بسم الله الرحمن الرحیم

(پاسخ تحلیلی به یک پرسش همگانی)

می­پرسند: چرا ابراهیم بن مالک اشتر به یاری مختار نیامد؟

تاریخ بشر پر است از حرکت­ها، قیام­ها، نهضت­ها و احیاناً انقلاب­ها؛ بر اساس ادعاها، خاندان گرائی­ها، توارث­ها، قبیله­گرائی­ها، مالکیت­­ها، وطن خواهی­ها، مکتب گرائی­ها و هر از گاهی عدالت خواهی­ها و دین گرائی­ها. قیام مختار بن ابو عبیدۀ ثقفی و نهضتی که به محوریت او پدید آمد نیز یکی از آن­هاست. اما ماهیّت این قیام یک ویژگی دارد که آن را از همۀ قیام­ها و نهضت­ها جدا می­کند.

مختار نه شاه زاده بود و نه خلیفه زاده و نه مدعی این گونه سمت­ها، سمت او فقط از یک «بیعت» ناشی می­شد. برای شرح ویژگی عجیب این نهضت باید سیر تحوّل ماهیت بیعت در تاریخ زندگی مردمان عرب در عصر جاهلی و در عصر اسلام، بررسی شود، یعنی لازم است برای تشریح این موضوع به محور بحث ما، نگاهی جامعه شناسانه و «پدیده شناسانه» به تاریخ تحول ماهیت «بیعت» داشته باشیم و مسئله را از پیش از سال 11 هجری و حتی قبل از مبعث پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله)، پی­گیری کنیم:

ماهیت بیعت در پیش از مبعث: تا جائی که دست تاریخ می­رسد چیزی بنام بیعت در زیست اجتماعی عرب بوده است؛ اما بیعت در عصر جاهلی خصوصیاتی داشته که از جهاتی با هر پیمان و «عهد نامۀ» دیگر مردمان متفاوت بوده است از قبیل:

1- بیعت در مواقع ضروری بعنوان «تأکید» بر اریستوکراسی درون قبیله­ای عملی می­گشت؛ به این معنی: رئیس قبیله، یا شورای رئیسان قبیله برای مدیریت آن، همیشه مشخص و معین بودند و چیز جدیدی بوسیله بیعت در نظام مدیریت قبیله حاصل نمی­شد، هیچ عنصری از انتخاب یا شمّه­ای از دموکراسی در ماهیت آن نبود.

گاهی قبیله با موضوع خطیری روبه رو می­گشت؛ مثال بارز آن تهدید حیات قبیله از طرف قبیلۀ قدرتمند بود که قبیلۀ ضعیف غیر از «شدت مقاومت» و از جان گذشتگی راهی نداشت. در این صورت رئیس یا شورای مدیریت قبیله، از افراد قبیله بیعت می­گرفت که تاپای جان مقاومت کنند.

این گونه بیعت­ها از نظر عناصر و مؤلفه­های «موضوع بیعت» متفاوت بودند؛ گاهی آن را «پیروزی نهائی» و گاهی بطور مطلق، تعیین می­کردند و گاهی با قید یا قیدهائی مقید می­کردند مثلاً می­گفتند «تا وقتی که دشمن از مراتع ما خارج شود» یا «تا آن فردی را که دشمن از ما اسیر کرده آزاد کنیم» یا «تا انتقام خون فلانی را که کشته­اند بگیریم» و…

2- دردوران جاهلی، برای بیعت- باصطلاح خودشان- «صیغه» هم می­خواندند؛ هر بیعت کننده دستش را در دست شخص بیعت شونده می­گذاشت و آن صیغه را که در واقع تعریف مشخصی از موضوع بیعت بود، به زبان جاری می­کرد.

3- هر تعاهد، یا قرارداد، که مطابق نظام اریستوکراسی نبود و ماهیتی خارج از آن داشت، بیعت نامیده نمی­شد؛ اگر چند کس یا کسانی خارج از نظام اریستوکراسی قبیله (یا قبایل) با همدیگر به محور یک موضوع همپیمان می­شدند «حلف» نامیده می­شد خواه هدف شان یک اقدام مثبت بود و خواه یک اقدام منفی، در هر دو صورت حلف یک نوع خودسری محسوب می­گشت زیرا شئونات اریستوکراسی را نادیده می­گرفت.

از نمونه­های حلف به محور موضوع مثبت «حلف الفضول» است که پیش از مبعث منعقد گشت و حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) نیز عضو آن بود که در تاریخ معروف است.

و چون اصل و اساس حلف همیشه با نادیده گرفتن رسم و رسوم مردم همراه بود، لذا در تاریخ عرب حلف مثبت خیلی نادر است و صدالبته مصداق حلف منفی بیشتر بوده است که افراد یاغی از یک قبیله و گاهی از قبایل مختلف همپیمان می­شدند که اقدامی را بکنند؛ از این قبیل است گروه های راهزن.

توجه به اصطلاح «حلف» و معنی و مفهوم آن، ماهیت بیعت را بیشتر روشن می­کند زیرا «الاشیاء تعرف با ضدادها».

