آدم كلّى

از نو آدم كلّى:

ـ فآدم هو النفس الواحدة التى خلق منها هذا النوع الانسانى: پس آدم آن نفس واحده اى است كه اين نوع انسانى از او خلق شده است.

قيصرى: آدم در حقيقت نفس واحده و «عقل اول» است كه در واقع روح محمدى(صلى الله عليه وآله)است كه در اين نشئه عنصرى ظاهر گشت و مى فرمود: «اول ما خلق اللّه نورى» و «كنت نبياً و الآدم بين ماء و طين» و همه اين ها براى آن است كه آن حقيقت انسانيه در همه عالم ها مظهرهايى دارد… سپس چندين آدم مى شمارد:

1ـ آدم عالم جبروت، كه روح كلى و نامش «عقل اول» است. و حوّاى او نفس كليّه است كه از دنده چپ او آفريده شد زيرا سمت راست اين آدم به سوى خدا بود.

2ـ آدم عالم ملكوت، كه نفس كليه بود (يا: است) كه نفوس جزئيه ملكوتيه از او متولد مى شوند. حوّاى اين آدم اين جا طبيعت كليه است كه در اجسام است.

3ـ آدم ملك، كه اين همان آدم ابوالبشر است. و…

يك داستانك: در آن زمان ها يعنى تا همين شصت سال پيش كه هنوز صوفيان نوپديد بدين صورت مهاجمانه ظاهر نشده بودند و هنوز آشتى ميان صوفيان سنّتى با اين صوفيان مدرن كاملاً جاى نيفتاده بود، صوفيان سنتى داستانك زير را هر از گاهى به زبان مى آوردند:

ميرداماد كه ارسطوئى و فيلسوف بود از دنيا رفت او را دفن كردند. شب اول قبر، نكير و منكر به سراغش آمدند يكى بر سرش داد كشيد: ربّت كيست؟ مير گفت: اسطقس فوق اسطقسات.

نكير به منكر نگاه كرد، منكر نيز به نكير، تو چيزى فهميدى؟ نه، من هم از حرف او سر در نمى آورم.

منكر عصبانى شد: اى آدم حسابى با زبان آدميان حرف بزن، ربّت كيست؟

ميرداماد باز گفت: اسطقس فوق اسطقسات.

بى چاره نكير و مسكين منكر باز به همديگر نگاه كردند: چه كنيم؟ هر چه مشورت كردند تكليف شان روشن نشد آيا سخن مير را بپذيرند و دنبال مرده ديگر بروند يا حرف او را مردود بدانند و با تازيانه آتشين به حسابش برسند؟…؟

نكير كه با هوش تر است گفت: همكار عزيزم منكر اين مرد هم از امت پيامبر(صلى الله عليه وآله)است و هم از اولاد او بيا برويم پيش آن حضرت. رفتند.

مير منتظر بود كه ديد رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) همراه نكير و منكر تشريف آورد و فرمود: پسرم جواب اين دو فرشته را بده. مير بازگفت: اسطقس فوق اسطقسات. آن حضرت نيز به روى نكير و منكر نگاه كرد و فرمود راست مى گوئيد من نيز نمى دانم اين آقا چه مى گويد.

ديگر صبر منكر تمام شده بود دست ها را بلند كرد گفت: خدايا تو لطف كن و معنى سخن اين مرده تازه از راه رسيده را به ما بگو. خدا فرمود: اين بنده ام در دنيا هم سخنانى مى گفت كه من نيز سر در نمى آوردم.

اكنون از اين سخنان محى الدين و قيصرى حتى نكير و منكر و (نعوذ باللّه) حتى خدا نيز سر در نمى آورد و از اين نشئه ها، مرتبه ها، مقام ها، صورت ها، «حضرت علميه» و حضرت ها، آدم ها، و… (نعوذ باللّه) خدا هم خبر ندارد كه محى الدين با خيالاتش به تصوير مى كشاند.

آيا به فرض پذيرش «كلى بازى» هايى كه اينان دارند، به راستى اين دين است؟! اسلام اين گونه به جاى هدايت سر در گمى مى افزايد؟! و…؟! و…

پيش تر در مباحث متعدد به ويژه در مبحث «بحثى در كليات ذهنى» موهوم بودن اين سخنان آخر، به شرح رفت.

دانشمندان با ادب:

ادامه متن:

ـ و هو قوله تعالى «يا أَيُّهَا النّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْس واحِدَة وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالاً كَثِيراً وَ نِساءً» (سوره نسا، 1): و همان نفس واحده كلّى، مراد است از آيه «اى مردم بترسيد از پروردگارتان كه شما را از يك نفس واحد آفريد و همسر او را نيز از جنس خود او آفريد و پخش كرد از آن دو، مردان و زنان زيادى را.

توضيح: آيه فوق هيچ ربطى به «نفس كليه» ندارد پيش تر گفته شد كه هيچ كلّى اى در خارج از ذهن وجود ندارد. و ديگر به راستى اين تكرارها براى هر مخاطب و خواننده اى خسته كننده مى شود.

پيام اين آيه پيام آيه سوره حجرات است كه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَر وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ» (سوره حجرات،13). مراد در هر دو آيه آدم است همان آدم ابوالبشر. قرآن نه معمّا بازى دارد (نعوذ باللّه) و نه كلّى بازى و نه خيال پردازى.

ـ فقوله «اتقوا ربكم» اجعلوا ما ظهر منكم وقاية لربّكم، واجعلوا ما بطن منكم و هو ربّكم وقاية لكم: اين كه مى فرمايد «اتّقوا ربّكم» يعنى رب تان را حفاظت كنيد ظاهرتان را سپر حفاظت رب تان بكنيد، و باطن تان كه رب تان است، را سپر حفاظت خودتان قرار بدهيد.

ـ فانّ الامر ذمّ و حمد: زيرا موضوع هم ذمّ است و هم مدح (بدى ها را مال ظاهرتان بدانيد و خوبى ها را مال باطن تان).

ـ فكونوا وقايته فى الذّم و اجعلوه وقايتكم فى الحمد: پس باشيد سپر حفاظت باطن تان در بدى، و قرار دهيد باطن تان را سپر حفاظت تان، در حمد و ستودگى ها.

ـ تكونوا ادباء عالمين: اگر چنين كنيد مى شويد دانشمندان با ادب.

يعنى بدى ها را به ظاهر خودتان نسبت دهيد و خوبى ها را به خدا كه باطن شما نيز هست، نسبت دهيد، تا با ادب باشيد.

تأمل: 1ـ نمى دانم كدام نقص باقى ماند كه محى الدين به خداوند نسبت نداده باشد، تموّج، تحرّك، متغير بودن، حلول كردن، وجود كلى ذهنى بودن، و… و… و در اين اواخر، محتاج و نيازمند بودن، همه را به خدا نسبت داد. اگر دانشمندى و با ادب بودن اين است پس چه معنايى براى جهل و بى ادبى مى ماند!؟! ديديم كه اينان حتى «لا اله الّا اللّه» را به سخريه گرفتند و آن را «سالبه بانتفاى موضوع» كردند و آن را جاروئى بى مصرف و بى فايده دانستند كه سبزوارى مى گويد:

داد جارويى به دستم آن نگار *** گفت از اين دريا بر انگيزان غبار اين بيت را از نو اين جا آوردم تا توجه خواننده به موارد ادب حضرات، جلب شود.