جلسه بیست و ششم: كابالا تصوف يهودي نيست

جلسه بیست و ششم

فرعون پيروز مي شود

اما در خليج قلزم غرق مي گردد

قيچي كابالا

كابالا تصوف يهودي نيست

تصوف يكي از دو تيغة كابالاست

سامري و بت طلائي

فرعون بر خلاف نظر سنا، موسي(ع) و بني اسرائيل را آزاد گذاشته بود. زيرا فرصتي به دست آورده بود تا اهميت سلطنت و قدرت اجرائي را اثبات كند. سنا بدون همكاري فرعون از هر اقدامي براي از دست ندادن000/400 برده (كه در مزارع و مراكز صنعتي و حتي زرگري براي شان كار مي كردند) ناتوان بود. فرعون توانست با مسامحه هايش ثابت كند كه اعضاي سنا غير از چانه زني هاي اشرافي چيزي ندارند.

 

همان طور كه پس از شكست كاهنان، ديگر نامي از آنان در ماجرا نمي بينيم، پس از جلسة سوم سنا نيز اثري از ملاء در ماجرا مشاهده نمي شود و فرعون يكّه تاز ميدان است.

اين سرگذشت شبيه سرگذشت قيصر است كه از سال101 تا44 پيش از ميلاد مي زيست و در رم قدرت را در دست داشت، او معبد رم و سناي رم را به شدت تضعيف كرد و معتقد بود كه كاهنان و سناتورها دست و پاي امپراتور را مي بندند و از كشور گشائي باز مي دارند و كاهنان پيشگوئي كردند كه او به زودي كشته خواهد شد و بالاخره سناتورها او را در داخل مجلس سنا كشتند. همان طور كه كاهنان مصر مرگ فرعون و سقوط سلسلة نوزدهم را پيشگوئي كرده بودند.

فرعون پس از پيروزي بر كاهنان و سنا (مانند هنري هفتم پادشاه انگلستان كه قدرت سياسي اشراف را درهم شكست و هنري هشتم نيز قدرت كليسا را درهم كوبيد و خود را رئيس كليسا خواند1535 ميلادي) كل قدرت را به دست گرفت و شعار «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى»[1] سر داد. پيش از آن خدايان متعدد از قبيل: آمون، آپيس و بت هاي ريز و درشت ديگر را
مي پرستيد. همان طور كه از زبان ملاء خوانديم: «مُوسى‏ وَ قَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَك»[2]= خدايانت، تعبير مي كنند و معلوم است كه فرعون در آن وقت خداياني داشته است. اينك خود را در مقام اول خدايان قرار مي دهد، او ربوبيت الهه ها را انكار
نمي كند، خودش را رئيس خدايان مي نامد، و به مديريت و كارهاي اجرائي خود افتخار
مي كند و بر مردم مصر منت مي گذارد:

«فَحَشَرَ فَنادى- فَقالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى»[3]: مردم را جمع كرد و ندا درداد- منم بالاترين خداي شما.

«وَ نادى‏ فِرْعَوْنُ في‏ قَوْمِهِ قالَ يا قَوْمِ أَ لَيْسَ لي‏ مُلْكُ مِصْرَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْري مِنْ تَحْتي‏ أَ فَلا تُبْصِرُون»[4]: و فرعون با صداي بلند بر مردمش گفت: اي مردم من، مگر سلطنت مصر از آن من نيست، و اين همه نهرها در زير فرمان من جاري نيستند؟ آيا نمي بينيد (قدرت من را)؟

حيات و تمدن مصر به رود نيل وابسته است، فراعنه از جمله پدران همين فرعون و خودش، نهرهاي متعددي از نيل منشعب كرده بودند كه آب را به مزارع مي رسانيدند. او به مردم ياد آوري مي كند كه اين كارهاي حياتي را نه كاهنان انجام داده اند و نه ملاء، همگي كار فرعون ها است پس بايد قدرت در دست فرعون باشد.

آن گاه با ادبيات شاهانه تصميم مبارزه با موسي(ع) را اعلام مي كند: «أَمْ أَنَا خَيْرٌ مِنْ هذَا الَّذي هُوَ مَهينٌ وَ لا يَكادُ يُبينُ- فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنين»[5]: بل من والاترم از اين مردي (موسي) كه او زبون است و نمي تواند راهش را به روشني تبيين كند.- پس (اگر راست مي گويد) چرا فرود نمي آيد برايش دستبندهاي زرين (همان طور كه من دارم) يا چرا گروه فرشتگان رديف شده، همراه او نيستند؟!

«فَاسْتَخَفَّ قَوْمَهُ فَأَطاعُوهُ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْماً فاسِقين»[6]: در نتيجه فرعون (با اين سخنراني ها) مردمش را سبك عقل كرد اطاعتش كردند زيرا آنان مردمي فاسق بودند.

«فَأَرْسَلَ فِرْعَوْنُ فِي الْمَدائِنِ حاشِرين»[7]: فرعون كساني را به شهرها فرستاد كه لشكرها جمع شوند.

مراد شهرهائي است كه در مسير اردوي موسي بودند.

و گفت: «إِنَّ هؤُلاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَليلُونَ- وَ إِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ- وَ إِنَّا لَجَميعٌ حاذِرُون»[8]: آنان (موسي و بني اسرائيل) گروهي اندك هستند- و البته ما را به خشم آورده اند- و ما جميعا مسلح هستيم.

يا: البته ما همگي نگران هستيم.

