تيشه به ريشه تشيع

تيشه به ريشه تشيع

شيعه از زمان حيات پيامبر(صلى الله عليه وآله) داراى انديشه منسجم عقلى و استدلالى بود. جمله «اشهدانّ علياً ولى اللّه» در قبال «اريستو كراسى» سقيفه، عنوان شد و پشت سر «اشهدان لا اله الّا اللّه» و «اشهدانّ محمداً رسول اللّه» قرار گرفت. يعنى امامت بر سكوى استدلالى اى كه توحيد و نبوت بر آن مبتنى بود، مبتنى گشت.

با اين موضع گيرى، كاربرد «بيعت» از نظر شيعه معادل شد با «اشهد».

بيعت در زمان حيات پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله) «معطى سمت» نبود. بيعت عقبه، بيعت رضوان و هيچ كدام از بيعت ها كه با آن حضرت شده، سمتى را به آن حضرت نمى داد و نداده بود. بيعت كنندگان مى دانستند كه سمت نبوت را خود آن حضرت دارد و لازمه پذيرش نبوت پذيرش حكومت آن حضرت است. همگى مى دانستند كه بيعت شان فاقد كاربرد «اعطاى سمت» است و براى همه شان دقيقاً معلوم بود كه بيعت شان تنها ارزشى معادل ارزش «اشهد» را دارد.

شيعه در همان آغاز، «امامت» را نيز يك سمت الهى دانست و معتقد بود و هست كه بيعت با امام نيز همان كاربرد بيعت با پيامبر(صلى الله عليه وآله) را دارد و صرفاً به معناى «پذيرش» است و به هيچ وجه معطى سمت نيست.

و لذا در قانون اساسى جمهورى اسلامى رأى مردم در انتخاب رئيس جمهور منوط به تنفيذ رهبر مى باشد كه ولى فقيه است. مردم سالارى دينى و يا دمكراسى دينى آرى اما دمكراسى غربى كه در آن رأى معطى سمت است، نه. و اين روح تشيع است و معناى جمهورى اسلامى نيز همين است.

و به همين دليل اميرالمؤمنين(عليه السلام) مى فرمايد: لو لا حضور الحاضر و قيام الحجّة بوجود الناصر و ما اخذ اللّه على العلماء ان لا يقارّوا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لا لقيت حبلها على غاربها و…

نه يك پيامبر مى تواند از نبوت، استعفا دهد و نه يك امام مى تواند از امامت استعفا دهد. قرآن در اساس نبوت ذرّه اى به رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) اختيار نمى دهد تا چه رسد به استعفا. «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ الْأَقاوِيلِ ـ لَأَخَذْنا مِنْهُ بِالَْيمِينِ ـ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتِينَ» (الحاقه، 44، 45، 46)، تصدى حكومت براى امام يك وظيفه واجب و از تكاليف اوليه اوست.

پس معناى سخن على(عليه السلام) چيست؟ آيا مى گويد امامت را نمى پذيرفتم؟ يا معناى استعفاى امام حسن(عليه السلام)چيست؟ آيا آن حضرت از امامت، استعفا داد؟

هم سخن اميرالمؤمنين و هم استعفاى امام حسن(عليه السلام) ناظر به ماهيت بيعتى است كه با آنان شده بود. پس از ماجراى سقيفه مردم گمان مى كردند كه بيعت شان معطى سمت است (درست برخلاف باورى كه در عهد رسول اللّه(صلى الله عليه وآله)داشتند) و هنگام بيعت با على(عليه السلام)و امام حسن(عليه السلام) اكثريت قريب به اتفاق شان گمان مى كردند كه با بيعت شان مقام حكومت و خلافت را به آن دو حضرت داده اند. و استعفا از اين مسئوليت جايز است. و معنى اين عمل استعفا از امامت نيست.

