بسم الله الرّحمن الرّحیم
سوئد: جناب آقای دکتر اسکندری جو
سلام.
در پاسخ به ایمیل دوم شما:
من نیز در سالهای پیش مدتی در کشور سوئد بودم و در اعماق زوایای اجتماعی آن جامعه تحقیق می کردم؛ در رفتارهای فردی، خانوادگی و اجتماعی. اتفاقاً در همان جا و دقیقاً در درون کلیسای بی رونق شهر نیوشپینگ در گوشه ای نشسته و یادداشت های ذهنی و کتبی را که در آن مدت از جامعه سوئد برداشت کرده بودم، مرور و بررسی می کردم، در همان جا بود به ذهنم خطور کرد که «فلسفه ها مرده اند» و کسی در کنار گور آن ها سوگمند نیست.
جامعه سوئد را فرازترین اوج مدرنیته یافتم، فرازی که هیچ فوّاره ای نمی تواند بالاتر از آن بر کشد؛ مشاهده می کردم که مدرنیته نمی تواند بیش از این فراز گیرد بی تردید موسم سرنگونی آن فرا رسیده است؛ اساس جامعه بر «غریزه» استوار است احساسات انسانی (از قبیل: نوع دوستی، صلح خواهی، امنیت طلبی، احترام به حقوق دیگران و…) در این جامعه معمول و مراعات می شود. اما همگی مبتنی بر غریزه هستند و غریزه هرگز نمی تواند بیش از این، این فوّاره را فراز دهد. و نیز می اندیشیدم: غریزه از پاس داشت و حفظ این فراز نیز ناتوان است. به حدّی از آن کار کشیده شده به ستونی می ماند که در زیر بار سنگین فرهنگی که خود ساخته است کمرش خم شده است و عملاً غریزه بر علیه غریزه عمل می کند: زنان انگیزش غریزی «فرزند خواهی» را از دست داده اند، مرد و زن حتی به میزان شیر بیابان حس «خانواده خواهی» ندارند.
می دیدم غریزه گرائی خودِ غریزه را فرسوده است آیندۀ این جهان و جامعۀ جهانی بر چه چیزی استوار خواهد بود؟ جانشین جامعه غریزی چه ماهیتی خواهد داشت؟
در آن جا بود فکر کردم (شما بگوئید: گمان کردم): فلاسفه همیشه به دنبال جامعه دویده اند؛ تاریخ را نساخته اند از تاریخ پی روی کرده اند، گرچه تاثیراتی در جامعه و تاریخ داشته اند. رودخانه تاریخ در میان دو ساحل که از زیر با هم پیوسته اند، گاهی خود را به ساحل غریزه کوبیده و گاهی به ساحل فطرت.
(توجه کنید: من در آثارم شرح داده ام که انسان را دارای دو کانون انگیزش می دانم: کانون غریزه و کانون فطرت که با همدیگر در تضاد هستند اما تضادی که ممکن است به هماهنگی نیز تبدیل شود).
جامعۀ سوئد را نمونه اعلای «غریزه گرائی غرب» و بالاترین فرایند مدرنیته می دیدم، و آن را با سرنوشت بودیسم شرق آسیا مقایسه می کردم؛ بودیسم مبتنی بر فطرت گرائی محض و در صدد غریزه کشی بود که منجر بر حذف غریزه گشت و جامعه شرق را به سقوط کشانید. می اندیشیدم جامعه غرب نیز به پایان فطرت کشی خود رسیده است و انسان بی فطرت به همان میزان انسان بی غریزه محکوم به سقوط است.
این افکار بنده چندین سال پیش از ماجرای یازده سپتامبر (که در قالب مجموعه مقالات «جامعه سوئد» در روزنامه اطلاعات منتشر گردید) بود که شما به آن اشاره کرده اید.
روند تاریخ، هر دو جریان را تجربه کرده است آن را در شرق و این را در غرب. گرچه به تاریخ مورد نظر هگل معتقد نیستم اما تاریخ را با این بلاهت عظما و نهیلیسم تمام عیار متصور نیستم تا تجربه ها را از نو تجربه کند؛ بی تردید همان طور که فلسفه های شرق آسیا مرده و از بین رفتند و دیگر محال است مبنای فلسفه زیست فردی و اجتماعی بشر شوند و فقط به مرتاضی و مرتاضان حرفه ای منحصر شده اند، فلسفه های غربی نیز (که از افلاطون تا بیکن تا فروید، ماکس وبر و تا پوپر، همگی بدون استثناء به محور غریزه بودند) امروز مرده اند. به عبارت دیگر کارل مارکس و جان استوارت میل هر دو به یک میزان کهنه و منسوخ شده اند.
دو گروه از مشاهده مرگ این فلسفه ها ناتوان هستند:
1- طرفداران هر کدام از آن ها.
2- آنان که می خواهند سری در میان سرها داشته باشند که: بلی ما هم فیلسوف هستیم.
