بخش چهارم: بازماندن شیطان از کاری، بدلیل اشتغال به کار دیگر

بخش چهارم

بازماندن شیطان از کاری، بدلیل اشتغال به کار دیگر

هیچ موجودی (غیر از خدا) مجرد از زمان و مکان نیست

نسبیت زمان و مکان

نسبیت زمان در قرآن

نسبیت زمان در حدیث

فیزیک و نسبیت زمان

امام سجاد و امانیسم

امام سجاد و لیبرالیسم

خداوند برخی از بشرها را دشمن می دارد

به برخی از دشمنان خدا، نه همۀ شان

چیستی شخصیت

روی و پشت شیطان- چیستی شیطان

ایمان شیطان

شیطان گزینش می کند

 

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اشْغَلْهُ عَنَّا بِبَعْضِ أَعْدَائِكَ، وَ اعْصِمْنَا مِنْهُ بِحُسْنِ رِعَايَتِكَ، وَ اكْفِنَا خَتْرَهُ، وَ وَلِّنَا ظَهْرَهُ، وَ اقْطَعْ عَنَّا إِثْرَه‏: خدایا، بر محمد و آلش درود فرست، و او را از ما به برخی از دشمنانت مشغول گردان، و ما را با زیبائی رعایتت، از (شر) او حفاظت کن، و در برابر نیرنگ او ما را کفایت کن، و پشتش را به طرف ما گردان، و ردّ پایش را از ما قطع کن.

 

شرح

 

بازماندن شیطان از کاری بدلیل اشتغال به کار دیگر

 

وَ اشْغَلْهُ عَنَّا بِبَعْضِ أَعْدَائِك‏. شرح این جمله نیازمند یک مقدّمۀ مشروح است:

همۀ موجودات (غیر از خدا) مشمول زمان و مکان هستند؛ فرشتگان، جنّ ها و شیاطین همگی موجودات زمانمند و مکانمند هستند. و هیچ موجودی (غیر از خدا) فارغ از زمان و مکان نیست حتی روح. و اصطلاح «مجرّد» و «مجرّدات» از تخیلات ارسطوئیان است و هیچ چیزی مجرد از زمان و مکان نیست. و زمان و مکان عین مادّه هستند بطوری که می توانید فرمول زیر را بنویسید:

مادّه- زمان= مادّه- مادّه.

(ماده منهای زمان، مساوی مادّه منهای مادّه).

مادّه- مکان= مادّه- مادّه.

و همچنین است عکس آن:

زمان- مادّه= زمان- زمان.

مکان- مادّه= مکان- مکان[1].

پس؛ هر چیزی و هر موجودی غیر از خدا، یا مادّه است و یا مادّی. و با بیان دیگر: هر موجودی (غیر از خدا) مادّه است یا مادّه فشرده و یا مادّه بسیط. و باصطلاح محققین قدیم ما، هر موجودی یا «جسم کثیف» است و یا «جسم لطیف». حتی انرژی نیز، عین مادّه است:

مادّه= انرژی فشرده.

انرژی= مادّۀ بسیط.

اما زمانمندی فرشته: جبرئیل می آید، می رود، سخن می گوید، تحرک دارد، کار می کند شاد می شود، غمگین می گردد و…، همۀ اینها تحوّل و تغییر است: تغییر از حالی به حال دیگر، تغییر از مکانی به مکان دیگر. و تغییر عین زمان است و ماهیت زمان غیر از «تغییر» چیزی نیست.

تعریف زمان: زمان یک عنوان کلّی است که آن را به «برداشت ذهنی کلّی از تغییرات اشیاء و جهان» نام نهاده ایم:

زمان= تغییر.

زیرا: زمان- تغییر= زمان- زمان.

و همینطور مکان؛ مکان هر چیز حدّ آن است. و هر موجودی (غیر از خدا) محدود است. مطلق و نامحدود فقط خداوند است:

مکان= حد.

زیرا: مکان- حد= مکان- مکان.

و بعبات دیگر: مادّه= بُعد.

زیرا: ماده- بُعد= مادّه- مادّه.

وقتی که می گوئیم: فلان شیئ مکان فلان شیئ است، غیر از مقایسۀ میان ابعاد آن دو شیئ، چیزی نیست.

بُعد= حد.

