بخش سیزدهم: انسان شناسی و جامعه شناسی

 

بخش سیزدهم

انسان شناسی و جامعه شناسی

حیاء: بازدارنده از قبیح و بیم دهنده از رسوائی

رسوائی و انسان

عرف و عرف شناسی

غیرت

جامعه شناسی

هنجار و ناهنجار- معروف و منکر

 مبدل شدن هنجار به ناهنجار، و بالعکس

علمی که دچار خلاء پایه ای است

مهلتی که خدا به انسان می دهد

انسان و سرمَدگرائی

 

إِلَهِي فَإِذْ قَدْ تَغَمَّدْتَنِي بِسِتْرِكَ فَلَمْ تَفْضَحْنِي، وَ تَأَنَّيْتَنِي بِكَرَمِكَ فَلَمْ تُعَاجِلْنِي، وَ حَلُمْتَ عَنِّي بِتَفَضُّلِكَ فَلَمْ تُغَيِّرْ نِعْمَتَكَ عَلَيَّ، وَ لَمْ تُكَدِّرْ مَعْرُوفَكَ عِنْدِي، فَارْحَمْ طُولَ تَضَرُّعِي وَ شِدَّةَ مَسْكَنَتِي، وَ سُوءَ مَوْقِفِي: ای خدای من، پس اینک که مرا با پردۀ رحمتت پوشاندی و رسوایم نکردی، و بکرم خود (در عقوبت من تا کنون) شتاب نکردی، و بفضل خود حلیمانه رفتار کردی و نعمت خود را بر من تغییر ندادی، و احسانت (نعمت هایت) را که در اختیار من قرار دادی مکدّر نکردی، پس (اکنون نیز) بر طول زاری من، و شدّت بیچارگی من، و بدی موقعیت من، رحم کن.

 

شرح

 

حیاء: امام علیه السلام در این دعا دو بار حیاء را فراز کرده: «كُلُّ ذَلِكَ حَيَاءٌ مِنْكَ» و «ثُمَّ لَمْ أَرْفَعْ طَرْفِي إِلَى آفَاقِ السَّمَاءِ اسْتِحْيَاءً مِنْك». و گفته شد که حیاء بارزترین و تعیین کننده ترین شاخص انسانیت انسان است. پنج بار هراس خود (انسان) را از فضاحت و رسوائی، تکرار کرده است: «فَلَمْ تَفْضَحْنِي» و «فَلَمْ تَشْهَرْنِي» و «فَلَمْ تَهْتِكْ عَنِّي» و «لَمْ تُبْدِ سَوْءَاتِهَا» و باز دوباره «فَلَمْ تَفْضَحْنِي». این همه تکرار و تأکید با تعبیرهای مختلف و ظریف، جایگاه و اهمیت حیاء را بر ما نشان می دهد.

قبلاً دربارۀ منشأ حیاء (که مخصوص انسان است) و ریشۀ آن در کانون وجود انسان بحث شد و نظر برخی از دانشمندان غربی مورد نقد قرار گرفت. و همچنین دربارۀ اینکه «انسان موجودی است دارای سرّ و راز». اینک در تکمیل آن: حیاء یک عامل و نیروئی است از عوامل روح فطرت که دارای دو نقش اساسی در انسانیت انسان است در انسان سالم:

1- حیاء عاملی فعّال است (نه منفعل) که می کوشد انسان را از ارتکاب قبیح، باز دارد.

2- حیاء اگر (بدلایلی) نتواند از ارتکاب قبیح باز دارد، در مستور کردن و پنهان کردن آن قبیح می کوشد، و لذا انسان موجودی «راز دار» می گردد والاّ رسوا می شود[1].

آبروداری: روند، سبک و شیوۀ زندگی انسان اگر بر خط و میزان حیاء، استوار باشد، زندگی آبرومند می شود، زیرا یا از قبیح ها منزه بوده و یا آنها را مستور داشته است.

