بخش دوم: انسان شناسی

بخش دوم

انسان شناسی

روح فطرت و روح غریزه

انگیزش های غریزی «هوی» نامیده شده

انگیزش های فطری «تعقل» است

عقل و نکراء

خروج روح از بدن، ممات نامیده می شود

خروج روح فطرت از بدن، وفات نامیده می شود

 

قَدْ عَلِمْتَ، يَا إِلَهِي، مَا نَالَنِي مِنْ فُلَانِ بْنِ فُلَانٍ مِمَّا حَظَرْتَ وَ انْتَهَكَهُ مِنِّي مِمَّا حَجَزْتَ عَلَيْهِ، بَطَراً فِي نِعْمَتِكَ عِنْدَهُ، وَ اغْتِرَاراً بِنَكِيرِكَ عَلَيْهِ: ای خدای من تو می دانی آنچه را که از فلان بن فلان به من رسیده است؛ چیزی که تو آن را ناروا شمرده ای، و بی حرمتی ای که تو آن را منع کرده ای، از راه تکبر و طغیان در اثر نعمت تو که در اختیارش است، و با مغرور شدن به هوشمندی ای که تو آن را دوست نداری.

 

شرح

 

ترجمۀ فوق مطابق نظر شارحان و مترجمان، آورده شده که به نظر می رسد خالی از اشکال نیست:

اولاً: ظاهراً باید کلمۀ «خطرت» با صیغۀ مفرد مؤنّث ماضی خوانده شود: «خَطُرت»: بزرگ شد، هنگفت شد. در اینصورت معنی «ممّا خطرت» چنین می شود: ستم بزرگ و خطیر از او به من رسیده.

ثانیاً: ظاهراً باید کلمۀ «حجزت» به صیغۀ ماضی، باشد. «حُجِزت»: ممنوع گشته بود. و معنی جمله «وَ انْتَهَكَهُ مِنِّي مِمَّا حَجَزْتَ عَلَيْهِ» چنین می شود: و (خدایا تو می دانی آنچه را که) برایش ممنوع بود درهم ریخت.

حاجز: کوه، دیوار، پرده که مرز و حریم میان دو چیز باشد. یعنی حقوق من برای او محجوز و ممنوع بود اما او این مرز را شکست.

 

 

روح فطرت و روح غریزه- عقل و هوی

 

لفظ «نکیرک» و معنی آن نیازمند توضیح است در حدی که برخی از شارحان با تسامح از آن عبور کرده اند و برخی نیز دربارۀ آن پیشنهاد زیر را داده اند که عین عبارتش چنین است:

عبارت دعا این است «وَ اغْتِرَاراً بِنَكِيرِكَ عَلَيْه‏». چون تفسیر آن بی تکلّف نیست، به نظر می رسد مصحّف باشد و در اصل «بکرمک علیه» بوده و از جهت معنی نزدیک تر می نماید چون می توان گفت: به سبب کرم تو بر وی، مغرور شده است، و نتوان گفت به سبب انکار تو بر وی مغرور شده[1].

باید گفت: این پیشنهاد اشکالی است که این شارح بر دیگر شارحان گرفته است و اشکالش نیز وارد است همان طور که خودش استدلال کرده است، و باید بر استدلال او افزود که لفظ «کرمک» با کلمۀ «نعمتک» در جملۀ ما قبل، کاملاً تناسب دارد.

لیکن سخن خودش نیز ایراد اساسی دارد؛ اولاً: اصل عدم تصحیف است. ثانیاً: اگر معنی را درست دریافت کنیم می بینیم نه کرم درست است و نه انکار و هیچ تصحیفی هم رخ نداده است، بل امام در مقام بیان یک موضوع علمی بس مهم در انسان شناسی و علوم انسانی است. برای شرح این موضوع لازم است اول معنی «نکراء» که با «نکیر» هم خانواده است روشن شود:

نکرا: سومین حدیث در آغاز اصول کافی چنین است: «قُلْتُ لَهُ مَا الْعَقْلُ قَالَ مَا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمَنُ وَ اكْتُسِبَ بِهِ الْجِنَانُ قَالَ قُلْتُ فَالَّذِي كَانَ فِي مُعَاوِيَةَ فَقَالَ تِلْكَ النَّكْرَاءُ تِلْكَ الشَّيْطَنَةُ وَ هِيَ شَبِيهَةٌ بِالْعَقْلِ وَ لَيْسَتْ بِالْعَقْلِ»[2]: به امام صادق علیه السلام گفتم: عقل چیست؟ گفت: چیزی است که بوسیلۀ آن خداوند عبادت شود و بهشت تحصیل شود. گفتم: پس آنچه در معاویه بود چه بود؟ گفت: آن نکراء است، آن شیطنت است، آن شبیه عقل است، عقل نیست.

منابع لغت نیز نکراء را به «دهاء و فطنة» یعنی زیرکی و هوشمندی معنی کرده اند، بدیهی است که چون این واژه و هم خانواده هایش همیشه با یک عنصر معنائی منفی همراه هستند، پس در لغت نیز زیرکی و هوشمندی منفی، مورد نظر است.

در مباحث گذشته به شرح رفت که انسان یک روح بیش از حیوان دارد؛ حیوان با روح غریزه زندگی می کند، انسان علاوه بر آن روح دیگری دارد بنام روح فطرت. در ادبیات قرآن و اهل بیت علیهم السلام، انگیزش های روح غریزه «هوی» نامیده می شود و انگیزش های روح فطرت «تعقل». روح فطرت آشیانه عقل است، حیوان چون فاقد روح فطرت است عقل هم ندارد.

اما انسان در کشمکش روح غریزه و روح فطرت (نفس امّاره و نفس لوّامه) اگر دارای شخصیت درونی سالم باشد، عقلش در اختیار فطرت برای مدیریت انگیزش های غریزی به کار گرفته می شود. و اگر شخصیت دچار آسیب شود و روح غریزه بر روح فطرت مسلط شود عقل را نیز از دست فطرت گرفته و در جهت خواسته های غریزی به کار خواهد گرفت. در این صورت است که عقل به نکراء و شیطنت تبدیل می شود.

متأسفانه مفسرین قرآن، مفسرین احادیث و نیز متکلمین، به اصل اساسی «تعدد روح» در وجود انسان توجه نکرده اند و انسان را تنها دارای یک روح دانسته اند؛ نفس لواّمه و نفس امّاره را دو درجه و دو رتبۀ یک روح واحد دانسته اند؛ حتی استاد والامقام شهید مطهری در کتاب فطرت و نیز در کتاب انسان شناسی قرآن[3] پس از آن که با بیان شیوا درگیری و کشمکش درونی انسان را بیان می کند متأسفانه بر می گردد به وجود تنها یک روح در انسان که می تواند دارای دو درجه و دو مرتبه باشد، تأکید می کند.

باید توجه داشت که واژۀ «نفس» در قرآن به پنج معنی آمده است و همچنین در ادبیات اهل بیت علیهم السلام:

1- نفس یعنی «کس» مانند: «وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً»[4]: بترسید از روزی که هیچ کسی نمی تواند مجازات کسی را به عهده بگیرد.

2- نفس یعنی «خود» مانند: «كُلُّ الطَّعامِ كانَ حِلاًّ لِبَني‏ إِسْرائيلَ إِلاَّ ما حَرَّمَ إِسْرائيلُ عَلى‏ نَفْسِهِ»[5]: همۀ غذا (های طیّب) برای بنی اسرائیل حلال بود جز آنچه یعقوب برای خودش حرام کرده بود.

3- نفس یعنی روح فطرت، مانند: «لا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَةِ(1) وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ»[6]. و «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها»[7]: سوگند به نفس و بر آن قدرت خداوند که آن را قوام داده و آفریده. و به دنبال آن می فرماید: «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»: سپس فجور و تقوی (نادرست زیستن و درست زیستن) را به او الهام کرده است.

این نفس به حدی ارجمند است که موضوع سوگند خداوند می شود.

4- نفس یعنی روح غریزه، مانند: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»[8]. و «مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏(40) فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى‏»[9]: کسی که از مقام پروردگارش پروا داشته باشد و نفس را از هوی باز دارد، پس بهشت مأوا (ی او) است.

در این آیه یک «مَن= کس» هست و یک «نفس». این «کس» کیست و چیست که باید نفس را مدیریت کند و آن را از هواها باز دارد-؟ بازدارنده و مدیریت کننده روح فطرت است و بازداشته شده و مدیریت شده روح غریزه است.

در انسان شناسی قرآن و اهل بیت علیهم السلام، همانطور که روح غریزه غیر از روح فطرت است و دو چیز جدا از همدیگر و دائماً در درون انسان در کشمکش هستند، هوی و عقل نیز دو چیز جدا از همدیگر و دائماً با همدیگر در کشمکش هستند. حدیثی از امام صادق علیه السلام آمده که ما را به این دو روح و دوگانگی عقل و هوی، رهنمون می کند؛ می فرماید «الْهَوَى يَقْظَانُ وَ الْعَقْلُ نَائِمٌ»[10]: هوی همیشه بیدار است اما عقل خوابنده است.

انگیزش های غریزی هرگز نمی خوابند؛ غریزۀ غذا خواهی در حال خواب نیز فعال است و حتی او را از خواب بیدار می کند که به غذایش برسد، و همچنین غریزه شهوت و دیگر غرایز. اما عقل در حین خوابیدن انسان کار نمی کند، زیرا روح فطرت از او جدا شده است و عقل تابع روح فطرت است. همانطور که پیشتر از بیان آیه «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي‏ لَمْ تَمُتْ في‏ مَنامِها»[11] دیدیم و نیز در احادیث متعدد مشاهده کردیم.

تعدد روح در وجود انسان که هر کدام انگیزش های خود را دارند و دائماً در کشمکش هستند، یک امر مسلّم در میان اصحاب ائمّۀ طاهرین بوده است، با نفوذ تصوف و ارسطوئیات در میان شیعه، این اصل مسلم به فراموشی سپرده شده است. مثلاً وقتی که اصحاب از زبان امام رضا علیه السلام می شنوند که انسان در حالت خواب قبض روح می شود، تعجب نمی کنند و نمی پرسند: اگر روح او قبض شده پس چگونه زنده است؟ زیرا می دانسته اند که آنچه قبض شده روح فطرت است و آنچه در بدن او مانده روح غریزه است. بهتر است دوباره حدیث را مشاهده کنیم: «إِذَا نَامَ الْعَبْدُ وَ هُوَ سَاجِدٌ قَالَ اللَّهُ تَعَالَى عَبْدِي قَبَضْتُ رُوحَهُ وَ هُوَ فِي طَاعَتِي»[12]: اگر بنده ای در حال سجده به خواب رود، خداوند متعال می گوید: روح بنده ام را قبض کردم در حالی که او در عبادت بود.

وفات و ممات: در مقدمه و نیز در شرح دعای اول، ادلّه ای از قرآن و حدیث دربارۀ تعدد روح ها در وجود انسان بیان شد، و در دیگر مبحث ها تا اینجا نیز بر آن ادلّه افزوده شد و اینک دلیل دیگر: در ادبیات قرآن و اهل بیت علیهم السلام به مرگ حیوان «ممات» گفته شده و هرگز واژۀ «وفات» به کار نرفته است. اما دربارۀ انسان هر دو به کار رفته است. زیرا انسان هم روح غریزه دارد و خروج این روح از جسم او مانند خروج آن از پیکر حیوان است. و چون امتیاز انسان و انسانیت انسان با روح فطرت است دربارۀ خروج این روح از بدن از واژۀ وفات و مشتقات آن که از ریشۀ «وفاء» است و بار معنائی ارجمند دارد استفاده شده.

آیۀ «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي‏ لَمْ تَمُتْ في‏ مَنامِه» نصّ است بر اینکه وفات غیر از ممات است؛ موت برای روح غریزه است و وفات از آنِ روح فطرت است. دو چیز را عامل وفات دانسته؛ خواب و موت. وفات در حین خواب موقتی است و وفات در حین موت، قطعی است.

در آیه 15 سورۀ نساء موت را عامل وفات، معرّفی کرده نه خود وفات: «فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ حَتَّى يَتَوَفَّاهُنَّ الْمَوْت‏»: آنان را در خانه محبوس کنید تا موت شان وفات شان را فرا آورد. پس موت و وفات دو چیز هستند غیر از همدیگر، فرا رسیدن موت عامل و علّت فرا رسیدن وفات می شود.

برگردیم به سخن امام علیه السلام؛ می گوید: خدایا فلان ستمگر بر حقوق من تعدّی کرده از راه تکبّر در اثر نعمت تو که در اختیارش است و «اغْتِرَاراً بِنَكِيرِكَ عَلَيْه‏»: و با مغرور شدن بنکیر تو که بر اوست.

یعنی او به توان هوش و توان مدیریت و زیرکی خودش، مغرور شده و بر من ستم کرده است؛ هوشمندی و توان مدیریتی که در نظر تو نکراء و شیطنت است. همانطور که در کلام امام صادق علیه السلام دیدیم.

نکیر یعنی مذموم و نکوهیده. دهاء مذموم و هوشمندی نکوهیده (مانند آنچه که معاویه و عمروعاص داشتند) نکیر است و لذا عنوانش و نامش نکراء است نه عقل. بدیهی است این نکراء قبل از هر کس، در نظر خداوند نکیر و مذموم و نکوهیده است. امام می گوید: خدایا او به چیزی مغرور شده که در نظر تو نکیر است.

شاید هیچ ستمگری با خصلت ستمگری، یافت نشود که دارای هوشمندی و زیرکی نکرائی نباشد، و ستمگران نامدار تاریخ همگی این استعداد نکرائی را داشتند و دارند.

بهترین منبع لغت، خود قرآن است: آیه 47 سورۀ شوری: «اسْتَجيبُوا لِرَبِّكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ يَوْمٌ لا مَرَدَّ لَهُ مِنَ اللَّهِ ما لَكُمْ مِنْ مَلْجَإٍ يَوْمَئِذٍ وَ ما لَكُمْ مِنْ نَكير»: اجابت کنید دعوت پروردگارتان را پیش از آنکه روزی فرا رسد که بازگشتی از سوی خداوند ندارد و در آن نه روزنه پناهگاهی دارید و نه نکیری.

برخی از مفسرین و مترجمین، واژۀ نکیر را در این آیه به معنی «انکار کردن»، و برخی دیگر به معنی «مدافع» گرفته اند، در حالی که هر فرد آشنا با ادبیات عرب می داند که این برداشت ها نادرست و از باب درماندگی و ناچاری است؛ انکار مصدر از باب اِفعال است در حالی که نکیر صفت مشبّهه از ثلاثی مجرد است. و همچنین مدافع از باب مفاعله است نه ثلاثی مجرد، و اگر به جای آن «دافع» گذاشته شود باز هیچ دلیل اَدبی و لغوی ندارد. و اگر آیه را با ادبیات و مبانی انسان شناسی قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) تفسیر می کردند می دیدند که معنی درست این است: «نه روزنه پناهگاهی دارند و نه هوشمندی نکرائی که نجات شان دهد».

انسان برای نجات از هر بلائی تنها دو راه دارد: یا با پناهجوئی و یا چاره جوئی. غیر از این دو هیچ راهی برایش نیست. آیه می فرماید در آن روز، نه روزنه امکان پناهجوئی برای شان هست زیرا هیچ پناهی وجود ندارد و نه برای شان امکان مکر، حیله و بهره گیری از هوشمندی نکرائی خودشان هست.

در این دنیا افرادی مانند معاویه و عمروعاص می توانند از هوشمندی نکیر خود استفاده کنند اما در قیامت چنین امکانی برای شان نیست. این موضوع در قرآن یک مسئله برجسته و فراز است متأسفانه تفسیر قرآن بدون تکیه بر احادیث اهل بیت علیهم السلام منشأ آفت های این چنینی می شود؛ چهار آیه دیگر نیز در این موضوع هستند که درست تفسیر نشده اند:

1- آیه های 42، 43 و 44 سورۀ حج چنین است: «وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَتْ قَبْلَهُمْ قَوْمُ نُوحٍ وَ عادٌ وَ ثَمُودُ(42) وَ قَوْمُ إِبْراهيمَ وَ قَوْمُ لُوطٍ(43) وَ أَصْحابُ مَدْيَنَ وَ كُذِّبَ مُوسى‏ فَأَمْلَيْتُ لِلْكافِرينَ ثُمَّ أَخَذْتُهُمْ فَكَيْفَ كانَ نَكيرِ»: اگر تو را تکذیب کنند، پیش از آنان قوم نوح، عاد و ثمود نیز پیامبران شان را تکذیب کردند- و همچنین قوم ابراهیم و لوط- و همچنین اصحاب مدین، و نیز موسی تکذیب شد. پس مهلتی به آنان دادم سپس آنان را (به مجازات) گرفتم. پس چه شد نکیر شان؟

یعنی وقتی که مهلت شان تمام شود، کاری از هوشمندی نکرائی شان ساخته نیست.

2- آیه 45 سورۀ سباء: «وَ كَذَّبَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ ما بَلَغُوا مِعْشارَ ما آتَيْناهُمْ فَكَذَّبُوا رُسُلي‏ فَكَيْفَ كانَ نَكيرِ»: آنان که پیش از اینان (کفار عرب) بودند تکذیب کردند، در حالی که اینان به یک دهم آنچه به آنان داده بودیم (از قدرت) نمی رسند، پس چه شد هوشمندی نکرائی شان؟

یعنی تکذیب کنندگان پیشین را از بین بردیم و نکیرشان نتوانست نجات شان دهد.