پس؛ مکان- حد= مکان- مکان.

بنابراین؛ ماده= بُعد= حد= مکان.

و چون همه چیز (غیر از خدا) زمانمند و مکانمند هستند و هیچ موجودی فارغ از زمان و مکان نیست، پس همه چیز یا مادّه (= جسم کثیف)، و یا مادّی (= جسم لطیف) هستند. باور ارسطوئیان به «مجرد» و «مجردات»، یک «فرض» بی دلیل و یک «فرضیۀ غیر علمی» و ضد عقلی است با این همه صدای طبل عقل گرائی شان گوش عالم را کر کرده است. ارسطوئیان ما اینگونه فرضیّات ضد عقل خودشان را «معقول» نامیدند و آیات قرآن و احادیث اهل بیت (علیهم السلام) را منقول نامیدند. و شیطان این چنین با فرهنگ، اندیشه و عقل بشر بازی می کند؛ موهومات را به معقولات، و معقولات را به موهومات تبدیل می کند.

در مقدمات مجلد اول در مبحث «منطق قرآن و اهل بیت» گفته شد که این منطق بر سه اصل مبتنی است: 1- واقعیت گرائی. 2- تبیین. 3- ابطال خواهی. و در آنجا به شرح رفت که ترس و پرهیز منفعلانه از بینش «طبیعیون» و «دهریوّن» در قدیم و پرهیز منفعلانه از منطق مارکسیسم در دوران اخیر، سبب شده که اصطلاح ارسطوئی مجرد و مجردات در میان ما رواج یابد و جای بیفتد. در حالی که یک غلط اساسی آشکار و یک موهوم مشخص است.

امام سجاد علیه السلام در این جمله (وَ اشْغَلْهُ عَنَّا بِبَعْضِ أَعْدَائِك‏) علاوه بر اینکه شیطان را موجود متغیر، متحرک، متحول، دارای فعل و فعالیت؛ رفت و آمد و… می داند، او را «موجودی که اشتغال به کاری او را از کار دیگر باز می دارد» معرّفی می کند (: خدایا، شیطان را به برخی از دشمنانت مشغول کن تا به ما نپردازد). این بازداشتن کاری از کار دیگر، هم باز داشتن زمانی است و هم باز داشتن مکانی. پس شیطان هم مشمول زمان است و هم مشمول مکان، مانند هر مخلوق دیگر.

و این همان شیطان است که ارسطوئیان ما او را و فرشتگان را و همچنین «روح» را مجرد می نامند و در مجرد بودن روح کتاب مستقل هم می نویسند!!! روح چگونه مجرد است که این همه کار عظیم و فعالیت فیزیکی عظیم دارد؛ روح بحدّی نیروی فیزیکی دارد که پیکر چند تنی فیل را جا به جا می­کند، وقتی که فیل می میرد و روح از پیکرش جدا می شود، یک جرّثقیل قوی لازم است تا پیکر مردۀ آن را جابه جا کند.

نسبیت زمان: همه چیز (غیر از خدا) در بستر نسبیت قرار دارند و مدرّج هستند به درجات[2]. از حرکت و تغییرات درون یک اتم، درون یک منظومه، درون یک کهکشان، و…، تا برسد به تغییر و تحول تکاملی وجود جبرئیل، و نیز حرکت و رفت و آمد او در فضا و زمان، و همچنین جناب عزرائیل و امثالش، و نیز حرکت شیطان.

عزرائیل در یک «آن» جان یک نفر را در شرق کرۀ زمین و جان دیگری را در غرب آن می گیرد، این درست است. اما سخن در این است که مراد از «آن» چیست؟ آیا مراد «ثانیه» است؟ ثانیه، دقیقه، ساعت، یا 24 ساعت، اعتباریاتی هستند که ما بشرها آنها را «قرارداد» کرده ایم، و در واقع برای تغییرات و تحرکات خودمان و محیط خودمان ساخته ایم که کوچکترین تغییر و تحرک خود و محیط خود را «ثانیه» نامیده ایم. وقتی که کار عزرائیل را با کار و تغییر و تحول خودمان مقایسه می کنیم گمان می کنیم که او در یک زمان واحد در دو سوی کرۀ زمین حاضر بوده است، در حالی که زمان نسبی است؛ یک ثانیه برای عزرائیل یک زمان بس طولانی است، اگر کار او با «آن»های خودش محاسبه شود، او هرگز در یک «آنِ خودش» در دو سوی کرۀ زمین نبوده است.