از سقيفه تا سقوط عثمان دو جريان به ظاهر فكرى، علمى به راه افتاد تا در مقابل جريان فكرى استدلالى شيعه مقاومت شود:

1ـ تفسير قرآن و تبيين هستى با اسرائيليات و افسانه هاى گوناگون كه توسط كعب الاحبار، تميم دارى و… رهبرى مى شد و براى هر پرسش يك پاسخ افسانه اى و اسرائيلى مى داد كه هنوز هم اين جريان بر عرصه تفسير مسلط است.

2ـ جريان حديث سازى به وسيله ابوهريره و ابودردا و حتى افرادى مانند مغيره بن شعبه و…

انديشه استدلالى، عقلى و تبيينى شيعه توسط خود اميرالمؤمنين(عليه السلام) امام حسن(عليه السلام)امام حسين(عليه السلام)سلمان، مقداد، ابوذر و عمار و… ادامه داشت.

پس از جنگ جمل كه عايشه مسئله «قضا و قدر» را مطرح كرد و هميشه اقدام ناشايست خود را با قضا و قدر توجيه مى كرد، اولين جرقه هاى مباحث كلامى در ميان مردم غير شيعى، پديدار شد.

در آن وقت هيچ اثر و خبرى از اصطلاح «سنّى» يا «اهل سنت» نبود. ابتدا يك امت بود و در درون آن يك شيعه (حزب) بود بنام شيعه على(عليه السلام). سپس با پيدايش جنگ جمل به ويژه جنگ صفين، در درون امت دو حزب عنوان شد: شيعه على(عليه السلام) و شيعه عثمان.

عباسيان به نام شيعه على به خلافت رسيدند اما به زودى راه شان از شيعه جدا گشت و مهدى سومين خليفه عباسى، عنوان سنّى و اهل سنت را در قبال شيعه درست كرد.

مردم غير شيعه پس از جنگ جمل و صفين با نمونه هايى از مسائل عقلى آشنا شدند كه بحث در قضا و قدر بود. حضرت على(عليه السلام) براى هدايت اين بحث و نيز براى راهنمايى شيعه جمله «بحول اللّه و قوّته اقوم و اقعد» را در نماز قرار داد كه همان پايگاه بس دقيق و بس عقلى شيعه يعنى «امر بين الامرين» است.

جريان انديشه عقلى و فلسفى شيعه همچنان ادامه داشت كه بنى اميه براى مبارزه با انديشه عقلى شيعه، ارسطوئيات را وارد كردند و خالدبن يزيد متولى اين واردات بود.

در عصر اموى پنج جريان بحثى و به ظاهر تبيينى و جهان بينى، در جامعه ترويج مى گشت:

1ـ حديث سازى.

2ـ ارسطوئيات وارداتى.

3ـ تصوف حسن بصرى و پيروانش.

4ـ ترويج و پروراندن بحث قضا و قدر كه در اواخر بنى اميه به دو نحله اشعرى و معتزلى منجر گشت.

5ـ جريان روشن فكرى و به قول امروزى ها «جريان نقد ادبى» كه موسوم به «زندقه» بود.

زنديق معّرب «زنديك» فارسى است. پسوند «ايك» در همه زبان هاى آريايى از آن جمله فارسى به يك معنى است مانند نزديك، تاريك، اتوماتيك، بوروكراتيك، دمكراتيك و…

كتاب هاى اقمارى اوستا را زند مى ناميدند. كسى كه بيش از خود اوستا به زندها متمسك مى شد زنديك مى گفتند. زنديكان در عصر اشكانى و ساسانى شبيه رهبران رنسانس مسيحى، طرفداران بازنگرى در آئين زردشت بودند، و همين نهضت منشأ آئين هاى مانوى و مزدكى گشت. با از بين رفتن آن دو آئين، جريان زنديك ها خاتمه نيافت و همچنان ادامه داشت.

در زمان حكومت على(عليه السلام)، ابن الكوّاء از سران زنديكان بود كه پرسش هايى را در اصل و اساس دين، در ملأعام از اميرالمؤمنين(عليه السلام) نيز مى كرد و ظاهراً او كسى است كه پرسش معروف «آيا خدا مى تواند دنيا را در درون يك تخم مرغ قرار دهد بدون اين كه دنيا كوچك شود و بدون اين كه تخم مرغ بزرگ شودـ؟» را در ميان مسلمانان مطرح كرده است.