اگر ترجمه دوم انتخاب شود، بايد گفت او در عين حال مي خواهد كاري را كه تصميم به انجام آن گرفته، مهم و بزرگ قلمداد كند كه مثلاً مي خواهد بني اسرائيل را به بردگي برگرداند و اين كار بزرگي است و در موفقيت اين لشكر كشي و جنگيدن با مردم000/400 نفري بني اسرائيل جاي نگراني نيز دارد.

از تبس تا سوئز: تبس در بخش جنوبي مصر قرار داشت كه امروز شهر «اقصر» در جاي آن است. شهر قلزم كه امروز سوئز ناميده مي شود در ساحل شرقي خليج قلزم قرار دارد كه خليج و زماني درياي سرخ به نام آن موسوم بود. پهناي خليج در دو موضع كمتر مي شود؛ يكي در محاذي خود شهر سوئز و ديگري در جنوب آن البته با فاصلة زياد.

اردوي موسي(ع) با اثاثيه، كالا، زن، كودك، بيماران، دام و طيور اگر پرشتاب ترين حركت را داشته باشد بايد چند شبانه روز طي طريق كند تا در محاذي شهر سوئز به ساحل غربي خليج برسد. معلوم مي شود كه فرعون دستكم دو شب پس از حركت بني اسرائيل به دنبال آنان حركت كرده و در طلوع آفتاب يكي از روزها در ساحل تنگترين نقطة خليج به آنان رسيده است.

مقصد موسي نه خليج بود و نه سوئز، او در جاده اي حركت مي كرد كه تبس را به صحراي سينا و از آن جا به مدين (شهر شعيب) تا به بابل مركز بين النهرين، وصل مي كرد. اين جاده در نوك خليج كه امروز كانال سوئز در آن كنده شده، وارد صحراي سينا مي شد سپس به جنوب برگشته و باريكه هموار ساحل را طي كرده و به شهر قلزم مي رسيد، كوهستان سينا را دور زده ساحل خليج عقبه را نيز طي كرده وارد سرزمين امروزي اردن و شهر مدين مي گشت كه پيشتر اشاره رفت مدين در سه راهي این جاده با جاده بخور قرار داشت.

اگر اردوي حضرت موسي(ع) مطابق معمول سير مي كرد، احتمالاً جانب شمال كوهستان و ساحل مديترانه را انتخاب مي كرد كه در زمان هاي پيش جاده از آن جا مي گذشت و به نام جاده اعظم معروف بود. زيرا مقصد او فلسطين بود و نياز نداشت مسير طولاني جنوب كوهستان را دور بزند اما در محاذي شهر سوئز در محاصره فرعون قرار گرفت.

فرعون مي توانست سپاهي را به فرماندهي برخي از ارتشبدهاي خود به دنبال بني اسرائيل گسيل كند و خود در تبس بماند همان طور كه در تاريخ مصر اين قبيل اعزام نيرو هميشه بوده است. مطابق اوضاع زيستي و اجتماعي آن روز در ميان جمعيت000/400 نفري بني اسرائيل حداكثر6000 مرد مي توانست در مقام دفاع نظامي برآيد آن هم بدون سلاح و امكانات جنگي، و در چنين شرايطي شخص فرعون اقدام نمي كرد. اما فرعون پس از براندازي قدرت كاهنان و سنا، مي خواست شخصاً خدمتي را انجام داده باشد و آن همه بردگان را به خدمت مصريان برگرداند كارآئي و صداقت خود را ثابت كند.

قرآن: «وَ أَوْحَيْنا إِلى‏ مُوسى‏ أَنْ أَسْرِ بِعِبادي إِنَّكُمْ مُتَّبَعُون»[9]: به موسي وحي كرديم كه بندگان ما را حركت ده و (بدان كه) شما تعقيب خواهيد شد.

و آيه23 سوره دخان معين مي كند كه حركت شان در شب شروع می شود: «فَأَسْرِ بِعِبادي لَيْلاً إِنَّكُمْ مُتَّبَعُون»[10].

در طلوع آفتاب يكي از روزها نيروي فرعون فرا رسيد: «فَأَتْبَعُوهُمْ مُشْرِقين»[11]: از پي آنان فرا رسيدند در حال طلوع آفتاب. «فَلَمَّا تَراءَا الْجَمْعان»[12]: وقتي كه دو اردو همديگر را ديدند. «قالَ أَصْحابُ مُوسى‏ إِنَّا لَمُدْرَكُون»[13]: همراهان موسي گفتند گرفتار خواهيم شد. «قالَ كَلاَّ إِنَّ مَعي‏ رَبِّي سَيَهْدين»[14]: موسي گفت: نه چنين است (اسير نخواهيم شد) زيرا خداي من با من است و ره چاره اي برايم نشان خواهد داد.

عرض خليج در آن نقطه، مطابق حديث امام عسگري(ع) چهار فرسخ بوده[15] امروز نيز تقريباً همان مقدار است. يدبيضاي موسي عصا را بر خليج كوبيد، دريا شكافته شد اردوي موسي عبور كرد و اردوي فرعون غرق شد.

