چند سال پیش، جناب دکتر اسکندرجو نامه ای از سوئد نوشته بود، در پاسخ ایشان مقالۀ کوچکی با عنوان «مرگ فلسفه ها» نوشتم. بتاریخ 28/2/1388 در سایت بینش نو (www.binesheno.com) قرار گرفت.مقالۀ حاضر در تکمیل آن تقدیم میشود.
بسم الله الرّحمن الرّحیم
باز هم در رسانه ها و عرصۀ اینترنت هیاهوئی دربارۀ نظریّه ای از استیون هاوکینگ به راه افتاده است که می گوید: فلسفه مرده است.
در مقابل، دانشمندان نامداری این سخن او را رد کرده اند؛ برخی ها نیز با بیان و ادبیات اتهام آمیز در نیت و صداقت او در ابراز برخی نظریه های علمی، تردید کرده اند.
من در این مقاله با ویژگی های اخلاقی و علمی هاوکینگ و دیگران کاری ندارم، صرفاً به بحث علمی می پردازم و قبل از هر چیز می گویم این سخن هاوکینگ نه بریده از حقیقت است و نه بیگانه از واقعیت، بل سخنی است که اصل آن (نه همۀ جزئیات و جوانب آن) هم تماس محکمی با حقیقت دارد و هم با اندک دقتی واقعی بودن آن ملموس و روشن است.
فلسفه یعنی چه؟ فلسفه یعنی هستی شناسی= خداشناسی، کائنات شناسی (جهان شناسی) انسان شناسی و شناخت رابطۀ این محورها با همدیگر که نتیجه می دهد نظام و تنظیم رفتار انسان با خودش، با خدایش، با جهان و با افراد دیگر را.
انسان و فلسفه: این درست است که فلسفه هرگز نمی میرد، به این معنی که انسان و هر فرد از انسان هرگز نمی تواند بدون فلسفه باشد؛ محال است که انسانی خالی از فلسفه باشد.
حتی آن پیرزن بی سواد دور افتاده در دورترین روستا نیز برای خودش یک فلسفه ای دارد گرچه محدودتر، تقلیدی تر، موروثی تر. زیرا او نیز یک فهم و برداشت کلّی از هستی دارد (غلط یا درست) و بر اساس همان برداشت رابطۀ خود را با جهان هستی برقرار می کند و بر اساس آن رفتار و زندگی می کند[1]. تا چه رسد به اندیشمندان بزرگ و مغزهای متفکر.
آیا هاوکینگ تا حدی «مضطرب اندیش» و یا «لا ابالی گرا» است که می گوید فلسفه مرده است-؟ او هر کس باشد و با هر انگیزه ای سخن گفته باشد دستکم یک علقه ای میان نظریه اش با علم بر قرار می کند؛ گاهی این علقۀ ذهنی او درست است و گاهی نادرست، همانطور که یک عمر با «اعتقاد به وجود خداوند» بازی کرده است و بر همگان روشن است که نظریه او دربارۀ خداوند با علم و دانش و اندیشۀ منسجم، هیچ علقه و رابطه درستی ندارد.
اما اعلامیۀ او دربارۀ مرگ فلسفه، از یک دیدگاه کاملا درست است. زیرا فلسفه دو نوع است؛ و با بیان دیگر: انسان می تواند یکی از دو فلسفه را داشته باشد:
1- فلسفۀ مقدم[2]: فلسفه ای که «امّ العلوم» است و همۀ علوم از آن بر میخیزند یا باید از آن برخیزند. این فلسفه یک اندیشۀ کلّی دربارۀ هستی است که همۀ علوم با آنهمه رشته های گوناگون از آن زائیده می شوند و یا باید زائیده شوند.
گفته اند برگشت همۀ علوم به چهار علم است؛ یا بگوئیم مادر همۀ علوم چهار علم است: انسان شناسی، فیزیک، شیمی و زیست شناسی.
یک فیلسوف فلسفۀ مقدّم. معتقد است که مادر این چهار علم نیز فلسفه است. و البته چنین شخصی می تواند از بستر جریان تاریخی علم و اندیشه نیز شواهدی بیاورد و باور خود را بعنوان یک واقعیت تاریخی بداند. اما امروز این فلسفه مرده است.
منشأ فلسفۀ مقدم یعنی منشأ و زمینۀ این نوع «کلّی اندیشی» و این گونه «فلسفیدن»، جهل و ناتوانی بشر بود؛ چون توان اندیشۀ تبیینی و شناخت جزئیات را نداشت لذا به کلّی گوئی می پرداخت. و با بیان دیگر: چون شناخت علمی نداشت از موضوعات علمی و اندیشۀ علمی صرفنظر می کرد و حس «پرسشگری» خود را با کلّی گوئی اقناء می کرد. زیرا انسان نمی تواند پرسش نکند، و نمی تواند پرسش های خود را بی پاسخ بگذارد، و هرگز انسان نمی تواند بدون فلسفه باشد.