ماهیت بیعت پس از بعثت: اولین بیعت که با رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) انجام یافت «بیعت عقبه» بود. این بیعت دارای یک عنصر ذاتی قوی بود که ماهیت آن را با همۀ بیعت­های درون قبیله­ای و بین القبایلی عرب، ذاتاً متفاوت می­کرد و دارای کاربردهای زیر بود:

الف: اصل و پایۀ آن بر نقض اصل و اساس اریستوکراسی رایج بود، گرچه کاملاً خالی از آن نبود زیرا آنان که با آن حضرت در عقبه بیعت کردند سران مردم مدینه بودند.

ب: در این بیعت عنصر «انتخاب» بدون هرگونه عنصر ناسیونالیستی قبیله­ای بل با انتخاب یک شخص از قبیله دیگر بنام قریش، انجام یافت.

ج: خواهیم دید که این بیعت «ماهیت بینابین» و یک مرحلۀ گذار است از ماهیت پیش از بعثت به ماهیت بیعت پس از هجرت. و توجه به این واقعیت در این بحث خیلی تعیین کننده است.

ماهیت بیعت در پس از هجرت: ماهیت بیعت پس از هجرت نیز بر اساس «تأکید» است و چیزجدیدی احداث نمی­کرد؛ در پیش از مبعث «تأکید بر اریستوکراسی» بود، در پس از هجرت «تأکید بر نبوت پیامبر». کاربرد این بیعت­ها که مردم مدینه بطور اخص یا «امت» بطور اعم- شامل مهاجران و مردمان دیگر قبایل- با پیامبر (صلی الله علیه و آله) می­کردند، کاربرد «اَشهد» را داشت؛ همان معنی را که «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ» در لفظ و بیان شفاهی داشت، بیعت همان معنی را در قالب عملی داشت.

همان طور که خداوند هست خواه همۀ مردم جهان «أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ» بگویند و خواه هیچ کسی آن را نگوید و به آن معتقد نباشد. شهادتین نه سمت الوهیّت را به خدا اعطا می­کند و نه سمت نبوت را به پیامبر، بل صرفاً یک «اعلام فهم، اعلام شناخت» است؛ گوینده می­گوید فهمیدم و شناختم که تو رسول خدا هستی و بیعت تأکید بر این شناخت بود.

پس: بیعت پس از هجرت معطی سمت نبود؛ یعنی هیچ چیزی را به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمی­داد؛ او خود رسالت و نبوت و مقام «واجب الاطاعه» را داشت.

اما در بیعت عقبه مولّفه­هائی را در ماهیت بیعت مشاهده می­کنیم که عناصری هستند و دلالت می­کنند که بیعت کنندگان بوسیلۀ بیعت شان چیزهائی را به پیامبر (صلی الله علیه و آله) می­دهند. و متعهد می­شوند که از آن حضرت و خانواده و یارانش مانند خودشان و فرزندان شان، حمایت و دفاع کنند و از هیچ ایثاری دریغ نکنند. اما پس از هجرت دیگر هیچ جائی برای این گونه «اِعطاء بوسیله بیعت» نمانده بود. اطاعت از او در هر مورد و موضوعی واجب و حمایت از او و امّتش نیز واجب بود.

و این است که گفته شد «بیعت عقبه» یک «ماهیت گذر» داشت که هم با بیعت­های پیش از مبعث فرق ماهوی داشت و هم با بیعت­های پس از هجرت.

بیعت در سقیفه: این بیعت که ابوبکر را به خلافت رسانید، «معطی سمت» بود که سمت خلافت را به او داد؛ در واقع یک برگشت بود به بیعت پیش از مبعث با این تفاوت که عنصر «ناسیونالیسم قبیله­ای» بصورتی که در بیعت­های عصر جاهلی بود در آن نبود؛ آن اریستوکراسی مبتنی بر ناسیونالیسم قبیله­ای بود و این اریستوکراسی مبتنی بر «ناسیونالیسم جامعه»؛ جامعه­ای که «امّت» نامیده می­شد.

و چون بیعت سقیفه معطی سمت بود برخی از بزرگان صحابه مانند سلمان، ابوذر، مقداد و عمار زیر بار آن نرفتند و باصطلاح معتقد بودند که «فاقد شیئ، معطی شیئ نمی­شود»؛ هیچ فردی از مردم دارای «امامت» نبودند که آن را به ابوبکر بدهند.

اینان معتقد بودند که پیامبر (صلی الله علیه و آله) دو سمت داشت: نبوت و امامت= نبوت و ولایت. با رحلت آن حضرت نبوت ختم گشته اما امامت و ولایت ختم نگشته است و ولایت سمتی نیست که مردم آن را به کسی اعطا کنند. و گفتند: «أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ اللَّهِ»: علی از جانب خدا ولی است او «حجت مِن عند الله» است. و برای این سخن شان به نصوص و تأکیدات پیامبر (صلی الله علیه و آله) بویژه به ماجرای غدیر تکیه می­کردند.

بیعت برای خلافت علی علیه السلام: در این بیعت که خلافت را به علی علیه السلام می­داد، اکثریت بیعت کنندگان بیعت خود را «معطی سمت» می­دانستند، و عده­ای- نه چندان اندک لیکن در مقایسه با آنان در اقلیت بودند- کاربرد بیعت شان را کاربرد «أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ اللَّهِ» و دقیقاً با ماهیتی که با پیامبر (صلی الله علیه و آله) بیعت کرده بودند، می­دانستند.