اميرالمؤمنين(عليه السلام) در جوابش فرمود «انّ اللّه تبارك و تعالى لا ينسب الى العجز، و الّذى سألتنى لا يكون» : به خداوند نسبت عجز داده نمى شود، آن چه تو از من پرسيدى نشدنى است.

بعدها كه ارسطوئيان بر تشيع نفوذ كردند پاسخ على(عليه السلام) را كافى ندانستند و در كنار اين حديث حاشيه زدند، حتى در پاورقى بحار نيز آوردند و گفتند: در اين مسئله عجز از خدا نيست بل «قابل» قابليت آن را ندارد، يعنى دنيا و تخم مرغ آن قابليت را ندارند.

اما اينان دقيقاً مصادره به مطلوب كردند. زيرا سؤال كننده از همين موضوع مى پرسد و مى گويد: خدا اين ناقابل را مى تواند قابل كند يا نه؟ـ؟.

ارسطوئيان هميشه با مصادره سخن گفته اند و به جهل خودشان افتخار هم كرده اند. سخن على(عليه السلام) را نمى فهمند گمان مى كنند كلام امام ناقص است، بل رفتارشان نشان مى دهد كه اساساً فرمايش آن حضرت را صحيح نمى دانند.

پاسخ امام اين است كه «پرسش تو غلط است. زيرا متناقص است، تو مى گويى دنيا هم كوچك نشود و هم كوچك شود، تخم مرغ هم بزرگ نشود و هم بزرگ شود». و تناقض جواب ندارد.

ارسطوئيان حتى يك جمله صحيح نياورده اند تنها كارى كه كرده اند قرار دادن جهل ها در قالب اصطلاحات، است و بس.

جريان زندقه توسط بنى اميه مورد حمايت قرار گرفت، اين بار به نقادى هر دين از جمله اسلام مى پرداخت، كه در عصر بنى عباس رونق چشمگير يافت و به يك طيف وسيع تبديل گشت.

نافع بن ازرق در زمان امام حسن(عليه السلام) و امام حسين(عليه السلام) هم از وارثين خوارج شمرده مى شد و هم يك زنديك بود. اين جريان بعدها توسط ابن ابى العوجاء، حكم بن عتيبه و ابوشاكر ديصانى و… رهبرى مى شد.

اسحق كندى در عصر امام هادى(عليه السلام) هم سمبل ارسطوگرائى و نو افلاطونى گرايى و هم سمبل زندقه بود، درصدد تأليف كتابى براى اثبات تناقضات در قرآن، بود كه موفق نشد.

اندام تاريخ به وضوح نشان مى دهد نه تنها انديشه عقلى و فلسفى (و نيز در عرصه علوم تجربى) ويژگى اصلى شيعه بود بل هر نوع فكر يا شبه فكر و علم به هر معنى كه در جامعه اسلامى پيدا شده همگى در اثر وجود انديشه شيعى پديدار شده اند و اگر فكر شيعى نبود جامعه مسلمانان در همان بدويت پيش از اسلام مى ماند. در حقيقت تمدن بزرگ اسلامى يا آثار مستقيم فكر شيعى و عميق نگرى شيعى بود و يا آثار غير مستقيم و تموّجات آلترناتيوى شيعه بود.

در عصر عباسيان يك جريان ديگر بر پنج جريان فوق افزوده شد كه سخت قابل تأمل است. جريان هاى پنج گانه فوق با آن همه ترويج و تبليغ و حمايت هاى همه جانبه باز در قبال فكر استدلالى شيعه ناتوان بودند كه مهدى عباسى هوشمندترين خليفه عباسى، علم، فكر و انديشه را دمكراتيزه كرد. او اصطلاح «اهل سنت» را در قبال «اهل انديشه»، ايجاد كرد. با اين تلقى كه اسلام سنّتى، كافى است و نيازى به بحث هاى عميق فكرى و استدلالى نيست. اسلام سنتى يعنى «اسلام مردمى»، آن چه مردم ديده اند و شنيده اند و عمل كرده اند همان اسلام است و همين هم كافى است. در اصطلاح امروزى به اين روش، روش «ژورناليته» مى گويند.