فلسفۀ مقدم از آغاز بر اندیشه اندیشمندان بزرگ مسلط بود؛ بت پرستی یک فلسفه بود بت ها (الهه ها)ی بی شمار یونانی در یک نظام مشخص یک فلسفۀ کامل و همه جانبه را به یونانیان قدیم ارائه کرده بود که همگان بر اساس آن هم فکر می کردند و هم عملاً زندگی می کردند. نوبت به افلاطون رسید همان بت ها و الهه ها را در قالب و نظام «ارباب الانواع»= «ایده های افلاطون» جای داد این کار او صرفاً یک سری سرایش ها و ادعاهای بی دلیل بود.
نظام فکری دوران الهه ها و بت پرستی یونان عنوان فلسفه به خود نگرفت. اما نظامی که افلاطون ارائه می کرد عنوان فلسفه به خود گرفت.
آنچه سرایش های افلاطون را به عنوان «فلسفه» مفتخر کرد پیدایش سفسطه بود؛ میدان داری سوفسطائیان موجب شد که اصطلاح «فلسفه» پدید شود و این جریان در عصر افلاطون به فراز خود رسیده بود که خیالات او فلسفه نامیده شد[3].
اگر بخواهیم به این پرسش که «چرا نظام بت ها و الهه های یونان، فلسفه نامیده نشد»؟ پاسخ بدهیم، پاسخ این است که در آن عصر اساساً اصطلاح فلسفه وجود نداشت والاّ نظام الهه ها بیش از نظام ایده های افلاطون سزاوار این عنوان بود.
ارسطو بت ها و «رب النوع» های فراوان افلاطون را در یازده بت خلاصه کرد: مصدر و عقول عشره.
این روند فکری فلسفه به نوافلاطونیان و… رسید. که از اصل و اساس بر هیچ دلیل و بر هیچ عقلانیتی مبتنی نبود و نیست؛ کدام دلیل بر ایده ها اقامه شده؟ کدام دلیل بر صدور، مصدریت ابراز شده-؟ کدام عقلانیت وجود هرکدام از عقول دهگانه را اثبات کرده و…
تحرکات فکری رنسانس، ظاهراً پشت به دین و رو به یونان قدیم، آغاز شد. اما در واقع پشت به فلسفۀ مقدم و روی به فلسفۀ دیگر بود. این نهضت نتوانست دین را ریشه کن کند اما فلسفه را گام به گام و سنگر به سنگر عقب راند ابتدا با رد نظام الهه ها کلی اندیشی های یونان قدیم را کنار زد، سپس نظام ایده های افلاطون و پس از آن نظام فرضی و تخیلی ارسطو را از حوز ه اندیشۀ فلسفه بیرون راند و به بایگانی تاریخ سپرد.
با ظهور فلسفه های گوناگون- که امروز همگی در یک اصطلاح «فلسفۀ غربی» شناخته می شوند و هر کدام با پسوند ایسم همراه هستند- امید می رفت که فلسفۀ مقدم جان بگیرد و دردهائی از بشر را مداوا کند و پرسش های انسان را پاسخ دهد. چه غوغاهائی برپا و چه نسخه های عجیب و غریب ارائه گشت و چه گرفتاری هائی بر سر انسان از ناحیه همین فلسفه ها آمد.
این روند با شعف تمام و پر مدعاتر، فرازها و قله هائی برای خود به بار آورد؛ روزی دکارت و کانت، روز دیگر هگل و مارکس، و زمان دیگر اسپینوزا و راسل.
می توان گفت: راسل آخرین فرد معتنابه در جریان فلسفۀ مقدم بود. یعنی از آغاز تحرکات رنسانس، روز به روز اساس فلسفۀ مقدم ضعیف و تراشیده می شد با اینکه خود فیلسوفان به این حقیقت و واقعیت توجه نداشتند و مشعوفانه به فلسفیدن مشغول بودند و توجه نداشتند که هر روز بیش از پیش از «علم» تغذیه می شوند و اصول علم در پایه های اندیشه کلّی شان نفوذ می کند. مثلاً ره آورد داروین چنان تاثیری در بینش اسپنسر گذاشت که تنازع بقاء را اصل اصیل فلسفۀ خود قرار داد و همینطور دیگران.
و همچنین است تحول در دانش کیهان شناسی و همینطور دیگر علوم که بر فکر فلاسفه نفوذ کرده اند.