ولایت: «ولایت من عند الله» بحدی در آموزه­های قرآن و آموزه­های سنت شفاهی و سنت عملی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) ریشه­دار بود که با آنهمه بیعت­های اریستوکراسی- از سال 11 هجری تا سال 656و سقوط خلافت- از بین نرفت و از ذهن امت­زدوده نشد. و همین ریشه­دار بودن عنوان ولایت در دین اسلام بود که سران صوفیه هر کدام خود را «ولیّ الله» دانستند و سمت خلافت فقط به اجرائیات محدود گشت در حدی که هیچ خلیفه­ای خود را مسؤل علم و ارشاد امت نمی­دانست و هر نادانی می­توانست خلیفه شود.

در سرگذشت عینی جامعه و امت اسلام، نبوت با رحلت پیامبر (صلی الله علیه و آله) ختم گشت، و امامت آن حضرت تجزیه شد بخش اجرائی آن به خلفا و بخش ارشادی آن به صوفیان داده شد؛ علما و علم شان نیز هم در خدمت قدرت اجرائی و هم در خدمت صوفیان صرف شد.

استعفا از امامت و ولایت: امامت و ولایت استعفا پذیر نیست، هیچ پیامبری نیز حق استعفا یا رها کردن سمت امامت و ولایت خود را ندارد که ماجرای حضرت یونس در قرآن فقط برای همین اصل آمده است که نه استعفا بل بنوعی از سمت ولائی خود کنار کشیده بود.

اما امیرالمؤمنین دربارۀ خلافت خود- بلی دربارۀ خلافت خود نه ولایت خود- می­گوید: «لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أَلَّا يُقَارُّوا عَلَى كِظَّةِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا »، اینکنار انداختن خلافت به خاطر آن است که بیعتِ اکثر بیعت کنندگان ماهیت «معطی سمت» داشت و می­گفتند خلافت را به علی دادیم.

و همچنین است استعفای امام حسن علیه السلام که استعفا از «خلافت اعطائی» بود نه استعفا از امامت و ولایت مِن عند الله. همانطور که تا آخر عمر مقدسش خود را امام و ولی می­دانست.

شخصی که امام و «حجة مِن عند الله» است می­تواند بیعت اعطائی را بپذیرد و یا از آن استعفا بدهد.

بیعت با امام حسین علیه السلام: می­بینیم که امام حسین علیه السلام در شب عاشورا اصحابش را جمع کرده و می­گوید «من بیعتم را از شما برداشتم در این تاریکی شب هر کجا که می­خواهید بروید».

این کدام بیعت است؟ در هیچ منبع حدیثی و منبع تاریخی نیامده که اصحاب آن حضرت یک به یک دست در دست او بگذارند و بیعت کنند. پس مراد امام علیه السلام از بیعت چیست؟ مرادش همان بیعتی است که از اعتقادات اصولی و اساسی شیعه است «امام، امام و ولیّ الله» است این حقیقت الهی است و حق امام است بر عهده هر مسلمان، بیعت واقعی همین است که بیعت ظاهری فقط «تأکید» است که به شرح رفت. امامت «اِعطاء الله» است نه «اعطاء الناس».

از اینجا به هوش، استعداد، دین شناسی و ولایت شناسی اصحاب آن حضرت پی می­بریم که خودشان را بیعت کردۀ امام می­دانستند بدون آن که دست در دست او بگذارند و «بیعت تأکیدی» بکنند، معتقد بودند که بیعت امام بر گردن­شان هست.

مراد از این سخن امام (علیه السلام) که می­فرماید «من بیعتم را از شما برداشتم» این نیست که من آن بیعت که بعنوان یک «حقیقت الهی» و «حق الله» است از شما برداشتم. می­فرماید تا جائی که به شخص من مربوط است برداشتم، یعنی به آنان تذکر می­دهد که شهید شدن­تان بطور خالص «لله» باشد نه «للحسین» یا مخلوطی از این دو. والاّ امام مدافع و حامی «حقیقت» است نه از بین برندۀ آن. همه چیز بخاطر خدا حتی حبّ حسین نیز بخاطر خدا.

و نیز یک اعلامیّۀ رسا برای تاریخ است که: اصحاب من نه بر اساس حبّ و بغض شخصی و نه بر اساس احساسات، بل بر اساس عقلانیت و شناخت اصول مکتب در کنار من شهید شده­اند.

و همین برتری در شناخت و دانش است که اصحاب حسین علیه السلام را در کل تاریخ بشر ممتاز کرده که:

1- بایقین کامل به شهادت، در راه مستقیم ایستادند.

2- در این شناخت، برتر از همۀ شهدائی هستند که در رکاب پیامبر (صلی الله علیه و آله) شهید شدند.

و این است که نه حادثه کربلا با هیچ حادثه تاریخ بشری قابل مقایسه است و نه شهدایش با دیگر شهدا.

