سرانجامِ جامعۀ جهانی از آنِ تشیّع است
جامعۀ جهانی راهی غیر از پیروی از علوم قرآن و اهل بیت(ع) ندارد
شگفت نیست؟ در این بحبوحۀ شیعه کشی، مشاهدۀ فراگیری جهانی تشیع-؟!
آن هزاران طفل سر ببریده شد |
|
تا کلیم الله صاحب دیده شد |
بنام خدا
مقدمه
قرآن منتظر بود و هست
قرآن خود اعلام کرده است که پیروزیش در کوتاه مدت به دست نخواهد آمد، منتظر دراز مدت است و پیامبرش را نیز به انتظار دراز مدت توصیه میکند: «وَ يَقُولُونَ مَتى هذَا الْفَتْحُ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ- قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لا يَنْفَعُ الَّذينَ كَفَرُوا إيمانُهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ- فَأَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ انْتَظِرْ إِنَّهُمْ مُنْتَظِرُونَ»[1]: میگویند: این پیروزی که قرآن وعده میدهد کی خواهد بود؟- بگو: در روز پیروزی ایمان کافران سودی برای شان نخواهد داشت، و دیگر مهلتی نخواهند داشت.- از آنان روی بگردان و منتظر باش، که آنان نیز منتظرند.
نکات: 1- قرآن در موارد مکرر وعدۀ پیروزی و گسترش اسلام
بر کل جهان را داده بود و میداد: «هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُون»[2] و در آیه 28 سورۀ فتح میفرماید «هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ شَهيداً»: او خدائی است که رسولش را با هدایت و دین حق فرستاده تا آن را بر همۀ ادیان پیروز کند، و اینکه خود خدا گواه این (وعده) است کفایت میکند.
2- کافران میگفتند (و میگویند): این وعده کی محقق خواهد شد؟ در پاسخ نه وقت این پیروزی را معین میکند و نه چگونگی آن را، زیرا وعده به حدّی به دراز مدت مربوط بود که تعیین زمان آن برای مردم آن روز قابل هضم فکری نبود. بل میگوید منتظر باش همچنانکه خود آنان منتظرند؛ آنان منتظرند که بدون دین به سرانجام مطلوب برسند، تو هم منتظر باش که دین بر همۀ ادیان پیروز شود.
3- مراد از «ادیان» هم ادیان تحریف شده است و هم هر بینش و جهانبینی غیر دینی. یعنی «دین» در این آیه به معنی لغوی به کار رفته نه به معنی اصطلاحی، و لفظ «کلّه» نیز در مسیر تاکید به این شمول است. و کلمۀ «مشرکین» در آیه دقیقاً دلالت دارد که هر جهانبینی با هر معنائی مورد نظر است. زیرا شرک و بت پرستی بت پرستان، دین به معنی اصطلاحی نبود و نیست.
4- میگوید «قُلْ يَوْمَ الْفَتْحِ لا يَنْفَعُ الَّذينَ كَفَرُوا إيمانُهُمْ وَ لا هُمْ يُنْظَرُونَ». متاسفانه در اکثر متون تفسیری، این آیه را درست معنی نکردهاند؛ گفتهاند: در روز فتح اگر غیر مسلمانان ایمان بیاورند ایمانشان پذیرفته نیست و هیچ مهلتی به آنان داده نمیشود. معنی درست این است که لفظ ایمان نیز در این آیه به معنی لغوی گرفته شود: روز فتح این ویژگی را دارد که در آن روز برایشان مشخص میشود راهی که تا آن روز رفتهاند و به آن راه ایمان داشتهاند، نفعی برایشان ندارد، و دیگر مهلتی هم ندارند.
یعنی اولاً بر جهانیان مسلم میشود راهی که رفتهاند نادرست بوده، ثانیاً میبینند که به «بن بست» رسیدهاند و مهلت دیگری برای پیمودن هیچ راهی نمانده، و راهی غیر از پیروی از مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) برایشان نیست. و بدینسان دین بر کل ادیان پیروز میشود.
اینکه گفتم این آیه را درست معنی نکردهاند، دلیلش خیلی روشن است: یکی از اصول مسلّم و اجماعی اسلام است که تا پایان عمر کرۀ زمین، راه توبه باز است و هر کس ایمان بیاورد ایمانش پذیرفته است. معنائی که برای این آیه آوردهاند، اولاً عوامانه است و ثانیاً با این اصل مسلم اسلام تضاد بل تناقض دارد. و برای این تفسیرشان دلیلی از احادیث ندارند مگر یک حدیث که در منابع (مانند کتب اربعه و بحار)[3] نیامده، سندش ضعیف و نیز متنش مضطرب است، با اینکه آیه را به ظهور حضرت قائم (عج الله تعالی فرجه) تفسیر کرده[4]، اما «ایمان» را به معنی «ایمان آوردن» معنی کرده است و با تکیه به چنین حدیثی نمیتوان یک اصل بزرگ و مهم و مسلم اسلام را دربارۀ پذیرش توبه و ایمان کنار گذاشت.
این انتظار قرآن و دعوت پیامبر (صلی الله علیه و آله) به انتظار با اشاره به دراز مدت بودن آن، در آیههای آخر سورۀ هود نیز آمده است حتی برای پیامبرش برای دراز مدت بودن این وعده، دلداری میدهد: «وَ كُلاًّ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْباءِ الرُّسُلِ ما نُثَبِّتُ بِهِ فُؤادَكَ وَ جاءَكَ في هذِهِ الْحَقُّ وَ مَوْعِظَةٌ وَ ذِكْرى لِلْمُؤْمِنينَ- وَ قُلْ لِلَّذينَ لا يُؤْمِنُونَ اعْمَلُوا عَلى مَكانَتِكُمْ إِنَّا عامِلُونَ- وَ انْتَظِرُوا إِنَّا مُنْتَظِرُونَ»: ما هر کدام از سرگذشت پیامبران را برای تو بازگو کردیم تا بوسیلۀ آن قلبت را آرامش بخشیم، و در این بازگوئیها برایت حق و حقیقت آمده و برای مؤمنین موعظه و تذکر آمده است- و به آنان که ایمان نمیآورند بگو: بر طبق آنچه معتقد هستید عمل کنید، ما هم (بر طبق باور خودمان) عمل میکنیم[5]– و منتظر باشید ما هم منتظریم.
سپس پایان انتظار و فرا رسیدن آن وعده را به غیب نسبت داده و میگوید: «وَ لِلَّهِ غَيْبُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُون»[6]: و آگاهی از (این سرّ دراز مدت و) غیب آسمانها و زمین تنها از آنِ خدا است و برگشت همۀ این گونه امور به اوست، پس او را عبادت و بر او توکل کن، و پروردگارت از کارهائی که میکنید آگاه است.
و در آیه 6 سورۀ کهف به پیامبرش میفرماید: «فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ عَلى آثارِهِمْ إِنْ لَمْ يُؤْمِنُوا بِهذَا الْحَديثِ أَسَفاً»: گویا تو در پی آنان بحدّی میکوشی که خودت را هلاک میکنی که چرا به این پیام ایمان نمیآورند. و باز در آیۀ 3 سورۀ شعراء، میفرماید: «لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلاَّ يَكُونُوا مُؤْمِنينَ»: گویا میخواهی خودت را هلاک کنی که چرا مومن نمیشوند.
و برایش یاد آور میشود که تا پیروزی و موفقیت پیام و دین تو، راه درازی در پیش خواهد بود، شتاب مکن و منتظر باش؛ منتظر باش تا بشر به هر دری بزند، هر مسیری را طی کند و سرش به سنگ بخورد تا به «بن بست» برسد، آنوقت است که جامعۀ جهانی به سوی دین تو روی خواهد آورد.
و در آیههای 52، 53 و 54 سورۀ مؤمنون، میفرماید: «وَ إِنَّ هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ- فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ- فَذَرْهُمْ في غَمْرَتِهِمْ حَتَّى حينٍ» و این است امت شما، امت واحده، و من پروردگار شما هستم، از مخالفت من پروا کنید- اما آنان امر (دین و باور) خود را در میانشان تکّه، تکّه کردند؛ هر حزبی به آنچه در نزد خود دارند، شادمان هستند.- آنان را در فرو رفتن به اشتباهشان وا گذار تا یک زمان معین.
بگذار در ادیان مختلف، مذاهب مختلف، و «ایسم»های مختلف، و جریانها و حزبهای مختلف، باشند تا آن «حین» فرا رسد.
شرح بیشتر دربارۀ این آیات در متن این دفتر خواهد آمد.
اهل بیت (علیهم السلام) نیز منتظرند: انتظار اهل بیت، فراز تر و شناخته تر از آن است که به شمارش حدیثها بپردازیم، و انتظار پیروانشان نیز اصل مسلّم و پرچم بلندی است که امروز بر بام جهان در اهتزاز است بحدّی که فوکویاما در سخنرانی خود در اسرائیل میگوید: شیعه دو بال دارد: اعتقاد به کربلا و شهادت، و انتظار.
آیهها به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) میگویند: به انسان مهلت داده شده که در توهّم «خود کفائی» در اندیشه، علم و آئین، راههای متعدد و مختلف را برود و هرازگاهی دینی و «ایسم»ی پدید آورد؛ زُبر: جمع زبور، به معنی کتاب و کتابها، مکتب و مکتبها، ایسم و ایسمها، پشت سر هم طلوع و غروب کنند، تا انسان از احساس متکبرانۀ «خود کفائی از وحی و دین الهی» مأیوس شود و به بن بست برسد که این پایان آن مهلت است.
امتیاز و خوبی این بن بست: آخرالزمان هر بدیای داشته باشد یک خوبی بس مهم هم دارد: بشر گرچه در «جاهلیت ثانی»[7] خواهد بود لیکن تا حدی فهمیده و دانا خواهد بود و درک خواهد کرد که دیگر نه ادامۀ راهی هست و نه راهی. و همین درک و فهم است که انسان را لایق گرایش بر دین قرآن و اهل بیت خواهد کرد. و لذا در متن احادیث آخرالزمان میبینیم که درگیری نظامی حضرت قائم علیه السلام تنها در درون جامعۀ مسلمانان خواهد بود و دیگر مردمان جهان داوطلبانه به نهضت او خواهند پیوست.
خطابههائی که در این دفتر میخوانید در صدد است که:
1- واقعی بودن و به واقعیت پیوستن این وعده را در روند تاریخی با عناصر جامعه شناختی عینی و تجربی نشان دهد.
2- میکوشد که با توجه به واقعیات روز، طلیعههای محقق شدن آن وعده، و طلیعههای پایان یافتن روند دین گریزی را تصویر کند.
3- از خود علم بر خود علم شاهد و شاهدهای پایهای بیاورد که علم و دانش امروزی نیز منتظر است و میرود که این انتظار را به پایان برساند.
4- علم و دانش (علوم انسانی) به بن بست رسیده لیکن در همین بن بست- بدون این که آیه و حدیث بخواند- به سوی دین، آنگاه به سوی دین قرآن و اهل بیت علیهم السلام دعوت میکند، و در پیش روی انسان راهی نمیگذارد مگر این راه را.
متن این خطابهها اصلاح و ترمیم شده و افزودههائی نیز بر آن افزوده شده است.
محتوای این خطابهها که در این دفتر آمده، بر اصول و مبانیای استوار است که در دیگر نوشتهها (کتابها و مقالهها)ی این بندۀ حقیر آمده است؛ بویژه اصل و مبنای «تعدد روح در وجود انسان» که انسان موجودی است علاوه بر روح غریزه- که حیوان هم آن را دارد- روح دیگر بنام روح فطرت دارد. این اصل «شاه کلیدِ» علوم انسانی است که دست اندرکاران علوم انسانی روز، از آن غفلت دارند و همۀ لنگیهای این علوم در همین غفلت است.
جامعۀ جهانی به سوی تشیع میرود بسرعت هم میرود، و راهی غیر از این ندارد، گرچه مراکز قدرت کابالیسم در صدد براندازی تشیع و شیعه کشی باشند و هستند. روند جامعۀ مردمی جهان، غیر از روند استراتژیک مراکز قدرت کابالیسم است. شرح این مسئله در متن این دفتر.
بامید تعجیل و سرعت فرا رسیدن این وعدۀ الهی، لیکن نباید شتاب کرد.
مرتضی رضوی
5/6/1392هـ، ش
19/10/1434هـ، ق
منطق قرآن و اهل بیت
موضوع و محتوای این دفتر، «مکتب قرآن و اهل بیت» است، و ادعا دارد که این مکتب بسرعت میرود که جامعۀ جهانی را فراگیرد. پس لازم است منطق این مکتب، و اصول آن تا حدّ ضروری شناسائی شود. هر بینش، هر مکتب، هر جهانبینی، هر فلسفه، منطق ویژۀ خود را دارد، اصول منطق مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) چیست؟ پرسشی که تا کنون کسی به پاسخ آن نپرداخته، در حالی که اولین ضرورت است، بویژه دربارۀ مکتبی که اصالت را به اندیشه و عقل میدهد، و برای انسان غیر از راه تفکر و تعقل، راه دیگری را سزاوار نمیداند.
برای این مطلب، پیش از درج خطابههای پنجگانه در این دفتر، لازم دانستم که مقالۀ آقای روح الله رضوی (فرزند، شاگرد و همبحث من) را در همین جا بیاورم:
بنام خدا
انسان شناسی تنها مبنای علوم انسانی
انسان شناسی مبتنی بر زیست شناسی از نظر قرآن و اهل بیت(ع)
منطق قرآن و اهل بیت(ع): لازم است پیش از ورود به بحث، نگاهی به سبک و منطق قرآن و اهل بیت(ع) در تبیین علوم- اعم از علوم انسانی و طبیعی- داشته باشیم که عبارت است از «منطق تبیین، واقعیتگرائی و ابطال خواهی»، مانند منطق فیزیولوژی؛ یک فیزیولوژیست جسد انسانی را روی میز گذاشته آن را باز کرده و به تشریح وظایف اعضاء میپردازد: این قلب است و کارش این است، این ریه است و نقشش این است، این شبکۀ عروق است و کار کردش این است، این کبد است و… او برای این گفتههای خود، تنها دو دلیل دارد: تکیه بر واقعیت، و ابطال خواهی. میگوید اگر نظر من را نمیپذیرید ابطال کنید.
این منطق بر سه عنصر اساسی مبتنی است:
1- تبیین و تشریح موضوع: این منطق خودش را چنین معرفی میکند: «وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ»[8]، «هُدىً لِلنَّاسِ وَ بَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى وَ الْفُرْقانِ»[9]، «وَ كَذلِكَ أَنْزَلْناهُ آياتٍ بَيِّناتٍ»[10]، «آياتِ اللَّهِ مُبَيِّناتٍ»[11]، «هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ»[12].
و دربارۀ پیامبرش میگوید: «أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ»[13]. «وَ ما أَنْزَلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ إِلاَّ لِتُبَيِّنَ لَهُمُ الَّذِي اخْتَلَفُوا فيهِ»[14]. قرآن «تبیان کل شیئ» است لیکن بشرط بیان پیامبر(ص)؛ قرآن تبیان است و پیامبر و آل(ص) تبیان آن تبیان هستند. قرآن و اهل بیت(ع) در مَثَل شبیه دو لپۀ دانه لوبیا هستند؛ یک لپه جداگانه و بدون آن یکی نه جوانه میزند و نه ثمر میدهد، و این پیام حدیث ثقلین است. کسی که با قرآن و حدیث متخصصانه اُخت شود واقعاً در برابر خود یک عرصۀ گستردۀ تبیان کل شیئ مشاهده میکند.
واژههای مختلف از ریشۀ «بیان» از قرآن که قرآن و پیامبر(ص) را «تبیین کننده» نامیدهاند در بیش از صد آیه آمدهاند، (رجوع کنید؛ المعجم المفهرس، محمد جعفر صدری).
این منطق در موضوعات همۀ علوم- از خدا شناسی تا کیهان شناسی، از زیست شناسی و حیات شناسی تا روان شناسی، از روان شناسی اجتماعی تا جامعه شناسی و اخلاق- بر اساس تبیین عمل میکند. فقط ذات مقدس خدا را قابل تبیین نمیداند به «هستی خدا» بسنده میکند و در «چیستی خدا» بحث نمیکند. و در خدا شناسی به تبیین آثار و صفات او میپردازد. زیرا عقل مخلوق خدا است و نمیتواند در عمل ذات مقدس خدا را نیز به زیر تحلیل بکشاند. و بقول امام رضا(ع): كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ[15]: چگونه بر او جاری میشود آنچه او آن را جاری کرده است.
2- تکیه بر واقعیات و پیرهیز از ذهن گرائی: این منطق در واقعیتگرائی، با منطق پوزوتیویسم در دو مرحله فرق دارد
1)- فرق اصلی و اساسی این منطق با منطق پوزوتیویسم این است که پوزوتیویسم بر یک «فرض» مبتنی است؛ فرضی که خشت اول و پایۀ اصلی آن است، فرضی که مسلّم نیست بل بطور «ارسال مسلّم» یک امر قطعی تلقی شده است که عبارت است از «انسان حیوان است» با پسوند «متکامل». اما منطق قرآن و اهل بیت(ع) در هیچ مسئلهای بر «فرض» تکیه نمیکند تا چه رسد که یک مجهول را مسلم تلقی کند.
و در بیان صریحتر: فرق اساسی و مبنائی این منطق با منطق پوزوتیویسم تنها در همین «خشت اول» است که تفاوتهای دیگری نیز از این فرق اساسی ناشی میشوند.
2)- پوزوتیویسم در مرحلۀ بعدی نیز بر «فرض» مبتنی میشود؛ مثلاً پایگاه ویژۀ بینش دورکیم «تقدم تاریخی جامعه بر فرد» است که میگوید در کلانهای اولیه مفهوم «ما»- قبیله و کلان- محور حس، فهم و زیست بشر بوده است، مفهوم «من» و «حس فردیت فردی» در اثر تقسیم کار و پیدایش تخصصها در محوریت زیستی قرار گرفت.
این سخن او که مبنای روش پوزوتیویستی او است، یک ادعا است. به طوری که دیگران آن را نپذیرفتند. اما منطق و روش قرآن و اهل بیت(ع) هیچ مسئلهای را از جائی شروع نمیکند که مورد اختلاف برداشتها و بینشها باشد، همه چیز را از مسلّمات شروع میکند.
واقعیت گرائی: قرآن به «نگاه کردن»، «دیدن» و «نگریستن» دعوت میکند، حتی میگوید آنان که در دنیا اهل دقت نگرش نیستند، در آخرت کور و نابینا محشور میشوند: «قالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَني أَعْمى وَ قَدْ كُنْتُ بَصيراً»[16]: میگوید پروردگارا، چرا مرا کور محشور کردی در حالی که در دنیا بصیر بودم. همیشه قرآن به مطالعه در اشیاء جهان با نگاه ژرف حسی دعوت کرده است.
یک مراجعه به واژۀ «بصر» و مشتقات بس فراوان آن در قرآن، روشن میکند که حتی در مواردی که بصیرت به معنی «بینش قلبی» آمده باز نوعی کشش به سوی اصالت «دیدن چشم» و دقت در دیدن و نگریستن، در آنها هست. و همچنین است واژۀ «سمع» و مشتقات فراوان آن در قرآن.
و همینطور واژههای مشتق از «رأی». و به حدی به رؤیت چشمی و حسّی اهمیت میدهد که پیامبرش را برای مطالعۀ کیهان، سپس برای مطالعۀ هفت آسمان، به معراج میبرد، در حالی که میتوانست علم بر همۀ آنها را در همان خانهاش و بدون مشاهدۀ عینی به آنحضرت بدهد. علت و حکمت معراج، دیدن حسّی از نزدیک است «لِنُرِيَهُ مِنْ آياتِنا»[17]: تا نشان دهیم به او نشانههای قدرت خودمان (در آفرینش) را. و «ما زاغَ الْبَصَرُ وَ ما طَغى- لَقَدْ رَأى مِنْ آياتِ رَبِّهِ الْكُبْرى»[18]: نه چشمش لغزیده سطحی نگر شد و نه چشمش دچار طغیان (عدم دقت) گشت و به تحقیق مشاهده کرد از نشانههای بزرگ قدرت پروردگارش. و میگوید آنچه را که در معراج با چشمش دید قلبش نیز آن را بر گرفت و تایید کرد: «ما كَذَبَ الْفُؤادُ ما رَأى»[19]: قلب حسّاس، آنچه را که (چشم) دیده بود تکذیب نکرد.- دچار شک و تردید نشد.
این موضوع حتی مطابق نظر آنان که در اثر آلودگی ذهن شان با بینشهای غیر اسلامی، به معراج روحانی معتقد هستند نه جسمانی، باز این سفر روحانی برای دیدن کیهان و آسمانها از نزدیک بوده است.
و همچنین است سبک و روش پیامبر و آلش(ص) در عرصۀ احادیث. که شرح کامل این مطلب نیازمند یک مجلد کتاب است.
سه عامل فرهنگی بر «واقعگرائی» این منطق لطمه زده است:
1)- بینش عوامانه: روحیۀ عوامانه همیشه گرایش دارد که از واقعیات بگریزد و به ذهنیات اصالت دهد.
2)- فشار طبیعیّون و دهریّون در قدیم، و فشار مارکسیسم و نیز ماده گرائی لیبرالیسم غربی در قرون اخیر، ما را از واقعگرائی قرآن و اهل بیت(ع) تا حدودی لغزانیده است، و به انفعال وادار کرده است.
در هستی و کائنات (غیر از خداوند) هیچ چیز وجود ندارد که مشمول فیزیک نباشد. و اصطلاح متافیزیک یا ماوراء الطبیعه، غیر از خدا هیچ مصداقی ندارد. زیرا همه چیز (غیر از خدا) یا ماده است و یا مادّی. حتی روح و فرشته. چون هر چیز (غیر از خدا) مکانمند و زمانمند است، و مکان و زمان (فضا- زمان) هر دو عین فیزیک هستند. این که میگوئیم غیر از خدا همه چیز در مسیر تکامل است حتی روح و فرشته، یعنی همه چیز در تغییر است و تغییر عین زمان و مکان است، نه فقط محتاج مکان و زمان است.
اصطلاح متافیزیک و ماوراء الطبیعه، وقتی درست میشود (آنهم با کاربرد مجازی) که مراد از آنها اشیائی باشند که در دم دست حواس پنجگانه نیستند. و الاّ طبیعت، یعنی کل کائنات.
اسلام به جای تقسیم هستی به فیزیک و متافیزیک یا به طبیعت و ماورا طبیعت، اشیاء جهان را به «غیب و عیان» تقسیم میکند و تاکید دارد که جهان و پدیدههایش منحصر به محسوسات دم دستی نیست و بخش عمدۀ آن غایب از حس بشر است. برخی از همین غیبها نیز به وقت خود برای انسان عیان میشود، مانند روح که غایب از حواس است اما در عالم برزخ روحها با همدیگر آشنا خواهند بود، و مانند بهشت و دوزخ که امروز هر دو از حواس ما غایب هستند و در آخرت عیان خواهند بود.
3)- وامگیری از مکتبهای ذهن گرای بیگانه.
3- ابطال خواهی: روشن است که «ابطال گرائی» پوپر هیچ ارتباطی با این ابطال خواهی ندارد؛ آنچه مورد نظر پوپر است مبتنی بر یک «بدبینی» است که او نسبت به علم و دانش دارد. قرنها پیش از او شخص بدبین دیگر که در بدبینی نسبت به علم نامدار است، همۀ محتوای کتاب «حدسها و ابطالها»ی پوپر را در یک بیت شعر خلاصه کرده است؛ ابوالعلای معرّی که میگوید:
اَمّـا الـيقين فـلا يـقينَ انّـما |
|
اَقصی اجتهادی اَن اَظنّ واحدسا.[20] |
:اما یقین؛ پس هیچ یقینی وجود ندارد |
|
|
نهایت سعی من (انسان) این است که ظنّ کنم یا حدس بزنم. |
ابطال خواهی منطق قرآن و اهل بیت(ع) از همان سنخ است که در مثال آن فیزیولوژیست در تشریح وظایف اعضای بدن گفته شد. و در اصطلاح علمای ما به آن «تحدّی» گفته میشود. قرآن: «وَ إِنْ كُنْتُمْ في رَيْبٍ مِمَّا نَزَّلْنا عَلى عَبْدِنا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ وَ ادْعُوا شُهَداءَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقين»[21] و همینطور است مناظرات و احتجاجات رسول خدا(ص) و ائمّۀ طاهرین(ع) با افراد و هیئتهای علمی. کافی است با یک نگاه گذرا به کتاب «احتجاجات» طبرسی مراجعه شود؛ رسول خدا(ص) و ائمّه(ع) مسائل را بیان میکنند و طرف مقابل راهی برای ابطال سخنشان نمییابد.
نتیجۀ قانونی منطق ابطال خواه: مراد از قانون در این عبارت، قانون عقل و حقیقت است؛ کسی که منطق تبیین را بر میگزیند به پنج ویژگی آن توجه دارد:
1- این سبک و منطق (حتی در صورت پیروزی بر طرف مقابل) هیچ چیزی را بر مخاطب تحمیل نمیکند. و با بیان دیگر: مخاطبِ منطق تبیین و ابطال خواه، دو کس است: الف: شاگردی که از صاحب این منطق درس میآموزد، در ارتباط شاگرد و استاد هیچ منطقی در اصل و ماهیت خود تحمیلی نیست و دستکم مدعی عدم تحمیل است و این ادعا مورد قبول شاگرد است.
ب: مخاطبی که «مناظر» است و میان گوینده و مخاطب مناظرۀ علمی برقرار است؛ در این صورت منصف ترین شخص (که خردمندانه پذیرفته و قبول میکند) نیز، در ضمیر ناخودآگاه خود کم و بیش احساس تحمیل میکند، تا چه رسد به شخص غیر منصف.
بار این احساس تحمیل، در مخاطبِ این منطق، سبکتر است. زیرا:
2- این منطق مخاطبش را در بن بست قرار نمیدهد، او را میان انتخاب یکی از سه موضع آزاد گذاشته است: الف: قبول و پذیرفتن آنچه بیان شده. ب: ابطال با استدلال. ج: سکوت.
و همین سکوت را در اکثر مناظرات پیامبر(ص) با هیئتهای مناظره کننده از ادیان دیگر، مشاهده میکنیم که توان ابطال نداشتهاند و در عین حال بدون این که اسلام را بپذیرند به راه خود رفتهاند. و همچنین در مناظرات ائمّه طاهرین(ع).
اجازه میخواهم اندکی دربارۀ این «احساس ناخودآگاه تحمیل» که در بالا آمد درنگ کنم: انسان مسؤلیت پذیرترین موجود است و در عین حال مسؤلیت گریزترین موجود است. این یک تناقض نیست زیرا گزارۀ اول به خودآگاه انسان متعلق است و گزارۀ دوم به ناخودآگاه او. این موضوع را (از میان آیههائی که به محور انسان شناسی هستند) آیه 72 سوره احزاب به ما بیان میکند: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمانَةَ عَلَى السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ الْجِبالِ فَأَبَيْنَ أَنْ يَحْمِلْنَها وَ أَشْفَقْنَ مِنْها وَ حَمَلَهَا الْإِنْسانُ إِنَّهُ كانَ ظَلُوماً جَهُولا»: ما امانت را بر آسمانها و زمین و بر کوهها عرضه داشتیم، از تحملّ آن خودداری کردند و (به طور تکوینی) نسبت به حمل آن اظهار ناتوانی کردند، اما انسان آن را حمل کرد. انسان ظلم گرا و جهل گرا است.
امانت سپاری و امانت پذیری، یک رفتار و عنوان است که تنها در میان انسانها است. حتی فرشتگان نیز در میان خودشان امانت سپار و امانت پذیر نیستند. در هیچ جائی نیامده که جبرئیل چیزی را در پیش میکائیل به امانت بسپارد او هم آن را بپذیرد. این که جبرئیل «امین» و امانتدار وحی است، این امانت را از خدا گرفته نه از یک فرشتۀ دیگر.
و هیچ شیر درندهای شکار خود را به عنوان امانت به شیر دیگر نمیسپارد. و همچنین هر موجود اعم از جماد و جاندار.
میگویند مراد از «الامانة» در این آیه چیست؟ مراد همان عنوان «امانت» و رفتاری است که به آن امانت سپاری و امانت پذیری گفته میشود. معنی خود کلمه است و بس. و این که در حدیث آمده که «ولایت علی-ع-» مراد است، این تعیین یکی از مصادیق اعلای آن است.
آیه میگوید: انسان بر اساس اقتضاهای روح فطرت برترین موجود است که توانسته امانت سپار و امانت پذیر باشد و امانت دار هم هست. اما بر اساس اقتضائات روح غریزه، ظلم گراترین و جهل گراترین موجود است که حتی در آن امانت نیز خیانت میکند.
پس انسان از طرفی مسؤلیت پذیرترین موجود است- زیرا سنگین تر از مسؤلیت امانت، مسؤلیتی نیست- و از جانب دیگر مسؤلیت گریزترین موجود است.
وقتی یک طرف مناظرۀ علمی به نادرستی موضع خود و درستی موضع طرف پی میبرد، اگر منصف ترین فرد باشد در عین این که آن را بر اساس روح فطرت میپذیرد، روح غریزهاش نسبت به آن احساس تحمیل میکند. این احساس تحمیل دربارۀ منطق «تبیین و ابطال خواه» اندک است به ویژه در ماهیت و روندی که قرآن و اهل بیت(ع) عمل کردهاند.
در این درنگ که به محور آیه بود، یک «سبقت نتیجه بر مقدمات» رخ داد. زیرا همانطور که در چکیدۀ این مقاله آمده، نتیجۀ نهائی از این مقاله این است که انسان یک روح بیش از حیوان دارد.
امیدوارم این سبقت نتیجه بر مقدمات، در اینجا به عنوان «برائت و استهلال» پذیرفته شود که از قدیم مرسوم بوده و متخصصین علم معانی و بیان، دربارۀ آن بحث کردهاند.
4- منطق قرآن و اهل بیت(ع) «منطق بلاغ» است، یعنی هیچ عنصر تحکّم در آن نیست حتی در وقتی که طرف مقابل در موضع خود وامانده باشد. که میفرماید: «فَهَلْ عَلَى الرُّسُلِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبينُ»[22]: آیا پیامبران جز ابلاغ تبیینی وظیفهای دارند؟ و «فَإِنَّما عَلَيْكَ الْبَلاغُ الْمُبين»[23]. فقط این است و بیش از این نیست که آنچه بر عهدۀ تو است ابلاغ تبیینی است. و «ما عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبين»[24]. و آیههای دیگر.
5- منطق تبیین، مردمیترین منطق است. یعنی اگر گوینده آن را در بستر درستش جاری کند، آن را مضطرب و درهم شکسته نکند، در یک جمع که از سطحیترین افراد و عالمترینشان در آن حضور داشته باشند، همگی از آن بهره مند میشوند؛ هر کس به میزان توان فهم خودش، و هیچ کس محروم نمیشود. این ویژگی در اعلاترین و اکملترین ماهیت، در بیان قرآن، و سپس در بیان پیامبر و آل(ص) هست، که ابن ابی الحدید دربارۀ کلام امیرالمومنین(ع) میگوید: هیچکدام از اصحاب پیامبر(ص) توان این بیان را نداشتند و توان فهم این قبیل سخنان را نداشتند[25].
بزرگترین و اساسیترین فرق منطق تبیینی با منطقهای دیگر: باز به روش و منطق آن فیزیولوژیست که پیکر انسان را بر روی میز گذاشته و به شرح و تبیین میپردازد، توجه کنیم؛ این آقای فیزیولوژیست به هیچوجه در مقام «اثبات» نیست، و هیچ کاری با اثبات ندارد، او فقط تبیین میکند و ابطال خواهی میکند. زیرا منطق تبیین، منطق اثبات نیست. و اساساً منطق اثبات، برای خدا شناسی، هستی شناسی، انسان شناسی و در همه علوم اعم از طبیعی و انسانی، نه فقط نارسا است بل غلط هم هست. منطق اثباتی فقط در دو مورد کارآئی دارد و (باصطلاح) به درد میخورد:
1- در امور قضائی و دادگاهی؛ چون در این امور «اصل برائت» است، پس مدعی باید ادعای خود را اثبات کند. یعنی منطق اثباتی در جائی به کار میرود که «عرصۀ تخلف از طبع و طبیعت» باشد، و جائی در شناختن طبیعت و هستی ندارد، خواه در علوم طبیعی باشد و خواه در علوم انسانی. عرصۀ علوم نه عرصۀ دادگاه است و نه عرصۀ محاکمه.
2- در امور ریاضی؛ ریاضیات که انتزاعات ذهنی محض، است، و «محاسبه» است نه «شناخت»، عرصۀ منطق اثباتی است. شناخت خدای هستی، و شناخت هستی، شناخت انسان و… همگی سر و کارشان و موضوعشان واقعیات خارج از ذهن است و به کارگیری منطق اثباتی در واقعیات، عمل شناخت را دچار انحراف میکند.
یک بررسی دقیق نشان میدهد که قرآن و اهل بیت(ع) هرگز در صدد اثبات نیامدهاند؛ حتی در بارۀ وجود خدا هیچ استدلال اثباتی نکردهاند، یک آیه در قرآن نمییابید که مانند فلاسفه و حتی متکلمین، در مقام اثبات وجود خدا باشد. برخیها گمان کردهاند که آیه «قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض»[26]، در مقام اثبات وجود خدا با منطق اثباتی است در حالی که جمله «فاطر السموات و الارض» یک تبیین است.
اشتباه نشود؛ مراد از «اثبات» در این مقال معنی لغوی نیست، زیرا نتیجۀ منطق آن فیزیولوژیست نیز ثابت شدن بیانهایش است. مراد «منطق اثبات گرا» است که بدون تبیین حقایق و واقعیات، صرفاً به اثبات میپردازد.
در ادبیات قرآن و اهل بیت(ع) یک مورد هم یافت نمیشود که در مقام علم و اندیشه، سخنی از اثبات آمده باشد. موضوع علم و اندیشه «هستها» و «چیستها» است که در واقعیت هستی هستند و غیر از تبیین به هیچ چیز دیگری نیاز ندارند.
و تجربه عینی تاریخی نیز نشان میدهد انسان در هر علمی که با منطق تبیین عمل کرده موفق شده و پیشرفت کرده است، اما در هر جائی که به منطق اثباتی پرداخته از آغاز تاریخ تا به امروز قدمی پیش نرفته است، همان استدلالهای قرون اولیه است که امروز هم تکرار میگردد. مگر در ریاضیات که بحثش گذشت.
دکارت میکوشید که پس از کنار گذاشتن منطق و روش اثباتی ارسطوئی، روش و منطق اثباتی ریاضی را جایگزین آن کند که مقبولیت عام نیافت حتی دکارتیسم در برابر کانتیانیسم عقب نشینی کرد.
قرآن خودش را «تبییان کل شیئ» مینامد، نه «اثبات کلّ شیئ». و همچنین پیامبرش را به «لتبیّن للناس» خطاب میکند، نه با «لتثبّت». و آنهمه آیههای فراوان که از ریشه «بیان» آمده است، اما حتی یک واژه دربارۀ روش و سبک و منطق اثبات، نیامده است.
و آنهمه حدیث که از پرداختن به کلام متکلمین نهی کردهاند، برای پرهیز از پرداختن به منطق اثباتی است. و این که مشاهده میکنیم که به برخی از اصحاب اذن دادهاند که به مباحثات کلامی با منطق اثباتی بپردازند، از باب واجب کفائی است که در هر عرصهای باید متخصصینی داشته باشیم، نه به این معنی است که منطق اثباتی را پذیرفته یا تایید کردهاند.
اینک نمونهای از این سبک و منطق قرآن و اهل بیت(ع) را دربارۀ موضوع این مقاله که «انسان شناسی از جنبۀ زیست شناسی و حیات شناسی» است، مشاهده کنیم:
مسئلۀ حیات و روح در زیست شناسی اسلامی
امروز همگان به تکامل و روند تکاملی موجودات جاندار معتقد هستند. اما داروینیسم به معنی اَخص و ترانسفورمیسم به معنی اعم، این جریان تکامل را در قالب ویژهای میبیند و مکتب قرآن و اهل بیت(ع) در قالب ویژۀ دیگر.
موجودات حیاتمند زمینی چهار نوع هستند:
1- جنبندگان اولیه؛ حیاتمندان باکتریائی که امروز هم نمونههای فراوانی از آنها را میبینیم؛ از باکتری، ویروس و انواع میکرب.
2- گیاهان، اعم از گیاهان ریز چند سلّولی تا درختان بزرگ.
3- انواع حیوان؛ از ریزترین حشره تا بزرگترین مانند فیل و کرگدن.
4- انسان؛ این موجود بس پیچیده هم از نظر آفرینش، هم از نظر انگیزشهای درونی و روانی، و هم از نظر رفتار و پدید آورندگیاش.
حیات و روح باکتریائی: امیرالمومنین(ع) در ضمن حدیثی به شرح پیدایش مراحل حیات پرداخته و پس از اشاره به آفرینش جن و نسناس (که این دو از بحث ما خارجاند) دربارۀ پیدایش اولین موجود زندۀ مادی قابل حس، میگوید: خداوند نوعی موجود زندۀ جنبنده آفرید که مانند حیوانات پخش شده و میخوردند. اما تکثیرشان از طریق مذکر و مؤنث نبود. و نیز شب و روز- نور و تاریکی- برای تداوم زندگی شان فرق نمیکرد.
امروز میبینیم که باکتریها که بازماندگان آن جنبندگان اولیه هستند، تکثیرشان از طریق مذکر و مؤنث نیست، بل کمر باکتری باریک شده و سپس به دو باکتری تبدیل میشود. و نیز باکتریهائی هستند که در زیر چند متری خاک زنده میمانند و زندگی میکنند، یعنی در تداوم وجودشان نور و تاریکی فرق نمیکند.
اینک آن بخش از حدیث:
ثُمَّ خَلَقَ اللَّهُ تَعَالَى خَلْقاً عَلَى خِلَافِ خَلْقِ الْمَلَائِكَةِ وَ عَلَى خِلَافِ خَلْقِ الْجِنِّ وَ عَلَى خِلَافِ خَلْقِ النَّسْنَاسِ يَدِبُّونَ كَمَا يَدِبُّ الْهَوَامُّ فِي الْأَرْضِ يَأْكُلُونَ وَ يَشْرَبُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَامُ مِنْ مَرَاعِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ ذُكْرَانٌ لَيْسَ فِيهِمْ إِنَاثٌ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ فِيهِمْ شَهْوَةَ النِّسَاءِ وَ لَا حُبَّ الْأَوْلَادِ وَ لَا الْحِرْصَ وَ لَا طُولَ الْأَمَلِ وَ لَا لَذَّةَ عَيْشٍ لَا يُلْبِسُهُمُ اللَّيْلُ وَ لَا يَغْشَاهُمُ النَّهَارُ وَ لَيْسُوا بِبَهَائِمَ وَ لَا هَوَام[27].
البته این حدیث طولانی است و در بخشهائی از آن ابهامهائی هست و شواهدی هم از اشتباه نسخه برداران و یا راویان وجود دارد، لیکن آنچه به بحث ما مربوط است همین بخش است که امروز هیچ ابهامی در آن نمانده است.
توضیح: 1- لغت: یدبّون: میجنبیدند.- دابّه: جنبنده.
در اصطلاح به حیوان چهارپا بویژه اسب، نیز دابّه گفته میشود. اما این معنی لغوی نیست، یک نامگذاری است. و الاّ گرچه به هر موجود جاندار متحرک دابّه گفته میشود اما اصل در آن، جاندار ریز است مگر با قرینه. همانطور که در فارسی میگویند: کویر لوت طوری خالی است که هیچ جنبندهای در آنجا یافت نمیشود.
2- قرآن نیز بحث پیدایش حیات را از پیدایش آب در کرۀ زمین، شروع کرده و انسان را به مطالعه در آفرینش دعوت میکند و میگوید: «إِنَّ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ وَ الْفُلْكِ الَّتي تَجْري فِي الْبَحْرِ بِما يَنْفَعُ النَّاسَ وَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَأَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَ بَثَّ فيها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ وَ تَصْريفِ الرِّياحِ وَ السَّحابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُون»[28]: در چگونگی آفرینش آسمانها و زمین، و رفت و آمد شب و روز، و کشتی که در دریا در جهت منافع مردم در حرکت است، و در آنچه از آسمان نازل کرده از آب و بوسیلۀ آن زمین را که قبل از آن حیات نداشت دارای حیات کرد و پخش کرد در آن از هر جنبندهای، و در حرکت بادها و ابرهائی که میان زمین و آسمان مسخّرند، آیههائی است برای مردمی که عقلگرا باشند.
توضیح: 1- در قرآن آیههای متعدد هست که سخن از نازل شدن آب از آسمان میگویند، این آیهها دو قسم هستند؛ در برخی از آنها مراد بارش برف و باران است. و در برخی دیگر مراد چگونگی پیدایش آب (=H+o2، نه هر مایع) در روی کرۀ زمین است که امروز در محافل علمیِ میان رشتهایِ «زمین شناسی با پیوند به کیهان شناسی» مطرح است و هنوز به داوری نهائی نرسیده است که آیا آب اقیانوسها از خود زمین بوده یا به صورت کوه یا کوههای بزرگ یخی سرگردان در فضا، بوده که آمده بر زمین کوبیده شده است؟-؟ قرآن از آن جمله در این آیه نظر دوم را تایید میکند، و در آیه «وَ يُنَزِّلُ مِنَ السَّماءِ مِنْ جِبالٍ فيها مِنْ بَرَدٍ»[29] به نزول کوههای یخ از آسمان تصریح شده است. و این که با لفظ مضارع «ینزّل» آمده به این جهت است که این موضوع فقط به کرۀ زمین منحصر نیست؛ خداوند از این کارها بسیار داد.
2- آیه مورد بحث ما ابتدا انسانهای عقلگرا و خردورز را به مطالعه در «آیات» دعوت میکند، جهان هستی و هر آنچه در آن هست را آیه و آیات مینامد؛ از آسمان، زمین. سپس با آوردن شب و روز به کیهان شناسی دعوت میکند که آیههای فراوان دیگر در کیهان شناسی داریم. آنگاه رابطه کشتی و آب را سمبلی برای اندیشه در وزن مخصوص اجسام و مختلف بودن چگالیهای اجسام، میآورد. سپس به پیدایش جنبندگان میرسد، و در آخر دو عامل تداوم حیات را میشناساند که باد و باران باشد. یعنی اگر جریان بادها نباشد حیات از بین میرود، و اگر باران نبود حیات به دریاها منحصر میگشت و یا اساساً از بین میرفت.
آیههای متعدد و احادیث فراوان به محور زیست شناسی هست (از آن جمله «توحید مفضّل» که نقش حیاتی باد و نیز اصل «سازش با محیط» را شرح میدهد) که از گنجایش این مقاله خارج است، تنها به برخی از آنها اشاره خواهد شد.
پیدایش گیاه و حیات نباتی: در داستان پیدایش حیات یک «مجهول بزرگ» هست که هنوز دانش زیست شناسی به آن پاسخ روشنی نداده است و آن این است: موجود زنده به غذا نیازمند است آیا اول غذا آفریده شد سپس موجود زنده به وجود آمد، یا ابتدا جنبندگان به وجود آمدند سپس غذایشان به وجود آمد؟-؟
امروز باکتریهائی (که یادگاری از ذرّههای حیاتمند اولیه هستند، یا شبیه آنها هستند) را میشناسیم که در زیر چندین متر خاک در آن عمق زندگی میکنند، و میدانیم که «ادیم الارض= بخش غذادار خاک» سطح اول روی خاک است و هر چه به عمق برود فاقد غذا میشود. از این اصل پیمیبریم که غذای این باکتریها در آن عمق زمین با آنچه امروز غذای جانداران شناخته میشود فرق دارد.
بیتردید غذا نیز همگام با تکامل ذرّههای حیاتمند تکامل یافته است و غذای ذرات حیاتمند اولیه از نوع ویژهای بوده است اما با اینهمه بالاخره چیزی بنام غذا داشتهاند.
از جانب دیگر، مسلّم است که منشأ غذا نیز حیات است، که از گیاهان حیاتمند حاصل میشود؛ خواه محصولات گیاهی و خواه پوسیدن خود گیاه و تبدیل شدنش به غذای جانداران ریز و نیز حشرات، و خواه تبدیل شدنش به کود و غذای خود گیاه. بنابر این پرسش این است: غذای جنبندگان اولیه در آن آغاز پیدایش، چه بوده است؟ و راه خروج از این دور که «حیات به غذا وابسته است و غذا نیز به حیات وابسته است» چیست؟ بدیهی است که هیچ راهی برای خروج از این بن بست نیست مگر این که بگوئیم: در آن آغاز، غذایشان خودشان بوده است؛ یا به صورت همدیگرخواری به طور زنده بوده و یا خوردن لاشههای همدیگر. و یا به هر دو صورت.
این مطلب ما را به نوعی «وحدت آکل و ماکُول» میرساند، یعنی خورنده و خورده شده یک ماهیت داشتهاند. این ویژگی گیاه است که خورنده و خوراکش از یک ماهیت باشد. آنچه در حیوان مشاهده میکنیم که برخی گوشت برخ دیگر را میخورد، در دورانهای بعدی پدید گشته است و حیوانهائی که بقایای دورانهای پیشین هستند همگی گیاه خوارند مانند لاکپشت، فیل و… و خوراکشان از جنس خودشان نیست. و با بیان دیگر: «خود خواری» منحصر به گیاه است.
این واقعیت ما را رهنمون میشود که پس از پیدایش ذرات حیاتمند، در مرحلۀ دوم گیاه پیدایش یافته است؛ ذرات خود خوار به تدریج به موجودات چند سلّولی تبدیل شدهاند که گیاهان اولیه بودهاند. و پیدایش حیوانهای چند سلولی اولیه در مرحله سوم بوده و آنها از گیاه پدید آمدهاند. قرآن به طور نصّ میگوید انسان نیز سابقۀ گیاهی دارد: «وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً»[30]: خداوند شما (انسان) را از زمین رویانید در ماهیت گیاه.
نکتۀ ادبی: «نباتاً» در نظام ادبی این آیه «مفعول مطلق» است و مفعول مطلق یا برای تعیین عدد است و یا برای تعیین نوع و یا برای تاکید است. این واژه میگوید که آیه را تاویل نکنید براستی انسان سابقه گیاهی دارد؛ یک گیاه، نوع ویژهای از گیاه، و حتماً و دقیقاً گیاه، بدون تاویل. وقتی که (باصطلاح) صد آمد نود هم پیش ماست، انسان سابقۀ گیاهی دارد پس حیوان نیز پیش از انسان سابقۀ گیاهی دارد. یعنی در مرحلۀ دوم گیاه پیدایش یافته و در مرحله سوم حیوان آفریده شده، و در مرحله چهارم انسان آمده است.
(البته دربارۀ پیدایش انسان یک اصل استثنائی هست که در پایان مقاله به آن اشاره خواهد شد).
فرق اساسی میان ترانسفورمیسم و اسلام در تحوّل و تکامل حیاتمندان: بر اساس بینش ترانسفورمیسم عامل حیات (روح) در گیاه، همان روح است که در ذرات حیاتمند اولیه بود و اینک تکامل یافته است.
اسلام میگوید: درست است روح باکتریائی اولیه به صورت تکامل یافته در پیکر گیاه هست، اما پیدایش گیاه نیازمند روح دوم بود که به برخی از ذرات حیاتمند اولیه داده شد که به گیاههای چند سلولی اولیه تبدیل شدند.
و باصطلاح زیست شناسی؛ تحول حیاتمند اولیه به گیاه اولیه، یک «جهش» و «موتاسیون» نیز به همراه داشته است که بوسیله دریافت روح دوم انجام یافته است. و این تحول یک تحول جهشی بوده است نه بدون جهش.
پرسش: این روح دوم چیست و چگونه پدید شده به وجود آمده است؟
پاسخ: شما هر پاسخی دربارۀ چیستی و نحوۀ پیدایش اولین روح که ذرات حیاتمند اولیه را به وجود آوردند، داشته باشید، پاسخ ما نیز دربارۀ روح دوم نیز همان است. پس نیازی به پاسخ برای این پرسش نیست. با اینهمه بهتر است دربارۀ چگونگی روح که عامل حیات است از نظر مکتب قرآن و اهل بیت(ع) بحثی داشته باشیم:
چگونگی پیدایش عامل حیات (روح) از نظر اسلام: خداوند دو نوع کار (فعل) دارد: کار امری، و کار خلقی. و پدیدههای جهان هستی دو نوع هستند: پدیدههای امری و پدیدههای خلقی. که میفرماید «لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ»[31]. در آیههای دیگر از این دو نوع فعل با «دو دست» تعبیر کرده است: «خَلَقْتُ بِيَدَيَّ»[32]. و «يَداهُ مَبْسُوطَتانِ»: هر دو دست خدا باز است.
فعل امری: مثلاً در پیدایش خود جهان، میپرسند: خداوند این جهان را در آن آغازش، از چه چیز آفرید؟ پرسش سنگینی و عجیب است، زیرا اگر آن ماده اولیۀ جهان را از یک موجود دیگر آفریده باشد، مسئله به تسلسل میرود. و اگر گفته شود آن را از «عدم» آفریده است، معنی ندارد زیرا عدم، عدم است و چیزی از آن آفریده نمیشود.