تنها خداوند است که خالق زمان است، نه مشمول زمان- نه زمانمند است و نه مکانمند- که هیچ «آن»ی از هر نوع «آن» برای او نیست، و فقط اوست که همیشه همه جا حاضر، و همه جا ناظر است، زیرا که او خالق هر مکانمند و خالق مکان است.

نسبیت زمان در قرآن: کسی که (مثلاً) در 5000 سال پیش مرده، یا کسی که امروز می میرد، باید هزاران سال (بل میلیون ها سال) بگذرد تا قیامت شود و او در محشر حاضر شود[3]. قرآن می فرماید: در قیامت از آنان می پرسند: «كَمْ لَبِثْتُمْ»[4] از روز مرگ تان تا کنون که به محشر آمده اید چقدر درنگ کرده اید؟ «قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ»[5]: می گویند: یک روز یا بخشی از یک روز. این موضوع در قرآن تکرار شده است.

در وقت مرگ، روح از بدن جدا می شود و چون روح نیز مانند فرشته و جن «جسم بسیط» است گذشت زمان برایش سریع است، بطوری که گذشت میلیون ها سال زمینی را در حدّ یک روز تلقی می کند.

و شبیه این است خواب و خوابیدن؛ کسی که بدلیل اشتغال بکاری دو شب پشت سر هم نخوابیده وقتی که می خوابد، پس از 10 ساعت بیدارش می کنند، می گوید: چرا نگذاشتید نیم ساعتی بخوابم. واقعاً گمان می کند کمتر از نیم ساعت خوابیده است. اگر خواب خیلی عمیق باشد مانند خواب اصحاب کهف، 339 سال معادل یک روز یا بخشی از یک روز می شود: «قالَ قائِلٌ مِنْهُمْ كَمْ لَبِثْتُمْ قالُوا لَبِثْنا يَوْماً أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ»[6].

پس نسبیت زمان از نظر قرآن یک امر مسلّم است؛ هر موجودی نسبت به ویژگی ماهیت خودش، رابطۀ ویژه ای با زمان دارد.

گفته شد: زمان یعنی تغییر کائنات و اشیاء کائنات. پس هر چیز یک جریان تغییری در وجود خود دارد، و مطابق ماهیت ویژۀ خودش، یک رابطۀ ویژه با تغییرات جهان دارد. و این دو ویژگی، نسبت او را با «مطلق زمان» تعیین می کند.

نسبیت زمان در حدیث: در احادیث معراج تصریح شده که آن مسافرت طولانی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) با آن همه مشاهدات فضائی، بررسی های دقیق در شش آسمان تا می رسد به «سدرة المنتهی» که در آنسوی آن مخلوقی نیست و پایان کائنات است، و آن همه دیدار با برخی پیامبران، گفتگو با آنان، بازرسی از بهشت و دوزخ، و…، همگی در مدتی انجام یافته که حداکثر به دو دقیقه نمی رسد.

برخی حدیث ها می گویند: وقتی که از خانه اش حرکت کرد ظرف آبی (کوزه و یا هر ظرف دیگر) به پهلو افتاد، وقتی که برگشت ریزش آب آن ظرف به پایان نرسیده بود. در برخی دیگر آمده: وقتی که از خانه خارج شد «حلقه رزۀ» درب خانه که حرکت کرد، هنگام برگشتنش هنوز حرکت آن ادامه داشت.

خدای کائنات اراده کرد که پیامبرش از شمول زمانی خود خارج شود و مشمول زمان دیگری گردد و آن همه امور را در یک زمان بس کوتاه انجام دهد. و همۀ مشاهدات و کارهایش را به ترتیب زمانی انجام داد و هیچکدام از کارهایش در عرض هم نبودند، همگی در طول هم بودند، و هرگز دو کار را در یک «آن» انجام نداده است و این پیام مشروح حدیث های معراج است و در واقع احادیث معراج دربارۀ «در طول هم بودن کارهای آن حضرت در معراج» نصّ هستند.