3- آیه های 25 و 26 سورۀ فاطر: «وَ إِنْ يُكَذِّبُوكَ فَقَدْ كَذَّبَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ وَ بِالزُّبُرِ وَ بِالْكِتابِ الْمُنيرِ(25) ثُمَّ أَخَذْتُ الَّذينَ كَفَرُوا فَكَيْفَ كانَ نَكيرِ»: اگر تو را تکذیب کنند، پس تکذیب کردند آنان که پیش از اینان بودند پیامبران شان را که با حجت های روشن و نوشته های روشنی بخش آمده بودند، سپس (به مجازات) گرفتم کافران را، پس چه شد نکیرشان؟

4- و همچنین آیۀ 18 سورۀ ملک: «وَ لَقَدْ كَذَّبَ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَكَيْفَ كانَ نَكيرِ».

در تحلیل و شناخت ماهیت تاریخ مشاهده می کنیم که همیشه سران کابالیسم با استفاده از نکیرشان و هوشمندی نکرائی شان بر تاریخ مسلط شده اند، و مراد این آیه ها همین عنصر تاریخی است.

نتیجه: پس عبارت متن دعا درست است و نه تنها تصحیف نشده بل یک موضوع بس مهم را در «عقل شناسی»، «انسان شناسی»، «شناخت ماهیت تاریخ»، در نظر دارد.

دقت: به کلمۀ «خذ» در سخن امام[13]، و «اخذت» در آیه های بالا توجه کنید؛ می بینید که چه رابطه و پیوند مستحکمی میان شان هست. قرآن «تبیان کلّ شیئ» است و بحکم آیۀ «أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِم‏»[14] پیامبر و آل (صلی الله علیهم) نیز تبیانِ این تبیان هستند؛ کلام امام در شرح و بیان آیه های مزبور است که هم «نکیر» را بیان می کند و هم «اخذ» را.

حدیث ثقلین با عبارت «لن یفترقا» ما را موظف می کند که میان قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) جدائی نیندازیم، زیرا این دو کاملاً با همدیگر پیوند دارند.

و امام در این دعا به ما یاد می دهد بدانیم مدیریت کابالیسم که بر اساس «هدف وسیله را توجیه می کند» مبتنی است، تمام شدنی و مورد اخذ خداوند خواهد بود، تا ما خسته نشویم و به تدریج در جریان کابالیسم قرار نگیریم، و با مکتب مان زاویه باز نکنیم. و در بخش چهارم خواهیم دید که به ما یاد می دهد با ستمگران سازش نداشته باشیم بل نسبت به آنان خشم قلبی و غیظ داشته باشیم، و دانسته یا ندانسته در گودال لیبرالیسم نیفتیم، تولّی و تبرّی را حفظ کنیم و در فقرات اواخر دعا خواهیم دید که به ما یاد می دهد «نیة صادقه و صبر دائم» داشته باشیم.

اگر به خوبی دقت کنیم؛ این دعا در جهت «اللَّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيِّكَ الْفَرَج» است که زمینۀ انتظار را در روحیۀ ما فراهم می کند؛ روحیه پایداری در مکتب، و امید را می دهد. استجابت این دعا نیز در پایان تاریخ کابالیسم است[15].



[1] ظاهراً آنان که به «انکار» معنی کرده اند به لفظ «انکارک» که در اواسط دعا آمده تکیه کرده اند. اما در شرح آن روشن خواهد شد که این دو لفظ ربطی به هم ندارند.

[2] کافی (اصول) ج 1 ص 11 ط دار الاضواء.

[3] در سال 1391 توسط مرکز نشر آثار، چاپ شده است.

[4] آیۀ 48 سورۀ بقره.

[5] آیۀ 93 سورۀ آل عمران.

[6] آیه های 1 و 2 سورۀ قیامت.

[7] آیۀ 7 سورۀ شمس.

[8] آیۀ 53 سورۀ یوسف.

[9] آیه های 40 و 41 سورۀ نازعات.

[10] بحار، ج 75 ص 228.

[11] آیۀ 42 سورۀ زمر.

[12] وسائل الشیعه، کتاب الصلاة، ابواب السجود، ب 23 ح 7.

[13] در آغاز بخش سوم: «وَ خُذْ ظَالِمِي وَ عَدُوِّي…».

[14] آیۀ 44 سورۀ نحل.

[15] رجوع کنید به کتاب «کابالا و پایان تاریخش».