قبیح: حُسن و قَبح یک شیئ یا یک رفتار را روح فطرت تعیین می کند و روح غریزه نه چنین توانی را دارد و نه چنین حساسیتی را. وقتی که به عالم حیوان نگاه می کنیم می بینیم هیچ چیزی و هیچ رفتاری برایشان قبیح نیست. نه اینکه حُسن و قبح را درک نمی کنند، بل اساساً چنین واقعیتی برایشان وجود ندارد؛ آیا ظلم ذاتاً و واقعاً بد است؟ آیا عدالت ذاتاً و واقعاً بد است؟ آیا عدالت ذاتاً و واقعاً خوب است؟ آیا دروغ گفتن ذاتاً و واقعاً قبیح است؟ و یا: آیا آشکار و بدون پوشش بودن سؤات[2]، ذاتاً و واقعاً قبیح است؟ و آیا پوشیده بودن آن ذاتاً و واقعاً خوب است؟ آیا (با عرض معذرت)، دفع مدفوع در پیش چشم دیگران ذاتاً و واقعاً قبیح است؟ و…، این قبیل پرسش ها در عالَم حیوان نه فقط مطرح نمی شود بل اساساً واقعیت ندارد.

بنابراین درگیری چند قرنی معتزله و اشعریه در ذاتی بودن حسن و قبح، و در ذاتی نبودن آنها، یک چالش بی ثمر و بی فایده است. و در اصل یک جریان مجادله ای وارداتی است که در عصر اموی از کلام مسیحی به میان مسلمین وارد شد. گرچه برخی از دانشمندان شیعه نیز وارد این میدان شدند (زیرا که گاهی لازم می گشت) اما ائمّۀ طاهرین علیهم السلام از اینگونه مباحث نهی می کردند[3]. زیرا طرح چنین مسئله ای پیش از مرحلۀ «انسان شناسی» و شناخت کامل انسان، و شناخت فرق ماهوی انسان از حیوان، یک اشتباه بل انحراف بزرگ فکری است.

امام باقر علیه السلام به ابو عبیدۀ حذّاء فرمود: إِيَّاكَ وَ أَصْحَابَ الْكَلَامِ وَ الْخُصُومَاتِ وَ مُجَالَسَتَهُمْ فَإِنَّهُمْ تَرَكُوا مَا أُمِرُوا بِعِلْمِهِ وَ تَكَلَّفُوا مَا لَمْ يُؤْمَرُوا بِعِلْمِهِ حَتَّى تَكَلَّفُوا عِلْمَ السَّمَاء: دور باش از اصحاب کلام و خصومات شان، آنان آن را که به دانستنش و علمش مأمور بودند، کنار گذاشتند، و زیر بار چیزی رفتند که به آن مأمور نبودند.

آنان مأمور بودند (با این همه آیه های قرآن که در انسان شناسی است) در انسان شناسی کار علمی بکنند، آنها را واگذاشته- با تأسّی از کلام مسیحی- مستقیماً به سراغ ذاتی یا غیر ذاتی بودن حسن و قبح رفتند. اگر از روی این عرصه بطور جاهلانه نمی پریدند می دیدند که حسن و قبح در عالَم انسانی ذاتیت و واقعیت دارد، زیرا انسان دارای روح فطرت است اشیاء و رفتارها را به دو بخش تقسیم می کند؛ حَسَن و قبیح= آنچه سزاوار انسان است ذاتاً و آنچه سزاوار انسان نیست ذاتاً.

گاهی مسئله را در قالب عبارت «آیا حُسن و قبح عقلی است یا شرعی؟-؟» بیان می کنند، پیش از آنکه بدانند عقل چیست؟ منشأ آن در وجود انسان کجاست و چیست؟ چرا حیوان فاقد این عقل است؟

جریان تاریخی این مسئله در غرب: تا شروع و شدّت رنسانس، باور متکلّمین مسیحی، ارباب کلیسا و نیز فرهنگ مردمی اروپا بر اینکه «حسن و قبح ذاتی است» استوار بود. در روند رنسانس که «قرارداد پرستی» به اوج خود رسید- خانواده، جامعه، تاریخ، اخلاق- پدیده های قراردادی نامیده شدند که هنوز هم جریان علوم انسانی غرب بر این بینش استوار است. می گویند حسن و قبح ناشی از قراردادها و تربیت های قراردادی است و واقعیت حقیقی ندارد.