فیزیک و نسبیت زمان: دانشمندان فیزیک فضائی برای نسبیت زمان مثال آورده و می گویند: اگر کسی با یک سفینۀ فضائی با سرعت فوق سرعت نور، 13 دقیقه سفر کند، وقتی که به زمین می آید که، از عمر زمین 350 سال سپری شده است.

ظاهر این مثال برعکس ماجرای معراج می شود بل با آن متناقض می گردد. اما با اندکی دقت هر دو همدیگر را تأیید می کنند. زیرا دانشمندان فیزیک فضائی، آن مسافر فرضی شان را در درون سفینۀ فرضی می گذارند و او را از شمول یک «نسبیت زمان» خارج نمی کنند و نمی توانند بکنند، زیرا همۀ محاسبات شان برای همان مسافر فرضی بر اساس آن «نسبت از زمان» است که در آن هستند و اگر می توانستند مسئله را بطور کامل فرض کنند می گفتند: آن مسافر می تواند در طول 13 دقیقه کارهائی را انجام دهد که انجام آنها در روی زمین نیازمند 000/350 سال می باشد و در واقع معنی سخن شان نیز همین است.

مثال دیگر آنان این است: دو برادر دو قلو را فرض کنید؛ یکی با سرعت فوق سرعت صوت به سفر فضائی برود پس از چند دقیقه که برگردد خواهد دید که برادرش پیر شده و 120 سال از عمرش گذشته است.

البتّه این مثال ها اگر همانطور که فرض می شوند به واقعیت برسند، نتیجه همین خواهد بود که می گویند. زیرا هر نتیجه ای تابع مقدمات خود است. اما اگر با ماهیتی که در معراج بوده واقع شوند همان نتیجۀ معراج را خواهند داد.

فرق میان دو ماهیت در این است که در این دو مثال، عالَم زندگی فرد مسافر فقط در یکی از ابعادش عوض می شود که سرعت انتقال او در مکان (فضا، زمان) است. اما در معراج همۀ ابعاد عالَم زندگی عوض می شود.

و با بیان دیگر: در دو مثال مذکور، فرد مسافر شبیه ماهی ای است که سطلی به دریا فرو کرده و او را در میان آب سطل از دریا خارج کرده و به میان هوای بیرون بیاورند، اما در معراج (بلا تشبیه و نعوذ بالله) شبیه موجود «دو زیست» می گردد که عالَم دریایش با عالم بیرونش تفاوت ماهوی دارد. و اگر دو مثال مذکور به صورت و ماهیت معراج فرض شوند، نتیجه همان خواهد بود که گفته شد: در آن عالَم در چند دقیقه حوادث و اتفاقاتی رخ می دهد و کارهائی انجام می یابد که برای انجام آنها در این عالم صدها و هزاران سال نیاز هست.

پس معکوس بودن دو قضیه بدلیل معکوس بودن «فرض» است، والاّ هر دو قضیه یک نتیجه را می دهند.

این توضیحات را برای آنان که معلومات عمومی دارند آوردم، والاّ مسئله برای کسانی که با مسائل کیهان شناسی و فضا- زمان، آشنائی کامل دارند، وضوح بیشتری دارد و نیازمند این همه توضیح نیست. مگر ارسطوئیان که هرگز بیدار نخواهند شد.

عزرائیل و جبرئیل نیز (در بستر جریان زمانی خودشان) وقتی که به کاری مشغول هستند از کار دیگر باز می مانند. و همینطور است شیطان که امام علیه السلام می گوید: خدایا، وَ اشْغَلْهُ عَنَّا بِبَعْضِ أَعْدَائِك‏. یعنی و اشغله شغلاً دائماً حتی لا یفرغ عنهم و یوسوسنا: او را به برخی از دشمنانت مشغول کن مشغول شدن دائمی تا فرصتی برای پرداختن به ما نداشته باشد.