فرعونِ ديگر به جاي فرعون نشست، ليكن قدرت كابالي مصر در اثر اين حوادث به تحليل رفت نه كاهنان مي توانند نقش پيشين خود را ايفاء كنند و نه سنا و نه دربار. يك نظام اجتماعي (كه پيرو نبوت نيست و ابليس نيز مطابق قضاي الهي از مديريت آنان بازمانده است) اين گونه محكوم به سقوط مي گردد. خاندان نوزدهم ساقط شد و خاندان بيستم قدرت را به دست گرفت اما مصر به طور مداوم از ناحيه مديترانه مورد هجوم دريائي ساكنان جزاير مديترانه حتي برخي از دريانوردان سوريه و ليبي و دزدان دريائي، قرار مي گرفت، سلسلة بيستم نيز به پايان رسيد و كاهنان قدرت را به دست گرفتند و مدت200 سال (1110- 890 پيش از ميلاد) بر مصر حكومت كردند. در سال890 پادشاه آشور از عراق به مصر حمله كرد و آن سرزمين را گرفت[16].

كابالا و برنامة جديد ابليس: ابليس هيچ كس، هيچ قوم  و جامعه اي را رها
نمي كند. اكنون كه جامعه جديدي به رهبري موسي(ع) تاسيس مي شود بي درنگ افراد كاباليست خود را در آن جامعه مي كارد؛ سامري، مرعقيبا، قارون، بلعم باعور، اولي دانشمند هوشمند، دومي در قيافه ريش سفيد بي آزار، سومي سرمايه دار پول پرست، چهارمي روحاني خدا شناس احمق.

حديث از امام صادق(ع): «مَا بَعَثَ اللَّهُ رَسُولًا إِلَّا وَ فِي وَقْتِهِ شَيْطَانَانِ يُؤْذِيَانِهِ وَ يَفْتِنَانِهِ وَ يُضِلَّانِ النَّاسَ بَعْدَهُ فَأَمَّا الْخَمْسَةُ أُولُو الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ نُوحٌ وَ إِبْرَاهِيمُ وَ مُوسَى وَ عِيسَى وَ مُحَمَّدٌ(ص) وَ أَمَّا صَاحِبَا نُوحٍ ففيطيفوس وَ خرام وَ أَمَّا صَاحِبَا إِبْرَاهِيمَ فمكيل وَ رذام وَ أَمَّا صَاحِبَا مُوسَى فَالسَّامِرِيُّ وَ مرعقيبا وَ أَمَّا صَاحِبَا عِيسَى فبولس وَ مريسا وَ أَمَّا صَاحِبَا مُحَمَّدٍ(ص) فَحَبْتَرٌ وَ زُرَيْق»[17]: خداوند پيامبري را مبعوث نكرد مگر در زمانش دو شيطان او را اذيت و دچار فتنه مي كردند و پس از آنان دين شان را عوض مي كردند. پنج پيامبر اولوالعزم عبارتند از نوح، ابراهيم، موسي، عيسي، و محمد(ص). اما دو ملازم نوح فيطيفوس و حزام بودند.، دو ملازم ابراهيم عبارت بودند از مكيل و رذام. و دو ملازم موسي به نام سامري و مرعقيبا بودند. دو ملازم عيسي پولس و مريسا، و دو ملازم پيامبر اسلام(ص) حبتر و زريق بودند.

درباره دو شيطان در ميان مردم نوح(ع) چيزي نمي دانيم و همين طور دربارة‌ دو شيطان معاصر ابراهيم(ع). اما دربارۀ يكي از دو شيطان معاصر موسي(ع) يعني سامري اطلاعات كافي در دست است و همچنين دربارة پولس: مسيحيان او را قديس بس محترم مي دانند و در عين حال اقرار مي كنند كه او خيلي از احكام دين را براي مردم بخشيد؛ خوردن گوشت هر حيوان از آن جمله خوك را حلال كرد، مردم را از ختنه كردن معاف كرد، هيچ چيز را پليد و نجس كه قابل پرهيز باشد ندانست (نجاسات و احكام شان را از دين حذف كرد)، مطابق ميل و سنت رومي و اروپائي طلاق را تحريم كرد. پولس به حدي از دين مسيح تكليف زدائي كرد كه كاملاً فاقد احكام و قوانين گشت. وقتي كه اروپا مسيحيت را پذيرفت در واقع اروپا مسيحي نشد بل مسيحيت اروپائي گشت.

صدوق در «ثواب الاعمال» ص215 و مجلسي در بحار، ج30 باب21 ص236، و237، حديث شماره4، از امام كاظم(ع) نقل كرده اند كه پنج نفر از امت هاي پيشين و دو نفر از امت اسلام، در دوزخ در صندوق هائي در كنار هم خواهند بود كه عبارتند از قابيل، نمرود، فرعون كه گفت «انا ربّكم الاعلي»، و آن يهودي كه دين موسي را تحريف كرد و پولس كه دين عيسي را تحريف كرد و دو اعرابي از امت اسلام.

لغت: اعرابي: بدوي غير مدني- كسي كه تربيت و درك مدني ندارد.

