برخى زبان ها شنيده مى شود كه: ائمه طاهرين(عليه السلام) آل ابوطالب اند نه آل رسول الله(صلى الله عليه وآله) زيرا آنان فرزندان دختر پيامبرند و اين نسبت حساب نمى شود. و با اين سياست حتى آن نسبت معنوى را كه محى الدين مدعى است، به اهل بيت (عليه السلام) نمى دادند. اينك محى الدين هم وارث او مى شود و هم فرزند او. كه در فص شيثى خواهيم ديد هم اين فرزند بودنش را و هم والد اكبر بودن پيامبر(صلى الله عليه وآله) را انكار خواهد كرد و خودش را به مقام بالاتر از آن حضرت خواهد برد. چنانكه با حضرت عيسى(عليه السلام) نيز چنين رفتار كرده است ابتدا بخشى از ولايت را به او مى دهد سپس آن را هم از دست او مى گيرد و خودش خاتم الاولياء مى شود.

ـ فممّا شهدته ممّا نودعه فى هذا الكتاب، كما حدّ لى رسول اللّه(صلى الله عليه وآله): حكمة الهيّة فى كلمة آدمية، و هو هذا الباب الذى مرّ قولنا فيه: پس، از آن چه شهود كرده ام و بخشى را در اين كتاب به وديعه مى گذارم (همان طور كه مقدارش را رسول خدا(صلى الله عليه وآله)برايم تعيين كرده بود) حكمت الهى در كلمه آدمى است و آن همين باب بود كه گفتارمان در آن گذشت.

ـ ثمّ حكمة نَفَثيّة فى كلمة شيثية: سپس حكمت نفثيه در كلمه شيثيّه است.

آن گاه فص هاى فصوص الحكم را تا فص27 كه آخرين است، مى شمارد.

ـ و فصّ كل حكمة الكلمة التى المنسوبة اليها: و نگين هر حكمت كلمه اى است كه به آن منسوب است.

مثلاً نگين حكمت الهى آدمى، همان كلمه آدم است.

ـ فاقتصرت على ما ذكرته من هذه الحِكَم فى هذا الكتاب على حدّ ما ثبت فى «ام الكتاب» فامتثلت ما رسم لى، و وقفت عند ما حُدّ لى: پس اكتفا كردم به آن چه گفتم از اين حكمت ها در اين كتاب، در حد آن چه كه در «ام الكتاب» ثبت بود. سپس امتثال كردم به آن چه مأمور بودم، و توقف كردم در حدودى كه برايم تعيين شده بود.

و لو رمت زيادة على ذلك ما استطعت، فانّ الحضرة تمنع من ذلك. و اللّه الموفّق لا ربّ غيره: و اگر بخواهم فراتر از اين بروم، توانش را ندارم، زيرا «حضرت علميه» مانع از آوردن بيش از اين، است. و خداوند توفيق دهنده است و ربّى جز او نيست.

قيصرى: مراد از «ام الكتاب»، «حضرت علميه» است. زيرا آن اصل كتاب هاى الهى است.

توضيح: اصطلاح «ام الكتاب» در قرآن و حديث آمده است اما در اسلام عبارتى در قيافه «حضرت علميه» نداريم. و همچنين ديگر حضرت ها كه صوفيان ساخته اند. صوفيان در قبال هر اصطلاح اسلامى يك اصطلاح ساخته اند گويى تصميم داشته اند همه الفاظ، عبارات، تعبيرات و بالاخره كل ادبيات ويژه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) را عوض كنند، و كردند.

اما مراد محى الدين در اين عبارت، حضرت علميه خودشان، نيست بل همان ام الكتاب مصطلح در زبان و بيان اسلام است. زيرا او در اول كتاب همه تخيلات خويش را كه در فصوص ريخته است به حساب خدا گذاشت كه توسط پيامبر(صلى الله عليه وآله)به او نازل شده و او نيز به مردم نازل كرده است. آن جا فراموش كرد جايگاه اين كتاب را در پيش از نزول، بگويد اين جا اعلام مى كند كه مثل قرآن، پيش از نزول در ام الكتاب، بوده است.

با بيان ديگر: او در اين جا و در اين جمله، صوفيانه سخن نمى گويد بل درست مطابق ادبيات قرآن و سنت، حرف مى زند.