تحدّی و ابطال خواهی: یک جملۀ امام با چشم اندازی به احادیث دیگر، این همه پیام علمی در خود دارد. آیا کسی که اساس جهانبینی و هستی شناسیش بر پایۀ موهوم و خیالی «مجردات» مبتنی است، می تواند معنای این جملۀ امام را درک کند؟ او عقلش را در گرو موهومات (آن هم در اصول و پایه های بینشش) قرار داده و این «جهل مرکب» خود را «معقول» نام نهاده، می تواند از این سخن امام- که نامش را «منقول» گذاشته- بهره ای ببرد؟ میان کلام و بینش امام با بینش ارسطو، و میان هستی شناسی و فلسفۀ قرآن و اهل بیت با بینش و فلسفۀ ارسطوئی، تفاوت از زمین تا آسمان است، بل تفاوت واقعیت گرائی با موهوم گرائی است. آیا اجازه دارم که بگویم: تفاوت راه مستقیم الهی، با راه شیطان است-؟

آنان که مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) را بر طبق ارسطوئیات تحریف می کنند، در این کار نه دلشان می لرزد و نه دست شان، اما وقتی که من از این کار نابهنجار آنان انتقاد می کنم هم دلم از ترس شان (و از ترس طرفداران شان) می لرزد و هم دستم، که اجازه ای برای نقد از این «بت» شان نمی دهند.

برخی از آنان بر صحیفۀ سجادیه نیز شرح نوشته اند، هر جا که نتوانسته اند سخن امام را در بستر فلسفه ارسطوئی و کلام وارداتی مسیحی[7] قرار دهند، با مسامحه از روی آن عبور کرده اند. چه کنند؛ در مواردی نه توان توجیه دارند، نه توان ابطال. مصیبت اینان بزرگتر است؛ می توان به یک غیر مسلمان گفت: اگر امامت این امام را (یا اسلام را نمی پذیری) بیا تنها این یک جملۀ امام سجاد را ابطال کن. و می توان آیه «إِنْ كُنْتُمْ في‏ رَيْبٍ مِمَّا…..»[8] را برای شان خواند. اما از اینان ابطال خواهی هم نمی توان کرد زیرا خودشان را محقق دین و تشیع می دانند، نه مبطل دین، و بر «اصول کافی» شرح می نویسند.

 

امام سجاد و اُمانیسم[9]

 

وَ اشْغَلْهُ عَنَّا بِبَعْضِ أَعْدَائِك‏؛ یک شخص لیبرال وقتی که با این جملۀ امام روبه رو می شود با خود می گوید: چرا امام از خدا نمی خواهد که شر شیطان را از همگان بر طرف کند و می گوید او را به برخی از بشرها مشغول کن-؟! آیا امام یک فرد انسان دوست نیست؟!

اما امام علیه السلام «انسانیت دوست» است، نه «انسان دوست». او انسان منهای انسانیت را انسان نمی داند، بشر می داند. و برای بشرِ منهای انسانیت، حق و حقوقی قائل نیست.

مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) به همۀ مخلوقات خدا ارزش و اهمیت وافری قائل است، هر شیئ را یک «آیه» می داند؛ یک سوسک، مورچه، بل از میکروب و ویروس گرفته تا کل کرۀ زمین، منظومه ها و کهکشان ها و… و…، هر کدام را یک آیه خدا می داند. و برای هر جانداری حق و حقوقی قائل است[10]. اما برای بشری که فاقد انسانیت است هیچ حق و حقوقی قائل نیست. زیرا وجود چنین شخصی را «فساد محض» می داند که هیچ نقش مثبتی حتی در حدّ مار و عقرب، در نظام جهان ندارد بل تباهی آور است و در نظام محیط طبیعی و اجتماعی ایجاد خلل می کند: «سَعى‏ فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فيها وَ يُهْلِكَ الْحَرْثَ وَ النَّسْلَ وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَسادَ»[11]: می کوشد که در زمین فساد کند و نسل (جانداران و انسان) و گیاهان را تباه کند، و خداوند فساد را دوست ندارد.

بدیهی است وقتی که خدا فساد را دوست ندارد، فسادگر و تباه کننده را هرگز دوست ندارد. و وقتی که خداوند او را دوست ندارد پس امام سجاد (علیه السلام) چگونه می تواند او را دوست بدارد.

بدنبال آیۀ مذکور می فرماید: «وَ إِذا قيلَ لَهُ اتَّقِ اللَّهَ أَخَذَتْهُ الْعِزَّةُ بِالْإِثْمِ فَحَسْبُهُ جَهَنَّمُ وَ لَبِئْسَ الْمِهادُ»: و هنگامی که به او گفته شود از خدا پروا کن- و به تباهی نسل و گیاه نپرداز- روحیه «گردنکش ناهنجار گرائی» او را فرا می گیرد، پس دوزخ سزای اوست، و چه فرجام بدی است دوزخ.

