بسم الله الرّحمن الرّحیم

نوشته جديد دكتر سروش باز هم در محافل علمي و ديني كشورمان مسئله برانگيز شده و گفتگو و كنكاش در مكتب پلوراليسم ـ كه خود از تجليات ليبراليسم است ـ كم و بيش ادامه دارد.

اين مقال براي بررسي نوشته اخير ايشان زير عنوان «صراط‌هاي مستقيم» در نشريه كيان گشوده شده است. بايد انصاف داد كه آقاي سروش دريايي است هر چند به عمق چند ميلي متر! و همين ويژگي او سردرگرمي و فريفتگي گروهي را در پي مي‌آورد كه از درد تبيين نيافتگي دين به وسيله انديشمندان ديني مي‌نالد و به هر دري مي‌زنند ولي كسي به درمان آن نمي‌پردازد. نوشتن از آقاي سروش و نوشته‌هاي خطابي او و انديشه‌هاي غرب مدارانه، بدون تأمل در ريشه‌ها و بنيان باورهاي او كمتر فايده بخش خواهد بود.

به عنوان پيش گفتار مي‌توان گفت آقاي سروش هر چند در سال‌هاي اخير به دليل قرار گرفتن در موضع انفعالي و واكنشي، جانبداري‌هاي بي‌دريغ غرب و نفي شدن او از سوي كليّت جامعه و نظام سياسي، ديني كشورمان ممكن است دانسته به وادي عوام فريبي كشانده شده باشد، ولي از همان اول ناخواسته در دام انديشه‌هاي كنوني گرفتار آمده بود.

براي مثال نگاهي به كتاب «تضاد ديالكتيكي» مي‌كنيم كه چاپ تجديد نظر شده آن در اوايل انقلاب اسلامي به ضميمه برگردان بخشي از كتاب «كارل پوپر» مقارن با زماني كه تفسير نهج البلاغه ايشان از صداي جمهوري اسلامي پخش مي‌شد، به چاپ رسيده است. وي در اين كتاب براي رد نظريه «تضاد ديالكتيكي» كه كمونيستها براي به كرسي نشاندن آن به مثالها و نمونه‌هاي عيني و تجربي استناد مي‌كردند، ديوار بلندي ميان قوانين علمي و غير علمي ـ متافيزيكي فراز مي‌آورد و به اختصار مي‌گويند: الف: قانون علمي آن است كه قابل تجربه و ابطال پذير باشد. «چيزي علمي است كه اگر با تجربه مي‌توان آن را تاييد كرد تجربه در نفي آن هم تأثير داشته شد.»

ب: قوانين علمي توانايي پيش بيني دارند يعني با آنها مي‌توان رخداد حادثه اي را به صورت مشخص و مشروط در آينده پيش بيني كرد.

ج: قوانين غير علمي ـ متافيزيكي چنين نيستند بلكه فراتر از حوادث و رخدادهاي جهان بوده آن قدر كلّي و كيفي هستند كه با كميّات پيوند نفي و اثبات نمي‌بندند «اما اگر قانون ما يك قانون علمي نباشد، چون تصادم با جهان خارج ندارد آن وقت نه نفي و نه اثبات آن از طريق تجربه و ذكر نمونه و شاهد ممكن نيست».

در آينده اگر فرصتي باشد به نقد و بررسي اين اصول مي‌پردازيم اما بر آيند نظرات مزبور اين است كه قوانين غير علمي ـ متافيزيكي شامل دين و احكام شريعت تا جايي كه ما بعدالطبيعي و ديني هستند از ابطال يا اثبات پذيري با تجربه و قوانين علمي ابا دارند مگر آنكه از محدوده دين خارج شوند. و از اينجاست كه باب گفتگو در اينكه كدام باور ديني و اساساً كدام ديني حق و كدام باطل است، بسته مي‌شود زيرا راهي براي به كرسي نشاندن آن با مثال، تجربه و حواس (علم) وجود ندارد. به ديگر سخن اعتبار و حجيّت دين هر كس محدود. به خود اوست و تلاش براي فهماندن و گراياندن ديگري بدان نه ممكن است و نه مفيد. دين خصوصي و زندگي خصوصي!

از همين روست كه دعوت و فراخواني به دين (تبليغ و نبّوت) يا باز گرداندن كساني از يك باور ديني (جهاد ديني، امر به معروف و نهي ازمنكر و…) علمي ناستوده و غير عقلائي تلقي مي‌شود. كوتاه سخن آنكه هر آگاهي و معرفتي كه به نام متافيزيك (ما بعد الطبيعه و دين) وجود داشته باشد و نسبت به جهت نفي و اثبات رخدادها و پديده‌هاي طبيعي و اجتماعي بي‌تفاوت نباشد، علمي است و ديني نيست و فقه و جنبه علمي دين كه در بستر حكومت ديني تحقق مي‌يابد از اين ديدگاه مورد حمله و دشمني آقاي سروش قرار گرفته است كه از نظر ايشان بالذات خارج از دين و در محدوده علوم بوده و با همان معيار قوانين علمي بايد سنجيده و ارزش گذاري شود.

گفته‌ها و نوشته‌هاي سروش عموماً بر محور «اصل تمايز قوانين علمي و غير علمي متافيزيكي» استوار است كه با معيارهاي خود خواسته او مرز بندي مي‌شوند.

ايشان در آن كتاب كه شناخت و قوانين علمي را در برابر قوانين غير علمي ـ متافيزيكي مي‌گذارند، براي قوانين غير علمي قضيه «گربه گربه است» و «هر گربه طوري است» را مثال مي‌زنند و مضمون گفتارش اينست كه چنانكه مي‌بينيد اين قضيه با تجربه بدست نيامده و با آن نمي‌توان جنگ و صلح، بود و نبود و رنگ سفيد يا سياه گربه‌اي را پيش بيني كرد و از آن طرف با دنياي خارج هم تصادم پيدا نمي‌كند اگر خدا دنيا را محو كند باز اين جمله صحيح است و اگر بر پا هم باشد… اين قضيه فراتر از سطح رخدادها و پديده‌هايي است كه در اين جهان پديد مي‌آيند و…

از اين سخن چنين برمي آيد كه قوانين غير علمي ـ متافيزيكي آن قدر كلي، بديهي و كيفي هستند كه همانند خداي ارسطو و ملكه انگلستان هيچ صفت و نتيجه علمي ندارند و اگر بتوان از روي مثال داوري نمود بايد گفت كه متافيزيك در نظر ايشان معنايي جز بيان و درك واضحات و بديهيات اولي و اصول كلي و مشترك انديشه چيز ديگري نيست مانند قضيه «هر چيزي خودش خودش است» و… كه در منطق حمل اولي و اين هماني ناميده شده و چنين معرفتي اگر معرفت ناميده شود هيچ جهتي ندارد و همواره بديهي و كلي‌تر از آن است كه در متن زيست فردي يا اجتماعي انسان و به كلي حوادث و پديده‌هاي جهان هستي نقشي داشته به مخالفت يا جانبداري واقعيتي و پديده‌اي قد علم كند. و هرگاه از اين بي‌جهتي و بي‌خاصيت بودن گامي فرا نهد و به عمل و عكس العمل عوامل و علت‌هاي مادي نزديك شود، چنانكه در حكومت و ابواب فقهي دين چنين است، در وادي علم گام نهاده و از محدوده دين و متافيزيك بيرون شده و بايد بر اساس همان معيار ابطال پذيري مورد سنجش و ارزشيابي قرار گيرد. نفي جنبه عملي دين و منحصر كردن آن به اعتقاد و باور محض و اثبات جدايي و تضاد دين و سياست نيز با اين استدلال صورت مي‌گيرد.