معناى اين اقدام مهدى نوعى تحريم بحث عقلى بود كه صد البته اين تحريم تنها در مورد شيعه عملى مى گشت و به زودى اشعريان و معتزليان با همه مباحثات عقلى شان به عنوان «سنّى» نيز پذيرفته شدند. و زنديكان نيز در همه جاى ممالك اسلامى با آزادى تمام اسلام را نقد مى كردند.

اما با همه تضييقات و خفقان كه هميشه در مورد شيعه اعمال مى شد جريان علمىو فلسفى شيعه با كميت اندك ليكن با كيفيت قوى حضور داشت و پيش مى رفت يحيى بن خالد برمكى وزير ايرانى هارون الرشيد درصدد برآمد كه ريشه فكر شيعى را بركند.

يحيى ابتدا نوعى آزادى بر انديشمندان شيعه داد سپس مجالس مباحثه و كنفرانس هاى علمىو ميزگردهاى نقدى تشكيل مى داد، دانشمندان شيعه را نيز به آن محافل دعوت مى كرد. خليفه نيز گاهى حضورى و گاهى در پشت پرده به مباحثات گوش مى كرد.

يحيى مى دانست كه هميشه انديشمندان متفكر شيعه غالب خواهند شد، مقصود او فهمانيدن اين موضوع به خليفه بود تاهارون بيش از پيش از انديشه شيعى مطلع شود و خطر آن را دريابد و دست به اقدامى زند.

در يكى از اين برنامه ها هشام بن حكم همه دانشمندان اشعرى، معتزلى و زنديكان را شكست داد و محكوم كرد، آن گاه به بهانه دستشوئى از جلسه خارج شد و فرار كرد و در به در زيست و در به در هم وفات كرد.

هشام ابن حكم رساله اى نيز در رد ارسطوئيات نوشته بود، مباحثات عقلى «مؤمن الطاق» علماى غير شيعى را به ستوه آورده بود همه جا آنان را منكوب مى كرد، آنان نيز در قبال مباحثات استدلالى او، او را «شيطان الطاق» ناميدند. فشارها و شكنجه ها نسبت به شيعه به حدى رسيده بود كه بهلول خود را به ديوانگى و جابر جعفى خود را به جنون، زد. و…

خاندان برمك در تحريك هارون به قتل امام كاظم(عليه السلام) موفق شدند اما نتوانستند انديشه استدلالى شيعه را متوقف كنند، ليكن با پيدايش «واقفيه» اكثريت دانشمندان شيعه از امام رضا(عليه السلام) جدا شدند و مى رفت كه انديشه استدلالى و فلسفى شيعه از بين برود، امامت در مدينه بى مشترى شده بود. كه امام رضا(عليه السلام) با مسافرت به خراسان در حقيقت امامت را از انزواى مطلق، خارج كرد سفر امام حيات مجددى بود كه به انديشه شيعى داده شد. علاوه بر تحرك عظيمى كه در طول راه در جامعه آن روز ايجاد كرد، مباحثات آن حضرت با نمايندگان جريان هاى متعدد علمىو فكرى آن روز، از قبيل: صوفيان، اشعريان، معتزليان، زنديكان، مسيحيان، يهوديان و هندوئيان نه تنها شيعه را از نو زنده كرد بل همه جامعه اسلامى را از زير سلطه اصطلاح «سنّى» به معنائى كه مهدى عباسى ايجاد كرده بود، رهانيد. باز «تز» شيعه «آنتى تز» ها را به راه انداخت.

پس از انتقال خلافت از خراسان به بغداد يحيى بن اكثم راه يحيى بن خالد برمكى را از نو دنبال كرد، جلسات علمىو مباحثه اى به راه افتاد، امام جواد(عليه السلام) كه نوجوان بود در جلسات متعدد، علماى فلسفى و نيز علماى فقهى را مجاب و محكوم كرد.