در این جای بحث نمی­توانم از بیان یک نکته بل یک اصل، خودداری کنم: امام در آغاز همین سخنرانیش خطاب به اصحابش می­فرماید «من اصحابی وفادار تر از اصحابم نمی­شناسم». این سخن یک امام، یک ولیّ الله، یک حجة الله است. پس همۀ اصحاب آن حضرت وفادارترین انسان­ها بودند.

متأسفانه برخی­ها نوشته­اند در اثر این سخنرانی امام (علیه السلام) افراد کثیری از اطراف آن حضرت پراکنده شده­اند. این سخن فاسد، مفاسد بسیاری دارد که شرح آن­ها در این مختصر نمی­گنجد.

بیعت با مختار: بدیهی است ماهیت بیعت مختار با ماهیت هیچکدام از بیعت­ها- از عصر جاهلی تا آن روز- سنخیت ندارد؛ موضوع این بیعت نه از سنخ بیعت با پیامبر (صلی الله علیه و آله) و نه از سنخ بیعت با ابوبکر و نه از سنخ بیعت با امیرالمؤمنین (علیه السلام)، نه از سنخ بیعت با معاویه که بر مبنای همان بیعت سقیفه بود، و نه از سنخ بیعت با امام حسن علیه السلام و نه از سنخ بیعت با امام حسین (علیه السلام) و نه از سنخ بیعت با عبد الله ابن زبیر که همسنخ و همماهیت با بیعت معاویه بود، است.

همگان می­دانند و مسلّم است که مختار مدعی خلافت نبود این واقعیت بحدی مسلّم است که دربارهای خلافت نیز نتوانستند آن را مخدوش کنند.

زمینۀ ذهنی ما:امثال ما که ذهن­مان یا تاریخ پر از جنگ و جدل شاهان است، هرگز در صدد شناخت ماهیت بیعت مختار برنیامده­ایم و با همان برداشت که از قیام­های تاریخ داریم به قیام مختار نگریسته و آن را حادثه­ای در کنار حوادث و قیام­های اوباشانی مانند طغرل و یا در ردیف جنگ مثلاً آقا محمد­خان قاجار با لطفعلی خان زند قرار می­دهیم.

هستۀ ماهیت بیعت مختار «انتقام از قاتلین کربلا» بود.

مراد از «قاتلین» همۀ آن 000/30 نفری که لشکر عمر سعد را تشکیل می­دادند نبود، مراد عبارت بود از فرماندهان آن ارتش- از فرمانده کل تا فرمانده مثلاً گروهان- و کسانی که بر پیکر شهدا ضربه زده بودند.

به یک اصل در عرف آن زمان توجه کنید: کسی در میدان نبرد در اثر جراحات متعدد که افراد متعدد آن را وارد می­کردند به زمین می­افتاد، همۀ آنان را قاتل آن کس نمی­نامیدند، تنها به کسی که آخرین اقدام را کرده می­گفتند قاتل. دربارۀ هر کدام از شهدای کربلا نیز گفته­اند: قتله فلان بن فلان.

برنامۀ مختار و یارانش تنها به محور این اصطلاح محدود نمی­گشت، آنان هر کسی را که ضربه­ای به یکی از شهدا وارد کرده بود را نیز در برنامۀ­شان داشتند.

یاران مختار یک به یک دست در دست مختار گذاشته و موضوع و ماهیت بیعت را به زبان جاری می­کردند: «با تو بیعت می­کنم که تا کشتن قاتلان کربلا با جان و مال با تو همکاری کنم».

هم برای مختار و هم برای بیعت کنندگان مشخص و مبین بود که: این بیعت، بیعت موقت است. نه بیعت برای خلافت است و نه بیعت برای امارت دائمی است و نه بیعت شاهنشاهی است.

وقتی که همۀ قاتلان را از بین بردند تنها محمد بن اشعث و شبث بن ربعی مانده بودند که به مصعب پناه برده بودند، این دو نیز در جنگ بصره کشته شدند. در این وقت بود که بیعت موقت ماهیتاً موضوعیت خود را از دست داد و اگر مختار و یا یارانش نهضت را ادامه می­دادند هم خلاف ماهیت بیعت بود و هم خلاف شرع بود.

مختار و مردانی که در اطراف مختار جمع شده و آن نهضت را به وجود آورده بودند می­دانستند اگر از آن وقت به بعد نهضت را ادامه دهند سر از تأسیس یک خلافت در می­آورد و می­شود ادعائی در کنار ادعای بنی امیه و ادعای بنی زبیر.

اساساً در ماهیت بیعت مختار، جنگ با آل زبیر حتی بعنوان عنصری از عناصر، وجود نداشت زیرا آل زبیر از قاتلین کربلا نبودند پس از کشته شدن شبث، جنگ با آل زبیر، خارج از ماهیت بیعت بود.

ابراهیم چرا نیامد؟ حاضران متفرق شدند- و باید می­شدند- تا چه رسد به ابراهیم که در موصل بود و از طرف نهضت، سدی در برابر نیروی بنی امیه ایجاد کرده بود.

ابراهیم فرزند مالک اشتر است صرفنظر از شخصیت والا و دانش بالایش، دستکم این قدر می­دانست که اگر فراتر از ماهیت اصلی بیعت پیش بروند دقیقاً مانند بنی امیه یا بنی زبیر خواهند بود.

اگر خود مختار را رها می­کردند شمشیر را غلاف کرده و دنبال کشاورزی خود می­رفت اما بدیهی است اگر مصعب بن زبیر نیز او را رها می­کرد آنهمه کسان که بستگان­شان در جنگ­های مختار کشته شده­اند او را راحت نمی­گذارند.

جنگ مختار از آغاز قیام تا کشته شدن شبث بن ربعی آخرین قاتل مورد نظر نهضت، یک جنگ تهاجمی بود. پس از جنگ بصره جنگ او با آل زبیر فقط یک «جنگ دفاعی» است نه ادامۀ نهضت. او نمی­خواست و نباید می­خواست که دست بسته تسلیم ابن زبیر شود تا آخر از خود دفاع کرد و شهید شد.

اسفا! چه عوامانه فکر می­کنیم و بدون توجه به ماهیت بیعت و عناصر آن، ابراهیم را محکوم می­کنیم و یا با همین دید عوامانۀ خودمان مختار و یارانش را نیز عوام می­پنداریم!؟! چه بینش کودکانه دربارۀ مردانی که شگفت­ترین جریان تاریخ را ایجاد کردند، داریم!؟!

در برخی نوشته­هایم آورده­ام که شیعه بدلیل ظلم­ها، قتل عام­ها همیشه مانند یک حزب قاچاق می­زیست و لذا شیعه نه تاریخ منسجم دارد و نه تفسیر خاص شیعی.

بنابراین آنچه باید در این گونه مسائل عظیم تاریخی مستند و مستمسک ما باشد فقط اصول مسلّم است نه آن فروعات و جزئیاتی که مورخین دربارهای خلافت تدوین کرده­اند.

مشروعیت قیام مختار: آنان که با مختار بیعت کردند اگر نگوئیم که همۀ­شان مکتب شناس بودند، دستکم اکثرشان در این مسئلۀ بزرگ که به محور خون و خون­ریزی بود، کاملاً آگاهی داشتند که چنین اقدامی یا باید به محوریت خود امام معصوم باشد و یا به محوریت نایب خاص او. آیا شخصیتی مانند ابراهیم اشتر، یا یزیدبن انس، یا عبد الله کامل و… این قدر عوام بودند که نمی­دانستند خون خواهی خون امام حسین علیه السلام باید مطابق اصول و فروع دین و مکتب حسین باشد نه با هر صورت و هر شکل و هر سبک و سلیقه­ای.

هر شیعۀ نسبتاً فهمیده­ای نیز می­دانست که حکومت گرچه بصورت «امارت موقت» بهیچوجه مشروع نیست مگر با دستور و یا دستکم با اذن امام معصوم.

گاهی افرادی دربارۀ این ماجرای اعجوبۀ تاریخ ابراز نظر می­کنند گوئی دربارۀ عدّه­ای (نعوذ بالله) اجامر و اوباش نظر می­دهند و این بزرگ مظلومیت این مردان بزرگ است.

همگان اجماع دارند (اعم از سنی و شیعه، مسلمان و غیر مسلمان) که مختار با اجازه­نامۀ کتبی از طرف محمد حنفیه به این امر بزرگ اقدام کرده است. آیا محمد حنفیه (این همیشه دست راست علی بویژه در جمل و صفین) بطور خودسر چنین دستور کتبی را به مختار داده بود؟ براستی محمد حنفیه که مجاهد فی الله حق جهاده، عابد و زاهد و نور چشم امیرالمؤمنین و تربیت شده آن حضرت با آن شخصیت متین و موقّر، بدون نظر موافق امام زمان خود، چنین حکمی را داده است؟ چه کسی می­تواند چنین اتهامی را در مورد او اثبات کند؟ آیا او به اصول عقاید پدرش آگاه نبود؟! آیا او یک شیعه بتمام معنی نبود؟ آیا او امامت را زیر پا گذاشته بود؟ آیا او با وجود امام سجاد (علیه السلام) به اجتهاد خود سرانۀ خود عمل می­کرد؟

گمان نکنم حتی یک دشمن اهل بیت (علیهم السلام) و دشمن شیعه نیز دربارۀ این شخصیت شناخته شده چنین باوری داشته باشد.

کسی که با تمسک به اذن محمد حنفیه مشروعّیت قیام مختار را زیر سؤال می­برد، توجه ندارد که شخصیت بزرگتر از مختار را متهم می­کند، آنهم اتهام به عاصی بودن در برابر امام زمانش.

درست است: شیعه حتی فرزند امام بودن را ملاک نمی­داند همانطور که جعفر کذّاب را دفع کرده است، اما اثبات چنین چیزی دربارۀ محمد حنفیه محال است.

اینان توجه ندارند:

1- چرا مختار سر ابن زیاد را به حضور امام سجاد (علیه السلام) فرستاد نه به پیش کس دیگر.

2- چرا امام فرستادۀ یک شخص عاصی خود سر را به حضور پذیرفت؟ آیا امام نیز بدلیل احساسات شخصی و حسّ انتقام از ابن زیاد پیک مختار را پذیرفت؟ آیا (نعوذ بالله) امام معصوم نیز در این موضوع اصول را رعایت نکرد؟!

3- آیا آن همه خون که از یاران مختار ریخته شده بود و در جنگ­های مختار کشته شده بودند، اگر ماذون از طرف امام نبود، مختار را از نظر شرع یک مجرم بزرگ نمی­کرد؟ و آیا امام پیک یک مجرم بزرگ را به حضور پذیرفت؟! آیا امام اصول مسلّم مذهب را فدای کینۀ شخصی خود کرد؟!

4- کنیزی که مختار به همراه همان پیک به حضور امام اهداء کرده بود،[1] رسماً همسر امام گشت که زید شهید از او متولد شد.

5- همان روز امام سجاد (علیه السلام) به زنان بنی هاشم دستور داد که رخت عزا از تن خارج کنند و به امور زنانگی خود بپردازند، و زندگی طبیعی در خانه­های بنی هاشم جاری شود، خانه­هائی که تا آن روز حتی «دود»ی در آن­ها بلند نشده بود.

اینهمه، غیر از مصداق «تأیید عملی» و «سنت عملی» چه مصداقی دارد؟

از روز عاشورا تا آن روزها، محمد حنفیه در حقیقت بنمایندگی از امام کارهای مهم را انجام می­داد[2] بحدی که برخی ها دچار شبهه شدند که شاید محمد حنفیه امام است، بحدی این شایعه را رواج دادند که انکارها و ردیّه­های محمد حنفیه کارساز نمی­گشت.

برای دفع و رفع این شبهه و شایعه، امام و محمد حنفیه برنامه­ای را عملی کردند؛ هر دو در کنار حجرالاسود حاضر شدند و قرار شد که حجرالاسود به امامت یکی از آن دو تنصیص کند که حجر با بیان فصیح امامت امام سجاد (علیه السلام) را تأیید کرد.

آیا محمد حنفیه نمی­دانست که حجر او را تأیید نخواهد کرد؟ آیا در خود شناسی نیز اینقدر ناتوان بود؟ این شخصیت بزرگ درکنار حجرالاسود و در حضور زائران کعبه حاضر گشت تا امامت فرزند برادرش را مستحکم کند.

برخی­ها دربارۀ مختار بحدی گزافه گوئی کرده­اند که خیره سرانه مختار را به خودسری متهم کردند و توجه ندارند که در این صورت مردان بزرگی درراس شان محمد حنفیه و ابراهیم را به خودسری متهم می­کنند.

ابراهیم اشتر کسی بود که خود را برتر از مختار می­دانست، تا نامۀ محمد حنفیه را ندید و دربارۀ آن تحقیق نکرد که مورد تأیید امام است با مختار بیعت نکرد. همین طور مردان بزرگی که به محور مختار جمع شده و آن نهضت شگفت تاریخ را به وجود آوردند.

مرحوم آیت الله خوئی (قدس سره) در «معجم رجال الحدیث» ج 19، ص 109 می­گوید: «از حدیث­ها ظاهر می­شود که قیام مختار باذن خاص امام سجاد بوده است».

برخی­ها که خودشان نه شناخت کامل از مکتب و اصولش دارند و نه شناختی از حدیث، و نه شناختی از تاریخ، خیره سرانه اتهاماتی که امویان و زبیریان به مختار و یارانش نسبت داده­اند را تکرار می­کنند؛ در این سال­های اخیر که با سقوط صدام راه زیارت عتبات باز شد، عده­ای به زیارت قبر مختار رفته بودند، یک روحانی در آنجا به مردم می­گفته: چرا به زیارت این مرد آمده­اید او کذّاب است. عجبا بی چاره چقدر دچار شقاوت بوده که همان لقب کذاب را که زبیریان و امویان به مختار داده بودند، تکرار می­کند. بدبختی و خیره سری به حدی گریبان گیرش شده که برای یک کار و عبادت قربةً الی الله چیزی پیدا نکرده مگر تکرار شعارهای بنی امیه و بنی زبیر(!؟!).

ابراهیم پس از شهادت مختار: دربارۀ زندگی ابراهیم پس از مختار، نقل­های مختلف ذکر شده است؛ واقعیت این است که او پس از شهادت مختار با زبیریان همکاری کرده است و چون برخی از شیعیان شأن و شخصیت و بینش او را بالاتر از آن می­بینند که برود با بنی زبیر همکاری کند، احتمالات شخصی خودشان را به صورت نقل تاریخی آورده­اند.

امّا چرائی این همکاری: پس از کشته شدن آخرین قاتل از قاتلان، بیعت مصداق «سالبه به انتفاء موضوع» گشت و نهضت به پایان رسید همگان دنبال کار شخصی خود رفتند.

گفته شد اگر مختار را رها می­کردند او نیز به دنبال کشاورزی خود می­رفت. اینک ابراهیم در موصل مانده زبیریان کاری با او ندارند زیرا به نفع شان بود که کسی مانند پسر مالک اشتر در موصل در برابر امویان سدی محکم باشد، نه تنها در صدد کشتن او نبودند بل دوست داشتند او را تقویت کنند. اما ابراهیم در موصل هیچ کاری نکرد و منتظر ماند تا تکلیفش از ناحیه امامت روشن شود.