محدود شدن قوانين متافيزيكي و دين به بديهيات و كليات اوليه مشترك ميان انسان‌ها به معناي پذيرش يك دين همگاني و مشترك نيز هست و اينكه وجوه تفرقه و جدايي خارج از دين و مربوط به حوزه علوم و تجربه و حس است. و، اين همان نقطه پيوند اساسي ميان مقاله «صراط‌هاي مستقيم» (پلوراليسم) و كتاب «تضاد ديالكتيكي» و اساساً كل بينش و باورهاي اين شخص است:

«دين عبارت از مجموعه قوانين متافيزيكي كلي و بديهي مشترك غير قابل استدلال و نفي و اثبات است.» و ناهمگوني‌هاي ميان اديان بيشتر به دانش و حواس و تفاوت كنش و واكنش‌هاي حواس در افراد مربوط مي‌شود و از دايره دين بيرون مي‌باشد.

حيات و رمز آلودگي دين در همين ناهمگوني برداشت‌ها نمود مي‌يابد و از همين جاست كه در «صراط‌هاي مستقيم» در شرح شعري از مولوي مي‌نويسد كه «اختلاف اين سه (مسلمان و گبر و يهود) اختلاف حق و باطل نيست بلكه دقيقاً اختلاف نظرگاه است آن هم نه نظرگاه پيروان اديان، بلكه نظرگاه انبياء (!!) حقيقت يكي بوده است كه سه پيامبر از سه زاويه به آن نظر كرده‌اند.»

منظور آن است كه دين امر يگانه و واحدي است و اين نا همگوني‌ها نه چنانكه مسلمانان مي‌انديشند از مرور زمان و تحريف اديان، بلكه فرايند اختلاف برداشت، نظرگاه و تفسير خود انبياء عظام از يك واقعيت بوده است. به ديگر سخن نا همگوني‌هاي اديان پيوندي با متافيزيك ندارد بلكه فرايند كار متفاوت حواس و تجربه و تفسير انبياء و پيروان آنها بر روي قوانين متافيزيكي است.

بسا كه آدمي چشم مي‌دارد ايشان بر اساس نظريه خود همين اختلافات را به قانون ابطال پذيري عرضه كند تا درستي و نادرستي آنها را روش‌ها و متد علمي وارسي نمايد اما چنين نيست و در خصوص اين مورد با دلسوزي، بزرگ منشي و سعه صدر وحشتناكي يكسره تفاوت ديدگاه و تعبير انبياء و پيروان آنها را بر سازنده ناهمگوني‌ها مي‌داند و هرگز زحمت پرداختن به سير تاريخي دگرديسي و تحريفات اديان را بر خود هموار نمي‌كند و واقعيت موجود بريده از زمان و تاريخ را به عنوان حقيقتي كه از اول حتي در سطح انبياء عظام چنين بوده، مطرح مي‌كند. اساساً توجه ندارد كه براي مثال حفظ عزت سر بلندي انسان در اسلام و يهوديت نمي‌تواند با ذلت خواهي و سركوب شخصيت او در مسيحيت و اديان ديگر بيان تجليات گوناگون يك حقيقت باشد.

حقيقت آن است كه دكتر سروش:

1. همانند پوپر دشمني و كينه خاصي با تاريخ انديشي دارد و از اين رو توجهي به چرخه‌ها و دگرديسي پديده‌ها و اديان در طول زمان ندارد و هستي كنوني آنها را به انبياء عظام استناد داده و به داوري مي‌نشيند.

2. وي معلوم نمي‌دارد كه به عنوان يك محقق و انديشمند دين ستيز (يا دست‌كم لائيك و بي‌تفاوت به دين) در مسند داوري در مورد دين نشسته است يا در مقام يك مسلمان صوفي و عارف سخن مي‌گويد؟ همواره و در هر مقاله‌اي پروائي ندارد كه از چه ابزاري براي اثبات مقصود سود مي‌جويد.

گاهي در وادي علم با سلاح كارآي خطابه دست به دامن شعرا و عرفا مي‌شود و زماني همانند يك فقيه و مفسر روايتي صحيح يا مجعول را شاهد مي‌آورد و زماني همچون يك بدكيش و دين ستيز آراء تجربي و علمي محض مي‌دهد.

اگر آقاي سروش به گفته‌هاي خود باور دارد بايد مشخص كند كه مبحث «پلوراليسم» يك بحث علمي است يا متافيزيكي؟ در صورت اول بايد با قوانين تعريف شده و مورد قبول و معيار ابطال پذيري خودشان بررسي شود و از پرداختن به شعر و شاعري و عرفان كه به كلي از تجربه عقلي و استدلال فرسنگ‌ها فاصله دارد، بپرهيزد و در صورت دوم بر اساس فرضيه خود ساخته‌شان بپذيرند كه «دين و قوانين متافيزيكي به هر روي قابل رد يا اثبات نيست».

افزون بر آن ايشان اگر به عنوان يك صاحب نظر ـ اگر نه دين ستيز دست كم ـ لائيك سخن مي‌گويند چرا و چگونه است كه براي به كرسي نشاندن مدعاي خود از اصولي سود مي‌جويند كه تنها در محدوده دستگاه فكري اسلام و مشروع دانستن آن قابل قبول است و اگر به عنوان يك مسلمان سخن مي‌گويند ـ كه چنين نيست ـ چرا همراه با القاء دشمني ميان انبياء و نفي بسياري از اصول پذيرفته شده و صريح قرآن، از «صراط مستقيم» كه همواره در قرآن كريم و از منظر ديني منحصر به فرد و يگانه است و در تضاد با همه صراط‌هاي ديگر (خطوات شيطان كه همواره جمع آمده است) با تعبير صراط «هاي» مستقيم ياد مي‌كند؟

به هر روي آشكار است كه دكتر سروش در پرش از علم به متافيزيك و براي پوشاندن چالة عميقي كه خود انديشيده است، از نقاب عرفان و به خصوص مولوي استفاده مي‌كند و عرفان را واسطه و ميانجي اثبات مطلوب دلخواه خود قرار مي‌دهد. و از همين روست كه «او را خاتم العرفا و بيانش را گوياترين و شيواترين» مي‌داند. در حالي كه گنگي و ابهام بيان مولوي و هر شعري و گفته عرفاني دست كم از نظر يك دانشمند نيازي به استدلال ندارد. گفته‌هاي عرفا داراي چهره‌ها و وجوه گوناگون است و هر كس مي‌تواند برداشت و تفسير ديگر گونه از آن ارائه نمايد و سروش نيز از همين ويژگي آن سود مي‌برد.

براي نمونه، مثال فيل كه مولوي اساساً براي رد عقل و تجربه باوري در برابر معرفت كامل قلبي به كار برده است وي براي اثبات اختلاف نظرگاه و منظرها كه واسطه و ميانجي نقد و نفي حس و تجربه است به كار مي‌برد. در حالي كه پذيرش سخن مولوي در اين مثال به بي‌ارجي و نادرستي و نسبي بودن شناخت تجربي مي‌انجامد كه آقاي سروش همچون بتي آن را مي‌پرستد و هرگز به آن نتيجه تن در نمي‌دهد.