دربار خلافت با تجربه يك صد و اند ساله خود دريافت كه چاره اى ندارد مگر محصور داشتن امامان، امام هادى و امام عسكرى(عليهما السلام) در خانه شان در سامرا تا آخر، عمرشان را زير نظر و در محاصره مأموران، گذرانيدند. با اين همه خاندان نوبختى، خاندان مهزيار، مركز علمى قم و… توانستند از رهبرى فكرى آن دو امام بهره كافى را ببرند و انديشه استدلالى شيعى را حفظ كنند.

اينك پس از اين مقدمه بس مختصر (كه مى بايست در مورد آن دست كم ده جلد كتاب نوشته شود) به مطلب زير توجه فرمائيد:

نشست نقد و بررسى كتاب «ناصرخسرو، لعل بدخشان» (8/5/1381) ـ نقل از كتاب ماه شماره 61، ادبيات و فلسفه.

بخشى از بيانات جناب كامران فانى را ملاحظه فرمائيد. پيشاپيش تصريح مى كنم كه مراد من در اين جا نه انتقاد از كتاب ماه است بل آن را يك نشريه مفيد و لازم مى دانم، و نه انتقاد از جناب فانى. بل انتقاد من متوجه خودمان است يعنى ما حوزويان كه بايد مكتب اهل بيت(عليهم السلام) را توضيح دهيم و اين مسئوليت منحصر به فرد ماست. مى خواهم نمونه اى بياورم تا روشن كنم كه چه كارى كرده ايم و چه كارى را انجام نداده ايم.

آقاى كامران فانى در قسمتى از سخنانش مى گويد:

اصولاً چرا ناصر خسرو نمى تواند فيلسوف باشد؟ و اين سرنوشت اسماعيليه چرا به اينجا كشيد؟

اسماعيليه به عقل گرايى و تفكر معروف هستند، ولى جز يك دوره كوتاهى كه همان قرن چهارم و پنجم است، هرگز به دنبال تفكر و فلسفه نبودند. امروز فرقه اسماعيليه كه خيلى عزيز هم هست، فكر مى كنم بسته ترين فرقه اسلامى در جهان است، تقريباً هيچ متفكرى از قرن ششم به بعد در اسماعيليه پيدا نشده است. تنها يك دوره كوتاهى بود كه ناصر خسرو هم يكى از اوجهايش است. چرا اسماعيليه كه اينقدر مى گوييم متكى به عقل بوده و امروز مورد توجه ما است، دچار اين انحطاط شد و در كتاب تاريخ فلسفه هم از اسماعيليه به عنوان فلسفه ياد نمى كنند و چرا شيعه اماميه در اين كار موفق شد.