ارسطو گفته است: آن شیئ اولیه از وجود خود خدا صادر شده است و آن را «صادر اول» نامیده است. اولاً این یک «فرض» است نه یک موضوع اثبات شده، ثانیاً صدور (به هر معنی و با هر تاویل و با هر برداشت توجیهی) لازم گرفته که وجود خداوند مرکب باشد، زیرا از «شیئ بسیط مطلق» چیزی صادر نمیشود. و دیگران نیز سخنان دیگر گفتهاند.
اما مکتب قرآن و اهل بیت(ع) میگوید: اساساً آن چیز اولیۀ جهان خلق نشده تا بپرسید از چه چیز خلق شده. بل با امر خدا «ایجاد» شده است در فعل امری خدا جائی برای «از» نیست. آن پدیدۀ اولیه را نه از یک موجود قبلی خلق کرده و نه از عدم بل آن را ایجاد کرده، انشاء کرده، ابداء کرده، ابداع کرده.
قرآن: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»[33]: جز این نیست هرگاه اراده کند که به چیزی بگوید باش پس بی درنگ میباشد. و «فَإِذا قَضى أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ»[34]. «إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُون»[35]. و آیههای دیگر.
امیرالمومنین(ع) در خطبۀ اول نهج البلاغه میفرماید: «أَنْشَأَ الْخَلْقَ إِنْشَاءً، وَ ابْتَدَأَهُ ابْتِدَاءً». به هر دو معنی؛ خواه به معنی: جریان خلق را انشاء کرد، بدین معنی که خود جریان خلق با امر ایجاد و انشاء شده است و امر است که همه چیز را به وجود آورده است از آن جمله جریان خلق. و خواه خلق را در این جملۀ امام به معنی جهان کائنات بگیریم.
و حضرت فاطمه(ع) در آن خطبۀ معروفش میفرماید: «ابْتَدَعَ الْأَشْيَاءَ لَا مِنْ شَيْءٍ كَانَ قَبْلَهَا»[36]: اشیاء را ابداع کرد نه از چیزی که قبلاً وجود داشته باشد.
و امام سجاد(ع) در دعای 47 صحیفۀ سجادیه میگوید: «أَنْتَ الَّذِي ابْتَدَأَ، وَ اخْتَرَعَ، وَ اسْتَحْدَثَ، وَ ابْتَدَع»: خدایا توئی خدائی که ابداء کرده، اختراع کرده، احداث کرده، ابداع کرده.
و با بیان دیگر: فعل امری خدا بر اساس قانون «علت و معلول» نیست. زیرا خود همین قانون، پدیده است و با امر خدا به وجود آمده، خداوند قانون علت و معلول را ایجاد کرده و بر جهان حاکم کرده است. همینطور است دیگر قوانین جهان مثلاً دربارۀ قانونی که نظام کیهانی را اداره میکند میفرماید «وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ أَلا لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْرُ»[37]. هم خلق کیهان در دست اوست و هم ایجاد (ایجاد با امر) قوانین کیهان که کیهان را تسخیر و تدبیر میکنند در دست اوست. و نیز دربارۀ قانون «وزن مخصوص اجسام» و چگالی اشیاء میگوید که این قانون نیز با امر ایجاد شده است: «وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِه»[38]. با امر مسخّر کرده است.
حیات و روح: «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي»[39]: از تو دربارۀ روح میپرسند بگو: روح از امر پروردگارم است. یعنی روح یک «پدیدۀ امری» است نه پدیدۀ خلقی.
دوباره یادی از «منطق تبیین قرآن و اهل بیت-ع-» بکنیم؛ با بیان تبیینی میان دو نوع پدیدهها، و تقسیم کردن اشیاء جهان به امری و خلقی، چه اصل مهمی را به ما میفهماند! که در نتیجۀ آن از سرگردانی در یک مسئلۀ بزرگ رها میشویم و آن به شرح زیر است:
موضوع علم: کل جهان و همه چیز هستی، موضوع علم و اندیشۀ علمی نیست. علم یعنی شناختن علت هر پدیده و هر حادثه. پس علم فقط به عرصهای محدود است که بر نظام علت و معلول قرار دارد. پدیدههای امری از موضوع علم خارج هستند. هستی روح از موضوعات علم است زیرا که آثار آن را مشاهده میکنیم و پی میبریم که روح هست و بودنش علت این آثار است. اما چیستی روح و نیز چگونه به وجود آمدنش، از دسترس علم خارج است زیرا که به وجود آمدن روح علت ندارد تا علم آن علت را شناسائی کند. روح یک پدیدۀ امری است که بدون علت اصطلاحی، ایجاد شده است.
و همچنین هستی آن پدیدۀ اولیۀ جهان، یک گزارۀ علمی است، اما چگونگی به وجود آمدن آن، از موضوع علم خارج است. و از همین قبیل است نسوزانیدن آتش حضرت ابراهیم را: «يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهِيمَ». این صیغۀ امر «کونی» میگوید که در این ماجرا به دنبال علت و معلول نباشید این یک حادثۀ امری است و از موضوعیت علمی خارج است.
گیاه دو روح دارد: برگردیم به اصل بحث؛ امروز در پیکر هر گیاهی دو عامل حیات؛ دو روح وجود دارد: روح ذرات حیاتمند اولیه، و روحی که به برخی از آنها داده شد و آنها را به جهش وا داشت تا گیاه چند سلولی اولیه پیدایش یابد. اگر این روح دوم داده نمیشد عامل حیات اولیه تکامل مییافت- همانطور که در ماهیت متکامل خود امروز در باکتریها هست- اما به جنس و نوع دیگر که گیاه نامیده میشود تبدیل نمیگشت. تکامل یک موجود زنده، غیر از جهش آن از جنسی به جنس دیگر است، و نکتۀ مهم، بل اصل مهم در همین تبدیل شدن یک جنس به جنس دیگر است، و الاّ بحثی در تکامل موجودات زنده، حتی در تکامل جمادات، نیست همه و همه در مسیر تکامل هستند.
و همین است فرق میان بینش ترانسفورمیسم با آنچه مکتب قرآن و مکتب اهل بیت(ع) تبیین میکند.
پیدایش حیوان و روح غریزه: نیاز به تکرار آنچه بعنوان مقدمه دربارۀ «تعدد روح در پیکر گیاه» گفته شد دربارۀ «تعدد روح در پیکر حیوان» نیست، تنها در چند جمله خلاصه میشود: تبدیل شدن برخی از گیاهان چند سلّولی اولیه به حیوانهای چند سلّولی، باز بوسیلۀ یک روح دیگر (روح سوم) رخ داده است و آن روح غریزه است که در حیوان هست و همین روح است که موجب جهش و موتاسیون در آن گیاه چند سلولی اولیه شده که به حیوان تبدیل شده است.
پیدایش انسان و روح فطرت: این نیز از نظر شرح و مقدمات، به همان نحو سابق است.
با این ویژگی که مطابق بیان قرآن و اهل بیت(ع): خلقت آدم به نحو ویژه است، او از هیچ نوع از انواع حیوان منشعب نشده. و این یک استثناء است در جریان تحول جانداران از همدیگر.
با بیان دیگر: انسان نیز مانند حیوان دارای روح غریزه است، اما به شرح زیر:
ذرات حیاتمند اولیه در آن محیط گنداب و گِل بدبو به وجود آمدند، سپس گیاه و حیوان پدید شدند، پس از میلیونها سال از پیدایش حیوان، بر فرشتگان اعلام شد که خداوند اراده کرده موجود عجیبی را بیافریند. این بار نیز روح حیوانی را به یک گیاه ویژه، داد و ثمرۀ آن گیاه یک موجودی که دارای روح باکتریائی اولیه، روح نباتی و روح غریزه بود، گشت. سپس روح چهارم یعنی روح فطرت به او داده شد و این روح چهارم همان است که میفرماید «وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي»[40]، یعنی آدم وقتی این روح چهارم را دریافت کرد که یک موجود زنده با سه روح بود.
ما نمیدانیم آن گیاه ویژه که روح غریزه را پذیرفت آیا در همان نسل اول به دریافت روح چهارم نائل آمده یا نسلهائی را طی کرده سپس روح فطرت را دریافت کرده است. از یک حدیث از امیرالمومنین(ع) بر میآید که آدم پیش از نفخۀ روح چهارم و شاید پیش از دریافتن روح سوم، چهل سال را طی کرده است[41]. و همین موضوع از امام جواد(ع) نیز آمده است[42].
ادلّۀ دیگر زیست شناسی بر استقلال آفرینش آدم و عدم انشعاب آن از نوعی از حیوانات: در این باره ادلّۀ متعدد هست، از آن جمله:
1- خلاء آثاری و فسیل شناسی: هیچ دلیل آثاری و فسیلی، بر پیوند نسل این انسان با حیوان، و نیز با برخی موجودات دو پا، وجود ندارد و این فقدان، تنها یک «حلقۀ مفقوده» نیست، بل دستکم خلائی است که طول زمانی آن 245،000 سال است.
2- وجود پردۀ بکارت در انسان، و از بین رفتن آن در حیوانات، نشان میدهد که انسان موجود جدید است نه قدیم که سابقهاش به میلیونها سال برسد.
3- آثار گیاهی (شبیه آثار جلبک) در پیکر انسان آثاری که در پیکر حیوانات نیست. این نیز بر جدید بودن انسان دلالت دارد.
4- جدید بودن مدنیتهای ابتدائی: مدنیت انسان از ده هزار سال اخیر شروع شده، پیدایش قلم به عنوان کشیدن خطوطی بر روی خشت خام و رسیدن آن به «یک قرارداد اعلام شده» حدود 4،500 سال پیش رخ داده آنهم در میان مردم یک شهر. پیدایش چیزی که بتوان نام آن را «دولت» نامید، به حدود 6،000 سال اخیر محدود است.
اگر نسل انسان به میلیونها سال پیش میرسد، کُندی رسیدن او به مدنیت، قابل توجیه نیست.
5- در سالهای اخیر خود غربیها به جدید بودن انسان توجه کردهاند، یعنی چنین گرایشی به تدریج سرعت میگیرد؛ مثلاً گفته میشود که این انسان بیش از سی- چهل هزار سال سابقه ندارد و رابطهای با موجودات غریزی دو پا ندارد.
6- زبان: انسان تنها موجودی است که زبان و گفتمان دارد، منشأ زبان، روح فطرت است. وگرنه دستکم یک نوع موجود دیگر پیدا میشد که دارای زبان باشد. و این نشان میدهد که روح غریزه ناتوان از ایجاد زبان است.
اینک در این خلاصه چند سطری دربارۀ پیدایش زبان از نظر قرآن و اهل بیت(ع): برای شرح پیدایش زبان به آیههای زیر توجه فرمائید:
1- «إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طينٍ- فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدينَ»[43]: آنگاه که پروردگارت به فرشتگان گفت من خلق میکنم بشری از گل- هنگامی که آن را نظام بخشیدم و از روح خود در آن دمیدم برای او سجده کنید.
فرشتگان این اعلام را شنیدند و از لحن آن تعجب کردند زیرا دیدند که آفرینش این موجود، با بیان ویژهای پیشاپیش اعلام میشود، موجودی که از گِل آفریده شود خون ریز و فسادگر خواهد بود اما ویژگی این اعلامیه لابد حکمت دیگری دارد. از حکمت آن پرسیدند و پاسخ شنیدند که «إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُون»[44]: ویژگی انسان در عمل، زبان بود. من میدانم چیزی را که شما نمیدانید.
آن چیز عبارت بود از زبان: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»[45]: و یاد داد به آدم اسم ها را؛ همۀ اسم ها را.
هم اسمهای اعیان و اشیاء را، و هم اسمهای افعال را، و هم اسمهائی را که مصدر مینامیم. اگر کسی این اسمها را از یک زبان بداند، میتواند با آن زبان سخن بگوید. زبان یعنی اسمها.
حدیث: بحار، ج 11 ص 146 حدیثهای 18 و 19 و 20 و توضیح مجلسی ذیل حدیث 16؛ در این حدیثها آمده است که مراد از «اسماء» اسامی کوهها، دریاها، دشتها، گیاهان، حیوانات، درّهها، زمینها، درخت و… است. در حدیث 18 آمده است که امام صادق(ع) پس از شمارش این اسامی، به فرشی که روی آن نشسته بود نگاه کرد و فرمود: حتی نام این وَساده.
و در حدیث 20 آمده است: آنگاه «طشت سنانه= آفتابه لگن» آوردند، پرسیدم آیا اسم این آفتابه لگن هم در زمرۀ آن اسامی بود؟ امام گفت: درّهها، دشتها- و دستش را به راست و چپ تکان داد- و گفت: این، آن.
امام تأیید نکرده که طشت و سنانه نیز در میان آن اسماء بوده، زیرا بدیهی است که در آن زمان صنعت نبود تا محصولات صنعتی نیز اسم داشته باشند.
منشأ زبان (و نیز منشأ درک زیبائی و زیبا خواهی، منشأ جامعه و تاریخ، منشأ اخلاق و حقوق، منشأ حیاء، که در علوم انسانی غربی منشأی برای آنها یافت نمیشود و زیست شناسی غربی از تبیین آن ناتوان است و آنها را اعتباری محض و قراردادی مینامد) روح فطرت است.
هیچ حیوانی در اثر تکامل به نعمت زبان نمیرسد چنانکه در این میلیونها سال نتوانسته برسد.
آدم بوسیله روح فطرت، استعداد نامگذاری یافت و نامگذاری بر اشیاء، یعنی زبان.
تجربه: اگر امروز دو کودک بویژه اگر یکی پسر و دیگری دختر باشد، پس از تولد در محیطی مانند همان جنگل که آدم آفریده شد، دور از جامعه و افراد دیگر، بزرگ شوند، بی درنگ و بدون این که دورههائی طی نسلها بگذرانند، صاحب زبان خواهند شد. یعنی به اشیاء نامگذاری خواهند کرد.
در این مثال، دو کودک را موضوع این آفرینش قرار میدهیم، زیرا شخص بزرگی که دارای زبانی هست نمیتواند به صورت مذکور نامگذاری کند، زیرا زبانی که قبلاً آموخته در این کار مزاحمش میشود و ذهن او را از جریان طبیعی باز میدارد. گرچه اگر آن دو، زبان همدیگر را نفهمند، بوسیله نامگذاری زبان سومی را به وجود خواهند آورد لیکن دخالت دو زبان قبلی زبان جدید را از یکنواختی باز خواهد داشت.
فیکسیسم: قرآن و اهل بیت(ع) هرگز در آفرینش آدم به «خلق السّاعه» معتقد نیستند، و فیکسیسم را باطل و خیال عوامانه میدانند، حتی آنچه مجوسیان- پیروان دین جاماسب ایرانی که زردشت قرن ها بعد برای رفع انحرافات آن آمده بود- باور دارند با فیکسیسم یهودی سازگار نیست، آنان میگویند: مشی و مشیانه (آدم و حوّا) از گیاه ریواس پیدایش یافتهاند[46].
و گفته شد که قرآن میگوید: «وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً» و با صیغۀ مفعول مطلق «نباتاً» راه هر گونه تاویل و توجیه را میگیرد و تاکیداً و تنصیصاً میگوید که آدم از گیاه آفریده شد. گیاهی که در گل بد بو روئیده و محصولی «صلصال کالفخّار» داده، یعنی چیزی که ظاهرش سفت و سخت بوده و درونش نرم.
تعدد روح در پیکر انسان از نظر قرآن: واژۀ «نفس» در قرآن به چهار معنی آمده است:
1- به معنی «کس» مانند: «وَ اتَّقُوا يَوْماً لا تَجْزي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً»[47]. و «لا تُكَلَّفُ نَفْسٌ إِلاَّ وُسْعَها»[48] و آیه های دیگر.
2- به معنی «شخصیت درون» مانند آنچه از زبان حضرت عیسی(ع) آمده: «تَعْلَمُ ما في نَفْسي»[49]: خدایا آنچه در نفس من هست تو میدانی. و: «اقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسيباً»[50]. و «الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصيرَةٌ»[51]. و آیههای دیگر.
3- به معنی روح غریزه: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»[52]. و «وَ مَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُون»[53]: و هر کس نفس خود را از حرص و آز باز دارد آنان هستند رستگاران. و موسی(ع) به سامری گفت: چرا مردم را گوساله پرست کردی؟ گفت: «كَذلِكَ سَوَّلَتْ لي نَفْسي»[54]: نفسم اینگونه برایم آرایش داد. و آیههای دیگر.
توضیح: امر بالسوء، حرص و آز، تسویل و زیبا نشان دادن کاربد، همگی کار روح غریزه است. شرح این مطلب در تعریف غریزه خواهد آمد.
4- روح فطرت: «و النفس الّلوّامة»: سوگند به نفس ملامتگر. این نفس در تقابل با نفس امّاره است و زیبا و مقدس و صرفاً منشأ خیرات و وادار کننده به رفتارهای انسانی است، و لذا قابل سوگند شده که خداوند به آن سوگند یاد میکند. اما نفس امّاره قابل سوگند نیست.
نفس لوّامه یعنی نفس ملامتگر، این نفس چه کسی را ملامت میکند؟ بدیهی است همان نفس امّاره را سرزنش میکند. و انسان موجودی است که گاهی خودش با خودش دعوا میکند. پشیمان میشود، خودش خودش را سرزنش میکند پس در درون انسان دو روح هست.
و: «وَ الشَّمْسِ وَ ضُحاها- وَ الْقَمَرِ إِذا تَلاها- وَ النَّهارِ إِذا جَلاَّها- وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشاها- وَ السَّماءِ وَ ما بَناها- وَ الْأَرْضِ وَ ما طَحاها»[55]. پس از سوگند به این نعمتهای اساسی برای انسان، میفرماید: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها- فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»: و سوگند به آن یک نفس و خدائی که آن را معتدل آفرید و سپس به آن فهمانید شرّ و خیرش را.
نکته: 1- از شمس تا ارض که سوگند یاد کرده همه را با حرف «الـ» آورده است، اما وقتی که به «نفس» میرسد آن را بدون «الـ» و با «تنوین وحدت» آورده است؛ «نفسٍ» یعنی سوگند به آن تک نفس؛ به آن یک نفس. نه هر نفس.
2- آن یک نفسی که فجور و تقوی را از همدیگر تشخیص میدهد. مانند نفس امّاره و روح غریزه نیست که چیزی از خوب و بد درک نکند.
سپس میگوید: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها»: حقاً رستگار شد کسی که این نفس را رشد و نموّ داده پرورانید.
لغت: زَکیَ: نَما و زادَ- زکّاه الله: اَنماه: نموّ داد به او.- تَزکَیّ الشیئُ: نَما و زادَ. زکّاه: اَنماهُ: آن را رشد و نموّ داد.
کاربرد دیگر: زکی الرجّلُ: صَلَحَ: صالح شد. زکّاه الله: اَطهره: او را پاکیزه کرد.
و سپس میفرماید: «وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها»: و بد سر انجام شد کسی که این نفس را دفن کرد.
لغت: دسّ الشیئ: دَفَنَه- اِندَسَّ: اِندَفَنَ.
توضیح: اگر انگیزشهای روح غریزه به حدی فعال شود که انگیزشهای روح فطرت را سرکوب کند، در حقیقت آن را دفن کرده و از فعالیت بازداشته است.
شرح این مطلب نیز در تعریف فطرت خواهد آمد.
حدیث: چند نمونه از حدیثها که به تعدد روحها- به تعدد عوامل حیات- در انسان دلالت دارند:
1- امام کاظم(ع) در تفسیر آیه 42 سورۀ زمر بیانی دارد، بهتر است اول خود آیه را مشاهده کنیم: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»: خداوند روحها را به هنگام مرگ قبض میکند، و ارواحی را که نمردهاند نیز به هنگام خواب میگیرد سپس روحهای آن عده (از این خوابیدهها) را که فرمان مرگ شان صادر شده نگه میدارد، و روحهای دیگر را (که قرار است زنده بمانند) باز میگرداند تا وقت معین. در این، نشانههای روشنی است برای اندیشمندان.
توضیح: آیه نصّ است بر این که: شخص خوابیده که زنده است، یک روح از او جدا شده است. پس آن روحی که در بدنش مانده و او با آن زنده است، روح دیگر است. پس این آیه نصّ است بر این که در پیکر انسان دستکم دو روح وجود دارد. و ما فعلاً در مقام اثبات «تعدد روح» در وجود انسان هستیم، نه در مقام شرح عدد روح ها و این را در احادیث دیگر خواهیم دید.
اینک حدیث امام کاظم(ع) در تفسیر این آیه: بحار، ج 58 ص 43: «إِنَّمَا يَصِيرُ إِلَيْهِ أَرْوَاحُ الْعُقُولِ فَأَمَّا أَرْوَاحُ الْحَيَاةِ فَإِنَّهَا فِي الْأَبْدَانِ لَا يَخْرُجُ إِلَّا بِالْمَوْتِ»: آنچه (از بدن خارج شده سپس) بر میگردد روحهای عقل هستند، اما روحهای حیات در بدنها میمانند و خارج نمیشوند مگر با مرگ.
امام صادق(ع)- بحار، ج 58 ص 292-: «بُنِيَ الْجَسَدُ عَلَى أَرْبَعَةِ أَشْيَاءَ الرُّوحِ وَ الْعَقْلِ وَ الدَّمِ وَ النَّفْسِ فَإِذَا خَرَجَ الرُّوحُ تَبِعَهُ الْعَقْلُ فَإِذَا رَأَى الرُّوحُ شَيْئاً حَفِظَهُ عَلَيْهِ الْعَقْلُ وَ بَقِيَ الدَّمُ وَ النَّفْس»: بنای پیکر انسان بر چهار چیز است: روح، عقل، خون و نفس. وقتی که (هنگام خواب) روح از بدن خارج میشود عقل نیز بهمراه او خارج میشود. و وقتی که روح (در خارج از بدن) چیزی را میبیند، عقل برایش حفظ میکند، و خون و نفس در بدن باقی میمانند.
توضیح: 1- در این حدیث روح غریزه «نفس» نامیده شده همانطور که یکی از کاربردهای نفس در قرآن است.
2- تصریح شده که عقل از متعلقات روح فطرت و پیرو آن است. و این بدیهی است زیرا میبینیم که حیوان روح غریزه دارد اما عقل ندارد.
3- مجلسی در ذیل این حدیث گفته است: مراد از روح، نفس ناطقه است و مراد از نفس، روح حیوانی است. اما پیام حدیث را به محور مرگ تفسیر کرده است.
مصحح محترم بحار در پینویس اعتراض کرده و میگوید: مراد از «باقی ماندن نفس در بدن» باقی ماندن آن در وقت خواب، و مراد از «آنچه روح پس از خروج از بدن میبیند»، رؤیا و خواب دیدن است نه مرگ.
یعنی این حدیث را به محور پیام آیه و حدیث امام کاظم(ع) معنی میکند. و این درست است.
امام سجاد(ع) در دعای اول صحیفۀ سجادیه میگوید: «وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي… وَ مَتَّعَنَا بِأَرْوَاحِ الْحَيَاةِ»: حمد خدائی را که ما را از روحهای حیات بهرهمند کرد.
و اینک تعداد عوامل حیات و روحها در وجود انسان: امام صادق(ع) میگوید: در وجود انسان چهار روح هست. و پیامبران و ائمّه روح پنجم نیز دارند که «روح القدس» است.
آنچه موضوع بحث ما است همان چهار روح است و روح القدس مسئلۀ دیگر است. آن چهار روح را بدین شرح میشمارد:
1- روح الحیات، فبه دبّ و درج: روح حیات، که بوسیلۀ آن میجنبد و تکان میخورد.
این همان روح است که دیدیم علی(ع) از آن دربارۀ روح باکتریائی اولیه با «یدبّون» تعبیر کرد و امام صادق(ع) با «دَبَّ» تعبیر میکند و هر دو واژه به یک معنی هستند.
2- و روح القوّة، فبه نهض و جاهد: و روح قوّت که بوسیلۀ آن قامت مییابد و برای بقای خود میکوشد.
لغت: نهض: قام و ارتفع عن مکانه.
این روح، روح گیاهی و نباتی است.
3- رُوحَ الشَّهْوَةِ فَبِهِ أَكَلَ وَ شَرِبَ وَ أَتَى النِّسَاء: روح شهوت که بوسیلۀ آن میخورد و میآشامد و با جنس مخالف مجامعت میکند.
این هم روح غریزه است که حیوان نیز واجد آن است.
4- رُوحَ الْإِيمَانِ فَبِهِ آمَنَ وَ عَدَلَ: و روح ایمان که بوسیلۀ آن مؤمن میشود و عدالت خواه میگردد.
و این روح فطرت است که انسان را بر حقیقت طلبی، ایمان و عدالتخواهی میانگیزاند. یعنی روح شهوت (غریزه) کاری با ایمان و عدالت ندارد. شرح بیشتر در تعریف روح غریزه و روح فطرت میآید.
این بود حدیث شماره 3، ص 272 کافی جلد اول. و در حدیث شماره 2 همان صفحه، شمارش این روحهای چهارگانه چنین آمده است: روح الایمان، روح الحیاة، روح القوّة، و روح الشهوة.
و در حدیث شماره 1 باز هر چهار روح ذکر شده لیکن تنها به محور نقش این روحها به همراه روح القدس در وجود پیامبران بحث کرده لذا نحوۀ رفتار انبیاء با این روحها را بیان کرده که انبیاء از همۀ آن ها به طور مثبت استفاده میکنند.
ویژگی انسان شناسی اسلامی: با اینهمه آیات و احادیث، هدفی که این مقاله دنبال میکند، روشن میشود؛ که از نظر زیست شناسی و حیات شناسی مکتب قرآن و اهل بیت «انسان حیوان نیست» و یک روح بیش از حیوان دارد و آن روح فطرت است.
چرا این روح را روح فطرت مینامیم؟ بدلیل آیه 30 سورۀ روم: «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُون»: پس روی خود را متوجه دین خدا کن که دین خالص و ناب است، بوسیله فطرتی که خداوند انسانها را به آن تفطیر کرده است. در آفرینش الهی دگرگونی نیست، این است دین استوار لیکن اکثر مردم نمیدانند.
نکتۀ ادبی: واژه «فطرت» در این آیه «منصوب بنزع الخافض» است. یعنی عاملی که به آن نصب داده حذف حرف «بـ» است. یعنی بوسیلۀ فطرت روی به سوی این دین حنیف کن. پس آن روحی که حدیثها آن را «روح الایمان» نامیدند، فطرت است.
مسئله یک مسئلۀ تجربی است: امروز تعدد روح در وجود انسان، یک مسئلۀ کاملاً تجربی است: آنان که تسخیر ارواح میکنند بویژه نوع خاص آن که فردی را میخوابانند، روحش را به مکانهای دور میفرستند. در حالی که بدن خوابیدهاش حیات دارد و زنده است.
جوانی از بازاریان تهران- که اکنون نیز زنده است و خداوند موفقش دارد- آمده بود و از مشکل خود میگفت: گاهی پیش میآید که بیدار شدن از خواب برایم سخت و هراسناک میشود؛ بدن خودم را میبینم که در گوشۀ اطاق دراز کشیده، میخواهم وارد بدنم شوم نمیتوانم. در یکی از شبها با دو نفر از دوستانم بودیم، من خوابیدم و آن دو به بازی شطرنج مشغول شدند. پس از ساعتی دوستانم را در حال بازی میدیدم و بدن خودم را نیز در کناری، خواستم بیدار شوم اما نتوانستم. رفتم پیش دوستان هر چه به کتف و سرشان زدم که بروید یک تکانی به آن بدن من بدهید تا من بتوانم وارد آن شوم. اما هر چه کردم بی فایده بود.
اکنون مطابق آیهها و حدیثها تعریفی از غریزه و فطرت داشته باشیم:
غریزه: آن عامل حیات و نیروئی است که انگیزههای ناخودآگاه را برای حفظ خود (فرد) ایجاد میکند.
فطرت: آن عامل حیات و نیروئی است که انگیزههای ناخودآگاه را برای حفظ خود و دیگران (خانواده و جامعه) ایجاد میکند.
هر دو تعریف بالا، تعریف زیست شناسانه است، و فعلاً وارد بحث ایمان، نمیشویم میخواهیم با همان عینکی که انسان شناسان غربی به انسان مینگرند بنگریم.
دست اندرکاران علوم انسانی غربی با آنهمه کار تحقیقی و علمی و گسترده که انجام دادهاند (و از این جهت کارشان قابل تمجید است) از وجود روح فطرت در انسان غافل هستند و لذا همۀ آنچه انسان دارد و حیوان فاقد آنها است، از قبیل: خانواده، جامعه، تاریخ، حقوق، حیاء، اخلاق و… را اعتباری محض و پدیدههای قراردادی میدانند. آنان راهی و چارهای غیر از این ندارند. زیرا اگر انسان حیوان است ولو با پسوند «متکامل»، هیچ ارتباط ذاتی با این مقولهها نمیتواند داشته باشد.
با بیان دیگر: با تعریفی که آنان از انسان دارند، همۀ مقولهها و پدیدههای مذکور، «پدیدههای مصنوعی» میشوند که مولود آگاهیهای انسان میشوند، نه این که ریشه در کانون ذاتی انسانه داشته باشند.
اما باز دربارۀ سه موضوع کاملاً واماندهاند زیرا که به هیچوجه نمیتوان این سه را مولود قراردادها دانست:
1- شبکه تحریم جنسی؛ کوششهای فروید به جائی نرسید و ارزش علمی نیافت.
2- درک زیبائی و زیبا خواهی؛ در این مورد نیز کوششهای ویل دورانت به جائی نرسید که میکوشید درک زیبائی و زیبا خواهی را در حیوان نیز ثابت کند و به مرغ آلاچیق و کلاغ پناه برده بود.
3- رؤیا و خواب دیدنهائی که معلول پیش زمینههای ذهنی نبوده، به واقعیت نیز میرسند و باصطلاح «رؤیاهای صادقه». که باز فروید در این موضوع نیز شکست خورد.
هنوز هم اندیشمندان بزرگ غربی نه فقط در این سه موضوع بل در همۀ موضوعات اساسی ماندهاند؛ در واقع بنا را بر تسامح گذاشته و در راهی که رفتهاند در جا میزنند. البته راهی که آنان طی کردهاند چیز اندکی نیست؛ همه چیز را حلاجی کردهاند. لیکن خشت اول این بنای عظیم کج نهاده شده است.
میتوان گفت: اگر ما این بنا را اصلاح و تصحیح کنیم همۀ علوم انسانی گستردۀ غربی بر اساس تعریف اسلامی، اصلاح شده و جهت گیری کرده و استوار شده و سامان مییابد؛ و یک جریان سالم از علوم انسانی در بستر سالم جاری میگردد. بنابر این هیچ نیازی به نقد فروعات، و حتی نقد اصول ردیف دوم، و نیز نقد هر رشته از این علوم در جای خود، نیست.
تجربۀ دینی: زمانی علوم انسانی غربی با سرعتِ مشعوفانه و چهار نعل در مسیری که شعار «انسان حیوان است» تعیین کرده بود، پیش رفت، بتدریج خلاء اساسی- غفلت از روح فطرت- خودش را نشان داد؛ شکافهای عمیق و وسیع در پیشروی پیمایندگان این مسیر نمایان شد. افرادی مانند هایدگر و برگسن با عدّهای دیگر نسخۀ «تجربۀ دینی» را برای عبور از این خندقهای بزرگ ارائه دادند که در آغاز امیدها را جلب کرد و اندیشهها متوجه آن شد. اما دیری نپائید که سترون بودن این نسخه نیز خودش را نشان داد. زیرا این بینش نیز از روح فطرت غافل بود و دین خواهی انسان (که یک تجربۀ ثابت تاریخی و زیست شناسی است) را باز به حساب فرقی که میان یک حیوان (مثلاً اسب یا کبوتر) با حیوان دیگر بنام انسان، هست میگذاشت.
حرکت تجربۀ دینی در عرصۀ علوم تنها توانست دو کار انجام دهد:
1- انسان مجاز است دیندار باشد، دینداری چیز بدی نیست.
2- دین یک امر فردی است و نمیتواند در جامعه و نظامش عاملیت داشته باشد.
چرا به چنین نتیجهای رسیدند؟ برای این که روح غریزه بیش از این توان و کاربرد ندارد، احساسات درونی موجودِ صرفاً غریزی به دایرۀ وجودی خود (فردیت) محدود است.
ابطال خواهی: اکنون مطابق منطق قرآن و اهل بیت(ع) نوبت به ابطال خواهی میرسد: آن کدام اصل علمی، یا فرع مسلّم علمی است که با این زیست شناسی و حیات شناسی قرآن و اهل بیت، تضاد داشته باشد؟ یا کدام بیان و منطق علمی میتواند این اصول را رد کند؟ آیا این زیست شناسی با ترانسفورمیسم تضاد دارد یا آن را تتمیم و تکمیل میکند؟
درست است افرادی یافت میشوند که عالم هم هستند اما نمیتوانند از لوله تقلید خارج شوند، اینان مقام شان محترم و محفوظ، لیکن از دایرۀ این تحدّی و ابطال خواهی خارج هستند. زیرا اولین دلیل آنان در هر علوم این است که «علم باید از غرب بیاید». و در برابر این دلیل سخنی نیست.
پیشنهاد: اکنون کنگره بین المللی علوم انسانی اسلامی باید چه کند؟ اساسیترین و تعیین کنندهترین موضوعی که باید به آن بپردازد چیست؟ و آیا مبانی اساسی را باید محور کار قرار دهد یا به فروعات بپردازد؟-؟ به نظر میرسد پرداختن به فروعات، و حتی پرداختن به اصول و مبانی ردیف دوم گام های بعدی هستند.
نقد علوم انسانی غربی با شمارش واماندگیها و سترونیهای آن (که امروز واقعاً به بن بست رسیده است)، مصداق «مصادره بمطلوب» است. زیرا بدلیل همین واماندگیها و سترونیها، تصمیم به برگزاری کنگره گرفته میشود و الاّ نیازی به کنگره نبود. بازشماری نارسائیها، پرداختن به معلولات است در حالی که مشکل در علت و در علت اساسی نارسائیها است.
اگر ما بتوانیم مشکل را در عرصۀ انسان شناسی که مادر همۀ علوم انسانی است، حل کنیم، و اگر انسان شناسی قرآن و اهل بیت(ع) را با همان منطق ویژه که مبتنی بر سه عنوان اساسی- تبیین، واقعیتگرائی، ابطال خواهی- است، معرّفی کنیم، هم مشکل را برای خودمان حلّ کردهایم و هم جهانیان آن را خواهند پذیرفت. که اباصلت هروی میگوید: امام رضا(ع) فرمود: «رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً أَحْيَا أَمْرَنَا»: خداوند رحمت کند بر کسی که امر (مکتب) ما را احیاء و زنده کند. «فَقُلْتُ لَه: وَ كَيْفَ يُحْيِي أَمْرَكُم؟»: به حضرتش گفتم: چگونه زنده میکند امر شما را؟ «قَالَ: يَتَعَلَّمُ عُلُومَنَا وَ يُعَلِّمُهَا النَّاسَ فَإِنَّ النَّاسَ لَوْ عَلِمُوا مَحَاسِنَ كَلَامِنَا لَاتَّبَعُونَا»[56]: فرمود: علوم ما را یاد بگیرد و آنها را به مردم یاد دهد، زیرا اگر مردم زیبائیهای کلام ما را بفهمند از ما پیروی میکنند.
من به نوبه خود این کنگره را- که بخواست خدا موفق خواهد شد- یک نعمت عظمی و یک فرصت ارجمندی که در جهت نجات انسان، در پیش روی دانش و دانشمند متجلّی شده، میدانم. موفقیت این کنگره موفقیت جامعۀ جهانی است.
روح الله رضوی
خطابۀ اول
بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد لله رب العالمين، و الصلاة و السلام على رسول الله و آله الطيبين الطاهرين.
قبل از ورود به مطلب، میخواهم یک پرسش را باصطلاح با تیتری درشت فراز کنم: چرا عرصۀ علوم انسانی غرب فاقد علمی بنام «انسان شناسی» است؟ چرا دانشگاه و دانشکدۀ روان شناسی دارند، دانشگاه و دانشکده جامعه شناسی دارند و جامعه شناسی را طوری باد کرده و آماسانیدهاند که همۀ علوم انسانی را در برگرفته-؟ اما نه دانشگاه انسان شناسی دارند و نه دانشکدۀ انسان شناسی؟! چرا در میان رشتههای رسمی علوم انسانی، علمی مستقل بنام «رشتۀ انسان شناسی» وجود ندارد.
آیا روان انسان قابل شناخت و واجب البیان است اما خود انسان نباید شناخته شود و نباید بیان گردد-؟!-؟! چرا؟
اگر در شناخت انسان، به زیست شناسی، فسیل شناسی و آثار شناسی (و بدتر از همه) اصل قرار دادن زندگی قبایل وحشی بیچاره، بسنده کردهاند- که کردهاند- چرا در روان شناسی و جامعه شناسی به آنها بسنده نکردند و بنای علوم مستقل را گذاشتند-؟-؟
با اندک دقتی مشاهده میکنید که واقعیت این است: علم و دانش غربی از تولید دانش انسان شناسی ناتوان بوده و هست. و این خلاء عظیم علمی در اثر ناتوانی است نه در اثر کفایت زیست شناسی. آنهم زیست شناسیای که دربارۀ انسان نه فقط غیر تجربی بل مبتنی بر «فرضیهها» و بر اساس احتمالهای سست، مبتنی است. یعنی مقایسه زیست شناسی به محور حیوان، با زیست شناسی به محور انسان، کاملاً روشن میکند که اولی ماهیت علمی دارد و دومی به هیچوجه عنصری از علم ندارد و صرفاً بر ادعاهای عوامانه و یا فرضیههای فاقد دلیل، که هرگز قابل اثبات نبوده و نخواهند بود، مبتنی است.
و همین خلأ عظیم است که امروز علوم انسانی را به بن بست کشانیده است. زیست شناسی- خواه در رشته گیاه شناسی، میکرب شناسی و جانور شناسی- در آن محورها که روند علمی و دلیلی داشته بهرههای بس ازرشمند داده و هرگز به بن بست نرسیده، پس چرا همان زیست شناسی در مسیر علوم انسانی مبتنی بر آن، به بن بست رسیده؟ آیا این نشان نمیدهد که زیست شناسی در این بارۀ لنگ و سترون است و باید راه و مسیر دیگر در پیش گرفته شود؟؟
اما تقصیر از زیست شناسی نیست، زیست شناسی یک علم است و نتیجۀ علمی میدهد. گیاه را بعنوان گیاه بررسی میکند و نتایج علمی میگیرد و همچنین حیوان را با عنوان مستقل حیوانی در نظر میگیرد و نتایج علمی دقیق میدهد. اما همین زیست شناسی اگر گیاه و حیوان را یک ماهیت واحد تلقّی میکرد و روی آن کار میکرد بدیهی است که نمیتوانست نتیجه علمی بدهد بل نتایج جاهلانه بهمراه میآورد.
دربارۀ انسان آنچه رخ داده شبیه همین خلط میان گیاه و حیوان است، که میان انسان و حیوان را خلط کرده و هر دو را با یک چوب راندهاند، تقصیر به بن بست رسیدن علوم انسانی (در حدی که امروز حتی یک نسخۀ نظری برای مدیریت بشر و جامعه بشری وجود ندارد) از ناحیه دانشمندان است نه دانش زیست شناسی. فرق میان انسان و حیوان، کمتر از فرق میان حیوان و گیاه نیست بل بسی بیشتر است.
در این خطابه و سخنرانی میرویم که همین فرق را بشناسیم تا روشن شود که اگر مسئلۀ انسان شناسی را به صورت صحیح (و بدون پیش فرضهای ذهنی، و بدون «افکار علی رغمی» افکاری که در دورۀ رنسانس علی رغم کلیسا به طور افراطی در غلیان بود) به حضور دانش زیست شناسی عرضه میشد و با مسئلۀ حیوان خلط نمیشد، زیست شناسی نیز در انسان شناسی کمکهای زیادی میکرد، نه اینکه ره آوردش به جای علم، جهل، و نتایجش در بن بست قرار میگرفت. لنگی همه این امور در انسان شناسی و در تعریف انسان است.
پس از توجه به پرسش و پرسش هائی که گفته شد، برگردیم به اصل مطلب:
مطلب اول رابطۀ وجودی انسان با دین
چه رابطهای میان وجود انسان (ذات انسان، نهاد انسان) و دین هست؟ امروز مسلّم شده و با تجربۀ عینی فردی و تاریخی روشن شده انسان نمیتواند (و در طول تاریخ نتوانسته) بدون دین باشد، حتی آنچه دینداران آن را «بی دینی» نامیدهاند، خود یک دین است. نه فقط هیچ فردی از انسان نبوده که به وجود یک «ازلی و ابدی لایزال» معتقد نباشد، بل انسان نسبت به آن ازلی پرستنده و ستاینده بوده و هست. گوئی پرستش و ستایش مانند آب و غذا، از ضروریات حتمی وجود انسان است. و از یک دیدگاه، تاریخ بشر تاریخ دین است و بس. خوبیهای تاریخ خوبیهای دین و بدیهای تاریخ چالشهای دین است. بحدّی که تاریخ منهای دین مساوی میشود با تاریخ منهای تاریخ.
مدرنیته یک دین بود، اما در اواسط قرن بیستم ناتوانیش در ارضاء حس دینی انسان، روشن شد و زمینه برای ظهور اندیشه و انسان شناسیای بر مبنای «تجربۀ دینی» فراهم گشت. و افرادی مانند هایدگر و برگسون افتخار اندیشه و قلمزنی در آن را دارند.
مدرنیته در روند ظاهریش دین را حذف میکرد، لیکن در واقع خودش بعنوان یک دین که مبتنی بر علم است میرفت که حس دینخواهی انسان را ارضاء کند که برای خودش سنتها و آئینها و مراسم فردی و اجتماعی درست میکرد.
اکنون سخن این است: این «حس دینی» چیست که هرگز دست از سر انسان برنداشته و بر نمیدارد-؟ منشأ و خیزشگاه حس غذا خواهی در کانون وجودی انسان، معده و دستگاه گوارش است که با تحرکاتش غذا را از انسان میخواهد. منشأ، خیزشگاه، جایگاه دینخواهی در کانون وجود انسان کجاست و چیست؟؟
با بیان دیگر: همۀ غرایز را بخوبی میشناسیم و جائی از بدن، اندامی از جسم انسان به یکی از غرایز مربوط میشود، یا بگوئیم هر کدام از غریزهها در یکی از اندامها تحرک خود را نشان میدهد. آن اندامی از پیکر انسان که تحرکات دینی را به آن نسبت دهیم کدام است؟ اکنون که جریان تاریخی فکر، اندیشه و علم ما را ناچار کرده که تسلیم شویم و دینخواهی انسان را بعنوان یک واقعیت بپذیریم، واقعیتی که علوم انسانی غربی نمیتواند و نتوانست جایگزین آن شود، اکنون در کدام بخش از وجود انسان به دنبال ریشۀ این حسّ بگردیم؟
همین «مجهول» و همین پرسش بی پاسخ است که امروز علوم انسانی را به بن بست کشانیده بل حدود پنج دهه است که اندیشۀ انسانی را در ارائۀ یک نسخه مدیریت جهانی- گرچه بصورت و ماهیت فرضیّه و حتی نسخۀ غلط و نادرست- عاجز و ناتوان کرده است و امروز جهان بدون هرگونه برنامۀ مدوّن و «از پیش اعلام شده» به سر میبرد، به سر بردن بلا تکلیف، و از نظر علمی گیج و آواره، سر گردان و باصطلاح عوام هِرهِری مسلک شده است. اگر با دقت بنگرید جهان بشریت هیچوقت بدینصورت «بلاتکلیف فکری» عمل نکرده است؛ هر کسی، هر قومی، هر جامعهای، هر دولتی و هر ملتی در تاریخ، راه و برنامه و بر اساس یک جهانبینی مشخص و انسان شناسی معین زیسته است صرف نظر از صحت و عدم صحت بینشش. اقتصادی ترین جنگها، هوس آلود ترین درگیریهای بشر نیز بقدری که امروز فارغ از جهانبینی، عریان از توجیهات انسانی است، نبود.
وقتی که ماکس وبر (ف 1920 میلادی) تز جدائی علم از ایدئولوژی را بنیان نهاد در واقع تاکید دیگر بود بر جدائی علم از «دین به معنی عام»، زیرا هر ایدئولوژی در جای خود یک دین است که در دین به معنی عام، میگنجد. به طوری که خودش در سخنرانی معروفش (پیامبر و سیاستمدار) ایدئولوژیستها را پیامبر نامید و سیاست مبتنی بر ایدئولوژی را «عوامفریبی» و چنین سیاستمداران را عوامفریب نامید. و با شعار «ما دانشجو هستیم و کاری با ایدئولوژی نداریم» حتی «سیاست با برنامه و اهداف مشخص» را نیز محکوم و مردود دانست[57].
این ماکس وبر نبود که به این نتیجه رسیده بود، بل این جریان تاریخ بود که به مقطعی رسیده بود و میبایست ندای خود را از دهان کسی اعلام کند که قرعۀ فال به نام وبر افتاد و بزرگترین تناقض تاریخ اعلام شد. زیرا «بی ایدئولوژی بودن» خود «یک ایدئولوژی» است. و انسان متفکر چون متفکر است هیچ گریزی از ایدئولوژی ندارد. فریاد عصیانگرانۀ وبر نه یک بینش آگاهانۀ علمی، بل فریاد رهجوئی از خفگان بود؛ خفگانی که تاریخ در آن جان میکَند. فوّارۀ گرایش به «بی نیازی از دین» به اوج خود رسیده بود و مرحلۀ سرنگونی این فواره فرا رسیده بود، در حال احتضار بود که ندای ماکس وبر آخرین شعلۀ این شمع بود. گرچه آخرین شعلۀ شمعهای تاریخ، با تناسب خود تاریخ و حرکتش، زمانبر و به دیرپائی میانجامد. و شعلۀ وبریسم نیز تا به پایان برسد دودش بینش عدّهای را آلوده کرد بویژه که نیروی سیاست (سیاست از همان نوعی که او آن را عوامفریبی مینامید) بشدت از تز او حمایت کرد. اما امروز همان سیاست نیز سرگردان و آواره شده است و مدرنیته مانند گرگ هار فرزندان خود یعنی ره آوردهای خود را بی رحمانه میخورد؛ اُمانیسم بر علیه اُمانیسم، لیبرالیسم بر علیه لیبرالیسم، حقوق بشر بر علیه حقوق بشر، صلیب سرخ به ابزار جاسوسی مبدّل شد، و…، همگی در مسیری غیر انسانی؛ مسیر غیر انسانی مجهول و بقول وبر بدون ایدئولوژی، مسیری دقیقاً به سوی ناکجا آباد.
این بن بست علوم انسانی باید باز شود و این چهار دیوارۀ آهنینی که حتی اجازۀ «ارتجاع» و عقبگرد را هم نمیدهد، چگونه باید بشکند؟ و صد البته خواهد شکست، زیرا که تاریخ در بن بست نیز ساکت و بی حرکت نمیشود، انرژی قدرتمندش انباشته شده هر مانعی را از پیش پای خود بر میدارد، خود تاریخ (= شخصیت جامعه) بر خلاف نظر ماکس وبر، «تاریخی اندیش» است.
منظور وبر این بود که علم و دانش و نیز دانشمند نباید برای آیندۀ تاریخ، مسیر تعیین کند تاریخ خود مسیر خود را تعیین میکند و خواهد کرد. اما همانطور که گفته شد انسان موجود متفکر است و چون متفکر است چگونه میتواند بدون ایدئولوژی باشد؟ مگر تاریخ بریده از انسانها است؟
وبر توجه نداشت که «حذف ایدئولوژی» مساوی «حذف خود تاریخ» است. مگر میشود تاریخ را از میان برداشت؟ تاریخ منهای ایدئولوژی مساوی تاریخ منهای تاریخ. و همچنین بر عکس: ایدئولوژی منهای تاریخ مساوی ایدئولوژی منهای ایدئولوژی. و «بی ایدئولوژی بودن» خود یک «ایدئولوژی» است لیکن ایدئولوژیای که نتیجهاش سرگردانی و آوارگی جامعه بشری میشود[58].
تاریخ میرود که عملاً این بن بست را بشکند و دارد میشکند و طلیعههای این شکست عملی همین امروز آشکار است. اما بحث ما نظری است. این بن بست وقتی شکسته میشود که آن «مجهول» شناخته شود؛ جایگاه، منشأ و خیزشگاه «حس دینخواهی» در وجود انسان کشف گردد.
کلید طلائی این مسئله در انسان شناسی مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) است: تعریف «انسان حیوان برتر است» غلط و نادرست است. انسان یک روح بیش از حیوان دارد؛ یعنی علاوه بر روح غریزه که خیزشگاه انگیزشهای غریزی است، دارای یک روح دیگر بنام روح فطرت است که منشأ و خیزشگاه انگیزشهای فطری است از آن جمله انگیزش دینخواهی.
تجلّی عینی این حس دینخواهی در کدامیک از اندامهای پیکر انسان است؟
جواب: در همۀ اندامهائی که غرایز در آنها تحرک مییابد.
