ادامه فرمايش علامه

ادامه فرمايش علامه:

و ثالثا قرآن و حديث خود به كار بردن راه هاى عقلى صحيح را كه حتما همان مقدمات بديهى و مبتنى بر بديهيات است تجويز نموده مردم را به طرف آن ها دعوت مى كند: «فبشر عباد الذين يستمعون القول  فيتّبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله و اولئك هم اولوالالباب» زمر: 18 و آيات و اخبار بسيار ديگر آرى قرآن و حديث از پيروى چيزهائى كه بطور قطع و صريح مخالف آن هايند نهى مى كند و اين هم از آن جهت است كه قرآن و روايات قطعى از جمله چيزهائى است كه صريح عقل آن هارا حق و درست دانسته است و پيدا است كه اين محال است همان را كه عقل در مرحله نخستين واقع و قطعى دانسته دو باره برهان بر خلافش ترتيب دهد به هر حال احتياج به جدا كردن مقدمات عقلى درست از باطل و سپس  تمسك به صحيح آن ها چون احتياج به تميز آيات محكم و متشابه و آنگاه استناد به محكمات، و چون احتياج به جدا كردن احاديث درست از اخبارى كه دشمنان و يا دوستان نادان جعل نموده و داخل كرده اند كه اخبار زيادى است مى باشد.

توضيح:

1 ـ كدام مكتب است  كه پيروان خود را بر به كار بردن راه هاى عقلى صحيح دعوت نكرده باشد و آنان را به خيال پر دازى تشويق كند (البته غير از مكتب محى الدين كه اصل «عالم متخيل» از اركان اساسى آن است و غير از حكمت متعاليه كه به اصل «تجرد خيال» و حقيقت مجرد و خارجى بودن آن معتقد است) و كدام مكتب است كه نگويد كه راه عقلى صحيح آن است كه از مقدمات بديهى و مبتنى بر بديهيات باشد؟ اما هر مكتب براى خودش منطق خاصى را دارد.

آيا درست است كه فلسفه ارسطوئى را با منطق  ماركسيسم شرح و تفسير كنيم؟ آيا ارسطوئيان چنين اجازه اى را مى دهند؟ يا مدعى هستند كه منطق در دنيا به منطق ارسطوئى منحصر است؟ صحت و زيبائى منطق رياضى لازم گرفته فلسفه نيز بر آن مبتنى باشد؟ همان طورى كه فيثاغورسيان مى گفتند؟

2 ـ آن بديهيات كه منطق ارسطوئى به ما مى دهد بديهيات مفهومىو ذهنى است نه هم بديهيات ذهنى و هم بديهيات خارجى. اگر فلسفه را بر پايه آن بچينيم دچار اصالة الذهن مى شويم همان طور كه ارسطوئيان شده اند.

3 ـ مشكل اين است  كه بر خى از مخالفين منطق و فلسفه ارسطوئى اولا منطق صحيح اورا غلط مى دانند ثانيا معتقدند كه فلسفه يعنى همان ارسطوئيات، و اجازه نمى دهند كه گفته شود قرآن و اهل بيت نيز فلسفه دارند. اگر بگوئى قرآن و اهل بيت مكتب دارند، مى پذيرند، با اين روند انحصار منطق و فلسفه به ارسطوئيات را در مغز شان جاى داده اند و اين انحصار در نا خود آگاه هر دو طرف هست.

4 ـ از بديهيات است كه پيمودن را ه يك مكتب و اعتقاد به اصول يك مكتب سپس به كار  گرفتن آن ها براى تفسير يك مكتب ديگر سر از مخالفت هاى قطعى با اصول و فروع قطعى مكتب دوم در خواهد آورد. مگر مى شود منطق و اصول ماركسيسم را براى تبيين و تفسير فلسفه ارسطوئى به كار گرفت و سر از مخالفت با اصول و فروع ارسطوئى در نياورد.

بنابر اين اولين چيزى كه هر مكتب از به كارگيرى آن در تفسير و تبيينات خودش نهى مى كند استفاده از منطق و اصول و فروع مكتب ديگر است.

باز تكرار مى كنم اين سوال از علامه نمى شود از سروران امروزى مى شود زيرا تفسير الميزان از اصول ارسطوئى و صدرائى و محى الدينى پيروى نكرده است اين شما و اين الميزان.

پس چرا علامه اين گونه از به كارگيرى اصول ارسطوئى در تبيين اسلام دفاع مى كند غير از اين كه او گم شده اى داردـ؟

5 ـ علامه در اين عبارات لفظ «عقل» را طورى به كار مى گيرد گوئى عقل در انحصار ارسطوئيات است و اگر كسى ارسطوئيات را كنار بگذارد راه عقل را رهاكرده است.

اين سبك سخن گفتن از عقل، تنها در دو صورت صحيح است:

الف: هنگام بحث با اخباريان.

ب: مراد از عقل صرفا ارسطوئيات نباشد.

هرمكتبى تعريفى براى عقل دارد در مبحث «عقلانيت و عصر خرد» توضيح داده ام و اساسا اسلام عقل ارسطوئى را عقل نمى داند.

ادامه فرمايش علامه راجع به گروه ششم:

و رابعا حق هر كجا كه يافت شود و از هر محل گرفته شود حق است و ايمان و كفر و ياتقوى و فسق دارنده آن تأثيرى ندارد. و اعراض كردن از حق به خاطر كينه از حامل آن همان عصبيت جاهليت است كه خداوند در كتاب عزيزش و به زبان پيامبرانش مذمت نموده و اهل آن را نكوهش فرموده است.

توضيح:

بلى درست است «اطلبوا العلم و لو بالصين» و «خذوا الحكمة و لو من كافر» اما:

الف:اين غير از تبيين و تفسير يك مكتب بر اساس اصول و فروع مكتب ديگر است. هيچ مكتبى چنين اجازه اى را نداده و نمى دهد. چنان كه ارسطو و ارسطوئيان اجازه نمى دهند مكتب شان بر اساس اصول و فروع ماركسيسم تبيين و تفسير شود.

ب: مسلمانان در آغاز نه با منطق رياضى آشنائى داشند و نه با علم رياضى، آن را از مردم ايران، مصر، سوريه و… گرفتند و هيچ كسى نيز با اين عمل مخالفت نكرد نه امام معصوم نه سنى و نه شيعه. اما ائمه(عليه السلام) و سيل علماى سنى و شيعى با به كارگيرى ارسطوئيات مخالفت كردند. و هم چنين مسلمانان از دانش پزشكى بى اطلاع بودند و تازمان مامون عباسى از پزشكان مسيحى، يهودى و… استفاده مى كردند و اين دانش را از آن ها گرفتند و نه امام معصوم و نه ديگران هيچ مخالفت نكردند و همچنين در بيشتر علوم.

و اگر منطق ارسطوئى را تنها در مفهوم شناسى به كار مى گرفتيم و فلسفه ارسطوئى را كنار مى گذاشتيم، نه معصوم و نه ديگران مخالفت نمى كردند. درست مثل رياضى.

پس نبايد مرز مكتب شناسى و تبيين  تفسير مكتب را با رشته هاى جراحى شده و از هم تفكيك شده علوم مخلوط كرد.

شگفت از علامه بزرگوار است كه در تدوين الميزان عملا اين حد و مرز را بيش از 99% مراعات فرموده اما در اين دفاعيه به اين «مرز» توجه نمى فرمايد.

7 ـ و گفته برخى ديگر:

راه احتياط در دين ـ كه در آيات و روايات تحريص به احتياط در دين شده است ـ اين است كه به همان ظواهر قرآن و احاديث اكتفا نموده از دست زدن به اصول منطقى و عقلى اجتناب ورزيم. زيرا در اين كار تعرض براى هلاك ابدى و شقاوتى كه پس از آن هر گز سعادتى نيست مى باشد.

در اين گفته عينا دست به اصول منطقى زده شده است! اين مشتمل بر يك قياس استثنائى  كه در آن مقدمات چندى بكار رفته كه عقل روشن شان كرده اگر چه كتاب و سنت نكنند علاوه اين كه اين بيان در باره كسانى درست است كه استعداد شان براى درك امور دقيق عقلى آماده نمى باشد ولى آنان كه عقل شان استعداد آن مطالب را دارد هيچگونه دليلى از قرآن و احاديث و عقل بر محروم كردن شان از رسيدن به حقايق و معارفى كه كرامت و شرف انسان بدان هابستگى دارد نداريم بلكه قرآن و احاديث و عقل همه تجويز مى كنند.

توضيح:

1 ـ بار ديگر تكرار شده است كه خود اشكال كنند هم از اصول منطقى وعقلى در سخن استفاده كرده است كه پاسخش گذشت.

2 ـ اتفاقا اشكال مستشكل متوجه متخصصين فلسفه ارسطوئى است نه افراد كم استعداد. غوغاى «9 فلك» و «عقول عشره» و «الواحد لا يصدر منه الّا الواحد» مال كم استعدادها است؟ كه به متون تفسيرى رسوخ كردند و برخى مانند افلاك و عقول عشره باطل شدند و برخى ديگر در شرف اثبات بطلان در كل جهان هستند.