مى دانيم كه به اصطلاح اجاق فلسفه به خصوص بعد از حمله مغول، فقط در حوزه هاى شيعه و در ايران بود كه روشن نگاه داشته شد. ايران تنها جايى در جهان اسلام بود كه فلسفه تدريس مى شد. اسماعيليه و شيعه اماميه خيلى شبيه هم هستند و در اصول تقريباً هيچ تفاوتى با هم ندارند. فرقش ظاهراً در مسئله امام است. يعنى قبول كردن امام زنده حى و حاضر و امام غايب. اسماعيليه معتقدند كه امام نمى تواند غيبت كند. امام بايد هميشه وجود داشته باشد تا ما راه حل را از دهان او بشنويم. بنابراين نمى توانند به عقل خودشان تكيه كنند، هرچقدر هم بگويند، چون چيزى وجود دارد كه بايد از آن بشنوند، بنابراين مستقلاً نمى توانند راه خودشان را بروند. در مورد شيعه اماميه تا قرن چهارم وضع همينطور بود، ولى با غيبت امام زمان دست و پايش باز شد و ديگر از اينجا توانست آن عقلى را كه مدعى اش بود، به كار بيندازد و يك نوع استقلال عقلى پيدا كند. بنابراين، فلسفه در شيعه اماميه رونق پيدا كرد، عقل گرائى رونق پيدا كرد، ولى در اسماعيليه كه هميشه يك امام حاضر و حى بالاى سرشان بود و در واقع تفكر مستقل را از آن ها مى گرفت، باعث شد كه اسماعيليه كه يك زمانى پرچمدار انديشه عقلانى و تفكر فلسفى ـ كلامى بودند، بعدها به كلى اين ميراث را كنار بگذارند. تا قرن بيستم كه به يك معنى دوباره اسماعيليه كشف شدند. ناصرخسرو هيچ وقت آن شهرت امروزى را در تاريخ ادبى و فكرى ما نداشته است. علتش اين است كه دو دشمن بزرگ داشته: يكى اهل سنت بودند كه به شدت با اسماعيليه و باطنيه مخالف بودند. دوم، وقتى كه شيعه اماميه سر كار آمد با رقيبش اسماعيليه به شدت مخالف بود. بنابراين ناصرخسرو هم از جناح خودى و هم از جناح مخالفش ضربه مى خورد. در قرن بيستم بود كه ناصرخسرو به عنوان يك چهره وطن پرست مبارز جلوه كرد. انسانى كه معتقد است تغيير و دگرگونى، گريزناپذير است، انسانى كه معتقد است براى اصلاح اجتماعى بايد مبارزه كرد، انسانى كه معتقد است براى اثبات عقيده بايد از هر وسيله استفاده كرد. در واقع در يك كلمه به عنوان يك ايدئولوگ و نظريه پرداز، به ويژه از آن نظر كه فوق العاده به ايران توجه داشت و زبان فارسى برايش مسئله اصلى بود، مورد توجه ايرانيان قرار گرفت. و باعث شد كه حتى شخصى مثل محمد قزوينى هم، ناصرخسرو را به عنوان يكى از شش شاعر بزرگ فحل زبان فارسى قرار بدهد.

ابتدا سخنى چند با جناب فانى:

1ـ در يك كنفرانس علمى جاى گاه جمله احساساتى و عاطفى «اسماعيليه كه خيلى هم عزيز است» چيست؟ مثل اين كه ايشان صندلى محفل علمى را با نيمكت تماشاچيان ورزشگاه عوضى گرفته اند.

2ـ مى فرمايند: تقريباً هيچ متفكرى از قرن ششم به بعد در اسماعيليه پيدا نشده است. سپس دليل اين علم گريزى و دانش پرهيزى اسماعيليه را حضور امامان شان، مى داند يعنى چون اسماعيليه هميشه امام دارد (حتى امروز) لذا وجود امام باعث شده كه آنان كار علمى نكنند.

امّا:

اولّاً: همين اسماعيليه در قرن 6، 5، 4 و3 كه علما و دانشمندانى مانند قاضى ابوحنيفه نعمان بن ثابت، ابويعقوب سجستانى (صاحب ينابيع و كشف المحجوب) و صدها دانشمند ديگر حتى خود حسن صباح و ناصرخسرو، داشتند آيا در آن قرن ها امام نداشتند؟! چرا در عصر فاطمى كه امامان با قدرت و مسلط داشتند، در علوم پيش مى رفتند و وجود امام شان دست و پاى شان را نمى بست؟! اما از قرن شش به بعد وجود امام عامل زمين گير شدن شان شد؟

چرا افرادى مثل جناب فانى يك سرى خيالات را به عنوان يافته هاى علمىو تحليل علمى ابراز مى دارند؟ گويا تناقض گويى بيمارى همه گير شده و تقريباً اكثر دست اندركاران علوم انسانى ايران را فرا گرفته است.

ثانياً: مى فرمايند: در قرن بيستم دوباره اسماعيليه كشف شد.