این فلسفه امروز مرده است و هیچ کس توقع ندارد از پستان این گاو برای بشر شیری بدوشد، و آنچه در دانشکده ها تدریس می شود تاریخ این فلسفه است نه فلسفه. گرچه برخی از اساتید (چون دارائی شان تنها همین فلسفه است) توقع دارند که فرهنگ جامعه و زندگی مردم بر اساس فکر فلسفی آنان باشد. این توقع نیز بیشتر در ضمیر ناخودآگاه آنان است و توجه ندارند که بر سر گور یک مرده به گفتگوی بی ثمر می پردازند. بلی: خاطره سرائی نیز شیرینی خود را دارد.
2- فلسفۀ مؤخّر: یعنی فلسفه ای که مادر علوم نیست بل فرزند علوم است؛ اندیشه باید از علوم- خواه علوم انسانی و خواه علوم تجربی- و از موضوعات جزئی علمی شروع شود، پیش رود، توسعه یابد و اندیشۀ کلی فلسفی را نتیجه دهد. این فرایند بیش از یک قرن است شروع شده و پیش می رود.
رکود فلسفه: چندین دهه است که جامعه انسانی با رکود فلسفی مواجه است و دیگر از هیچ «ایسم» جدیدی خبری نیست و هر چه در کلاس های فلسفه عنوان می شود غیر از مرده شوئی، کاربردی ندارد، و آنچه جامعه بشری را عملاً تغذیه می کند فلسفۀ موخّر است مردم بر اساس ره آوردهای علمی زندگی می کنند و کاری با اندیشه های افلاطون، ارسطو، اسپینوزا، مارکس و… و… ندارند. و چون فلسفۀ موخّر هرگز بطور نظاممند و در جایگاه فلسفی و تبیین فلسفی، ارائه نگشته لذا انسان امروزی دچار اینهمه اضطراب و تلاطم گشته در حدی که در هیچ بخشی از تاریخ بدین حد دچار بلاتکلیفی در عرصۀ فرد، جامعۀ ملّی، و جامعۀ جهانی نبوده است.
با عبارت دیگر: امروز هم انسان ها بر اساس فلسفه زندگی می کنند و محال است که انسان بدون فلسفه باشد، اما این فلسفه نه نسخه ای مدوّن و تبیین شده دارد و نه دانشمندان شناخته شده و فرازمند خود را دارد تا فلسفه هائی که در درون هر کس هستند- و امروز تقریباً به تعداد افراد بشر فلسفه های متعدد هست- همگی در یک بستر واحد و مشخص جاری شوند.
اما بدیهی است این اضطراب، این بلاتکلیفی، این گرفتاری های متلاطم، قهراً و جبراً در بستر جریان جبرهای اجتماعی به سامان خواهد رسید.
هاوکینگ می گوید: فلسفه مرده است. اگر مراد او مرگ فلسفۀ مقدم است، کاملاً درست است. اما آنچه از سخنان او به من رسیده از یک «گزارۀ مطلق» حکایت می کند که گویا در نظر او «مطلق فلسفه» و «فلسفه مطلقا» مرده است. درست مانند برخی از متحجرین در حوزه های علمیۀ ما که گمان می کنند فلسفه همان فلسفۀ ارسطو است و فلسفه را مطلقا رد می کنند و قادر نیستند که توجه کنند اسلام دقیقترین هستی شناسی و انسان شناسی را آورده است و صحیح ترین فلسفه است. هاوکینگ نیز فلسفه را فقط در قالب فلسفۀ مقدم می بیند و مطلقا رد می کند.
و بخاطر این اطلاق انگاری هاوکینگ است که استاد ایرانی ساکن کانادا می گوید: این سخن هاوکینگ مرا یاد پاسگال می اندازد که می گفت: «تمسخر فلسفه خودش به معنای فلسفیدن است».
براستی همین اعلامیۀ هاوکینگ یک اعلامیۀ فلسفی است، چنانکه آنچه من در این مقاله می نویسم یک نوشتار فلسفی است. هاوکینگ احساس می کند که چیزی در این میان مرده است اما زنده را نیز در کنار مرده دفن می کند.
از «جان لنوکز» نقل کرده اند می گوید: برخلاف هاوکینگ البرت انیشتین معتقد بود که فلسفۀ علوم باید به فیزیکدانان تدریس شود.
لیکن ما می دانیم که انیشتین از اول نه فیلسوف بود و نه کلاس فلسفه دیده بود، فلسفه ای که او بدان دست یافته بود (و گزاره های فلسفی اساسی و پایه ای را اعلام کرد) بر خاسته از علم بود یعنی بنوعی فلسفۀ مؤخر بود نه فلسفۀ مقدم، و فلسفه ای که او توصیه می کند بی تردید فلسفۀ موخّر است نه مقدم. هر علم (و همۀ رشته های علمی در فرازترین حالت خود) به فلسفه می رسد و انیشتین نیز از فیزیک به فلسفۀ نظری مورد نظر خود رسیده است و آن را توصیه می کند و لنوکز به این نکته توجه نمی کند و گمان می کند که مراد او از «فلسفۀ نظری» همان فلسفۀ مقدم است که مرگ آن مسلّم است.