از سوي ديگر از ديدگاه ديني مولوي و نه هيچ غير نبي و غير معصوم ديگري نمي‌تواند ملاك و معيار كامل و علي الاطلاق شناخت حق و باطل باشد و چه بسا او نيز همانند دكتر سروش دچار لغزش‌هايي شده است چنانكه در باب معرفت امام چنين بوده و از اين نظر بايد اين هر دو را مصداق شعر مولوي دانست كه مي‌گويد:

من مست و تو ديوانه، ما را كه برد خانه؟ صد بار تو را گفتم كم خور دو سه پيمانه

با اين پيش گفتار كه به طول انجاميد به تأملي در باب كشكول شعر، خطابه، عرفان، فلسفه و دين و بي‌ديني «صراط‌هاي مستقيم» مي‌پردازيم:

1. در تعريف پلوراليسم و در اول مقال از تعبيرات شاعرانه و ذوقي «از عالم انساني تصوير يك گلستان پر عطر و رنگ را داشتن» استفاده مي‌كند. در حالي كه هنوز سخني از اثبات يا رد پلوراليسم گفته نشده و ابتداي سخن است كه عالم انساني در واقع هم همواره گلستان پر عطر و رنگ بوده و هست؟ يا چنانكه ما شيعيان نيز برآنيم اين گلستان خيالي بيش نيست و عالم انساني به ويژه در عصر حاضر مرداب ضد ارزش‌ها و رذايل و گندابي فرا آمده از عصيان، طغيان و سقوط موجود متعالي به نام انسان و نفس پرستي او در برابر خداوند است. چنانكه امام را واسطه ارتباط و تجلي حق و خداوند بر مخلوق و بشر مي‌دانيم و غيبت او را نشانه غيبت احكام الهي و معرفت ديني از ميان جامعه بشري، با اين قيد كه چنانكه امام عصر (عج) از نظر ما غايب است همچون آفتاب در پس ابر سياه، حاضر نيز هست كه اگر چنين نبود «لساخت الارض بأهلها» دنيا بر ساكنين آن خراب مي‌شد.

2. «تنوع و تكثر را به رسميت شناختن» داراي دو مفهوم است به عنوان يك واقعيت اين «تباين فرو ناكاستني فرهنگ‌ها و دين‌ها و زبان‌ها و تجربه‌هاي آدميان» را مي‌پذيريم چنانكه در قرآن كريم آمده است «و لو شاء ربّك لجعل الناس امّة واحدة ولا يزالون مختلفين الا من رحم ربك و لذلك خلقهم و تمّت كلمة ربّك لاملئنّ جهنم من الجنّة و الناس اجمعين ـ و اگر خدايت مي‌خواست مردمان را امت واحده‌اي قرار مي‌داد، در حالي كه همواره اختلاف مي‌كنند مگر كسي كه پروردگارت به او رحم كند و براي همان (اختلاف) آفريدشان و سخن پروردگارت تمام شد كه براستي جهنم را از جنّ و انسان پر خواهم كرد.»

ولي در مقام ارزش گذاري ميان آنچه هست (واقعيت) و آنچه بايد مي‌بود يا بايد باشد (حقيقت) مي‌توان گفت كه از منظر ديني و عقلي پذيرش همه واقعيت‌ها باطل است چنانكه در آيه مزبور گروهي از اختلاف كنندگان جهنم را پر مي‌كنند و همه آنها در گلستان و بهشت خيالي كه حضرات به زور مغالطه مي‌سازند، جاي نمي‌گيرند و نيز چنانكه بايستگي رو در رويي و مبارزه با واقعيت‌هايي مانند ظلم، طاغوت، بت پرستي، فحشا و ربا و… در دين شاهد بر آن است.

اين واقعيت كه انسان‌ها همواره در طول تاريخ داراي ديدگاه‌هاي گوناگون و متفاوتي نسبت به حقيقت بوده‌اند قابل انكار نيست اما ترديدي نيست كه تنها يكي از آنها حق و بقيه هر كدام به شكلي باطل و سراب و بيراهه هستند.

3. نظريه قبض و بسط و راز تكثر فهم ديني را به اجمال مطرح نموده و آن گاه مي‌نويسد «اصل اين معنا را نمي‌توانيد انكار كنيد كه كتاب الهي و سخن پيامبر (ص) تفسيرهاي متعدد بر مي‌دارد و…»

آري بي‌ترديد برداشت‌ها و تفسيرها از متون ديني و به ويژه قرآن كريم متفاوت است. زيرا افرادي كه در آنها مي‌نگرند داراي شخصيت ويژه خود هستند و از همان منظر به آن متون نگاه مي‌كنند اما اين بدان معنا نيست كه وجود يك تفسير از هر باره درست از آنها را نفي كنيم. بي‌گمان هر گوينده آگاه و هوشياري حتي خود آقاي سروش معناي ذهني مشخص و منظور معيني از بيان خود دارد كه با هر تعبير و برداشت ديگري جز آن همخواني ندارد و برداشت و تفسير ديگر گونه از گفته‌ها يا نوشته‌هايش را نمي‌پذيرد. زيرا حقيقت يگانه‌اي كه در هنگام به كارگيري الفاظ، مورد نظر گوينده بوده است تنها بر خودش قابل انطباق است و هر تفسيري بر خلاف يا ضد آن به كلي از آن بيگانه است. چه بسا يك فرد يا گروهي بدان رسيده و بقيه از آن غافل بمانند و يا كسي بدان دست نيافته و آيندگان آن را كشف و درك كنند.

4. ايشان در ادامه به تعميم تفاوت برداشت‌ها و بيان مثال و شواهد مي‌پردازد و مي‌نويسد: «روايات بسياري داريم كه قرآن صاحب هفت يا هفتاد بطن است… لذا ما در عالم تفسير هميشه پلوراليسم بوده‌ايم و عمل كرده‌ايم.»

در اينجا باز هم واقعيتي را با بار ارزشي مطرح مي‌كند. آيات قرآن كريم داراي بطون و حقايقي گوناگونند، اما نه حقايق متضاد و در عرض هم كه هيچ حقيقتي با حقيقت ديگر متضاد نمي‌تواند باشد، بلكه حقايقي طولي و مؤيد يكديگر و اختلاف تفسيرگران اگر طولي بوده و به ميزان شناخت و عمق معرفت مربوط باشد به مفهوم پلورالستيك، متضاد و پاردوكيسكال نخواهد بود بلكه هر كدام به حقيقتي جداي از ديگري رسيده است. اما اگر اختلاف آنها در يك حقيقت از قرآن كريم باشد يعني متضاد باشند در اين صورت بي‌ترديد تنها يكي از آنها صحيح و ديگري باطل خواهد بود.

يكي از زيركي‌هاي نويسنده استفاده از لفظ مشترك است كه خود در كتاب «تضاد ديالكتيكي» و جاهاي ديگري به شدت از آن مي‌نالد تفاوت و اختلاف غير از تضاد و دشمني است براي نمونه اين روزنامه با روزنامه ديگر متفاوت است اما الزاماً متضاد نيست در صورت اول ملاك ارزش‌گذاري حق و ناحق در ميان نيست اما در صورت وجود تضاد اين ملاك مطرح مي‌شود. اين سوء استفاده از لفظ مشترك و مغلطه بافي در سراسر مقاله موج مي‌زند ممكن است چند نفر هر كدام از يك منظر به يك واقعيت مثلاً شهري نگاه كنند و تفسير و برداشت متفاوتي ارائه كنند اما در اين فرض اولاً نظرات آنها متضاد نخواهد بود هر چند ممكن است متفاوت باشد و ثانياً تفاوت برداشت آنان تأثيري در واقعيت وجود و هستي شهر نخواهد داشت و به ناچار بايد برداشتي كه مطابق واقع باشد را پذيرفت نه حد و وسط و معدّل يا همه آنها را و ثالثاً ايشان در مبحث پلوراليسم مي‌خواهند نتيجه كلي‌تري به اين صورت اخذ كنند كه «حتي اگر افراد متعدد از يك منظر واحد به واقعيت واحد بنگرند و برداشت متفاوت يا متضادي داشته باشند ـ كه خواهند داشت ـ باز هم همه اينها را بايد حق و به صواب دانست» كه در نهايت چنين بياني به پوچي‌گري و نفي خود واقعيت مي‌انجامد چنانكه در «قبض و بسط» نيز بر همين اساس استوار شده كه قوانين غير علمي ـ متافيزيكي بر خلاف علوم تجربي (مثلاً رياضيات) قطعيت و عينيت خارجي كه ما به ازاء مشخصي داشته باشد، ندارند. و از اين رو وجود و هستي اديان را به سير تكاملي تاريخي برداشت‌ها و تفاسير آنها پيوند مي‌دهد و اين اصل را چنانكه در بالا نقل شد محور قبض و بسط قرار مي‌دهد. كه دين پديده‌اي از اساس سيال است. «دين اسلام» كه امروزه هست با مجموعه‌اي از برداشت‌هاي گوناگون فرقه‌هاي مختلف و حتي انديشمندان هر فرقه حضور و عينيت يافته است.

اما كمتر عاقلي در اين واقعيت ترديد روا مي‌دارد كه پيامبر اكرم (ص) از دين اسلام و اصولاً هر گوينده و نويسنده‌اي از بيان خود يك حقيقتي و صورت ذهني معيني را قصد و تصور مي‌كند. اين واقعيت كه در طول تاريخ از اسلام تعابير و برداشت‌هاي مختلفي عرضه شده اين حقيقت را نفي نمي‌كند كه اسلام واقعيتي دست يافتني و قابل درك داشته و دارد.

نويسنده يك ايده‌آليست است كه تصورات ذهني و برداشت‌هاي شخصي را موجب دگرگوني يا از ميان رفتن واقعيت هستي يك پديده مي‌پندارد.

5. نويسنده در ادامه مي‌نويسد: «ما در اقيانوسي از تفسيرها و فهم‌ها غرقه و غوطه‌وريم و اين از يك سو مقتضاي متن و از سوي ديگر مقتضاي بشريت ما و ساختمان ادراكي ماست.» او در اين فراز نسبي بودن شناسنده (عاقل) و موضوع شناسايي (معقول) در متون و معرفت‌هاي ديني را اعلام مي‌كند. و چون «مقتضاي بشريت ما و ساختمان ادراكي ما» اين است كه هر كدام واقعيت را به گونه‌اي مي‌يابيم، اين نسبيت در قسمت شناسنده (ذهن ما) به علوم تجربي هم سرايت مي‌كند اما ممكن است نسبت به متون به نوعي تصور شود كه در اشياء صدق نكند و به حيطه تجربيات از ناحيه معقول و موضوع وارد نشود. اما به هر روي نسبي بودن هر يك از آنها واقعيت مطلق هستي و وجود را زير سئوال مي‌برد و به اين ترتيب بايد به ايشان تبريك گفت كه گامي چند فراتر از سوفسطائيان نهاده‌اند كه تنها جهان را وهم و خيال مي‌دانستند و به تبع آن وجود انسان هم خيالي مي‌شد اما او تصريح مي‌كند كه نه تنها عين سيّال و نسبي است كه ذهن نيز هم!!

6. در قسمت ديگري مي‌نويسد: «هميشه هر فرقه‌اي خود را حق مي‌ديده و ديگران را باطل مي‌دانسته است، يعني گويي هر فرقه تفسيرهاي ديگر را چون باطل مي‌دانسته، معدوم هم مي‌دانسته است.»

سئوال اين است كه آقاي سروش شما چطور؟ آيا خود را حق مي‌دانيد و ما را باطل؟ اگر پاسخ مثبت باشد كه خود با اين رويه نادرست همراه و هم‌آواز شده‌ايد و اگر منفي باشد الزاماً مي‌بايد گفته‌ها و باورهاي ما را هم بپذيريد.

در هر صورت چنانكه گفته شد فرقه‌هاي مختلف برداشت‌هاي گوناگوني از قرآن كريم و قول و عمل پيامبر اكرم (ص) داشته و هر كدام نيز به اين واقعيت واقف بوده و آن را با كمال وجود لمس مي‌كردند كه اختلاف در برداشت هست اما حق پرست بودند نه واقعيت پرست و هر كدام با استناد به دلايلي طرف ديگر را نه معدوم كه موجودي باطل و ناحق مي‌شمردند و صرف هست شدن يك پديده را دليل بر حق بودن آن نمي‌شمردند چه بسيار هست‌هايي كه از ديدگاه دستگاه ارزشي معتبر در زيست انساني نبايد باشند.

7. مي‌نويسد «مي‌دانم كه كساني بلافاصله خواهند پرسيد آخرش چه؟ آيا مي‌گوييد دست از حق خودمان بكشيم؟ يا اهل ضلال و باطل را حق بشماريم و…»

اما در چنين جايي كه بايد پاسخ نفي و اثبات بدهند به اصطلاح «دم به تله نمي‌دهند»، ايشان با زيركي خاص خود از ميدان مي‌گريزد و دستور مي‌دهند كه «منظور اين است كه همين سئوال‌ها را نكنيم» چون چه بسا كه پاسخ اين سوال‌هاي ناخوشايند خواب اربابان و كدخداي دهكده جهاني كه او به دنبال آماده سازي مردم ما براي آن است، را بياشوبد. اما به راستي حق و باطل را مساوي بگيريم؟ «هل يستوي الظلمات و النور؟» در ديدگاه ايشان اساساً حق و باطل و نور و ظلمتي نيست اينها همه زائيده تصور و تفاوت برداشت انسانها است و واقعيت اين است كه واقعيتي نيست.

اندكي تأمل در معناي آيه مزبور نشان مي‌دهد كه از ديدگاه قرآن كريم نور و صراط يكي است اما راه‌هاي باطل و پرده‌هاي ظلمت‌ها متعددند و تفاوت درجات عرضي كه سروش در تفسير حقيقت مي‌شمارد جز ظلمت و جهل چيزي نيستند و نور و حقيقت همواره يكي است و با تضاد و تعدد همخواني ندارد.

به راستي اگر نويسنده به عنوان يك مسلمان سخن مي‌گويد كه استناد او به آيات و روايات چنين مي‌نمايد، آيا در قرآن نديده‌اند كه دانايان و نادانان همتراز نيستند و حق و باطل و نور و ظلمات نيز چنين است؟ آياتي مانند «و اقتلوهم حيث ثقفتموهم» و «وقاتلوهم حتي لاتكون فتنة و يكون لادين لله…» را نخوانده‌اند؟ اين ديني كه با جهاد و كشتن مخالفين و از ميان بردن ساير اديان براي خدا مي‌ماند كدام است؟ چنين تعبيري با پلوراليسم سر سازگاري دارد؟ چرا چشم از اين حقيقت قرآني فرو مي‌پوشد كه «ان الدين عند الله الاسلام» و نه هيچ دين و آئين ديگري؟

8. در اواخر صفحه 3 باز هم دست به دامن تشبيه و استعاره و شعر مي‌شوند و از مسابقه و بيرون راندن ديگران سخن مي‌گويند كه از نظرگاه علمي تنها مي‌تواند مغلطه تلقي شود و چند بيتي هم از سعدي در رد پلوراليسم و لزوم نفي ديگران مي‌آورد كه:

آشنايان ره بـــدين معنا بــــرند در سراي خاص بار عام نيست و…

آقاي سروش در صفحه 3 براي ثابت كردن اين پندار كه «مي‌توان امر واحد را به درجات مختلف فهميد و بطون كثيره آن را مورد كشف و بازرسي قرار داد» دست به دامن روايت «رب حامل فقه الي من هو افقه منه» مي‌شود.

بايد توجه داشت كه مفهوم روايت اين است كه انساني كه از ديگران داناتر است از دانسته‌هاي كساني كه از نظر علمي در مرتبت پايين‌تري قرار دارند، بي‌نياز و غني نيست و برداشت دلخواه ايشان از روايت، صحيح نيست كه «چه بسا كسي علمي و دانشي را به ديگري انتقال دهد كه او «به همان دانش» از آن ناقل آگاه‌تر است» به خصوص برگردان كلمه «فقه» به «تعليم ديني» ناروا بوده و زمينه چيني اثبات اين موضوع در خصوص دين و آموزه‌هاي ديني را در بر دارد.اين تجاهل غرض آلود نويسنده را به دشواري مي‌توان بر ناداني ايشان حمل كرد. «فقه» اختصاصي به آموزه ديني ندارد و تفقه فراگيري هر علمي را شامل مي‌شود. چنانكه از امام صادق (ع) نقل شده است كه فرمود: «عليكم بالتفقه في دين الله و لا تكونوا اعراباً فانه من لم يتفقه في دين الله لم ينظر الله اليه يوم القيامة و لم يزك له عملاً ـ بر شما باد فهم و علم آموزي در دين خدا و همانند بيابان گردان مباشيد. هر كس كه در دين خدا علم نياموزد خداوند در روز قيامت به او ننگرد و كردارش را پاكيزه نشمارد». چنانكه مشهود است كلمه تفقه داراي معناي عام «فراگيري» است و امام (ع) با قيد «في الدين» نشان مي‌دهند كه تنها «تفقه ديني» داراي چنين ارج و اهميتي است.

به هر روي امكان وجود برداشت‌ها و تفاسير مختلف از يك حقيقت منافاتي با اين ندارد كه گفته شود برداشت حق و درست و باطل و نادرست از يك حقيقت مي‌تواند وجود داشته باشد. هر چند حق و حقيقت همواره يكي است و تدرج و تنزيل نمي‌پذيرد اما باطل و ظلمات (تعبير قرآني) داراي درجات و مراتب مختلف است و هر درجه و مرتبه ظلمت و باطل بالذات و مستقلاً با حق و نور در ستيز و رويارويي است. تدرج و تنزيل در ماهيت ظلمت و باطل و مراتب جهنم منافاتي با تضاد ماهيت آنها با نور و حق و بهشت ندارد.

ماترياليست‌ها براي آنكه عمل قوانين مكانيكي و جبري را بر وجود جان دار و بي‌جان همسان نشان دهند موجودات تك سلولي و تك ياخته‌اي را در مرز ميان آنها قرار مي‌دهند و بدينوسيله هم از ارزش استثنايي بودن «حيات» مي‌كاهند و هم قوانين فيزيكي و مكانيكي حاكم بر جهان بي‌جان را به جان داران نيز سرايت مي‌دهند و به اين صورت از راز ناگشوده حيات و تفاوت‌هايي كه ميان ماهيت موجود زنده و بي‌جان هست در مي‌گذرند. آقاي سروش نيز به همين صورت با تعميم پرده‌ها و مراتب باطل و ظلمات به حق و حقيقت مي‌كوشد آنها را از حالت واقعي دو واقعيت متضاد و ناهمگون بيرون آورده و آن دو را يك حقيقت واحد متدرج بالذات نشان دهد كه هر يك مرتبه‌اي از يك حقيقت واحد را شكل مي‌دهند. و از اين راه صورت مساله حق و باطل و ارزش و ضد ارزش را پاك مي‌كند و با وجدان يك كشيش بهشت فروش همگان را براي حضور در بهشت خيالي خود ساخته پلورالستيك فرا مي‌خواند. بهشتي كه در آن فاصله ميان حق و باطل، خدا و شيطان، هابيل و قابيل، ابراهيم و نمرود، موسي و قارون، حضرت محمد (ص) و ابو سفيان، امام علي (ع) و معاويه، امام حسين (ع) و يزيد و… از ميان رفته و همه مي‌توانند در صلح و صفاي ليبراليستي در آن بزيند هر كدام هستي ديگري را دليل بر پسنديده و ارزشمند بودن وجود او مي‌داند و نزاعي در ميان نيست!! بايد به ايشان گفت كه «شير بي‌يال و دم و اشكم كه ديد ـ وين چنين شيري خدا كي آفريد؟» خداوند كي چنين بهشت آلوده به حكومت شيطان را آفريده است؟ اين ايده در واقع نوعي اعترض به دستگاه آفرينش است كه چرا چنين متنازع و داراي دو قطب نور و ظلمت و منفي و مثبت آفريده شده و كوششي است از سوي انساني عاجز و ناتوان براي تحميل دلخواه و مطلوب ذهني خويش بر واقعيت هستي.

باري پذيرفتن درستي دو گزاره نفي و اثبات هم زمان در يك موضوع واحد با فرض خيالي نبودن واقعيات ناممكن است. مانند آنكه بگوئيم «آب از تركيب دو اتم هيدروژن و يك اتم اكسيژن تشكيل شده است و آب از تركيب دو اتم هيدروژن و يك اتم اكسيژن تشكيل نشده است» چگونه مي‌توان اين هر دو را به رسميت شناخت و پذيرفت و بر اساس آن به كشف قوانين سازنده شيمي پرداخت؟ جز آنكه ديوراي بلند ميان علم و فيزيك با دين و متافيزيك فراز آورده و بر محدوده هر يك از آنها قوانين خود خوانده‌اي را حاكم بدانيم؟ اينان حتي سياست و كليه علوم انساني را در محدوده علم فرض نموده و همه قوانين معقول را در آنها صادق مي‌دانند و تنها دين و آموزه‌هاي ديني را از دايره عمل اين قانون‌ها معاف دانسته و هر گونه استدلال و مغاطله بي‌پايه را در آن روا مي‌دانند.

گفته شد كه اينان ميان قوانين علوم تجربي و قوانين غير علمي، متافيزيكي فرق مي‌نهند و براي هر يك شرايط و ويژگي‌هاي خود ساخته‌اي فرض مي‌كنند ولي در اينجا بايد افزود كه آنگاه كه در باب علوم انساني و اجتماعي، سياسي و جامعه شناسي سخن مي‌گويند با چنان قاطعيت دل آزاري از دموكراسي، ليبراليسم، پلوراليسم و… دفاع مي‌كنند كه كمتر دانشمند تجربي از نظريه علمي خود يا انسان مكتبي از مكتب خود دفاع مي‌كند. چنانكه گويي همه جهانيان در لزوم و فوايد دموكراسي و ليبراليسم متفق و هم داستانند و كساني كه به مخالفت با آنها برخاسته‌اند يا چنان كه خود بر مكتبي‌ها خرده مي‌گيرند، معدوم فرض مي‌شوند و يا به شدت نفي و محكوم مي‌گردند. باور اينان به لزوم جمع اضداد و به رسميت شناختن عقايد و آراء پارادوكسيكال و ناهمخوان در قوانين غير علمي، متافيزيكي، (ديني) عملاً تنها به دين منحصر شده و تمام نظرشان اين است كه دين را از محدوده فكر، انديشه و چالش نظرات و گفتگوها و اساساً زندگي مادي و معنوي انسان تبعيد كرده و به بيرون از زيست بشري برانند وگرنه در مورد مفاهيم علوم انساني و جامعه شناسي (غير علمي) افراطي‌تر از هر اصول‌گراي مكتبي به دفاع از ليبراليسم و چالش با باورهاي ديني مخالف آن مي‌پردازند. كوشش نويسنده در همه اين نوشته‌ها نفي يك نظريه و بر كرسي نشاندن نظريه خلاف آن است و تعميم و گستردن پلوراليسم به اصل همين موضوع را بر نمي‌تابد.

10. در ادامه مطلب نتيجه و مطلوب دلخواه سياسي مورد نظر را مي‌گيرد كه «پلوراليسم» فهم متون، مدلول روشني كه دارد اين است كه هيچ تفسير رسمي و واحد از دين و لذا هيچ مرجع و مفسر رسمي از آن وجود ندارد. و در معرفت ديني، همچون هر معرفت بشري ديگر، قول هيچ كس حجت تعبدي براي كس ديگر نيست.»

مغز كلام و اساس چينش مواد اين كشكول ميان تهي و استدلال‌هاي خنك و ملال‌انگيز و تن در دادن به اين همه تضاد و پريشان حالي همين است كه «مرجع و مفسر رسمي (روحانيت) از دين وجود ندارد» درد بي‌درمان قدرت و دست نيافتن به آن كه صوفي عصر جديد ما را همچون بسياري از سلف خود به كنج علم نمايي و دانش فروشي رانده است!!!