لابد ايشان مى دانند چه كسى در قرن بيستم اسماعيليه را كشف كرد؟ و حتماً مى دانند كه آن مركز با جاه و جلال اسماعيليه در لندن سخت مورد محبت حاكميت استعمارگر انگليس، است. آن طور كه من در لندن ديدم پيروان اين مركز بايد با علم و دانش اجنبى باشند، وگرنه به فرقه نزارى حسن صباح تبديل شده و دمار از روزگار استعمارگران در مى آورند. در دهكده جهان جايى براى اسماعيليه آگاه و با علم و انديشه وجود ندارد. زيرا كدخداى دهكده چنين مى خواهد. راستى حضرت فانى اين حقيقت را نمى بيند؟ آيا او اسماعيليه عزيزش را در اسارت نمى بيند؟ چرا در اهانت به شيعه و گستاخى نسبت به امامان شيعه حس آزادى اش گل مى كند اما نمى تواند در مورد استعمار حتى يك كلمه هم بگويد؟ـ؟! حتى لفظ «عزيز» را ظاهراً براى به دست آوردن دل حاكميت انگليس به زبان مى آورد. اينان چرا در هر عرصه شجاع و گستاخ هستند غير از در مقابل غرب؟ ايران گرائى شان مساوى غرب گرائى شان است. اين چه منطق، چه طرز تفكر و چه حس ناسيوناليسم است؟؟؟.

3ـ افاضه مى فرمايند: كه چون امام شيعه غايب شد، دست و پاى شيعه باز شد و اماميه توانستند در علم و انديشه پيش بروند.

يعنى امامان شيعه اماميه، عامل بازدارنده از علم و انديشه بودند!!! در اين جا نمى گويم آيا اين آقاى مدعى تخصص در علوم انسانى هيچ اطلاعى ازتاريخ سير علم و انديشه در شيعه نداردـ؟ يا ده ها سخن و پرسش ديگر كه ثابت مى كنند يا حضرت ايشان يك فرد تهى از هر علم هستند و يا تعهد دارند، كه البته دومى صحيح است زيرا اين حضرات ادامه جريان جنبش محمد على فروغى (دانشمندى كه مركوب رضاخان بى سواد شده بود) هستند، و قيچى فروغى را كه يك تيغه اش ايران باستان پرستى و تيغه دومش غرب پرستى و اجنبى گرايى است، هنوز در دست دارند تا ريشه تشيع را ببرند. شخص جناب فانى مورد نظر نيست بل اين يك جريانى است كه هماره به رسالت خود مشغول است.

سخن من يك پرسش از خودمان است از حوزويان مثل خودم، مى گويم: اين است ثمره ارسطوگرائى ما كه آن قدر به اين مطالب پوچ پرداختيم، از تدوين فلسفه، عرفان و ساير علوم انسانى قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) بازمانديم اينك مى گويند امامان شما نه تنها علمىو انديشه اى نداشتند بل وجودشان بازدارنده از علم و انديشه بود. و اين است تيشه اى كه به ريشه خودمان زده ايم. اينك بيائيد با هم هر خاكى را كه مى پسنديد بر سرمان بكنيم، اختيار انتخاب اين خاك را به شما واگذار مى كنم.

جناب فانى حق دارد او مى تواند به من بگويد: كو فلسفه امامانت؟ كو تاريخ شناسى و تبيين تاريخ اهل بيتت؟ كو عرفان مكتبت؟ كو هستى شناسى مذهبت؟ كو كيهان شناسى آئينت؟ كو جامعه شناسى و روان شناسى مسلكت؟ كو انسان شناسى مشربت؟ تو فقط وقتى آدم شدى كه گداى در ارسطو گشتى، و اين آدم بودن عاريه اى را وقتى به دست آوردى كه از وجود و حضور امامت آسوده شدى.

بيائيم و به خود آئيم، عرصه را به جريان نوين مبارك كه در حوزه پديد شده تنگ نكنيم، اين جريان جوان را تشويق كنيم، ديگر دَم ملاصدرا و محى الدين را رها كنيم. امروز هم امكانات داريم و هم مغزهاى قوى و كار آمد، اگر اين جناب فانى از ما بپرسد امام جواد(عليه السلام) امام هادى(عليه السلام) امام حسن عسكرى(عليه السلام) شما چه كرده اند؟ چه پاسخى داريم؟ كدام متن تدوين شده داريم كه علوم اين امامان را نشان بدهد همه حديث ها همه تبيينات امامان، در قفسه ها مانده اند و ما به دنبال ارسطوئيات يونانى آميخته با نو افلاطونيات و به جوكيات هندى، مشغول هستيم. هر روز معجزه مى كنيم و به دنبال كشف و شهود هستيم.