بني اسرائيل از خليج خارج شده و در طول ساحل خليج سوئز تا ساحل درياي مديترانه در سرزمين هموار شمال قلزم اردو زدند، براي تامين مايحتاج شان با شهر قلزم (سوئز) و دهكده هاي اطراف آن رفت و آمد داشتند، ديدند كه مردم آن نواحي نيز بت هائي را مي پرستند. سامري و گروهش به ذهن مردم القاء كردند: همۀ مردم جهان در همه جا بت پرست هستند، بت پرستي عامل پيشرفت است مگر نديديد مصريان آن تمدن بزرگ را دارند و آن همه بت ها را مي پرستند اگر موسي خواهان توحيد است ما نيز از او اطاعت مي كنيم و از او بخواهيم تنها يك بت واحد براي ما تعيين كند:

«وَ جاوَزْنا بِبَني‏ إِسْرائيلَ الْبَحْرَ فَأَتَوْا عَلى‏ قَوْمٍ يَعْكُفُونَ عَلى‏ أَصْنامٍ لَهُمْ قالُوا يا مُوسَى اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ قالَ إِنَّكُمْ قَوْمٌ تَجْهَلُون»[18]: و بني اسرائيل را  از دريا گذرانيديم رسيدند به مردمي كه بت هاي شان را مي پرستيدند. گفتند اي موسي براي ما يك بت واحد قرار بده چنانكه آنان را بت هائي هست. موسي گفت: بي ترديد شما مردم جهل گرا هستيد. «إِنَّ هؤُلاءِ مُتَبَّرٌ ما هُمْ فيهِ وَ باطِلٌ ما كانُوا يَعْمَلُون»[19]: آن چه آن مردم در آن هستند راهي است تباه و باطل است رفتارشان. «قالَ أَ غَيْرَ اللَّهِ أَبْغيكُمْ إِلهاً وَ هُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَى الْعالَمين»[20]: آيا غير از خدا، خدائي براي شما برگزينم در حالي كه او شما را برتري داد بر همة عالميان.

مراد از برتري، ارسال پيامبر و عبور دادن از دريا است.

گرچه پيشنهاد مردود گشت، پيشنهادي كه ابليس بت واحد را به عنوان توحيد تلبيس كرده بود، طرح چنين پيشنهادي خود يك موفقيت براي ابليس بود زيرا «حس تقليد» را در آن مردم تحريك كرده بود. مردمي که تازه از بند بردگي و استثمار رها شده اند عجله دارند هر چه زودتر صاحب يك تمدن توسعه يافته باشند، ابليس و گروهش در ذهن آنان كاشتند كه بت پرستي عامل توسعۀ مصر است.

و اين بهره جوئي ابليس از «حس تقليد مردمان تازه آزاد شده» يك سنت هميشگي ابليس است در طول تاريخ بشر. حتي در اين اواخر در انقلاب اسلامي ايران. به جاي اين كه از اين آيه ها درس بگيريم گمان كرديم قرآن صرفاً به قصه سرائي پرداخته است.

موسي(ع) گفت: بايد بروم به بالاي كوه همان جا كه روز اول مبعوث شدم، پس از30 روز بر مي گردم و براي شما كتابي بنام تورات مي آورم. خداوند30 روز را به40 روز تبديل كرد. گروه ابليس به رياست سامري آمادۀ فرصت بودند در همان روز سي و يكم گفتند: اي مردم موسي پيامبر است دروغ نمي گويد خلف وعده نمي كند، اينك كه تاخير كرده حتماً مرده است، بايد خودمان به مديريت جامعه مان. بپردازيم.

اين تاكتيك دين بر عليه دين، موسي بر عليه موسي، صداقت بر عليه صداقت، نيز از سنت هاي هميشگي ابليس است.

سامري كه خود يك زرگر ماهر و در مصر در خدمت ملاء براي شان زرگري مي كرد مجسمة گاو طلائي نرِ جوان را ساخت كه با مجسمه آپيس گاو پيشاني سفيد و معبود مصريان دو فرق داشت: پيشانيش سفيد نبود، خالص و يكرنگ بود، و سمبل گاو پخته و مسن نبود، گاو جوان طلائي رنگ اخته نشده[21] (كه زيباترين و با ابهت ترين حيوان روي زمين است) را در نظرها مجسم مي كرد.

ابليس: بت زرين را بر بالاي تپه اي گذاشتند كه در دامنه هاي كوهستان سينا قرار داشت، نياز نبود كه مردمان آن اردوي پراكنده را فرا بخوانند، همگان شنيدند كه سامري الهه اي زرين ساخته است از چادر در آمده و كارها را رها كرده به سوي تپه روان شدند.

اينك بت پرست كردن مردمي كه حدود400 سال در زير يوغ مصريان بت پرست زندگي كرده و زير بار بت پرستي نرفته اند، كار آساني نبود. درست است كه جارچيان سامري ندا مي دادند: ما موحّديم و غير از يك سمبل واحد نخواهيم داشت. و به مردم
مي گفتند: همة جامعه هاي پيشرفته سمبل دارند اكنون كه ما نيز مستقل شده ايم بايد سمبل داشته باشيم تا پيشرفت كنيم. و اينگونه برنامه هاي ابليس را تبليغ مي كردند. اما باز جا انداختن يك بت در ميان نسل يعقوب كار آساني نبود.

ابليس آمد در زير سكوي گاو زرين در اطاقكي كه تعبيه كرده بودند و از آن جا به درون بت دميد، تنديس به صدا در آمد[22] گروهي از تعجب فرياد كشيده هلهله كردند. جارچيان سامري گفتند: اي مردم مي بينيد كه سمبل ما بر سمبل هاي همة مردمان ديگر امتياز دارد[23]، صدا هم مي دهد و «فَقالُوا هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى»[24]: گفتند این است خداي شما و خداي موسي. بدين سان عنصر نژاد گرائي و نژاد پرستي نيز به خدمت ابليس در آمد كه تا امروز بر بدبختي هاي يهود افزوده و عامل نفوذ كاباليسم در ميان آنان به طور ويژه شده است و شيطان امروز هم خواسته هاي خود را به دست آنان عملي مي كند.

گروهي در پيشگاه بت به سجده در آمدند. به تدريج بر تعداد سجده كنان افزوده مي شد، پند و اندرز هارون ثمر بخش نبود.

«فَرَجَعَ مُوسى‏ إِلى‏ قَوْمِهِ غَضْبانَ أَسِفاً قالَ يا قَوْمِ أَ لَمْ يَعِدْكُمْ رَبُّكُمْ وَعْداً حَسَناً أَ فَطالَ عَلَيْكُمُ الْعَهْدُ أَمْ أَرَدْتُمْ أَنْ يَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَخْلَفْتُمْ مَوْعِدي»[25]: موسي برگشت به سوي قومش غضبناك و متاسّف، گفت: اي قوم من آيا خداي تان وعدة نيكو براي تان نداد، زمان دوري من خيلي براي تان طولاني گشت؟.؟ يا مي خواهيد غضب (خدا) بر شما فرود آيد پيمان ميان من و خودتان را برهم زديد.

آن گاه خشمگينانه از موي سرو صورت برادرش گرفت و مي كشيد: چرا از انحراف قوم پیشگیري نكردي.

هارون گفت: من كوشيدم اما اينان نپذيرفتند، ترسيدم اگر اقدام شديد تري بكنم مورد مؤاخذة تو قرار گيرم صبر كردم تا بيائي.

به دستور موسي مجسمة زرين پودر شد و به درياي مديترانه ريخته شد. اما امتيازي كه ابليس براي شان داده بود[26] و حس تقليد از تمدن هاي پيشرفته و نيز «حس محسوس گرائي»[27] موجب شد كه محبت آن سمبل در دل هاي آن مردم بماند: «وَ أُشْرِبُوا في‏ قُلُوبِهِمُ الْعِجْل»[28]. از آن پس مردم نمي توانستند گاوهاي طلائي رنگ را بكشند و از گوشت آن ها بخورند. كه ماجراي بقره پيش آمد و ناچار شدند يك گاو طلائي رنگ جوان و اخته نشده را بكشند، البته موسي(ع) سامري را ناچار كرد به دست خودش آن گاو را ذبح كند. با اين همه قداستِ گاوهاي طلائي رنگ همچنان باقي ماند و پس از دورة‌ داود و سليمان كه كشور بني اسرائيل به دو دولت تقسيم شد هر پادشاه يك تنديس طلائي گاو در معبدش گذاشت[29].

پرسش: درست است عجل به معني گاو بالغ جوان اخته نشده است. اما در ماجراي «بقره» ماده گاو طلائي رنگ را ذبح كرده اند، اين دو با هم منافات دارند و نمي توان داستان بقره را به عجل مورد پرستش مربوط دانست.

جواب: گويند قتاده (يكي از مفسرين قرآن كه آفت هائي را به عرصۀ تفسیر وارد كرده) وارد كوفه شد، مردم در اطرافش جمع شدند. گفت: از هر چه مي خواهيد بپرسيد. ابوحنيفه در آن وقت نوجوان بود گفت: از او بپرسيد آيا آن مورچه كه با سليمان سخن گفت نر بود يا ماده. از قتاده پرسيدند، جوابي نيافت و خاموش ماند. ابو حنيفه گفت: ماده بود چون قرآن با لفظ «نملة» آورده است كه هم بر مذكر اطلاق مي شود و هم بر مؤنث مانند حمامة، شاة، و تعيين مذكر و مونث آن، از الفاظ ماقبل و ما بعدش روشن مي شود و چون در آيه فرموده است «قالَتْ نَمْلَة» به دليل قالت كه مونث است آن مورچه مونث بوده است.

ابن حاجب مي گويد: تأنيث مثل شاة و نملة و حمامة در حيوانات، تانيث لفظي است. آنان كه گمان كرده اند نملة سليمان ماده بوده به دليل لفظ «قالت» در اشتباه هستند.

و لذا گفته اند: «إفحام قتادة خير من جواب أبي حنيفة» سكوت قتاده بهتر از جواب ابوحنيفه است.

بنابراین آنان که «بقرۀ» را در سورۀ بقره به گاو مادّه تفسیر کرده اند در اشتباه هستند.

كابالا: بي ترديد نفوذ بت پرستي در ميان بني اسرائيل كه ذريه پيامبران بودند، بدون توجيه نبوده و هرگز امكان نداشت كه ذريّة بت شكناني مانند ابراهيم، اسحاق و يعقوب، بدون توجيه مستقيماً بت پرست شوند. حتي بت پرستي در ميان هر مردمي هرگز بدون توجيه نبوده است، بشر عقل دارد بايد در اقدام به كار غير عقلاني با توجيهاتي عقل خود را فريب دهد.

توجيه، جواز و رواج پرستش بت در همۀ جوامع (هند و چين، يونان، آفريقا، اقيانوسيه، همه و همه) امكان نداشت مگر با «تصوف» و «اصالت خيال» كه در ميان همۀ مردمان بت پرست به «عرفان» معروف است.

امروز، ديگر اين واقعيتي است كه براي همة محققين بشر از هر جامعه اي روشن و مبرهن و واضح شده است غير از برخي از ماها كه هنوز به دنبال تخيلات خلاف حقيقت و خلاف واقعيات، تعليم و تعلم اين توجيهات ابليسي را، مقام والاي عرفان مي دانيم و بر اشخاصی كه در اين باتلاق بيشتر فرو رفته اند و به ملاقات و تماس با شياطين و از آن طريق به غيبگوئي (كهانت) رسيده اند، لقب «اولياء الله» مي دهيم(!!!) كي بيدار خواهيم شد، خدا مي داند.