دراین بین امام سجاد (علیه السلام) می­دید که حسینیان در عراق با مشکل بزرگ مواجه هستند میان سه نیروی دشمن از سه جهت گرفتار هستند:

1- بنی امیه که از جانب شمال و شمال غرب آنان را تهدید می­کردند و همچنین طرفداران شان در داخل عراق.

2- بنی زبیر در عراق و حجاز.

3- افرادی که کسان­شان در دفاع از قاتلان کشته شده بودند.

از جانب دیگر بنی زبیر نیز سخت نیازمند جلب نظر حسینیان بودند، مصعب بن زبیر از حضرت سکینه (علیها سلام) خواستگاری کرد و پاسخ مثبت گرفت.

بدیهی است قبول ازدواج با مصعب بی­تردید با اشارۀ امام سجاد (علیه السلام) بود، زیرا علاوه بر اینکه خواهر امام است ویژگی­های شخصیتی آن حضرت- که در متون تاریخی آمده- نشان می­دهد که هم اهل دانش و اهل روایت حدیث بوده و یک شخصیت آگاه و سیاسی بوده است.

بهره­ای که حضرت سکینه از شاعران زمان (که وسائط ارتباط جمعی آن روز فقط شعر بود) در نهایت امکان برای زنده نگه داشتن نهضت کربلا و برای زنده نگه داشتن مکتب، بوده است؛ یک خانۀ بزرگ اندرونی داشت که میعادگاه شاعران زن و یک خانه بزرگ بیرونی که میعادگاه شاعران مرد بود. شاعران نامدار مانند «غریض»، «کمیت» و… حتی «توبه» و فرزدق در این فعالیت فرهنگی سهیم بودند. لیلای اَخیلیّه، شاعر پرآوازۀ آن زمان از ستون­های این ترویج فرهنگ بود.

چنین بانوئی ازدواجش نیز بر اساس بینش فرهنگی و در جهت هدف بزرگی که دارد، می­باشد و امکان ندارد که او چنین ازدواج بس معنی دار را بدون اذن و اشارۀ برادر- برادری که به امامت او معتقد است- باشد.

بدین­سان یک آشتی میان حسینیان و زبیریان محقق گشت که تا پایان قدرت زبیریان ادامه داشت و نتیجه­اش حفاظت از حسینیان بویژه از خانواده­ها و خاندان­هائی که در نهضت مختار شرکت کرده بودند، گشت.

بعدها مورخین اموی که در آن ایام حوادث تاریخی را در قالب نقل­ها و روایت­ها، می­آوردند از یک طرف، و از جانب دیگر بازماندگان زبیریان شکست خورده و حسود که حسادت شان در تاریخ مسجل است، دربارۀ این بانوی بزرگ افسانه­ها ساختند که زنی بود در صدد ازدواج­های مکرر.

بویژه زبیریان و در میان شان «زبیر بن بکار از اولاد زبیر» به حدی در تخریب سیمای اهل بیت (علیهم السلام) کوشیدند که حتی دربارۀ زنان آل رسول (صلی الله علیه و آله) افسانه ساختند؛ همین زبیر بن بکار موضوع ساختگی ازدواج امّ کلثوم دختر امیرالمؤمنین (علیه السلام) با عمر را ساخت و در میان مردم شایع کرد. در مقاله «افسانه ازدواج عمر با دختر علی(ع)»[3] جعلی بودن اساس این موضوع را شرح داده­ام.

مقرّم در کتابش می­گوید: مصعب بن زبیر در بصرۀ عراق بود و امام سجاد در حجاز و نیازی نبود که آن حضرت خواهرش را برای محفوظ ماندن از شرّ مصعب به او بدهد.

اما اولاً: حجاز نیز تحت حکومت زبیریان بود.

ثانیاً: مقرّم اساساً امام را نشناخته است؛ گمان می­کند امام از ترس جان خودش خواهرش را به ازدواج مصعب درآورده است همانطور که برخی از شیعیان گفته­اند امیرالمؤمنین از ترس جان خودش دخترش را به ازدواج عمر درآورد.

بلی: برخی­ها امام شناسی شان نیز در این حد دچار کوتاه بینی است اینان با شخصیت کوچک خودشان شخصیت امام را می­سنجند.

ابوالفرج اصفهانی در «الاغانی» شخصیتی رفاه طلب و اهل اِتراف از حضرت سکینه (علیها سلام) نشان می­دهد، او دربارۀ ائمّه نیز این روش نابخردانه را دارد بویژه دربارۀ امام کاظم (علیه السلام) و این بهانه­ای شده است برای افرادی مانند پطرشفسکی که در کتاب «اسلام در ایران» می­گوید: موسی بن جعفر فردی رفاهمند و خوش گذران بود. آقای حکیمی در پاورقی­هائی که به ترجمه این کتاب توسط آقای کشاورز، نوشته می­گوید: اگر چنین بود پس چرا آن حضرت سال­ها در زندان سیاست هارون الرشید بود.

اهل تجربه براساس استقراء تجربی­شان گفته­اند: کتاب اَغانی ابوالفرج شُوم است در هر خانه­ای باشد آن را مبتلا می­کند.