آن حضرت فلانى كه كشف و شهود مى كند به جاى اين كه مردم را در شكل خوك و خرس ببيند بهتر است اندكى هم در علوم انسانى كشف و شهود كند، علوم به ما بدهد تا اين قدر تحقير نشويم، اين قدر امامان مان به زير سؤال نروند. به خدا قسم همه اين مدعيان كشف و شهود دروغگو هستند. به طورى كه در طول تاريخ دروغگو بودند و سنى و شيعه را بدبخت كردند.

ترقى كرده ايم يك مجلد در مورد يك امام ننوشته ايم كه به درد اساسى بخورد اما حضرت عارف پهلوانى ما، ده جلد در شرح ديوان حافظ مى نويسد. اولاً اين كار آقاى فانى و امثال آن است كه انجام دهد ثانياً اگر حافظ را صد در صد يك عارف متدين بدانيم باز كار حضرت پهلوانى ترجيح فرع بر اصل است. كجا مى رويم؟!

گوشه اى از سخن جناب فانى درست است. وقتى كه آخرين امام شيعه غايب شد اندكى دست و پاى شيعه باز شد زيرا حكومت ها از اين كه امام شيعه مدعى خلافت است راحت شدند و از سختگيرى شان نسبت  به شيعه كاسته شد، گرچه قتل عام ها گاه گاهى ادامه داشت از آن جمله قتل عام شيعيان رى و…

اما به محض باز شدن دست و پا، برخى نابخردان شيعه به واردات يونانى و… پرداختند و «اصول چهارصدگانه» كتابهايى كه همه علوم انسانى را در محتواى شان داشتند، به كنار ماندند. اين كتاب ها غير از آن كتاب هاى زراره، محمد بن مسلم، و… و… و… بود كه همگى يا به غارت رفتند و يا توسط بازماندگان شان دفن شده (از ترس حكومت ها) و زير خاك پوسيدند و غير از كتاب هاى محمد بن ابى عمير است كه همگى در تنور سوختند و غير از… و غير از… و جناب فانى ها اين همه دم از ايران باستان مى زنند حتى يك بيت شعر از عصر ساسانيان ندارند تا چه رسد به يك جلد كتاب. لابد دست و پاى ايرانيان باستان را نيز امامان ما بسته بوده اند. سخن زياد و درد به اندازه اقيانوس است و خواب ما گران تر از صخره هاى بزرگ عالم.

مرادم را از جريان نوين و جوان حوزه، مشخص كنم: براى نمونه كتاب «فرهنگ واژه ها» را معرفى مى كنم البته براى نمونه فقط، كه نويسندگان روشن ضمير و آگاه و محقق آن تا حد زيادى از بند صدرائيات و تصوف رهيده اند. اگر اين جريان دچار غربزدگى نشود كه نمى شود و به متون متروكه ما با ديد ويژه علوم انسانى در رشته هاى مختلف، بپردازد كه (اگر امكانات در اختيار آنان باشد نه در اختيار صدرائيان) خواهند پرداخت و معجزه خواهند كرد، كشف خواهند كرد، شهود خواهند كرد، كشف و شهودى كه علم و دانش آورد و سربلندى به بار آورد، نه كشف و شهودى كه مردم را در شكل خوك و خرس ببيند. مردان با فهم و درك و روشن كه حتى قيافه يكى از آنان را نيز نديده ام تا متهم به طرفدارى مغرضانه شوم. اساساً غير از محتواى كتاب مذكور هيچ اطلاعى از آنان ندارم، اما آرزوى موفقيت براى شان و براى راه شان دارم.