1ـ4ـ شيعه پس از شهادت على (ع)

1ـ4ـ شيعه پس از شهادت على (ع)

در اواخر خلافت معاويه، براى جريان «مكتبى ـ سياسى» شيعه نيرويى نمانده بود، تعدادى از سران آن ها مانند «عمار ياسر»، «اويس قرنى»]23[، «محمدبن ابوبكر»، و همچنين «مالك اشتر» به طور مستقيم و غيرمستقيم در جنگ ها، خصوصاً جنگ صفين كشته شده بودند و تعداد ديگرى نيز مانند حجربن عدى، عمروبن حمق و… به دستور معاويه دستگير و اعدام شده بودند.

گروه اعدام شدگان از جمله شخصيت هايى بودند كه امام حسن(ع) براى حفظ جان آن ها كه در حقيقت حفظ مكتب بود، با معاويه صلح كرد. يعنى اين يكى از علل و دلايل اساسى صلح بود. و اين موضوع از سخنان امام حسين(ع) كه در مورد گروه اعدام شده خطاب به معاويه نوشته اند، فهميده مى شود. حضرت مى فرمايند: «فقتلتهم من غير ان يكونوا قاتلوا و قتلوا و لم تفعل بهم الا لذكر هم فضلنا و تعظيمهم حقنا…»[1] (و آنان را كشتى در حالى كه آنان با تو نجنگيده بودند تا كشته شوند. اين ستم را بر آنان روا نداشتى مگر بدان جهت كه آنان فضيلت ما را بيان مى كردند و حق ما را بزرگ مى شمردند).

بعد از امام حسن و امام حسين عليهماالسلام، ائمه (ع) براى «حفظ مكتب و انديشه ناب» اقدام به حفظ جان عده اى از شخصيت ها مى نمودند و شايد يكى از مهم ترين دلايل تاكتيك هاى «كج دار و مريز» تاريخى ائمه (ع) با قيام هاى شيعى، حفظ مركز جوشان تشيع باشد كه لازمه حفظ مكتب و انديشه ناب تشيع است.

براى روشن شدن مطلب و تبيين روش ائمه (ع) در حفظ مكتب، به حديث زير اشاره مى شود:

على بن حكم از ابان نقل مى كند كه ابان گفت: مومن طاق برايم نقل مى كرد، روزى زيدبن على بن حسين(ع) مرا نزد خود خواست و من نزد او رفتم. زيد به من گفت: تو در مورد كسى كه از ما اهل بيت قيام كند، چگونه مى انديشى؟ آيا با او قيام مى كنى؟

مومن طاق نقل مى كند كه به او گفتم: اگر آن قيام كننده پدر يا برادر تو باشد او را همراهى مى كنم.

زيد گفت: من مى خواهم قيام كنم و با بنى اميه مبارزه نمايم، پس تو هم با من قيام كن.

و من گفتم: فدايت شوم اين كار را نمى كنم.

زيد گفت: آيا جانت را از من دريغ مى كنى؟

پاسخ دادم: من بيش از يك جان ندارم، اگر خداوند بر روى زمين حجتى دارد؟ پس كسى كه با تو همراه نشود، نجات يافته و هر كس با تو قيام كند هلاك خواهد شد و اگر خداوند بر روى زمين حجتى ندارد، پس كسى كه با تو قيام كرده باكسى كه با تو همراه نشده، مساوى است.

زيد گفت: من با پدرم در كنار سفره مى نشستم و او لقمه هاى لذيذ براى من مى گرفت و چون دلش برايم مى سوخت، لقمه هاى گرم را خنك مى كرد. با اين همه، از گرمى آتش جهنم دلش برايم نسوخت و دين را به تو ياد داده و به من ياد نداد!؟

من نيز به او گفتم: اتفاقاً چون دلش برايت مى سوخت به تو خبر نداد، چون مى ترسيد تو قبول نكنى و در آتش بيفتى و به من ياد داد، چون اگر قبول كنم نجات يافته ام و اگر قبول نكنم هيچ عيبى ندارد كه به جهنم بروم.

سپس از زيد (ع) پرسيدم، فدايت شوم، شما افضل هستيد يا پيامبران؟

زيد گفت: پيامبران افضل هستند.

گفتم: يعقوب (ع) به يوسف (ع) فرمود: «پسرم! خواب خود را به برادران خود بازگو نكن، چون به تو مكر و حسد مىورزند.» چرا اين خواب را مخفى كرد و به آن ها خبر نداد؟ تا مكر و حسد نكنند. همينطور پدر تو هم اين مطلب را از تو مخفى كرد چون بر تو مى ترسيد.

زيد در جواب گفت: تو اين مطلب را گفتى ولى به خدا قسم كه امام
تو در مدينه به من گفته كه كشته خواهم شد و در كناسه به صليب كشيده خواهم شد.

در نزد امام (ع) كتابى هست كه كشته شدن و به صليب كشيده شدن من در آن نوشته شده است.

مومن طاق مى گفت: همه اين ماجرا را براى امام صادق (ع) گفتم و هر چه را كه زيد (ع) به من گفته بود و من به او گفته بودم، براى امام (ع) نقل كردم. امام (ع) فرمودند: تمام راه ها را از پيش و پس و راست و چپ، بالاى سر و زير پايش بر او بستى و راهى براى او نگذاشتى.[2]

در اين حديث امام، مومن طاق را تشويق مى كند و از عدم همراهى او با زيد هيچ گله اى نمى كند در حالى كه در حديثى ديگر كه در عيون اخبار الرضا(ع)[3] نقل شده، مى فرمايند: «واى بر كسى كه دعوت او (زيد) را بشنود و او را همراهى نكند».

با توجه به حديث مذكور كه به عنوان نمونه ذكر شد، معلوم مى شود كه ائمه (ع) به اصل «حفظ مكتب و انديشه ناب» بيش از هر چيزى توجه داشتند و صلح امام حسن عليه السلام شرايط را براى تداوم حيات اين شخصيت ها فراهم مى كرده، اما پس از وفات امام حسن (ع) اين شاگردان دانشمند على (ع) نيز كشته شدند. با اين همه امامان خرسند بودند از اين كه در اين فاصله شاگردانى را ولو معدود تربيت كرده اند، چه همين شاگردان اندك، با انتقال اندوخته هاى خود، تداوم جريان انديشه هاى ناب را بيمه كرده بودند.

اساساً به اين دليل ماهيت دو جريان شيعى توضيح داده شده و تفكيك مى شود كه جريان مكتبى ـ سياسى هميشه در صدد رسيدن به آرمان و هدف درازمدت بوده و بيشتر به تحكيم فكر و مكتب و كاشتن بذر اصول فرهنگ، همت مى گماشت. و با برداشتى كه از اوضاع، منش فردى و روح اجتماعى جامعه داشت، قدرت خواهى و حاكميت طلبى را يا محكوم به شكست و يا دولت مستعجل مى دانست. اما جريان سياسى ـ اجتماعى، از عصر امام سجاد(ع) به بعد شتابناك و عجولانه درصدد احراز قدرت بود، بنابراين، بازپس گرفتن حكومت را يگانه راه دستيابى به قدرت مى دانست و به تبع آن، همواره در انديشه قيام بود. اين گفته بدان معنا نيست كه جريان مكتبى ـ سياسى، شمشير را بوسيده و كنار گذاشته بود. مشاهده مى كنيم كه همين جريان، داروندار و همه افراد انديشمندش[4] را يكجا در كربلا حاضر كرد و حادثه اى را آفريد كه تاريخ بشر، شمشيرى به اين «درخشندگى» به ياد ندارد. قيامى كه از جريان دوم حتى يك نفر در آن حضور نداشت و قيام «توّابين[5]» به رهبرى سليمان صرد را به دنبال داشت.

بى ترديد در زمان خلافت على عليه السلام اكثريت نسبى مردم عراق شيعه بودند; ليكن بيشتر آن ها در جرگه جريان دوم قرار داشتند و جريان اول طيف محدودترى را شامل مى شد.

همانطور كه ماهيت تشريعى و قراردادى اريستوكراسى تسنّن در مقابل اقتضاهاى قبيله گرايى و اشرافيت گرايى ـ كه سنخيت تكوينى و غريزى دارد، ـ نتوانست مقاومت كند و در اندك مدتى به ملوكيت و شاهنشاهى تبديل شد. تشيع از سنخ جريان دوم نيز به دليل عدم برخوردارى كافى از تبيينات مكتبى و شالوده محكم ايدئولوژيك، پس از هر دوره فربهى، ذوب و لاغر و سرانجام متلاشى مى شد.

پس از مرگ معاويه، حدود چهارهزار[6] دعوتنامه از عراق راهى مدينه گرديد و سپس هيجده هزار نفر با نماينده امام حسين (ع) در كوفه بيعت نمودند[7] كه جملگى از افراد و شخصيت هاى جريان دوم به شمار مى آمدند زيرا همانگونه كه پيشتر شرح داده شد، در آن عصر اعضاى جريان اول در عراق و حجاز، خيلى كم بودند به طورى كه همه آن ها در كربلا جمع شده و يك هيئت هفتادودو نفرى را تشكيل دادند.

سران جريان دوم در مدينه و حجاز، حتى بدون آن كه با امام حسين عليه السلام بيعت كرده باشند، او را به سوى عراق بدرقه كردند و حتى مخالفت شان را با نهضت او در قالب عبارت هاى مشورتى ابراز مى كردند. به عنوان مثال، عبداللّه بن مطيع اولين شخصى بود كه امام (ع) را هنگام خروج از مدينه نصيحت كرد!! و به حضرت گفت : فدايت شوم! كجا مى خواهى بروى؟ حضرت فرمودند : الان به مكه مى روم، امّا بعد از آن خدا مى داند.

عبداللّه گفت : اگر مى خواهى به مكه بروى، برو، ولى از كوفه حذر كن و نزديك آن نشو، چرا كه شهرى مشئوم است، پدرت را كشتند و برادرت را خوار نمودند[8]… .

و هنگامى كه امام (ع) مى خواستند از مكه خارج شوند، عمر بن عبدالرحمن بن حرث نزد ايشان آمد، به زعم خود او را نصيحت نمود!! كه به كوفه نرود. بعد از او ابن عباس حضرت را از رفتن به كوفه منع كرد، ولى حضرت به راه خويش ادامه دادند ولى باز افراد ديگرى نيز وى را از رفتن به سوى كوفـه باز مى داشتند[9].

در حقيقت كار اين افراد «راهنمارا راهنمايى كردن» و «احتجاج بر حجت خدا» و «اجتهاد در مقابل نصّ» بود.

اينگونه بدرقه كردن از سوى افراد مذكور به خاطر اين بود كه هدف نهضت را با خواسته خودشان منطبق تشخيص نمى دادند. امام حسين عليه السلام رسماً و علناً اعلام كرد كه براى «امر به معروف عملى» قيام كرده است و مى خواهد با مرگ خويش به «جامعه تشريع باخته و به تكوين گراييده مسلمين» تكانى بدهد[10]. تا اگر مسير حكومت در اجرا و عمل هم به تكوين و اقتضاهاى غريزى بگرايد، در انديشه ها و تئورى و در عرصه تفكرات علمى، معنى و مفهوم امامت محفوظ باشد.[11] چيزى كه جريان دوم از درك آن عاجز بود به نظر آنان قيام براى مرگ هيچ معنايى نداشت، آنان فكر مى كردند كه مكتب براى زندگى افراد است، نه زندگى افراد براى بقاى مكتب. آن ها كارى به جان باختن در راه مكتب و يا فداكارى براى امرى پايدار در قبال زندگى نداشتند، زيرا به نظر آنان مكتب به اندازه كافى شناخته شده، تبيين گرديده و كاملا در امان بود و دوران شهادت براى مكتب، به همان آغاز اسلام و به عرصه گاه نبرد با كفّار منحصر مى گشت كه امّت، دوران آن گذشت ها و فداكارى ها را سپرى كرده بودند.

بينش اين چنين در مورد شهادت، تقريباً بينش عامه مسلمين بود; گواه گوياى اين مسئله، بررسى اشعار عرب است كه در رثاى مقتولين ميدان هاى نبرد سروده شده و هر شاعر، هر مادر و هر خواهر و برادرى كه براى مرگ عزيزش شعر سروده، وقتى لفظ شهيد را به كار برده است كه نبرد مربوط به ميدان هاى جنگ با كفّار بوده است. در جنگ هاى داخلى يا از واژه شهادت استفاده نشده است و يا كمتر استفاده شده است.

جنگ هاى حضرت على(ع) مانند: جمل، نهروان، صفين بدون آن كه به زبان گفته شود، در عرصه روح اجتماعى به زير سؤال رفته بود و مى رفت كه به عنوان «جنگ هاى بيهوده» تلقى شوند. قيام و شهادت امام حسين (ع) مجدداً به آن ها ارزش داد و جامعه را از اين داورى نابخردانه بازداشت و چنان آگاهى به مردم داد كه تا ابديت ماندگار گشت.



[1]– نهج الشهادة، ص 250، نامه امام حسين (ع) خطاب به معاويه

[2]– احتجاج طبرسى، جلد دوم، ص 376.

[3]– عيون اخبارالرضا (ع)، جلد اول، ص 248.

     البته در مذمت زيد هم احاديثى نقل شده كه علماى شيعه همه آن حديث ها را مردود مى شمارند و تنها احاديثى را كه از ائمّه (ع) در معرفى و تمجيد از زيد نقل شده، دليل صحت گفتارهاى خود ذكر مى كنند.

     مرحوم كلينى (ره) در «روضه كافى» ص 244 از امام صادق (ع) نقل مى كند كه امام صادق (ع) فرمودند «لاتقولوا خرج زيد فان زيداً كان عالماً و كان صدوقاً و لم يدعكم الى نفسه، انما دعا الى الرضا من آل محمد ولو خلفى لَوَنا بِما و دعدكُم اليه» (نگوييد زيد خروج كرده چون زيد عالم و صادق بود و شما را به سوى خود فرا نمى خواند. بل كه شما را به سوى «رضا از آل محمد» دعوت مى كرد و اگر پيروز مى شد، به آن چه كه شما را به سوى آن فرا خوانده بود، عمل مى كرد ـ همچنين رجوع كنيد به «احتجاج طبرسى» جلد دوم، ص 373. (حال، شايد اين سؤال به ذهن خطور كند كه از كجا معلوم كه تشويق مؤمن الطاق هم از روى تقيه نبوده است؟ جواب اين است كه: با مراجعه به زندگى نامه مؤمن الطاق و شأن و منزلتى كه وى نزد امامان (ع) داشته، روشن مى سازد كه سخنان امام (ع) در مورد وى از روى تقيه نبوده است، بنابراين، تنها مى توان يك نتيجه گرفت و آن اين كه حفظ مركز خيزش امواج براى حفظ انديشه ناب و مكتب حيات آفرين تشيع لازم بوده است.

[4]– افراد معروف و سرشناس سپاه امام حسين (ع) بعد از گروه بنى هاشم و افرادى از خانواده شريف آن ها عبارت بودند از : حبيب بن مظاهر، سعيد بن عبداللّه، زهير بن قيس، نافع بن هلال، عبداللّه و عبدالّرحمن غفاريان، حنظلة بن اسعد، حجاج بن مسروق، ابى الشعثاء كندى، عمرو بن قَرظه انصارى، سويد بن عمرو و… .

[5]– در سال 65 هجرى قمرى، حدود شانزده هزار نفر با سليمان صرد خزاعى بيعت كردند تا به جنگ قاتلان امام حسين (ع) بروند. با اين حال، هنگامى كه سليمان خواست به سوى شام حركت كند، تنها چهار هزار نفر، يعنى يك چهارم بيعت كنندگان او را همراهى كردند. سليمان صرد، بعد از حركت از شهر كوفه، در كربلا به منظور زيارت مرقد حضرت امام حسين (ع) توقف كرد و سپس به سوى شام رهسپار شد. هنگامى كه توّابين آماده نبرد با قاتلان امام (ع) مى شدند، سليمان صرد خزاعى ضمن توصيه همه آن ها به رعايت تقوى و مدارا با اسيران گفت : «اگر من كشته شدم، مسيب بن نجبه فرمانده شماست و اگر او هم كشته شد، عبداللّه بن وال، امير شما مى شود و اگر وى نيزكشته شود، رفاعة بن شداد فرمانده شما مى شود. جنگ در روز بيستوشش جمادى الاول آغاز شد و بعد از چندين روز نبرد بسيارى از توّابين و لشكريان شام كشته شدند! چون ]فرماندهى[ به رفاعة بن شداد رسيد، بازماندگان توّابين ]لشكر[ را گرد آورد و بازگشت. فرماندهان لشكر شام در اين جنگ، عبارت بودند از، عبداللّه بن زياد، حصين بن نمير، شرحبيل بن ذى الكلاع، اهم بن محرز و جبلة بن عبداللّه خثعمى رجوع كنيد به : الكامل، جلد سوم، ص 340.

[6]– مرحوم حاج شيخ عبّاس قمى در جلد اول «منتهى الآمال» ص 566 مى نويسد : «مردم كوفه حدود دوازده هزار نامه به محضر امام حسين (ع) نوشته بودند. البته، امكان دارد كه اين تعداد امضاءكنندگان باشد و نامه تعداد كمترى را شامل شود، چرا كه از متون تاريخى چنين برمى آيد كه هر نامه را چندين نفر امضا مى كرده اند، با اين حال برخى مى خواهند چنين قلمداد كنند كه تعداد نامه ها بسيار كمتر از اين رقم بوده است و عناصرى مانند «كورت فريشلر» در كتاب خود به نام «امام حسين و ايران» از جمله ادعا مى كند كه اين رقم بسيار زياد است و امام حسين (ع) اين همه نامه را كجا نگهدارى مى كرد؟!

[7]– در مورد تعداد كسانى كه با مسلم بن عقيل بيعت كردند، اختلاف نظر وجود دارد و هر كدام از تاريخ نگاران، رقمى ذكر كرده اند; ولى، طبرى نوشته است كه (دوازده) هزار نفر با مسلم بيعت كردند ـ ر ك. طبرى ،جلد چهارم، ص 258.

[8]– ابن اثير، الكامل، جلد دوم، ص 266.

[9]– همان ص 275.

[10]– امام حسين (ع) در خلال خطبه و اعلاميه خود خطاب به انبوه توده هاى مردم در عرفات از جمله فرمودند : «مَن كانَ باذلا مهجته فينا فليرحل معنا فاِنّى راحل غداً انشاءاللّه» (هركس جانش را در راه مكتب بذل و فدا كند، با ما به راه افتد كه من فردا حركت خواهم كرد. انشاءاللّه).

[11]– بررسى همه ابعاد و ويژگى هاى قيام امام حسين(ع) با اين يقين كه وى به شهادت خويش آگاهى داشته، نيازمند غور و پژوهش عميق ترى است و بايد با دقت جامعه شناسانه به اين روى داد برجسته در جامعه آن روز پرداخت كه نتيجه چنين جامعه پژوهشى ديرين و تاريخى، ممكن است چندين مجلد كتاب شود.