گاه از عقل دم مي‌زند و گاه بديهيات اوليه آن را نفي مي‌كند به راستي كه چيست اين قدرت؟!… چگونه است كه درباره ليبراليسم، پلوراليسم و هر «ايسم» ديگري حاكمي رسمي مانند آقاي پوپر داريم كه از آن دفاع و ضد آن را نفي و مخالفان آن را ديكتاتور و مستبداني مي‌داند كه بايد هر چند به زور سر نيزه از فيلتر و صافي ليبراليسم بگذرند اما درباره دين و تعاليم ديني هر كسي كلاه خودش را قاضي كند و هر چه گفت بايد به گوش جان شنيد و پذيرفت و دم بر نياورد. كه مبادا بگويند «چرا شما از روي بخت و اقبال خود را بر صواب مي‌دانيد.» آيا او درباره علم شيمي و فيزيك و پزشكي حتي جامعه شناسي نيز فن‌آوران و خبرگان و متخصصان امر را چنين خوار و بي‌مايه مي‌شمارد؟

هر چند پذيرش اينكه «در معرفت ديني قول هيچ كس حجت تعبدي براي كسي ديگر نيست.» حتي نسبت به غير ائمه اطهار (ع) در خصوص احكام فقهي و فروع دين صحيح نيست مگر آنكه چنان كه بيان شد اين پندار خود ساخته سروش را بپذيريم كه فقه و جنبه عملي دين (سياست، عبادات و اقتصاد) از دايره دين بيرون است، به نظر مي‌رسد افزودن قيد «تعبدي» در عبارت فوق نيز نوعي مغالطه باشد.

11. در شرح و توضيح پلوراليسم ناشي از تنوع و تعدد تعبير و تجربه‌هاي ديني در وادي توصيف ناپذير و خارج از حدود توانايي‌هاي عقل گام بر مي‌دارد كه به راستي به يكباره از علم و شخصيت دنيا زده ايشان فرسنگ‌ها فاصله دارد.

تجربه ديني را «تجربه‌اي كه نامتعارف است» تعريف مي‌كند و «اتحاد با كسي يا چيزي، گاه كنده شدن از خود و مطلق ماندن در هيچ جايي»،(!؟) را از موارد آن مي‌داند.

منظور او از دادن چنين تعريف گنگ و مبهمي آن است كه با فراخ‌تر كردن مفهوم دين و تجربه ديني و روحي و گستردن آن به تجارب ادعايي برخي از عرفا و از جمله «ياكوب بو همه از اعاظم عارفان اهل كشف آلماني كه كفاشي بيش نبود»(؟!؟!)، وحي الهي بر انبياء عظام و اديان الهي را نيز در رديف اين تجارب قرار داده و همه را به يك چوب براند. به راستي كه سامري هم از ساختن چنين بت عياري ناتوان بود.

در ادامه شعري از مولوي درباره وحي به زنبور عسل را چاشني مي‌كند و اين آيه را مي‌آورد كه «و اوحي ربك الي النحل ان التخذي من الجبال بيوتاً و من الشجر و مما يعرشون ـ خداوند به زنبور عسل وحى كرد كه برو و در درخت‌ها و كوه‌ها لانه‌گير» و… نتيجه آنكه «وحى ذو مراتب است: مرتبه نازله دارد و مرتبه عاليه، گاه همراه عصمت است،گاه همراه با عصمت نيست. بارى از وحى به زنبور داريم تا وحى به آدمى اعم از عارفان و پيامبران و شاعران. اينها همه تجربه دينى‌اند و اين تجربه‌هاى دينى چنان كه گفتيم همه حاجت به تفسير دارند.»

در اين مطالب چنانكه آشكار است صرف تشابه لفظى يا قرار گرفتن دو موضوع در پست‌ترين درجه يك مفهوم و بالاترين رتبه آن موجب شده است كه آن هردو را زير يك عنوان «وحى» و «تجربه دينى» در آورده و همه را مشمول يك حكم بداند و مقتضاى چنين برخوردى آن است كه بتوان هر حكمى را در مورد هر حيوان و جان‌دار و بى جانى به همان اندازه درست دانست كه درباره آقاى سروش! زيرا ترديدى نيست كه يك وجه اشتراك هر چند دورى با آنها دارد.

در مورد مفهوم دين يقيني است كه ويژه انبياء و معصومين (ع) است و اگر بناست كه اين مفهوم در معناي گسترده‌تر به كار رود بايد ويژگي عصمت ـ كه ايشان به اكراه در متن مزبور آورده‌اند ـ در نظر گرفته شود عصمت و ارتباط ترديد ناپذير و بي‌شائبه انبياء (ع) از قرار دادن آنان در رديف كساني مانند ياكوب (يعقوب و احتمالاً يهودي) آلماني يا هر عارف ديگري جلوگيري مي‌كند.

دربارة اصطلاح «وحي» نيز درك اين موضوع كه ميان معنا و مفهوم لغوي يك كلمه كه در آيه مزبور به كار گرفته شده تا معناي اصطلاحي (حقيقت شرعيه) آن فاصله بسيار است، براي سروش چندان مشكل و طاقت فرسا نيست. اما تعمد بر مغالطه و سهل‌انگاري ديني او را به اين اشتباهات وا مي‌دارد. وحي در اين آيه بدين معنا است كه خدا اين انگيزه را در ذات و فطرت اوليه (آفرينش) زنبور قرار داده است اما وحي اصطلاحي به معناي ارتباط خاص و نامتعارف خداوند با انسان در خواب يا بيداري از طريق ملك يا القاء كلام است و به يكباره بريده از معناي لغوي خود به كار مي‌رود چنان كه صلاة در لغت به معناي دعا ولي در اصطلاح به معناى انجام عبادتى خاص با شرايط ويژه است.

12. در اينجا لازم است براى شناخت حق و باطل و پى بردن به آنكه در برابر هر كدام به جاى استفاده از شعر و جملات عرفايى مانند «ياكوب بوهمه» به نظر امام علي (ع) در نهج البلاغه رجوع كنيم. امامي كه پيشرو و الگو بودن او در علم و دانش، حق پروري و ظلم ستيزي، تيزبيني و حكمت نه ويژه ما شيعيان است و نه منحصر به مسلمانان بلكه هر روشنفكر و روشن ضميري در هر نقطه‌اي از جهان و از هر نحله و مذهبي به كمال وجودش معترف است و عرفان و معرفت و عمل او را در طول زندگي مباركش عالي‌ترين و انساني‌ترين مي‌داند:

آن حضرت در توصيف و برشماري ذاتيات انساني كه خداوند مي‌آفريند، مي‌فرمايد:

«… و معرفة يفرق بها بين الحق و الباطل ـ و خداوند به انسان شناختي عطا فرمود كه با آن ميان حق و باطل تميز و فرق مي‌نهد» «اضرب بالمقبل الي الحق المدبر عنه ـ با كسي كه روي به سوي حق دارد كسي را كه بدان پشت كرده است، مي‌كوبم.»