ابليس و قيچي كابالا: قيچي داراي دو تيغه است كه بر خلاف همديگر حركت
مي كنند. قيچي كاباليسم نيز دو تيغه دارد كه ضد همديگر بوده و بر خلاف همديگر حركت مي كنند و مي بُرند:

1- واقعيت گرائي.

2- خيال گرائي.

قيچي داراي يك ميخ است كه دو تيغه را به همديگر متصل می کند.

در آخر، دو جاي انگشت دارد كه نيرو بر آن وارد مي كند و دو تيغة متضاد را در دو جهت مخالف به حركت در مي آورد. بنابر اين هر قيچي داراي چهار عنصر است.

ابتدا لازم است دو تيغة متضاد قيچي كابالا را بشناسيم، براي اين مسئله بايد به سه مقوله «حقيقت»، «واقعيت» و «خيال» و تفاوت شان با همديگر، توجه شود:

ميان حقيقت و واقعيت، باصطلاح «عموم و خصوص من وجه» است؛ يعني برخي از واقعيت ها در عين واقعيت بودن، حقيقت هم هستند، مثال: پيامبر اسلام(ص) در حقيقت پيامبر بود، در واقعيت نيز عملاً و به طور مشهود و ملموس نيز پيامبري كرد. يعني اين حقيقت به واقعيت هم پيوست.

مثال براي حقيقتي كه به واقعيت نرسيد: امام حسين(ع) در حقيقت امام بود. اما در واقعيت يزيد امام شد.

پس: برخي از حقيقت ها به واقعيت مي رسند و برخي از حقيقت ها به واقعيت
نمي رسند.

و نيز: برخي از واقعيت ها مطابق حقيقت هستند و برخي از واقعيت ها مطابق حقيقت نيستند.

اما نسبتِ ميان حقيقت و خيال «تباين كلي» است؛ يعني هيچ خيالي حقيقت نيست.

و همين طور است نسبتِ ميان واقعيت و خيال؛ هيچ خيالي واقعيت نيست. مثلاً شما در ذهن تان خيال كنيد درخت سنگ است. اين نه حقيقت دارد و نه واقعيت. و يا خيال كنيد بعل يا هبل خدا است و يا سمبلِ خدا است. اين خيال شما نه حقيقت دارد و نه واقعيت.

واقعيتگرائي: واقعيتگرائي (رئاليسم) خوب است در مقابل خيال گرائي، نه در مقابل حقيقت گرائي.

و اين موضوع بس مهم است كه ابليس در همين نكته جامعه انساني را به بازي گرفته است. ابليس در محفل و مجلس سران كابالا برنامه ریزی کرد كه عصر جديدي به نام «عصر مدرنيته» شروع كنند بر اساس «واقعيتگرائي». واقعيتگرائي مطلق، كه ريشة حقيقت را در زندگي انسان از بين ببرد.

نتيجة اين برنامه اين شد كه: حقيقت= واقعيت.

هر چه به واقعيت پيوسته يا بپيوندد، همان حق و حقيقت است، و غير از آن نه حقي وجود دارد و نه حقيقتي. و اين بينش، پايه عصر مدرنيته گشت.

در نتيجه، هر ظلم و ستم كه به واقعيت عيني و عمل برسد، عين حق و جان حقيقت است.

قدرت يك واقعيت است و هر كار بكند همان كار حق است و حقيقت است.

بدين صورت، حق و حقيقت از بين مي رود. زيرا دو واژه حقيقت و واقعيت با همديگر مساوي مي شوند مانند دو واژه مترادف انسان و بشر، و هر دو به جاي همديگر به كار
مي روند و يك معني واحد را مي دهند. و اگر از زندگي و زبان بشر واژه حقيقت را حذف كنيد هيچ اشكالي پيش نمي آيد.

حق آن است كه واقع شود و هر چه كه به وقوع نپيوندد حق نيست. در اين صورت حق مساوي مي شود با «توان» و قدرت. كه شعار دادند «قدرت حق آور است». و اين جان واقعيتگرائي (رئاليسم)‌در عصر مدرنيته است گرچه آن را به صراحت اعلام نكنند ليكن اقتضاي لاينفك و لازمة جدائي ناپذير رئاليسم غربي اين است.

در عصر مدرنيته نام اين بينش ضد عقلی را عقلانيت و خردورزي گذاشتند. يعني رعايت حق، رعايت عدالت، ايثار، نوع دوستي و… همه و همه رفتار غير عقلاني و نابخردانه است كه «پاراتو»ي ايتاليائي رسماً آن را اعلام كرد و به نصيحت و اندرز ابليس گوش نداد و پنهان كاري را كنار گذاشت.

يكي از دو تيغة قيچي كابالا (از قديم و آغاز تاريخ) واقعيتگرائي به همين معني است.

خيال گرائي: خيال گرائي و واقعيتگرائي به معني درست، با همديگر تضاد تمام دارند. و حركت هر كدام در جهت ضد حركت ديگري است خواه در ذهن و خواه در عينيت و عمل.

اما تيغة دوم كابالا همين خيال گرائي است؛ ابليس اين دو ضد را با همديگر جمع كرده و با همديگر همكار و سازگار كرده است. گفته اند «الضدّان لا يجتمعان»: محال است دو ضد با همديگر جمع شوند اما ابليس توانسته است اين كار را بكند و تاريخ، زندگي بشر، انديشه و فكر بشر را بر آن مبتني كند. او اين كار را از قيچي ياد گرفته است:

قيچي يك ميخ دارد كه دو تيغة متضاد را به همديگر پيوند مي دهد و حركت هر دو تيغه را براي هدف بريدن اشياء، سازگار و هماهنگ مي كند كه در جاي خود به عنوان ابزار بريدن، درست است. اما در بنيانگذاري انديشه، دانش، ايدئولوژي، برنامة زندگي، نه تنها غلط و نادرست است بل بر خلاف اصول اوليه تعقل و خردورزي است.

بت را خدا دانستن، يا بت را سمبل خدا دانستن اولين گام تصوف در تاريخ است كه توسط ابليس به همكاري با تيغه واقعگرائي به معني بالا در آمد.

نيروي محركه در قيچي دو انگشت انسان است، و نيروي محركه قيچيِ ابليس «قدرت» و «عوامفریبی» است. و آن چه با اين قيچي بريده مي شود «حقيقت» و «حق» است.

آن چه كه از آغاز تا به امروز تاريخ را با ماهيت كاباليسم ساخته است همين قيچي ابليس است كه:

تيغة اول آن واقعگرائي ابليسانه است.

تيغة دوم آن خيال گرائي صوفيانه است.

ميخي كه اين دو تيغه را به همديگر پيوند مي دهد، «محسوس گرائي» و تبديل نامحسوس به محسوس است؛ خداي غير محسوس بايد محسوس شده و به صورت بت در آيد، يا بت محسوس سمبل خداي نامحسوس شود.

بدين صورت واقعگرائي با خيال پردازي همكار و همجهت مي شود و آن چه محال عقلي است به ممكن عملي و ممكن انديشه اي، تبديل مي شود.

دو نيروي محرّكة آن نيز «قدرت» و «عوامفریبی» است.

به عبارت ديگر: كهانت و تصوف، يك تيغه اين قيچي است. كه در معابد و نيروي كاهنان بوده و هست.

واقعگرائي ابليسی تيغة ديگر آن است. كه از آغاز تاريخ راه و رسم سنا (كاباليست ها و ماسون ها) است.

محسوس گرائي كه هم عنصري از واقعگرائي ابليسی مذكور را دارد و هم عنصري از خيال گرائي را، ميخ اين قيچي است.

قدرت سياسي همراه نیرنگ نيز پشتوانه و نيروي محركه آن است، كه دولت كابالي مركز قدرت، و تصوف کانون نیرنگ است.

كاهنان، ملاء، فرعون؛ سه عنصر اين مثلث انسانيت بر انداز، بوده و هستند.

به قول ويل دورانت (كه در مباحث پيش گذشت) بت پرستي تكامل يافت و قرن ها پيش از اين به «همه خدائي» رسيد. يعني همان چيزي كه امروز با عنوان «عرفان» در ميان ما مطرح است و بعضي ها براي رسيدن به آن مسابقه گذاشته اند و باصطلاح براي نيل به مقامات آن له له مي زنند، افتخار مي كنند كه از غيب خبر مي دهند. يعني تازه به كهانت كاهنان عصر نمرود مي رسند كه تولد ابراهيم(ع) را پيشگوئي كردند. تازه به مقام كاهناني مي رسند كه به دنيا آمدن موسي(ع) را غيبگوئي كردند.

و سوگمندانه بايد گفت: عوام الناس، ميان معجزه، كرامت و كهانت اشتباه مي كنند و اين است مساعدترين زمينه براي ابليس كه در طول تاريخ بهرة وافر از آن برده است. بدين سان كاهن «ولي الله» و كاهنان «اولياء الله» ناميده مي شوند. مردم عوام (بل خيلي از خواص) توجه ندارند و نمي فهمند كه اِخبار از غيب دليل حقانيت نيست بل ضد حقانيت است و كهانت از محرّمات و كاهن كافر است. غير از معصومين كه با روح القدس شان با غيب ارتباط دارند، هر كس از غيب خبر دهد خبرها را از ابليس و شياطين مي گيرد و مي دهد. اين موضوع را در مقاله «معجزه، كرامت و كهانت» شرح داده ام و در اين جا تكرار نمي كنم.

خلاصة نتايج بحث در اين جلسه:

1- ابليس مايوس شده و مركز ثقل كاباليسم در مصر را رها كرده است.

2- هنگام برگشت موسي(ع) به مصر، نظام كابالي منسجم نبود و دچار اختلاف داخلي بود.

3- فرعون در مقابل معبد (كاهنان) و سنا پيروز مي شود، اما غرق مي گردد.

4- ابليس مركز ثقل فعاليت خود را از نو به بين النهرين منتقل كرده و دولت كابالي آشور را تقويت مي كند.

5- ابليس با آغاز فعاليت هر پيامبر، فوراً نمايندگان خود را در كنار او و در ميان امت او، مي كارد؛ در كنار موسي و امتش سامري، عقيبا، قارون و بلعم باعور را كاشت، و در كنار پيامبر اسلام(ص) و امتش، حبتر و زريق را كاشت. كه در جاي خود بحث خواهد شد.

6- قيچي ابليس دو تيغه، يك ميخ و دو نيروي محركه دارد؛ يك تيغه اش تصوف، تيغة‌ديگرش واقعگرائي در مقابل حق گرائي و حقيقت گرائي است. ميخ اين قيچي محسوس گرائي دمساز با خيال گرائي است. و نيروي محرّكة آن قدرت و عوامفریبی است.

محسوس گرائي: پس از ماجراي عجل و بت زرين، بني اسرائيل از موسي(ع) خواستند كه خدا را به طور حسّي به آنان نشان دهد. بديهي است كه اين نيز از توطئه هاي ابليس و ايادي نفوذي او بود. گفتند: «يا مُوسى‏ لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّهَ جَهْرَة»[30]: اي موسي به تو ايمان نمي آوريم تا خدا را آشكارا به ما نشان دهي.

كه آن ماجراي معروف پيش آمد.

در سرگذشت بني اسرائيل همان طور كه ديديم پنج عامل ابزار دست ابليس و جريان كاباليسم او بود:

1- تحريك «حسّ پيشرفت طلبي» مردم.

2- استفاده از «استقلال تازه به دست آمده» كه هر مردمي در اين وضعيت دچار خيالات پرشتاب مي گردد.

3- «تحريك رگ نژاد پرستي».

4- «ايجاد روحيه پرتوقعي در مردم» با استفاده از نژاد پرستي و القاء امتيازات نژادي در قلب آنان.

كه مشاهده مي كنيم به جاي اين كه خدا را شكر كنند كه از فرعون و دريا نجات شان داده مي گويند: «يا مُوسى‏ لَنْ نَصْبِرَ عَلى‏ طَعامٍ واحِدٍ فَادْعُ لَنا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنا مِمَّا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِها وَ قِثَّائِها وَ فُومِها وَ عَدَسِها وَ بَصَلِها»[31]: اي موسي ما نمي توانيم به يك نوع غذا بسنده كنيم، از خدايت بخواه تا (با معجزه) براي ما از زمين در آورد رويانيدني هاي زمين از قبيل سبزيش، خيارش، سيرش، عدسش و پيازش.

5- «مجسم خواهي و حس گرائي».

چهار عامل اول، از آغاز تا امروز ابزار دست ابليس و مساعدترين زمينه براي كاباليسم بوده و هست. اما عامل پنجم به دليل آن همه فرسايش هاي تاريخي امروز از بين رفته و حتي بت پرستان حس گراي شرق آسيا نيز، بت پرست به معناي كهن نيستند. و در ذهن جامعه جهاني دربارة‌ خداوند اصالت با «خداي نا محسوس» است. تثليث ها، ثنويت ها نيز به سرعت از عرصه پرستش خارج مي شوند و توحيد به سرعت در حال پيشرفت است مگر در ميان صدرويان ما كه لجوجانه به «همه خدائي» اصرار مي ورزند يعني در اين مورد حتي از قبايل وحشي برخي جزاير نيز عقب مانده ترند.

تذكر: عوامل پنجگانه بالا، عوامل فريب بينش جامعه است. اما براي فريب بينش هاي فردي افراد زمينه هاي ديگري نيز هست مانند: خود خواهي فردي (تكبر)، جاه طلبي، مال دوستي، شهوت و… كه ابزارهاي ابليس و كاباليسم هستند.

 

[1] آيه24 سوره نازعات.

[2] آيه127 سوره اعراف.

[3] آيه هاي23 و24 سوره نازعات.

[4] آيه51 سوره زخرف.

[5] آيه هاي52 و53 سوره زخرف.

[6] آيه54 سوره زخرف.

[7] آيه53 سوره شعراء.

[8] آيه هاي54، 55، 56 سوره شعراء.

[9] آيه52 سوره شعراء.

[10] آيه23 سوره دخان.

[11] آيه60 سوره شعراء.

[12] آيه61 سوره شعراء.

[13] آيه61 سوره شعراء.

[14] آيه62 سوره شعراء.

[15] بحار، ج13 ص138.

[16] دايرة المعارف فريد وجدي واژة مصر.

[17] بحار، ج13 ص212 ح5.

[18] آيه138 سوره اعراف.

[19] آيه139 سوره اعراف.

[20] آيه140 سوره اعراف.

[21] بر خلاف آن چه در زبان ها رايج است، مجسمه گوساله نبود، عجل بود. گاو جوان بالغ اخته نشده.

[22] برخي حديث ها مي گويند كه خود شيطان مي دميده و در برخي ديگر آمده كه دستياران سامري مي دميدند. معلوم است كه ابتدا خود ابليس اين كار را كرده سپس به افراد سامري ياد داده و به آنان سپرده است.

[23] فريد وجدي كه يكي از ابزارهاي بدبخت دست كاباليسم بود، معتقد بود كه دين و دين ها از «توتم پرستي= سمبل پرستي» ناشي شده اند، به حدي از تاريخ و سرگذشت بشر بي خبر بود، نمي دانست كه اديان هميشه با سمبل پرستي و توتميسم مبارزه كرده اند. گرچه معبدهاي هند و چين پس از تحريف دين، پر از بت ها شده اند.

[24] آيه88 سوره طه.

[25] آيه86 سوره طه.

[26] برای شان خدای ویژه با شکل و رنگ ویژه درست کرده بود.

[27] دربارة حس محسوس گرائي بني اسرائيل، بحث خواهد شد.

[28] آيه93 سوره بقره.

[29] شرح اين موضوع در «جامعه شناسي انقلاب مخملي در ايران» سايت بينش نو.

[30] آيه55 سوره بقره.

[31] آيه61 سوره بقره.