لغت: مهاد- از مهد- به معنی: آمادگی، آماده کردن، و آماده شده؛ فراهم آمدن.- اشاره به این است که چنین شخصی خودش دوزخ را برای خود فراهم می آورد.

این است که انسان یک موجود (باصطلاح) معمولی نیست، یا در مقام اشرف مخلوقات قرار می گیرد که خدا همه چیز جهان را برای او آفریده، و یا به مقام اسفل سافلین سقوط می کند که در این صورت بقدر یک مار و عقرب نیز حق و حقوقی ندارد. تنها یک حق دارد: هر کسی نمی تواند دربارۀ او، ناهنجاری ها و جرم هایش تصمیم گرفته و مجازاتش کند، این کار منحصر است به نظام قضائی جامعه تا با عدالت رفتار شود.

اُمانیسم و تکلیف: دوست داشتن مفسدان، دقیقاً از بین بردن حقوق دیگر انسان ها، جانداران و گیاهان است. پس اُمانیسم غربی در واقع «انسان دوستی» نیست بل دقیقاً «دشمنی با انسان» است.

نکتۀ مهم این است که امانیسم نمی تواند خنثی باشد و هیچ ضرری بر انسان و نیز انسانیت نداشته باشد، با یک دقّت به خوبی روشن می شود که همۀ مفاسد مدرنیته یا از امانیسم ناشی می شوند و یا بوسیلۀ آن تقویت می شوند. شعار اُمانیست ها که می گویند «اول حقوق انسان را به او بده سپس از او تکلیف بخواه» عامیانه ترین و غیر علمی ترین سخن است که حقوق و تکلیف را با همدیگر و ضد همدیگر قرار می دهد در حالی که این دو یک حقیقت واحد هستند؛ حقوق هر انسانی تکلیف انسان های دیگر است و تکلیف هر انسانی حقوق انسان های دیگر است. و شگفت است عصر مدرنیته با همۀ ادعاهای علمی، این حقیقت را درک نمی کند و به «دوگانگی میان حق و تکلیف» باور دارد.

منشأ این عدم درک، فرهنگ کلیسائی قرون وسطی است که اکثریت افراد جامعه را «مسلوب الحقوق» و در عین حال (مکلّف به تکالیف شاق و گسترده» می کرد و اقلیت را نیز مسلوب التکلیف و دارای همۀ حقوق می دانست. اعتراض بر این فرهنگ و رویگردانی از آن یک حقیقت و واقعیت واضح است لیکن همین اعتراض و انتقاد هنوز هم ناقص است. زیرا اساس «تفکیک حق و تکلیف از همدیگر» را محفوظ داشته، و اندیشه را به محور همان تفکیک و «دوگانگی» قرار داده است که مبنای فکر قرون وسطی بود. وقتی که پایه غلط باشد نتیجه هر چه باشد غلط خواهد بود؛ خواه به محور «تقدّم تکلیف بر حقوق» باشد و خواه به محور «تقدم حقوق بر تکلیف». و هر دو غلط است خواه گزینۀ قرون وسطی باشد و خواه گزینۀ امانیسم مدرنیته[12].

و لذا در امروز جهان، بزرگ جلاّدان و قتل عام کنندگان، و بزرگ خونخواران جهان، غربیان امانیست هستند. که هیچ حقی برای جامعه های دیگر قائل نیستند و تنها از آنها تکلیف می خواهند.

 

امام سجاد و لیبرالیسم

 

وَ اشْغَلْهُ عَنَّا بِبَعْضِ أَعْدَائِك‏؛ خدایا، شیطان را به برخی از دشمنان خودت مشغول کن که به ما نپردازد.

تعریف: عداوت دو نوع است با دو نوع ماهیت:

1- عداوت عبارت است از تحرّک احساسات غریزی محض، بر علیه یک چیز یا یک شخص.

2- عداوت عبارت است از تحرّک احساسات غریزی با امضای فطرت و تعقل، بر علیه یک چیز یا یک شخص.

نوع اول محکوم و هرگز سزاوار انسان نیست، نوع دوم شایستۀ انسان بل مساوی است با انسانیت انسان. بل انسان منهای این عداوت، انسان نیست.