کار روح فطرت مدیریت خواستها و انگیزشهای غریزی است، پس عرصۀ عملی آن نیز همان عرصه علمی غرایز است.
امام صادق علیه السلام جایگاه عملی روح فطرت را با بیان زیبائی توضیح میدهد؛ در ضمن یک حدیث بلند میگوید: لِأَنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى فَرَضَ الْإِيمَانَ عَلَى جَوَارِحِ ابْنِ آدَمَ وَ قَسَّمَهُ عَلَيْهَا وَ فَرَّقَهُ فِيهَا[59]: خداوند متعال ایمان را بر همه اعضای بدن انسان فرض کرده و آن را بر اعضاء تقسیم و پخش کرده است.
توضیح: مراد از «ایمان» همان «روح الایمان» است که در حدیث های قبلی دیدیم. همانطور که غرایز بر اعضای بدن منقسم و پخش شده اند، فطریات نیز این چنین هستند.
چه دلیلی بر وجود چنین روحی در عینیت زیست بشری داریم؟
جواب: همین عینیت زیست تاریخی بشر، که حیوان فاقد تاریخ و اینگونه چالشهای تاریخی است. موتور تاریخ عبارت از درگیری این دو روح و کشمکششان است. و زندگی بشر منهای این کشمکش مساوی میگشت با زندگی بدون تاریخ حیوان. حیوان هر چه متکاملتر شود، برتر گردد، نمیتواند تاریخ ساز باشد و تاریخ را به وجود آورد.
تجربه: آن کدام فرد انسان است که این دوگانگی روح را در درون خودش احساس، لمس و تجربۀ دائمی نکرده باشد. وجود دو روح ملموسترین لمس بشر است.
مجهول فقط «منشأ حس دینخواهی» نیست که امروز دینخواهی انسان مسلّم شده و پدیدۀ نظری «تجربه دینی» در صدد پاسخ مثلاً مثبت، به این خواستۀ بشری است. مجهولات متعدد است که علوم انسانی امروز باید به آنها پاسخ دهد از قبیل:
1- موتاسیون: در میان جانداران زمین این تنها انسان است که زبان دارد و افکار خود را بوسیله زبان به همنوعانش منتقل میکند. توان و استعدادی که دیگر جانداران از آن محروم هستند. زبان تا جائی برای انسان مهم است که میتوان گفت انسانیت انسان بر آن استوار است. زبان اولین امتیاز انسان از حیوان است. چرا انسان توانسته صاحب زبان گردد؟ منشأ زبان چیست؟[60] آیا تنها به این دلیل است که مثلاً انسان از نظر جسمی تکامل یافته تر است؟ در اینصورت باید منتظر بود تا گونهای از حیوان در مسیر تکاملش به دریافت زبان نائل شود. آیا زیست شناسی و حیوان شناسی و فیزیولوژی- اندام شناسی- در حیوان، چنین انتظاری را تأیید میکند؟ یا چنین انتظاری غیر از «فرض» و «خیال» چیزی نیست-؟
اتفاقاً قضیه برعکس است؛ زیست شناسی و آثار شناسی نشان میدهد که انسان در میان جانداران، یک موجود خیلی دیرین نیست بل از انواع جدید و در مقایسه با اکثریت حیوانات، زمان زیادی را در پیمایش راه تکامل نپیموده است. «کاملتر بودن و برتر بودن» یک چیز است و «حصول این کاملتر بودن از طریق طی زمان و طی مراحل» یک چیز دیگر است. و هیچ دلیلی از زیست شناسی وجود ندارد که یک ملازمۀ حتمی میان این دو بوده باشد و لذا مبانیای از قبیل «مندلیسم» و «موتاسیون= جهش» از مسلّمات زیست شناسی است
موتاسیون: از نظر تبیینهای قرآن و اهل بیت (علیهم السلام): باید گفت موتاسیون دو گونه است: الف: موتاسیون و جهش در درون یک جنس: همانطور که مندل کشیش کلیسا مشاهده کرد که در باغچۀ کلیسا نوعی از گیاه در اثر جهش به نوع دیگر گیاه، مبدل شد. هر دو نوع در گیاه بودن خود باقی بودند یعنی از جنس گیاه خارج نشدند.
ب: موتاسیون و جهش که مورد را از جنس خود خارج کرده و به جنس دیگر مبدل میکند؛ مانند جهشی که یک گیاه یا محصول یک گیاه را که فقط دارای حیات گیاهی و روح نباتی است به موجودی تبدیل کند که دارای روح غریزه (روح حیوانی) هم باشد. همانطور که حیوانهای اولیه (جنبندگان اولیّه) بدین طریق به وجود آمدهاند.
اسلام به چنین جهشی دربارۀ انسان معتقد است میگوید: در محیط خاص و در باتلاق گندیدهای انسان را از گل آفریدیم. و آیههای متعدد و حدیثهای بسیار بر این اصل تصریح و تنصیص کردهاند که همگان با آنها آشنا هستند. سپس میگوید: «وَ اللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً»[61]: خداوند نسل شما را رویانید از زمین بصورت و ماهیت یک گیاه.
قرآن آفرینش آدم را بطور «خلق السّاعه» و «ساختن یک مجسمۀ گلی و دمیدن روح به آن» نمیداند، این فیکسیسم توراتی است نه بیان قرآن. قرآن میان مرحلۀ گِل و مرحله حیات آدم، به یک «مرحلۀ واسطه» توجه میدهد که نوع ویژهای از گیاه پدید شده و شاید چندین نسل دورۀ گیاهی را طی کرده و آدم از محصول آن گیاه پدید آمده است. همانطور که تک سلّولیهای اولیۀ حیوانی، از گیاه یا از گیاهان تک سلّولی پدید گشتهاند[62].
2- مجهول دوم منشأ غذا است؛ خواه بر تقدم پیدایش گیاهان بر پیدایش حیوان، قائل باشیم (که البته درستش هم همین است) و خواه نه. در این موضوع فرقی نمیکند که هر موجود حیاتمند خواه گیاه باشد و خواه حیوان، نیازمند غذا و تغذیه است. غذا هم چیزی است که از تجزیۀ موجود حیاتمند حاصل میشود. آیا ابتدا موجود حیاتمند به وجود آمده سپس از مرگ آنها و تجزیه شدنشان، غذا پدید گشته؟ یا ابتدا غذا به وجود آمده آنگاه موجود حیاتمند؟ زیست شناسی چه پاسخی به این پرسش بزرگ و بس مهم دارد؟ در حالی که پاسخ به این پرسش اولین ضرورت دانش زیست شناسی است.
زیست شناسی نه تنها از شناخت و توضیح «حیات» و «روح» ناتوان است. بل از «چگونگی تماس مادّه با حیات» نیز عاجز است، بل در تقدم و تأخر میان موجود حیاتمند و غذایش نیز وامانده و ناتوان است.
مقصود تحقیر علم نیست، بل مراد شناخت ماهیت علم بشری و شناخت قلمرو علم بشری است، و آنچه در واقعیت هستی رخ داده و اینهمه اشیاء و پدیدههای مختلف را پدید آورده، یک جریان «تک ساحتی» نیست، ساحت دیگر هم دارد. آنچه موضوع علم است و علم روی آن کار میکند، ساحت «خلقی» است، و ساحت دیگر جهان هستی ساحت «اَمری» است که از موضوع علم و از قلمرو علم خارج است، و اگر علم وارد آن عرصه شود عاجز و ناتوان، وامانده خواهد شد که یکی از مصداقهای آن همین مسئلۀ «تقدم و تاخر غذا و موجود غذا خوار» است.
میپرسید: چگونه محصول یک گیاه خاص به موجودی مثل آدم مبدل شد؟
عرض میکنم: اولاً همانطور که خاک بیجان به گیاه و حیوان مبدل شده. هر پاسخی داشته باشد، در این مسئله هم همان است. البتّه پیدایش حیات اولیه که میلیونها بل چند میلیارد سال قبل از پیدایش آدم بوده، شگفتتر و عجیبتر است. زیرا در زمانی رخ داده که هیچ حیاتی در زمین نبوده است، اما در زمان پیدایش گیاه آدم، همه جای زمین (آب، خاک، گل) پر از حیات از باکتریها، میکربها، گیاهان ریز و درشت، درختان، حشرات، حیوانات و…، بوده است.
بهر صورت و با هر دیدگاه، بالاخره آن اولین موجود تک سلّولی که در آغاز پیدایش حیات در کرۀ زمین، پدید شده، یا ماهیت گیاهی داشته و یا ماهیت حیوانی. و این نیز پرسشی است که در این بحث نقش اساسی دارد. اما قانون «تدریج» و قانون «تکامل» که پایۀ اولیه علم زیست شناسی است لزوماً الزام میکند که معتقد باشیم حیات گیاهی مقدم بر حیات حیوانی بوده؛ یعنی ابتدا تک سلّولیهائی پیدایش یافتهاند که ماهیت گیاهی داشتهاند. زیرا ماهیت حیوانی تکامل یافته تر از ماهیت گیاهی است. و نیز غذای گیاه، ابتدائی تر از غذای حیوان است. پس حیوان از گیاه پدید آمده است، نه بر عکس.
پیدایش آدم نیز: که میلیاردها سال پس از پیدایش و گسترش گیاهان و انواع حیوان، اتفاق افتاده- در یک محیط ویژۀ گندیدۀ بد بو «حَمَإٍ مَسْنُونٍ»[63] که چنین محیطی برای خیزش حیات، بس مساعد است، گیاه ویژهای پدید شده که محصول آن یک موجود حیاتمند به حیات غریزه که حیوان هم آن را دارد، شده است.
موتاسیون و جهش از یک جنس (مانند گیاه) به یک جنس دیگر (مانند حیوان)، منحصر به پیدایش آدم نیست، این حادثه در پیدایش اولین موجود حیوانی نیز بوده است مسلّماً، که اساس دانش زیست شناسی بر همین جهش از جنسی به جنس دیگر، مبتنی است گرچه زیست شناسی از توضیح این پایۀ اصلی خود عاجز است
مگر طبیعت تعهد داده بود و سوگند خورده بود که فقط یکبار چنین موتاسیون و جهشی داشته باشد-؟! چرا باید تکرار آن در گونۀ دیگر موجب شگفتی و تعجب باشد، وعدّهای چنین حادثهای را که پایه اولیه زیست شناسی است، غیر علمی تصور کنند.
موتاسیون بدون روح جدید، و موتاسیون در اثر روح جدید: گفته شد موتاسیون دو نوع است: نوع اول که مندلیسم نامیده شده، یک نوع از گیاه را به یک نوع گیاه دیگر تبدیل میکند که هر دو گیاه هستند و از جنس گیاه خارج نمیشوند. اما نوع دوم آن- که هم زیست شناسی در پیدایش گیاهان اولیه و حیوانهای اولیه آن را مسلم میدارد (همانطور که به شرح رفت) و هم قرآن در آیهای که خوانده شد آن را اعلام میدارد- موجود حیاتمند را از یک جنس خارج کرده و در جنس دیگر قرار میدهد؛ از گیاه، حیوان را پدید میآرود.
در این نوع دوم، یک پرسش بزرگ هست که زیست شناسی از پاسخ آن معذور است، زیرا اصل پرسش از قلمرو علم خارج است. پرسش این است: آیا در این نوع دوم از موتاسیون که موجود از دایرۀ جنس گیاه خارج شده و به دایرۀ جنس حیوان وارد میشود، حیات دیگر بر حیات قبلیاش افزوده میشود؟
در نوع اول از جهش که مندلیسم نامیده میشود، یک گیاه با همان حیات گیاهی خود به گونهای دیگر از گیاه مبدل میشود. آیا وقتی که یک گیاه از جنس گیاهی خود خارج میشود و به حیوان مبدل میگردد، آیا با همان روح و حیات خودش دچار این تحول عظیم میگردد؟ یا روح دیگر به آن داده میشود-؟
اگر اندیشه را آزاد بگذاریم و دچار پیش فرضهای ذهنی نباشیم (یعنی «در عین ترانسفورمیست بودن فیکسیست نباشیم». و بقول طلبهها «در عین مجتهد بودن مقلد نباشیم» و اجتهادمان در دایرۀ تقلید از علمای گذشته نباشد) پاسخ این پرسش خیلی واضح و بدیهی است و از تجربیترین تجربیات است؛ ملموس و محسوس با حواس پنجگانه. با همۀ پنج حس میبینیم، و میشنویم، و لمس میکنیم و شمّ میکنیم، و ذائقه میکنیم که حیوان چیزهائی دارد که از روح نباتی و گیاهی ساخته نیست؛ حیوان حبّ و بغض دارد، احساسات دارد، غرایز دارد؛ فرزند دوستی دارد، دشمن شناسی دارد، فکر دارد، قصد و اراده دارد و…، و در عین حال همۀ اقتضاهای روح نباتی را نیز دارد.
بنابر این، آن موتاسیون اولیه که رخ داده و ماهیت گیاه اولیه را به حیوان اولیّه مبدل کرده، در اثر یک روح جدید بوده است که دریافت کرده است. همانطور که روح نباتی را قبلاً دریافت کرده بوده. حیوان دو روح دارد: روح نباتی و روح حیوانی یعنی روح غریزه.
آدم نیز از مرحلۀ گیاهی که دارای روح نباتی بود، با دریافت روح جدید به مرحلۀ موجود غریزی رسید و دارای دو روح شد. پس از مدتی روح سوم را دریافت کرد بنام روح فطرت که انسان شد.
اکنون به کلام تبیینی قرآن توجه کنید: «إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَليفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فيها مَنْ يُفْسِدُ فيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ»[64]: آنگاه که پروردگارت به فرشتگان گفت: من در روی زمین جانشینی قرار خواهم داد. فرشتگان (با تعجب) گفتند: آیا کسی را در آن قرار میدهی که در زمین فساد و خونریزی خواهد کرد؟!
نکات: الف: مراد از «جانشین و خلیفه» چیست؟ آیا انسان جانشین خدا است؟ حدیثهای اهل بیت علیهم السلام میگویند مراد جانشینی از موجودات ما قبل آدم است. و صوفیه میگویند انسان جانشین خدا است. این بحث بماند.
ب: فرشتگان تعجب میکردند، زیرا «خلیفه» به هر دو معنی یک سمت ممتاز را ایجاب میکرد، و آنان گمان میکردند و میدیدند که والاترین و ارجمندترین موجود روی زمین حیوان است که دارای دو روح است و این موجود بدلیل روح غریزیاش و انگیزشهای غریزیاش، خونریز، تباهگر و فساد کار خواهد بود. لذا آن پرسش تعجب آمیز را کردند.
ادامۀ آیه: «وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ»: و ما تو را تسبیح کرده و تقدیس میکنیم. یعنی پروردگارا، (با اینکه تعجب کرده و از حکمت این کار تو میپرسیم) میدانیم که تو منزّهی هرگز کار بی حکمت نمیکنی و میدانیم که تو مقدس هستی از فعل بدون حکمت، لطف فرموده حکمت این کار را به ما یاد بده[65]. «قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ»: خدا گفت: من میدانم چیزی را که شما نمیدانید.
آنچه فرشتگان در این باره نمیدانستند، چه بود؟
برای پاسخ این پرسش برویم به آیه 9 سورۀ سجده: «ثُمَّ سَوَّاهُ وَ نَفَخَ فيهِ مِنْ رُوحِهِ». و آیه 29 سورۀ حجر و آیه 72 سورۀ ص: «فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي فَقَعُوا لَهُ ساجِدين»: آنگاه که او (آدم) را تسویه کرده و نظام بخشیدم، و از روح خودم به او دمیدم، برایش سجده کنید.
دو مرحلۀ آخر از مراحل آفرینش آدم، در این آیهها ذکر شده است:
الف: مرحلۀ تسویه که نظام کامل به او داده شده. این مرحلهای است که همۀ اندامها که حیوان دارد به او داده شده و نظام یافته است که با روح غریزه همراه بوده است.
ب: در مرحلۀ بعدی از «روح ویژه» به او دمیده شده. و بخاطر همین ویژگی از آن با «روحی= روح خودم»[66] تعبیر میکند. و این همان چیزی بود که فرشتگان آن را نمیدانستند و گمان میکردند که انسان نیز یک موجود صرفاً غریزی خواهد بود.
خدا هم نگفت که این موجود دارای غریزه نخواهد بود و خونریزی و فساد نخواهد کرد، گفت جنبۀ خوب و ستوده نیز خواهد داشت. وقتی که او را دارای روح سوم دیدند برایش سجده کردند و حکمت این فعل خدا را دریافتند. زیرا روح سومی به آدم داده شده بود بنام روح فطرت که انسانیت انسان بوسیله همین روح است و منشأ اولین امتیاز انسان بر حیوان، همین روح است. ببینید منشأ زبان را چگونه بیان میفرماید که سومین مجهول بزرگ در علوم انسانی است:
3- منشأ زبان: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها»: و (بوسیله همین روح) یاد داد به آدم «اسمها» را، همۀ اسمها را.
یک اصل از اصول «شناخت رابطۀ خدا با کائنات» این است که «أَبَى اللَّهُ أَنْ يُجْرِيَ الْأَشْيَاءَ إِلَّا بِأَسْبَاب». قرار بود انسان زبان داشته باشد و به سبب روح فطرت، استعداد «نامگذاری» به او داده شد که توانست به هر چیزی نامی بگذارد؛ کوه، دره، درخت، آب، و…، و نیز توانست به هر فعل و عمل، اسمی بگذارد؛ رفتن، دیدن، خوردن، و…، و لذا میگوید «الْأَسْماءَ كُلَّها».
هر موجودی که بتواند نامگذاری کند و این استعداد را داشته باشد، بشرط «کلّها» یعنی هم به اشیاء و هم به افعال نامگذاری کند، او دارای زبان خواهد بود، زیرا زبان یعنی همین «اسماء کلّها».
حدیث: از امام صادق علیه السلام دربارۀ این «اسماء» پرسیدهاند:
بحار، ج 11 ص 147: قال: سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها مَا ذَا عَلَّمَهُ قَالَ الْأَرَضِينَ وَ الْجِبَالَ وَ الشِّعَابَ وَ الْأَوْدِيَةَ ثُمَّ نَظَرَ إِلَى بِسَاطٍ تَحْتَهُ فَقَالَ وَ هَذَا الْبِسَاطُ مِمَّا عَلَّمَه: از امام صادق علیه السلام معنی آیه «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» پرسیدم: چه چیزی را به آدم یاد داد؟ فرمود: زمینها، کوهها، سپس به زیر انداز (پوست گوسفند) که روی آن نشسته بود، نگاه کرد و گفت: و این نیز از آنها بود که به آدم یاد داد.
حدیث دیگر در همان جا: سَأَلْتُهُ عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» مَا هِيَ؟ قَالَ: أَسْمَاءُ الْأَوْدِيَةِ وَ النَّبَاتِ وَ الشَّجَرِ وَ الْجِبَالِ مِنَ الْأَرْض.
حدیث بعدی: ثُمَّ جَاءُوا بِالطَّشْتِ وَ الدَّسْتِ سنانه فَقُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَوْلُهُ وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها الطَّسْتُ وَ الدَّسْتُ سنانه مِنْهُ فَقَالَ الْفِجَاجُ وَ الْأَوْدِيَةُ وَ أَهْوَى بِيَدِهِ كَذَا وَ كَذَا: آنگاه آفتابه لگن آوردند، گفتم: فدایت شوم قول خدا «وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» شامل اسم آفتابه لگن نیز میشود؟ فرمود: شکافهای میان کوهها، درّهها. دستش را به اینطرف و آن طرف تکان داد و فرمود: آن، این.
توجه: وقتی از وسادۀ (پوست گوسفند که امام روی آن نشسته بود میپرسند، میفرماید بلی نام این وساده هم در آن میان بود، اما وقتی که از دست سنانه (آفتابه لگن) میپرسند، میفرماید: نه. زیرا آفتابه لگن یک پدیده مصنوعی است که در آن زمان وجود نداشته تا آدم بر آن نیز نامی بگذارد. براستی اگر با اندیشه نگاه کنیم میبینیم که تبیینات علمی اهل بیت علیهم السلام چه زیبا و چقدر دقیق است.
نتیجه: نتیجه این است که منشأ زبان، روح فطرت است که حیوان فاقد آن است. و حیوان هر چه تکامل یابد؛ میلیونها سال دیگر در جادّه تکامل راه بپیماید هرگز دارای زبان نخواهد شد. زیست شناسی چه توضیحی دربارۀ منشاء زبان دارد غیر از پرداختن به چگونگی مغز انسان، در حالی که نه فقط چگونگی مغز بل کل وجود انسان محصول و معلول روح است، نه برعکس. این بینش زیست شناسانه «بازی با معلول» است، نه یافتن علّت. پرسش این است که چرا روح حیوان قادر به ایجاد زبان نیست؟ و تجربه نشان میدهد که تکامل جسمی قادر به ایجاد زبان نیست؛ بلبل کیسهای با وجود کوچکترین مغزش به بافندگی رسیده و لانۀ خود را میبافد، اما فیل با آن کلّه گندهاش از آن ناتوان است
4- منشأ خانواده: فکر علمی و نظری بشر در بستر مسیر فطرت گاهی به این دیواره و گاهی به آن دیواره کوبید، حتی به کمونیسم جنسی رسید اما نتوانست خانواده خواهی بشر را حذف کند. زمانی جامعۀ جهانی به دو بخش نظری و عملی تقسیم شد؛ جامعههای مارکسیست و جامعههای لیبرالیست، و هر دو با تمام قدرت با استخدام فکر و اندیشه، اقتصاد و سیاست، نظام عملی حقوقی و نظام نظامی گری، در براندازی نهاد خانواده سخت کوشیدند، اما شکست خوردند و امروز برای اینکه شکستشان را به روی خود نیاورند هر از گاهی دم از آزادی همجنس بازی میزنند. که این نیز آخرین شعله شمع منحوس براندازی خانواده است که امروز تنها از گلوی سیاستمداران (نه اهل دانش و اندیشه) در میآید.
منشأ خانواده عبارت است از روح فطرت که حیوان فاقد آن است. نه قراردادهای آگاهانه، که هیچ قرار داد ارادی چنین توانی را ندارد که در برابر این هجمۀ همه جانبۀ براندازی، ایستادگی کند. این ماهیت ذاتی و شخصیت آفرینشی انسان است که توانست اینهمه برنامههای ظاهراً علمی، و تهاجم همه جانبه با همۀ امکانات ممکن، را سترون کند و همگی را با شکست مواجه کند.
و این شکست در واقع «شکست اکتفاء به زیست شناسی» دربارۀ خانواده بود، که گفته شد تقصیر و اشکال از دانش زیست شناسی نیست، بل مقصّر کسانی هستند که چیزی را از زیست شناسی میخواهند که خارج موضوع آن است.
5- منشأ جامعه: توضیحات «قراردادی بودن جامعه» در عرصۀ علمی کاملاً مردود شده گرچه هنوز هم در دانشکدههای ما ماهیت و پیدایش و منشأ جامعه بعنوان یک پدیدۀ مصنوعی نشأت یافته از ارادههای آگاهانه و قراردادها، تفسیر میشود. همچنانکه در محبوبترین و مثلاً امروزی ترین تفسیر قرآن که تدوین شده، ماهیت جامعه اینگونه قلمداد شده است.
انسان پیش از مرحلۀ آگاهی و ذاتاً جامعه خواه است و ذات انسان منهای جامعه خواهی ذاتی، توان ایجاد جامعه را نداشته و ندارد، زیرا بقول امیل دورکیم جامعه بر علیه اساسی ترین غرایز بشر است. آن کدام نیروئی است که انسان را بر علیه اساسیترین غرایز خود وادار میکند؟ عقل؟ چرا حیوان عقل ندارد؟ چون در مسیر تکامل هنوز به عقل نرسیده است؟ درخت هر چه تکامل یابد باز هم درخت خواهد بود، حیوان هر چه تکامل یابد باز هم حیوان خواهد بود بدون خانواده، بدون جامعه و بدون تاریخ. منظمترین و مقرراتیترین زیست حیوانی در کندوی زنبور عسل است که هزاران سال بل میلیونها سال است که در آن وضعیت در جا میزند نه تحول دارد و نه تاریخ و نه جامعۀ تاریخی.
حیوان فکر دارد و حتی بر خلاف نظر ارسطوئیان «کلّی سازی» هم میکند؛ میداند «هر آتش سوزاننده است» و…، «هر» یعنی «کلّی». آنچه حیوان ندارد عقل است، نیروی روح غریزه برای خودش راهکار و عامل کار کنندهای دارد که قرآن آن را «هوی= هوس» مینامد[67]. روح فطرت نیز برای مدیریت انگیزشهای غریزی راهکار و عامل کار کنندهای دارد بنام عقل. و منشأ عقل روح فطرت است. حیوان هر چه مسیر برتری را بپیماید به نیروی عقل نایل نخواهد شد.
6- منشأ تفکر عقلی: منشأ عقل و ماهیت آن به اشاره گذشت و نیاز به تکرار نیست. اما باید نکتهای در نظر باشد؛ در بحبوحه و طوفان تعریف «انسان حیوان است»، کلمۀ عقل و مفهوم آن نیز دچار بحران عجیب گشت مثلاً پاراتوی ایتالیائی مانند هموطن خود ماکیاول، هر رفتار انسانی را غیر عقلانی دانست؛ ایثار، کمک به دیگران و… را مصداق حماقت دانست، به نظر او عقل آن است که در خدمت فردیت فرد باشد، یعنی در خدمت غرایز، آنهم فردیترین غرایز باشد حتی فرزند دوستی که در قالب غریزیاش در حیوان نیز هست غیر عقلانی تلقی شود.
عرصۀ علوم انسانی غربی پر است از این قبیل بیهوده گوئیها. زیرا که نه تعریف درستی از انسان دارد و نه آدرس منشأ عقل را میشناسد.
7- منشأ تاریخ: تاریخ همان «جامعه» است که بحثش گذشت؛ اگر جامعه در حال حرکت در نظر گرفته شود، همان تاریخ است. و اگر تاریخ و مقاطع آن بطور ایستا تصور شود همان جامعه است.
8- منشأ زیبا شناسی و زیبا خواهی انسان: حیوان فاقد زیبا شناسی و زیبا خواهی است. آنچه عدهای و در رأس شان ویل دورانت کوشیدهاند تا نمونههائی از زیبا شناسی و زیبا خواهی در برخی حیوانها از آن جمله در کلاغ، مرغ آلاچیق، بوقلمون و طاوس، اثبات کنند، کوشش بیهوده است؛ کلاغ به اشیائی که در نور آفتاب و ماه میدرخشند حساس است زیرا مزاحم نگاههای پاسداری او، و نگاههای جستجوگری اوست، باد کردن بوقلمون نر در حضور مادهها کمیت گرائی اوست نه کیفیت، زیبائی کیفیت است. حیوان کمیت گرا است حتی در جنس مخالف. و همچنین طاوس. اینان بعنوان بشر، بوقلمون و طاوس را در آن حال زیبا میبینند گمان میکنند که طاوس ها و بوقلمونهای ماده نیز آنها را زیبا میبینند.
حیوان در خوراکیهایش گاهی کمیت را فدای کیفیت میکند مثلاً یک گربه گوشت اندک را بر نان زیاد ترجیح میدهد، اما این کیفیت، کیفیت زیبائی نیست، گربه نازیباترین و کثیفترین گوشت را بر زیبا ترین نان ترجیح میدهد، زیرا او یک موجود صرفاً غریزی است و غریزتاً گوشت خوار است.
منشأ زیبا خواهی و زیبا شناسی انسان، روح فطرت اوست.
9- منشأ هنر: در میان قدیمیترین هنر انسان، اولین آنها «لباس» است که به آن خواهم پرداخت. دومین آن آشپزی است؛ پختن خوراکیها فقط به انسان منحصر است که توانسته آتش را به استخدام خود در آورد و با نور آن شب را به روز تبدیل کند که یک کار عقلانی است نه هنر. و هم بوسیله آن مواد خوراکی را به دلخواه خود مبدل کند. آراستن ظاهر غذا مرحله دوم از هنر است. همانطور که آراستن نور آتش (یا هر نور) برای روشن کردن محیط در شب. آراستن یک پدیده عقلانی است عقلانیای که به مرحلۀ هنر نیز میرسد.
و همچنین هر هنر دیگر. منشأ همگی روح فطرت است.
اگر هنر در خدمت غرایز باشد، انحراف است که روح غریزه بر روح فطرت مسلط میشود و هنر او را به خدمت خود در میآورد. و اگر یک قاعدۀ کلّی برای هنر حلال و هنر حرام در اسلام بخواهید چنین میشود: هنر در خدمت غریزه حرام است و هنر مطابق اقتضای فطرت، حلال است. هر هنری بدون استثناء. و هیچ هنری از اصل و اساس حرام نیست باز هم بدون استثناء.
قرار است که روح فطرت اقتضاهای روح غریزه را مدیریت کند، و این همان «انسانیت انسان» است. و میتوانید بگوئید: دین فقط یک جمله است: دین یعنی مدیریت غرایز بوسیله روح فطرت.
10- منشأ حیاء: انسان حسّی بنام «حیاء» دارد این حس نیز مخصوص انسان است و حیوان فاقد آن است؛ با تجربۀ عینی و مشهود میبینیم که روح غریزه از تولید حیاء ناتوان است. و هیچ اثری از حیاء در حیوان مشاهده نمیشود. منشأ این نیز روح فطرت است.
اگر نقش عنصر حیاء را در «ساختمان تاریخ» بررسی کنید میبینید که حوادث حیائی، بازدارندگیهای حیائی، انگیزشهای حیائی، بخش قابل توجهی از پیکر و ماهیت تاریخ را تشکیل میدهد. همینطور در زندگیهای خانوادگی و فردی.
باز هم عدهای با سر کردگی ویل دورانت (و پیش از او فروید) کوشیدهاند که حیاء را یا ناشی از ضعف شخصیت بعنوان یک نقص و بیماری روانی تلقی کنند و یا آن را ناشی از یک سری قراردادها بدانند. که از دیدگاه علمی امروز همگی مردود شدهاند. البته اگر کهنه اندیشان ما از حال و هوای روند امروزی علم اطلاع داشته باشند و در ارتجاع به سر نبرند.
11- منشأ اخلاق: مورد دیگری که علوم انسانی غربی پیشتر دربارۀ آنها نظر داده و اینک به بن بست رسیده است «منشأ اخلاق» است؛ نزدیک به سه قرن کوشیده شد که اخلاق یک پدیدۀ قراردادی و دارای منشأ آگاهانه- درست یا نادرست- شناسانیده شود این روند نیز امروز به بن بست رسیده است. و همۀ این مسائل اساسی بر میگردد به انسان شناسی و تعریف «انسان حیوان است».
اندکی در معنی و ماهیت «قرار داد» بیندیشیم و تعریفی از آن داشته باشیم:
تعریف: قرار داد عبارت است از تلاقی و به هم رسیدن دو ارادۀ آگاهانه در هدف.
مراد از «دو اراده» تعدد ارادهها از جانبهای متعدد است که حداقلّ ارادهها و جوانب، ارادۀ دو نفر است که هر کدام در جانبی از آن تلاقی قرار دارند.
جانبها و ارادهها در قرارداد میتوانند خیلی متعدد باشند، اما تا کجا؟ جوانب قرارداد نمیتواند شامل همۀ افراد در روی کره زمین باشد، قرارداد همیشه یک پدیدۀ دو نفری، گروهی و حد اکثر قبیلهای میتواند باشد. نه شامل همۀ تک تک افراد بشر، و با بیان دیگر: قرارداد در گستردهترین و عام شمولترین حالت خود «جزیرهای» پدید میشود، نه جهانی. هر قرارداد ماهیت شکننده دارد، نه پایداری ابدی مانند اخلاق.
اخلاق شبیه غذا است؛ هر انسانی طبعاً و خلقتاً غذا میخورد گرچه گونههای غذا در مناطق مختلف جهان، متفاوت باشد و گاهی تفاوتها هم خیلی زیاد باشد و دافعه و جاذبه نسبت به برخی از غذاها متفاوت باشد. همچنین هر انسانی طبعاً و خلقتاً و ذاتا، اخلاق دارد گرچه در مناطق جهان و جامعهها نسبت به مواردی از آن دافعهها و جاذبهها با هم فرق کنند.
در این بحث، سخن در جزئیات و فروع اخلاق نیست، بحث در اصل «هنجار و ناهنجار» است. پرسش این است: آیا انسان ذاتاً، خصلتها و رفتارها را به دو بخش هنجار و ناهنجار تقسیم میکند یا نه؟-؟ هیچ فرد عاقلی نمیتواند ذاتی بودن این تقسیم را در وجود انسان انکار کند.
تقسیم خصلتها و رفتارها به دو بخش هنجار و ناهنجار، ذاتی است و همین منشأ اخلاق است، و در مرحلۀ دوم است که باید بررسی شود که چرا در جامعهای فلان رفتار ناهنجار است و همان رفتار در جامعه دیگر یک رفتار معصومانه تلقی میشود. در این مرحله عوامل تفاوت، بررسی میشود که بی تردید یکی از این دو، انحراف از آن اقتضای ذاتی است و دیگری صحیح است.
آن عده از دست اندرکاران علوم انسانی غربی که بر قراردادی بودن اخلاق اصرار میورزند، خودشان بر اینکه «ممکن است انسانی دچار بیماری روانی باشد» معتقد هستند. و همچنین یقین دارند که ممکن است یک جامعه به بیماری روانی اجتماعی دچار شود، و به محور همین دو باور دو علم بزرگ روان شناسی و روان شناسی اجتماعی را تاسیس کردهاند.
ناهنجار بودن مثلاً همجنس بازی در یک جامعه، و معصومانه بودن آن در جامعۀ دیگر، دو بینش و گزینش متضاد بل متناقضاند. بی تردید یکی از آنها نادرست و مصداق بیماری است و هرگز نمیتواند هر دو طرف تضاد و تناقض صحیح باشد. و این بحثی است جدای از ذاتی بودن و قراردادی بودن اصل و اساس اخلاق. خلط میان این دو موضوع، اشتباه بل غلط بزرگی است که علوم انسانی روز را بشدت آلوده بل سرگردان کرده است.
بالاخره اخلاق ریشه در ذات انسان و کانون وجودی انسان دارد، چیزی که در ذات و وجود حیوان اثری از آن نیست. پس انسان حیوان نیست، یک فرق ماهوی آفرینشی و ذاتی با حیوان دارد.
و اخلاق (در قالب هر رسم، رسوم، آداب و سنن) ترمزی است بر حرکت و تحرک غرائز. و با بیان دیگر: اخلاق عرصه را بر تحرکات غریزی محدود میکند و از این دیدگاه ضد غرایز است. و آن کدام عامل است که اینهمه قوای قوی غرائز را کنترل میکند؟
مکتب قرآن و اهل بیت پاسخ میدهد: انسان یک روح بیش از حیوان دارد؛ روح فطرت که حیوان فاقد آن است. انسان روح غریزه- همان روح که در حیوان است- را دارد علاوه بر آن یک روح دیگر بنام روح فطرت نیز دارد که منشأ خانواده، جامعه، تاریخ، حیاء، زیبا شناسی و زیبا خواهی، هنر، لباس و پوشش جوئی است. دست اندرکاران علوم انسانی غربی از وجود این روح غافل هستند در حالی که وجود آن در انسان کاملاً بدیهی و ملموس و حتی از موضوعات تجربی است بحدی که بحث از آن در حیطۀ علوم تجربی نیز جای میگیرد.
در اینجا سزاوار بود به این واقعیت بپردازیم، اما اجازه بدهید به یک پدیدۀ انسانی دیگر که منشأ آن نیز روح فطرت است و بس مهم است توجه شود، سپس به ملموس و تجربی بودن وجود روح فطرت در انسان، و نیز بیان قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) دربارۀ آن بپردازیم، و این پدیدۀ انسانی بس مهم- مهم از نظر علمی و شناخت- لباس است:
12- منشأ لباس: خیلی عوامانه است که تصور کنیم عامل پیدایش لباس و پوشش در انسان (که حیوان فاقد آن است) حفاظت از گرما و سرما است چنانکه بینش دست اندرکاران علوم انسانی روز، بر این تصور مبتنی است. زیست شناسی روشن کرده است که هر نوع از حیوان در اثر نیروی درونی «سازش با محیط» مشکل سرما و گرما را برای خود حلّ کرده است. و این انسان است که به آن نیرو بسنده نکرده و از آغاز پیدایشش در صدد پوشش آمده، و نه تنها بوسیلۀ لباس خودش را از آسیب سرما و گرما حفاظت نکرده بل آسیب پذیر هم کرده است؛ در طول تاریخ انسانهائی که از سرما و گرما مردهاند بیش از حیواناتی بودهاند که به این جهت مردهاند. یعنی در اعصاری که جمعیت انسانها خیلی کمتر بوده باز تلفات انسانی از این جهت بیشتر بوده است. پس عامل و انگیزش انسان برای پوشش خواهی و لباسجوئی چیست؟
عامل و انگیزۀ پوشش خواهی انسان، زیبا خواهی اوست. و گفته شد که زیبا شناسی و زیبا خواهی انسان منشأ فطری دارد نه غریزی، و غریزه از این اقتضاها ناتوان است. پس منشأ لباسخواهی نیز روح فطرت است. ببینید که قرآن این موضوع بس مهم انسان شناسی را با چه بیان زیبائی تبیین میکند:
«يا بَني آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُواري سَوْآتِكُمْ وَ ريشاً وَ لِباسُ التَّقْوى ذلِكَ خَيْرٌ ذلِكَ مِنْ آياتِ اللَّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُون»[68]: ای آدمیان برای شما لباس نازل کردیم که نازیبائیهای شما را بپوشاند و (عامل) زیبائی باشد. اما (اگر این زیبائی در) مسیر تقوی باشد بهتر است این (پدیدۀ لباس) از نشانههای خدا است تا انسانها متذکر و اندیشمند باشند.
نکاتی در این آیه قابل دقت است:
1- سؤات: نازیبائیها.
2- ریش: زیبائی.- و لذا در زبان عرب به پَر مرغان نیز ریش گفته میشود؛ همانطور که هر مرغی بدون پَر و پَرکنده خیلی نازیباست انسان نیز بدون لباس بشدت نازیبا میشود.
3- انزلنا: نازل کردیم.- در ادبیات قرآن دربارۀ دو گونه چیزها لفظ انزلنا با این معنی به کار رفته است: دربارۀ نعمتها و دربارۀ نقمتها و بلاها.
4- لباس که عامل آن حس زیبا خواهی انسان است، از مواردی است که گاهی این حس در اثر سلطۀ روح غریزه بر روح فطرت، منحرف شده و این حس والای انسانی در خدمت غریزۀ متمرّد بر فطرت قرار میگیرد. یعنی همان معیاری که دربارۀ هنر حلال و هنر حرام عرض کردم. لذا میگوید لباس تقوی خیر است، یعنی لباس ضد تقوی شرّ است. هر نعمت به شرط تقوی نعمت است و بدون تقوی نقمت میشود.
5- تقوی: معنی تقوی فقط یک جمله است: تقوی یعنی مدیریت اقتضاها و انگیزشهای غریزی توسط روح فطرت. مدیریت، نه سرکوبی و نه حذف اقتضاهای غریزی.
در این بحث مهم علمی، باید ابتدا عادتها را کنار گذاشت، سپس حساب افرادی که دچار نوعی بیماری روانی هستند را جدا کرد، و نیز فلان قبیلۀ وحشی که بدلیل محیط جغرافی فاقد امکانات پوششی بوده، از محور بحث کنار گذاشت حتی اگر چنین قبیلهای بعدها با وجود امکان پوشش، پوشش نداشته باشند زیرا بر اساس «عادت» به روند پیشین عمل میکنند.
زمانی هر جهانگرد بی سوادی و غیر دانشمند، به نقاطی از کرۀ زمین مسافرت کردند، نمونههائی از انسانهای وحشی یافتند که پوشش نداشتند و یا پوشششان ناقص بوده. اینان محقق نامیده شدند؛ محققی که فقط چشم ظاهربین دارد، نه توان علت یابی و نه توان تحلیل و نه توان استدلال علمی دارد. و غوغائی به راه انداختند که: انسان اصلی بی لباس بوده و اینک نمونههایش هم هست.
در مسافرتی که به مالزی داشتم همراه راهنمایان دولتی به میان جنگلها رفته و باصطلاح آنان انسانهای اولیه را از نزدیک دیدم. به راهنما گفتم: شما اینان را با چه نامی مینامید؟ گفت: ما به اینها میگوئیم «اورنگ اصلی». اورنگ بزبان مالایائی یعنی انسان. و «اصلی» همان کلمه است که در عربی و فارسی شما نیز هست. پس میشود «انسان اصیل».
گفتم: این عنوان را چه کسانی به اینها دادهاند؟
گفت: محققان اروپائی. (!!!).
دولت برای نظارت بر آنان، مرکزی در وسط جنگل تشکیل داده بود که یکی از مسؤلیتهای مرکز راهنمائی جهانگردانی بود که با کارت مجوّز برای تماشای بومیان جنگل نشین میرفتند. راهنما یک جوان حدود 26 ساله را نشان داد و گفت: این که میبینی کاملاً لباس پوشیده از آنهاست آمده در این مرکز کار میکند، دولت کمکهای فراوانی برای جنگل نشینان میکند لباس هم در اختیارشان میگزارد اما علاقه نسلها به لباس فرق میکند؛ نسل پیشین لباس را که از ما میگیرند در گوشه کلبهشان که بالای درخت است میگذارد و به همان پوشش عقب و جلو بسنده میکنند تنها وقتی که خبر دار میشوند که کسی از ماها به طرف شان میرویم لباس را برداشته و میپوشند، اما نسلهای بعدی علاقه بیشتری به لباس نشان میدهند.
مدتی در شرایط محیط آن جنگل مطالعه کردم؛ محیط هیچ سخاوتی دربارۀ امکانات لباس برای آنان نداشت مگر پوست درختان کلفت بامبا، پوست زمخت و بظاهر خشکیدۀ بامبا را میکندند آنها را چند شبانه روز در آب میگذاشتند که کاملاً خیس و باصطلاح لهیده شوند، سپس از آب در آورده و میگذاشتند تا خشک شوند، آنگاه با هنرمندی تمام با چوب بر آنها میکوبیدند، باصطلاح سلّولزهای پوستها در اثر کوبش میریخت و تنها رگهها و تارهای پوست باقی میماند. چند لایه از آنها را روی هم میگذاشتند پوشش کامل میگشت که با آن فقط عقب و جلو خود را از پائین ناف تا نزدیک زانو میپوشانیدند.
این پوشش نشان میداد که آنان نیز سخت در صدد پوشش هستند لیکن با بخل و عدم سخاوت محیط رو به رو هستند. و چون قرنها بدین منوال تنها به پوشش آن مقدار از بدن عادت کردهاند، اینک نسلهای عادت کرده، چندان علاقهای به لباسهای دولتی نشان نمیدهند، اما نسلهای جدید شدیداً به آن علاقمند هستند.
انسان موجودی است که قبل از همه چیز، اول خویشتن خویش را در لختی و بی لباسی بشدت نازیبا میبیند، سپس دیگران را. همانطور که مرغ پرکنده را سخت نازیبا میبینید. و همین احساس است که از آغاز نگذاشته که انسان پوشش خود را در اختیار قانون طبیعی «سازش با محیط» قرار دهد بل به تسخیر طبیعت پرداخته و برای خود لباس ساخته است.
غار نشینان: باید توجه کرد که مطابق انسان شناسی قرآن و اهل بیت علیهم السلام، نسل آدم هرگز دورهای بنام «عصر غار نشینی» نداشته است، یعنی دورهای که همۀ نسل و افراد این موجود غارنشین باشد، نداشته است؛ آنچه در آثار یافت میشود دو گونهاند:
1- آثاری هستند که به موجودات پیش از پیدایش این انسان بودهاند که تا حدودی شبیه انسان بودهاند که دست بالا میتوان به آنان «بشر» گفت نه انسان.
2- برخی از افراد و گاهی برخی خانوادههای بنی آدم بدلایلی- که بیشتر به شرایط محیط مربوط میشود- در غار زیستهاند.
امروز که اضطرابات فکری عصر رنسانس، و تحرکات غیر علمی فرهنگی بر علیه کلیسای قرون وسطی، فروکش کرده، و علم از هیاهوی غوغا سالاری بر آسوده، خود غربیان پذیرفتهاند که هیچ دلیل علمی (اعم از آثار گذشتگان، نحوۀ زندگی فلان قبیلۀ بومی وحشی، یا شناخت و درون کاوی انسانی) وجود ندارد که ثابت کند این انسان که امروز در زمین زندگی میکند در دورهای کلاً و تماماً غار نشین بوده است.
وحدت زبان: زمانی وحدت خاندان، وحدت ریشۀ انسان، وحدت زبان انسان، بعنوان یک «احتمال» بررسی میشد؛ گاهی بر علیه این «وحدت» و گاهی بر له آن، استدلال میشد. اما امروز کسی در این وحدتها تردید ندارد. غیر از افراد معدودی در جهان سوم که هنوز در تقلید کهنۀ شان به سر میبرند[69].
اما با اینهمه پیشرفتها، هنوز علوم انسانی روز سخت میلنگد. و جای خوشبختی است که به این لنگی خود پی برده است، لیکن از جانب دیگر جای بسی تاسف است که از شناسائی راه اصلاح این لنگی مایوس شده و اصل مسئله کاملاً و دقیقاً و به معنی تام، کنار گذاشته شده و به جای باز کردن این بن بست، امیدها به معابد کاهنان بسته شده و انسان دانشمند امروزی در پیش کاهن ها به سجده در آمده است. چه غوغائی (از دهۀ هشتاد قرن بیستم تا به امروز) از پیشگوئیهای کاهنان شرق و غرب؛ آسیا، اروپا، امریکا بویژه بومیان امریکای لاتین به راه افتاد!؟! سال 2012 گذشت، پیشگوئیها نتیجه نداد، هزینههای لشکر کشی دولت امریکا در این مسیر به هدر رفت.
در حالی که اگر سیاست بازیها فرصت بدهد، و چیزی بنام «تعصب» عرصۀ اندیشۀ علوم انسانی را رها کند، اندیشمندان غربی در اندیشۀ دانش باشند نه در اندیشۀ خود خواهی متکبرانه. و آن روحیۀ خود پرستانه را کنار بگذارند که «فقط ما غربیها باید علوم را به جهانیان بدهیم»، و احترام اندیشه و دانش را حفظ کنند، گوش شنوا به پیام قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) داشته باشند، به آسانی میپذیرند که انسان روح دیگر بنام روح فطرت دارد، و چنین نیست که غریزه و فطرت را به یک معنی بدانند و در لغتنامهها و دائرة المعارفهایشان هر دو را به «نیچر» معنی کنند. پذیرش روح فطرت بعنوان یک واقعیت که اصول زیست شناسی و حتی آثار شناسی نیز آن را کاملاً تایید میکند، بن بست را باز میکند و این یأس خفه کننده را از بین میبرد و دانشمند و محقق با شور و شعف و نشاط فرح انگیز به ادامۀ علوم انسانی و پالایش آن میپردازد. آیا چنین خواهد شد؟ بلی میرود که چنین گردد؛ در این افق تاریک رگههائی از نور سوسو میزند خیلی طول نمیکشد صبح روشنش فرا رسد. نمونهاش همان «وحدت»ها که گفتم. و این خاصیت تاریخ است که هیچوقت از جریان نمیایستد و هرگز در بن بستی خیلی درنگ نمیکند بل هر چه درنگش بیشتر باشد، سد شکنیاش قویتر میگردد. و لذا شکست این بن بست، عظیمترین سد شکنی تاریخ است که در میان همۀ ملتها، و امروز در میان همۀ دانشمندان علوم انسانی به «تحول عظیم آخرالزمان» موسوم است؛ که همین امروز همۀ ملتها در انتظار این تحول هستند و همۀ دولتها در برابر آن به دستپاچگی افتادهاند.
همانطور که امروز همگان باور دارند، تحول آخرالزمانی هزینهها، ویرانیها و تلفات زیاد خواهد داشت که شروع شده است. اما نتیجۀ این تحول نیز فقط در دو جمله خلاصه میشود: دوران عصر عصیان غریزۀ بشر به پایان میرسد، و عصر دوران مدیریت فطرت بر غریزه شروع میگردد.
و بقول امام صادق علیه السلام: قرار است انسان از آغاز تا آخر عمر کرۀ زمین، دو دوره از تاریخ را طی کند: دوران سلطۀ ابلیس، و دوران سلطۀ حق.
پایان خطابۀ اول
خطابۀ دوم
علم و ایدئولوژی
چون در خطابۀ قبلی سخن از مبنای ماکس وبر یعنی «علم ایدئولوژی را نمیدهد» آمد، لازم است این موضوع را کمی بشکافیم
ایده یعنی هدف، آروز، و آرمان.
لفظ مرکب ایدئولوژی، یعنی «شناخت هدف»، «شناخت آرزو و آرمان».
ایدئولوژی چهار معنی و سه کاربرد دارد:
1- ایدئولوژی یعنی شناخت چگونه عمل کردن، شناختن روش و شیوۀ علمی در هر موضوعی. علم این ایدئولوژی را میدهد، بل علم یعنی همین.
2- ایدئولوژی یعنی «ایده شناسی»؛ «هدف شناسی» و «آرمان شناسی». این ایدئولوژی خود یک علم است مثلاً در شناختن ماهیت و چگونگی «آرمان شهر افلاطون»، یا «شناختن جامعۀ بدون طبقۀ مارکس»، یا «شناختن آرمان فلان قبیلۀ بومی». هر کس در این قبیل موضوعات کار کند، کارش علمی است؛ افلاطون شناسی است، مارکسیسم شناسی است و یا «اینکا شناسی»[70] است.
این خود بر دو نوع است: ایده شناسی همراه با نقد، و ایده شناسی بدون نقد.
3- علم ایدئولوژی را نمیدهد و اگر علم در این راه به کار گرفته شود، علم نخواهد بود بل «جحود»[71] میشود.
4- ایده و آرمانی که پیشاپیش مفروض نباشد و از روند اندیشه و علم زائیده شود، آنگاه کسی بیاید در اصول و فروع علمی و اندیشهای این ایده کار کند، چگونگی این اصول و فروع علمی را، و نیز چگونگی استنتاج و تولد این ایده از این اصول و فروع علمی را از نو توضیح دهد، شرح دهد، از آن دفاع علمی بکند و حتی آن را تبلیغ علمی کند. علم این ایدئولوژی و این «ایده شناسی» را میدهد.
بنابر این، در این موضوع باید حساب چهار معنی را از همدیگر جدا کرد، و از کلّی گوئی که «آیا علم ایدئولوژی را میدهد یا نه؟-؟» پرهیز کرد. انصافاً کم نیستند افرادی که با این گزاره بازی میکنند اما خودشان چیزی در این باره نمیدانند.
از جانب دیگر این موضوع در میان جامعۀ ما دچار آفت سیاست حرفهای نیز شده است؛ یعنی نه تنها از جایگاه یک مسئلۀ علمی به جایگاه یک مسئلۀ فرهنگی سقوط کرده، بل یک ابزار سیاسی حرفهای- و بقول ماکس وبر بهانۀ دست عوامفریبان- شده حتی برخی از مدرسین دانشگاه و حوزه بدون آنکه معنی این گزاره را دقیقاً بدانند آن را در قالب کلّیش باور کردهاند. پس لازم است در این باره بحثی داشته باشیم. سعی میکنم تا جائی که میتوانم مسئله را برای جوانان با ساده ترین بیان بشکافم:
محور سخن معنی سوم است که مراد از «آیا علم ایدئولوژی را میدهد یا نه؟-؟» در این بحث این است که: ایده و آرمانی پیشاپیش فرض شود، سپس اندیشه و علم برای توضیح و توجیه اصول و فروع آن، مامور شود.
توجه: در این بحث دربارۀ اینکه آن «ایدۀ مفروض» و «از پیش تعیین شده»، درست باشد یا نادرست، مقدس باشد یا غیر مفید، نداریم. فقط در صدد بیان رابطۀ علم با چنین ایدهای، هستیم و از داوری در آن صرفنظر میشود. زیرا ورود به این داوری میشود همان «ایده شناسی همراه با نقد» که در ردیف دوم آمد، و یک کار علمی است و از این بحث ما خارج است.
گفته شد ایده یعنی آرزو، آرمان و هدف. بدیهی است هر آرزو، هر آرمان و هر هدف دارای چهار مشخصه است:
1- پیشاپیش تعیین شده است؛ «پیش فرض» است.
2- همۀ توان فکری و نظری و توان عملی برای رسیدن به آن، جهتگیری کرده تا به آن برسد.
3- هر گونه فکر و اندیشه که بر علیه آن باشد، مسدود بل ممنوع شده است. یعنی صاحب ایده قهراً و جبراً (و حتی بطور ناخودآگاه) توان اندیشۀ دیگر را ندارد.
4- بنابر این، صاحب ایده، پیشاپیش هر گونه نتایج علمی که بر علیه ایدهاش باشد را، محکوم کرده است؛ چنین شخصی در واقع تکلیف علم را پیشاپیش تعیین کرده است؛ اندیشۀ درست، علم درست فقط آن است که به ایدۀ او برسد.
بدیهی است چنین علمی، اساساً علم نیست تا ایدئولوژی را بدهد یا ندهد. و بقول امام صادق علیه السلام، این «جحود» است، علم آن است که در مسیر «تصدیق» آزاد باشد[72].
علم و اندیشه در این مسیر، لوله کشی شده و نمیتواند از آن خارج شود، اگر ره آورد علم کلاً یا در مواردی بر علیه آن ایده باشد، این علم است که محکوم میشود، نه ایده.
چنین کسی که صاحب ایده است و علم را در جهت ایدهاش لوله کشی کرده، اگر نابغهترین فرد باشد، دچار کودنی میگردد و توان درک و فهم خود را از دست میدهد که باز امام صادق علیه السلام میگوید «فهم از جنود عقل است و غباوة از جنود جهل است»[73]. غباوت یعنی «کودنی» نه «کودنی اصلی» بل «کودنی عارضی» که بر فرد با استعداد عارض میشود:
لغت: غَبَی عنه الشيئ: لم يتفطّن له: هوشمندیش به درک آن چیز نرسید.
غَبیَ الشيئ عليه: خفی عليه: برایش مخفی ماند.
غَبیَ عنه الخبر: خبر از او پنهان ماند.
یعنی مطلب از او مخفی میماند، نه اینکه استعدادش به آن نمیرسید، او اساساً جانب و جوانب دیگر را نمیبیند تا استعدادش به آن برسد یا نرسد.
بنابر این، سخن ماکس وبر و مبنای او دربارۀ چنین ایده و ایدههائی، کاملاً درست است: علم ایدئولوژی را نمیدهد.
او رابطۀ زایش ایدئولوژی از علم را، قطع نمیکند. او دو رابطۀ میان علم و ایده را انکار نمیکند:
1- هر علمی دارای هدف و دارای ایده، و برای یک نتیجه است؛ علم بدون هدف و ایده، لغو است؛ جهل گرائی است.
2- ایدۀ درست (و دستکم ایدۀ درستِ نسبی) آن است که از علم زائیده شود. نه آن که علم مجبور شود تا صورت علمی به ایده بدهد که در این صورت ایده مقدم بر علم میشود، نه علم مقدم بر ایده.
ایده و جامعه: اکنون مسئله را در صورت و ماهیت کلان، مشاهده کنیم و موضوع را از «مطلق ایده»- از ایده به هر معنی- خارج کنیم و به ایده دربارۀ جامعه، بپردازیم. زیرا این مبنای ماکس وبر، یک مبنای جامعه شناسانه است و این اصل را بعنوان جامعه شناسی مطرح کرده است گرچه یک پایگاه فلسفی نیز میشود.
او در این مبناء، نظر، سبک و روش اکثریت اندیشمندان پیش از خود (اعم از طرفداران دین و مخالفین دین) را ردّ میکند. برای اینکه مسئله را خیلی کش ندهم تنها مارکسیسم و مسیحیت را مثال میآورم. ابتدا دربارۀ مسیحیت به شرح مسئله میپردازم:
مسیحیت موجود و تحریف شده که ماکس وبر آن را میدید، یک «ایده» است. و محتوای آن اعم از محتوای انجیل و کتابهای اقماریش و نیز فرهنگ عامۀ مسیحیت، یک «ایدئولوژی» است. نه علم. یعنی آنچه در آنها آمده «مسیحیت شناسی» است. ایدئولوژی یعنی ایده شناسی. و هیچ کاری با اینکه این اصول و فروع از کدام مسیر علمی استنباط و استنتاج میشوند ندارد. و نمیتواند داشته باشد. زیرا او فقط «مسیحیت شناسی» میکند تا بداند اصول و فروع مسیحیت چیست.
و با بیان دیگر: ایدئولوژی و شناخت ایدۀ مسیحی، به سه نوع امکان دارد:
1- شناخت چیستی مسیحیت آنطور که هست، مانند هر «بوم شناسی» دیگر، بدون عطف توجه به چون و چرای آن. بویژه به چون و چرای علمی بودن یا علمی نبودن آن؛ درست بودن یا درست نبودن آن.
2- نقد مسیحیت؛ نقد علمی و نگرش علمی به آن.
خود مسیحیت این نگرش نقدیِ علمی به آن را تحریم و ممنوع کرده است[74]. زیرا مسیحیت یک ایدۀ از پیش تعیین شده، و «پیش فرض مسلّم» تلقی شده است.
3- کوشش برای فراهم آوردن توجیهات علمی برای اصول و فروع مسیحیت؛ مراکز مسیحی این کار را در دو دوره انجام دادند: «دورهای که مسیحیت را بر اساس افکار افلاطون تفسیر و توجیه کردند. سپس عصر اسکولاستیک را شروع کرده و مسیحیت را بر طبق ارسطوئیسم توجیه کردند.
زمانی که بطلان ارسطوئیسم و ماهیت خیالپردازی آن نیز مانند افلاطونیسم، روشن گشت، مراکز مسیحی از این کوشش نیز مایوس گشت و مسیحیت بدون هر پشتوانه علمی رها شد.
ماکس وبر میگوید: علم ایدئولوژی را نمیدهد، یعنی علم، مسیحیت شناسی را نمیدهد. آیا این سخن او درست نیست؟
او هرچه بود، با هر باور و اعتقادی که داشت، در این سخنش نه در مقام رد مسیحیت است و نه در مقام نقد آن، مقصود او این است که میخواهید مسیحی باشید و میخواهید نباشید، مسیحیت را به عرصۀ علم نکشانید؛ اگر آن را میپذیرید بطور متعبدانه بپذیرید و اگر نمیپذیرید یا با نگرش علمی نمیپذیرید، و یا با احساسات غیر علمی. در هر سه صورت به خودتان مربوط است.
و نتیجه این که: اگر مسیحیت را به عرصۀ علم بکشانید ابطال خواهد شد. پس علم ایدئولوژی مسیحیت را نمیدهد. میگوید: چون ما دانشجو و اهل علم و اندیشه هستیم، پس کاری با دین نداریم و آن را به پیامبران وا میگذاریم.
در اینجا باید به یک «پیش زمینه» و یک «پیش فرضی» که خود ماکس وبر به آن دچار بود، بدقت توجه کرد؛ او گمان میکرد که هر دین مانند مسیحیت است و هیچ دینی وجود ندارد که زائیده اصول علمی باشد؛ هر دینی با ماهیت «ایده» آمده و از انسانها خواسته است که آن را بپذیرند، پذیرش متعبدانه و بدون هر چون و چرائی. یا اساساً در چون و چرای آن فکر نکنند باید در جهت تایید همان ایده باشند. فکر و اندیشه یا ممنوع، و یا لوله کشی شده به سوی ایده.
و پیروان ماکس وبر توجه ندارند که او خود دچار این «پیش زمینۀ ذهنی» و مبتلا به این «پیش فرض» بود، و بالملازمه پیروان او نیز دچار «پیش زمینۀ ذهنی» شده و این «پیش فرض» او را بدون چون و چرا و بدون «استقراء علمی» میپذیرند. اینان وقتی آن پیش فرض او را میتوانند بپذیرند که به استقراء عینی و علمی در همۀ ادیان بپردازند؛ اگر پیش فرض او را مستدل و درست یافتند، آن را بپذیرند، والاّ مقلّد محض هستند، آنهم تقلید در یک پیش فرض. و متاسفانه این تقلید کور کننده امروز در محیط دانشگاهی بل در میط حوزوی ما نیز، ساری و جاری است. و بدیهی است که تقلید، بر خلاف علم بل ضد علم است.
و با عبارت دیگر: خود ماکس وبر، یک «ایده» دارد و معتقد است که «هیچ دینی علمی نیست»، فکر و اندیشه و علم را مجبور میکند که در جهت این ایده حرکت کند و دقیقاً به این سو جهتگیری کند. در حالی که خود میگوید (و درست هم میگوید) علم ایدئولوژی را نمیدهد؛ کدام علم ثابت کرده است که هر دین غیر علمی است؟ کدام استقراء به این نتیجه رسیده است؟
نیچه مسیحیت را دو نوع میبیند، مسیحیتی که عیسی آورده، و مسیحیت بعد از عیسی (مسیحیت پولسی)، میگوید «مسیحی واقعی فقط او بود که به دار کشیده شد». یعنی مسیحیت موجود تحریف شده است. چه کسی به این ادعای نیچه پاسخی علمی داده است؟ ماکس وبر ابتدا باید عدم تحریف مسیحیت را اثبات کند آنگاه اثبات کند که هر دین مانند مسیحیت ماهیت غیر علمی دارد، سپس دین را از عرصۀ علم خارج کند. و همچنین پیروانش. والاّ راه و روال، و شیوه و سبک و منطق علمی شان مصداق «از چاله در آمدن و به چاه افتادن» خواهد بود، بل فراتر از این؛ دچار «تناقض» خواهند شد و شدهاند که علمشان ایدئولوژیشان را میدهد: هیچ دینی علمی نیست.
ماکس وبر، و مارکسیسم: گفتم تنها دین مسیحیت، و مارکسیسم را مثال میآورم تا جایگاه و مراد ماکس وبر را توضیح بدهم، و در اینجا از نو یادآور میشوم که بحثمان به محور جامعه و در چشم انداز کلان است و کاری با ایدههای فردی افراد نداریم.
او مارکس و امثالش را متهم میکند که آنان ابتدا ایدهای را در نظر میگیرند سپس فکر و اندیشه علمیشان را به دنبال آن ایده به کار میگیرند؛ «جامعۀ بدون طبقه» ایدۀ مارکس بود و او میکوشید که با فکر و اندیشه و گزارههای علمی، فرا رسیدن آن ایده را در مقطعی از تاریخ، اثبات کند، و بدین منوال برای آیندۀ جامعه و تاریخ نسخه مینوشت. و این کار او علمی نیست، زیرا علم ایده دارد اما ایدئولوژی (یعنی ایده شناسی» را نمیدهد.
مارکسیسم شناسی یک چیز است، و علمی بودن مارکسیسم یک چیز دیگر. مارکسیسم شناسی مانند مسیحیت شناسی و هر ایده شناسی دیگر و بوم شناسی دیگر، میتواند یک کار علمی باشد، اما «علمی بودن ایدۀ جامعۀ بدون طبقه» موضوعی است که از عرصۀ علم خارج است. و علم این ایده شناسی را نمیدهد.
پیروان امروزی ماکس وبر، فریب خوردهاند؛ افرادی به ذهن آنان القاء کردهاند که ماکس وبر هیچ اذن ورود به تاریخ شناسی در «جامعه شناسی معطوف به آیندۀ جامعه» نمیدهد و تکیۀ افرادی مانند مارکس به مراحل تاریخی گذشته را نادرست و غیر علمی میداند. این افراد که آخرینشان پوپر بود، اصطلاح «تاریخی اندیشی» را با کاربردی غیر از آنچه ماکس وبر گفته است، به کار بردند.
هیچ کسی، بویژه هیچ فرد جامعه شناسی، نمیتواند زایش هر تحول جامعه از مرحله قبلی را انکار کند. ماکس وبر هرگز تولد هر مرحله از مراحل تاریخ از مرحلۀ قبلی را انکار نکرده است. و لذا راه امثال پوپر از راه وبر جدا میشود. و علم از مدرّج بودن و نسبی بودن، خارج شده و به «باطل بودن» سقوط میکند و شعار «علم آن است که بتوانم آن را ابطال کنم» از این میان در میآید و ارزش و اهمیت علم مطلقا از بین میرود.
ماکس وبر، تاریخی اندیشی به این معنی که «باید نقشی به ماهیت تاریخ در جامعه شناسی داد»، محکوم نمیکند، او میگوید: پیشاپیش برای جریان تاریخ یک منزلگاه مشخص تعیین نکنید، بگذارید جامعه و تاریخ راه خود را برود و خود سرانجام خود را عملاً تعیین کند. اشکال اساسی که او به مارکس و امثالش میگیرد همان «پیش فرض» است. به نظر او «جامعۀ بدون طبقه» یک «مدینۀ فاضله» و یک «آرمان شهر» است دقیقاً مانند آرمان شهر افلاطون، که پیشاپیش بطور رؤیا گونه تصویر ذهنی یافته و علم و اندیشه به سوی آن لوله کشی شده است.
او به افرادی مانند مارکس میگوید کار شما کار علمی نیست، پیامبری است، بهتر بود به جای ادعای منطق علمی مدعی نبوت میشدید. البته مراد او از پیامبری، دین و نبوت، همان است که شرح دادم.
علم و هدف: هیچ عاقلی نمیگوید که علم نباید هدفی داشته باشد، و حتی کسی نمیتواند علم را محکوم کند بر اینکه نباید هیچ آرمانی داشته باشد. اما پیروان وبر، به جائی رسیدند که به وکالت از او قیچی به دست گرفتند و علم را از گذشته و آینده بریدند و گفتند: علم نه کاری به گذشته دارد و نه به آینده، هدف علم مسائل روز است؛ رسالت علم این است که ما را به پاسخها و راهکارهای امروزمان، هدایت کند و بس.
این بینش هم دربارۀ گذشته و هم دربارۀ آینده، درست نیست:
اما دربارۀ گذشته: اولاً علم روز، زائیچۀ روند علمی گذشته است، و شناخت تاریخ، عین شناخت جامعه است. و شناخت جامعه در مراحل گذشتهاش، اولین پایگاه جامعه شناسی جامعۀ روز، است. و جامعه شناسی بدون اندیشه در تاریخ، نقض خود است. و در استنتاجات جامعه شناختی، اصل «عبرت از تاریخ» از اصول اولیه است. یعنی بر فرض اگر هیچ کاری با آیندۀ جامعه نداشته باشیم دستکم برای تبیین جامعۀ امروزی، نگرش تاریخی ضرورت دارد. و گمان نکنم هیچ کسی این حقیقت و واقعیت را انکار کند.
اما دربارۀ آینده: بدیهی است که پاسخهای علم برای مسائل امروز، و حلّ مسائل روز که هدف علم است، در ماهیت و چگونگی جامعۀ آینده کاملاً و دقیقاً دخالت دارد. بل همین حل مشکلات و مسائل روز است که در یک روند کلّی خودشان، آینده را میسازند. چه کسی میتواند این واقعیت را انکار کند؟ اساساً جامعه از آغاز پیدایشش یک جریان واحد است و این ما هستیم که آن را بطور تکّه تکّه بررسی میکنیم.
گفتار ماکس وبر یک «اتهام» است که هم ثبوت آن ممکن است و هم نفی آن؛ اگر ادعای او ثابت شود که مارکس ابتدا «جامعۀ بدون طبقه» را ایدۀ خود قرار داده و سپس به توجیهات علمی آن پرداخته، در اینصورت کار او یک کار غیر علمی است؛ یک سری افکار و اندیشههائی است که به سوی آن ایده لوله کشی شده است؛ علم او علمی است که ماموریت دارد آن ایده را به تصویر بکشاند، علم نیست «جحود» است.
اما اگر این اتهام ثابت نشود، و براستی مارکس با اندیشۀ علمی خود به «جامعه بدون طبقه» رسیده و آن را پیشاپیش فرض نکرده، در اینصورت کار او علمی است گرچه بطلان آن روشن شده باشد. باطل در آمدن یک اندیشه، غیر از غیر علمی بودن آن است.
مثلاً کسی نمیگوید که زیگموند فروید، علمی اندیش نبود، اما هر کسی میتواند بگوید اندیشه علمی او باطل از آب در آمد.
و در این میان اسلام: اگر ثابت شود که اسلام نیز مانند مسیحیت فاقد پایگاه اندیشهای، و فاقد پایگاه و خیزشگاه علمی است- همانطور که خیلی از متفکرین سنّی و شیعه چنین پنداشتند؛ و اسلام را مانند مسیحیت بر اساس افلاطونیات و ارسطوئیات تفسیر کردند- باید گفت اسلام یک «ایدۀ از پیش تعیین شده» است و اندیشه و علم باید به سوی آن لوله کشی شوند تا علم، اسلام شناسی را بدهد. و در اینصورت باید حق را به ماکس وبر داد که علم ایدئولوژی را نمیدهد. و باید هر کس که مسلمان باشد اسلام را متعبدانه و بدون علم و اندیشه بپذیرد.
اما این اسلام است که در همۀ علوم بدون استثناء، هم تعبّد را و هم تقلید را تحریم کرده است حتی در «علم فقه». توجّه کنید حتی در فقه که میگوئیم تقلید در آن واجب است.
آنچه دربارۀ فقه و احکام، «تقلید» نامیده میشود، غیر از تقلید در اندیشه و علم است. این تقلید در همۀ علوم و صنایع هست، و از آغاز پیدایش بشر عملاً و نظراً این تقلید بوده و هست. زیرا «رجوع فرد غیر متخصص به فرد متخصص»، یک حکم عقلی و عملی و نظری همۀ افراد بشر بوده و هست، در نجاری، بنائی، کشاورزی، صنایع مختلف، پزشکی، دندان سازی و… و… در همه چیز. اگر کسی از اصطلاح تقلید خوشش نمیآید، بگوید «مراجعه به متخصص» واجب است[75].
پس، در اسلام هیچ جائی برای تعبد و تقلید، و پذیرش بدون علم و تفکر، و قبول کورکورانه، وجود ندارد. خود قرآن از دست متعبدان و مقلدان جامعهها مینالد و آن را «جاهلیت» مینامد، همگان را دعوت میکند که پیش از آنکه مسلمان شوند، با اندیشه و علم پیش بروند و اگر از این طریق به اسلام رسیدند، آن را بپذیرند.
بنابر این در این روند لازم است در دو محور بحث کنیم:
1- اسلام از دست روند تعبّدی و تقلیدی افراد و جامعهها، مینالد و آن را اساس جهالت انسان میداند.
2- اسلام بعنوان یک ایده و آرمان از پیش تعیین شده، نیامده است.
محور اول: وقتی که پیامبر (صلی الله علیه و آله) اسلام را آورد، اولین مقاومت و سد راه که با آن مواجه گشت، تعبد و تلقید بود. آن سورهها از قرآن که در مکّه و قبل از هجرت نازل شدهاند، مانع و سدّ پیشروی خود را بخوبی معرّفی کردهاند:
1- «ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلينَ»[76]؛ میگفتند: ما چنین چیزی را از پدران پیشین خود نشنیدهایم.- قرآن این آیه را دربارۀ مقاومت و تکیۀ فرعونیان بر تقلید از نیاکانشان، در برابر نبوت حضرت موسی آورده. تا مقاومت تقلیدی قریش را ردّ کند.
2- «إِنَّهُمْ أَلْفَوْا آباءَهُمْ ضالِّينَ- فَهُمْ عَلى آثارِهِمْ يُهْرَعُونَ- وَ لَقَدْ ضَلَّ قَبْلَهُمْ أَكْثَرُ الْأَوَّلينَ»[77]: آنان پدران خود را در گمراهی یافتند- پس در پیروی از آنان مجدانه و با شتاب میروند- و پیش از آنان (پدرانشان) نیز اکثر گذشتگان در گمراهی بودهاند.
در این سه آیه، تقلید را یکی از دیرین ترین و تاریخی ترین مانع میشمارد، میگوید: علاوه بر اینکه تقلید از پدران مانع قریش از قبول اسلام میشود، بل در طول تاریخ نیز تقلید سد راه هدایت بوده است.
3- جالب این است که قرآن دربارۀ برخی از کافران میگوید آنان در قیامت نیز تقلیدشان را محکوم نمیکنند، بل پدرانشان را محکوم میکنند و میگویند اگر پدران ما در راه درست بودند ما نیز با تقلید از آنان راه درست را انتخاب میکردیم: «وَ إِنْ كانُوا لَيَقُولُونَ- لَوْ أَنَّ عِنْدَنا ذِكْراً مِنَ الْأَوَّلينَ- لَكُنَّا عِبادَ اللَّهِ الْمُخْلَصينَ- فَكَفَرُوا بِهِ فَسَوْفَ يَعْلَمُونَ»[78]: آنان پیوسته میگویند:- اگر پیامی از پیشینیان داشتیم- ما نیز از بندگان خالص خدا میشدیم- پس با این بینش بر قرآن کافر شدند.
4- «ما سَمِعْنا بِهذا في آبائِنَا الْأَوَّلين»[79]: مشرکان میگویند: این (پیامها) را از پدران گذشتۀمان نشنیدهایم (و لذا نمیپذیریم).
5- «ما سَمِعْنا بِهذا فِي الْمِلَّةِ الْآخِرَةِ إِنْ هذا إِلاَّ اخْتِلاقٌ»[80]: ما چنین چیزی در آئین اخیر (پدران که به ما رسیده) نشنیدهایم، و نیست این مگر یک آئین ساختگی. و آیههای دیگر.
و دربارۀ تعبّد و پذیرش بدون علم:
1- «وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ»[81]: از آنچه به آن علم نداری پیروی مکن.
2- «قَدْ خَسِرَ الَّذينَ قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهاً بِغَيْرِ عِلْمٍ..»[82]: آنان که فرزندان خود را کشتند رفتارشان غیر علمی و خسران بود[83]…
3- «وَ إِنْ جاهَداكَ لِتُشْرِكَ بي ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلا تُطِعْهُما»[84]: اگر پدر و مادرت بکوشند که تو پرستش کنی غیر از من (خدا) را؛ چیزی که به آن علم نداری، پس از آنان پیروی مکن.
و آیههای فراوان که پیروی متعبدانه و عمل متعبدانۀ بدون علم را بشدت نکوهش کردهاند؛ تعبد و عمل بدون علم را سدّ راه اسلام دانستهاند.
اما علمی بودن خود قرآن: قرآن مدعی مقام «تبیان کل شیئ» است[85]، یکی از اسامی قرآن «بیان» است[86] و دیگری «مبین»[87]، و عنوان آیههایش «بیّنات»[88] است. خود پیامبر و آل (صلی الله علیهم) «تبیان این تبیان کل شیئ»[89] هستند. پس مکتب قرآن و اهل بیت، تبیان اندر تبیان و علم اندر علم است. قرآن غیر از انجیل[90]، و اسلام غیر از مسیحیت است.
اما بلائی که کابالیسم بر سر اسلام آورد، کاری کرد که قرآن را در یک جوالی گذاشتند و سر آن را با جوالدوز دوختند، تفسیرهائی بر آن آوردند که انبان خرافات و خیالپردازی هستند. درِ بیت اهل بیت بسته شد؛ هر جاهلی مانند قتاده، سدّی، عکرمۀ ناصبی و… و… مفسر قرآن شدند که مبدأ همۀ شان تمیم داری کابالیست بود[91].
ما هم امروز که میتوانیم کار عمیق و ارزنده بکنیم، چندان کاری نمیکنیم، بل در حوزه علمیۀ ما کتابی نوشته شد و «دین علمی» را رد کرد، دین کجا و علم کجا؟-؟(!!!). به جای شرح علوم قرآن و اهل بیت، ذهنهای پر استعداد را به ارسطوئیات و بودائیات بر گماشتیم که اسلام را مانند مسیحیت گاهی بر بینش ایده آلیسم افلاطون و گاهی بر طبق ذهن گرائی ارسطو، و گاهی با تلفیقی از هر دو، و…، بیان کنند.
باید فریاد کشید، باید نالید، باید پرخاش کرد، و اگر شجاعتی بود باید غرّید. باید با پتک سنگینی بر این یخ ضخیم فکری کوبید تا درهم شکند، باید خروشید تا چنگالهای نفوذی کابالیسم از عرصه خارج شود، باید این حصار جهل و نادانی درهم شکسته شود تا آفتاب علوم قرآن (کیهان شناسی، فیزیک، نطفه شناسی، زیست شناسی و تعریف حیات، تحولات جانداران، و آفرینش ویژۀ انسان، و…، دیگر علوم تجربی) بر ما بتابد.
و نیز انسان شناسی، روان شناسی، جامعه شناسی و منشأ آن، شناخت تاریخ و محرک آن، ریشههای اخلاق (هنجار و ناهنجار) در کانون وجودی انسان، منشأ باید و نبایدها (تکلیف) در کانون انسان، تقدم حقوق یا تکلیف، و…، و همۀ رشتههای علوم انسانی مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) از زیر اینهمه رسوبات کابالیسم، به در آید و تبیان بودنش روشن شود.
میگوید: مگر قرآن کیهان شناسی هم دارد؟! مگر کیهان شناسی قرآن همان کیهان شناسی باطل شدۀ بطلمیوس و هیئت باطل شده ارسطو نیست؟! مگر قرآن سر و کاری با فیزیک هم دارد؟! قرآن کجا و نطفه شناسی کجا؟! و…، آن دیگری میگوید: مگر قرآن انسان شناسی هم دارد؟! جامعه شناسی کجا و قرآن کجا؟؟! و…
این گویندگان، حق دارند؛ ما هنوز اندر خم زلف معشوقه، با خدا نرد عشق میبازیم، اهل بیت را مرخص کرده و وارث بودیسم معبد نوبهار و معبد بهارستان بودائی هستیم، اگر روشنفکریمان گل کند به اباطیل ارسطو (که دنیا به باطل بودن آن ایمان دارد) افتخار میکنیم، آیا بدبخت تر و خیره سر تر از ما (امثال خودم را میگویم) یافت میشود؟ وای بر ما: ماکس وبر و وبریستها کاملاً حق دارند اسلام را مانند مسیحیت یک ایدۀ غیر علمی بدانند، وقتی که خودمان این نگرش را داریم چه گلهای میتوان از دیگران داشت.
شعار نمیدهم، سخن احساساتی نمیگویم- گرچه هر سخن اصیل برای جاهلان مصداق شعار و کلام احساساتی است- در هر کتابم و در هر مقالهام قطرهای از علوم قرآن و اهل بیت را شرح دادهام و گوشههائی از این «تبیان اندر تبیان»، «علم اندر علم» را نشان دادهام. اما دست تنها تا کجا میتواند مؤثر باشد، فریاد یک قلم منزوی تا کجا میرسد. لیکن از تأثیرات کار خودم راضی هستم و الحمد لله.
امام باقر علیه السلام به سلمه بن کهیل و حکم بن عتیبه- دو دانشمند نامدار عصر خود- گفت: «شَرِّقَا وَ غَرِّبَا فَلَا تَجِدَانِ عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ»[92]: به مشرق بروید، به مغرب بروید، علم صحیحی نمییابید مگر چیزی که از نزد ما اهل بیت آمده باشد[93].
فلان استاد حوزۀ ما میگوید: مراد امام باقر همۀ علوم نیست، مقصودش علومی است که به دین مربوط است.
شگفتا! با چه صراحتی جدائی دین از علوم را اعلام میکند!؟! «تبیان کل شیئ» یعنی «تبیان برخی از اشیاء»!!!
استاد دیگر میگوید: مقصود از «تبیان کل شیئ» به قدر نیاز و فهم ما است.
این سخن درست است و انسان به قدر فهم خود میفهمد، اما این حضرت استاد هرگز بدون «پیش فرضهای ارسطوئی» به سراغ قرآن و اهل بیت نرفته تا به قدر فهم و استعداد خود چیزی از آن را بفهمد.
بگذاریم و بگذریم، درد عمیق و گرفتاری انبوه است.
تکملهای بر بحث تقلید: گفته شد مراد از اصطلاح «تقلید» در احکام عملیۀ فقهی، «مراجعه به متخصص» است که هر فرد غیر متخصص در هر علمی و در هر صنعتی و در هر کاری باید به متخصص مراجعه کند. و این حکم عقل و قانون و قاعدۀ همه جائی در طول تاریخ است. کسی که از اصطلاح تقلید در احکام فقهی خوشش نمیآید، بگوید: مراجعه به متخصص.
شگفت است؛ کسانی نا پخته و بی معلومات، در حدی که توان فهم معنای این اصطلاح را ندارند، غوغاهائی بر علیه تقلید و مرجعیت شیعه به راه انداختند: مگر ما میمون هستیم که تقلید کنیم (!).
به این حضرات باید گفت: مگر شما میمون هستید که در امور پزشکی از نظر پزشک متخصص تقلید میکنید؟ یا از نظر معمار در خانه سازی، یا از نظر مهندس در راه و ساختمان، یا از نظر متخصصان دیگر در موضوعات دیگر.
اما در این میان نکتهای باقی مانده باید توضیح داده شود، و آن این پرسش است: اگر اسلام با پذیرش تعبدی و تقلیدی و بدون دلیل علمی، مخالف است و آن را نکوهش و رد میکند، پس چرا همان فقیهان که در احکام متخصص میشوند، مجبور هستند که در تحصیل احکام با آیه و حدیث برخورد متعبدانه داشته باشند؟
میدانیم که فقهاء سخن شارع را دربارۀ احکام عملیه باید متعبدانه بپذیرند و آنها را بدون چون و چرا ملاک تعیین احکام قرار دهند. شارع میگوید خون نجس است، فقیه حق ندارد بگوید: چرا نجس است و چرا باید از خون پرهیز شود؟
پاسخ: فقیه بعنوان فقیه، مسؤلیت حکمت و چرائی احکام را ندارد. همانطور که یک حقوق دان، یک وکیل دعاوی، یک قاضی در هر جامعهای با قوانین مصوب پارلمان، بر خورد متعبدانه دارد و مسؤلیت حکمت و چرائی آن مصوبه را ندارد.
اما همان فقیه، نه بعنوان فقیه، بل در مقام «اسلام شناسی» اگر توانش را داشته باشد میتواند وارد حکمت احکام و چرائی آنها شود و پاسخ سؤالات خود را در این باب، از قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) بگیرد، و مجهولات خود را در این باب نیز از «تبیانِ تبیان کل شیئ» حلّ کند.
در اسلام در هیچ موردی جائی برای پذیرش متعبدانه و مقلّدانه، وجود ندارد، اینکه شنیدهاید: «در فروع دین تقلید هست اما در اصول دین تقلید جایز نیست» از دو جمله تشکیل یافته است؛ معنای جملۀ اول یعنی «در فروع دین تقلید هست» را توضیح دادم. اما جملۀ دوم یعنی «در اصول دین تقلید جایز نیست» یک پیام عظیم و سازنده دارد.
اولا: اصطلاح اصول دین، دو کاربرد دارد: کاربرد اول در تقابل با احکام عملیه فقهی است. اصول دین در این کاربرد یعنی همۀ علوم (اعم از تجربی و انسانی) غیر از احکام عملیۀ فقهی. هر مسئلهای که به فقه مربوط نباشد به اصول دین مربوط است و در دایرۀ اصول دین قرار میگیرد. در قرآن از حدود 6666 آیه تنها حدود 400 آیه دربارۀ احکام فقهی آمده، و بقیۀ قرآن همگی در علوم غیر فقهی است. و همان 400 آیۀ فقهی نیز کلّی است و جزئیات شان باید توسط پیامبر و آل (صلوات الله علیهم) بیان شود. مثلاً «السَّارِقُ وَ السَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُما»[94] یک پیام کلی دارد و شرح نمیدهد که در چه نوع سرقت باید دست دزد قطع شود؟ حرز را شکسته، دیواری را برای دزدی سوراخ کرده؟ از دیوار مردم بالا رفته؟ از خیابان و معبر عمومی سرقت کرده؟ با اذن صاحب خانه آمده سپس دزدی کرده؟ ارزش مالی مسروقه چقدر بوده؟ و دهها پرسش دیگر که هر کدام حکم ویژه خود را دارد و هر کدام مجازات مخصوص خود را.
وانگهی وقتی حاکمیت میتواند دست دزد را در صورتی که همۀ شرایط قطع را دارد، قطع کند که خود حاکمیت به وظیفۀ خودش عمل کرده باشد، از حقوق اولیه هر شهروند است که گرسنه نماند، فاقد سر پناه نباشد، اگر تحرک شهوی شدید دارد بی همسر نباشد. فاقد لباس نباشد. این چهار حق، حقوق هر کسی است در گردن حاکمیت. اگر فردی در اثر عدم توجه حاکمیت در این چهار مورد، دچار اضطرار شود و مرتکب خلاف گردد، حاکمیت نمیتواند او را مجازات کند، بل این خود حاکمیت است که باید مجازات شود.
تنها 400 آیه در قرآن دربارۀ احکام آمده، آنهم در قالب کلّی که شرح آنها به عهده پیامبر و آل (صلوات الله علیهم) گذاشته شده، اینهمه بقیۀ آیات قرآن در چه چیز بحث میکنند؟ اگر پاسخ این پرسش را در متون تفسیری جستجو کنید خواهید دید که اکثریت آیات را به اخلاق آنهم اخلاق پندی محض تفسیر کردهاند. احادیث اهل بیت به محور آیات، در قفسهها مانده و خاک میخورد، و متون تفسیری به تمیم داری کابالیست و امثالش، و نیز به ارسطوئیات و بودیسم میرسد، برای هر آیهای یک معنی غیر اهل بیتی درست کردهاند. البته گاهی هم که هوس کردند به حدیثهای اهل بیت سری هم زدهاند لیکن حدیثها را نیز در جهت غیر علمی تفسیر کردهاند.
در این کاربرد از اصطلاح «اصول دین» تقلید واجب نیست، هر کسی میتواند خود به نظر خود عمل کند، آزمایش کند، استقراء علمی کند. یعنی در این عرصه رجوع به متخصص در حدی ضرورت ندارد که بگوئیم عمل شخص باطل یا حرام است، و او گناهکار است. مگر اینکه عدم رجوع به متخصص خطر جانی یا تضییع مال را بهمراه داشته باشد.
توجه: در این کاربرد، تقلید و مراجعه به متخصص، واجب نیست.
اما در کاربرد دوم تقلید و مراجعه به متخصص جایزنیست و حرام و گناه بزرگ است. مراد از «اصول دین» در کاربرد دوم عبارت است از اعتقاد به اصول پنجگانه، یعنی توحید، عدل، نبوت، امامت و معاد.
هر کس باید بقدر توان و استعداد خود در این اصول پنجگانه، به اعتقاد برسد. کسی حق ندارد بگوید من به توحید عقیده دارم چون فلان عالم یا فلان دانشمند به آن معتقد است. و نیز کسی نمیتواند بگوید من مسلمان و شیعه هستم چون والدین یا محیط زندگیم به آن معتقد است.
در این کاربرد مراد از «اصول دین»، «اصولِ اصول دین» است که پنج اصل است، نه همۀ عرصۀ علوم غیر از علم فقه.
آیا چنین دینی یک «پیش فرض» است؟ یک «ایدۀ از پیش تعیین شده» است تا گفته شود که «علم ایدئولوژی را نمیدهد»؟ یا این دین خود علم است؟
درست است؛ اسلام نیز مدینه فاضله و «آرمان شهر» دارد. اما این آرمان شهر، بر اساس تحلیلهای علمی،- علمی تجربی و استقرائی در روند علوم تجربی و انسانی- استوار است.
همانطور که امروز روند علوم تجربی و انسانی بخوبی نشان داده و ثابت کرده که جامعۀ جهانی به سوی «دهکدۀ جهانی» میرود، آیا این یک «ایدۀ پیش فرض» است؟ کتابهای افرادی مثل آلوین تافلر علمی است اما تبیینهای ائمّه طاهرین علمی نیست و فقط بعنوان ایده است؟ بلی من اعتراف میکنم: اگر مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) همین است که ما معرفی کردهایم- بویژه در متون تفسیری- در ایده بودن چندان فرقی با مسیحیت ندارد.
پس روی سخن من با آن کس که تحصیل کردۀ دانشگاه (مثلاً) سوربن است، نیست بل با خودمان است. تا ما آب گوارای مکتب را به ذائقۀ جوانان و اهل تحصیل و علم نرسانیم، آنان با همان دید به مکتب ما نگاه خواهند کرد که ماکس وبر و پیروانش به مسیحیت و به هر دین مینگرند. و در این نگرش هرگز خطا کار یا مقصّر نخواهند بود.
مثال بارز مسئله، ایدۀ شیطان است
برای اینکه مسئله کاملاً روشن شود و هیچ گوشه مبهمی در آن نماند، یک مثال بارز میآورم تا کاملاً معلوم شود که شعار «علم ایدئولوژی را نمیدهد» در کدام معنی درست است:
ابلیس ایده دارد، ایدهاش «منحرف کردن انسانها از زندگی انسانی» است. علم نه تنها این ایده را نمیدهد بل ضد آن است. شیطان پیشاپیش راه و راهکارهای خود را تعیین کرده است و هیچ نوع منطق، استدلال، تبیین و مناظرۀ علمی را نمیپذیرد، همۀ دانشمندان جهان کل دانش را در برابر او بریزند سودی ندارد و او از ایدۀ خود بر نمیگردد.
اما ابلیس میکوشد علم را در خدمت ایدۀ خود بگیرد، و در این کارش در طول تاریخ نیز موفق بوده و تا حدّ استخدام علم برای ساختن بمبهای اتمی و دیگر سلاحهای کشار جمعی، پیش رفته است.
بنابر این هر ایدهای که پیشاپیش تعیین شود سپس علم را در خدمت آن ایدۀ تعیین شده، به خدمت بگیرد، بیتردید با ایدۀ ابلیسی سنخیت دارد، و با هر نسبتی که از این سنخیت برخودار باشد، به همان نسبت ابلیسی خواهد بود. و علمی که چنین ایدئولوژی را بدهد، علم نیست ضد علم است که در ادبیات قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) این علم «جهل» نامیده شده.
در این ادبیات دو لفظ «جهل» هر کدام با معنائی غیر از دیگری آمده است:
1- جهل به معنای یک «امر عدمی» یعنی «عدم العلم».
2- جهل به معنای یک «امر وجودی»، نه عدمی؛ یعنی چیزی که هست و وجود دارد اما علم نیست.
مثلاً در آیه 17 سورۀ نساء میگوید: «إِنَّمَا التَّوْبَةُ عَلَى اللَّهِ لِلَّذينَ يَعْمَلُونَ السُّوءَ بِجَهالَةٍ»: پذیرش توبه بر خداوند، فقط دربارۀ کسانی است که از روی جهل کار بدی را انجام دهند.
در حالی که اساساً اگر کسی در اثر جهالت عمل بدی را مرتکب شود، گناه نکرده است تا نیازمند توبه باشد، و این یکی از اصول مسلّم در اسلام است و پایۀ آن نیز حدیث معروف به «حدیث رفع» است[95].
بنابر این، مراد از «بجهالة» در آیه «عدم العلم» نیست. یک امر وجودی است. در حدیث «جنود عقل و جنود جهل»[96]، امام صادق علیه السلام، جهل به معنی «عدم العلم» را از جنود این جهل میشمارد. نام دیگر این جهل در ادبیات قرآن و اهل بیت، «هوی= هوس» است.
علمی که در خدمت ایدۀ از پیش تعیین شده، و «پیشاپیش مفروض شده»، باشد، علم نیست، بل هوی و هوس است، یعنی جهل است در برابر عقل، نه جهل است در برابر علم.
ماکس وبر کلّی گوئی کرده؛ چیزی به ذهنش رسیده اما توان شکافتن آن را نداشته، امروز هم طرفداران شعار او کلی گوئی میکنند. شعار «علم ایدئولوژی را نمیدهد» در صورتی که به شرح رفت، درست است. بل باید گفت: اگر علم چنین ایدئولوژی را بدهد اولاً: علم نیست، جهل است. و ثانیاً: ابلیسی است نه انسانی.
پایان خطابۀ دوم
خطابۀ سوم
شناسائی روح فطرت از بیان و تبیین قرآن و اهل بیت علیهم السلام
آنچه در خطابه و سخنرائی اول گذشت، همگی بر اساس «تعدد روح در وجود انسان» بود. بویژه در صدد توضیح علمی این اصل بودیم که: آنچه انسان شناسی غربی آن را «قراردادی» میداند همگی حقیقی، واقعی و غیر قراردادی هستند، غربیان و همۀ بشر، روح غریزه را بخوبی میشناسند لیکن از وجود روح فطرت غافل هستند و چون خیلی از ذاتیات انسان را همسو با غریزه نمیبینند بل ضد غریزه میبینند، آنها را غیر حقیقی و غیر واقعی که در واقعیت ذات انسان جای ندارد، تلقی میکنند.
منشأ این غفلت: این غفلت منشأ روان شناختی دارد؛ هر کسی که میخواهد افرادی را شمارش کند میگوید: یکنفر، دو نفر، سه نفر و…، و در نظر ظاهری و عامیانه، هر نفر و هر کس، یعنی یک شخص و یک شخصیت. و اگر انسان را دارای دو روح بداند باید هر یک نفر را دو نفر بشمارد. و همچنین وقتی که خودش را مینگرد یک فرد واحد با شخصیت واحد میبیند، چگونه خودش را دو نفر، یا با دو شخصیت بداند.
اما همین شخص بطور کاملاً ملموس و بطور تجربه آنهم تجربۀ دائمی، در درون خودش یک کشمکش میبیند؛ کشمکش دو نیرو، دو انگیزش، یا هر چه میخواهید بنامید مهم این است که هر کس در درون خودش یک «دوگانگی» میبیند. و اساساً عمر بشر یعنی جریان این کشمکش از هنگامی که خودش را درک میکند تا روز مرگش «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في كَبَدٍ»[97]: حقّا که انسان را در «درگیری» آفریدیم. انسان همیشه در درون خود با خویشتن خویش درگیر است[98]. دو نفس، دو روح در درون دارد: «نفس لوّامه= روح منتقد» و «نفس امّاره= روح وادار کننده بدون قاعده و قانون». اما هر انسان در عین دوگانگی روح در درون، دارای فقط یک «شخصیت» است.
چیستی روح: روح چیست؟ اصل وجود روح قابل انکار نیست و کسی آن را انکار نکرده است؛ پیکر سنگین فیل وقتی که زنده است به راحتی در حرکت و انتقال است، وقتی که روح از پیکرش خارج میشود یک جرثقیل قوی لازم است تا آن را جابهجا کند. و آثار روح در گیاه، حیوان و انسان از مسلمات بدیهی است خواه آن را با لفظ عربی روح بنامیم و خواه با کلمه فارسی روان، و یا به هر لفظی که نامیده شود.
اما چیستی روح:
کلمۀ «چیست» و مفهوم آن، و نیز هر پاسخی که در برابر هر لفظ «چیست» داده شود، از مفاهیم عرصۀ «علم» است و کاربرد آن به قلمرو علم مربوط است. اما در این جهان چیزهائی هستند که از موضوع علم و از قلمرو علم، خارج هستند.
قرآن پدیدههای هستی و نیز کارهای خدا را به دو نوع تقسیم میکند: «لَهُ الْخَلْقُ وَ الْأَمْر»[99]، خدا کار خلقی دارد و کار امری.
پدیده اَمری و کار امری:
- زمانی بود که زمان هم نبود؛ «كان الله و لم يكن معه شيء»[100]: خدا بود و هیچ چیزی با او نبود که خدا جهان را آفرید. آن پدیدۀ اولیه جهان را از چه چیز آفرید؟ از عدم؟ که عدم، عدم است و نمیشود چیزی از آن آفریده شود. از یک شیئ موجود دیگر؟ در این صورت آن شیئ قبلاً وجود داشته. از وجود مقدس خودش؟ (که ارسطوئیان به همین باور دارند و پدیدۀ اولیه را «صادر شده از وجود خود خدا» میدانند) و این لازم گرفته که وجود خدا تجزیه شود و هر متجزّی مرکب است، و خدا مرکب نمیشود.
قرآن میگوید: آن پدیدۀ اولیه از هیچ چیز آفریده نشده بل با «اَمر»: امر خدا «ایجاد» شده است. نه از عدم و نه از یک شیئ موجود، بل با امر «کن فیکن» ایجاد شده است. آنهمه آیات متعدد که دربارۀ «کن فیکن» آمده است.
فعل اَمری خدا «از» ندارد. حرف «از» در فعل خلقی خدا و در پدیدههای خلقی کاربرد دارد.
پدیدۀ خلقی و کار خلقی:
- این نوع فعل خدا خلق کردن است؛ یعنی پدید آوردن اشیاء از همدیگر؛ پدید آوردن چیزی از چیز سابق. اینجاست که جائی برای «از» هست؛ درخت زردآلو را از هستۀ زردآلو، و…، برود تا تک یاختهایهای اولیه.
و این عرصۀ علم است؛ علم یعنی «علّت شناسی» و شناخت اشیاء در بستر قانون علت و معلول. و هر علتی سابق و مقدم بر معلول خود است؛ هر معلول از علتی که قبلاً وجود داشته به وجود میآید.
اما پدیدههای اَمری هیچ علّتی ندارند فقط با «اَمر» به وجود میآیند و موضوعاً از عرصه و قلمرو علم خارج هستند. انسان و علم انسان هرگز چگونگی پیدایش آن پدیدۀ اولیه کائنات را، نخواهد فهمید. و اگر کسی آن را بفهمد و چگونگی آن را درک کند (نعوذ بالله) خودش خدا میشود. و این است بزرگترین فرق خدا و انسان.
پرسش از اینکه «روح چیست؟» پاسخی ندارد مگر اینکه «روح از پدیدههای اَمری است نه از پدیدههای خلقی». و انسان همین را هم میفهمد و هم درک میکند که روح یک پدیدۀ خلقی نیست. «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي»[101]. روح معلول یک علت نیست که قابل شناخت و تحلیل علمی باشد. و لذا علم هر چه پیش برود و توسعه یابد، راهی به شناخت روح ندارد. و چیزی بنام «حیات» و چیستی آن از حیطۀ علم خارج است. همانطور که علم راهی به شناخت آن پدیدۀ اولیۀ کائنات ندارد و نخواهد داشت.
و نیز: علم به ماهیت و چگونگی «معجزه» راهی ندارد؛ آتش سوزان حضرت ابراهیم را نسوزانید، زیرا «قُلْنا يا نارُ كُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهيمَ»[102] که امر «کونی» آمد و جریان علّت و معلول را در آن آتش به ترمز کشانید.
در ادبیات قرآن و اهل بیت علیهم السلام، کارهای امری خدا «قضاء» و کارهای خلقی خدا «قَدَر» نامیده شده که این مسئلۀ بس مهم و بشدت پیچیده را در حدودی از «طاقة البشريه» در کتاب «دو دست خدا» شرح دادهام.
چیستی شخصیت:
از چگونگی تعامل و چگونگی برآیند دو روح، فرآیندی حاصل میشود که نامش «شخصیت» است. شخصیت نه روح غریزه است و نه روح فطرت، بل محصول چگونگی فعالیت آن دو، و چگونگی تاثیر آن دو بر همدیگر است. و اینجاست که یکی دیگر از خلاءها و نقصهای اساسی انسان شناسی غربی (و علوم انسانی مبتنی بر آن)، شناخته میشود که لوبیای شخصیت انسان را تک لپهای میبیند.
اگر در تعامل و تعاطی میان دو روح، جانب غریزه قوی تر و مسلط باشد، شخصیت به همان میزان شخصیت غریزی خواهد بود، و اگر جانب فطرت قوی تر باشد، شخصیت به همان مقدار فطری خواهد بود.
قرآن به فرایند این تعامل و تعاطی، که ما به آن «شخصیت» میگوئیم، «شاکله» میگوید: «كُلٌّ يَعْمَلُ عَلى شاكِلَتِهِ»[103]: هر کسی بر طبق شاکلۀ خود عمل میکند. شخصیت چیزی است که چگونگی تعامل دو روح به آن شکل و ماهیت میدهد.
یکی از کاربردهای لفظ «نفس» در قرآن، همین «شخصیت» است: «وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْراهيمَ إِلاَّ مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ»[104]: و کیست که از آئین ابراهیم رویگردان شود مگر کسی که نفس خود را خوار کرده باشد.
لغت: سَفِهَ نفسَهُ: اذلّها و استخفّ بها: نفس خود را خوار و سبک کرد.
خوار بودن و یا سبک بودن از مقولههای شخصیتی است.
و «مَثَلُ الَّذينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ تَثْبيتاً مِنْ أَنْفُسِهِم»[105]: آنان که اموال خود را برای رضای خدا و برای تثبیت شخصیت خودشان، انفاق میکنند. و «فَلا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقى»[106]: به ستایش شخصیت خود نپردازید، خداوند دانا تر است بر کسی که متقی است. و «حَتَّى إِذا ضاقَتْ عَلَيْهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَيْهِمْ أَنْفُسُهُم»[107]: تا حدّی که زمین با همۀ وسعتش بر آنان تنگ شد، و نفسشان (شخصیت شان) نیز برایشان تنگ گشت. و «أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذينَ يُزَكُّونَ أَنْفُسَهُم»[108]: آیا نمیبینی آنان را که نفس (شخصیت) خود را ستایش میکنند.
اکنون که سخن از کاربرد لفظ «نفس» در قرآن آمد، بهتر است کاربردهای متعدد و مختلف این کلمه را در قرآن بررسی کنیم:
لفظ نفس و مشتقات آن در قرآن، بیش از 340 مورد آمده است با هفت کاربرد مشخص:
1- نفس به معنی «شخصیت درونی انسان» که آثارش را به بیرون بروز میدهد: بشرحی که تا کنون بیان شد و آیهها را خواندیم.
2- نفس یعنی روح غریزه: «وَ ما أُبَرِّئُ نَفْسي إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ»[109]. «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى»[110]. و «فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخيه»[111]: نفس قابیل او را بر کشتن هابیل ترغیب کرد. و «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ وَ نَعْلَمُ ما تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ»[112]. و آیههای دیگر.
3- نفس یعنی روح فطرت: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها- فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»[113]: سوگند به نفس و به خدائی که آن را تسویه کرد. (متعادل آفریده)- و بد گرائی و نیک گرائی را به او فهمانیده است. در آیه دوم سورۀ قیامت نیز به خود این روح سوگند یاد کرده: «وَ لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ»: نه، سوگند به نفس منتقد. اما در اینجا هم به خود این روح و هم به خدا که آن را آفریده سوگند یاد میکند.
میگویند: در قرآن آیهای که خداوند به خودش آفرین گفته است آیه «فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقين»[114] است، میخواهم بگویم آفرینی که در آیه «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها» است خیلی بالاتر از آیه «فتبارک» است. زیرا ظاهراً تنها آیه است که خداوند به خودِ خودش سوگند یاد میکند. در همه جا به مصادیق و مظاهر قدرت خود سوگند یاد کرده اما در این آیه به خودِ خودش نیز سوگند یاد کرده است. در ادامه میگوید: «قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاها»: حقّا که رستگار شد آن که این روح را پرورانید و رشد و نمو داد.
لغت میگوید: زَکَی الزّرعُ: نما: زرع نموّ یافت.
و: زَکَّی الزّرعَ: نما و زاد: زرع نموّ کرده و رشد یافت.
ادامه میدهد: «وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسَّاها»: حقا که مغبون گشت کسی که این نفس را (پایمال و) دفن کرد. این «دَسَّا» همان است که در اصطلاح روان شناسی به آن «سرکوب کردن» گفته میشود؛ روح فطرت توسط روح غریزه سرکوب شده و اقتضاها و انگیزشهای آن، زیر رسوبات غریزه گرائی مدفون شود.
در آیه «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوَّاها» یک نکته ادبی مهم و تعیین کننده وجود دارد و آن «تنوین» است که نفرمود «و النفس»، فرمود «وَ نَفْسٍ»؛ با «تنوین وحدت» آورده؛ یعنی سوگند به آن «تک نفس» که یکی از دو نفس است، نه هر دو نفس یکجا، و نه نفس به معنی شخصیت حاصل از تعامل دو روح.
ویژگی نفس غریزه: روح غریزه سرکوبگر است؛ میکوشد تا جائی که بتواند روح فطرت را سرکوب کرده و آن را در درون انسان از کار باز دارد و مدفونش کند. و به «هوی= هوس» خود عمل کند. غریزه کور است و کور کورانه عمل میکند؛ نیاز خود را میخواهد به هر صورت و با هر طریق و با هر ماهیتی.
ویژگی نفس فطرت: این روح کور کورانه عمل نمیکند؛ توان تشخیص دارد که «فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها»، شناخت خوب و بد، هنجار و ناهنجار، به این روح الهام شده است که در آیه دیگر میفرماید: «بَلِ الْإِنْسانُ عَلى نَفْسِهِ بَصيرَةٌ- وَ لَوْ أَلْقى مَعاذيرَهُ»[115]، انسان به کردارهای خود دانا است گرچه به توجیه اعمال خود برای خود بپردازد و عذر تراشی کند.
ویژگی دیگر نفس فطرت این است که هرگز در صدد سرکوبی نفس غریزه نیست زیرا میداند که غرایز برای انسان لازم است و ضرورت دارد و اگر آن را سرکوب کند مصداق «فجور» میشود، بل فقط میکوشد که نفس غریزه را مدیریت کند. و در خطابۀ قبلی گفتم که معنی تقوی فقط یک جمله است: مدیریت روح غریزه توسط روح فطرت.
4- نفس به معنی مجموع طبیعی دو روح: یعنی مجموع متعامل و متعاطی دو روح. و با بیان دیگر: مراد از این نفس همان معنی «انسان» است؛ انسان یعنی موجودی که در درونش دو روح متعامل و متعاطی کار میکنند.
و در یک مثال: به یک لپۀ لوبیا میشود گفت لوبیا است یعنی لپۀ نخود نیست، و به هر دو لپۀ لوبیا که با هم هستند و در درون پوست جای دارند نیز لوبیا گفته میشود. از این چهار کاربرد که بیان شد؛ کاربرد دوم و سوم هر کدام یک لپه را در نظر دارند، و کاربرد اول و چهارم هر دو را در کنار هم.
بدیهی است که این کاربرد چهارم نفس بطور «بالقوه» است و کاری با فعلیت هر کدام از نفس غریزه و نفس فطرت ندارد، و با صرفنظر از چگونگی فعلیتشان در نظر گرفته میشود. نمونه آیات در این کاربرد:
«لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها»[116]. و «لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها»[117]. و «إِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمَّا عَلَيْها حافِظٌ»[118]. و «لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاَّ عَلَيْها»[119] و آیههای دیگر.
5- نفس به معنی قلب، دل، خاطر: «إِلاَّ حاجَةً في نَفْسِ يَعْقُوب»[120]: مگر نیازی که حضرت یعقوب آن را در دل داشت. و «وَ اذْكُرْ رَبَّكَ في نَفْسِكَ تَضَرُّعاً»[121]: و یاد کن خدایت را در قلب و خاطرت. و «وَ تُخْفي في نَفْسِكَ مَا اللَّهُ مُبْديهِ»[122] و آیههای دیگر.
6- نفس به معنی «خود»: «فَلَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَك»[123]: گویا تو خودت را هلاک میکنی. و «وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَهُ»[124]. و «وَ مَنْ يَتَعَدَّ حُدُودَ اللَّهِ فَقَدْ ظَلَمَ نَفْسَه»[125]. و آیههای دیگر.
7- نفس به معنی کس، شخص، نفر: «مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَميعاً»[126]: هر کس یک نفر را (بدون اینکه مرتکب قتل یک نفر دیگر باشد یا فسادی در زمین کرده باشد) بکشد گوئی همۀ مردم را کشته است. و «أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّة»[127]: آیا یک شخص بی گناه را کشتی؟!. و «قالَ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْساً»[128]: پروردگارا، من کسی از آنان را کشتهام.
صریحترین و قاطعترین آیه
در قرآن- آیه 42 سورۀ زمر- بحدی به دوگانگی و تعدد روح در وجود انسان نصّ کرده است که هیچ جای تاویل و توجیه را باقی نگذاشته است: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ في مَنامِها فَيُمْسِكُ الَّتي قَضى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَ يُرْسِلُ الْأُخْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ في ذلِكَ لَآياتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ»: خداوند روحها را به هنگام مرگ بر میگیرد، و نیز روحهائی را به هنگام خواب بر میگیرد سپس روح آن عدّه (از خوابیدهها) را که امر مرگشان صادر شده نگه میدارد و روح دیگری را (که باید زنده بماند) باز میگرداند تا مدت معین. در این موضوع نشانههای روشنی هست برای کسانی که اندیشمند هستند.
هنگام خواب، روح فطرت از بدن قبض شده و میرود، اما روح غریزه در بدن میماند کار خودش را هم میکند حتی گاهی بدلیل گرسنگی و امثال آن از غرایز دیگر، شخص را از خواب بیدار میکند.
در سال هفتادوسه که در حوزۀ علمیه شهر ری بودم، جوانی از بازاریان تهران توسط یکی از دوستان، وقت میخواست که بیاید و مسئلۀ مهمی را در میان بگذارد. روزی آمد و گفت: مشکلی برایم پیش آمده؛ گاهی نمیتوانم از خواب بیدار شوم و بشدت دچار رنج و آزار میشوم؛ میبینم در کناری ایستادهام و بدنم نیز در روی رختخواب است هر چه میخواهم وارد بدنم شوم نمیتوانم. این قبیل ماجرا بطور مکرر برایم پیش آمده مثلاً شبی با دو نفر از دوستانم بودیم من خوابیدم و آن دو به بازی شطرنج پرداختند، پس از ساعتی هم آن دو را میدیدم و هم بدن خودم را خواستم وارد بدنم شده و بیدار شوم اما نتوانستم، رفتم به سر و شانۀ دوستانم میزدم میگفتم یک تکانی به آن بدن من بدهید تا بتوانم بیدار شوم. اما آن دو همچنان به کار خود مشغول بودند و چیزی از گفتار و زدنهای من احساس نمیکردند. مکرر شده که برای بیدار شدن سخت نیازمند کسی میشوم که تکانی به بدنم بدهد.
مسئلهای که با تجربه ثابت و برای همگان مسلّم شده است: مسئلۀ خواب که بالاخره زیگموند فروید را وامانده کرد؛ او که میکوشید رؤیا و خوابدیدن را به یکی از دو طریق توجیه و باصطلاح تحلیل علمی کند؛ آنچه انسان در خواب میبیند یا عقده گشائی است که در خواب به آروزهای نا رسیدهاش میرسد. و یا تخیلاتی است که در بیداری با آنها سروکار داشته است. اما او نتوانست «خوابهای اِخباری» را توجیه کند؛ کسی در خواب میبیند که فلان حادثۀ خوب یا بد در فلان شهر دور، اتفاق افتاده است، پس از مدتی خبر میرسد و معلوم میشود که آنچه او دیده بوده راست بوده است.
کسی که در یک مکان خوابیده و زنده است، در عین حال در مکان بس دور تر حاضر شده و ماجرائی را دقیقاً مشاهده میکند. این غیر از تعدد روح معنائی دارد؟ آیا این یک موضوع و مسئلۀ تجربی، عملی، عینی و واقعی نیست؟
یک نکته مهم: تا از مطلب دور نشدهام در همین جا این نکته را توضیح دهم که انواع «خواب مصنوعی» از قبیل هیپنوتیزم» و گونههای دیگرش، یک چیز طبیعی نیستند و از مصادیق «کهانت» هستند و از بحث ما خارج میباشند؛ کهانت یک تصرف ابلیسانه است در طبیعت و آفرینش، که در اسلام تحریم شده و «الکاهن کالکافر». کاهن میتواند کسی را به خواب مصنوعی- توجه کنید: مصنوعی- ببرد و او را وادار کند که روحش یعنی همان روح فطرتش در کنار روح غریزهاش در بدن باشد در عین حال از جاهای دور نیز خبر بدهد و در همان حالت خواب مصنوعی با زبانش آنچه را که میبیند شرح دهد.
در این خوابهای مصنوعی اساساً هیچکدام از دو روح از بدن خارج نمیشود و بقول آیه «قبض» نمیشود. زیرا آنچه را که او در آن حال میبیند و به زبان گزارش میدهد، نمیتواند بدون روح فطرت سخن بگوید. چون زبان و سخن و گویش، از ویژگیهای روح فطرت است و روح غریزه از آن ناتوان است همانطور که در خطابۀ اول در حین شمارش اموری که منشأشان روح فطرت است، در ردیف اول بیان شد که منشأ زبان روح فطرت است. در آینده نیز دربارۀ کهانت بحثی خواهیم داشت و اصل کهانت را در مقالۀ «معجزه، کهانت و کرامت» شرح دادهام.
حدیث: امام کاظم علیه السلام دربارۀ همین آیه، یعنی «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حينَ مَوْتِها وَ الَّتي لَمْ تَمُتْ» فرمود: إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا نَامَ فَإِنَّ رُوحَ الْحَيَوَانِ بَاقِيَةٌ فِي الْبَدَنِ وَ الَّذِي يَخْرُجُ مِنْهُ رُوحُ الْعَقْلِ[129]: وقتی که انسان میخوابد، روح حیوان در بدنش باقی میماند. و آن روح که از بدن او خارج میشود روح عقل است.
امام رضا علیه السلام میفرماید: إِذَا نَامَ الْعَبْدُ وَ هُوَ سَاجِدٌ قَالَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى عَبْدِي قَبَضْتُ رُوحَهُ وَ هُوَ فِي طَاعَتِي[130]: وقتی که بندهای در حال سجده به خواب رود، خداوند متعال میگوید: روح بندهام را قبض کردم در حالی که در طاعت من بود.
و حدیثهای دیگر که در مبحث «منطق قرآن و اهل بیت» گذشت.
ظاهراً اصل مسئلۀ تعدد روح در وجود انسان، در میان اصحاب ائمۀ طاهرین یک امر روشن و مسلّم و شناخته شدهای و باصطلاح یک موضوع مفروغ عنه، بوده است؛ میبینیم که امام رضا علیه السلام وقتی که میگوید در حالت خواب روح انسان قبض میشود هیچکدام از مخاطبان نه چیزی میگویند و نه پرسشی میکنند گوئی این مطلب در نظرشان یک امر بدیهی بوده است. بعدها با نفوذ ارسطوئیات که به وجود تنها یک روح در وجود انسان قائل است و آن را «نفس ناطقه» مینامد، بتدریج بداهت این موضوع از بین رفته و باور کردن به تعدد روح مشکل شده و اثبات آن نیازمند دوباره خوانی آیات و حدیثها گشته که فردی مثل بنده باید با نوشتههای متعدد و مباحثات و خطابهها در صدد احیاء این بدیهی باشم. در حالی که چنین بحثهائی در عصر ائمه علیهم السلام مصداق توضیح واضحات بوده است. مسائل، مبانی دینها و خود ادیان بهمین صورت تحریف شدهاند. بهتر است کمی دربارۀ تحریف درنگ کنیم:
چگونگی تحریف ادیان:
نبوتها و ادیان پس از آنکه آمدهاند و به جامعۀ بشری ابلاغ شدهاند، همیشه به سمت و سوی عوام و عوامگرائی چرخیدهاند. به عوامگرائی اما به نفع محافظه کاران ثروت اندوز و به ضرر همان عوام. دین در اصل ماهیت خود، یک چیز مشترک میان عالم و جاهل، دانشمند و عامی است و اکثریت با عوام است. و متاسفانه در میان هوشمندان و دانشمندان (که اقلّ اقلیت بودهاند) اکثریت این اقلیت نیز در اثر وسوسههای شیطانی عوامگرائی کردهاند تا به منافع شخصی خودشان برسند، و یا دستکم از آزار عوام آسوده باشند. و آنان که به رسالت خود عمل کرده باشند، اندک بودهاند.
همیشه تحریف کنندگان دین و بدعت گذاران در دین، افراد هوشمند، اندیشمند و دانشمند بودهاند؛ هیچ فردی از عوام نه تحریفی در دین ایجاد کرده و نه بدعتی گذاشته است.
گروه دیگر از هوشمندان و دانشمندان، نه تحریف کردند و نه بدعت گذاشتند اما در برابر تحریف کنندگان و بدعت گذاران سکوت کردند. و به رسالت خود عمل نکردند که: «إِذَا ظَهَرَتِ الْبِدَعُ فِي أُمَّتِي فَلْيُظْهِرِ الْعَالِمُ عِلْمَهُ فَمَنْ لَمْ يَفْعَلْ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللَّهِ»[131]: وقتی که بدعتها در امت من ظاهر گشت، بر عالم است که علمش را ظاهر کند (بر علیه بدعت کوشش علمی کند) و هر عالمی چنین نکند بر او باد لعنت خدا.
و اگر به این رسالت عمل میشد تخیلات و فرضیّههای ارسطوئی جایگزین مبانی دینی ما نمیگشت و تعدد روح جای خود را به «نفس» ارسطوئی نمیداد.
بنابراین عوامل انحراف یک دین عبارتند از:
1- مشترک بودن دین میان عالم و جاهل و دانشمند و عامی. و اکثریت قریب به اتفاق نیز با عوام بوده است.
2- عوامگرائی گروهی از هوشمندان و دانشمندان با انگیزه سوء استفاده از جهل عوام.
3- حمایت محافظه کاران زراندوز از تحریف عوامگرایانه به ضرر عوام.
4- سکوت و عدم انجام رسالت، که گروه دیگر هوشمندان و دانشمندان در پیش گرفتند.
5- فعالیت شیطان در جهت تقویت و تشدید هر سه عامل بالا.
از نظر عوام دین آن است که مخالف واقعیات باشد: بهترین (و در ظاهر قضیّه) آبرومند ترین دین خواهی عوام «معجزه گرائی» است. معجزه یعنی حادثهای که بر خلاف جریان آفرینش و طبیعت باشد. در حالی که دین درست و سالم، از «معجزه خواهی» و «معجزه خواهان» متنفر است، زیرا قوانین آفرینش و جریان طبیعت، سلیقۀ خدا و تحقق حکمت الهی است و هر فرمل از فرمل های طبیعت آیهای از آیات خدا است. و معجزه بر خلاف سلیقه و حکمت خدا است. پیامبران تا ناچار نشدند معجزهای نیاوردند. معجزه بر خلاف علم و دانش است.
قرآن: قرآن بشدت معجزه خواهی را نکوهش میکند و از زبان کفار و جاهلان آورده است: «لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جاءَ مَعَهُ مَلَك»[132]: چرا به همراه او (پیامبر) گنجی از آسمان نازل نشده، یا فرشتهای به همراه او (که ما مشاهده کنیم) نیست؟؟ و «لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذيراً- أَوْ يُلْقى إِلَيْهِ كَنْزٌ»[133]. و «فَلَوْ لا أُلْقِيَ عَلَيْهِ أَسْوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ جاءَ مَعَهُ الْمَلائِكَةُ مُقْتَرِنين»[134]: چرا برای او (پیامبر) دستبندهای زرّین (از آسمان) فرو نمیافتد، یا فرشتگانی دوشا دوش او نیامدهاند. و «قالَ الَّذينَ لا يَعْلَمُونَ لَوْ لا يُكَلِّمُنَا اللَّهُ أَوْ تَأْتينا آيَة»[135]: آنان که نادان هستند میگویند: چرا خدا با ما سخن نمیگوید، یا: چرا معجزهای برای ما نمیآید. و «قالُوا لَوْ لا نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِنْ رَبِّهِ قُلْ إِنَّ اللَّهَ قادِرٌ عَلى أَنْ يُنَزِّلَ آيَةً وَ لكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ»[136]. و آیههای دیگر در نکوهش معجزه گرائی و معجزه خواهی.
معجزه درنظر عوام مقدس است اما در نظر پیامبران بر خلاف حکمت خدا و بر خلاف سلیقۀ خدا است.
عوام خرافه را دوست دارد: انسان موجودی است که بطور فطری احساس میکند چیزهائی هست که فراتر از فهم و درک معمولی اوست. اگر این احساس را در تبیین و شناخت واقعیات محسوس و ملموس به کار گیرد، نتیجهاش علم میشود. و اگر آن را در خارج از عرصۀ واقعیات بداند، نتیجهاش خرافه میگردد. و چون عوام توان تبیین و شناخت واقعیات را ندارد این احساس خود را با خرافات ارضاء میکند. و انسان در این مقال شبیه یک ظرف است که نمیتواند خالی بماند یا باید در آن علم و دانش باشد و یا با خرافه پر شود. و لذا عوام خرافه را دوست دارد.
عوام کهانت را دوست دارد: اگر واعظی در بالای منبر، یا استادی در سر کلاس، از غیبگوئیهای فلان آقا سخن بگوید، مخاطبانش لذت وافر میبرند و مرید آن آقای غیبگو میشوند. در حالی که این مصداق اتمّ کهانت است و «الْكَاهِنُ كَالْكَافِر»[137] و آن جناب واعظ خود در درس فقه و متون فقهی خوانده است که این غیبگوئی کهانت و مرتاضیگری است و در اسلام تحریم شده است غیبگوئی انبیاء و ائمّه ماهیت دیگر دارد که بوسیلۀ روح القدس است نه در اثر ریاضت.
متاسفانه امروز این بیماری از عوام گذشته و به برخی از خواص دانشگاهی و حوزوی ما نیز سرایت کرده است. غیبگویان و پیشگویان در همیشه تاریخ بوده و در خدمت کابالیسم بودهاند؛ یا مستقیماً و بطور دانسته و یا غیر مستقیم و بطور نادانسته، و حتی گاهی در لباس روحانی.
هر دین که تحریف شده به بستر جریان روح عوام افتاده است: اکنون به ادیان تحریف شده بنگرید (یهودیت، مسیحیت، هندوئیت، بودائیت، اسلام در قالب برخی فرقهها و مذاهب)، تنها و تنها به بستر اقتضاهای روحیه عوام، سقوط کردهاند.
خوشبختانه قرآن محفوظ و بدون کوچکترین تحریف سالم مانده است همانطور که خدایش حفاظت آن را تضمین کرده است: «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنَّا لَهُ لَحافِظُون»[138]. گرچه مظلوم و مهجور افتاده است: «وَ قالَ الرَّسُولُ يا رَبِّ إِنَّ قَوْمِي اتَّخَذُوا هذَا الْقُرْآنَ مَهْجُوراً»[139]. کتاب الهی که به واقعیتگرائی دعوت میکند و راه رسیدن به خدا شناسی را مطالعه در موجودات آفرینش، میداند، معجزه خواهی، خرافه گرائی و کهانت را مصداق جهالت و نادانی میداند. و در حدود 854 مورد لفظ «علم» و مشتقات آن را آورده که همگی بالمئال در ستایش علم و در نکوهش عدم علم، سخن میگویند. و در حدود 20 مورد دربارۀ «فقه= درک»، و در حدود 18 مورد دربارۀ «فکر». و در حدود 24 مورد از «شعور= فهم» آورده که در ستایش شعور و نکوهش عدم شعور هستند. و در حدود 59 مورد در ستایش عقل و تعقل و نکوهش عدم عقل و عدم تعقل، و در کرامت «لبّ» و «الباب» 16 مورد سخن گفته است.
قرآن اولین مدال را به علمای تجربی میدهد
واکنش عوام در برابر علوم تجربی: روحیه عوام (ناخودآگاهِ عوام) از علوم تجربی میهراسد. اگر به یک فرد کاملاً عوام توضیح دهید که در بدن تو اینهمه سلول، اینهمه گلبول و جاندارانی وجود دارد، وحشت میکند. و لذا در اعصار پیشین مردمان مسیحی با هر مقولهای از علوم تجربی بشدت مخالفت کرده و آنها را ضد دین و ضد خدا تلقی میکردند. حتی در میان مسلمانان نیز قشرهائی با این روحیه بودند. در حالی که قرآن اولین مدال را به علمای تجربی میدهد؛ پس از بحث در آب، گیاه و میوه و رنگها در لایههای خاک و زمین و زمین شناسی میگوید: «إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ»[140]: واقعیت این است که از میان بندگان خدا تنها دانشمندان از خدا پروا میدارند.
افراط و تفریط عوام در برابر علوم تجربی: روحیۀ عوام در برابر ره آوردهای علوم تجربی مقاومت میکند، پس از زمانی مقاومتش در هم شکسته و آنها را میپذیرد. اما این بار نیز دچار افراط شده و در اثر آن، دیانتش سست میگردد. و نمونۀ عینی این افراط از اوایل قرن هفده تا نیمه قرن بیستم است که جامعۀ جهانی روی از دیانت بر میتافت و به هر مقدار که در برابر علوم تجربی تسلیم میشد به همان مقدار بر علیه دین عصیان میکرد.
تفکیک علم از دین:
باید گفت: انسان در این مسئله، از آغاز تا امروز دو دورۀ تاریخی را طی کرده و اینک دورۀ سوم را شروع کرده است:
دورۀ اول: خواه به تاریخ پیدایش انسان با دیدۀ اسلام نگریسته شود[141]، و خواه با نگاه ترانسفورمیسم. علم و دین انسان در دورۀ اولش یک ماهیت واحد داشته است. حتی در میان قبایل غیر متمدن امروزی نیز پزشکان قبیله و جراحانشان همان کاهنان و حتی جادوگرانی[142] هستند که مدیریت امور دینیشان را به عهده دارند.
مطابق اصول مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) دین و علم از آغاز یکی بوده و میبایست در همان ماهیت یگانهاش تکامل مییافت که در اثر فعالیت ابلیس دین و علم از همدیگر تفکیک شدند و به تدریج در برابر هم قرار گرفتند. این اصل نه فقط پیام آن بخش از آیههای قرآن است که در علم، فکر، عقل و لُبّ سخن گفتهاند، بل جریان عمومی قرآن و احادیث، بل مبنای اساسی این مکتب است.
دورۀ دوم: تفکیک میان علم و دین و قرار گرفتن آندو در برابر همدیگر، هم در علوم تجربی بوده و هم در علوم انسانی، در دورۀ دوم، موفقیت گام به گام انسان در برخی صنایع که برج بابل، اهرام مصر، ساختن منجنیق، آس آبی (آسیاب) و…، سمبل آنهاست، اِعجاب انسان به نفس خود را بر میانگیخت، ابلیس نیز بر این نفسانیت انسان و کورۀ تکبرش میدمید؛ توان انسان به رخ قدرت خدا کشیده میشد و حالت استغناء از دین بر جامعۀ انسانی دست میداد. قرآن برای این دوره، تمدن قوم عاد (آکد) بمرکزیت «اکّاد= احقاف» سپس بابل، و تمدن فراعنۀ مصر را مثال آورده و هر از گاهی به سراغ شان رفته و در بُعدی از ابعاد ماهیت تمدنشان و ابعاد بینششان سخن میگوید. و نشان میدهد که صنعت (علوم تجربی) از دین تفکیک شده و در برابر خدا قرار گرفته، و سحر و جادو نیز نیاز دینخواهی انسان را بطور کاذب ارضاء میکند و علوم انسانی در سحر و جادو خلاصه میگردد.
دربار دوم که عاد (آکد) بر جامعۀ بین النهرین و تمدن پیشرفتهاش حاکم میشود، سحر و جادو دین غالب بل آئین عمومی بین النهرین شده بود و به جامعههای دیگر نفوذ میکرد، همزمان با آن (در حوالی 2900 سال پیش) دولت داود و سلیمان تاسیس شده بود و بر علیه تفکیک علم از دین و نیز بر علیه دینِ «کهانتی و جادوئی» قیام کرده بود و در این راه بشدت میکوشید؛ اصلاحات داودی با موفقیت پیش میرفت، علم و دین در جامعۀ محدود بنی اسرائیل به وحدت میگرائید و کهانت از بین میرفت که طرفداران کهانت آبسالوم پسر داود را بر علیه او شورانیدند و ماجرا با کشته شدن آبسالوم پایان یافت. برنامۀ داود ماهیت خود را نشان داده بود اما هنوز مستحکم نشده بود که او از دنیا رفت و نوبت به سلیمان جوان رسید که باز جریان ابلیسی (کابالیسم) که از جانب فرهنگ کابالیستی آکدیان حمایت میشد، تفکیک علم از دین و ارضاء کردن دینخواهی انسان با کهانت، فعال گشت و توانست مدتی سلیمان را از تخت و قدرتش دور کند. جریان کابالیسم که خود عین کفر بود، در این شورش بر علیه سلیمان او را به کفر متهم کرد؛ حربهای که در همیشۀ تاریخ برای سرکوبی حق مورد استفاده قرار گرفته است. سحر، جادو و کهانت جایگاه دین را گرفته بود بحدی که دین سلیمان، کفر تلقی میگشت. متاسفانه در تورات تحریفی امروزی هنوز هم تهمت کافر شدن سلیمان بعنوان یک واقعیت هست. و اینکه میبینید داود و سلیمان در تورات بعنوان «شاه» شناخته میشوند نه بعنوان پیامبر، از همین جا نشأت یافته است. اگر به آثار فراماسونهای ایرانی از آن جمله گروه دست پروردۀ محمد علی فروغی، بنگرید مشاهده میکنید که اینان نیز تمایل دارند داود و سلیمان پادشاه تلقی شوند نه پیامبر. حتی این تمایل را در فرهنگ دهخدا و فرهنگ معین نیز نشان دادهاند.
قرآن به دفاع از سلیمان برخاسته و میگوید: «وَ اتَّبَعُوا ما تَتْلُوا الشَّياطينُ عَلى مُلْكِ سُلَيْمانَ وَ ما كَفَرَ سُلَيْمانُ وَ لكِنَّ الشَّياطينَ كَفَرُوا يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ»[143]: پیروی کردند از آنچه شیاطین در دولت سلیمان تلاوت میکردند، و سلیمان کافر نشد لکن شیاطین کافر شدند که به مردم سحر یاد میدادند.
بالاخره سلیمان پیروز شد، اما با وفات او برنامۀ کهانت و تفکیک از نو جان گرفت. در این میان پیامبری از پیامبران (که احادیث نام او را مشخص نکردهاند، یا کردهاند و به ما نرسیده) در میان آکدیان در مرکز دولتشان بابل، مبعوث شده بود که برای مبارزه با کهانت که بطور همه گیر جایگزین دین شده بود، از خداوند یاری میطلبد؛ یاری و کمک از نوع معجزه، زیرا در برابر آن کهانت توسعه یافته، کاری از علم و اندرز ساخته نبود، باید چیزی به میدان میآمد که در نظر عوام شبیه کار و عملیات کاهنان باشد[144]. جامعۀ آکد (عاد) در آن زمان پیشوا و الگوی جامعههای دیگر بود، و انحراف عمومی به حدی شدید بود که نیاز به معجزه افتاد. با درخواست آن پیامبر، دو فرشته بنامهای هاروت و ماروت نازل شده و مجسّم گشتند تا یاران آن پیامبر را در برابر کهانت کاهنان (با استفاده از روشهای غیبی و غیر طبیعی) یاری کنند که در ادامۀ همان آیه میگوید: «وَ ما أُنْزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبابِلَ هارُوتَ وَ مارُوتَ وَ ما يُعَلِّمانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّى يَقُولا إِنَّما نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلا تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُما ما يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ..»: و پی گرفتند آنچه را که در بابل به دو فرشته هاروت و ماروت نازل میشد، و آندو چیزی را به کسی یاد نمیدادند مگر اینکه میگفتند: ما (و کار ما) فتنه است پس مواظب باش که کافر نشوی. یاد میگرفتند از آنان سپس آن یاد گرفتهها را در جدائی اندازی میان مرد و همسرش به کار میبردند.
یعنی نه فقط نبوتها به سوی کهانت تحریف میشدند، کاهنان از تعلیمات آن دو فرشته نیز برای اهداف خودشان استفاده کردند.
فتنه: آن دو فرشته به مخاطبان خود میگفتند: آموزههای ما تیغ دوبر است مواظب باشید که آن را در اهداف شیطانی به کار نگیرید. اما کابالیستها و جریان کابالیسم که همیشه دینها را تحریف کرده بودند، از برنامه آن دو فرشته نیز برای اهداف خودشان استفاده کردند. آمدن این دو فرشته برای پاسخ به یک خواستۀ تاریخی بشر بود تا حجت تمام شود و بهانهای نماند. برای شرح این «خواستۀ تاریخی بشر» بهتر است در بستر «انسان شناسی» به یک خصلت بشر اشاره کنم:
بشر معمولاً برای سخن باطل، دلیل نمیخواهد. اما برای سخن حق، طلب دلیل میکند: چرا چنین است؟ برای اینکه غرایز و اقتضاهای غریزی، تحرکّ و انگیزشی دارد که حیوان نیز آنها را براحتی میفهمد و درک میکند. برای روح غریزه چیزی بنام «حق و باطل» مطرح نیست. و این روح فطرت است که همه چیز را به حق و باطل تقسیم میکند. پیروی از غریزه با تعطیل شدن روح فطرت، هیچ نیازی به دلیل و استدلال ندارد.
مثال: روزی در محفلی سخن از این بندۀ حقیر بوده؛ برخی انتقاد میکردهاند که چرا فلانی میکوشد محی الدین عربی را نه شیعه، و نه سنّی، بل او را یک کابالیست معرفی کند؟ یکی از حاضران میگوید: او در مجلد دوم کتاب «محی الدین در آئینۀ فصوص» بیست دلیل آورده که محی الدین اسپانیائی مسلمان نبوده بل یک نفوذی بوده که عقبۀ مسلمانان را در جنگهای اندلس و صلیبی، تضعیف کند. سپس در مقالهای تحت عنوان «کابالیست بزرگ که اصول کابالیسم را در میان مسلمانان نفوذ داد»، بعنوان بیست و یکمین دلیل نظر خودش را مستدل کرده. و شگفت از شماست که اینهمه دلیل و استدلال را نادیده میگیرید و سخن آنکس که میگوید «محی الدین شیعه بوده در برخی نظرهایش تقیّه کرده است» را باور میکنید در حالی که حتی یک شبه دلیل نیز برای سخنش ندارد.
چرا چنین است؟ برای اینکه انسان غریزتاً دوست دارد هر شخص نامدار مال او باشد، همراه و هممسلک او باشد، حتی برخیها دوست دارند کسی مانند هانری کربن- مشاور فرهنگی فرح پهلوی و طراح اصلی جشنهای فرهنگ و هنر شیراز- را که یک مسیحی کاتولیک فرانسوی و بارزترین و موفقترین جاسوس بود، یک فرد از مسیحیت برگشته و نه مسلمان بل شیعه شده، معرفی کنند.
یک خواستۀ تاریخی بشر: همیشه به پیامبران ایراد میگرفتند که: چرا باید ما از شما پیروی کنیم در حالی که شما نیز مثل ما یک بشر هستید، چرا خداوند برای ابلاغ دین و اصلاح جامعه، فرشته یا فرشتگانی نمیفرستد؟ هاروت و ماروت برای قطع این بهانه و برای پاسخ به این خواسته، به بابل نازل شدند، آیهها را بنگرید: «وَ أَسَرُّوا النَّجْوَى الَّذينَ ظَلَمُوا هَلْ هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ أَ فَتَأْتُونَ السِّحْرَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ»[145]: و ستمگران (آنانکه به خود ستم کرده و راه باطل را اختیار کرده بودند) پنهانی با همدیگر نجوا کردند: مگر این (پیامبر) بشری مثل شما نیست؛ آیا به سحر او میگرائید با اینکه میبینید او مثل شما یک بشر است-؟؟ و جالب این است که طرفداران سحر، نبوت را سحر مینامند.
و دربارۀ حضرت نوح: «فَقالَ الْمَلَأُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُريدُ أَنْ يَتَفَضَّلَ عَلَيْكُمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَأَنْزَلَ مَلائِكَةً»[146]. و دربارۀ پیامبر دیگر میگوید: «ما هذا إِلاَّ بَشَرٌ مِثْلُكُم»[147] و در آیه بعدی میگویند: «لَئِنْ أَطَعْتُمْ بَشَراً مِثْلَكُمْ إِنَّكُمْ إِذاً لَخاسِرُونَ»[148]. و دربارۀ موسی و هارون گفتند: «أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنا»[149]. و آیههای دیگر.
و «وَ قالُوا لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ مَلَكٌ»[150]. و «لَوْ لا أُنْزِلَ عَلَيْهِ كَنْزٌ أَوْ جاءَ مَعَهُ مَلَك»[151]. و «لَوْ لا أُنْزِلَ إِلَيْهِ مَلَكٌ فَيَكُونَ مَعَهُ نَذيراً»[152].
نزول هاروت و ماروت پاسخی به این خواستۀ تاریخی بود تا تاریخ بشر این خواستۀ خود را نیز تجربه کند. در دوران اخیر از تاریخ، بشر این خواستۀ خودش را کنار گذاشت، نه فقط نبوتها را به زیر سؤال برد، بل وجود فرشته و حتی شیطان را نیز انکار کرد که این «انکار» برنامۀ خود ابلیس بود. اما اخیراً پردهها برافتاد و ماهیت کابالیسم که همه چیزش را از ابلیس میگیرد، فاش گشت.
نتیجۀ فعالیت آن پیامبر و آن دو فرشته به هدف «وحدت ماهیت علم و دین» و به براندازی کهانت، منجر نشد. لیکن درگیری دو جریان متضاد به فرسودگی جامعه آکد و دولتشان انجامید که (در حوالی 2500 سال پیش) به دست کورش میترا پرست ایرانی سقوط کردند. یعنی چون هدایت الهی را نپذیرفتند مانند تمدنهای پیش از خود دچار بلا شده و سقوط کردند.
کورش: کورش ایرانی آریائی پیرو دین جاماسب کادوسی بود. جاماسب حدود 1200 سال قبل از کورش، و حدود 500 سال پیش از آمدن آریاها به ایران، مبعوث شده بود. آریائیهای بت پرست به ایران آمدند و دین جاماسب را پذیرفتند. در این فاصله دین ایرانی که در اصطلاح عربها با انتساب به جاماسب، «مجوس» نامیده شده، دچار انحراف شده و به میترائیزم (خورشید پرستی) منجر شده بود. هخامنشیان «جاماسبی میترا پرست» بودند. میترا پرستی آنان را در متون تاریخی از آنجمله «تاریخ ایران باستان» پیرنیا میتوانید ببینید. کورش و جامعۀ تحت حکومت او هر چه بود، کمتر به کهانت و جادو پرستی دچار شده بود.
در آن زمان دولت بنی اسرائیل با یورش دولت بابل ساقط شده و اکثریت جامعه یهودیان بعنوان اسیر به بین النهرین آورده شده بودند. کورش میدانست که آنچه موجب از بین رفتن دو قدرت یهود و بابل شد و هر دو جامعه را فرسود، افراطشان در جادو پرستی بود. میتوان گفت که او در فتح بابل برای ماندگاری بیماری جادو پرستی در میان هر دو جامعۀ مذکور، منشور آزادی دین را اعلام کرد تا هرگز نتوانند از نو قدرتمند شده و در برابر قدرت ایرانی قد بر افرازند. اگر این احتمال (که کورش را نه یک لیبرال، بل منشور او را یک سیاست استعماری بدانیم) درست باشد، باید گفت همین کار او موجب سرایت جادو پرستی به جامعۀ ایران شد و یکی از عوامل سقوط ایران به دست اسکندر گشت. گرچه اسکندر نیز به پیشگوئیهای کاهنان بهاء میداد و آنها را از نظر دور نمیداشت لیکن بیش از آن به اراده و همت خود و اراده و همت مردمانش بهاء میداد.
نفوذ کهانت بابلی به ایران میترائی را در تولد حضرت عیسی میبینیم که به نصّ انجیل، کاهنان ایران اولین کسانی بودند که تولد او را پیشگوئی کرده حتی برای دیدار نوزاد از ایران به فلسطین رفتند و کودک را زیارت کردند و در روز تولدش در آن سرزمین حاضر بودند. یعنی در آن روز کهانت ایران پیشرفته تر از کهانت جامعههای دیگر بوده است.
اشکانیان: میترائیزم بر سرتاسر فلات ایران گسترده بود، حدود یکصد سال پیش از به قدرت رسیدن کورش، زردشت در نواحی شرقی فلات ایران مبعوث شد و در صدد اصلاح دین و برگردانیدن جامعه از میترائیزم آمیخته به دین جاماسبی، بر دین اصیل جاماسب، که بر اساس وحدت علم و دین بود، کوشید و موفق هم شد. در زمان کورش این اصلاحات به غرب و جنوب غرب ایران (ماد و پارس) نرسیده بود. پس از سقوط هخامنشیان و فرسودگی جانشینان اسکندر در ایران، خاندان «اشکان» دولتی در شرق ایران تشکیل دادند، و چون در دوران نسبتاً جوانی آئین زردشت میزیستند سحر و جادو و کهانت را «دیو گرائی» و کاهنان را «دیوانگان= دیوگرایان» نامیدند و با تکیه بر حقیقتگرائی نسبی و واقعیتگرائی موفق شدند؛ علم و دین میرفت که به وحدت ماهوی خود برسد که در اثر سیاستبازی دربار متوقف گشت.
اشکانیان که از شرق ایران آمده و همهجای فلات ایران را تحت حاکمیت خود در آورده بودند، پایتختشان را به تیسفون= مدائن، منتقل کردند؛ خاندانی که میترائیزم را کنار نهاده و بر دین نسبتاً ناب جاماسب برگشته، اینک در میان دو قوم میترائیست ماد و پارس بعنوان خاندان حاکم بر همه اقوام ایران، جای گرفتند. از عقبۀ مردمی و دینی خود که در شرق و خراسان بود فاصله گرفته بودند، اینک سیاست «امتیاز دهی» به دو قوم بزرگ ماد و پارس را در پیش گرفتند، برای اینکه ثابت کنند که به میترا احترام قائلاند برخی از فرزندان خود را «مهر داد» نامیدند. به جای توسعۀ اصلاحات دینی در میان مادها و پارسها، رفتار منفعلانه در پیش گرفتند. و همین سیاست منفعلانه زمینۀ سقوط شان را فراهم کرد، زیرا اصلاحات زردشتی خود به خود پیش میرفت که پارس را هم گرفت و اردشیر بابکان (زادۀ معبد نوگرای پارس) با شعار اصلاحات زردشتی بر خاندان زردشتی منفعل، شورید و آنان را به خیانت بر اصلاحات متهم کرد و طومارشان را در هم پیچید. و سلسلۀ ساسانی را بنیان نهاد.
جدائی علم از دین در عصر ساسانی: نواحی شرقی فلات ایران، این امتیاز را دارد که هیچوقت دچار جادو پرستی عمومی نگشته بود. زیرا از مرکز جادو پرستی یعنی بین النهرین و مصر، دور بود. و از جانب مشرق نیز گرچه با کهانت بودائی همسایه بود لیکن کهانت بودائی تنها در قالب ریاضت و مرتاضی و هنوز در جهت رسیدن به «نیروانا» و حقیقت بود. نه در مسیر سحر و جادو. در متون تاریخی حتی در متون افسانهای مانند شاهنامه فردوسی اثری از سحر پرستی پارتیان (مردمان شرق ایران) مشاهده نمیکنیم. کاملاً روشن است که این روحیه و باور آئینی شرق ایران در دوران ساسانیان به غرب ایران نیز رسیده و فرهنگ عمومی را تحت تاثیر خود قرار داده بود، میبینیم که حتی اضطرابات دینی در عصر ساسانی بر واقعیتگرائی افراطی مبتنی بوده، نه بر کهانت و سحر پرستی؛ نهضت مزدک و مزدکیان، حرکت مانی و مانویان، بعنوان یک اندیشه، بل بعنوان یک فلسفۀ رئالیسم بروز کردهاند و در مقایسه با جوامع همزمان خود، حتی با خرافات رایج نیز فاصلۀ ماهوی داشتهاند، گرچه اصول اندیشهای درست نداشتهاند. و همین افراط در رئالیسمشان موجب عدم موفقیتشان گشت که چندان هماهنگی با روح عوام نداشت گرچه مانی میکوشید با ترسیم نقاشیها مقاصد خود را به فهم عوام الناس نزدیک کند. سرانجام مانویان به دامن بودیسم افتادند و مزدکیان نیز مضمحل شدند.
و عامل اصلی سقوط ساسانیان، تن پروری و رفاه پرستیشان بود، نه کهانت و یا سحر و یا خرافه. گرچه در عصر آنان اصلاحات زردشت افول کرده و «آتش» در جای «میترا» قرار گرفته بود گوئی میترای گرمابخش اینک از آسمان فرود آمده در اجاق معبد با نام آتش گرما میبخشید.
به هر حال، ما در عصر اشکانی و ساسانی ایران، آن جدائی علم از دین که در جامعههای دیگر بوده، را مشاهده نمیکنیم. اگر گفته شود که در این دوران علمی در ایران نبود و هر چه ایرانیان داشتند آموختهها و وامگرفتههای وارداتی از تمدن بین النهرین و مصر بود (که سخن بی اساسی هم نیست) بنابر این علم ایرانی نبود که از دین ایرانی تفکیک شود، علم وارداتی بود که از دین منفکّ بود. در پاسخ گفته میشود: هیچ انسانی و هیچ جامعهای نیست که علمی نداشته باشد.
یا علم، یا دین: این دوران (که ابتدا علم از دین تفکیک میشود، سپس سحر و جادو و کهانت انسان را بطور کاذب مستغنی میکند) قرنها طول میکشد؛ هر نبوت و هر دین پیامبری که در این قرنها آمده، به سرعت به مسیر غیر علمی از جهتی، و به مسیر کهانت (مرتاضی و رهبانیت) از جهت دیگر، تحریف میشود که نمونه روشنشان دین حضرت ابراهیم که منزوی میشود خودش نیز از جامعه آکد تبعید شده و تا آخر عمر آواره زندگی میکند، و دین هندو، دین بودا، یهودیت و مسیحیت که به کهانت، مرتاضیگری، و رهبانیت مبدل میشوند.
دین اسلام میآید بر تفکیک علم از دین میشورد و تازه میخواست آن دو را به ماهیت واحدشان برگرداند که با نفوذ رهبانیت مسیحی توسط افرادی مانند ابو هاشم کوفی و حسن بصری تحت عنوان «تصوف» و با سوء استفاده از عنصر «زهد» که در اسلام بود، باز علم از دین تفکیک میشود. سپس همین تصوف با نفوذ بودائیت از مرکز «معبد بهارستان» و «معبد نوبهار» که هر دو در شمال شرق ایران آن روزی بودند توسط ایرانیان ناراضی از اسلام تقویت شد و بودیسم در سرتاسر سرزمینهای اسلامی گسترش یافت و زبان فارسی زبان اصلی تصوف گشت[153]. صوفیان نه فقط علم را بعنوان ضد دین تخطئه کردند، بل عقل و تعقل را نیز سدّ راه سیر و سلوکشان دانستند و به دامن «عشق» چسبیدند. و همزمان با ابو هاشم کوفی و حسن بصری، فلسفۀ ارسطوئی نیز وارد جهان اسلام شد و اسلام میان این دو پِرس شد.
سه قرن و نیم این دورۀ دوم[154]، ماجرای تفکیک علم از دین به حذف و براندازی دین به هر معنی و با هر تاویل، حتی به حذف ادیان تحریف شده نیز میرسد و باید میرسید زیرا انسان بیش از آن نمیتوانست خرافات را تحمّل کند. و اینچنین بود که انسان بر سر دو راهی قرار گرفت: یا علم یا دین.
نطفهها و ریشههای این تحول به رنسانس بر میگردد که انسانِ خسته شده از خرافات، مانند جوجه ماکیانی که پوسته تخم را بشکند و بیرون بیاید، از لاک خرافات برجست اما به بستر رئالیسم افراطی افتاد؛ واقعیت گرائیای که پای بر روی هر حقیقتی نهاد. ابتدا نسخۀ الهههای یونان باستان در قالب ایدههای افلاطون برگزیده شد. سپس در عصر اسکولاستیک اندیشۀ ارسطو جایگزین دین گشت حتی کلیساها مجبور شدند مسیحیت را بر اساس ارسطوئیات تفسیر و توجیه کنند، در مرحلۀ سوم مشخص شد که ارسطو نیز مانند افلاطون اولاً فقط «فرض» میکند. ثانیاً فرضهایش ذهنی گراتر و خیالی تر از ایدههای افلاطون است، تنها فرقی که دارد این است: افلاطون آنهمه الهههای باستانی- بتهای باستانی- را در «ربّ النوع»های خود جمع میکرد، ارسطو از تعداد آنها کاسته و در «عقول عشره» و سپس در «نُه فلک» خلاصه کرده است؛ خدایان ارسطو نیز دقیقاً مانند الهههای یونان اولیه، از همدیگر زاده میشوند که ارسطو نام این زایش را «صدور» گذاشته است.
جریان رنسانس در بستر جریانش مضطربانه به این کناره و آن کناره کوبید و بالاخره در قرن هفده هر دین و آئین را کنار گذاشت. سرنوشت نهائی از اول معلوم بود، زیرا نه یک دین سالم را میشناختند که پیرو آن باشند و نه راه درست دیگر برایشان بود، و پیش از آن این خود دین بود که با تاسیس دادگاههای انگیزاسیون به سوزاندن دانش و دانشمند، و به تکفیر علم و عالم اقدام کرده و تفکیک علم از دین را رسماً آنهم با خشونت تمام اعلام کرده بود.
جریان علم از هر جائی نا امید، وامانده از هر دین و آئین، به زیست شناسی پناه آورد، در پی استخوانها، فسیلها، غارها، اقوام وحشی دور افتاده از هر مدنیتی گشت و با اغراق اندیشیها، و افراط انگاریها، و خیالپردازیها، و فرضیّه گرائیها، انسان مدرن را بی نیاز از دین معرفی کرد. و انسان به «حیوان برتر» تعریف شد که هیچ نیازی به دین ندارد.
البته در این میان هیچ دانشمندی که از سلامت روانی برخوردار باشد، یافت نمیشود که وجود خدا را انکار کرده باشد؛ انکار دین به معنی انکار وجود خدا نبود، البته در این میان اکثر دانشمندان خدائی را که کلیسا معرفی میکرد نمیپذیرفتند اما برای خودشان خدای مورد نظر خودشان را داشتند.
دورۀ سوم: در دهۀ شصت قرن بیستم، باز انسان احساس خفگی میکرد، آن بار در درون لاک خرافات احساس خفگی میکرد، این بار از «لاک حیوانی» که برایش ساخته بودند خفه میگشت؛ مگر انسان میتواند بدون دین باشد؟ باز مانند جوجه ماکیان لاک رئالیسم افراطی را شکست و بیرون جست اما به جای دین به «تجربۀ دینی» افتاد که دین را لازم و ضروری میدانست لیکن در قالب «دین فردی» نه «آئین جامعه». افرادی مانند هایدگر و برگسن و…، افسار دینخواهی انسان را به دست گرفتند و در بستر تجربۀ دینی با تعریف شخصیِ خودشان قرار دادند. و البته غیر از این هم راهی نداشتند و نمیشناختند.
این احساس خفگی دوم به حدّی شدید بود که انسان در شکستن لاک آن و در جهش به سوی دین، طوری احساس شعف میکند که ادیان تحریف شده و غیر علمی نیز از نو بازارشان گرم شده است. گویا هیچ تضادی و تناقضی میان دین تحریف شدۀشان با علم و دانش نمیبینند. و صد البته که ادیان تحریفی نیز به پردازش مجدد خود و تصحیح برخی نادرستیهای خود میپردازند، و در عرصۀ جهانی یک حرکت سرزنده به سوی «وحدت ماهیت علم و دین» کاملاً مشهود است.
اما سوگمندانه باید گفت: با وجود این حرکت مشهود جهانی به سوی «وحدت ماهیت علم و دین»، هنوز در حوزۀ علمیۀ ما اصطلاح «علم دینی» ورد زبان برخی از اساتید است، به معنای تقسیم علم به دو بخش، بل به دو ماهیت: علم دینی و علم غیر دینی (!!!) در حالی که رسالت قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) در این مقال، غیر از «وحدت ماهیت علم و دین» چیزی نیست، بحدی که میتوان گفت قرآن و اهل بیت غیر از دعوت و هدایت به این «ماهیت واحد» کاری ندارند.
یک رفتار مسامحه آمیز با قرآن: قرآن تمدّنها را در ترتیب تاریخیشان، یاد کرده و با همۀ آنها مخالفت میکند. آیا قرآن ضد مدنیت و تمدن است!؟! در حالی که اسلام نام «یثرب» را به «مدینه» عوض میکند، کوچیدن از عشایر و برگزیدن زندگی شهری را «هجرت» مینامد و آن را ستایش میکند، رفتن از شهر و برگزیدن زندگی عشیرهای را «التَّعَرُّبُ بَعْدَ الْهِجْرَةِ» نامیده، سخت نکوهش کرده و فریاد بلند و جاودانهاش «الْأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً»[155] است.
از جانب دیگر این یک واقعیت روشن و انکار ناپذیر است که نبوتها و قرآن همۀ تمدنهای گذشتۀ تاریخ بشر را محکوم کرده بل بر علیه آنها شوریدهاند. آنهم نه فقط دورهای از زمان آنها (که مثلاً گفته شود منحرف شدهاند) بل اصل و اساس آنها را باطل و مردود میداند؛ یعنی همان تمدنها که انسان امروزی به آنها میبالد، همه را باطل دانسته و بر اینکه خداوند آنها را برانداخته و از بین برده افتخار میکند.
تمدن قوم نوح که در درّههای دریای مدیترانه بود و اولین تمدن پیشرفته بود، تمدن سومر (= ثمود) در بین النهرین، تمدن عاد (آکد) در همان سرزمین[156]، تمدن دوبارۀ سومر و نیز دوبارۀ آکد به مرکزیت بابل، تمدن آشور (= اصحاب اخدود)، تمدن مصر، تا به رسد به تمدن شهر لوط (= سدوم) و تمدن اصحاب رسّ (= کادوسیان) در ساحل رود ارس. همگی با شورش پیامبران روبهرو شده و با خشم خدا از بین رفتهاند.
چرا با این واقعیت در قرآن با مسامحه رفتار میشود؟ و بیش از این گفته نمیشود که چون این تمدنها دچار انحراف شدند لذا مردود و محکوم شدند. در حالی که بیان قرآن طوری است که از اصل و اساس آنها نفرت دارد. در بیان قرآن تمدنی از اولین تمدنها نمییابیم مگر این که خداوند یا آنها را از اساس برانداخته مانند تمدن قوم نوح، سومر، آکد، شهر لوط، آشوریان، و یا دچار انحطاط و سقوط کرده است مانند تمدن مصر و کادوسیان (= اصحاب الرّس). و قرآن پایۀ اصلی این تمدنها را نمیپذیرد زیرا:
تمدن و مدنیت میتواند بر یکی از دو پایه اصلی مبتنی شود:
1- تمدن و مدنیت که بر اساس روح غریزه و اقتضاهای آن بنا نهاده شود. قرآن این نوع تمدنها را از اصل و اساس باطل میداند. و آن را تمدنی میداند که در جهت بر آوردن بخشی از نیازهای انسان است، و بخش دیگر که روح فطرت و اقتضاهای آن باشد نه تنها فراموش میشود بل سرکوب میگردد. اینگونه تمدنها وقتی خوب، پسندیده و قابل ستایش هستند که انسان «حیوان برتر» تعریف شود و قرآن چنین تعریفی را نادرست و انسان را یک موجودی دارای روح فطرت میداند که حیوان فاقد آن است.
طرفداران تعریف «انسان حیوان است» بر این تمدنها افتخار میکنند، اما قرآن شأن انسان را بالاتر از تاریخ پر از خونریزی و پر از فساد آن تمدنها میداند.
قرآن و حدیث، تاریخ و مدنیت بشر از آغاز تا پایان عمر کرۀ زمین را به دو بخش تقسیم میکنند؛ بخش اول دوران تاریخ و تمدنهای غریزی است که امروز کابالیسم نامیده میشود.
بخش دوم: با پایان تاریخ کابالیسم نوبت به تمدن فطری و عقلانی انسانی خواهد رسید[157] و دارد میرسد، در این مدنیت اقتضاهای غریزی تحت مدیریت روح فطرت مدیریت شده و یک تمدن انسانی سزاوار انسان، بنیاد نهاده خواهد شد.
در جامعۀ غریزی افراد مومن و سالم به وفور یافت میشوند، اما جامعه یک جامعۀ شایستۀ انسانی نمیشود. و در جامعۀ فطری بر عکس؛ ماهیت جامعه سالم میشود و گرچه افراد غریزی نیز خواهند بود.
ایده آلیسم: میگویند آیا این ایده آلیسم نیست که با وجود قرنها تجربۀ عینی در زیست بشر، همۀ تاریخ بشر را محکوم کنیم و در انتظار ماهیت دیگر از مدنیت باشیم-؟ اگر انسان و نیروی درونی انسان توان تاسیس یک تمدن بدون فساد را داشت، در طول این 7000 سال گذشته به آن میرسید؛ تجربۀ عینی 7000 ساله ثابت کرده است که چنان مدنیتی غیر از خیالپردازی چیزی نیست.
قرآن جواب میگوید: «خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ سَأُريكُمْ آياتي فَلا تَسْتَعْجِلُونِ»[158]: انسان از عجله آفریده شده، بزودی آیاتم را به شما نشان خواهم داد. انسان موجود عجول است خواه برای امور دنیوی و خواه برای فرا رسیدن معاد؛ اما دربارۀ «امر خدا» 7000 سال چیزی نیست. در آغاز سورۀ نحل دربارۀ همین موضوع میفرماید: «أَتى أَمْرُ اللَّهِ فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ سُبْحانَهُ وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُون». تفسیر نور الثقلین ذیل این آیه، «امر الله» را به ظهور قائم (عجّل الله تعالی فرجه) از قول خود آن امام علیه السلام، تفسیر کرده است.
و در آیه 59 سورۀ ذاریات میگوید: «فَإِنَّ لِلَّذينَ ظَلَمُوا ذَنُوباً مِثْلَ ذَنُوبِ أَصْحابِهِمْ فَلا يَسْتَعْجِلُون»: برای ستمگران دنبالههائی هست مانند دنبالههای همگنانشان، پس دربارۀ (کار) من عجله نکنند.
کلمۀ «یستعجلون» در اصل «یستعجلونی» است که حرف «ی» به جهت رعایت تناسب آیهها حذف شده و علامت کسره ( َ) جانشین آن شده است.
پایان خطابۀ سوم
خطابۀ چهارم
جامعۀ جهان هیچ راهی ندارد مگر پیروی از علوم قرآن و اهل بیت
هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ[159]
وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الْأَمْرُ كُلُّهُ فَاعْبُدْهُ وَ تَوَكَّلْ عَلَيْهِ وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُون[160]
غیر از خدا هر چه هست؛ انرژی، ماده؛ از جماد تا جاندار، و از جانور تا انسان، متغیر هستند. زیرا غیر از خداوند هر چه هست زمانمند است و «زمان» یعنی «تغییر» و آنچه ارسطوئیان «مجردات» نامیدهاند خیالی بیش نیست، بویژه با پیشرفت علم در شناخت ماهیت زمان.
در این میان تغییرات دو چیز خیلی زمانبر و دراز مدت است:
1- تغییر اندامهای کیهانی که اصطلاح «رقم نجومی» که به کلانترین رقم ها اطلاق میشود، از تعداد بی شمار کرات و از دراز مدت بودن تغییرات اندامهای کیهانی ناشی شده است. امروز بالاترین رقمی که در اختیار بشر است ارقام کیهانی است.
2- تغییر و تحول جامعۀ جهانی بشر؛ جامعه به هر مقدار بزرگتر، تغییراتش نیز به همان مقدار درنگ آمیزتر. آیا عکس این قضیه نیز صادق است؟ یعنی میتوان گفت: جامعه به هر مقدار کوچکتر و تغییرات آن سریعتر-؟
این پرسش، خیلی پیچیده است باید شکافته شود تا به پاسخ آن برسیم؛ خود قضیّه که گفتیم «هر چه جامعه بزرگتر، تغیرات آن درنگ آمیزتر»، جای بحث دارد تا چه رسد به عکس آن. مشاهده میکنیم جامعۀ بشری در دو قرن اخیر، بزرگترین جامعۀ تاریخ بشر بوده و سریعترین تحولات را داشته است. و جامعۀ اولیه بشر- که از نظر اسلام جامعه خاندان آدم بوده- در آن کوچکی و کمیت اندک که داشت، خیلی بطیئ تحول مییافته است. پس آن قاعده که در اصل قضیه گفتیم چه معنائی دارد؟
اولاً مراد از «جامعۀ جهانی» که گفته شد، کمیّت نیست، مراد «امّة واحده» و آن پدیده انسانی است که در طبیعت پدید شده و روزی به یک دهکدۀ «بکّه» منحصر بود، سپس شامل جامعههای درون جامعهای خود، در محدودۀ میان کوهساران زاگرس، خلیج فارس، از شرق، و دامنههای فلات آناطولی از شمال، و دریای مدیترانه و دریای سرخ، میگشت. سپس گسترش یافته و در آسیا و افریقا جامعههای درون جامعه بیشتری را در خود جای داد، آنگاه در قارّههای دیگر.
از آن دهکدۀ بکّه تا به امروز، جامعۀ جهانی، جامعۀ جهانی است با یک معنی واحد. و تغییرات این جامعه، خیلی درنگ آمیز است. خواه در آن آغاز و خواه در دو قرن اخیر.
ثانیاً مراد از «درنگ» نسبت به «انرژی»ای است که در پشت تغییر و تحول هست و جامعه را به حرکت در میآورد. از این دیدگاه میتوان گفت تغییرات دو قرن اخیر درنگ آمیزتر نیز بوده است، زیرا قرنها جریان تغییر انباشته شده بود و با تصاعد هندسی در پشت این تغییر و تحول، آن را تحت فشار برای سرعت تغییر قرار میداد. و در ظاهر نگرش توقع میرفت که از این نیز سریعتر متغیر و متحوّل میگشت.
از این دیدگاه تحول جامعۀ جهانی در دو قرن اخیر سریعتر از تحول جامعۀ اولیه نبوده است بل میتوان عکس آن را ادعا کرد؛ از نظر اسلام هنر آشپزی (پختن مواد غذائی) در همان اولین جامعه بود، و همین طور کشاورزی یعنی شناخت «دانه بار» و نیز اهلی کردن حیوانها، که ویل دورانت نیز تصریح کرده است که دو مورد اخیر در سرزمینی که امروز عربستان مینامیم شروع شدهاند[161] و بقول قرآن باید گفت ساکنان همان «بکّه» که اولین دهکدۀ بشری بود این دو کار را بنا نهادهاند. و همچنین خانه سازی[162]، و همینطور حس پوشش خواهی و تامین وسائل پوشاننده که از خود آدم و حوّا شروع شده است[163].
و مهمتر از همه پیدایش اولین نهاد اجتماعی به صورت «بیت» و یک خانه که «خانۀ همۀ مردم» باشد و هیچ فردی مالک آن نباشد، بل مالک آن «جامعه» باشد، در همان دهکدۀ بکّه تاسیس شد که باصطلاح اولین «مشورتکده» و کانون تصمیم گیریهای اجتماعی بوده است. این بیت و پیدایش آن بحدّی مهم است که باید نام آن را اولین خشت اجتماعی مدنیت نامید؛ اولین مالی که مالکش جامعه است نه فرد، اولین نهادی که کارکرد و کاربردش اجتماعی است نه فردی. پدیدهای که پیدایش آن را خداوند به انسان تبریک میگوید: «إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكاً وَ هُدىً لِلْعالَمين»[164].
مالکیت فردی را حیوان نیز بنوعی میشناسد، آنچه نشان از انسانیت انسان دارد مالکیت جامعه (مالکیت ناس) است. خانهای که مبدأ تحرک خرد جمعی، مبدأ دولت، مبدأ نظام و نظاممندی اجتماعی بشر است[165].
شناخت «دانه بار»، شناخت پوشش و تهیۀ آن، شناخت اهلی کردن حیوان، شناخت خانه سازی، بویژه تاسیس اولین «بیت ناس» که در اولین دهکده بودهاند، بس مهمتر، سازندهتر، تحول آفرینتر از تحولات دو قرن اخیر هستند زیرا که آنها نقش علّیت را دارند و اینها نقش معلولیت را. آنها موتور تحولات آیندهاند و اینها محصول آنها. آیا جامعۀ دهکدۀ بکّه با سرعت بیشتر در تحول بود یا جامعۀ جهانی در دو قرن اخیر؟-؟
تحولات در دو قرن اخیر بیشتر در بستر «کمیّت» است و مقایسۀ کیفیت آن با کیفیتِ «آغازگری» و با کیفیتِ «علّت بودنِ» تحولات بکّه، کندی تحول دو قرن اخیر را نشان میدهد.
و اگر یک متفکر علوم انسانی در جایگاه آن روزی جامعۀ بکّه بایستد و نگاهی عالمانه به آینده بیندازد، با تاسف دو دست به هم مالیده و خواهد گفت این حرکت در زمانهای بعدی چقدر دچار درنگ شده است!؟!
پس مراد از قاعدهای که گفته شد «جامعه هر چه بزرگتر تحولات آن درنگ آمیزتر»، اولاً جامعۀ جهانی است و ثانیاً توجه به کیفیت است نه کمیّت. دو قرن اخیر کمیّت گراترین عصر تاریخ بشر است که چندان رابطهای با انسانیت انسان ندارد و از جهاتی بر علیه انسانیت انسان است، و بحث ما در علوم انسانی است نه در علوم تجربی.
گوئی در تاریخی که بر انسان گذشته، هر چه حرکت جامعه در کمیت افراد، تک برداشته، حرکت کمّی پیشرفت نیز تک برداشته است و هیچ پاتک مؤثر و سازندهای از جانب کیفیت گرائی انسان نخورده است گرچه کیفیت گرائی انسان که منشأ آن روح فطرت است هرگز نمرده و نخواهد مرد، و به گردن جان انسان آویخته و دست از او بر نمیدارد و بر نخواهد داشت.
و اما عکس قضیه: یعنی «هر چه جامعه کوچکتر تحولات آن بطیئ تر»؛ این نیز در دو محور قابل بررسی است:
1- ابتدا از جامعۀ جهانی صرفنظر شود و مسئله دربارۀ جامعههائی بررسی شود که «جزیرههائی» در عرصۀ جامعۀ جهانی هستند که عوامل جغرافی خاک و نژادی و (از آن سوگمندانه تر) عامل زور و سرنیزه آنان را از همدیگر جدا کرده است.
این بررسی را باید «بررسی جامعههای همعرض» نامید- در حالی که سخن دربارۀ جامعۀ جهانی فقط در یک طول و در یک امتداد است- در این بررسی همعرض باید گفت معمولاً جامعه هر چه بزرگتر بیشتر متحولتر.
و از همین محور است بررسی مسئله درتکّههای «میان جامعه»ای، که مطلب دراین باره خیلی روشن است، شهرهای بزرگ، و روستاها پس از شهرهای کوچک متحول شدهاند؛ هم در تحولات کمّی و هم در تحولات کیفی. و لذا اسلام «عليكم بالسواد الأعظم»، و با تحریم «التَّعَرُّبُ بَعْدَ الْهِجْرَةِ» گرایش به تکّههای بزرگ درون جامعهای را بشدت تشویق کرده است. زیرا که اسلام تحوّل خواه و توسعه خواه است.
2- محور جامعۀ جهانی با معنائی که گفته شد: در این محور همانطور که گفته شد آنچه تا امروز به بشر گذشته، مصداق دو گزاره است:
الف: عکس قضیه در تحولات کیفی صادق است یعنی «هر چه جامعه کوچکتر تحولات کیفی آن سریعتر».
ب: در تحولات کمّی صادق نیست بل باید گفت «هر چه جامعه کوچکتر تحولات کمّی آن بطیئ تر».
فقط یک حادثه بود که 7000 سال طول کشید
اگر از گزارشات اغراق آمیز باستان شناسان و آثار شناسان- که همیشه دوست دارند رقمهای بلند بالائی برای کشفهای شان بیاورند و هر چه یافتههایشان دیرین تر به همان مقدار برایشان خوش آیندتر است- بگذریم، واقعیت این است که از پیدایش اولین مجتمع انسانی که بتوان نام «جامعه» بر آن نهاد، بیش از 7000 سال نگذشته است.
و مطابق پیام قرآن و آیه «إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذي بِبَكَّةَ مُبارَكاً»[166] باید گفت دهکدۀ بکّه زمانی از مصداق «خانواده» به مصداق «جامعه» تحوّل یافت که «کعبه» در آن ساخته شد. واقعیتی بنام «جامعه» تحقق یافت. زیرا اولین مصداق «مالکیت جامعه» محقق شده بود و شخصیت جامعه مالک یک «خانه» گشت که «بیت للناس» بود، یعنی بیتی که مال و ملک جامعه است.
این «خانۀ مشورت برای امور همگانی» و مالک و نوع مالکیت آن بحدّی مهم است که هم اولین گام در به رسمیت شناخته شدن «خرد جمعی»، و هم اولین گام در به رسمیت شناخته شدن نوع جدید از مالکیت در برابر مالکیت خصوصی افراد، و هم اولین گام در به رسمیت شناخته شدن «شخصیت جامعه»، بود که سه گام بزرگ، تعیین کننده، و شگفت که جدا کنندۀ زیست انسان از زیست حیوان است؛ گامی که سر آغاز تاریخ است؛ تاریخ بمعنی «شخصیت جاری جامعه». نه به معنی صرفاً ارقام روز، ماه و سال.
بر عمر جامعه به نظر ما و با معیار ما 7000 سال میگذرد. اما این رقم به معیار الهی فقط 7 روز است: «إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّون»[167]: یک روز در نزد پروردگارت مانند 1000 سال است از آن شمارش که شما میشمارید.
یک روز خدا برای ما سخت درنگ آمیز است، که با حوصله و گنجایش صبر انسانی هزار برابر فرق دارد. باز شدن یک پروندۀ کاری در دیوان فرشتگان و اجرای آن پروژۀ کاری، از آغاز تا انجام، 1000 سال طول میکشد؛ و اگر آن پروژه کار هفت روزهشان باشد در 7000سال به انجام میرسد.
زیست و زندگی انسان مهم بود، زیرا قرار بود که دیوارههای طبیعت تنها توسط این موجود شکافته شود، جهان صورت دیگر غیر از طبیعیات به خود ببیند؛ اجتماعیاتی نیز باشد؛ پدیدههای اجتماعی غیر طبیعی نیز توسط موجودی که انسان نامیده میشود، در کهکشان راه شیری در روی سیارهای بنام زمین، مشهود گردد و «تاریخ» محقق گردد.
مرحلۀ اول این تاریخ 7 روز طول کشیده تا انسان مجرّب و خود شناس باشد؛ گاهی بت پرست شود و گاهی به دنبال این «ایسم» و آن ایسم لَهلَه زند، تا برسد به جائی که یقین کند نه مغزش او را خودکفا میکند و نه عقلش، نه صنعتش و نه توسعۀ اجتماعیش. و یقیناً باور قطعی پیدا کند که سخت به راهنمائی الهی؛ به نبوت و علم نازل شده از سوی خدا، نیازمند است. تا این بار که حجت خدا آمد مانند برخی از انبیا او را نکشد؛ آنطور که سر حجت خدا را در کربلا برید.
این دورۀ دبستان ابتدائی جامعۀ جهانی 7 روز به درازا کشید و اینک به پایان خود رسیده است و انسان بازیگوش و در موارد بسیاری هرزهگرد، به بن بست رسیده است. و مهم این است که خود میداند به بن بست رسیده است.
جامعۀ جهانی مانند خود کرۀ زمین است که در بطن خود اضطراباتی دارد؛ فعالیتهای عظیم دارد، گاهی تحرکات درونی خود را به صورت آتش فشان بروز میدهد، اما گاهی هم به صورت «چین خوردگی جهانی» که تا کنون دستکم سه بار جایگاه قارّهها و شکلشان، و جایگاه اقیانوسها و شکلشان را عوض کرده است. و انسان پس از آخرین چین خوردگی پیدایش یافته است.
بطن و شکم جامعۀ جهانی نیز در طول این 7 روز (مساوی 7000 سال ما) اضطرابات شدید داشته که هر از گاهی به صورت آتشفشانهای اجتماعی از خود بروز داده است. این بار نوبت به چین خوردگی آن رسیده است که باید متلاشی شود و از نو سازمان یابد. زیرا که دورۀ 7 روزه به دقایق پایانی خود میرسد و رسیده است. این دقایق آخر، چند سال از سالهای ما خواهد بود؟ صد سال؟ پنجاه سال؟ پنج سال؟ «کذب الوقّاتون»؛ هر کس وقتی را معین کند، دروغ گفته است.
فقط باید آیه را خواند: «وَ اتَّبِعْ ما يُوحى إِلَيْكَ وَ اصْبِرْ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمين»[168]. و «فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقينَ»[169]. و «فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَ لا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذينَ لا يُوقِنُون»[170]: صبر کن که وعدۀ خدا حق است، و (مواظب باش که) القائات آنان که یقین نمیکنند تو را سبک نکند.
این آیه ظاهراً خطاب به پیامبر (صلی الله علیه و آله) است در واقع خطابش به ما است.
وعدۀ خدا: «هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ».
فقط یک هفته: کرۀ زمین با چرخش شتابندۀ خود شبانه روز را پدید میآورد، آنگاه هفته را، و چهار هفتهاش یک ماه، و دوازده ماهش یک سال میشود. جامعۀ جهانی با حرکت بس درنگین خود تا امروز تنها یک هفته از عمرش را طی میکند که انسان کوچک، بس سنگین، و جامعهاش سنگینتر، و حرکتش از آن نیز سنگینتر و درنگ آمیزتر است.
تحوّلی بزرگ بر علیه جریان تحولات
اما این جریان تحول، با این قواعد و با این قضیه و عکس آن، در نیمۀ قرن بیستم با یک تحول عظیم رو به رو شد که همۀ این قواعد را بر هم زد، عصر اضطراب، عصر بلاتکلیفی، عصر یأس از علوم انسانی، دوران زیست بشری بدون تکیه بر یک اندیشۀ منسجم، آغاز شد و مدیریت جامعۀ جهانی با صرفنظر از علوم انسانی شروع شد. زیرا که علوم انسانی سترون بودن خود را نشان میداد. مدرنیته مانند گرگ هار به دریدن فرزندان خود (یعنی به خوردن ره آوردههای فکری خود) پرداخت؛ حقوق بشرش بر علیه حقوق بشر، صلیب سرخش ابزار جاسوسی، یونسکویش ابزار بازداری از تحول، بویژه سازمان مللش که برای احیای عدالت و پیشگیری از جنگ در آغاز همان نیمه قرن بیستم تاسیس شده بود، وسیلۀ ستمگری و توجیه آن، و مبدل شدنش به منشأ جنگها و بر هم زدن نظم جامعۀ جهانی از آب در آمد. فوّارۀ علوم انسانی (که از پایه ناقص بود) درنیمۀ قرن بیستم به اوج ممکن خود رسید و سرنگونیش آغاز گشت.
از باب مثال: اگر در سال 1960 میلادی یا مثلاً در سال 1339 خودمان، از یک دانشجوی جوان میخواستی که نام چند نفر از دانشمندان دانه درشت علوم انسانی که هم اکنون زنده هستند نام ببر. در پاسخ صفی از اسامی را برایت میشمرد. اما امروز اگر همین خواسته را از یک دانشجوی جوان بخواهی حتی یک نفر هم ندارد تا نام ببرد. آخرین فرد پوپر بود که بقول برخیها دانشمند نبود، دانش را به شیّادی مبدل کرده بود، و براستی نیز چنین بود؛ کتاب «حدسها و ابطالها»ی او چیزی نیست غیر از پیام و بار معنائی یک بیت از دیوان ابوالعلای معرّی آنجا که میگوید:
امـا اليـقين فـلا يـقين انّمـا |
|
اقصی اجتهادی اَن اَظنّ و اَحدسا |
: اما یقین؛ پس هیچ یقینی برای انسان ممکن نیست نهایت کوشش من (بشر) این است که به ظن برسم و حدس بزنم.
پوپر هیچ نو آوری نداشت، ملقمهای از سوفسطائی یونانی، و شکّاکی آسیوی، و علوم روز درست کرده بود و به مغلطه میپرداخت.
مراکز و آکادمیهای علوم انسانی، امروز در گذشته به سر میبرد، و در ما قبل زمان خود مرتجعانه در جا میزند، که به بن بست رسیده است.
کابالیسم: حتی جریان علوم انسانی و به بن بست رسیدنش به جائی رسید که کابالیسم نیز از خیر آن صرفنظر کرد؛ کابالیسم که همه چیز خود را بر روی ریل این علوم انسانی سوار کرده بود و با تعریف «انسان حیوان است» چهار نعل پیش میرفت، این ریل را ویران شده و متلاشی شده یافت و از خیر آن گذشت.
آیا از خودتان پرسیدهاید که: چه شد و چه عاملی پیش آمد که پرده از جریان بشدت مخفی کابالیسم افتاد؟ آیا رشتۀ روند مخفی کاری از دست شان در رفت؟ چرا روند مخفی کاری ادامه نیافت؟
کابالیسم از زمان قابیل- که نامش را نیز از او گرفته است- تا پایان نیمه اول قرن بیستم توانسته بود قدرت مدیریت جامعه بشر را در دست بگیرد، هر زمانی بر روی ریل فهمی و فرهنگی که میساخت، حرکت میکرد که در قرون اخیر به صورت و ماهیت مدرنیته ساخته بود. اما این ریل زیر قطار کابالیسم که هر روز بیش از پیش سنگینتر میشد دوام نیاورد. پس چه کار کند؟ همۀ راهها به رویش بسته است مگر:
مگر اینکه دوباره دست از دامن علوم انسانی بردارد و مرتجعانه به عصر کهانت و ساحری بابل[171] برگردد. مدرنیته در آستانه «برج بابل» به سجده در آید، کهانت و جادوگری جایگزین علوم انسانی شود. چه غوغائی از کهانت به راه افتاد، پیشگوئیهای نوستر آداموس و امثالش، معیار مدیریت جامعۀ جهانی گشت. مرتاضان و مدیومهای امروزی هند از نو جایگاه ارجمند یافتند، اینکاها و یا مایاهای بومی امریکای لاتین تعیین کنندۀ سرنوشت جامعۀ جهانی شدند. دانشگاهها و دانشکدههای علوم انسانی مصداق «ول معطل» گشتند. زیرا دیگر قادر نبودند حتی یک «ایسم» جدید از سنخ جدید بدهند که با آنهمه ایسمها که زمانی مانند گلّه گوسفندان پشت سر هم میآمدند، متفاوت با شد، و تنها به نشخوار گذشتگان میپردازند که سترون بودنشان روشن شده بود.
کهانت و کهانت پرستی همهجا را گرفت حتی ماها نیز از این نکبت بی نصیب نشدیم علوم حوزوی را فدای کهانت تحت عنوان «عرفان» کردیم که هیچ ربطی به عرفان قرآن و اهل بیت نداشت و ندارد.
کابالیسم میرفت که کهانت را فرهنگ عمومی کند، همانطور که دورانی علوم انسانی از پایه ناقص، را فرهنگ عمومی کرده بود. و به همین جهت دست از مخفی کاری خود برداشت، نه اینکه رشتۀ کار از دستش رفته باشد. کابالیسم میتوانست زمان بسیار طولانی دیگر همچنان به مخفی کاری خود ادامه دهد اما این کار را نکرد، زیرا میخواست آن را به فرهنگ عمومی جامعۀ جهانی مبدل کند، چه تبلیغات گستردهای، چه فعالیتهای فرهنگی و هنری، و چه فیلمهائی که دراین جهت به کار گرفته شدند. مباحثات و محاورات آخرالزمانی همه جا فراگیر شد، گوئی بعنوان اولین مسئله برای همۀ مردم شده است.
کابالیسم به حدّی به این برنامۀ خود امیدوار بود و به پیشگوئیهای کاهنان ایمان داشت که رسماً علام کرد: دسامبر سال 2012 جامعۀ جهانی با یک تحول عظیم مواجه خواهد شد. و میکوشید این پروسۀ قهری و جبری[172] درنگ آمیز را به یک پروژۀ ارادی خود مبدل کند. غافل از اینکه این پروسه از نیمۀ قرن بیستم شروع شده و راه خود را میرود، و دسامبر 2012 یکی از پیچهای نرم جریان این رودخانه است.
مهمترین نقش دسامبر 2012، این بود که فرا رسید و گذشت و پیشگوئیهای کاهنانه درست در نیامد، یعنی کهانت نیز شکست خورد و در کنار گور علوم انسانی مدفون گشت. اینک کابالیسم بی راههتر از همۀ اعصار- از عصر قابیل تا امروز- گشته است؛ ابتدا «راه پیش» را از دست داده که «راه پس» و ارتجاع به عصر بابلی را برگزید، اینک نه راه پیش دارد و نه راه پس. دسامبر سال 2012، این نقش بزرگ و این ره آورد را داشت. نه آن نقش را که کابالیسم و کاهنان قدیم و یا معاصرش در نظر داشتند. دسامبر سال 2012 کار خود را کرد.
اکنون سران و مراکز مدیریتی کابالیسم، با دستپاچگی تمام دست به دامن ترور و تروریسم شده است و در این راه لجوجانه و خیره سرانه و بطور واقعاً دیوانه وار، و بدون هیچ قاعده و برنامۀ منسجم و شناخته شده، به چپ و راست میکوبد. موتوری است که بدون روغن و روغنکاری کار میکند که نتیجهاش از بین بردن اندامهای داخلی و چرخ و دندههای خود خواهد بود و هست. و کابالیسم به خوبی به این واقعیت واقف و کاملاً آگاه است، این آگاه بودنش را توضیح میدهم:
تحولات سراشیبی اقتصاد غرب آگاهانه و عمدی است
تیز هوشان امور اجتماعی، اهل اندیشه و دانش، دربارۀ رکود اقتصادی غرب (که در سال 2008 موجی برانگیخت سپس تا حدودی فروکش کرد، در سال 2010 دوباره با غرّش اژدهائی خود دهان برگشود تا نظام اقتصادی غرب را متلاشی کرده و ببلعد) از خود میپرسند: چه شد که این نظام مستحکم اقتصادی ناگهان دچار سکته شد؟ کجای رگهای گشادش دچار تنگی شد؟ عامل این رکود چیست؟
و چون برای این سرِّ سراشیبی، یک عامل اقتصادی (مشخصی که چنان نیروئی داشته باشد تا جهان غرب را بدینگونه به زلزله در آورد) نمییابند، به جستجوی عامل غیر اقتصادی میپردازند.
آن کدام خشکسالی بود که در غرب رخ داده ما اطلاع نداریم؟ یا آن کدام زلزله یا جنگ ویرانگر در غرب اتفاق افتاده که مراکز تولید را از کار انداخته و این بلا را بر سرشان آورده است؟؟ یا آن کدام تحول اجتماعی است که عامل این پدیده است؟
یک عامل اقتصادی برای این پدیده میتوان معرفی کرد: چون نظام اقتصادی حاکم بر جامعۀ غربی در واقع «نظام آدام اسمیت»ی است گرچه با حکّ و اصلاحها و تغییرات جزئی، و این نظام دیوی است که جانش در یک شیشه است بنام «اسراف»؛ هر چه مصرف بالاتر، تقاضا نیز بالاتر، هر چه اسراف بیشتر تقاضا نیز بیشتر. و هر چه تقاضا بیشتر و اسراف هنگفتتر، جان این اقتصاد نیز قویتر. اگر مصرف افراطی و اسراف نباشد این شیشه میشکند و این دیو میمیرد.
بنابر این، عامل این پدیده کاهش تقاضا و مصرف است.
اما بدیهی است که کاهش مصرف نیز خود «معلول» است بیتردید علّتی دارد، آن علت چیست؟ میتوان گفت: جامعهای که پایه و اساس حیات اقتصادیش بر اسراف استوار باشد، نمیتواند دوام بیاورد مگر با تزریق ثروت از جامعههای دیگر. و اقتصاد آدام اسمیتی و زائیچههایش، بر استثمار و استعمار مبتنی بود، اینک برخی از آن جامعههای دیگر بیدار شدهاند، و برخی دیگر هر چه داشتند در اثر غارت غربیان تمام شده و این اژدهای پرخور دیگر نمیتواند بمقدار اعتیادش، از جامعههای دیگر بر پیکر خودش تزریق کند، اکنون مانند فرد معتاد وامانده و از تحرک افتاده است.
این تحلیل و استدلال درست است اما تمام قضیه نیست.
این استدلال کاملاً درست است و یکی از فرازترین قلّههائی است که به بن بست رسیدن علوم انسانی غربی را نشان میدهد. امروز دانش اقتصاد در غرب به نقطهای رسیده که خود اعتراف دارد جهل بوده نه علم. اما این تمام قضیه نیست. زیرا عناصر جامعه شناختی ایجاب میکرد که این پدیده با درنگی سنگین به شرایط امروزی برسد نه به این زودی و نه به این سرعت. اقتصاد غربی (در مثل بقول اشپنگلر) باید بر بالای درخت کاملاً رسیده میشد آنگاه سقوط میکرد، اما اینک هنوز کاملاً نرسیده و با حالتی از کالی سقوط میکند. یعنی جریان این سقوط کاملاً طبیعی نیست، دست عمدی در کار است که این سقوط را دچار «زود هنگامی» کرده است. شرح این عنصر تعمدی نیازمند توضیح است:
باید جامعۀ کابالیستی را از نو بررسی کرد؛ در دو بخش:
1- بخش اول مرکز و مراکز قدرت کابالیسم است. این بخش را کسانی تشکیل میدهند که از آغاز و از عصر قابیل به طور دانسته و آگاهانه کابالیست بودند و هستند، و ابلیس در محفل آنان بطور مجسم حاضر شده و راهنمائیشان میکند و برای هر زمانشان نسخۀ مدیریت داده و میدهد.
2- بخش دوم بدنۀ مردم و تودهها هستند که اکثریت جامعه هستند. اینان در عین اینکه کابالیست هستند و بر اساس اصول و فروع کابالیسم زندگی میکنند، نسبت به کابالیست بودن خود آگاهی ندارند.
اکنون حادثهای عجیب و سهمگین رخ داده؛ میان این دو بخش جدائی افتاده و از همدیگر تجزیه میشوند، دولتها در میان جامعه حالت «جزیره»ای پیدا میکنند، تافتۀ جدا بافته از ملتها میشوند. مراد از «دولت» در این بحث، یک رئیس جمهور و چند وزیر نیست، مراد آن بخش از افراد و خاندانها هستند که همیشه زمام سیاست و مدیریت جامعه را در دست دارند که گاهی فردی را رئیس جمهور یا نخست وزیر میکنند و گاهی فرد دیگر را.
عامل این جدائی، دو جانبه است؛ یعنی یک عامل مرکّب از دو عنصر است:
1- عنصر اول (بقول سیاست بازان که از قمار بازان به استعاره گرفتهاند) ته کشیدن کارتهای ابلیس است. این موضوع را بعداً شرح خواهم داد.
2- عنصر دوم، بیدار شدن بدنه و تودۀ جامعه است، که بحدّی بیدار شده که افسار مدیریت را از دست مراکز قدرت کابالیست، خارج میکند.
در دهۀ هفتاد مسافرتهائی به اروپا داشتم؛ در سال 1365 میدیدم که مردم اروپا هیچ اطلاعی از سیاست و مدیریت جامعۀشان ندارند و باصطلاح در باغ نیستند؛ چنان اطمینانی به دولتها و رادیو و تلویزیون خود دارند که احتمال کوچکترین عدم صداقت در آنها نمیدهند. در یک قهوهخانهای با کسانی ملاقات داشتم؛ باورهای عجیبی دربارۀ ایران، نظام ایران و رهبری ایران داشتند، به آسانی چیزهای نادرست و عجیبی را دربارۀ ایران، باور کرده بودند. گفتم: رادیوها، تلویزیونها و مطبوعات شما دروغ میگویند. از این سخن من بحدی شگفت زده شدند که گوئی من بهتان عظیمی به وسائط ارتباط جمعیشان بستهام؛ مگر امکان دارد که رادیو و تلویزیون دروغ بگوید!؟!
در مسافرت دوم در سال 1368 باز به همان شهر و به همان قهوهخانه رسیدم. باور میکنید که در عرض فقط سه سال تحول شگفتی در مردم مشاهده کردم بحدی که حیرتزده شدم زیرا مسئله به آن شهر (ژنو) یا به آن قهوه خانه محدود نمیشد در سرتاسر کشور که مورد تحقیق من بود، این تحول را میدیدم. با اینکه با امور اجتماعی و انسانی سروکار دارم و این یکی از موضوعات تحقیقی من است، از تحلیل این تحول عاجز بودم، هیچ عامل مشخص برای این تحول نیافتم، مگر مصداق عینی یک حدیث از امام باقر علیه السلام که دربارۀ اینکه «چگونه میشود که مردم جهان مدیریت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را میپذیرند، و آن جامعۀ واحد جهانی- و باصطلاح آن دهکدۀ جهانی- چگونه زیر یک پرچم واحد در میآیند، میفرماید: «إِذَا قَامَ قَائِمُنَا وَضَعَ اللَّهُ يَدَهُ عَلَى رُءُوسِ الْعِبَادِ فَجَمَعَ بِهَا عُقُولَهُمْ وَ كَمَلَتْ بِهِ أَحْلَامُهُم»[173]: هنگامی که قائم ما قیام میکند، خداوند دست (رحمت) خود را بر سر مردم (جهان) میگذارد و بوسیلۀ آن عقلهایشان را (در مسیر واحد) جمع میکند، و با این کار، انگیزهها و خواستههای آنان در مسیر کامل و کمال قرار میگیرد.
یعنی جامعۀ جهانی در آن وقت به مرحلهای میرسد که همۀ فکرها و اندیشهها دریک بستر و در یک مسیر قرار میگیرند. مراد امام یک حادثۀ صرفاً غیبی و معجزهای نیست، اگر قرار بود مسائل با معجزه حلّ شود، از همان آغاز پیدایش جامعه، حل میگشت، و نیازی به اینهمه پیامبران و ائمه نبود، بویژه معنائی برای غیبت امام (علیه السلام) و نیز معنائی برای انتظار نمیماند؛ انتظاری که شرح دادم قرآن منتظر است انبیاء منتظرند، ائمه نیز منتظرند[174].
مراد حدیث این است: محال است که با وجود اینهمه وسائط ارتباط جمعی، و با وجود اینهمه رفت و آمدها و اختلاطهای زیاد و فشرده، باز هم جامعۀ جهانی به جزیزههائی بنام کشورها تفکیک شود و هر جزیرهای فکر و فرهنگ جدا از دیگر جزیرهها داشته باشد، که صد البته همه چیز و هر حادثۀ بزرگ و کوچک زیر نظر خداوند رخ میدهد و با خواست او انجام مییابد. بویژه در این مورد که رحمت ویژۀ خداوند شامل حال جامعۀ جهانی میگردد.
این بیداری بدنۀ جامعه و تودههای مردم، مراکز «کابالیست آگاه» را به وحشت انداخته است تا جائی که در تداوم سلطه و مدیریتشان بر جامعه، شدیداً دچار تردید شدهاند، اکنون دغدغۀ کشورداری را با درجاتی کنار گذاشته و در اندیشۀ آینده خود هستند، ثروت را از جامعه جمع کرده و درکانونهای فردی، خاندانی، جمعی و در قشر خودشان جمع میکنند و حالت جزیرهای در میان جامعهشان به خود میگیرند. و جریان مالی، جریان اقتصادی را از بین میبرد.
نظام اقتصادی غربی که بر جهان حاکم است، دو شکم دارد، یا بگوئید: دو بخش دارد که عبارت است از بخش جریان تولید و توزیع. و بخش جریان مالی که عبارت است از بانکداری و چرخش پول و بورسبازیها، یعنی چرخش صرفاً «اعتبارها» و کاغذی که «پول» نامیده میشود.
در این نظام همیشه سرنوشت جریان اقتصادی در اختیار جریان مالی است. اکنون جریان مالی که در دست بخش کابالیستهای آگاه، است در صدد انباشتن مخازن خود است و تا حدودی از دغدغۀ جریان اقتصادی صرفنظر کرده است.
این برنامه قرار است با تدریج عملی شود. زیرا مراکز بزرگ تولید که به بخش جریان اقتصادی مربوط است، مال و ملک همین صاحبان جریان مالی است، اگر تدریج نباشد برنامهشان بر علیه خودشان میشود.
و نیز جریان مالی به سرعت در صدد تبدیل کاغذهای اعتباری به فلزات گرانبها از جمله طلا است، ناگهان قیمت طلا در هر انس از 300 دلار به 1700 دلار بالا میرود.
کابالیستهای آگاه، این برنامه را از قدیم داشتهاند، جمع کردن طلا کارشان بود، شایع بود که بحدی طلا جمع کردهاند که برای روکش کردن کرۀ زمین کافی است (که البته مبالغه است). تا جائی اجازه میدادند که طلا در میان مردم بیاید تا ارزش و کاربرد آن فراموش نشود.
با یک نگاه به گزارشات متون تاریخی که ماجرای طلا را پیگیری میکند، مشاهده میشود که گردش طلا در میان مردم عمومی جهان چقدر هنگفت بوده که امروز خبری از آن نیست، کاغذهای اعتباری آمده و طلا جمع و مخزون شده است.
اما حادثهای که در دهههای اخیر رخ داده و میدهد، هم سرعت دیگر دارد و هم ماهیت دیگر.
بوش و اوباما، مامور میشوند که برای جلوگیری از این سراشیبی اقتصادی به بانکها پول تزریق کنند، ظاهراً برای وام دادن به مردم و حلّ مشکل «عدم مصرف» و «عدم اسراف» تا مصرف و اسراف بالا رود و چرخهای اقتصادی آدام اسمیتی به گردش خود ادامه دهد. اما هر دانشمند آگاه و اقتصاد دان آگاه میداند که تزریق این کاغذها به جریان مالی، جیب و دست تودۀ مردم را بیشتر خالی خواهد کرد.
شدت سرعت این سراشیب در یونان، اسپانیا و پرتقال، بیشتر است. چرا؟ پاسخ این پرسش در چگونگی اقتصاد این کشورها نیست. بل ریشۀ تاریخی ویژه در تاریخ کابالیسم دارد؛ همیشه در این کشورها روحیّه کابالیسم تندتر و افراطیتر بوده و هست که امروز بی رحمانهترین رفتار را در برابر مردم خود گرفتهاند.
مسئله بحدی واضح و روشن است که افراد غیر متخصص نیز که در تظاهرات شرکت میکنند میگویند این ریاضتهای اقتصادی به نفع بانکداران و به ضرر مردم است. و واقعیت نیز همین است، و آن کدام متخصص اقتصاد است که بتواند عکس این را ثابت کند.
این برنامه قبلاً نیز به اجرا گذاشته شد و در 2008 خود را نشان داد. لیکن راه احتیاط در پیش گرفتند و اکنون آن احتیاط نیز تا حدّی کنار گذاشته شده.
برویم به سراغ عنصر اول؛ یعنی «ته کشیدن کارتهای ابلیس» این اولین و بزرگترین لیلاج قمار که 7000 سال با سرنوشت جامعۀ جهانی بازی کرده است و اینک کارتهایش تمام شده است؛ دیگر برنامهای، نسخهای ندارد تا برای تداوم مدیریت کابالیسم بر جهان ادامه دهد، علوم انسانی غریزی بویژه علم اقتصاد به بن بست رسیده بود که خرافه گرائی و کهانت بازی یعنی «عمومی کردن اصول و فروع کابالیسم» و در آوردن آن از مخفی کاری به «اعلام علنی رسمی» جایگزین علوم انسانی گشت، خودشان أسرار خودشان را افشاء کردند تا شاید همۀ مردم جهان را که بطور ناخودآگاه و ندانسته دچار کابالیسم بودند، به کابالیستهای آگاه مانند خودشان تبدیل کنند. اما همانطور که گفتم در دسامبر 2012، این نسخه نیز شکست خورد. اکنون رفتار مراکز قدرت کابالیسم بدون هیچ عقبۀ فکری، علمی، حتی کهانتی، دیوانه وار به ترور و تروریسم پناه آورده است قبلاً نیز از این کارها داشتهاند، لیکن امروز تنها رهچارۀشان شده، رهچارهای که خودشان نیز چندان امیدی به آن ندارند.
دیگر ابلیس نمیتواند نسخۀ دیگری برایشان بدهد، زیرا هم مهلتش تمام شده و هم کارتهایش.
اما مهلتش: ابلیس دو بار از خدا مهلت خواسته: اول از خدا خواست که او را تا قیامت مهلت دهد تا زنده بماند و این خواستهاش پذیرفته شد: «قالَ أَنْظِرْني إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»[175]: ابلیس گفت ای پروردگار من..
(ببینید: میگوید: ای پروردگار من(!) درست است؛ ابلیس موحدترین و خدا شناسترین است، کفرش کفر تمرّدی است نه کفر جهل، لذا توحید بدون نبوت و بدون علوم نبوتی هرگز کافی نیست. حتی اعتراف به نبوت نیز بدون پیروی از آن کافی نیست).
گفت ای پروردگار من به من تا روز قیامت مهلت بده.
این آیه در سوره اعراف آمده و جوابش چنین است: «قالَ إِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ»[176]: خدا گفت: تو از مهلت داده شدگانی. این خواستۀ ابلیس پذیرفته شد. سپس خواستۀ دیگر را عنوان کرد: «قالَ رَبِّ فَأَنْظِرْني إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»[177]: ابلیس گفت: پروردگار من، پس به من مهلت بده تا روز قیامت. جواب شنید: «فَإِنَّكَ مِنَ الْمُنْظَرينَ- إِلى يَوْمِ الْوَقْتِ الْمَعْلُومِ». این خواسته و جواب آن حرف به حرف در دو سورۀ قرآن (سورۀ حجر و ص) تکرار شده است. به حرف «فـ= پس» توجه کنید؛ این حرف «پس» نشان میدهد که این خواستۀ دوم است، شیطان با پذیرش خواسته اول گستاخ شده به دنبال آن خواستۀ دوم را مطرح میکند: به من مهلت بده تا روز قیامت زمام مدیریت نسل آدم در اختیار من باشد. اما جواب میشنود: تو در این خواسته نیز مهلت داده میشوی لیکن تا وقت معین، نه تا روز قیامت.
این «وقت معین و معلوم» همان 7 روز است که مساوی است با 7000 سال ما و اینک به پایان میرسد و رسیده است. و مهلت ابلیس تمام شده است گرچه او تا انسان در روی زمین است به کار خود مشغول خواهد بود اما نه بطوری که بتواند ماهیت کابالیسم تاریخ را حفظ کند.
تا انسان در روی زمین است شیطان نیز خواهد بود، نه میمیرد و نه کشته خواهد شد[178].
اما ته کشیدن کارت های این لیلاج: در این باره به آیه 16 سورۀ حشر توجه کنید: «كَمَثَلِ الشَّيْطانِ إِذْ قالَ لِلْإِنْسانِ اكْفُرْ فَلَمَّا كَفَرَ قالَ إِنِّي بَريءٌ مِنْكَ إِنِّي أَخافُ اللَّهَ رَبَّ الْعالَمينَ»: (رفتار کافران) مَثَل شیطان است وقتی که به انسان گفت کافر شو، آنگاه که او کافر شد، گفت: من از تو بیزارم زیرا من از خدا که ربّ العالمین است میترسم.
آیۀ عجیبی است؛ شیطان انسان را منحرف میکند سپس به او اعلام میکند که از او بیزار است، بویژه اعلام میکند که من از خدا میترسم. آنچه از سرتاسر قرآن و احادیث مشاهده میکنیم چنین نیست که شیطان فردی را منحرف کند سپس دست از او بردارد تا چه رسد که اعلام کند از او بیزار است. و نیز اگر شیطان این قدر از خدا میترسید راه تمرّد را در پیش نمیرفت. آیا شیطان دارای «مقام الخائفین» است؟ در اینصورت باید اهل بهشت باشد، در حالی که بطور نصّ اعلام شده که در دوزخ ابدی خواهد بود: «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ»[179] و آیههای دیگر. پس پیام این آیه چیست؟ مراد از لفظ «الانسان» که در این آیه آمده، یک فرد نیست بل انسان به معنی کلّی است؛ شیطان انسان را «جامعۀ جهانی انسان» را منحرف میکند، وقتی که این انحراف به نصاب نهائی خود رسید، آنها را واگذاشته و میرود، هر چه سران کابالیسم بگویند: کجا میروی بیا نسخۀ دیگر بده. میگوید: دیگر ترفتندهای من تمام شده، مهلتم نیز به پایان رسیده، از اینکه به کارم ادامه دهم از پروردگار عالمیان میترسم. زیرا که دیگر آن مهلت نیست.
ظاهر صیغههای «قال» در این آیه، صیغۀ ماضی است گویا شیطان این سخن را در زمانهای گذشته گفته است، نه در پایان دورۀ کابالیسم که قرنها بعد از نزول آیه فرا میرسد. اما باید دانست که به کارگیری الفاظ ماضی در مورد حتمیّات، در قرآن فراوان است مثلاً دربارۀ قیامت و احوال محشر صیغههای متعدد ماضی آمده در حالی که روز قیامت در آینده است، کافی است به آیههائی که دربارۀ محشر هست و لفظ «قالوا» در آنها آمده بنگرید.
ابلیس هم اکنون سران و مراکز کابالیسم را رها کرده و میرود، و کابالیسم بی سرپرست و بدون رهنما مانده است؛ دیوانه شده، مانند گرگ هار مدرنیته و تمدن و پایهها و سمبل آن را میدرد و پای مال میکند. تمدن مدرنیته که بر پایه صرفاً غریزی و بر سرکوبی روح فطرت انسان، بنیان گذاری شده بود.
بدین سان میرسیم بر اینکه: هیچ راهی برای جامعۀ جهانی امروز باقی نمانده و نیست مگر پیروی از علوم قرآن و اهل بیت علیهم السلام. آیا جامعۀ جهانی این پیروی را بر خواهد گزید؟ چگونه و چطور؟؟ بماند برای جلسۀ بعدی.
پایان خطابۀ چهارم
خطابۀ پنجم
جامعۀ جهانی چگونه و چطور پیروی از علوم قرآن و اهل بیت را خواهد پذیرفت؟؟
إِذَا قَامَ قَائِمُنَا وَضَعَ اللَّهُ يَدَهُ عَلَى رُءُوسِ الْعِبَادِ فَجَمَعَ بِهَا عُقُولَهُمْ وَ كَمَلَتْ بِهِ أَحْلَامُهُم[180]
: هنگامی که قائم ما قیام کند، خداوند دست (رحمت) خود را بر سر مردم میگذارد و عقلهای مردم را با آن در (یک جهت) جمع میکند، و خواستهها و آرزوهای مردم بوسیله آن کامل میگردد.
توضیحاتی دربارۀ این حدیث: توضیح اول: مراد از «ید= دست» چیست؟ خداوند یک وجود مرکب نیست که اجزاء و اعضاء داشته باشد، تعبیراتی از قبیل «عین الله»، «ید الله»، تعبیرات مجازی هستند؛ ید الله یعنی «قدرت خدا در فعلش»، اما فعل و کارهای خدا- همانطور که در مسئلۀ روح بیان شد- دو نوع است: کار خلقی و خلقت که عبارت است از پدید آوردن چیزی از چیز دیگر. و کار اَمری که عبارت است از «کن فیکون» یعنی ایجاد چیزی بدواً و بدون سابقه و بدون اینکه آن را از چیز دیگر پدید آورد. پس پدیدههای جهانِ کائنات دو نوع هستند: پدیدۀ اَمری، و پدیدۀ خلقی.
برای پدیدۀ اَمری، آن پدیدۀ اولیّۀ جهان کائنات، و روح را مثال آوردیم، که این دو از هیچ چیز دیگر آفریده نشدهاند بل «ایجاد» شدهاند، و پدیدههای خلقی نیازی به مثال ندارند اینهمه اشیاء که مشاهده میکنیم پدیدۀ خلقی هستند.
قرآن این دو نوع کار خدا را «دو دست خدا» مینامد خطاب به شیطان میگوید: «يا إِبْليسُ ما مَنَعَكَ أَنْ تَسْجُدَ لِما خَلَقْتُ بِيَدَي»[181]: ای ابلیس چه چیز مانع شد از اینکه سجده کنی به موجودی (آدم) که آن را با دو دستم آفریدم.
آدم موجودی بود که در آفرینش او هم خلقت و هم امر، هر دو به کار رفته بود؛ هر دو قدرت و هر دو نوع فعل خدا در وجود او عمل کرده بود؛ جسم و پیکرش با روند خلقی از گِل خلق شده بود. اما روح او یک پدیدۀ ایجادی بود.
اکنون در این حدیث که امام باقر علیه السلام میفرماید: «وَضَعَ اللَّهُ يَدَهُ عَلَى رُءُوسِ الْعِبَادِ فَجَمَعَ بِهَا عُقُولَهُم»، مراد از «ید» کدامیک از ید اَمری و ید خلقی است؟ بدیهی است که امام از یک «حادثۀ استثنائی» سخن میگوید؛ حادثهای که در آن زمان در جریان فکری و عقلی مردم رخ خواهد داد؛ افکار و عقول مردم به همدیگر نزدیک شده و در بستر واحد و به سوی هدف واحد قرار خواهند گرفت. پس مراد از این ید، «ید امری» است که به کمک «ید خلقی» خواهد آمد.
شرح بیشتر این موضوع: جامعۀ جهانی بشر در طول آن 7 روز که مساوی 7000 سال ما میشود، با روند طبیعی و خلقی خود پیش میرود، با اینکه ماهیت تاریخ در این دوران بیشتر کابالیستی میباشد (یعنی جنبۀ باطل آن بر جنبۀ حق آن، غلبه دارد، همانطور که پس از ظهور، جنبۀ مثبت ماهیت تاریخ به جنبۀ منفی آن غلبه خواهد داشت) باز حرکت جامعه در این 7 روز به سوی کمال و تکامل بود؛ حتی فعالیتهای ابلیس و جریان کابالیسم، نمیتواند مانع از سیر تکاملی تاریخ باشد، تنها آن را آلوده به مفاسد و «سفک دماء» و ستم میکند. تکامل، ارادۀ الهی است و نیرنگهای شیطان ضعیف تر از آن است که جریان تکامل را متوقف کند: «إِنَّ كَيْدَ الشَّيْطانِ كانَ ضَعيفاً»[182].
این روند تکامل جامعه بطور آفرینشی و خلقی در طول این 7 روز جریان داشته و دارد، وقتی که مهلت ابلیس به پایان میرسد و نوبت به دوران غلبۀ حق، میرسد، جامعۀ جهانی به نصابی از تکامل رسیده است که «ید اَمری» خدا نیز به یاری انسان بیاید. یعنی انسان لایق و سزاوار آن میشود که یک لطف و رحمت اَمری خدا را دریافت کند.
در خطابۀ قبلی گفتم که این حدیث سخن از یک معجزه نمیگوید، اگر بنا بود مسئلۀ تاریخ بشر، سر گذشت و سرنوشت انسان با معجزه حل شود، در همان آغاز پیدایش انسان، مسئله با معجزه حل میشد و نیازی به طی مراحله 7000 ساله نبود، حتی نیازی به اینهمه نبوتها و زحمات پیامبران نبود. پس پیام این حدیث نیز وقوع یک حادثۀ صرفاً معجزهای نیست. بل فرا آمدن ید رحمت خدا است که به مدد روند طبیعی امور فرا میآید.
در زندگی فردی نیز اینگونه رحمتها را مشاهده میکنیم که لطف خدا میآید و در جریان طبیعی زندگی ما ایجاد تغییر میکند. اساساً دعا یعنی چه؟ دعا یعنی خدایا با ارادۀ خودت، با «ید رحمت خودت»، با ارادۀ اَمری خودت، تغییری در روند زندگی من ایجاد کن.
استجابت دعا، معجزه نیست، بل «کرامت» است. معجزه آن است که حادثۀ محض اَمری باشد و جریان خلق، هیچ نقشی در آن نداشته باشد مانند «يا نارُ كُوني بَرْداً وَ سَلاماً عَلى إِبْراهيمَ»[183]، و مانند مار شدن عصای حضرت موسی و…
این «ید» نتیجۀ مستجاب شدن نالهها و دعاهای 7000 سالۀ مظلومان، عدالتخواهان، انسانیت خواهان و حق طلبان است. ید رحمت میآید و اختلاف فکرها و عقلها را از بین میبرد و آنها را در یک بستر و در یک سمت و جهت قرار میدهد. و همچنین: «وَ كَمَلَتْ بِهِ أَحْلَامُهُم»: و بوسیلۀ آن خواستهها و آرزوها و آرمانهای انسانها، کامل میشود؛ خواستههای عقلانی فدای خواستههای هوس غریزی نمیگردد، غرایز زیر چطر مدیریت روح فطرت انسانی قرار میگیرند؛ هم روح غریزۀ بشر به نیازهای خود میرسد و هم روح فطرتش به آرمانهای فطریش.
این «وحدت» و این «جریان واحد در بستر واحد بودن» در این 7000 سال که بر بشر گذشته نیز بوده لیکن فرقی که هست در «بستر» این دو جریان است؛ در طول 7000 سال بستر جریان یک بستر غریزی است. و در زمان ظهور، بستر این جریان یک بستر فطری خواهد بود.
پرسش: چگونه ماهیت تاریخ 7000 ساله یک جریان واحد بوده در حالی که اینهمه جنگها، فسادها و سفک دماء، در بطن آن است؟
پاسخ: همین که ماهیت تاریخ 7000 ساله یک جریان فساد و سفک دماء بوده، خود نشان دهندۀ یک ماهیت واحد است. اختلافات درونی یک جریان واحد چیز دیگر است. در اینجا لازم است دربارۀ آنچه «اختلاف» نامیده میشود، و نیز دربارۀ آنچه «نظم» نامیده میشود، اندکی درنگ کنیم. زیرا «اختلاف» بر دو نوع است: مثبت و منفی. و همچنین «نظم» نیز بر دو نوع است: نظم مثبت و نظم منفی.
اختلاف منفی: اختلاف منفی را به خوبی و به راحتی میشناسیم، شاید کمتر روزی باشد که نتایج نکوهیده و مضّر آن را مشاهده نکنیم، و در مقابل آن «وحدت» و «اتحاد» را نستائیم.
منشأ اختلاف منفی «بغی» است؛ بغی یعنی «خود خواهی»؛ همه چیز را برای خود خواستن. که قرآن دربارۀ اختلاف در دین میگوید: «وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذينَ أُوتُوا الْكِتابَ إِلاَّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْعِلْمُ بَغْياً بَيْنَهُمْ»[184]؛ اهل کتاب در دینشان اختلاف نکردند مگر پس از آنکه علم (به حق و باطل) داشتند، اختلافشان در اثر بغی و خود خواهی، پدید آمد. و آیۀ دیگر پیام این آیه را شرح میدهد: «وَ مَا اخْتَلَفَ فيهِ إِلاَّ الَّذينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمْ»[185]؛ و اهل کتاب در دین اختلاف نکردند مگر بعد از آنکه بیّنات برایشان آمده بود، بدلیل خود خواهیها در میانشان اختلاف کردند.
وقتی که اختلاف در دین بدلیل خود خواهیها و بدلیل (باصطلاح) روحیّۀ «حق به جانب»یها باشد، دیگر اختلافات منفی نیز بدلیل خود خواهیها و حق به جانبیها خواهد بود. پس اختلاف منفی در ادبیات قرآن را باید «اختلاف بغیی» نامید.
قرآن از اختلاف بغیی نهی کرده و باز میدارد: «فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذينَ كَفَرُوا»[186]. و «فَاخْتَلَفَ الْأَحْزابُ مِنْ بَيْنِهِمْ فَوَيْلٌ لِلَّذينَ ظَلَمُوا»[187]. و «لا تَكُونُوا كَالَّذينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ»[188]. و «وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِه»[189]؛ دنبال راههای مختلف نروید تا شما را از راه خدا متفرّق کند. و آیههای دیگر.
اختلاف مثبت و لازم: ابتدا به سراغ طبیعت برویم سپس جویای اختلاف مثبت در جامعه باشیم: اگر هیچ اختلافی در طبیعت نبود، همۀ پدیدهها- آب، خاک، گیاه، حیوان، ابر، باد و…- یک چیز بودند؛ مثلاً همگی سنگ بودند، جهان چه ماهیت و چه صورتی به خود میگرفت؟ اگر همۀ کرات (ستارهها، سیارهها، قمرها) فقط خورشید بودند، چه حالت منفیای به خود میگرفتند؟! همینطور است، سلولها و ملوکولها. و اینهمه اختلافات ماهوی در اشیاء و پدیدههای جهان (که تکامل و نیز زیبائی جهان بدلیل همین اختلافها است) و برگشتشان به اختلاف میان اجزاء اَتم است.
پس: جهان طبیعت، منهای این اختلاف، مساوی میشود با جهان راکد، فاقد اندامها، فاقد زیبائیها. بل از یک دیدگاه، مساوی میشود با عدم.
همینطور است انسان و جامعه؛ تضارب افکار مختلف، و انتقال افکار مختلف، یک عرصۀ گستردۀ ازدواج فکرها، و آبستن شدن اندیشه و زایش نتایج، است که اهمیتش کمتر از داد و ستد میان الکترون و هسته در درون اتم، و کمتر از دادوستد ابر و باد و مه خورشید و…، و کمتر از تعاطی و تعامل عناصر شیمیائی و فیزیکی مواد و کمتر از ازدواج جنسی بشرها، نیست. زیرا خداوند همۀ اشیاء و پدیدههای جهان را در سمت و سوی به وجود آمدن و زیستن انسان، مسخر کرده است: «أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ»[190]. و آیههای فراوان دیگر.
در آغاز پیدایش جامعه، انسانها فقط یک «جامعۀ واحده» بودند، نه تعدد جوامع داشتند و نه اختلاف مثبت، اما چنان جامعۀ واحدهای سزاوار انسان نبود، سزاوار زنبوران عسل بود. خداوند پیامبران را مبعوث کرد و آن «جامعۀ واحده» را بر هم زد و متلاشی کرد: «كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّين»[191]: مردم تنها یک امّة واحده بودند که خداوند پیامبران را مبعوث کرد که «مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرين»[192] بودند به صالحان بشارت دادند و به ناصالحان هشدار دادند. یعنی در واقع انسانها را در دو بخش مختلف قرار دادند. و «أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فيمَا اخْتَلَفُوا فيهِ»[193] و با آنان کتاب را نازل کرد تا داوری کند در میان مردم در آنچه اختلاف میکنند.
در این آیه هم اختلاف مثبت و هم اختلاف منفی، هر دو آمده است؛ اگر انبیاء نمیآمدند، انسانها در قالب یک جامعۀ واحد غریزی، مانند زنبوران عسل، میماندند، این وحدت و عدم اختلاف، سزاوار انسان نبود، نبوتها آمدند و این وحدت را به اختلاف بدل کردند. آن جامعۀ واحده در عین واحد بودنش در بطن خود اختلافات منفی فردی نیز داشت، همانطور که زنبوران عسل نیز گاهی فردی از خودشان را اعدام میکنند، یا به کندو راه نمیدهند، و پس از تکانی که نبوتها به آن دادند، قهراً اختلافات منفی فردی، سپس حزبی و گروهی نیز بر آن افزوده میشود که اختلافات منفی هستند برای حلّ این اختلافها به همراه پیامبران کتاب فرستاد.
این مسئله خیلی پیچیده است، برای اینکه برای همگان قابل تحمل باشد، باید مسئله را از تقسیم اختلاف به دو نوع، صرفنظر کرد و گفت: اختلاف یک سکّه است که یک روی آن مثبت و روی دیگرش منفی است. یا مطابق مَثَل باید گفت: اختلاف یک شمشیر دو بر است یک برش مفید و یک برش مضرّ است، یک طرفش الهی و طرف دیگرش ابلیسی است.
در آیه 118 و 119 سورۀ هود هر دو طرف این سکّه در نظر است: «وَ لَوْ شاءَ رَبُّكَ لَجَعَلَ النَّاسَ أُمَّةً واحِدَةً وَ لا يَزالُونَ مُخْتَلِفينَ- إِلاَّ مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ وَ لِذلِكَ خَلَقَهُمْ وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعين»: و اگر پروردگارت میخواست همۀ مردم را یک «امّت واحده» قرار میداد، لیکن آنان همواره در اختلاف خواهند بود- مگر کسانی[194] که پروردگارت به آنان رحمت کند. و برای همان آنان را آفرید. و سخن پروردگارت قطعی شده است که دوزخ را از همۀ (بدکاران) جنّ و انس پر خواهم کرد.
پس خداوند نخواسته که انسانها امّت واحده و بدون اختلاف باشند، و «لا يَزالُونَ مُخْتَلِفينَ» اعلام میدارد که این اختلاف ادامه خواهد داشت تا فرا رسد دورۀ آنان که «مورد رحمت خدا» هستند.
چرا خداوند نخواسته که انسانها امت واحده باشند؟ برای اینکه هدف از آفرینش انسان «امّت واحدۀ غریزی زنبور گونه» نبود، و همچنین «امت واحدۀ فرشته گونه» نیز نبود. بل هدف آفرینش موجودی بود که بر اساس «لَا جَبْرَ وَ لَا تَفْوِيضَ بَلْ أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ»، با اختیار خود عمل کند و یکی از دو راه را برگزیند.
حرف «الاّ» در «إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّك» میگوید مردمانی در اثر رحمت خدا، از این اختلاف فارغ گشته و «امّت واحده» خواهند بود. پس روشن است که آن امّت واحده نامطلوب بوده، و این امّت واحده مطلوب خداوند است. و قطعاً ماهیت این دو امت واحده با هم متفاوت است که یکی مطلوب و دیگری نامطلوب است. یکی امت واحدۀ غریزی است و دیگری امت واحدۀ فطری. بنابر این، قرار است انسان از آغاز تا پایان، سه مرحله را طی کند:
1- عبور از امت واحدۀ غریزی.
2- دوران اختلاف؛ این اختلاف از نظر ماهیت خیلی پیچیده است؛ این اختلاف دو سرچشمه دارد: غریزه، که افراد و نیز جامعهها با همدیگر اختلافات غریزی خواهند داشت. و فطری که افراد سالم نیز با همدیگر اختلافات فطری خواهند داشت. و آنچه قضیه را پیچیدهتر میکند در هم آمیختن این دو جریان با همدیگر است. یعنی اختلاف اندر اختلاف. پس این دوران، دوران طوفان اختلافات است؛ دوران امتحان سخت و ابتلای شدید است که اکثریت اهل دوزخ از مردمان این دوران است که «وَ تَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعينَ». و صد البته بهشتیان این دوران نیز از برترینهای اهل بهشت هستند. زیرا از امتحان سخت پیروزمندانه بیرون آمدهاند.
3- مرحلۀ فرا رسیدن «امت واحدۀ فطری»، جامعۀ مهدوی- عجل الله فرجه- که در اصطلاح همگانی امروزی به آن «دهکدۀ جهانی» نیز گفته میشود؛ انسان در این مرحله مصداق «ّمَنْ رَحِمَ رَبُّك» و مشمول رحمت ویژۀ خدا خواهد بود.
مراد از این «رحمت ویژه» به پایان رسیدن آن مهلت است که به ابلیس داده شده بود که پایان سلطۀ کابالیسم است.
و میفرماید «وَ لِذلِكَ خَلَقَهُم»؛ برای طی این سه مرحله انسانها (ناس) را آفرید.
هر رحمت، یک نعمت است که شکر را میطلبد، و کفرانش نقمت میشود، از میان رفتن سلطۀ کابالیسم نعمت بزرگی است، پس بدکاران این امت واحده، بدترین افراد دوزخ خواهند بود و معذبتر از دوزخیان عصر اختلاف، خواهند بود، و عدالت خداوند همیشه سرجای خود هست.
یعنی در امّت واحدۀ مهدوی نیز اختلاف خواهد بود، انسان هرگز بدون اختلاف نخواهد بود بطوری که خود امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) نیز شهید خواهد شد. انبیاء نیز با همدیگر درجات مختلف دارند؛ از پائینترین درجۀ نبوت تا اشرف المرسلین. اختلاف درجات ملازم است با اختلاف بینش و دانش، لیکن اختلاف پیامبران در طول هم است نه در عرض هم و نه متعارض همدیگر. لیکن اختلاف به هر معنی بالاخره اختلاف است.
اختلاف لازمۀ قهری «تعدد» است. آنچه مهم و تعیین کننده است این است که: در متن جامعۀ پیش از امت واحدۀ مهدوی، غلبه با اختلافات غریزی است، و در متن جامعۀ مهدوی، غلبه با اختلافات فطری است. و هرگز نه غریزۀ انسان از بین خواهد رفت و نه فطرتش.
اما غریزه: میدانیم که اگر انسان غرایز خود را از دست بدهد، امکان وجودی خود را از دست میدهد؛ اگر غذا نخورد، اگر حس غریزی حفاظت از خود را از دست بدهد، اگر آمیزش جنسی نداشته باشد، و…، دیگر غرایز.
اما فطرت: «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لا تَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ»[195]: آن فطرت خدائی که ناس را بر آن مفطور کرده، و (در این) هیچ تبدیلی ممکن نیست.
روح فطرت، ویژۀ انسان و ناس است. ضعیف میشود، مغلوب هم میشود، و تحت سیطرۀ غریزه قرار گرفته و سرکوب میگردد اما هرگز از بین نمیرود. این دربارۀ فطرت فردی افراد. و در عرصۀ جامعه نیز هرگز جامعه بشری از انسانهائی که فطرتشان سالم مانده، خالی نمیماند گرچه یک جامعه کابالیست باشد. همچنین جامعۀ هدف و موعود نیز خالی از انسانهای غریزهگرا و عاصی بر فطرت، نخواهد بود.
آیا شیطان میمیرد؟
علاوه بر غریزه و فطرت که همیشه خواهند بود، شیطان نیز تا پایان عمر بشر در روی کرۀ زمین خواهد بود و به کارش ادامه خواهد داد، لیکن دیگر آن مهلت که برای «مدیریت مستقیم مراکز قدرت کابالیسم»[196] داشت، به پایان میرسد و مدیریت مستقیم را از دست میدهد.
در حدیث آمده است که هنگام ظهور، سر ابلیس را در روی صخرۀ بیت المقدس خواهند برید و شیطان از بین خواهد رفت. اما حدیث شناسان محقق و نیز متخصصان اصول عقاید، به آن اعتماد نکردهاند. و اگر بخواهیم بر اساس احتیاط عمل کرده باشیم و چنین حدیثی را مردود ندانیم- و صد البته که این روش بهتر است- باید آن را تاویل کنیم و بگوئیم: مراد از «بریدن سر شطان»، «بریدن مدیریت مستقیم او» است، نه کشتن او.
چند حدیث که دربارۀ کشته شدن ابلیس آمدهاند، علاوه بر ضعف سند، دچار تناقض و تنافی نیز هستند؛ مثلاً در یکی از آنها آمده است که رسول خدا (صلی الله علیه و آله) شیطان را ذبح خواهد کرد[197]. و در دیگری آمده که خود امام (عجل الله فرجه) او را در مسجد کوفه میکشد[198]. و در دیگری آمده که ابلیس را در بیت المقدس میکشند[199].
علاوه بر این تناقضات، این موضوع با قرآن سازگار نیست؛ اگر در جامعۀ مهدوی و پس از ظهور آنحضرت، قرآن را باز کنند خواهند دید که میگوید: «يا بَني آدَمَ لا يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطانُ كَما أَخْرَجَ أَبَوَيْكُمْ مِنَ الْجَنَّةِ»[200]. و «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَني آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبين»[201]، ابلیس دشمن کل بنی آدم است و هیچ بنی آدمی از این دشمن، فارغ نیست. و هیچ دلیلی نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم که این آیهها در جامعۀ مهدوی- عجل الله تعالی فرجه- «فاقد موضوع» خواهند بود و نسبت به آن مردم که بنی آدم هستند «سالبه بانتفاء موضوع» خواهند گشت. و تنها مانند یک گزارش تاریخی دربارۀ مردمان گذشته خواهند بود. و همچنین با هیچ دلیلی نمیتوان گفت احادیث فراوان از آنجمله دعای هفدهم صحیفۀ سجادیه، پس از ظهور، موضوعیت خود را از دست خواهند داد.
از نظر اصول عقاید نیز خیلی سخت، بل غیر ممکن است که بخشی از بنی آد م در بخشی از تاریخ دچار ابتلاها و وسوسات شیطان باشند، اما بخش دیگر در بخش آخر تاریخ از ابتلاها و وسوسات او بر آسوده باشند. زیرا این با عدل الهی سازگار نیست.
اما آنچه گفته شد که در پایان بخش اول تاریخ، و در آغاز بخش دوم، جامعۀ جهانی مشمول یک «رحمت ویژه» خواهند بود، این نیز در اثر بلوغ فکری و علمی و عملی جامعه است، نه یک رحمت بدون دلیل که با عدالت میان دو بخش سازگار نباشد.
برگردیم به موضوع «اختلاف»:
و خلاصه این که: اختلاف غریزی، منفی است و اختلاف فطری مثبت است. اختلاف غریزی از خود خواهیها نشأت میگیرد و «بغی» است. و اختلاف فطری آموزش، تعلیم و تعلم است؛ مانند اختلاف سطح فکری استاد و شاگرد، و مانند اختلاف نظرهای علمی و صنعتی که فارغ از بغی و خود خواهی باشد. یعنی اختلافات سطح فکری و علمی نیز میتواند نتیجۀ منفی بدهد؛ بمب اتم یک محصول فکری و علمی است اما به محور بغی و خود خواهی است، برای برتری جوئی خود و کشتن دیگران است.
نظم مثبت و نظم منفی:
نظم را همگی میشناسیم و آن را میستائیم، اما گاهی اشتباه میکنیم. زیرا نظم نیز دو نوع است: مثبت و منفی. امروز نمونهای از نظم منفی با پیدایش آرتشهای مدرن و جایگزین شدنشان در جای آرتشهای کلاسیک و سنتی قدیم، نمونهای از نظم منفی، تکوّن یافته است؛ نظامیان را طوری تربیت میکنند که مثلاً اگر درخیابان یا در خانهاش نیز صدای «به راست، راست» را بشنود فوراً به سمت راست برگردد، با فرمان «به پیش» پیش برود، و با فرمان «آتش» آتش کند بدون آنکه اشخاص مورد هدف را کاملاً بشناسد[202].
نظم منفی، خفگان آور و باز دارنده از تکامل است، مثال گویا و همه بعدی و زیستی آن کندوی زنبور عسل است که بس منظم است با نظم دقیق، اما میلیونها سال است که در آن شرایط درجا میزند؛ بدون تغییر و بدون تحول، زیرا در تحت فشار نظم منفی دچار خفگان شده است. اینجا است که «آزادی انسان» معنی میدهد. نظم شیرینترین لفظ و دوست داشتنیترین مفهوم است. اما نباید اشتباه کرد، نظمی که حریت اندیشه را از بین ببرد بشدت منفی و خطرناکترین خطر است.
حرّیت و آزادی:
علوم انسانی غربی میگوید: «آزادی هر انسان به آزادی انسانهای دیگر محدود است». شگفتا این که یک تناقض است (!!!) آزادیای که به آزادی میلیونها نفر محدود باشد، محدودیت است نه آزادی. در مقالۀ «آزادی» توضیح دادهام که آزادی دو نوع است:
1- آزادی غریزی؛ یعنی پشت کردن به اقتضاهای روح فطرت و خودسر گذاشتن غرایز، بلی این یک نوع آزادی است اما محدود میشود به آزادی غرایز دیگران و این آزادی نمیشود، زیرا مصداق تناقض است که مساوی میشود با آزادی گاوان در گلّۀ گاوان، که آزادی هر گاو محدود است به آزادی گاو دیگر. و جبراً و قهراً حدود این آزادیها را زور و نیروی هر گاوی تعیین خواهد کرد، و در جامعۀ انسانی حدود و گسترۀ این آزادی را زور و زر تعیین خواهد کرد. هر کسی به حدی برازندۀ آزادی خواهد بود که دارندگی داشته باشد که: دارندگی، برازندگی.
2- آزادی فطری: مکتب قرآن و اهل بیت علیهم السلام، میگوید: انسان دارای دو روح است: روح غریزه و روح فطرت، و هر کدام از این دو اقتضاها و انگیزشها دارند، اقتضاهای غریزه باید تحت مدیریت روح فطرت قرار بگیرد[203]. انسانی که چنین نباشد بیمار است. و آزادی غریزه و حرّیت غریزه اساساً امکان ندارد، یعنی چنین آزادیای در این جهان «امکان وجود» ندارد. و لذا تعریفی که از این آزادی میکنند، مصداق اتمّ تناقض است و تناقض امکان وجودی ندارد حتی در فرض و خیال.
اما آزادی فطری امتیاز بزرگ انسان است و این حرّیتی است که انسان بدون آن انسان نیست. و آزادی فطری هیچکسی به آزادی فطری کس دیگر محدود نیست و نمیشود. زیرا هیچ تعارضی و منافاتی میان اقتضاهای فطری افراد وجود ندارد. همۀ اقتضاهای فطری نیکو است؛ نیکوئی هیچ کسی مزاحم نیکوئی شخص دیگر نیست. اساساً اولین مصداق و اولین گام آزادگی «اسیر نبودن شخص در دست غرایز خود است». اینجاست که یکی دیگر از خلاءهای اساسی علوم انسانی غرب را مشاهده میکنیم که منشأ آن غفلت از وجود روح فطرت در انسان است.
برگردیم به نظم منفی: نظم دقیق زنبوران عسل، یک «نظم غریزی» است. زیرا زنبور انسان نیست تنها روح غریزه دارد. نظم غریزی سزاوار انسان نیست، حتی بی نظمی 7000 سالۀ جامعۀ جهانی انسان بهتر از نظم زنبوران است، بل سازنده نیز هست. نظمی که سزاوار انسان است نظم فطری است. آیهای که خواندیم یعنی «كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّين»، میگوید: مردم امت واحده بودند، امت واحدهای مانند زنبوران، که خداوند پیامبران را فرستاد که آن وحدت و نظام واحده را بر هم بزنند، نگذارند انسان تا ابد در خفگان نظم منفی باشد.
ابلیس مخالف نظم نیست اما خواستۀ او نظم منفی است که در طول این 7000 سال کوشیده تا انسان را در محدودۀ غریزه با سرکوبی فطرت نگه دارد، همه جای جهان را به شهر لوط تبدیل کند، در عین حال با نظم منفی نیز مخالفت نکرده[204] و همچنین مخالف آزادی غریزه نبود بل کار اصلیاش خودسر کردن غریزه و خارج کردن آن از تحت مدیریت فطرت بوده است. و چون انسان ذاتاً آزادی خواه است، این حس اساسی انسان را با «آزادی کاذب» و مصداق تناقض، به جای آب با سراب سیراب کرده است.
ادامۀ بحث دربارۀ آزادی را به آن مقاله وا میگذارم و اینک میرسیم به موضوع جلسۀ امروزی، یعنی:
جامعۀ جهانی چگونه و چطور پیروی از علوم قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) را خواهد پذیرفت؟؟ سخن امام باقر علیه السلام در این باره را خواندیم، باز هم بخوانیم «إِذَا قَامَ قَائِمُنَا وَضَعَ اللَّهُ يَدَهُ عَلَى رُءُوسِ الْعِبَادِ فَجَمَعَ بِهَا عُقُولَهُمْ وَ كَمَلَتْ بِهِ أَحْلَامُهُمْ». یک نکته در این حدیث مانده است بهتر است به آن هم اشاره شود: ضمیر «بها» بر میگردد به «ید»؛ بوسیلۀ آن ید عقلهای مردمان را درمسیر واحد جمع میکند. و ضمیر «به» بر میگردد به «جَمع» که در ضمن «جَمَعَ» است، مانند «اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوى». یعنی وقتی که عقول در یک بستر و مسیر واحد جمع شدند، بوسیلۀ همین جمع شدن، آرزوها، خواستهها و ایدههای مردمان جهان کامل میشود. این لفظ «کملت» اشاره دارد که امروز آروزها و خواستههای مردم ناقص است. یعنی همین امروز و دیروز نیز بشر در آرزوی امور انسانی بوده مثلاً خواستار عدالت، آزادی و…، بوده است لیکن این خواستهها دچار نقص بودهاند؛ مردمان به جای عدالت فطری عملاً به دنبال عدالت غریزی بودهاند، و به جای آزادی فطری انتظار داشتند که آزادی از بطن غریزه در آید.
(دربارۀ این «کملت» بحث دیگری داریم که خواهد آمد).
فطرت انسان ضعیف میشود، زیر سلطۀ غریزه قرار میگیرد، اما هرگز نمیمیرد؛ چون «فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها»[205] خدا انسان را بر اساس فطرت تفطیر کرده است؛ همیشه خواستههای خود را دارد. لیکن وقتی که غریزه بر فطرت مسلط میشود، خواستههای آن را بطور کاذب پاسخ میدهد و آنها را در غیر موارد آفرینشی خود نشان میدهد.
حدیث میگوید: خواستهها، احلام و آرزوها، همیشه سرجای خود هستند لیکن ناقص، و دارای شکستگی هستند، در زمان قیام قائم (عجل الله تعالی فرجه) این خواستهها و انگیزشهای فطری در بستر و مسیر کامل و بی نقص خود قرار میگیرند و انسان به انسانیت میرسد.
اکنون به عواملی که جامعۀ جهانی را به پیروی از علوم قرآن و اهل بیت علیهم السلام هدایت خواهد کرد، بطور تفصیلی بپردازیم:
عامل اول: جامعۀ جهانی با سرعت شگفت به سوی «دهکدۀ جهانی» در حرکت است، و با جرأت میتوان گفت به دهکده رسیده است اما هنوز آن انس لازم میان ساکنان تازه از راه رسیده، محقق نگشته است. مانند شهری که ساکنان آن از جاهای مختلف آمدهاند و هنوز به یک فرهنگ جمعی موفق نشدهاند، چنین شهری مضطرب، فاقد «انس جمعی» و حتی دچار عدم امنیت میشود، اما چون انسان، انسان است و انس خصیصۀ تعیین کنندۀ اوست قهراً به یک انس جمعی خواهد رسید. انس جمعی امکان ندارد مگر با یک فرهنگ واحد، فرهنگ واحد امکان ندارد مگر با طرز تفکر واحد، و این نیز امکان ندارد مگر با جهانبینی و علوم انسانی واحد. بدیهی است یک دهکده نمیتواند در بطن خود فرهنگ متعدد و جهانبینی متعدد داشته باشد، اکنون مضطرب است و این اضطراب قهراً و جبراً به یک جهانبینی واحد خواهد رسید. پس از شکست بینشهای بومی مختلف که درجهان بودند، و پس از شکست علوم انسانی غربی، و پس از به بن بست رسیدن اندیشۀ متمرّدانۀ بشر، که هر راه بشری مستقل از وحی سراب بودن خود را نشان دادهاند، آن کدام فکر و اندیشه است که انسان امروزی و ساکنان این دهکده از آن پیروی کنند؟ همۀ نحلههای اندیشهای و نیز ادیان تحریفی امتحان خود را داده و مردهاند، حتی مذاهب اسلامی غیر از مذهب اهل بیت علیهم السلام. این مذهب همان است که از آغاز پیدایش جامعۀ جهانی بوده و هست و هرگز چنانکه باید توجهی به آن نشده، و اساساً همواره جنگ شیطان و ایمان به محور این رشته بوده است، هرگز به مرحلۀ عمل نرسیده تا امتحان خود را بدهد؛ همواره زیر ضربات و حملات «بغی» بوده است (بغیای که معنایش گذشت)، همیشه ندای فطرت داده و انسان را به سوی فطرت دعوت کرده است.
بنابر این، این مکتب دستکم برای امتحان- که صد البته نه امتحان بل ایمان خواهد بود- نسخۀ فرهنگی، علمی و اندیشهای و عملیِ انسانِ دهکده خواهد بود و انسان غیر از این راهی ندارد و راهی برایش نمانده است.
عامل دوم: جریان عامل اول به جائی رسیده که «نصاب اتمّ» خود را مییابد، با تحقق این نصاب، آن «ید» الهی بر سر مردمان دهکده میآید و عقول را در بستر واحد قرار میدهد. گویندۀ این سخن (که با اندکی دقتِ انسان شناسانه و جامعه شناسانه، مشخص میشود که در طول تاریخ بشر دربارۀ عقل و تعقل، و رسیدن عقول به جریان واحد، هیچ سخنی با این بلندای علمی گفته نشده) امام باقر است؛ او که رئیس این مکتب بوده، مرادش از «جریان واحد عقول» مکتب خودش است؛ مکتب قرآن و اهل بیت علیهم السلام.
عامل سوم: تعیین تکلیف هرمنوتیک:
این بحث، شرح دیگر دربارۀ کلمه «کملت» است که لحضاتی پیش وعدۀ آن را دادم، و نیز بخشی از انگیزهام برای طرح مسئلۀ «اختلاف» و شرح آن، ایجاد زمینه برای مسئله «هرمنوتیک» بود.
عبارت «کملت احلامهم» در سخن امام باقر علیه السلام دقیقاً به مسئلۀ هرمنوتیک ناظر است.
اندیشمندان و محققان ما، زمانی مسئلۀ هرمنوتیک را جدی گرفتند، سه- چهار سالی سرو صدای زیادی دربارۀ آن بلند شد، محافل و حتی همایشها برای آن تشکیل شد. اما ناگهان فروکش کرد و باصطلاح به پشت گوش انداخته شد. چرا؟ برای اینکه ردّ هرمنوتیک ردّ یک واقعیت مسلّم بود، و قبول آن نیز با «تعدد حقیقت» و «متعدد بودن صراط مستقیم» مساوی بود و در واقع نتیجهاش «حذف حقیقت» بود. و چون از هر دو طرفِ قضیّه باز ماندند، مسئله را به پشت پردۀ سکوت افکندند.
همانطور که در مبحث «اختلاف» به شرح رفت، هرمنوتیک و «برداشتهای مختلف» یک واقعیت و باصطلاح «همزاد انسان» است، و الاّ انسان یا فرشته میشد و یا حیوان. خود غربیان نیز در باتلاق مسئلۀ هرمنوتیک ماندهاند؛ ظاهراً طرفداران دو آتشۀ آن، شعار حذف حقیقت را میدهند، و منشأ این تندروی در مرحلۀ اول شعار ماکس وبر است که: «ما دانشجوئیم نه سیاستمدار و نه پیامبر، ما برای آینده نسخه نمیدهیم زیرا علم ایدئولوژی را نمیدهد». این شعار از جهتی درست بود، زیرا هر جهانبینی و هر «ایسم» که تا آن روز آمده بود هیچکدام نتیجهای نداده بود، و همۀ نسخههای علوم انسانی سترون بودن خود را نشان داده بودند. و لذا بینش ماکس وبر فراگیر گشت. و در مرحلۀ دوم منشأ شعار «حذف حقیقت» شد و کسی که در دهههای اخیر آن را نُقل هر محفل کرد، پوپر بود که «علم آن است که بتوانم آن را ابطال کنم». که دقیقاً علم با جهل مساوی گشت.
اما حقیقت هرمنوتیک و رابطۀ آن با انسان: گفته شد: اختلاف و برداشتهای مختلف (هرمنوتیک) همزاد انسان است و انسان بدون آن انسان نمیشد یا فرشته و یا حیوان میشد. لیکن اختلافها و اختلاف برداشتها (همانطور که به شرح رفت) دو نوع است:
1- اختلاف برداشتهائی که از انگیزشهای فطری بر میخیزد.- گفته شد این نوع در انبیاء و معصومین نیز هست که با همدیگر درجات مختلف دارند.
نوع سوم: اختلاف برداشتهائی که از خلط و آمیختگی دو نوع بالا بر میخیزد.- و همین است که بشر را در طول 7000 سال در زیر چطر کابالیسم قرار داده است.
خیلی روشن است که لنگی کار در کجا و از کجا است؛ از غفلت از «وجود روح فطرت» در انسان. و لذا خود ما پیروان مکتب قرآن و اهل بیت که در اثر نفوذ ارسطوئیات و بودائیات، تنها به یک «نفس» در انسان قائل هستیم، از حلّ این مشکل عاجز ماندهایم.
مثال: 20 نفر انسان را به یک باغ بزرگ سیب ببرید که انواع مختلف سیب داشته باشد، برخی از آنان سیب قرمز را خواهند پسندید، برخی دیگر سیب زرد را، و دیگری سیب سبز را، برخی سیب سفت، و برخی سیب تُرد، و دیگری سیب نرم را ترجیح خواهد داد. اختلاف طعمها و مزهها به چگونگی کار غریزۀ آن افراد ربط دارد. و این اختلاف برداشت در مزهها، یک امر طبیعی و سالم و لازم هم هست که قرآن همین اختلاف ذائقهها را به رسیمت شناخته و منّت میگذارد که میوهها را مطابق اختلاف ذائقهها، مختلف آفریده است: «أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ ثَمَراتٍ مُخْتَلِفاً أَلْوانُها»[206] و دربارۀ عسل «يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِها شَرابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ»[207]. و دربارۀ انواع دانهها و میوهها: «يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ وَ النَّخيلَ وَ الْأَعْنابَ وَ مِنْ كُلِّ الثَّمَراتِ إِنَّ في ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُون»[208]. و آیههای دیگر. و احادیث بس فراوان.
اما آن 20 نفر اگر در «ماهیت واحد» آن درختان که سیب هستند، اختلاف کنند، یکی بگوید اینها زردآلو هستند، و دیگری بگوید اینها هلو هستند، انکار حقیقت و مصداق جهل و نادانی میشود. و از مرحلۀ غریزه نیز ساقط میگردد. زیرا حیوان که یک موجود صرفاً غریزی است فرق میان ماهیت یونجه را با ماهیت کاه، تشخیص میدهد.
بنابر این هرمنوتیکِ غریزی نیز نباید در اصول دچار برداشتهای مختلف گردد. حتی در عالم غریزه نیز فقط یک «صراط مستقیم» هست، نه «صراطهای مستقیم».
اختلاف در عرصۀ فطرت نیز (که گفته شد معصومان نیز این اختلاف را دارند) در فروع و جزئیات است که برگشتش به درجات علمی و بینش، میباشد. نه در اصول. اصول باقی است حتی در سرکوب شدهترین فطرت. و لذا هیچ انسانی معاف از تکلیف نیست و همگان باید در صدد آن «صراط واحد مستقیم» باشند.
مشکل بزرگ بشر در این میان، نوع سوم اختلاف برداشتها است که از مخلوط شدن اختلافات غریزی با اختلافات فطری، ناشی میشود، خلطی که موجب میشود اصول و فروع، کلیات و جزئیات، هم در عرصۀ غریزه مخلوط شوند و هم در عرصۀ فطرت. و 7000 سال انسان سرگردان باشد.
و در این هیاهوی خلط، غفلت از وجود روح فطرت، درد بالای درد، مشکل اندر مشکل میشود. و مسئله بحدی پیچیده میگردد که خود طرفداران دو آتشۀ هرمنوتیک در زبان شعار «حذف حقیقت» میدهند، اما در عمل به محور یک حقیقت که تشخیص میدهند، زندگی میکنند؛ در تناقض میان نظر و عمل قرار دارند، بل دچار «خود فریبی» سنگینی میشوند.
بشر در اثر این خلط در طول 7000 سال به پراکنده اندیشی، و پراکندگی داوری، و پراکندگی خواستهها، دچار شده است.
امام علیه السلام میگوید: «کملت به احلامهم»: بوسیله جمع شدن عقولشان در مسیر واحد، خواستهها، بینشها و اهدافشان کامل میشود. از نواقصی که از خلط ناشی میشود آسوده میشوند. روح فطرت و اقتضاهای آن را در مییابند، و غرایزشان تحت مدیریت فطرت قرار میگیرد. زیرا اینهمه آشفتگی و پراکنده اندیشی، و بازیگوشیهای این کودکان دبستانی بدلیل عدم حضور مدیر است اگر مدیر حاضر شود نظم مثبت به آن حاکم میشود و کودکان در صف واحد به سوی کلاس واحد میروند. و هرمنوتیک و برداشتهای مختلف را به «ساعت تنفس بازی» محدود میکنند.
و صد البته که این مدیر است، نه ناظم چوب به دست که نظمش نیز نظم منفی است و به هر صورت بالاخره عنصری از سرکوب در کارش خواهد بود. نه؛ فطرت سرکوبگر نیست، فقط مدیر است. و آن که سرکوبگر است غریزه است که همیشه میکوشد بر فطرت عاصی شده و این مدیر مهربان خود را سرکوب کند.
کرسیهای آزاد اندیشی: پیش از آنکه هدیۀ هرمنوتیک از جانب غربیان به ما برسد، ما خودمان با درصد بالائی هرمنوتیست بودیم و گرنه ارسطوئیان خودمان اینهمه عرصه را باز نمیدیدند که مکتب ما را زندانی کنند و اصول ارسطوئیسم را جایگزین اصول مکتب بکنند؛ با وجود آیات و احادیث دربارۀ روح فطرت و «نفس لوّامه»، ما را در «انسان شناسی» معتقد کنند که انسان فقط یک «نفس» دارد و انسان حیوان است «الانسان حیوان ناطق» که شیخ اشراق بر این تعریف شورید، اما نتیجهای نداد، زیرا خود او نیز از انسان شناسی قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) غافل بود و در ارتجاع فلسفۀ خسروان و ارثیه ماترک پراکنده اندیشان ایران باستان به سر میبرد.
امروز شعار «کرسیهای آزاد اندیشی» میدهیم که صد البته باید بدهیم که هم ضروری و واجب و هم سازنده و مفید است. سخن این است: این کرسیها باید از کجا شروع شود؟ در هر کدام از رشتههای علوم انسانی این کرسیها را برگزار کنیم، به جائی نخواهد رسید. زیرا همگی «بازی با معلول» خواهد بود. و علت اختلاف نظرها مجهول میماند و در پایان جلسه هر کدام از طرفین یا اطراف بحث در همان موضع خود میمانند؛ پراکنده اندیشی همچنان میماند.
باید کرسیهای آزاد اندیشی ابتدا و پیش از هر موضوعی دربارۀ انسان شناسی برگزار شود؛ شناخت و تعریف درست انسان روشن شود. اما در جهانی که در میان اینهمه رشتههای مختلف علوم انسانی، رشتهای بنام انسان شناسی وجود ندارد (و این موضوع عظیم فقط به عهدۀ زیست شناسی گذاشته شده، آنهم بعنوان یک مسئلۀ بس فرعی در عرصۀ زیست شناسی) چگونه میتوان کرسی آزاد اندیشی در انسان شناسی برگزار کرد!؟! همه چیز در یک مسئله خلاصه میشود: انسان چیست؟ و لذا مشاهده میکنیم آنان که براستی میکوشند برنامۀ کرسیهای آزاد اندیشی را به اجرا بگذارند، موفق نمیشوند. محافل اندیشههای مختلف در همه جا گرم است به جز در کنار میز وکرسی آزاد اندیشی. و باصطلاح، هر کسی دهل خودش را میزند و از آهنگ آن لذت میبرد و آوای خود را نسخۀ بی بدیل ادارۀ جامعه میداند.
معیار: کرسیهای آزاد اندیشی پیش از هر چیز نیازمند «معیار» است؛ و با فقدان معیار هیچ اندیشه و سخن به داوری نمیرسد. این معیار فقط و فقط در انسان شناسی هست و بس. ابتدا باید راه و «سبیل» درست، شناخته شود آنگاه در بستر آن راه، تضارب افکار عملی گردد. وگرنه راههای مختلف که هر کدام درستی خود را بصورت یک «پیش فرض» و «مفروغ عنه» گرفته و با همدیگر زاویۀ هولناکی دارند، چگونه به راه و سبیل واحد میرسند؟ راههای مختلف نتایج مختلف خواهد داد و هر کرسی آزاد اندیشی، پیش از کرسی آزاد اندیشی در انسان شناسی، بر بحران اختلاف فکری، خواهد افزود. و هر کس پیگیر راه از پیش فرض شدۀ خود خواهد بود، که: «كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُون»[209].
قرآن: «وَ أَنَّ هذا صِراطي مُسْتَقيماً فَاتَّبِعُوهُ وَ لا تَتَّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُمْ عَنْ سَبيلِهِ»[210]: و این است صراط من (خدا) که صراط مستقیم است پس پیگیر آن باشید و پیگیر راههای متعدد و پراکنده، نباشید که شما را دچار تفرقه کند.
و شناختن این صراط و سبیل فقط در انسان شناسی است.
و امام باقر علیه السلام به سلمه بن کهیل و حکم بن عُتیبه (که دو دانشمند نامدار آن زمان بودند) فرمود: شَرِّقَا وَ غَرِّبَا لَنْ تَجِدَا عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً يَخْرُجُ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْت[211]: به مشرق بروید، به مغرب بروید، هرگز علم صحیح نخواهید یافت مگر آنچه از این بیت- بیت اهل بیت- در آید.
ما که پیروان این امام هستیم که زمانی ارسطوئیات غربی، آنگاه بودائیات شرق را بر مکتبمان نفوذ دادیم و در قرنهای اخیر علوم انسانی غربی را فرا گرفتیم، آیا وقت آن نرسیده که به علوم این بیت روی آوریم؟ تا کی دریوزگی این در و آن در را ادامه خواهیم داد و گستاخانه پشت به علوم اهل بیت خواهیم کرد؟ «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ»[212]: آیا برای مومنان وقت آن نرسیده که قلبهایشان (گستاخی را کنار گذاشته و) در یاد کردن خدا خاشع باشند؟ آیا با وجود به بن بست رسیدن علوم انسانی غربی، بازهم وقت آن نرسیده که به سوی علوم قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) برگردیم؟
یکی از تحصیل کردگان ما که با پی، اچ، دی، از غرب برگشته میگفت: مگر قرآن هم علوم تجربی دارد؛ کیهان شناسی و فیزیک فضائی دارد-؟؟ دیگری در جوابش گفت: آن قرآن و اسلام که تو میشناسی نه علم دارد و نه اندیشه، مانند مسیحیت است که در غرب آن را دیدی.
یکی از تحصیل کردگان داخل، گفت: مگر قرآن و اهل بیت علوم انسانی دارند؛ روان شناسی، جامعه شناسی دارند؟ دیگری در جوابش گفت: آن قرآن و اهل بیت که تو در محیط خانواده و زندگی خودت شناختهای نه روان شناسی دارد و نه جامعه شناسی. اما قرآنی که ما میشناسیم «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْء»[213] است، و اهل بیت علیهم السلام نیز تبیانِ آن تبیان هستند: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ»[214] ترجمه آیه را نیز گفت.
آن آقای تحصیل کرده گفت: پس کسانی مثل شما خیانت کردهاید که علوم قرآن و اهل بیت را به افرادی مثل من و خاندان من بیان نکردهاید.
آیا این آقای تحصیل کرده راست نمیگوید؟
امت واحدۀ موعود:
خداوند بوسیله نبوّتها انسان را از امّت واحدۀ منفی زنبور گونه، نجات داد، حرکت از امت واحدۀ منفی به سوی امت واحدۀ مثبت و هدف، به راه افتاد. خداوند امت واحدۀ هدف را نشان داد اما انسانها امر اندیشه و فرهنگ را تکّه، تکه کردند: «هذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً واحِدَةً وَ أَنَا رَبُّكُمْ فَاتَّقُونِ- فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ»[215].
زُبُراً: کتاب، کتاب کردن، مکتب، مکتب شدن، ایسم، ایسم کردن.
: «فَذَرْهُمْ في غَمْرَتِهِمْ حَتَّى حين»: پس آنان را در غمرۀشان واگذار تا یک زمانی.
غمرة: کلمهای است که چند عنصر معنائی را یکجا دارد: فرو رفتن (مانند کسی که کل پیکرش در آب فرو رود)، اغماء و بیهوشی، جهالت و نادانی؛ آنان را در حالت فرو رفتنشان در جهالت مدهوشانه رها کن تا زمانی.
حین: معنی حین معلوم است لیکن باید به تنوین آن توجه کرد که «تنوین وحدت» است و بر «یک حین معین» دلالت دارد.
یعنی تاریخ انسان در روی کرۀ زمین دو بخش خواهد بود: بخش اول: دوران غمره. و بخش دوم: امّت واحده.
پس رسیدن انسان به «امت واحده» که در اصطلاح امروزی «دهکدۀ جهانی» نامیده میشود، یک وعدۀ الهی است. این وعده در آیههای دیگر نیز آمده مانند «هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» که در سورههای توبه، فتح، صف، تکرار شده است تا اهمیت این وعده را تاکیداً و حتمیت آن را مؤکداً بیان کند.
اما در آیۀ مورد بحث این ویژگی هست که با آوردن عبارت «الی حین»، تاریخ را به دو بخش معین تقسیم میکند. و قبلاً در بیان امام صادق علیه السلام دیدیم که تاریخ را به دو بخش تقسیم کرد و فرمود: دولت ما پس از دولت ابلیس (کابالیسم)، خواهد بود. وقتی که قرآن بدلیل اهمیت و عظمت و حتمیت موضوع، این وعده را در سه سوره در قالب یک بیان تکرار میکند، و در سورۀ دیگر برای چهارمین بار با آوردن «الی حین» برای بار چهارم تکرار میکند، چه اشکالی دارد که ما نیز کلام امام صادق علیه السلام را تکرار کنیم:
امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه های «وَ اللَّيْلِ إِذا يَغْشى- وَ النَّهارِ إِذا تَجَلَّى» فرمود: مراد از آیۀ اول دولت ابلیس است و مراد از آیۀ دوم زمان قیام قائم (عجّل الله تعالی فرجه) است[216].
و نیز در یک سخن منظوم فرمود:
لکلّ اناس دولة يرقبونها |
|
و دولتنا فی آخر الدهر تظهر[217]. |
عامل چهارم: عامل چهارم برای پیروی جامعۀ جهانی از علوم قرآن و اهل بیت (علیهم السلام)، قدرت الهی است که پشتوانۀ این وعدۀ الهی است. که «إِنَّ اللَّهَ لا يُخْلِفُ الْميعاد»[218] و «لا يُخْلِفُ اللَّهُ الْميعادَ»[219].
جایگاه و موضعگیری مردمان اروپا و غرب در برابر قیام قائم (عجّل الله تعالی فرجه):
نظر به اینکه محور بحث ما «علوم انسانی» بود و خیزشگاه این علوم، غرب است، روند بحث طوری بود که به این پرسش رسید «چگونه و چطور جامعۀ جهانی پیرو علوم قرآن و اهل بیت خواهند شد؟»، که در پاسخ آن، چهار عامل بطور خیلی خلاصه، بیان شد.
اینک یک نگاه کلّی جامعه شناختی، بر اساس آنچه گفته شد داشته باشیم و سپس با یک نگرش حدیثی، مسئله را به پایان ببریم:
آثار مشهود و محسوس جامعه شناختی: آنچه گفته شد، به محور «چگونگی اندیشه و علم» در جهان امروزی بود، که به عرصۀ اندیشه و اندیشمندان، دانش و دانشمندان مربوط بود. و نتیجه این بود که: امروز هیچ مدّعی در میدان نمانده؛ هیچ مکتب یا «ایسم»ی نیست که مدّعی هدایت و مدیریت جامعۀ جهانی باشد، همگی طلوع و غروب کردند آنچه کاملاً مدعیانه مانده است مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) است. پس راهی درعرصۀ علم و دانش نمانده مگر پیروی از این مکتب.
و اینک با یک نگاه جامعه شناسانه به روند جامعۀ جهانی بطور عام با صرفنظر از روند دانش و اندیشۀ تخصصی متخصصان؛ کاملاً مشهود است که مردم جهان در امور اجتماعی انسانی، نسبت به آنچه تا امروز «دانش و دانشمند» نامیده میشد، کاملاً بی اعتماد گشته و هیچ امیدی به علوم انسانی روز در مدیریت جهان، ندارند.
همان مردمی که با اعتماد به این علوم، روند عمومیش پشت به دین و روی به بی دینی میرفت، اینک پشت به این علوم و از نو روی به دین کرده است.
و از جانب دیگر کاملاً روشن و بدیهی است که هیچ دین و مذهبی، علمیّت لازم را برای ادارۀ جهان امروزی ندارد مگر مکتب قرآن و اهل بیت. و این حرکت عمومی و عام مردم جهان، بالاخره باید به جائی برسد و میرسد.
با بیان دیگر: در عرصۀ این دین گرائی جدید جامعۀ جهانی، باز هیچ مدعیای در میان نیست، مگر این مکتب. درست مانند عرصۀ دانش و دانشمندان. و فرق میان این دو عرصه که هر دو فاقد مدعی هستند، این است که عرصۀ دانش و دانشمند عرصۀ خودآگاه و آگاهانه است. اما عرصۀ روند عمومی جامعۀ جهانی و روند آن به «شخصیت جامعه» مربوط است و فراتر از آگاهیها و اندیشههای متخصصین است. و این اصل مسلم در جامعه شناسی است که نیروی قهری و جبری این حرکت قوی تر است از حرکت آگاهانه فردی افراد، و هیچ عامل بازدارندهای توان مسدود کردن راه آن را ندارد. حتی جریانهای آگاهانۀ گروههای تخصصی همیشه تحت تاثیر این حرکت جامعه قرار داشته و دارند.
آیا روندهای علمی و تخصصی شخصیت جامعه را میسازند، یا این شخصیت جامعه است که روندهای علمی و تخصصی را به وجود میآورد؟-؟ لیبرالیسم به اول، و مارکسیسم به دوم معتقد است. اما مکتب قرآن و اهل بیت میگوید: نه آن و نه این «بل امرٌ بین امرین»؛ یعنی میان اندیشۀ فردی، و شخصیت جامعه یک تعاطی و تعامل برقرار است، و تفکیک میان این دو، و یکی را «اصل» و دیگری را «فرع» دانستن، نادرست است. همچنین میان حرکت فکری قشر متخصص و حرکت فکری جامعه، یک تعاطی و تعامل برقرار است، و این «داد و ستد» یک امر قهری و آفرینشی است.
و امروز هر دو حرکت را (یعنی هم حرکت فکر و اندیشۀ تخصصی را و هم حرکت جامعۀ عمومی را) دقیقاً به سوی مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) میبینیم.
مردم شرق جهان (بودیستها و هندوئیستها) در این موضوع با سکوت کامل، ناظر تحولات جهانی هستند و در انتظار نتیجۀ نهائی این روند تحوّل آمیز هستند. اما مردم غرب جهان دچار یک «انفکاک» شده است؛ انفکاک «مدیریت» از «بدنۀ مردم»؛ همان جدائی که قبلاً نیز به اشاره گذشت.
مردم شرق جهان، قبلاً نیز با همین سکوتشان به پذیرش مدرنیته رسیدند، بر خلاف مردمان غرب که از هفتخوان رنسانس و دادگاههای انگزاسیون و آنهمه اضطرابات اجتماعی به مدرنیته رسیدند. شرقیان اکنون نیز با همان منش به «امّت واحده» خواهند پیوست. و در این هیچ تردیدی نیست و تجربۀ قبلی تکرار خواهد شد. نه پیشگو هستم و نه کاهن و این هر دو را (یعنی پیشگوئی و کهانت را) کفر میدانم، تکیهام بر اصول جامعه شناختی و «حدیثهای ظهور» است.
مسئلۀ حساس، روند چگونگی این ماجرا دربارۀ مردمان غرب جهان، و آنگاه در میان مردم خاورمیانه است:
اما مردمان غرب جهان: انفکاک و جدائی مردم از دولتها و مدیریتهای کابالیست، شروع شده است؛ تظاهرات مردمی نه بخاطر خواستههای موردیِ معین، بل ماهیت این حرکت حاکی از سلب اعتماد مردم نسبت به دولتها است؛ هر تظاهراتی عنوان خاص دارد اما برگشت همگی بر بی اعتماد شدن مردم نسبت به دولتها است. خواه این حرکتها را طبیعی و از نوع «تحولات درونی شخصیت جامعه» بدانیم و خواه آنها را برانگیخته از تعمدات دولتها بدانیم. در هر صورت این جدائی و انفکاک کار شخصیت جامعه است؛ یعنی اگر دولتها برای اهداف معین، بطور عمدی این تظاهرات را ایجاد کرده باشند. باز این عمد و ارادۀشان محصول شرایطی است که برایشان پیش آمده است و این «ارادۀشان» معلول علت و علتهائی است که در بطن جامعه رخ داده است.
این اضطرابها شبیه اضطرابهای دورۀ رنسانس است با این فرق که در آن دوره در اثر سلب اعتماد نسبت به کلیسا بود، و اکنون در اثر سلب اعتماد نسبت به دولتها و مراکز قدرت کابالیسم است. و نیز با این فرق که در نهضت رنسانس بدلیل کمبود و سائل ارتباطات جمعی، حرکت بکندی پیش میرفت و آنهمه زمان برد. لیکن امروز بدلیل فراوانی وسایل ارتباط جمعی، با سرعت بس شدید و بی نظیر پیش میرود. ممکن است این حرکت در مسیر خود دچار درنگها، قطعها و حتی افولها بشود، اما هرگز نخواهد مرد.
اکنون مراکز قدرت کابالیسم کاملاً و بخوبی تشخیص دادهاند که «آنتیتز»شان چیست و کیست. و کاملاً دریافتهاند که آن مکتب قرآن و اهل بیت است.
مقدمات شناسائی این آنتیتز، سابقه چندین دههای دارد؛ یادم هست (و متاسفانه امروز مدرک مشخص برایش ندارم) در حوالی سال 1346 و یا نزدیک به آن که هنوز جریان جامعۀ جهانی پشت به دین بود و این رویکردِ امروز به سوی دین، ظاهر نگشته بود[220]، یک پرسش عجیب از دانشمندان علوم انسانی جهان، پرسیده شد: آیا در قرن 21 دینی در جهان وجود خواهد داشت یا نه؟-؟
هر کسی پاسخی داده بود، در آن میان گروهی از دانشمندان اسکاندیناوی[221] در پاسخ گفته بودند: قرن 21 دارای دین خواهد بود و آن دین اسلام است. این پاسخ نه فقط به وجود و حضور دین تاکید میکرد، بل «وحدت دین» و جهانی بودن یک دین بنام اسلام را نیز شامل بود.
مرکز بزرگ قدرت کابالیسم (بر اساس این پیشبینی علمی، و پیشبینیهای علمی اسوالد اشپنگلر که سقوط نظام حاکم بر غرب را پیشبینی کرده بود، گوئی زردآلوی غرب رسیده و تنها نیازمند یک نسیم است که از شاخۀ درخت بیفتد) برهبری کیسنجر به دنبال شناسائی آن آنتیتز، در یک اقدامی که آنروز و در آن دوران جنگ سرد خیلی عجیب بود، برنامۀ سفر نیکسون بهمراه گروه چند صد نفری را به مسکو به اجراء گذاشت. ره آورد سفر این بود که روسیه نیز جزء غرب است، نه آن نسیمی که آنتیتز غرب است. سپس کیسنجر افسار نیکسون را به سوی چین و مائو کشید، باز با صدها همراه که ببیند آن آنتیتز چین است؟ نتیجه منفی بود و از بوسهای که نیکسون بر دست مائو زد مقصود کیسنجر حاصل نگشت.
از آن زمان متوجه اسلام و مذاهب درونی آن شدند و مکتب قرآن و اهل بیت را مصداق قطعی آن آنتیتز یافتند؛ حقیقت و واقعیت نیز همین است. در این باره مطالبی را در برخی نوشتهها و گفتهها، آوردهام از آنجمله محتوای سخنرانی فوکویاما در اسرائیل را، و در اینجا تکرار نمیکنم و به این نکته بسنده میکنم که سقوط نظام کابالیسم غرب، برای خود کابالیستهای آگاه، مسلم شده است.
پیش از ظهور (یعنی تا به قدرت رسیدن سفیانی و تحرکات او) قدرتهای کابالیست با شیعه و تشیع، کینه ورزی خواهند کرد و تا جائی که بتوانند به سرکوبی شیعه خواهند پرداخت. این موضوع را پیش از حملۀ قدرتهای غربی به افغانستان، عراق و ایجاد جنگ داخلی سوریه، و آشوب در مصر، گفتهام و نوشتهام. لشکر کشی «بنی الاصفر»[222] به عراق- ورود فرماندهان موی زرد به سرزمین دجله و فراط: از تصریحات احادیث ما است. مراکز قدرت غربی در طول تاریخشان هرگز به این «اتحاد» که امروز دارند، نرسیده بودند، اتحاد بر علیه تشیع.
اما بدنۀ مردم غرب بر علیه این استراتژی تظاهرات میکند، حرکتهای ضد اسرائیلی که در واقع حرکت بر علیه نوک سرنیزه کابالیسم است، در جایجای اروپا مشاهده میشود و جدائی بدنۀ مردم از مراکز قدرت، با این حرکتها، عناصر ماهوی خود را بطور همه جانبه، دریافته است. و آن کدام جامعه شناس متخصص و آگاه است که این جدائی قطعی را مشاهده نکند-؟
این حرکت و تحول مردمی غرب به اسلام ختم خواهد شد. این سخن من نیست، سخن دانشمندان اسکاندیناوی نیز هست که گفتم.
جان مسئله از بیان قرآن: اجازه میخواهم این فصل از بحث را از نو بطور دیگر و از بیان قرآن توضیح دهم: احادیث ما با یک سبک و شیوه، واکنش مردمان جهان در برابر نهضت امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه) را به سه بخش تقسیم میکند:
1- بخشی از مردمان جهان را مسکوت میگذارد و سخنی از آنان به میان نمیآورد. این بخش مردمان شرق جهان هستند که گفته شد، ساکت و نظارهگر هستند تا نتیجۀ نهائی فرا رسد و آن نتیجه را بپذیرند. ظاهراً قرآن نیز این ساکتان را مسکوت میگذارد.
2- مردمان مسیحی: در این باره میگوید: «وَ لَتَجِدَنَّ أَقْرَبَهُمْ مَوَدَّةً لِلَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ قالُوا إِنَّا نَصارى ذلِكَ بِأَنَّ مِنْهُمْ قِسِّيسينَ وَ رُهْباناً وَ أَنَّهُمْ لا يَسْتَكْبِرُونَ»[223]: بطور مسلم نزدیکترین ناس از نظر مودّت برای مومنان، آنان را خواهی یافت که میگویند ما مسیحی هستیم، این بخاطر آن است که در میان آنان کشیشها و راهبان هستند، و نیز بخاطر این است که آنان تکبّر نمیورزند (روحیه استکبار ندارند).
نکاتی در این آیه هست که جداً قابل دقت هستند:
الف: آیه از آیههای سورۀ مائده است که آخرین سوره است در نزول، و پیش از آن مسیحیان با لشکرهای آراستۀ چندین هزار نفری برای جنگ با مسلمانان اقدام کرده بودند که ماجرای تبوک و جنگ موته از آن جمله است. یعنی تا رحلت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) انبوهترین لشکری که در برابر اسلام خودنمائی کرد و جنگید و شخصیتهائی مانند جعفر طیار را شهید کرد، لشکر مسیحیان بود. پس این آیه به زمان حیات آنحضرت ناظر نیست.
ب: صیغۀ «تجدنّ» صیغه مضارع است و خبر از آینده میدهد که آنحضرت در آینده مسیحیان را دوستترین مردم جهان و «ناس» نسبت به مومنان مسلمان، خواهد یافت. و این وقتی بود که پیامبر (صلی الله علیه و آله) در آخرین روزهای حیات دنیویش لشکری آراسته و اسامه بن زید را فرماندهشان قرار داده بود و فرموده بود: برو به همان جا که پدرت شهید شد. یعنی به موته و به جنگ مسیحیان.
پس این محبت و مودّت مسیحیان به دورۀ دنیوی آنحضرت مربوط نمیشود و خبری است از آینده که مسیحیان با مودّتترین مردم نسبت به نهضت اسلام خواهند بود.
ج: این وعده به آنحضرت داده میشود همراه با تاکید؛ حرف «لـَ» و حرف «نّ» مشدّد که به «نون تاکید ثقیله» معروف است، تاکید میکند که این ابراز مودّت عملی مسیحیان نسبت به نهضت اسلام فرا خواهد رسید. بدیهی است که لازمۀ این، انفکاک و جدا شدن بدنۀ مردم مسیحی از مراکز قدرت کابالیسم است. والاّ مانند زمان پیامبر (صلی الله علیه و آله) کلّ جامعۀ غربی در برابر اسلام لشکر آرائی میکنند، نه مودّت.
3- یهود: قسمت اول همین آیه که خواندم چنین است: «لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَداوَةً لِلَّذينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَ الَّذينَ أَشْرَكُوا»: حتماً و مسلماً، یهود و مشرکان را دشمن ترین مردم (ناس) نسبت به مؤمنان، خواهی یافت.
دراین قسمت از آیه نیز نکات مهمی هست:
الف: مراد از «مشرکین» که به دنبال لفظ «یهود» آمده، کدام مردم است؟ آیا بت پرستان بودهاند؟ درحالی که در زمان نزول این آیه بت پرستی منهدم شده و مصداق «رَأَيْتَ النَّاسَ يَدْخُلُونَ في دينِ اللَّهِ أَفْواجاً»[224] تحقق یافته بود. و تا امروز نیز مزاحمتی برای اسلام از جانب هیچ مردم بت پرست مشاهده نشده. پس مراد از «مشرکین» یهودیان مشرک، هستند.
و باصطلاح ادبی؛ آمدن لفظ «الذین اشرکوا» به دنبال لفظ «الیهود» یک «عدول» است؛ عدول از «اطلاق» به «قید»؛ از مطلق به مقید. یعنی نه همۀ یهود بل یهودیانی که واقعاً اهل کتاب نیستند و مشرک هستند.
در کتاب «کابالا و پایان تاریخش» شرح دادهام که چگونه کابالیسم در میان یهودیان نفوذ کرد و یک جریان قویای به جای خدا پرستی، کابالیست شدند حتی حضرت سلیمان را به کفر متهم کرده و مدتی از تخت قدرتش دور کردند، که متاسفانه در تورات امروزی هنوز هم به کفر سلیمان تصریح شده است. و در این گفتارها نیز گذری بر این موضوع داشتم.
کابالیستها پس از آمدن مسیحیت، یک جریان «یهودی- مسیحی» به راه انداختند که بنیانگذار آن «اسحاق کور» است که همۀ مراکز قدرت در غرب در اختیار اینان است. بی تردید مراد آیه همین «یهودان مشرک» است. زیرا همانطور که گفته شد غیر از این، امکانی برای مشرکان بت پرست نیست که با آیندۀ اسلام به ستیز بپردازند.
امروز مراکز قدرت کابالیستی نه مسیحیاند و نه یهودی، بل «مسیحی- یهودی» هستند. و نوک پیکان جریانشان اسرائیل است، اسرائیلی که خیلی از یهودیان آن را غیر یهودی میدانند و از آن بیزاری میجویند.
مراکز قدرت غرب، سخت در اشتباه است؛ از مردم خود جدا شده و به شیعه کشی پرداخته است؛ این استراتژیشان تا برانگیختن سفیانی و رسانیدن نیروی خونریز او از جنوب غربی سوریه (وادی یابس) تا به شمال عربستان، موفق خواهد بود. و با حادثۀ «وادی بیداء» به شکست این استراتژیشان باور خواهند کرد.
و آنچه من از احادیث میفهمم- و اصراری ندارم که دیگران این برداشت من را بپذیرند- پس از ماجرای بیداء، غربیان هیچ حضور مستقیم در تحوّلات خاورمیانه نخواهند داشت زیرا امام (عجّل الله تعالی فرجه) هیچ درگیری نظامی با غربیان نخواهد داشت و همۀ درگیریهایش با عرب خواهد بود «لم یکن بينه و بين العرب الاّ السيف»[225]. آیا قدرتهای غربی بطور غیر مستقیم مقاومتهای عربی در برابر امام علیه السلام را هدایت خواهند کرد؟ یا اساساً از ماجرا کنارگیری خواهند کرد؟-؟ آنچه امروز از ماجرای سوریه، مصر، یمن، بحرین، مشاهده میشود و استراتژی نوین غرب است، این است که با دخالت غیر مستقیم (غیر مستقیم نظامی) در برابر امام علیه السلام، عمل خواهند کرد. اما به هر صورت، حدود بیش از سه سال از ظهور نمیگذرد که مردمان غرب نهضت امام را میپذیرند، بدون جنگ و بدون خونریزی. اساساً ماجرای ظهور در غیر از چند کشور عربی با مقاومت نظامی هیچ مردمی یا دولتی مواجه نخواهد بود.
آنچه امروز وظیفۀ اول ما است، تبیین و معرّفی علوم قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) است، تا در به هم رسیدن و یکی شدن دو جریان آگاه تخصصی علمی، و جریان قهری شخصیت جامعۀ جهانی، نقش خودمان را ایفا کنیم، و این نمیشود مگر با «انسان شناسی ویژۀ این مکتب»، و تعریف نوینی از انسان و شناخت «روح فطرت» که غیر از «روح غریزۀ انسان» است، و جهانی کردن این تعریف و این شناخت. و گرنه، نقش انسانی خود را ایفا نکردهایم.
پایان
[1] سه آیهای که سورۀ سجده را به پایان میبرند.
[2] آیۀ 33 سورۀ توبه.
[3] تجربه و تحقیق، روشن کرده حدیثهائی که در کتب اربعه نیامده باشند و آنگاه در بحار هم نباشند، معمولاً ضعیف و غیر قابل اعتماد هستند.
[4] این حدیث در تفسیر «البرهان» ذیل همین آیه آمده اما در چاپ قدیم دارای غلط است از جمله آن را به محمد بن یعقوب(ره) نسبت داده، لیکن در چاپ موسسۀ بعثت قم تصحیح شده و مطابق آنچه در «تاویل الایات» ص 438، هست اصلاح شده است. لیکن اصل آن ضعیف است.
[5] لغت: المکانة (ج مکانات) المنزلة و الشأن- متاسفانه حتی در برخی ترجمههای اخیر «مکانة» به «امکانات» ترجمه شده که هرگز درست نیست. آیه میفرماید: شما بر طبق شأن فکری و موضعگیری خودتان عمل کنید، ما نیز بر طبق فکر و دین خودمان عمل میکنیم تا آن روز فرا رسد.
[6] آیۀ 123 سورۀ هود.
[7] قرآن به دو دورۀ جاهلیت اشاره میکند؛ میگوید: «وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى»– آیه 33 سورۀ جنّ- و مفهوم این، جاهلیة دیگر است که نامش «جاهلیت ثانیه» میشود.
[8] آیۀ 89 سورۀ نحل.
[9] آیۀ 185 سورۀ بقره.
[10] آیۀ 16 سورۀ حج.
[11] آیۀ 11 سورۀ طلاق.
[12] آیۀ 138 سورۀ آل عمران.
[13] آیۀ 44 سورۀ نحل.
[14] آیۀ 64 سورۀ نحل.
[15] بحار، ج 4 ص 229- و از علی(ع): نهج البلاغه (ابن ابی الحدید) ج 13 ص 76 خطبۀ 232 ط دار احیاء التراث العربی.
[16] آیۀ 125 سورۀ طه.
[17] آیۀ 1 سورۀ اسراء.
[18] آیههای 17 و 18 سورۀ نجم.
[19] آیۀ 11 همان.
[20] دیوان ابوالعلاء.
[21] آیۀ 23 سورۀ بقره.
[22] آیۀ 35 سورۀ نحل.
[23] همان، آیۀ 82.
[24] آیۀ 54 سورۀ نور.
[25] ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 6 ص 371 ط دار احیاء التراث العربی.
[26] آیۀ 10 سورۀ ابراهیم.
[27] بحار، ج 54 ص 323.
[28] آیۀ 164 سورۀ بقره.
[29] آیۀ 43 سورۀ نور.
[30] آیۀ 17 سورۀ نوح.
[31] آیۀ 54 سورۀ اعراف.
[32] آیۀ 75 سورۀ ص.
[33] آیۀ 82 سورۀ یس.
[34] آیۀ 68 سورۀ غافر.
[35] آیۀ 40 سورۀ نحل.
[36] بحار، ج 29 ص 107.
[37] آیۀ 54 سورۀ اعراف.
[38] آیۀ 32 سورۀ ابراهیم.
[39] آیۀ 85 سورۀ اسراء.
[40] آیۀ 72 سورۀ ص. و آیۀ 29 سورۀ حجر.
[41] بحار، ج 11 ص 106.
[42] همان، ص 109.
[43] آیۀ 71 و 72 سورۀ ص.
[44] آیۀ 30 سورۀ بقره.
[45] همان، آیۀ 31.
[46] مشی و مشیانه، محمد علی محمد انتشارات کاروان- تاریخ اساطیری ایران، ژاله آموزگار، انتشارات سمت 1380.
[47] آیۀ 123 سورۀ بقره.
[48] همان، آیۀ 233.
[49] آیۀ 116 سورۀ مائده.
[50] آیۀ 14 سورۀ اسراء.
[51] آیۀ 14 سورۀ قیامۀ.
[52] آیۀ 53 سورۀ یوسف.
[53] آیۀ 9 سورۀ حشر.
[54] آیۀ 96 سورۀ طه.
[55] آیه های اول سورۀ شمس.
[56] بحار، ج 2 ص 30.
[57] دربارۀ این مبنای وبر شرح مفصل خواهد آمد.
[58] تکرار: دربارۀ این مبنای وبر شرح مفصل خواهد آمد.
[59] کافی (اصول) ج 2 ص 34 ط دار الاضواء.
[60] دربارۀ «منشأ زبان» در همین برگ هابحث مشروح خواهد آمد.
[61] آیۀ 17 سورۀ نوح.
[62] در برگهای بعدی باز هم از موتاسیون بحث مشروح خواهد آمد.
[63] آیه های 26، 28 و 33 سورۀ حجر.
[64] آیۀ 30 سورۀ بقره.
[65] متاسفانه آیه را طوری معنی کردهاند که گویا فرشتگان بر کار خدا اعتراض کردهاند.
[66] مراد از «روحی» روح خدا نیست. زیرا خداوند روح ندارد بل خالق روح است. و باصطلاح ادبی «اضافه» یک «اضافۀ تشریفیه» است همانطور که به کعبه میگوید «بیتی». آنچه صوفیان و عارفان اصطلاحی، میسرایند اباطلی بیش نیست. در این باره رجوع کنید به احادیث اهل بیت علیهم السلام.
[67] در قرآن 39 کلمه از هوی و مشتقات آن آمده، که 36 مورد آن به همین کار کرد روح غریزه دلالت دارند.
[68] آیۀ 26 سورۀ اعراف.
[69] یکی از اساتید، کتاب «تبیین جهان و انسان» را تحویل گرفته و بدقت مطالعه کرده بود، وقتی که کتاب را پس میداد گفته بود: صریحاً میگویم همه محتوای این کتاب، علمی و درست است. اما اگر من این کتاب را بپذیرم باید همۀ داشتههای خود را کنار بریزم و مدرک پی، اچ، دی، خود را پاره کنم.
[70] اینکاها، فبیله بومی امریکائی.
[71] این نامگذاری از امام صادق علیه السلام است که چنین موضعگیری علمی را جحود نامیده است که در سطرهای بعدی خواهد آمد.
[72] امام صادق علیه السلام در حدیث «جنود عقل و جنود جهل»، «تصدیق» را از جنود عقل، و جحود را از جنود جهل، شمرده است. کافی (اصول) ج 1 ص 21 ط دار الاضواء.
[73] همان، ص 22.
[74] که سر از دادگاههای انگیزاسیون در آورد.
[75] در اینجا یک نکته هست؛ و آن اینکه خود فقیه که متخصص در احکام عملیه است، باید اوامر و نواهی شارع را متعبدانه و بدون چون و چرا بپذیرد. شرح این موضوع خواهد آمد.
[76] آیۀ 36 سورۀ قصص.
[77] آیههای 69، 70 و 71 سورۀ صافات.
[78] آیههای 167، 168، 169 و 170 سورۀ صافات.
[79] آیۀ 24 سورۀ مؤمنون.
[80] آیۀ 7 سورۀ ص.
[81] آیۀ 36 سورۀ اسراء.
[82] آیۀ 140 سورۀ انعام.
[83] سقط جنین، یک رفتار جاهلانه و غیر علمی و خسران است.
[84] آیۀ 8 سورۀ عنکبوت.- و آیۀ 15 سورۀ لقمان.
[85] «وَ نَزَّلْنا عَلَيْكَ الْكِتابَ تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ»، آیۀ 89 سورۀ نحل.
[86] «هذا بَيانٌ لِلنَّاسِ»، آیۀ 138 سورۀ آل عمران. و آیه های دیگر.
[87] «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبيناً»، آیۀ 174 سورۀ نساء. و آیه های دیگر.
[88] «وَ قَدْ أَنْزَلْنا آياتٍ بَيِّناتٍ»، آیۀ 5 سورۀ مجادله. و آیه های دیگر.
[89] «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنَّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ»، آیۀ 44 سورۀ نحل.
[90] مراد انجیل تحریف شده کنونی و مسیحیت کنونی است.
[91] رجوع کنید به «کابالا و پایان تاریخش» بخش آخر.
[92] کافی (اصول) ج 1 ص 399.
[93] و امروز غربزده باشید، شرق زده باشید، در دانشگاههای غرب یا شرق تحصیل بکنید، علم کامل نمییابید مگر آنچه از اهل بیت آمده باشد. والاّ یا کتاب «حدسها و ابطالها» مینویسید، یا به آن باور میکنید.
[94] آیۀ 38 سورۀ مائده.
[95] «وُضِعَ عَنْ أُمَّتِي تِسْعُ خِصَالٍ الْخَطَأُ وَ النِّسْيَانِ وَ مَا لَا يَعْلَمُونَ وَ مَا لَا يُطِيقُونَ وَ مَا اضْطُرُّوا إِلَيْهِ وَ مَا اسْتُكْرِهُوا عَلَيْهِ وَ الطِّيَرَةُ وَ الْوَسْوَسَةُ فِي التَّفَكُّرِ فِي الْخَلْقِ وَ الْحَسَدُ مَا لَمْ يُظْهِرْ بِلِسَانٍ أَوْ يَدٍ». کافی (اصول) ج 2 ص 462، 463 در این حدیث عملی که در اثر ندانستن (عدم العلم) صادر شود، گناه نیست و چنین تکلیفی از امت برداشته شده (مالا یعلمون).
توضیح: 1)- در برخی ضبطها و نسخههائی از این حدیث به جای «وضع»، «رفع» آمده، بویژه در متون حدیثی سنیان، که هر دو به یک معنی است.
2)- این حدیث شرح مفصّلی میطلبد که از مجال این دفتر خارج است. اما به زمینۀ علمی که این حدیث از آن برخاسته، اشارهای میشود: لطفاً دوباره با نگاه عمیق و عالمانه به این حدیث بنگرید، آنگاه از خود بپرسید: چرا این تکلیفها که برداشته شدهاند، امت و افراد امت به آنها مکلّف نیستند و دربارۀ آنها مواخذ نمیشوند، تعدادشان 9 شده است؟ چرا نفرمود 10، یا 8 و یا هر رقم دیگر-؟؟؟ چرائی تعیین رقم 9 چیست؟
آنگاه میبینید که گوینده این سخن، چقدر در دانش «انسان شناسی» و «شناخت رابطۀ انسان با رفتارهای خود» و «شناخت رابطۀ رفتاری انسان با اشیاء جهان» و نیز «شناخت روابط اجتماعی» و شناخت روابط حقوقی فردی و اجتماعی»، متبحّر و دارای دانش گسترده و عمیق بوده که هیچ اندیشمندی نه میتواند یک مورد به آن بیفزاید، و نه میتواند یک مورد از آن بکاهد.
[96] کافی (اصول) ج 1 ص 20- 23.
[97] آیۀ 4 سورۀ بلد.
[98] مراد درگیری طبیعی و سالم است نه درگیری بیماران با خودشان.
[99] آیۀ 54 سورۀ اعراف.
[100] بحار، ج 54 ص 233 و 238.
[101] آیۀ 85 سورۀ اسراء.
[102] آیۀ 69 سورۀ انبیاء.
[103] آیۀ 84 سورۀ اسراء.
[104] آیۀ 130 سورۀ بقره.
[105] آیۀ 265 سورۀ بقره.
[106] آیۀ 32 سورۀ نجم.
[107] آیۀ 118 سورۀ توبه.
[108] آیۀ 49 سورۀ نساء.
[109] آیۀ 53 سورۀ یوسف.
[110] آیۀ 40 سورۀ نازعات.
[111] آیۀ 30 سورۀ مائده.
[112] آیۀ 16 سورۀ ق.
[113] آیه های 7 و 8 سورۀ شمس.
[114] آیۀ 14 سورۀ مؤمنون.
[115] آیه های 14 و 15 سورۀ قیامت.
[116] آیۀ 286 سورۀ بقره.
[117] آیۀ 152 سورۀ انعام.
[118] آیۀ 4 سورۀ طارق.
[119] آیۀ 164 سورۀ انعام.
[120] آیۀ 68 سورۀ یوسف.
[121] آیۀ 205 سورۀ اعراف.
[122] آیۀ 37 سورۀ احزاب.
[123] آیه های 6 سورۀ کهف، و 3 سورۀ شعراء.
[124] آیۀ 231 سورۀ بقره.
[125] آیۀ 1 سورۀ طلاق.
[126] آیۀ 32 سورۀ مائده.
[127] آیۀ 74 سورۀ کهف.
[128] آیۀ 33 سورۀ قصص.
[129] بحار، ج 58 ص 43.
[130] بحار، ج 82 ص 161.
[131] کافی (اصول) ج 1 ص 54 حدیث شماره 2. ط دار الاضواء.
[132] آیۀ 12 سورۀ هود.
[133] آیه های 7 و 8 سورۀ فرقان.
[134] آیۀ 53 سورۀ زخرف.
[135] آیۀ 118 سورۀ بقره.
[136] آیۀ 37 سورۀ انعام.
[137] بحار، ج 33 ص 346.
[138] آیۀ 9 سورۀ حجر.
[139] آیۀ 30 سورۀ فرقان.
[140] آیۀ 28 سورۀ فاطر.
[141] پیدایش انسان و خلقت آدم از نظر مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) نه بر اساس فیکسیسم است و نه بر اساس ترانسفورمیسم. رجوع کنید «تبیین جهان و انسان» بخش انسان شناسی اول.- و نیز رجوع کنید به مبحث «منطق قرآن و اهل بیت» در همین دفتر.
[142] مراد دین بمعنی عام است و گرنه کهانت و جادوگری در هیچ مقطع تاریخی مشمول تعریف دین نمیشود.
[143] آیۀ 102 سورۀ بقره.
[144] که گفته شد پیامبران تا ناچار نشدند معجزه نکردهاند.
[145] آیۀ 3 سورۀ انبیاء.
[146] آیۀ 24 سورۀ مؤمنون.
[147] آیۀ 33 سورۀ مؤمنون.
[148] آیۀ 34 سورۀ مؤمنون.
[149] همان، آیۀ 47.
[150] آیۀ 8 سورۀ انعام.
[151] آیۀ 12 سورۀ هود.
[152] آیۀ 7 سورۀ فرقان.
[153] در برخی نوشتهها آوردهام که صدر قونوی «تائینه» عمر فارض را در مصر بزبان فارسی تدریس میکند، مهارت در زبان فارسی از شرایط اساسی مرشد بودن و مقام رهبری تصوف بود، حتی محی الدین عربی اسپانیائی رباعیات عمر خیام را شرح کرده است.
[154] قرنهای 17، 18، 19 تا دهۀ 60 قرن بیستم.
[155] بادیه نشینان شدیدترین کفر و نفاق را دارند.- آیه 97 سورۀ توبه.
[156] به مرکزیت «آکّاد» که معرّب آن در قرآن «احقاف» آمده.
[157] رجوع کنید؛ «کابالا و پایان تاریخش».
[158] آیۀ 37 سورۀ انبیاء.
[159] آیههای؛ 33 سورۀ توبه، 28 سورۀ فتح، 9 سورۀ صف.
[160] آیۀ 123 سورۀ هود.
[161] تاریخ تمدن، ج اول، ص 163 چاپ سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی.
[162] در گفتارهای پیشین، گفته شد که از نظر اسلام، نسل آدم هرگز دورهای بنام «عصر غار نشینی» نداشته است و شرح و بیان آن گذشت.
[163] به این موضوع نیز در گفتارهای قبلی اشاره شد.
[164] آیۀ 96 سورۀ آل عمران.
[165] شرح بیشتر در کتاب کوچک «جامعه شناسی کعبه».
[166] آیۀ 96 سورۀ آل عمران.
[167] آیۀ 47 سورۀ حج.
[168] آیۀ آخر سورۀ یونس.
[169] آیۀ 49 سورۀ هود.
[170] آیۀ 60 سورۀ روم.
[171] درخطابۀ دوم به شرح رفت.
[172] جبری از نوع «جبرهای اجتماعی»
[173] کافی (اصول) ج 1 ص 25 ط دار الاضواء.
[174] دربارۀ این حدیث شرح بیشتری خواهد آمد.
[175] آیۀ 14 سورۀ اعراف.
[176] آیۀ 15 سورۀ اعراف.
[177] آیۀ 36 سورۀ حجر. و آیه 79 سورۀ ص.
[178] این موضوع در خطابه پنجم بطور مشروح و مستدل خواهد آمد.
[179] آیۀ 85 سورۀ ص.- برخی مفسرین در شأن نزول این آیه داستانی آوردهاند که به هیچ دلیل متقنی استوار نیست.
[180] امام باقر علیه السلام- کافی (اصول) ج 1 ص 25 ط دار الاضواء.- و حدیثهای متعدد در این باره داریم.
[181] آیۀ 75 سورۀ ص.
[182] آیۀ 76 سورۀ نساء.
[183] آیۀ 69 سورۀ انبیاء.
[184] آیۀ 19 سورۀ آل عمران.
[185] آیۀ 213 سورۀ بقره.
[186] آیۀ 37 سورۀ مریم.
[187] آیۀ 65 سورۀ زخرف.
[188] آیۀ 105 سورۀ آل عمران.
[189] آیۀ 153 سورۀ انعام.
[190] آیۀ 65 سورۀ حج.
[191] آیۀ 213 سورۀ بقره.
[192] ادامه همان آیه.
[193] ادامه همان آیه.
[194] «مَن»- مَن موصول- به معنی «کسی» است اما در مقام «اطلاق» معنی عمومی «کسانی» را میدهد، و در قرآن در موارد فراوان به این معنی آمده است از آنجمله: «مَنْ كَفَرَ فَعَلَيْهِ كُفْرُهُ وَ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُون» آیه 44 سورۀ روم. و «مَنْ خَفَّتْ مَوازينُهُ فَأُولئِكَ الَّذينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ» آیه 103 سورۀ مومنون.
[195] آیۀ 30 سورۀ روم.
[196] شرح بیشتر در کتاب «کابالا و پایان تاریخش».
[197] بحار، ج 60 ص 243- و ج 53 ص 43.
[198] همان، ج 52 ص 377- 376.
[199] بحار، ج 11 ص 154 حدیث 31.
[200] آیۀ 27 سورۀ اعراف.
[201] آیۀ 60 سورۀ یس.
[202] مقصود، تحقیر نظامیان عزیز و جهادگران ارجمند نیست، و این بحث دیگر است.
[203] تحت مدیریت روح فطرت قرار بگیرد، نه توسط فطرت سرکوب شود.
[204] نظم کابالیستی: در مسافرتهائی که به اروپا داشتم با تحقیقاتی که انجام دادم به این نتیجه رسیدم- و توقع ندارم که همگان این استنتاج من را بپذیزند- که بقول جلال آل احمد «در غرب خبری نیست». حتی لذایذ غریزی نیز در آن محیط دچار اضطراب است، آنچه امتیاز غرب است فقط «نظم» است؛ یک نظم همه جانبه که مورد رعایت دقیق همگان است گوئی تکتک افراد مامور حفظ آن هستند. نظمی که غبطۀ هر غیر اروپائی را بر میانگیزد.
اما با اندکی دقتِ انسان شناسانه و جامعه شناسانه، روشن میشود که این نظم به «نظم گورستان» شبیه است که هیچ مردهای به قبر مردۀ دیگر تجاوز نمیکند. چون میدانم تحمل این سخن برای خیلیها دشوار است، میگویم این نظم شبیه نظم کندوی زنبور عسل است. مردم منظّمی که اکثرشان از اینکه چه بازیهائی با سرنوشتشان میشود، غافلاند. حتی خیلی از جوانانشان نام نخست وزیر کشورشان را نمیدانستند؛ چه کسی مدیریت شان میکند، چگونه ماهیت فرهنگشان را تعیین میکند، چه کسی آنان را درمسیر خواسته خود قرار میدهد. و…، از همۀ این قبیل امور غافل هستند.
مرحوم جمال زاده در ژنو به محور همین موضوع به من گفت: دراروپا از 3000 نفر یک نفر میفهمد اما خوب میفهمد، در کشور ما از 3000 نفر 2000 نفر میفهمد لیکن معمولاً ناقص میفهمند- اینهم نظر او بود.
[205] آیۀ 30 سورۀ روم.
[206] آیۀ 27 سورۀ فاطر.
[207] آیۀ 69 سورۀ نحل.
[208] آیۀ 11 سورۀ نحل.
[209] آیۀ 53 سورۀ مومنون.
[210] آیۀ 153 سورۀ انعام.
[211] بحار، ج 2 ص 92.
[212] آیۀ 16 سورۀ حدید.
[213] آیۀ 89 سورۀ نحل.
[214] آیۀ 44 سورۀ نحل.
[215] آیه های 52 و 53 سورۀ مؤمنون.
[216] بحار، ج 24 ص 398.
[217] بحار، ج 51 ص 143.
[218] آیۀ 9 سورۀ آل عمران.- و آیۀ 31 سورۀ رعد.
[219] آیۀ 20 سورۀ زمر.
[220] آنان که سنشان جوانتر از آن است که آن زمانها را دیده باشند، به این موضوع مهم توجه شایانی داشته باشند.
[221] اسکاندیناوی: فنلاند، سوئد، نروژ و دانمارک.
[222] بشارة الاسلام ص 35- إلزام الناصب ص 225.
[223] آیۀ 82 سورۀ مائده.
[224] آیۀ 2 سورۀ نصر.
[225] بحار، ج 52 ص 355.