مرحوم شعرانى بر خلاف اصول مسلم امانت دارى، تفسير «منهج الصادقين» را با مقدمه اى مزين فرموده است، اصول ارسطوئى حتى همين «الواحد لايصدر…» را در آن جا آورده گوئى اساس منهج الصادقين را به سيلاب مى دهد و زيرابش را مى زند.

بلى اگر همه مثل علامه بودند عمل كردشان مانند الميزان و ساير آثار علامه همه مبتنى بر اصول شيعه بود، هيچ اشكال نداشت. حتى بدايه و نهاية علامه بى عيب ترين كتاب هستند زيرا به طور مستقل نوشته شده و به اسلام ربط داده نشده اند همان طور كه براى شناختن هر فلسفه اى نيازمند كتاب هستيم براى شناختن ارسطوئيسم نيز به اين كتاب ها نياز منديم. اما ديگران هرچه خواستند كردند و هرچه مى خواهند مى كنند. و سياق دفاع در اين جا كاملا دفاع از آنان است گرچه مراد علامه چنين نباشد آنان هميشه به اين دفاعيات مر حوم علامه تكيه مى كنند.

3 ـ اگر يك يا چند فرد ارسطوئى با اعتقاد بر صحت اصولى از ماركسيسم، فلسفه ارسطوئى را با اصول و فروع ماركسيسم تبيين و تفسير كنند آيا ديگر ارسطوئيان او را «غير ارسطوئى» بل «خائن به فلسفه ارسطو» نمى نامند؟ و اگر بنامند معنى اين كارشان محروم كردن و دچار حرمان كردن طرف است؟.

هرمكتب، مكتب هاى ديگر را باطل مى داند و گرنه خودش يك مكتب مستقل تاسيس نمى كرد، اگر پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)ارسطوئيسم را صحيح مى دانست مكتب مستقل (آن هم با آيه «اليوم اكملت….» در غدير خم كه ثقلين در كنار هم قرار گرفتند) نمى آورد و همان ارسطوئيات را تبليغ مى كرد.

اما او مكتب موسى و عيسى را كاملا كنار گذاشت تا چه رسد به مكتب ارسطو. و منابع سنى نقل كرده اند كه: روزى پيامبر برگى نوشته شده در دست عمرديد فرمود آن چيست؟ گفت تورات است مطالعه مى كنم. رسول خدا(صلى الله عليه وآله) عصبانى شد و فرمود: اگر خود موسى امروز حضور داشت مكلف بود كه از مكتب من پيروى كند.

4 ـ من باز با تكرار «منطق ارسطوئى هم صحيح و هم براى علم مفاهيم شناسى ضرورت دارد» عرض مى كنم اگر فلسفه ارسطوئى به دنيا نمى آمد راستى بشريت از كرامت و شرافت دور مى ماند.؟ مگر اسكندر (كه فنيقيان لقب خونخوار و مصريان لقب جلاد و ايرانيان لقب «كجسته و ملعون» به او دادند شاگرد مستقيم و دست پرورده ارسطو نبود كه همجنس بازى هم در كشورش و هم در لشكرش يك عمل معصومانه و مصداق عشق مقدس بود) سمبل كرامت و شرافت بود؟ يا آن چه كه مرحوم ملا صدرا بر اساس ارسطوئيات و جوكيات، همجنس گرائى را براى رسيدن به حقيقت لازم و ضرورى مى داند و شعار «المجاز قنطرة الحقيقة» سر مى دهد، نسخه اى است براى كرامت و شرافت؟!

عر ض كردم كه علامه در صدد پالايش فلسفه ارسطو است همان طور كه در «نهاية» كرده و حتى در همان كتاب نيز برخى از اصول آن را به حساب «قالوا» گذاشته، و از طرفى مى دانيم هر فيلسوفى (تا چه رسد به علامه) مى داند كه اصول يك  مكتب مانند يك درخت است هرچه شاخه هاى آن بريده شود باز همان ها در جايش خواهد روئيد. يك درخت نارون وقتى شاخه هايش بريده شود (از بيخ و هرس شود) و تنها تنه بماند باز در جاى شان شاخه هاى نارون خواهد روئيد نه شاخه گيلاس. و در عالم مكتب ها نه تنها پيوند جايز نيست كه ممنوع هم هست. پس چرا اين مرد بزرگ تنهابه «هرس كردن» از بيخ قانع شده؟ براى اين كه از طرفى صحت منطق ارسطو براى او مسلم است و از طرف ديگر عرصه هاى وسيعى از اين فلسفه در نظر او مردود است. پس در اين بين گمشده اى هست.

و اين گم شده در «پيوند اين منطق با اين فلسفه» است.

8 ـ و سخن برخى ديگر ـ بطورى كه در كتابش نوشته است: روش پيشينيان شايسته ما با روش فلسفه و عرفان مباينت دارد. آنان بابكار بردن قرآن و حديث از استعمال اصول منطقى و عقلى كه فلاسفه دارند و از بكار بردن ر اههاى «رياضت» كه عرفا دارند بى نيازى مى جستند.

سپس آنگاه كه در دوران خلفا فلسفه يونان به عربيت نقل شده «متكلمين» مسلمان كه خود  پيرو قرآن بودند دنبال تطبيق مطالب فلسفى بر معارف قرآنى رفتند و در نتيجه به دو فرقه «اشاعره» و «معتزله» تقسيم شدند. سپس در زمان خلفا عده اى ديگرى هم كه صوفيه و عرفا ناميده مى شدند رشد نمودند  اينان ادعاء كشف اسرار و علم به حقايق قرآن را داشته و خيال مى كردند از رجوع به اهل بيت عصمت و طهارت(عليه السلام) بى نياز اند و به همين مطلب فقها و شيعه كه متمسك بدامان اهل بيت بودند از ايشان ممتاز گرديدند.

كار به همين منوال مى گذشت تا حدود اواسط قرن سيزدهم هجرى ـ تقريبا صد سال پيش در آن وقت فلاسفه و عرفا دست به تدليس و شيطنت و تاويل مقاصد قرآن و احاديث زده وبه طورى كه موافق با مطالب فلسفى و عرفانى باشد معنى مى كردند تا آن كه كار بر بسيارى مشتبه شد».

و از اين بيان استفاده كرده كه اين اصول منطقى و فلسفى و عرفانى با راه حقى كه قرآن و احاديث به سوى آن راهنمائى مى كنند مغايرت دارد.

آنگاه برخى اشكالاتى كه ما هم ذكر كرديم ـ بر  منطق شده چون اختلاف ميان خود منطقيين و وجود خطاها از كسانى كه منطق به كار مى برند و نبودن مقدمات بديهى و يقينى به مقدار كفايت. ذكر كرده و سپس مسائل زيادى از فلسفه را بيان نموده و همه اش را مناقض صريح قرآن و روايات قرار داده است اين خلاصه اى از كلمات اوست.

 كاش مى فهميديم كدام يك از جهات اين كلام اصلاح پذير و ترميم بردار است زيرا وى درد را به درمان چيره ساخته است.

اما آنچه كه در باره تاريخ متكلمين و انحراف شان از ائمه(عليه السلام)و توجهشان به تطبيق فلسفه بر قرآن و تقسيم شان به دو دسته اشاعره و معتزله و پيدايش صوفيه و خيال بى نيازى خود  و پيروان شان از قرآن و حديث و ادامه همين روش تا ظهور فلسفه عرفانى در قرن سيزده بيان كرده، همه از چيزهائى است كه تاريخ قطعى كه به زودى اشاره اى به آن خواهيم كرد آن ها را مردود مى داند.

علاوه اين كه در اين كلام خلط فاحشى ميان كلام و فلسفه شده است فلسفه به طور حقيقى بحث نموده و با يك مقدمات يقينى مسائل مسلم و برهانى درست مى كند ولى كلام بحثى اعم از حقيقى و اعتبارى بوده با مقدماتى اعم از يقينيات و مسلمات بر مسا ئلى كه بطور اصول موضوعه مسلم است استدلال مى نمايد. ميان اين دو فن زمين تا آسمان فرق است و روى اين حساب چطور تصور دارد اهل كلام بخواهند فلسفه را بر قرآن تطبيق دهند؟! علاوه اين كه متكلمين از همان اول تا امروز با فلاسفه و عرفا مخالفت ورزيده اند و همين كتاب ها و نوشته هاى شان و منازعاتى كه از ايشان با فلاسفه نقل شده بهترين گواه اين مطلب است.

شايد اين مطلب را از كلمات يكى از مستشرقين كه گفته «نقل فلسفه به اسلام همان چيزى است كه علم كلام را بين مسلمانان به وجود آورد» گرفته است به هر حال اين گوينده معناى كلام و فلسفه و غرض اين دو فن و عللى كه موجب پيدايش كلام شده، ندانسته بى هدف تيرى انداخته است.

توضيح:

1 ـ طرف بيش تر در مقام بحث  تاريخى است نه در صدد دقت هاى فلسفى، پس برخى ايرادات بر او وارد نيست.

ليكن در همين بحث تاريخى نيز دچار اشتباه بزرگى شده است زيرا «فلسفه عرفانى» يا در بيان صحيح تر: «اختلاط ارسطوئيات يونانى با جوكيات هندى» ريشه در قرون پيش دارد فارابى در مباحث «علم النفس» قدم هاى اول را بر داشته سپس محى الدين نگاه احترام آميز به ارسطوئيات داشته آنگاه قيصرى فصوص الحكم را با روش استدلالى ارسطوئى مقدمه نوشته و شرح كرده، ملا صدرا در قرن 12 اين كار را تكميل كرده است.

اما در يك نگاه منصفانه روشن مى شود كه او نه تنها مرتكب اشتباه بزرگ نشده بل حرفش درست است زيرا او جامعه شيعه را در نظر دارد كه فلسفه ملا صدرا پس از افت و برخاست و افول و طلوع كه داشت توسط ملاهادى سبزوراى (1212ـ1289) احياء گرديد و در ميان شيعه رواج يافت سپس توسط شاگردان جهان گيرخان قشقائى پاى تخت (تهران) را به زير سيطره خود گرفت. مراد طرف از قرن13 زمان سبزوارى است.

2 ـ تطبيق تحميلى قرآن با ارسطوئيات قابل انكار نيست اين همه آيه و حديث در اسفار براى چيست؟ اما متكلمان اوليه اشعرى و معتزلى چنين تطبيقى را مرتكب نشده اند كه اين اشكال كاملا وارد است.

3 ـ با ظهور اولين مباحث كلامى كه بايد منشأ اصلى آن را جنگ جمل دانست كه مسئله قضا و قدر [1] مطرح گرديد اولين آثار ارسطوئيات نيز توسط خالد بن يزيد از گرد راه رسيد و با حديث هاى جعلى از قبيل حديث عمروعاص خواستند ارسطو را يكى از پيامبران جا بزنند.

دربار اموى 3 جريان را در كنار هم مى پرورانيد: بحث هاى كلامى، ارسطوئيات و تصوف حسن بصرى و گروه پيروانش. اين چيزى است كه هيچ فرد مطلع از تاريخ نمى تواند آن را انكار كند.

هم از نظر علمىو علم شناسى و هم از نظر  انسان شناسى و جامعه شناسى روشن است سه جريان در كنار هم باشند و توسط يك مركز تقويت و تشويق شوند و هر سه به يك سرى موضوعات مشترك ميان شان بپردازند (از قبيل الهيات مسائل  نبوت و معاد) قهرا از همديگر تاثير مى پذيرند و عدم تاثيرپذيرى شان محال است.

اما اين كه مستشكل عامل تقسيم متكلمين به اشاعره و معتزله را تنها ارسطوئيات دانسته صحيح نيست.

4ـ فلسفه نيز بخش عمده اى در «اعتباريات» دارد مگر «سياست مدن» و به قول امروزى ها «فلسفه اجتماعى» شامل مالكيت و از دواج و حقوق مربوط به آن ها، قرار دادها و معاملات(و مسائل متفرع بر آن ها) از اعتباريات نيستند؟ تنها كارى كه متكلمين انجام نمى دادند بحث در علت اين تشريع ها در اسلام بود كه متعبدانه مى پذيرفتند. آنان دريافت هاى خودشان رابا قرآن تطبيق مى كردند و ارسطوئيان قرآن را با دريافت هاى خودشان تطبيق مى كنند.

چرا علامه بزرگوار از سخن اين شخص اين قدر  اظهار رنجش مى كند سخنى كه ستون فقراتش صحيح است گرچه در جزئيات آن بى مراعاتى رخ داده است.

5ـ آيا روى گردانى متكلمين و ارسطوئيان و صوفيان از اهل بيت7 را مى توان انكار كرد؟

6 ـ مى فرمايند: متكلمين از همان اول با فلاسفه و عرفا مخالفت ورزيده اند. بايد مى فرمودند هر سه با همديگر نيز مخالفت مى كردند.

زيرا فلاسفه (به قول مستشكل) تنها پس از سبزوارى آن هم فقط در درون تشيع در يك جبهه هم پيمان شدند. در ميان سنيان  هنوزهم  هرسه جريان با همديگر مخالفت مىورزند.

7 ـ وام گيرى احتمالى از يك فرد مستشرق غربى عيب است اما وام گيرى يقينى فلسفه ارسطو از غرب عيب نيست؟



[1]ـ پس از جنگ جمل هر وقت از عايشه مى پرسيدند چرا مرتكب اين كار شدى و فرزندانت را به كشتن دادى؟ مى گفت فرزندم قضا و قدر خدارا كجا جاى مى دهيد.