در اسلام نیز، ابتدا بر اساس تقلید از کلام مسیحی قرون وسطائی زیر چتر دولت اموی، معتزلیان ظهور کردند و به ذاتی و نیز عقلی بودن حسن و قبح معتقد شدند، سپس ابوالحسن اشعری متوفای سال 330 باور به اینکه «حسن و قبح شرعی هستند نه ذاتی و عقلی» را بنا نهاد که بتدریج عقیدۀ اکثریت قریب به اتفاق اهل سنت گشت. در این اصطلاح، معنای «شرعی» همان معنای «قراردادی» است[4] که اروپائیان چند قرن پس از اشعری به آن رسیدند.

آیا در جریان انتقال فکرها و فرهنگ ها، می توان گفت که این بار اروپائیان بودند که از فکر اشعری مسلمانان تأثیر پذیرفته اند؟ پاسخ مشکل است.

یک فرق میان دانشمندان غربی و متکلمین اشعری هست؛ غربیان رسماً اعلام کردند که انسان حیوان است پس جائی در وجود انسان نیست که منشأ حسن و قبح باشد. اما اشعریان از این موضوع نیز با مسامحه عبور کردند.

تبیین: آنچه هر دو جریان (بل هر چهار جریان غربی و شرقی) نداشته و ندارند تبیین است؛ تبیین انسان؛ فقدان انسان شناسی است. روح اشعری چنان بینش اهل سنت را فرا گرفته که روح اجتماعی و شخصیت جامعۀ شان، خود را از پاسخ به هر پرسش تبیینی، آسوده کرده و مسؤلیتی در این باره احساس نمی کند؛ همه چیز را از پل «تعبّد» عبور می دهد و لذا «جبر اشعری» جبری ترین و خفه کننده ترین جبر، در امروز تاریخ است. اگر برخی مردم های کشورهای سنّی قیام می کنند، بر خلاف اَشعریت است که در روان شناسی و جامعه شناسی آنان باید گفت: بطور ندانسته راه شیعه را می روند، و چون قیام هایشان با ماهیت فکری شان وحدت ندارد، موفقیت شان محال است، زیرا هر مرحله ای از پیروزی شان با عنصر جبر که در بینش شان است در تضاد خواهد بود.

و این فرق دیگر «قرار داد گرائی غربی» با «قرار داد گرائی اشعری» است؛ غربیان قراردادها را در اختیار بشر گذاشتند و لذا توانستند به توسعۀ تمدنی غریزی برسند[5]، اشعریان با عنصر جبری فکری شان دست انسان را بستند و به جائی نرسیدند.

و اما شیعه: شیعه بعنوان یک حزب قاچاق که همیشه مورد تاخت وتاز و قتل عام ها بوده و هنوز هم هست، توانست یک فقه دقیق و عظیم بپروراند اما در رشته های دیگر بدلیل همان تضییق ها و خفقان ها نتوانست چندان کاری بکند، لذا در تبیین جهان و انسان کار کافی انجام نداده است. اما اینگونه معاذیر آوردن و توجیه کردن که من توجیه می کنم دچار یک لنگی است: این همه اندیشمندان شیعی که استعداد و ذوق و توان شگفت شان را در کلام وارداتی و فلسفۀ وارداتی صرف کردند و به جای اینکه به تبیین قرآن و احادیث اهل بیت بپردازند، قرآن و احادیث را به لالای آن وارداتی ها تفسیر کردند، چرا چنین بی راهه رفتند و می روند؟!!!. این درد را باید به کجا برد و به که گفت؟؟ آقای ارسطوئی و آقای عارف ما پیش از آنکه انسان را بشناسد با تمام جهالت در انسان شناسی بقول حدیث بالا، به آسمان ها رفته به «صدور صادر اول» از خدا و به 9 فلک ارسطوئی می پردازد و یا به عشق و عاشقی با خدا می پردازد. نه می فهمد عقل چیست و نه می فهمد عشق چیست. هیچ چیزی از وجود خودش نشناخته شعار «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه» می دهد. و چون نسبت به نفس خود جاهل است مصداق مفهوم این شعار می شود: «من لم یعرف نفسه فقد لم یعرف ربّه» و آنچه او عرفان می نامد کابالسیم است نه عرفان خدا.