اما این اعلامیۀ هاوکینگ و دوستانش یک تازیانه ای است بر گردۀ اندیشۀ اندیشمندان فلسفی که به خود آیند و فلسفۀ مؤخر را تدوین کنند زیرا که خود فلسفه بطور جبری در این مسیر می رود.
این سخن من از موضع «علمزدگی» نیست، بدیهی است که علوم (خواه انسانی و خواه تجربی) وقتی می تواند فلسفۀ درستی را بدهد که خودش درست و صحیح باشد که متاسفانه امروز جریان علوم علاوه بر ماهیت خود که طبعاً همیشه دچار نقص های اساسی بوده و هست (بویژه سوء استفاده سیاستمداران عرصۀ علم را میکروب آلود کرده و می کند) در شرایط کنونی از ارائۀ یک فلسفه شایسته برای انسان ناتوان است. لیکن بدان سوی می رود؛ بشدت و با سرعت هم می رود.
به یک سخنران می گویند: سخن را طوری گسترده و باز نکنی که نتوانی جمع کنی. همچنین به یک فیلم ساز، به یک کشاورز و…، علوم در حالت امروز خیلی گسترده و باز شده اند فکر بشر از جمع آن در زیر چتر یک اندیشۀ نظاممند و سامان دادن آن در بستر یک فلسفۀ واحد، ناتوان است؛ می رود که به آن توان برسد.
اسلام و فلسفه: مرادم از اسلام مکتب قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) است. این مکتب فلسفۀ موخر را توصیه می کند و می گوید: ای انسان از خود و از پیش پای خود شروع کن فوراً به سراغ کلیات نرو؛ از جزئیات شروع کن و در هر کدام از آنها به یقین علمی برس و این یقینیات را مانند بنّای ماهری کنار هم بچین و به کلیات برس؛ از آنچه می بینی شروع کن: از محسوسات، از نگاه چشم و نظر حسّی: «أَ فَلا يَنْظُرُونَ إِلَى الْإِبِلِ كَيْفَ خُلِقَتْ»[4]، «فَنَظَرَ نَظْرَةً فِي النُّجُومِ»[5]، «فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى طَعامِه»[6]،«أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها وَ زَيَّنَّاها»[7]، «فَانْظُرْ إِلى آثارِ رَحْمَتِ اللَّهِ كَيْفَ يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها»[8]، «انْظُرُوا إِلى ثَمَرِهِ إِذا أَثْمَرَ وَ يَنْعِهِ..»[9] و…
دیدن؛ نگریستن با همین چشم ها که در زیر پیشانی است از پیش پا تا جائی که چشم توان دیدن دارد، نه بستن چشم ها و پرداختن به هپروت؛ خواه هپروت افلاطون و ارسطو باشد و خواه از دکارت و کانت و مارکس باشد.
اندیشه را در روی زمین بچرخان؛ از روی همین خاک که بشر در آن پدید آمده و در آن زیسته و تاریخش را در روی آن گذرانیده: «أَ فَلَمْ يَسيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِم»[10] باید در روی زمین سیر کنی تا بفهمی که عاقبت گذشتگان چرا اینهمه از شأن انسانیت بیگانه بود؛ هر قومی و هر جامعه ای بر اساس یک «فلسفۀ مقدم» می زیست و چون مقدم بود و مبتنی بر تخیلات بود، به جای سعادت گرفتارشان کرد.
انسان هیچ مشکل و مانعی برای رسیدن به شأن انسانیت نداشت مگر فلسفه های مقدم؛ از نظام خیالی الهه های یونانی که آراسته ترین و زیباترین رؤیاگرائی و تخدیر کننده ترین نوع بت پرستی بود تا بت های (ایده های) افلاطون و بت های یازده گانۀ ارسطو تا فلسفۀ شسته و رفته و منظم بت پرستی عرب، و انواع بت پرستی آسیای شرقی از آن جمله شمن پرستی.
می فرماید: ای انسان همۀ بدبختی های بشر از «واگذاشتن محسوسات و نادیدن خود و پیش پای خود و پرداختن به تخیلات کلّی هپروتی» ناشی شده است؛ این هم جهل است و هم جهل گرائی و استفادۀ جاهلانه از فکر و اندیشه. و هیچ فلسفه ای از فلسفه های مقدم از این ماهیت خارج نبوده و نیست و غیر از جهل و اتکاء به جهل و سرایش جهل، چیزی نبوده و نیستند.
در نظر قرآن پرداختن به کلیات قبل از دقت در جزئیات، بقدری نکوهیده است که آن را در آیه های متعدد تکرار کرده است: «أَ وَ لَمْ يَسيرُوا فِي الْأَرْضِ فَيَنْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الَّذينَ مِنْ قَبْلِهِم»[11]، و آیات دیگر از قبیل آیۀ 44 سورۀ فاطر و آیه 21 سورۀ غافر و نیز آیۀ 82 سورۀ غافر، و آیۀ 10 سورۀ محمد(ص)
در اوایل مجلد دوم «انسان و علوم انسانی در صحیفۀ سجادیه» توضیح داده ام که منطق قرآن و اهل بیت علیهم السلام منطق مبتنی بر حسّ است دو عامل موجب شده که ما نیز دچار انحراف شده و اندیشه را از کلّی ها شروع کنیم:
1- انفعال در برابر دهریّون و طبیعیون و ماتریالیست ها.
2- نفوذ فلسفه های مقدم بویژه ارسطوئیات و بودائیات[12].
و اینک فلسفه های مقدم مرده اند و سونامی مرگ شان به ما نیز لطمات سهمگین می زند زیرا که در عرصۀ فکری و فرهنگی و دین شناسی ما نیز نفوذ کرده بودند.
در این میان بزرگترین و مهلکترین لطمه ای که به روح و اندیشه و منش تحقیقی محققان ما خورده این است که محققین ما یا به همان فلسفه های مقدم (اعم از فلسفه های دیرین یا آنچه فلسفه های غربی نامیده می شود) وفادار مانده اند و یا دچار «فلسفۀ بی فلسفگی پلورئالیسم» شده اند. باید بصراحت گفت: ما امروز هیچ اندیشمندی نداریم که اندیشۀ فلسفیش در خط قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) باشد.
درست است آن عده از علمای ما که از فلسفۀ مقدم پرهیز کرده اند برداشت شان از دین یک برداشت موخّر و نزدیک به فلسفۀ موخر قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) است اما کسی، شخصیتی، عالمی، دانشمندی نداریم که درعرصۀ اجتماعی فکر و علم فراز شده و با عنوان «فیلسوف فلسفۀ موخّر» شناخته شود. ما نیز تا حدود زیادی دچار اضطراب بی فلسفگی به این معنی، هستیم و از این تلاطم و اضطراب فکری جهانی، کنار نمانده ایم.
فلسفه و هستی شناسی و جهانبینی قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) از پائین شروع شده و به بالا
می رود از خلق به سوی خالق، از زمین به سوی آسمان، از جزئیات به سوی کلیات، یعنی 180 درجه برعکس فلسفه های مقدم که از بالا به پائین و از کلیات به سوی جزئیات فرود می آیند که هیچ دردی از دردهای انسان را دوا نکرده اند بل به سرگیجه های بشر افزوده اند؛ همیشه در برابر نبوت ها ایستاده و سد بزرگی در راه هدایت بشر شده اند و اینک مرده اند.
آنچه نمی گذارد فلسفه گرایان امروزی این «مرگ مسلّم» را ببینند تعصبات ناخودآگاه شان است این تعصب گاهی هم به مرحلۀ خودآگاه می رسد: یکی از دانشجویان کتاب «تبیین جهان و انسان» را به یکی از اساتید بزرگ دانشگاه داده بود، حضرت استاد پس از چند روز کتاب را به آن دانشجو می دهد و می گوید: آنچه در این کتاب است همگی درست و صحیح است اما اگر من این را بپذیرم باید پی اچ دی (P-H-D) خودم را که از فرانسه گرفته ام پاره کرده و به دور بیندازم.
فیلسوف مرتجع: مراد اصلی هاوکینگ از مرگ فلسفه، فلسفه های گوناگون غربی و در رأس آنها دکارتیسم و کانتیانیسم است که خیلی به علم و علوم نزدیکترند بل بخشی از آبشخورشان علوم و اندیشه در جزئیات است؛ یعنی در عین مقدم بودن از علوم نیز بهرمند هستند، اما فلسفه گرایان ما هنوز به فلسفۀ ابن سینا که محض مقدم است می پردازند؛ به درس و تدریس شفا مشغول هستند؛ شفا که
می گوید: هر حادثه ای که در روی زمین رخ می دهد (اعم از حادثه بزرگ و ریز، حادثۀ طبیعی و غیر طبیعی، حادثه فردی و اجتماعی) اول از خدا (مصدر) صادر می شود سپس به عقل اول می رسد، آنگاه به فلک اطلس که عقل دوم است می رسد و همچنین به فلک های پائینی تا می رسد به زمین و رخ می دهد. یعنی هر کدام از این عقول و فلک ها آن را گرفته و امضاء می کنند تا می رسد به زمین و محقق می شود.