لیبرالیسم: در مبحث بالا مشکل اُمانیسم، «تفکیک میان حقوق و تکلیف» بود که دیدیم. اما مشکل بزرگ لیبرالیسم عکس آن است یعنی «عدم تفکیک» است؛ عدم تفکیک میان دو نوع عداوت، لیبرالیسم بر «نفی عداوت» بطور «مطلق» مبتنی است؛ هر نوع عداوت را نفی می کند به حدّی که در فرهنگ امروزی مدرنیته کلمۀ عداوت، منفور ترین کلمه است، که بزرگترین انحراف و غلط است و لذا لیبرالیسم (مانند اُمانیسم) ناقض خود است و سر از شدیدترین رادیکالیسم درآورده است. جامعۀ لیبرال غربی در برابر جامعه های دیگر رادیکالترین جامعه شده است. امروز جهان و جهانیان، انسان و انسانیت، میان این دو تناقض سهمگین پِرِس می شود. از طرفی «امانیسم بر علیه اُمانیسم» و از طرف دیگر «لیبرالیسم بر علیه لیبرالیسم» جسم و جان انسان را برگرفته و بحدّی فشار می دهد که قورباغه ای در روی سنگی زیر پای فیل مانده باشد.

منشأ تناقض ماهوی اول در بحث بالا به شرح رفت. منشأ تناقض ماهوی دوم عبارت است از غفلت دست اندرکاران علوم انسانی غربی از «روح فطرت» که در کانون وجودی انسان است. همۀ مشکلات اساسی امروزی علوم انسانی غربی به همین غفلت بر می گردد و اینگونه غلط های پایه ای هول انگیز و هراسناک را به بار می آورد و آورده است که علوم انسانی موجود به بن بست رسیده است.

عناصر لیبرالیسم: لیبرالیسم علاوه بر اینکه نادرستی پایه ای اُمانیسم را در بطن خود دارد، یعنی میان حق و تکلیف تفکیک می کند و بر اساس آن به «تقدم حقوق بر تکلیف» معتقد می شود، پس از مرحلۀ تقدم، از مقدار تکلیف انسان نیز بشدت می کاهد و شعار می دهد: هر چه می توانید از تکالیف انسان بکاهید. و فرآیند این دو عنصر را «آزادی» می نامد. آزادی ای که خود در تعریف آن می ماند و در تناقض شدید گرفتار می گردد، به شرحی که در مبحث آزادی در همین مجلد گذشت و در اینجا از تکرار آن خودداری می شود.

بهتر است این تناقض ها و منشأ شان را بطور فرازتر مشاهده کنیم:

1- تناقض لیبرالیسم بر علیه اُمانیسم، که منشأ آن تفکیک میان حقوق و تکلیف است.

2- تناقض لیبرالیسم بر علیه لیبرالیسم، که منشأ آن عدم تفکیک میان عداوت غریزی و عداوت فطری و عقلی است.

3- تناقض در تعریف آزادی که به آزادی دیگران محدود می شود (یعنی آزاد بودن در عین محدود بودن با شدیدترین محدودیت. که هنوز هم که هنوز است این تعریف از آزادی به جائی نرسیده و مهر سنگینی بر پیشانی علوم انسانی غربی کوبیده و طبل ناتوانی آن را بر بام جامعۀ جهانی می نوازد[13]) و منشأ این نیز به همان غفلت از روح فطرت در کانون وجود انسان، بر می گردد.

گفته شد حقوق و تکلیف یک حقیقت واحد هستند، نه دو حقیقت در تقابل هم؛ حق یک انسان تکلیف انسان های دیگر است، و تکلیف یک انسان حق انسان های دیگر است. خواه از دیدگاه حقوق و تکالیف فردی باشد و خواه از دیدگاه محور حقوق و تکالیف فرد در برابر حقوق و تکالیف شخصیت جامعه باشد.

هر چه از حقوق کاسته شود به همان مقدار از تکالیف کاسته می شود، و هر چه از تکالیف کاسته شود به همان مقدار از حقوق کاسته می شود، پس شعار «هر چه می توانید از تکالیف انسان بکاهید»، دقیقاً به معنی «هر چه می توانید از حقوق انسان بکاهید» است. غفلت از روح فطرت این قبیل غلط ?