 

رسوائی و انسان

 

امام علیه السلام در جای جای صحیفه، بویژه در این دعا از «سَتر الهی» متشکر می شود و نشان می دهد که از «افتضاح= رسوائی» بشدت می ترسد و از آن هراس دارد که دو بار «ستر» را تکرار کرده و دو بار نیز «فلم تفضحنی» را، علاوه بر تعبیرات دیگر از قبیل «سؤات» و غیره پس ببینیم رسوائی و افتضاح چیست؟

انسان غریزتاً موجود تفوق طلب و برتری جو و فطرتاً نیز کمال جو است. اگر فطرت بتواند اقتضاهای غریزی را مدیریت کند حس غریزی تفوق طلبی نیز در خدمت کمال جوئی قرار می گیرد، والاّ حس فطری کمال جوئی توسط غریزه مصادره شده و در خدمت تفوق طلبی و برتری جوئی قرار خواهد گرفت که مصداق های بارزش می شود نِرُن، چنگیز، معاویه و عمرو عاص که عقل شان نیز به نکراء مبدل می گردد. اینگونه افراد حس کمال جوئی شان را در «برتر شدن شان» می بینند که با سلطه و زورگوئی بر دیگران ثبوت می یابد.

حالت دیگر این بیماری آن است که این دو حس غریزی و فطری، همدیگر را خنثی کرده و از کار بیندازند که نه حس برتری جوئی برای فرد بماند و نه حس کمال جوئی، و نتیجه اش هرزگی، فسق و فجور و روسپی گری می شود؛ فرد فاقد «همّت»، فاقد ایده و آرمان، و مرتکب رفتارهای پست می شود.

کدامیک از این دو نوع بیماری از دیگری بهتر است؟ و با بیانی بهتر، کدامیک از این دو بیماری از دیگری بدتر است؟ پاسخ به این پرسش اندکی تأمل و دقت می طلبد: در ظاهر عرف، دومی رسواتر است یعنی سارقان، هرزه گران، روسپیان، خود فروشان و… بدتر و مفتضح تر از چنگیزها و معاویه ها هستند. آیا این داوری عرفی عوامانه است یا درست است؟-؟ باید گفت: بلی درست است از دو دیدگاه:

1- از دیدگاه بیماری شناسی و شناخت ماهیت بیماری: استخدام حس فطری کمال جوئی در خدمت حس غریزی برتری جوئی، نتایج زیر را دارد:

الف: فرد را دچار روحیه استکبار می کند. یعنی در نظر او «کمال» به «استکبار» مبدل می شود.

ب: عقل را به «نکراء» مبدل کرده و برای رسیدن به خواسته های استکباری به کار می گیرد.

ج: و در صورت موفقیت، فرد را بر دیگران مسلط می کند.

اما در بیماری گروه دوم بدلیل خنثی شدن هر دو حس غریزی و فطری، نتایج زیر پیش می آید:

الف: فرد فاقد هر نوع «همّت» می شود؛ نه همّت انسانی دارد و نه همّت شیطنت.

ب: نه درصدد کمال است و نه درصدد «کمالی که با استکبار مشتبه شده».

ج: در نتیجه دچار روحیۀ «روز مرّگی» و شیوۀ «دَم غنیمت است» می گردد.

2- از دیدگاه جامعه شناختی: این بیماران گروه دوم هستند که زمینه را در جامعه برای ایده ها و آرمان های استکباری گروه اول آماده می کنند؛ یعنی بیماری دوم نسبت به (فعلیت یافتن) بیماری اول، علّیت دارد.

اما از دو دیدگاه دیگر، بیماری اول بدتر از بیماری دوم است:

1- از نگرش دیگر در جامعه شناسی: در مباحث گذشته به شرح رفت که یک قاعده در امور اجتماعی هست که کاملاً بر ضد قاعدۀ طبیعی است به شرح زیر:

قاعدۀ طبیعی: در پدیده های طبیعی، مادر فرزند خود را تغذیه کرده، پرورش داده و فربه می کند. یک درخت شاخه خود را، یک حیوان فرزند خود را و… حتی می توان گفت یک خورشید سیّارۀ خود را، و حتی می توان گفت یک سیاره قمر خود را.

قاعدۀ اجتماعی: در پدیده های اجتماعی، فرزند بمحض تولد بر می گردد مادر خود را تغذیه کرده، پرورش داده و فربه می کند. فقر از جهل متولد می شود و بمحض تولد برمی گردد جهل را فربه تر شدیدتر می کند. یا: جهل از فقر متولد می شود و بمحض تولد برمی گردد و مادر خود (فقر) را فربه تر می کند. و همچنین است دیگر پدیده های اجتماعی کلاً و بدون استثناء.

روحیۀ بیمار گروه دوم که به بی همّتی دچار شده و فاقد هر نوع ایده و آرمان هستند، زمینۀ جامعه را برای به فعلیت رسیدن ایده و آرمان استکباری بیماران مستکبر، آماده و فراهم می کند و استکبار عملی مستکبران از آن متولد می شود و بمحض تولد برمی گردد همان بیماری را در جامعه ترویج و تشویق می کند. همیشه قدرت مستکبر و دولت مستکبر مروج فحشاء، فسق و فجور، و خصلت های پست است. زیرا سلطه بر مردم بی همّت و فاقد ایده و آرمان، آسان است. و سوء استفاده از غرایز و مشغول کردن مردم به امور صرفاً غریزی و رویگردان کردنشان از اقتضاهای فطری در جایگاه اول برنامۀ شان قرار می گیرد.

از این دیدگاه، بیماری اول یعنی بیماری استکبار خطرناکتر است و فرزندی است که مادر خود را تقویت و فربه می کند.

2- از نگرش سوم جامعه شناختی؛ یعنی بررسی «پیدایش عرف و تحولات عرفی»: عرف چیست؟ و منشأ آن چیست؟ عرف یک پدیدۀ عام شمول اجتماعی است که در تعامل میان شخصیت فردی افراد و شخصیت جامعه، نقشی بس مهم دارد[6]. و با عبارت دیگر: عرف زاده چگونگی تعامل این دو شخصیت است.

نقش روح فطرت در «عرف پروری» خیلی نیرومند است و (باصطلاح) این پروسۀ آفرینشی در برابر پروژه «عرف سازی مستکبران» بشدت مقاومت می کند حتی در غریزی ترین جامعه ها. و دولت های باطل در مدیریت شان، مشکلی بزرگتر از سرکوبی این نیروی فطرت، ندارند با تصویب قوانین مختلف تحت عنوان آزادی[7] و اجرای برنامه های تربیتی، و سوء استفاده از علوم انسانی و بمباران تبلیغاتی می کوشند که این نیروی عظیم را خنثی کنند با عوامتر کردن عوام، و منحرف کردن اندیشۀ اندیشمندان، عرف مورد نظر خود را بسازند. اینجاست که قلمرو «آبرو داری» و «رسوائی» و مرز میانشان، در هم آمیخته و نامشخص می شود و عرف دچار دوگانگی و چندگانگی می گردد؛ بخشی از جامعه شیوه و سبکی خاص را مصداق آبرو داری و خلاف آن را رسوائی می دانند، و بخشی دیگر بر عکس. و این مرحلۀ تضاد جانسوز است برای شخصیت جامعه که دچار «عدم داوری عرف» می گردد. که این مرحله را باید «مرحلۀ گذار» نامید. و در مرحلۀ نهائی آنچه پیروز می شود به عرف جامعه مبدل می گردد، یا سر از عرف غریزی در می آورد و یا از عرف فطری. اما در صورت اول نیز روح فطرت بطور کلّی تسلیم نمی شود و این است جنگ تاریخی غریزه و فطرت در عرف سازی.