نمی دانم درباره پیدایش و ماهیت «ایدئولوژی ستیزی» اندیشیده اید؟ در غیر این صورت پیشنهاد می کنم لطفاً درباره آن کمی بادرنگ تأمل نمائید.
ماکس وبر وقتی که شعار غیر فلسفی خود «ما دانشجو هستیم نه پیامبر و نه سیاستمدار» را اعلام کرد در واقع اعلامیه «احتضار» و شروع مرگ فلسفه های غربی بود. و روزی که پوپر اعلام کرد «علم آن است که ابطال پذیر باشد»، دو انگشت خود را بر دیدگان این محتضر نهاد و با دست دیگر (به قول ما ایرانی ها) چانه این مرده را کشید.
یعنی آن مختصر تاثیراتی که تا آن روز فلسفه ها می توانستند در جریان جامعه و تاریخ ایفا کنند، متوقف گشت.
زبان و بیان ماکس وبر و پوپر خود محصول و مولود. جریان تاریخی جامعه بود آنان با همۀ تاریخ ستیزی خود (نفی اندیشه تاریخی) مهره ای از مهره های تاریخ بودند، تاریخ از زبان آنان پایان یکی از دوره های خود را اعلام نمود.
امروز همه چیز و همۀ اصول و فروع اندیشه در ماهیت و چگونگی جامعه بشری، به صراحت می گوید: همۀ فلسفه ها مرده اند و افرادی بیهوده در اطراف نعش آن ها با آنان حرف می زنند. تنها نگارندگان تاریخ علوم حق دارند درباره آنان سخن بگویند زیرا که همه فلسفه ها در بایگانی تاریخ جای گرفته اند.
آخرین ره آورد اندیشۀ غربی «هرمنوتیک» است که ربطی به فلسفه ندارد یک گفتمان است به محور «ذهن و زبان». انسان امروزی متن را کنار گذاشته و به حاشیه پرداخته است زیرا متن به صورت یک گورستان در آمده است؛ اندیشه نمی تواند حتی ساعتی در آن محیط درنگ کند و این یک حقیقت و واقعیت است خواه در هرمنوتیک دچار افراط و تفریط باشیم و خواه در حد اعتدال، خود چنین پدیدۀ فکری و سرگرم شدن متفکران به آن، نشان بزرگ مرگ فلسفه ها است و کفگیر غرب به ته دیگ رسیده است.
در عرصه فیزیک سخن تازه ای که می شنویم مسئله «رشته ای بودن ساختمان و سازمان جهان» است که این مسئله نیز مانند ستارۀ خنّس گاهی طلوع می کند و گاهی غروب، گاهی ردّ می شود و گاهی از نو به وسیله افرادی زنده می شود.
من با مسئله رشته ای موافقم و ساختمان اتم و جهان را «توده ای» نمی دانم، لیکن همان طور که در مصاحبه ای گفته ام و در سایت بینش نو نیز هست تصمیم ندارم دربارۀ آن بحث کنم زیرا برخی از غربی ها فوراً سرقت کرده و علوم اهل بیت(ع) را به نام خود ثبت می کنند.
عرض کردم تاریخ به حدی احمق نیست تا تجربه های خود را از نو تجربه کند اگر تکرار تاریخ را در برخی فروع بپذیریم، در موضوع بزرگ و سترگی از قبیل دو تجربه مذکور، هیچ جائی و مکانی ندارد. این بار جامعه به نوعی و درجه ای از هماهنگی و هم ساختاری غریزه و فطرت، می رود و خواهد رفت. و توجه دارید که جامعه و تاریخ با حوصله و متانت خود پیش می رود.
آن چه واقعاً محقق خواهد شد، نباید نام آن را «پست مدرنیته» گذاشت.
اگر مراد از مدرنیسم یک مقوله فلسفی و جامعه شناختی است نه فقط تکنولوژی و فناوری، باید گفت جامعۀ آینده نه مدرنیته است نه پست مدرنیته، یعنی چنین نام گذاری ای به ویژه مطابق مبانی خود شان مصداق یک تناقض است آنان که تاریخی اندیشان را محکوم می کنند چرا با ساختن اصطلاح برای ماهیت جامعۀ آینده نسخه می دهند؟!
به عنوان مثال: – «پست» را به هر معنی در اصطلاح «پست مدرنیته» در نظر بگیریم- اگر بتوانید عصر مدرنیته را «پست ایدئالیسم» بنامید عصر آینده را نیز پست مدرنیسم بنامید. گرچه تاریخ یک جریان بدون گسست و هر ما قبلی نسبت به ما بعد خود علیت دارد و میان علت و معلول نیز سنخیت هست اما روند و سلیقه اهل اندیشه این است که هر دوره ای از تاریخ را یک بخش جدا فرض می کنند همان طور که تا این اواخر هیچ دوره ای را اصطلاحاً «پست دوره پیشین» ننامیده اند. تنها در این اواخر چنین اصطلاحی را رواج داده اند.
شاید بفرمائید: چه عیبی در این اصطلاح هست؟
اشکالش این است که طرفداران مدرنیته که خود را وارث پیشینیان خود می دانند همیشه افتخار می کردند و می کنند که یک فرهنگ نجات بخش برای بشر داده اند و سخت به آن وابسته اند و خود را طلبکار جامعه جهانی می دانند با مشاهده علایم غیر قابل انکار سقوط مدرنیته می کوشند نظام جامعه آینده را نیز مولود مدرنیته و حتی تداوم آن بدانند که با تفاوت هائی محقق خواهد شد. حتی برخی از آنان سعی می کنند به اصطلاح، پست مدرنیته را مرحله بالنده تر و تکامل یافته ترِ مدرنیته بدانند.
چنین نامگذاری و چنین اصطلاحی غیر از تخدیر افکار اندیشمندان، سودی ندارد. این که مشاهده می کنیم همیشه اهل فلسفه پس از تحول جامعه متحوّل می شوند. دلیلش این گونه تخدیر هاست.
شما در پیشانی دیباچه کتاب تان سخن هگل را آورده اید: «از تاریخ می آموزیم که از تاریخ نیاموزیم». سازندگان اصطلاح پست مدرنیته برخلاف سخن هگل، از تاریخ آموخته اند که از تاریخ بیاموزند. یعنی همه چیز بیاید و بگذرد سپس از پشت به آن نگاه کنند و فلسفه بدهند.
و به عبارت دیگر: همیشه در پیوند گذشته و حال، محبوس هستند. در حالی که قرار است اندیشه انسان چراغ پیش روی تاریخ باشد. سازندگان اصطلاح پست مدرنیته به این محبس قانع نشده پیش از آن که آینده محقق شود، آن را به حال و گذشته پیوند می دهند. یعنی علاوه براندیشه می کوشند تاریخ را نیز محبوس کنند.
و اما نیچه و زردشت: خواه عینک «زردشت نیچه» و خواه عینک «نیچه زردشت» بر چشم داشته باشیم، فلسفه نیچه امروز قابل توجه است: در میان جنازه های فلسفه ها، یکی هنوز نفس می کشد و آن فلسفه گنگ نیچه است؛ فلسفه ای که هم بشارت مرگ فلسفه ها را می داد و هم سوگنامه شان را می سرود اما بیانی که برای مردم زمانش «گنگ خواب دیده» را تداعی می کرد. حتی برای امروزی ها نیز به نوعی گنگ است و حتی برای خودش نیز تا حدودی گنگ بود.
نیچه هم به کمبود اندیشمندان غربی مبتلا بود او هم در مغاک انسان شناسی گرفتار بود، مغاک «عدم شناخت فطرت بشر» و مترادف دانستن غریزه با فطرت.
همه مسائل در یک نکته است: انسان زمانی فطری تک بعدی زیسته، و زمانی غریزی تک بعدی. و اینک می رود که فطری- غریزی بزید.
فلسفه قرآن و اهل بیت(ع): مکتبی که ابتدا مسائل هستی شناسی و سپس مسائل انسان شناسی را تبیین می کند آن گاه به تاریخ و جامعه و فرهنگی که بشر باید به آن برسد و آن را داشته باشد، می پردازد و آن مغاک وحشتناک را که تنها منشأ خطای اندیشه بشر است از بین می برد و تصریح کرده است که پس از دوره ای که ما آن را مدرنیته می نامیم، تحقق خواهد یافت. اگر این موضوع را کش بدهم باید همه آثارم را در این نامه تکرار کنم.
در پایان: با مطالعه همین دیباچه کتاب تان شما را شخص عالم و دانشمند یافتم لیکن کار بنده باز نگری فلسفه ها نیست می بینید که آن ها را مرده می دانم.
تنها در مواردی که بر اساس «تعرف الاشیاء با ضدادها» احساس می کنم برای توضیح گوشه ای از فلسفه قرآن و اهل بیت(ع) اشاره به اضداد لازم است سخن از فلسفه های دیگر می آورم.
و این بدین معنی نیست که به کار علمی دیگران از آن جمله کار مهم شما بهای کم می دهم، گمان می کنم از چنین بیماری ای برکنار هستم از همگان استفاده کرده ام و می کنم. از آوردن آثار دیگران در سایت بینش نو پرهیز دارم زیرا منحصر است به آثار خاندان رضوی که اندیشه ویژه و بینش خاص را ارائه می دهد.
تعهد دارد در موضوعاتی که دیگران بحث کرده اند، بحثی نکند؛ آن گوشه هائی از گلیم علم و دانش را بر دارد که دیگران برنداشته اند. و در یک جمله بی تعارف: در موضوعات ابتکاری بحث می کند.
با تشکر
مرتضی رضوی
28/2/1388