شرح فارسى در اين جا مى گويد: در كافى از امام صادق(عليه السلام) است كه رسول اللّه(صلى الله عليه وآله)هيچ گاه به قدر فهم خود با احدى صحبت نكرد.

تأمل: 1ـ گويا حضرت ايشان تحت تأثير بلوف هاى محى الدين قرار گرفته و باورشان شده كه او دستكم در حد پيامبر(صلى الله عليه وآله)علم دارد.

گويا در ميان اصحاب پيامبر(صلى الله عليه وآله) افرادى در حد استعداد محى الدين، نبوده اند. و گرنه آن حضرت مطالب زيادى را به آنان مى گفت. مثلاً همين محتواى فصوص الحكم را هفت قرن نگه نمى داشت و در همان سال هفتم هجرى به مردم ابلاغ مى كرد. اما چون مردم قرن هفتم با ظرفيت تر از اصحاب بودند (اصحابى كه مستقيماً تحت تربيت خودش بودند) به محى الدين مأموريت مى دهد كه بخش باقى نبوت را او به مردم ابلاغ كند تا مردم منتفع شوند.

شرح فارسى اضافه مى فرمايد: و اين كه شيخ (محى الدين) مى گويد من استطاعت بيان زياد ندارم، قيصرى در شرح آن مى فرمايد: زيرا عبد كامل همه امورش به امر حق است و اگر زياده بر آن چه حق تعالى برايش تعيين فرمود برساند، غيرت الهيّه مانع است. و شيخ (محى الدين) اگرچه به علوم و اسرار بسيارى دست يافت و لكن براى او اين اندازه دستور آمد كه اين اندازه را برساند چنان كه درباره رسول خدا آمد «ليس عليك من الامر شىء»[1] و «ما عليك الّا البلاغ المبين» [2]، «ان انت الّا نذير» [3].

تعجب: 1ـ ادبيات اُمانيست و ليبراليست هاى امروزى در غرب و ساير ممالك (كه همگى با محى الدين و قيصرى هم عقيده اند) عوض شده است و كسى لفظ «غيرت» را به كار نمى برد اگر آن ها سخن بل فرمايش قيصرى را نقل مى كردند حتماً به جاى «غيرت الهيّه»  نعوذ باللّه ـ «حسادت الهيّه» مى نوشتند و مراد قيصرى و ساير صوفيه نيز غير از اين نيست.

درست است عبد كامل همه امورش به امر حق است، اما در تاريخ بشر كسى كه از دين و خدا صحبت كرده يا نوشته، خود سرتر از محى الدين، پيدا نشده است از اول كتابش تا اين جا مورد به مورد شرح و توضيح دادم، گستاخى او نظير ندارد.

براى محى الدين دستور آمده كه اقيانوس هاى مواج علومش را ابلاغ نكند و اين اندازه را برساند. پس لابد محى الدين هاى ديگر در راه اند كه هر كدام بخشى از بقيه علوم را ابلاغ كنند. الحمدللّه ولى اللّه پشت سر ولى اللّه در راه است مدعيان و غاصبان ولايت اهل بيت(عليهم السلام) هميشه بوده اند و گويا همچنان نيز خواهند بود.

غصه: داماد بارون بزرگ آلمان در زمان هيتلر، مرتب از برنامه هاى سازنده هيتلر مى گفت چنين خواهد كرد و چنان و… يك روز جناب داماد، بارون را سخت در تفكر ديد، گفت: حضرت والا در چه فكرى هستند؟ گفت: غصه مى خورم. پرسيد: غصه چه چيز را؟ گفت: تو اين همه از برنامه هاى رايش سوم (هيتلر) مى گويى غصه مى خورم ديگر چيزى و كارى نمى ماند تا رايش چهارم، پنجم و… انجام دهند.

بنده نيز غصه مى خورم. اين طور كه قيصرى مى گويد براى محى الدين هاى آينده چيزى و كارى نمى ماند.

آنان كه آثار صوفيه به ويژه آثار محى الدين را مطالعه مى كنند دو گروه اند:

الف: گروهى كه عقل و روح شان با اصول و فرهنگ فلسفه و عرفان قرآن آشنا است. اينان در قبال الفاظ و اصطلاحات و اشعار شيواى صوفيان، به مصداق «بنيان مرصوص»، خود را نمى بازند. زيرا از تبيينات قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) به قدر كافى و گاهى در حد عالى اطلاع دارند.

ب: گروهى كه از اصول و فروع فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) آگاهى لازم را ندارند. اينان باز به دو گروه تقسيم مى شوند:

1) ـ عده اى مى فهمند كه راه و رسم اسلام غير از تصوف است و به خودشان مى گويند: اين من هستم كه از تبيينات اسلام آگاهى كافى ندارم.

2) ـ عده اى ديگر اساساً اعتقاد دارند كه در اسلام دو خلأ بزرگ هست خلأ فلسفه و خلأ عرفان، و بايد به وسيله ارسطوئيات و جوكيات، اين دو خلأ را پر كرد.

اين عده از اين گروه وقتى كه آثار رؤياپردازانه صوفيان را مطالعه مى كنند خودشان را مى بازند و شخصيت فكرى شان عوض مى شود. و اولين اثر شوم اين خودباختگى «كوچك شدن شخصيت ائمه طاهرين» در ضمير ناخودآگاه آنان است كه از همان آغاز پيدايشش شروع مى كند به سرايت بر شخصيت خود آگاه شان. ديگر احاديث و تبيينات اهل بيت(عليهم السلام) در نظرشان كاربردش را از دست مى دهد. در ذهن آنان امامان(عليهم السلام) افرادى تصوير مى شوند كه زندگى كرده اند گاه گاهى هم سخنانى را گفته اند. اينان دچار نوعى بى اعتنائى، دستكم نوعى كم اعتنائى نسبت به اهل بيت(عليهم السلام)، مى شوند.

يكى از عاشقان رهرو، و عرفان پردازان صدرائى به من گفت: اين همه اهل بيت، اهل بيت نگو، همه چيز كه با اهل بيت حل نمى شود.

و ده ها فرد ديگرشان به من گفته اند: اگر فلسفه ارسطوئى و صدرائى را نداشته باشيم در مقابل اروپا با چه ابزارى پاسخ گو باشيم. كه پاسخ اين فكر كوچك را در مقالات مقدماتى اين كتاب داده ام.

مسئله خيلى روشن است آنان كه به فصوص و فتوحات و مثنوى و ساير آثار صوفيان مستعد و نابغه مشغول اند هم به طور ناخودآگاه و هم به طور خودآگاه مى بينند كه اين متون به تبيين همه چيز پرداخته اند و سخن ناگفته و مسئله اى را (به نظر خودشان) حل نشده باقى نگذاشته اند يك دين كامل را تبيين كرده اند بدون اين كه كلمه اى و ذرّه اى از دوازده امام و حضرت زهرا(عليهم السلام)، آورده باشند. پس چه نيازى به اين ها هست.

بنا و بنياد و اساس تصوف بر همين است و بس. همان طور كه از اول اين كتاب تا اين جا مشاهده كرديم. تصوف با روح ليبراليستى خودش با هر مسلك و ملتى در صلح و آشتى است و شعارش «پاى وحدت بر سر كفر و مسلمانى زديم» است، مگر با مكتب اهل بيت و خود اهل بيت. كسى كه كوچك ترين آگاهى در «انديشه شناسى»، «روال و سبك شناسى» و «جامعه شناسى» داشته باشد اين واقعيت را فرازتر از كوه اورست، مشاهده مى كند.

حتى صوفيانى كه به حق يا به نا حق «على اللّهى» ناميده مى شوند باز كارى و رابطه اى با ديگر امامان، ندارند.

كم لطفى از جانب برخى از سروران است كه با همه اشتغال به راه و روش و متون صوفيان گاه گاهى سخن از اهل بيت(عليهم السلام) هم به ميان مى آورند. اگر اندكى توجه كنند در مى يابند كه دارند جمع «بين الضدين» بل جمع «بين المتناقضين» مى كنند. و سران صوفيه از جمله محى الدين، با اين كار سروران، كاملاً مخالف و به شدت از دست شان عصبانى هستند.

امكان ندارد با همان زهرى كه امام حسن(عليه السلام) را كشتند، امام حسن(عليه السلام) را درمان كرد. مسئله درست شبيه اين مسئله است. چه گويم كه…

خوب… برويم باز در حضور محى الدين حكمت هاى او را اين بار در فصّ شيثى دانه به دانه، روى سنگ محك مشاهده كنيم.



[1]ـ ارعراف،127.

[2]ـ  «ان عليك…» و يا «ما على الرسول الّا البلاغ المبين»، نور، 54.

[3]ـ  فاطر،23.