در این مسیر است که نقش خطرناکتر بیماری اول (بیماری استکبار) بیشتر خودش را نشان می دهد، زیرا رهبری استکباری ظاهراً در قالب سیاسی و نظامی، اما در واقع بطور صد در صد در بستر عرف سازی فعال بوده و هست. و در برنامه ریزی خود دست و پای فطرت را می بندد، و بر خود سری ها و عصیان های انگیزش های غریزی می افزاید و مطابق مَثَل «سنگ ها را بسته و سگ ها را رها می گذارد»[8] عمل می کند و اینجاست که کار بر اصلاحگران و اندیشمندان دلسوز مشکلتر می شود و رهبران انسانیت انسان در مضیقه، فشار و خفقان قرار می گیرند. و امامت جامعه و عرف سازی در دست مستکبران قرار می گیرد. و نیز در اینجاست که دو جریان متضاد رهبری و امامت جامعه رویاروی همدیگر قرار می گیرند.

امامت غریزی و امامت فطری: قرآن دربارۀ مستکبران می گوید: «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ»[9]: آنان را امامانی قرار دادیم که به سوی آتش رهبری می کنند. و دربارۀ پیامبران می گوید: «وَ جَعَلْناهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنا»[10]: و آنان را امامانی قرار دادیم که به سوی امر ما رهبری می کنند. و همین جمله را در آیۀ 24 سورۀ سجده دوباره آورده است.

هر دو، امامت هستند؛ امام از ریشۀ «اُمّ= مادر». زیرا هر کدام از این دو، سر رشته ای از مادر و زایشگاهی که در درون انسان است بدست می گیرند؛ آن یکی زایشگاهی را که نامش غریزه و زایندۀ انگیزش های غریزی است را رهبری می کند. و این یکی زایشگاهی را که نامش فطرت و زایندۀ انگیزش های فطری است. و نقش هر کدام به فعلیت رسانیدن یکی از این دو مادر است.

و نیز: از ریشۀ «اَمّ= قصد و آهنگ» که هر کدام آهنگ و جهت گیری خاص خود را دارد.

برگردیم به سخن امام علیه السلام؛ مثل اینکه خیلی از موضوع اصلی دور شدیم؛ همۀ این مقدمۀ طولانی برای معنی و بررسی مقولۀ «رسوائی» بود تا بتوانیم یک تعریف درست دربارۀ رسوائی به دست آوریم.- بشرح زیر:

رسوائی: رسوائی یک مقولۀ عرفی است، و شاید هیچ مقوله ای را نتوان یافت که عرفی تر از آن باشد. پس باید عرف معنی و مفهوم رسوائی را تعیین کند. اما کدام عرف؟ عرف غریزی یا عرف فطری؟-؟ عرف جامعۀ غریزه گرا یا عرف جامعۀ فطرت گرا؟-؟ بدیهی است چون امام علیه السلام و مکتب قرآن و اهل بیت در انسان شناسی شان، به روح فطرت در وجود انسان معتقد هستند و این اصل را یک واقعیت روشن می دانند، و انسان را یک موجود صرفاً غریزی نمی دانند، پس مراد امام از مفتضح شدن و رسوائی آن است که از دیدگاه فطری، ننگ و ننگ آور باشد و اساساً هیچ چیزی و هیچ رفتاری از دیدگاه غریزه نه ننگ است و نه رسوائی، چنانکه حیوان نه ننگی دارد و نه احساس ننگ. اگر یک فرد غریزه گرا یا یک جامعۀ غریزه گرا چیزی یا رفتاری را رسوائی بنامد، این از دو راه است:

1- یا در اثر گوشه های باقی مانده از نیروی فطرت است- که گفته شد فطرت در این مسیر بشدت مقاومت می کند- که در بخشی از چیزها و رفتارها هنوز فعال می ماند.

2- یا هنجاری است که در اثر شدت غریزه گرائی فردی و اجتماعی به ناهنجار مبدل شده و در چنین عرفی «معروف» به «منکر» و منکر به معروف مبدل شده است. چنانکه در جامعۀ امروز غربی «غیرت» به «حسادت» مبدل شده؛ عرف فطری غیرت ناموسی را از ارزشمندترین هنجارها می داند و عرف غریزی آن را از ناهنجاری های بد دانسته و نکوهش می کند.

این مسئله خیلی مهم است و یک معیار دقیق و بزرگ است و شاخصۀ درستی و نادرستی هر انسان شناسی است. در مباحث همین دعا بررسی شد که منشأ حسد روح غریزه است. و چون انسان شناسان غربی تعارض و درگیری میان حیوان های نر بر سر حیوان های ماده را مشاهده می کنند، تعارض غیرتی انسان را نیز از آن نوع محسوب کرده و نامش را حسادت می گذارند. در حالی که میان حیوان و انسان در این موضوع فرق های اساسی بسیار است از آن جمله:

1- اکثر حیوانات در این رقابت، فقط به محور عمل جنسی رقابت دارند، و چیزی از آثار عمل جنسی برایشان نه مطرح است و نه ارزش دارد، نه در فکر اولاد است و نه در اندیشۀ اطمینان به نسب فرزند. اما یکی از بزرگترین اهتمام انسان، نسل، خاندان، دودمان، و اطمینان به نسب فرزندان خود است.

2- برخی از حیوانات در مرحلۀ پس از عمل جنسی، دربارۀ فرزند نیز نقشی ایفاء می کنند؛ برخی از مرغان نر در پرورش جوجه ها به مرغ ماده کمک می کنند، لیکن جالب است که این نیز در صورتی است که مرغ نر دقیقاً از نسب جوجه به خودش اطمینان دارد. اما همین همکاری دو مرغ در پرورش جوجه هایشان نیز موقت است، پس از بلوغ جوجه ها این رابطه شان با آنها منقطع می گردد. این انسان است که این رابطه را تا ابد یعنی حتی برای پس از مرگش نیز در نظر دارد و سخت به آن اهمیت می دهد.

3- محور غیرت تنها در رقابت روابط جنسی نیست، انسان دربارۀ مادر، خواهر و دیگر اعضای فامیل- که هرگز با آنها رابطۀ جنسی نخواهد داشت- غیرت می ورزند. پس محور غیرت فقط رقابت در بهره جوئی جنسی نیست و این یک امر مسلّم در ذات بشر و نیز در طول تاریخ بشر است و مخالفت با این مسلّم، پایمال کردن امر طبیعی و تجربی است. و اینجاست که یک بام و دو هوا بودن ذات و ماهیت انسان شناسی و علوم انسانی غرب مشهود می شود که در عین شدت تجربه گرائی و فدا کردن همه چیز به تجربه، تجربه را نیز فدای غریزه گرائی می کند.

این همه بی راهه رفتن علوم انسانی غربی و انحراف عرف جامعۀ غربی، در اثر غفلت از روح فطرت در وجود انسان، است.

اکنون؛ کدام عرف بیمار است و کدام عرف سالم است؟-؟ و کدام تعریف از عرف درست است و کدام نادرست؟-؟ آن کدام عرف است که هنجار را به ناهنجار، و ناهنجار را به هنجار تبدیل می کند، و آن کدام عرف است که مبتنی بر حقیقت و واقعیت است؟-؟

متأسفانه این عرف وارونه از جامعۀ غربی به جامعۀ ما نیز سرایت کرده و می کند، زیرا هم علوم انسانی غربی این وارونگی را اقتضاء می کند و هم حس تقلید از تمدن غریزی مدرنیته. این واقعیت را پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله) پیشگوئی کرده است که فرمود: كَيْفَ بِكُمْ إِذَا أَمَرْتُمْ بِالْمُنْكَرِ وَ نَهَيْتُمْ عَنِ الْمَعْرُوفِ قِيلَ يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ يَكُونُ ذَلِكَ قَالَ نَعَمْ وَ شر مِنْ ذَلِكَ كَيْفَ بِكُمْ إِذَا رَأَيْتُمُ الْمَعْرُوفَ مُنْكَراً وَ الْمُنْكَرَ مَعْرُوفاً[11]: چه حالی خواهید داشت زمانی که امر به منکر و نهی از معروف کنید-؟ گفتند: ای پیامبر خدا چنین چیزی خواهد شد!؟ فرمود: بلی و از این بدتر؛ چه حالی خواهید داشت زمانی که معروف را منکر ببینید و منکر را معروف-؟

مراد از «رأیتم»، رأی به معنی نظر و بینش است؛ یعنی در بینش و نظر عرف شما منکر معروف شود و معروف منکر- ناهنجار، هنجار شود و هنجار، ناهنجار شود.

شخصیت وارونه: وقتی که تعامل دو روح، وارونه شد شخصیت نیز وارونه می شود[12]؛ اگر به جای اینکه فطرت غریزه را مدیریت کند غریزه فطرت را مدیریت کند، در اینصورت شخصیت وارونه می گردد: امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: فَمَنْ لَمْ يَعْرِفْ قَلْبُهُ مَعْرُوفاً وَ لَمْ يُنْكِرْ مُنْكَراً نُكِسَ قَلْبُهُ فَجُعِلَ أَسْفَلُهُ أَعْلَاهُ فَلَا يَقْبَلُ خَيْراً أَبَداً[13]: هر کس که قلبش (شخصیتش) معروف را معروف نداند، و منکر را منکر نداند، قلبش (شخصیتش) وارونه می شود؛ پائینش بالا و بالایش پائین می شود، پس هیچ خیری را نمی پذیرد ابداً.

اندکی دربارۀ این حدیث درنگ کنیم: فرمود: «فَمَنْ لَمْ يَعْرِفْ قَلْبُهُ مَعْرُوفاً» و من ترجمه کردم: «هر کس که قلبش معروف را معروف نداند». این ترجمۀ من ناقص است چون در متن حدیث کلمه ای بمعنی «نداند» نیست آنچه آمده «لم یعرف» است. اگر آن را به «نشناسد» نیز ترجمه کنیم باز ناقص خواهد شد. زیرا دانستن و شناختن هر دو در مقام آگاهی است در حالی که امیرالمؤمنین علیه السلام دربارۀ ناخودآگاه سخن می گوید یعنی کاملاً و صد در صد در مقام روان شناسی و شخصیت شناسی است. می گوید کسی که شخصیتش از معروف رمش داشته باشد و از منکر رمش نداشته باشد، شخصیتش وارونه است. و یا: هر کس که شخصیتش از معروف (هنجار) نفرت داشته باشد و از منکر (ناهنجار) نفرت نداشته باشد، شخصیت او وارونه است.

و اینگونه می شود که انسان در پاسخ پرسش «آبرو چیست؟ و رسوائی چیست؟» دچار اضطراب فردی و اجتماعی می گردد.

علمی که دچار خلاء پایه ای است: علوم انسانی غربی نه توان اصلاح جامعۀ جهانی را دارد و نه توان مدیریت آن را. زیرا این علوم از اصل و اساس بر پایه غلط مبتنی شده و از روح فطرت غافل است و لذا امروز در بن بست سخت، قرار گرفته و در حضور بشر، شرمنده و سرافکنده است؛ شخصیت های فردی را وارونه، و عرف اجتماعی را نیز وارونه کرده است. ابتدا غلط شروع شده و در مرحلۀ دوم وارونگی را نتیجه داده است و لذا تمدن مدرنیته، تمدن است اما تمدن وارونه.

قرآن دربارۀ دانشی که دچار خلاء اساسی است، یک فرد دانشمند از پیشینیان را مثال می آورد: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوينَ- وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ»