1ـ2ـ شيعه در قرن اول اسلام

1ـ2ـ شيعه در قرن اول اسلام

 

اين مسئله كه «اصل در اسلام، تسنّن است يا تشيّع و كداميك  را بايد انشعابى دانست؟ و نيز «واژه» شيعى و همچنين سنّى در عصر پيامبر (ص) يك اصطلاح شناخته شده بوده يا نه؟ از موضوع اين مقال خارج است.

با اين همه، سوره حجرات به وضوح نشان مى دهد كه در جامعه مدينه چندين گرايش مختلف وجود داشته و هر يك از آن ها با تاكتيك معين و مختص به خود، فعاليت هاى سياسى اعلام نشده اى داشته و اهداف مشخصى را دنبال مى كرده اند[1].

پس از رحلت پيامبر اكرم (ص) نحله مخالف در برابر بيعت با ابوبكر نضج گرفت و به مقاومت تبديل شد. حضرت على (ع) هسته اين نحله بود. مقداد، سلمان، ابوذر، بلال، عمار، حذيفه، عباس، زبير و خانواده هاى آن ها و عموم بنى هاشم و يكى از سه شخصيت از همسران رسول اكرم (ص) ـ كه نقش مؤثرى در امور اجتماعى و سياسى دين داشت ـ يعنى امّ سلمه ]1[، پيروان اين هسته بودند كه همگى «شيعه على» ناميده مى شدند.

با توجه به مطالب مذكور و با كمى مسامحه، هسته مخالف بيعت با ابوبكر را مى توان به سه دسته با اهداف مختلف، تقسيم كرد :

الف ـ گروهى كه شيعه و طرفدار حضرت على (ع) شمرده مى شدند و در بالا از آنان با نام «شيعه على (ع)» نام برده شد.

ب ـ گروهى كه به خاطر عناد و دشمنى با اسلام، هميشه درصدد ضربه زدن به آن بودند، مانند : ابوسفيان و …

ج ـ سعدبن عباده كه خود را نامزد خلافت كرده بود، عدّه كمى از انصار را به دور خود جمع كرده بود كه بعد از مرگ وى اين گروه رفته ـ رفته ناكار آمد شدند.

تقسيم بندى مذكور ظاهر سياسى قضيه بود; اما از نظر جامعه شناسى و روان شناسى اجتماعى، مسلمانان كه اكثريت قريب به اتفاق شان دوست داشتند اصول و فروع دينشان (اسلام) را در همه امور و مسايل ـ اعم از سياسى و اجتماعى ـ تسرّى دهند، حقيقت امر صورت ديگرى داشت. بايد گفت : روح حاكم بر تحر كات اجتماعى و حركت توده ها، هم چنين ميل اكثريت و جريان كلى به نفع ابوبكر بود، ليكن روح فردى افراد، بيشتر طرفدار على (ع) بود.

درست مانند رابطه روح فرد و روح اجتماعى جامعه كوفه پيش از فاجعه محرّم سال 61 هجرى نسبت به امام حسين (ع) كه فرزدق، با اين كه تخصصى در جامعه شناسى نداشت، با اين وجود، چگونگى وضع را با دقتى جامعه شناسانه دريافته بود و محتواى كتابى را در يك جمله به امام حسين (ع) گفت : «قلوبهم معك و سيوفهم عليك» يعنى قلب هاى شان با تو است و شمشيرهاى شان بر عليه تو. مرادش از «قلب» درك و احساس فردى و روحيه افراد بود و منظورش از «شمشير» حركت و روحيه جمعى مردم بود.

هر فرد از مردم مدينه كه تك ـ تك و به طور انفرادى با على (ع) روبه رو مى شدند، با زبان مهر و سوزدل مى گفتند : «خلافت حق تو بود، اما چه كنيم كه اين طورى شد بايد ببخشى و …» سخنى كه از ته دل برمى آمد.

با مطالعه كتاب هاى تاريخى كه جريان «سقيفه» را به طور مشروح نقل كرده اند، چنين استنباط مى شود كه جامعه مدينه خلافت را امرى غيرمهم مى پنداشتند و در مورد عاقبت «بيعت» با ابوبكر و يا هركس ديگر نمى انديشيدند. از همين رو بوده است كه «سلمان فارسى» درصدد برآمد تا مردم را به اهميت موضوع آگاه كند و خطاب به آن ها مى گفت : «أو تدرون ماذا صنعتم بأناسكم»: (آيا فهميديد كه با مردم خود چه كرديد؟[2])

با همه اين ها، مردم مدينه سخن سلمان را درنيافتند، چرا كه قبل از انديشيدن به موضوع، از بزرگان اقوام و طوايف تبعيت كردند، در حالى كه در مورد فضليت شخص حضرت على (ع) و حق خلافت آن حضرت اتفاق نظر داشتند و بسيارى از بزرگان آن ها نيز بدان معترف بودند. به گونه اى كه يعقوبى مى نويسد: عبدالرحمن عوف ـ در واقعه سقيفه بنى ساعده ـ به پاخاست و گفت: اى گروه انصار : فضليت شما بر كسى پوشيده نيست; ولى در ميان شما كسانى مانند ابوبكر، عمرو «على (ع)» وجود ندارد.

پس از عبدالرحمن، «منذر بن ارقم» برخاست و در جواب او گفت : «ما فضليت كسانى را كه برشمردى، ردّ نمى كنيم، چون در ميان شما مردى (على بن ابى طالب (ع)) وجود دارد كه اگر اين امر (خلافت) را طلب كند، هيچ كس با او مخالفت نمى كند[3].

اين نوشته هم مانند نوشته هاى فراوان ديگر نشانگر روحيه فردى انصار و مهاجرين است.

تشيع همچنان در موضع خود با فعاليت در شكل و فرم سياسى، حضور داشت. تا وقتى كه عثمان كشته شد و على (ع) به خلافت رسيد و واقعه جمل پيش آمد.

يكى از عناصر تعيين كننده نتيجه جنگ جمل، ناهمگونى پديدآوردگان آن بود، كه هم ماهيتاً ناهمگون بودند و هم به قشرهاى متفاوت اجتماعى منتسب مى شدند. مثلا «زبير»]2[ انشعابى از تشيع بود، مروان]3 [خون خواهى عثمان را شعار خود ساخته بود و (طلحه)]4[ وابستگى به قشر و موقعيت خاص خود، هم گرايى لازم را نداشتند و همين ناهمگن بودن در انديشه و موقعيت عناصر بود كه موجب كناره گيرى زبير در آغاز شد و در آخر نبرد نيز تير مروان را به سوى طلحه روانه كرد و به زندگيش خاتمه داد.

كوفه، بافت جمعيتى ـ فكرى آن و حكومت در سده هاى نخستين اسلام

با انتقال خلافت از مدينه به كوفه]5[، عراق مركز ثقل تشيع گرديد. در زمان حيات شخص حضرت على (ع) دو نوع درك و رويه در ميان شيعيان مشهود است.

1ـ جريان مكتبى – سياسى.

2ـ جريان سياسى ـ اجتماعى

جريان مكتبى ـ سياسى : ويژگى اساسى اين نحله را بايد در تفكيك مفهوم «امامت» با «ملوكيت» دانست. درك اين مطلب براى ما كه امروز با انواع گوناگون «حكومت» مانند: شاهنشاهى، اريستوكراسى، دموكراسى، كمونيستى، كودتائى و … آشنا هستيم. آسانتر است تا مردم سيزده قرن پيش. منشأ قدرت و دولت و اين كه هر دولتى قدرتش را از كجا مى گيرد و يا بايد بگيرد، براى ما يكى از مسائل شناخته شده اى است كه همگى با آراء و نظريه هاى گوناگون تبيين شده است.

خصوصيات و ويژگى هاى جريان مكتبى ـ سياسى شيعه وقتى شناخته مى شود كه سير تاريخى مسئله «منشأ قدرت» در جامعه اسلامى ولو به اجمال بررسى شود :

در قرن اول و دوم هجرى قمرى تفاوت خلافت و ملوكيت تنها در «اجتناب شخص حاكم از محرمات اخلاقى بود» كه با يك نوع اريستوكراسى خاص تحت عنوان «بيعت» همراه مى گشت. بيعت در عصر صحابه، در عمل يك حق انتخاب بود كه به بزرگان اصحاب و يا اكثريت اصحاب تعلق داشت.

با نگاهى به نحوه «بيعت» كه توسط يعقوبى گزارش شده، به راحتى استنباط مى شود كه بيعت در عمل به بزرگان و اصحاب تعلق داشته است، يعقوبى مى گويد : «… اشتر برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين با شما بيعت مى كنم و بيعت اهل كوفه بر عهده من است. سپس طلحه و زبير گفتند: يا اميرالمؤمنين با شما بيعت مى كنيم و بيعت مهاجرين بر عهده ما است.

بعد از آن دو ابوالهيثم بن تيهان و عقبة بن عمرو و ابو ايوب انصارى برخاستند و گفتند : با شما بيعت مى كنيم و بيعت انصار بر عهده ما است[4]».

دينورى نيز از حضرت على (ع) نقل مى كند كه ايشان فرمودند : « … بيعت فقط مخصوص مهاجران و انصارى است كه در مكه و مدينه اند، و چون ايشان راضى و تسليم شدند، بر همه مردم تسليم و رضايت واجب مى شود[5]».

ليكن همانطور كه از نهج البلاغه نيز برمى آيد، على (ع) سران جمل و معاويه را به معنايى از بيعت ملزم مى دارد كه ماهيت بيعت ابوبكر و عمر بوده، نه ماهيتى كه در اعتقاد خودش بود.

لكن بعدها هنگامى كه مردم شام با معاويه بيعت كردند، اين حق از انحصار واژه هاى اصحاب و صحابى خارج شد و به «حق بزرگان و سران» تبديل گشت.

در تلقى عام، ماهيت حقوقى و كاربرد مشروعيت بيعت در اين دو دوره كاملا كاربرد اريستوكراتيك داشت. يعنى بيعتِ بيعت كنندگان براى ديگران نيز تعهدآور و الزام آور بود و اطاعت همگان از خليفه واجب شناخته مى شد. همانگونه كه حضرت على(ع) با توجه به تلقى مردم از بيعت بعد از بيعت مردم با حضرت ايشان خطاب به آن ها فرمود: «اى مردم شما با من همانگونه كه با كسان پيش از من بيعت شده است، بيعت كرديد و حق خيار (اصطلاح حقوقى) پيش از بيعت است و چون بيعت انجام پذيرد، ديگر حق خيار وجود ندارد. وظيفه امام پايدارى و وظيفه رعيت تسليم است و اين بيعت همگانى است و هركس آن را رد كند، از اسلام اعراض كرده است و اين بيعت ياوه انجام نگرفته[6]». اين بيان كاملا نشان مى دهد كه معناى مرسوم موردنظر است نه معنايى كه خود على و ياران نزديكش از بيعت در نظر داشتند.

در آغاز خلافت على (ع) افرادى چند از بيعت خوددارى كردند كه عبارت بودند از «سعدوقاص»، «عبدالله بن عمر» و «اسامة بن زيد» اينان اين حق را براى خود محفوظ مى دانستند كه به يارى على (ع) و همراهى با او ملزم نيستند. اين پديده خدشه اى در ماهيت اريستوكراسى بيعت و كاربرد حقوقى آن، ايجاد كرده بود. ليكن كاربرد حق مزبور در جهت عكس، كاملا محفوظ بود. همين افراد در ظاهر امر به خود اجازه نمى دادند كه بر عليه حاكميت اقدام و حركتى هم بكنند.