«فلا نقبنّ الباطل حتي يخرج الحق ما جنبه ـ پس البته باطل را مي‌شكافم تا حق از ميان آن به در آيد.» به راستي كه اگر امام علي (ع) به توصيه‌هاي پلوراليست‌ها كه در آن زمان كم هم نبودند، گوش فرا مي‌داد و از چنان ارتفاعي به نزاع حق و باطل مي‌نگريست كه اساس وجود آنها به چيزي گرفته نمي‌شد، چه بسا طلحه و زبير تمام اخلاص و ارادتشان و معاويه تمام قدرتش را در كف اختيار آن حضرت قرار مي‌دادند و خوني هم بر زمين ريخته نمي‌شد اما علي (ع) خود مرز ميان حق و باطل و صراط مستقيم الهي است و وجود اندكي ظلم و ستم را بر نمي تابد…

امام علي (ع) در جاي ديگر مي‌فرمايند: «لا يونسنك الا الحق و لا يوحشنك الا الباطل ـ بي‌ترديد بايد تنها حق با تو انس گيرد و تنها باطل تو را به وحشت اندازد.» و ارزش حكومت بر مردم را كمتر از كفش پاره و وصله خورده مي‌داند مگر آنكه «ان اقيم حقاً او ادفع باطلاً» حقي را به پاي دارم يا باطلي را دفع كنم.

حق و باطل از اين منظر دو واقعيت متضاد و رو يا رو هستند كه با يكي بايد به ستيز برخاست و به دامن ديگري پناه برد و اين «بايد» يك حكم برآمده و تحميلي از خارج وجود انسان نيست بلكه حكايتي برخاسته از درون و هستي انسان است كه خواه و ناخواه يا در جبهه حق است و يا با در آميختن حق و باطل در جبهه باطل است. چنانكه «سامري» (قد اخذ من اثر الرسول) از اثر فرستاده بر مي‌گرفت و با باطل در مي‌آميخت و نويسنده محترم در شرح و توضيح پلوراليسم ناشي از تنوع و تعدد تفسير تجربه‌هاي ديني با بهره‌گيري از آموزه‌هاي غرب و عرفان شرق و ديگر گونه كردن معناي آيات و روايات در اين راه گام بر مي‌دارند.

درباره اين مدعا نيز گفته گهربار امام علي (ع) را نقل مي‌كنيم كه فرمود: «فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم يخف علي المرتادين و لو ان الحق خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين و لكن يوخذ من هذا ضغث و من هذا ضغث فيمزجان فهنا لك يستولي الشيطان علي اوليائه ـ اگر باطل به يكباره از حق جدا مي‌گرديد بر حق جويان پوشيده نمي‌ماند و اگر حق از باطل خالص مي‌شد زبان دشمنان آن بريده مي‌شد ولي بهره‌اي از حق و بهره‌اي از باطل را بر مي‌گيرند و در هم مي‌آميزند. اينجاست كه شيطان بر دوست داران خود چيره مي‌شود.»

آقاي سروش در تعريف پلوراليسم به جاي استفاده از كلمه «پذيرش» از تعبير «به رسميت شناختن» استفاده مي‌كند كه چنانكه گفته شد نوعي سوء استفاده از الفاظ مشترك و بار معنايي آن به شمار مي‌رود. زيرا به رسميت شناختن واقعيت يك مرحله پس از پذيرفتن آن قرار دارد چه بسا انسان وجود واقعيتي را بپذيرد اما آن را به رسميت نشناسد چنانكه ما وجود واقعيتي به نام رژيم صهيونيستي يا ليبراليسم را مي‌پذيريم اما آن را به رسميت نمي‌شناسيم يعني در مقام «است» ما مي‌پذيريم اما در مقام «بايدها» انكار مي‌كنيم و اين همان فاصله‌اي است كه ايشان پيش از اين با صراحت انكار مي‌كردند و اخيراً با مغلطه بافي در مي‌آميزند.

در ادامه از آنجا كه ايشان به شرح و توضيح «پلوراليسم فرهنگي» از طريق عرفان ادامه مي‌دهد به ناگزير جهت جلوگيري از اطالة كلام و تكرار پاسخ‌ها به اجمال به شناسايي منابع و خاستگاه‌هاي نظري وي مي‌پردازيم كه پاسخ كلي آموزه‌هاي او در «صراط‌هاي مستقيم» را نيز در بر دارد:

الف) پيوند افكار سروش با فلسفه غرب:

رجوع بي‌واسطه و مستقيم افكار و انديشه‌هاي ايشان چنان كه خود نيز گاهي به روشني بيان كرده‌اند به فسلفه سياسي فيلسوف يهودي معاصر «ريموند كارل پوپر» است كه در كتاب «اصلاح و انقلاب» جامعه انگليسي را عالي‌ترين نظام اجتماعي مي‌داند و اصول فلسفه او چنين است:

1. وجود تمايز و گسيختگي ماهوي ميان علم (فيزيك و محسوسات) با علمي و غير علمي (متافيزيك و علوم نظري) به صورتي كه دومي قابل اثبات و نفي نيست.

2. نوپوزيتويست‌ها بر اساس قاعده «اثبات راستي» گمان مي‌كنند كه «قضيه يا جمله تنها هنگامي معنا دارد كه قابل اثبات راستي باشد و دست كم به وسيله دو مشاهده‌گر بتواند انجام گيرد» و پوپر «قابليت ابطال پذيري» را نيز بر آن افزوده است.

3. اعتقاد به كثرت و تنوع و تعدد (پلوراليسم) فرهنگي در برابر قول به وحدت (مونيسم) فرهنگي.

4. ايدئولوژي زدايي از راه انكار و نفي امكان قطع و يقين از معارف ديني و عموماً علوم نظري، كوشش در اثبات اينكه متدلوژي و علم جديد توانايي جايگزيني دين و اخلاق را دارد و پافشاري بر سكولاريزاسيون و دنيوي كردن انسان و نفي دين از زيست اجتماعي او چنان كه سروش با اشاره به جامعه ديني كنوني ايران در شماره 8 كيان آن را جامعه‌اي «بسته» كه تنها در آن «عشق» حكم مي‌كند، مي‌داند و آفات آن را چنين بر مي‌شمارد:

جزميت، توهم استغناي كمال، غلبه تجليل بر تحليل، شيوع ريا و تظاهر و نفاق و نهان كاري، توطئه انديشي، آسماني ديدن همه امور و حوادث (در جوامع ديني)، دشمن تراشي، غلبه عشق و عاطفه بر عقل و تدبير… جزو آفات جوامع ايدئولوژيك‌اند.

ـ اما به دشواري مي‌توان پذيرفت كه اين مدافع سرسخت عقل و مخالف عشق و توهم استغناي كمال همان است كه در حال عشق بازي و عرفان مسلكي مقاله صراط‌هاي مستقيم، باز هم به دفاع از اصول ليبراليستي خود مشغول است.

5. تكيه بر تفكيك و تمايز ميان «است» ها و «بايد»ها با تأكيد بر عقل خود بنياد بشري.

سروش مي‌نويسد: «از تاريخ بياموزيم كه به جاي «انسان شناسي» «انسان ستايي» نكنيم انسان همين است كه تاريخ نشان مي‌دهد و اگر غير از اين بود تاريخ ديگري مي‌داشت، بدي‌ها را كه نبايد باشند نگوييم نيستند. (صورت ديگر پلوراليسم) ايشان به وجود حقيقتي (بايد) در ماوراي واقعيت (است) اعتقاد ندارند.

6. ترويج ليبراليسم سياسي، فكري و اقتصادي. آقاي سروش مي‌نويسد «اين شناخت… اولين درسي كه به مسئولان و مديران فرد و اجتماع تلقين مي‌كند «تسامح» است به آنان مي‌آموزد كه: شيطان در صحنه حاضر است و گناه وجودي رسمي دارد و اندكي آنرمال «نرمال» است و… به ريشه كن كردن نازدودني‌ها كمر نبايد بست. و «نبايدها» را «نيست» نمي‌توان پنداشت. (نفي امر به معروف و نهي از منكر و جهاد ـ صورت ديگري از پلوراليسم).

ب) پيوند افكار سروش با عرفان:

به نظر مي‌رسد كه آقاي سروش به پيروي از پوپر در گرايش به عرفان نيز به شدت زير تأثير غرب و به ويژه فلسفه زندگي (حيات) و از جمله هنري برگسون است.

برگسون ميان دين پايا (استاتيك) و دين پويا (ديناميك) فرق مي‌نهد و پس از نفي و تحقير دين پايا ـ شريعت و اخلاق ـ دين پويا يعني عرفان را فرايند دريافت و ادراك پيش بينانه هدف دست نيافتني كه زندگي به سوي آن در تلاش است، مي‌داند كه در واقع تنها نزد عارفان بزرگ مسيحي يافت مي‌شود كه پيروان و مقلدان كسي هستند كه وعظ كوهستان را به مسيحيان ياد داد (يعني مسيح).

به گمان او تجربه عارفان نه تنها پشتيباني براي احتمال فرضيات درباره سرچشمه جهش زيستي فراهم مي‌آورد. بلكه هم چنين براي اعتقاد به «هستي خدا» كه به وسيله اصول و استدلال‌هاي منطقي ثابت كردني نيست. عارفان همچنين به ما مي‌آموزند كه خدا «عشق» است و هيچ فيلسوف را از پذيرفتن اين معنا كه به وسيله آنان برانگيخته شده است، باز نمي‌دارد. كه جهان تنها يك ظهور محسوس اين عشق و نياز به عشق خدايي است بر پايه تجربه عارفان كه استنتاج‌هاي روان شناسي نيز آنها را تأييد كرده است، مي‌توان حتي تا مرز يقين به احتمال فرا زيستن پس از مرگ نيز معتقد شد!! همچنين به گمان او «فلسفه تنها مي‌تواند بينش دروني را به كار گيرد (نه عقل و فهم و هوش را) معرفت و شناخت‌ها و بصيرت‌هايي كه فيلسوف از اين راه به دست مي‌آورد، در واقع نمي‌توانند در مفاهيم روشن و دقيقي بيان شوند و به همين سان هيچگونه استدلال منطقي از آنها ممكن نيست. تنها چيزي كه در توان فيلسوف است اين كه به ديگري ياري كند تا بينشي دروني همانند از آن خودش را تجربه كند.

نگاهي دوباره به مقاله «صراط‌هاي مستقيم» به روشني نقاط پيوند و اشتراك نظرات سروش و فيلسوفان حيات را نشان مي‌دهد و نيازي به شرح و تفصيل بيش از اين نيست كه عرفانيات سروش برگردان و شرح و توضيح بيشتر همين ديدگاه است.

اشاره به اين نكته ضروري است كه هنري برگسون اخلاق را به «باز و بسته» تقسيم كرده و كارل پوپر و نيز مريد او سروش نيز «جامعه را به باز و بسته» تقسيم كرده و يكي از اصول فلسفه خود قرار دادند.

هر چند استفاده از عرفان، از ديدگاه فلسفه غرب چنان كه نقل شده براي پيشبرد اهداف و مقاصد ليبراليستي بي‌سابقه نبوده اما به دور از انصاف است كه انديشه‌ها و افكار سروش را با همه استنادها و چنگ زدن‌ها به دامن عرفا و صوفيه و به ويژه مولوي به يكباره برآمده از غرب و فلسفه غربي دانسته، دامن عرفان ادعايي خودمان را به كلي پاك از اين تهمت بدانيم. گرچه اذعان و اعلام اين مطلب كه عرفان مصطلح ما از اساس با اين افكار بيگانه نيست، در جامعه كنوني ما كم از خودكشي نيست، اما اگر آقاي سروش بر خلاف اصول خودش در بيان و تشريح و توجيه ليبراليسم مي‌تواند تندروتر از مكتبي‌ها عمل كند، بايد كساني از مكتبي‌ها هم باشند كه در دفاع از مكتب و دين و چالش با آموزه‌هاي ليبراليستي ايشان مكتبي و اصول گرايانه عمل كنند و از روحيه تسامح و چشم پوشي كه بر برخي از ما سلطه يافته و به عوام فريبي مي‌انجامد، بپرهيزند.

باري برخي دانشمندان و علماء دين عموماً در برابر تصوف و عرفان اصطلاحي نيز موضع مشخصي ندارند.

پرداختن به تصوف و عرفان و نقد و بررسي خاستگاه آن و حالات عرفا و صوفيه هم از آن جهت كه موضوعي گسترده و عميق است و هم از آن نظر كه از موضوع نقد و بررسي ما به ظاهر بيگانه مي‌نمايد مقصود ما نيست، اما از آنجا كه آقاي سروش و عدّه‌اي از هنرمندان و فيلم سازان ايران و همه پيروان نو ليبراليسم در بيان افكار و انديشه‌هاي خود دست به دامن عرفان و تصوف شده و چگونگي ارتباط عرفان و ليبراليسم به صورت سئوالاتي در اذهان طرح مي‌شود، ناگزير خلاصه و اجمالي از باورها و كردار و اعمال عرفا و صوفيه را بايد ذكر كرد در غير اين صورت دچار تسامح و ناديده انگاري خواهيم شد. باري به دليل طولاني شدن اجتناب ناپذير سخن در باب نقد پلوراليسم، بررسي و نقد تصوف و عرفان گرايي صوفيانه را به وقتي ديگر وا مي‌گذاريم.

اما به مقتضاي «ما لا يدرك كلّه لا يترك كلّه» به عناوين اصلي مشترك ميان ليبراليسم و بيانات سروش با باورهاي عرفاني مزبور مي‌پردازيم. توضيح اين نكته ضروري است كه اين عرفان هم از نظر قالب و صورت و زبان گفتاري و هم از نظر ماده و محتوا با ليبراليسم سنخيت دارد. از نظر صورت در ويژه نامه بررسي آراء و عقايد سروش در «صبح» توسط شهيد آويني و انديشمندان ديگر مورد بررسي قرار گرفته است و از نظر محتوا:

1. وحدت وجود و اعتقاد به اينكه تعينّات و پديده‌ها همچون كف روي آب يا موج دريا عارضي و بي‌اهميت هستند. بديهي است در اين درياي وحدت جايي براي تفاوت موجودات نيست تا چه رسد به اصالت اختلاف و ناهمگوني افكار و انديشه‌ها و كفر و ايمان و…

2. نفي عقل و اثبات قلب: علي رغم تأكيد قرآن كريم و روايات بر جايگاه رفيع عقل و… آنان عضو مخصوص حيات ديني را «قلب» مي‌دانند و آقاي سروش نيز تأييد مي‌كند كه پاي عقل در اين ميان چوبين است و دين استدلال پذير نيست هر كس در درون قلبش به هر چه رسيد همان دين صحيح اوست و… گفت الهي من تو را خواهم مدام ـ عقل و تكليفم نيايد والسلام.

3. نفي شريعت پس از رسيدن به حقيقت در نتيجه طريقت: تجويز اين مساله براي افراد نشان مي‌دهد كه به گمان آنان دين براي نجات فرد است و جامعه قوانين و مقررات خاص خود را دارد و از سويي نفي شريعت يك مرحله پس از نفي عقل است زيرا پيوستگي عقل و شريعت قابل نفي نيست چنان كه در شعر بالا هم عقل و تكليف را در يك رديف آورده است.

باري اين هم يك نقطه مشترك ديگر ميان سروش و عرفان مزبور است.

خـــــدا را يافتم ديـــدم حقيقت برون رفتم من از قــيد شــريعت

و:

«شريعت پوست، مغز آمد حقيقت ميـــان اين و آن بــاشد طريقت

اين است كه به نظر مي‌رسد ريشه افكار سروش دست كم در بدو امر از همين عرفان گرفته شده است. و مخالف خواني او با شريعت و فقه و فقيه و ولايت فقيه چندان بي‌سابقه هم نيست. در مورد پلوراليسم هم خودشان به اندازه كافي و شايد بيش از آن شواهد آورده‌اند و شواهد بسيار ديگري هم در آثار ملاي رومي و سايرين وجود دارد.

هادی رضوی
تاریخ: 1375

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید