ادامه فرمايش علامه در پاسخ به اشكال گروه هشتم

ادامه فرمايش علامه در پاسخ به اشكال گروه هشتم:

از اينها عجيب تر او پس از اين مى گويد: فرق كلام و فلسفه اين است كه بحث كلامى به صدد اثبات مسائل مبدء و معاد با مراعات طرف دين است ولى بحث فلسفى آن مسائل را بدون اعتنا به طرف دين  مورد بحث قرار مى دهد و آنگاه همين را دليل اين گرفته كه سلوك منطقى و عقلى باسلوك دين و راه مشروع آن مناقضه دارد.

هر فهميده اى ميداند كه منظور از اين فرقى كه ميان اين دو فن مى گذارند اين است كه استدلالات و قياسهائى كه در علم كلام به كار مى رود جدلى بوده از مقدمات «مسلمه» اى (مشهور و مسلمات) تشكيل يافته است و چون مى خواهد بر يك مسائل «مسلمه» اى استدلال كند، ولى در مباحث فلسفه قياسات و استدلالهاى «برهانى» بكار رفته منظور اثبات حقيقت امر است نه اثبات چيزهائى كه بطور تسلمى پذيرفته شده و اين معنى غير از اين است كه بگوئيم: يكى از اين دو راه راه كلام و راه دين و ديگرى راه متناقض دين بوده هرچند حقيقت و واقع باشد اعتنا نمى شود.

و اما اشكالاتى كه بر منطق و فلسفه و عرفان گرفته: آن چه درباره منطق گفته ما پيش از اين در باره آن بحث نموديم و آن چه كه در باره فلسفه و عرفان گفته بايد گفت اگر آن چه از اين ها به دست آمد با صريح دين مناقضه اى داشت شك نيست كه آن باطل بوده و از لغزشها و خطاهاى بحث كنندگان در فلسفه و سالكين عرفان و اغلاط ايشان مى باشد ليكن سخن اين جا است كه خطاها و انحرافات و سقط هاى اهل فن را نبايد بگردن خود فن گذارد اين ها مربوط به قصور بحث كنندگان است.

بر اين گوينده لازم بود اختلاف هائى كه ميان متكلمين از اشعرى و معتزلى و شيعى پيدا شده تأمل نمايد كه اين اختلافات كلمه واحده اسلام را به تفرقه انداخته و هفتادو سه دسته نموده و هر دسته اى به گر وه هائى تقسيم شده اند كه شايد گروه هاى هر اصلى از شماره اصول كمتر نباشد.

شما ببينيد آيا چيزى جز سلوك راه دين اين اختلافات را بوجود آورده است؟

و آنوقت آيا كسى ميتواند اين را دليل بر بطلان دين بگيرد؟ آيا اين مسئله با مسئله فلسفه و منطق فرق دارد؟ اين جا عذرى است كه آن جا نيست؟ آنان يك رذيله اى دارند كه اينان ندارند؟! و نظير كلام، علم «فقه» است كه آراء مختلف و عقيده هاى گوناگونى در آن بوده طوائفى پيداشده كه هر طائفه اى هم دسته هائى دار د و همچنين سائر علوم و صناعات و اختلافات بسيار آن ها.

و اما نتيجه اى كه  از تمام كلماتش گرفته و تمام راه هاى معمول را باطل فرض كرده و تنها راه كتاب و حديث را كه همان مسلك دين است معين نموده است بايد گفت: مگر اينكه گوينده راه «تذكر» را پيش گيرد كه به افلاطون يونانى منسوب است و آن اينكه انسان اگر از هواهاى نفسانى وارسته و  به زيور تقوى و فضائل روحى آراسته شود آنگاه در هر چيزى بخودش رجوع كند مطلبش روشن مى شود.

اين چيزى است كه گفته اند وعده اى از سابقين يونان و غير آن ها و دسته اى از مسلمانان وبرخى از فلاسفه مغرب پذيرفته اند با اين فرق كه هريك از اين معتقدين به اين راه وجهى براى آن گفته است.

برخى چنين گفته اند علوم انسان فطريش بوده در اول وجودش فعليت داشته برايش حاضر است وروى اين حساب علومى كه بعدها تازه پيدا مى شود بايد گفت: اينها جز تذكرى به معلومات خود چيزى نيست.

توضيح:

1ـ نه فلسفه ارسطوئى يك «فن» است و نه عرفان اصطلاحى، هر كدام يك مكتب است. و اين بس مهم است كه بايد مورد توجه باشد. و گفته شد كه تبيين و تفسير يك مكتب با اصول وفروع يك مكتب ديگر  را هيچ مكتبى نمى پذيرد. و استفاده از يك فن نيز بايد براى موضوعات مناسب خود باشد مثلا منطق ارسطوئى يك فن است بايد براى مفاهيم شناسى استفاده شود. و فلسفه ارسطوئى نمى تواند در  تبيين اسلام و قرآن به عنوان ابزار اخذ شود. زيرا هيچ فلسفه اى نمى تواند ابزار فلسفه ديگر باشد و نه خود مكتب ها حاضر مى شوند ابزار مكتب ديگر شوند. ارسطوئيان هم به اسلام كم لطفى مى كنند و هم به فلسفه ارسطوئى بل به هر دو ستم روا مى دار ند.

2 ـ اين تنها اشكال كننده نيست كه همه راه هارا براى تبيين و تفسير قرآن و اسلام مى بندد غير از راه قرآن و حديث، بل خود اسلام است كه همه راه هارا مى بندد. و تكرار مى شود كه هر مكتب و انديشه مكتبى چنين است اين در بارهاى اموى و عباسى است كه هزينه مالى، تبليغاتى و تشويقاتى در طول هفت قرن كار مى كرده اند كه نوعى عادت در ناخود آگاه ما ايجاد شده است و از اين كه اسلام بر اساس اصول يك مكتب ديگر تبيين شود تعجب لازم را نمى كنيم و گرنه چرا وقتى مى شنويم «فلسفه ارسطوئى با اصول ماركسيسم تبيين شود» سخت متعجب مى شويم كه مگر چنين چيزى هم ممكن است!؟!

3 ـ اگر چند قرنى افلاطونيات وارد مسيحيت نمى شد و اگر چند قرن ديگر (عصر اسكولاستيك) ارسطوئيات وارد مسيحيت نمى شد و دين عيسائى پلسى را با همه دست كارى شده هايش به حال خود رها مى كردند رسوائيت انگيزاسيون برپيشانى مسيحيت مهر نمى شد. آن همه دانشمندان كه در  دادگاه هاى انگيزاسيون محاكمه و محكوم شدند در اصل به خاطر مخالفت شان با اصول فلسفه ارسطوبود نه مسيحيت. انجيل كجا گفته است زمين نمى چرخد و خورشيد مى چرخد؟

حتى در دادگاه رسماً به گاليله گفتند تو با نظريه ارسطو كه همان نظريه بر گزيده كليسااست مخالفت كرده اى.

و اگر ارسطوئيات وارد اسلام نمى شد ما مسلمانان اگر روزى تاوان مى داديم تاوان كج فهمى خود مان را مى داديم نه تاوان افكار ارسطو را. كه داديم و مى دهيم. كوچك ترين آن، مسخره دو قرنى است كه از جانب طرفداران علوم جديد تحمل مى كنيم آن هم با آن همه آيات كيهان شناسى كه در قرآن است كه اگر درست بنگريم يك كيهان شناسى اى ارائه مى دهد كه غرب قرن ها بعد به آن نمى رسد، به عنوان نمونه رجوع كنيد به كتاب «تبيين جهان و انسان» و همين طورفيزيك. كه اشكال كننده مى گويد:اگر ورود فلسفه ارسطو و رهبانيت مسيحى وجوكيات هندى نبود، شايد اصلا ما در سير قرآنى و حديثى مان اين قدر دچار تفرقه و فرقه گرائى نمى شديم و اين سلوك راه دين اگر با افكار اجنبى مخلوط نمى گشت اين همه فرقه ها به وجود نمى آمدند.

اما مرحوم علامه بزرگوار با همه حذاقت و تيز بينى كه داشت در اين جا كاملا «مصادره بمطلوب» فرموده است سخن خود طرف را به عنوان جواب مى آورد.

بقيه فرمايشات علامه مربوط به «تذكار» است كه يك بحث مستقلا چند صفحه اى است و ربطى به سخن اشكال كننده گروه هشتم ندارد.

آن را در اين جا نمى آورم و مى روم به سراغ گروه نهم كه مطرح فرموده اند و علاقمندان به بحث تذكار به خود الميزان مراجعه كنند كه از بحث ما خارج است البته گاهى تماس هاى ريزى با بحث پيدا مى كند كه پاسخ هايش در اين سطور داده شده است.

9 ـ و گفته برخى ديگر: خداوند در قرآن خود به همان روشى كه ميان خودمان معمول است و به همان نظم و ترتيبى كه اهل لسان مى شناختند و با ظاهر بياناتى كه مشتمل بر امر و نهى و وعده و عيد و حكايت و حكمتها و موعظه و مجادله به راه بهتر مى باشد با ما سخن گفته است و اين ها چيزها ئى  است فهميدنش احتياج به علم منطق و فلسفه و ساير ميراث هاى كفار و مشركين و راه ستمگران ندارد خداوند مارا از دوستى ايشان و ميل بسوى شان و پى گيرى روش شان و پيروى راه شان نهى نموده است.

و كسى كه به خدا و فرستادگانش ايمان داشته باشد راهى جز پيروى ظواهر بيانات دينى نداشته و بايد به همان فهم عادى از اين ظواهر اكتفا نموده دست به تاويل نزده و از آن ها به چيز ديگر تعدى ننمايد.

و اين همان عقيده «حشويه» و «مشبهه» و عده اى از اصحاب حديث است.

و اين گفته هم فاسد و باطل است: از طرفى همان اصول منطقى را در اين گفتار به كار برده و مى خواهد با همين گفته استعمال آن اصول را ممنوع سازد! پيداست كه معتقد به اين كه قرآن دعوت به استعمال اصول منطقى مى كند نمى گويد:

بر هر مسلمانى واجب است منطق فراگيرد و درسش را بخواند ليكن از خود استعمال منطق چاره اى نيست. مثل كسى است كه بگويد: قرآن ميخواهد ما را به مقاصد دين رهبرى كند پس ما احتياج به ياد گرفتن زبان عربى كه ميراث اهل جاهليت است نداريم و همان طور كه اين حرف شايسته نبوده و زبان يك راهى است كه بشر با لطبع در مقام مكالمه مورد احتياجش بوده و خداوند هم در كتاب خود و پيامبر هم در گفتار خود به كار برده است هم چنين اعتراضات بر منطق هم كه راهى معنوى و مورد احتياج بشر در مرحله تعقل وتفكر است و خداوند در كتاب و پيامبر در گفتار خود به كار برده است وجهى ندارد. اين اشكالى است از نظر بحث «هيئت» بر اين وارد است.

از طرفى در جهت «ماده» اين گفته هم فسادى است در اين گفته موادى عقلى به كار برده شده و در آن از اين جهت كه ميان معناى ظاهر كلام با مصاديق و مواردى كه معنى بر آن تطبيق مى شود مساوات قرار داده، توضيح آن كه چيزى كه بر مسلمان مومن به قرآن لازم است، اين است كه از كلمات علم و قدرت و حيات و سمع و بصر و كلام و مشيت و اراده مثل معناى مقابل جهل و عجز  و مرگ و كرى و كورى و… بفهمد نه اين كه براى خداوند علمى چون علم ما و قدرتى نظير قدرت ما و حياتى چون حيات ما و گوش و چشم و كلام و مشيت و اراده اى مثل اراده  ما قائل شود. اين را نه قرآن و نه حديث و نه عقل مى گويد و سابقا در بحث محكم و متشابه جلد پنجم اين تفسير در اين باره قدرى صحبت كرديم.

توضيح:

1ـ بهره گيرى مستشكل از قياس در عين اين كه به كارگيرى ارسطوئيات در تبيين اسلام را رد مى كند، باز ايراد گرفته شده است.

2 ـ بلى گفته شد كه منطق ارسطوئى به عنوان منطق علم مفهوم شناسى و ذهن شناسى كاملا لازم است، بنابراين واجب كفائى هم مى شود پس مثالى كه آورده اند كمال كم لطفى است.

3 ـ توضيح داده شد كه منطق ارسطوئى نه راه ابزار تعقل و تفكر بل تنها ابزار ذهن شناسى است و جان كلام در همين نكته است كه شرحش گذشت. و گم شده مرحوم علامه نيز در همين نقطه است كه ابزار تعقل و تفكر را به اين منطق منحصر مى كند. امروز اين همه مردمان، مكتب ها، فلسفه ها، و نحله هاى فكرى كه در جهان هستند همگى قرن هاست منطق ارسطوئى را كنار گذاشته اند، و دستكم در علوم تجربى و نيازهاى مادى زندگى به موفقيت هاى بزرگى رسيده اند كه به قول خودشان همگى در سايه باز كردن زنجير ارسطوئيات از دست شان بوده است. ارسطوئيان در تاريخ چه كرده اند غير از پرورانيدن موهومات ذهنى كه منطق ذهن شناسى را در عين شناسى به كار مى بردند نه به دنيائى رسيدند و نه به آخرت و غير از دادگاه هاى انگيزاسيون كه به راه انداختند چه ره آوردى دارند؟

4 ـ به دوعبارت زير توجه فرمائيد:

الف: اشكال كننده مى گويد: كسى كه به خدا و فرستادگانش ايمان داشته باشد راهى جز پيروى ظواهر بيانات دينى نداشته و بايد به همان فهم عادى از اين ظواهر اكتفا نموده و دست به تأويل نزند و از آن به چيز ديگر تعدى ننمايد.

ب: علامه در اواخر همين مبحث مى فرمايد: آن چه قرآن و حديث كه اين دو حكم عقل را نشان مى دهند، در اين باره حكم مى كند اين است كه عقيده اين كه زير ظواهر شرع حقايقى نهفته كه باطن آن ها است، عقيده درستى است. و عقيده اين كه بشر هم راهى به رسيدن آن حقايق دارد اعتقاد صحيحى است، حاشا و كلا كه در شرع باطنى باشد كه ظاهر بدان راهنمائى نكند (در حالى كه ظاهر عنوان باطن است) [1] و اين نشدنى است كه در شرع چيز ديگرى نزديك تر از آن چه شارع بيان كرده باشد و شارع از آن غفلت كرده يا تسامح نموده يا به جهتى از آن اعراض نموده باشد.

آيا ميان پيام دو عبارت فوق فرقى هست؟ پس كجاى قول اشكال كننده شبيه قول «حشويه» و «مشبهه» است؟ مراد او از «فهم عادى» فهم عوامانه نيست كه عقيده حشويه و مشبهه باشد، مرادش «همان باطنى نيست كه ظاهر به آن رهنمون نباشد» است كه خود علامه فرموده اند. و آن چه او غيرعادى مى داند تفسير آيات قرآن براساس ارسطوئيات و جوكيات است كه در سرتاسر «اسفار» ملاصدرا و «فصوص الحكم» محى الدين و امثال شان، شده است. علامه در تشبيه اين شخص به حشويه و مشبهه بيش از حد كم لطفى فرموده است.

در مقايسه دو عبارت فوق كاملاً روشن است كه مراد آن شخص عين مراد علامه است و هر دو عبارت «عبارت اخراى همديگر» هستند.

10. و گفته برخى ديگر: پشتوانه دليليت و به اصطلاح دليل حجيت مقدمات عقلى، چيزى جز يك مقدمه عقلى كه: «پيروى حكم عقل لازم است» نمى باشد و در حقيقت دليل حجيت حكم عقل همان حكم عقل است و اين دورى صريح و بدون واسطه است، بناچار بايد در مسائل اختلافى تنها به گفته معصومى چون پيامبر و يا امام رجوع نموده و تقليد ديگران را كنار گذارد.

و اين از سخيف ترين تشكيكات اين فصل است، مى خواهد اساس را محكم كند ولى ندانسته خراب كرده است! اين گوينده حكم عقل را با اشكال «دور» باطل نموده و آن گاه كه به حكم شرع برمى گردد يا بايد دليل شرع را حكم عقل قرار دهد كه «دور» است ـ زيرا عقل را جز با موافقت شرع درست نمى داند ـ و يا حكم خود شرع را دليل شرع قرار دهد كه آن هم دور است ناچار بايد ميان دو «دور»، سرگردان به سر برد! يا دست به تقليد بزند كه آن هم تحيرى هميشگى است.

اين گوينده معناى وجوب پيروى حكم عقل را درست به دست نياورده، اگر منظور از وجوب پيروى حكم عقل همان وجوبى كه در فقه مقابل حرمت و جواز به كار مى برند و مخالفتش استحقاق مذمت يا مجازات مى آورد باشد، نظير وجوب پيروى از شخص خيرخواه مهربان و يا وجوب عدالت در قضاوت و… در نظر عقل، اين ها احكام عقل عملى است و ما فعلاً در عقل عملى ـ كه مربوط به روش عملى زندگى است ـ بحثى نداريم، و اگر منظور اين است كه انسان وقتى مقدمات مطلبى را تصديق نمود و با شكلى صحيح و دقيق و تصور كامل اطراف قضيه آن ها را ترتيب داد ناچار است كه نتيجه را قبول نمايد و در اين هنگام معنى ندارد از حجيت دليل و پشتوانه آن پرسش كرد زيرا دليليت آن بديهى بوده همچون ساير بديهيات است كه محتاج به دليل نيستند، حجت بر هر امر بديهى خود آن امر است بدين معنى كه بى نياز از دليل و حجت ديگرى است.

توضيح: اصل اشكال «دور» سخن بيهوده است و اساساً قابل مطرح كردن نيست علامه بزرگوارى فرموده و آن را طرح كرده است.

11ـ و گفته برخى ديگر: آخر چيزى كه منطق مى آموزد دستيابى به ماهيات و حقايق ثابته اشياء و نتيجه هايى از راه مقدمات كلى و دائم و ثابت مى باشد، با اين كه با بحثهاى علمى روز روشن شده است كه در عالم، نه در ذهن و نه در خارج آن، هيچ چيز كلى و يا دائم و ثابتى تحقق ندارد و اشياء همگى تحت تأثير قانون تحول عمومى بوده هيچ چيز در حال ثبوت و دوام يا كليّت نمى باشد.

اين عقيده هم از اين جهت كه اصول منطقى را اعم از هيئت و ماده خود به كار برده ـ و با تأمل خوب به دست مى آيد ـ و با اين وصف خواسته آن را باطل سازد، فاسد و ناتمام است. علاوه اين كه اين گوينده با اين اشكال مى خواهد ثابت كند منطق قديم به هيچ وجه صحيح نيست و اين خود يك نتيجه كلى و دائم و ثابت و شامل معانى ثابتى است وگرنه مطلب را اثبات نمى كند. و روى اين حساب خود اين اشكال جواب خودش را مى دهد

توضيح: اين اشكال كننده اداى روشن فكران را درآورده در حالى كه كهنه ترين مسئله را، مسئله روز دانسته است. باز علامه بزرگوارى فرموده و توجهى به اين گفتار كرده است.

مصيبت: اما مصيبت بزرگ براى آنان كه با «تبيين و تفسير اسلام به وسيله ارسطوئيات يا تصوف» مخالف اند همين است كه ديگران مى آيند در كنارشان ايستاده و سخنان بى ربط و بيهوده مى زنند هم تكليف داورى را براى داوران مشكل مى كنند و هم مخالفين واقعى را درهاله ابهام قرار مى دهند و براى همين مشكل به اين مبحث از الميزان متوسل شدم. و اكنون:

1ـ نظر به تبحر علامه در شناخت اقوال و آراء علما و آمارشان، سخن او كه مخالفين را در 11 گروه جمع مى كند قابل اعتمادترين سخن است.

2ـ مشاهده كرديد كه از 11 قول و گروه كه ارسطوئيات را رد مى كنند 4 گروه، گروه 1، 2، 10، 11 بى راهه رفته اند. و از اين جا مى توان يك آمار حدسى داد كه در ميان مخالفين دست كم 36 درصدشان مخالفت شان نادرست و حرف شان غيرعلمىو غيرعقلى است.

3ـ از جانب ديگر: در ميان طرفداران ارسطوئيات و تصوف، كسانى هستند كه نه در آن ها تخصص دارند و نه سخن مخالفين را مى فهمند در عين حال پرحرف هم هستند كه درصد آمارى شان نيز كمتر از آمار طرف ديگر، نيست. و چون امروز در جامعه ما ارسطوئيات بازار گرمى دارد آمار اينان بالاتر نيز مى رود.

به ويژه يدك كشيدن اصطلاح «معقول» و ملقب كردن اسلام به «منقول» اين گروه پرحرف ناپخته را سخت شيفته و مشعوف كرده است، توجه ندارند كه آنان كه اسلام را «منقول» ناميدند از اين اصطلاح دو تلقى كاملاً مشخص منفى و توهين آميز داشته اند:

1ـ برخى از اصول و فروع اسلام با عقل نمى سازد بايد آن ها را تعبداً پذيرفت.

2ـ اسلام يك مكتب نيست، يك فلسفه نيست، قرآن و اهل بيت(عليه السلام) فلسفه اى معين، ارائه نمى دهند. وگرنه، فلسفه ارسطوئى از 2300 سال پيش نقل شده و فلسفه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) از حدود 1150 (از غيبت امام زمان(عليه السلام)) سال پيش نقل مى شود. آيا اين منقول تر است يا آن؟ـ؟.

برخى از مسلمانان بل برخى تحصيل كرده ها نيز اين اصطلاح كثيف را به كار مى برند.

شرح بالا نمونه مختصر از وضعيت نابسامان هر دو طرف است، طرفداران ارسطوئيسم آن چنان اند و مخالفان آن اين چنين اند. حرف، سخن و نظريه علمى در اين ميان به مرحله داورى علمى نمى رسد و در ميان غوغاها گم مى شود و مسئله از عرصه علم و دانش و استدلال خارج مى شود و به اصطلاح امروزى ها كاملاً «ژورناليته» مى شود، سرنوشت قضيه به دست افراد غيرمتخصص و ناپخته مى افتد ودر اين بلبشو ژورناليستى، طرفى پيروز است كه شرايط روز (گرمى بازار ارسطو بازى) و روحيه عوام (گرايش به معجزه سازى و خرافات) به نفع اوست.

پس در اين ميان لازم است تكليف اين طلبه كوچك روشن شود كه معتقد است:

1ـ منطق ارسطوئى منطق صحيح و لازم است اما فقط منطق علم «مفاهيم شناسى و ذهن شناسى» است كه البته علم با ارزش و ضرورى است.

2ـ فلسفه ارسطوئى از اساس باطل است (همان طور كه بخش طبيعيات آن رسواى عام و خاص شد).

3ـ تأسيس يك فلسفه (ارسطوئى يا فلسفه ديگر) براساس منطق ارسطوئى شبيه تأسيس فلسفه براساس منطق علم رياضى است كه فيثاغورسيان مى كردند.

4ـ تبيين و تفسير يك مكتب با اصول و فروع يك مكتب ديگر نادرست ترين كار علمى است و هر مكتبى چنين اجازه اى را در مورد خودش بدهد اساساً مكتب نيست بل مصداق «نقض غرض» است.

5ـ مكتب ارسطو يك مكتب است و اسلام يك مكتب ديگر. و حتى خود ارسطو راضى نيست مكتب او را ابزار تبيين و تفسير مكتب ديگر كنند. و هر صاحب مكتب، چنين است.

6ـ راه و روش اين بنده در رد ارسطوئيسم، راه و روش «تمسك به ظواهر» نيست اساساً فلسفه ارسطو را به وسيله اسلام رد نمى كنم بل به وسيله «تناقضات» خودشان و با «اصول مسلم» خودشان. و كتاب «نقد مبانى حكمت متعاليه» گواه عينى و عملى اين سخن است.

و چون مى خواستم در مقابل هر اصل باطل ارسطوئى، اصل فلسفه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) را بياورم گاهى به سراغ آيه و حديث رفته ام. 28 اصل از اصول فلسفه ارسطوئى را براساس قواعد و قوانين خودشان ابطال كرده ام و به جاى آن 28 اصل از اصول فلسفه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) را آورده ام.

علامه طباطبائى:

لطفاً يك بار ديگر بيانات علامه را كه در اين جا نقل شد و يا همين مطالب را در ترجمه الميزان (ج 5) و يا در خود متن عربى آن، به دقت مطالعه فرمائيد. خواهيد ديد كه او از ارسطوئيات «بماهى ارسطوئيات» دفاع نمى كند بل پنج مطلب را در نظر دارد:

1ـ منطق ارسطوئى صحيح و لازم است.

2ـ ظواهرگرائى عوامانه كه سبك و بينش گروه هاى «حشويه» و «مشبهه» است نادرست است.

3ـ بايد از عقل و خرد در تبيين و تفسير اسلام، بهره كافى و وافر را داشت. و پرهيز از تعقل، غلط و باطل است.

4ـ روش اخباريان كه جنبه «تعبد» را توأم با نوعى افراط چسبيده اند قابل انتقاد است.

5ـ در اواخر همين مبحث، انتقادى از اصوليان هم دارد كه برهان واقعيات را براى اثبات اعتباريات نياورند.

علامه طباطبائى اى كه بنده مى شناسم بدين شرح است: روزى و دورانى محصل جدى ارسطوئيات و صدرائيات بوده و دوره اى استاد و مدرس جدى آن ها. در دوره سوم كه با تدوين اثر عظيم الميزان شروع مى شود دوره تحول اين مرد بزرگ بود.

يك سير و سفر در باغ بزرگ الميزان از ابتدا تا آخر يك چيز را به پوينده اين سفر مى دهد، او هر چه قدر پيش مى رود دقيقاً مى بيند كه از بوها و شمّه هاى ارسطوئيات در اين باغ كاسته مى شود آن ها نيز جاى شان را به عطر گلهاى قرآن و حديث مى دهند.

اين روند روح بخش به جائى مى رسد كه اعلاميه «نهاية الحكمه» صادر ميشود كه:آن چه از ارسطوئيات قابل اعتنا است همين قدر است كه در اين كتاب كوچك آورده ام و در همين مقدار نيز مورد تأييد من نيست زيرا «قالوا»، نه اين كه فكر كنيد من علامه به اين اصول معتقدم و اين كتاب من تنها به درد ارسطوشناسى و مشائى شناسى، مى خورد و بس.

آيا سياسى كارى مى كنم و مى خواهم علامه را نيز در رديف مخالفين ارسطوئيات قرار دهم و سوء استفاده نمايم؟ شايد برخى چنين فكر كنند و آزاداند. اما آشنايان بهتر مى دانند از شخصيت زدگى سخت بيزارم و آن را يكى از آفت هاى فردى و اجتماعى مى دانم. و به اصطلاح سياسيون تحزب زده، «يارجوئى» را درست يك تحزب مخرب در امور، مى دانم به ويژه در امور علمىو تحقيقى.

آن چه در مورد علامه گفتم عقيده و باورم است و دليل ارادتم به اين مرد بزرگ.



[1]ـ اين جمله را تصحيح كردم زيرا مترجم محترم به «و» حاليه، در عبارت علامه توجه نكرده و چنين ترجمه كرده است: و تنها عنوان و راه باطن باشد.