آنان كه اجتماع كرده و حركتى به نام «جنگ جمل» را تشكيل داده بودند، بزرگترين مشكل شان توجيه حقوقى قيامشان بود. آنان مى گفتند : نظر به اين كه علاوه بر «اهل اعتزال ـ سعد و قاص، عبدالله بن عمر، اسامة بن زيد و محمد بن مسلمه» عده اى از اصحاب نيز نه اعتزالا بل اعتراضاً بيعت نكرده اند و يا بيعت شان در اثر اعمال قدرت و زور بوده است، بنابراين اريستوكراسى محقق نگشته و حكومت پذيرى به حد التزام نرسيده است.

عايشه هنگامى كه مى خواهد همراهى خود با طلحه و زبير در حركت به سوى بصره را توجيه كند، خطاب به «ام سلمه» كه به منظور حمايت از حضرت على عليه السلام وى را از حركت به سوى بصره باز مى داشت، مى گويد : پسرعمويم و شوهرخواهرم به من خبر دادند كه عثمان مظلوم كشته شده و اكثر مردم راضى به بيعت با على (ع) نبودند و جماعتى از مردم بصره با اين بيعت مخالفند[7].

ديگر سران جمل به ويژه طلحه و زبير نيز مدعى بودند كه به زور از آنان بيعت گرفته شده است و آنان راضى به بيعت نبودند.

خدشه اى كه اهل اعتزال ايجاد كردند به همراه ادعاهاى سران و رهبران و توجيه گران جمل، عملا قداست آن اريستوكراسى را زير سؤال برده و از اهميت آن كاست و «حق انتخاب» از عنوان «صحابى» به سوى عنوان «بزرگان و سران و دارندگان موقعيت اجتماعى» سيلان كرد و قدمى به سمت ملوك الطوايفى نزديك گشت و اين تحول بود كه معاويه را به قدرت رسانيد.

فرقى كه اين دوگونه اريستوكراسى با نوع معروف آن داشت اين بود كه در اريستوكراسى معروف، بدنه جامعه تنها به اطاعت ملزم بودند كه با بيعت شان بيعت «اهل حلوعقد» را تأييد نمايند.

هنگامى كه خوارج با «وهب بن منبه» بيعت كردند، صورت ديگرى از بيعت با محتواى ديگر پديدار گشت كه از دو جهت با هر دوگونه اريستوكراسى فوق متفاوت بود.

1) حق انتخاب منوط به هيچ عنوانى نبود و عنوان «اهل حلوعقد»، مطرود گرديد، و هركس مى توانست بيعت كند و ملزم بود پاى بيعت خويش بايستد.

2) اين حادثه قهراً موجب گرديد كه الزام آورى بيعت گروهى بر گروه ديگر، عملا بى معنى و سالبه به انتفاى موضوع، گردد.

3) بنابراين، گروه بيعت كننده براى تحميل نظريات خود، بر پيكر جامعه، نيازمند توجيه و طرح فرمول هاى حقوقى ديگرى شدند كه مسئله اى به نام «كبيره و صغيره» پديدار گشت و قرن ها محافل علمى و قلم ها را به خود مشغول نمود.

نگارنده بجا مى داند كه اين اصطلاح خاص تاريخى را اندكى باز كند : هر چند خوارج كارشان را با شعار «اِن الحكم الاّ للّه» شروع كردند، اما در مسير حركت، مجبور شدند تا رهبرى براى خود انتخاب كنند و اين انتخاب به صورت دموكراسى درون فرقه اى بود، يعنى همه افراد مى توانستند بيعت كنند و ديگر بيعت حق ويژه بزرگان، يا صحابه نبود.

معاويه براى استواركردن پايه هاى حكومت خود و جلوگيرى از ضربه اى كه توسط خوارج به «اريستوكراسى» رايج در آن زمان زده شده بود، شروع به بيعت گرفتن شهر به شهر براى فرزندش يزيد كرد.

حكومت بنى اميه براى جلوگيرى از خطراتى كه با طرح مسئله «مرتكب گناه كبيره كافر است» بروز مى كرد، به تقويت «مرجئه» روى آورد. مرجئه درست در نقطه مقابل خوارج قرار داشت و بر اين عقيده بودند : اصل اين است كه انسان از نظر اعتقادى و ايمان كه كار مربوط به قلب است، مسلمان باشد.

اگر ايمان كه امر قلبى است، درست باشد، مانعى ندارد كه كردار انسان فاسد باشد. ايمان كفّاره عمل بد است و از آن جا كه ايمان قابل نقص و ازدياد نيست تا با عمل صحيح زياد و با عمل خلاف، كم شود و از بين برود بنابراين، كسى كه مرتكب خلاف (گناه) كبيره مى شود، كافر نيست، بلكه ايمان او باقى است و مؤمن است.

برخلاف ساير فرقه ها كه در آغاز از انسجام چندانى برخوردار نيستند و در طول زمان انتظام و انسجام مى يابند، «مرجئه» با گذشت زمان در ديگر فرقه ها تحليل رفت و در حقيقت متلاشى شد، اين نظريه كه «حساب عمل از ايمان جدا است و كردار، هيچ تأثيرى در ايمان ندارد»، از آنان به يادگار ماند.

خوارج مخالفين خودشان را «اهل كباير» مى دانستند. يعنى آنان مرتكب گناه كبيره شده اند، پس يا بايد توبه كنند و يا بايد كشته شوند و در حقيقت مرادشان از توبه، اطاعتى بود كه از طرف مخالف طلب مى كردند.

معاويه]6[ دقيقاً فهميده بود كه در آينده جامعه، بيعت اريستوكراسى كافى نيست. زيرا ضربه خوارج، اريستوكراسى را غسل و كفن نموده و دفن كرده است و لذا براى پسرش يزيد از همه مردم، شهر به شهر بيعت مى گرفت.

كارى كه اهل اعتزال[8] (كسانى كه با حضرت على (ع) بيعت نكردند و در ظاهر متعهد شدند كه بر عليه ايشان هم عملى را انجام ندهند) و سران جمل كرده بودند از يك طرف راه را براى اريستوكراسى شاهنشاهى معاويه باز كرده بود اما از طرف ديگر همين اقدام ها افزون بر اقدام خود معاويه، براى تغيير ماهيت اريستوكراسى به گونه ديگر، راه را براى بيعتى كه خوارج به آن معنا و ارزش داده بودند، باز كرده بود.

بيعت در معناى خوارجى آن ـ كه بعداً رواج يافت ـ يك نوع «دموكراسى درون فرقه اى و برون استبدادى» بود و كافى بود در حركت هاى برون فرقه اى و در برخورد با ساير اقشار و گروه هاى سياسى و غيرسياسى، آن ها را به «ارتكاب كبيره» متهم كرده و فاقد هرگونه حق و حقوقى بدانند. همچنان كه طى چند قرن عملا چنين كرده و تقريباً با تمام گروه هاى اسلامى به جنگ و مبارزه پرداختند.

در همان آغاز بيعت على (ع) خود شيعيان در تبيين و تلقى از بيعت دو گروه بودند.

الف) گروهى كه بيعت را همان اريستوكراسى يا حق انتخاب اصحاب به علاوه عنصر «نصّ» مى دانستند كه نصّ را محور و بيعت را تابع آن به حساب مى آوردند.

نصّ، يا وصايت، مقوله اى است كه تا آخر اين كتاب و تا درون شهر «بذ» به دنبال آن خواهيم رفت. البته پس از گشتى كه به همراه آن از مدينه تا عراق و از عراق تا خراسان و كاشان و از آن جا تا «بذ» خواهيم داشت.

ب) گروه ديگر امامت را مانند نبوت، اعطائى از جانب خدا و نصّ را به منزله اعلاميه خداوند بر اين اعطاء و بيعت را اعلام عملى مسلمانان، براى اطاعت از «اعطاء» و «نصّ» مى دانستند. اينان كاربرد بيعت را با كاربرد «تشهد» يكى مى دانستند. گفتن «اشهد ان لا اله الاّ الله» صرف اقرار و اعتراف به الوهيت خداوند است نه اعطاى سمت الوهيت به خداوند، و شهادت بر نبوت پيامبر (ص) نيز همينطور است. بنابراين بيعتِ بيعت كننده معطى سمت نسبت و شخصى بيعت كننده و آن كه بيعت نكرده از نظر تعهد حالت مساوى دارند.

علماى شيعه عقيده دارند كه : كسانى كه به دين اسلام ايمان نياورده اند، در روز قيامت از آنان در مورد اصول دين سؤال خواهد شد و چون امامت در ديدگاه شيعه اصلى از اصول دين به شمار مى رود، پس كسى هم كه به آن (امامت) ايمان نياورده، مورد مؤاخذه و بازخواست واقع خواهد شد.

اين دوگانگى در بينش تشيع به صورت اعلام نشده، ولى ديرپا حضور داشته است.

در عصر پيامبر (ص) فرد مشركى كه به شهادتين اعتراف و اقرار نمى كرد از حقوق اجتماعى و اقتصادى محروم مى گشت و مشمول اصطلاح «هدر[9]» مى گرديد. در مورد امامت، كسى كه از بيعت سرپيچى كند از حقوق اجتماعى محروم مى شود و حقوق اقتصاديش محفوظ مى ماند و در هر دو مورد اگر فرد مزبور اقدامى بر عليه نبوت يا امامت انجام دهد، از «حق زيست» هم محروم مى گرديد، مگر آن كه به نوعى مشمول عفو گردد.

بدين ترتيب مشاهده مى كنيم كه بيعت در اين بينش صرفاً يك ابزار براى عملى شدن و اعمال امامت است.

اين عنصر سوم يعنى «اعطاء من جانب الله» كه در بينش جريان مكتبى ـ سياسى، شيعه بود و جريان سياسى ـ اجتماعى، شيعه فاقد آن بود، همان است كه معناى «حجت» را تحقق مى بخشد، اين شيعيان، امام را «حجة الله» مى دانند و اين اصطلاح مخصوص اين ها مى باشد و خواهيم ديد كه جريان ديگر، هيچ وقت از اين اصطلاح استفاده نكرده و آن را به كار نبرده است. در اين جا بى مورد نيست كه اشاره شود : مسئله «ولايت فقيه» كه در عصر ما به شدت مطرح است، بر همين پايه و بنيان فكرى استوار است.

اكنون كه به اختصار به كنه ماهيت فكرى و اساسى ايدئولوژيكى دو جريان شيعى نسبت به امامت اشاره شد، بهتر است با ذكر نام چند تن از شخصيتهاى دو جريان در زمان حيات شخص حضرت على (ع) به شناخت صورى اين دو جريان نيز نزديك شويم.

الف) به دنبال رحلت پيامبر صلّى الله عليه و آله و سلم :

جريان مكتبى ـ سياسى: متشكل از مقداد]7[، سلمان]8[، ابوذر]9[، عمّار]10[، امّ سلمه و … .

با اندكى دقت و تأمل در متن احاديث ائمه (ع) به آسانى مى توان دريافت كه همه افراد جريان «مكتبى ـ سياسى» مورد تعريف و تمجيد واقع شده اند و تمامى اين تحسين ها با ديگر تعريف هايى كه از ديگران به عمل آمده فرق دارد.

جريان سياسى ـ اجتماعى : مركب از : عباس]11[، زبير و اكثريتى از بنى هاشم و 

ب) هنگام بيعت با على (ع) و دوره چهار ساله حكومتش :

جريان اول : عمار، محمد بن ابى بكر]12[، امام حسن (ع) و امام حسين (ع)، اصبغ بن نُباته، حارث بن اعور]13