آیا این فلسفه نمرده است؟ آیا پرداختن به آن غیر از مرده پرستی معنائی دارد؟ آیا این مخوفترین و مهلکترین ارتجاع نیست؟ آیا مصداق منطق آنان نیست که در برابر قرآن می گفتند «إِنَّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنَّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ»[13]. و چون به آنان گفته شود دست از این فلسفه های مرده بردارید و به فلسفۀ قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) روی آورید پاسخ شان غیر از مصداق آیۀ 104 سورۀ مائده است که
می گوید: «وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللَّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا»-!؟! بویژه اگر از اینگونه فلسفه های مقدم انتقاد شود واکنش شدید نشان داده و می گویند: «أَ جِئْتَنا لِتَلْفِتَنا عَمَّا وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا»[14]. تا کی باید به فارابی و ابن سینا که فلسفۀ شان مرده است افتخار کنیم؟ تاکی باید از راه، روش و فلسفۀ قرآن و اهل بیت دور باشیم؟ این فلسفه ها چه سود دنیوی و اخروی به ما داده اند، غیر از به ترمز کشیدن اندیشه ها و باز داشتن از متن قرآن و حدیث.
وقتی سخن از قرآن و حدیث و فلسفۀ این مکتب به میان می آید فوراً انگ «اخباری گری» زده و می کوشند با این ترفند طرف را خفه کنند. اولاً دربارۀ اخباری ها ستم کرده و آنان را بیش از آنچه هستند تخطئه می کنند و نسبت های غیر منصفانه به آنان می دهند. ثانیاً پدیدۀ اخباری گری در حوزۀ اصفهان در عصر صفویان پدید آمده که واکنشی بود در برابر افراط یونانگرایان و بودائیگرایان که حوزۀ اصفهان را فرا گرفته بود که بهانۀ خوبی برای ابلیس شد و با انگ اخباری گرائی، قرآن و حدیث را محبوس کرد و تخیلات یونانی را عقل گرائی و خرد ورزی نامید.
عقل گراترین دانشمند یعنی مجلسی را با همین حربه می کوبند که بلی مجلسی اخباری است. و چندین قرن است که کابالیست ها از خارج و تربیت شدگان شان در داخل به این رفتار غیر انسانی شان ادامه می دهند[15]. جرم مجلسی این است که احادیث را جمع کرده و آنها را در پیش روی عقل قرار داده و پیرو خیال گرائی فلسفه های مقدم نشده است.
درست است او احادیث ضعیف را نیز آورده است زیرا او بحار را بعنوان «جامع الاحادیث» آورده حتی خیلی از حدیث ها را که خودش قبول ندارد ضبط کرده تا امانتداری را کاملاً رعایت کرده باشد به برخی از آنها اعتراض کرده و برخی را نیز مسکوت (و بدون رد یا قبول) گذاشته است تا خود مراجعه کننده به داوری برسد. او این خصوصیات کتابش را رسماً توضیح داده و در مقدمۀ بحار به آن پرداخته است.
آیا مجلسی که نویسندۀ «مرآت العقول» است اخباری است!؟! کدام اخباری چنین غربال سختگیرانه برای گزینش حدیث ها آورده است که مجلسی در مرآت آورده است-؟ کدام اخباری می تواند مرآت العقول را برتابد[16].
دشمنان آگاه و ناآگاه قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) می گویند اخباری گری اشخاصی مثل مجلسی زمینۀ سقوط اصفهان بدست افغان ها گشت. اینان بحدی عوامانه فکر می کنند که نه معلومات تاریخی دارند و نه توان تحلیل تاریخ و نه اطلاعی از جامعه شناسی والاّ می دیدند و در می یافتند که دولت صفوی از گرایش تصوف به تشیع به وجود آمد و از گرایش تشیع به تصوف سقوط کرد.
دربار صفوی پس از شاه عباس باصطلاح فیلش یاد هندوستان کرد؛ از نو به یاد خانقاه اردبیل افتاد؛ تصوف که مانند آتش در زیر خاکستر مانده بود دوباره سر بر آورد و بشدت و سرعت بر افروخت و شد آنچه که باید نمی شد.
اینان توجه ندارند که پدیدۀ اخباریگری واکنشی در برابر فلسفهگری فلسفۀ مقدم و تصوف گرائی بود و یک پدیدۀ جدید بود که حتی از پای گرفتن آن یک قرن هم نگذشته بود و از مسلمات اصول جامعه شناسی است که یک پدیدۀ اجتماعی ابتدا باید شروع شود سپس به ماهیت تام خود برسد آنگاه درجامعه تاثیر گذارد، و این روند نیازمند قرن ها است تا آن پدیده بتواند جامعه ایران را بقدری بی غیرت کند که 12000 (یا 24000) نفر از افغانستان بیایند و فرسنگ ها در داخل ایران پیش بروند و با هیچ مانع یا مزاحم کوچکی هم مواجه نشوند مستقیماً به پایتخت برسند و اصفهان را که بیش از نیم میلیون جمعیت داشت به راحتی فتح کنند.
این فلسفه گرائی و تصوف بود که پیش زمینه تاریخی داشت و امواجش فراگیر شد و همه را بی غیرت کرد. آیا «اخبار» حتی در بینش اخباریگری به دفاع و جهاد ترغیب می کند یا تصوف که عنصر اصلی اش جهان وطنی و بی غیرتی است؟-؟ آن کدام اخباری افراطی است که از دفاع و جهاد باز دارد؟ اینهمه اخبار جهادی و دفاعی را اخباری ها می بینند و عمل به آنها را واجب می دانند؛ چگونه ممکن است کسی در محبت به اخبار دچار افراط باشد در عین حال اخبار جهاد و دفاع را پایمال کند؟
شگفت اینکه گویندگان این سخن خود را دانشمند نیز می دانند. اگر می گفتند اخباریان جهادگر افراطی و دفاع گر افراطی هستند مناسبتر بود تا این گفتار بی خردانه.
شیخ انصاری شخصیت برجستۀ اصولی و سرآمد اصولیون و مخالف نامدار اخباریون، در کتاب «مکاسب» بخش «مکاسب محرمه» به حدیث هائی استناد کرده است که از نظر مجلسی- با معیار مرآت العقول- اکثر آنها حدیث های ضعیف و غیر قابل استناد هستند، اگر مجلسی اخباری باشد پس شیخ انصاری اخباری تر است.
اینهمه کوشش در کوبیدن مجلسی و کتاب عظیم بحار الانوار، برای بایکوت کردن احادیث اهل بیت (علیهم السلام) است زیرا همیشه و از قدیم پیروان فلسفه های مقدم از احادیث اهل بیت ترسیده اند نه از قرآن زیرا قرآن را می توانستند تاویل کنند و کردند و می کنند، امیرالمومنین (علیه السلام) وقتی که عبدالله بن عباس را برای مناظره و اتمام حجت به پیش خوارج می فرستاد می گوید: «لَا تُخَاصِمْهُمْ بِالْقُرْآنِ فَإِنَّ الْقُرْآنَ حَمَّالٌ ذُو وُجُوهٍ»[17]: در مناظره با آنان قرآن را محور قرار نده زیرا قرآن (در نظر اهل باطل) تاویل پذیر و دارای وجوه متعدد است. و در نامه به معاویه می نویسد: «فَعَدَوْتَ عَلَى الدُّنْيَا بِتَأْوِيلِ الْقُرْآن»[18].
امروز نیز غرب کابالیست ترسش از احادیث بیش از آن است که از قرآن می ترسد و لذا می کوشد بوسیلۀ افراد خودی شخصیت هائی مثل مجلسی و متن هائی مثل بحار را سرکوب کند تا چند صباحی تولد فلسفۀ موخر این مکتب و همه گیر شدن آن در جامعۀ جهانی را به تاخیر اندازد.
این بیچارگان ارسطوگرا و بودائیت گرا حتی اطلاعی از تاریخ پیدایش اخباری گری و زمینۀ آن و ماهیت آن ندارند هر پیرو مکتب و فلسفۀ قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) را ضد عقل و تعطیل کنندۀ عقل می نامند همیشه چنین بوده که خیال گرایان عقل گرایان را به ضدیت با عقل متهم می کردند. آن کدام عقل است که مصدر بودن خدا را بپذیرد؟ عقول عشرۀ ارسطو با کدام دلیل عقلی ثابت شده؟ و کیهان شناسی او بر کدام دلیل عقلی و یا تجربی مبتنی بوده که افلاک 9 گانه را ترسیم می کرد-؟ اینهمه پایه های اساسی ارسطوئیسم که امروز خنده دارترین طنز شده، عقلانی است؟ بیچاره عقل که اینهمه مورد سوء استفادۀ فلاسفۀ مقدم، شده است.
اما فلسفۀ مؤخر نمرده است؛ اگر هاوکینگ یا هر شخص دیگر «مطلق فلسفه» را مرده بداند گزافه گوئی کرده است انسان (خواه فرد و خواه جامعه و خواه جامعۀ جهانی) بدون فلسفه نمی شود. فلسفۀ موخر نمرده است بل تازه دارد خود را به منصّۀ ظهور می رساند؛ با مرگ فلسفه های مقدم مانع سترگ از میان رفته؛ جامعۀ جهانی آبستن فلسفۀ موخر است و اینک براستی در بحبوحۀ دردهای زایمان است. یکی از علل غیبت امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه) وجود فلسفه های مقدم بود که می بایست زمان می گذشت و مرگ مقدم ها فرا می رسید و اینک فرا رسیده است[19] که هاوکینگ گوشه ای از آن را فهمیده است.
اللَّهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِيّكَ الْفَرَج
مرتضی رضوی
24/1/1436 هـ ق.
27/8/1393 هـ ش.
———————————————
[1] حتی یک فرد دیوانه نیز برای خودش جهانی ساخته و مطابق آن رفتار می کند. انسان بدون فلسفه نمی شود.
[2] یعنی فلسفه ای که مقدم بر علوم است.
[3] افلاطون اولین کسی نیست که فیلسوف نامیده شده، پیش از او نیز کسانی بعنوان فیلسوف شناخته می شدند، بحث بالا فرازترین حالت درگیری میان سفسطه گرایان و حقیقت گرایان را در نظر دارد.
[4] آیۀ 17 سورۀ غاشیه.
[5] آیۀ 88 سورۀ صافات.
[6] آیۀ 24 سورۀ عبس.
[7] آیۀ 6 سورۀ ق.
[8] آیۀ 50 سورۀ روم.
[9] آیۀ 99 سورۀ انعام.
[10] آیۀ 109 سورۀ یوسف.
[11] آیۀ 9 سورۀ روم.
[12] شرح بیشتر دربارۀ منطق ویژه قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) در همان کتاب.
[13] آیۀ 23 سورۀ زخرف.
[14] آیۀ 78 سورۀ یونس.
[15] حتی نشریۀ «مهرنامه» مهرماه 1393 سال پنجم شماره 38، باز بازار مکاره ای برای کوبیدن این شخصیت بزرگ باز کرده است.
[16] نام و عنوان این کتاب قابل توجه است: مرآت یعنی آئینۀ، و «عقول» اگر با ضمّۀ عین خوانده شود به معنی جمع عقل است و اگر با فتحه (العَقول) خوانده شود به معنی «المدرک الفاهم للامور»: شخص درک کننده و فهمندۀ امور= شخص خرد ورز و شخص متعمق در فهم، می باشد.
شخصی که عنوان کتابش را آئینۀ خردها، یا آئینۀ خرد ورزی قرار داده است آیا اخباری ضد عقل یا تعطیل کنندۀ عقل است!؟! پس معلوم می شود که در عقبۀ جریان «مجلسی کوبی» یک برنامۀ عمدی هدفمند با هدف ضد انسانی قرار دارد گرچه افراد مباشر از وجود این برنامۀ کابالیستی اطلاعی نداشته باشند.
هستۀ مشکل این است که فلسفه های مقدم، با پرروئی و جنجال به ذهن ها نفوذ داده اند که عقل در انحصار آنهاست و دین نه کاری با عقل دارد و نه رابطه ای با عقل، و هر کس پیرو قرآن و حدیث باشد حتماً عقل را کنار گذاشته است. این اصل ابلیسی را در ذهن عامه جا انداخته اند در حالی که (همانطور که در متن آمده) آنچه فلسفه های مقدم هیچ رابطه ای با آن ندارند عقل است؛ اساس شان تخیلات و کلیات ذهنی و فرضیات وهمی است.
قرآن و حدیث هیچ چیزی را غیر از عقل حجت نمی دانند؛ انسان منهای تعقل را انسان نمی دانند؛ قرآن در حدود 47 آیه دربارۀ حجیت عقل آورده و عدم پیروی از عقل را نکوهش کرده است. و متون حدیثی ما پیش از هر مبحثی «کتاب العقل» را آورده اند و حدیث های مربوطه را ردیف کرده اند.
این اصل نادرست که در ذهن ها رسوخ کرده و دین بعنوان مجموعۀ گزاره های غیر عقلی شناخته شده از انجیل تحریف شده و مسیحیت تحریف شده، ناشی شده است؛ مسیحیتی که بر اساس اقنوم سه گانه و تثلیث مبتنی است که نه عقل آن را می پذیرد و نه معقول است لذا مسیحیت رسماً دین را از عقل جدا کرده است که خدمت بزرگی به فلسفه های مقدم شده و آنها را در ادعای پوچ شان یاری کرده است؛ و همین بینش بوسیله فلسفه های مقدم به درون جامعۀ مسلمین نفوذ کرده و مسلمانان را به این روز انداخته است بحدی که حتی امروز که فلسفه های مقدم مرده اند هنوز حوزه و دانشگاه ما به آنها ارزش عقلانی می دهد(!!!).
[17] نهج البلاغه، کتاب 77.
[18] همان، کتاب 54.
[19] شرح بیشتر این موضوع، در کتاب «تشیع و فراگیری جهانیش» سایت بینش نو www.binesheno.com