رکن دوم این آشتی همکاری ابراهیم با زبیریان بود که با اصل و اساس این سیاست مطابقت داشت که بی تردید این نیز با اشاره امام بوده است.

برخی شیعیان برای اینکه علت همکاری او را درک نمی­کنند به اقوال دیگری روی آورده­اند.

آیا ائمّۀ طاهرین بطور نصّ مختار را تأیید کرده­اند؟:

در حوادث تاریخی همیشه کسانی بوده­اند که موج سواری می­کردند و می­کوشیدند آن حادثه را به منشأ آب و نان خودشان مبدل کنند. پس از مختار مذهبی با عنوان کیسانیّه به وجود آمد که عنوانش برگرفته از کلام امیرالمؤمنین (علیه السلام) است که در زمان کودکی مختار به او گفته بود: «کیّس، کیّس» یعنی «هوشمند، هوشمند» نظر به اینکه آن حضرت لفظ کیّس را دو بار گفته بود، ایجاد کنندگان این مذهب به جای «کیّسیّه، کیّسیّه» آن را با صیغۀ تثنیه در قالب «کیّسانیّه» در آوردند که آقای میرباقری در فیلم مختارنامه دوست دارد آن را «کیانیّه» بنامد.

برای اینکه سازندگان این مذهب ساختگی از سخنان ائمه طاهرین سوء استفاده نکنند، آنان دربارۀ مختار روش ویژه­ای را برگزیدند. فرقه­ای که از نام و عنوان محمد حنفیه (پس از وفاتش) آنهمه سوء استفاده می­کردند، هر تأیید از هر شخصی از آل رسول (صلی الله علیه و آله( را وسیلۀ کارآمدی در پیشبرد فرقۀ­شان می­کردند تا چه رسد به تأیید ائمه (علیهم السلام). کیّسانیّه می­کوشید از نام و عنوان مختار که فدائی مکتب بود و فدا شد، ابزاری برای براندازی مکتب درست کنند و می­کردند.

دربار خلافت نیز (اعم از بنی امیه و بنی عباس) انشعاب و تفرق شیعه را همیشه ترویج می­کردند.

ائمّۀ طاهرین (علیهم السلام) مختار را کاملاً و بطور همه جانبه تأیید کرده­اند؛ تأییدی که بگمانم هیچ کسی را به این مضامین تأیید نکرده­اند. گرچه دربارۀ علم و دانش برخی اصحاب سخنی گفته­اند که فوق سطح علمی مختار است مانند آنچه امام صادق (علیه السلام) دربارۀ ابان بن تغلب فرموده است.

لیکن در تأیید مختار طوری رفتار کرده­اند که کیّسانیّه نتوانند سوء استفاده کنند.

مرحوم آیت الله خوئی (قدس سره) در مجلد 19 ذیل نام «مختار بن ابو عبیدۀ ثقفی» شرح مبسوطی دربارۀ تأیید ائمه طاهرین (علیهم السلام) دربارۀ مختار آورده است و اثبات کرده است که آنچه در ذمّ مختار آمده همگی احادیث ضعیف و مجعول هستند.

و اما فیلم مختارنامه: اگر با معیارهای فیلم و فیلمنامه نویسی آنهم با کمیِ تجربۀ فیلم سازان در این گونه زمینه­ها، سخن بگوییم باید گفت کار آقای میرباقری بعنوان یکی از گام­های اولیه در این عرصه، کاری عالی و قابل تمجید است با تذکر دو اشتباه اساسی:

1- یکی از مشاوران آقای میرباقری کسی است که دربارۀ حضرت مسلم (علیه السلام) آنحضرت را فاقد توان مدیریت می­داند و در کتابش نیز صریحاً این بینش گزاف خود را نوشته است، بدون توجه به اینکه با این سخن، امام حسین (علیه السلام) را به زیر سؤال می­برد و هیچ سازگاری با حکم مکتوب که دربارۀ نمایندگی حضرت مسلم نوشته، ندارد.

گویا شخصیتی که آقای میرباقری در آن فیلم از حضرت مسلم نشان می­دهد ناشی از همین مشاوره بوده است؛ شخصیتی ناتوان در مدیریت و حتی فاقد شجاعت کافی، بویژه وقتی که نشان می­دهد آن حضرت را برای اعدام به بالای بام می­برند، یک فرد کاملاً رام با دستان باز اما بدون کوچکترین تحرّک دفاعی (!!!).

2- میرباقری نتوانسته روشن کند که آیا مختار در جنگ بصره در اثر شکست از نیروی زبیریان میدان را رها کرد یا در اثر پایان ماهیت بیعت؟-؟ و دربارۀ عدم یاری ابراهیم مختار را، باصطلاح با ابهام کاری، برخورد کرده است.

مرتضی رضوی

17/1/1438

28/7/1395

[1]و باصطلاح فقهی «اِملاک» کرده بود.

[2]اصل و اساس این نمایندگی محمد بر می گردد به وصیّتنامه امام حسین (علیه السلام) که هنگام خروج از مدینه کارها و امور را به محمد حنفیه سپرده بود، و این نمایندگی با تأیید امام سجاد (علیه السلام) تا روز حجر الاسود ادامه داشت.

[3] مراجعه شود به سایت بینش نو www.binesheno.com

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید