فهرست مطالب

نام کتاب: تجسم عمل یا تبدل نیرو به ماده
نویسنده : آیت الله محمد امین رضوی
تاریخ چاپ : دوم 1350
شمارگان : 2000جلد

مقدمه

الحمدلله الذي جعل الأعمالَ باقيةً انّ ربّنا علي كلّ شيئٍ قديرٌ، الّذي جعل لكلٍّ درجاتٍ ممّا عَمِلوا لِتُجزي كلُّ نفسٍ ما كَسَبَت و هم لايُظلَمُون و هو علي كلِّ شيئٍ حفيظٌ؛ و الصّلوةُ و السّلامُ عَلي سيّد رُسُلِهِ و اَفضَلِ خلقِهِ الّذي قالَ: الظّلم ظُلُماتٌ يَوم القيمةِ و اعمَل ما شِئتَ فَاِنّكَ لاقيهِ؛ و عليَ خلفائِهِ الطّاهرين الّذين دَعوا اِلي العَمَلِ الصّالِحِ وَ نَهوا عَن كلّ فاسدٍ لِيُخرِجوا النّاسِ مِن الظّلماتِ اِليَ النّورِ؛ و سيعلمُ الّذين ظَلَموا ايَّ مُنقَلَبٍ يَنقَلِبون.

اللّهم رّبنا اَسئَلُك بِمحمّدٍ و آلِ محمّدٍ اَن تُصلّيَ علي محمّدٍ و آل محمّدٍ و اَن تَجعَلَ عَمَلي هذا باقياً صالحاً و اَن تَغفِرلي اِنّك علي كلّ شيئٍ قديرٌ و بِالاِجابةِ جَديرٌ.

 

سالها بود كه در پي حقيقتي از حقايق قرآني، و مساله‌اي از مسائل كتاب الهي، كه همچون دري ناسفته، تازگي داشته و جالب توجه باشد، و شرحي بر آن نوشته نشده و كتابي درباره‌اش تأليف نيافته باشد، مي‌گشتم؛ به هر دري سري زده و به هر گوشه‌اي نظري مي‌انداختم، تا در شعبان سنة 1378 به دو موضوع مهم ملهم گرديدم:

يكي تجسم عمل و ديگري امكان تحول انرژي[1] به ماده، يكي از اصطلاحات اهل دين و ديگري متخذ از عناوين علوم تجربي، نخستين از افكار قدماي شرق و دوم مبتني بر ابتكارات متجددين غرب؛ پس از آن كه به وحدت تقريبي و تناسب اين دو موضوع پي بردم، تصميم گرفتم كتابي را كه در آرزويش بودم به حول الله و قوته در همين عنوان به نگارش آورم.

اينك من آن چه از كلمات دانشمندان، از بزرگان دين و نام آوران علم، پيدا كرده‌ام گرد مي‌آورم و تا حدود توانايي از تحقيق دربارة آنها فرو گذاري نمي‌كنم و بدين وسيله باب تحقيق را در اين مساله، بيشتر از پيشينيان، به روي آيندگان باز مي‌كنم و مساله‌اي از قرآن كريم را به طرزي عجيب و نظري بديع به مردم جهان مي‌شناسانم؛ و اميدوارم كه پس از من روشن ضميران دانش پژوه، در تحقيق مطلب به مراتب جلوتر رفته و در توضيح حق و اثبات حقيقت، درهاي ديگري پيدا كرده و قدم‌هاي استوارتري بردارند.

موضوع اين كتاب بسيار دقيق و عميق است از خيلي جاها سر به در مي‌آورد، جهانيان را به جهان و هر دو را به جهانبان نزديك‌تر مي‌نماياند؛ نگارنده مي‌خواهد كه اين كتاب از او يادگار بماند و اين كتاب اثبات مي‌كند كه هر كاري از هر كسي چه بخواهد چه نخواهد يادگار و پايدار است؛ و هر كرداري از هر انساني پيوسته و الي الابد، نه فقط در اين دنيا، بلكه در هر دو جهان، موجودي استوار و جاويدان است؛ پس نظر اين كتاب از نظر نويسنده‌اش خيلي بالاتر و همتش از همت او بسيار والاتر است.

اين كتاب از غيب خبر مي‌دهد و از زندگي آينده با ما گفتگو مي‌كند؛ اعمال اين جهان را به منزله‌ي تخم‌هايي؛ براي ياران و بساتين و عمارات و ارزاق و البسة آن جهان، مي‌انگارد؛ و معتقد است كه ظلم‌هاي دنيوي، ظلمت‌هاي اخروي است؛ و بدون تأويل و تجويز مي‌گويد: الدّنيا مزرعة الآخرة![2] عجيب است!! و گام برتر نهاده و مي‌گويد كه جهان آينده و زندگي نيامده در همين دنياي كنوني موجود است؛ و گاهي لحن سخن را عوض مي‌كند و مي‌گويد: اين دنيا فاني مي‌شود و منقضي مي‌گردد ولي خميرة آن جاوداني است و موجودات اخروي همه از همين خمير سرشته مي‌شود.

اين كتاب، يوم موعود و روز رستخيز را به منزلة بهاري مي‌داند، بهار روئيدن اعمال، آيا زمستاني كه سپري مي‌شود و نوروز مي‌آيد، جهان ما منقضي مي‌گردد؟ نه، بلكه جهان مردة زمستاني، حيات تازة بهاري مي‌گيرد!.

اين كتاب، گفتگوهاي شيرين و بحث‌هاي دلپذير، در ذيل اين عنوان كه: اعمال آدمي، امواجي ابدي در جهان وجود پخش مي‌كند، به رشتة تحرير در آورده و چنين توضيح مي‌دهد كه: اعمال نيك، در واقع امواجي از نور، و اعمال بد هم امواجي از ظلمت مي‌باشند.

اين كتاب نخستين كتابي است كه تجسم كردار و پندار، و امكان تحول هر كدام از نيرو و ماده را به يكديگر، با كتاب و سنت اثبات مي‌كند، و به معونت تأييداتي كه از دانشمندان علوم تجربي نقل مي‌كند، مساله را از بديهيات علميه قرار مي‌دهد؛ علم و فلسفه را با ادبيات به هم مي‌آميزد؛ و تاريخ مساله را نيز از عهد باستان تا به اين روزگار به نيكوترين وجهي شامل است.

دائرة بحث، در اثناي اثبات بقا و تجسم عمل، چنان وسعت يافته، كه نگارنده قبلاً تصور آن را نمي‌كرد و چنين ديده شده است كه: اعمال آدميان در پيرامون آنان، مانند برگ‌ها و شاخه‌ها نسبت به درختان هستند و آني از او جدا نمي‌شوند، و به منزلة دستها و پاها و ساير جوارح مي‌باشند و لوازم لاينفك ذات آدمي به شمار مي‌آيند؛ با اين فرق كه: اعمال در پيرامون عامل، ساكت و ثابت نمي‌مانند، بلكه علي الدوام در جنبش هستند يا به سوي قلب او حمله مي‌كنند و يا از آن مي‌گريزند و دور مي‌شوند.

و بالاخره ذات خود انسان و ساختمان آيندة او به ميدان بحث كشيده شده و تا آن جا كه ياراي تفهيم و تفهم و قدرت اثبات و بيان هست توضيح داده‌ايم كه: انسان خودش را با اعمال خود از مواد جهان مي‌سازد و سپس همين ساختمان را با اعمال نيك و بد مبدل مي‌كند و همين اعمال، تجمع يافته و مركب گرديده و بار ديگر او را تشكيل مي‌دهند؛ يعني: ساختمان آيندة انسان از اعمال كنوني او ساخته مي‌شود و پرداخته مي‌گردد؛ با تفصيلي كه در كتاب: ساختمان آيندة انسان، داده شده است.

در اين كتاب با بزرگان علماي دين و با فلاسفه و مفسرين و نيز با بعضي از دانشمندان نامي علوم تجربي در مطاوي فصول كتاب، بحث‌هايي دلپذير، البته با رعايت جانب ادب و اداي احترام نسبت به مقام شامخ علما، به عمل آورده‌ايم.

ناگفته پيداست كه مثل اين كتاب، نمي‌تواند شيرين عبارت باشد و با اين كه در سادگي بيان و رواني الفاظ آن خيلي كوشش كرده‌ايم باز احتمال مي‌رود كه بيشتر مردم عادي از استفادة كامل از آن محروم بمانند؛ فلذا روي سخن ما در اين كتاب به سوي فضلا و محققين است.

اين كتاب متعهد مي‌شود كه مطالب و ادلة آنها را با بياني روشن توضيح بدهد به شرط اينكه: اولاً هر صفحة بعدي بعد از فهم كامل صفحة قبلي، مطالعه شود و ثانياً در مطالعه و همچنين قضاوت، خصوصاً در مسائلي كه در جاي ديگري مطالعه نشده است، عجله نشود و ثانياً در اخذ و فهم مطالب، شخص مطالعه كننده داراي ذوق سليم باشد؛ و براي اينكه سخن از سلامت نيفتد در موارد ترجمه، راه آزاد را انتخاب كرديم.

و بايد توجه داشت كه شكل استدلال‌هاي ما در اين كتاب، خيلي شبيه به طرز استدلال‌هاي قرآن كريم است و در صورت استدلال‌هاي مصطلح علمي منطقي نيست؛ و نيز بايد گفت كه: ما هر خبري را كه دلالت به منظور ما دارد و يا آن را و يا گوشه‌اي از آن را تأييد مي‌كند نقل كرده و جاي آن را هم در كتب اخبار، بدون تحقيق در سند، با صراحت در پاورقي نوشته‌ايم.

از درگاه حضرت پروردگاري خواستاريم كه بر لغزش‌هاي ما ننگرد و ما را با خطاهاي ما نگيرد.

روش ما در كتاب‌هايمان تدبر در متون احاديث ائمة معصومين ـ عليهم السّلام ـ است و در پيرامون اسناد بحثي نكرده‌ايم؛ و اين امر نه از مسامحه و سهل انگاري است و نه از اينكه ما همة روايات را صحيح بشماريم و بر همة آنها بي‌چون و چرا اعتماد نمائيم، بلكه حقيقت اين است كه چنين نيازي براي ما پيش نيامده است! و سبب چند امر است:

1ـ موضوعات بحث ما از فروع فقهي نيست كه اخبار مورد نظر ما جاي تقيه باشد و احتمال صدور از روي تقيه در آنها رود، و احاديث كتاب‌هاي ما همه علمي مي‌باشند، نه به سود ظالمان هستند ونه به زيان پاكان؛ و لذا احتمال جعل هم در آنها نمي‌رود.

2ـ خبرهايي كه ما آورده‌ايم تنها از پيامبر گرامي اسلام ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و ائمة اهل‌بيت ـ عليهم السّلام ـ روايت شده‌اند، و از هيچ كس ديگري جز آنان ـ عليهم السّلام ـ صدقاً و كذباً نقل نشده‌اند؛ و ديگران در اين گونه مسائل اصلاً وارد نشده‌اند تا سخني صحيح و يا نا صحيح در كتاب‌ها از آنها آمده باشد، و خداوند متعال ذهن ظالمان را از ورود در خانة علم و حقيقت عالم مشغول و محروم فرموده است؛ آنان از بحث در آسمان‌ها و زمين و آغاز و انجام جهان و پيدايش انسان و بقا و تجسم اخروي اعمال و آفريده شدن ساختمان آيندة آدمي با عملها و ظهور زشت و زيباي كردار در اعضا و امثال آنها بهره‌اي نداشته و ندارند.

3ـ احاديث كتاب‌هاي ما همه با هم كنار مي‌آيند و با هم سازش مي‌كنند، درست مانند قطعات خورد و ريز يك ظرف چيني كه بعد از جمع گشتن در كنار هم، اطمينان حاصل مي‌شود كه همه از يك ظرف بوده‌اند؛ اخبار ائمة اهل‌بيت ـ عليهم السّلام ـ دسته دسته با هم جمع مي‌شوند و زوايا و خفاياي جهان را در ذهن متدبران و متتبعان مي‌سازند و حقيقت عالم را نشان مي‌دهند.

و اين دليلي است اعجاز آميز و اعجاب انگيز، و برهاني است محكم و روشن بر حقانيت خود آنها. و بدين طريق اطمينان حاصل مي‌شود كه همة احاديث ما از يك منبع دانش صحيح و منزه از جهل و اشتباه صادر گرديده‌اند و گوشه‌ و كنار‌هاي يك واقع را مي‌سازند.

و كريمة: «لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيرا؛ً[3] اگر قرآن از جاي ديگر غير از خدا بود حتماً اختلاف‌هاي زيادي در آن پيدا مي‌كردند و آيه‌ها با هم نمي‌ساختند و كنار نمي‌آمدند». در همين حقيقت بسيار عالي و عميق نظر دارد. يك مساله در اين باب براي ما مهم است و آن اطمينان از صحت نسخ كتاب‌هاي خبر است؛ و ظاهراً سه يا چهار مورد مشكوك براي ما پيش آمده است.

اروميه ـ جمعه 5 ذيحجه 1378 برابر 21 خرداد 1338

محمد امين رضوي، عفي عنه

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ

الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ وَ الصَّلوةُ وَ السلامُ علي سيّدِنا نَبِّيِ الأَئِمَةِ وَ آلِهِ الأَئِمَّةِ وَ لَعنَةُ اللهِ علي اعدائِهم اعداءِ المِلَّةِ

1ـ حقيقت عمل و تعريف آن

عمل در هر عرفي اصطلاحي دارد:

عمل كردن عبارت است از مصرف كردن خود و تغيير دادن خويشتن؛ براي اينكه اين تعريف اجمالي را خوب بيان كنيم لازم است مباحثي را در اين فصل ايراد نمائيم.

بايستي متوجه بود كه مصطلح قرآن كريم دربارة لفظ عمل، همان متفاهم عرفي از اين لفظ است؛ يعني معناي عمل در كتاب الهي همان معنايي است كه مردم از آن لفظ مي­فهمند؛ و همچنين مرادفات تقريبي لفظ عمل، مانند كلمات: فعل، سعي، كسب، اكتساب، ارتكاب، اجتراح؛ اين كلمه‌ها و امثال آنها در قرآن كريم، در مفاهيم عرفية آنها استعمال شده است؛ ولي قرآن دائرة صدق عمل را قدري دامنه‌دارتر گرفته است: انديشه‌ها و اراده‌ها و اعتقادات در اصطلاح قرآن، عمل هستند؛ ولي مردم آنها را عمل نمي‌دانند.

عمل در هر عرفي، اصطلاح مخصوصي دارد و نبايد اصطلاحات فنون مختلف را به يكديگر خلط كرد: منطق و علوم بلاغت و نحو و صرف و فيزيك و غير آنها هر كدام فعل مخصوصي دارند، كه اگر از جهتي با كار عرفي و عمل قرآني متوافق باشند از جهت ديگري تخالف داشته و تمايز پيدا مي‌كنند؛ ما هيچ كدام از اين مصطلحات خصوصي را نمي‌توانيم در بحث‌ها و تحقيقات عمومي خود دربارة عمل انسان و در مورد استفاده از حديث و قرآن، دستاويز قرار بدهيم اگر چه از آنها هم استفاده‌هاي شايان مي‌كنيم.

اسباب و ابزار عمل

آدمي دو گونه اسباب كار دارد: اول اسبابي كه با آنها از دنياي خارج از خود اطلاع مي‌يابد دوم ابزاري كه با آنها در دنياي خارج از خود مداخله كرده و تصرف مي‌نمايد.

قسم نخست به حكم استقراء پنج است[4] و بيشتر پيدا نشده يعني اگر كسي بخواهد از دنيا اطلاع پيدا كند و خبري از آن به دست آورد جز حواس خمسه، وسيلة‌ديگري ندارد و علوم انسان از همين پنج درب به اندرون ذات وي راه مي‌يابند، گفته‌اند: مَن فقَد حسّاً فقد فقدَ علماً: هر كسي حسي را فاقد شود علمي را فاقد شده است.

كتاب مَباني فلسفه[5] پنج بودن حواس را نمي‌پسندد و پنج حس ديگر را (با اينكه هيچ كدام از آنها وسيلة اطلاع يافتن نيستند) بر حواس خمسه مي‌افزايد؛ حقيقت اين است كه حواس خيلي زيادتر از پنج هستند ولي وسيلة كسب اطلاع، بيشتر از پنج حسي كه حكماي ملل مختلف، از ايام باستان شمرده‌اند، نيست و ساير احساسات و خواص انسان كه براي سلامت و قوام وي لزوم دارد شايد از ده بلكه از ده‌ها هم زيادتر باشد.

قسمت دوم اسباب و ابزاري است كه استعمال آنها بعد از استعمال اسباب قسمت نخست، ميسر مي‌شود؛ يعني انسان قبلاً به وسيلة حواس پنجگانه از موجودات پيرامون خود و از وضع و كمّ و كيف آنها خبردار مي‌شود و سپس با آلات قسمت دوم در آنها مداخله مي‌كند و تصرف مي‌نمايد و تأثير مي‌كند و تغيير مي‌دهد.

دربارة اين آلات، شمارشي نه از حكماي باستان و نه از فلاسفة متأخرين جز سخناني كه در زير مي‌آوريم نرسيده است:

از سقراط نقل كرده‌اند[6] كه مي‌گفته: اِقتَن الاِثنا عَشَر، نگهدار دوازده را؛ در دائرة المعارف، اين دوازده را به دوازده عضو كه خير و شر با آنها مي‌توان انجام داد تفسير كرده و گفته: آنها دو چشم، دو گوش، دو سوراخ بيني، زبان، دو دست و دو پا و فرج است؛ ابوريحان بيروني هم از «باسديو» هندي نقل كرده[7] كه به «ارجن» هندي مي‌گفته: اگر خواهان خير محض هستي درهاي نه گانة بدن خود را مواظب باش و آنچه را كه در آن داخل يا خارج مي‌شود بدان و قلبت را از پراكندگي افكارش حفظ كن؛ و نظامي گنجوي مي‌سرايد:[8]

تن بشكن نه درئي گو مباش                                 زر بفكن شش سرئي گو مباش

واقع اين است كه اعضاي تصرف انساني خيلي بيشتر از نه و دوازده است براي اينكه او خوب مي‌تواند با نقاط مختلف بدن خود و با گوشه‌هاي چشم و اشارت‌هاي ابرو و با لب‌ها و دندان‌ها كارهاي زيادي به جا آورد و در جهان، خير و شر انجام بدهد؛ و مراد كساني كه اين قسمت اعضا را نه و يا دوازده شمرده‌اند حصر تام نبوده و خواسته‌اند جوارح مهم كار را كه در نظر عموم مردم، آلات كار محسوب مي‌شوند گوشزد نمايند.

ما در عوض شمردن يكايك اعضاي كار به طور كلي مي‌گوييم: اعضاي عمل، اجزايي از بدن هستند كه با ارادة قلب در موجودات جهان، تأثير مي‌كنند و به آنها تغيير مي‌دهند؛ و چون هيچ عضوي بدون خواست دل نمي‌تواند عملي اختياري انجام دهد پس با نام بردن از آن، از اعضاي عامله بطور مجمل نام برده‌ايم؛ ما اين روية سهل و جامع را از قول خداوند متعال: يُؤاخِذُكُمْ بِما كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ، [9] شما را با آن چه دلتان كسب كرده مؤاخذه مي‌كند، ياد گرفته‌ايم.

دل هم كار مي‌كند

مردم براي قلب، كاري نمي‌شناسند و عموماً اعمال قلب را احوال او مي‌دانند: كسي نمي‌گويد شادي كار خوبي است و همه مي‌گويند: غم حالي بد و تكبر صفتي ناپسند است؛ ولي قرآن كريم علاوه بر اينكه قلب را عضوي كارگر مي‌داند او را فرمانده سراسر اعضاي عامله هم مي‌شمارد؛ و تصريح مي‌كند كه، هر چه در دل آدمي نهان است از اعتقادهاي نيك و يا بد و اراده‌هاي پسنديده و يا ناپسند، مانند اعمال ديگر او حساب و بازخواست دارد، ثواب و يا عقاب دارد؛ رجوع شود به آيه‌اي كه در فوق نقل شد و به آيات ديگري كه ذيلاً نقل مي‌شود:

إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ[10] و فرموده: وَ إِنَّ رَبَّكَ لَيَعْلَمُ ما تُكِنُّ صُدُورُهُمْ وَ ما يُعْلِنُونَ[11] و فرموده: إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ الْفاحِشَةُ فِي الَّذِينَ آمَنُوا لَهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ[12] و فرموده: وَ حُصِّلَ ما فِي الصُّدُورِ؛[13] و به اخبار ذيل نيز توجه شود:

از حضرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: اِنَّ هذهِ القلوبَ لَتُصدي كما يُصدَي الحَديدُ وَ اِنَّ جَلائَها قِرائَةُ القرآنِ؛[14] و ايضاً: لاتَرضَ بقبيح تَكنْ كفاعِلِهِ؛[15] و ايضاً: ما من عملٍ احبَّ الي اللهِ تعالي و الي رسولِهِ من الايمانِ باللهِ و اَلَرّفق بِعبادِهِ و ما من عَمَلٍ أبغضَ الي اللهِ تعالي من الاِشراك بالله تعالي وَ اْلَعنفِ عَلي عِبادِهِ؛[16] و ايضاً: حُبُّ عليِّ بنِ اَبيطالبٍ يأكُلُ السّيئاتِ كما تأكُلُ النّارُ الحَطَبَ؛[17] و از حضرت امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ هم روايت شده: ايّها الناسُ انّما يَجمَعُ النّاسَ الرّضا وَ السُّخطُ وَ اِنّما عَقَرَ ناقَةَ ثَمودَ رجلٌ واحدٌ نَعَمَّهُمُ اللهُ بالعذابِ لَمّا عَمّوهُ بِالرِّضا؛[18] و از حضرت زين العابدين ـ عليه السّلام ـ هم روايت شده كه در دعا بيان داشته: اِنّي وَ اِنْ لَمْ اُقَدِّم ما قَدَّموهُ مِنَ الصّالحاتِ فَقَدْ قَدَّمتُ توحيدَكَ.[19]

از آيات و اخبار فوق چنين نتيجه مي‌گيريم كه: دل هم كار مي‌كند؛ و از اعمال قلب است: خشنودي به عمل نيك، پسند كردن عمل بد، ايمان آوردن به رسول خدا، شريك گرفتن به خدا، دوست داشتن امام، ملايمت با بندگان خدا، سخت‌گيري با آنان؛ ولي مردم اين اعمال را حالات قلب مي‌شمارند؛ و اين همان است كه در بحث اول گفتيم: قرآن و حديث در عين اينكه مفهوم عمل را همان متفاهم عرفي گرفته‌اند دربارة صدق آن، دائره را وسيع‌تر دانسته و مصاديق عمل را زيادتر شمرده‌اند.

اين انتظام عالي كه در ميان اعضاي انسان در هنگام عمل برقرار است و اين ياري و همكاري كه در ميان اعضاي عامله مشهود است (مي‌بينيم كه مغز دربارة نيك و بد چيزي مي‌انديشد، چشم بر آن نگاه مي‌كند، پا به سوي آن مي‌رود دست هم آن را بر مي‌دارد، و هر عضو ديگر هم ياري مخصوص به خود را انجام مي‌دهد) ما را به اين حقيقت مي‌رساند كه: همة اعضاي بدن، تابع يك مركز هستند به طوري كه قدرت بر تخلف از آن ندارند و اين فرمانده چنان كه بحث خواهيم نمود دل است، قلب انسان است؛ پس، از اين تجربه هم اين نتيجه را مي‌گيريم كه: دل كار مي‌كند و كار او اراده كردن و فرمان به اعضاي بدن دادن و آنها را به كار واداشتن است.

كار شما آن است كه دل شما به آن فرمان دهد

عمل انسان آن است كه دل او آن را اراده نمايد و اعضاي او را در راه انجام دادن آن به حركت درآورد؛ توضيح اين است كه: اگر با دست شما بدون ميل و ارادة شما كسي را زدند در اين صورت شما كاري نكرده‌ايد اگر چه با دست شما كاري انجام يافته است، و اگر با اراده و فرمان شما افتاده‌اي را بلند كردند كاري از شما صدور يافت، اگر چه دست شما حركتي نكرد.

در صورتي كه شما غافل باشيد و يا مجبور شويد هر تغيير و تصرفي با هر عضوي از اعضاي شما در جهان وقوع بيابد البته به حكم وجدان و شرع، كار شما محسوب نخواهد شد براي اين كه مراد دل شما نبوده؛ بنابراين گوش دادن، لمس كردن، چشيدن، نفس كشيدن، حتي باز كردن چشم و بستن آن و امثال و نظاير اينها اگر چه در نظر ظاهري حقير و ناچيز ديده شوند كارهاي شما محسوب مي‌شوند؛ ولي ديدن از راه تصادف و تماس يافتن چيزي با بدن و امثال آنها به طوري كه مقدمات آنها در اختيار شما نباشد، كارهاي شما نيستند.

در خبر است كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ مي‌فرمود: انَّ اللهَ لايَنظُرُ الي صُوَرِكم ولكن يَنظُرُ اِلي قلوبِكم؛[20] و ايضاً: انّما الاعمالُ بالنيّاتِ و اِنَّما لِكُلِّ امرِءٍ مانَوي[21] و از حضرت امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ هم روايت شده كه مي‌فرموده: وَ بِما في الصّدورِ تُجازَي العِبادُ؛[22] و از حضرت صادق ـ عليه السّلام ـ هم روايت شده: اَلا وَ اِنَّ النيَةَ هِيَ العملُ.[23]

عجيب است كه فيلسوف كبير محقق طوسي خواجه نصير الدين رحمه الله تعالي، نيت را نه علم مي‌دانسته و نه عمل بلكه آن را در ميان آن دو، واسطه محسوب مي‌داشته است؛[24] با اينكه علم، چيزي جز عمل قلب نيست و بنابراين اگر نيت، علم هم باشد باز عمل است، عمل قلب است؛ و حق اين است كه: نيت هم علم است و هم عمل است زيرا كه هر علم عمل است، عمل قلب است.

فرمانده كشور تن، دل گوشتي است

دلي كه كار مي‌كند و اعضاي بدن را به كار وامي‌دارد و فرماندهي كشور تن به عهدة او است همان دل است كه از گوشت است همان دل است كه در صندوق سينه جاي دارد.

همان طور كه مغز و چشم و زبان و دست، وسائلي مادي براي كار كردن هستند؛ كار مغز انديشيدن و كار زبان چشيدن و سخن گفتن و كار دست برداشتن و گذاشتن است و هر يكي از اين آلات مادي، عملي مادي انجام مي‌دهد، دل هم ماده است و كار آن فهميدن و اراده كردن و به ساير اعضاء امر دادن است.

مدعاي ما از كريمة مباركة: وَ حُصِّلَ ما فِي الصُّدُورِ،[25] و خبر شريف: وَ بِما فيِ الصُّدور تُجازيَ العِبادُ،[26] آشكارا فهميده مي‌شود؛ و ايضاً از كريمة: تَعْمَي الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ.[27]

با وجود آيات و اخبار زيادي از همين نمونه كه نقل شد، ديگر جايي براي چون و چرا و مجالي براي احتمال دل معنوي و قلب روحاني باقي نمي‌ماند؛ زيرا كه مسلم است: دلي كه در سينه هست مادي است و از گوشت و خون و رگ و امثال آنها آفريده شده است!

از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ نقل شده: لَقَد عُلِّقَ بِنيِاطِ هذا الانسانِ بَضعَةٌُ هِيَ اَعُجبُ ما فيه و ذلك القلبُ و له مَوادٌ من الحكمةِ و اضدادٌ من خِلافها، تا آخر؛[28] نياط بر وزن كتاب رگي است كه دل انسان از آن آويزان است؛[29] و بَضعة بر وزن فلسة به معني گوشت پاره است؛[30] اين كلام شريف صريح در اين است كه: منبع و مخزن حكمت و همچنين جايگاه اضداد حكمت، همان دل است كه يك پارچه گوشت است، همان دل است كه از رگي مادي آويزان است؛ اين كلام شريف علاوه بر اينكه مادي بودن دل را مي‌فهماند، مادي بودن حكمت و ضد آن را نيز به ما درس مي‌دهد.

و در دعاي شب عرفه آمده: وَ انزل يقينَكَ في صَدري وَ رَجائَك في قلبي حتّي لاارجُو غيرك.(مفاتيح، 256/17) و در صحيفة سجاديه ـ عليه السّلام ـ آمده: و وَسِّع بمواقع حُكمِكَ صدري (180) وَ انزَعِ الغِلَّ من صدري للمؤمنين (273) اسألك اَن تشرَح بكتابك صَدري (339) و اجعل لنا في صُدورِ المؤمنينَ وُدّاً (207).

مادّيّون چه مي‌گويند؟

قرآن كريم، يگانه كتاب سالم و دست نخوردة آفرينندة جهان، تصريحاً مي‌فرمايد كه عضو عاقلة انسان، قلب اوست چنان كه در اين آيه: أَفَلَمْ يَسِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها[31] و در اين آيه: لَهُمْ قُلُوبٌ لا يَفْقَهُونَ بِها؛[32] بلي عضو فهمنده، دل است.

ولي از بعضي از فلاسفة مادي چنين نقل شده كه عضو تعقل و فهم، مغز است. مباني فلسفه مي‌نويسد: حكماي مادي مذهب، مغز و سلسلة اعصاب را علت نفسانيات ذكر كرده‌اند؛[33] آقاي ايرانشهر پس از آن كه اقوال ماديين را در اين مساله مفصلاً نقل مي‌كند مي‌گويد: علماي مادي امروزي غرب، مركز حالات و صفات و قوي را فقط مغز مي‌دانند و هرگز رابطه‌اي در ميان اينها و قلب نمي‌شناسند.[34]

مباني فلسفه در نقد اين مذهب نوشته: مغز بسياري از بيماران روحي را به دقت ملاحظه كرده و هيچ گونه جراحتي در آن نديده‌اند؛ و نيز معلوم گرديده كه جراحت بعضي از قسمت‌هاي مغز كه سبب پاره‌اي اختلالات رواني مانند فراموشي و لالي و جز آن فرض شده، علت آنها نبوده است.[35]

و آقاي ايرانشهر هم در رد اين مسلك چنين نوشته:

بطلان اين فكر كه مغز ما يگانه مركز شعور و ادراك و تفكر و احساس مي‌باشد از طرف طبيب معروف آلماني «كارل لودويك شلايخ» و طبيب‌هاي ديگر به كلي در زمان جنگ عمومي اثبات شده؛ زيرا پس از اينكه قسمتي از مغز را مجبور به بريدن و دور انداختن شدند، ديدند كه نه عقل و شعور و نه حسيات ناخوش‌ها دچار سكته نگرديد.[36]

و از كتاب «چليپائيان گل سرخ جديد» تأليف «سوريا» نقل كرده: كه در يكي از فاميل‌هاي آشنا، يكي از مردها ساليان دراز دچار اختلال مغز بوده و در مريض‌خانه‌ي دولتي كه مخصوص اين گونه ناخوشي‌ها است مي‌خوابد. چند روز پيش از مردنش به ناگهان حالت طبيعي خود را پيدا كرده، شروع به حرف زدن و فكر نمودن كرد: اقرباي خود را پيش خود خواند و با كمال تعقل و آرامي با ايشان حرف زد، پس از اينكه اقرباي او با تعجب و اميد زياد از پيش مريض بيرون مي‌رفتند طبيب مريض‌خانه به ايشان گفت كه مريض تا چند روز ديگر مي‌ميرد و همين طور هم شد. لكن برادر مريض خواهش كرد مغز مرده را تشريح كنند و به طور استثنا مغز را باز كرده ديدند كه از مغز اصلاً چيزي باقي نمانده و بلكه كاملاً فاسد و ضايع شده بوده.[37]

اين است مجملي از آراي ماديون، و مختصري از نقض و ابرام دربارة سخنان ايشان.

ولي ظاهراً اين عقيدة ماديون را نمي‌توان باطل محض گرفت و مغز را كه يكي از اعضاي بدن است بيكار پنداشت؛ چنان كه نمي‌توان قلب را هم فقط تلمبة خون تصور كرد.

چنين حدس زده مي‌شود كه انديشه كردن و فكر نمودن، كار مغز است و اين قلب است كه مغز را امر به تفكر مي‌كند؛ چنان كه ديدن كار چشم است ولي قلب او را امر به ديدن مي‌كند، و چنان كه برداشتن و گذاشتن كار دست است و قلب آن را امر به برداشتن و گذاشتن مي‌كند. مثلاً در صورتي كه انساني بخواهد براي خوردن چيزي آماده شود و آن را بخورد، قبلاً قلب او به چشم دستور مي‌دهد كه آن را خوب تماشا كند و در همان حال به مغز هم فرمان مي‌دهد تا دربارة خوردن آن خوب بيانديشد، و دست را هم مأمور مي‌كند تا آن را بردارد و در مقابل چشم‌ها نگاه دارد و پايين و بالا و چپ و راست آن چيز را خوب به چشم نشان دهد؛ و غير از اينها از كارهاي بسيار زيادي كه در اقدام به خوردن يك چيز، ضروري است. و بعد از اين همه مقدمات باز تشخيص دهنده و نيروي عاقله‌اي كه خوردن و يا عدم آن را صلاح خواهد دانست در عاقبت امر، قلب است.

و البته كار مغز، زيادتر از هر عضو ديگر مي‌باشد؛ به جهت اينكه اين مغز است كه در ديدني‌ها و شنيدني‌ها و در ساير محسوسات مي‌انديشد و در روي آنها كار مي‌كند تا ديدن و شنيدن و هر احساس ديگر، با نظم كامل انجام مي‌يابد؛ و در هر آن نتيجة كار خود را به قلب مي‌رساند تا تصميم بگيرد و اراده كند.

دليل ما بر صحت اين فرضيه اين است كه:

اولاً: انتظام كاملي كه در ميان اعضاي مختلف بدن انسان برقرار است مانع از اين است كه بتوانيم يك عضو، مثلاً مغز را بيكار تصور نمائيم؛ بلكه مسلماً و بدون شك هر كدام از اعضاي بدن، كار مخصوصي دارد؛ و به طوري كه بيان شد جميع آنها در تحت امر يك فرمانده مي‌باشند.

ثانياً: در قرآن كريم، عقل و فهم را از كفار سلب، و تفكر را براي‌شان اثبات فرموده است: در يك مورد دربارة كافران فرموده: هُمْ لايَعقلونَ،[38] و در مورد ديگري هم دربارة كافري فرموده: اِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ؛[39] از اين دو كريمه به دست مي‌آيد كه تعقل و فهميدن در نظر قرآن كريم، غير از انديشيدن و فكر كردن است؛ پس حتماً عضو فهمنده هم بايستي غير از عضو انديشنده باشد.

ثالثاً، ما خودمان بالوجدان اين حقيقت را خوب درك مي‌كنيم كه: دانستن، نتيجه فكر كردن است چنان كه مي‌دانيم كه: شناختن نتيجه نگاه كردن است؛ بنابراين مي‌گوييم: همانطور كه ديدن كار چشم است و شناختن كار عضو ديگري غير از چشم است، فكر كردن هم كار مغز است و فهميدن كار عضو ديگري غير از مغز است؛ و عضو شناسنده و فهمنده قلب است.

رابعاً، همه مي‌دانيم كه: در جهان عقل بد وجود ندارد، عقل و فهم هميشه خوب هستند؛ ولي فكر خوب و پسنديده و انديشه بد و ناپسند، هر دو در جهان هستند؛ از اينجا نيز مي‌توان پي برد بر اينكه: عضو تعقل بايستي غير از عضو انديشنده باشد.

چرا مغز هميشه نمي‌انديشد؟ و چرا گاهي دستور انديشه كردن را دريافت مي‌كند ولي قدرت بر آن پيدا نمي‌كند؟ اگر در يافتن پاسخ به اين دو پرسش، اندكي دقت شود به دست مي‌آيد كه: مغز در انديشه كردن نظير دست است در برداشتن و گذاشتن: دست هم هميشه كار نمي‌كند، و گاهي دستور كار كردن را دريافت مي‌كند ولي از انجام دادن آن نا توان مي‌ماند؛ به دست مي‌آيد كه مغز و دست و سراسر اعضاي كار، تابع يك فرمانده هستند، تابع قلب مي‌باشند، و اين قلب خواهش بي پايان دارد و خستگي ندارد.

كار كردن مغز در تحت فرمان قلب، انديشيدن و تدبر است؛ و كار كردن آن، خود سرانه رؤيا و يا خيال است، و لذا نامنظم است، چنان كه كار كردن دست با اراده قلب، منظم و عقلايي و سودمند است، و كار كردن آن بدون دستور قلب، نامنظم و غير نافع و گاهي جنون‌آميز و بلكه زيان آور است، مانند كسي كه بي­خبرانه، در خواب يا در بيداري، دستش را حركت مي‌دهد و ظرف را مي‌اندازد و مي‌شكند.

اعضا، در كار كردن، نيرو مصرف مي‌كنند

به كار بردن هر عضو از اعضاي بدن، مستلزم صرف نيروي بدن است، بدن اعم از اينكه از اعضاي كسب خبر باشد (از حواس پنج گانه بنا به اصطلاح مشهور) و يا از اعضاي دخل و تصرف (مانند هر جزئي از بدن كه با آن، تغييري در جهان و در موجودات آن توان داد، مانند دستها و پاها و دهان و غير اينها).

دليل ما بر ادعاي فوق اين است كه: افراط در كار كردن و عضوي را بيشتر از اندازه استعمال نمودن، خستگي مي‌آورد و بديهي است كه خستگي و فرسودگي تن و يا عضوي از آن، نشانه تمام شدن قُوي و نيروهاي آن است.

آري حقيقت خسته شدن همين است و به جز اين معناي ديگري ندارد؛ پس چنين به دست مي‌آيد كه: چون افراط در كار؛ سبب مي‌شود كه تمام نيروي بدن مصرف شود، پس كار به اندازه كردن هم سبب مي‌شود كه نيروي بدن به اندازه خرج شود؛ يعني:كار كم و كوچك سبب مي‌شود كه نيروي كم و كوچك خرج شود، چنان كه كار زياد و بزرگ هم سبب مي‌شود كه نيروي زياد و بزرگ خرج شود، براي اينكه كار زياد مجموعه‌اي از كارهاي كوچك است، و اگر كار كمتر نيروي كمتري را مصرف نكند مسلماً كار بيشتر هم نيروي بيشتري را مصرف نمي‌كند.

اگر كار كردن، موجب مصرف شدن نيروي بدن نبود، ؀قيناً كسي در جهان يافت نمي‌شد كه از درد و رنج خستگي بنالد؛ ولي واقع كاملاً بر عكس است: نويسندگان از خستگي چشم و كارگران از خستگي بازوان و پاها و كمر، و كار فرمايان از خستگي گلو و حلقوم و دانشمندان از فرسودگي مغز، پيوسته پريشان بوده‌اند و خواهند بود؛ و هر كدام از آنان و غير آنان خواه نا خواه مقداري از كار خود را مي‌كاهند تا به درد خستگي گرفتار نيايند.

نتيجه اين است كه: كار كردن، توأم با مصرف كردن نيرو است؛ و اينكه: كار زياد، نيروي زياد و كار كم هم نيروي كم لازم دارد؛ و خلاصه صدور هر عمل از هر عامل، مستلزم خروج نيرويي از بدن او است كه بايد كماً و بلكه كيفاً هم با عمل صادر شده متناسب باشد.

به هم زدن چشم و مژگان و كوچكترين انديشه و مختصرترين سخن و كوتاه‌ترين نگاه هم، نيرو مصرف مي‌كند.

انسان نمي‌تواند بيكار بماند

آدمي پيوسته و لاينقطع از بدن خود نيرو بيرون مي‌ريزد؛ و حتي يك آن هم نمي‌تواند از خرج كردن قواي خويش آسوده باشد؛ و جهت اين است كه: انسان مادام كه زنده است نفس مي‌كشد و اين خود كاري نسبتاً مهم است؛ مغز او هيچ گاه آرام نمي‌گيرد: يا در تحت فرمان قلب در فكر فرو مي‌رود و گاه هم دستخوش خيالات و رؤياهاي شيرين و يا تلخ مي‌گردد؛ و واضح است كه هيچ كدام از اين كارها بدون مصرف شدن نيرويي ميسر نمي‌گردد؛ نشستن و برخاستن و سخن گفتن و دست‌ها و پاها و انگشتان را حركت دادن و نگاه كردن و گوش دادن و هزاران مانند اينها همه كار هستند و توأم با مصرف نيرو مي‌باشند و كليتاً خسته كننده‌اند و بر روي هم جمع گشته و بالاخره انسان را خسته و فرسوده مي‌كنند.

و حتي ولگردان و كساني هم كه در نظر ما بي‌كارند، مغلوب خواب قرار مي‌گيرند و به استراحت نياز پيدا مي‌كنند.

نتيجه اين است كه: انسان هيچ وقت بيكار نيست و ريزش نيرو از بدن وي دائمي بوده و وقفه ناپذير است.

اعمال بيروني و اندروني انسان از يك طرف و اعمال اندروني و غير ارادي او از طرف ديگر، دست به دست هم داده و صدور كار را از وي دائمي‌تر و ريزش نيرو را از وي شديدتر مي‌گردانند؛ جهاز هاضمه و جهاز تنفس و جهاز پخش و جمع خون، كارگراني هستند كه ايست ندارند و اعمالي دارند كه تعطيل بردار نيستند.

اجزائي از بدن بر گشته و نيروي كار مي‌شوند!

نيروهايي كه با كار كردن از بدن عامل بيرون مي‌آيند مسلماً پيش از شروع به كار، در بدن وي موجود مي‌باشند وگرنه لازم مي‌آيد كه در حين اراده كار، به طرز خلق الساعه در بيرون بدن آفريده شده و به داخل آن تزريق شوند؛ و اثبات اين دعوي به غايت متعسر بلكه متعذر است؛ و حق اين است كه: بدن انسان پيش از شروع به كار، آماده به كار است؛ يعني: نيروي انجام دادن كار را در خود و با خود دارد و عامل در حين عمل، قوه‌اي از خارج كسب نمي‌كند؛ و اين نيروي ذخيره را از جهان خارج، در شكل خوراك و آب و هوا و نور و غير اينها، جذب و جمع مي‌كند و جزء خويش مي‌گرداند.

توضيح اين است كه: انسان از موجودات جهان به طريق خوردن، نوشيدن، تنفس، نورگيري و غير اينها از طرق جذب، مواد اخذ مي‌كند، و آنها را جزء بدن خود كرده و با حيات خود زنده مي‌گرداند؛ و به عبارت ديگر: خود و ذات خود را از مواد اخذ شده از جهان، مي‌سازد؛ و بدين طريق انساني از ماده ساخته و پرداخته مي‌گردد.

ولي بايد توجه داشت كه اگر آنچه از مواد بر بدن اضافه مي‌شود در آن باقي بماند در اندك مدتي بدن، به بزرگي چناري بلكه تپه‌اي مي‌شود (حساب كنيد وزن و حجم خوراك و آبي را كه روزانه پس از دفع فضلات در بدن مي‌ماند و جزء آن مي‌گردد) معلوم است همانطور كه بر بدن افزوده مي‌شود، همان طور هم از آن كاسته مي‌شود؛ و همانگونه كه اجزاي جهان در بدن انسان داخل شده و زندگي نويني مي‌يابند همان گونه از آن خارج شده و خود را به دست مرگ مي‌سپارند؛ و براي همين است كه آدمي اعتدال مشهود خود را از دست نمي‌دهد: با ميزان معيني افزايش مي‌يابد و با اندازه معيني هم كاهش مي‌پذيرد: قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْ‌ءٍ قَدْراً.[40]

لازم است توجه شود كه مواد جهان پس از جزء شدن در بدن، در چه صورتي از آن خارج مي‌شوند، و منظور از اين دخول و خروج چيست؟

واضح است كه مواد از بدن در شكل ماده، خارج نمي‌شود وگرنه محسوس مي‌شد، و مردم خروج آنها را مشاهده مي‌نمودند؛ و چون در جهان آفرينش، موجودات، بيشتر از دو صورت ندارند يا بايد ماده باشند يا نيرو، پس آنچه كه از بدن خارج مي‌شود حتماً در صورت نيرو بيرون مي‌شود و لذا به چشم ديده نمي‌شود؛ و از تحقيق گذشت كه خروج اين نيروها در حين عمل و با انجام دادن عمل، تحقق مي‌پذيرد؛ پس، بدن انسان كارخانه‌اي است كه كار آن تبديل مواد جهان به نيروهاي اعمال است؛ و يگانه شغل تن اين است كه اجزائي از جهان را اخذ كرده و در ذات خود به آنها زندگي دهد و سپس آنها را از بدن خود براند و به دست جلاد مرگ سپارد! آدمي طوري آفريده شده كه علي الدوام در ساعات روز و شب خود را و ساختمان بدن خود را از مواد جهان مي‌سازد و بعداً همين اجزا را از خود، از ساختمان تن خود در شكل نيرو، خرج و مصرف مي‌كند و از ذات خود بيرون مي‌ريزد؛ انسان در اين زندگي به جز اين، كار ديگري ندارد.

از آنچه بيان گرديد خوب معلوم مي‌شود كه منظور از داخل شدن مواد بر بدن انسان و زندگي يافتن آنها با زندگي انساني و خارج شدن آنها از بدن و مردن‌شان از اين زندگي چيست: وقتي كه آدمي به اين زندگي قدم مي‌گذارد فقير و بي‌چيز است ولي هنگامي كه رخت سفر از اين زندگي بر مي‌بندد، دارايي فروان از جنس اعمال با خود دارد؛ پس مقصود از دخول مواد بر بدن و خروج آنها از آن و منظور از زنده شدن مواد ذكر شده، با زندگي انساني و موت آنها از زندگي، همانا اين است كه افراد انسان اعمالي داشته باشند، اعمالي نيك و زيبا و يا زشت و ننگين.

در قرآن كريم هست: خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً؛[41] مراد از پيدايش موت و حيات در اين زندگي، فقط اين بوده كه شما بتوانيد اعمال بجا بياوريد و نيكو كار از بد كار جدا شود؛ و شايد كه قطع موت و حيات از اضافه، و تقديم موت بر حيات در اين كريمه، براي اشعار به خروج اجزاي بدن و مرگ آنها در شكل نيروهاي اعمال، و اشاره به دخول اجزاي نوين بر بدن، و زنده شدن آنها با زندگي تن بوده است؛ وگرنه الظاهر مناسب و يا لازم مي‌نمود كه بفرمايد خلق حياتكم و موتكم و يا بفرمايد خلق الحيوة و الموت؛ و اللّه العالم.

با بيان فوق و به ياري انديشه ياد شده چنين روشن مي‌گردد:

اولاً: نيروي كار، پيش از شروع به كار، در بدن عامل موجود است، نه اينكه عامل از نيروي خارجي مدد بگيرد و در حين عمل از بيرون، نيرو اخذ كند؛ ثانياً: نيروي كار از مواد بدن خود عامل فراهم مي‌شود؛ ثالثاً: تبديل مواد بدن به نيروي كار از روي اندازه و ميزان معين است، و پيوسته در ميان عمل انجام يافته و نيروي تهيه شده براي آن، تناسب كمي و كيفي بر قرار است.

سخني كه باقي است و بايستي ذكر شود اين است كه نيروي عمل پيش از اراده عمل، در داخل بدن در شكل نيرو نبوده و در صورت ماده مي‌باشد، و در هنگام اراده عمل، تبديل به نيرو مي‌شود و كار وقوع مي‌يابد، دليل ما بر اين حقيقت اين است كه: نيرو چيزي نيست كه بتواند ساكت باشد و كار نكند؛ نيرو آن است كه قدرت بر آرامش نداشته باشد تا كار خود را انجام بدهد و تمام شود و يا با نيرويي قوي‌تر از خود، محبوس شده و زنداني گردد.

اگر نيروي كار پيش از اراده كار، در انسان در شكل نيرو تحقق بيابد قهراً بايستي كه آدمي نتواند ساكت بايستد و از كار كردن و مشي نمودن بر طبق نيروي مهيا، خودداري نمايد؛ و لازم مي‌آيد كه خواه ناخواه خود را تسليم نيروي آماده بگذارد تا كارش را به آخر برساند و تمام شود؛ با اينكه مي‌بينيم كه هيچ انسان اين گونه نيست؛ انسان چنان ساكت و آرام مي‌نشيند كه گويي اصلاً در او قدرت بر عمل نيست؛ و آن گاه كه اراده كار مي‌كند نيروي كار فوراً در اعضاي كار وي پديدار مي‌گردد.

از اين دقت خوب فهميده مي‌شود كه: توليد نيروي كار وابسته است وجوداً و عدماً به ارادة كار؛ و ارادة عامل در واقع كليد توليد نيرو، براي تحقق بخشيدن به مراد است؛ با مثالي مساله را توضيح مي‌دهيم: نيروي حركت اتومبيل از بنزين موجود در آن متولد مي‌شود، ولي تا راننده (كه لازم است در اين مثال جزء اتومبيل و قلب آن شناخته شود) ارادة حركت نكند بنزين در شكل ماده باقي مي‌ماند و آن گاه كه اراده كرد بنزين را مبدل به گاز مي‌كند.

نتيجه اين است: نيروهاي اعمال، پيش از اراده اعمال، در شكل موادي در داخل بدن مي‌باشند و از اجزاي تن به شمار مي‌آيند؛ و در موقع اراده عمل، همان اجزاي مادي بدن، مبدل به نيروي عمل گرديده و به مصرف مي‌رسند.

سراسر اجزاي بدن در تبدل به نيروي كار، با هم برابرند

در بحث فوق تحقيق كرديم كه اجزائي از بدن عامل، بر مي‌گردند و نيروي كار مي‌شوند؛ اكنون لازم است در اين باره بررسي نماييم كه: كدام جزء از بدن انسان، صلاحيت تبدل به نيروي كار دارد؟ و كدام قسمت از تن آدمي به محض اراده عمل بر مي‌گردد و نيروي عمل مي‌شود؟.

آنچه كه پيش از هر چيز بر ذهن تبادر مي‌كند خصوصاً پس از ملاحظه مثال اتومبيل (در بحث فوق) كه فقط بنزين‌اش گاز نيرودار مي‌گردد و آن را به حركت در مي‌آورد و ساير اجزاي آن كماكان محفوظ مي‌مانند اين است كه جزء متبدل به نيرو در بدن انسان، همان خون باشد؛ اين تبادر، پس از آنكه ملاحظه مي‌شود كه خون به تمامي اعضاي آدمي راه دارد و همه جاي بدن را مي‌گردد، تقويت مي‌يابد؛ و اين احتمال تأييد مي‌شود كه شايد عضو كارگر، مقداري از خون را كه به آن مي‌رسد مي‌گيرد و به نيروي كار مبدل مي‌كند.

در اين پيش آمد، لازم است كه اهل فن و متخصص در مساله حكم كند و مشكل را حل نمايد، ولي ما به ظواهر بدن انسان نگاه مي‌كنيم و شايد از اين ظواهر، براي حل مساله راهي پيدا كنيم.

مي‌گويند، بدن انسان و اجزاي آن هيچ گاه پايدار نمي‌مانند و پيوسته در تغيير و تبدل بوده و در عوض شدن هستند؛ مي‌گويند اجزائي از بدن جدا شده و مي‌روند و اجزاي تازه و نويني به نام بدل ما يتحلل، جاي آنها را مي‌گيرند و در هفت سال يك بار سراسر بدن عوض مي‌شود!.[42]

اگر اين سخن با اين كليت صحيح باشد و مطابق با واقع درآيد، دلالت بر اين مي‌كند كه: سراسر بدن و جميع ذرات و اجزاي آن در تبدل به نيروي اعمال يكسان بوده و با هم برابرند (به استثناي اجزايي كه در شكل مو و ناخن و عرق و چرك و پوسيدگي و غير اينها مبدل به عمل نشده از بدن جدا مي‌شوند) به جهت اينكه تبدل مواد بدن به نيروي اعمال، يگانه بياني است كه درباره توجيه و توضيح گفتار نقل شده مي‌توان يافت، و اگر از اين بيان صرف نظر كنيم راه حلي براي آن مسلماً نمي‌توانيم پيدا كنيم.

بدن كارگري را كه خوب و كافي كار مي‌كند و خوراك خوب و كافي نمي‌خورد، مورد دقت قرار مي‌دهيم: مي‌بينيم كه اين انسان نه فقط رفته رفته كم خون شده و زرد رنگ گشته، بلكه گوشت و چربي بدنش نيز روي به كاهش گذاشته است، وزن و حجم عمومي بدن او به طور قطع نقصان پذيرفته و به احتمال قوي بلكه ظن قريب به علم استخوانها و رگها و اعصاب بدن او و جميع اعضا و اجزاي او در اين تحليل رفتن و هضم شدن، سهيم و شريك‌اند؛ از اين دقت هم اين نتيجه را مي‌گيريم كه: سراسر بدن كارگر ياد شده، و همه ذرات و اعضاي تن او، به تدريج مبدل به نيروي كار مي‌شوند.

لاغري چه معنايي دارد؟ و سبب آن چيست؟ در اينجا هم كمي توقف كرده و به تدبّر مي‌پردازيم: لاغري عبارت از اين است كه بدن انسان، در زمينة اينكه خوراك كافي نخورد و يا خوراكي را كه مي‌خورد نتواند هضم كند، مبدل به نيروي كار شود؛ و مسلماً متوجه هستيم كه نخوردن خوراك و هضم نكردن آن لاغري نمي‌آورد، براي اينكه اگر بدن مرده‌اي را (كه خوراك نمي‌خورد و كاري هم نمي‌كند) صد سال در سرماي كافي نگاه دارند چيزي از آن كاسته نخواهد شد؛ پس يگانه سبب لاغري همانا تبدل اجزاي بدن به نيروي كارهاي كوچك و يا بزرگ است كه خواه ناخواه از انسان صادر مي‌شوند.

از اين تدبر هم اين نتيجه را به دست مي‌آوريم كه: سراسر اجزاي بدن در تبدل به نيروي كار با هم برابر، و مساوي يكديگرند.

ادله سه گانه فوق، اين نتيجه را مي‌دهند كه: تبدل به نيروي كار، امري مختص به خون و يا عضو ديگر نيست، و هر جزئي و عضوي به استثناي فضولاتي كه فوقاً ذكر شد، پيوسته و لاينقطع در تبدل به عمل مي‌باشند، و هيچ جهت ديگري براي خرج و مصرف شدن آنها نيست؛ بلي اين احتمال باقي است كه: شايد جزئي از بدن انسان در تبدل به نيروي كار، سهم وافري داشته باشد، و مثلاً خون در امر عمل كردن، ياري بيشتري به آدمي برساند، و اعضاي بدن در اين باره درجات مختلف داشته باشند.

عده‌اي از دانشمندان نامي[43] (در پاسخي كه براي شبهه آكل و ماكول بيان داشته‌اند) گفته‌اند: بعضي از اجزاي بدن انسان تغيير بردار نيست و تبدل و تحول را در آنها راهي نيست، اين قسمت از اجزاي بدن، پايدار مي‌مانند و از آغاز زندگي تا پايان آن، آني از بدن جدا نمي‌شوند؛ نگارنده گويد: ما براي اين ادعا دليلي نيافته‌ايم.[44]

از بعضي از آيات كريمه و احاديث شريفه نيز مي‌توانيم اين حقيقت را استفاده كنيم كه: بدن انسان به طور اطلاق و بدون اختصاص به عضوي و جزئي معين، در راه انجام دادن اعمال مصرف مي‌شود: كلمه اسراف و مشتقات آن در بعضي از آيات كريمه، جز «زياده روي در خرج كردن بدن» معناي ديگري نمي‌رساند و «زياده روي در خرج كردن مال» در اين آيات، كاملاً بيگانه ديده مي‌شود و با معاني آنها هيچ نمي‌سازد؛ مثلاً مي‌فرمايد: يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلي أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ؛[45] و مي‌فرمايد: إِنَّ اللَّهَ لا يَهْدِي مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ؛[46] در اين دو آيه و نظاير آنها كه به هر بدكاري، اسراف و به هر گونه بدكار، مسرف اطلاق شده، چه معنايي براي اسراف مي‌توان يافت؟ آيا مي‌توانيم بگوييم تنها كساني كه در خرج كردن مال از حد گذشته‌اند، در اين آيات مراد مي‌باشند و ساير گناهكاران كنار هستند؟ يگانه معناي صحيح اين است كه بگوييم: چون خرج كردن تن در كسب نيكي‌ها در نزد خدا پسنديده است، پس اسراف نيست. ولي در كسب بدي‌ها، ناپسند و زشت است پس اسراف و زياده‌روي است.

و از حضرت رسول اللّه ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: وَ الّذي نفسي بيدِهِ ما اَنفَقَ الناسُ مِن نَفَقَةٍ اَحَبَّ مِن قولِ الخيرِ؛[47] اين خبر شريف دلالت مي‌كند كه آدمي علاوه بر اموال دنيوي، دارايي ديگري را نيز داراست، و آن تن اوست تني كه در راه اعمال خرج مي‌شود؛ و بهتر از هر خرجي اين است كه انسان تن خود را در گفتار نيك خرج كند.

و نقل كرده‌اند: سُئِلَ محمدُ بنُ الحَنَفّيَةِ رَحَمِهُ اللهُ تعالي عن اعظمِ الناسِ خَطَراً فقالَ الّذي لايَريَ الدُّنيا كُلَّها عِوَضاً مِن بَدَنِهِ ثُمَّ قال اِنَّ ابدانَكُم هذِهِ لَيسَت لَها ثَمَنٌ اِلاَّ الجّنَةُ فَلا تَبيعوها اِلاّ بِها.[48] و از حضرت امام موسي بن جعفر ـ عليهم السّلام ـ روايت شده: اَما اِنَّ اَبدانَكُم لَيسَ لَها ثَمَنٌ اِلاَّ الجَنَّةُ فَلا تَبيعوها بِغَيرِها[49] بهاي بدن‌هاي شما همانا بهشت است، مبادا آن را به غير بهشت بفروشيد. متن اين دو خبر در نظر نگارنده به جاي سند بسيار صحيحي مي‌باشد و دلالت مي‌كند بر اينكه: اجزاي بدن خرج مي‌شود و در شكل اعمال، مصرف مي‌گردد و انسان بزرگ كسي است كه بدن خود را در انجام دادن اعمال نيك كه بهشت و نعمت‌هاي آن از آنها ساخته مي‌شود، خرج كند؛ و مردمان پست كساني هستند كه تن خويش را در به جا آوردن اعمال ننگين و چركين خرج مي‌كنند؛ به جهت اينكه خود را خرج كرده و دوزخ را خريده‌اند، چون كه دوزخ و شكنجه‌هاي آن از اعمال بد و ناشايست آفريده مي‌شود.

و از اميرالمؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده: يا مؤمنُ اِنّ هذَا العلمَ و الادبَ ثمنُ نفسِك فَاجتَهد في تعلّمِها فما يزيدُ مِن علمِك و ادبِك يزيدُ في ثمنِك و قدرِك فاِنّ بالعلم تَهتدي الي ربّك و بالادب تُحسِنُ خدمةَ رَبّك و بادب الخدمةِ يَستوجِبُ العبدُ وِلايتَه و قربَه فَاقبل النّصيحة كَي تنُجَو مِنَ العذاب.[50] اي مؤمن همانا علم و ادب بهاي جان تو مي‌باشد در كسب علم بكوش كه هر چه بر علم و ادب فزوده شود در بها و قدرت افزوده مي‌شود با علم به سوي پروردگار راه مي‌يابي و با ادب پروردگارت را نيكو اطاعت مي‌نمايي و بنده، با اطاعت نيك دوستي و نزديكي خدا را مستوجب مي‌شود پند بپذير كه از رنج برهي؛ آري دانشمندان خود را خرج مي‌كنند و از تن مي‌كاهند تا علم و ادب مي‌آموزند و مستوجب قرب خدا مي‌شوند.

اعمال انسان كليتاً مادي است

يكي از نتايجي كه از بحث‌هاي گذشته بر مي‌داريم اين است كه: اعمال انسان به طور كلي و بدون هيچ استثناء مادي مي‌باشند؛ و در ميان آنها حتي براي نمونه يك عمل غير مادي هم نمي‌توان يافت؛ به اين معني كه: انسان، هيچ عملي روحاني و نفساني كه از بدن او صادر نشده بلكه تنها از روح و يا از نفس او صدور يافته باشد، ندارد.

دليل ما همان حقيقت است كه در بحث‌هاي پيش روشن گرديد: اعمال انسان از بدن مادي وي صدور مي‌يابند و بدن هم از مواد جهان ساخته و پرداخته مي‌شود و چيزي كه فرزند ماده و نوه ماده باشد قهراً و طبعاً بايستي مادي بوده باشد؛ و بسيار عجيب به نظر مي‌رسد كه اعمال انسان در عين اينكه از ماده زاييده مي‌شوند غير مادي محسوب گردند، و عملي روحاني و يا نفساني شمرده شوند.

خداوند متعال مي‌فرمايد: كُلُوا مِنَ الطَّيِّباتِ وَ اعْمَلُوا صالِحاً[51] ظاهر اين كريمه چنين مي‌رساند كه: اعمال آدمي از خوراك‌هاي مادي وي كه از جهان اخذ مي‌كند ساخته مي‌شود؛ و اينكه: اگر آدمي از خوردني‌هاي پليد و ناپاك بخورد نمي‌تواند اعمال نيك به جا آورد بلكه به سوي اعمال پليد و ناپاك مي‌گرايد.

روشن‌ترين دليل ما كه قابل فهم عموم مردم مي‌باشد بر اينكه اعمال انسان از بدن مادي وي متولد مي‌شوند نه از روح و يا نفس وي، اين است كه مي‌بينيم: اعمال، بدن را خسته و فرسوده مي‌كنند و نيروي بدن را تمام مي‌كنند و مي‌بينيم كه هر عمل اين طور است، خسته كننده است؛ و خسته شدن بدن چنان كه گفته‌ايم نشانة خرج شدن آن است. و اما روح و نفس در نزد كساني كه بعضي از اعمال را به آنها نسبت مي‌دهند، مجرد و بسيط مي‌باشند، جزء ندارند و معني ندارد كه خسته شوند و بايستي كه بتوانند اعمال خود را دائماً انجام بدهند به جهت اينكه خرج شدن و كاهش يافتن در ذات چيزي كه مجرد است غير معقول است:

مجردي كه بسيط و بي جزء است اگر خسته شود يا چيزي از آن كاسته مي‌شود يا نه، در صورت اول لازم مي‌آيد كه منعدم شود و فداي عمل خويش گردد براي اينكه چيزي از آن كاسته شد و چيز ديگري هم در آن نبود كه باقي بماند و در صورت دوم، چون خسته شدن، فرقي در خسته شده پديد نياورده پس در واقع خسته شدني وقوع نيافته است؛ و براي همين ما مي‌گوييم كه: مجرد، خسته نمي‌شود و اعمال انسان كه كليت خسته كننده هستند از روح و يا نفس مجرد صادر نمي‌شوند.

و بنابراين اصلاً صدور فعل از مجرد (با قطع نظر از اينكه خسته شود يا نشود) غير معقول است؛ براي اينكه اگر عملي از مجردي صدور يابد حتماً بايستي چيزي از آن جدا گردد، و قهراً لازم مي‌آيد كه خود آن مجرد فوراً با يك عمل كردن منعدم شود؛ به جهت اينكه يك چيز از آن صادر مي‌شود و چيز ديگري هم ندارد تا ذات خود را با آن باقي بدارد.

در خبر است كه امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ به عنوان دعاي شروع به غذا مي‌فرموده: اَللّهُمَّ انّي اَسئلكَ في اَكلي و شُربي السّلامةَ مِن وَعَكِهِ وَ القوّةَ به علي طاعتِكَ وَ ذكركَ وَ شُكرِكَ فيما بقّينه في بَدَني و اَن تُشَجِّعَني بِقوتِهِ عليِ عِبادتِكَ وَ اَن تُلهِمَني حُسنَ التَحرزِ مِن معصيتِكَ؛[52] و از امام صادق ـ عليه السّلام ـ هم روايت شده: انّما بُنيَ الجَسَدُ عَلَي الخُبُزِ؛[53] از اين دو حديث شريف استفاده مي‌شود كه: ساختمان بدن بر خوراك بنا گذاري شده است، و اين مأكولات و مشروبات هستند كه نيروي اطاعت به خدا و ذكر او و شكر به او را در بدن مهيا مي‌نمايند، و خوراك هميشه در بدن نمي‌ماند بلكه بعد از مدتي در شكل عمل از آن بيرون مي‌رود، و آدمي با نيروي خوراك بر انجام دادن عبادت، قوت پيدا مي‌كند و با آن از معاصي پرهيز مي‌كند.

خسته كردن هر عملي واقعاً نشانه بسيار خوبي است بر اينكه آن عمل مادي است و از ذات عامل مايه گرفته و قدري از آن كاسته است؛ چه معنايي براي خسته شدن جز تمام شدن نيروي بدن، مي‌توان پيدا كرد؟ يقين داريم كه قدرت موجود در عامل كمتر باقي مي‌ماند تا به جايي مي‌رسد كه ديگر هيچ توانايي در وي نمي‌ماند؛ آن وقت مي‌گويند: عمل، عامل را خسته كرد.

گفتيم كه خسته كردن عمل، علامت مادي بودن آن است؛ اينك اگر بر ما ايراد شود كه: در اندرون بدن انسان، اعمالي مستدام و غير اختياري هست مانند اعمال جهاز هاضمه و جهاز پخش و جمع خون كه انسان در ظاهر از آنها ابداً احساس خستگي نمي‌كند، ولي به طور يقين همه آن‌ها اعمالي مادي مي‌باشند. در پاسخ گوئيم: اين گونه اعمال هم خسته كننده هستند و مسلماً نيروي بدن را مصرف مي‌كنند، اگر چه آدمي از آنها احساس خستگي نمي‌كند؛ به دليل اينكه اگر انساني ساعات متمادي چنان از كار كردن امتناع ورزد كه حتي چشم خود را هم باز نكند، باز مغلوب خواب قرار مي‌گيرد؛ و همين غلبه خواب، دليل بر خستگي خوابنده است.

تفكر هم عمل مادي است

اينكه از روزگار باستان شهرت يافته و در افواه عامه مردم افتاده كه انديشه كردن و علم پيدا نمودن و به يقين رسيدن، اعمالي روحاني هستند و از شئون روح هستند نه بدن، هيچ دليل منطقي ندارد و به هيچ پايه ديني متكي نيست:

در بحث فوق يادآور شديم كه اعمال انسان كليتاً مادي است باز متذكر مي‌شويم كه فكر كردن و فهميدن هم مادي است و از ماده زاييده مي‌شود؛ براي اينكه در سابق اثبات كرديم كه عضو تفكر، مغز است.و عضو فهميدن و عالم شدن و به يقين رسيدن هم قلب است، و مغز و قلب هر دو از ماده ساخته شده‌اند؛ پس چگونه مي‌توان گفت كه تفكر و تعقل عمل روح بوده باشند؟ چنان كه بر داشتن و گذاشتن كاري مادي است و عضو آن، دست است، تفكر و تعقل هم كار مادي است و عضو آن مغز و قلب است؛ و چنان كه دست گاهي شل و رعشه‌دار مي‌شود و از بر داشتن و گذاشتن مي‌ماند، قلب و مغز نيز بيمار مي‌شوند و از تفكر و تعقل باز مي‌مانند؛ و چنان كه انسان گرسنه و تشنه از كارهاي مادي عاجز مي‌گردد و پس از آنكه خورد و نوشيد مي‌تواند بر دارد و بگذارد، بيايد و برود، عيناً همان گرسنه، از تفكر و تعقل هم ناتوان مي‌گردد و از حل مشكل‌هايي كه به آساني آنها را حل مي‌كرد، اظهار ناتواني مي‌كند و پس از آنكه خورد و نوشيد و به مقدار كافي مواد اخذ كرد، باز قدرت به انديشه كردن و مطلب فهميدن، در او پيدا مي‌شود.

پس انديشه كردن و فهميدن، هر دو كار مادي هستند چنان كه عضو عامل آن دو (مغز و قلب) هم دو عضو مادي هستند؛ و كوچك‌ترين فرقي در ميان تفكر و تعقل و در ميان برداشتن و گذاشتن با دست، در اين بحث ما نيست.

چه فرقي در ميان بر داشتن و گذاشتن اشياء و انديشه و تعقل در آنها هست كه موجب شود يكي عمل بدن و ديگري عمل روح شمرده شود جز اينكه عضو برداشتن و گذاشتن، دست است كه با چشم ديده مي‌شود و عضو انديشه و تعقل، مغز و قلب هستند كه طرز كار آنها ديده نمي‌شود؟ و اينكه برداشتن و گذاشتن، كاري غليظ و خشن هستند، ولي انديشه كردن و فهميدن، لطيف و زيبا هستند؛ آيا ديده نشدن و لطيف شدن كاري، سبب مي‌شود كه عمل روح بوده باشد نه بدن؟!

در خبر است كه امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ فرمود: اَوضَعُ العِلمِ ما وُقِفَ عَليَ الِلّسانَ و اَرفَعُهُ ما ظَهَرَ في الجَوارِحِ وَ الأَركانِ؛[54] از اين كلام مبارك خوب فهميده مي‌شود كه عمل، مظهر علم است؛ علم، در اعمال مادي (كه با اعضاي مادي انجام مي‌يابند) ظهور پيدا مي‌كند؛ علم، در شكل عمل مادي جلوه‌گر مي‌شود! و مي‌دانيم كه غير مادي نمي‌تواند به شكل مادي بيفتد.

كار در نظر فيزيك

مهمترين مورد تفارق، در ميان فهم فيزيكي و حقيقت امر درباره عمل اين است كه: فيزيك، كار دل را نشناخته است، و نيز كار را جز تحريك، ديگري ندانسته است.

فيزيك رنر نوشته: وقتي شما درس ياد مي‌گيريد و يا مسائل رياضي حل مي‌كنيد مي‌گوييد كار مي‌كنيم، ولي در اصطلاح فيزيك اينها كار نيست، و كار وقتي انجام مي‌گيرد كه يك جسم در اثر نيرويي كه به آن وارد مي‌شود حركت كند مثلاً وقتي شما يك وزنه را بلند مي‌كنيد كار انجام مي‌دهيد؛[55] و نيز نوشته: هر وقت نيرويي جسم را به حركت در آورد هيچ كاري نكرده است؛[56] و نيز نوشته: نيرو وقتي كار انجام مي‌دهد كه نقطه اثر خود را تغيير مكان دهد؛[57] فيزيك نوين هم كار را چنين تعريف كرده: هر گاه نيرويي بر جسمي وارد شود و آن را جا به جا كند بر حسب تعريف گوييم كه نيرو كاري انجام داده است؛ بنابراين اگر نيرويي بر جسمي وارد شود و نتواند آن را به حركت درآورد كاري انجام نداده است.[58]

از تعريفات فوق فهميده مي‌شود كه: صورت و شكل كار در علم فيزيك، فقط حركت است؛ با اينكه در حقيقت مطلق تبدل را بايستي كار محسوب داشت اگر چه در آن حركتي به وجود نيايد؛ مانند: تبدل نيروي الكتريسيته به حرارت؛ و در اين صورت تعريف كار، جامع افراد شده و شامل اعمال قلب هم مي‌شود؛ و ثانياً، حقيقت كار حركت نيست بلكه حركت، اثر كار است كه مشهود ما است: حركت، اثر و حالت ديگر و بر گشته نيرويي است كه به شيئ متحرك وارد گرديده و آن را به حركت درآورده است؛ حركت، خود، نيرويي است كه كار انجام مي‌دهد، و حقيقت كار تبدل است، تبدل ماده به نيرو و نيرو به نيرو؛ و حقيقت كار كردن هم تبديل است نه تحريك اگر چه بيشتر و غالب اعمال، در شكل حركت نمودار مي‌گردد.

انواع كار

گفتيم موادي در بدن انسان به محض اراده عمل، بر گشته، تبدل يافته و در شكل نيرو مصرف مي‌شوند؛ اينك براي اينكه حقيقت عمل انسان را حتي الامكان جامع الاطراف بفهميم لازم است كه در اقسام مختلف نيرو، و تبدل مواد به آنها نظري كنيم تا فهرستي از انواع كار انسان اگر چه بسيار مجمل هم باشد به دست آوريم.

در آينده، انشاء الله تعالي بحث خواهيم كرد كه تاكنون در جهان نيروهايي يافت شده، و شايد بعد از اين نيروهاي ديگري نيز كشف شود: حركت، سكون، گرما، سرما، الكتريسيتة مثبت، الكتريسيتة منفي، نور، ظلمت، مغناطيس، صوت، رنگ، نيروي اتمي، و بالاخره تبدلات بسيار زياد شيميايي، اشكال مختلف و صورت‌هاي گوناگون نيرو هستند.

چنين به نظر مي‌رسد كه: راه تأثير ماده‌اي در ماده ديگر منحصر به اين باشد كه مقداري از اجزاي ماده، در شرايط معين و مخصوصي انقلاب يافته و مبدل به نيروي معين و مخصوصي شده و در ماده ديگر اثر كند، وگرنه دو ماده‌اي كه به كلي از هم جدا و غير مرتبط باشند چگونه مي‌توانند در يكديگر تأثير كنند؟ بنابراين هر گونه تأثيري كه يك جسم در جسم ديگري بكند، در هر شكلي از اشكال نيرو باشد بايستي كار ناميده شود: چنان كه حركت دادن به جسمي كار است، گرم و يا سرد كردن آن و نظاير اينها هم مسلماً تأثير هستند و بايستي كار ناميده شوند؛ موجب چيست كه تنها تحريك را كار بناميم و تأثيرات زياد ديگر را از دايره صدق كار، اخراج نماييم؟.

نتيجه اين است كه: مصرف شدن هر نوع نيرو از بدن انسان، يك نوع از انواع عمل اوست: نيروي متولد از بدن، گاهي در شكل حركت و گاهي در صورت حرارت و يا برودت و يا غير اينها از وي ظهور مي‌يابد و از بدن او خرج مي‌شود، و هميشه در صورت حركت نمي‌باشد؛ پس نبايد عمل انسان را منحصر به حركت دانست، بلكه: انواع اعمال آدمي، به عدد نيروهايي است كه از تن او متولد مي‌شوند.

بنابر آن كه: انسان، مجموعه كوچكي از جهان بزرگ است؛ نيروهايي كه در جهان بزرگ كشف شده و يا خواهد شد بايست در ذات انسان هم نمونه‌اي داشته باشد؛ از حضرت امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده:

دَوائُكَ فيكَ و ما تُبصِرُ                  وَ دائُكَ مِنكَ وَ لا تَشعُرُ

وَ تَزَعَمُ اَنَّكَ جِرمٌ صَغيرٌ                 وَ فيكَ انطَويَ العالَمُ الاَكبرُ

و شاعري هم در اين معني سروده:

جهان انسان بود انسان جهاني                     و زين پاكيزه‌تر نبود بياني

پس فهرست كوچك بسيار مجملي كه از انواع اعمال انسان، عجالة بر مي‌داريم اين مي‌شود كه: عدد اشكال اعمال انسان به عدد انواع نيروهاي جهان است؛ و ما در آينده توضيح خواهيم داد كه: عدد نيروهاي جهان، بنابر آنكه: مواد، تراكم يافته قوي هستند، شايد از مجموع عدد نيروها و عدد عناصر عالم، كمتر نباشد.

ما چه اطلاعي درباره انسان داريم كه بتوانيم دربارة انواع اعمال وي، به طور قطع حكمي بكنيم؛ ولي پس از دقت در آيات كريمه و احاديث شريفه مي‌توانيم بگوييم كه بعضي از پندارها و انديشه‌هاي وي در صورت نوري از دل وي ساطع مي‌گردد و مقداري از كينه‌ورزي‌ها و خصومت‌هاي دروني او در قيافه ظلمت و تيرگي عجيب در قلب او پنهان مي‌شود؛ گاهي دو نفر با اينكه يكديگر را نمي‌شناسند به همديگر مايل و راغب مي‌شوند و گاهي هم دو نفر، بيهوده و بي‌جهت از هم رم مي‌كنند و همديگر را مي‌رانند!؛ اسرار و رموزي كه در نهاد آدمي گذاشته شده، عبارت اخراي نيروهايي است كه خداوند متعال در ذات او وديعه گذاشته است.

حقيقت عمل

پس از اين همه بحث كه تاكنون كرديم، اكنون مي‌توانيم بحول الله تعالي و قوته در بحث و فحص از حقيقت «عمل كردن» و «كار انجام دادن» وارد شويم:

با نظرهايي كه از لحاظ ضعف و شدت تعمق، متفاوت هستند، تعريف­هايي گوناگون، كه همه آنها صحيح و برگشت همه آنها به يك معني مي‌باشد، مي‌توان در مقام بيان حقيقت عمل، ايراد كرد، تعريف‌هايي كه ذيلاً مي‌نگاريم مانند تعاريف فيزيكي، از بيان حاق ذات عمل، عاري هستند و فقط مظاهر و نتايج و عواقب اعمال را تا اندازه‌اي مشروح‌تر مي‌نمايانند.

آيا تا كنون براي بشر ميسر شده است كه به حقيقت چيزي واقعاً پي ببرد، و حدّ تام آن را حقيقتاً پيدا كند؟ به عقيده نگارنده، معرفت حقيقي هيچ چيزي در جهان ممكن نيست: حدّ هر چيز، مركب از جنس و فصل آن است، پس بسائط چون جنس و فصل ندارند قابل تحديد نيستند؛ و اما مركبات، اگر جنس و فصل آنها بسيط باشد و يا بالاخره به جزء بسيط برسند، باز فاقد حد خواهند بود و اگر متسلسلا هر جنس و فصل داراي جنس‌ها و فصل‌هاي ديگري باشند، پس يافتن آنها براي بشر، كه عمر محدودي دارد غير ممكن است؛ پس تحديد به طور مطلق محال است.

و ايضاً، وسيلة دانستن و شناختن، در اين زندگي، فقط حواس پنج گانه است و راه ديگري براي پي بردن به اشياء براي بشر نيست، و واضح است كه با آنها تنها ظواهر و مظاهر را مي‌توانيم درك كنيم؛ پس راهي براي درك حقائق نداريم و ذوات اشياء (ماده باشند و يا نيرو) مطلقاً از ما مستور مي‌باشند.

عمل كردن انسان، اين است كه: با حواس خمسه خود از جهان اطلاع بيابد، و با ساير اعضاي خود در موجودات آن دخل و تصرف نمايد؛ عمل انسان اين است كه قلب وي اعضاي او را وادار به اطاعت كند و آنها هم از آن اطاعت كنند؛ عمل كردن، مصرف نمودن نيروي بدن است؛ عمل كردن، تلطيف مواد بدن است؛ عمل صادر شده، عصاره تن است؛ عمل كردن، خرج و مصرف نمودن خويشتن است؛ عمل كردن، تغيير و تعويض خويشتن است؛ عمل كردن، ذخيره ساختن خويشتن است؛ عمل كردن، ساختن ساختمان كنوني بدن است؛ عمل كردن، ساختن ساختمان آينده خويشتن است؛ عمل كردن، تبديل خود به لذت و يا درد آخرت است؛ عمل كردن، تبديل مواد جهاني، به نعمت‌هاي بهشتي و يا به نقمت‌هاي دوزخي است؛ بعضي از جملات فوق، در بحثهاي ذيل توضيح داده مي‌شود.

عصاره‌گيري از ماده

مصاديق ماده، در لطافت وغلظت متفاوت هستند، جامد غليظ­تر از مايع، و مايع هم غليظ‌تر از بخار است كه لطيف‌ترين قسم ماده است، و همين بخار هم افراد گوناگوني دارد كه در لطافت باز با هم فرق فاحش دارند، اينك مي‌گوييم:

لطيف‌ترين قسم بخار، هر قدر رقيق‌تر هم باشد، باز به لطافت و رقت نيرو نمي‌رسد: نيرو موجودي است كه در شدت لطافت، به نهايت درجه ممكن رسيده است؛ و اگر ماده بخواهد كه داراي لطافت نيرو گردد چاره‌اي جز اين نيست كه آمادة تصعيد شود و عصارة آن گرفته شود و نيرو گردد؛ بنابراين، نيرو عصاره و چكيده ماده مي‌باشد، پس عمل كردن كه عبارت از تبديل بدن به نيرو است، در واقع عبارت است از: تلطيف بدن و تصعيد آن و عصاره‌گيري از آن.

خرج كردن و عوض نمودن و ذخيره ساختن خود

بنابر اينكه انسان، موجودي مادي است، و بنابر آنچه كه تاكنون شرح گرديد كه: هر كس با عمل كردن، اجزائي از ذات خود را مصرف مي‌كند، فهميده مي‌شود كه: عمل كردن، خرج كردن خويشتن است؛ از حضرت رسول اللّه ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: مَثَلُ الذي لايُتِمُّ صلوتَه كَمَثَلَ حُبلي حَمَلَت حَتّي اِذا دَنا نِفاسُها أسقَطَت فَلا هِيَ ذاتُ حملٍ وَلا ذاتُ وَلَدٍ؛[59] از اين حديث عجيب فهميده مي‌شود كه: نماز گزار، چه نماز خود را كامل بخواند و يا نا تمام، مقداري از ذات خود را از خود بيرون مي‌كند؛ و به عبارت ديگر چيزي از خود مي‌زايد و قدري از بدن خويش را خرج مي‌كند، پس اگر به طور كامل بخواند، مانند آبستني است كه وقت طبيعي وضع حملش رسيده و بچه‌اي زاييده كه در كوچكي او را شاد مي‌كند و در بزرگي از او دستگيري مي‌نمايد و اگر نا مقبول و ناتمام به جا آورد، مانند حامله‌اي است كه حمل خود را سقط كرده، نه داراي بچه‌اي شده و نه اميد بچه زاييدن درباره او باقي مانده؛ يعني: نمازگزار (و البته هر عمل نيك در اين باره مانند نماز است) مقداري از ذات خود را خرج مي‌كند و مانند حامله‌اي است كه يا بچه مي‌زايد و يا جنين مي‌اندازد.

و بنابر آنچه كه در بحث‌هاي سابق از تحقيق گذرانيديم، اجزائي از انسان كه با عمل كردن، از بدن او بيرون مي‌شود و از او جدا مي‌گردد، پيش از اراده عمل، در شكل مواد بدن، از خون و گوشت و پوست و غير اينها بود، و پس از آنكه عمل صدور يافت تغيير شكل داده و يك سره عوض مي‌شود، ماده بود نيرو مي‌گردد؛ پس انسان با هر عملي كه به جا مي‌آورد قدري از خود را عوض مي‌كند و نيرو مي‌گرداند؛ و هر انساني در تمام ساعات شب و روز بلا انقطاع در عوض كردن خويشتن است.

اجزايي كه از انسان، در صورت نيروهاي گوناگون اعمال، خارج شده و به مصرف مي‌رسند: در خارج از ساختمان كنوني او و يا در داخل آن، بدون اينكه عدمي به آنها راه بيابد (البته با آن شكل كه در آينده انشاء اللّه تعالي بيان خواهد شد) الي الابد محفوظ و مصون مي‌مانند؛ اين است معناي اينكه: انسان با انجام دادن هر عملي، مقداري از خودش را ذخيره مي‌سازد.

چيزي كه لازم است به عنوان مقدمه، در فهم و قبول مطالب فوق، داشته باشيم اين است كه: انسان، موجودي مادي است؛ ذيلاً بحثي به همين عنوان، عقد مي‌كنيم:

انسان، موجودي مادي است

انسان چيست و چگونه موجودي است؟ مادي است و يا بي بعد و مجرد؟ عده نسبتاً زيادي از دانشمندان، و شايد بتوان گفت: همه فلاسفه و عرفا، انسان را موجودي نامرئي و غير محسوس و غير ملموس و فاقد بعد و غير جسم شناخته‌اند، و اين بدن را خارج از حقيقت او گرفته و به منزله مركب و يا كشتي و يا شهري كه درآمدش اختصاص به حاكم آن دارد! شناسانيده‌اند (رجوع شود به كتاب‌هاي[60]: اخلاق ناصري، اسفار، جامع السعادات، معراج السعاده).

ولي قرآن در هشت مورد[61] تصريح فرموده كه: انسان موجودي است كه از گل آفريده شده است؛ چنان كه مي‌فرمايد: خَلَقَكُم مِن طينٍ؛[62] و بنابراين، انسان در نظر قرآن موجودي مادي و محسوس و ملموس و داراي ابعاد و جسم است؛ و الحق مفاد آيات كريمه، با فطرت بشري مطابق مي‌باشد و قابل فهم وجدان است؛ ولي بر عكس، نظريه فلاسفه و عرفاي ياد شده كاملا بر خلاف بداهت مي‌باشد و قبول آن بسيار مشكل و اگر با دقت نظر كنيم غير ممكن است؛ وقتي كسي انساني را مي‌بيند، اصلا بخاطرش خطور نمي‌كند اينكه مي‌بيند انسان نيست و مركبي و يا نوعي كشتي براي اوست! هيچ كس نمي‌تواند قبول كند كه در موقعي كه انساني را مي‌بيند، او را نمي‌بيند و مركب او را مي‌بيند، با خود او نمي‌تواند تماس بگيرد و با كشتي او مصافحه مي‌كند!! بلي انسان از گل آفريده شده است.

در خبر است: اِنّ رجلاً سَئلَ عيسي بنَ مريمَ اَيُّ الناسِ اَفضَلُ؟ فَأَخَذَ قَبضَتينِ مِن ترابٍ فقالَ اَيُّ هاتَينِ افضلُ؟ النّاسُ خُلِقوا مِن ترابٍ، فَاَكرمُهم اَتقاهم؛[63] بلي مردم همه از خاك آفريده شده‌اند؛ و در قرآن كريم فرموده: مِنْها خَلَقْناكُمْ وَ فِيها نُعِيدُكُمْ وَ مِنْها نُخْرِجُكُمْ تارَةً أُخْري[64] (ضميرهاي مفرده به زمين بر مي‌گردند) و در شش آيه ديگر[65] هم تصريح شده كه: انسان از خاك آفريده شده است چنان كه فرموده: خَلَقَكُم مِن ترابٍ؛[66] حق است كه: انسان از خاك ساخته شده است.

چه داعي داريم كه ما انسان را غير از انسان محسوس بشماريم، و بعدا در بحث معاد، در فهم معاد انسان محسوس، ناراحت شويم؛ مهم‌ترين علت كه موجب شده كه انسان را موجودي روحاني كه در قفس مادي تن اسير شده باشد، خيال كنند، اين بوده است كه ديده‌اند: آدمي تعقل مي‌كند، انديشه دارد، از معلومات به مجهولات مي‌رسد؛ و چون در پيش خود مسلم گرفته‌اند كه تعقل و تفكر از ماده صادر نمي‌شود؛ پس روحي را فرض كرده‌اند كه از غير ماده بوده و از عالم بالا آمده باشد و تعقل و تفكر هم كار او بوده باشد.

قرآن كريم بطلان اين تصور را مدت‌هاست كه بيان فرموده، ولي مردم چون سرمست باده يونان و ساير باستانيان بوده‌اند، چنين تصور كرده‌اند كه: هر كس انسان را موجودي مادي بداند، و تعقل را مولود ماده انگارد، سخني بر خلاف دين گفته، و قانون الهي را منكر شده است.!!!

اين شما و اين قرآن كريم: در قرآن كريم، چنان كه تعقل را بخود انسان نسبت داده و بسيار فرموده: لِقومٍ يَعقِلونَ، [67] به قلب گوشتي هم نسبت داده است چنان كه فرموده: فَتَكُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ يَعْقِلُونَ بِها، [68] و تعقل با قلب و شنيدن با گوش، را رديف هم شمرده: أَوْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها، [69] و در ذيل همين كريمه تصريح فرموده كه: مراد قلبي است كه در سينه جاي دارد: القُلوبُ التّي فيِ الصُّدورِ.

راستي براي بيان مادي بودن انسان، چه بياني و اضح‌تر و روشن‌تر از اين كريمه مي‌توان يافت: أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً[70] چه جاي استبعاد است؟ ما بالوجدان مي‌بينم كه انسان متعقل از زمين مي‌رويد، و تعقل از موجود مادي صدور مي‌يابد، و جميع شئون زندگي و حيات، از ماده زاييده مي‌شوند؛ ما با فلاسفه مادي خصومت جاهلانه نداريم تا در هر مساله‌اي به طور حتم مخالفت آنها را اختيار نماييم؛ ما نبايد در عوض اينكه در كشف حق كوشاتر شويم، از فهم حق باز بمانيم؛ اگر ماديين، به جز بدن محسوس، چيز ديگري درك نمي‌كنند، ما بايد بدن، و روح آنرا، هر دو را درك كنيم؛ و اين موجب نمي‌شود كه انسان را به جز اينكه مي‌بينيم بگيريم و يا روح را به جز حياتي كه از خود تن متولد مي‌شود بيانگاريم! سخن را با كلام دو دانشمند، تمام مي‌كنيم:

روح، فرزند جسم است

روحاني‌هاي ملا صدرا جسماني‌هاي لطيف گرديده است!؛ ايشان، روح و روحاني را به جز آنچه كه از ماده متولد مي‌شود نمي‌داند؛ روح در نظر وي همان جسم است كه برگشته و روح گرديده است؛ چنين مي‌گويد:[71] نفس آدمي، آخرين صورت‌هاي جسماني و افضل آنهاست، و اول معناي روحاني و ادون آنهاست؛ زيرا كه حدوث نفس، جسماني و بقايش روحاني است و همانا نفس، با استعداد بدن حادث مي‌گردد و با ملكه‌هاي رسوخ يافته و صورت ذاتي شده، باقي مي‌ماند؛[72] و نيز گويد: انسان، تدريجاً انسان مي‌گردد، در آغاز قوه‌اي هيولائي بود، بعد تراب و طين و پس از آن نطفه و علقه و سپس حيوان شد، و بالاخره حيواني متفكر و متصرف در امور مي‌شود و اگر توفيق يارش شود جوهري قدسي و روحي الهي مي‌گردد؛[73] همو گفته: آخرت خانه‌اي است كه فرزندان ارواح، از شكم‌هاي مادران اشباح، در آنجا زاييده مي‌شوند.[74] انتهي و البته ما سخنن ايشان را تا آنجا كه ما را ياري مي‌دهد مي‌آوريم نه اين كه آنها را مطلقاً تصويب نماييم.

و آقاي سيد محمد حسين طباطبائي مي‌گويد: نسبت نفس به جسم، جسمي كه نفس بالاخره از آن حادث و مخلوق مي‌گردد (اين جسم، همان بدن است كه نفس از آن انشاء مي‌شود) با وجه بعيدي به منزلة ميوه از درخت و روشنايي از روغن است.

نتيجه دو بحث فوق اين است كه: او، تو، من، يعني: افراد انسان، هنگامي جسم بوديم و اينك باز جسم هستيم و لكن جسمي كه ارتقاء يافته و داراي زندگي عالي انساني شده است و اين زندگي و روح او، از جسم او بيرون آمده است؛ روح و جسم، دو پديده از يك حقيقت هستند، چنان كه ماده و نيرو دو صورت از يك ذات مي‌باشند.

ساختمان كنوني و آينده انسان

ساختمان كنوني انسان و بدن دنيوي وي، مايه‌اش از جهان و سرمايه‌اش خوراك و هوا و نور و غير اينها از امثال اينهاست؛ واضح است كه اخذ كردن اين مذكورات از جهان با انجام دادن اعمالي، مانند عمل تغذي و عمل تنفس، تحقق مي‌پذيرد و پس از آنكه اخذ گرديدند بايستي كه جهازات متعددي، اعمال گوناگون ديگري انجام بدهند تا مواد اخذ شده از جهان، به اشكال تازه‌اي در آيند و در اعضاي بدن انسان به جزئيت مقبول شوند؛ پس ساختمان كنوني انسان با دو گونه عمل، ساخته و پرداخته مي‌گردد كه قسمت نخست، ارادي و از روي دلخواه و قسمت دوم خود كار و بي‌نياز از اراده است؛ اين است معناي جمله‌اي كه سابقاً گفتيم: عمل كردن، ساختن ساختمان كنوني بدن است.

ولي البته ناگفته پيداست كه: بدن انسان، در عين اينكه ساخته اعمال اوست، خود آن اعمال و عين آنها نيست؛ مثلاً در خوردن، چيزي كه بدن انسان از آن ساخته مي‌شود خوراك است و نيروهايي كه در: برداشتن و به دهان گذاشتن و جويدن و به معده فرو بردن و هضم كردن و سپس پخش كردن آن به اعضاء و اجزاي بدن و غير اينها، مصرف مي‌شود و از بدن انسان بيرون مي‌ريزد، عبارت اخري اعمال او هستند كه از او صدور مي‌يابند.

هر چه بر بدن انسان، از مواد جهان افزوده مي‌شود، در راه انجام دادن دو گونه اعمال، دوباره از وي در شكل نيروهاي مختلف مصرف مي‌شوند: اعمالي كه براي ساختن ساختمان كنوني او لازم است (به طوري كه شرح گرديد) و اعمال ديگري كه در زندگي روزمره از وي صادر مي‌شود، مانند اينكه: سخن مي‌گويد، مي‌نويسد، مي‌خندد، گريه مي‌كند، راه مي‌رود، گوش مي‌دهد، برمي‌دارد، مي‌گذارد، نگاه مي‌كند، توليد مثل دارد و بسياري ديگر از اعمالي كه در زندگي وي از او سر مي‌زند و شمردن يكايك آنها دشوار است.

اين اجزا كه از بدن انسان با انواع كار كردن، نيرو گرديده و مصرف مي‌شوند، چنان كه متذكر شده‌ايم، از خود انسان هستند ولي البته لطافت يافته و از غلظت اوليه رها مي‌شوند، اول نيرويي غليظ بودند بعدا ماده‌اي رقيق مي‌گردند؛ و چون اين نيروها جمعاً بدون كوچكترين نقصان، باقي و محفوظ مي‌مانند پس سراسر اعمالي كه از يك نفر انسان از آغاز شروع به عمل تا موقع مرگ سر مي‌زند همه آنها در واقع خود همان انسان هستند كه تلطيف گرديده و نگاه داشته مي‌شوند و مجموعه آنها ساختمان بسيار لطيفي براي انسان تشكيل مي‌دهند؛ اين است معناي آنچه كه گفتيم: عمل كردن: ساختن ساختمان اخروي انسان است.

اين ساختمان نيرويي، كه از عمل فراهم مي‌شود، در هر شكلي كه تصور شود در اين بحث ما فرقي ندارد، ولي تصوري را كه از آن داريم، براي خواننده محقق، با كمال اختصار، تصوير مي‌نماييم:

چنين به نظر مي‌رسد كه: ساختمان نيرويي انسان، در بعضي از صفات، نظير ساختمان مادي او مي‌باشد: اگر اعمال چشم را روي يكديگر چيده و در جاي چشم بگذارند و اعمال مغز را در جاي مغز و همچنين اعمال هر كدام از اعضا و جوارح را در موضع خود آنها قرار بدهند انساني بسيار عجيب پيدا مي‌شود: انساني كه ساختمان تنش از نيرو خلق گرديده (و ما او را بدين جهت نمي‌توانيم ببينيم كه ديگر ماده نيست) انساني كه از خود انسان، و به دست خود او و به دلخواه او ساخته شده و پرداخته گرديده است.

انساني كه از لذت و يا از رنج ساخته مي‌شود

بنابر آنچه بيان شد كه: ساختمان آينده هر كس از اعمال كنوني او تحقق مي‌پذيرد، گفته مي‌شود: اگر اعمال او نيك و صالح باشد، وجود اخروي او هم نيك و صالح و لذت بخش خواهد بود؛ و اگر ناشايست و زشت و فاسد باشد مسلما ساختمان آينده او هم، شرم‌آور و ننگين و پر از درد و رنج خواهد بود؛ مثلاً اگر با چشم خود نگاه‌هاي ناپسند مي‌كند، اين نگاه‌هاي فاسد جمع شده و محفوظ مانده و براي او چشم فاسد اخروي مي‌گردد كه الي الابد از شكنجه‌اش مي‌نالد؛ و يا اگر با زبان خود در زندگي دنيوي اين و آن را مانند ماري مي‌گزد و گفتار ناپسند مي‌گويد، اين نيش زدن‌ها و اين گزيدن‌ها و اين زشت گويي‌ها جمع گرديده و محفوظ مانده و در آخرت زبان او مي‌گردند، و اين زبان پيوسته او را عذاب داده و ناراحتش مي‌كند؛ زبان و چشم و هر عضو ديگري كه ذاتش از فساد آفريده شده و ساختمانش از گزيدن و نيش زدن پرداخته گرديده، چه كاري از آن، جز شكنجه دادن بر مي‌آيد؟ پناه بر خدا از عمل‌هاي بد و شر آنها.

پس كساني كه اعمال صالح بجا مي‌آورند، ساختمان اخروي خود را صالح و فرح بخش مي‌سازند كه هر دم خوشند و خرمند؛ آنان، خودشان از خودشان لذت مي‌برند؛ و اما كساني كه اعمال فاسد به جا مي‌آورند ساختمان آينده خود را از درد و رنج مي‌سازند و هر دم در عذابي دردناك مي‌باشند، خودشان از خودشان در رنجند.

نعمت و نقمت اخروي از مواد دنيوي آفريده مي‌شود

بنابر آنچه كه تاكنون شرح گرديد و از تحقيق گذشت انسان از مواد جهان اخذ مي‌كند و بدن خويش را از آنها مي‌سازد؛ و بعداً، همين مواد را كه جزء بدن او شده‌اند در شكل نيروهاي گوناگون كار، ازخود مصرف كرده و بيرون مي‌ريزد، و سپس همين اعمال، چنان كه مفصلاً بحث خواهيم كرد انشاء اللّه، باقي و محفوظ مي‌مانند و در جهان آينده، براي او لذت و يا شكنجه مي‌گردند، نعمت‌هاي بهشتي و يا نقمت‌هاي جهنمي مي‌شوند؛ يعني: عمل كردن، تبديل مواد جهان، به نعمت‌هاي بهشت و به نقمت‌هاي دوزخ است.!

و اما اينكه: بهشت و دوزخ، هر دو اكنون مخلوق و موجود هستند، حق است، و منافاتي با اين بحث ما ندارد؛ تفصيل ان شاء اللّه تعالي در آينده.

و كريمه مباركه: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ؛[75] بهشتيان به هنگام دخول به بهشت مي‌گويند: سپاس خدا را كه وعده‌اي را كه به ما داده بود راست گردانيد و زمين را به ما ارث رسانيد كه از هر جاي بهشت كه بخواهيم جاي مي‌گيريم چه نيكوست پاداش عاملان (زمر / آيه 39) به وضوح دلالت مي‌كند كه: بهشت از زمين آفرينش مي‌پذيرد؛ و البته زمين در اثر اتساع، بي‌پايان خواهد شد آنگونه كه بهشت توصيف شده است و اكنون هم اجزاي پايان ناپذيري را شامل است و در تقسيم آن هرگز به اجزاي بي بعد نمي‌رسيم.

 

2ـ مكان و زمان عمل محدود به دنيا و زندگي دنياست

با مرگ، عمل ختم مي‌شود

انسان موادي را از جهان مي‌گيرد و جزء بدن خود مي‌كند يعني: غذا مي‌خورد و آب مي‌آشامد و از هوا تنفس مي‌كند و نور مي‌گيرد، و همين خوراك و آب و هوا و نور را تغيير شكل داده و از آنها بدن خود را مي‌سازد، و سپس اين اجزا را از بدن خويش در شكل نيرو، بيرون مي‌ريزد؛ طريق ساختمان بدن، و طرز كار كردن كارخانه تن همين است؛ پس قدرت و توانايي آدمي، از مواد جهان، كسب مي‌شود، به اين معني كه؛ نخوردن و نياشاميدن و نفس نكشيدن و نور نگرفتن و امثال اينها، معادل و مساوق با ناتواني محض است، و قدرت بر عمل هم، حاصل اكل و شرب و تنفس و اخذ نور است؛ و چون با مرگ، روزيِ انسان از دنيا تمام مي‌شود و رزق وي از مواد جهان به آخر مي‌رسد، مدت صدور عمل از انسان هم به انجام مي‌رسد، و اجل مسمي پايان مي‌يابد، و ديگر نمي‌تواند از جهان در شكل ماده بگيرد، و از بدن در شكل نيرو پس بدهد.

پس مكان و زمان عمل، فقط دنيا و زندگي دنيوي است و آن گاه كه مدت عمر به سر رسيد نه كسي ستمگري تواند كرد و نه دادگري، نه ناني به بيچاره‌اي تواند بخشيد و نه ناني از مظلومي تواند ستاند، نه عبادتي مي‌تواند به جاي آورد و نه موافقتي با شيطان تواند نمود، نه دانشي تواند اندوخت و نه جهلي را دور تواند نمود؛ خلاصه: دست آدميزاد با رسيدن مرگ، هم از حسنات و هم از سيئات يكباره كوتاه مي‌شود؛ و سلسله عمل كه حلقه‌هاي آن از هنگام تولد، در هر آن به يكديگر تداخل كرده و بدون انقطاع در هر زمان از انسان صدور مي‌يافت و بر روي هم انباشته مي‌گرديد، رشته‌اش با وصول موت به آخر مي‌رسد و انقطاع مي‌پذيرد.

پس بازار منحصر بفرد تحصيل دانايي و تنها دبستان كسب توانايي، همين جهان و همين زندگي موجود است و هر كس بايد هم اكنون در فكر خود باشد و فرصت را غنيمت شمرد؛

يــــاصاحِ اِنَّكَ راحِــلٌ فَتَزَوَّدِ                          فَعَساكَ في ذَااليَومِ تَرحَلُ اَوغَدِ

لاتَغفَلَن فَالموتُ لَـــيسَ بغافلٍ                          هَيهاتَ بَــل هو للانامِ بِمَرصَدٍ

فَلَيَأتِيَن مِـــــنهُ عَليكَ بساعةٍ                          فَتَـــوَدَّ اَنَّــكَ قَبلَها لَــم تُولَدِ

وَ لَتَخرُجَنَّ اِلَـــي القبورِ مُجَرَّداً                         مِمّـــا شَقيتَ بِجَمِعِهِ صُفرَ اليَدِ

اِعمَل عَلي مَهَلٍ فَــــاِنَّكَ مَيّتٌ                         وَ اختَـــر لِنفسِكَ اَيُّها الاِنسانُ

فَكانَّ ماقد كانَ لَمَ يـكُ اِذمَضي                                    وَ كانَّ مــا هـو كــائنٌ قد كانُ

آياتي از قرآن كريم

آيات بسياري نيز در قرآن كريم يافت مي‌شوند كه بحث فوق را مي‌رسانند و صريحاً دلالت مي‌كنند بر اينكه: مكان و زمان عمل، محدود به دنيا و زندگي دنياست و در جهان‌هاي بعد از مرگ، به طور مطلق، هيچ عملي از هيچ كسي ميسور نخواهد بود؛ مثلاً فرموده: إِذا جاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ[76] و ايضاً: فَلَوْ أَنَّ لَنا كَرَّةً فَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ[77]؛ و ايضاً: رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها فَإِنْ عُدْنا فَإِنَّا ظالِمُونَ؛[78] و ايضاً: وَ هُمْ يَصْطَرِخُونَ فِيها رَبَّنا أَخْرِجْنا نَعْمَلْ صالِحاً غَيْرَ الَّذِي كُنَّا نَعْمَلُ أَوَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ ما يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ وَ جاءَكُمُ النَّذِيرُ فَذُوقُوا فَما لِلظَّالِمِينَ مِنْ نَصِيرٍ؛[79] و ايضاً: وَ أَنْفِقُوا مِنْ ما رَزَقْناكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَأْتِيَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ فَيَقُولَ رَبِّ لَوْ لا أَخَّرْتَنِي إِلي أَجَلٍ قَرِيبٍ فَأَصَّدَّقَ وَ أَكُنْ مِنَ الصَّالِحِينَ؛[80] و ايضاً: يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ وَ يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ فَلا يَسْتَطِيعُونَ ـ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ وَ قَدْ كانُوا يُدْعَوْنَ إِلَي السُّجُودِ وَ هُمْ سالِمُونَ[81]

از اين آيات و غير اينها فهميده مي‌شود كه در زندگي‌هاي پس از مرگ، اعم از اينكه برزخ باشد يا قيامت، كسي قدرت به عمل كردن ندارد؛ نه اينكه خداوند متعال، اعمال آن ايام را به حساب نمي‌آورد بلكه اصلاً كسي نمي‌تواند عملي بكند و حتي اگر براي سجده كردن خوانده شوند باز هم نمي‌توانند سجده كنند؛ خود مردم نيز پس از آنكه مردند اين حقيقت را خوب در مي‌يابند و براي همين است كه هيچ گاه از خداوند متعال اجازه به اعمال نيك نمي‌خواهند چون اگر به فرض محال اجازه هم بدهند باز قادر به عمل نخواهند بود، بلكه پيوسته تقاضاي برگشت به زندگي دنيوي را، به خيال اينكه ممكن است، در خواست مي‌نمايند.

سخناني در اين باره از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ

روايت مي‌كنند كه امير المؤمنين علي بن ابيطالب ـ عليه السّلام ـ فرموده: اِنَّ اليومَ عملٌ ولا حسابٌ وَ غَداً حسابٌ ولا عمل؛ٌ[82] و ايضاً: و اَشرَفَت باطّلاعٍ اَلا و اِنَّ اليومَ المِضمارُ و غَداً السِّباقُ وَ السَبقةٌ الجنةٌ و الغايةٌ النارُ اَفَلا تائبٌ مِن خطيئَتِهِ قبلَ مَنيتِهِ اَلا عاملٌ لِنفسِه قبلَ يومِ بُؤسِهِ اِلاَ وَ اِنّكُم في اَيّامِ اَمَلٍ مِن وَرائِهِ اَجَلٌ، فَمَن عَمِلَ في ايامِ اَملِهِ قبلَ حضورِ اَجَلِهِ فِقد نَفَعَه عَمَلُه و لَم يَضرُرهُ اَجَلُهُ وَ مَن قَصَّرَ في اَيّامِ املهِ قبلَ حضورِ اَجَلهِ فقد خَسِرَ عَمَلُه وَ ضَرَّه اَجَلُه؛[83] و ايضاً: فَاعمَلوا وَ انتم في نَفَسِ البَقاءِ و الصُّحُفُ منشورةٌ و التوبةُ مبسوطةٌ و المُدبِرُ يُدعي وَ المُسيئُ يُرجي، قبلَ اَن يخمَدَ العملُ وَ يَنقضِيَ الاجلُ و يُسَدَّ بابُ التوبةِ و تَصعَدَ الملائكةُ؛[84] و ايضاً: اِعمَلو ارَحِمَكم اللهُ علي اَعلامٍ بَيّنةٍ فاطريقُ هجٌ يدعو الي دارِ السَّلامِ وَ اَنتم في دارِ مُستعتَبٍ عَلي مَهَلٍ و فَراغٍ و الصُّحُفُ مَنشورةٌ و الاقلامُ جاريةٌ و الابدانُ صحيحةٌ و الالسُنُ مُطلَقةٌ و التوبةُ مسموعةٌ و الاعمالًُ مقبولةٌ.[85]

مرده‌اي كه مانند زنده‌ها، عمل دارد

گفتيم كه انسان، نمي‌تواند عملي بكند؛ مفهوم اين اصل كلي اين است كه رشته عمل هر كسي با مرگ وي انقطاع مي‌يابد؛ اينك مي‌خواهيم از مرده‌اي سخن گوييم كه مانند زنده‌ها عمل دارد و با اينكه مرده است ولي هنوز سلسله عملش به پايان نرسيده است؛ و اين قضيه مناقض با بحث‌هاي پيش ما نبوده و استثنائي هم نيست، و با ورود به اصل بحث، مطلب روشن مي‌شود:

از حضرت امام جعفر صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده: ستةٌ تلحَقُ المؤمنَ بعدَ موتِه: وَلَدٌ يَستغفُر له و مصحفٌ يَخلفُهُ و غرسٌ يغرِسُه و قليبٌ يحفَرُه و صدقةٌ يُجريها و سنةٌ يُؤخَذُ بها مِن بعدهِ؛[86] و ايضاً: يتبع الرجلَ بعدَ موتِه ثلثُ خِصالٍ: صدقةٌ اجراها للهِ في حيوتِه فهي تجري له بعد وفاتِه و سنةُ هديً سَنَّها فهِيَ يُعملُ بها بعدَ موتِه و ولدٌ صالحٌ يدعو له؛[87] اين نمونه روايات زياد هستند ولكن نبايد تصور شود كه بحث‌هاي سابق را نقض مي‌كنند.

آنچه كه در سابق اثبات شد اين است كه انسان پس از مرگ نمي‌تواند عملي بكند؛ و اين دسته روايات هم دلالتي ندارد كه انساني يافت شده باشد كه پس از مرگ نيز عمل كند، بلكه فقط اين قدر مي‌رسانند كه برخي از اعمال با مرگ عامل، از ثمره دادن نمي‌افتد، بلكه تا انقراض جهان كنوني، براي عامل خويش، سود مي‌رسانند مثل اينكه عامل آنها نمرده و پيوسته عمل نيك بكند.

روايات فوق درباره مردماني است كه زندگاني آنان تمام شده و اعمال نيك‌شان تمام نشده است؛ و ممكن است كه مردماني هم باشند كه زندگي‌شان تمام شده، و اعمال شرشان، باز در روييدن باشد.

نماند ستمكار بد روزگار                 بماند بر او لعنت كردگار

در قرآن كريم هست: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ماتُوا وَ هُمْ كُفَّارٌ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلائِكَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِينَ.[88]

معلوم است كه لفظ «الناس» شمول بر همگان، از گذشتگان و آيندگان دارد؛ پس مرد كافري كه مرده است پيوسته لعنت بدو مي‌رسد و عذابش مي‌دهد يعني: اعمالي كه در موقع زندگي بجا آورده، از گفتار و كردار ناپسند و اضلال مردم و ستمگري، چنان در جهان، ريشه دوانيده و پا بر جا شده‌اند كه تا انقراض دنيا، تبعات و ثمرات تلخ، ببار آورده و بر عامل بدبخت خود، لاحق مي‌گردند؛ نه اينكه انسان، پس از مردن هم مي‌تواند عمل بجا آورد؛ از حضرت امام باقر ـ عليه السّلام ـ روايت شده: مَن عَلَّمَ بابَ ضَلالٍ كانَ عليه مِثلُ اوزارِ مَن عَمِلَ به ولا يَنقُصُ اولائكَ مِن اوزارِهم شيئاً؛[89] بنابراين، بدعت گذاراني كه، به طريقه ناپسندشان رفتار مي‌شود، روز به روز، بر وزر و گناهانشان افزوده مي‌شود، اگر چه ساليان دراز است كه مرده و از عمل ناتوان شده‌اند.

انسان، پس از مرگ

از آنچه تحقيق گرديد، نتيجه مي‌شود كه اين اكل و شرب و اين تنفس و اين اخذ نور و اين نگاه كردن و استماع نمودن و لمس كردن و چشيدن و بوييدن و انديشيدن، و اينگونه تحصيل علم كردن و اين معاشرتها و توالد و تناسل، كه خداوند جهان آفرين در اين زندگي به ما عطا فرموده، و خلاصه هر كاري كه انجام دادن آن، مستلزم صرف نيروهاي بدن بوده و خسته كننده و كاهش دهنده باشد، در زندگي‌هاي پس از مرگ، ناميسور و غير ممكن خواهد بود؛ در خبر است كه: حضرت رسول ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود: اَكثِروا مِن قولِ لا الهَ الاّ اللهُ قَبلَ اَن يُحالَ بينَكُم وَ بينَها؛[90] چنان كه در زندگي‌هاي پيشين نيز چنين بوده است.

خصوصياتي كه انسان پس از مرگ دارا خواهد بود و حالاتي كه بر وي طاري خواهد شد، اين حقيقت را كه ما در صدد تحقيق و اثبات آن هستيم، تأييد و تقويت مي‌كنند و اختلافات بسيار زيادي كه در ميان دو نشأه زندگي هست ما را به طور قهري به مطالب عميق‌تري سوق داده و هدايت مي‌كنند كه از جمله آنها سر مقاله ما است: مكان و زمان عمل، محدود به دنيا و زندگي دنيا است.

اينك چند اختلاف و تفاوت را كه در ميان دو نشأه هست، ذيلاً متعرض مي‌شويم و استقصاي باقي را به عهده محققين متتبع مي‌گذاريم.

نعمتهاي اخروي كاهش نمي‌پذيرند

يكي از فرقهاي دنيا و آخرت اين است كه: نعمت‌هاي آخرت، كليتاً ثابت و بر قرار هستند و كاهش‌پذير و تمام شدني نيستند و خداوند متعال در آنها اصلاً انقضاء و پذيرش كاهش را نگذاشته است؛ به خلاف نعمت‌هاي دنيوي، كه عموماً نقصان‌پذير مي‌باشند و به تدريج، روي به كاهش گذاشته و كم‌كم كمتر شده و بالاخره تمام مي‌شوند؛ و براي همين است كه دنيا دار تزاحم و مضايقه است، و زندگي اخروي، چنان سعه و گشايش دارد كه تا ما در اين زندگي هستيم، تصور آن را هم، به طور حقيقي نمي‌توانيم بكنيم؛ خداوند متعال، فرموده: إِنَّما عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ـ ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ وَ ما عِنْدَ اللَّهِ باقٍ؛[91] و ايضاً: إِنَّ هذا لَرِزْقُنا ما لَهُ مِنْ نَفادٍ.[92]

نعمت‌هاي بهشت را در اينكه در آنها مضايقه‌اي نيست، و هيچگونه تنگي در آنها وجود ندارد، تشبيه به علم كرده‌اند كه هزاران فرد انسان، علم واحدي را كسب مي‌كنند هيچ كدام از آنان كوچك‌ترين مزاحمتي، براي ديگري ندارد و اين به جهت اين است كه: علم، سعه و گشايش دارد، به خلاف ساير نعمت‌هاي دنيا كه دو نفر هم در آنها نزاع مي‌كنند تا چه رسد به هزاران؛ و نيز نعمت‌هاي بهشت را در اينكه كاهش‌پذير نيستند، به چراغ تشبيه فرموده‌اند؛ در مباحثه‌اي كه حضرت امام باقر ـ عليه السّلام ـ ، در شام با يك نفر از علماي مسيحي كرده است، ضمناً هست: نصراني گفت: مرا خبر ده از آنچه دعوي مي‌كنيد كه ميوه‌هاي بهشت، بر طرف نمي‌شود، هر چند از آن تناول مي‌كنند باز به حال خود هست، آيا در دنيا نظيري دارد؟ حضرت فرمود كه: بلي نظير آن، در دنيا، چراغ است كه اگر صد هزار چراغ، از آن بيفروزند، كم نمي‌شود.[93]

انسان نيك، در آخرت رنج ندارد

گفتيم كه صدور هر نوع كار، از هر فرد انسان، نوعي خستگي در وي بار مي‌آورد و انجام دادن كار، بدون مصرف كردن قدري از قواي بدن، غير ممكن است؛ و بنابراين، زندگي دنيوي حتي در لذيذترين اعمال، و خوشايندترين كارها، پيوسته با نوعي رنج توأم است؛ و كار و رنج در دنيا، دو متلازم غير منفك مي‌باشند؛ و چون زندگي دنيوي نمي‌تواند جدا از كار كردن باشد، فلذا محال است كه رنج از زندگي دنيوي جدا شود؛ ولي در زندگي اخروي، براي نيكوكاران، هيچ رنجي نيست؛ چنان كه خداوند متعال، از اهل بهشت، حكايت فرموده: لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ؛[94] پس نتيجه مي‌گيريم كه نوع كار دنيا، در آخرت نيست.

و بايد دانست كه در آخرت نه فقط نيكوكاران، از كارهاي خسته كننده دنيا و زندگي آميخته به رنج اين زندگي، فارغ هستند؛ بلكه بدكاران هم، با اينكه طالب اعمال خسته كننده دنيوي مي‌باشند و از پيشگاه حضرت پرودگاري، با اصرار هر چه تمام‌تر، امكان انجام دادن آنها را خواستار مي‌شوند، ولي پاسخ منفي مي‌شنوند؛ چنان كه مي‌فرمايد: فَإِنْ يَصْبِرُوا فَالنَّارُ مَثْوي لَهُمْ وَ إِنْ يَسْتَعْتِبُوا فَما هُمْ مِنَ الْمُعْتَبِينَ؛[95] نتيجه اين است كه: در آخرت، اخذ ماده و تبديل آن به قوه و مصرف كردن آن در شكل كار، امكان ندارد؛ و از اين قضيه، بهشتيان شادمان، و دوزخيان، اندوهناكند.

زندگي در نشأة آينده فردي است

فرق فاحشي كه در ميان دو نشأه هست، اين است كه: زندگي در اين نشأه، اجتماعي است؛ خداوند متعال فرموده: تَعاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْوي وَ لا تَعاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ؛[96] ولي زندگي در جهان آينده، به طور حتم، فردي خواهد بود؛ چنان كه فرموده: وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً؛[97] و ايضاً: وَ لَقَدْ جِئْتُمُونا فُرادي كَما خَلَقْناكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ.[98]

آقاي طباطبائي مي‌گويد: «سلطنت، در زندگي اخروي، در جميع احكام حيات، فقط براي خود وجود انساني است، و وجود ديگري، اثري در او به عنوان مشاركت و معاونت در امر زندگي، ندارد؛ و اگر اين نظام طبيعي كه در جهان مادي، مشاهده مي‌كنيم، در عالم آخرت هم بوده باشد، لازم مي‌آيد كه در آنجا نيز، زندگي تعاوني و اشتراكي، حكمفرما گردد، ولي انسان، اين طرز زندگي را پشت سر گذاشته و روي به سوي پروردگار خويش آورده، و كليه علوم عمليه‌اش، از وي باطل گرديده است؛ و ديگر براي استخدام و تصرف و مدنيّت و اجتماع تعاوني، و نيز براي هيچ كدام از احكام آن، كه در دنيا به لزوم آنها حكم مي‌كرد، لزومي نمي‌بيند، و براي او جز مصاحبت عمل خويشتن و نتيجه حسنات و سيئات، چيز ديگري نيست؛ و آنچه براي او آشكار است فقط حقيقت امر است.»[99]

بديهي است كه در زندگي فردي، اعمالي كه به اجتماع، نياز دارد كليتاً غير قابل تحقق مي‌باشند و انسان اخروي تنها خود را دارد و به جز خويشتن، چيز ديگري ندارد.

و لازم است توجه شود كه زندگي فردي كه زيست هر كسي با خود او بوده باشد، هيچ منافاتي با تجمع ندارد، تجمعي كه در ذات زندگي دخيل نيست؛ پس آيه مباركه: عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ؛[100] و امثال آن كه تجمع و رو به رو نشستن بندگان خدا را مي‌رسانند، با آياتي كه در اين بحث، نقل كرديم، مناقضتي ندارند؛ و پس از آنكه مسلم گرديد كه هر انساني در آخرت، با عمل خويش بوده و زيست وي، با عمل مختص به خود او خواهد بود، چه مانعي دارد كه افراد انسان، با تشابه اعمال، در درجه‌ها و دركه‌هاي متشابه از بهشت و دوزخ قرار گرفته، و مجاور يكديگر باشند چنان كه فرمايد: هُمْ وَ أَزْواجُهُمْ فِي ظِلالٍ عَلَي الْأَرائِكِ مُتَّكِؤُنَ.[101]

زمان، در آخرت توقف مي­كند

يكي از اختصاصات جهان آينده، اين است كه: ساعت، يعني جزء زمان، در آن، جريان نخواهد داشت؛ به خلاف جهان كنوني كه هر جزئي از زمان جريان دارد تا جزء بعدي فرا مي‌رسد؛ دليل ما فرمايش خداوند متعال است: يَسْئَلُونَكَ عَنِ السَّاعَةِ أَيَّانَ مُرْساها قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبِّي؛[102] چنان كه در مجمع البيان[103] هم فرموده: كاف در «يسئلونك» مفعول اول است، و «عن الساعة» در جاي مفعول دوم است، «ايّان مرسيها» متعلق به مدلول سؤال است. تقدير اين است «قائلين ايان مرسيها» و اِرساء به معني اثبات است و مُرسي[104] هم، چون اسم زمان است از اِرساء بقرينة «اَيّان» كه به معني سئوال از زمان است، پس به معني زمان ارساء و اثبات است پس خلاصه معني چنين مي‌شود: از زمان اثبات و نگه داشتن ساعت، از تو سؤال مي‌كنند؛ و از تتبع استعمالات مادة «رسو» در قرآن كريم، به دست مي‌آيد كه «راسي» چيزي است كه بعد از حركت، ثابت گردد، و ارساء هم، به معني اثبات و نگه داشتن بعد از اجراء است؛ پس با اين قرينه هم، مي‌فهميم كه مقصود پرسش كنندگان، اين بوده است كه: زمان، كه در اين زندگي، مانند جريان كشتي‌ها در اقيانوس‌ها پيوسته در حركت و شنا كردن است، كي، ثابت خواهد شد؟ و خداوند متعال، كه زمان را اكنون جاري گردانيده، كي آن را ثابت و متوقف خواهد كرد؟

كلمة ساعت،[105] به طوري كه از خود همين كريمه و امثال آن، از قرآن كريم استفاده مي‌شود، و همچنين از ساير اطلاقات و استعمالات آن، در زبان عرب اصيل، به دست مي‌آيد، به معني جزء وقت است؛ و با الف و لام عهد حضوري به معني اكنون مي‌آيد، و بعدها هم در آلتي كه با آن، حساب زمان را مي‌فهمند حقيقت يافته است؛ پس لفظ «الساعة» در اين كريمه ابتدائاً به معني قيامت است، منطبق با آن مي‌شود؛ با اين مقدمات، به طور واضح فهميده مي‌شود كه معني كريمه اين است: مي‌پرسند از تو زمان را كه كي نگه داشته خواهد شد و از جريان خواهد افتاد؟.

از لحن آيه پيداست كه سؤال كنندگان، پيش از اين سؤال، ياد گرفته بودند، و مي‌دانستند كه وقتي مي‌رسد كه ساعت يعني جزء زمان، از جريان افتاده و ثابت و متوقف مي‌ماند، ولي آن وقت را نمي‌دانستند كه كي و پس از چند مدت فرا مي‌رسد و براي تعيين آن به مقام پرسش آمده‌اند؛ و خداوند متعال هم در مقام پاسخ دادن، به اصل پرسش آنان متعرض نشده و نفرموده كه اين، چه سؤال است؟ و ساعت چگونه توقف مي‌كند؟ بلكه سؤال آنان را سؤال صحيحي و پرسش درستي تلقي فرموده و غلطي در آن نديده تا اصلاح فرمايد، جواب داده كه دانستن اين وقت كه شما خواهان دانستن آن هستيد، مخصوص ذات اقدس باري تعالي است، اين علم نزد خداست و بايد نزد خدا بماند.

از اينكه زمان، در اين جهان، در گردش است و در جهان آينده از گردش مي‌افتد فهميده مي‌شود كه: چون اين جهان، جهان جريان و تغيير است و هيچ چيز باقي و پايدار نيست، و ذوات و جواهر اشياء پيوسته در حركت و دائماً در انقلاب مي‌باشند، پس بالطبع ناظرين اين تغييرات، در ميان دو حال يك چيز، فاصله‌اي را تصور مي‌كنند، و نام اين فاصله را زمان مي‌گذارند؛ و منشأي براي انتزاع ذهني زمان، جز تفاوت يافتن موجودات، چيز ديگري نيست؛ براي اين كه: زمان، از امور تحقق‌دار نيست، و مانند وجود و ساير انتزاعيات است كه بدون انتزاع و تصور آنها، زندگي دنيوي انساني بدين طرز كه هست غير ميسور است؛ و آدمي تا در اين دنيا هست، آيينه ذهن خود را از تصور و انتزاع اينگونه معاني، نمي‌تواند فارغ بدارد؛ ولي جهان آينده، چون دار بقا و جاويدان است، و هر كس هر چه دارد دائماً داراي آن است و هر چيز پيوسته و الي الابد پايدار خواهد بود و اصلاً موت و فنا به معني عدم، در آن سراي، راه ندارد؛ و خلاصه: چون آن جهان از تبدل صور و تغييرات موجودات، يك سره پاك است فلذا تصور فاصله ميان تغييرات و حالات هم، به عنوان سالبه به انتفاي موضوع، به نظر نخواهد رسيد؛ پس در زندگي اخروي، زمان انتزاع نخواهد شد؛ براي اينكه منشأي براي انتزاع زمان در آنجا نخواهد بود.

به جز اينكه گفتيم با چه طريق ديگري معماي وقفه زمان را مي‌توانيم حل نماييم؟ و بنابر آن گفته مي‌شود كه بناچار هيچ كدام از اين اعمال كه در اين زندگي از افراد بشر سر مي‌زند، در آنجا از هيچ فرد انسان، صادر نخواهد شد براي اينكه اعمال كنوني عبارت اخراي تغيير دادن مي‌باشند؛ و معلوم است كه در هر جا تغييري رخ دهد، حتماً دو حال پيدا مي‌شود و دو حال، ميانه‌اي و فاصله‌اي بايد در ذهن داشته باشد، تا دو بودن آن دو حال، به تصور برسد؛ پس زمان، انتزاع خواهد شد، و اجزاي وقت و ساعت به گردش خواهند افتاد.

و از حضرت امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ كلام بسيار عميقي نقل شده كه در عين اينكه مختصر و كوتاه است، معنايي مفصل و شرحي مطول، در ضمن خود گرفته است؛ در نظر ما اين خبر شريف، با آيه مباركه فوق، نظير يكديگر بوده، و يك مدلول را تقريباً مي‌رسانند؛ فرموده: الدَّهرُ، مَا الّدهرُ؟ قائمٌ بِاعمالِكُم؛[106] يعني: موجودي در جهان بنام روزگار نيست و اين روزگار كه همه مردم، آن را تصور مي‌كنند، در خارج از ذهن تحققي و تذوتي ندارد، قوام حقيقت روزگار با اعمال خود شماهاست؛ تا هنگامي كه اين اعمال از شما صادر مي‌گردند، طبعاً و قهراً شما هم ذهن خود را از فهميدن معناي روزگار و دهر، خالي و فارغ نخواهيد يافت؛ براي اينكه دو عمل در ذهن انسان، فاصله‌اي از همديگر خواهند گرفت و نيز ذهن وي از هر عملي كه انجام مي‌يابد، تغييري و تبديلي خواهد فهميد، و دو تغيير هم، ميانه‌اي با يكديگر خواهند داشت، و همين ميانه و فاصله است، كه به نام روزگار و دهر و زمان و غير اينها خوانده مي‌شود؛ ولي هنگامي كه اجل و مدت معين شدة عمل، به سر رسيد، و آدمي از نفس كشيدن و نگاه كردن و سخن گفتن و فهميدن فروماند، آن وقت است كه ديگر براي روزگار در نظر وي، مفهومي باقي نخواهد ماند!.

بنابراين، اين خبر شريف مي‌فهماند كه: اعمال اين زندگي، در آخرت و در زندگي‌هاي پس از مرگ، وجود نخواهد داشت، يعني تغيير و تبديلي از بشر، صادر نخواهد شد؛ پس مفهومي هم، براي واژه روزگار و دهر، در نظر وي باقي نخواهد ماند؛ و معنايي براي وقفه زمان، جز اينكه مفهوم روزگار، از نظر وي گم شود و از تصور وي دور گردد، نيست.

ميرزا احمد نقيب الممالك سروده:[107]

داني آن خسرو خوبان چه زمانم بسر آيد                 آن زمانم بسر آيد كه زمانم بسر آيد

از دو كريمه سوره مباركه الرّحمن هم، مي‌توانيم مساله توقف زمان را بفهميم و يا لااقل، نسبت به آن نزديك‌تر شويم و انس بيشتري با آن بيابيم؛ مي‌فرمايد: كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ؛[108] و ايضاً: سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلانِ؛[109] ضمير هو به رب تبارك و تعالي بر مي‌گردد، و كل يوم ظرف است و به تقدير في مفعول فيه است، و تقدير كلام اين است: الرَّبُّ في كُلِّ يَومٍ في شَأنٍ؛ يعني پرودگار در هر روزي در كاري است، در هر روزي، كار ديگري دارد، كار امروزي او غير از كار ديروز و غير از كار فرداي اوست؛ يعني: آن ذات مقدس چون كه رب و پرورنده است، فلذا به طور دائم با كارهاي متغائر، به جهان و موجودات آن، تغيير داده و آن را مي‌پروراند، و از حالي به حال ديگر مي‌گرداند؛ و پس از آنكه خداوند متعال، اين كلام مبارك را مي‌فرمايد، باز مي‌فرمايد: روزي فقط براي شما، اي افراد انس و جن، مشغول خواهيم شد، يعني كار ديگري نخواهيم داشت، ما خواهيم بود و شما، ديگر هر روز در شأني و در كاري نخواهيم بود، از تغيير دادن به جهان فارغ خواهيم شد، زيرا كه امر تربيت و پروريدن به آخر مي‌رسد؛ بيشتر از يك كار نخواهيم داشت؛ ما خواهيم بود و شما.

معلوم است كه لازمه قضاياي ذكر شده اين است كه ديگر در آن روز براي تصور كردن زمان، منشأي نباشد، و زمان از عالم تصور هم، براي انتزاع و تصور زمان، همانا تغيّر جهان و موجودات آن در اثر تغيير دادن پروردگار متعال است؛ و در صورتي كه فرض شود كه حضرت پروردگاري، تمامي كارهاي امروزي دنيوي را كه غير از هم مي‌باشند، به آخر برساند، و بيشتر از يك شغل پيش نگيرد، چه تغييري در جهان پديد خواهد آمد، كه دو حال و فاصله ميان آن دو، كه زمان است به تصور برسد؟.

اگر وقفة زمان در عالم آخرت، به تمام معني كلمه، صحيح درآيد، بنابر آن بايستي گفت كه: عالم آخرت، ارتقاء و ارتفاع ندارد، بلكه جهان ثبوت و استقرار است، و قانون حركت جواهر، مانند جريان زمان، با وقوع قيامت انقراض خواهد يافت؛ و اين مساله، اگر چه با لايتناهي بودن نعمت‌هاي بهشتي، قابل جبران است، براي اينكه فرضي از ارتقاء و ارتفاع درجات، با غير متناهي بودن لذايذ هم حاصل است؛ ولي باز اين مساله، مشكلي است كه لازم است حل شود، و دشواري است كه بايستي بدان پرداخته شود.

جائي كه طلب هست و نياز نيست

زندگي دنيوي به طوري است كه تا آدمي به نعمتي نيازمند نگردد، از وصول به آن هم، لذتي نمي‌برد، و همچنين هر چيز كه مورد احتياج نشود، مطلوب هم واقع نمي‌گردد، پس كليت طلب هر چيز بر فقدان آن و نياز بر آن، دلالت مي‌كند؛ و جميع اعمال انسان در اين جهان، در مدار فقر مي‌چرخد؛ و محرك وي به كوشش، همانا رفع فقر و نياز است: تا آدمي گرسنه نشود، ميل خوردن در وي پديدار نمي‌گردد، و تا تشنه نشود، از آشاميدن، لذتي نمي‌برد؛ ولي در زندگي پيشين و همچنين در زندگي آينده و پسين، اين چنين نبوده و نخواهد بود، بلكه در آنجا جوع نبوده و اكل هم بوده است و تشنگي نبوده و نوشيدن هم بوده است، و عرياني وجود نداشته و لباس هم وجود داشته است؛ خداوند متعال خطاب به آدم كرده و فرمود: إِنَّ لَكَ أَلاَّ تَجُوعَ فِيها وَ لا تَعْري ـ وَ أَنَّكَ لا تَظْمَؤُا فِيها وَ لا تَضْحي؛[110] و ايضاً: يا آدَمُ اسْكُنْ أَنْتَ وَ زَوْجُكَ الْجَنَّةَ وَ كُلا مِنْها رَغَداً حَيْثُ شِئْتُما؛[111] و اما دربارة زندگي پسين، مساله واضح است و در بحث‌هاي سابق، اثبات كرديم كه در بهشت آينده نفاد و كاهش نيست و مي‌دانيم كه گرسنگي و تشنگي، نوعي از كاهش است و خداوند متعال دربارة بهشت آينده فرموده: لَهُمْ ما يَشاؤُنَ فِيها وَ لَدَيْنا مَزِيدٌ.[112]

اكنون مي‌گوييم به طور كلي، اعمال انسان در اين جهان، براي وصول به چيزي است كه او آن را فاقد و به آن نيازمند است؛ پس در صورتي كه در بهشت فقدان نيست و نياز وجود ندارد، چگونه مي‌توانيم براي وجود اعمال دنيوي در آنجا وجهي بيابيم و به جز اينكه گفته شود: بودن اعمال دنيوي در بهشت، دلالت بر وجود فقر در آنجا مي‌كند، چه مي‌توان گفت؟ و چه فايدة ديگري از وجود آنها در آنجا مي‌توان گرفت؟.

امتيازات ازواج بهشتي

شيخ ابوالفتوح رازي[113] رضوان الله تعالي عليه در تفسير كريمة لَهُمْ فِيها أَزْواجٌ مُطَهَّرَةٌ[114]، نوشته است: ايشان را جفتاني باشد پاكيزه، زوج، مرد و زن را گويند؛ مجمع البيان[115] و بيضاوي[116] نيز تصريح بر آن كرده‌اند.

بنابراين، هر چه كه در مرد و يا زن، در اين زندگي موجب استكراه و تنفر است و به ضد پاكي و پاكيزگي است از معايب خلقيه، مثلاً: بول، غايط، مني، حيض، نفاس، استحاضه، زاييدن، آب دهن، اخلاط سينه، آب بيني، چرك بدن، و يا خلقيه مانند: مكر، حيله، دروغ، فريب و جز اينها، چنان كه مفسرين از عامه و خاصه تصريح كرده‌اند، از ازواج بهشتي، به حكم خداوندي، مسلوب و مرتفع خواهد بود.

ازواج بهشتي نيرويي دارند كه پايان ندارد و تمام نمي‌شود؛ در خبر است كه رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرموده: مَن بَني مسجداً في الدنيا بَنَي اللهُ لَهُ بِكُلِّ شِبرٍ (اَو بِكلِّ ذِراعٍ) مَسيرَةَ اربعينَ الفَ عامٍ مدينةً مِن ذهبٍ و فضّةٍ و دُرٍّ وَ ياقوتٍ وَ زُمُرّدٍ و زبرجدٍ؛ في كلِّ مدينةٍ اربعونَ الفَ الفِ قَصرٍ، في كل قصرٍ اربعونَ الفَ الفِ دارٍ، في كلِّ سَريرٍ زوجةٌ من الحورِ العينِ، و لكلِّ زَوَجةٍ الفُ الفِ وصيفٍ و اَربعونَ الفَ الفِ وَصيفةٍ، في كلِّ بيتٍ اَلفُ الفِ لونٍ مِنَ الطعامِ، وَ يُعطِي اللهُ وَلِيَّهُ مِنَ القوّةِ ما يَأتي عَلي تِلكَ الازواجِ وَ عَلي ذلك الشرابِ في يومِ واحدٍ.[117]

ازواج بهشتي، هرگز از لذت بردن از يكديگر خسته و ملول نمي‌شوند، و بدن‌هاي لطيف‌شان از روي هفتاد پارچه لباس، پديدار است در ضمن حديث طويلي از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده: يَقولُ وَليُّ اللهِ اِئذنوا لَها فَتَنزِلُ فَيَبتدِرُ اِليها الفُ وَصيفٍ و الفُ وَصيفةٍ، يُبَشِّرونَها بِذلكَ فَتَنزِلُ اليه مِن خَيمتِها وَ عَلَيها سَبعونَ حُلّةً مَنسوجةً بالذَهَبِ و الفِضّةِ مُكللّةً بالدُّرِّ و الياقوتِ وَ الزّبرجَدِ، صِبغُهنَّ المِسكُ و العنبرُ بالوانٍ مختلفةٍ، يُري مُخُّ ساقِها مِن وراءِ سَبعينَ حُلّةً… فَاِذا دَنَت مِن وَلِيِّ اللهِ اَقبَلَ الخُدّامُ بِصِحافِهِ الذَّهَبَ و الفضّةِ، فيها الدُّرُ و الياقوتُ وَ الزَّبرجَدُ فَينَشِرونَها عليها ثُمَّ يعُانِقُها وَ تعانِقُهُ فَلا تَمِلُّ وَلا يَمِلُّ.[118]

ازواج بهشتي پيوسته باكره و الي الابد عذرا مي‌باشند؛ روايت شده: زنديقي به حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ گفت: كيفَ تكونُ الحوراءُ في كلِّ ما اَتاها زوجُها عذراءَ؟ قال: اِنَّها خُلِقَت مِن الطّيبِ، لاتَعتَريها عاهةٌ وَلا تُخالِطُ جِسمَها آفَةٌُ.[119]

ازواج بهشتي كه همان حوريان باشند، در كنار نهرهاي فردوسي از زمين بهشت مي‌رويند؛ در حديث وارد است كه:[120] حضرت صادق ـ عليه السّلام ـ فرمود: اِنَّ خيراً نهرٌ في الجنةِ، علي حافَتَي ذلكَ النّهرِ حوارٍ نابِتاتٌ، كُلَّما قُلِعَت واحدةٌ نبتَتَ اُخري! و با سند صحيح روايت شده كه: آن حضرت ـ عليه السّلام ـ فرمود: اِنَّ في الجنةِ نهراً حافَتاهُ حورٌ نابِتاتٌ، فاِذا مَرَّ المؤمنُ بِأِحديهُنَّ فَأَعجَبَتهُ اِقتَلَعَها فَأنبَتَ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ مكانَها!.[121]

و از حضرت رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: مَن قال لا الهَ الا اللهُ غُرِسَت لَهُ شجرةٌ في الجنةِ من ياقوتةٍ حمراءَ مَنبِتُها في مسكٍ ابيضَ احلي من العسلِ و اشدُّ بياضاً مِنَ الثَّلجِ و اطيَبُ ريحاً من المسكِ فيها امثالُ ثديِ الابكارِ تعلو عَن سبعينَ حُلَّةً؛[122] اين خبر شريف علاوه بر اين كه دلالت مي‌كند كه: درخت كاشته شده در بهشت، حوري مي‌گردد و مانند دختران باكره، پستان بار مي‌آورد، چنان پستاني كه برآمدگيش از زير هفتاد پيراهن هشتي كه در بر مي‌كند، نمايان مي‌شود؛ دلالت مي‌كند ايضاً بر اينكه: حوري بهشتي، شربتي بسيار گوارا هم هست، چنان شربتي كه نظيرش در دنيا نيست!.

بلي از برخي از اخبار و حتي از بعضي از آيات، محتملاً چنين بر مي‌آيد كه: ازواج بهشتي از ساير نعمت‌هاي بهشتي، جدايي ندارند و با آنها متحدند. موجود واحدي درعين اينكه درخت است حوري هم هست، مركب هم هست، رضوان خدا هم هست و غير اينها.

از حضرت رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: لَمّا اُدخِلتُ الجّنَةَ رأيتُ الشجرةَ تَحمِلُ الحُلِيَّ وَ الحُلَلَ، اسفَلُها خيلٌ بُلقٌ و اوسَطُها الحورُ العينُ و في اعلاها الرِضوانُ؛[123] الحديث؛ و در قرآن هست: أَصْحابُ الَْيمِينِ ما أَصْحابُ الَْيمِينِ ـ فِي سِدْرٍ مَخْضُودٍ ـ وَ طَلْحٍ مَنْضُودٍ ـ وَ ظِلٍّ مَمْدُودٍ ـ وَ ماءٍ مَسْكُوبٍ ـ وَ فاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ ـ لا مَقْطُوعَةٍ وَ لا مَمْنُوعَةٍ ـ وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ ـ إِنَّا أَنْشَأْناهُنَّ إِنْشاءً ـ فَجَعَلْناهُنَّ أَبْكاراً ـ عُرُباً أَتْراباً ـ لِأَصْحابِ الَْيمِينِ؛[124] بايد بدانيم كه: صفت جمع را اگر مؤنث سماعي و غير حقيقي باشد، به صيغة مفرد مؤنث مي‌آورند؛ مانند: آبار معطلة، به اعتبار اين كه: جمع مؤنث جماعت است؛ و اگر مؤنث حقيقي باشد صفت آن را با الف و تا جمع مي‌بندند؛ مانند: قاصرات الطرف و مقصورات في الخيام كه در توصيف حوريان بهشت گفته شده است.

و ايضاً: به جمع مؤنث سماعي و غير حقيقي، ضمير مفرد مؤنث «هِيَ» بر مي‌گردانند، و به جمع مؤنث حقيقي هم، ضمير جمع مؤنث «هُنَّ» بر مي‌گردانند؛ اينك در آيات مورد بحث، مي‌بينيم كه مرجعي براي ضمير «هن» جز فرش (و يا به اضافة فاكهة و ماء و ظل و طلح و سدر، به احتمال بسيار ضعيف) چيز ديگري نيست؛ پس فرش با دلالت هن، حوريان باكره و شوهر دوست مي‌باشد؛ و چون در توصيف آن، مرفوعه گفته شده، نه مرفوعات، پس معناي فرش، فرش‌هاست؛ نتيجه اين مي‌شود كه: در بهشت، فرش‌ها، حوري هم هستند؛ و به احتمال ضعيف ديگر، درختان و سايه‌ها و آب‌ها و ميوه‌هاي بهشت، همه حوري و پري هستند.

روايات ديگري هم در اتحاد نعمت‌هاي بهشت هست، از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده: اِنَّ في الجَنَّةِ شَجَرَةً تَخرُجُ مِن اعلاهاَ الحُلَلُ و مِن اسفَلِها خيلٌُ بُلقٌ مُسرَجَةٌ ذَواتُ اجنِحَةٍ لاَتروثُ وَلا تَبولُ؛[125] و از امامين همامين باقرين ـ عليهم السّلام ـ روايت شده: قالَ رسولُ الله ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ والّذي نفسُ محمدٍ بِيَدِهِ اِنَّ في الجَنّةِ لَشَجراً يَتَصَفَّقُ بالتسبيحِ بِصوتٍ لَم يَسمَع الاَوَّلونَ و الآخِرونَ بِمِثلِهِ يُثمِرُ ثَمَراً كَالرُمّانِ تُلقيِ الثَّمَرَةَ اِليَ الرجلِ فَيَشُقّهُا عَن سبعينَ حُلَّةً.[126]

براي اتحاد مذكور، در زندگي دنيوي هم مي‌توان نمونه پيدا كرد: شتر حيواني است زنده كه حركت مي‌كند، صدا مي‌زند، براي بچه‌اش مهربان است، صاحب خود را مي‌شناسد، شعور دارد، خوراك مي‌خورد، و در عين حال چشمه‌اي است كه از آن، شير، كره، ماست، پنير و دوغ بيرون مي‌آيد؛ و مخزن اقسام پوشاك و منبع انواع اغذيه هم هست، و ماية گرمي تنور و پخته شدن نان نيز مي‌شود؛ و با همة اين احوال، حمال خوبي است، باربر بردباري است و مركب بيابان نوردي است، و پس از اين همه صفات، براي زوج خويشتن، از حوري زيباتر و از پري محبوب‌تر است.

از اين امتيازات و غير اينها كه ازواج اخروي بر خلاف ازواج دنيوي دارا هستند، به طور واضح فهميده مي‌شود كه اصل نكاح هم، در دو نشأه تفاوت فاحش دارد، در نكاح اخروي در نيروي ناكح، كاهشي و نقصاني رخ نمي‌دهد؛ ولي ظاهراً صورت وقوع آن، وَ اللهُ العالِمُ، در هر دو نشأه به يك شكل است. چنان كه از خبر ذيل مستفاد مي‌شود. زنديقي به حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ گفت: كَيفَ تَكونُ الحوراءُ في كُلِّ ما اَتاها زَوجُها عذراءَ، قالَ: اِنَّها خُلِقَت مِنَ الطّيبِ لاتعتَريها عاهَةٌ ولا تُخالِطُ جسمها آفَةٌ ولا يجري في ثُقبِها شَيئٌ وَلا يُدَنِّسُها حيضٌ، فَالرَّحِمُ مُلتَزِقَةٌ، اِذ ليسَ فيهِ لِسِويَ الأِحليلِ مَجريً؛[127] و در تفسير ابوالفتوح رازي رحمه الله هست: و در آن كه در بهشت، تمتع وطي باشد خلاف نيست، در فرزند خلاف كردند، در خبر آوردند كه: في الجنة جماع ماشئت ولا ولد؛ گفت: در بهشت جماع باشد چندان كه خواهي و فرزند نباشد.[128]

بيضاوي گويد: مطاعم و مناكح و ساير احوال بهشت، با نظاير دنيوي خود، فقط در برخي از صفات و اعتبارات مشاركت دارند و با نام اينها به طريق عاريه و تمثيل ناميده شده‌اند، و در تمام حقيقت شركت ندارند تا همة لوازم اينها را مستلزم بوده و عين فائدة اينها را برسانند.[129]

مؤيد كلام بيضاوي، كلام ابن عباس است كه: لَيسَ فيِ الجَنَّةِ من اطعِمَةِ الدّنيا اِلاّ الاَسماءُ.[130]

مولانا امير المؤمنين عليه الصلوة و السلام فرموده: كُلُّ شيئٍ مِنَ الدّنيا، سِماعُهُ اعظَمُ مِن عَيانِهِ وَ كُلُّ شيئٍ مِن الآخِرَةِ عَيانُهُ اعظَمُ مِن سِماعِهِ.[131]

در آخرت، تعلم نخواهد بود

از آنچه که تاکنون بيان و تحقيق گرديده، فهميده مي­شود که: در آخرت، تعلم نخواهد بود؛ يعني: اين طرز تعلم که در دنيا براي افراد بشر ممکن است، در آخرت غير ممکن خواهد بود؛ براي اينکه: تحصيل علم در اين جهان، تنها به طريق مصرف کردن نيروي بدن ميسر مي شود؛ احساس و انديشه­اي که ما در اين زندگي داريم بدون خرج کردن قوايي از بدن، تحقق نمي­يابد، و بايستي که احساس کننده و انديشه کننده، موادي را از جهان اخذ کند و آنها را در بدن خويشتن هضم، و سپس آنها را به احساس و يا به انديشه تبديل نمايد و چون پس از مردن، ديگر اخذ ماده ممکن نخواهد بود، و روزي مقدر آدمي با وصول مرگ پايان مي­يابد و در خوردني­ها و نوشيدني­ها و پوشيدني­ها و هواها و نورهاي دنيا و غير اينها، براي او بهره­اي باقي نمي­ماند، فلذا احساس دنيوي و انديشه کنوني وي نيز اختتام مي­پذيرد و به يکبار تمام مي­شود؛ و بالنتيجه تحصيل علم و کسب دانش, برايش غير ممکن مي­گردد به جهت اينکه: راهي براي وصول به دانش، جز احساس و انديشه، نيست.

در جهان آينده، انسان خواهد بود و اعمال دنيوي او، و هيچ کس جز سعي و کوشش خود، چيز ديگري نخواهد داشت، و فقط آن را خواهد داشت که از دنيا با خود برده باشد؛ چنان که خداوند متعال مي­فرمايد: لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعي؛[132] و فقط کساني در زندگي آينده، داراي علم و صاحب دانش خواهند بود که در اينجا آن را تحصيل کرده باشند؛ علماي آنجا کساني هستند که علماي اينجا نيز مي­باشند؛ خلاصه: هر کسي در آينده، فقط داراي اندوخته گذشته خود خواهد بود، کم باشد يا زياد، کثير باشد يا قليل؛ و علوم خود را نيز در ضمن اندوخته­هاي خود، باز خواهد يافت، زيرا که علم هم از اعمال است، عمل قلب است؛ و هر کس که در اين جهان، علم به دست آورده و ايمان پيدا کرده است در آخرت هم با همين علم و ايمان، راه بهشت را پيدا مي­کند؛ خداوند متعال مي­فرمايد: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمانِهِمْ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ.[133]

ناگفته نماند که: با انقلابات زندگي­ها و تطوّر عوالم، علومي خود به خود براي انسان، حاصل مي­شود، که در حصول آنها کمترين نيازي به احساس دنيوي و انديشه کنوني نخواهد بود؛ چنان که در قرآن کريم فرموده: لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ؛[134] بديهي است که اين تيز بيني خود به خود، و بدون استنتاج از ترتيب معلومات و بدون خرج نيرو، و فقط با عوض شدن طرز نشأه و نحوه­ي زندگي، به وقوع خواهد پيوست.

دقت بيشتر، در عمل اخروي

مسلماً در جهان­هاي پس از مرگ، چيزي هست که بهترين نام براي آن در ميان الفاظ و اسامي دنيوي، همان کلمه­ي عمل است و آيات کريمه قرآن و احاديث مرويه از ائمه معصوم عليهم السلام، به طور غير قابل انکار به اين قضيه دلالت دارند که: در آخرت، و پس از مرگ، عمل هست؛ و همان آياتي که در بحث دوم اين فصل، نقل کرديم در عين دلالت به انقطاع عمل دنيوي در آخرت و خاتمه يافتن آن با وصول مرگ ايضاً دلالت دارند بر اينکه: انسان در آخرت سخن مي­گويد، خواهش و تمنا مي‌كند، آرزو دارد، با فرياد كشيدن رنج خود را آشكار مي‌كند.

از حضرت امام صادق عليه السلام روايت شده: عَلَيكُم بِتِلاوَةِ القرآنِ فَأِنَّ دَرَجاتِ الجِنانِ عَلي عَدَدِ آياتِ القرآنِ، فَاِذا كانَ يومُ القيمةِ يقالُ لِقارِءِ القرآنِ اِقرَء وَ ارقَ، فَكُلَّما قَرَءَ آيةً رَقي دَرَجَةً؛[135] چنين معلوم مي‌شود كه در آخرت، قرآن خواندن، ممكن خواهد بود.

آيات قرآن كريم، از ازدواج با حوري، و از اكل و شرب و غير اينها از اعمالي كه در بهشت و يا در دوزخ، وقوع خواهند يافت، خبر داده‌اند؛ و اين حقيقت بدون هيچ شك، به ثبوت رسيده كه: هر عملي كه موجب سرور است، در بهشت هست؛ و هر كاري كه سبب درد و رنج باشد، در دوزخ هست. پس بنابراين، چنان كه در اين زندگي عمل هست، در آن زندگي هم عمل هست، و هيچ كس فارغ از عمل نخواهد بود.

پاسخ اين است كه، بلي سخنان مذكور كليتاً درست است، ولي بايستي دقت كرد كه آيا آيات قرآن مجيد و احاديث شريفه، اين را هم مي‌رسانند كه عمل در جهان‌هاي آينده، از لحاظ ذات و حقيقت عمل مانند همين عمل است كه در اين جهان هست؟

پاسخ صحيح اين پرسش اين است كه: اگر چه در بدو نظر، آنچه از ظواهر قرآن و حديث، به دست مي‌آيد، همان است كه عامة مردم اعتقاد دارند، كه اعمال دنيوي و اخروي، يك نمونه از حقيقت هستند ولي پس از تتبع در آيات، و بررسي احاديث، و بعد از تدبري كه در اين فصل در آنها به عمل آورديم، خلاف اين نظر ابتدايي، واضح و آشكار مي‌شود؛ و به دست مي‌آيد كه: كار در اين جهان و كار در آن جهان، نوع واحدي نيستند و ذاتاً مختلف هستند. به طوري كه عمل اينجا در آنجا و عمل آنجا در اينجا، ميسور نيست و نخواهد بود.

مي‌دانيم كه: كارهاي دنيوي، كلفت و مشقتي، و همچين ميل و رغبتي لازم گرفته‌اند و كليتاً خسته كننده‌اند، بدن را به تحليل مي‌برند، با دلخواه و اختيار انجام مي‌يابند؛ به خلاف كارهاي اخروي انسان نيكوكار، كه هيچ گونه ناراحتي و رنج در آنها نيست، و خسته كننده نيستند، و بدن را هم هضم نمي‌كنند؛ و به خلاف كارهاي اخروي انسان بدكار، كه اصلاً طرف ميل و رغبت او قرار نمي‌گيرند، و كليتاً خسته كننده هم هستند، و هيچ گاه به دلخواه انجام نمي‌يابند، و بدن را هم از بين نمي‌برند؛ چنان كه خداوند متعال فرموده: لا يَمُوتُ فِيها وَ لا يَحْيي،[136] و ايضاً: لا يُقْضي عَلَيْهِمْ فَيَمُوتُوا.[137]

نتيجه اين است كه: انسان، هنگامي كه به جهان آخرت مي‌رود، زندگيش عوض مي‌شود و يكسره بر مي‌گردد، و به راستي از اين حيات مي‌ميرد و با حيات ديگري زنده مي‌شود و زندگي نويني را با اعمال دنيوي خود پيش مي‌گيرد؛ جناب ملا صدرا فرموده: انسان در بدو پيدايش نوعي، و پس از مرگ نوع ديگري است.[138]

چگونه مي‌توان با وحدت لفظي افعال منتسبه به انسان دنيوي و اخروي در قرآن كريم و احاديث شريفه، مثلاً لفظ «قالَ» كه نسبت آن به انسان كنوني و انسان آينده داده شده، استدلال به اتحاد نوعي و ذاتي فعل دنيوي و اخروي او نمود؟ با اينكه همين «قالَ» را، قرآن مجيد به يكسان به خداوند و انسان و فرشته و هدهد و مورچه و شيطان و جنّ، نسبت داده است، [139] و به طور يقين مي‌دانيم كه: قول و سخن گفتن نامبرده‌ها امكان ندارد كه حقيقت واحده بوده باشد.

در قرآن كريم، سجده را با لفظ واحد و صيغة واحده و حتي در اطلاق واحد، به انسان و خورشيد و ماه و ستاره و هر جنبنده، نسبت داده است، [140] با اينكه يقين داريم كه سجده‌هاي اين موجودات متنوعه و مختلف در ذات، امكان ندارد كه نوع واحد بوده، و صورت واحده داشته باشد و مسلماً سجده‌هاي آنها مانند خودشان متبائن الحقائق است.

و لازم است متوجه باشيم كه: اگر بخواهند از عالم ديگري با ما سخن بگويند و از زندگي غريب و عجيبي به ما خبر دهند، چاره‌اي جز اين نيست كه موجود آن‌جا را هر چه باشد، به يكي از موجودات عالم ما و زندگي كنوني، تنظير و تشبيه كرده و نام اين را به آن بگذارند، و بدين وسيله ما را تا اندازه‌اي نسبت به آن، آشنا سازند؛ شما اگر بخواهيد كسي را به آوردن كارخانة برق ترغيب نماييد، كه او اصلاً نه از برق اطلاعي دارد، و نه اسباب و آلاتي را كه با نيروي برق به كار مي‌افتد، ديده است؛ ‌و در عين حال آدمي لجوج هم مي‌باشد، و تا مانند استادان فن به جميع خصوصيات آن واقف نشود، نه سخن كسي را باور مي‌كند، و نه به نصيحتي عمل مي‌نمايد؛ شما با اينگونه انسان، چطور مكالمه مي‌كنيد؟ البته اين مثلي است كه در مقام تنظير آخرت نسبت به دنيا، خيلي كوچك و ناچيز و بسيار حقير است.

حقيقت عمل اخروي

چنان كه سابقاً گفته‌ايم، هنوز ما از معرفت حقيقت عمل دنيوي، و شناختن آن، بسيار دوريم، با اينكه در اين جهان مي‌باشيم، و اين اعمال هم كار خود ماهاست و ما مولد آنها هستيم و مادر آنها ابدان ما است، پس با اين حساب بايد خوب بدانيم كه ما از فهم حقيقت عمل اخروي، در چه مرحله و مرتبه‌اي قرار داريم.

عجالتاً آنچه كه دربارة عمل آن جهاني مي‌توان گفت اين است كه عمل در آخرت هر چه باشد لازم است كه تغيير دادن و تغيير يافتن و مصرف كردن نيرو و هضم كردن بدن و به تحليل بردن تن و امثال و ملازمات اينها نباشد؛ در خبري كه از حضرت امام صادق عليه السلام نقل شده، چنين هست: جَنّاتُ الفِردوسِ لاتَيبسُ ثِمارُها و لا تَتَغَيَّرُ عَن حالِها؛[141] و بايستي كه منشاء انتزاع زمان هم نگردد، و نيز نمي‌تواند كه براي رفع نياز و جبران فقر هم بوده باشد.

حقيقت اين است كه: انساني مي‌تواند عمل بكند كه از چيزي غير عمل، ساخته شده باشد، مانند انسان كنوني. و اما انساني كه سازمان وجودي و اصل زندگي او، چيزي جز عمل نيست، و قوام ذات وي با نيروي عمل تحقق مي‌پذيرد (به اين معني كه اگر از عمل موجود در وي، صرف نظر شود در واقع از خود وي صرف نظر شده است) هيچ معنايي ندارد كه دوباره عمل بكند؛ و با لحاظ ديگري چگونه مي‌توانيم ذات عمل را كه ساختمان انساني گرديده، از عمل فارغ بدانيم؟ در صورتي كه عمل خود به خود و بدون احتياج به چيز ديگري عمل است و كار است، براي اين كه عمل نيرو است، و نيرو آن است كه كار بكند و بيكار نماند.

اين است معناي اينكه انسان در آخرت نمي‌تواند فارغ از عمل باشد، و ذات انسان اخروي از تلاش و كوشش ساخته شده و با فعاليت و جنبش پرداخته گرديده است![142] تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل!؛ دو حديث شريف ذيل را، براي تأييد مطالب مذكوره، از ميان اخبار كثيره، انتخاب و نقل مي‌كنيم: اين دو حديث شريف دلالت مي‌كند كه اعمال اهل بهشت، انقطاع پذير نيست، و آغاز و انجام ندارد، و هر انسان واحد در هر حال در هر عملي و در هر لذتي است!.

از حضرت امام باقر عليه السلام روايت شده: اِنَّ اهلَ الجنةِ جُردٌ مُردٌ، مُكَحَّلينَ، مُكلَّلينَ، مُطَوَّقينَ، مُسَوَّرينَ، ناعِمينَ، مَحبورينَ، مُكرَمينَ؛ يُعطي احدُهم قوةَ مأةِ رجلٍ في الطعامِ و الشرابِ؛ و يَجِدُ لذةَ غَذائِهِ مِقدارَ أربَعينَ سَنَةً؛ قَدَ الَبَسَ اللهُ وُجُوهَهُم النورَ و اجسادَهُم الحريرَ، بيضُ الألوانِ، صُفرُ الحُلِّي، خُضرُ الثِيابِ.[143]

و ايضاً از آن حضرت عليه السلام[144]: اِنَّ اهلَ الجنةِ يحيونَ فلا يَموتونَ ابداً، و يستيقِظونَ فلا يَنامونَ ابداً، و يستغنونَ فلا يفتقِرونَ ابداً، و يفرَحونَ فلا يحزَنونَ ابداً؛ و يَضحَكونَ فلا يَبكونَ ابداً، و يُكرَمونَ فلا يُهانونَ ابداً، و يُفَكَّهونَ وَلا يَقطَبونَ ابداً، و يُحبَرونَ و يَسرُّونَ ابداً، و يأكلونَ فَلا يَجوعونَ ابداً، و يروونَ فلا يظمئونَ ابداً، و يُكسونَ فَلا يعرونَ ابداً و يَركَبونَ و يَتَزاوَرونَ ابداً، يُسَلِّمُ عَلَيهِم الوِلدانُ المُخلَّدَونَ ابداً، بِأَيديهم اَباريقُ الفِضَّةِ وَ آنيةُ الذَّهَبِ ابداً، مُتَّكِئينَ عَلي سُرُرٍ ابداً، عَلَي الأَرائِكِ يَنظُرونَ ابداً، تأتيهِمُ التَّحِيَّةُ و التسليمُ مِنَ اللهِ ابداً نسئَلُ اللهَ الجَنَةَ بِرَحمتِهِ اِنَّهُ عَلي كُلِّ شَيئٍ قَديرٌ.

 

3ـ اعمال نيك و اعمال بد هر دو، در جهان وقوع دارند

ايده‌آليسم و سفسطه

بسيار عجيب است اين كه: مردمي بوده و هستند كه پيرو مسلك ايده‌آليسم گرديده و توانسته‌اند حتي در اين هم شك كنند كه: آيا كاري مي‌كنند، يا نه؟! آيا سخن مي‌گويند؟ مي‌خورند؟ مي‌خوابند؟ يا نه؟! بعضي از آنان، از مرتبة شك هم پايين‌تر رفته، و يقين يا ادعاي يقين كرده‌اند كه عملي از آنان صادر نمي‌شود، و كاري از آنان در جهان وقوع نمي‌يابد؛ آنان اصلاً، جهاني را موجود نمي‌دانند! چه مي‌توان كرد و چه چاره‌اي مي‌توان يافت؟ هميشه در ميان جمعيت‌هاي انبوه شهرهاي بزرگ مردماني عجيب و غريب يافت مي‌شده و مي‌شود؟ مگر اينكه خورشيد پنهان دانش از مشرق غيب، سر به در آورد، و ظلمت‌هاي ناداني و سرگرداني را از صفحة گيتي، يكسره بزدايد.

شوپنهاور چه مي‌گويد؟

يكي از قهرمانان نامي مكتب ياد شده، يعني: يكي از سرگردانان شهير جهان، گفته است كه دنيا، آيينة ذهن من است و اين حقيقتي است كه مانند قضاياي اقليدس، هر كسي درست آن را درك كرد، در حق بودن آن نبايد شك كند، [145] و نيز گفته:[146] دو هزار سال تحقيقات فلسفي و تلاش فلاسفه، از طريق تجربه، بالاخره منجر بدان گرديد كه انسان، از ميان اين همه مسائل بغرنج و پيچيدة دنيا، اين حقيقت روشن را تشخيص دهد كه: هر قدر دنيا و سيع و معظم و محسوس باشد، با اين همه وجودش بسته به مويي است، و آن مو وجدان هر يك از افراد زندة دنياست. اين شرط كه با وجود تمام حقايق تجربي، وجود دنيا بدان بسته است، در اين حقيقت جاي هيچ گونه شك و ترديدي باقي نمي‌گذارد كه عالم محسوس مجاز است، يعني همان كيفيتي كه هنگام خواب، يك دنياي كاملاً محسوس و مشخص، در مقابل ديدگان ما مجسم مي‌كند، بدون شبهه در تجسم دنياي محسوس زمان بيداري هم تأثير دارد؛ و اگر هم دنياي خواب با دنياي بيداري فرق داشته باشد، با اين همه در اين نكته شك نيست كه در يك قالب ريخته شده‌اند، و اين قالب نيز همان ذهن آدمي است؛ اين است سخن شوپنهاور كه در شرق و غرب جهان مشهور است.

بديهي است كسي كه جهان را آيينة ذهن خود بداند، و كتاب خويش را با جملة: «جهان، تصور من است» آغاز نمايد،[147] بايد در مقام عمل و طرز زيست هم، مانند ديگران، كه جهان و موجودات آن را واقعيت‌دار مي‌دانند، نباشد؛ و لازم است كه محبوب او، آيينة ذهن او و مبغوض او هم، تصورات خود او باشد؛ و از هيچ چيز ديگري و از هيچ كسي، شكايت و گلايه‌اي نداشته باشد، ولي در ترجمة حال شوپنهاور نوشته‌اند كه:[148] خواست معلمي كند حوزة درسش رونقي نيافت و او آن را بر مخالفت باطني «هگل»[149] حمل كرد و در سي سالگي كتاب اصلي خود را منتشر نمود كه نامش اين است «جهان، نمايش و اراده است» اما كتاب هم طرف توجه واقع نگرديد و شوپنهاور از فضلاي معاصر خود، سخت رنجيد كه اقبال لازم نسبت به او نكردند، و ترويجي كه مي‌بايست بكنند به عمل نياوردند. طبيعتي بي‌آرام و متزلزل و پر سوء ظن داشت و عصباني بود و متأهل نشد و زندگاني را تنها به سر برد.

نگارنده گويد: زندگي خود شوپنهاور، و طرز زيست وي، دليل بسيار محكمي است (كه به توسط خود او آزمايش عملي يافته است) بر اين كه او پندارهاي سست بنياد خود را، كه به هيچ يك از آنها در مقام عمل نمي‌توانست پايبند شود، دانسته و يا ندانسته با يقينيات خلط كرده است و همة كساني كه در مقام كسب دانش، به انكار بديهيات پرداخته‌اند به همين درد گرفتار شده‌اند، و عملاً خود و علم خود را تكذيب كرده‌اند.

پاسخ اين پرسش كه: آيا در جهان عملي وقوع مي‌يابد؟ در نزد همة افراد انسان كه تاكنون ديده و يا شنيده‌ايم، چه دانايان و چه نادانان، از بديهيات اوليه است كه اثبات شده است؛ و اگر در كتاب‌ها متواتراً مذهب نامبرده را نقل نمي‌كردند، امكان نداشت كه كسي به وجود چنين مكتبي باور نمايد، زيرا كه در نزد عموم مردم از بديهيات است كه: از هر زنده‌اي اعمال خير و يا شر، صادر شده و وقوع يافته است؛ و پس از اين هم تا انقراض جهان، قضيه به همين منوال خواهد بود.

آقاي طباطبايي، دربارة سوفسطائيان مي‌گويد:[150] اگر بشنويم كه در جهان مردماني هستند كه واقعيت جهان هستي خارج از ما را، يا اصل واقعيت را باور ندارند، براي اولين بار دچار شگفتي خواهيم شد؛ خاصه آن كه اگر به ما بگويند كه اينان مردماني دانشمند و كنجكاو بوده و روزگاري از زندگي خود را در راه گره‌گشايي از رازهاي هستي گذرانيده‌اند، و امثال «بركلاي» و «شوپنهاور» در ميان آنان ديده مي‌شود، و نيز مي‌گويد:[151] ايده‌آليسم و سفسطه را پذيرفته و مي‌گويند واقعيتي نيست؛ و برخي از آنان چون مي‌بينند كه در همين يك جمله، واقعيت‌هاي بسياري را تصديق نموده‌اند، شكل جمله را تغيير داده و مي‌گويند: علم به واقعيت نداريم. و برخي از آنان بيشتر دقيق شده و مي‌بينند باز در همين سخن، خودشان و علم خودشان «فكر» را تصديق نموده‌اند، لذا مي‌گويند: واقعيتي، خارج از خودمان و فكر خودمان نداريم؛ و جمعي گام فراتر نهاده و به جز خود و فكر خود، همه چيز را منكر شده‌اند: جز من و فكر من چيزي نمي‌دانم؛ البته خطرناك‌تر از همة اينها كساني هستند كه مطلق واقعيت، حتي واقعيت خود را منكر بوده و به جز شك و ترديد چيزي اظهار نمي‌دارند.

نيمه سفسطه يا انكار سيّئه!

در ميان دانشمندان عهد اسلامي تا آنجا كه ما اطلاع داريم براي مكتب ايده‌آليسم، مريد حقيقي و پيرو قطعي نيافته‌ايم؛ ولي متأسفانه نيمه سفسطه در ميان آنان ناياب نيست، و آن اين است كه: كار بدي در اين جهان نيست، و هيچ كسي هيچ كار بدي نكرده و نمي‌كند و نخواهد كرد، و اعمال صادر شده از بشر، كليتاً نيك و خيرند؛ مي‌گويند: نه فقط اعمال انسان، بد ندارد و همه نيك است، بلكه در سراسر جهان وجود حتي به عنوان نمونه، يك موجود بد هم نمي‌توان يافت؛ و دليل آنان بر اين ادعا اين است كه: وجود، خير محض است!! و آنچه بد و شرّ است همانا عدم است.

اينان كه بر خلاف بداهت رفته و بر خلاف همة افراد عادي انسان، چنين مي‌پندارند كه در ميان جهاني از خيرات غوطه‌ورند و هيچگونه بدي و شر در دنياي آنان وجود ندارد و وقوع هم نخواهد يافت، بايستي كه پيوسته خندان بوده و گريه نداشته باشند، و دائماً خشنود بوده و شكوه نداشته باشند، بايستي به هر كسي نزديك شوند و از هيچ موجودي نپرهيزند، زيرا كه گرگ و ميش بايستي در نزد آنان برابر باشند، و هر دو نيكوكار و خيّر به حساب آيند؛ اكنون بيائيد شكايت نامه‌اي را مطالعه بفرماييد كه از بزرگترين فيلسوف عهد اسلامي در قرون اخير به يادگار مانده است:

وي شكايت‌نامه‌اي نسبتاً طولاني، از روزگار و از مردم روزگار در مقدمة اسفار درج كرده و در ضمن آن علناً گفته است: معادات دوران و معاندت ابناي زمان، ناچارم كرد كه از مردم كناره كشيدم، و در گوشه‌اي از ديار تنها زيستم. با اين كه ايشان با صراحت كامل وجود هر گونه شر را از جهان محذوف دانسته‌اند آيا واقعاً ممكن است كه شرّي در جهان نبوده باشد و باز آدمي از ابناي زمان آزار ببيند و رنج بكشد؟! مسلماً اين طرز تصور فقط تا موقعي پا بر جا مي‌ماند و دوام پيدا مي‌كند كه مرد دانشمند در ميدان مباحث فلسفي مشغول زد و بند باشد، و پاي در راه‌هاي پر پيچ و خم زندگي عمومي نگذاشته باشد؛ چطور ممكن است كه آدمي قدم به دائرة معاشرت همگاني بگذارد و از مردمان شرور و بدكار و از ستمگران جبّار، اثري در جهان نبيند؟! آيا در مقابل اين بداهت، چه ارزشي دارد كه گفته شود: عدم، ذاتي ندارد. و ماهيّت اصالت ندارد. پس خيري كه مطلوب همگان است وجود است و شرّ چيزي جز عدم نيست؛[152] چرا نمي‌توان در پاسخ گفت: همان طور كه خير مطلوب همه است، شرّ هم مورد نفرت هر كس است و چنان كه طلب عدم محال است. نفرت كردن از عدم هم محال است؛ پس به ناچار بايستي هم خير و هم شرّ موجود باشند؛ و آنچه كه مقبول مردم است همين است، و حق هم اين است.

نظري به فسلفه

فلسفه در ميان مسلمين چنان چه شايد و بايد پرورش نيافته و تقريباً در همان وضع پيشين و باستاني خود باقي مانده است. مثلاً در همين مساله شرّ، كاملاً هويدا است كه هر كدام از اشارات و شرح آن[153] و قبسات و اسفار و شرح منظومة سبزواري و كتب فلسفي عصر حاضر، عين سخنان زمان سابق را تكرار كرده‌اند، و الحق چيزي بر آن داستان باستاني نيفزوده‌اند.

از اين كه مي‌گويند: مسالة خير بودن وجود، در نزد همة حكما بديهي بوده است، [154] چنين به دست مي‌آيد كه: فلاسفة يونان در عهد باستان جز سخناني كه از متأخرين مي‌شنويم، مطلب ديگري نداشته‌اند؛ و بنابراين، حتماً شيخ رئيس، ابن سينا هم در اين باره از پيشينيان اخذ و استفاده كرده و از خود چيزي نداشته است. نتيجه اين است كه: از روزگار فلاسفة يونان تا اين زمان، در مساله وجود شرّ هيچ پيشرفتي نشده، و در حقيقت، تقليد در شكل تحقيق، نشان داده شده است.

گويا جهت اين كه فلاسفه، با اصرار هر چه تمام‌تر، وجود شرور را از جهان وجود، محذوف مي‌دارند، ملاحظة اين معني است كه مشكل صدور شرّ از خير مطلق، لاينحلّ نماند؛[155] ولي آيا از حكمت است كه وجود شرّ را (كه مانند وجود خير، كاملاً بديهي است) فقط براي حلّ خيالي (نه واقعي) مشكل نامبرده، انكار نمود؟! و آيا اين گونه حلّ را هم، در حقيقت مي‌توان حلّ واقعي دانست؟!.

اين مشكل، كه مصدر شروري كه در جهان وجود پيدا مي‌كنند چيست؟ و كيست؟ دير وقتي است كه ذهن بشر را به خود مشغول داشته است، و حتي زرتشتيان[156] را هم، همين مشكل وادار كرده كه براي جهان، دو آفريدگار و دو پروردگار قائل شوند: يزدان و اهريمن و برخي از بي‌خبران مستشرقين هم، چنين خيال كرده‌اند[157] كه دين مبين اسلام هم براي رهايي از مشكل ياد شده، در عوض يزدان و اهرمن، خدا و شيطان را، العياذ بالله، دو مبدء براي موجودات گرفته است. ما در فصل آينده انشاء الله تعالي، اثبات خواهيم كرد كه شيطان بدون اذن خداوند متعال ناتوان محض و عاجز حقيقي است و واقع اين است كه: لا حول ولا قوة الا بالله العلي العظيم.

بدين ترتيب ديده مي‌شود كه چگونه يك مشكل توانسته است كه فكر بشر را از راه روشن حقيقت بيرون برد، و در دو راه كه يكي از ديگري تاريك‌تر و ظلماني‌تر است گرفتار كرده و سرگردان سازد. آري چنان كه قول به ثنويّت مبدء جهان، راه‌حل صحيحي براي مساله شرّ نيست، همچنين انكار وجود شرّ هم نمي‌تواند نفعي به آن برساند. زيرا به طوري كه چاره‌اي جز اين نيست كه مبدء آفرينش مسلماً واحد است، ايضاً بديهي محض است كه شرّ هم در جهان موجود است؛ بلي بايستي كوشيد و راه‌حل درستي پيدا كرد، وگرنه با انكار وحدانيت مبدء تعالي و تقدّس، چنان كه به زرتشتيان منسوب است، و يا با انكار وجود شرّ، به طوري كه فلاسفه پسنديده‌اند مشكل مذكور، حلّ نشده و حلّ هم نخواهد شد.

نمونه‌اي از قبسات

فلاسفه در تصوير عدمي بودن شرور زحمت‌ها كشيده و رنج‌ها ديده‌اند، ولي هيچ كاري از پيش نبرده‌اند و الحق براي حلّ اين مشكل كوچك‌ترين قدمي هم برنداشته‌اند. براي اين كه طرز تفكّر آنان در اين مساله به خوبي روشن گردد به عنوان نمونه عباراتي را از قبسات،[158] كه مقتبس از پيشينيان و مورد اخذ و استفادة آيندگان از فلاسفه مي‌باشد، ترجمه مي‌نماييم:

«دردها، نه از اين جهت كه ادراك اموري هستند شر مي‌باشند، و نه از جهت وجود خود اين امور، و نه از جهت صدور آنها از علل خود بلكه همانا شر بودن آنها بالعرض به حسب حال صاحب درد است كه اتصال عضوي را كه شأنش اتصال است، فاقد گرديده؛ پس ماهيت شر، عدم وجودي، يا عدم كمالي براي موجودي است از اين حيث كه اين عدم در واقع لايق به شأن آن نيست و يا در نزد آن بي‌اثر است.»

ايشان به همين طرز بيان هر شري را كه به نظر مباركش رسيده به عدم برگردانيده است، و يكي از محققين عصر حاضر هم چنين فرموده: نكاح، براي اين خير است كه واجد موافقت امر مولي است، وسيئه بودن زنا عبارت است از فقدان اين موافقت، پس سيئه، عدمي است براي اين كه فقدان عدمي است.

نگارنده گويد: پيداست كه مساله شر، مردان روزگار را خيلي ناراحت كرده و آنان را سخت به تكاپو انداخته است؛ كار به جايي كشيده و راستي كارد به استخوان رسيده كه مرد فيلسوف، مانند يك اديب، متوسل به طرز جمله‌بندي شده و مي‌خواهد كه با عوض كردن طرز بيان و نحوة گفتار، حقيقت را مطابق دلخواه خود اثبات، و آن را بدين وسيله مبرهن نمايد!!.

آيا لجوجي نمي‌تواند در پاسخ بگويد كه: سلامت، خير است. و چون عبارت است از عدم مرض، پس عدمي است. و نكاح، چون فاقد مخالفت مولي است حسنه است. پس حسنه عدمي است. واقع اين است كه: بحث لفظي را بايستي كنار گذاشت و در فكر خودِ حقيقت بود؛ مثلاً مي‌توان گفت ظلمت، عدم نور است و مي‌توان گفت ظلمت وجودي ضد نور است، ولي هيچ كدام از اين دو طرز بيان، برهان نفس الامر محسوب نمي‌شود، و براي يافتن واقع، بايستي از اين قيل و قال فارغ گرديد و در حاقّ حقيقت، دقت و تأمل به عمل آورد.

نظري به قرآن كريم

قرآن كريم، آيات بسياري دارد كه به صراحت به وجود و وقوع شرّ و سوء و سيئه دلالت مي‌كند. مثلاً مي‌فرمايد: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ ـ مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ؛[159] و ايضاً: وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ؛[160] و ايضاً: زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمالِهِمْ؛[161] و ايضاً: وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا؛[162] آيا اين آيات به عدمي بودن شر و سوء و سيئه دلالت دارند؟! و آيا مي‌توان گفت كه به وجودي بودن آنها دلالتي ندارند؟! اگر بنا باشد كه شر، وجودي باشد و ما بخواهيم كه مضمون اين آيه‌ها را با بيان خودمان بيان نماييم، آيا واقعاً عبارت ديگري بهتر و واضح‌تر از عبارت اين آيه‌ها مي‌توانيم پيدا كنيم؟ آيا روا و سزاست كه اين آيات و امثال آنها را طوري تأويل نماييم كه به قول به عدمي بودن شرور، سازگار آيند؟! واضح است كه كسي از عدمي نمي‌ترسد و عدم را نمي‌شود به جا آورد، و نمي‌شود عدم را ديد، و عدمي مزين نمي‌شود و هويدا هم نمي‌گردد؛ البته اين مطلب، ناگفته پيدا و روشن مي‌باشد.

يكي از بزرگان فلسفه تصريح كرده كه: سيئه، عدمي است! و سيئات اعمال به طور كلي ذاتاً حسنات هستند! و از قرآن كريم به گفتة خود دليل آورده: اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ‌ءٍ[163]، و فعل هم با وجود و ثبوت خود شيئ است و فرموده: الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْ‌ءٍ خَلَقَهُ؛[164] ايشان از اين استدلال، چنين نتيجه گرفته‌اند كه اعمال بشر، كليتاً زيبا و حسن الذات هستند.

معلوم است كه صحت اين نتيجه موقوف است به اين كه اعمال بشر، مخلوق خدا باشند، به جهت اين كه اگر مخلوق خدا نباشند و از مضمون آية نخست، خارج باشند، قهراً مضمون آية دوم هم بر آنها صدق نخواهد كرد. و براي همين است كه ايشان فعل را هم شيئ گرفته‌اند تا آية نخست بر اعمال بشر صادق آيد. ما انشاء الله تعالي در آينده اثبات خواهيم كرد كه اعمال بشر مخلوق خود بشر است و خداوند متعال بشر را طوري آفريده است كه بايستي خود وي خالق اعمال خود باشد.

و ايضاً احسن و زيبا بودن موجودي، نسبت به موجودي با شر بودن آن نسبت به موجود ديگر، نه فقط عقلاً منافاتي ندارد، بلكه كمال سازش را هم دارد؛ قرآن كريم همين طور است براي مؤمنين شفا و رحمت و براي ستمگران زيان افزاست.[165] پس احسن بودن و خير بودن متلازم نيستند. و مخلوقات خداوند متعال اگر چه كلاً زيبا باشند باز ممكن است نسبت به چيزي شر باشند و زيان برسانند. نتيجه اين است كه: خيريت و شرّيت، داخل در ذوات اشياء نيستند و دو امر نسبي مي‌باشند. بنابراين اگر فرض شود كه اعمال بشر هم مانند ساير اشياء مخلوق خداوند متعال است، باز نمي‌توان گفت كه همة آنها براي انسان نافع و سود رسان است، بلكه ممكن است كه شر بوده و زيان‌آور باشند.

مصدر شرور در نظر قرآن

جاي شك نيست كه دنيا، دنياي خير و شر است ولي پاسخ اين پرسش كه مصدر شرور چيست؟ و كيست؟ براي بشر از وقتي كه داراي قوة معرفت شده، مشكل بسيار دشواري گرديده است. دانشمندان ملل و فلاسفة قرون، هزاران سال است كه در اين باره مي‌انديشند و دقت و تأمل مي‌نمايند، ولي هنوز هم به راه‌حل روشني نرسيده‌اند. بلي هر فرقه‌اي براي خود راهي انتخاب كرده و در اعتقاد بر طبق آن، مشي نموده است. و غالباً يكي از دو جانب افراط و تفريط را پيموده و يكي از دو پرتگاه، مورد رضايت انديشه‌هاي نارساي بشري گرديده است. و چنان كه ياد شد عده‌اي بسيار زياد در طي قرون متمادي، مصدري خصوصي براي شرور تعيين كرده و براي جهان دو مبدأ: يزدان و اهرمن گرفته‌اند. و ديگران هم وجود شر را از جهان به يكبار محذوف دانسته‌اند؛ و الحق چنان كه راه اول مبني بر جهل است، راه دوم هم مبتني بر انكار بداهت است.

اينك ببينيم كه قرآن كريم پس از آن كه وحدانيت مبدأ را ركن ركين خود شناسانيده، و وجود شرور را هم در جهان اعلان فرموده، دربارة مبدأ شر، چه رأي مي‌دهد و مسالة مصدر شر را چگونه حل و تصوير مي‌فرمايد؟ اگر فرض كنيم همان طور كه خيرات از جانب خداوند جهان آفرين است، شرور نيز از آن حضرت بوده باشد چه مانعي پيش خواهد آمد؟

در قرآن كريم چنين مي‌يابيم كه خداوند متعال عز شأنه و جل جلاله، خودش را عزيز كننده، ذليل گرداننده، دهندة ملك و گيرندة آن، شناسانيده است؛[166] و عذاب دهنده،[167] نعمت دهنده،[168] گمراه كننده و نشان دهنده راه خوانده است.[169] و با صراحت فرموده: نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً؛[170] و با كمال وضوح، عمل واحدي را هم به خودش نسبت داده و هم به شيطان. چنان كه فرموده: زَيَّنَّا لَهُمْ أَعْمالَهُمْ،[171] و فرموده: زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطانُ أَعْمالَهُمْ؛[172] و بدون پرده پوشي فرموده: وَ بَلَوْناهُمْ بِالْحَسَناتِ وَ السَّيِّئاتِ[173] و در دعا وارد است: ايقَنتُ اَنَّكَ اَرحَمُ الرّاحِمينَ في موضِعِ العفوِ و الرحمةِ، و اشدُّ المُعاقِبينَ في موضعِ الّنَكالِ و النَّقِمَةِ؛[174] و ايضاً: لا الهَ اِلاّ انتَ خالقُ الخيرِ و الشرِّ؛[175] آيا اين آيات و اين دعاها، صريح در اين نيستند كه: خير و شر، هر دو در جهان هستند، و هر دو از جانب پروردگار متعال مي‌باشد؟

حقيقت خير و شر

آيا مي‌شود كه موجود واحدي را تنها ملاحظه كرد و آن را خير و يا شر ناميد؟ پاسخ اين پرسش اين است كه: مسلماً تصور خير و يا شر بودن يك موجود، بدون تصور موجود ديگري كه نسبت به آن، خير و نافع و يا شر و زيان‌آور باشد، امكان ندارد؛ و به عبارت ديگر: آيا مي‌توانيم ذوات اشياء جهان را به دو قسمت تقسيم نماييم و بگوييم كه بعضي از موجودات ذاتاً خير هستند و بعضي ديگر هم ذاتاً شرند؟ چنان كه مثلاً مي‌توانيم بگوييم ذوات اشياء بر دو قسم است يا شجر است يا غير آن؟ بدون شك پاسخ اين پرسش منفي است و تقسيم ياد شده نادرست است؛ براي اين كه: هر چيزي، نسبت به چيزي در زماني سود رسان، و نسبت به چيز ديگر و يا به همان چيز در زمان ديگر، زيان آور است.

و به تعبير ثالث: آيا مي‌توانيم موجوداتي بيابيم كه هيچ شري هيچ گاه از آنها صادر نشود؟ و موجوداتي را هم پيدا كنيم كه هيچ خيري هيچ وقت از آنها صدور نيابد؟ نمي‌توانيم خداوند متعال و كتب آسماني و سلسلة جليلة انبياء و اوصياء ـ عليهم السّلام ـ را، از قسم نخست بشماريم، چون كه آنان براي كافران و بدكاران هم در دنيا و هم در آخرت، زيبان‌رسان هستند؛ و شيطان و تابعين او را هم نمي‌توانيم از قسم دوم بدانيم براي اين كه آنان مي‌توانند عبادت و اطاعت كنند، و بدين طريق به خود، خير برسانند. چنان كه شيطان مدتي عبادت مي‌كرد و به خير مي‌رسيد براي اين كه در درگاه ربوبيت تقرب مي‌يافت و بالا مي‌رفت.

حقيقت اين است كه:

1ـ خير و شر، در عالم خارج از ذهن، ذاتي و جوهري ندارد، و در ذهن انسان هم با ذوات اشياء قائم مي‌گردند براي اين كه نه تمام ذات چيزي هستند و نه جزء ذات چيزي.

2ـ تصور هر كدام از خير و شر، موقوف به تصور آن ديگري است براي اين كه اگر كسي معناي خير را فرضاً نداند، ممكن نيست معناي شر را بداند و بر عكس.

3ـ هيچ كدام از خير و شر، در چيزي ثبوت و دوام ندارد؛ براي اين كه ممكن است كه مثلاً خوراكي كه به شما نافع بود و خير داشت، مضر شود و شر گردد و بر عكس.

4ـ ممكن است يك چيزي نسبت به چيزي خير باشد، و نسبت به چيز ديگر، فقط شر رساند؛ مثلاً: مار نسبت به بچة خود خير است ولي نسبت به شما شر.

5ـ ممكن است چيزي نسبت به چيزي با ملاحظه‌اي خير باشد و با ملاحظة ديگري شر. مثلاً باربري نسبت به يك نفر انسان با اين ملاحظه كه از گدايي بهتر است خير است و با اين ملاحظه كه از تجارت سخت‌تر است شر است.

6ـ ممكن است چيزي نسبت به چيزي در نظر كسي خير باشد و در نظر كسي ديگر شر. مانند دوايي نسبت به بيماري در نظر دو نفر طبيب مختلف الرأي.

از مجموع آنچه ذكر شد، چنين به دست مي‌آيد كه: با قطع نظر از تصور انسان، جهان و موجودات آن نه خير هستند نه شر، و تأثيرات آنها در يكديگر همان است كه هست، نه خير است نه شر و هيچ چيزي جز خودش چيز ديگري نيست نه خير است نه شر و متن واقع همان است كه در نفس الامر هست، نه خيري در آنجا هست نه شر و اين ذهن انسان است كه هرچه را كه براي خودش و يا براي كمالي كه براي اشياء در انديشة خود درست كرده مي‌پسندد خير مي‌داند و نافع مي‌فهمد و هر چه را كه براي خودش، و يا براي كمال تصور شدة موجودات نمي‌پسندد، شر مي‌دانند و ضارّ تشخيص مي‌دهد و اين هم ناشي از اين است كه انسان طوري آفريده شده است كه لذت و شكنجه را مي‌فهمد و گزند صدمه را درك مي‌كند. به اين معني كه اگر انسان مانند سنگي كه نه لذت مي‌فهمد و نه درك شكنجه مي‌كند آفريده مي‌شد و از درد و رنج و لذت و سرور عاري و فارغ مي‌بود، مسلماً از دو واژة خير و شر و مرادفات آنها در ساير زبان‌ها در قاموس‌هاي جهان و لغت نامه‌هاي انسان، خبري و اثري پيدا نمي‌شد.

بنابراين، خير و شري در جهان تحقق ندارد تا ما در پي مصدر آنها بگرديم و جميع آن چه كه در ذهن ما به شر با خير و شر اتصاف مي‌يابد، در واقع و در عالم حقيقت از آن دو صفت عاري و فارغ مي‌باشند و خير و شر دو وصف ذهني هستند، كه در ظرف تصور، به موجودات حمل و بر آنها اثبات مي‌شوند ولي در جهان خارج هر كدام از موجودات راه خود را گرفته و مي‌رود و در تأثير و تأثر هميشگي دائمي روزگار مي‌گذراند و از خير و شري كه بشر در مخيلة خود مي‌پروراند و از براي هر كدام از موجودات بهره‌اي از آن دو تعيين مي‌نمايد، در عالم حقيقت هيچ خبري نيست.

تا هنگامي كه آدمي از موجودات پيرامون خود، در لذت بردن و شكنجه كشيدن است محال است كه بتواند خود را از ادراك و تصور خير و شر، فارغ بدارد، و خواهي نخواهي آن چه را كه از آن سرور مي‌يابد خير و آن چه را كه از آن در رنج است شر خواهد دانست. بنابراين در جهان واقع و عالم حقيقت، هيچ خبري از خير و شر به غير از تأثير و تأثر عمومي نيست.

ولي لازم است كه به انسان حق داده شود كه درباره لذت و شكنجة خويشتن خاصه دربارة حيات آينده خوب بيانديشد و منبع و مصدر هر دو را بيابد، تا خير خود را افزون‌تر نموده و بر لذت خود در هر دو جهان بيفزايد، و شكنجه و شر خود را هم اگر بخواهد يك سره از ميان بردارد. خداوند متعال، مصدر شروري را كه انسان را آزار مي‌دهد، به طور واضح، بيان فرموده است:

از آيات قرآن كريم چنين استفاده مي‌شود كه هر چيز از جانب خداوند است هر چه را كه به شما لذت مي‌دهد و آن را خير مي‌دانيد و هر چه را كه به شما آزار مي‌رساند و آن را شر مي‌دانيد جميع آنها را خداوند متعال آفريده و هر چيز از جانب او است؛ وَلا حَولَ ولا قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ العَلِيِّ العَظيم. و اما جهت اين كه به برخي از مردم شر مي‌رسد و آزار نصيبش مي‌گردد همانا خود وي سبب مي‌شود و اعمال ناپسند و كردار زشت خود او باعث مي‌شود وگرنه خداوند مهربان آزار كسي را نمي‌خواهد و كسي را به عسر و كفر نمي‌اندازد: يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ، [176] وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ، [177] خداوند متعال همه را سبك بار مي‌خواهد: يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُخَفِّفَ عَنْكُمْ.[178]

اين حقيقت، اگر چه از آيات بسياري فهميده مي‌شود ولي ظاهراً واضح‌تر از همة آنها، اين دو آيه است: إِنْ تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَ إِنْ تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُوا هذِهِ مِنْ عِنْدِكَ قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً ـ ما أَصابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَكَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِكَ؛[179] در آية نخست در هر سه مورد، كلمة «عند» را مكرر فرموده، و در آية دوم، در «من الله» و نيز در «من نفسك»، «عند» را نفرموده تا سياق كلام تغيير يابد و معني عوض شود. اول، بحث در اين است كه موجد بليه و شرّ كيست؟ و بعد، بحث در اين باشد كه: باعث رسيدن بليه به مردم كيست؟ و چيست؟

از آية پيش فهميده مي‌شود كه مي‌گفتند نعمتي را كه به آنان مي‌رسد خداوند متعال مي‌آفريند و اما بليّه و شرّي كه به آنان مي‌رسد خدا آن را نمي‌آفريند بلكه در نزد پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ موجود بوده و او آن را به وجود مي‌آورد خداوند متعال در پاسخ آنان مي‌فرمايد: چرا اينان سخن نمي‌فهمند، هر چيز را خدا ايجاد مي‌كند و مي‌آفريند و خالق هر چيز هر نعمت و خير و هر بليه و شر همانا خود خداوند است و جز او كسي ديگر نيست و اوست كه به هر كس و به هر قوم بخواهد نعمت مي‌دهد و اگر بخواهد بليه مي‌فرستد.

پس از آن كه اين مطلب، با آية پيش روشن گرديد، از آية دوم هم چنين فهميده مي‌شود كه: بياييد در اين قسمت هم بيانديشيد كه چه چيزي و چه كسي باعث مي‌شود كه خدا بر شما نعمت و خير و يا بليّه و شرّ بدهد؟ در بيان اين مطلب هم خداوند متعال چنين درس مي‌دهد: باعث اين كه خداوند به شما نعمت مي‌دهد و خير مي‌رساند خود اوست. براي اين كه: اگر خداوند متعال به نيكوكاران نه نعمت و خير و نه نقمت و شرّ نمي‌داد چه ايراد و اشكالي به عدالت آن حضرت تعالي و تقدس وارد مي‌آمد؟ پس از لطف اوست كه به نيكوكاران خير و نعمت مي‌دهد. و اما باعث اين كه خداوند متعال به شما بليّه مي‌دهد و شرّ مي‌فرستد فقط خودتان مي‌باشيد زيرا كه اين اعمال زشت و گناهان شماست كه خداوند جهان آفرين آنها را در شكل بلاها نمايان مي‌دارد و در صورت شرّهايي وحشتناك بر سر شما فرود مي‌آورد.

تاريخچة اَلواحِدُ لايَصدُرُ عنه اِلاّ اَلواحدُ

چنين به نظر مي‌رسد كه: از روزگاران بسيار پيشين پيوسته مردماني زياد و يا كم بوده‌اند كه براي ايجاد اين جهان وسيع و موجودات بسيار كثير و متنوّع آن، خداي واحد و يكتا را كافي نمي‌دانسته‌اند! و اين تصور تا به امروز هم باقي است.

مي‌گفتند: دنيا، مشرق دارد، مغرب دارد، شب و روز دارد، نور و ظلمت دارد، خشكي و دريا، زشت و زيبا، تابستان و زمستان، اجرام سفلي، ستارگان و هزاران امثال اينها دارد؛ و خيال مي‌كردند كه محال است اين همه موجود را يك خدا به وجود آورده و به اداره كردن آنها پرداخته باشد.

امر در نظر آنان در ميان دو چيز دائر بود: يا بايد خدا زياد باشد! و يا بايد كثرتي در جهان نبوده باشد. و همين تصور سبب شده بود كه آنان به دو فرقة معظم متفرق شوند. غالب مردم كه از علم و دانش بهره‌اي نداشتند چون كثرت را در جهان به طور آشكار و غير قابل انكار درك كرده بودند به تعدد خدايان گرويده و علم را فداي بديهي كردند. براي هر دستگاهي از جهان، ربّي و پروردگاري به نام ربّ النوع تصور و در صورت بتهايي تصوير مي‌كردند. و خيال مي‌نمودند كه چون اجزاي جهان به يكديگر پيوسته است، لابد اين ارباب هم در اداره كردن حوزه‌هاي حكومتي خود خالي از تشاجر و تنازع نخواهند بود و افسانه‌هاي دامنه‌داري در باب جنگ خدايان، ساخته بودند. اينان از اين كه خداي واحدي اين همه دستگاه‌هاي با اين وسعت و عظمت را بيافريند و آنها را به تنهايي اداره نمايد بسيار تعجب مي‌كردند چنان كه بت‌پرستان زمان طلوع اسلام، وقتي شنيدند كه پيغمبري مبعوث شده و مي‌گويد: قولوا لا اله الا الله تفلحوا، [180] بسيار تعجب كردند از اين كه اين پيغمبر نوظهور، چطور و چگونه در جاي اين همه خدايان، فقط و فقط يك خدا را قائل شده است؟ مي‌گفتند: أجَعَلَ الْآلِهَةَ إِلهاً واحِداً؟ إِنَّ هذا لَشَيْ‌ءٌ عُجابٌ.[181]

و عدة ديگري كه فلاسفة دوران و دانشمندان آن زمان بودند، در وحدانيّت خداوند متعال كوچك‌ترين شك و ترديدي نداشتند به ناچار كثرت را در جهان و در موجودات آن خيالي پنداشتند. بديهي را فداي علم كردند، مي‌گفتند و مي‌گويند: جهان و موجودات آن با اين همه تكثر ظاهري در واقع غير از يك وجود وسيع بسيط، چيز ديگري نيست. و اين كثرت ظاهري محسوس، پنداري بيش نيست. اين دانشمندان كه چشم و چراغ آن زمان بودند اصلاً تصور هم نكردند و احتمال هم ندادند كه يك خدا مي‌تواند موجودات كثيره را كه واقعاً كثير باشند، خلق بفرمايد. و لذا به هر طوري كه بوده كثرت در جهان را خيالي مي‌نمايانيدند، و تمام كوشش خود را در اثبات اين معني مصرف مي‌كردند كه اين چشمان مردمان احول و دو بين است كه در دنيا كثرت مي‌بيند و اما صاحبدلان و عارفان، جز وجود واحد چيز ديگري نمي‌بينند.

آن چه كه بت‌پرستان را وادار به اعتقاد به خدايان زياد كرد، و آن چه كه عده‌اي از فلاسفه و دانشمندان باستان را ناچار و وادار به حذف كثرت از موجودات جهان نمود، فقط اين ملاحظه بوده است كه خداي واحد، مخلوق واحد مي‌تواند داشته باشد و بيشتر از آن را نمي‌تواند و امكان ندارد بيافريند، و به اصطلاح فلسفي «الواحِدُ لايصدُر عَنهُ اِلاّ الواحِدُ»[182] بلي هر دو دسته را يك دشمن، از ميهن حقيقي‌شان بيرون راند و آنان را به جلاي وطن گرفتار كرد.

حق اين است كه خداوند واحد است. لا اله الا الله، و موجودات جهان هم واقعاً كثير و حقيقتاً بسيار هستند، و اعتقاد به اين كه: «از يك چيز، بيشتر از يك چيز، صادر نمي‌شود» اگر چه بت پرستان را بدبخت محض كرد، و آنان را به يكبار بيچاره گردانيد، زيرا كه وادارشان كرد كه بر خلاف اصيل‌ترين و صحيح‌ترين علم، كه وحدت خداست اعتقاد ورزند. ولي فلاسفه را هم به درد انكار بديهي مبتلا ساخت و فلسفة آنان را هم بر اصالت وجود مبتني كرد و بدين طريق آن را سخت بيمار و زمين گير گردانيد.

اين مساله كه جهان و آن چه در آن است در حقيقت بيشتر از يك وجود نيست كه عبارت اخراي قول به «اصالت وجود» و يگانه پناهگاه، براي فلاسفه، در مقابل حملة «الواحِدُ لايصدُر عَنهُ اِلاّ الواحِدُ» است، شايد در نزد بي‌خبران، چندان مهم نباشد ولي دانشمندان و محققين خوب مي‌دانند كه چون اين مساله به منزلة خشت نخست فلسفه مي‌باشد، و در سرتاسر مسائل و قضاياي حكمت ماوراء الطبيعه، پاي آن به ميان مي‌آيد فلذا رخسار زيباي علم و دانش را به كلي دگرگون كرده و آن را از مسير واقعي و مجراي طبيعي و حقيقي خود، بيرون آورده است.

اين است تاريخچة «الواحِدُ لايصدُر عَنهُ اِلاّ الواحِدُ» و مدت سلطنت آن، و مختصري از عمليات و كارهايي كه در مدت حكمفرمايي خود انجام داده است. چه بتخانه‌هايي در روي زمين برپا نموده و به انكار چه ضرورياتي مردم را واداشته است؟ و يكي از فرزندان نالايق آن «كيفيت صدور عقول عشرة» است؛ و در اين مسالة ما هم كه بحث خير و شرّ است، دخالت كرده و چنين مي‌گويد: اگر خير و شرّ، هر دو، موجود باشند بايستي دو مصدر جداگانه دو خداي مستقل داشته باشند.

اين قانون فلسفي، تاكنون هم در نزد فلاسفه، در استحكام خود باقي است، [183] ولي البته دانشمندان (و بنا به فرمايش خواجه نصير الدين طوسي رحمه الله تعالي)، مردم[184] از قبول آن امتناع مي‌كنند و بزرگترين مانع عقلي در نزد فلاسفه از موجود بودن خير و شرّ و از صدور آن دو از باري تبارك و تعالي همين قانون است كه «از يك چيز، بيشتر از يك چيز صادر نمي‌شود» و همين قانون ناچارشان كرده است كه شرّ را عدمي بگيرند.

نامة ابن سينا به بهمنيار

براي استحضار از جريان برهان قانون «الواحِدُ لايصدُر عَنهُ اِلاّ الواحِدُ» حكايت زير را از اسفار، نقل مي‌كنيم:

بهمنيار، به ابن سينا نامه نوشت، و از او براي قانون فلسفي فوق، برهان خواست. شيخ در پاسخ نوشت: اگر واحد حقيقي، مصدر باشد براي دو چيز مانند الف و با، پس مصدر شده است براي الف و آن چه كه الف نيست، زيرا كه با، الف نيست، پس لازم مي‌آيد اجتماع نقيضين.[185]

فخر رازي در مباحث مشرقيه، به برهان ابن سينا، چنين ايراد مي‌گيرد كه نقيض صدور الف، لاصدور الف است، نه صدور لاالف، يعني صدور با؛ چنان كه جسم، آن گاه كه حركت و سياهي را قبول كرد و سياهي غير حركت است، پس جسم حركت و غير حركت را قبول كرده و تناقضي لازم نمي‌آيد.[186]

ملاصدرا از شيخ الفلاسفه طرفداري مي‌كند و مي‌گويد: فخر رازي معناي مبدأ بودن واحد حقيقي را تصور نكرده است مصدريت به اين معني عين ماهيت علت بسيطه است بنابراين اگر بسيط حقيقي مصدر شود براي الف و آن چه الف نيست حتماً مصدريت آن براي غير الف غير از مصدريت آن براي الف كه عين ذات آن است، خواهد بود. پس ذاتش غير ذاتش شده است و تناقض همين است.[187]

ازكلام صاحب اسفار، فهميده مي‌شود كه مي‌خواهد بگويد: اگر در برهان شيخ، به جاي واحد حقيقي، چيز ديگري گذاشته شود، مثلاً گفته شود: اگر زيد مصدر شود براي خواندن و نوشتن پس مصدر شده براي خواندن و آنچه خواندن نيست زيرا كه نوشتن خواندن نيست پس لازم مي‌آيد اجتماع نقيضين بلي در اين صورت اشكال رازي بر ابن سينا وارد مي‌شد به جهت اين كه زيد با قطع نظر از مصدريتش براي خواندن و يا نوشتن ذاتي دارد، پس ذات زيد غير از مصدر بودن و علت بودن اوست و امكان دارد كه از چنين ذاتي دو چيز صادر شود، به خلاف واحد حقيقي كه عليت و مصدريت آن، عين ذات آن است، و بسيطي كه مصدر امري است ذاتي به جز مبدأ بودنش ندارد و براي همين بسيطي كه ذاتش عبارت از عليت بالف است محال است كه علت با هم شود، و گرنه بايد كه ذاتش غير ذاتش شود.

نگارنده گويد: اين سخن، درست نيست. زيرا كه بسيط هم مانند مركب در صورتي كه مصدر چيزي مي‌شود ذاتي دارد به جز مصدر بودن كه موصوف مي‌شود با مصدر بودن؛ زيرا كه بديهي است موصوف شدن بسيط با مصدر بودن امري ذهني است و اصلاً خارجيت ندارد و لذا به بساطت بسيط، ضرري نمي‌رساند؛ و اين كه فرموده «بسيطي كه مصدر است عين مصدر بودن است» برهاني ندارد و برهان نقل شده از ابن سينا هم برهان اين ادعا نيست و اگر فرضاً هم باشد اول دعوي است پس جناب ملا صدرا كمكي به ابن سينا نكرده است و اشكال رازي بر وي وارد است.

از مطالعة كتب فلسفي بر مي‌آيد كه فلاسفه چنين عقيده دارند: چيزي كه مثلاً الف از آن صادر مي‌شود حتماً داراي حيثيتي است كه يا عين و يا جزء ذات آن چيز است؛ پس اگر عين ذات آن باشد محال است كه غير الف هم از آن صادر شود و اگر جزء آن باشد پس آن چيز مركب است نه بسيط و صور غير الف هم از آن ممكن است. چنين به نظر مي‌رسد كه مرادشان از اين حيثيت همان سنخيت باشد كه مي‌گويند علت بايد با معلول سنخيت داشته باشد؛ اگر واقعاً معناي اين حيثيت همان سنخيت باشد، پس بايد دانست كه قانون حيثيت فقط در علل و معلولات اين جهان جريان دارد (در جهان مخلوق) و حضرت باري تعالي با هيچ كدام از مخلوقات خود سنخيت ندارد و عليت آن حضرت عز شأنه از روي حيثيت نيست. و اگر مراد از حيثيت نامبرده، سنخيت علت با معلول نباشد، پس نبايد اين حيثيت را ذاتي علت شمرد، بلكه مانند وصف عليت از عوارض ذهني علت بايد شمرد و در اين صورت حيثيت مذكوره، خارجيتي ندارد و چنان كه در بالا گفته شد به بساطت بسيط ضرري نخواهد داشت.

و علاوه بر آن چه ذكرگرديده، بايد متوجه بود كه: قانون «الواحِدُ لايصدُر عَنهُ اِلاّ الواحِدُ» به فرض اين كه صحيح و كاملاً درست هم باشد، باز در اين جهان مخلوق، مورد جرياني براي آن پيدا نخواهد شد. به جهت اين كه در اين زندگي، بسيطي را نمي‌شناسيم كه واقعاً تحقق داشته باشد، و واقع اين است كه چيز بي‌بعدي در اين عالم نيست و در عالم ربوبيّت نيز جريان پيدا نمي‌كند به جهت اين كه عليت خداوند متعال به معناي صدور معلول از آن حضرت نيست پس هيچ مورد جرياني براي قانون مذكور نيست، نه در جهان آفرينش و نه در عالم بالا.

آيا خدا، همسنخ مخلوق است؟

فلاسفه مي‌گويند لازم است كه در علت خصوصيت و حيثيتي باشد تا به سبب آن با معلول خود سنخيّت پيدا كند و لازم است كه در ميان علت و معلول، سنخيّتي باشد و گرنه بايستي صدور هر چيز از هر چيز ممكن باشد؛ و مثلاً آتش بتواند درخت بروياند و چون مي‌دانيم «عدم» تأثيري ندارد و نفعي نمي‌رساند، پس اين سنخيت و حيثيت در علت بايستي وجودي باشد. پس اگر از حضرت باري تعالي شأنه، هم خير و هم شرّ به وجود آيد، لازم مي‌آيد كه در آن حضرت دو سنخيّت بوده باشد؛ پس براي رهايي از اين دو ايراد بايد گفت كه شرّ عدمي محض است و گرنه لازم مي‌آيد اولاً خداوند با شرّ هم سنخيّت داشته باشد، و ثانياً دو سنخيّت، (سنخيّت با خير و سنخيّت با شرّ) در ذات او جمع شود، بااين كه خدا بسيط است و مركب نيست.

پاسخ اين است كه ذات پاك باري عز و جل: با خير هم نمي‌تواند سنخيّت داشته باشد و با موجودات جهان (كه بنا به زعم آنان، خير محض مي‌باشند) از يك سنخ بوده باشد وگرنه لازم مي‌آيد كه: خداوند متعال علت حقيقي نباشد و علت مجازي بوده و از علل ماديه شمرده شود، براي اين كه علت مجازي آن است كه از ذات خود مايه مي‌گذارد و چيزي هم سنخ خود به وجود مي‌آورد، و علت حقيقي آن است كه از ذات خود، چيزي خرج نمي‌كند و در عين حال كار خود را هم مي‌كند و معلولش را مي‌آفريند. فلذا امكان ندارد كه از سنخ معلول خود باشد، چنان كه علت مجازي هم امكان ندارد كه با معلول خود همسنخ نباشد؛ واقع اين است كه علت مجازي، علتي حقيقي نيست؛ زيرا كه ذات خود را خرج مي‌كند و در شكل ديگري (در شكل معلول) پديدار مي‌گردد، و علتي كه حقيقتاً علت است آن است كه ذات خويش را محفوظ بدارد و چيزي هم به وجود بياورد. علل اين جهان مادي، كليتاً علت‌هايي مجازي هستند و براي همين است كه در اين جهان نه چيزي از كتم عدم، قدم به دائرة وجود مي‌گذارد و نه موجودي رهسپار ديار عدم مي‌شود و همان موجودات سابق هستند كه هر دم در شكلي بروز كرده و رموز نهان خود را بيرون داده و هر زمان در اندامي خود نمايي مي‌كنند. و علت حقيقي منحصر به ذات حضرت لايزالي است كه هيچ‌گاه دستي به ذات خود نبرده و چيزي از آن خرج نكرده و اين همه موجودات را هم پديد آورده است. نتيجه اين است كه ذات مقدس كبريايي نه با خير سنخيّت دارد و نه با شرّ.

تبدّلات و تأثير و تأثّرات جهان و موجودات آن، با حكم حضرت خداوندي در تحت قوانين منظمي انتظام يافته‌اند، و لذا هر چيزي به هر چيزي در هر زمان و هر مكان بدون قيد و شرط اثر نمي‌كند و متبدل نمي‌گردد؛ خصوصيت‌ها و حيثيت‌هايي لازم است كه در چيزي مجتمع باشند تا آن را به تبادل به هم سنخ آن آماده سازند، و چيزي از چيزي متولد گردد.

اگر طرز كار علت حقيقي و ذات خداوند متعال هم، با حيثيّت و سنخيّت باشد بايستي كه سنخيت‌هاي بسيار و حيثيت‌هاي بي‌شمار، در ذات آن حضرت گرد آيند؛ براي اين كه آن حضرت آفريدگار همة اين اشيا است كه حقيقتاً كثير و زياد هستند و كساني كه كثرت موجودات را منكر هستند بديهي‌ترين بديهيّات را انكار مي‌كنند و اگر بنا باشد كه جهان و موجودات آن، يك وجود بيش نباشند در آن صورت هم لازم مي‌آيد كه خداوند متعال كاري نكرده و چيزي نيافريده باشد، زيرا كه يگانه موجود در اين فرض، وجود است كه هميشه بوده است.

عليت در اين جهان مادي، عبارت اخراي توليد است و معلولات اين جهان كليتاً به نحو تولد از علل خود زائيده شده و مي‌شوند و براي همين است كه عليت هيچ علت دوام پيدا نمي‌كند و علت به تدريج از بين مي‌رود و فرزند آن به نام معلول شناخته مي‌شود و براي همين است كه معلول هم سنخ با علت، زائيده مي‌شود، ولي چون ذات خداوند جهان آفرين سرمدي و ابدي است و عليت آن حضرت هم جاوداني است فلذا عليت او نمي‌تواند به نحو توليد باشد، و قهراً معلولات و مخلوقات آن حضرت، نمي‌توانند هم سنخ او باشند، وگرنه لازم مي‌آيد كه از خدايي، خداياني جدا شود!!!

احكامي را كه فكر محدود انسان از موجودات پيرامون خود، در اين زندگي گذرا و ناپايدار به دست مي‌آورد، از كوته نظري است كه آنها را در ذات نامحدود و جاويدان آفرينندة جهان هم مجري بدارد، و وجود و عليت آن حضرت و احكام آن دو را از وجود و عليت جهان و احكام آنها قياس بگيرد. لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ‌ءٌ؛[188] وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ السَّماواتُ مَطْوِيَّاتٌ بِيَمِينِهِ سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يُشْرِكُونَ.[189]

اينجاست كه عظمت سورة مباركة توحيد در نظر انسان دانشمند، ثابت مي‌شود و واضح مي‌گردد آن جا كه فرموده: لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ؛ در خبر است كه امام زين العابدين ـ عليه السّلام ـ فرمود: اِنَّ اللهَ عَزَّ وَ جَلَّ عَلِمَ اَنَّهُ يَكونُ في آخرِ الزَّمانِ اقوامٌ مُتَعَمِّقونَ فَأَنزَلَ قُل هُوَ اللهُ اَحَدٌ.[190] و چنان كه در خبر ديگري[191] هست: اين سوره در حقيقت، شناسنامه و هويت و نسب نامة حضرت پروردگاري جلّت عظمته مي‌باشد؛ يهوديان به حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ گفتند: نسب پروردگار خود را بيان كن: فرزند كيست و والد كيست؟ حضرت سه شب درنگ كرده و پاسخي به آنان نداد. سپس نازل شد: قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ـ اللَّهُ الصَّمَدُ ـ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ ـ وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ.[192]

 

 

4ـ آيا كارهاي بندگان را خدا مي‌كند؟!

مقدمه

آن چه كه در اين فصل، مورد تعقيب ما مي‌باشد، در اعجوبه بودن، كمتر از فصل سابق نيست. عدة نسبتاً كثيري از مسلمين، در اينجا هم بر خلاف بداهت رفته و با كمال تعجب معتقد شده‌اند كه: تمامي كارهاي انسان را اعم از افعال حسنه و يا سيئه، خود خداوند متعال به جا مي‌آورد. اينان نمي‌توانند باور كنند كه خودشان انجام دهندة اعمال خودشان مي‌باشند، و واقعاً چنين نيست كه نفهمند كه خودشان كارهايشان را به جا مي‌آورند، ولي افكاري پريشان، ذهن آنان را پريشان كرده است، با اين كه قرآن كريم در اين باب هم، با فهم بديهي انساني موافقت كامل دارد، مي‌فرمايد: وَ لا تُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.[193]

فلاسفة مادي هم در اين گفتار با جبريون مسلمان هم آواز هستند و حالت اختيار را به يك بار انكار كرده و هر فاعل را در صدور فعل از وي مجبور پنداشته‌اند چنان كه «لايب نيتس» مي‌گفته: اگر سوزن مغناطيسي، شعور مي‌داشت، با كمال خوشحالي حركت خود را به طرف قطب شمال، اختياري فرض مي‌نمود منظورش اين است كه انسان در حركات خود اختياري از خود ندارد ولي چون شعور دارد، در عالم تصور، خويشتن را آزاد و مختار مي‌انگارد.

اين فصل، يكي از اصول اساسي راجع به عمل را بنياد مي‌گذارد، و در عين حال يكي از مسائل دامنه‌داري است كه از روزگاران پيشين، در ميان ملل مختلف و دانشمندان جهان، پيوسته محل بحث و گفتگو بوده و اكنون نيز هست. فلذا بايستي منتهاي دقت و تعمق را در اختيار حق به كار بست و به نظر سطحي قانع و خشنود نگرديد.

قانون عليت عامه

قوي‌ترين برهاني كه بسياري از متفكرين جهان را به سوي اعتقاد به جبر سوق داده و مي‌دهد، همانا قانون عليت عامه است. و آن اين است: بديهي است كه هر حادثه و هر موجودي علتي دارد، به طوري كه اگر آن علت وجود نداشت اين حادثه و يا اين موجود هم وجود پيدا نمي‌كرد و چون اعمال انسان حوادثي هستند، به ناچار بايستي عللي داشته باشند؛ و اين علل هم، چون موجوداتي هستند، حتماً علت‌هايي دارند و همچنين تا برسد به علة العلل، باري تعالي كه منتهاي سلسلة علل است. و اما شخص جبري مادي، چون علل را غير متناهي مي‌انگارد فلذا در اين سلسله به انتهايي اعتقاد ندارد.

نتيجة استدلال فوق اين است كه آدمي در انجام دادن افعال خود اختياري از خود ندارد به اين معني كه بتواند بكند و بتواند نكند، آنچه او كرد ناچار بود كه آن را بكند و آنچه را كه نكرد نمي‌توانست بكند و همين دليل موجب شده كه جبريون از مسلمين آيات بسياري از قرآن كريم را كه به اختيار دلالت دارند، به خلاف ظاهر و يا به خلاف نص صريح تأويل كرده‌اند.

امتيازات عليت انسان

شك نيست كه قانون عليت عامه در سراسر جهان موجود با كمال انتظام جاري و ساري است، و اين قضيه قابل انكار نيست. ولي اين هم جاي ترديد نيست كه: برخي از علل جهان، من جمله انسان داراي خصوصيات و امتيازاتي است كه به طور واضح او را از ساير علل ممتاز مي‌دارد.

اين امتيازات، ما را مجبور مي‌كند كه علت و عليت را به دو قسم متبائن، تقسيم نماييم. اينك عددي چند از اين امتيازات را كه عجالتاً به نظر ما رسيده مي‌نگاريم و باقي را به عهدة فضلاي محقق مي‌گذاريم:

1ـ هيچ علتي از علل جهاني در عليت و در انجام دادن كار خود، يعني در ايجاد معلول نيازي به فكر ندارد. مگر حيوان (نام حيوان را فقط براي رعايت كليت قانون مي‌آوريم وگرنه منظور ما تنها انسان است) كه نمي‌تواند كارهاي خود را بدون فكر به جا آورد، و بايستي پس از انديشه‌اي طويل و يا برق آسا، درست و يا نادرست، شروع به كار كند؛ مثلاً انساني را كه تفنگ به دست گرفته و مي‌خواهد گلوله‌اي را به هدف برساند در نظر مي‌گيريم او با انگشت فشاري مي‌دهد حرارتي پيدا مي‌شود كه باروت را مشتعل مي‌سازد، حجم باروت افزايش گرفته گلوله را از لوله پرتاب مي‌كند. گلوله راهي را طي كرده و به هدف اصابت نموده و آن را سوراخ مي‌كند. در اين واقعه مسلماً نه فشار در توليد حرارت و نه حرارت در سوزانيدن باروت و افزودن حجم آن، و نه افزايش حجم باروت در پرتاب كردن گلوله، و نه گلوله در راهپيمايي و سوراخ كردن هدف، فكري نكردند. آن كه فكر كرد فقط انسان تيرانداز بود كه فشار را بلا واسطه و ساير اعمال مذكوره را با واسطه، پس از تفكري انجام داد. آيا بعد از اين آزمايش، نمي‌توانيم علل جهان را به دو قسم: علت بي‌فكر و علت با فكر تقسيم نمائيم؟!.

2ـ علل جهان در عليت خود و در ايجاد معلول، غرضي و مقصودي ندارد و نمي‌تواند داشته باشد. جز حيوان كه در هر كاري نظري دارد، و غايتي را مقصود خويش قرار مي‌دهد در مثال بالا نام چند علت به ميان آمد، و در ميان آنها آن كه صاحب غرض است همان است كه داراي فكر و انديشه است، و آن مرد تيرانداز است و باقي كليتاً بي‌غرض و فاقد مقصود مي‌باشند. فلذا عقلاي جهان بالبديهه نفع و ضرر همة اين علت‌ها و معلول‌ها را به حساب مرد تيرانداز مي‌گذارند نه به حساب خود آنها. آيا با ملاحظة اين امتياز، جا دارد كه علل جهان را به دو قسم: علت بي‌غرض و علت با غرض تقسيم نماييم؟.

3ـ هيچ علتي از علل جهاني نمي‌تواند در عليت خود يعني در ايجاد معلول ترديد داشته باشد، جز حيوان. در مثال بالا فشار، حرارت، افزايش حجم باروت، گلولة پرتاب شده، هيچ كدام در عليت خود و در انجام دادن معلول، قدرت به اندك ترديدي ندارند، و فقط مرد تير انداز است كه مي‌تواند در فشار دادن مردد باشد. پس علل جهان بر دو قسم‌اند: علت غير قادر بر ترديد، و علت قادر بر آن.

4ـ علل جهان، قدرت بر طرفين واقعه ندارند، جز حيوان. مثلاً آتش مي‌سوزاند و نمي‌تواند كه نسوزاند. ولي انسان مي‌تواند بسوزاند و مي‌تواند نسوزاند. و بدين لحاظ هم علل جهان را به دو قسم: علت قادر بر متناقضين و غير آن تقسيم مي‌نماييم.

5ـ هر علتي از علل جهاني عليتش انحصاري است، يعني فقط كار معيني از آن ساخته است، به خلاف حيوان كه در عليت آن ضيقي و حصري نيست، و كارهاي بي‌شماري از آن ساخته است: مثلاً آتش مي‌سوزاند و نمي‌روياند، به خلاف انسان كه مي‌سوزاند و مي‌روياند و مي‌خندد و مي‌گريد و آباد مي‌كند و خراب مي‌كند، وقتي افتاده‌اي را بلند مي‌كند، و ديگر بار او را بر زمين مي‌زند. و با اين ملاحظه هم علل جهان را به دو قسم تقسيم مي‌كنيم: يكي آن كه معلول آن محدود و معين است و ديگري آن كه كار و معلول آن بسيار است.

6ـ علل جهاني كليتاً با وجود مانع از عليت مي‌افتند و براي رفع مانع قدرتي ندارند. به خلاف افراد حيوان، كه آن گاه كه انجام دادن كاري را اراده مي‌كنند، موانع آن را هم از ميان بر مي‌دارند. يعني نواقص عليت خود را تكميل مي‌كنند و خود را پس از آن كه عليت ندارند علت مي‌گردانند. پس علت‌هاي جهان به دو قسم هستند: قسمي را بايد علت بگردانند تا علت شود و عليت بيابد و عليتش با خودش نيست. و قسمي ديگر آن است كه خودش خودش را مي‌تواند علت بگرداند.

7ـ هيچ علتي از علل جهاني بچه و بزرگ ندارد. يعني كليتاً در مقام عليت به كار خود آشنا و در آن استادند مگر حيوان كه در مقام عليت بچه و بزرگ دارد. مثلاً آتش اعم از اين كه عمرش يك دقيقه باشد و يا يك سال، مي‌تواند بسوزاند و لازم نيست كه صبر كند تا آتش بزرگ شود تا بتواند بسوزاند. ولي بچة انسان نمي‌تواند كارهاي يك انسان بزرگ را انجام بدهد و بايستي صبر كرد تا بزرگ شود و معلولات انسان عادي از او صادر شود. و به اين لحاظ مي‌توان گفت كه علل جهان بر دو قسمند: قسمي در عليت نيازمند به آشنا شدن و ياد گرفتن است و قسم ديگر آن است كه با محض پيدايش تأثير خود را مي‌كند و در كار خود مانند عالم غير معلم است.

8ـ هيچ كدام از علل جهاني در مقام عليت نه تنبلي دارد نه ناداني. به خلاف حيوان. مثلاً آتش در سوزانيدن و آب در روان شدن امكان ندارد كه تنبل يا نادان باشد ولي انسان در عليت و در انجام دادن كارهاي خود تنبلي و يا ناداني به طور فراوان دارد. پس علل جهان بر دو قسم است: قسمي كه در عليت خود تنبلي و ناداني شايد داشته باشد و قسم ديگر پيوسته زيرك است و استاد.

9ـ هيچ كدام از علل جهان، خواهش بردار و يا تهديد بردار نيستند به خلاف افراد حيوان. از آتش پاره‌اي هر قدر خواهش كنند كه نسوزاند، هر قدر به آب روان ايست بگويند و آنها را با تازيانه بزنند، اطاعت نمي‌كنند. به خلاف يكنفر انسان كه كاري را كه نمي‌خواست بكند با خواهش و يا با تهديد آن را مي‌كند و كاري را كه نمي‌خواست ترك كند با يكي از آن دو طريق ترك مي‌كند. پس علل جهان دو قسم دارد: قسمي خواهش بردار و تهديد بردار است و قسم ديگر قابل هيچ كدام نيست.

10ـ هيچ كدام از علل جهان از عليت خود و از ايجاد معلول صرف نظر نمي‌كند مگر حيوان چه بسا از مراد خود يا به جهت اين كه از محبوبيت و مراد بودن افتاده و يا براي اين كه در راه وصول به آن مشكلاتي پيدا شده، صرف نظر مي‌كند. اگر در نزديك آتش چوبي خشك و يا سنگي سخت قرار بيابد هر دو را گرم مي‌كند اگر چوب مي‌سوزد و سنگ نمي‌سوزد براي آتش و عليت آن فرقي نمي‌كند. اتومبيل نه از راه پر گردنه دلتنگي دارد و نه از راه هموار خوشحال مي‌شود و اين آقاي راننده است كه گاهي اين را به صلاح و گاهي آن را به صرفة خود، تشخيص مي‌دهد. پس برخي از علل جهان، از عليت صرف نظر مي‌كنند و معلول را ايجاد نمي‌كنند براي اين كه آن را به صلاح خود نمي‌دانند، و برخي ديگر صرف نظر كردن را اصلاً نمي‌دانند.

11ـ هيچ كدام از علل جهان، با مرور زمان از هنگامي كه اطلاع در دست هست، بر قدرت و عليت خويش چيزي نيفزوده‌اند مگر انسان كه در اين خاصه از ساير انواع حيوان هم ممتاز است؛ هم كماً و هم كيفاً بر عليت و قدرت خود افزوده است. مثلاً انسان امروزي مي‌خواند و مي‌نويسد. و از انسان پيشين اين كارها مقدور نبود. انسان سابق اگر در يك دقيقه يك نفر را مي‌توانست بكشد، اكنون انسان غربي در يك ثانيه هزاران نفوس را مي‌تواند به خاك هلاك اندازد و هزاران خانة آباد را ويران سازد. اما ساير علل، هيچ فرقي در كاركرد آنها حاصل نشده و يا چندان تفاوتي پيدا نشده است. پس با اين نظر هم علل جهان بر دو قسم هستند: قسم اول آنهاست كه در عليت آنها افزايش حاصل شده و قسم دوم غير آنهاست.

12ـ هيچ كدام از علل جهان، كاري با كار علل ديگر ندارند، آتش سوزان و آب روان، كاري با يكديگر و با كار علل ديگر ندارند. ولي حيوان در عمل علل ديگر دخالت مي‌كند و مخصوصاً انسان در كلية عوامل جهاني دخالت كرده و حتي الامكان آنها را تصرف نموده و مطابق دلخواه خويش به جريان مي‌اندازد و به عمل وا مي‌دارد. و طوري آفريده شده است كه تمامي افراد حيوان را مسخر كرده و استعداد تملك خيلي بيشتر از اين را هم دارد. خداوند متعال فرموده: خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً[194] و ايضاً: وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلاً.[195]

از اين امتيازات كه ذكر شد و غير اينها به طور واضح فهميده مي‌شود كه انسان، در ميان موجودات جهان مادي در عين اين كه يكي از آنها و مؤثر در آنها و متأثر از آنهاست، داراي خصوصيات عجيب و غريبي هم هست. موجودي است فوق موجودات. براي اين كه هر چيز يا در تصرف و يا در امكان تصرف اوست، علتي است نه مانند ساير علل، براي اين كه عليت او فوق همة عليت‌هاي جهاني است، عليت او پس از تفكرات و انديشه‌ها با در نظر گرفتن مقصود و علة غائيه، وقوع مي‌پذيرد؛ عليت او اختصاصي به مورد معيني ندارد و عمومي است. و بالاتر از همة اينها اين است كه عليت او بسته به دلخواه خود اوست و خود او مي‌تواند خود را نسبت به معلولي و يا به ترك آن، علت قرار بدهد. پس آفريدگار انسان او را نسبت به اعمال او علت قرار داده چنان علتي كه معلول چيز ديگري نباشد و خلاصه آدمي اختياردار روي زمين و جانشين خداي بزرگ، پروريده شده است.

يكي از نويسندگان مادي در ضمن بحث خود، در باب جبر و اختيار، به اين نكتة بديعه و عجيبة غريبه كشانيده شده ولي چون او به اين امتيازات كه انسان در عليت خود دارا مي‌باشد توجهي نداشته، در نتيجه «علت و غير معلول» بودن او را دربارة اعمال او محال شمرده، و جبر را اختيار كرده است. وي چنين نوشته: «در عالم، همه چيز، مبتني بر علت است جز ارادة انساني كه استثناء غريب و عجيبي بر اين قاعدة كلي بوده و ما فوق طبيعت و عالم است، علم در همه جا صحيح است جز دربارة انسان كه چون موجودي خارق العاده و فوق الطبيعي است از كلية قواعد و قوانين عالم، مستثني و براي خود يك قسم خداوندي است؛ صرف نظر از اين كه اين عقيده مبتني بر هيچ دليل و مدركي نيست، ما را مجبور به اعتقاد به يك نوع اعجازي مي‌نمايد كه منطقاً غير قابل تصور است.»

نگارنده گويد: كدام دليل براي مطلب، بهتر و روشن‌تر از وقوع آن است؟ آيا علم، اين نيست كه: آدمي از واقع جهان و حقيقت موجودات آن به هر طوري كه هستند مطلع گردد؟ امتيازات ذكر شده كه با بداهت از انسان، مشهود هستند، دلالت مي‌كنند كه پروردگار انسان خود انسان را علت اعمال او قرار داده و اين عليت را معلول چيزي نگردانيده است. عالي‌ترين و مترقي‌ترين نوع علّيّت در روي زمين، همين علّيّت انسان است. آيا منطق فقط همان است كه از پيشينيان رسيده؟ و هر چه در آن نباشد اگر چه با آن مخالف هم نباشد بايد نادرست باشد؟ آري در وجود ما بزرگترين آيات خداوندي جل جلاله در حالي كه آشكارا در مقابل ديدگان ما نمايان است، پنهان است. قرآن كريم مي‌فرمايد: وَ فِي الْأَرْضِ آياتٌ لِلْمُوقِنِينَ ـ وَ فِي أَنْفُسِكُمْ أَفَلا تُبْصِرُونَ.[196] پس از آن كه واقع انسان، امري را با آزمايش‌هاي گوناگون از خود بروز دهد كدام منطق مي‌تواند با آن مخالفت نمايد؟ آيا منطق مي‌تواند مخالف واقع باشد؟

منطق صحيح و علم درست آن است كه از حقيقت جهان خارج، استنباط شود نه اين كه با آن بناي ناسازگاري گذارد.

انسان، جانشين خداوند است

قرآن كريم، افراد انسان را جانشينان زميني خداوند متعال، تعريف، و آنان را با اين مزيت در ميان موجودات جهان ممتاز و سرافراز فرموده است؛ اين مطلب در آيات بسياري بيان شده:

فرموده: هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ فِي الْأَرْضِ،[197] و در آية ديگر[198] «في» ندارد؛ و براي اين كه اين خلافت شامل زنان هم باشد خلائف را اختيار فرموده نه خلفا[199] را؛ و در جاي ديگري هم افراد انسان را پادشاهان روي زمين شناسانيده چنان كه خودش را هم پادشاه خوانده است، فرموده: جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِياءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكا، [200] و فرموده: الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ،[201] البته از اين دو آيه هم، خلافت انسان از خدا خوب فهميده مي‌شود.

در آيات ذيل، قضية استخلاف و جانشين گيري، روشن‌تر و تا اندازه‌اي مفصل‌تر مورد بحث قرار گرفته است: وَ إِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلائِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَ يَسْفِكُ الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ قالَ إِنِّي أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ ـ وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَي الْمَلائِكَةِ فَقالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هؤُلاءِ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ ـ قالُوا سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ ـ قالَ يا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ قالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ.[202]

به احتمال بسيار قوي، آدم در آيات فوق، در هر دو مورد به معني انسان است با اين فرق كه آدم، عَلَم نوع و انسان اسم آن است مانند اسامه و اسد. و ايضاً به احتمال بسيار قوي مراد از اسماء در اينجا اسماء حسناي الهي است؛ و الف و لام در «الاسماء» در معني، عوض از مضاف اليه است و تقدير اين است: عَلَّم اللَّهُ اسمائَه كُلَّها الانسانَ؛ و بنابراين، ضمير «هم» در «عَرَضَهُم» و «هؤلاءِ» به آدم بر مي‌گردند و ارجاع دو گونه ضمير (مفرد و جمع) البته با ملاحظة لفظ و معناي آدم است.

با ملاحظة دو جمله «عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها» و قول فرشتگان «لا عِلْمَ لَنا إِلاَّ ما عَلَّمْتَنا» معلوم مي‌شود كه آدميان داراي همة اسماء حسني بودند ولي فرشتگان بعضي از آنها را داشتند، مانند سُبّوح و قُدّوس، و با ملاحظة «عَلَّمَ» و «عَلَّمتَنا» از يك طرف و اضافة اسماء به «هؤلاء» و «هُم» از طرف ديگر چنين به دست مي‌آيد كه: ياد گرفتن نام‌هاي خداوند متعال، عبارت اخراي دارا بودن آنهاست، مثلاً ياد گرفتن نام «مريد» داراي اراده شدن، و «قدير» با قدرت گرديدن، و «سُبّوح» تسبيح گفتن است.

و معناي اين كه: آدميان همة اسمائي را كه در فرشتگان بود، خبر دادند ولي فرشتگان نتوانستند همة اسماء آدميان را خبر بدهند، ظاهراً و الله العالم اين است كه: آدميان توانستند سبوح و قدوس گرديده و خداوند را تسبيح و تقديس نمايند ولي فرشتگان نتوانستند مانند آدميان، قادر، جبار، منتقم، ضار، نافع، صانع، خالق و غير اينها شوند.

معناي خليفه، جانشين است، كه بايد همه كارهاي منوب عنه را دربارة آن چه كه جانشين شده به جا آورد و اعمال او را عملاً حكايت نمايد و لفظ خليفه اگر چه در كريمة «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» مفرد است، و از تنوين تنكيرش هم وحدتي فهميده مي‌شود، ولي به دليل اين كه اين جانشينان خون‌ها مي‌ريزند، حتماً زياد هستند و چون قدرت به خونريزي دارند و داراي خون هستند، و به نام آدم مي‌باشند پس هر فرد انسان مصداقي از اين خليفة كلي كه واحد نوعي است، مي‌باشد؛ و به صريح كريمه، مورد جانشيني و ما فيه الاستخلاف، حكايت عملي اسماء الهي است و چون فرشتگان همة اسماء را نتوانستند عملاً حكايت نمايند، از مزيت و مرتبت جانشيني الهي محروم ماندند، به جهت اين كه بيشتر از چند اسم را، مثلاً سبوح و قدوس، دارا نبودند و صلاحيت نداشتند كه همة اسماء الهي در نهادشان گذاشته شود؛ و اما آدميان چون همة آنها را ياد گرفته و دارا شدند توانستند مثل ملك شده و كار ملك را بكنند و كارهاي زيادي هم بكنند كه ملك نتوانست بكند. و از همة كارهاي الهي از هر كدام نمونه‌اي را انجام دادند، و لذا براي مقام منيع جانشيني پروردگار جهان، جلت عظمته و عظمت آلائه تعين يافتند.

و پس از تنبّه به اين كه: جانشين گذارنده خود خداوند متعال است اولاً: و در ظاهر آيه، منوب عنهي جز خود گوينده به نظر نمي‌رسد. ثانياً: و مسلماً مورد استخلاف، حكايت اسماي الهي است. ثالثاً؛ و فرشتگان با آن قرب و منزلت كه دارند بسيار راغب بودند كه اين مقام شامخ را نيز احراز نمايند. رابعاً؛ و اصلاً صلاح نمي‌دانستند كه مفسدان و خونريزان، تكيه بر مسند اين خلافت عظمي بزنند. خامساً؛ و پس از آن حكايت اسماء را از آنان مشاهده كردند راضي شده و آنان را رسماً به خلافت شناختند. سادساً؛ علم حاصل مي‌شود به اين كه: مستخلف عنه، خود حضرت ذوالجلال تعالي و تقدس مي‌باشد.

نتيجة بحث اين است كه: خداوند متعال، فرد فرد انسان را جانشين زميني خود گردانيده و به عدد نام‌هاي خود (99) به آنان نيروها كرامت فرموده، تا آنان همة اسماء الهي را بتوانند عملاً حكايت نمايند، و كدخداي روي زمين و جانشين خداوند جهان گردند. پروردگار مهربان و عطوف استعداد همة اوصاف حسنه را در نهاد آدمي گذاشت و ذات او را منبع صفات كمال قرار داد به طوري كه اگر انسان اين استعداد را به مرحلة فعليت درآورد و اين سرچشمه را استخراج نمايد، پاي به مدارجي مي‌گذارد و مراتبي را طي مي‌كند كه از تصور و تصوير ما بسيار بالاتر است، و آدمي را دچار حيرت مي‌سازد، آدمي گنجينة سر حق است.

بنابر آن چه كه در اين بحث، با كمال اختصار و اجمال بيان شد، ‌بايستي كه عليت انسان، كه مورد بحث است از ساير عليت‌هاي جهاني ممتاز بوده و فوق همة آنها باشد و به عبارت مختصر بايستي كه عليت انسان نزديك‌ترين عليت به عليت خداوند متعال باشد، تا صلاحيت خلافت الهي را در ميان اين همه موجودات دارا باشد.

علّيّيت خداوند متعال

بنابر آن چه كه در دو بحث فوق بيان شد، براي فهم كيفيت عليت انسان، نمي‌توان به هيچ كدام از عليت‌هاي اين جهان، مراجعه نمود، بلكه بايستي به عليت خود خداوند متعال كه انسان جانشين زميني او است، توجه داشت.

ناگفته معلوم است كه: عليت حضرت ذوالجلال را نمي‌توان با عليت‌هاي ديگر، در تحت جامع واحد حقيقي قرارداد، بلي فقط در مفهوم عليت مي‌توانند شركت داشته باشند، خداوند متعال مي‌فرمايد: تَعالَي اللَّهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ؛[203] پس به طور يقين، امكان ندارد عليت حضرت آفريدگاري با عليت مخلوقات، دو جزئي از يك نوع باشند، و با هم متبائن هستند.

براي بيان برهان به ادعاي فوق، خود شما را كه اين كتاب را مطالعه مي‌فرماييد مثال آورده و مي‌گوييم: شما معلول هستيد و علت شما در نزد ما موحدين يا بايد ذات خدا باشد و يا خواست خدا؛ اينك بايد توجه شود كه اگر عليت ذات و يا خواست آن حضرت، مانند عليت علل جهان، در نظر گرفته شود هر دو شق مذكور، مستلزم محال خواهند بود. اما احتمال نخست به جهت اين كه چون ذات خدا قديم است و تخلف معلول از علت محال است. پس لازم مي‌آيد كه شما قديم بوده باشيد و نيستيد؛ و اما احتمال دوم، به جهت اين كه چون خواست خدا از ذات خدا جدا نيست.[204] پس لازم مي‌آيد كه با حدوث خواست خدا، تغييري در ذات او پديد آيد و اين محال است، و يا خواست خدا مانند ذات او قديم باشد و در اين صورت هم لازم مي‌آيد كه شما نيز كه اكنون اين كتاب را مي‌خوانيد قديم بوده باشيد، چون تخلف معلول از علت محال است.

حق اين است كه ذات اقدس الهي جل جلاله، در عين اين كه تغيير نمي‌يابد، مي‌تواند خودش را علت بگرداند، و علت نگرداند. يعني: عليت خداوند متعال بر خلاف عليت‌هاي جهاني وابسته به اختيار خود اوست. و البته عليت خداوند متعال از اين هم كه نوشتيم بسيار بالاتر و از هر چه كه ما بفهميم بسيار والاتر است. ولي نزديك‌ترين سخن به حقيقت در صورتي كه آن را تنزل داده و با فهم كوتاه بشري بيان نمائيم همين است كه نوشتيم.

اينك بايد متوجه باشيم كه: اگر عليت خداوند متعال بسته به اراده و اختيار خود او مي‌باشد، پس عليت جانشيني او بايستي چگونه بوده باشد، مسلم است كه عليت آن حضرت به جز عليت انساني بايد باشد، ولي لازم است كه نزديك‌ترين عليت‌ها به عليت‌ باري تعالي، عليت جانشين او باشد پس چنان كه پروردگار جهان آفرين علت سراسر كائنات است و معلول چيزي نيست، جانشين خود، انسان را هم نسبت به افعال صادره از وي علت گردانيده چنان علتي كه معلول چيز ديگري نبوده باشد، و چنان كه عليت آن حضرت، موقوف به مشيت خود اوست، عليت انسان را هم وابسته به خواست خود انسان گردانيده و به هيچ چيز ديگري وابسته نگردانيده است.

انسان يا زبدة عالم

نظر خوانندة فاضل را به امتياز انسان در ميان موجودات جهان، جلب مي‌كنيم. بزرگان دانشمندان با تعبيراتي بس دلنشين و مفاهيمي بسيار نمكين، از انسان و امتيازات او، چه در نظم و چه در نثر سخن گفته‌اند. شيخ بزرگوار و فيلسوف حقيقت بين، جناب شيخ بهاء الدين رحمه الله تعالي فرموده:[205]

اي مركز دائـــرة امــكان                       وي زبدة عالم كون و مكان

تــو شـاه جواهر نـــاسوتي          خورشيد مظاهر لاهــــوتي

تا كـــي ز علائق جسماني                        در چاه طبيعت خود، مانـي

تـا چند به تربيت بدنـــي                        قانــع به خزف ز دُر عدني

شيخ در چهار مصراع اول، انسان را با چهار نام بسيار بزرگ و بهت‌آور، مخاطب قرار داده و بر خلاف ماديون فرموده: اي انسان، تو خود را مانند يكي از اين اجسام طبيعي تصور مكن. تو اگر چه ممكن الوجودي ولي مركز دائرة ممكن الوجودات هستي، و اگر چه در جهان كون و فساد قرار يافته‌اي ولي متوجه خويشتن باش كه زبده‌ترين موجودات اين جهان مي‌باشي، در عين اين كه جوهري و يكي از جواهر جهاني، شاه جواهر سراسر عالم پايين هستي، اگر چه قرارگاهت زمين است و در زير آسمان مي‌باشي، ولي چون مظهر اسماي حضرت پروردگاري شده‌اي، پس براي آسمان جهان مادي، خورشيدي هستي كه از خورشيد جهان افروز فروزان‌تر و درخشان‌تري.

ملاحظة انسان و فكر و تدبير او، و تصرف او در جهان و تغييري كه در موجودات مي‌دهد و اين همه حركت‌ها و تلاش‌هاي او كه عالم ماده را روز به روز بيشتر در تحت سلطنت خويش در مي‌آورد و جمادات و گياهان و حيوانات را همه در قبضة قدرت خود مي‌گيرد از زهر دوا مي‌سازد و بيماران را با آن درمان مي‌كند در فضا پرواز مي‌كند و اقيانوس‌ها را استخر شنا قرار مي‌دهد. نه از شكم زمين مي‌ترسد و نه از اعماق درياها هراسي دارد. در قبال اين همه خمود خضوع‌آميز حيوانات و خشوع مطيعانة درختان و گياهان و جمود و خاموشي جمادات كه سر به زير انداخته و راه طبيعي مخصوص خود را پيش گرفته و مي‌روند و هيچ يك از كار معين خود تجاوز ننموده و از گليم خويش پاي بيرون نمي‌كنند ما را به اين حقيقت رهبري مي‌كند كه انسان در عين اين كه ذات و موجوديتش از موجودات دنيا متأثر و پروريدة آفريدگار جهان است و با اين لحاظ معلولي بيش نيست ولي اختياردار روي زمين و خودمختار اعمال خويشتن آفريده شده است او شاه زمينيان و جانشين ارضي خداوند اكبر است، فعال ما يشاء است مي‌كند آن چه را كه بخواهد و نمي‌كند آن چه را كه نمي‌خواهد.

بحث و تحقيق در امتيازات عليت انسان نه تنها او را در نظر ما از محكوميت به احكام ساير علل آزاد مي‌سازد بلكه او را علتي نشان مي‌دهد كه گوئيا تازه در جهان پيدا شده و هنوز دانشمندي در پيرامون طرز عليت او فكري نكرده و تحقيقي به عمل نياورده است. و به راستي عليت انسان مانند اصل و ذات او هنوز حتي براي خود او به طور واضح مكشوف و معروف نشده است! و كيفيت عليت انسان، پس از گذشتن هزاران سال از عمر فلسفه‌هاي بشري تقريباً بكر مانده است.

تحقيق و تدبّر در امتيازات عليت انسان ما را به اين حقيقت مي‌رساند كه: عليت انسان به افعال صادره از او، وابسته به خواست خود اوست و خواست او معلول هيچ چيزي نيست آفريدگار انسان او را اين گونه آفريده است و با مجرد اشتراك در جامع علت بودن با ضمّ ادعاي بداهت نمي‌توان گفت كه چون هيچ موجودي بي‌علت نيست پس علت شدن انسان هم نسبت به اعمال خود، بايد معلول چيزي بوده باشد.

طبيعيّون چه فكر مي‌كنند؟

طبيعيون تصور مي‌كنند كه طرز تفكر، يعني شناختن و تميز دادن اين كه چه چيزي و چه عملي سودمند و چه چيزي و چه عملي زيان‌آور است، تابع و معلول علل الطبيعيه است، و چون اعمال صادر شده هم تابع طرز تفكر هستند پس نتيجه اين مي‌شود كه اعمال صادر شده و وقوع يافته تابع علل مادي جهاني مي‌باشند.

اما حقيقت اين است كه هيچ فكر و انديشه‌اي نمي‌تواند انسان را مجبور و مسلوب الاختيارنمايد؛ و انسان هم در حين تفكر و هم بعد از آن، در انجام دادن عمل بر طبق آن، كاملاً آزاد و خود مختار است، و بايستي توجه داشت كه تفكر و آزاد بودن، دو پديده از شئون حيات آدمي مي‌باشند كه هيچ كدام نه موجِد و نه مُعدِم آن ديگري نتواند بود، بلكه فكر انسان نشان آزادي و خود مختاري اوست.

توضيح اين است كه: انسان هيچ مجبوريتي ندارد كه بر طبق افكار خود عمل نمايد چه بسا افكاري كه در مقبرة ذهن مدفون مي‌مانند و در خارج از ذهن، اعم از اين كه درست باشند و يا نادرست، هيچ اثري از آنها مشهود نمي‌شود و يكسره متروك مي‌مانند و چه بسا كه بر خلاف انديشه‌هاي صحيح رفتار مي‌شود. مي‌دانيم كه نشان بالاترين درجة فكر، وصول به علم است و اين كيست كه هميشه به علم خود عمل نمايد؟ و كدام علم است كه عالم را مسلوب الاختيار سازد؟ و او را در عمل بر طبق آن مجبور گرداند؟ حتي كسي كه به وجود درنده‌اي پي مي‌برد و پاي به فرار مي‌گذارد، واقع اين است كه از روي صلاحديد فرار مي‌كند، و مي‌گويد مجبور به فرار شدم نه اين كه در تحت تأثير علل مادي فرار كردن او تحقق بيابد. يعني: فرار كننده طريق عقلا پسند را در نظر خود، منحصر در فرار مي‌داند و فرار مي‌كند نه اين كه نمي‌توانست فرار نكند پس فرار كرد، زيرا كه يقيناً مي‌توانست فرار نكند اگر چه توقف او منجر به دريده شدن بدنش شود.

نسبت تفكر به انسان، مانند نسبت پند واعظي است به شنونده چنان كه شنونده در تطبيق رفتار خود با پند واعظ، آزاد و خود مختار است، همين طور يك فرد انسان هم، در عمل كردن به فكر خود، آزاد و خود مختار است، و چنان كه شنوندة پند، آن گاه كه پند را پسنديد و به وفق آن عمل كرد نمي‌گوييم كه او مجبور و مسلوب الاختيار گرديد همچنين انسان آن گاه كه فكر خويش را پسنديد و بر طبق آن عمل كرد نبايد بگوييم كه مجبور و مسلوب الاختيار گرديد.

اين كه كليتاً هيچ عمل، بدون فكري، اعم از اين كه درست باشد يا نادرست وقوع نمي‌يابد، نبايد ما را به اشتباه اندازد و خيال كنيم كه هر فكري هم لازم گرفته است كه بر طبق آن عمل شود، و شخص فكر كننده جبراً بر طبق فكر خود بايستي راه عمل را پيش گرفته و جلو برود؛ واقع اين است كه هيچ فكري لازم نگرفته است كه بر وفق آن، رفتار شود. اگر چه هيچ عمل بدون فكري خوب و يا بد صدور نمي‌تواند بيابد.

جبري تصور مي‌كند مردي كه در زير اشعة سوزان در تابستان فعاليت مي‌كند هنگامي كه از تأثيرگرما متأذي مي‌شود مانند ارابه‌اي كه آن را محكم تكان داده و به سويي مي‌رانند و ارابه هم چند متري راه رفته سپس مي‌ايستد مسلوب الاختيار گرديده و مجبوراً خود را به كناري به جاي خنكي، مي‌كشد، ولي اين تصور واقعيت ندارد زيرا همان كارگر در صورتي كه موافق ميلش باشد، باز ساعات متمادي در همان هواي ياد شده تلاش مي‌كند و با رنج گرما در عين اين كه مي‌سوزد مي‌سازد. پس چنين نتيجه مي‌گيريم كه احساس رنج گرما فقط مي‌تواند زمينه‌اي براي ترك كار و رفتن به آسايشگاه باشد، نه علت و موجد آن. و خلاصه احساس رنج از كار، مانند پند واعظ است كه بيان شد.

افكار زمينة اعمال هستند: چنان كه وجود زمين وجود كشت را لازم نگرفته اگر چه هيچ كشتي هم بدون زمين وجود پيدا نمي‌كند همين طور پديد آمدن انديشه‌اي هم در ذهن انسان وقوع عمل را بر طبق آن لازم نگرفته اگر چه هيچ عملي هم بدون انديشه‌اي وقوع نمي‌يابد پس همان طور كه هر گاه زميني را ببينيم كه كشت دارد نمي‌گوييم كه علت وجود كشت وجود زمين بوده، همچنين هر وقت انساني را ديديم كه انديشه‌اي كرد، و بر طبق آن عمل كرد، نبايد بگوييم كه علت اين رفتار او همان انديشة او بود، بلكه انديشة نامبرده زمينه‌اي براي اين رفتار او بود، يعني پس از آن انديشه، صدور اين رفتار امكان پذير گرديد. و پيش از آن صدور اين غير ممكن بود. و اما علت موجدة اين رفتار همانا خواست او بود كه خواست بر وفق انديشة خود عمل كند و كرد، و خواست او معلول هيچ چيزي نبود، چنان كه مفصلاً بيان گرديد.

وانگهي مگر انسان پيوسته اسير افكار و انديشه‌هاست؟ كدام انديشه است كه آدمي بايستي جبراً بر طبق آن عمل نمايد و قدرت نداشته باشد كه از آن صرف نظر كند؟ بلي خطور خاطرات به ذهن انسان امري جبري و قهري است و از اختيار وي خارج است. و كليتاً خطور هر خاطره تابع عوامل محيط زندگي و معلول آنهاست، ولي بايد توجه شود كه: اولاً تعقيب كردن خاطرات و فكر كردن دربارة آنها بسته به اختيار خود انسان است، و هر كسي مي‌تواند كه اصلاً دربارة خاطره‌اي كه به ذهنش خطور كرده هيچ فكري نكند و خود را با خاطرة ديگري مشغول بدارد. پس انسان اسير و در قيد تعقيب خاطرات نيست و در دنبال كردن و ترك كردن آنها آزاد و خود مختار است؛ و ثانياً بديهي است كه عوض كردن محيط زندگي هم براي انسان كاملاً ممكن است و كيست كه بستة زنجيرهاي يك نمونه از عوامل زندگي بماند و نتواند خود را از اسارت آنها برهاند؟ پس انسان مي‌تواند با عوض كردن محيط زندگي خاطرات زندگي و نحوة آنها را نيز، عوض كند نظير اين كه آدمي مي‌تواند دست خود را از آتش دور كند و آن را از سوختن محفوظ بدارد، اگر چه در صورت نزديك نگاهداشتن جبراً و قهراً دست او خواهد سوخت.

توضيح اين است كه: خاطرات ذهني انسان، با اعمال انجام يافتة او، و با صحت و سقم بدن او و با خوراك و پوشاك و مسكن و رفقاي انس او و با مردم مجاور و كتبي كه مطالعه مي‌كند و مطالبي كه دربارة آنها مي‌انديشد و حوادثي كه در منظر و مسمع او واقع مي‌شود ارتباط و پيوستگي دارد و با كوچك‌ترين تغييري كه در يكي از اين مذكورات رخ بدهد، طرز خاطرات و كيفيت آنها نيز مسلماً متغير گرديده و عوض مي‌شود؛ درست است كه انسان مادام كه در اين زندگي است بدون خطور خاطرات نخواهد زيست و ذهن او پيوسته محل آمد و رفت خاطره‌هاي مفيد و شيرين و مورد تاخت و تاز خاطره‌هاي تلخ و زيان‌آور مي‌باشد ولي چون طرز اين خاطرات و طور و چگونگي آنها بسته و مرتبط به تطور عوامل محيط و طرز زندگي است، و گفتيم كه عوض كردن اينها هم در دست خود انسان، و در اختيار خود اوست و هر كسي مي‌تواند كه در عوض محيط ناسالم، يعني: خوراك ناسالم، مردم ناسالم، رفقاي ناسالم، كتب ناسالم، مطالب ناسالم، و تا اندازه‌اي بدن ناسالم، و غير اينها، با سالم هر كدام از آنها زيست نمايد، و يا بر عكس با ناسالم، انس بگيرد، و با آن خوشوقت و به آن خشنود باشد، پس تطور خاطرات و نيك و بد بودن آنها، و نافع و زيان‌آور شدن آنها در اختيار خود انسان است؛ نتيجه اين است كه: هيچ كسي اسير هيچ انديشه‌اي نيست.

ناگفته نماند كه: چون خاطره‌ها معلول عوامل زندگي هستند، و هم زمينة افكار و انديشه‌ها مي‌گردند (به جهت اين كه هر انديشه بايستي در پيرامون خاطره‌اي وقوع بيابد، اگر چه هر خاطره هم ممكن است كه متروك بماند و در اطراف آن هيچ فكري به عمل نيايد) فلذا افكار آدمي غالباً همرنگ با عوامل زندگي صدور مي‌يابد و اين همرنگي موجب اشتباه مي‌شود و مردم خيال مي‌كنند كه عوامل زندگي در توليد افكار گوناگون عليت دارند؛ و همچنين افكار هم چون زمينة اعمال مي‌گردند، چنان كه بيان شد اشتباه ديگري رخ مي‌دهد و چنين تصور مي‌كنند كه افكار براي صدور اعمال، عليت دارند؛ ولي حق و حقيقت در مساله همان است كه تحقيق شد: نه خاطره‌ها براي افكار و نه افكار براي اعمال علت نيستند.

قرآن، با جبريين مخالف است

چنان كه در آغاز اين فصل يادآور شديم، قرآن كريم در آيات زيادي با كمال صراحت، بر خلاف جبريين، سخن رانده و مختار بودن بندگان را در افعال صادره از آنان، به طور آشكار رسانيده، و در اين باب كه هر كسي اعمال خود را واقعاً و حقيقتاً خودش به جا مي‌آورد، سخنان غير قابل انكاري بيان فرموده است:

ما براي اختصار به نقل يك كريمه اكتفا مي‌كنيم: إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ وَ إِنْ أَسَأْتُمْ فَلَها؛[206] در اين كريمه در سه مورد لفظاً و در يك مورد هم تقديراً نسبت فعل را به خود بنده داده است. آيا در صورتي كه فرض شود، بندگان مسلوب الاختيار باشند چه معني دارد كه به آنان گفته شود: اگر نيكي كرديد چنين و اگر بدي كرديد چنان خواهد شد؟ آيا صحيح است كه به آتش گفته شود: اگر بسوزاني چنين خواهي شد، و به آب گفته شود: اگر جريان نيابي چنان خواهي شد؟ و چه معني دارد كه به بندگان مجبور و بي‌اختيار، درس داده شود كه نيك و بد آيندة خود را از حالا تأمين كنيد؟ آيا به آب و آتش صحيح است كه اين گونه درس داده شود؟ قرآن كريم بدين اسلوب با مكتب جبر، به مخالفت برخاسته و جاي هيچ گونه سازش را با آن، باقي نگذاشته است.

چه سازشي در ميان قرآن كريم و مكتب جبر مي‌توان يافت، با اين كه بنا به مذهب جبر، نازل شدن خود قرآن و ساير كتب الهيه، و همچنين ارسال پيغمبران ـ عليهم السّلام ـ بايستي از اصل لغو و بي‌معني بوده باشد؛ و نيز لازم مي‌آيدكه خداوند دادگر ستمگر باشد، سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً؛[207] و ايضاً لازم مي‌آيد كه تكيلف باطل باشد و قوانين و حدود و قصاص و همچنين مواعظ و نصايح بي‌فايده و بيهوده باشند.

با اين همه وضوح كه در اين باب، در قرآن كريم هست، باز جبريون دستاويزهايي از آيات قرآن براي خود ساخته‌اند. ما به دو نمونه از آنها متعرض مي‌شويم.

1ـ آياتي هستند كه صريحاً اضلال و هدايت را به خود خداوند متعال نسبت مي‌دهند. چنان كه فرموده: يُضِلُّ مَنْ يَشاءُ وَ يَهْدِي مَنْ يَشاءُ، [208] پاسخ اين است كه: درست است كه گمراه كننده خداست و هدايت كننده هموست، ولي بايد پيدا كرد كه سبب اضلال و راهنمايي آن حضرت عزوجل چيست و كيست؟ در قرآن كريم چنين مي‌يابيم كه سبب گمراه كردن خدا، خود بندة گمراه است؛ مي‌فرمايد: فَلَمَّا زاغُوا أَزاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ وَ اللَّهُ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْفاسِقِينَ، [209] و ايضا: يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ.[210]

2ـ آياتي هستند كه افعال انسان، و ايمان و كفر او را درتحت مشيت و خواست خداوند متعال قرار داده‌اند، چنان كه فرموده: وَ ما تَشاؤُنَ إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ، [211] تَشاؤنَ متعدي است و مفعول آن ذكر نشده، و حتماً اطلاق و شمول مفعول، مجوز حذف آن بوده به اين معني كه مفعول نام برده به طوري مطلق و شامل است، كه اگر چه به زبان نيامده باز مثل اين است كه گفته شده است و تقدير اين است: وَ ما تَشاؤُنَ شيئاً إِلاَّ أَنْ يَشاءَ اللَّهُ؛ و شايد كه اين مفعول محذوف خاص باشد: «اتّخاذ سبيل به سوي پروردگار» و يا «استقامت» كه در آية پيش[212] ذكر شده‌اند؛ و تقدير اين باشد كه: ما تَشاؤنَ اَن تَتَّخِذوا سَبيلاً الي رَبِّكُم، و ما تَشاؤنَ اَن تَستقيموا اِلاّ اَن يَشاءَ اللهُ؛ و در هر صورت ظاهر آيه جبر را مي‌رساند.

پاسخ اين است كه: اگر خدا نمي‌خواست كه ما داراي خواست باشيم، مسلماً ما نيز مانند آتش و آب، بي‌خواست و فاقد نيروي مشيت مي‌بوديم و نمي‌توانستيم چيزي را بخواهيم، و نه ايمان و يا كفر را با خواست خود قبول كنيم؛ توضيح اين است كه : مفعول يشاء الله هم محذوف است و ظاهراً تقدير اين است: و ما تشاؤن الاّ ان يشاء الله ان تشاؤا، يعني: اگر ايمان را خواستار شديد بدانيد كه خدا خواسته است كه شما خواستار ايمان شويد و اگر كفر را خواستار شديد، بدانيد كه خدا خواسته است كه شما خواستار كفر گرديد.

و اما سبب اين كه: چرا خداوند متعال، براي بعضي ايمان، و براي بعضي هم كفر و ضلالت را مي‌خواهد؟ همان است كه در بالا (در پاسخ شبهة نمونة اول) بيان كرديم كه خداوند براي نيكوكاران ايمان را، و براي بدكاران هم كفر و ضلالت را مي‌خواهد، پس سبب ايمان مؤمن و يا كفر كافر، خود اوست نه خدا؛ وَ لا يَرْضي لِعِبادِهِ الْكُفْرَ؛[213] پس اين كريمه، نه فقط دلالتي به جبر ندارد بلكه وجود خواست و مشيت را هم در بنده كه با خواست خدا به او داده شده است، اثبات مي‌كند و با اين وجه در واقع بطلان جبر را مي‌رساند.

تفويض

قرآن كريم همان طور كه با جبر تنافر دارد، با تفويض هم متبائن است. و آن اين است كه خداوند همة امور هر فرد را به خود فرد واگذاشته و هر عملي از هر انساني با نيرو و قدرت خود او صادر مي‌شود، و هيچ نيازي به خدا نيست؛ و حتي شايد بعضي از مفوضه بگويند كه خداوند پس از آن كه امر هر انسان را به خود او واگذار كرد، ديگر بعد از آن، قادر به جلوگيري از او و از اعمال او نخواهد بود! قرآن كريم، همان طور كه مخالف سرسخت جبر است با تفويض هم دشمن آشتي ناپذير است و در ميان قرآن و اين دو مذهب، امكان سازش باقي نيست.

علاوه بر آية مشيت[214] كه صراحتاً مي‌فرمايد كه خواست بندگان با خواست خداوند است، و آية ديگر كه مي‌فرمايد: گمراه كننده و هدايت كننده، خداوند است[215] باز در قرآن كريم هست: وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ، [216] و روايت شده كه حضرت رسول ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به صحابي محبوب خود «ابوذر» ياد مي‌داد كه بسيار بگويد لا حَولَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ؛[217] و امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ در هر ركعت از نماز از قدريين تبري مي‌كرد و مي‌فرمود: بِحولِ اللهِ اَقومُ وَ اقعُدُ؛[218] پس ايمان بندگان و كفر آنان با ارادة خداوند متعال و خواست او تحقق مي‌پذيرد و بدون اذن آن حضرت تعالي و تقدس، احدي نفسي نمي‌كشد؛ چشمي باز و بسته نمي‌شود؛ لبي تكاني نمي‌خورد.

اَزِمَّةُ الأُمــــورِ طُـرّاً بِيَدِهِ                     وَ الكُلُّ مُستَمِدَّةٌ مِن مَدَدِهِ

علاوه بر كتاب و سنت عقلاً هم مكتب متروك تفويض مردود و غير قابل قبول است؛ و اين مطلب با دقت و تأمل در حقيقت عمل كردن واضح مي‌شود: عمل كردن عبارت است از تبديل مواد جهان به اجزاي بدن و تبديل اجزاي بدن به نيروي كار و بديهي است كه مواد جهان و ساختن آنها و تبديل آنها به اجزاي بدن و تبديل اجزاي بدن هم به نيروي عمل، هيچ كدام مقدور انسان نيست؛ اگر جهان و يا مواد آن نبودند، و يا در اندرون انسان، مبدل به نيروي كار نمي‌گرديدند، آدمي چطور مي‌توانست عملي بكند؟ بشر در هر لحظه و هر آن در هر گفتاري كه مي‌گويد و نگاهي كه مي‌كند و نفسي كه مي‌كشد و در هر عمل بزرگ و يا كوچكي كه مي‌كند و حتي در انديشه‌هايي كه مي‌نمايد، چيزي از خويشتن ندارد و نيازمند است كه مادة كار از جهان به بدن او برسد، و از بدن او هم در شكل نيرو بيرون ريخته شود. پس در صورتي كه حال، بدين منوال است و آدمي حتي مختصر خنده و گريه‌اش را هم، در خود و از خود ندارد، پس چطور مي‌توان گفت كه او در امر عمل استقلال دارد و كار و بار او به خود او تفويض گرديده؟! به طوري كه حتي خود خدا هم العياذ بالله، نتواند از او جلوگيري كند!! سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً.

امرٌ بَينَ الاَمرَينِ

عجيب است كه فكر بشر، غالباً در دو طرف افراط و تفريط دور مي‌زند، و از حد وسط بيشتر اوقات غافل مي‌ماند؛ و در همين مساله يا به جانب افراط پريده و گفته است انسان چنان قدرت دارد كه خدا هم جلو ارادة او را نمي‌تواند بگيرد! و يا به سوي تفريط سقوط كرده و گفته است انسان هيچ كاري نمي‌تواند بكند و همة كارهاي او را خدا مي‌كند! با اين كه حد وسط در ميان جبر و تفويض، از ميان آسمان و زمين هم وسيع‌تر است؛ ولي در نظر غالب افراد بشر از مو باريكتر و از شب تاريكتر گرديده و در مقابل چشم تفكر آنان پنهان مانده است. حقيقت واضح است ولي پي بردن بر آن مشكل است؛ شاگردان مكتب ائمة هدي، اهلبيت رسول مصطفي ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ حقيقت را يافته و آن را خوب درك كرده‌اند:

خداوند متعال، خواسته است كه طفل، بزرگ شود، چه بخواهد و چه نخواهد؛ يعني خواست طفل، كوچك‌ترين دخالت و تأثيري در بزرگ شدن او، نفياً و اثباتاً ندارد؛ و همين طور خدا خواسته است كه معده، خوراك را هضم كند، بدون اين كه خواستي داشته باشد؛ و هم چنين خدا خواسته است كه انسان، داراي خواست باشد، چه او اين خواست را بخواهد يا نخواهد؛ نتيجه اين است كه هم چنان كه طفل، قدرت ندارد كه بزرگ نشود، و معده قدرت ندارد كه هضم نكند، انسان هم نمي‌تواند بي‌خواست شود و فاقد مشيت گردد.

خداوند متعال، خواست بندگان را در خود بندگان و در نهاد آنان نهاده و معلول چيزي قرار نداده است، و لذا انسان بايستي جبراً با خواست باشد چون آفريدگارش او را چنين خواسته است؛ چنان كه خداوند متعال، هضم كردن را در خود معده گذارده و معلول چيز ديگري قرار نداده، و معده بايستي جبراً هضم كند چون آفريدگارش چنين خواسته است، و بزرگ شدن طفل را هم در ذات خود طفل گذاشته است، و طفل بايستي جبراً بزرگ شود، چون آفريدگارش چنين خواسته است.

با اجازة خواننده محترم، اندكي بيشتر در روي مطلب فوق توقف مي‌كنيم، و بيشتر به تدبر و تعمق مي‌پردازيم و بعداً باز به تشريح «امر بين الامرين» بر مي‌گرديم.

هضم كردن معده و بزرگ شدن طفل، و آلو شدن درختي و شفتالو شدن درخت ديگري، و غير اينها، يا ناشي از ذات خود آنهاست و معلول چيز ديگري نيست، يعني آفريدگار كل جهان تبارك تعالي هر موجودي را به طوري كه هست، خواسته است فلذا اين طور كه هست، شده است، پس مراد ما همين است؛ و اگر معلول چيز ديگري باشد يا اين چيز ديگر، عليت را از خود و با خود دارد، و يا آن هم معلول چيز سومي است، پس يا بايد به علتي برسيم كه عليت آن، معلول نباشد، و از ذات خود آن، ناشي شده باشد، تا سلسله عليت توقف كند، و متسلسلا برود و در جايي نايستد؛ و الحق هيچ كدام از اين دو احتمال، از گفتار ما امتن و اقرب نيستند؛ نهايت اين است كه:

فلاسفه عظام:

اولاً، باري تعالي را وقفه‌گاه و ايستگاه قطار علل جهاني مي‌گيرند، و ما آن حضرت را علت گرداننده، و جاعل العلل مي‌دانيم نه علة العلل؛ و بدين قرار آن حضرت را جل جلاله از كل موجودات، برتر و بالاتر دانسته، و احكام علل جهاني را بر وي حمل نمي‌كنيم و او را به يك بار از موجودات و احكام آنها منزه و مبرا مي‌نماييم و مي‌گوييم سُبْحانَهُ وَ تَعالي عَمَّا يَقُولُونَ عُلُوًّا كَبِيراً؛ و ثانياً، آنان، سلسله‌هاي بسيار طولاني، از علل تصور مي‌كنند كه قطاروار به دنبال هم افتاده، و به هم پيوند شده‌اند، و به تدريج عدد حلقات عرضي روي به كاهش مي‌گذارد تا به ده علت برسد كه به نام «عقول عشره» ناميده شده‌اند، تا در آخر، جميع موجودات جهان، از يك حلقه آويزان مي‌شود، و اين آخرين حلقه هم، كه «عقل اول» باشد، معلول ذات كردگاري فرض مي‌شود.

ولي ما:

علت منوّعة هر نوع را در ذات خود آن نوع مي‌بينيم، بلكه دقيق‌تر: علت فعاله هر كوچك‌ترين ذره از ذرات جهان را، كه كاري انجام مي‌دهد، در اندرون همان ذره، نهان مي‌يابيم، و اين علت و عليت اين علت را هم، بدون اين كه معلول علت‌هاي بي‌شماري قرار بدهيم، به يك بار مجعول حضرت آفريدگاري، تصور و تصوير مي‌نمائيم؛ بايد توجه شود كه چرا طفل، بزرگ مي‌شود، ولي چهل ساله بزرگ نمي‌شود؟ آيا آخرين پاسخ، پس از جواب‌هاي زيادي به پرسش‌هاي بسياري، اين نيست كه: ذات طفل، از خودش و با خودش، به بزرگ شدن خود، علت دارد، و اما از انسان چهل ساله، اين عليت گرفته شده، و در پيرمرد، عليت ديگري براي هضم گرديدن و كوچك شدن بدن، نهاده شده است؟ و گذارنده و بر دارنده اين علل، همان گرداننده كل جهان و سراسر موجودات، حضرت كردگار توانا و آفريدگار داناست.

چرا هر كدام از معده و جگر با اين كه هر دو، نيروي كار را از خارج از خود اخذ مي‌كنند، كاري مخصوص به خود انجام مي‌دهند؟! آيا حقيقت پس از سؤال و جواب‌هاي بسيار، بالاخره به اين پاسخ ساده و بسيار دقيق، نمي‌رسيم كه پروردگار متعال، هر كدام از آن دو را براي كار معيني علت قرار داده، و معلول چيز ديگري نگردانيده است؟.

نمي‌گوييم كه هر كدام از معده و جگر، و غير آن دو، نيروي كار را از خود دارد، و نمي‌گوييم كه اجزاي ذات خود را از خارج نمي‌گيرد، مي‌گوييم كه كار مخصوص به خود را كه به آن اشتغال دارد، و غير از آن، كار ديگري نمي‌كند از كجا دريافت مي‌دارد؟ و چه چيز آن را وادار مي‌كند كه آن كار معين و مخصوص را انجام بدهد؟ تا آن را علت بشماريم، و براي اين علت هم، علت ديگري پيدا كنيم، و هم چنين بگيريم و برويم بالا، تا به علت العللي برسيم؟ مي‌گوئيم كه هر موجودي، علت مشغول بودن به كار مخصوص به خود را از خود دارد، و علتي جز ذات خود ندارد، و در اين باب معلول هيچ چيز ديگري نيست، و خدايش آن را چنين قرار داده است، و هر وقت بخواهد اين عليت را از آن مي‌گيرد، و عليت ديگري به آن مي‌دهد؛ پس چنان كه ذوات موجودات در تبدل و تحول هستند، عليت‌هاي موجودات هم ناپايدار بوده، و هر دم در تحول و تبدل به سر مي‌برند.

اكنون باز به سر مطلب بر مي‌گرديم، و به تفسير«امر بين الامرين» مي‌پردازيم: بنابر آنچه كه قبلاً از تحقيق گذشت، امكان ندارد كه انسان، موجودي فاقد مشيت و بي‌خواست باشد، و پروردگار متعال، خواست او را در ذات او قرار داده و معلول چيز ديگري نگردانيده است.

ولي خواستن انسان، و هر كار ديگري كه مي‌كند، بدون مصرف كردن نيرو تحقق نمي‌پذيرد، و مي‌دانيم كه او از خود نيرويي ندارد، تا آن را خرج كند و در شكل كار بيرونش دهد، براي اينكه بايستي از جهان خارج از خود، مواد بگيرد و آنها را جزء بدن خود گرداند، چنان جزئي كه آماده تحول به نيرو است؛ پس انسان، با نظر به ذات او، هيچ كاري از وي ساخته نيست، حتي نمي‌تواند خواستي هم بكند، با اين كه خواست وي در خود وي نهاده شده است، و اصل آن از خارج گرفته نمي‌شود ، و انسان خواهنده و كار كننده، بايستي آن به آن و لحظه به لحظه، نيرو و يا حامل و سازنده آن را از خارج اخذ نمايد، و سپس آن را در شكل خواستن و ساير كارهاي خواسته شده، از خود بيرون دهد.

و از طرف ديگر، اگر مواد جهان هم، قابليت تحول به نيروي كار را نداشته باشند، نمي‌توانند نيرو زا و نيرو ده شوند؛ پس اين خداوند بزرگ است كه مواد جهان را قابل تحول به نيرو گردانيده، و به انسان هم خواست داده، تا با خواست خود از مواد اخذ كند، و نيز هموست كه همان مواد اخذ شده را در هنگام خواست بنده، مبدل به نيروي خواست و نيروي كار مي‌فرمايد، تا انسان كاري مي‌كند.

نتيجه چنين به دست مي‌آيد كه: هر كاري را كه بنده انجام مي‌دهد، با خواست خود كه از خود دارد آن را به جا مي‌آورد، و نيروي خواستن آن كار، و نيروي به جا آوردن آن را، از خارج از خود، به اذن خداوند متعال، دريافت، مي‌دارد؛ يعني: جميع نيروهايي را كه در انجام دادن يك عمل، از قلب و از ساير اجزاي او مصرف مي‌شود، به اذن خدا از جهان دريافت مي‌دارد؛ اين است معناي: لاجبر و ولاتفويض بل امر بين الامرين كه متواتراً از پيشوايان بزرگ ما، خلفاي اطهار حضرت رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ، به ما رسيده است.

مي‌دانيم كه اخذ كردن ماده از جهان، خود عملي است كه با خواست و اراده تحقق مي‌يابد؛ پس در اينجا سؤالي پيش مي‌آيد و آن اين است: آيا انسان، هنگامي كه هنوز ماده‌اي از جهان نگرفته بود، و نيروي ذخيره‌اي هم در خود، تهيه نكرده بود چگونه و با كدام نيرو توانست اراده نمايد؟ و ماده‌اي را از جهان به سوي خويش بكشد؟

اين مساله، راه حلي جز اين ندارد كه: يا خداوند متعال، خودش ماده‌اي را به اندرون انسان رسانيد، و براي او از آن، نيرويي فراهم فرموده: پس در واقع، وي مرده‌اي بود كه خدايش نيروي زندگاني داد، و يا موادي را پرورش داد و آنها را مهياي تحول به نيرو گردانيد، و انسان را از همان اجزا بيافريد؛ اين مساله: نظير اين است كه: آيا قبلاً مرغ آفريده شد كه تخم زائيد؟ و يا تخم آفريده شد كه مرغ از آن بيرون آمد؟

آيا اعمال بندگان را خداوند مي‌آفريند؟

يكي از بزرگان نام آوران، افعال بندگان را مخلوق خدا مي‌داند! در عين اين كه جبر را هم باطل و مردود مي‌داند؛ دليل ايشان اين است كه خداوند متعال فرموده: اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ،[219] و فعل هم با ثبوت و وجود خود، شيئي از اشياء است.

معلوم است كه مراد ايشان از فعل، معناي مصدري نيست، و لذا تصريح كرده كه فعل، با وجود و ثبوت خود، يعني نه با مفهوم آن، شيئ است، و گرنه مي‌دانيم كه: معاني و مفاهيم مصدريه، موجوداتي انتزاعيه هستند، كه در خارج از ذهن، تحققي ندارد، تا لفظ شيئ بر آنها اطلاق شود؛ و براي همين است كه در جمله «ايقاع نصر» نمي‌توان گفت «شيئ نصر» به جهت اين كه مفهوم «ايقاع» امر تحقق داري نيست كه لفظ شيئ بتواند بر آن اطلاق شود؛ پس مراد ايشان از فعل، حتماً بايستي موجود خارجي باشد، تا شيئ بر آن گفته شود ولي توضيح نداده‌اند كه اين موجود خارجي كه فعل انسان است، و شيئ بر آن اطلاق مي‌شود چيست؟.

واقع اين است كه نبايد فعل را يكي از موجودات به شمار آورد، بلكه بايستي فعل را از باب ايجاد گرفت، و مفعول آن را هم، موجودي از موجودات دانست؛ چنان كه ايجاد را هم، نمي‌توان موجودي حساب كرد،[220] بلكه مفعول ايجاد را كه موجود باشد، بايد از موجودات حساب كرد؛ پس همچنان كه ايجاد، شيئ نيست و مفعول آن كه موجود است، شيئ است، فعل هم شيئ نيست و مفعول فعل، شيئ است؛[221] پس كريمه مذكوره، با افعال عباد و اعمال بندگان، نه اثباتاً و نه نفياً كاري ندارد.

و ايضاً: ثبوت و وجود خارجي فعل، نمي‌تواند علاوه بر ثبوت و وجود مفعول خود باشد، چنان كه در ايجاد كردن هم، وجود يافتن ايجاد، همان تحقق يافتن موجود است، كه مفعول ايجاد است، و چيزي علاوه بر آن نيست، وگرنه لازم مي‌آيد كه ايجاد كردن يك موجود، پديد آوردن دو پديده و دو موجود بوده باشد، يكي موجود و ديگري ايجاد؛ و بنابراين، فعل اصلاً ثبوت خارجي ندارد تا لفظ شيئ بر آن اطلاق شود؛ باز مي‌گوييم كه كريمه ياد شده متوجه افعال بندگان نيست، و كاري با آنها ندارد.

و اما تحقيق مساله بنا بر اساسي كه ما پي‌ريزي كرده‌ايم اين است كه: فعل و كار كردن انسان، عبارت است از اين كه وي موادي را كه مخلوق خدا هستند با نيرويي كه خدا به او داده، به اذن خدا به بدن خود بكشد؛ و از اين كه وي موادي را كه خداوند متعال، جزء بدن وي گردانيده است، با اذن خدا تبديل به نيرو كرده، و از خود اخراج نمايد؛ و مي‌دانيم موادي كه از جهان بر بدن او افزوده مي‌شود و نيروهايي كه از آن كاسته مي‌شود مانند خود بدن، همه از جانب خدا بوده و آفريده خدا هستند و هيچ كدام از آنها مخلوق انسان نيستند.

ولي پس از آن كه اين نام برده‌ها، همه آفريده خدا مي‌باشند، چيز ديگري هم هست، كه به طور واضح آن را مي‌فهميم و يقين داريم كه آن، از خدا نيست و از بنده است، اگر چه اين باز با اذن خداست، و آن تحويل و تبديلي است كه بنده با خواست ذاتي و اراده خود، آن را انجام مي‌دهد، و از شيئي شيئ ديگري مي‌سازد؛ و با بيان ديگر: هر چه كه شيئ هست، اعم از اين كه ماده باشد يا نيرو، مخلوق و آفريده خداوند متعال است، ولي تحويل و تبديلي كه با نيرويي كه خدا به انسان داده، در ماده‌اي كه خدا آن را آفريده، صورت وقوع مي‌يابد، در عين اين كه شيئ نيست، و وجودي علاوه بر وجود شيئ متحول ندارد، مخلوق انسان است نه خدا؛ اگر چه اين هم باز با اذن خداست و محال است كه بي اذن او صدور بيابد.

حقيقت مساله اين است كه انسان، با افعال و اعمال خود، نه چيزي را موجود مي‌كند، و نه چيزي را معدوم؛ و به يك كلمه: ايجاد و اعدام، از قدرت و توان وي خارج است، و انسان با فعل خود، فقط همين قدر مي‌تواند كه صورت‌هاي محسوس و ظاهري اشياء را تغيير دهد، و تحويل و تبديلي در آنها بگذارد، يعني فقط اين قدر قدرت دارد كه عوارض اشياء را عوض نمايد و چنان كه انشاء اللّه تعالي در آينده، بحث خواهيم كرد، اعراض، وجود ندارند.

پس انسان، با اين همه تلاش و كوششي كه دارد نه به چيزي وجود مي‌دهد، و نه از چيزي وجود مي‌گيرد، نه ذره‌اي به جهان مي‌افزايد، و نه ذره‌اي از جهان مي‌كاهد؛ بلي كار او تحويل‌ها و تعويض عوارض است؛ و بديهي است فعلي كه بدين نمط است، شيئ نيست تا با دلالت كريمه: ان الله خالق كل شيئ، مخلوق خدا محسوب گردد؛ و هستي تحويل و تبديل، با هستي متحول و متبدل است، و چيزي علاوه بر آن نيست؛ يعني در متن واقع، تحويل و تبديلي وجود ندارد و آن چه كه هست، همان شيئ متحول و متبدل است، و اين ذهن بشر است كه به وجود آن حكم مي‌كند، و آن را موجود خارجي مي‌پندارد.

بلي كار انسان، بدين نحو است كه شرح شد، كه هيچ بهره‌اي از واقعيت ندارد، و بازيچه‌اي بيش نيست، و در حقيقت روا و سزا نيست كه نام آن را ايجاد گذاشت وَ مَا الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ لَدار الآخرةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَفَلا تَعْقِلُونَ.[222]

حقيقتي كه در اعمال مجازي انسان، نهفته شده، و باطن و واقعي كه در افعال ظاهري و صوري آدمي نهان گرديده، اين است كه با همين افعال ظاهري كه تحويلي بيش نيستند، ذات آدمي از جهان و موجودات آن، ساخته مي‌شود، هم ساختمان كنوني او، و هم سازمان وجودي آينده او، با مرور ساعات زندگي دنيوي، انجام مي‌يابد و پرداخته مي‌گردد؛ هر كسي به همين اعمال صوري خود، با خواست خود، براي خويشتن، زندگي خالص ابدي، و يا هلاكت ابدي كه جز از مرگ و غير از زندگي است، به تدريج در مدت عمر خود، تهيه مي‌بيند و فراهم مي‌آورد.

خداوند متعال، حال و آينده انسان را با دست خود او بدين طريق، مي‌آفريند، و او خود متوجه نيست؛ مثل انسان در اين خود سازي مثل ازدواج جواني است كه به جز لذت، منظوري ديگري از آن ندارد، با اين كه منظور واقعي از ازدواج، توليد انسان ديگري است، نه لذت و شهوت؛ انسان ظاهربين خيال مي‌كند كه فقط براي اين رفتن‌ها و آمدن‌ها و زدن‌ها و كشتن‌ها و شكستن‌ها آفريده شده است؛ ولي مرد باطن بين و عميق مي‌داند كه در ماوراي اين اعمال مجازي، حقيقتي هم هست، حقي نهفته است، و هر چه هست از همان است؛ امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ فرموده: اِنَّما اَلدّنيا منتَهي بَصَرِ الأَعمي لايُبصِرُ مِمّا وَرائَها شَيئاً وَ البَصيرُ يَنفذُها بَصَرُهُ وَ يَعلَمُ اَنَّ الدّارَ وَرائَها.[223]

از آن چه كه مشروحاً بيان گرديد، اين نتيجه را مي‌گيريم كه: فعل انسان چيزي نيست كه شيئ بر آن صدق بكند، و در حقيقت ناچيز و لاشيئ است؛ و علاوه بر آن چه نگارش يافت:

قرآن كريم، در چند مورد، انسان را با صراحت خالق خوانده، [224] و در چند مورد هم، خالق را متعدد دانسته[225] و در جايي هم، امر خلقت و آفرينش را منحصر به خود شناسانيده است؛[226] ساده‌ترين وجه جمع، در ميان اين دو دسته آيات، همان است كه مشروح گرديد كه: آفريدن اشياء و موجودات، و تحقق دادن به آنها، كار خداوند متعال است؛ و بندگان خدا هم، با اذن خدا، با خواست و اراده‌اي كه خدا در نهادشان نهاده، و با حول و نيرويي كه در اختيارشان گذاشته است، مي‌تواند صور ظاهري و محسوس بعضي از اشياء را تغيير دهند، و از چيزي چيز ديگري بسازند، مثلاً از گل، شكل پرنده بريزند، و يا از نيروي خدادادي، دروغ بزرگي جعل كنند.

بنابراين تحقيق كه ذكر شد، خالق بودن انسان، مورد تصريح قرآن كريم است؛ و بايستي كه انسان هم، مخلوقي در اين جهان داشته باشد؛ و اگر بنا باشد كه افعال خود او هم، مخلوق و آفريده خدا باشد، چه مخلوق ديگري براي او باقي مي‌ماند؟ و قهراً خالقيت انسان، در اين صورت، بي معني شده و بدون مصداق مي‌ماند.

اين دانشمند كه افعال انسان را مخلوق خدا دانسته: در پاسخ جبريين هم، چنين گفته است: افعال، چون به علل تامه خود، به ضرورت و وجوب، نسبت دارند، به جزء علت خود نيز كه انسان باشد، نسبت امكاني دارند؛ ايشان با اين گفتار كه به اختصارنقل گرديد، مي‌خواهند جبريين را كه انسان را در كارهاي خود، مجبور و فاقد اختيار مي‌دانند، ردّ كنند ولي به طوري كه واضح است، انسان را از اصل، بيكار و فاقد فعل، مي‌شناسانند، به جهت اين كه او را جزء علت افعال او محسوب داشته‌اند، نه تمام علت؛ يعني: انسان، هيچ كاري را به تنهايي نمي‌كند، و هيچ عملي را نمي‌تواند خودش انجام بدهد؛ و در تمام كارهاي نيك و يا بدي كه انسان را فاعل و كننده آنها بايد شناخت، ايشان حق شركتي فقط، براي او قائل هستند!.

توارد سه عامل بر يك عمل

با دقت در مثال ذيل و اشتباه و نظاير آن بسياري از مواضع تاريك مساله خير و شرّ و حدود تسلط شيطان بر انسان و حقيقت مساله جبر و اختيار روشن مي‌گردد، و معناي اين جملة كريمه از آيات قرآنيه: قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ فَما لِهؤُلاءِ الْقَوْمِ لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثاً.[227] توضيح مي‌يابد:

كسي در زمستان سرد كنار بخاري گرم مي­نشيند تا عرق مي‌كند و بدنش نرم مي‌شود سپس مي‌رود روي برف‌ها و يخ‌ها مي‌ايستد تا به ذات الجنب گرفتار مي‌گردد و چند روز بيمار مي‌شود و درد مي‌كشد و سرانجام مي‌ميرد.

اكنون ما دربارة هلاكت اين شخص چند عامل ذيل را نام مي‌بريم:

1ـ خدا او را كشت كه اللَّهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِها؛[228] خداوند است كه زمستان را سرد و بخاري را گرم و تن را پذيراي بيماري و درد قرار داده است.

2ـ زمستان و يخبندان او را كشت.

3ـ بخاري گرم كه تنش را گرم و نرم كرد او را كشت.

4ـ خودش خودش را كشت.

5ـ او را شيطان كشت كه فريبش داد و از اطاق گرم به هواي سرد كشانيد.

مي‌دانيم كه يك يك اين حكم‌ها صحيح است و صحيح‌تر از همه و اقدم و ادوم آنها اين است كه خدا او را كشت زيرا كه هر واقعه از ارادة خدا وقوع مي‌يابد!

و البته اين هم كه خودش خودش را كشت صحيح است و نيز اين كه شيطان او را بفريفت و هلاك ساخت.

اكنون با كمال تعجب به وضوح توارد سه عامل بر يك عمل را مشاهده مي‌كنيم و چون در عرض هم و در يك درجه نيستند منافات با هم ندارند. و مي‌توانيم نظيري بر آن بياوريم:

كسي خانه‌اي مي‌سازد و آن را اجاره مي‌دهد، سه مالك بر يك ملك جمع مي‌شود: اول خداوند متعال كه لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ، دوم شخص بناگذار كه كار كرده و از تنش مايه گذاشته و در صورت خانه نمايان داشته، سوم مستأجر كه تنها او حق سكونت در آن خانه را دارد. مي‌بينيم كه سه گونه مالكيت در يك مملوك اجتماع يافته‌اند.

گاهي چهار مالك هم مي‌شود: مردي كتابي براي پسرش مي‌آورد كه او هم آن را به خواهرش عاريه مي‌دهد؛ و البته مالكيت خداوند متعال در همه حال اصحّ و اعلي و اقوي و ادوم است.

با دقت در مثال اول و اشباه و نظاير آن به دست مي‌آوريم:

1ـ مميت خداوند است چنان كه محيي هم او است، هادي اوست مضلّ هم اوست. هدايت مي‌كند آن كه را كه خواستار هدايت باشد و اضلال مي‌كند كسي را كه طالب گمراهي باشد و خود انسان را در انتخاب حق يا باطل آزاد آفريده است و اين اختيار را در نهاد او نهاده است و او نمي‌تواند بي‌اختيار و مجبور باشد. (در متن مثال دقت شود).

2ـ شيطان در هر كسي نفوذ نمي‌كند و تنها كسي را اغوا مي‌كند كه عقلش را اطاعت نكند و سفاهت را در جاي عقل گذارد.

3ـ اين خداوند است كه شيطان را بر بدكار مسلط مي‌گرداند و خداوند كار بد را راهي براي تسلط بيشتر شيطان مي‌سازد، و اگر كسي بدي نكند شيطان راهي به سوي او نمي‌يابد. وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّالِمِينَ. [229]

4ـ مي‌بينيم در عين اينكه همه مايه‌ها از خداوند است، و شيطان لاينقطع بدكار را مي‌فريبد و او را به كار بدتر وا مي‌دارد خود عامل هم هيچگاه مسلوب الاختيار نمي‌شود و هر كاري را كه انجام مي‌دهد به ميل و رغبت خويشتن انجام مي‌دهد.

5ـ هر چه آدمي بدكارتر شود راه شيطان به سوي او به اذن خدا بازتر و آسان‌تر مي‌شود؛ و در واقع انديشة بدكار شيطاني مي‌شود و خودش خواهان نفوذ بيشتر شيطان مي‌شود زيرا كه خداوند فكر بدكار را با كار بدش تباه مي‌سازد و او دوستدار شيطان مي‌شود.

6ـ اگر چه مايه در كارهاي نيك و بد و قدرت بر آنها و حتي نيروي گزينش اين يا آن، آن به آن از خداوند متعال مي‌رسد زيرا كه هر چه هست از اوست و جويبار فكر و اختيار و اراده در آدمي از جانب او در جريان است ولي بديهي است كه كنندة كار و گزينندة آن خود آدمي است.

7ـ تا خود آدمي خواهان كار بد نباشد و تصميم بر آن نگيرد شيطان نمي‌تواند او را به كار بد وا دارد؛ بلي چنان كه بيان شد تكرار بدكاري فكر بدكار را به بار مي‌آورد و آن را شيطان پسندتر مي‌نمايد و گمراه كردن او بر شيطان آسان مي‌شود، زيرا كه انديشه‌اش شيطاني مي‌شود.

8ـ با اندك مطالعه درمثال اول و نظاير آن روشن مي‌شود كه هر چه خير و شرّ بر انسان مي‌رسد از خدا مي‌رسد قُلْ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ ولي باعث گرفتاري به شرّ خود آدمي است.

شايد در اينجا اين تصور پيش آيد كه خوب بود كه خداي متعال كه ارحم الرّاحمين است شرّ به انسان نمي‌رسانيد اگر چه خود او خواهان شرّ مي‌شد، مثلاً در مثال اول خداوند جلو بيماري و دردمندي را از انسان مي‌گرفت اگر چه او با بدن عرق كرده و گرم شده روي يخ‌ها مي‌نشست، جواب اين است كه سنگ‌ها همين طور مي‌باشند كه سرما نمي‌خورند و بيمار نمي‌شوند و در آن صورت آدمي مثل سنگ مي‌شد؛ ولي خدا خواست كه انسان با خواست باشد و نام مريد را در نهاد او گذاشت كه با خواست و ارادة خود يا اطاعت كند و بالا رود و يا عصيان ورزد و از سنگ هم پايين‌تر افتد.

 

5ـ نظريات دانشمندان اسلامي در بقا و تجسم عمل

مقدمه

تا آنجا كه ما اطلاع داريم، قدماي علماي اسلام (البته به طور غالب، نه همة آنان) در مسالة بقاي اعمال از فكر عادي و ظاهري تجاوز نكرده، و قدمي در اين راه فراتر بر نداشته‌اند؛ فعل در نظر آنان شبيه‌ترين چيز به زمان بوده است كه هر جزئي از آن، موجود مي‌شود و فوراً منعدم مي‌گردد و آن دوم هنگامي به وجود مي‌آيد كه آن اول، از بين رفته باشد (در اين مثال، تفاوت نمي‌كند كه زمان موجود حقيقي باشد. و يا ذهني و البته مي‌دانيم كه زمان موجود نيست) عمل هم در نزد آنان جز حركتي كه از جوارح مشاهده مي‌شود و فوراً منعدم مي‌گردد، مفهوم ديگري نداشته است.

و بايد اعتراف كرد كه: در نظر ابتدايي و عرفي، تصور بقاي عمل تا چه رسد به تجسم آن بسيار مشكل است. و چگونه اعتقاد به چيزي توان داشت كه تصورش ناميسور باشد! و براي همين بوده كه صاحب تفسير روح البيان[230] با كمال سادگي و بدون اندك تأمل، فتوي داده كه اعمال باقي نمي‌مانند! بلي نتيجة نظر بدوي و نگاه سطحي، بيشتر و بهتر از اين نمي‌شود نه شرع به آن اهميتي داده و نه عقل حجيتي؛ قرآن كريم كساني را كه به نظر ظاهري قانع مي‌شوند ملامت فرموده: يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ؛[231] بلي تا وقتي كه به ظاهر عمل نظر شود، و در فهم حقيقت آن پيشرفتي نشود، تصور بقاي عمل، متعذر شناخته خواهد شد. و بحث همان خواهد بود و فتوي همين.

آيا عمل عرض است؟

نخستين تعريفي كه براي عمل، از متقدمين به ما رسيده اين است كه عمل عرض است! قدما غالباً ذات عمل را عرض دانسته‌اند. صاحب مجمع البيان[232] و فخر رازي[233] تصريح كرده‌اند بر اين كه: عمل عرض است و بقايي ندارد و شيخ مفيد[234] نيز صريحاً همين تعريف را گفته، و شيخ طوسي و كشاف و بيضاوي و صافي و شبرّ و طنطاوي هم ظاهراً پيرو همين مسلك بوده‌اند.

بلي قدما به طور اغلب و اكثر، عمل را عرض گرفته‌اند، ولي از جوهري كه معروض عمل باشد، هيچ نامي نبرده‌اند؛ گوئيا كه اين عرض به طور مستثني نيازي به موضوع نداشته و يا همة مردم از آن مطلع بوده‌اند؛‌عجيب است كه آنان پس از آن كه عرض بودن عمل را مسلم دانسته‌اند بقاي عرضي را هم كه در بعضي از اعراض ممكن دانسته‌اند از آن سلب كرده‌اند.

چنين به نظر مي‌رسد كه قدما در بحث‌هاي خود دربارة عمل، فقط به صدور آن از عامل توجه كرده‌اند و اصلاً به ذات خود عمل نپرداخته‌اند؛ و چون صدور عمل را از عامل، مرادف با فعل به اصطلاح فلسفه، كه قرار و بقايي در آن نيست، يافته‌اند، فلذا حكم كرده‌اند كه عمل عرض است يعني به ذات عامل عارض مي‌شود و پس از عروض فوراً فاني مي‌گردد؛ اگر مقصودشان چنان كه ظاهر كلام‌شان مي‌رساند چنين بوده باشد پس آنان از بحث كردن در ذات عمل، يكسره به دور افتاده‌اند و نه فقط پاسخي به قائلين به تجسم عمل، كه در آن هنگام موجود بوده‌اند چنان كه مي‌آيد، نگفته‌اند. و نه فقط آياتي را كه در ذات عمل گفتگو مي‌كند، بي تفسير گذاشته و گذشته‌اند. بلكه براي حقيقت عمل اصلاً تعريفي درست و يا نادرست نگفته‌اند و در عوض توجه به ذات عمل و تدبر در حقيقت آن فقط به جنبة صدور آن كه غير از خود آن است پرداخته‌اند و به جاي تفكر در جوهري كه عمل است كيفيت پيدايش آن را كه عرض است مورد گفتگو قرار داده‌اند.

آري عمل، علاوه بر ظاهر آن كه عرضي بيش نيست، حقيقتي در ماوراي اين ظاهر دارد، و آن نيرويي است كه از ذات عامل خود اشتقاق مي‌يابد و از بدن او جدا مي‌گردد و جوهري است مانند خود عامل و عرض نيست اگر چه با اعراض مشاهده مي‌شود. و بدون آنها احساس نمي‌گردد چنان كه خود عامل هم همين طور است.

سخني از فخر رازي

فخر رازي، در جايي كه در تفسير خود، [235] عمل صالح را تفسير مي‌كند، به ذات عمل، توجه كرده و براي آن معروضي فوق العاده بزرگ پيدا كرده و عمل را با آن باقي دانسته است مي‌گويد: عمل صالح، به خودي خود باقي نمي‌ماند چون عرض است، و با عامل خود نيز نمي‌ماند چون او هم هالك است چنان كه خدا فرموده: كُلُّ شَيْ‌ءٍ هالِكٌ إِلاَّ وَجْهَهُ، [236] پس سزاوار است كه عمل براي وجه خدا باشد تا با آن باقي بماند.

از اشكالاتي كه در تحقيق فوق هست اكتفا به بيان اين حقيقت مي‌كنيم كه: ذات پاك حضرت باري تعالي معروض واقع نمي‌شود، زيرا كه لازم مي‌آيد ذات پاكش معرض حوادث گردد. و معناي كريمه هم آن طور نيست كه او گفته وگرنه لازم مي‌آيد كه بقاي انسان را هم منكر گردد مانند اعمال انسان و بالنتيجه بايستي كه وجود بهشت و دوزخ را هم انكار نمايد، به جهت اين كه همة اينها در «كل شيئ» داخل هستند.

با مطالعة آثار قدما، به اين نكته مي‌رسيم كه بيشتر آنان، در مقام كشف تجسم عمل از وصول به نخستين مرحله از مراحل آن هم محروم مانده‌اند؛ و فكر فخر رازي كه پس از زحمت‌هاي فراوان اين قدر توانسته است كه حسنه را به جهت عروض خيالي آن به ذات باري تعالي، باقي بداند به طوري كه نقل گرديد، براي ما نمونة بارزي از طرز تفكر قدما در مسالة بقا و تجسم عمل است.

واصلين به حقيقت در ميان قدما

از لحن گفتار مفسرين و متكلمين چنين بر مي‌آيد كه مسالة بقا و تجسم عمل از صدر اول اسلام مطرح و مورد گفتگو بوده و به طور مسلم عده‌اي ظاهراً قليل، اين حقيقت را كشف و حق را به دست آورده بوده‌اند، و حتي معلوم شده كه از عامه نيز كساني بوده‌اند كه به بقا و تجسم اعمال، رأي مي‌داده‌اند.

ولي ما از نام ونشان اين دانشمندان و از طرز استدلال‌شان اطلاعي به دست نياورده‌ايم؛ و همين قدر حدس زده مي‌شود كه كساني كه متعبد به ظواهر كتاب و سنت بوده‌اند به بقا و تجسم اعمال گرويده‌اند و كساني هم كه اصطلاح جوهر و عرض و مانند آنها كم يا بيش به سمع‌شان رسيده بوده به عدم امكان بقاي اعمال، معتقد شده‌اند.

و به احتمال بسيار قوي، اين مساله در ميان اصحاب و تابعين و حتي تابعين تابعين، مورد اختلاف نبوده و آنان بنا را به ظواهر آيات و احاديث گذارده و قهراً در تجسم عمل اتفاق داشته‌اند و اين مطلب از تضاعيف كتب تفسير روشن مي‌گردد.

شايد كه شيخ ابوالفتوح رازي، از جملة قائلين به تجسم اعمال بوده، چون در تفسير كريمة مباركة: وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ، [237] مرتكب هيچ تأويل نشده و تقديري هم فرض نكرده و چنين فرموده است: هر آنچه تقديم كنيد و در پيش افكنيد از نيكي براي خود باز يابيد آن را به نزديك خداي عزوجل.[238]

و شايد كه صاحب ارشاد القلوب. جناب حسن بن محمد ديلمي، نيز از جملة آنان بوده؛ زيرا كه در كتاب خود چنين فرموده: اَلبِدارَ اَلبِدارَ قَبلَ نَفادِ الاَعمارِ فَاِنَّ الدّنيا مَزرَعَةُ الآخِرَةِ وَعَلي قَدرِ ما تَزرَعُهُ فيِ الدّنيا تَحصُدُهُ فيِ الآخِرَةِ؛[239] و نيز فرموده: مَحفوظٌ عَلَيكَ ما عَمِلتَ.[240]

و شايد كه تعبير ذيل كشاف را هم از همين نمونه به حساب آورد، در تفسير: أُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ، [241] چنين دارد: معناي (الف و لام) تعريف، در «المفلحون» دلالت مي‌كند كه پرهيزكاران، كساني هستند كه اگر صفت رستگاري، تحصل بيابد، و آنان، همان طور كه هستند متحقق گردند و با صورت‌هاي حقيقي خويش متصور شوند پس آنان همين حقيقت و صورت خواهند بود و چيز ديگري جز آن نخواهند بود.[242]

طلسم انقلاب عرض، به جوهر

تصور اين كه: عمل عرض است. به انضمام اين مقدمه كه تبدل عرض به جوهر محال است، عدة كثيري از محققين قرون گذشته را از راه معرفت حقيقت عمل، به يك باره بيرون كرده، و توقف عده‌اي ديگر را هم سبب شده است.

سيد علي خان مدني، پس از آن كه در رياض السالكين، [243] آراء و عقائد را آورده. خود سكوت كرده و چيزي از نفي و اثبات در اين باب بيان نداشته است؛ آيا ايشان با اين سكوت توقف خود را اعلام داشته‌اند؟ چنين به نظر مي‌رسد كه: عمل را عرض مي‌دانند، زيرا كه تحقيق در مساله را به كتاب الميزان الاخرة كه به يكي از متأخرين اصحاب خود نسبت داده، حواله كرده است؛ و محتمل قوي اين است كه كتاب نامبرده: از تأليفات ملا محسن فيض باشد، و همان است كه در تفسير صافي[244]، به نام ميزان القيامة، ياد شده است؛ اگر اين حدس، صحيح باشد ايشان با فيض، همراه بوده و عرض بودن عمل را اختيار كرده‌اند.

ملا نظرعلي طالقاني در كشف الاسرار، چنين نوشته: علما ـ قدس سرهم ـ هنوز تحقيق يقيني نفرموده‌اند كه اعمال با آن كه اعراض هستند، چگونه اجسام و جواهر مي‌شوند؛[245] ايشان، در بقاي اعمال بحثي نكرده و گوئيا آن را ممكن دانسته‌اند، ولي در طلسم استحالة انقلاب عرض به جوهر بند شده‌اند.

علامة مجلسي ـ رحمه الله تعالي ـ ، اگر چه به شكستن اين طلسم، تمايلي نموده، ولي عجيب است كه با اين همه عظمت و بزرگواري و اطلاع در آيات و احاديث باز احتياط كرده است؛ در جايي فرموده:[246] همة احوال و افعال دنيوي، در نشأة آينده متجسم و متمثل مي‌شوند، يا با آفريده شدن مثال‌هايي كه شباهت به آنها دارند و يا با برگشتن اعراض دنيوي در آنجا به جواهر؛ احتمال نخست با حكم عقل موافق‌تر است و صريح نقل هم با آن منافات ندارد.

بدين ترتيب مي‌بينيم كه جناب مجلسي نتوانسته‌اند دربارة استحالة انقلاب عرض به جوهر و عدم آن، رأي قطعي بدهند، و هم نتوانسته‌اند كه در اين باره با فلاسفه، مخالفت و يا موافقت صريح نمايند، و بالاخره هم مطابقت و موافقت آنان را ترجيح داده‌اند.

ايشان، در عبارت فوق، برگشت اعراض دنيوي را در آخرت به جواهر، محتمل دانسته‌اند؛ ولي در عبارتي كه در زير از ايشان نقل مي‌كنيم، اين احتمال را نقض كرده‌اند: قائل شدن به اين كه: در اين نشأه، انقلاب عرض به جوهر، و جوهر به عرض محال است، و در نشأة آينده ممكن خواهد بود، به سفسطه نزديك‌تر است؛ به جهت اين كه نشأة آخرت، مثل همين نشأه است؛ و اين كه مردن و دوباره زنده شدن در ميان اين دو نشأه، فاصله مي‌شود، نمي‌تواند براي امثال اين احكام، صلاحيت داشته باشد.[247]

از تعبير نخست ايشان، پيداست كه آيات و روايات را صريح در بقا و تجسم اعمال نمي‌دانند؛ نگارنده گويد: اگر پاي تأويل به ميان آيد (از آن نمونه تأويلات كه در كتب تفسير، فراوان است) هيچ كلام صريحي در عالم نمي‌توان يافت. زيرا كه با در تقدير گرفتن يك كلمة «كَأَنَّ» مثلاً، معناي هر جمله، يك سره عوض مي‌شود؛ ولي اگر تأويل ترك شود، الحق هم آيات و هم احاديث با عبارات گوناگون و با صراحت غير قابل انكار، بقا و تجسم اعمال را مي‌رسانند (از آيات و احاديث ياد شده، در آينده انشاء الله تعالي، فصل مشبعي خواهيم آورد).

تعجب اينجاست كه اين دانشمندان، پس از آن كه عرض بودن عمل را مسلم گرفته‌اند، توضيح نداده‌اند كه چگونه و در روي كدام موضوع، آن را باقي دانسته‌اند؟! و چطور از بقاي عمل فارغ شده و در تبدل آن به جسم، سخن رانده‌اند؟! زيرا كه اگر عمل عرض باشد بايستي كه معروضي داشته باشد تا با آن باقي بماند؛ و معين نكرده‌اند كه اين معروض چيست؟ و بر محقق لازم است كه اولاً معروض عمل را اگر آن را عرضي بيش نمي‌داند پيدا كند و عمل را با آن باقي بداند و سپس در اين باره بحث بكند كه در آخرت چگونه اعراض دنيويه جواهر اخرويه خواهند شد؟ و يا از اول مانند دانشمندان سابق الذكر اصل بقاي عمل را نپذيرد.

ما تحقيق كامل و بررسي دقيق كرده و عمل را از عرض بودن، رها ساخته‌ايم؛ عمل در نظر ما نيرويي است كه از تن عامل جدا مي‌گردد و عمل و عامل هر دو جوهر هستند؛ فلذا از گفتگوهاي فوق و امثال آنها فارغ مي‌باشيم.

همان طور كه بخار هم مانند آب جوهر است و عرض نيست اگر چه به دست نمي‌آيد و در ترازو سنجيده نمي‌شود و طول و عرض برايش تعيين نمي‌شود، عمل هم كه باز شدة تن است جوهر است و عرض نيست نهايت آن كه بخار در هواي سرد ديده مي‌شود و عمل هيچ گاه در اين زندگي ديده نمي‌شود؛ اين محقق است و جاي شك نيست كه آدمي هر عملي كه مي‌كند قدري از مواد تن خود را مي‌كاهد يعني لاغر مي‌شود و در ترازو سبك مي‌آيد يعني مادّه بدن بر مي‌گردد و نيروي عمل مي‌گردد.

و علاوه بر آن، اصل تقسيم اشياي خارجيه، به دو قسم جوهر و عرض نادرست است؛ به جهت اين كه عرضي در خارج از ذهن موجود نيست؛ و به جز جوهر موجود ديگري در جهان نيست جهان پر از ماده و نيرو است و هر دو جوهرند؛ (تحقيق در بحث ذيل):

اعراض وجود ندارند

لازم است كه در اصل تقسيم ماهيات موجوده در خارج به جوهر و عرض كه از زمان باستان و از دانشمندان يونان يادگار مانده است. بحث كامل به عمل آيد؛ و اگر واقعاً همان طور كه ما فهميده‌ايم عرضي در عالم نباشد و هر موجود جوهر باشد ديگر جاي بحث براي امكان انقلاب عرض به جوهر باقي نمي‌ماند و در اين صورت راه تجسم عمل بسيار صاف و هموار مي‌شود و جاي اين را كه «آيا ممكن است عرض جوهر گردد؟» اين مي‌گيرد كه «آيا ممكن است جوهري به جوهري يعني نيرو به ماده، مبدل شود؟» اكنون به حول الله تعالي وقوته مي‌گوييم: آن چه كه در خارج متحقق است، ماهيات جواهر است. و بنا به قول به اصالت وجود آن چه در جهان متحقق است وجودات جواهر است و در خارج از ذهن نه اعراض در قبال ماهيات جواهر، ماهيتي دارند، و نه در قبال وجودات جواهر، وجودي؛ و اين ذهن انسان است كه از همين ماهيات متحققه كه جواهرند، او صافي انتزاع كرده و بر آنها اثبات مي‌كند؛ و براي اين اوصاف انتزاع شده، احكام و حدودي هم، تعيين مي‌كند؛ پس نبايد ما موجودات ذهني را در حساب موجودات خارج بگذاريم و بنابراين تقسيم ماهيات خارجيه و يا وجودات خارجيه، به جوهر و عرض، هيچ معنايي ندارد؛ و تقسيم موجودات ذهنيه به آن دو، اگر چه صحيح است، ولي اين نتيجه را نمي‌تواند بدهد كه عرض موجود است.

اگر بگويند: در صورتي كه ذهن انسان، آئينه جهان خارج است، پس هر چه دارد از جهان خارج دارد، و معناي آئينه بودن همين است؛ و بنابراين، اعراض كه در ذهن، موجود هستند، حتماً در خارج هم بايستي موجود باشند.

مي‌گوئيم اگر چه ذهن ما آئينه جهان خارج است، و كارش اين است كه موجودات بيرون از خود را بنماياند، ولي چون همين آئينه جهان نما، يگانه وسيله فهم ما نيز مي‌باشد، و به منزله چاقوي اهل تشريح مي‌باشد، فلذا موجود واحدي را به جهات عديده و جوانب متشتته منشعب مي‌گرداند، و يك موجود را با تصويرات گوناگون نشان مي‌دهد، و در اين مرحله از فهم و درك، اعراض در ذهن آدمي پديدار مي‌شوند، و از يكديگر در عالم فهم متمايز مي‌گردند، و معنايي براي فكر كردن و انديشه نمودن، جز همين پديد آمدن اعراض، و تمايز آنها از يكديگر نيست.

اگر گفته شود: فرض مي‌كنيم كه دو جسم، در دو شكل مختلف، در خارج موجود است، اگر اين دو شكل را دو عرض و دو موجود بدانيم، وجود عرض واضح مي‌شود؛ و اگر اين دو شكل را عدمي بگيريم، بايستي آن دو جسم را هم بر خلاف بداهت، غير متفاوت بدانيم، و بگوئيم كه به دو جسم متماثل نظر مي‌كنيم.

مي‌گوئيم: آن گاه كه ما به دو جسم متماثل نظر مي‌كنيم، و حكم به تماثل خارجي آن دو مي‌كنيم و يا به دو جسم مختلف الشكل نظر كرده و به اختلاف آن دو، حكم مي‌كنيم، ظرف وجود دو وصف تماثل و اختلاف، فقط ذهن حاكم است، چنان كه ظرف وجود اين دو حكم هم همان جاست و در خارج به جز آن دو ذات، موجود ديگري نيست؛ و گرنه لازم مي‌آيد كه آن دو موجود مفروض، چهار موجود باشند.

اگر گفته شود: آن دو شكل، در خارج، موجود مستقل نيستند كه لازم آيد دو جسم، چهار موجود شوند، بلكه وجود آن دو شكل، وجودي غير مستقل است، و معناي وجود عرض، همين است.

در پاسخ گوئيم: آن دو شكل خالي از دو حال نيستند: يا در خارج هستند و يا نيستند، اگر نيستند پس عرض، در خارج موجود نيست و اگر هستند و واقعاً موجودند، پس همان است كه گفتيم، لازم مي‌آيد دو جسم، چهار موجود شوند؛ و علاوه بر اين، چه معنايي براي وجود غير مستقل، مي‌توان تصور كرد؟ آيا اندكي از عدم، با وجود مستقل، مخلوط مي‌شود و آن دو آن را از استقلال مي‌اندازد؟! و يا وجود كم رنگ، غير مستقل است و وجود پر رنگ هم وجود مستقل است؟! مانند نور پر رنگ و كم رنگ؟! هيچ كدام از اين تصويرات و امثال آنها نمي‌توانند نيمه وجود بسازند!.

اگر گفته شود: دو انسان، اگر امتيازي از هم ندارند، پس چطور دو انسان شده‌اند و يك انسان نيستند؟ و اگر دارند، ولي عدمي است، پس در واقع باز هم امتيازي از هم ندارند، و اگر ما به الامتياز آن دو، وجودي است، پس حتماً، اين ما به الامتياز، عارض بر آن دو مي‌باشد؛ به جهت اين كه هر دو در تمام حقيقت نوعيه، متحد مي‌باشند، و تمام ذات‌شان، ما به الاشتراك آنهاست؛ پس عرض بايستي موجود باشد.

در پاسخ گوئيم: دو انسان، اگر چه در تمام ذات و همه اوصاف، متماثل باشند، و فرض مي‌كنيم كه هيچ ما به الامتياز نداشته باشند، باز به طور يقين، دو تا خواهند بود، و واحد نخواهند شد، و ما به الامتيازشان خودشان و سراسر وجودشان و عين ما به التماثل‌شان خواهند بود؛ و لازم است به اين حقيقت متوجه باشيم كه دو انسان، در هيچ جزئي شريك نيستند و امكان ندارد كه جدا از هم باشند و شركت هم داشته باشند؛ بلي دو موجود، نمي‌توانند اشتراك ذاتي داشته باشند، نه در جزء محسوس و نه در غير محسوس، و فقط مي‌توانند متماثل باشند، متماثل در ذات، در اوصاف؛ و بديهي است كه اشتراك غير از تماثل است، و آن چه ممكن است دومي است.

و اما اين كه تقريباً همه اهل علم، افراد نوع را داراي حقيقت واحده، و انواع يك جنس را شريك در جزء ذات مي‌نامند و مي‌دانند، از باستانيان يونانيان يادگار مانده، و اصل صحيحي ندارد؛ و از فروع مساله ارباب انواع و مثل افلاطوني است.

و در صورتي هم كه فرض شود كه دو انسان، ما به الامتياز دارند، مثلاً قد يكي بلند و ديگري كوتاه است، نمي‌توان گفت كه اين ما به الامتياز، از عوارض آن دو نفر بوده، و در خارج وجود دارد، زيرا كه لازم مي‌آيد كه دو موجود، چهار موجود شود؛ حقيقت اين است كه، تماثل دو موجود، و هم چنين اختلاف آن دو در شكل، هيچ يك نمي‌تواند در خارج موجود باشند، و موطن تماثل و اختلاف و حكم به آن دو، همانا ذهن حاكم است، نه جهان خارج، و آن چه كه در خارج هست، دو انسان متماثل، و يا مختلف الشكل است.

اگر گفته شود: مسلما در جهان، ماهيت‌هاي گوناگون هست، و بايد كه هر كدام از آنها، معروض گونه و طوري باشد، غير از گونه و طور آن ديگر، تا بتواند گوناگون باشند؛ پاسخ اين است كه دو طور موجود و دو گونه ماهيت و موجودات مختلفه، در خارج هستند، و در عالم خارج گوناگون هستند، و متماثل نيستند (و اگر دو موجود، متماثل باشند، همين گفتار را درباره تماثل آن دو خواهيم گفت) ولي طورها و گونه‌هاي آنها، و اختلاف و تماثل آنها، در خارج نيست.

و به طور خلاصه خود شيئ، در خارج هست، چه بزرگ باشد چه كوچك، چه سفيد باشد چه سياه، و غير آنها؛ ولي بزرگي يا كوچكي آن و نيز سفيدي و يا سياهيش، در خارج نيست؛ و خيلي فرق هست در ميان اين كه گفته شود: شيئ بزرگ سفيد، در جهان هست و اين كه سفيدي و بزرگي شيئ در جهان هست؛ و آن چه كه ما نفي مي‌كنيم وجود سفيدي و بزرگي و غير اينها موجود باشند، لازم مي‌آيد كه يك چيز، چند چيز باشد.

اگر بگويند: در جهان، دو چيز در جائي و سه چيز در جاي ديگري، مي‌تواند باشد؛ پس هر كدام از اين دو دسته، در خارج، معروض شماره‌اي و مكاني، غير از شماره و مكان آن ديگري است؛ در پاسخ مي‌گوئيم: فقط خود دو چيز و سه چيز در خارج هستند، و به جز خود آنها، موجود ديگري به نام عدد و مكان، در عالم نيست؛ و گرنه بايستي كه از پنج، زيادتر باشند؛ شماره و مكان، در جايي هستند كه حكم به آن دو در آنجا موجود مي‌شود، و آن جا ذهن است.

ملا صدرا مي‌گويد: حركت، امري عقلي است، و وجودي براي آن در خارج نيست؛ و ايضاً: حركت، همان مفهوم تغير است، و معنايش اضافي است، و وجودي براي آن جز در ذهن نيست؛ از اين دو كلام خوب فهميده مي‌شود كه نظريه ايشان چيست؟.

نتيجة بحث اين است كه: هيچ عرضي به هيچ عنواني در خارج وجود ندارد، و هر چه كه در جهان هست، فقط جوهر است؛ و بنابراين، تقسيم اشياي خارجيه به جوهر و عرض، از اصل، نادرست است.

با مطالعه بحث‌هاي اين فصل، خوب به دست مي‌آيد كه يك جمله، بلي فقط يك جمله: «عرض موجود است» قرنها دانشمندان را از اعتقاد به معاد اعمال، باز داشته و آنان را از وصول به حقيقت رستخيز، مانع شده است؛ با اين بحث‌ها تمامي موانعي كه متقدمين از دانشمندان مسلمين در راه فهم بقا و تجسم اعمال در جلو عقول و انديشه‌ها قرار داده بودند، كليتاً برداشته مي‌شوند و راه به سوي اين حقيقت هموار مي‌گردد و باز مي‌شود.

تجسم عمل در نزد شيخ بهاء الدين

نخستين دانشمندي (از مؤلفين اسلامي) كه تجسم عمل را كشف، و به آن استدلال و نقض منكرين را دفع كرده است تا آن جا كه ما اطلاع يافته‌ايم، دانشمند بزرگوار جناب شيخ بهاء الدين محمد عاملي، رضوان الله عليه است. غالباً كساني كه بعد از ايشان قائل به تجسم عمل شده‌اند از فكر بكر وي استفاده كرده و چيزي به فرمايشات ايشان نيفزوده‌اند؛ و بسا عين گفتار ايشان را تكرار كرده و حتي گاهي مقداري از كلمات ايشان را شايد به جهت اين كه به عمق آن نرسيده‌اند، حذف كرده‌اند؛ اينك ما سخنان متين و استوار ايشان را بي‌كم و كاست مي‌آوريم و در پيرامون آنها به بحث مي‌پردازيم:

فرموده: تجسم اعمال، در نشأة اخرويه، در احاديث زيادي كه عامه و خاصه روايت كرده‌اند، وارد شده است.[248]

و ايضاً: بعضي از صاحب دلان فرموده: مارها و عقرب‌ها و بلكه آتش‌هايي كه در قيامت ظاهر مي‌شوند عين همان اعمال زشت و اخلاق پست و عقائد باطل هستند كه در اين صورت‌ها ظاهر مي‌شوند، و اين چادرها را به سر مي‌كشند؛ چنان كه روح و ريحان و حوري و ميوه‌ها، همان خلق‌هاي پاكيزه و اعمال صالحه و اعتقادات حقه مي‌باشند كه در اين جهان، در اين طرز آشكار گرديده و با اين اسم‌ها ناميده شده‌اند: زيرا كه حقيقت واحده، با اختلاف مواطن صورت‌هاي مختلف در مي‌يابد و در هر جايي با زيوري آراسته شده، و در نشأه‌اي با طرزي پيراسته مي‌گردد.[249]

سپس فرموده:[250] گفته‌اند كه اسم فاعل، در فرمايش خداوند متعال: يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لـمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ، [251] به معني استقبال نيست، تا به طوري كه اهل ظاهر از مفسرين گفته‌اند، معني اين باشد كه دوزخ، بعدها در نشأة آخرت آنان را احاطه خواهد كرد، بلكه به معناي حقيقي خود كه زمان حال است، مي‌باشد. زيرا كه اخلاق و اعمال و اعتقادات زشت ايشان در همين نشأه پيرامون آنان را فرا گرفته است و اينها عين همان دوزخ هستند كه بعدها در نشأة آخرت در شكل آتش و عقرب‌ها و مارها به آنان آشكار خواهد شد.

و قياس باين كن فرمايش خداوند عزوجل را: إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً، [252] و همچنين فرمايش خداوند پاك: يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً، [253] مقصود اين نيست كه پاداش آن را مي‌يابد بلكه اين است كه خود آن را مي‌يابد، ولي در حالي كه با چادري ديگر آشكار شده است، و فرمايش خداوند متعال: فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، [254] تقريباً صريح در اين است و مانند اينها در قرآن عزيز بسيار است.

و در احاديث نبويه، آن قدر وارد شده است كه شمرده نمي‌شود. مانند اينكه فرموده: الّذي يَشرَبُ في آنِيةِ الذَّهَبِ و الفضّةِ اِنَّما يُجرجِرُ في جوفِهِ نارَ جَهَنَّمَ؛[255] و فرموده: الظُّلمُ ظُلُماتُ يومِ القِيامَةِ؛[256] و فرموده: الجَنَّةُ قيعانٌ وَ اِنَّ غِراسَها سُبحانَ اللهِ وَ بِحمدِهِ؛[257] و غير از اينها از احاديث فراوان.

و نيز شيخ بزرگوار فرموده:[258] آن چه گفته مي‌شود كه جسم شدن عرض بر خلاف عقل است سخني است كه فقط ظاهر دارد و عوام پسند است. و آن چه كه خواص اهل تحقيق بر آنند اين است كه اصل شيئ و حقيقت آن غير از صورت آن است صورت فقط وسيلة تجلي اشياء به حواس ظاهري است و در نزد صاحب ادراكات باطني لباسي است كه به قامت حقائق اشياء پوشانيده شده و ظهور شيئ در صورت‌هاي خود به حسب اختلاف مواطن و نشأه‌ها گوناگون مي‌شود در هر موطني لباسي مي‌پوشد و در هر نشأه‌اي چادر ديگري به خود مي‌پيچد؛ چنان كه گفته‌اند: رنگ آب، رنگ ظرف آب است؛ و اما اصلي كه اين صورت‌ها يكي پس از ديگري به آن وارد مي‌شوند و از آن گاهي به «سِنخ»[259] تعبير مي‌آورند، و گاهي به «وَجه»[260] و ديگر بار به «روح» آن را فقط علام الغيوب مي‌داند.

پس بعدي ندارد كه چيزي در جايي عرض باشد، و در جاي ديگري جوهر؛ آيا نمي‌بيني كه شيئ ديده شده، در صورتي به حس بينايي ظهور مي‌يابد كه چادرهاي جسماني به خود پيچيده باشد، و وضع خاصي به خود بگيرد نه نزديك نزديك آيد. و نه دور دور رود و مانند اينها از شرايط با اين كه در حس مشترك از اين امور عريان و از اين شرايط جدا و لخت است.

و آيا نمي‌بيني كه صورت علم كه در بيداري به تو آشكار است، در اين نشأه امري عرضي است و سپس همان علم، در رؤيا، در صورت شير، [261] ظاهر مي‌شود؛ پس آن چه كه در اين صورت‌ها ظهور مي‌كند يك چيز است. و يك حقيقت است كه در هر موطني به صورتي جلوه‌گري مي‌كند و در هر نشئه‌اي با زيوري خود را مي‌آرايد و در هر جهاني زي آن جهان را به خود مي‌گيرد و در هر مقامي اسمي پيدا مي‌كند جسم مي‌گردد در جايي آن چه عرض بود دگر جاي.

عمل، صورت ماده[262]اي است كه نعمت يا نقمت خواهد شد

پس از تأمل، در سرتاسر فرمايشات شيخ بزرگوار كه در فوق نقل شد، به طور واضح و صريح فهميده مي‌شود كه عمل در نزد ايشان عرض مقابل جوهر نيست بلكه عرض به معناي صورت است صورت است براي ماده‌اي براي هيولائي، كه در جهان آخرت اين صورت را از بر، برافكنده و صورت نعمت‌هاي بهشت و يا نقمت‌هاي دوزخ را به خود مي‌گيرد. بنابراين شيخ بزرگوار شيخ بهاء الدين عاملي رحمه الله تعالي، عمل را عرض نمي‌داند و جوهر مي‌داند و عمل را صورت كنوني نعمت‌هاي آينده بهشت و نقمت‌هاي آيندة دوزخ مي‌داند، به جهت اين كه: «صورت» از اقسام جوهر است.

فشرده و چكيدة سخنان شيخ بهايي ـ قدس سره ـ همين است و عين حق است. ولي در مطاوي فرمايشات ايشان، كه در بحث فوق نقل كرديم سه جمله به چشم مي‌خورد كه با مضمون ساير كلمات ايشان نمي‌سازد، و با خلاصة مقصود ايشان سازگاري ندارد و شايد كه ايشان «به صورت» به مناسبت اين كه آنرا حال در ماده (هيولي) مي‌داند عرض نام مي‌دهد و عرض به اين معني قسمي از جوهر است و قسيم آن نيست؛ ولي با اين همه تكلف، نمي‌توان سراسر سخنان ايشان را مطابق مصطلحات اهل فلسفه، تفسير و تصريح كرد، چون با صراحت اظهار داشته‌اند: بعدي ندارد كه چيزي در جايي عرض و در جاي ديگر جوهر باشد. در اين تعبير عرض قسيم و مقابل جوهر است و شايد كه وي در جوهر و صورت و عرض اصطلاح مخصوصي دارد.

رنگ آب، رنگ ظرف آب است

بهترين مثل براي شناساندن هيولي (ماده) و حلول صورت در آن، همين مثل است كه شيخ آورده است. رنگ آب، رنگ ظرف آب است. يعني چنان كه آب از خود رنگي ندارد، و بي‌رنگ هم ديده نمي‌شود. بلكه به رنگ ظرف خود در مي‌آيد، و چون هيچ گاه بدون ظرف نمي‌باشد، فلذا هيچ وقت هم بي‌رنگ ديده نمي‌شود؛ همچنين حقيقت موجودات جهان هم از ذات خود رنگي يعني صورتي ندارد، و بي‌صورت هم متحقق نمي‌شوند، بلكه به صورت‌هايي كه ظرف وجود آنها يعني جهان و طرز نشأه اقتضاء مي‌كند در مي‌آيند. و چون هيچ گاه نمي‌توانند از جهان مطلق بيرون بروند، و از هر نشأه فارغ گردند فلذا هيچ موجودي هم هيچ گاه بي‌صورت نخواهد بود. پس حقائق جهان، بنا بر آن چه شرح شد، غير از صورت‌هاي خود مي‌باشند، و اعمال بشر هم كه در ظرف اين طرز نشأه و اين طور زندگي به صورت‌هاي كنوني تحقق مي‌يابند، پس از عوض شدن طرز نشأه و نحوة زندگي، مسلماً در صورت‌هاي ديگري بارز خواهند شد: در صورت نعمت‌ها و نقمت‌هاي اخروي.

رؤيا و تعبير آن

راستي آيا آن چه كه در رؤيا ديده مي‌شود، با آن چه كه در جهان خارج به عنوان تأويل و به نام تعبير واقع مي‌گردد متحد الحقيقه هستند؟! نخستين دانشمندي كه به اين پرسش بسيار عجيب (تا آن جا كه ما اطلاع داريم) پاسخ مثبت داده شيخ بزرگ شيخ بهاء الدين محمد عاملي است و غير از ايشان كسي را نيافته و نشنيده‌ايم كه اين پرسش را مطرح نمايد و به آن متعرض شود.

در گفتاري كه از ايشان نقل كرديم، ديده مي‌شود كه فرموده: هيولاي علم، كه در بيداري به صورت عرضي ذهني جلوه‌گر است، در عالم خواب و رؤيا، به صورت شير در مي‌آيد.[263] اين سخن در بدو نظر، بسيار عجيب به نظر مي‌رسد و واقعاً بعيد شمرده مي‌شود ولي پس از بررسي برخي از آيات كريمة قرآنيه، اصل اين مساله كاملاً روشن گرديده، و جاي ابهامي از حيث دلالت آيات، باقي نمي‌ماند؛ اگر چه هنوز پاي عقل بشري به آن نرسيده، ولا، يا نعمي، در اين باب نگفته، و راهي براي تحقيق و بررسي قضيه نيافته است.

اينك ما، چند نمونه از آيات كريمه، در بحث‌هاي ذيل، نقل مي‌كنيم و به حول الله وقوته اثبات مي‌كنيم كه فرمايش جناب شيخ عين حق، و شرح حقيقت است.

رؤياي يوسف ـ عليه السّلام ـ

خداوند متعال، رؤياي يوسف ـ عليه السّلام ـ را بدين طرز حكايت مي‌فرمايد: يا أَبَتِ إِنِّي رَأَيْتُ أَحَدَ عَشَرَ كَوْكَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَيْتُهُمْ لِي ساجِدِينَ، [264] در اين كريمه، خداوند عليم، و يا خود حضرت يوسف، به يازده ستاره و خورشيد و ماه، ضمير «هم» را كه به جمع مذكر عاقل، بر مي‌گردد، برگردانيده است؛ پس خداوند متعال و يا خود آن حضرت در ضمن اين حكايت، چنين مي‌فهمانند كه: يازده ستاره و خورشيد و ماه صورت رؤيايي برادران و پدر و مادر يوسف ـ عليه السّلام ـ هستند؛ و يك حقيقت در دو نشأه در صورت پيدا كرده: در رؤيا به صورت ستارگان و خورشيد و ماه، و در بيداري به صورت برادران و پدر و مادر يوسف درآمده است.

سالها گذشت و آن چه كه در رؤيا وقوع يافته بود در بيداري هم وقوع يافت و حقيقت كرنش ستارگان، تبديل صورت داد و در صورت كرنش برادران ظاهر شد؛ چنان كه خداوند متعال، نقل فرموده: وَ خَرُّوا لَهُ سُجَّداً وَ قالَ يا أَبَتِ هذا تَأْوِيلُ رُءْيايَ مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَها رَبِّي حَقًّا، [265] در اين آيه دو نكتة جالب توجه هست: نخست قول حضرت يوسف ـ عليه السّلام ـ «هذا تأويلُ رؤيايَ»، «هذا» اشاره به كرنش برادران است كه وقوع مي‌يافت، و تأويل به معني برگشت است پس كرنش ستارگان برگشت يافته و كرنش برادران گرديده بود؛ دوم: باز قول آن حضرت است «قد جعلها ربي حقاً» ضمير مؤنث، در «جَعَلَها» به رؤيا بر مي‌گردد و «حقّ» هم به معني ثابت است، پس معني اين مي‌شود كه: خداوند متعال، رؤياي يوسف ـ عليه السّلام ـ يعني كرنش ستارگان را، در صورت كرنش برادران ثابت و واقع گردانيد.

خواب دو زنداني

قرآن مجيد، خواب دو نفر زنداني را كه با حضرت يوسف ـ عليه السّلام ـ با هم در زندان روزگار مي‌گذرانيدند، چنين نقل مي‌فرمايد: وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيانِ قالَ أَحَدُهُما إِنِّي أَرانِي أَعْصِرُ خَمْراً وَ قالَ الْآخَرُ إِنِّي أَرانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَراكَ مِنَ الُْمحْسِنِينَ، [266] چنين به نظر مي‌رسد كه دو نفر با هم «نَبِّئْنا بِتَأْوِيلِهِ» نگفتند، بلكه هر يك جداي از ديگري «إِنّي نَراكَ» گفت؛ ولي چون، دو «اِنّي اَراكَ» مساوي است با يك «انا نريك» فلذا با اين صيغه، نقل شده است؛ پس با شهادت متن كلام، به دست مي‌آوريم كه اين حكايت، نقل به معني است، نه نقل به لفظ.

بنابر حقيقت فوق، كلمة تأويل را خود خداوند متعال، انتخاب فرموده است اعم از اين كه آن دو نفر زنداني مرادف اين كلمه را گفته باشند، و يا اصلاً هيچ كدام نه متوجه معناي تأويل بوده و نه مرادف آن را به زبان آورده باشند؛ پس ما مي‌توانيم با كلمة تأويل، استدلال كنيم و پي به اين حقيقت ببريم كه آن چه در رؤيا واقع مي‌شود برگشت مي‌يابد و در عالم خارج در صورت ديگري وقوع مي‌يابد.

و نيز در پاسخ حضرت يوسف ـ عليه السّلام ـ هم كلمة تأويل هست: لا يَأْتِيكُما طَعامٌ تُرْزَقانِهِ إِلاَّ نَبَّأْتُكُما بِتَأْوِيلِهِ، [267] در اين جملة كريمه هم يا خود آن حضرت مرادف كلمة تأويل را انتخاب كرده بوده، و يا خداوند متعال، گفتار او را با اين لفظ نقل فرموده، و ظاهر اين است كه هر دو طرف احتمال، درست است، و به هر حال ما از اين نامگذاري با نام تأويل مي‌توانيم اين استفاده را بكنيم كه: آن چه در عالم رؤيا وقوع مي‌يابد، برگشت يافته، و در عالم خارج در صورت ديگري واقع مي‌شود.

رؤياي ابراهيم ـ عليه السّلام ـ

خداوند متعال چنين نقل مي‌فرمايد كه حضرت ابراهيم ـ عليه السّلام ـ به پسرش اسمعيل ـ عليه السّلام ـ فرمود: يا بُنَيَّ إِنِّي أَري فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَري، [268] اسمعيل ـ عليه السّلام ـ در پاسخ گفت: قالَ يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ، [269] از اين پاسخ معلوم مي‌شود كه: ذبح كردن ابراهيم ـ عليه السّلام ـ، پسر خود اسمعيل ـ عليه السّلام ـ را در رؤيا در نظر حضرت اسمعيل، صورتي از فرمان خداوند بوده است، از فرمان واقعي او كه در عالم خارج مي‌رسد، پس چنين استفاده مي‌كنيم كه: آن چه در رؤيا وقوع مي‌يابد، صورتي از آن است كه در عالم خارج، وقوع خواهد يافت؛ و حضرت ابراهيم هم به طوري كه از باقي آيات معلوم است، اين نظرية پسر خود را صحيح مي‌دانسته و عملاً آن را تصديق كرده است؛ يعني: صورت رؤياي خويش را صورتي از واقعة خارجيه كه بايستي وقوع بيابد، مي‌دانسته است.

خداوند متعال باقي حكايت را چنين نقل فرموده: فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ ـ وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ ـ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا، [270] جواب لما محذوف است، و «ناديناهُ» نمي‌تواند جواب آن باشد، به جهت اين كه واو عطف دارد و تقدير ظاهراً اين است فَلَمَّا أَسْلَما وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا وَ نادَيْناهُ أَنْ يا إِبْراهِيمُ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيا و چون تتمة كلام، قرينه و قائم مقام آن مي‌شد فلذا حذف گرديد (از تمام آن چه كه مفسرين احتمال داده‌اند، گفتة ما بهتر و دلچسب‌تر است.)

و به هر حال، آيات كريمه، دلالت بر اين مي‌كنند كه عين آن چه كه حضرت ابراهيم ـ عليه السّلام ـ در خواب ديده بود، در عالم خارج وقوع يافت، به طوري كه اين واقعة خارجيه، مصداق رؤياي ياد شده گرديد؛ يعني آن چه كه در رؤيا ديده شده بود به طور «هو هو» و «اين، آن است» به اين واقعه صادق آمد: رؤيايت را اي ابراهيم با مصداق گردانيدي و پيش از آن كه اين عمل را بكني، رؤياي تو در جهان حقيقت، مصداقي نداشت، ولي وقتي كه هر دو سلم شديد، و پسر را بر زمين افكندي، رؤيايت را صادق و با مصداق گردانيدي.

دنيا رؤيا و آخرت تأويل آن است

اعمالي كه افراد انسان، در اين زندگي انجام مي‌دهند رؤياهايي مي‌باشند كه تأويل و برگشت آنها نعمت‌هاي بهشت و نقمت‌هاي دوزخ است؛ در حكايت فوق. در بيان رؤياي حضرت ابراهيم ـ عليه السّلام ـ و تأويل آن، پس از آن كه خداوند متعال «قد صدقت الرؤيا» فرموده، بعداً هم، چنين فرموده است: انا كذلك نجزي المحسنين، يعني همان گونه كه ابراهيم رؤياي خود را راست گردانيد، ما نيز مسلماً همين طور نيكوكار را پاداش مي‌دهيم. همان طور كه رؤياي آن حضرت وجودي ذهني بود، و پنداري بيش نبود و او آن را در خارج موجود گردانيد و به آن مصداق درست كرد، خداوند جهان آفرين هم به اعمال پارسايان كه موجودات دنيوي هستند و در مقابل آخرت و حقايق آن، شبيه‌ترين چيز به رؤيا مي‌باشند، در جهان آينده، وجود اخروي و تحقق فردوسي مي‌دهد بدانگونه كه هر ناظري مي‌گويد: اين، همان است كه در دنيا به جا آوردم، و آن را در آنجا انجام دادم؛ اين، همان است كه در دنيا روزي من شده بود.

خداوند متعال فرموده: كُلَّما رُزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قالُوا هذَا الَّذِي رُزِقْنا مِنْ قَبْلُ، [271] ظاهراً معناي اين كريمه همان است كه ما گفتيم: اعمال گذشتة دنيوي خودشان را مي‌بينند كه با حقيقت خود ظهور كرده و در صورت لذتي ابدي و سروري هميشگي نمايان گرديده است، و در عين حال، شباهت خود را هم به عمل دنيوي گذشته محفوظ داشته چنان كه فرموده: وَ أُتُوا بِهِ مُتَشابِهاً، [272] آيا تأويل و برگشتي بهتر از اين، به تصور مي‌رسد كه اعمال گذشته‌اي كه مانند رؤياها سپري شده و خيلي وقت است كه از ديده‌ها نهان شده‌اند؟ ناگهان در عالم حقيقت، با وجودي جاوداني، جلوه‌گر شوند و ديده را روشنايي و دل را شادي بخشند!!

و نيز در قرآن كريم فرمايد: إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ ـ وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ، [273] اين بهشت ناشناخته و اين دوزخ نكره كه هم اكنون مردمان در آنها به سر مي‌برند چه چيز هستند؟ و در كجا قرار دارند؟ ظاهراً هيچ پاسخي به اين پرسش، بهتر از اين نمي‌توان يافت كه: اين بهشت و اين دوزخ در هر جايي كه مردمان هستند، مي‌روند و مي‌آيند و عمل مي‌كنند و نيكي و بدي به جا مي‌آورند، مي‌باشند؛ و همين اعمال نيك و بد، نعمت‌ها و نقمت‌هاي اين بهشت و دوزخند؛ بلي همين اعمال زيبا و زشت ما كه نسبت به عالم آخرت كه عين حقيقت است، خوابي و رؤيايي بيش نيستند. وقتي تأويل مي‌يابند و برگشت مي‌كنند و (مانند خوابي كه تعبيرش وقوع يافته باشد) در شكل نعمت‌هاي بهشتي و يا در صورت نقمت و نكبت‌هاي جهنمي پديدار مي‌گردند؛ و بهشت ناشناخته و دوزخ نكره، تغييري يافته وبهشت اخروي و دوزخ حقيقي (كه به گوش همه رسيده و معروف همگان است) مي‌گردند.

بنابر آن چه بيان شد، بهترين نمونه در اين دنيا، براي تجسم عمل. همين تأول يافتن و برگشت كردن رؤياها است. برگشت اعمال دنيوي به مواد اخروي مانند برگشت موجودات رؤيايي به موجودات زمان بيداري است. (البته فقط رؤياهاي صادقه مي‌توانند براي ما مثل شوند، نه هر خواب و خيال) و مؤيد اين تنظير، روايات زياد و آيات بسياري است كه مي‌فرمايند: حقيقت زندگي و زندگي حقيقي، زندگي اخروي است، و زندگي دنيوي در مقابل آن بازيچه‌اي و رؤيايي بيش نيست. در قرآن كريم هست: وَ ما هذِهِ الْحَياةُ الدُّنْيا إِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ لَوْ كانُوا يَعْلَمُونَ؛[274] و از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده: النّاسُ نِيامٌ فَاِذا ماتوا انتَبَهوا؛[275] و از حضرت زين العابدين ـ عليه السّلام ـ : الدّنيا سِناتٌ وَ الآخِرَةُ يَقظَةٌ وَ نَحنُ بَينَهُما اَضَغاثُ اَحلامٍ.[276]

واضح‌ترين دليل بر اين كه زندگي دنيا مانند خواب، و اعمال آن، شبيه رؤيا است، گذشتة خود دنيا و ايام ماضية همين زندگي است. زيرا كه گذشتة هر چيز، بهترين نمونة آن است آيا از گذشتة زندگي دنيوي جز خاطراتي شيرين و يا تلخ چيز ديگري باقي است؟ گذشتة جهان چون كه گذشته و نمانده است، گويا كه از اول نبوده و وجودي نداشته است. فلذا حقايق تاريخي دوران باستان، با افسانه‌هاي كهن روزگاران پيشين يكسان ديده مي‌شوند. به جهت اين كه از هيچ كدام از آنها چه واقع و چه غير واقع، چه راست و چه دروغ، جز پنداري باقي نيست! آيندة زندگي دنيا هم مانند گذشتة آن كه چيزي از آن در دست نيست، مانند رؤياهايي است كه انسان در مواقع خوابيدن آرزوي ديدن آنها را مي‌كند.

حـــال دنيا را بــپرسيدم مـــن از فــرزانه‌اي               گفت يا خوابـي است يا وهمي است يا افسانه‌اي

گفتمش احوال عمر، اي دل بگو تا عمر چيست؟              گفت يــا برفي است يا شمعي است يا پروانه‌اي

گفتمش اينان كــه مي‌بينند چــون دل بسته‌اند              گفت يـــا كورند يــــا مستند يــــا ديوانه‌اي

نظريه ملا صدرا در بقا و تجسّم عمل

چنين گفته است كه: افراد انسان، پس از آن كه به حسب طبيعت بشري، نوع واحد مي‌باشند از جهت ملكه‌هاي گوناگوني كه از تكرار اعمال براي ايشان حاصل مي‌شود، در باطن و به حسب روح، انواع مختلفه مي‌گردند![277] و در جايي هم گفته: به طور قطع، تكرار اعمال صادره از انسان، سبب مي‌شود كه در نفس وي، ملكه و خلق‌هايي حادث گردند، و هر ملكه و صفتي كه به جوهر نفس غالب مي‌آيد، صورت نفس در قيامت، مناسب با آن خواهد بود.[278]

حقيقت انسان، در زندگي‌هاي آينده

ملا صدرا، به ذات عمل صادر شده، و از عامل جدا گرديده، چندان توجهي نكرده، و از اندرون سازمان انسان، فارغ نشده و به كشور آدمي و صادرات آن، نظري نيانداخته است، و مزاياي اخروي را، مطلقاً و بدون هيچ استثنا، در ميان زواياي ذات وي جستجو كرده است؛ و نتيجه اين شده كه ارزش را مختص نيات انسان، و منحصر به علم و معرفت او، قلمداد كرده است، و ذات عمل را كه از او صادر مي‌گردد، با صراحت هر چه شديدتر فاقد اثر شناخته است.

مي‌گويد: بناي نشأة اخروي و آباداني آن، تنها با صورت‌هاي اعتقادهايي است كه در نفس او، تقرّر مي‌يابند؛[279] و ايضاً:[280] اگر فرض شود كه اين معرفت‌ها به خودي خود، در قلب كسي، بدون اين كه عملي خوب و يا زشت به جاي آورد، حاصل شود، البته او مؤمن به حق بوده، و به سعادت حقيقي فائز مي‌گردد، در حالي كه نه قصوري در ايمانش پيدا شده، نه خللي در آن راه يافته است؛ و اين اگر چه مجرد فرض است، ولي مقصود ما آگاه ساختن به اين است كه: عرفان، اصل و عمده، و عمل، فرع است؛ و ايضاً: تا آن گاه كه جوهر انسان، جوهري ادراكي و عملي نگرديده است، از جنس جواهر زنده (كه به خداوند و دار كرامتش نزديك هستند) نخواهد شد؛[281] و ايضاً: تا آن گاه كه نفس آدمي، از جنس اين اكوان دنيوي است، هيزم دوزخ است، و جايگاهش آتش است.[282]

و نيز: اهل كشف و شهود، گفته‌اند: هر كس در دنيا پرده از روي بصيرت خود بردارد و با ديده دل به باطن خويش بنگرد، هر آينه اندرون خود را، از انواع موذي‌ها و اصناف درند‌گان، پر مي‌يابد، كه در صورت شهوت و غضب و كينه و حسد و كبر و خود پسندي و ريا و مثل اينها هستند؛ زيرا كه هر كدام از اين معاني چنان كه صورتي در دنيا دارند، صورتي هم در باطن دارند، ولي صورت دنيوي آنها مغشوش با غير و غرق در ماده است، جلو تأثيرشان، با عوائق خارجي گرفته شده است؛ از درنده دنيوي ممكن است، كه با مانعي و حجابي، يا به اين كه قصد ترا نكند، و غير اينها، احتراز جست، به خلاف درنده باطني، زيرا كه سراسر حقيقتش درنده است، و در عين حال در محض قلب كسي كه در او رسوخ يافته، مكان و نشيمن گرفته است و چنين مارها و عقرب‌هايي كه در برزخ و يا در آخرت هستند، (وي بدين نمط، به سخنان خود ادامه مي‌دهد، تا مي‌گويد:) و قطعاً اين مارها و موذي‌ها، صوري خارج از ذات مرده ندارند، و علاوه بر ذات او، يعني محض قلب او و ديده باطن او و نفس او كه در قيامت با صورت خلق‌ها و عمل‌هاي او متصور مي‌شود، صورتي ندارند.[283]

بقاي اعمال و تَجَوهُر آنها

نظريه ملا صدرا درباره خود عمل، علاوه بر آن چه نقل گرديد كه: عمل را در زندگي‌هاي پس از مرگ، به كلي بي‌اثر و فاقد ارزش دانسته است؛ اين است كه (خودش مي‌گويد):

بدان كه گفتار و كردار تا آن گاه كه وجودشان در وجود حركت و صوت است، بهره‌اي از بقا و ثبات ندارند ولي هر كسي كه كاري انجام داد، يا سخني گفت، اثري و حالتي از آن در نفس وي حاصل مي‌شود، كه مدتي مي‌ماند و آن گاه كه كردارها و گفتارها مكرر گرديدند، آن آثار هم، در نفس او مستحكم شده و آن حال‌ها برگشته و ملكه مي‌شوند؛ چنان كه حرارت ضعيف در زغال هنگامي كه شدت يافت، صورت ناريه سوزاننده‌اي مي‌گردد، همچنين كيفيت نفسانيه، هنگامي كه شدت يافت ملكه‌اي راسخ مي‌گردد؛ يعني صورتي نفساني مي‌شود كه مبدأ آثار مخصوصي مي‌گردد، و در نتيجه، كار مناسب با آن به آساني و بدون ترديد و مشقت، بدون نياز به كسب خارجي صادر مي‌شود؛ (تا مي‌گويد) پس آثاري كه از اعمال و اقوال، در قلوب، حاصل مي‌شود، مانند نقش‌هاي كتاب است كه در الواح و صحائف است.[284]

تحقيق در تنوع انسان

ايشان، مصير و بر گشت افراد انسان را به انواع مختلفة الحقائق دانسته است؛ اين مطلب، در نظر ما هم كاملاً صحيح است؛ به جهت اين كه:

عمل كردن، ذات خود را مصرف كردن، و تبديل خويشتن است؛ و انسان در هر باري كه عملي انجام مي‌دهد، مقداري از ذات خود را خرج مي‌كند؛ يعني قدري از ذات خود را تبديل به عملي كه آن را انجام مي‌دهد، مي‌كند؛ بنابراين اگر مجموع اعمال فردي را كه از روز تولد تا هنگام مرگ به جا آورده است، در يك جا جمع و اعمال هر عضو را به طرزي كه خود اعضاي بدن، هم اكنون تجمع يافته‌اند، در جاي خود آن عضو بگذارند، پس ساختماني كه سراسر اعضاي آن، از نيروهاي گوناگون اعمال، پرداخته شده و از خود انسان صاحب عمل به دلخواه خود او به تدريج بيرون گرديده است، حاضر خواهد شد.

و چون اعمال صادره از افراد، مختلف و گوناگون است به جهت اين كه هر كس اعمال مخصوص به خود را انجام مي‌دهد، پس ساختمان‌هاي نيرويي افراد، مسلماً با يكديگر مختلف خواهند بود؛ و آن گاه كه رستاخيز عمومي به پا گرديد و كوچك و بزرگ اعمال به حكم حضرت پروردگاري جلت عظمته و عظمت قدرته، جمع آوري شد، تفاوت‌هاي بزرگ ساختمان‌هاي ياد شده و فرق‌هاي فاحش اين سازمان‌ها، واضح و هويدا خواهند شد.

و چون اين ساختمان نيرويي، قسمتي از ذات انسان و مقداري از خود او است كه از او بيرون گرديده، و در روز بعث هم، همين ساختمان با ساختمان در قبر نهاده شده و پوسيده خود او (به طرزي كه در آينده انشاء اللّه تعالي يادآوري خواهيم كرد)[285] پيوند يافته و ازدواج خواهند كرد، در نتيجه ذوات افراد انسان، حقائق گوناگون و انواع متشتته‌اي خواهند بود.

بلي اين مساله كه افراد انسان، در آخر امر، مختلفة الحقائق خواهند بود، در نظر ما هم صحيح مي‌باشد؛ و راه وصول ما هم به اين حقيقت، همان راه است كه ايشان پيموده‌اند: راه انجام دادن اعمال مختلفه؛ ولي حقيقت‌هاي مختلفه‌اي كه ما از انسان‌هاي اخروي فهميده‌ايم، غير از حقيقت‌ها و ذوات مختلفه ايست كه ايشان، براي افراد انسان در نظر گرفته‌اند: ذاتي كه ما براي انسان آينده به دست آورده‌ايم، عبارت است از مجموعه بدن مادي كه در قبر دفن شده و نيروهاي اعمالي كه به جا آورده است؛ و اما ذاتي كه ايشان تهيه ديده‌اند، عبارت است از ملكه‌هاي گوناگوني كه از تكرار اعمال براي فرد انسان در اين زندگي حاصل مي‌شود:

ملكه چيست؟

نوزادي كه از مادر متولد مي‌شود، و به اين زندگي قدم مي‌گذارد از لحاظ جامعيت به اعضاي كار، چيزي كمتر از يك انسان بيست ساله ندارد، هر عضو و حسي كه در او هست، قلب و مغز و اعصاب و غير اينها كليتاً و بدون استثنا در بدن نوزاد هم موجود است، ولي با همه اينها مي‌بينيم كه نمي‌تواند كارهاي انسان بيست ساله را انجام بدهد.

اينك بايستي رسيدگي نمائيم كه جهت اين فرق فاحش و تفاوت آشكار چيست؟ در نظر ما اين پرسش فقط يك پاسخ دارد، و آن اين است كه: نوزاد استعمال و به كار بستن اعضا را نمي‌داند، و از موجودات جهان و منافع و مضار آنها هم آگاهي ندارد، و بيست ساله آگاه است، نوزاد آشنا نيست و بيست ساله آشناست.

اكنون به اين پرسش مي‌رسيم كه حقيقت آشنايي چيست؟ پاسخ اين پرسش هم اين است كه: خداوند متعال، آدمي را طوري آفريده است كه خود به خود و نامنظم، يعني كودكانه، از بدو تولد، اعضاي خويش را به كار مي‌اندازد، بدون اين كه بتواند غرض عقلايي از آنها داشته باشد، چشم‌ها را باز مي‌كند و باز آنها را مي‌بندد، دستها و پاها را حركت مي‌دهد، سامعه‌اش طبعاً از اصوات گوناگون و ديدگانش از الوان مختلف، متأثر مي‌گردد، و همچنين ساير اعضا و ساير حواس، و سپس اين تأثيرات مطبوع و يا نامطبوع، به وسيله اعصاب به مغز و لبّ او منتقل مي‌شود، و در آنجا هم در گوشه‌اي كه به نام حافظه خوانده مي‌شود، به طرزي مبهم، محفوظ مي‌ماند، هر وقت كه اين انتقاشات به حد كافي، در حافظه او به روي هم انباشته شدند گفته مي‌شود كه او آشنا گرديد.

چقدر طول مي‌كشد كه آدمي بتواند در ياد خود نگه دارد كه آتش، سوزاننده است، و راه پرهيز از آن هم اين است كه بايد دست را از آتش، كنار كشد و طرز كنار بردن دست هم چطور است، آن گاه كه اين قضايا در ذهن وي ثبت شد مي‌گويند كه او با آتش، آشنا شده است؛ پس معناي آشنايي همين خوب حفظ كردن و نگاه داشتن مغز است، و آشنايي به زندگي به حد كافي، هنگامي براي انسان حاصل مي‌شود كه شرع انور هم در آن وقت او را بالغ مي‌شناسد.

اينك كه معناي آشنايي را تا اندازه‌اي به دست آورديم، مي‌بينيم كه: ملكه چيزي جز آشنايي نيست؛ انسان كه در آغاز طفوليت، برخي از لغات ابتدايي را به زبان مي‌آورد، به زحمت زياد آنها را ادا مي‌كند، و نمي‌تواند به آساني زبان خود را به همه مخارج حروف برساند، و پس از آن كه توانست باز هم در اوايل سخن گفتن، نمي‌تواند الفاظ را با نظر مرآتي ببيند و آنها را آئينه معاني قرار بدهد و مجبور است كه به الفاظ هم، مانند خود معاني، مستقلاً نظر نمايد، ولي به تدريج چنان در سخن گفتن، استاد مي‌شود كه از نظر استقلالي به الفاظ، به كلي بي‌نياز مي‌گردد، و تمام نظر وي متعلق معاني مي‌شود به طوري كه گوئيا هيچ توجهي به اداي الفاظ ندارد، در همين موقع است كه ملكه سخن گفتن برايش حاصل آمده است؛ پس چنين به دست مي‌آيد كه، هر ملكه مخصوص، همان آشنايي مخصوص است؛ و ملكه به طور مطلق، آشنايي به طور مطلق است.

بررسي فوق، چنين مي‌رساند كه: ملكه عبارت اخري و اسم فلسفي محفوظات حافظه است؛ و هر كسي هر كار مخصوصي را مكرراً انجام بدهد، و در آن، تمرين و ممارست نمايد، راه به جا آوردن آن عمل، به تمام معني در ذهن وي روشن مي‌گردد، و جاي ابهامي در آن، باقي نمي‌ماند، در تغييرات عرفي مي‌گويند كه او، استاد و ماهر و عارف و دانا و آشنا شده و در اصطلاح فلسفه هم مي‌گويند كه ملكه آن عمل براي او حاصل آمده است.

تقوي به معني خود نگهداري است؛ و در اصطلاح قرآن كريم و حديث شريف، عبارت است از: نگاه داشتن خود از مخالفت خداوند متعال؛ ثبوت تقوي نيز، مانند هر صفت ديگر، محتاج به تكرار و ممارست است، آنقدر بايستي كه انسان، حرام را ترك و واجب را ادا نمايد، تا تقوي در او، از ناپايداري ارتقاء يافته، و بر قرار و ثابت بماند؛ البته اين تقوي كه ما مي‌گوييم، عبارت است از ايجاد آشنايي با فعل واجبات، و ترك محرمات.

در اين تعريف كه براي ملكه ذكر كرديم، با هيچ كس مخالفت نكرده‌ايم حتي با خود ملا صدرا هم، موافقت داريم؛ به جهت اين كه ايشان هم در تعريف ملكه، الفاظ معرفت، علم، ادراك، صورت اعتقاد، و امثال اينها را انتخاب كرده‌اند چنان كه نقل شد؛ بنا بر اين، ملكه‌هاي حاصله، عبارتند از استاد گرديدن در شناختن و خوب فرا گرفتن راه و روش انجام دادن اعمال؛ ملكه، عبارت است از: آشنا شدن.

آيا ملكة انسان، انسان مي‌شود؟

پس از آن كه در بحث فوق، بررسي كرديم كه: ملكه جز آشنايي كامل با عمل كردن، معناي ديگري نمي‌تواند داشته باشد، اين مساله براي ما، سهل مي‌شود كه: هيچ گاه، هيچ ملكه‌اي، انسان نمي‌شود!؛ و اصلاً معنايي براي اين نيست كه مثلاً ملكه دزدي كردن، و يا ملكه امانت داشتن، انسان گردد!! آيا محفوظات حافظه كه جزيي از انسان است، يك انسان كامل مي‌شود؟! عجيب است.

اگر ملكه، چنان كه خود ايشان گفته‌اند و ما نيز تصديق مي‌كنيم، همان حالت راسخة نفسانيه است، كه با وجود آن، اعمال مناسب با آن، به سهولت و بدون ترديد و مشقت، و بدون نياز به كسب خارجي جديد، و عبارت ديگر علم به عمل كردن است؛ و بدون شك، علوم عمليه، قسمتي از اعمال هستند، از اعمال قلب مي‌باشند (تحقيق، در فصل نخست گذشت) و به هيچ وجه نمي‌توانند يك انسان تمام شوند؛ بلي اين علوم هم، كه در واقع بعضي از اعمال هستند، در ضمن ساير اعمال، باقي مي‌باشند، و نعمت‌ها و نقمت‌هاي اخروي را، مانند ساير اعمال تشكيل خواهند داد.

در قرآن كريم، نامي و نشاني از ملكه و يا كلمه ديگري كه مرادف و يا مساوق و مساوي با آن باشد، ديده نمي‌شود، و جمله‌هاي (ما تُخْفِي الصُّدُورُ) و (ما فِي قُلُوبِكُمْ) و مانند اينها، و كلمه‌هاي قلب و لُبّ و فؤاد و امثال آنها بدون شك به معناي ملكه نيستند.

بنا به نظريه ايشان كه فقط ملكه حاصله از اعمال را معيار دانسته و مناط حكم قرار داده‌اند، لازم مي‌آيد كه اعمالي كه از انسان، در مدت زندگي دنيوي، فقط دو سه بار صدور مي‌يابند، و موجب حصول ملكه‌اي در انسان نمي‌شوند، در آخرت وجود پيدا نكنند، و پاداش و كيفري بر آنها مترتب نشود، سرور و يا شكنجه‌اي از جانب آنها عايد انسان نگردد؛ ولي قرآن كريم به عكس اين، تصريح فرموده است: مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ـ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَه؛ُ[286] بلي كوچك‌ترين عمل، مانند بزرگ‌ترين عمل، و عملي كه يك بار صدور يافته مانند عملي كه صد بار تكرار شده، همه و همه، در جهان آينده حاضر و مرئي خواهند بود، و آن چه كه در آخرت و زندگي‌هاي پس از مرگ، داراي اهميت است، همانا عمل است نه ملكه.

اگر بنا باشد كه انسان، و حقيقت آينده او را، عبارت اخروي ملكه‌هاي نفساني وي بدانيم، بايستي كه از اجزاء بدن وي صرف نظر نمائيم، و معاد آنها را از واقعه رستخيز، يك سره محذوف انگاريم؛ و در اين باره، اولاً لازم مي‌آيد كه بر خلاف بداهت رفته، و انسان را موجودي نامرئي و غير ملموس و بسيط و مجرد بدانيم؛ و بايد اين انسان را که مي­بينيم و صدايش را مي­شنويم و دستش را در دست مي‌گيريم، غير از انسان دانسته و مركوب او، خيال نمائيم؛ و ثانياً لازم مي‌آيد كه بر خلاف صريح قرآن كريم، كه فرموده: أَ يَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظامَهُ؛[287] (و معاد انسان را با همين اجزاي مادي بدن، و با همين استخوان‌ها كه تن را قايم و پا بر جا مي‌دارند، اعلان فرموده) معاد ديگري را از پيش خود، و با خيال خودمان، پي‌ريزي نمائيم!.

ايشان، با كمال صراحت، به اعمال صادره از انسان، در قبال ملكه و عرفان، كوچك‌ترين ارزشي قائل نمي‌شود، و چنين مي‌گويد كه: عرفان، اصل و عمده و عمل فرع است، به طوري كه اگر به فرض محال، معرفت، بدون عمل براي آدمي ميسر مي‌شد، براي انجام دادن اعمال، موجبي باقي نمي‌ماند؛ چنان كه نقل گرديد. و مراد ايشان از عرفان، همان ملكه است؛ و جهت اين كه ايشان در بي‌ارزشي عمل و ارزنده بودن عرفان و ملكه، اين قدر اصرار مي‌ورزند، اين است كه: اعمال، هميشه، توأم با حركت و صوت هستند فلذا صلاحيت بقا را ندارند، به خلاف عرفان و ملكه كه چون عاري از حركت و خالي از تغيير است، براي بقا صالح است؛ براي تحقيق بيشتر در اين باره، به بحث زير رجوع شود:

عمل، غير از حركت و صوت است

ملا صدرا مي‌گويد: گفتار و كردار تا آن گاه كه وجودشان در وجود حركت و صوت است بهره‌اي از بقا و ثبات ندارند؛ چنان كه نقل نموديم، ولي حقيقت اين است كه ذات و حقيقت گفتار و كردار، غير از حركت و صوت است، اگر چه با حركت و صوت، تحقق مي‌يابد.

اتومبيلي كه از شهري به شهري مي‌رود، در ظاهر كاري مي‌كند و در باطن هم كاري ديگر؛ با چشم و گوش سر، طوري احساس مي‌شود، و با ديده و گوش و عقل، طوري ديگر؛ كاري كه در ظاهر از آن، محسوس است، راه رفتن و تند دويدن و دوران چرخ‌ها و صداي رعد آسا و بوق گوش خراش است؛ و كاري كه در واقع انجام مي‌دهد، تبديل خويشتن، و قدري از خود را از دست دادن و خرج كردن است؛ كار ظاهري اتومبيل، در نظر حقيقت بينان و روشنفكران جهان، كار نيست، به جهت اين كه نه حركت خود آن، و نه حركت چرخ‌هاي آن، هيچ كدام تحققي در جهان ندارند، و براي همين است كه پس از حركت كردن و به مقصد رسيدن، اگر بپرسند كه: آيا موجود تازه و نويني، غير از خود اتومبيل، پديدار گرديد؟ پاسخ، منفي خواهد بود؛ در آغاز، اتومبيل موجود بود، و اكنون هم كه سفر به سر آمده و از حركت فراغت يافته است، باز خود اتومبيل تنها موجود است؛ بلي فقط مقداري از آن كه با كار كردن از آن جدا شده است، موجود و باقي است.

ملا صدرا مي‌گويد: واقع اين است كه حركت، امري عقلي است، و وجودي براي آن، در خارج نيست؛[288] و ايضاً: حقيقت اين است كه حركت، عين مفهوم تغير است، و معنايش اضافي است كه وجودي براي آن، جز در ذهن نيست؛[289] بدين ترتيب خود ايشان نيز تا اينجا با ما همراه هستند.

و اما صداي رعد آسا و بوق گوش خراش اتومبيل هم، تموجاتي بيش نيست كه از آن، در ذرات هوا افتاده‌اند، و تموج هم، همان حركت است و گفتيم كه حركت، حقيقتي ندارد و طبلي ميان خالي است.

هزار نكتة باريك‌تر از مو اينجاست كه كار واقعي و عمل حقيقي اتومبيل، نمي‌تواند و امكان ندارد جز در شكل مجازي و ظاهري حركت، يعني حركت خود اتومبيل و چرخ‌هاي بيروني و اندروني آن، و صداي خود آن و بوقش، نمايان گردد؛ و جهت اشتباه حقيقت به مجاز و واقع به ظاهر هم، همين است و غير از اين نيست.

اينك پس از اين تمثيل، براي ما آسان است كه انسان را به جاي اتومبيل و خوراك و مشروبش را هم به جاي بنزين و روغن آن بگذاريم، و داستان كردار آدمي را از آغاز تا انجام بسرائيم؛ و در خاتمه گوشزد مي‌كنيم كه: گفتار و كردار آدمي را دو نفر ممكن است تماشا كنند كه يكي هر چه دقيق مي‌شود، غير از حركت و صوت، چيز ديگري دستگيرش نمي‌شود؛ و ديگري كه صاحب دل است مي‌بيند كه انسان عامل، مشغول به مصرف كردن ذات خويش و تبديل آن به عمل و ساختن ساختمان آينده خويشتن است، و به همراه خود مي‌گويد:

تو مو بينيّ و مجنون پيـچش مو             تـــو ابــرو او اشارت‌هاي ابرو

كيف، جوهر نمي‌شود

ملا صدرا، در ضمن سخناني كه از ايشان نقل كرديم تصريحاً مي‌گويد: كيف نفساني، آن گاه كه استحكام مي‌يابد و شدت مي‌گيرد، بر مي‌گردد و صورت يعني جوهر مي‌شود؛ و براي توضيح چنين مثال مي‌آورد: حرارت ضعيف در زغال، وقتي كه شدت مي‌يابد، صورت ناريه مي‌گردد.

نگارنده گويد: حقيقت اين است كه عرض، در خارج، وجود ندارد، و خود ايشان هم در بعضي از اعراض، چنان كه در بحث فوق هم نقل كرديم، با ما موافق است و سابقاً هم در اين باره، مفصلاً بحث كرده‌ايم؛ بنابراين، تبدل عرض به جوهر در نزد ما از اصل، غير ممكن، و سالبه به انتفاء موضوع است.

و در صورتي كه اعراض را موجود فرض نمائيم، باز مي‌توانيم از ايشان بپرسيم كه: آيا آن گاه كه جوهر واحد و بسيط نفس، در نتيجه تكرار اعمال، داراي چندين نوع ملكه، مانند: ملكة دزدي كردن، و ملكة دروغ گفتن، و ملكة بخالت مي‌شود. چگونه مي‌توان وحدت نفس را تصوير كرد؟ اگر بنا باشد كه حقيقت انسان همان ملكه حاصله در نفس او باشد، و فرض اين است كه او داراي چندين ملكه شده است، آيا لازم نمي‌آيد كه يك فرد انسان، چندين انسان گردد؟! و يا چندين ملكه، برگشت يافته و يك ملكه را بسازند؟ ولي در اين صورت نبايد اين ملكه واحده، بيشتر از يك نمونه كار بكند، يعني اعمال چندين ملكه را نمي‌تواند انجام بدهد، به جهت اين كه معتقدند: (الواحِدُ لايَصدُرُ عَنهُ اِلاّ الواحِدُ) و يا نفس انسان بايد از بساطت نوميد شود، و اين قدر اصرار در تجرّد نورزد، و تن به تركيب دهد؟؛ بلي لازم مي‌آيد كه يكي از محذورات مذكور را قبول نمايند.

اگر در نفس يك فرد انسان، يك ملكه، وجود بايد مي‌گويند كه: حقيقت او و ذات جاويدان او همين ملكه حاصل شده است، و همين ملكه صورت نفس او گرديده است؛ اكنون بنابراين، مي‌پرسيم كه آيا در صورتي كه يك فرد انسان چندين ملكه يافته باشد، هيولاي واحده نفس وي، چطور خواهد توانست كه داراي چندين صورت شود؟ يك هيولي و چندين صورت؟.!

وجود ضعيف يا نيمه موجود

ملا صدرا در ضمن بحث خود، كيف به علاوة شدت را جوهر، و جوهر منهاي شدت را كيف دانسته است؛ چنان كه فرموده، حرارت ضعيف در زغال هنگامي كه شدت يافت، صورت ناريه سوزاننده‌اي مي‌گردد (صورت در اصطلاح فلاسفه، قسمتي از جوهر است).

معناي اين سخن ايشان، اين است كه: كيف، وجودي ضعيف است، و نيمه موجودي بيش نيست، ولي وقتي كه شدت مي‌يابد، وجودي قوي و جوهر مي‌گردد و تمام موجود مي‌شود، و همين شدت است كه وجود ضعيف را قوي و نيمه موجود را موجود كامل مي‌گرداند.

در نظر ما، وجود ضعيف و نيمه موجود، معناي معقولي ندارد و نمي‌تواند داشته باشد؛ براي اين كه ضعف وجود يا ناشي از اين است كه عدم با آن آميخته شده؟! با اين كه يقين است كه عدم، نه با وجود مي‌تواند بياميزد و نه با عدم و يا به جهت اين است كه شدت را فاقد مي‌باشد و لذا مبتلا به ضعف شده است، با اين كه به طور قطع، اگر اين شدت، عدمي فرض شود، معنايي براي وجدان آن، و اگر وجودي فرض شود، معنايي براي نبود و فقدان آن نخواهد بود.

و همچنين نيمه موجود، اگر واقعاً وجود است و معنايي براي نيمه موجود بودن آن نيست، و اگر وجود نيست پس عدم است، يعني معدوم است باز معنايي براي نيمه موجود بودن آن نيست، زيرا كه محال است جهان و جهانيان از وجود و عدم بركنار باشند.

چيزي كه عده كثيري از فلاسفه را مجبور به اعتقاد به وجود قوي و وجود ضعيف كرده، همانا قول به «اشتراك وجود»[290] است؛ آنان، پس از آن كه در اين مساله اذعان كرده‌اند كه وجود، بين آفريدگار متعال و آفريده شده‌ها مشترك است، خواسته‌اند كه حتي القدره، خالق را از مخلوق (البته در عين اين كه بايستي در نظر آنان هم سنخ هم بوده باشند) تا اندازه‌اي متمايز گردانند، و به فكرشان چنين رسيده، يعني چاره‌اي جز اين نيافته‌اند كه با شدت و ضعف وجود، در ميان آن دو، تشكيك اندازند، و بدين طريق، خالق و مخلوق را از يكديگر جدا سازند.

ولي آنان، هيچ دليلي بر وجود «وجود نا كامل» يعني وجود ضعيف نيافته‌اند اين شما و اين كتب فلسفه، و از روي لاعلاجي، تمثيلي را در جاي برهان به كار گذاشته‌اند: وجود را به نور تشبيه كرده و گفته‌اند: همان طور كه نور، قوي و ضعيف دارد، وجود هم قوي و ضعيف بايد داشته باشد.

الفـهلويون الــوجودُ عـندَهُم                حقيقةٌ ذاتُ تشكّـكٍ تَـــعُم

مَراتباً غِنيً و فــقراً تَختَــلف                كالنّورِ حيثُما تَقَوّي وَ ضَعُف

پاسخ اين است كه: اولاً تنظير نمي‌تواند جاي برهان را بگيرد، و كار دليل را انجام بدهد، و ثانياً تشبيه وجود به نور كه يكي از ماهيات است، و اثبات احكام و مراتب نور بر وجود، كاملاً بي‌وجه است؛ به جهت اين كه، حساب وجود و ماهيت يك سره از هم جداست، و هيچ ماهيتي را نمي‌شود مقياس وجود قرار داد؛ و ثالثاً ادله و براهين اشتراك وجود، كليتاً از شمول به حضرت آفريدگاري عزوجل، ناتوانند، اين كمربند از اين كمر، خيلي تنگ‌تر است؛ بلي همه اجناس مختلفه خلق را شامل و جامع مي‌باشند.

آيا مي‌شود كه موجودي يا وجودي، بيشتر از قدر لازم، وجود داشته باشد و از اين وجود زايد هم، به اين و آن تحفه بفرستد؟! به وجودات ناقصه كه از حيث وجود كمبود دارند، وجود ببخشد! اگر چنين چيزي ممكن باشد، جا براي اين پرسش پيدا مي‌شود كه: آيا وجود غني و ثروتمند، از وجود ذات خود به ديگران مي‌دهد؟ پس حتماً به تدريج خود را نابود مي‌كند؛ و اگر از وجودهاي زائده، بخشش مي‌كند، پس انبار اين وجودها در كجا مي‌تواند باشد؟! در عدمستان و يا در وجودستان!؟ نتيجه اين است كه وجود غني و وجود فقير، معنايي ندارد.

اي كاش دانش بشر آن قدر زياد مي‌شد كه مي‌توانست بداند و يا اقلاً احتمال بدهد كه بالاتر از جهاني كه او آشنايي بسيار مختصري با آن دارد، عالم ديگري هم هست، كه او اصلاً خبري از آن ندارد؛ اگر روزي همين يك قدم علمي بر داشته شود، مسلماً مكاتيب فلسفي، رنگ ديگري به خود مي‌گيرند، و به يك باره عوض مي‌شوند و مسائل تازه‌اي پيش مي‌آيد، كه يكي از آنها اين است:

اگر در جهان ما وجود و عدم، مساوي با وجود و لاوجود و نيز مساوي با لا عدم و عدم است، چه لزومي دارد، و به چه دليل مي‌توان گفت كه در جهان برتر و بالاتر از جهان ما هم، اين گونه بوده باشد؟ و چه مانعي دارد كه در آنجا، وجود و عدم متناقضين نبوده و مانند ضدين باشند؟! بنابراين اگر گفته شود كه: حضرت باري تبارك و تعالي، برتر از خيال و قياس و گمان و وهم است، و واقعاً از هر چيز كه در تصور آيد، بالاتر است، چه اشكالي پيش مي‌آيد؟! چه ايرادي دارد كه گفته شود: خالق موجودات، بالاتر است، در عين اين كه محال است كه عدم بوده باشد؟ خالق جهان شيئي است كه من و شما آن را نمي‌فهميم، و هرگز هم نخواهيم فهميد؛ حقيقت مطلب اين است كه: اين وجود و عدم، نسبت به فهم بشري، به منزله دو شاخك مورچه شده است! آيا وقتي خواهد رسيد كه انسان، بتواند چيزي را درك كند كه هيچ كدام از اين دو شاخك را نداشته، و از هر دوتاي آنها فارغ باشد؟!

هم فكران ملاّ صدرا

اين مكتب فلسفي كه از ملا صدرا شيرازي، نقل و در پيرامون آن، بحث به عمل آمد، يكي از مكاتيب كهن سال، درباره عمل انسان و نحوه تأثير آن است ؛ و حتي به احتمال قوي، اين مكتب از زمان باستان از برخي از حكماي يونان، يادگار مانده است؛ خود ايشان، فيثاغورث را يكي از بنيان گزاران اين مكتب شناسانيده، و از وي، چنين حكايت مي‌كند:

«مسلماً با تو در كردار و گفتار و پندارت، مقابله و معارضه به عمل خواهد آمد، و البته از هر حركت فكري يا قولي يا عملي، صورتي روحاني و جسماني براي تو ظهور خواهد كرد؛ پس اگر آن حركت، غضبي يا شهوي باشد، ماده شيطاني مي‌شود كه در زندگي آزارت مي‌دهد، و بعد از وفات، از ملاقات نور، منعت مي‌كند؛ و اگر عقلي باشد، فرشته‌اي مي‌گردد كه در دنيا، از همنشيني او لذت مي‌بري، و در آخرت، با او به جوار خدا و كرامتش، هدايت مي‌شوي.»[291]

نگارنده گويد: ظاهر عبارت فوق، با مذهب ايشان، مطابقت ندارد، براي اين كه صورت نامبرده بنا به دلالت ظاهر آن، غير از خود انسان است، و خصوصاً در نسخه اسرار الآيات، چنان كه نقل كرديم، اين صورت را، هم روحاني و هم جسماني شناسانيده است، با اين كه بنا به مباني ايشان، ملكه حاصله از اعمال كه با نفس انساني اتحاد مي‌يابد، نمي‌تواند جسماني باشد.

و بنابر آن چه كه در ذيل، از تفسير المنار نقل مي‌كنيم، نه فقط غزالي و محيي الدين بن عربي بلكه عده‌اي از دانشمندان عهد اسلامي و طايفه متصوفه صدها سال پيش از ملا صدرا، پيرو اين مذهب بوده‌اند، بيضاوي مفسر شهير، صاحب انوار التنزيل، تقريباً سيصد و شصت و پنج سال، جلوتر از ايشان، با اين مسلك آشنا و به آن ايمان داشته است؛ در ذيل كريمه: وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً؛[292] چنين گفته است: اين كتاب، صحيفه عمل و يا نفس او است، كه با آثار اعمال او انتقاش پذيرفته است؛ زيرا كه اعمال اختياري، در نفس انساني، احوالي احداث مي‌كنند، و لذا تكرير اعمال هم، ملكاتي را براي نفوس، افاده مي‌كنند.

اين مذهب هنوز هم در ميان عامّه طرفدار دارد، و در استحكام سابق خود باقي است: محمد رشيد رضا و استاد وي شيخ محمد عبده از جانب داران اين مكتب بوده و چنين گفته‌اند:

«مساله‌اي كه ما بر خود لازم دانسته‌ايم كه آن را ايضاح كرده، و اثباتش نمائيم و مكرراً درباره‌اش با عبارات و اساليب زياد، سخن رانده‌ايم، اين است كه: جزا اثر طبيعي عمل است؛ يعني: اعمال، در نفس عامل تأثير كرده و آن را تزكيه مي‌نمايند و در نتيجه، در آخرت منعم مي‌شود، و يا آن را فاسد و پست مي‌گردانند. و در نتيجه، در آخرت معذب مي‌شود. و اين، به حسب سنت و دأب خداوند متعال است؛ و مطلب چنان است كه گوئيا خود اعمال، برگشته‌اند، و اين جزا مانند قوانين جزايي حكومت‌ها، امري قرار دادي نيست.

و برخي از اهل دقت، از دانشمندان، و خصوصاً صوفيان، مانند غزالي و محيي الدين بن عربي به اين حقيقت اشاره كرده‌اند؛ و وقتي كه مردم اين نكته را فهميدند، ديگر فريب نخورده و درباره اميد به نعيم و ترس از عذاب، به هيچ چيزي جز آن چه كه قرآن به آن اشاره فرموده است، اعتماد نمي‌كنند؛ و آن، عبارت است از عمل صالح».[293]

و ايضاً در المنار هست: مسلماً حركت اعضا براي عمل كردن، فاني شد، ولي صورت آن در نفس، باقي ماند و منشأ جزا گرديد؛ در المنار، اين سخن را به استاد خود، شيخ محمد عبده نيز نسبت داده است. [294]

شيخ جوهري طنطاوي كه از دانشمندان نامي مصر، در عصر نزديك بود نيز پيرو همين فكر شده است؛ مي‌گويد: در نفس هر كسي ثابت است كه گوئيا هر چه كه از خير و شر انجام داده است در آن نوشته شده است، بدان گونه كه گوئيا عمل در آن به طوري طبع گرديده است كه هرگز از آن جدا نخواهد شد؛ سپس پرده از او گرفته مي‌شود و او عمل خود را (در خود) مي‌خواند و آن را در نفس خود حاضر مي‌يابد، و شادمان و يا غمگين مي‌شود.[295]

آخرين دانشمندي از اماميه كه در اين مسلك باشد، تا آنجا كه ما اطلاع يافته‌ايم، عالم شهير جناب آخوند ملا مهدي نراقي است؛ ولي بايد گفته شود كه او اولاً سخنان اسرار الايات را نه به نام ملا صدرا و نه به عنوان نقل، بلكه از جانب خودش، آورده[296] و چنين فهمانيده است كه از پيروان حقيقي اين مكتب است، و پس از آن كه مساله را بيان داشته و بر آن دليل آورده و بحث را تمام كرده، در آخر تصريح كرده است كه قائل شدن به اين مكتب، بدون اعتقاد به جزاي جسماني، مخالفت با ضرورت دين است.

كسي كه ايمانش به اين مطلب، كمتر از ايمان خود ملا صدرا نيست، شاگرد او ملا محسن فيض كاشاني است؛ او در تفسير خود، بدون كمترين ترديد، اظهار مي‌دارد كه: نامه عمل انسان، عيناً نفس او است، كه آثار اعمالش در آن، به طوري رسوخ كرده، كه نفس وي با آنها انتقاش پذيرفته است؛[297] شايد كه توان گفت: در عهد اماميه ـ رحمهم اللّه تعالي ـ ، رونق اين مكتب، با ملا صدرا شروع شده، و با ملا محسن، خاتمه يافته است؛ اگر چه پيش از ايشان استاد ملا صدرا، جناب سيد محمد باقر داماد، چنان كه از قبسات[298] پيداست اين مكتب را اداره مي‌كرده و مسلماً ايشان هم، آن را يداً بيد از سلف خود، اخذ كرده بوده.

نظريات علماي عصر نزديك و حاضر

هر قدر به عصر حاضر، نزديك‌تر مي‌شويم، آيات كريمه قرآن را از دست بد كار، و زبان بي‌هنجار تأويلات بيهوده محفوظ‌تر مي‌يابيم؛ كساني كه تقريباً در نيمه دوم قرن سوم، و از آن به بعد، در رشته تفسير، كار مي‌كرده‌اند، غالباً چون جزاي عمل را غير از خود عمل مي‌پنداشته‌اند، در امثال كريمه: وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً؛[299] تقدير لفظ جزا را لازم شمرده، و ظاهر خود آيه كريمه را بر خلاف بداهت مي‌انگاشته‌اند.

روزگار مي‌گذشت و كار بدين منوال همي بود، و سلطنت در اين مساله، فقط براي تأويل نام برده، شناخته مي‌شد، تا پس از آن كه تقريباً هفتصد سال، و يا به اضافه پنجاه سال ديگر، عمر كرد، و هزاره هجرت نبوي ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ، فرا رسيد، اجلش سر رسيده و از ميان رفت؛ ولي جاي آن را تأويلي ديگر كه به تدريج، رشد خفي داشت، گرفت بدتر رفت و بد در جايش نشست.

اين تأويل تازه، اگر چه باز تأويل بود، ولي هر چه بود از تأويل نخستين، نسبت به ظاهر كريمه، نزديك‌تر مي‌نمود، فلذا غالباً در نزد دانشمندان، مقبول افتاده و به رسميت شناخته شد؛ مي‌گفتند: جزاي عمل جز خود عمل نيست و عين آن است، و فقط يك يعني لازم داشت، يعني اثر عمل كه در نفس عامل، صورت بسته، جزاي عامل خواهد بود؛ اين تأويل نيز در اواخر عمر، به بلايي گرفتار شد كه هر باطلي بدان گرفتار مي‌گردد: در نتيجه عدم مساعدت افكار، در همين عصر نزديك، ديگر نتوانست پا بر جا بماند و تقريباً پس از سيصد سال حكمراني پير شد و از جهان رفت؛ مي‌توان گفت كه نسبت به پدر نام برده خود، جوان مرگ شد.

اين بار، معنايي نوين ظهور كرد، چنان معنايي كه در عين طراوت جواني، عمرش با پيدايش اسلام و تاريخ نزول قرآن، برابر است؛ بلكه به طوري كه انشاء اللّه تعالي بيان خواهد شد، از صحف ابراهيم و تورات موسي ـ عليهما السّلام ـ نيز قديم‌تر است؛ حق، پيوسته نو و جوان است؛ اين معني كه در واقع از همه معاني ديگر بهتر و عالي‌تر است، تأويل نيست، و حتي تفسير هم نيست و بلكه همان ظاهر خود كريمه قرآنيه است: هر كس در قيامت، عين عمل خود را حاضر مي‌يابد.

اين معني اگر چه در صدر اسلام و تا وقتي از روزگار ائمه دين ـ عليهم الصلوة و السلام ـ ، ظاهر بود، و دانايان ياران حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ چنان كه مي‌آيد، همه آن را مي‌دانستند، ولي بعدها در اثر شدت يافتن خصومت، از طرف جهل، خصوصاً از جانب جهل علم نما! كه غالب قلوب را به تصرف خود درآورده بود، دل‌ها تيره و تاريك گرديد و حق هم قلوب ظلماني را نپسنديد و در پس پرده غيبي در انتظار ماند؛ فقط گاه گاهي در بعضي از قلوب، كه به حد كافي روشنايي داشت، ظهور مي‌نمود، تا به يك بار و الي الابد فراموش نشود؛ تا نوبت مكتب‌داري قرآن كريم، به مرداني رسيد كه هر يك در جاي خود، شيخ بهاء الدين عصر بودند؛ رحمهم اللّه اجمعين.

سير تاريخي اين مساله، به طوري كه بيان گرديد، ما را ضمناً به دو حقيقت مهم واقف مي‌سازد:

اول، اين كه نخستين قدم به سوي حق، اگر چه بسيار مشكل مي‌نمايد، ولي وقتي كه اين قدم اول، برداشته شد، قدم دوم آسان‌تر مي‌گردد، و قدم‌هاي بعدي با حساب تصاعد، رو به سهولت مي‌گذارد.

دوم اين كه هر قدر عمر قرآن مجيد زيادتر مي‌شود، مطالب آن در ذهن بشر بيشتر تجلي مي‌كند؛ يعني: قرآن كريم به تدريج (اگر چه بسيار بطيي هم باشد) دل‌ها را به سوي خود كشيده و مي‌كشد، و راه را به روي ارباب تأويل: رفوگران و رخنه بندان كلام الهي، سخت مي‌بندد.

حقيقتاً كساني كه قرآن كريم را كلام الهي، و خداوند را عالم و قادر علي الاطلاق دانسته‌اند، جاي بسي تعجب است كه چطور جرأت كرده و به مقام رخنه بندي آيات قرآن، و رفوگري در آنها برخاسته‌اند؟! اينان كه بلاغت و فصاحت قرآن را فوق تصور مي‌دانند، چرا آيات آن را براي استبعادهاي بي‌جا و بي‌جهت، از ظاهر و از صريح آنها بر مي‌گردانند؟! خيال مي‌كنند كه به خدا كمك مي‌كنند، و معنايي را كه او مي‌خواسته بفهماند، و العياذ باللّه نتوانسته است خوب بفهماند، اينان داد سخن داده و آن را خوب مي‌فهمانند؟!.

نظريه شيخ جعفر شوشتري

بنابر تتبع ناقص ما، نخستين دانشمندي كه پس از مولانا شيخ بهاء الدين محمد عاملي رضوان اللّه عليه، عين ظاهر آيات را درباره عمل و آينده آن، معتقد قرار داده، فقيه معظم و واعظ بسيار محترم، جامع معقول و منقول، مولانا شيخ جعفر شوشتري[300] است نوّر اللّه مرقده؛ اينك عين الفاظ ايشان را پس از تلخيص، از نظر مي‌گذرانيم؛ فرموده:[301]

«نَحنُ قَدَّرنا بَينَكُمُ الموتَ و ما نَحنُ بِمَسبوقينَ عَلي اَن نُبَدِّلَ امثالَكُم وَ نُنشِئَكُم فيما لاتَعلمَونَ؛[302] تدبيرها بعد از اين در شما مي‌شود، و شما آنها را نمي‌دانيد: تمام حالات شما مبدل مي‌شود، جلوست الآن متبدل مي‌شود، اعضايت و جوارحت تمام متبدل مي‌شود، نُبَدِّلَ امثالَكُم وَ نُنشِئَكُم فيما لاتَعلمَونَ؛ مثلاً الآن مال مردم را به باطل مي‌خوري اين متبدل مي‌شود، اگر پول است سيخ سرخ كرده آتشي مي‌شود، زمين است غصب كرده، طوق آتشي مي‌شود به گردنت، خانه است طوق آتشي مي‌كنند به گردنت، هر كس بنا كند مسجدي را براي ريا و سمعه و شهرت، طوق آتشي مي‌شود، حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود؛ و همين طور ساير اوصاف رذيله‌ات تماماً متبدل مي‌شود؛ مال يتيم مي‌خوري، يا پول است به نظر تو يا گندم يا نحو آنها، ولي متبدل مي‌شود به آتش؛ اگر چشم آخرتي داشته باشي مي‌بيني، اما چون نداري حالا نمي‌بيني؛ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَيَصْلَوْنَ سَعِيراً؛[303] دانستي كه خداوند قادر عليم، دوباره تو را براي ثواب و عقاب زنده مي‌كند و اوصافت متبدل مي‌شود؛ علاج مرض‌هايت بكن، آتش‌ها برايت ظاهر نشده خاموش كن».

ايشان رحمه اللّه تعالي، اين سخنان را در منبر وعظ، براي عامه مردم بيان فرموده‌اند، و براي همين، در عين اين كه علوّ مطلب از مطاوي جملات هويدا است، عاميانه بودن بيان هم خوب پيداست.

ايشان رحمه اللّه تعالي، در سخنان فوق، نه فقط تبدل گناهان را به آتش و ساير شكنجه‌هاي اخروي، بيان داشته‌اند، بلكه از تبدل جوارح و اعضا و صفات نيز، نامي به ميان آورده‌اند؛ ما در اين باره بحث‌هاي مفصلي داريم، انشاء اللّه تعالي در كتاب: «ساختمان آيندة انسان» ايراد خواهيم كرد؛ و در ميان دانشمندان، كسي را نديده و نشنيده‌ايم كه در باب عمل و آينده آن، به مقام شامخ ايشان برسد، و با صراحت از تبدل اعضا با اعمال، سخن براند؛ بلي سخناني از بعضي از بزرگان عالم بشريت كه به اين حقيقت، اشعاري كرده‌اند، در دسترس داريم؛ انشاء اللّه تعالي، آنها را هم در فصل مناسبي در همان كتاب خواهيم آورد.

نظريه جناب كاشف الغطاء

از دانشمنداني كه حقيقت عمل و تطورات گوناگون آن را از آيات كريمه قرآن و سخنان پيشوايان دين ـ عليهم الصلوة و السلام ـ ، بدون كمترين دستبرد و كوچك‌ترين تأويل، اخذ كرده و در اين باره بسيار استوار سخن رانده، و با اصرار و ابرام هر چه تمام، در بيان حق و توضيح حقيقت كوشيده‌اند، علامه شهير و بحاثه كبير، فقيه فيلسوف، جناب شيخ محمد حسين آل كاشف الغطا رحمه اللّه تعالي مي‌باشد؛ چنين فرموده:[304]

«نه فقط اين صورت‌هاي محسوس عودت مي‌كنند، بلكه حتي حقيقت و جوهر اعمال و صفات و هر عمل خير و شر، بر تو عود نموده، در پيش تو مي‌ايستند؛ سخن چيني، عقربي است كه نيشت مي‌زند؛ و بدگويي ماري است خبيث، كه مي‌گزدت؛ و غيب كردن گوشت مرده است كه آن را مي‌خوري؛ و هر جنايت كه اعضا و دست يا زبانت انجام مي‌دهد چنين است؛ و مانند اين است هر عمل نيك و احسان، كه آن را صورت زيبايي مي‌يابي كه انيست مي‌شود».

«وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً؛[305] وَ ما ظَلَمْناهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ؛[306] إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛[307] به طوري كه بعضي از مفسرين خيال كرده‌اند نه حذفي در اين جا هست، نه تقديري؛ و در حديث است كه: خداوند جل شأنه در قيامت به بندگان فرمايد: اَعمالُكُم رُدَّت اِلَيكُم، اعمال‌تان به شما برگردانيده شده است ولي جوهر و حقيقت آنها؛ و هر چه در اين دنيا هست، مجاز است و حقيقت آنجاست؛ اين است معناي آن چه شنيده‌اي و يا مي‌شنوي كه اعمال متجسم مي‌شوند».

تا مي‌فرمايد: اين هم از ناحيه تجسم اعمال است كه: قرآن، در روز قيامت مي‌آيد، شفاعت مي‌كند، مقبول الشفاعه مي‌شود، يا از كسي كه تركش كرده و يا حفظش نكرده، به پروردگار خود شكايت مي‌كند؛ و هر كس سوره «لااُقسِمُ» را بخواند و به آن عمل نمايد، خداوند آن را در زيباترين صورت، از قبر او در مي‌آورد، مژده‌اش مي‌دهد، پيوسته به روي او مي‌خندد، تا كه از صراط بگذرد؛ و برخي از سوره‌ها صورت زيبايي گرديده و در قبر انيس او مي‌شود؛ و از اين باب است آن چه كه وارد شده: اِنَّ اَهلَ الجَنَّةِ جُردٌ مُردٌ؛[308] وَ المُتَكَبِّرونَ يُحشَرونَ كَالذَرِّ يَطَأهُمُ النّاسُ بِاَقدامِهِمِ؛[309] وَ اِنَّ ضِرسَ اَحَدِهِم كَجَبَلِ اُحُدٍ.[310]

و مي‌فرمايد: در كافي در حديث طويلي هست كه امام صادق ـ عليه السّلام ـ فرمود: يُدعَي المؤمنُ للحسابِ فَيَتَقَدَّمُ القرآنٌ اَمامَه في اَحسنِ صورةٍ فَيَقولُ يا ربِّ اَنَا القرآنُ و هذا عبدُكَ المؤمنُ قد كانَ يُتعِبُ نفسَهُ بِتِلاوَتي و يُطيلُ لَيلَهُ بِتَرتيلي و تُفيضُ عَيناهُ اِذا تَهَجَّدَ فَاَرضِهِ كَما اَرضاني فَيقَولُ العَزيزُ الجَبّارُ اُبسطُ يَمينَكَ فَيَملَأُها مِن رِضوانِ اللهِ‌ وَ يَملَأُ شِمالَهُ مِن رحمةِ اللهِ ثمَّ يُقالُ هذه الجَنةُ مباحَةٌ لَكَ فَاقرَء وَ اصعَد فَكُلَّما قَرَءَ آيةً صَعَدَ دَرَجَةً.[311]

و در خبري طويل كه مقداري از آن را در بحار الانوار از عقد الدّرر في الامام المنتظر ـ عليه السّلام ـ آورده است، مي‌فرمايد: اِنّهُ تَعالي يُسَلِّطُ عَلَي الكافرِ في قبرِه تسعةً و تسعينَ تِنّيناً ينهَشنَ لَحمَهُ وَ يَكسِرنَ عَظمَه، يَتَرَدّدنَ عَلَيهِ كذلِكَ الي يومِ يُبعَثُ.[312]

سپس از اربعين شيخ بهاء الدين قدّس سرّه نقل كرده است كه برخي از صاحب دلان گفته كه شايد عدد اين مارها به عدد صفات مذمومه: ريا و حسد و كينه و ساير خلق‌ها و ملكه‌هاي پست باشد.[313]

و در آخر گفتار خود فرموده: در نزد عارفين از ارباب يقين، شكي نيست كه هر چه در اين دنيا هست، پوست و صورت است و لُبّ و جوهر همانا در آخرت است؛ و آن چه گفتيم كه آيات و احاديث، مستفيض و صريح‌اند در اين كه احوال و ملكات و غير اين‌ها متجسم خواهند شد معنايش راجع به همين است؛ و همه اين‌ها حق است و ريبي در آن‌ها نيست، و همانا كساني به آن‌ها ايمان مي‌آورند كه واصل به حق باشند و حقايق را عيناً مشاهده كنند و از درجه ايمان به غيب بالاتر رفته باشند.[314]

تحقيقي از كاشف الغطا

مولانا شيخ بهاء الدين رحمه اللّه تعالي، در اربعين خود از بعضي از صاحب دلان نقل فرموده كه: صفات مذمومه در آن نشأه، انقلاب يافته و مارهايي مي‌شوند؛[315] جناب كاشف الغطا اين انقلاب را قبول نمي‌كنند و عينيت را صحيح مي‌دانند، و چنين مي‌فرمايند:[316]

تعبير صحيح‌تر همان است كه ما گفتيم: صفات ناپسند به عينه در اين نشأه و آن نشأه مار هستند، نه اين كه انقلاب يافته و مار خواهند شد؛ ولي دنيا غلاف آخرت و پوست آن است، و آخرت مغز و حقيقت است. و آخرت هم اكنون در باطن دنيا موجود است. چنان كه فرمودة خداوند متعال اشاره مي‌كند: يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ؛[317] يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَُمحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ؛[318] و اسم فاعل در چيزي حقيقت است كه هم اكنون داراي مبدأ است، نه در چيزي كه در زمان آينده داراي مبدأ خواهد شد.

بلي آخرت، داخل در دنيا است مانند دخول رقيقه در حقيقه، [319] و معني در لفظ، و روح در جسم و هيولي در صورت. و از اينجاست كه با بعضي اعتبارات، ادعاي اتحاد دنيا با آخرت به اتحاد حقيقي متجه مي‌گردد.

نگارنده گويد فرمايش جناب كاشف الغطاء حق است. خداوند متعال مي‌فرمايد: إِنَّ الْأَبْرارَ لَفِي نَعِيمٍ ـ وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ ـ يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدِّينِ ـ وَ ما هُمْ عَنْها بِغائِبِينَ؛[320] و اما اين كه چطور كافران در دوزخي هستند ولي هنوز داخل آن نشده‌اند و شكنجه‌اش را در نيافته‌اند؟! نظير اين است كه جنين، هم اكنون در دنيا قرار دارد و از دنيا بر كنار و غائب نيست، ولي هنوز در آن نشده و مزة آن را نچشيده است. و پس از آن كه تولد يافت داخل دنيا مي‌شود و لذت يا شكنجة آن را در مي‌يابد.

ولي جناب شيخ بهاء الدين رضوان الله عليه، مخالف اين حقيقت نيست، و بلكه ايشان در نخستين بار آن را (از كريمة 54 سورة 29 عنكبوت، چنان كه نقل كرده‌ايم) به دست آورده و در دسترس آيندگان گذاشته‌اند؛ نهايت اين است كه: ايشان، فرموده‌اند صفات مذمومه دنيوي انقلاب مي‌يابند و مار مي‌شوند ولي با بيان كاشف الغطاء بايستي گفت: اگر از صفات مذمومه دنيوي، غلاف و پرده برگرفته شود، مارهاي اخروي نمايان مي‌شود؛ بنابراين، هيچ اختلافي در بين نيست و يك حقيقت با دو بيان به زبان آمده است.

در اين عصر جديد

در اين عصر كسي را از نويسندگان و مؤلفين اسلامي سراغ نداريم كه به عدم بقاي اعمال و يا به عدم تجسم آنها رأي بدهد؛ گوييا ديگر عمر اين فرضيه به سر رسيده، و قائلين به آن هم منقرض شده‌اند.

از مؤلفين اين عصر كه به مساله بقاء و تجسم اعمال متعرض شده، و در پيرامون آن بحث كرده‌اند بايستي آقاي سيد محمد حسين طباطبايي تبريزي را نام برد كه در تفسير كبير خود در مواضع عديده در اين باره قلم فرسايي كرده‌اند؛ و چون در سخنان ايشان، مطلبي غير از آن چه كه در ضمن سخنان كاشف الغطاء رحمه اللّه تعالي نقل كرديم، نيافتيم، فلذا عين كلمات ايشان را نقل نكرديم.[321]

تا به اين عصر نزديك، مدار علما و دانشمندان اسلامي، در مباحث ديني و علمي، فقط آيات قرآن كريم و احاديث شريفه، و فلسفه نظري بود؛ و در آراء و نظريه‌هاي خود، از آنها كمك گرفته و با آنها استدلال مي‌كردند؛ و از علوم تجربي هيچ خبري در ميان آنان نبود؛ ولي پس از آن كه حكمت طبيعي بال و پري گشوده و بسياري از مسايل طبيعت كه لاينحل مانده بود قابل فهم و تفسير گرديده، واقعاً وسيله و كليد بسيار خوبي براي گشودن ابواب علوم به دست دانشمندان افتاده است، يكي از آنها: بقاي نيرو و ماده و امكان تبدل هر كدام به ديگري است.

سال‌ها گذشت كه بقاي عمل و تجسم آن، مصداقي از تبدل عرض به جوهر ديده مي‌شد، و بنا به نظريه‌اي كه اهل فلسفه نظري قديم، از قديم الايام داشتند كه جوهر گرديدن عرض محال است، اين مساله يك عويصة بسيار دشوار شده بود، و راه حلي براي آن پيدا نبود؛ چنان كه ملانظرعلي طالقاني رحمه اللّه تعالي نوشته: علماء قدس سرهم هنوز تحقيق يقيني نفرموده‌اند كه اعمال با آن كه اعراض هستند، چگونه اجسام و جواهر مي‌شوند؛[322] ولي امروزه در اثر اين كه بقاي ماده و نيرو و امكان تبدل آنها به يكديگر، از مسائل واضحه و از قضاياي مسلمه علوم تجربي و حكمت طبيعي گرديده، طبعاً تجسم عمل هم بايد بلا مانع شناخته شود.

اكنون خوب مي‌دانيم كه: مواد جهان، به طريق تغذيه و تنفس و اخذ نور و غير اين‌ها مبدل به اجزاي بدن انسان مي‌شوند، به طوري كه هر آن آماده انقلاب به نيرو بوده و در موقع لزوم فورا نيرو مي‌گردند؛ و در نتيجه، اكنون براي ما آسان شده است كه بگوييم: عملي كه از ماده متولد شده است، خوب مي‌تواند برگردد و دوباره ماده شود.

سابقاً در ميان قرآن و حديث از يك سو و فلسفه باستاني يوناني از سوي ديگر در مساله بقا و تجسم عمل (و در بسياري از مسايل) خصومت شديد و تناقض صريح برقرار بود؛ متدينين، يعني آنان كه به طور يقين اعتقاد كرده بودند كه قرآن كريم از جانب خداوند متعال است، و رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ هم هر چه فرموده، مطابق با وحي بوده و با اذن پروردگار جهان به زبان آورده است، طبعاً ظاهر آيات را گرفته و در جواب فلاسفه كه تجسم عمل را تجوهر عرض ديده و محالش مي‌پنداشتند، جز اين كه بگويند اجتهاد در مقابل نص الهي باطل و شبهه‌اي در برابر بديهت است، سخن ديگري نداشتند و نمي‌دانستند؛ و طرفداران فلسفه كهنه هم كه وجبي از نظريه‌هاي فلسفي خود (كه آنها را مبتني بر احكام صريحه و واضحه عقليه مي‌دانسته‌اند) دست بردار نبودند، و چون مسلمان هم بودند، بناچار در آيات كريمه قرآنيه تأويلاتي را تجويز مي‌كرده و تقديرهايي را در نظر مي‌گرفته‌اند كه قرآن با فلسفه آنان مخالف درنيايد.

در اين قيل و قال و در اين كشمكش كه هر دو طرف ناراحت بود. ندايي رسا در دنيا در افتاد و به جنگ و ستيز چندين صد ساله، خاتمه داد؛ و به گوش هوش بشر رسانيد كه: مواد جهان، كلاًّ و بدون هيچ استثنا: نيروهاي متراكمي هستند، و ماده و نيرو، دو صورت از يك حقيقت مي‌باشند.

از كتاب عشق و پرستش

ذيلاً قسمتي از كتاب «عشق و پرستش» از نظر خوانندة فاضل مي‌گذرد.[323]

«انبياء در زماني و در جاهايي كه علم و عمل، بسيار عقب افتاده بود ادعاي عجيبي كردند، و خبر عظيمي با وجود مخالفت و انكار و تعجب شديد مردم دادند، خبر قيامت! با همة عظمت و هيبت آن!».

«معماري مي‌آيد، دانش نامه و سابقه نامه‌اي در دست ندارد ولي ادعا مي‌كند كه بناي بسيار بزرگ بلندي، وسيع‌تر و عظيم‌تر از آن چه ما ديده و شنيده‌ايم خواهد ساخت، ما او را به مسخره مي‌گيريم ولي او دست به كار مي‌شود، مصالحي جمع آوري مي‌نمايد و پي مي‌ريزد، مي‌بينيم نوع مصالح غير از مصالح معمولي و خيلي اساسي‌تر است. پي ريزي نيز فوق العاده عميق و محكم مي‌باشد.»

«پيغمبران، (و مخصوصاً قرآن كه روشن‌ترين و با تفصيل‌ترين كتاب انبياء و تنها سند دست نخورده مي‌باشد) كاخ عظيم پاداش و كيفر قيامت را با چه مصالحي و روي چه پايه‌اي گذاشته است؟: مكتسبات انسان و محصولات عمل! آيا شما در دنيا مصالحي از عمل و انرژي برقرارتر و اساسي‌تر سراغ داريد؟ و در موجودات زنده، پايه‌اي محكم‌تر و پايدارتر از مكتسبات مي‌شناسيد؟»

«موجودات[324] زنده، انرژي لازم كه براي رسيدن به منظور به كار مي‌اندازند از خود مايه مي‌گذارند از سرمايه و انرژي‌هاي آمادة دروني است كه به خارج مي‌ريزند، و همين مايه گذاشتن از خود است كه او را ضعيف (يعني گرسنه) و محتاج نموده مجدداً وادار مي‌نمايد تا از خارج به صورت مواد تازة رمق‌دار (انرژي ده) بدل ما يتحلل به دست آورد و انرژي ذخيره نمايد.»

به طوري كه ديديم نويسندة كتاب نامبرده، در باب شناسايي حقيقت عمل، به طرز بديع و بي‌سابقه سخن رانده، حتي اين واقعيت را هم با صراحت به قلم آورده است كه: موجود زنده در هر عملي كه به جا مي‌آورد مقداري از ذات خود را مايه مي‌گذارد، و از انرژي‌هاي آمادة دروني به خارج مي‌ريزد.

ولي متأسفانه ايشان، خود اعمال را بر خلاف صريح سخنان فوق خود از كار مي‌اندازند، و از بقا و تجسم آنها چشم پوشي كرده و سكوت مي‌كنند و جاي اعمال را به «ثمرات اعمال» كه گاهي هم از آنها به «مكتسبات انسان» و «محصولات عمل» نام برده‌اند مي‌دهند.

ايشان در اين باره چنين توضيح مي­دهند كه: زندگي دنيوي در موجود زنده، ميل و عشق پديد مي‌آورد، اين اولاً، و او احساس احتياج مي‌كند و داراي هدف مي‌شود، پس ثانياً توليداتي در خارج انجام مي‌دهد و انرژي‌هاي آماده‌اي از درون خود به بيرون مي‌ريزد، يعني كار انجام مي‌دهد و مقداري از ذات خويش را در راه به جا آوردن عمل خرج مي‌كند. و ثالثاً در نتيجة احتياج و انجام دادن كار، به قول ايشان مكتسباتي را هم در داخل ذات خود جمع مي‌نمايد، يعني محصولات عمل، عايد شخصيت او گرديده و وجود او را از مرتبه‌اي به مرتبه‌اي بالاتر و يا پايين‌تر مي‌برد، و اين همان «ثمرة عمل» است كه در نزد ايشان همه چيز و همه كارة زندگي اخروي خواهد بود به خلاف اولي و دومي، يعني هدف و عمل كه فاقد اثر و بي‌فايده خواهند بود.[325]

اين «ثمره» در حقيقت نظير «ملكه»اي است كه از جناب ملاصدرا نقل كرديم؛ منتهي چيزي كه ايشان يافته‌اند «ملكه‌اي مادي» است و آن چه كه صدرا آورده «ثمره‌اي بسيط و مجرد و روحاني» است؛ و جهت فرق اين است كه: مؤلف كتاب عشق و پرستش مانند ما انسان را موجودي مادي و عمليات حياتي را هم يك سلسله فعل و انفعال‌هاي شيميايي مي‌گيرد.[326]

جزاي عمل خود عمل است

همان طور كه در جواب صدرا گفتيم كه جزاي اعمال، خود اعمال است نه ملكة حاصل شده از اعمال در پاسخ «عشق و پرستش» هم مي‌گوييم: جزاي اعمال، خود اعمال است نه ثمرة حاصل شده از اعمال. به جهت اين كه هيچ دليلي ندارد بلي اگر يك لفظ در آيات قرآن. در آياتي كه راجع به عمل هستند، در تقدير بگيريم، مطلب درست مي‌شود مثلاً در كريمة: إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، [327] بگوييم: إِنَّما تُجْزَوْنَ ثَمَرةَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ، خداوند متعال فرموده: همانا جزا مي‌يابيد همان را كه مي‌كرديد، ولي براي اين كه دليلي براي ملكه و ثمره به دست آيد، بايستي گفته شود: خود عمل را پاداش و كيفر نمي‌يابيد بلكه ثمره و ملكه حاصل شده از آن را!.

و ايضاً، وقتي كه انسان، (كه يك سازمان مادي شيميايي است) براي رسيدن به مقصود، كار مي‌كند، از ذات خويش مايه گذاشته و مقداري از مواد بدن خود را در شكل نيرو بيرون مي‌ريزد، بدون شك اين نيروها، اين اجزاي ذات، اين سرمايه‌هاي دروني و انرژي‌هاي آماده، پس از آن كه بيرون ريخته شدند از بين نمي‌روند و باقي مي‌مانند؛ اين نيروهاي خرج شده، عين اعمالي هستند كه از انسان صدور مي‌يابند و عين كسب و مكتسب او مي‌باشند؛ ولي بنا به نظريه كتاب ياد شده، با هيچ يك از اين اجزاي خرج شده ديگر كاري نيست، و همان طور كه از او جدا شدند الي الابد هم از او دور خواهند ماند، نه سودي به او داده و نه زياني به او مي‌رسانند، و آن چه كه نافع و يا زيان آور است همانا اثر خروج و نتيجه صدور اين نيروهاست!.

مثل انسان و عمل او در اين بحث، مثل چشمه‌اي است كه از اعماق زمين، آب مي‌گيرد و بعدا آن چه را كه اخذ مي‌كند، از خود بيرون مي‌فرستد؛ بنابر آن چه كه در «عشق و پرستش» هست، آبي كه از چشمه بيرون رفت ديگر با چشمه، سرو كاري و هيچ ارتباطي نخواهد داشت؛ و پاداشي كه چشمه، از زندگي جهاني خود مي‌گيرد، فقط همين است كه در هنگام دريافت كردن آب از زمين مثلا دهانه‌اش بازتر و حوضش وسيع‌تر و حوزه‌اش بزرگتر مي‌گرديد، و مجراي آب آن نيز البته تغيير مي‌يابد؛ جزاي چشمه همين آثار است كه از دريافت‌ها و پرداخت‌هاي متتابع، در آن پديدار مي‌گرديد؛ همين.

ولي در نظر ما اگر بخواهيم به چشمه مانند يك نفر انسان جزا بدهيم، بهترين پاداش و عادلانه‌ترين كيفر براي او اين است كه عين آب‌هايي را كه از زمين گرفته و در روي زمين به جريان انداخته بود، به او پس بدهيم، همان آب‌هاي شيرين و زلال و يا تلخ و آلوده را، همان آب‌هايي را كه چمن‌ها آراسته و مزارع سيراب كرده بود، و يا سيل‌ها راه انداخته و كلبه‌هاي درويشان ويران ساخته بود، همه اين آب‌ها را با اظهار حقيقت و ابراز باطن آن‌ها در داخل ذات او متجمع و متمركز گردانيم!.

خوراك و مشروب و هوا و نور و كلاًّ جميع موادي كه انسان از جهان براي ادامه زندگي خود مي‌گيرد، به منزله آب‌هايي است كه چشمه از اعماق زمين مي‌گيرد و اعمالي هم كه در اين زندگي از او صدور مي‌يابد و نيروهايي را از خود بيرون مي‌فرستد به مثابة آب‌هايي است كه چشمه از خود بيرون مي‌ريزد و در روي زمين جاري مي‌گرداند.

 

6ـ نظريات دانشمندان علوم تجربي درباره ماده و نيرو

ماده و نيرو در نظر پيشينيان

پس از توجه به اين كه: عمل انسان، مصداقي از مفهوم كلي «كار، در نظر علوم تجربي» است، اين پرسش پيش مي‌آيد كه: از نظريات دانشمندان علوم تجربي، كه درباره ماده و نيرو و بقا و تبدل آن‌ها، پيشرفت‌هاي قابل تحسين كرده‌اند، چه استفاده‌اي راجع به اعمال انسان و بقا و تجسم آن‌ها مي‌توانيم بكنيم؟ و آيا آنان هم با ما در اين راه كه با ظواهر قرآن كريم و حديث شريف، پيش مي‌رويم، همراهي مي‌كنند؟ و تا كجا مي‌توانند بيايند؟ اين فصل را براي پاسخ گفتن به اين پرسش، عقد كرده‌ايم.

از وقتي كه بشر چشم باز كرده و به تماشاي جهان و موجودات آن پرداخته، پيوسته و علي الدوام دو چيز متبائن را درك كرده است، به درك يقيني، به طوري كه هيچ‌گاه در وجود هيچ كدام از آن دو شك نكرده: وقتي كه سنگي به بالا پرتاب مي‌شود، همان طور كه در وجود آن پاره سنگ متحرك، ترديدي نمي‌شود، همچنين در وجود نيرويي كه آن را بالا مي‌برد نيز كوچك‌ترين شكي از عقلاي جهان، شنيده نشده است؛ نام سنگ در اين مثال، در اصطلاح دانشمندان علوم تجربي «ماده» و نام بالا برنده آن هم «نيرو» است.

قرن‌ها از عمر بشر گذشت كه ماده و نيرو را دو وجود متبائن، مستقل، مجزا از هم تصور مي‌كرد كه جدا از يكديگر و غير قابل تبدل به همديگر مي‌باشند؛ هر يكي از آن دو را بدون آن ديگري تعقل مي‌كرد؛ و چنين عقيده داشت كه قوه بدون تكيه به ماده، نمي‌تواند قوام و قيامي داشته باشد؛ آنان علي الظاهر در اصطلاح خود، نيرو را عارض بر ماده شمرده، و ماده را هم جوهر مي‌دانستند؛ و برگشت نيرو به ماده و ماده به نيرو، يا به خاطره آنان خطور نمي‌كرده، و يا بنا به برهان باستاني: (انقلاب ذات، محال است؛ و نيز: تجوهر عرض و بر عكس، محال است) ارزشي براي آن قائل نمي‌شدند.

ثنويت به معناي ياد شده، در كتب فلسفه و در نزد حكماي روزگاران پيشين، شايع و رايج بوده است؛ و جاي ملامت نيست، به جهت اين كه: بشر مانند بچه ايست كه بايستي به تدريج بزرگ شود و به جهان و موجودات آن آشنايي پيدا كند.

بديهي است كه آن چه در مساله «عمل» با اين طرز تصور، مناسبت طبيعي دارد اين است كه: تجسم عمل محال است، چنان كه عمل گرديدن، يعني نيرو شدن جسم هم محال است.!

ماده در نظر دموكريت و ملا صدرا

قديمي‌ترين نظريه دربارة حقيقت ماده (كه تقريباً بيان مجمل نظريه عصر حاضر مي‌باشد، و از اين حيث حائز اهميت است) همان است كه از ذيمقراطيس نقل شده است: آن دانشمند، جهان و همه اجسام را مركب از ذرات كوچك بي‌شمار داراي ابعاد وليكن تجزيه ناپذير مي‌داند و معتقد است كه ذرات، همه يك جنس‌اند و تفاوت آن‌ها و تنوع اجسام، همانا از اختلاف شكل و اندازه و وضع ذرات آنها نسبت به يكديگر است؛ وجود ذرات ابدي است، و به يك حركت مستدير دائمي كه جزء ذات آنهاست متحرك هستند؛ اين ذرات در جهان، ملاء را تشكيل مي‌دهند و جنبش آن‌ها در خلاء است و بنابراين، جهان از خلاء و ملاء صورت گرفته است؛ ارواح و ارباب انواع نيز از ذرات مركب‌اند وليكن ذرات آن‌ها كوچكتر و پر حركت‌تر از ذرات اجسام مي‌باشند.[328]

از عبارت فوق معلوم نمي‌شود كه، آيا دموكريت كه جهان را مركب از ماده و نيروي حركت مي‌دانسته؟ چنين مي‌گفته كه هيچ كدام از آن دو از ديگري متولد نشده و هر دو قديم هستند؟ پس تبدل ماده به نيرو و بر عكس، در نزد او حتماً محال مي‌بوده، و بنابراين تجسم عمل نيز غير ممكن شناخته مي‌شده است؛ و يا ذرات نام برده را همان طور كه سازنده مواد دانسته، زاينده و سازندة قُوي و نيروها نيز مي‌دانسته؟ و در اين صورت چون ماده و نيرو را از اصل واحدي مي‌گرفته، پس قهراً برگشت هر كدام از آن دو را هم به ديگري، و در ضمن، تجسم عمل را نيز، ممكن مي‌شمرده است.

ملاصدرا هم، ذوات مواد را در حركت مي‌داند، از مبدأ به سوي مبدأ، چنان كه مي‌گويد:

دوست من، آيا مشاهده نكرده‌اي كه اجزاي جهان و طبيعت‌هاي آن، هر لحظه متبدل مي‌شوند؟ و با حركت جوهري ذاتي و توجه جبلّي پيوسته، به سوي مبدء و اصل خويش زوال يافته و يكي به ديگري عوض مي‌شوند؟[329] ايشان، حالت سابقه و همچنين حالت لاحقة جسم را روح مي‌داند، و چنين مي‌گويد: اجسام، در حركت‌هاي ذاتي و استحاله‌هاي جوهري خود، بر مي‌گردند و در صورتي عقلي، منطوي و پيچيده مي‌شوند، و روح محض مي‌گردند چنان كه در آغاز هم، ارواح بوده‌اند.[330]

اگر مراد ملاصدرا در سخنان فوق، از روح، نيرو باشد و يا لااقل مرحله‌اي از مراحل پست روح را نيرو بداند، به طور مسلم نظريه ايشان با آخرين نظريه عصر حاضر، نتيجه واحدي در اين بحث ما خواهد داشت، براي اين كه: بنا به گفته ملاصدرا: جسم فرزند روح، و روح هم فرزند جسم است، و بنا به نظريه جديد هم: ماده، متشكل از نيرو و نيرو هم فرزند ماده است؛ فعليهذا برگشت هر كدام از ماده و نيرو به ديگري، و در نتيجه تجسم عمل، ممكن شناخته مي‌شود.

آخرين نظريه درباره ماده

در اين روزگار، قول به تثني حقيقت موجودات، يكسره متروك شده است؛ دانشمندان علوم تجربي، ذوات جميع مواد و سراسر نيروهاي جهان را از يك چيز دانسته‌اند، از يك چيز مجهول كه گاهي در صورت ماده و گاهي ديگر هم در شكل نيرو خودنمايي مي‌كند؛ دانشمندان عصر حاضر تا آن جا كه ما خبر داريم، در اين نظريه اتفاق كامل دارند؛ در اين زمان ذهن انسان با موجودات جهان، انس يافته و آشنايي قابل ملاحظه‌اي با آن‌ها پيدا كرده است و ديگر او را نسبت به جهان نمي‌توان بيگانه و جاهل محض شمرد.

اگر تاكنون كوه‌ها و ابرها و درياها و درختان و زمين و آسمان و انواع گوناگون حيوان و بالاتر از همه آن‌ها انسان، موادي متبائنة الذوات و به كلي از هم جدا شده و غير ممكن تلقي مي‌گرديد، ولي اكنون خوب دانسته شده است كه همه اين موجودات اگر چه در عدد هزاران هزارانند ولي در مقام ذات و خميره نخستين، بيشتر از يك چيز نيستند: همه قوه‌اند، همه از نيرو آفريده شده‌اند؛ همه از يك نمونه بوده و مخلوق خداوند واحدند.

بنابراين نظريه، خداوند متعال، انسان را از مقداري قوه فشرده شده و تراكم يافته آفريد؛ و به تعبير ديگر خداوند متعال مقداري قوه آفريد كه ما نام آن را انسان خوانده‌ايم، سنگ نيز چنين است، درخت هم قوه است، و همچنين هر ماده و هر جسم؛ و چون همه موجودات جهان از يك خميره ساخته و پرداخته شده‌اند، پس نتيجه اين مي‌شود كه: برگشت هر چيز به هر چيز با اذن خدا آسان است، آري با اذن آفريدگار جهان، عصا اژدها و آدمي بوزينه مي‌شود؛ مگر نه اين است كه هر كدام از مواد جهان، از يك نمونه نيرو آفريده شده‌اند؟.

بنابراين نظريه، برگشت ماده به عمل و تبدل عمل به ماده كه مصداقي از تبدل ماده به نيرو و نيرو به ماده است كاملاً ممكن است.

آخرين نظريه درباره ماده اين است كه:[331] ماده، فشرده و تراكم يافتة انرژي است؛ سابقاً مي‌گفتند كه جسم را هر قدر تقسيم و تقطيع كنند، باز مثل جانداران نمي‌شوند و نمي‌ميرند و خواص خود را از دست نمي‌دهند، ولي بعداً كشف شد كه در تقسيم جسم به اجزايي مي‌رسند كه خاصيت اوليه را فاقد مي‌باشند؛ و اين آخرين جزء را «اتم» مي‌نامند؛ و آخرين جزء كه واجد خواص جسم مي‌باشد به نام ذره يا «مولكول» خوانده شده است.

تا قريب به هفتاد سال پيش، اتم را آخرين عنصر سازنده مواد كه قابل تقسيم نيست، مي‌دانستند؛ ولي علماي شيمي در محلول‌هاي رقيق و نيز وقتي كه در درون يك گاز رقيق، تخليه الكتريك به عمل مي‌آيد، وجه خاصي از فعل و انفعال‌ها و طرز برخورد مواد را ديدند؛ فيزيك‌دانان هم، در عبور دادن جريان الكتريك از داخل محلول‌هاي شيميايي و گازهايي رقيق، آثاري ديدند كه پاي تقسيمات بعد از اتم را به ميان آوردند.

بعد از تجربيات و محاسباتي كه دانشمندان علوم تجربي به عمل آوردند، به اين نتيجه رسيدند كه: اتم با اين كه به قدر يك ده هزارم ميليمتر قطر ندارد، خود عالمي پهناور است: خورشيدي در وسط دارد و يك عده كرات به نام الكترون به طور سرسام‌آور به دور آن مي‌چرخند؛ و عجيب آن كه اين هسته مركزي و آن گردنده‌ها اجرام مادي نيستند، و هسته بار الكتريك مثبت و الكترون‌ها بار منفي هستند.

پس ماده يك ذخيره بسيار متراكم و متكاثف از انرژي است، مثلا يك گرم خاك عبارت است از ذخيره آن قدر انرژي، كه از محصول يك سال نيروگاه برق تهران تجاوز مي‌نمايد.

اختلاف عناصر مادي، مانند آهن و زغال و اكسيژن، بر سر تعداد الكترون‌ها و طرز قرار گرفتن آن‌ها مي‌باشد؛ حتي ممكن است در نتيجه دادن اين نظام، جسمي را از صورت اوليه خارج، و به صورت جسم ديگر در آورد (در نخستين بار، دو دانشمند انگليسي «كاسرافت» و «والتون» لينيوم را به هليوم مبدل كردند) و ضمنا در نتيجه تغيير يافتن نظام الكترون‌ها، طيف نوراني و اشعه ايكس و غيره صادر نمود.

فعل و انفعال‌هاي شيميايي مواد، آثار كوچكي هستند كه در الكترون‌هاي خارجي رخ مي‌دهند، و هسته‌اي كه در وسط است به كلي بر كنار و مصون از عمليات عميق ما مي‌باشد.

اخيراً معلوم شده است كه: هسته نيز به نوبه خود از ذرات مثبت، به نام پروتون و ذرات منفي شبيه به الكترون تشكيل شده است، و تمام اين‌ها بار الكتريك يعني انرژي مي‌باشند.

بقاي ماده

«به سال 1775 ميلادي، لاوازيه شيميست نابغة فرانسوي، حقيقتي را اعلام كرد كه كاملاً تازگي داشت: در اين دنيا هيچ چيز معدوم و هيچ چيز موجود نمي‌شود؛ قبلاً تصور مي‌كردند هيزمي كه در اطاق مي‌سوزانند، تبديل به يك جرم لطيف بي‌وزن كه آتش است شده و اندكي دخان از آن بر خاسته، متفرق و معدوم گشته است و تنها باقي مانده مختصر، خاكستر ته اجاق مي‌باشد؛ لاوازيه ثابت كرد كه چنين نيست، اجرام از بين رفتني نيستند؛ حاصل جمع اوزان اجسامي كه در يك فعل و انفعال شيميايي يا حياتي وارد و خارج مي‌شود، از دو طرف مساوي است؛ فعل و انفعال‌هاي شيميايي و پديده‌هاي فيزيك و آثار حياتي، نه چيزي را معدوم و فاني مي­کنند، نه بر وزن عالم مثقالي مي­افزايد؛ عالم از لحاظ جرم، يا به عرف ما از لحاظ وزن ثابت است ولي البته صورت­ها در حال تکون و فنا مي­باشند؛ اين قانون يا اصل را که در حقيقت اولين نداي انکار فنا و اعلام ابديت به زبان بشر است، اصل بقاي ماده مي­گويند.»[332]

شيمي نوين دارد: لاوازيه دانشمند معروف فرانسوي در نتيجه آزمايش مشهور خود دريافت که در طبيعت، هيچ چيز به خودي خود[333] به وجود نمي­آيد و هيچ چيز نابود نمي­گردد و نيز ثابت کرد که در ضمن اعمال شيميايي، جرم اجسام ثابت مي­ماند؛ امروزه قانون لاوازيه را به نام: اصل بقاي جرم و عنصر، بيان مي­کنند. در ضمن ترکيب شيميايي، مولکولهاي اجسام شکسته مي­شوند اما چون جنس و شماره اتم­ها تغيير نمي­کند جرمشان هم ثابت مي­ماند.[334]

رابطه جرم و نيرو

راديوي صداي آمريکا در 28 فروردين 1334 (در ترجمه­اي که به مناسبت وفات بزرگ­ترين رياضي دان عصر، انيشتين به قلم محمد زرنگار بيان مي­داشته) ضمناً چنين گفته است:

«تا اواخر قرن نوزدهم، تکليف فيزيک دانان و دانشمندان علوم روشن بود، دو چيز مجزا داشتند که سنگ و گل خلقت به شمار مي­آمد يکي جرم و ديگري نيرو (ماده و انرژي) جرم به نظر آنان قابل استحاله بود ولي فناپذير نبود، نيرو در نظر آنان نيز زوالي نمي­يافت ولي ممکن بود از شکلي به شکل ديگر درآيد؛ مثلاً حرارت به شکل نور در مي­آيد ولي فاني نمي­شود؛ ولي هيچ دانشمندي رابطه­اي ميان جرم و نيرو قائل نبود.»

«آنگاه انيشتين تحت فرمول رياضي که نشاني از الهام داشت جرم و نيرو را يکي دانست و حتي مقدار انرژي حاصله از مقدار معيني جرم را نيز تعيين کرد. ديگر فاصله ميان سنگ و گل بناي خلقت از ميان رفت؛ مدلل شد که: جرم انرژي متراکم است و انرژي جرمي است که با مجذور سرعت سير نور، در حال جهش است؛ آن گاه هنوز نيمه اول قرن بيستم سپري نشده بود که انفجار اتمي، صحت فرضيه انيشتين را مدلل ساخت و از مقدار بسيار اندکي جرم چنان نيرويي توليد گشت که وحشت و اميد بشر را به هم آميخت.»

و ايضاً: «انيشتين عملاً ثابت کرد که جرم و نيرو در حقيقت يکي هستند؛ فرمول ظاهراً خيلي ساده است: انرژي مساوي است با جرم بگرام، ضرب در مجذور سرعت سير نور به سانتيمتر در ثانيه؛ نتيجه عملي اين فرمول اين است که از يک گرام ماده هر چه باشد ريگ بيابان آب دريا يا فلز اورانيوم، از يک گرام ماده، مقداري انرژي به دست مي­آيد که معادل است با قدرت انفجار متجاوز از سي هزار تن ديناميت؛ اين قدرت خورشيدي است که در قلب ذرات وجود نهفته است.»

و ايضاً: «به نظر انيشتين، سرعت نور تقريباً سرعت سير مطلق است و از آن سريع­تر سرعتي نيست و هرگاه جسمي سرعت سيرش به مجذور آن برسد ديگر جرم نيست.»

و ايضاً به قلم يحيي مرتضوي: «در نظر انيشتين همه هستي به صورت وحدت جلوه­گر بود؛ از نظر وحدت بيني به اين نتيجه رسيد که:ماده و نيرو جدا از هم نيستند بلکه دو مظهر يک چيز واحد مي­باشند.»

و محمد فريد وجدي گفته: «خلاصه اين مذهب اين است که ماده و قوه يک چيزند؛ هر کدام از آن دو در تحت تأثير نواميس جهاني به ديگري بر مي­گردد: ماده متحول به قوه مي­شود و قوه هم برگشته و ماده مي­گردد؛ و در واقع ماده وجود ندارد و آن چه در هستي وجود دارد قوه­اي است که بسيار متکاثف است، چنان که آب بخاري است متکاثف؛ و بنابراين موجودي به جز قوه نيست؛ و قوه با مظاهر گوناگون ظهور مي­کند: صورت و نور و حرارت، و يکي از مظاهر قوه اين است که به نام ماده است؛ و مجموع قوه ثابت است و زياد و کم نمي­شود؛ اين نظريه با اکتشافات تازه، تأييد شده و رأي علمي عصر حاضر قرار گرفته است.»[335]

راه طي شده دارد: ماده هم آن طوري که ما خيال مي­کنيم ماده نيست يک ذخيره بسيار متراکم و متکاثف انرژي است؛ مثلاً يک گرم خاک عبارت است از ذخيره آن قدر انرژي که از محصول يک سال کارخانه برق تهران تجاوز مي­نمايد.[336]

تجزية ماده

چنين به نظر مي­رسد که اگر ماده از قوه تشکيل يافته باشد لازم مي­آيد در صورتي که ماده را تجزيه کنند و در تجزيه آن استقصاء نمايند، عاقبت الامور به قوه برسند؛ و همين طور هم هست.

ما چکيده سخنان دانشمندان را که درباره تجزيه ماده و آخرين جزء آن افاده کرده­اند علاوه بر آن چه که در بحث‌هاي گذشته نقل کرديم، با کمال اختصار دوباره ايراد مي­کنيم:

«آخرين جزء هر جسم را که خاصيت آن را واجد باشد، ذره يا مولکول نامند و جزء مولکول هم اتم است؛ و هر اتم علاوه بر قسمت­هاي غير مهم، شامل سه قسمت مهم مي­باشد که به نام (الکترون) و (پروتون) شهرت يافته­اند.»[337] و در نزد علماي فن مسلم است که هر کدام از اين سه قسمت ياد شده انرژي است. در «راه طي شده»[338]؛ از دو قسمت اخير به نام هسته تعبير آورده، و با صراحت هسته و الکترون را به ترتيب دو بار الکتريک مثبت و منفي شناسانيده و آنها را انرژي شمرده و از اين حقيقت به تشکل ماده از انرژي، پي برده است.

و ايضاً دارد: هسته نيز به نوبه خود از ذرات مثبت به نام پروتون و ذرات منفي شبيه به الکترون تشکيل شده است، و تمام اينها بار الکتريک يعني انرژي مي­باشند.[339]

و در بحث گذشته هم، از دائرة المعارف آورديم که ماده بر مي­گردد و قوه مي­شود و در واقع ماده وجود ندارد و آنچه که در هستي وجود دارد قوه­اي است که بسيار متکائف است.

تبدل ماده به ماده

چنين به نظر مي­رسد که: اگر مواد از قوه تراکم يافته و فشرده شده، تشکيل يافته باشند، لازم مي­آيد که بتوانند در تحت شرايط معين، به يکديگر مبدل شوند، و ماده­اي برگردد و ماده ديگري شود، مانند يخ و آب و بخار، که چون هر سه از يک حقيقت هستند، در صورت سازگاري محيط و شرايط، به يکديگر متحول مي­شوند و مطلب همين طور هم از تحقيق درآمده است: عناصر، قابل تبديل به يکديگر هستند.

پس از تلاش­هاي بسيار در ازمنه سالفه و بعد از رنج و کوشش کيمياگران در قرون ماضيه، بالاخره بشر موفق شد که آرزوي ديرين خويش را تا اندازه­اي برآورد و برخي از فلزات را به بعضي ديگر برگرداند؛ در «راه طي شده» مي­نويسد: اختلاف عناصر مادي مختلف، مانند آهن و زغال و اکسيژن با يکديگر، بر سر تعداد الکترون­ها و طرز قرار گرفتن آنها مي­باشد، به طوري که ممکن است در نتيجه تغيير دادن اين نظام، جسمي را از صورت اوليه خارج نموده و به صورت جسم ديگر درآورد و آرزوي کيمياگران را عملي ساخت؛ اين کار را براي اولين دفعه، دو دانشمند انگليسي: کاسرافت و والتون در مورد لينيوم عملاً انجام داده و آن را تبديل به هليوم نمودند.[340]

فريد وجدي مصري مي­گويد: طرفداران اين مذهب مي­گويند: اجسام در کنه خود اختلافي ندارند و فقط در چگونگي قرار گرفتن ذرات مختلف هستند؛ آهن و آب و زيتون از يک نوع مي­باشند و اختلاف خاصيت و شکل و حجم و وزن آنها از ناحيه اختلاف قرار يافتن ذرات آنهاست و بعضي از دانشمندان توانسته­اند راديوم و هليوم و پوتاسيوم و سديم و قلع را بعضي را به بعضي برگردانند.[341]

دکتر عطاء الله شهاب پور نوشته است:[342] در هر اتم طلا 79 الکترون هست و در هر اتم جيوه 80 الکترون وجود دارد. نتيجه امر اين است که اگر ما بتوانيم يک اتم[343] از جيوه بگيريم، اتم مزبور فوراً مبدل به يک اتم طلا خواهد شد؛ اين امر را سالهاست دانشمندان موفق شده­اند، يعني مي­توانند يک اتم[344] از جيوه بگيرند و آن را مبدل به طلا سازند؛ ولي امر مزبور موقتي است و فوراً اتم جيوه عمل کرده آن چه از دست داده بود مي­گيرد و به حال اوليه بر مي­گردد! مساله اينجاست که بتوانند امر موقتي مزبور را تبديل به دائمي کنند.

در بيست سال قبل، پروفسور ميته آلماني يک جريان الکتريکي از حبابي در معدني پر از بخار گذراند و ملاحظه کرد که پس از مدتي داخل حباب از يک طبقه سياه پوشيده شده است، تجزيه ماده سياه مزبور وجود طلا را در آن ثابت نمود. تجربيات در اين باره دوباره شروع شد و با روش صحيح و دقت کامل به کمک جيوه خالص و در بي­غل و غش مشغول عمل شدند و ملاحظه کردند که طلا به طريق مزبور مرتباً به دست مي­آيد؛ بنابراين مي­توان با کمال درستي ادعا کرد که به وسيله عبور دادن جريان الکتريک قوي، از بخارات جيوه، طلا به دست مي­آيد.

تبدل ماده به نيرو

اگر بنا باشد که مواد، انرژي­هاي فشرده باشند، بايستي که تبدل ماده به نيرو ممکن باشد. در اين بحث از وقوع اين حقيقت و کشف شدن آن سخن مي­گوييم:

«راه طي شده» مي­گويد:[345] «در اواخر قرون اخير، يکي از افراد خانواده مواد، در مقابل کنجکاوي پير کوري بالاخره راز فاميل را بروز داد: پير کوري که تحقيقاتش را بعداً زن او مادام کوري تعقيب نمود،[346] متوجه شد فلز راديوم اشعه­اي از خود صادر مي­کند و داراي فعاليت تشعشعي است، به اصطلاح راديو آکتيو مي­باشد؛ فوراً اين سؤال پيش آمد که اين جسم اشعه را از کجا مي­آورد و چه گنجي در درون آن نهفته است؟ اگر از خود مايه مي­گذارد حال که درجه حرارت و بار انرژي آن تغيير نمي­کند، قاعدتاً بايد از وزنش کاسته شود. همين طور هم بود، از ماده راديوم کاسته مي­شد و انرژي تشعشعي بيرون مي­داد.»

«به اين ترتيب سر نهاني، آشکار شد و يک گوشه از پرده­اي که ميليون­ها سال بود دو دسته از موجودات عالم در خفاي چشم بشر، پشت آن روابط خود را انجام مي­دادند بالاخره بالا زده شد. تحقيقات و تجربيات بعدي معلوم کرد که اين مطالب کلي است و تبدل ماده به انرژي مسلم مي­باشد؛ مثلاً خورشيد که تقريباً مصدر کليه انرژي­هاي روي زمين مي­باشد، در هر دقيقه­اي 250 ميليون تن از جان خود را براي اولادها از دست مي­دهد. اگر ماده به انرژي تبديل مي­شود براي اين است که انرژي و ماده دو صورت مختلف از شيئ واحدي هستند.»

و مشهورترين علماي فنون تجربي، انيشتين مي­گويد:[347]

تمام موادي که اين عالم را تشکيل مي­دهد از ذرات صغار و اجزاي ابتدايي ساخته مي­شوند که از چند نوع تجاوز نمي­کند. همان طور که در يک شهر بزرگ از ساختمان انبارهاي محقر گرفته تا آسمان خراش­هاي عظيم، سنگ­ها و آجرهاي ساختماني از چند نوع تجاوز نمي­کند، همين طور در ساختمان تمام عالم محيط مادي ما، از ئيدروژن سبک گرفته تا اورانيوم سنگين نيز بيش از چند نوع مصالح يا اجزاي ابتدايي دخالت ندارند.

عناصر سنگين که در واقع همان ساختمان­هاي مفصل­تر مي­باشند داراي اين خاصيت هستند که خود به خود متلاشي و شکسته مي­شوند، و همين خاصيت است که سبب مي­شود آنها را به نام راديو آکتيو بخوانيم. بعضي از مصالح ساختماني يا اجزاي ابتدايي اين عناصر که اتم­هاي اجسام راديو آکتيو را مي­سازند از آنها کنده شده به خارج پرتاب مي­گردند و سرعت پرتاب نزديک سرعت نور مي­باشد. اتم عنصري چون راديوم، بنا به نظري كه ما داريم و تجربه هم مؤيد آن است، ساختمان معقّد و پيچيده‌اي دارد و تلاشي و خرد شدن تشعشعي راديو اكتيو يكي از نمودهايي است كه ساختمان اتم‌ها را از اجزاي ساده‌تر كه همان اجزاي ابتدايي باشند آشكار مي‌سازد.

نگارنده گويد: در اينجا لازم است توجه شود كه مقصود اين دانشمند از اجزاي ساده‌تر كه اتم‌هاي اجسام از آنها ساخته شده است، نيرو و انرژي است، و ايشان حقيقت انرژي را دانه دانه مي‌دانند و نظرية موجي را نمي‌پسندند.

انواع انرژي

فحص در انواع انرژي پايان نيافته و دانشمندان تاكنون همة اشكال آن را به طور حصر، كشف نكرده و چنين قولي هم به ما نداده‌اند و فقط آن چه را كه يافته‌اند يادداشت كرده‌اند؛ بنابراين صور انرژي منحصر در پنج شكل كه ذيلاً نقل مي‌كنيم نيست، و خيلي زيادتر از آن است.

كتاب فيزيك نوين دارد:[348] انرژي اقسامي دارد: اول مكانيكي و آن دو قسم است: پتانسيل، كه در جسم ذخيره مي‌شود مانند انرژي فنري كه كشيده شده و مقدار آن برابر كاري است كه مي‌تواند انجام بدهد؛ و جنبشي كه اجسام در حال حركت، دارا مي‌باشند؛ دوم حرارتي، سوم الكتريكي، چهارم شيميايي، وقتي كه جسم مي‌سوزد گرما توليد مي‌شود و اين حرارت، قابل تبديل به كار است و همچنين انفجار؛ پنجم نوراني، ششم انرژي اتمي يا انرژي هسته‌اي، در اجسام راديو اكتيو، اين انرژي وجود داشته و در اثر شكستن هستة مركزي اتم‌ها به وجود مي‌آيد. اين انرژي در اثر تغييراتي است كه در هستة مركزي اتم، صورت گرفته و در نتيجه، مقداري انرژي آزاد مي‌شود. تأثيرات اين انرژي به مراتب بيشتر از اقسام ديگر انرژي است كه تا به امروز شناخته شده‌اند.

و دربارة رنگ‌هاي اجسام چنين نوشته‌اند: «هيچ جسمي به خودي خود رنگ ندارد و رنگ اجسام تابع نوري است كه آنها پس مي‌دهند.»[349] و بنابراين، رنگ‌هاي اجسام هم اشكال مختلفه‌اي از انرژي نور هستند؛ زيرا كه اين نور است كه بر مي‌گردد و الوان گوناگون را مي‌نماياند؛ پس هر رنگي صورتي از انرژي است.

مسلماً صوت نيز بايد از صور انرژي شمرده شود، زيرا كه صوت هم به طوري كه نوشته‌اند نوعي از انرژي مكانيكي است؛ به جهت اين كه مي‌گويند: صوت عبارت است از يك ارتعاش مخصوص كه در جسم رخ مي‌دهد؛[350] و ظاهراً اگرچه صوت، متولد از ارتعاش و همچنين مولد ارتعاش است ولي خودش ارتعاش نيست؛ و در هر حال بدون شك، شكلي از اشكال انرژي است.

و ارباب فنّ صريحاً گفته‌اند كه نيروي مغناطيسي در شرايط معيني، كار انرژي الكتريكي را مي‌كند[351] و بر عكس، الكتريسيته هم كار مغناطيس را مي‌تواند انجام بدهد.[352] و ايضاً: نيروي مغناطيسي كار انرژي مكانيكي را انجام مي‌دهد، چنان كه آهن و غير همنام خود را به سوي خود به حركت در مي‌آورد و از همنام خود هم مي‌گريزد و آن را هم از خود مي‌راند.[353]

بنابراين لازم است كه نيروي مغناطيسي را هم در عداد انرژي‌ها به شمار آوريم؛ و علاوه بر اين انرژي‌ها، به طوري كه بحث خواهيم نمود، احتمال هست كه سرما و ظلمت و سكون هم در قبال گرما و نور و حركت، انرژي بوده باشند، و با اين شمارش عدد انرژي‌ها به دوازده مي‌رسد.

بنا به اين نظريه كه: مواد جهان، انرژي‌هاي تراكم يافته و فشرده شده هستند بايستي كه نيروي سازندة هر كدام از عناصر را يك قسم از انرژي بشماريم؛ به جهت اين كه عناصر، تباين كامل با هم دارند، و آثار و خواص جداگانه‌اي را دارا هستند پس حتماً انرژي‌هاي سازندة آنها هم تباين داشته و جدا از هم مي‌باشند؛ پس عدد انرژي‌ها مساوي است با عدد عناصر به علاوة دوازده و بدين ترتيب شمارة انرژي‌ها شايد از صد و شانزده هم بگذرد.

و با اين ملاحظه كه اختلاف عناصر در نتيجه تعداد الكترون‌ها در اتم‌ها و طرز قرار گرفتن آنهاست، و با نظر به امكان تبدل هر يك ازانرژي‌ها به انرژي ديگر چنان كه بيان خواهيم كرد، اين حقيقت هويدا مي‌گردد كه سراسر مواد و قواي جهان، ازيك حقيقت ساخته شده و پرداخته گرديده‌اند، و مخلوق خداي واحد بي‌همتا مي‌باشند.

سرما

تاكنون علماي فيزيك سرما را عبارت از عدم گرما گرفته‌اند و كسي احتمال موجود بودن سرما را هم به ذهن خود راه نداده است. و چون عدمي بودن سرما هيچ خللي در مباحث و محاسبات راجع به گرما به بار نياورده، فلذا كسي لازم نديده است كه دربارة سرما هم انديشه‌اي بنمايد؛ اين اولاً و ثانياً چون بزرگ شدن حجم جيوه، دليل وجود گرما، و كوچك شدن آن هم دليل بر كمتر بودن و يا نبودن گرما بوده است پس لزومي پيدا نشده كه از سرما هم سخني به ميان آيد؛ در نتيجه وجود سرما مغفول مانده است.[354]

با اين كه سرما هم مانند گرما براي هر فردي محسوس مي‌باشد: اگر بپرسند كه بشر با چه وسيله‌اي به وجود گرما پي برده؟ مسلماً پاسخ اين خواهد بود كه، با حس لامسه، اين درك براي او حاصل شده و اين پاسخ عيناً بدون هيچ تغيير دربارة سرما هم صحيح است؛ و تاكنون كسي احتمال هم نداده است كه احساس سرما ناشي از اشتباه و احساسي دروغين باشد.

سرما هم مانند گرما، اثر مشهود در مواد دارد: سرما حجم غالب موارد را مي‌فشارد و كوچك‌تر مي‌گرداند و حجم آب و بعضي از اقسام روغن را مي‌افزايد. و بنابر آنچه كه در فيزيك نوين هست، حجم چدن و بيسموت و غير اينها را نيز مي‌افزايد.[355]

آيا مي‌توان گفت كه عدم گرما، علت بزرگ شدن حجم چدن و آب مي‌شود؟! اگر اين طور باشد لازم مي‌آيد كه عدم تأثير كند! واقع اين است كه امري وجودي، در زمينة نبودن گرما، در آب و چدن تأثير كرده و حجم آنها را مي‌افزايد، و جز سرما چيز ديگري نمي‌توان يافت كه صلاحيت اين كار را داشته باشد؛ و همان طور كه افزايش حجم علت مي‌خواهد و بي‌جهت نمي‌شود، كوچك گرديدن حجم هم بي‌علت نمي‌شود؛ آيا واقعاً امكان دارد كه عدم حرارت، در آهن تأثير كرده و حجم آن را كوچك نمايد؟! مسلماً در صورت كم شدن حرارت، چيزي غير از عدم، در آهن اثر مي‌كند و حجم آن را كوچك‌تر و فشرده‌تر مي‌سازد و غير از سرما چيز ديگري براي اين امر، صالح نيست. به جهت اين كه اين سرما است كه پيوسته در تعقيب گرما است، و از هر جايي كه گرما رخت سفر مي‌بندد و مي‌رود، فوراً و بلافاصله سرما جايش را مي‌گيرد.

سرما مقداري از حرارت را در جسمي كه در حال مايع شدن است در تمام مدت ذوب، فاقد اثر نشان مي‌دهد و اين حرارت در فيزيك به نام گرماي نهان ذوب ناميده شده است؟[356] چه علتي براي گرم نشدن جسم و پنهان ماندن حرارت در آن مي‌توان يافت؟ مثلاً مخلوطي است از آب و يخ كه حرارت كافي به آن داده مي‌شود تا وقتي كه همة يخها آب نشده است حرارت آب ثابت مي‌ماند و زيادتر نمي‌شود.

چه پاسخي به پرسش فوق توان داد غير از اينكه مي‌گوييم: در مخلوط آب و يخ، و در هر جسمي كه در حال مايع شدن باشد، نوعي از انرژي وجود دارد كه با حرارتي كه به آن داده مي‌شود متضاد است و اثر آن را تا وقتي كه خود مغلوب آن نشده و از كار نيفتاده است خنثي مي‌كند؛ و اين انرژي غير از سرما نيروي ديگري نمي‌تواند باشد.

سرما هم مانند گرما، گاهي از انرژي مكانيكي متولد مي‌شود چنان كه حركت بادزن، صورت شما را خنك مي‌كند، و هواي متحرك، وقتي كه با آب تماس مي‌يابد آن را سرد و خنك مي‌گرداند و گرما سنجي كه در داخل آب قرار دارد، كمتر شدن حرارت آب را نشان مي‌دهد.

آزمايشي كه از «لرد كلون» نقل شده است، [357] قضية فوق ما را اثبات مي‌كند، اين آزمايش چنين نتيجه مي‌دهد كه هر چقدر فشار بر مخلوط آب و يخ زيادتر گردد برودت آن نيز زيادتر مي‌گردد! از اين آزمايش چنين استفاده مي‌شود كه در بعضي از موارد فشار سرما توليد مي‌كند چنان كه در موارد زيادي هم فشار، گرما توليد مي‌كند.

شايد به ما ايراد بگيرند كه از آزمايش «لرد كلون» اين نتيجه گرفته مي‌شود كه هر قدر فشار به مخلوط آب و يخ زيادتر وارد شود، درجة حرارت آن پايين‌تر مي‌آيد نه اين كه درجة برودت آن زيادتر شود، در پاسخ مي‌گوييم يقين است كه فشار وارد كردن امري وجودي است، و حتماً بايستي كه نتيجة آن هم امر موجودي باشد و خوب مي‌دانيم كه كم شدن حرارت امري عدمي و هيچ است، و نمي‌تواند نتيجة فشار باشد ولي زياد شدن برودت كه در زمينة كم شدن حرارت، تحقق مي‌پذيرد مي‌تواند نتيجة آن باشد، به جهت اين كه امري وجودي است و اگر از برودت هم صرف نظر كنيم لازم مي‌آيد كه فشار مذكور را خالي از نتيجه بدانيم.

آيا مخلوط‌هاي سرمازا را نمي‌توانيم نظير پيل‌هاي الكتريك‌زا بدانيم؟ به طوري كه هر پيل مقداري الكتريسيته توليد مي‌كند، «مخلوط يخ و نمك» هم 22 درجه و «مخلوط يخ و كلرور كلسيم» هم 40 درجه سرما توليد مي‌كند.[358]

از تحقيقات فوق كه هر كدام برهاني تام است، اين واقعيت را استفاده مي‌كنيم كه: سرما نوعي از انرژي و مقابل گرما و امري وجودي است؛ چنان كه گرما هم موجود و انرژي مخصوصي است.

ظلمت

اگر چه دانشمندان علوم تجربي تاكنون دربارة ظلمت، به طوري كه راجع به نور پيشرفت كرده‌اند، به اكتشافي نرسيده‌اند و يا به دست ما نرسيده، ولي در اين كه ظلمت هم مانند نور، امر وجودي است، جاي شك نيست[359] زيرا كه:

ظلمت هم مانند نور مرئي است و ديده مي‌شود و هيچ برهان براي اثبات وجود شيئ بهتر از ديده شدن آن نيست، و چون انسان در تاريكي هيچ جا را نمي‌بيند غالباً چنين تصور مي‌شود كه ظلمت غير مرئي است، ولي بايد توجه داشت كه ديده شدن ظلمت هم مانند ساير اشياء به توسط نور ميسر مي‌شود، ظلمتي كه با نور مجاور است مانند سايه‌ها و داخل خانه‌ها، قابل رؤيت است.

اگر ظلمت رؤيت نمي‌شد ما از وجود ظلمت غافل مي‌بوديم و تصور آن را هم نمي‌توانستيم بكنيم ولي چنان كه معلوم است نه از ظلمت غافليم و نه از تصور آن ناتوان هستيم.

اگر ظلمت ديده نمي‌شد ديدن هيچ چيز، كوه‌ها، درختان، حيوانات، انسان‌ها هيچ كدام ممكن نمي‌شد و چيزي از چيزي تميز داده نمي‌شد به جهت اين كه با سايه‌ها و نيم سايه‌هاست كه اشياء جهان اشكال گوناگون مي‌يابند و از هم شناخته مي‌شوند و بايد بدانيم كه سايه از مصاديق ظلمت ضعيف است، يعني سايه‌ها مخلوط‌هايي از ظلمت و نور هستند.

اين رنگ‌هاي مشكي و سياه و هر رنگ تيره، مصداق‌هايي از ظلمت هستند به جهت اين كه همه آنها داخل و در شكل واحد تاريكي مي‌باشند، و همة آنها الواني هستند كه در فضا و هوا و اشياء جهان رؤيت مي‌شوند و حقيقت اين است كه ما از نور هم به جز رنگ، چيزي نمي‌بينيم و همان طور كه ذات نور از نظر ما پنهان است و فقط با رنگ روشن خود نمايان مي‌شود، ظلمت هم از لحاظ ذات از نظر ما نهان است و فقط با رنگ سياه خود مشهود مي‌شود.

اگر ظلمت و اشياء مظلمه، در جهان نبودند مسلماً نور هم براي ما مشهود نمي‌بود، به جهت اين كه نور تا به جسم تيره و كدري برنخورد، اين رنگ روشن و زيبا را پيدا نمي‌كند، و به هيچ طريق از وجود آن اطلاعي حاصل نمي‌شود و براي همين است كه نور خورشيد، در فضاي خارج از جوّ هوادار زمين (به طوري كه از فضاپيمايان نقل مي‌شود) مشهود نيست و همه جا را تاريكي فرا گرفته و هر ساعت شب است.

اگر ظلمت در جهان نمي‌بود و از پخش گرديدن انوار جلوگيري نمي‌نمود، هر نوري همه جاي عالم را سير مي‌كرد و هر جا را پر مي‌ساخت به جهت اين كه اگر مانعي از حركت متحرك جلوگيري نكند هر متحرك الي الابد به حركت خود ادامه مي‌دهد.[360] و نور پيوسته و لاينقطع، چه نظرية موجي صحيح باشد و يا دانه‌اي، [361] در حركت است ولي مي‌بينيم كه هر منير، مقدار محدودي از پيرامون خود را روشن مي‌نمايد و هر قدر از آن دور و دورتر مي‌رويم روشنايي آن را كم و كمتر مي‌يابيم تا جايي كه ديگر نمي‌توانيم از نور آن استفاده نماييم؛ پس به دست مي‌آوريم كه يك نحوه انرژي در جهان هست كه با نور مضاد است و از حركت آن جلوگيري مي‌كند، و آن غير از ظلمت چيز ديگري نمي‌تواند باشد.

اگر ظلمت در جهان نمي‌بود، نور ضعيف هم در عالم پيدا نمي‌شد؛ به جهت اين كه اين ظلمت است كه با نور مخلوط مي‌شود و آن را از خالص بودن درآورده و ضعيف مي‌گرداند و اگر ظلمت با نور اختلاط نمي‌كرد انوار جهان، نور خالص مي‌شده و يكنواخت مي‌گرديدند و وضع جهان طوري ديگر غير از وضعي كه اكنون مشهود است، مي‌شد.

با اين همه برهان و دليل كه براي وجود ظلمت ذكر كرديم، به هيچ وجه نمي‌توانيم آن را امري عدمي يعني عدم نور به حساب بياوريم و تصور اين كه چون ظلمت عدم نور است پس بايستي عدمي باشد، پاسخش اين است كه نور هم چون عدم ظلمت است پس بايستي عدمي باشد، با اين كه عدمي نيست.

اگر در آيينه، در جاي قسمت‌هاي تاريك بدن شما كه در مقابل آن ايستاده‌ايد، چيزي ديده نمي‌شد، باز براي انكار وجود ظلمت و تاريكي، شايد وجهي باقي بود ولي همان طور كه قسمت‌هاي روشن از بدن شما در آيينه نمايان است، قسمت‌هاي تاريك و نيمه تاريك هم آشكارا ديده مي‌شود و براي همين است كه شما مي‌توانيد خودتان را همان گونه كه هستيد در آيينه ببينيد و اين بهترين دليل براي وجود تاريكي است.

در پيرامون لكة نوراني كه از سوراخي به ديوار مي‌تابد قسمت نيم روشني نيز پديد مي‌آيد، و در اطراف سايه‌اي كه از جسم كدري (كه در ميان منير و ديوار نگاه داشته شده) به ديوار مي‌افتد، نيم سايه‌اي نيز پديدار مي‌گردد دو نام «نيم روشن» و «نيم سايه» در اين دو مثال، يك واقعيت را مي‌فهمانند، و جهتي ندارد كه نام دوم را خالي از معناي واقعي بدانيم، چرا و با كدام دليل، مي‌توان گفت كه كلمة نيم روشن مدلول خارجي دارد، ولي نيم سايه ندارد؟! حقيقت اين است كه نور و ظلمت با هم مخلوط مي‌شوند نه نور، خالص مي‌ماند و نه ظلمت. و با ملاحظة يك خليط، آن را نيم روشن و با ملاحظة خليط ديگر هم آن را نيم سايه مي‌ناميم.

آيا مي‌توانيم بعضي از اجسام را ظلمت‌زا بدانيم؟ همان طور كه بعضي از اجسام را منير دانسته‌ايم؟ آيا مي‌توان اجسام را به لحاظ توليد نور و ظلمت، به سه قسمت تقسيم كرد؟ قسم سوم شيشه و آيينه كه نه مولد نور هستند و نه مولد ظلمت و قسم دوم، تمام اجسام كدر كه ظلمت‌زا هستند، و قسم اول، مانند خورشيد؟ لازم است دقت شود، و شايد كه آزمايش زير، صحت اين تقسيم و ظلمت‌زا بودن اجسام كدر را اثبات كند:

با در نظر گرفتن اين كه نور به حرارت مبدل مي‌شود و اين حقيقت در نظر همة ارباب فن مسلم است (چنان كه نقل خواهيم كرد) چنين به نظر مي‌رسد كه تفكر در حرارت و برودت، بهترين طريق براي ورود در بحث نور و ظلمت است.

چنين تصور مي‌كنيم كه چون نور، مولد حرارت است پس ظلمت هم بايستي اگر موجود بوده باشد، مولد برودت باشد؛ به جهت اين كه مقتضاي تضاد نور و ظلمت همين است اين تصوري است كه ما در عالم انديشه آن را مي‌پرورانيم، ولي تا جهان خارج آن را تصديق نكند، هيچ ارزشي براي آن نمي‌توان قائل شد.

اكنون به جهان و شب‌ها و روزهاي آن نظري مي‌اندازيم و خوشبختانه حدس خود را مطابق با واقع مي‌يابيم: مي‌بينيم كه هر روز از شب خود اگر عوارض ديگري به ميان نيايد، گرم‌تر و هر شب از روز خود در عرض سال در تمامي فصول اربعه، سردتر و يا خنك‌تر است، روزها كه آفتاب نوراني هست گرما هست و شب‌ها كه ظلمت همه جا را فرا مي‌گيرد سرما و يا خنكي همه جا را فرا مي‌گيرد.

از مقايسه و ارتباط فوق، اين نتيجه به دست مي‌آيد كه چنان كه در ميان نور آفتاب و گرماي روز، پيوند و ارتباط هست در ميان ظلمت سياه و سرماي شب هم به هم بستگي و پيوستگي موجود است؛ و همچنان كه آفتاب نور مي‌زايد و نور هم گرما مي‌زايد، اجسام كدر هم ظلمت مي‌زايند و ظلمت هم سرما مي‌زايد.

همان طور كه گرما انتشار يابنده و سرايت كننده است و اين سرايت، در حقيقت همان حركت است، سرما هم انتشار يابنده و سرايت كننده است: برف به كوهستان مي‌بارد و برودت از آنجا سرايت كرده و هواي شهر را سرد مي‌كند در صورتي كه هيچ سببي براي سرد شدن هوا در شهر وجود ندارد؛ پس سرما هم حركت مي‌كند؛ و لابد بعضي از اجسام نسبت به آن، هادي و بعضي ديگر هم عائق مي‌باشند.

دو جسم را زير نور خورشيد مي‌گذاريم كه از هر جهت مانند يكديگر هستند جز اين كه يكي سياه رنگ است و ديگري سفيد رنگ، مي‌بينيم آن كه رنگش سياه و ظلماني است گرم‌تر از آن ديگري مي‌شود. و اين بهترين برهان براي موجود بودن ظلمت و ظلمت‌زا بودن جسم سياه رنگ است كه كدارتش از ساير رنگ‌ها بيشتر است. اگر جسم سياه رنگ در مقابل نور خورشيد همان تأثير و تأثر را داشته باشد كه جسم سفيد رنگ دارد، پس سببي براي گرم‌تر شدن جسم سياه رنگ نمي‌ماند؛ مسلماً مقاومت و مقابلت اين دو گونه جسم، در قبال اشعة نور يكسان نيست و اثري كه در مقابل آفتاب از خود ابراز مي‌دارند برابر نمي‌تواند باشد؛ نتيجه اين است كه جسم سياه رنگ در مقابل نور، اثر موجودي را دارد كه مقاومت و مقابلتش در برابر لشكر نور بيشتر است و آن ظلمت است كه پيوسته با نور در جنگ است.

نور خورشيد در تابش به ذرات هوا كه جسمي رقيق است، حرارت كمتري توليد مي‌كند و در صورت تابش به زمين كه جسمي غليظ و كدر است، حرارت بيشتري توليد مي‌كند؛ از اين واقعيت هم چنين مي‌فهميم كه كدارت يعني ظلمت، موجود است و از زمين، ظلمت بيشتر و از هوا خيلي كمتر متولد مي‌شود و علت تبدل نور به حرارت همانا پيكار نور با ظلمت است. زيرا كه نور خورشيد در هر كجا كه با ظلمت كمتري روبرو مي‌شود، حرارت كمتري توليد مي‌كند، و در هر جا كه با ظلمت بيشتر و كدارت غليظ‌تري روبرو مي‌شود، حرارت بيشتري توليد مي‌كند.

حضرت اميرالمؤمنين علي ـ عليه السلام ـ در ضمن ستايش خداوند متعال، چنين بيان فرموده است: لا اِلهَ اِلاّ هو، اَضاءَ بِنورِهِ كُلَّ ظَلامٍ وَ اَظلَمَ بِظُلمَتِهِ كلَّ نورٍ.[362]

در كتاب «انديشمند و انسان» از ابوريحان بيروني از افلاطون آورده: بايد سايه در زمستان غليظ‌تر و در تابستان رقيق‌تر باشد![363]

اگر چه ابوريحان اين سخن را بعد از آن كه نقل كرده سخيف شمرده. ولي با نظر ما سازگار است؛ به اين دليل كه سرما در زمستان از هيچ كرة ديگري به سوي زمين هجوم نمي‌كند، و دانشمندان تاكنون هيچ منبع سرمازايي در ميان كرات نشناخته‌اند، و هيچ مادري براي توليد سرماي زمستان جز همين پوستة كدر و سفت زمين نمي‌توان فرض نمود، و راه حلّ منحصر در اين است كه قشر زمين بر عكس خورشيد كار كند و متوالياً و متواتراً ظلمت از خود بيرون دهد، و ظلمت هم در برخورد با ذرّات هوا و اجسام كدر مبدل به برودت شود!.

و بنابراين كه در ميان ظلمت و برودت و سكون ارتباط هست، بايد در زمستان‌ها از سرعت الكترون‌ها كاسته شود و گرماي آفتاب در تابستان آن را بيفزايد.

و در پايان اين بحث متذكر مي‌شود كه:

از كلام مبارك امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ : لاشبحٌ فيتقضّي كه دربارة خداوند متعال بيان فرمود (ط / 16) معلوم مي‌شود كه همة اجرام و عناصر چه سبك باشندو چه سنگين، منير باشند و يا كدر همه و همه متصلاً به تدريج غبارهايي و يا امواجي از خود مي‌پراكند و بدين طريق كاهش مي‌پذيرند، و در اين باب در كتاب «آغاز و انجام جهان» به تفصيل قلم فرسايي كرده‌ايم.

اكنون بنابراين واقعيت مي‌توان گفت: آن چه از خورشيد در جهان، پخش مي شود به شكل نور و بعد حرارت نمايان مي‌شود، آنچه از زمين و اجسام زمين پراكنده مي‌شود در صورت ظلمت و بعد سرما احساس مي‌گردد.!

سكون

احتمال مي‌رود كه سكون هم مانند سرما و ظلمت، انرژي بوده باشد به جهت اين كه: اگر حركت، مشهود است سكون هم مشهود است و چنان كه حركت با اين كه عبارت اخراي عدم سكون است عدمي نيست، سكون هم اگر چه به عدم حركت تفسير مي‌شود ولي عدمي نيست اگر سكون به اين لحاظ كه سكون است انرژي نيست حركت هم با اين ملاحظه كه حركت است انرژي نيست بلكه حركت مشهود، اثر انرژي است و سكون مشهود هم اثر انرژي است و خود انرژي نيست.

همانطور كه حركت جسم، بدون علت نمي‌شود و حتماً براي هر متحركي محركي هست، همين طور سكون جسم هم امكان ندارد كه بي‌علت باشد و يقيناً براي هر سكون، علتي و سببي در كار است ولي مردم از قديم الايام دربارة سكون اين فكر را نكرده‌اند، گوئيا كه اصل در اجسام را سكون دانسته و لازم نديده‌اند كه براي آن هم مثل حركت، علتي پيدا كنند.

با ملاحظة واقع جهان، هيچ موجود ساكني در جهان نمي‌توان يافت به جهت اين كه هر ذره و هر كره به دور ذره و كره‌اي گردش مي‌كند، ولي با لحاظ ديگري مي‌بينيم كه مثلاً انساني نشسته و ساكن ديده مي‌شود، فرش، ميز، صندلي، استكان و غير اينها هر كدام در جاي خود، ساكن و بي‌حركت قرار يافته‌اند.

سكون جسم در اثر اجتماع يك نيروي محرك با يك مانع در جهت مخالف، تحقق مي‌پذيرد! مثلاً جسمي را جاذبي جذب مي‌نمايد و مانعي هم از آن جلوگيري مي‌كند و يا دافعي جسم را مي‌راند و مانعي هم از آن جلوگيري مي‌كند، در اين دو صورت سكون پديدار مي‌گردد.

نيروي محرك به هر جسمي بدون استثناء وارد است، زيرا كه هيچ جسمي از كشيده شدن (و به تعبير درست از رانده شدن به قلب زمين فارغ نيست)[364] و اگر به مركز زمين هم برسد اين وضع را نسبت به خورشيد پيدا مي‌كند، و اگر به آنجا هم برسد نسبت به خورشيد بزرگ‌تري كه اين خورشيد به دور آن مي‌چرخد، رانده خواهد شد. بنابراين، هر جسم كه با مانعي برخورد دارد ساكن، و گرنه متحرك است.

انرژي سكون، همان است كه در اصطلاح علماي فيزيك به نام «انرژي مكانيكي پتانسيل» خوانده شده است، و بنا به تحقيقي كه ما كرده‌ايم، بر خلاف آنچه كه بعضي از كتب فيزيك[365] دارد، جسم با بالا برده شدن نه فقط انرژي ذخيره‌اي در آن پديد نمي‌آيد، بلكه انرژي پتانسيل موجود در آن هم هر قدر بالاتر برده شود به آن نسبت نقصان مي‌پذيرد، زيرا كه جسم هر قدر از مركز زمين دورتر شود وزن و ثقل آن كمتر مي‌شود.[366]

اگر سكون، انرژي باشد، اين پرسش ساده و در عين حال عجيب پيش مي‌آيد كه آيا مي‌شود با سكون كار انجام داد؟ و واقع هم اين است كه امكان ندارد چيزي انرژي باشد و كار كردن با آن ممكن نباشد، زيرا كه انرژي آن است كه با آن كار انجام بيابد؛ از حسن پيش آمد، همين طور هم هست، يعني مي‌توانيم با سكون، كار به جا بياوريم، كار نيك و كار بد:

مثلاً اگر بر روي بدن كسي تخته‌اي گذاشته و روي آن هم كسي ديگر را بنشانند و يا سنگي سنگين بگذارند، مسلماً آن شخص در هر آن آزاري جديد كه غير از آزار سابق و لاحق مي‌باشد خواهد ديد، و فرض اين است كه اين سنگ و يا آن شخص روي تخته هر قدر ممكن باشد به پايين رفته و به جايي رسيده است كه ديگر هيچ نمي‌تواند پايين‌تر برود، پس در هر آن، نيروي جديدي از جسم روي تخته و از خود تخته در بدن او تأثير خواهد كرد، نه اين كه فقط يك بار نيرويي از آن جسم بر بدن او وارد آيد و او هم فقط در آن لحظه آزار ببيند و بعداً راحت و آسوده شود.

نتيجه اين است كه جسم ساكن در سكون خود با همان سكون در هر آن كار انجام مي‌دهد.

حقيقت اين است كه هر جسم انسان باشد يا غير آن، در هر آن به محل اتكاء خود فشار وارد مي‌كند تا به قلب زمين نزديك‌تر گردد و اين فشار دادن كار است و مستلزم مصرف كردن نيرو است؛ نهايت اين است كه اين نوع كار بر خلاف ساير انواع كار، خستگي نمي‌آورد. بلي فقط ادامة ارادة سكون در جايي و در زماني خسته كننده است نه خود آن و انسان هيچ وقت از وارد كردن فشار بر محل اتكاء خود فارغ نخواهد بود.

و جهت اين كه خسته نمي‌شود اين است كه به دست آوردن اين نيرو، نيازي به تبديل ماده به نيرو ندارد، بلكه در شكل نيرو اخذ و در همان شكل هم خرج مي‌كند، و انسان در اخذ آن هم كاري انجام نمي‌دهد به جهت اين كه به طور خودكار و بدون اختيار به او مي‌رسد و در خرج آن هم لازم نيست كه اراده‌اي بكند زيرا كه خواه ناخواه خرج خواهد شد و محتاج به اراده نيست؛ بلي آدمي در موارد مصرف آن مختار است و مي‌تواند آن را در تحت ارادة خويش گرفته و با آن، كار نيك و يا كار بد انجام بدهد.

سخني كه لازم است در آخر بحث به آن اشاره شود اين است كه همان گونه كه در ميان حركت و گرما ارتباط هست، حدس زده مي‌شود كه نظير اين ارتباط در ميان سكون و سرما هم بوده باشد، يعني شايد سكون جسم، سرما توليد نمايد!! و اين حدس منافاتي با انتشار و حركت كردن سرما ندارد.

بقا و تحولات انرژي

مشهورترين دانشمند علوم تجربي انيشتن بود؛ وي از كساني است كه با بال و پر دانش به مقام شامخ يكتا شناسي ارتقاء يافت و خداوند جهان آفرين را از راه تفكر و تدبّر در نظم عجيب و محير العقول جهان، شناخت و به مردم جهان هم اين حقيقت را اعلام داشت.

نقل مي‌كنند كه: او معتقد بود كه دستگاه خلقت در تحت قوانيني لايتغير اداره مي‌شود، و خداوند متعال آن قوة دراكه را به بشر كرامت فرموده تا به درك اسرار نايل گردد، به جايي برسد كه به جز خدا نبيند.[367]

هدف آلبرت انيشتن اين بود كه با ارقام رياضي نشان دهد كه دست تصادف در كارگاه خلقت، دخل و تصرفي ندارد و هر چه اتفاق مي‌افتد بر طبق قوانين ساده‌اي است كه خداوند عالم مقرر فرمود.[368]

او چنين گفته است:[369] «كمتر از يك قرن پيش (ماير) حدس زد كه حرارت نوعي انرژي است؛ (ژول) با تجربه اين حدس را به مرحلة اثبات رسانيد و از راه تجربه به حدس اين كه گرما نوعي از انرژي است لباس حقيقت پوشانيد و نرخ تبديل انرژي را به گرما معين كرد.»

«انرژي مكانيكي و حرارت، دو نوع از انواع مختلف انرژي هستند و هر چيز كه به يكي از اين دو شكل، قابل تبديل باشد نيز انرژي است؛ مثلاً تشعشع آفتاب نوعي از انرژي است، زيرا قسمتي از آن در سطح زمين مبدل به گرما مي‌شود؛ جريان الكتريك نيز انرژي است چون اگر از مفتولي بگذرد آن را داغ و سرخ مي‌كند و اگر در موتوري وارد شود آن را به حركت در مي‌آورد؛ زغال منبع انرژي شيميايي است. زيرا هنگام سوختن حرارت توليد مي‌كند در هر حادثه‌اي كه در طبيعت انجام مي‌شود نوعي از انرژي با ملاحظة نسبت ثابت تبديل به نوع ديگر انرژي تغيير شكل مي‌دهد، در هر دستگاه بسته يعني دستگاهي كه از تحت تأثير مؤثرات خارجي بركنار باشد، انرژي مقدار ثابت دارد و بايد آن را چون جوهر جاوداني دانست؛ در چنين دستگاهي مجموع اقسام مختلف انرژي، اندازة تغيير ناپذيري دارد، و لو اين كه ممكن است مقدار هر يك يك آنها تفاوت پذيرد، و اگر تمام جهان را چون يك دستگاه بسته‌اي در نظر بگيريم، با كمال اطمينان خاطر، مي‌توانيم همان طور كه علماي فيزيك قرن نوزدهم مي‌گفتند بگوييم كه مجموع انرژي جهان، تغيير ناپذير است.»

و در كتاب راه طي شده، [370] چنين نوشته است: «اصل اول ترموديناميك يا اصل بقاي انرژي».

«تقريباً صد سال بعد از لاوازيه يك شيميست ديگر فرانسوي موسوم به (برتلو) به قانون تجربي ديگري برخورد كه به نام قانون حالت ابتدايي و حالت انتهايي معروف شد؛ به موجب اين قانون، براي انجام يك فعل و انفعال شيمايي مفروضي، مثلاً براي تهية يك واحد شيئ (ش) كه بايد از تركيب دو جسم (الف) و (ب) درست شود، بايد يك مقدار حرارت معين ثابتي صرف كرد؛ اعم از آن كه اين عمل را در حالت محلول يا در حالت خشك، در سرما يا در گرما سريع يا بطيي و به هر طريق و واسطه‌اي كه بخواهيم انجام دهيم؛ و بالعكس وقتي شيئ (ش) مجدداً به اجسام تركيب كننده، يعني (الف) و (ب) برگشت داده شود، عيناً همان مقدار حرارت پس خواهد داد به طوري كه در آخر عمل و بازگشت به حالت اوليه، نه حرارتي توليد و نه حرارتي ضايع گرديده است.»

«از اينجا نتيجه گرفتند كه حرارت نيز ثابت و باقي است و مانند ماده نه از بين مي‌رود و نه خلق[371] مي‌شود، و نظير اين حرف را (لاپلاس) دربارة كار يا انرژي مكانيك زد و قانون ثبات كار را اعلام نمود.»

«به موجب قانون ثبات كار كه قانون تجربي است، هيچ دستگاه مكانيك و ماشين نمي‌تواند ايجاد كار نمايد اگر ما به وسيلة يك اهرم موفق مي‌شويم با بازوي ضعيف خود يك سنگ صد مني را از جاي خود تكان دهيم درست است كه بر آن طرف اهرم با دست خود زور كمتر از صد من وارد آورده‌ايم، ولي در عوض دست ما مسافت بيشتري را پيموده است، به طوري كه حاصلضرب قوه در مسافت طي شده، در هر دو طرف اهرم يكسان مي‌باشد و عيناً آن چه بازوي ما كار كرده است سنگ گرفته است و عين اين كار را در صورت برگشت و سقوط به زمين مي‌تواند پس بدهد.»

«اين دو قانون ثبات حرارت و ثبات كار، هر يك در جاي خود، يعني در مواردي كه فقط يكي از دو عامل حرارت يا كار در ميان مي‌آمد، صحيح بود ولي در حالت كلي يعني در اسباب‌هايي كه مانند موتور اتومبيل و ماشين يخ‌سازي هم حرارت مصرف مي‌شود و هم كار توليد مي‌گردد حرارت و كار هيچ يك به تنهايي ثابت و باقي نمي‌مانند و قوانين فوق صدق نمي‌كند، بلكه ممكن است مثلاً حرارت معدوم و كار پديدار شود يا كار به مصرف رسيده حرارت ايجاد گردد، ولي تجربه نشان داده است به جاي چيزي كه ناپديد مي‌شود معادل آن از نوع ديگر توليد مي‌گردد، به طوري كه مجموعة كار و حرارت كه هر دو منبع قدرت يا انرژي مي‌باشند، در طبيعت، ثابت است.»

«اين اصل كه بعداً به كلية انواع انرژي حرارتي و كار و انرژي الكتريك و نور و صوت و غيره تعميم داده شد و يكي از پايه‌هاي علم ترموديناميك مي‌باشد، اصل ثبات انرژي ناميده مي‌شود، مفهوم اصل چنين است: انرژي‌ها ممكن است به يكديگر تبديل شوند ولي مقدار كل انرژي موجود در دنيا، ثابت و لايتغير است.»

و نيز در همان كتاب هست: «موقعي كه اصل ثبات انرژي در دنيا اعلام شد، بيشتر از يك قرن از اعلام اصل ثبات ماده گذشته بود و دانشمندان متعددي از ملل مختلف: فرانسه، انگلستان و آلمان در اين زمينه كار مي‌كردند كه بعضي از آنها مسيحي خدا پرست و برخي بي‌عقيده بودند، ولي هيچ يك با اين قصد و احتمال كه جادة قيامت را صاف مي‌كنند نبودند.»[372]

و در كتاب فيزيك نوين چنين هست: «اصل بقاي انرژي، اقسام مختلف انرژي مي‌تواند به يكديگر تبديل شوند؛ از طرف ديگر آزمايش‌هاي مختلف نشان داد كه در تبديلات انرژي‌هاي مختلف به يكديگر، هيچ گاه انرژي از بين نرفته و فقط از صورتي به صورت ديگر تبديل مي‌شوند، بدين معني كه اگر در يك دستگاه منفرد، يك يا چند نوع انرژي از بين برود به همان اندازه از انواع ديگر انرژي ظاهر مي‌شود، به طوري كه مي‌توان اصل كلي زير را كه به اصل بقاء انرژي موسوم است بيان نمود: مقدار كل انرژي دستگاه منفرد، ثابت است.»[373]

و ايضاً در كتاب راه طي شده هست: بخار آبي كه در نتيجة تشعشع خورشيد از سطع دريا به بالاي جوّ رفته ابرها را تشكيل داده است، به صورت باران به زمين مي‌ريزد و رودخانه‌اي راه مي‌افتد، انسان از سقوط آب استفادة انرژي نموده آسيابي را مي‌گرداند يا توليد برق مي‌كند، اين برق را به شهر مي‌فرستد و در آنجا برق را به مصرف‌هاي متعددي مي‌رساند، در چراغ تبديل به روشنايي، يا در بخاري تبديل به حرارت مي‌كند و يا آن كه به وسيلة موتور واگن‌ها و ماشين‌هاي سنگين را به حركت در مي‌آورد؛ همة اينها انرژي تشعشعي خورشيد است كه در تسخير انسان درآمده است و پس از مصرف، باز معدوم نمي‌شود. مثلاً روشنايي چراغ، وقتي به اشياء مي‌رسد به صورت حرارت جذب مي‌شود، كار ماشين‌ها نيز يا در نتيجة بالا بردن شيئ سنگيني در آنجا ذخيره مي‌شود و يا اغلب اوقات در اثر اصطكاك و غيره به صورت حرارت در مي‌آيد، كلية اين حرارت‌ها نيز يا در يك محيطي محفوظ مي‌مانند و يا متفرق و منتشر مي‌گردند، به طوري كه ديگر براي ما محسوس نخواهند بود، ولي در هر حال معدوم نمي‌گردند.»[374]

حقيقتي كه لازم است تذكر داد اين است كه: مقدار كل انرژي جهان، ثابت و لايتغيّر نيست، زيرا كه پوسته بر آن افزوده مي‌شود و بلا انقطاع از مواد جهان، انرژي آفريده مي‌شود. بلي: مقدار كل ماده و انرژي جهان، ثابت و لايتغير است.

در اتومبيل، بنزين كه ماده است متبدل به انرژي مكانيكي مي‌شود و آن را به حركت در مي‌آورد؛ ما خوراك و آب مي‌خوريم كه ماده هستند و در بدن ما به حكم خداوند متعال، در هر آن كه بخواهيم و اراده نماييم متبدل به نيروي كار مي‌شوند.

ساختمان انرژي

رئيس دانشكدة «هاروارد» مي‌گويد: «ما اكنون پس از سال 1950 هستيم و هنوز دربارة اين كه نور حركتي موجي است و يا از ذرات خردي ساخته شده است، كه در پهلوي يكديگر قرار مي‌گيرند، تجربة قاطعي صورت نگرفته است.»[375]

ولي انيشتن تصريح مي‌كند كه حقيقت هر گونه انرژي و حتي ماده، دانه دانه است؛ چنين مي‌گويد:

«تئوري كوانتوم[376] منظرة تازه و اساسي براي حقيقت رسم مي‌كند، اتصال و پيوستگي از بين مي‌رود و انفصال و گسستگي جاي آن را مي‌گيرد.»[377]

«آيا ساختمان اين سيالة منفي، [378] ساختمان دانه‌اي است؟ و آيا اين سياله از كوانتوم‌هاي الكتريكي تركيب شده يا نه؟ در اينجا نيز بايد گفت كه تجربه‌هاي بسيار، اين قضيه را ثابت كرده‌اند كه بدون شك، كوانتوم‌هاي جزئي اين سيالة منفي وجود دارند. و همان گونه كه سنگ‌هاي كنار دريا از شن تشكيل شده، و خانه از آجرها به دست آمده، سيالة منفي نيز از دانه‌هاي الكتريكي تركيب پذيرفته است.»[379]

«ماده، ساختمان دانه دانه دارد و از ذرات خردي ساخته شده است كه كوانتاي ماده ناميده مي‌شوند؛ همين طور بار الكتريكي نيز ساختمان دانه‌اي دارد، و از همه مهمتر اين كه انرژي[380] نيز مجموعه‌اي از دانه‌ها و ذرات است؛ فوتون‌ها[381] كوانتاي انرژي مي‌باشند و نور از آنها تركيب مي‌شود.»[382]

نظرية موجي هم چون متقابل با نظرية كوانتوم است پس به قرينة تقابل، از آن چه كه دربارة كوانتوم نقل شد، فهميده مي‌شود نظرية دانه‌اي ظاهراً عين همان مذهب است كه در اوائل اين فصل از دموكريت نقل كرديم، ولي آن چه كه از وي نقل مي‌شود ظاهراً فقط دربارة ماده است و تعرضي به انرژي ندارد ولي اين نظريه چنان كه نقل كرديم جميع اقسام انرژي را هم دانه دانه مي‌داند.

دانشمندان كوشيدند و بالاخره ثابت كردند كه اصل نخستين مواد، نيرو و انرژي است. و اكنون مي‌بينيم كه اگر نظرية كوانتوم صحيح درآيد و در نزد دانشمندان علوم تجربي مقبول افتد، مطلب بر عكس مي‌شود و اصل همة مواد و نيروها، دانه‌هاي ريزي كه عبارت اخراي ماده مي‌باشند، و منفصل از هم و جدا از يكديگر هستند، شناسانيده مي‌شود. سابقاً ماده و نيرو، دو سازندة جهان شناخته مي‌شدند كه هيچ كدام از ديگري تولد نمي‌يابد بعداً به دست آوردند كه ماده‌ها در صورت تقسيم به انرژي مي‌رسند و آخرين جزء ماده، انرژي است و اكنون مي‌خواهد ثابت شود كه همين انرژي هم دانه دانه است. آيا اين دانه‌ها را نمي‌توان مادة اوليه ناميد؟.

تبدل نيرو به ماده

منظور ما از نگارش اين فصل، همانا توضيح و تشريح امكان تبدل نيرو به ماده است، و اين كه برگشت يافتن نيروها و ماده گرديدن آنها كاملاً ممكن است.

آنچه كه اولاً مهم به نظر مي‌رسيد اثبات بقاي نيرو و انرژي بود، ما سخنان دانشمندان علوم تجربي را در اين باره نقل كرديم و خوب توضيح داديم كه: هيچ كدام از نيرو و ماده قابل انعدام نيستند و موجودهايي ابدي مي‌باشند، قابل تحول هستند و از وضعي به وضع ديگر متبدل مي‌شوند ولي نابود نمي‌شوند.

و در مرتبة دوم هم، فهم اين حقيقت دشوار بود كه چگونه نيروهايي نامرئي بر مي‌گردند و مواد مرئي مي‌شوند؟! در اين مقام هم، خوب روشن شد كه اصلاً همة مواد جهان، فشرده شده و تراكم يافتة نيروها هستند؛ و پس ازآن كه مي‌بينيم كه نيروهايي فشرده، موجودات مرئي را تشكيل داده‌اند، ديگر با هيچ دليل نمي‌توانيم امكان تبدل نيروها را به مواد انكار نماييم.

بدين طريق به دست مي‌آيد كه اصل مسالة تجسم عمل با صرف نظر از جميع خصوصيات آن، حقيقتي است كه بايد مورد تصديق علوم تجربي بوده باشد، و دانشمندان بزرگ جهان طبعاً بايد آن را تأييد و اثبات كنند.

و اگر چه تاكنون نشده است كه نيروهايي به دست بشري تبدل يافته و ماده‌اي را بسازند، ولي امكان اين كه نيروهاي انساني به قدرت آفريدگاري جمع گرديده و مواد اخروي را تشكيل بدهند، با بحث‌هايي كه در اين فصل انجام داديم كاملاً روشن مي‌شود؛ چنان كه انرژي خورشيدي به خواست خداوندي در داخلة ميوه‌ها و بدن حيوانات زنده جاي مي‌گيرد و ذخيره مي‌گردد.

و مجلة دانشمند (تير 49، ص14) مقاله‌اي مفصل در امكان و وقوع تبدّل انرژي به ماده از اسحق آثموف به ترجمة فرخ برزگر نشر كرده است.

اين فصل، نتايج زياد و مفيدي به ما مي‌دهد، ما را با سازمان جهان و ساختمان موجودات آن، تا اندازه‌اي كه حقاً سزاوار تحسين و آفرين است آشنا مي‌سازد؛ اين فصل دست ما را گرفته قدم به قدم پيش مي‌برد و تا نزديكي‌هاي ساختمان خلقت به جلو هدايت مي‌نمايد؛ دربارة خميرة اولية آفرينش با ما گفتگو مي‌كند، و اگرچه جاي ابهام خيلي باقي مي‌ماند، و هر چه بر معلومات افزوده مي‌شود مجهولات هم شمرده‌تر و نمايان‌تر مي‌گردد. ولي هر چه باشد باز از آيندة سازمان جهان، خبرهاي يقيني براي ما مي­دهد، خوب ثابت مي‌كند كه هر چه اكنون هست الي الابد هم باقي خواهد ماند، و عدم و انعدام كوچك‌ترين روزنه‌اي به سوي موجودات ندارند؛ درست است كه دنيا دنياي تبدل و تحول است و هر چيزي خواه ماده و خواه نيرو انقلاب مي‌يابد ولي هر چه باشد باز دنيا دنياي وجود است و دنياي عدم نيست.

اين فصل، تبدل ماده و نيرو را به حرارت و برودت و به نور و ظلمت و اصوات دلكش و صحنه‌هاي دلپذير و موجودهاي شور انگيز و به شكنجه‌هاي هولناك و غير اينها، از مطالبي كه به طريق قرآن كريم و احاديث شريفه وارد شده، الحق خوب توضيح مي‌دهد (البته به طوري كه گفتيم اصل اين مطالب را با قطع نظر از خصوصيات آنها) و امكان آن را در ذهن انسان سهل القبول مي‌گرداند و انصافاً جايي براي چون و چرا باقي نمي‌گذارد.

اين فصل، خوب مي‌رساند كه عمل انسان، اعم از اين كه در شكل حركت وقوع يابد و يا در صورت ساير انرژي‌ها، كليتاً و بدون استثناء در جهان باقي مي‌مانند و امكان انقلاب به هر گونه ماده و نيرو را هم دارند.

اين فصل، چنان استحكام براي ساختمان عمل مي‌دهد كه اگر سراسر قواي مخربة جهان جمع شوند و بر سر يك عمل بسيار كوچك و ناچيز بتازند، باز هم نمي‌توانند استحكام آن را در هم بشكنند و يا ناچيزترين ذرة آن را نابود سازند.

در آخر سخن بايستي تذكر داد كه، يك خداست و دو گونه كتاب به رشتة تأليف كشيده: كتاب تشريعي و كتاب تكويني. قرآن و جهان، حقيقت اين است كه فهم اين دو كتاب به يكديگر بستگي دارد و هر كدام كليد رموز آن ديگري است؛ خود قرآن كريم چنين دستور مي‌دهد: براي به دست آوردن رمز آفرينش و آغاز و انجام خلقت و پيدايش زندگي نوين يعني نشأة آينده، در زمين سير كنيد و در آيات كتاب تكويني غور نمائيد و بدين طريق مي‌توانيد آيات كتاب تشريعي را خوب بفهميد و آنها را تفسير نماييد. فرموده: أَوَ لَمْ يَرَوْا كَيْفَ يُبْدِئُ اللَّهُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعِيدُهُ إِنَّ ذلِكَ عَلَي اللَّهِ يَسِيرٌ ـ قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ؛[383] و همچنان كه در قرآن كريم آيات هست، حقيقت اين است كه در آسمان‌ها و زمين هم آيات بسياري براي مؤمنين هست: إِنَّ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَآياتٍ لِلْمُؤْمِنِينَ.[384]

 

 

7ـ آيات و احاديث در بقا و تجسم و تطوّرات اعمال

قرآن و حديث

دليل ما در بيان و اثبات مسايل اين كتاب، آيات محكمة قرآن و كلمات متقنة پيشوايان دين ـ عليهم السلام ـ است، و هر چه كه غير از آيه و حديث صحيح مي‌آوريم به عنوان تأييد و توضيح علمي و يا استدلال براي رعايت ديگران است.

قرآن كريم يگانه كتاب صحيح و دست نخوردة خداوند متعال در روي زمين است؛ و بر خلاف برخي از تصورات دور از حقيقت، پيوسته گفتار خود را متكي به برهان بيان داشته است [بدون اين كه آمرانه (به خاطر اين كه گوينده خود خداوند متعال است) دستور به قبول تعبدي داده باشد] ولي چون كه اسلوب بيان قرآن كريم به طرز بيانات متعارفي علمي نيست (براي اين كه كتابي همگاني و هر زماني است، و براي همة افراد بشر از دانشمند و بي‌سواد و غربي و شرقي در تمامي اعصار مختلف تا قيام رستخيز فرستاده شده است، و به خاطر يك عدة اهل مطالعه فقط نازل نشده است) فلذا يافتن دليل از ميان جملات آيات، و بيان كردن آنها به طور علمي، كار دشواري شده، و هر كسي از عهدة آن نمي‌تواند برآيد.

از زماني كه قرآن نازل شده، كتاب‌ها و علم‌ها پرداخته شده و فرضيه‌ها و مكاتيب فلسفي ظهور كرده و پا به ميدان خودنمايي گذاشته و اساليب نگارش رنگ به رنگ گرديده، و هر كدام در يك دوره علاقه‌منداني پيدا كرده ولي دير زماني نگذشته كه نادرستي قضيه هويدا گرديده و به دست فراموشي سپرده شده است؛ در مقابل آنها اين قرآن كريم است كه با وجود دشمناني سرسخت، كه كتاب‌ها در ردّ آن ساخته و مقاله‌ها بر عليه آن پرداخته‌اند، و با پيدايش اين همه ترقي در علوم تجربي و با پديد آمدن اين همه نو ظهورها و عوض شدن افكار، باز هم مي‌بينيم كه قرن به قرن و حتي در اين اواخر سال به سال، بر رونق آن افزوده مي‌شود و در جهان رايج‌تر و در ميان طبقات دانشمندان شناخته‌تر مي‌گردد، هر قدر افكار روشن‌تر و انديشه‌ها عميق‌تر مي‌شود، و مسايل علوم روي به دقت مي‌نهد و باريك‌تر مي‌شود، حقاً قرآن كريم هم در انظار شيرين‌تر و در قلوب محبوب‌تر گرديده و ارزش باطني و حقيقي آن ظاهرتر و آشكارتر مي‌شود.

عجيب است كه از آغاز قرآن تا پايان آن، سخن به نحو واحدي ادا شده، يعني مطالب بدون كوچك‌ترين دو رنگي و اختلاف ساخته شده و بيان گرديده است؛ آن چه كه اكنون در نظر نگارنده اعجاب‌آور و اعجاز آميز است، همين مسالة حاضر و عمل انسان است؛ نويسندگان بهتر مي‌دانند كه متعسر و يا متعذر است كه كتابي تمام نوشته شود و سخني به ضد سخن ديگر در آن نوشته نشود؛ احتراز از اين تضادّهاي به ظاهر كوچك، براي افراد بشر اگر چه نابغه هم باشند، اگر ممكن باشد باز دشوار است؛ ولي مي‌بينيم كه قرآن كريم دربارة عمل مثلاً بسيار سخن رانده و راجع به اعمال صالحه و سيئات، گفتگوهاي زياد فرموده و از حبط شدن حسنات و از توبه و عفو سيئات هم، زياد بحث كرده اما در هر حال توجه تام به تمام گوشه‌ها و زواياي مساله داشته است.

سخن در قرآن كريم با كمال سادگي و استقامت پيش رفته و خالي از هر گونه تضادّ به قالب بيان ريخته شده است، در جايي كه از پايداري و جاوداني بودن عمل سخن مي‌گويد، راه توبه را به روي بدكاران پشيمان، نمي‌بندد و آنان را نااميد نمي‌گرداند؛ و در جايي هم كه از تباه شدن حسنات و يا از بخشيده شدن سيئات بحث مي‌فرمايد، ناچيزترين اشاره‌اي به انعدام عمل نمي‌نمايد.

آن چه كه درباره قرآن كريم معروض گرديد، بدون تغيير درباره احاديث شريفه (كه از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و دوازده جانشين آن حضرت ـ عليهم السّلام ـ روايت شده است) نيز صادق است، و جاي استبعاد نيست، به جهت اين كه آموزنده اين پيشوايان، همان پردازنده قرآن است، خداوند متعال جل جلاله و عم نواله.

پاداش آدمي، خود كردار آدمي است

قرآن كريم و احاديث شريفه تصريح فرموده‌اند كه جزا در روز جزا، براي هر انساني، عين اعمال دنيوي خود او خواهد بود؛ از اين دسته آيات و احاديث چنان كه ذيلاً خواهيم ديد، چنين استفاده مي‌شود كه:

اعمالي كه در اين زندگي از انسان صادر مي‌شود، فاني نمي‌شود و باقي مي‌ماند و در روز رستخيز كه روز پاداش و كيفر است، در اشكال مختلف: در شكل نور و يا حرارت، در صورت مواد فردوسي و يا جهنمي، بدون هيچ كاهش، به خود عامل پرداخت مي‌شود؛ و بدين طريق، براي هيچ كسي جاي گله و شكوه‌اي باقي نمي‌ماند، و حقاً هيچ جزايي براي اعمال، و هيچ چيزي اوفق با آنها، بهتر از خود آنها نيست؛ چه چيز بهتر از اين مي‌تواند باشد كه در محكمه عدل الهي، به هر كسي همان داده شود كه خود پسنديده و انجام داده است.

در قرآن كريم هست:

هَلْ يُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ؛[385] و ايضاً: سَيُجْزَوْنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ؛[386] و ايضاً: وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لا يَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً؛[387] و ايضاً: هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛[388] و ايضاً: فَلا يُجْزَي الَّذِينَ عَمِلُوا السَّيِّئاتِ إِلاَّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ؛[389] و ايضاً: ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛[390] و ايضاً: فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛[391]و ايضاً: وَ ما تُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛[392] و ايضاً: وَ قِيلَ لِلظَّالِمِينَ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ؛[393] و ايضاً: الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛[394] و ايضاً: إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛ [395] و ايضاً؛ لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعي؛[396] و ايضاً: ثُمَّ يُجْزاهُ الْجَزاءَ الْأَوْفي؛[397] و ايضاً: يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛[398] و ايضاً: هَلْ ثُوِّبَ الْكُفَّارُ ما كانُوا يَفْعَلُونَ؛[399] و ايضاً: لِيَجْزِيَ اللَّهُ كُلَّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ؛[400] و ايضاً: وَ تُوَفَّي كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ؛[401] و ايضاً: وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئاتِهِمْ وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ؛[402] و ايضاً: لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما كانُوا يَعْمَلُونَ؛[403] و ايضاً: لِيَجْزِيَهُمُ اللَّهُ أَحْسَنَ ما عَمِلُوا؛[404] و ايضاً: لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَسْوَأَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ.[405]

و در خبر است كه: جبرئيل ـ عليه السّلام ـ به حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نازل شد و گفت: يا مُحَمَّدُ عِش ما شِئتَ فَاِنَّكَ مَيِّتٌ وَ اَحبِب مَن شِئتَ فَاِنَّک مُفارِقُهُ و اَعمَل ما شِئتَ فَاِنَّک ملاقيهِ.[406]

و از حضرت امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده است كه فرموده: ما مِن اَحَدٍ اَودَعَ قلباً سُروراً اِلاّ وَ خَلَقَ اللهُ لَهُ مِن ذلكَ السّرورِ لُطفاً فَاِذا نَزَلَت بِهِ نائِبَةٌ جَري اِليها كالماءِ في انحِدارِهِ حَتّي يطرُدَها عَنهُ كما تُطرَدُ غَريبَةُ الأِبِلِ؛[407] و در مباحث آينده هم اخباري كه بر اين بحث دلالت دارند نقل خواهد شد انشاء اللّه تعالي.

پاداش آدمي، خود كردار آدمي است

اگر گفته شود: لفظ «جزاء» و مشتقات آن در آيات كريمه قرآنيه، مانند: جَزاءً وِفاقاً[408]، و: جَزاءً مِن رَّبِكَ[409] و امثال آن‌ها كه زيادند، دلالت بر اين مي‌كنند كه جزاي عمل، غير از عمل است؛ و كريمه: هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاَّ بِما كُنْتُمْ تَكْسِبُونَ[410] و امثال آن كه باء مقابله دارند مي‌رسانند كه جزاي عمل غير از آن و در مقابل آنست؛ و نيز آيات بسياري هستند كه آشكارا جنت و نعمتهاي آن را براي مؤمنين و دوزخ و شكنجه‌هاي آن را براي كافرين و فاجرين وعده داده است؛ و ظاهر آن‌ها نيز اين است كه جزا غير از عمل است؛ مي‌فرمايد: وَ مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يُدْخِلْهُ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها وَ ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ ـ وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَتَعَدَّ حُدُودَهُ يُدْخِلْهُ ناراً خالِداً فِيها وَ لَهُ عَذابٌ مُهِينٌ؛[411] لابد طريق توفيق اين مي‌شود كه در آياتي كه دلالت مي‌كنند كه جزاي عمل، خود آن است يك لفظ «كأنّ» به عنوان تأويل و تفسير، در تقدير گرفته شود.

در پاسخ مي‌گوييم: اگر جائز باشد كه لفظ كأنّ در تقدير فرض شود، لازم مي‌آيد كه در دنيا كلام صريحي پيدا نشود و اقارير، همه باطل شوند؛ براي اين كه با در تقدير گرفتن يك لفظ كأنّ هر كلام واضحي از معناي اصلي خود در مي‌آيد و تغيير مي‌يابد و به كلي عوض مي‌شود؛ پس قول به جواز تقدير كأنّ، شبيه‌ترين سخن به گفتار كودكان است.

حقيقت مطلب و ساده‌ترين وجه جمع اين است كه، چون عين عمل دنيوي، بدون تغيير شكل به عامل نمي‌رسد بلكه پس از آن كه باطن خود را بروز مي‌دهد و كاملاً عوض مي‌شود و زيادت مي‌يابد به او مي‌رسد فلذا صحيح مي‌شود كه گفته شود: عين عمل او به او رسيد؛ و هم اين كه: جزاي عمل خويش را باز يافت؛ و هم اين كه: عمل خويش را به عنوان جزا باز يافت.

تفصيل اين است كه:

اعمال دنيوي انسان با شكل عمل و با آن صورتي كه در حين صدور دارا مي‌باشد به عامل خود داده نمي‌شود، بلكه پس از آن كه به وقوع مي‌پيوندد و شكل كنوني و ظواهر دنيوي و صورت اين جهاني خود را ترك مي‌كند و به كلي عوض مي‌شود به عامل خود مي‌رسد؛ پس از آن كه با عين ذات و حقيقت خود ظهور مي‌كند و شكل نعمت‌هاي بهشتي، و يا شكنجه‌هاي جهنمي به خود مي‌گيرد و قابليت لذت دادن، و آزار رسانيدن پيدا مي‌كند، به عامل خود داده مي‌شود.

بنابراين، در اين دريافت و اين پرداخت، دو ملاحظه صحيح در مي‌آيد: يكي اين كه: مجازاتي به معناي حقيقي كلمه اصلاً در آخرت نخواهد بود، به جهت اين كه عين عمل عامل، به او داده خواهد شد؛ ديگري اين كه: روز قيامت روز مجازات است و هر كسي پاداش و كيفر اعمال خود را در آن روز دريافت مي‌دارد: پاداش نيكوكاران، بهشت و نعمت‌هاي بي‌كران آن و كيفر بدكاران، دوزخ و شكنجه‌هاي جان فرساي آن است.

آياتي كه پاية اشكال مذكور شده‌اند، مبتني بر لحاظ دوم هستند؛ و آياتي هم كه در بحث‌هاي گوناگون اين فصل، انشاء اللّه تعالي ايراد مي‌شوند مبتني به لحاظ اول بوده و دال بر عينيت مي‌باشند؛ و آياتي كه در اين بحث نقل شدند و عنوان: «پاداش آدمي، خود كردار آدمي است» از آن‌ها استفاده مي‌شود، لحاظ جامعي دارند و جامع هر دو لحاظ ياد شده هستند؛ و مي‌فهمانند كه: مجازات در آخرت حق است ولي جزاي هر عمل خود همان عمل است.

مثل عامل، مثل زارع است: زارع گندم و جو و ساير حبوبات خويش را در زمين‌ها به هر طرف مي‌پاشد، و بعد از مدتي هنگام خرمن، حاصل بر مي‌دارد، اين حاصل به لحاظي پاداش زارع و پاداش بذر و بذر افشاني اوست، و با لحاظ ديگري، پاداشي در ميان نيست بلكه اين حاصل در واقع همان بذرهاي سابق اوست كه صورت خود را عوض كرده و افزايش يافته و به دست او رسيده است، و به لحاظ جامعي، زارع پاداش مي‌يابد و پاداش او همان بذرهاي پراكنده شده اوست كه روئيده و بزرگ شده و به او رسيده است.

حسنات دنيوي نعمت‌هاي بهشتي مي‌گردند

اگر ما بتوانيم در مكتب قرآن، با برد باري و صبر، شاگردي نماييم، و زماني زبان به ايراد دراز نكرده و سرا پا گوش و هوش شويم (نه زبان پر طغيان و انديشه نافرمان) ما را به مرموزترين اسرار جهان هدايت مي‌كند؛ و سبب اين كه ما از قرآن كمتر استفاده مي‌كنيم!! و معلوم است كسي كه به استاد خود، معلمي كند و دانشي نياندوخته و علمي نياموخته به هوس آموزگاري بر آموزگار افتد، عاقبت نادان مي‌ماند.

مثل ما و قرآن، مثل موسي و خضر[412] است، ترقي يافتن و دانا شدن موسي، نيازمند تعليم خضر بود، و اين هم محتاج به صبر و تحمل موسي بود، ولي او مثل مردم زمان ما، مي‌خواست فلسفه هر چيز را فوراً بداند، فلذا در هر مساله‌اي زبان به اشكال مي‌گشود؛ و بالاخره چون موسي عجول بود، لياقت مكتب خضر را پيدا نكرد و رانده شد و «هذا فراق بيني و بينك» به او خوانده شد.

قرآن كريم و حديث شريف ما را به اين حقيقت رهبري مي‌كنند كه: اعمال نيك اين زندگي، تغيير شكل داده و در آخرت نعمت‌هاي بهشتي خواهند شد و در صورت باغ و راغ و چمن و سوسن، و در اندام حوريان پري پيكر، و در شكل كاخ‌هاي مجلل پديدار خواهند شد؛ وَ إِذا رَأَيْتَ ثَمَّ رَأَيْتَ نَعِيماً وَ مُلْكاً كَبِيراً.[413]

فرموده: لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعي؛[414] و ايضاً: وَ إِذَا الْجَنَّةُ أُزْلِفَتْ ـ عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ؛[415] و ايضاً: وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ؛[416] و ايضاً: وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ؛[417] و ايضاً: مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً وَ اللَّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ؛[418] و ايضاً: مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ وَ اللَّهُ واسِعٌ عَلِيمٌ؛[419] و ايضاً: مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ تَثْبِيتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصابَها وابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَها ضِعْفَيْنِ فَإِنْ لَمْ يُصِبْها وابِلٌ فَطَلٌّ؛[420] و ايضاً: وَ ما أَلَتْناهُمْ مِنْ عَمَلِهِمْ مِنْ شَيْءٍ؛[421] و ايضاً: وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ فَلِأَنْفُسِكُمْ وَ ما تُنْفِقُونَ إِلاَّ ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَيْرٍ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ ؛[422] و ايضاً: إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها؛[423] و ايضاً: يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً؛[424] و ايضاً: وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يُوَفَّ إِلَيْكُمْ؛[425] و ايضاً: يا بُنَيَّ إِنَّها إِنْ تَكُ مِثْقالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّماواتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ؛[426] و ايضاً: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمانِهِمْ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ؛[427] و ايضاً: وَ إِنَّ كُلاًّ لَمَّا لَيُوَفِّيَنَّهُمْ رَبُّكَ أَعْمالَهُمْ؛[428] و ايضاً: أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً كَلِمَةً طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ ـ تُؤْتِي أُكُلَها كُلَّ حِينٍ بِإِذْنِ رَبِّها وَ يَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثالَ لِلنَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَذَكَّرُونَ؛[429] و ايضاً: وَ الْباقِياتُ الصَّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً؛[430] و ايضاً: وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً؛[431] و ايضاً: يَوْمَئِذٍ يُوَفِّيهِمُ اللَّهُ دِينَهُمُ الْحَقَّ؛[432] و ايضاً: وَ ابْتَغِ فِيما آتاكَ اللَّهُ الدَّارَ الْآخِرَةَ وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا؛[433] و ايضاً: وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمالَهُمْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ؛[434] و ايضاً: يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالَْتمِسُوا نُوراً؛[435] و ايضاً: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ؛[436] و ايضاً: يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ؛[437] و ايضاً: وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ ـ عَلِمَتْ نَفْسٌ ما قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ؛[438] و ايضاً: يَقُولُ يا لَيْتَنِي قَدَّمْتُ لِحَياتِي؛[439] و ايضاً: مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ.[440]

و در حديث وارد شده كه حضرت رسول ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود: قالَ اللّه جَلَّ جَلالهُ يا عِبادِي الصِّدّيقينَ تَنَعَّموا بِعِبادَتي في الدُّنيا فَاِنَّكُم بِها تَتَنَعَّمونَ في الجَّنَةِ؛[441] وَ ايضاً: لَمّا اُسرِي بي مَرَّبي اِبراهيمَ ـ عليه السّلام ـ فقالَ مُر اُمَّتَكَ اَن يُكثِروا مِن غَرسِ الجنةِ فَانّ اَرضَها واسعةٌ وَ تربتَها طيبةٌ قلتُ و ما غرسُ الجَنةِ قالَ لاحولَ وَلا قوةَ اِلاباللّهِ؛[442] وَ ايضاً: مَن قالَ لا الهَ الّا اللّهُ غُرِسَت له شجرٌ في الجنةِ؛[443] وَ ايضاً: اِنَّما هِي اَعمالَكُم رُدَّت اِليكُم (تُرَدُّ الَيكمُ)[444]؛ وَ ايضاً: بادِروا اِلي رِياضِ الجَنةِ قالوا يا رسولَ اللّهِ و ما رياضُ الجَنَةِ قالَ حِلَقُ الذِكرِ؛[445] و ايضاً: اِنّ القَبرَ: روضةٌ مِن رياضِ الجَّنَةِ او حُفرَةٌ مِن حُفَرِ النَّيرانِ فَمِهِّدوهُ بِالعملِ الصالحِ فَمَثَلُ اَحَدِكُم كَمَثَلِ الرجلِ يُنفِذُ كَلامَهُ يُمَهَّدلَهُ؛[446] قالَ اللهُ تَعالي: فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ[447] و ايضاً: لَمّا اُسرِيَ بي اِليَ السّماءِ دَخَلتُ الجّنَّةَ فَرأَيتُ فيها قيعاناً بُقَعاً مِن مِسكٍ و رأيتُ فيها ملائكةً يبنونَ لِبنَةً مِن ذهبٍ و لِبنةً مِن فضةٍ وَ رُبَما اَمسَكوا، فقلتُ لَهُم ما بالكُم رُبَما امسَكتُم؟ فَقالوا حَتّي تَجيئناَ الَنفقةُ، قلتُ: وَ ما نَفَقَتُكُم؟ قالوا قَوَلُ المؤمنِ سُبحانَ اللهِ و الحمدُ للهِ ولا الهَ الا اللهُ و اللهُ اَكبرُ فَاِذا قالَهُنَّ بَنَينا وَ اِذا سَكَتَ وَ اَمسَكَ اَمسَكنا.[448]

و ايضاً: الجّنةُ قيعانٌ و اِنَّ غِراسَها سبحانَ الله وَ بِحَمدهِ؛[449] و ايضاً: مَن قالَ سُبحانَ اللّهِ غَرَسَ اللّهُ بِها شَجَرَةً في الجَّنَةِ، وَ مَن قالَ لا اِلهَ الا اللهُ غَرَسَ اللّهُ بِها شَجَرَةً في الجَّنَةِ؛ وَ من قالَ اللهُ اكبرُ غَرَسَ اللهُ بِها شَجَرةً في الجَنَّةِ!. فَقالَ رجلٌ مِن قريشٍ يا رَسولَ اللّهِ اِنَّ شجرَنا في الجنةِ لَكَثيرٌ. قالَ نَعَم وَلكِن اِيّاكُم اَن تُرسِلوا عَلَيها نيراناً فَتُحرِقوها وَ ذلِكَ اِنَّ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ يقوَلُ: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لا تُبْطِلُوا أَعْمالَكُمْ.[450]

و ايضاً: مَن قالَ لا الهَ اِلاّ اللّهُ غُرِسَت لَه شَجَرَةٌ في الجَنَّةِ من ياقوتَةٍ حَمراءَ مَنبِتُها في مِسكٍ اَبيَضَ مِنَ العَسَلِ وَ اَشَدُّ بَياضاً مِنَ الثَّلج وَ اَطيَبُ ريحاً مِنَ المِسكِ فيها اَمثالُ ثديِ الاَبكارِ تَعلو عَن سَبعينَ حُلَّةً؛[451] و ايضاً: به سلمان، سفارش مي‌فرمود كه بسيار بگويد لاحول ولا قوة الّا باللّه به جهت اين كه اين كلمه، از خزينه‌هاي بهشت است.[452]

و روايت شده كه: سويد بن غفله به خانه امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ وارد شد، و در خانه آن حضرت چيزي نديد؛ گفت يا امير المؤمنين اثاث البيت شما كجاست؟ فرمود: نَحنُ اَهلُ بيتٍ لاَنَتَأثَّثُ في الدّنيا، نَقَلنا جُلَّ مَتاعِنا اِليَ الآخِرَةِ؛[453] و در آخر خطبه‌اي كه مردم را براي جهاد، ترغيب مي‌فرمود، چنين فرمود: اَلجَهادَ اَلجَهادَ عِبادَ اللهِ، اَلاَواِنّي مُعَسكِرٌ في يومي هذا فَمَن اَرادَ الرَّواحَ اِليَ اللهِ فليَخرُج.[454]

و از حضرت امام حسين ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه زياد، اين شعر را انشاء مي‌فرموده:

لَاِن كانَتِ الاَفعالُ يَوماً لِأهلِها                 كَمالاً فَحُسنُ الخُلقِ اَبهي وَ اكَمَلُ[455]

و از حضرت امام باقر ـ عليه السّلام ـ روايت شده[456] كه فرموده: حضرت رسول اللّه ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به مردي گذشت كه در حياط خود، كشتي براي خويش مي‌كاشت، فرمود: اَلا اَدُلُّكَ عَلي غَرسٍ انبت اَصلاً و اَسرَعُ ايناعاً و اَطيَبُ ثَمَراً وَ ابقي؟ سپس فرمود: اِذا اصبَحتَ وَ اَمسَيتَ فَقُل سُبحانَ اللهِ وَ الحَمدُ للهِ وَلا الهَ اِلاّ اللهُ و اللهُ اكبر فاِنَّ لكَ بِذلِكَ اِن قُلتَهُ عشرُ شَجَراتٍ في الجَنَّة من انواعِ الفاكِهةِ وَ هُنَّ مِنَ الباقياتِ الصّالِحاتِ.

و از ابو بصير روايت شده كه گفته: سمعتُ ابا جَعفرِ ـ عليه السّلام ـ يقول: اِنَّ الموتورَ اَهلُهُ و مالُهُ مَن ضَيَّعَ صَلَوةَ العَصرِ، قالَ قُلتُ: اَيَّ اَهلٍ لَهُ؟ قالَ لايَكونُ لَهُ اهلٌ في الجنةِ.[457]

و حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ به جميل فرمود: مِن صالحِ الاعمالِ، البِرُّ بالأخوانِ و السَّعيُ في حَوائجِهِم و ذلِكَ مُرغِمَةٌ للشيطانِ وَ تَزَحزُحٌ عَنِ النيرانِ و دخولٌ في الجِنانِ، يا جميلُ اَخبِر اَصحابِكَ؛[458] و نيز از آن حضرت روايت شده: اِنَّ الصائمَ مِنكُم لَترفَعُ في رِياضِ الجنّةِ يَدعو لَه المَلائِكَةُ حَتّي يُفطِرَ[459] و مردي[460] به آن حضرت ـ عليه السّلام ـ گفت: اِنَّ اَبي قد كَبُرَ جِدّاً فَنَحنُ نَحمِلُهُ اِذا اَرادَ الحاجَةَ، فرمود: اِن اِستَطَعتَ اَن تَلِيَ ذلكَ مِنهُ فَافَعل وَ لَقِّمهُ بِيَدِكَ فَاِنَّهُ جُنَّةٌ لَكَ غَداً.

و ايضاً روايت شده: اِنّ ابا بَصيرٍ سَئَلَ ابا عبدِ اللهِ ـ عليه السّلام ـ عَنِ الحورِ العينِ فقالَ له جُعِلتُ فِداكَ خَلقٌ مِن خَلقِ الدّنيا امّ خلقٌ مِن خَلقِ الجَنةِ؟ فقالَ له ما اَنتَ و ذاكَ عليكَ بالصّلوةِ فَاِنَّ آخِرَ ما اَوصي بِهِ رسولُ اللهِ وَ حَثَّ عليهِ، الصَّلوةُ.[461]

و از حضرت امام رضا ـ عليه السّلام ـ روايت شده: السَّخاءُ شجرةٌ في الجَنَّةِ مَن تَعَلَّقَ بِغُصنٍ مِن اَغصانِها دَخَلَ الجَنَّةَ.[462]

و نيز در حديث آمده: اِنّ موسي ـ عليه السّلام ـ اوحي اللهُ تعالي اِليهِ اَن قُم في ظُلمةِ اللّيلِ اَجعَل قَبرَكَ روضَةً مِن رِياضِ الجَنَّةِ.[463]

بهشت و دورخ خلق شده‌اند

شايد در تعقيب بحث فوق به ما ايراد گرفته و چنين گويند اعتقاد اماميه (شيعه اثنا عشريه) رحمهم اللّه تعالي چنان كه شيخ ابو جعفر صدوق و علامه كبير مجلسي و سيد اسمعيل طبرسي ـ رضوان اللّه عليهم ـ تصريح فرموده‌اند اين است كه: بهشت و دوزخ، هر دو خلق شده و هم اكنون موجود مي‌باشند؛ و بنابر آن چه كه در بحارالانوار هست، جمهور مسلمين غير از عده كمي از معتزله، در همين اعتقاد هستند؛ و در كفايت الموحدين اجماع مسلمين را ادعا كرده است.

و در خبر است كه: ابوالصلت هروي مي‌گويد به حضرت امام رضا ـ عليه السّلام ـ گفتيم:

يَابنَ رَسولِ الله اَخبِرني عَنِ الجنّةِ و النّارِ، اَهُما اليومَ مَخلوقَتانِ؟ فقالَ: وَ اِنّ رسولَ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ قد دَخَلَ الجَنةَ وَ رَأي النارَ لَمّا عُرِجَ بِهِ اِليَ السَّماءِ؛ قالَ فقلتُ له اِنّ قوماً يقولونَ اِنَّهما اليومَ مُقَدَّرتانِ غيرُ مخلوقَتانِ، فقالَ ـ عليه السّلام ـ : لاهُم مِنّا ولا نَحنُ مِنهُم؛ مَن اَنكَرَ خَلقَ الجنةِ و النارِ فقد كَذَّبَ رسولَ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ وَ كَذَبَّنا وَ لَيسَ مِن وِلايَتِنا عَلي شيئٍ وَ يَخلُدُ في نارِ جَهَنَّمَ؛ قالَ اللهُ تَعالي: هذِهِ جهنّمُ الّتي يُكَذِّبُ بِهاَ المُجرِمونَ يَطوفونَ بينَها و بَينَ حَميمٍ آنٍ.[464]

بنابراين چگونه مي‌توان گفت كه: بهشت و دوزخ براي هر كسي از اعمال خود او ساخته مي‌شود، با اين كه عده‌اي از بشر هنوز پا به زندگي دنيوي نگذاشته‌اند و عده‌اي هم كه اكنون در دنيا هستند اعمال‌شان را خاتمه نداده‌اند؛ پس چگونه از اعمال تحقق نيافته بشر، بهشت و دوزخ آفريده شده است؟.

پاسخ اين است كه: بهشت و دوزخ موجودند و خلق شده‌اند، و كساني كه براي وجود آن دو فايده‌اي نمي‌دانند از فهم معاد حقيقي محروم مانده، و پي به اسرار و رموز آيات و احاديثي كه در باب معاد بيان شده است، نبرده‌اند؛ قرآن كريم با صراحت وجود بهشت و دوزخ و حتي بودن مردمان را در آن‌ها بيان مي‌فرمايد: وَ إِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ ـ يَصْلَوْنَها يَوْمَ الدِّينِ ـ وَ ما هُمْ عَنْها بِغائِبِينَ؛[465] و ما در اين كتاب اثبات كرده‌ايم كه: آخرت هم اكنون در دنيا موجود است؛ انشاء اللّه مي‌آيد.[466]

ولي بايد دانسته شود كه موجود و مخلوق بودن جنت و نار، هيچ تضادي با بحث‌هاي سابق و لاحق ما ندارد، و با آن‌ها كاملاً سازگار است؛ به جهت اين كه: اولاً، خود بهشت و دوزخ غير از نعمت‌ها و نقمت‌هاي آنهاست، و آيات و اخباري هم كه در دو بحث سابق و لاحق ما دلالت مي‌كنند كه نعمت‌ها و شكنجه‌هاي آخرت، از اعمال خود بهشتيان و دوزخيان ساخته مي‌شود، درباره اصل بهشت و دوزخ ساكت بوده و هيچ سخني ندارند؛ بنابراين با سهولت به دست مي‌آوريم كه خود بهشت و دوزخ اكنون مخلوق و موجود است و اما آن چه كه در بهشت و دوزخ از نعمت‌ها و شكنجه‌ها خواهد بود از اعمال آدميان آفريده مي‌شود.

و اين معني از بعضي از اخباري كه در بحث فوق آورديم خوب فهميده مي‌شود: زمين بهشت، وسيع و خاكش بسيار خوب است؛ به امت خود بگو كه از كشت‌هاي بهشتي زياد بكارند؛ و يا اين كه: فرشتگان با رسيدن مصالح بنا (ذكر خدا) شروع به ساختن قصرهاي جنت مي‌كنند، و اگر مصالح نرسيد (خدا را ياد نكرد) دست از كار ساختمان مي‌كشند؛ اين مضمون‌ها فقط با اين حقيقت مي‌توانند سازگار باشند كه خود بهشت و دوزخ، موجود باشند، ولي لذائذ و شكنجه‌هاي آن‌ها به تدريج از اعمال اهل آن‌ها آفريده شود:

يكي از بزرگان عصر ما در كتاب خود چنين نوشته است: حضرت رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به قطار شتران حجاج نگاه كرد و فرمود: پا بر نمي‌دارند مگر اين كه حسنه‌اي براي آن‌ها نوشته مي‌شود، و پا بر نمي‌گذارند مگر اين كه سيئه‌اي از آن‌ها محو مي‌شود و وقتي كه اعمال‌شان را به جا آورند به آن‌ها گفته مي‌شود كه: بنايي احداث نموديد ديگر ويرانش نكنيد و گذشته را كفايت كردند، در آينده نيز خوبي نماييد[467]؛ و از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ نقل شده: اِنّ العَمَلَ الصّالِحَ لَيذهَبُ اِليَ الجَنَّةِ فَيُمَهِّدُ لَصاحِبهِ كَما يَبعَثُ الرَّجُلُ غُلاماً فيَفَرشُ لَهُ ثُمَّ قَرَءَ: اَمَّا الذَين آمنوا وَ عَمِلوا الصالِحاتِ فَلِأَنْفُسِهِمْ يَمْهَدُونَ.[468]

و ثانياً معاد حقيقي (بنابر آن‌چه كه در كتاب: «ساختمان آينده انسان» از آيات و احاديث استفاده كرده‌ايم) اين است كه: انسان به تدريج در ميان اعمالي كه به جا مي‌آورد محصور مي‌ماند؛ اعمال صادره شده، اندرون و بيرون او را از هر سوي در ميان مي‌گيرند و پيوسته در اتصال عامل و در پيرامون او مي‌مانند تا در روز قيامت، حقيقت و باطن زيبا و يا كثيف آن‌ها آشكار گرديده و صاحب خود را در نعمت ابدي داشته و يا در عذاب دائم مي‌كشند.

با توجه به واقعيت ياد شده، كه بسيار مختصر بيان گرديد، فهميده مي‌شود كه چه طور آدمي در همين دنيا در ميان بهشت و يا دوزخ مي‌باشد؟ چنان كه در قرآن كريم هم فرموده: وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَُمحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ؛[469] و با توجه به همين حقيقت است كه وجود بهشت و جهنم در همين زندگي، غير قابل انكار به نظر مي‌رسد، و جايي براي اين پرسش نمي‌ماند كه: فائده وجود بهشت و جهنم چيست؟

پاسخ ما از اشكال نام برده در اين جا به پايان مي‌رسد؛ ولي براي زيادت توضيح، تحقيق ذيل را نيز مي‌نگاريم:

حضرت رسول ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ چند دسته از متنعمين در بهشت و از معذبين در دوزخ را ديده است:

دسته اول: كساني كه پيش از آن حضرت در دنيا بوده‌اند مانند انبياي عظام ـ عليهم السّلام ـ و دشمنان آنان لعنهم اللّه، و مانند مردم اعصار سابق؛ چنان كه در خبري كه در بحث پيش نقل شد ديديم كه حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ابراهيم ـ عليه السّلام ـ را ملاقات نمود و با او مذاكره فرمود.

دسته دوم: معاصرين خود آن حضرت از مؤمنين و كفار، كه حضرت و حتي بعضي از مؤمنين هم، آنان را در ميان اعمال‌شان چنين مي‌ديدند كه در باغ‌هاي بهشت گردش مي‌كنند و يا به شكنجه‌هاي دوزخ گرفتارند و دست و پا هم مي‌زنند ولي اصلاً متوجه نيستند كه اكنون در بهشت و يا در دوزخ هستند؛ در قرآن كريم هست: كَلاَّ لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ ـ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ـ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ؛[470] و در احاديث بحث پيش هم گذشت كه: آن گاه كه باغ بهشت را يافتيد در آن‌ها بگرديد و آن‌ها مجالس ذكر است.

و نيز در حديث هست: اِستقبَلَ رَسولُ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ حارِثَةَ بنَ مالِكِ بنِ النُّعمانِ الأنَصارِيِّ، فقالَ له كيفَ انتَ يا حارثَةَ بنَ مالِكٍ فقالَ يا رسولَ اللهِ مؤمنٌ حَقاً فقالَ رسولُ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ لِكُلِّ شَيئٍ حَقيقةٌُ فَما حَقيقةُ قُولِكَ فَقالَ يا رسولَ اللهِ عَزَفتُ نَفسي عَن الدُنيا فَاَسهِرَتُ ليلي وَ اَظمأَتُ هُو اجِري وَ كَأَنّي اَنظُرُ اِلي عَرشِ رَبّي وَ قَد وُضِعَ لِلحسابِ وَ كَأَنّي اَنظُرُ اِلي اهلِ الجَنَّةِ يَتَزاوَرونَ في الجَنةِ، و كأنّي اسمَعُ عَواءَ اهلِ النارِ في النارِ! فقالَ رسولُ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ عَبدٌ نَوَّرَ اللهُ قَلبَهُ؛ اَبصَرتَ فَاَثّبَّت؛ فقال يا رسولَ اللهِ اُدعُ اللهَ لي اَن يَرزُقَنيِ الشَهادَةَ مَعَكَ، فَقالَ: اللّهم ارزُق حارَثَةَ الشَّهادَةَ؛ فَلَم يلبثَ اِلاّ اَيّاماً حَتّي بَعَثَ رسولُ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ بِسَرِيَّةٍ فَبَعَثَهُ فيها فَقاتَلَ فَقَتَلَ تِسعَةً اَو ثَمانَيِةً ثًمَّ قُتِلَ.[471]

و از حضرت امام حسن ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه فرموده: لَقَد اَصبَحَت اَقوامٌ كانوا يَنظُرونَ اِليَ الجَنّةِ وَ نَعيمِها وَ النّارِ وَ جَحيمِها يَحسَبُهُمُ الجاهِلُ مَرضي وَ ما بِهِم مِن مَرَضٍ؛ تا آخر.[472]

دسته سوم: مردماني از امت آن حضرت هستند كه بعد از ايشان تا روز قيامت متناوباً و متتابعاً به زندگي دنيوي آمده‌اند و يا خواهند آمد؛ و حضرت، اينان را به طريق تمثيل ظاهراً مشاهده فرموده است؛ در خبر است: اِنّ اللّهَ جَلَّ وَ عَلا لَمّا عَرَجَ بي اِلَيهِ، مَثَّلَ اُمَّتي في الطّينِ مِن اَوَّلِها اِلي آخِرِها فَاَنَا اَعرَفُ بِهِم مِن اَحَدِكُم بِأَخيهِ.[473]

محدث قمي ـ رحمه اللّه تعالي ـ فرموده: اخبار در اين كه امت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ به آن حضرت، در گل، متمثل گرديدند و حضرت، آنان را با اسامي خود آنان و پدرانشان و اخلاف‌شان شناخت، زياد است؛ نگارنده گويد: فهم اين مساله، دشوار است و حقيقت آن را خدا مي‌داند.

و بنابر حقيقتي كه اين كتاب متكفل بيان آن است كه: نعمت‌هاي بهشتي و نقمت‌هاي دوزخي از اعمال كنوني ساخته مي‌شوند و مي‌دانيم كه عمل هم از بدن و بدن هم از غذا و غذا هم از مواد ارضي و انوار شمسي آفريده مي‌شود، بديهي است كه چاره‌اي جز اين نيست كه: حور و قصور بهشتي و ميوه‌ها و باغ‌ها و چشمه سارهاي آن جهاني و نيز انواع عذاب‌ها و شكنجه‌ها و آتش‌هاي اخروي، بايد در ميان خاك‌ها و آب‌ها و نورها و حرارت‌هاي اين زمين و همين خورشيد بوده باشد، خميره و طينت بهشت و دوزخ، بايستي در اندرون ذرّات زمين و خورشيد، پنهان باشد!.

و لازم است كه براي رسيدگي و فهم كامل اين حقيقت كه: بهشت و دوزخ هم اكنون مخلوق بوده و موجود مي‌باشند، به دو بحث اخير ما در اين كتاب، كه به عنوان: «تجسم عمل و تبدل نيرو به ماده» و «آخرت، جنين و دنيا آبستن به آن است» نگارش داده‌ايم، رجوع شود.

سيئات دنيوي شكنجه‌هاي اخروي مي‌گردند

همان طور كه اگر كسي در اين زندگي، تخم خاري بكارد و آن را بپروراند هزاران خار حاصل بر مي‌دارد، و در صورت تكرار، از هر خاري ميليون‌ها خار به دست مي‌آورد؛ عيناً به همين طور (البته در مرتبه‌اي بالاتر) سيئاتي هم كه در اين زندگي از بدكاران سر مي‌زند، هر كدام تخمي گرديده و عذابي شديد از عذاب‌هاي آخرت را بار مي‌آورد، و موجب درد و رنج عامل خود مي‌شود.

واقع اين است كه: خداوند رحيم و رئوف، براي هيچ كسي هيچ شكنجه‌اي را نمي‌خواهد، مي‌فرمايد: وَ لا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ؛[474] ولي جهان را طوري آفريده است كه هيچ عملي در آن معدوم نمي‌شود، و با مرور زمان بار هم مي‌دهد، هم عمل نيك و هم عمل بد؛ درست است كه آفريننده شكنجه‌ها او است، چنان كه مي‌فرمايد: كُلُّ مِن عِندَاللّهِ؛[475] ولي اين خود كافران و فاجرانند كه با انجام دادن اعمال ناپسند، سبب مي‌شوند كه خداوند متعال از اعمال بد آنان، عذاب براي آنان، خلق بكند؛ و بنابراين خودشان شكنجه‌هاي اخروي را براي خودشان ممهد و مهيا مي‌سازند.[476]

به طور كلي، جميع آيات كريمه و احاديث شريفه كه در بحث «پاداش آدمي خود كردار آدمي است» و بعضي از آيات و روايات كه در بحث اسبق ذكر شدند، در اين بحث نيز دلالت دارند؛ و علاوه بر آن‌ها در آيات و احاديث زير نيز نظر شود:

بَلي مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ؛[477] آنان به اين جهت ياران آتش‌اند كه گناهان‌شان پيرامون‌شان را سراسر فرا گرفته است؛ پس چنين فهميده مي‌شود كه: گناهان، در حقيقت، آتش و شكنجه دوزخ مي‌باشند.

يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ؛[478] جمله ذيل آيه، مانند جمله ما زيد بقائم به معني حال است نه استقبال، يعني آنان اكنون در آتش هستند و بيرون از آن نيستند؛ و از اين جا نتيجه مي‌گيريم كه: اعمال آنان، در حقيقت آتش است و شكنجه، اگر چه ظاهر خوش آيندي داشته باشد.

يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَُمحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ؛[479] اين آيه هم مانند دو كريمه پيش، چنين مي‌رساند كه كفر و ساير اعمال ناپسند كافران، عذاب است و دوزخي است كه آنان را احاطه كرده است.

تَري كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ؛[480] چنين استفاده مي‌شود كه: آنان، تولي كافرين را براي خودشان تقديم داشتند و چون حقيقت اين تولي، سخط خداوند است (به جهت اين كه «ان سخط» بدل از ماي موصوله است) پس معلوم مي‌شود كه: دوست داشتن كافران، در واقع، عذاب جهنم است.

وَ قَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَ عِنْدَ اللَّهِ مَكْرُهُمْ؛[481] يعني: خداوند مكر آنان را كه عمل قبيح آنان است نمي‌گذارد معدوم شود، بلكه آن را در نزد خود محفوظ نگاه مي‌دارد و روزي باز به خود آنان پس مي‌دهد.

فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ.[482]

لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ أَلاساءَ ما يَزِرُونَ؛[483] مراد از اوزار، بارهاي گناه است كه در آخرت بسيار ثقيل و سنگين خواهد بود.

وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري وَ إِنْ تَدْعُ مُثْقَلَةٌ إِلي حِمْلِها لا يُحْمَلْ مِنْهُ شَيْ‌ءٌ؛[484] و ايضاً: يَوْمَ يَغْشاهُمُ الْعَذابُ مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ وَ يَقُولُ ذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛[485]

و ايضاً: وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ؛[486] و ايضاً: وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كانُوا يَعْمَلُونَ؛[487] و ايضاً: تَرَي الظَّالِمِينَ مُشْفِقِينَ مِمَّا كَسَبُوا وَ هُوَ واقِعٌ بِهِمْ؛[488] و ايضاً: إِنَّ الُْمجْرِمِينَ فِي ضَلالٍ وَ سُعُرٍ؛[489] و ايضاً: كُلُّ امْرِئٍ بِما كَسَبَ رَهِينٌ؛[490] و ايضاً: كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ؛[491] و ايضاً: وَ إِذَا الْجَحِيمُ سُعِّرَتْ ـ عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ؛[492] و ايضاً: هَلْ ثُوِّبَ الْكُفَّارُ ما كانُوا يَفْعَلُونَ؛[493] و ايضاً: فَلاَ اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ ـ وَ ما أَدْراكَ مَا الْعَقَبَةُ ـ فَكُّ رَقَبَةٍ ـ أَوْ إِطْعامٌ فِي يَوْمٍ ذِي مَسْغَبَةٍ؛[494] و ايضاً: لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ ـ لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ ـ ثُمَّ لَتَرَوُنَّها عَيْنَ الْيَقِينِ؛[495]

آياتي كه در اين بحث دلالت دارند زيادند و منحصر به آن چه نقل شد نيستند؛ و چون دلالت آيات نقل شده، و آياتي كه در بحث «پاداش آدمي خود كردار آدمي است» آورده‌ايم، به اين بحث تا اندازه‌اي واضح است، براي احتراز از تطويل، از شرح آن‌ها صرف نظر كرديم.

و در خبر است كه حضرت رسول اللّه ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود: وَ هَل يُكِبُّ الناسَ عَلي مَناخِرِهِم في النارِ اِلاّ حَصائِدُ السِنَتِهِم؛[496] و ايضاً: لَو اَنّ اَحَدَكُم يَعمَلُ في صَخرَةٍ صَمّاءَ لَيسَ لَها بابٌ وَلا كُوَّةٌ لَاَخرَجَ اللهُ عَمَلَهُ لِلنّاسِ كائِناً ما كانَ؛[497] و ايضاً: الّذي يَشرَبُ في آنِيةِ الذَّهَبِ وَ الفِضَّةِ اِنَّما يُجَرجِرُ في جوفِهِ نارَ جّهَنَّمِ؛[498] السُّكرُ جَمرُ النّارُ؛[499] و ايضاً: مَن نَظَرَ اِلي كتابِ اَخيهِ بغيرِ‌اذنِهِ فكانّما يَنظُرُ في النارِ؛[500] و ايضاً: ما مِن صلوةٍ يحضُرُ وقتُها اِلاّ نادي ملكٌ مِن بَينِ يَدَيِ الناسِ، قوموا اِلي نيرانِكم الّتي اَو قَدتُموها عَلي ظُهورِكُم فَاَطفِئوها بِصًَلوتِكم؛[501] و ايضاً: مَن عَلَّقَ سوطاً بَينَ يَدَيِ سُلطانٍ جائِرٍ جُعِلَ ذلكَ السّوطُ يومَ القِيامةِ ثُعبانٌ من نارٍ طولُهُ سبعونَ ذِراعاً يُسَلَِّطُهُ اللهُ عَلَيهِ يومَ القِيمةِ في نارِ جَهَنَّمَ وَ بِئسَ المَصيرُ.[502]

و از حضرت اميرالمؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه فرموده: مِسكينٌ ابنُ آدمَ، مَكتومُ الاَجَلِ، مَكنونُ العِلَلِ، مَحفوظُ العَمَلِ؛[503] و ايضاً: اِجتَنِبِ الغيبَةَ فَاِنّها اِداُم كِلابِ اَهلِ النّار؛[504] و ايضاً: اَللهَ اَللهَ في آجِلِ وَخامَةِ الّظُلمِ؛[505] و ايضاً: اُذكروا انقِطاعَ اللّذَاتِ وَ بَقاءَ التَّبَعاتِ.[506]

و از حضرت امام حسن ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه فرمود: اِنّ المُتَنَخِّمَ في المَسجِدِ يَجِد بِها خِزياً في وَجهِهِ يومَ القِيامةِ؛[507] و ايضاً: لِيَعلَمِ الّذي يَتَنَخَّمُ في القِبلَةِ اِنَّهُ يُبعَثُ وَ هِيَ في وَجهِهِ.[508]

و از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه فرمود: مَن سَأَلَ النّاسَ وَ عِندَه قوتُ ثَلثةِ ايّامٍ لَقِيَ اللهَ يَومَ يلقاهُ وَ لَيسَ في وَجهِهِ لَحمٌ؛[509] و ايضاً: اِنّ ذَلَقَ اللِّسانِ فيما يَكرَهُ اللهُ وَ ما نَهي عَنهُ مِرادة لِلعَبدِ عِندَ اللهِ وَ مَقتٌ مِنَ اللهِ وَ صَمَمٌ وَ عِمّي وَ بُكمٌ يورِثهُ اللهُ اِيّاهُ يومَ القِيامةِ؛[510] و ايضاً: اِنّ الخَطيَئةَ مَوعِدُ اَهلِ النّارِ؛[511] و از حضرت امام رضا ـ عليه السّلام ـ روايت شده: البُخلُ شَجرةٌ في النارِ مَن تَعَلَّقَ بِغُصنٍ مِن اغصانِها اَدَتّهُ اِلَي النّار.[512]

و از سنائي نقل شده:

گـــر از دوزخ همــي ترسي بــه مـال كس مشو غرّه

كه اين جا صورتش گنج است و آن جا شكلش اژدرها

و شاعري آذربايجاني به زبان تركي چنين سروده:

واعظ منــي آلاّتما جهنّمده اود اولماز                      اونلار كه يانالاّر اودي بوردان آپارالاّر

پس از آن كه سال‌هاي متمادي گذشت كه اصل بقاي اعمال را از محالات دانستند اينك الحمدللّه با دلالت اخبار و آيات نقل شده، تجسم عمل يكي از بديهيات مي‌گردد.

دنيا كشت زار آخرت است

از آيات كريمه و احاديث شريفه به طور واضح چنين به دست مي‌آيد كه: اعمال انسان، قسمتي از موجودات طبيعي مي‌باشد؛ و به طوري كه نبات و حيوان نمو دارد، مي‌رويد و بزرگ مي‌شود؛ و هم چنان كه تخم را مي‌كارند و مدتي در زير زمين پنهان مي‌ماند و بعدا پس از آن كه مدت نام برده شده اختفا، به پايان مي‌رسد، سر از زمين به در مي‌آورد و نمو مي‌كند؛ اعمال آدميان نيز مانند تخم‌ها مدتي در ميان موجودات دنيا در حالت نهان باقي مي‌مانند و آنگاه كه روز موعود فرا رسيد، بروز يافته و آشكار مي‌شوند، و در شكل نعمت‌هاي بهشتي و يا شكنجه‌هاي جهنمي نمايان مي‌گردند.

خداوند متعال مي‌فرمايد: مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ؛[513] و ايضاً: نِساؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّي شِئْتُمْ وَ قَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ وَ اتَّقُوا اللَّهَ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ مُلاقُوهُ.[514]

از كريمه فوق، چنين استفاده مي‌شود كه زنان شما كشتي براي شما هستند، كشت آخرت مي‌باشند، كشتي كه در آن فرزند مي‌كاريد؛ پس ازدواج كنيد و به كشت خود هر وقت خواستيد برويد و براي فرداي خود، فرداي قيامت، با فرزند كاشتن، پيش داشتي بكنيد؛ و بپرهيزيد از اين كه نظر ديگري جز نظر كشت فرزند، در آنان داشته باشيد؛ و بدانيد كه شما نمي‌توانيد به قيامت نرويد و قدرت نداريد كه از ملاقات خداوند امتناع نمائيد و از پيش‌گاه با عظمت خداوند عالم پنهان بمانيد؛ پس از خدا بترسيد و در زنان فقط نظر فرزند كِشتن داشته باشيد.

و از رسول اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: الدّنيا مَزرَعَةُ الآخِرَة؛[515] و ايضاً: وقتي كه به آسمان برده شدم، ابراهيم ـ عليه السّلام ـ به نزد من آمد و گفت: امت خود را امر كن كه از كشت بهشت، زياد بكارند چون كه زمينش با وسعت و خاكش نيك است؛ گفتم: كشت بهشت چيست؟ فرمود: لاحَولَ وَلا قُوَّةَ اِلّا بِاللّهِ؛[516] و ايضاً: اَربيَ الرِّبَا الكِذبُ.[517]

و از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه فرمود: اَلعَمَلُ الصّالِحُ حَرثُ الآخِرَةِ؛[518] و ايضاً: اِن دُعِيَ اِلي حرثِ الآخِرَةِ كَسِلَ؛[519] و ايضاً: كَماتُدينُ تُدانُ و كَما تَزرَعُ تَحصُدُ؛[520] و ايضاً: اِعلَم اَنّ لِكُلِّ عَمَلٍ نَباتاً وَ كُلُّ نَباتٍ لاغِني بِهِ عَنِ الماءِ، وَ المِياهُ مُختَلِفَةٌ فَما طابَ سَقيُهُ طابَ غَرسُهُ وَ حَلَّت ثَمَرَتُهُ وَ ما خَبُثَ غَرسُهُ وَ اَمَرَّت ثَمَرَتُهُ؛[521] و ايضاً به ميثم تمار ـ رحمه اللّه تعالي ـ چنين فرموده:[522]

وَ في الصَّدرِ، لُباناتٌ اِذا ضاقَ لَها صَدري              نَـكَتُّ الاَرِضَ بِالكَفِّ وَ اَبَديَتُ لَها سِرّي

فَمَهما تُنبِتُ الاَرضُ فَذاكَ النَّبتُ مِن بَذري

و ايضاً: كه به فاطمه زهرا ـ سلام اللّه عليها ـ چنين فرموده:[523]

فـــاطِمَ يــا بِنتَ النَّبِي اَحمَدِ                بِنــتِ النَّبِي اَلسِيِّدِ الــــمُؤَيَّدِ

مَن يُطعِمِ اليَومَ يَـجدِهُ في غدِ               عِــندَ العَلِي اَلــواحِدِ المُوَحَّدِ

مـا يَزرَعُ الزّارِعُ سَوَفَ يَحصُدِ                فَــــأَطمِي مِن غَيرِ مَـنٍّ اَنكَدِ

حَتّـــي تُــجازي بِالَّذي لاَينفدِ

و ايضاً: از آن حضرت روايت شده كه فرموده: اَلا اِنّ كُلَّ حارِثٍ مُبتَليً في حَرثِهِ وَ عاقِبَةِ عمله غَيرَ حَرَثَةِ القرآنِ، فَكونوا مِن حَرِثِتِهِ؛[524] و از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده: لِكُلِّ زارِعٍ مَازَرَعَ.[525]

اگر دنيا و آخرت را جهان واحد ممتدي در نظر بگيريم و آن را به زندگي كنوني تشبيه نماييم، خواهيم ديد كه آن جهان بزرگ هم مانند اين جهان كوچك، داراي چهار فصل است: نخست همين زندگي ناپايدار كنوني است كه به جاي فصل پائيز است، زيرا كه وقت شخم كردن و بذر افشاندن و آبياري كردن، با انجام دادن اعمال است؛ قسمت دوم كه عالم برزخ است و انسان‌ها با كفن‌هاي سفيد خود به خواب سنگين مرگ فرو مي‌روند، به جاي فصل زمستان جهان بزرگ و فصل برف آن است؛ قسمت سوم كه موقع بعث و زنده شدن و سر از خاك به در آوردن است، بهار آن است كه افراد انسان با اعمال خود، مانند گل‌هاي رنگارنگ و يا خارهاي خوفناك، از قبرها بيرون مي‌آيند؛ و قسمت آخر هم كه مردم، اعمال خويش را دريافت مي‌دارند و با آن‌ها زندگي نويني را آغاز مي‌كنند، يا در فردوس برين و يا در جهنم سوزان، به منزله تابستان مي‌باشد.

در فصل زمستان كه همه جا را برف فرا گرفته و هوا را سرما سر تا سر تصرف مي‌كند، اگر كساني باشند كه از وضع اين جهان بي‌خبر باشند، اين بي‌خبران، در كنار آتش نشسته و به وضع برزگران متأسف مي‌شوند، و بذر افشاني و آبياري آنان كه با زحمت‌ها و خستگي‌هاي فراوان در پائيز انجام داده بودند، اينان را به تعجب در مي‌آورد، و به عقل آنان مي‌خندند كه چرا دارايي و خوراكي خود را در بيابان‌ها افشاندند؟! هنگامي كه هنوز آنان دهان از ايراد نبسته‌اند نوروز فرا رسيده مژده وصول بهار را مي‌دهد، بذرهاي افشانده شده سر از خاك به در مي‌آورند و برانگيخته شده و زنده مي‌گردند، سر سبز و خرم و شاداب؛ آن وقت است كه بي‌خبران، متوجه حقيقت عالم شده و از اين كه براي خود، كاري نكرده و تخمي نيفشانده‌اند، انگشت حسرت به دندان مي‌گزند.

كساني كه از وضع جهان، بي‌اطلاع، و از عاقبت زندگي و پايان امر عالم بي‌خبرند، بدون اين كه انديشه‌اي در اين باره بكنند، به مردم دانا و بينا و دانشمندان عاقبت­نگر و آخر بين، ايرادها مي‌گيرند، و براي خود هيچ كاري نكرده و تخم نيكي نمي‌كارند و روزي به بيچارگي و ناتواني خود، پي خواهند برد كه بهار قيامت و موقع زنده شدن انسان‌ها و روئيدن اعمال نيك و بد فرا رسيده و كار از كار گذشته باشد.

بلي همان طور كه تخم‌هاي پراكنده شده در زمين‌ها، با اين كه مي‌پوسند باز مي‌رويند همين طور اعمال صادر شده از انسان‌ها هم، با اين كه در اطراف و اكناف اين جهان وسيع افشانده مي‌شوند، از بين نمي‌روند و در فصل بهار اعمال، مي‌رويند.

توشة آخرت عمل است

آيات كريمه و احاديث شريفه با لسان‌هاي متفاوت و بيان‌هاي گوناگون، بقا و تطوّر و تجسم اعمال را تعليم مي‌فرمايند؛ مثلاً چنين مي‌فهمانند كه: آدمي چنان كه در اين زندگي، ذخيره لازم دارد، براي زندگي آينده خود نيز، ناچار بايستي توشه‌اي تهيه ببيند، و اين زاد حتماً بايد از اين زندگي برده شود؛ اين توشه براي هر كسي، فقط از اعمال خود او فراهم مي‌شود، و همين اعمال هستند كه از انسان باقي مي‌مانند و براي او لوازم زندگي اخروي مي‌شوند.

چيزي كه مهم است اين است كه: بعضي از آيات و احاديث، چنين دلالت مي‌كنند كه تمامي دارايي هر كسي در آخرت، همين است كه از دنيا با خود مي‌برد، و انسان در آخرت، جز مقداري از اجزاي اين جهان، چيز ديگري نخواهد داشت و آدمي پس از آن كه در بهشت و يا در دوزخ مستقر مي‌گردد، و ارث زمين شمرده مي‌شود.

خداوند متعال فرموده:

تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوي؛[526]و ايضاً: قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ـ الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ ـ وَ الَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ ـ وَ الَّذِينَ هُمْ لِلزَّكاةِ فاعِلُونَ ـ وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حافِظُونَ ـ إِلاَّ عَلي أَزْواجِهِمْ أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَيْرُ مَلُومِينَ ـ فَمَنِ ابْتَغي وَراءَ ذلِكَ فَأُولئِكَ هُمُ العادُونَ ـ وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ ـ وَ الَّذِينَ هُمْ عَلي صَلَواتِهِمْ يُحافِظُونَ ـ أُولئِكَ هُمُ الْوارِثُونَ ـ الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيها خالِدُونَ؛[527]

يعني مؤمنان، بهشت را از دنيا ارث مي‌برند و آن گاه كه مبعوث شدند داراي فردوسي مي‌شوند كه از جهان كنوني ارث مي‌برند.

انسان، از اجزاء جهان بر بدن خويش، اخذ مي‌كند و با خوردن و نوشيدن و نفس كشيدن و غير اين‌ها، اجزاء دنيا را جزء بدن خود مي‌گرداند و سپس آن‌ها را مبدل به نيروهاي گوناگون اعمال كرده و در اشكال مختلف، از بدن خود بيرون مي‌ريزد؛ و اين اعمال صادر شده باقي مي‌مانند و در زندگي اخروي در شكل نعمت‌هاي فردوسي نمايان مي‌شوند؛ بنابراين، نعمت‌هاي بهشت، همين اجزاء مادي جهان كنوني هستند، يعني از آن‌ها ساخته مي‌شوند.

انسان، اجزاء جهان را در شكل خوراك و مشروب و هوا و نور و غير اين‌ها اخذ مي‌كند و آن‌ها را در صورت ايمان و نماز و خشوع و پرهيز از لغو و زكات دادن و تزكية خويش و كف نفس از شهوتراني و حفظ و اداي امانت و وفاي به عهد و محافظت به نمازها خرج مي‌كند؛ اين است معناي ارث بردن بهشت از دنيا؛ و واقع اين است كه: كسي كه اعمال ياد شده را كسب مي‌كند، در حقيقت نعمت‌هاي بهشت را كسب مي‌كند و آن‌گاه كه اين جهان از تحت قدرت او با مرگ بيرون مي‌رود، در عوض، نعمت‌هايي ابدي به او ارث مي‌گذارد؛ جهان، نسبت به افراد انسان به منزله مادر است، و هم چنان كه مادر، از دست فرزند خود، با مرگ مي‌رود، در عوض، اموالي را براي او ارث مي‌گذارد، جهان هم هر وقت از دست فرزند مؤمن خود مي‌رود، نعمت بهشت را به او ارث مي‌گذارد؛ و البته اين مؤمن است كه نعمت را از جهان ارث مي‌برد: اولئك يرثون الفردوس.

با توجه به حقيقت فوق، آيات ديگري نيز روشن مي‌گردد؛ مي‌فرمايد: أَنَّ الْأَرْضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصَّالِحُونَ.[528]

مي‌دانيم كه ارث بردن زمين و تملك آن در اين زندگي كه داريم، اختصاصي به مردان صالح ندارند، بلكه هر دسته از نيكوكاران و بدكاران، متناوباً و متعاقباً آن را از يك ديگر ارث مي‌برند و نيز مي‌دانيم كه: عاقبة الامر هم اين ملك ناپايدار براي كسي باقي نخواهد ماند، و خود خداوند متعال، وارث زمين و آن چه در آن است خواهد بود چنان كه فرموده: إِنَّا نَحْنُ نَرِثُ الْأَرْضَ وَ مَنْ عَلَيْها وَ إِلَيْنا يُرْجَعُونَ.[529]

فعليهذا چنين به دست مي‌آيد كه: مراد از اين ارث بردن زمين، ارث بردن آن در دنيا نيست، بلكه مقصود ارث بردن زمين، در آخرت است.

كساني كه از زمين و اجزاء آن بر خويشتن جلب و سپس آن‌ها را در راه انجام دادن اعمال باقيه صالحه خرج كرده‌اند، الي الابد داراي اجزاء زمين خواهند بود يعني هميشه داراي اعمال نيك خود خواهند بود، اعمال نيك خود را در شكل نعمت‌هاي بهشتي پيوسته خواهند داشت؛ اين نشأه مانند مادري كه مي‌ميرد و اولاد خود را از آغوش گرمش محروم مي‌سازد، مي‌ميرد و ويران مي‌شود ولي اولاد صالح خود را دست خالي نمي‌گذارد، و مقداري از اجزاء زميني را كه براي خودشان از دنيا گرفته بودند در شكل نعمت‌هاي بهشتي به آنان ارث مي‌دهد.

و اما اين كه قرآن كريم كافران و بدكاران را وارث نخوانده است با اين كه آنان هم شكنجه‌هاي دوزخ را از زمين و از زندگي دنيوي (با بياني كه گفته شد) به آخرت ارث مي‌برند، به اين جهت است كه آنان اين گونه ارث را نمي‌خواهند ببرند و نمي‌برند، و اين خود ارث ناگوار است كه دست از آنان بر نمي‌دارد، و پيداست ارثي كه برندگان آن از آن بيزار و گريزان باشند، ارث خوانده نمي‌شود.

اگر ما در ميان وارثان زمين، در ميان كساني كه زمين و اجزاء ارضي را در شكل اعمال نيك، ارث مي‌برند و زمين را در صورت بهشت و نعمت‌هاي آن دارا مي‌شوند بگرديم و تمام مردم اعصار و قرون مختلف را از مدّ نظر بگذرانيم، مسلماً خواهيم ديد كه پر بهره‌ترين افراد بشري از زندگي دنيوي و از زمين و اجزاء آن، همانا مردم آخر الزمان و پيروان آخرين امام از جانشينان حضرت رسول اللّه ـ صلي اللّه عليه و عليهم ـ خواهند بود؛ براي اين كه در آن زمان بنا به روايات كثيره، همه و يا نزديك به همه مردم روي زمين مؤمن خواهند بود، واحدي از كافرين و فاجرين در ظاهر نخواهد ماند؛ در آن زمان عدالت محضه و دادگري خالص، در جاي ستمگري و بي‌دادگري خواهد نشست و قوانين حقه الهي (در عوض قوانين ناقصه‌اي كه از افكار فراموش كار و خطا پيشه بشري تراوش مي‌كند) حكمران و در جريان خواهد بود؛ در آن زمان همه افراد بشر، يك امت گرديده و در زير پرچم يك شريعت مجتمع مي‌شوند، و سراسر روي زمين، يك كشور وسيع پهناور مي‌گردد.

مطالب مذكوره، در روايات متواتره (به طرق عامه و خاصه) [530] وارد شده است؛ يك حديث كه مسلم عندالكل است در اين جا مي‌آوريم، رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرموده: لَو لَم يَبقَ مِنَ الدّنيا اِلاّ يَومٌ لَطَوَّلَ اللهُ ذلِكَ اليَومَ حَتّي يَبعَثَ رَجُلاً صالِحاً مِن اَهلِ بَيتي يَملَأُ الاَرضَ عَدلاً وَ قِسطاً كَما قَد مُلِئَت ظُلماً وَ جَوراً. [531]

بنابر آن چه بيان گرديد، مصاديق واضحه «عِبادِيَ الصّالِحونَ»، مردم زمان حضرت مهدي ـ صلوات اللّه و سلامه عليه ـ مي‌باشند چنان كه از حضرت باقر ـ عليه السّلام ـ هم روايت شده كه: درباره «عِبادِيَ الصّالِحونَ» فرموده: هُم اَصحابُ المَهديِّ ـ عليه السّلام ـ في آخِرِ الزَمَّانِ.[532]

يك آية ذيل، دو آيه فوق را شرح مي‌كند و مضمون هر دو را در ضمن خود مي‌گيرد: الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ وَ أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ؛[533] جملة «أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ» معناي «اِنَّ الارضَ يَرِثُها عِبادِيَ الصّالِحونَ» را مي‌فهماند؛ و جمله «نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ» معناي «يَرِثونَ الفِردُوسَ» را مي‌رساند؛ و اين دو كريمه را بدين طريق شرح و تفسير مي‌كند كه: «نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ» را به دنبال «أَوْرَثَنَا الْأَرْضَ» بيان داشته و مي‌فهماند كه مراد از زميني كه به ارث به آنان مي‌رسد همان جنّت است كه در آن جاي مي‌گيرند؛ و هم چنين بهشتي كه در آن جاي مي‌گيرند، همان زمين است كه آن را ارث مي‌برند؛ و بهترين شاهد بر صحت اين شرح، اين است كه جمله «نتبوء من الجنة» بدل است از جمله «اورثنا الارض» و براي توضيح آن است، زيرا كه در صورت اكتفاء به هر كدام از دو جمله نام برده، مطلب تمام در مي‌آيد.

پس از اين آيه هم اين استفاده را مي‌بريم كه: خداوند متعال، استفاده‌هاي مشروع و تصرف‌هاي حلال انسان را از زمين و از اجزاء ارضي كه در شكل اعمال صالحه وقوع مي‌يابند، براي او توشه آخرت و بهشت و نعمت‌هاي بهشتي قرار مي‌دهد و پس از ويراني دنيا، آن‌ها را به او در شكل بهشت، ارث مي‌دهد.

از بعضي از آيات فهميده مي‌شود كه: استخراج و استنباط كننده چشمه‌ها در بهشت همانا خود نيكوكاران مي‌باشند، كه بايستي با اعمال نيك خود، براي خودشان چشمه استخراج نمايند! مي‌فرمايد: عَيْناً يَشْرَبُ بِها عِبادُ اللَّهِ يُفَجِّرُونَها تَفْجِيراً؛[534] تفجيراً مفعول مطلق و براي بيان نوع تفجير است، و با تنكير خود چنين مي‌فهماند كه بر آوردن و استخراج چشمه نام برده، از نوع چشمه در آوردن و قنات كندن و امثال آن‌ها كه در اين زندگي معروف است، نيست؛ و براي افراد بشر عجالتاً پنهان و در نزد آنان عملي ناشناس و نكره است.

طريق اين تفجير و چشمه در آوردن در بهشت، همانا وفاي به نذر و اطعام بر مساكين و يتيمان و اسيران است، انجام دادن اعمال نيك است؛[535] و بديهي است كه اين نوع استنباط چشمه، در جهان كنوني شناخته نشده است و شناخته نخواهد شد، و تا روز بعث مجهول و نكره باقي خواهد ماند.

ناگفته نماند كه صحت استدلال فوق، موقوف به اين است كه «يفجرون» به معني حال باشد نه استقبال، و مي‌دانيم كه اين امر هيچ مانعي ندارد؛ و اگر شكي باقي باشد با نظر در كريمه ذيل برطرف مي‌شود:

در قرآن كريم مي‌فرمايد: يُطافُ عَلَيْهِمْ بِآنِيَةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَ أَكْوابٍ كانَتْ قَوارِيرَا ـ قَوارِيرَا مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوها تَقْدِيراً؛[536] اين كريمة مباركه تصريح مي‌كند كه : اندازه گيرندة جام‌ها و تنگهاي بهشتي، خود نيكوكاران هستند، و اين اندازه‌گيري مسلماً با قدر و اندازة اعمال صالح كه به جا مي‌آورند بستگي دارد: هر كس زياد نيكي كند، جام و تنگ او بزرگ‌تر و گواراتر و دائمي‌تر خواهد بود. و «تقديراً» هم عيناً فائدة «تفجيراً» را كه در كريمة فوق هست، مي‌رساند. و چون «قدّروا» به صيغة ماضي بيان شده فلذا دلالت اين كريمه بر بحث حاضر (بر اين كه: نيكوكاران با اعمال صالحي كه انجام مي‌دهند، براي خودشان در بهشت، نعمت‌هاي جاوداني مهيّا مي‌كنند، و توشه‌هايي ذخيره مي‌نمايند) آشكارتر و بي‌شائبه‌تر مي‌باشد و معناي «يفجرون» را هم كه در آية فوق هست واضح‌تر مي‌گرداند، يعني: نيكوكاران، هم اكنون و در همين زندگي، چشمه‌هاي بهشتي را تفجير مي‌كنند و در مي‌آورند.

و در خبر است كه: جبرئيل ـ عليه السّلام ـ به حضرت رسول ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ گفت: اِعمَل ما شِئتَ فَاِنَّكَ مُلاقيه؛[537] و ايضاً كه: حضرت پيغمبر فرمود: در عارض بهشت، ديدم كه نوشته شده: ما قَدَّمنا وَجَدنا؛[538] و ايضاً كه فرمود: قَد نَزَلَ جَبرَئيلُ ـ عليه السّلام ـ اِلَيَّ وَ قالَ لي يا مُحّمَدُ رَبُّكَ يَقرَئُكَ السَّلامَ وَ يَقولُ لَكَ كُلُّ ساعَةٍ تَذكُرُني فيها فَهِيَ لَكَ عِندي مُدَّخَرَةٌ وَ كُلُّ ساعَةٍ لاَتذكُرُني فيها فَهِيَ مِنكَ ضايِعَةٌ.[539]

و از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ مروي است كه فرمود: اَلاوَ اِنَّكُم اُمِرتُم باِلظَّعنِ وَ دُلِلتُم عَلَي الزّادِ وَ اِنّ اَخوَفَ ما اَخافُ عَلَيكُمُ اِتّباعُ الهَوي وَ طولُ الأَمَلِ فَتَزَوَّدوا في الدّنيا مِنَ الدّنيا ما تَحرُزونَ بِهِ اَنفُسَكُم غَداً؛[540] و ايضاً: فَانقَلِبوا مِنها بِأَحسَنِ ما بِحَضرتِكُم مِنَ الزّادِ؛[541] و ايضاً: ما اَخَذوهُ مِنها لِغَيرِها قَدِموا عَلَيهِ و اَقاموا فيهِ؛[542] و ايضاً: ما قَدّمتَ اليَومَ تَقدِمُ عَلَيهِ غَداً فَامهَد لِقَدَمِكَ وَ قَدِّم لِيومِكَ؛[543] و ايضاً: تَزوَّدوا في اَيّامِ الفَنِاءِ لِأيّامِ البَقاءِ قَد دُلِلتُم عَليَ الزّادِ وَ اُمِرتُم بِالظَّعن؛[544] و ايضاً: خُذ ما يَبقي لَكَ مِمّا لاتَبقي لَهُ؛[545] و ايضاً: اِنّما المرءُ مَجزيٌّ بِما اَسلَفَ و قادِمٌ عَلي ما قَدَّمَ؛[546] و ايضاً: بِئسَ الزّادُ اِليَ المَعادِ العُدوانُ عَليَ العِبادِ. [547]

و از امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه: قالَ في رَجُلٍ يُؤَخِّرُ الصَّلوةَ مُتِعَمِّداً قالَ يَأتي هذا يَومَ القِيمةِ موتوراً أهلُهُ وَ مالُه؛ اَلموتورُ هُوَ مَن لا أهلَ وَ لا مالَ لَهُ فيِ الجَنَّةِ. [548]

درجات اخروي از اعمال دنيوي ساخته مي‌شود

عالم آخرت داراي درجات بسياري است، خداوند متعال فرموده: نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ؛[549] و حتي كثرت درجات و اختلاف آنها در آخرت، خيلي خيلي بيشتر از درجات دنيا و اختلاف آنهاست. چنان كه مي‌فرمايد: وَ لَلْآخِرَةُ أَكْبَرُ دَرَجاتٍ وَ أَكْبَرُ تَفْضِيلاً.[550]

مقصود ما از عقد اين بحث، با كمال تعجب اين است كه قرآن كريم، با وضوح و صراحت بيان فرموده است كه درجات عالم آخرت از اعمال صادر شده از بشر و از عين افعال و كردار افراد انسان، درست مي‌شود. و با نيكي‌ها و بدي‌هاي خودشان ساخته و پرداخته مي‌گردد. و اين آيات در عين اين كه شيرين‌ترين بيان براي تصوير بقاي اعمال و تجسم آنها هستند، محكم‌ترين برهان نيز براي آن مي‌باشند.

مي‌فرمايد: وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ ما رَبُّكَ بِغافِلٍ عَمَّا يَعْمَلُونَ؛[551] طبري مفسر شهير، در شرح اين كريمه فرموده: براي هر عاملي در اطاعت خدا، يا در نافرماني با او، منزله‌ها و مرتبه‌هايي از كردار خود او هست. خداوند او را به آنها مي‌رساند و با آنها ثوابش مي‌دهد، اگر خير باشد خير و اگر شرّ باشد شرّ.[552] و شيخ طنطاوي هم گفته: براي هر كدام از مكلفين، درجه‌ها و مرتبه‌هايي از آن چه كه كرده‌اند، از عمل‌هاي آنان هست. و پروردگارت از آن چه كه مي‌كنند غافل نيست تا كرداري به او پوشيده ماند.[553] و بيضاوي هم اين مطلب را كه مورد تصريح آيه مي‌باشد، محتمل شمرده است.[554]

جاي بسي تأسف است كه غالب مفسرين، از كساني كه كتاب‌شان در دست‌رس ما هست، براي اين كه بقاي اعمال و تجسم آن‌ها را (فقط براي تصور اين كه عمل عرض است و تجوهر عرض محال است) غير ممكن مي‌شمرده‌اند، فلذا به هر نحوي بوده، آيه را از معنايي كه خود غير ممكن مي‌دانسته‌اند، منصرف كرده‌اند؛ گفته‌اند: كه لفظ «جزاء» و يا «اجل» بايد در تقدير گرفته شود: من جزاء ما عملوا، و يا: گوئيا كه مي‌خواسته‌اند به پروردگار با عظمت جهان، كمك كنند!.

پاسخ اين است كه: عمل، عرض نيست و جوهر است چنان كه مفصلاً بيان گرديده است؛ و بعد از آن كه قرآن كريم مكرراً با بيان‌هاي گوناگون مي‌فهماند كه: پاداش آدمي خود كردار آدمي است، چه داعي بر اين تقدير مي‌ماند؟ و چه نيازي آن را تقاضا مي‌كند!؟.

كريمه‌اي كه نقل شد، در سوره ديگري هم به اين صورت هست: وَ لِكُلٍّ دَرَجاتٌ مِمَّا عَمِلُوا وَ لِيُوَفِّيَهُمْ أَعْمالَهُمْ وَ هُمْ لا يُظْلَمُونَ؛[555] و كلمه «من» در هر دو مورد، از همان قبيل است كه در: خاتم من فضة، هست؛ و چنين مي‌فهماند كه: درجات آخرت از جنس اعمال دنيا است.

مضمون اين دو كريمه با بيان ديگري هم ادا شده است: فرموده: هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ وَ اللَّهُ بَصِيرٌ بِما يَعْمَلُونَ؛[556] اين كريمه در اين كه «درجات» را به خود «هُم» حمل كرده و بدين وسيله اتحاد يافتن عمل را با عامل فهمانيده، شبيه اين آيه است كه فرموده: وَ قودُهَا النّاسُ، [557] و مي‌فهماند كه در آخرت سوزاننده و سوزنده يك چيز هستند، چنان كه آيه مورد بحث هم مي‌فهماند كه: در آخرت، درجه و صاحب درجه يك چيز بيش نيستند؛ و در اين دو كريمه، اشاره‌اي به «ساختمان آينده انسان» هست، و چنين مي‌فهمانند كه مصالح آن ساختمان، اعمال انسان است؛ و در اين باره سخنان مفصلي داريم انشاء اللّه تعالي در كتاب مستقلي نشر مي‌كنيم.

و در خبر است كه رسول اللّه ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود: هنگامي كه به آسمان برده شدم داخل بهشت گرديدم، در آن جا بيابان‌هاي هموار، قطعه زمين‌هايي از مشگ ديدم و در آن جا فرشته‌گاني ديدم كه با خشتي از طلا و خشتي از نقره بنا مي‌گذاشتند، و بسا مي‌شد كه دست از كار مي‌كشيدند؛ به آنان گفتم چرا گاهي بنا مي‌گذاريد و گاهي دست مي‌كشيد؟ گفتند صبر مي‌كنيم تا مصالح كار برسد! گفتم مصالح شما چيست؟ گفتند اين است كه مؤمن بگويد سُبحانَ اللّهِ وَ الحَمدُ للّهِ وَلا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اللّهُ اَكبرُ هر وقت او اين‌ها را گفت ما بنا مي‌گذاريم و هر وقت ساكت شد ما هم امساك مي‌كنيم.[558]

اين خبر شريف و امثال آن كه سابقاً نقل كرده‌ايم[559] دلالت واضح مي‌شود و پرداخته مي‌گردد؛ و نيز حديثي در اين باره، از حضرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: اِنَّ العبدَ لَيُرفَعُ لهُ درجةٌ في الجَنّةِ لايَعرِفُها مِن اَعمالِهِ فَيقولُ رَبِّ اَنّي لي هذِهِ فَيَقولُ باِستِغفارِ والِدَيكَ لَكَ مِن بَعدِكَ.[560]

و از حضرت امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ نقل شده: اِنَّماَ المَرءُ مَجزِيٌّ بِما اَسلَفَ وَ قادِمٌ عَلي ما قَدَّمَ؛[561] حرف باء براي مقابله نيست، بلكه به معني استعانت است مانند باء در كتبت بالقلم؛ به دليل اين كه بلافاصله فرموده: و قادم علي ما قدم؛ و به هر حال همين جمله اخير صريح در اين است كه هر كس، در جهان آخرت، به همان جايگاه وارد مي‌شود كه خود قبلاً آن را تهيه كرده و به آخرت تقديم داشته است! يعني: هر كسي به اعمال خودش وارد مي‌شود، و درجات و دركات، براي هر انساني از اعمال خود او آفرينش مي‌يابد.

و از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده است كه فرموده: لاتَقولَنَّ الجَنَّةُ واحِدةٌ اِنّ اللهَ يَقولُ وَ مِن دونِهِما جَنَّتانِ وَلاتَقولَنَّ دَرَجةٌ واحِدةٌ اِنَّ اللهَ يَقولُ دَرَجاتٌ بَعضُها فَوقَ بَعضٍ؛ وَ اِنَّما تَفاضُلُ القَومِ باِلاَعمالِ.[562]

حسنات، نور و سيئات، ظلماتند

يكي از غرائب مطالب و عجائب مباحث كه واقعاً موجب حيرت است: تبدل عمل نيك به نور و روشنايي، و تحول عمل زشت به ظلمت و تاريكي است؛ قرآن كريم و آموزگاران دين ـ عليهم السّلام ـ ، قرن‌هاست كه اين حقيقت را به همه اهل عالم اعلام فرموده‌اند؛ و در اين اواخر هم دانشمندان علوم تجربي، به طريق آزمايش، عملا ثابت كرده‌اند كه نيروي حركتي، قابل تبدل به نور است (و جرقه را كه در اثر تصادم پيدا مي‌شود، مثال آورده‌اند) و بدين طريق، تبدل هر عملي كه با حركتي تحقق مي‌يابد اگر نيك باشد به نور، هم از لحاظ دين و هم از لحاظ علم، در عصر ما از بديهيات گرديده است؛ ولي متأسفانه هنوز درباره تبدل عمل بد به ظلمت، كه مورد تصديق دين مبين اسلام است، از جانب دانشمندان علوم تجربي هيچ قدمي برداشته نشده است.[563]

اعمال انسان، علاوه بر ظواهر مشهود، بواطني مستور هم دارند كه با حواس كنوني هم به تقريب، حقايق پنهان خود را ظاهر گردانيده و آشكارا خواهند شد و اعمال نيك به تصريح قرآن كريم و اخبار شريفه، نور خواهند شد و اكنون هم حقيقت خفيه آن‌ها نور است، نور واقعي است، نوري پنهان است؛ و سيئات اعمال هم ظلمت‌ها و انواع تاريكي‌ها خواهند شد و اكنون هم اعمال زشت، سياه و ظلماني هستند، ظلمت واقعي و نهاني هستند.

خوب است كه درباره موجود پنهان، كمي توضيح داده و بعداً بر سر بحث خود برگرديم.

موجود پنهان و نيروي نهان، در اين جهان بسيار است [و نبايد تصور شود كه نور حسنات و ظلمت سيئات (و هم چنين به طوري كه در بحث آينده انشاء اللّه تعالي مي‌آيد، حرارت سيئات) از ساير موجودات جهان، مستثني هستند، و هر چيزي مرئي است و فقط اين دو نامرئي هستند] اكنون چند نمونه از «موجود پنهان» را ذيلاً مي‌آوريم:

1ـ نيرويي كه اين قلم را در دست نگارنده، به حركت در مي‌آورد، موجودي پنهان است؛ موجودي است كه پيش از اراده نوشتن، در دست انسان، در صورتي نامرئي موجود بود و به محض اراده نوشتن بروز يافت و ظاهر گرديد.

2ـ اسبي كه نعل آهنين دارد و در كوچه‌اي كه با سنگ مفروش است تند راه مي‌رود، هر وقت نعل با سنگ تصادم مي‌كند آتشي ريز و نوري ناپايدار بيرون مي‌جهد اين آتش و اين نور، بدون شك، پيش از تصادم موجود بودند، ولي البته در حالت پنهاني.

3ـ به ظرفي كه پر از آب و يخ است و در ميان آن گرما سنجي گذاشته شده هر قدر حرارت مي‌دهند، تا وقتي كه كوچك‌ترين ذرّه يخ در ميان آب باقي است، اثري از آن در ميزان الحراره ديده نمي‌شود، و پس از آن كه يخ‌ها تماماً آب شدند، گرما در آب محسوس مي‌شود؛ در اين آزمايش، مسلماً حرارت به آب مي‌رسد و به داخل آن هم نفوذ مي‌كند، زيرا كه يخ‌ها را تدريجاً آب مي‌كند، ولي همين حرارت در ميان آب، پنهان مي‌گردد و اثري از خود در گرماسنج نشان نمي‌دهد! اين حرارت پنهان را اهل فيزيك «گرماي نهان ذوب» مي‌نامند.[564]

4ـ سيب و يا ميوه ديگر، در اندرون خود، تخم‌ها و رگ‌هاي بسيار زيادي دارد اين تخم‌ها و رگ‌ها موجوداتي هستند كه قبلاً از بس كه كوچك بودند ديده نمي‌شدند، و در حال اختفا به سر مي‌بردند، بعدا به تدريج بزرگ شده و بارز گرديدند؛ خود سيب و هر ميوه ديگر هم همين طور است؛ وقتي آن قدر ريز بود كه درست است بگوييم نبود، بعداً كم‌كم بزرگ شد و وجود خود را نمايان گردانيد؛ برگ‌هاي تو در توي كاهو را از بيرون به سوي اندرون ورق مي‌زنيم، هر قدر به وسط كاهو نزديك‌تر مي‌شويم برگ‌ها كوچك‌تر و كوچك‌تر مي‌شود، تا با برگ‌هايي روبرو مي‌شويم كه خوب ديده نمي‌شوند و تازه مي‌خواهند ظهور كنند؛ و مسلّماً برگ‌هاي ريزتري نيز در ميان آن‌ها هست كه هيچ بروز نكرده‌اند؛ و اصلاً، نمو كردن، عبارت اخراي پديدار شدن نهان‌ها و هويدا شدن پنهان‌ها است.

اكنون باز به سر بحث خود مي‌رويم، و از آيات قرآن كريم، نور بودن حسنات و ظلمت بودن سيئات را استفاده مي‌كنيم:

خداوند متعال مي‌فرمايد: اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ؛[565] از حضرت صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده است كه فرمود: اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ، يَعني: مِن ظُلُماتِ الذّنُوبِ الي نورِ التّوبةِ و المَغفِرَةِ.[566]

و از تطبيق آيه فوق با كريمه: إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ وَ إِيتاءِ ذِي الْقُرْبي وَ يَنْهي عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ، ايضاً اين نتيجه گرفته مي‌شود كه: عدالت و نيكي كردن و به خويشاوندان احسان نمودن، نور مي‌باشند، چون خدايي كه مردمان را داخل نور مي‌كند آنان را به سوي اين اعمال مي‌خواهد، پس بدون شك، بايستي كه اين اعمال، نور بوده باشند؛ و نيز چنين نتيجه گرفته مي‌شود كه: زشت كاري‌ها و كردار ناپسند و تجاوز به حقوق مردم، ظلمت‌ها هستند، به جهت اين كه خدايي كه مردمان را از ظلمات بيرون مي‌كشد، آنان را از همين اعمال شيطاني باز مي‌دارد و نهي مي‌فرمايد؛ پس حتماً گناهان، در نزد خداوند، ظلمت‌ها هستند.

ما، در اين جهان، پيوسته نور را با حرارت و ظلمت را هم با سرما توأم ديده‌ايم، زيرا كه تا چشم باز كرده‌ايم هر روز را در عرض سال، از شب متصل به آن (اگر پيش آمد مخصوصي رخ نداده باشد) گرم‌تر و هر شب را از روز متصل به آن، سردتر يافته‌ايم؛ نور خورشيد در روزها توأم با گرما، و ظلمت اجسام كدره در شبها، توأم با سرما و خنكي است؛[567] بلي آن چه كه ما يافته‌ايم همين است، ولي از دو جمله «يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَي الظُّلُماتِ أُولئِكَ أَصْحابُ النَّارِ» كه در كريمة فوق نقل گرديد، چنين به دست مي‌آيد: ظلمت‌ها و نورهاي آخرت، مانند آن چه كه اكنون هست نيستند بلكه ظلمت‌هاي گناهان، آتش هم هستند و داراي حرارت مي‌باشند! و به قرينه تقابل چنين فهميده مي‌شود كه: نورهاي حسنات، آتش نيستند و حرارت ندارند و خنك مي‌باشند!.

ظواهر جملات آيه كريمة مورد بحث، چنين مي‌فهماند كه: گناهان، در همين زندگي ظلمات هستند، و توبه و ساير اعمال نيك در همين جهان نورند؛ به جهت اين كه جملات آيه از آغاز تا انجام با سياق واحدي، اخبار از زمان حال هستند، چنان كه «اللّه ولي الذين آمنوا» از زمان حال خبر مي‌دهد و دلالت مي‌كند كه: خداوند در همين زمان، دوست مؤمنين است، و هم چنين جمله «الذين كفروا اوليائهم الطاغوت» مي‌فهماند كه: بت‌ها و طغيان، هم اكنون دوست داران كفار مي‌باشند، دو جمله ديگر هم كه نتيجه اين دو جمله‌اند بايستي كه به معني حال باشند، يعني جمله «يخرجهم من الظلمات الي النور» و «يخرجونهم من النور الي الظلمات» بايستي اخراج در زمان حال را بيان نمايند؛ و نيز جمله «اولئك اصحاب النار» كه اسميه و بدون شك خبر از حال است، تأييد مي‌كند كه جملات سابق بر آن هم، درباره زمان حال مي‌باشند.

كريمة مباركة: ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالَْتمِسُوا نُوراً؛[568] مقصود ما را چنان مي‌رساند كه جايي براي چون و چرا باقي نمي‌گذارد، به جهت اين كه چنين دلالت مي‌كند: اي نيازمندان نور، زندگي دنيوي پر از نور بود، يعني پر از عمل نيك بود، چرا شما آن جا با انجام دادن اعمال نيك، نوري براي خود كسب نكرديد، تا در اين جا در تاريكي فرو نرويد و در ميان ظلمت آخرت فرو نمانيد؟.

نتيجه اين است كه: گفتار نيك، كردار نيك، پندار نيك، در همين زندگي، روشنايي هستند، نورهايي نهان مي‌باشند؛ و سيئات هم ظلماتند تاريكي‌هاي پنهانند؛ ولي در اين دنيا حقائق اعمال (و هر چيز ديگر) در پس پرده مستور مانده است و روشنايي حسنات و تاريكي سيئات، محسوس نمي‌گردد.

آيات ديگري نيز در قرآن كريم هست كه ما را در اين بحث عالي راهنمايي مي‌فرمايد:

فرموده: يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَي النُّورِ بِإِذْنِهِ.[569]

و درباره زشت‌كاران فرموده: كَأَنَّما أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِماً:[570] بدكاران اگر چه ظاهر زيبا و اندام رفته و شسته داشته باشند، ولي اعمال زشت و كارهاي ننگين و چركين‌شان كه پيرامون صورت‌شان را فرا مي‌گيرد، رخسار به ظاهر زيباي‌شان را در واقع و در باطن امر، تاريك و سياه مي‌گرداند.

و فرموده: أَوْ كَظُلُماتٍ فِي بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ؛[571] تمام كلام با ملاحظة عطف، چنين مي‌شود: اَلَذَّينَ كَفَرُوا اَعمالَهُم كَظُلُماتٍ الخ.

و از حضرت رسول ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: اَلبَيتُ الذّي يُقرَءُ فيه القرآنٌ وَ يُذكَرُ اللهُ عَزَّ وَ جَلَّ فيهِ يُضيئُ لِأَهلِ السَّماءِ كَما يُضيئُ الكَوكَبُ الدُّرِيُّ لِاَهلِ الاَرضِ؛[572] و ايضاً: الدّعاء نور السّموات و الارض،[573] نَوِّروا بُيوتَكُم بِتِلاوَةِ القرآنِ وَلا تَتَّخِذوها قُبوراً كَما فَعَلَتِ اليهودُ و النَّصاري:[574] صَلّوا في الكَنائِسِ وَ البِيَعِ وَ عَطّلوا بُيوتَهُم، فَاِنَّ البيتَ اِذا كَثُرَ فيهِ تِلاوَةُ القرآنِ كَثُرَ خَيرُهُ وَ اَتَّسَعَ اَهلُه و اَضاءَ لِاَهلِ السّماءِ كَما تُضيئُ نُجومُ السّماءِ لِاَهلِ الدُنيا؛ الظلّم ظلمات يوم القيامة،[575] و ايضاً: الصّلوةُ نورٌ؛[576] و ايضاً: قلبُ المؤمنِ اَجرَدُ فيهِ سراجٌ يَزهَرُ و قلبُ الكافِرِ اَسوَد مَنكوسٌ.[577]

و از حضرت امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه فرموده: اِجعَلوا طاعَةَ اللهِ مَصابيحَ لِبُطونِ قُبورِكم؛[578] و ايضاً: اِنّ الايمانَ يَبدو لُمظَةً في القلبِ، كُلّماَ ازدادَ الايمانُ ازدادتِ الّمُظَةُ؛[579] و از حضرت زين العابدين ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه فرموده: الحمدُ لِلّهِ حَمداً يضُيُئ لَنابِهِ ظُلُماتِ البَرزَخِ.[580]

و از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده:

اِنّ اللهَ خَلَقَ قلوبَ المؤمنينَ مُبهَمَةً عَلَي الايمانَ فَاِذا اَرادَ استِنارَةً ما فيها فَتَحَها بِالحِكمَةِ وَ زَرَعَها بِالعِلمِ وَ زارِعُها وَ القَيِّمُ عَلَيها رَبُّ العالَمينَ؛[581] و ايضاً: تَجِدُ الرَّجُلَ لايُخطِئُ بِلامٍ وَ لا واوٍ خَطيباً مُصقِعاً و لَقلبُهُ اَشَدُّ ظُلمَةً من اللّيل المُظلِمِ وَ تَجِدُ الرجلَ لايَستطيعُ يُعَبِّرُ عمّا في قلبِهِ بلسانِهِ، وَ قلبُهُ يَزهَرُ كَما يَزهَرُ المِصباحُ؛[582] و ايضاً: مَن صَلَّي الصَّلَواتِ المفَروضاتِ في اَوّلِ وَقتِها فاقام حدودها رفعها الملك بيضاء نقيةًَ فهي تهتف به حفظك الله كما حفظتني وَ اَستَودِعُكَ اللهَ كَماَ استَودَعتَني مَلَكاً كريماً وَ مَن صَلاّها بَعدَ وِقتِها مِن غَيرِ علّةٍ فَلَم يقُم حُدودَها رَفَعَها اَلمَلَكُ سَوداَ مُظلِمَةً فَهِيَ تَهتِفُ بِهِ ضَيَّعتَني ضَيَّعَكَ اللهُ كَما ضَيَّعتَني وَلا رَعاكَ اللهُ كَما لَم تَرعَني.[583]

سابقاً در فصل اول، توضيح داده‌ايم كه: انسان از جهان با تغذيه و تنفس و غير اين‌ها، ماده اخذ مي‌كند، و آن را اولاً جزء خود مي‌كند، و بعداً هم در شكل نيرو آن را مصرف مي‌كند، و بدين طريق ساختمان آينده خود را مي‌سازد؛ اكنون با در نظر گرفتن اين حقيقت كه: حسنات نور و سيئات ظلماتند، چنين مي‌فهميم كه: نيكوكاران، ساختمان آينده خود را از نور و بدكاران از ظلمت مي‌سازند كساني كه با راه‌هاي نيك از جهان اخذ كرده، و در موارد نيكو خرج مي‌كنند ذات آينده خود را از روشنايي مي‌سازند؛ و آنان كه به طريق زشت اخذ و در موارد ناپسند و چركين صرف مي‌كنند مسلماً ذات خود را در آينده، زشت و چركين خواهند يافت.

از تحقيق و بررسي فوق، مساله مهم‌تر ديگري نيز براي ما آسان مي‌گردد: چنين به دست مي‌آيد كه: سراسر جهان كنوني نور است، و در عين حال صحيح است كه بگوييم: سراسر جهان كنوني ظلمت است! واقع مطلب اين است كه: جهان كنوني از مواد و قوايي ساخته شده است كه قابليت تبدل به نور و تبدل به ظلمت را دارد، مي‌توان از آن نور گرفت و مي‌توان از آن، ظلمت تحصيل نمود: اعمالي كه در دين الهي اسلام، واجب و يا مستحب شناسانيده شده‌اند كلاً نورند، و اعمالي هم كه در آن دين عالي، حرام و يا مكروه تعريف شده‌اند بدون استثناء سياه و تاريك و مظلم مي‌باشند؛ البته نور واجبات و ظلمت محرمات از نور مستحبات و ظلمت مكروهات، شديدتر و قوي‌تر است.

پروردگار جهان و جهانيان، سلسله جليله پيغمبران و پيشوايان راه راست خداوند متعال، همگان را از ظلمات به سوي نور مي‌خوانند، و اما ديگران، بشر را از روشنايي و نور، بيرون آورده و به سوي تاريكي‌ها و ظلمات مي‌رانند.

سيئات آتش هستند!

بر خلاف تصور غالب مردم كه چنين مي‌پندارند كه خداوند متعال در مقابل گناهان، آتش‌هايي براي گناه‌كاران آماده مي‌كند، قرآن كريم و احاديث شريفه اعلان مي‌فرمايند كه: خود گناهان، آتش هستند و به گناه‌كاران داده مي‌شوند و هر كس از دوزخ و آتش آن مي‌ترسد بايد از گناه و حرارت آن بترسد، زيرا كه شكنجه‌اي براي بدكاران در روز قيام همگاني، جز پندار ناپسند و كردار زشت خود آنان نخواهد بود.

در اثر عدم اطلاع بر حقيقت امر، درباره شكنجه‌هاي اخروي، برخي از مردم راه را كج رفته و دهان به شكايت باز كرده، و از خداوند متعال و از خشونتي كه به آن حضرت منسوب مي‌دارند (و در واقع از اعمال سيئه خود انسان مي‌باشد) اظهار نارضايتي مي‌كنند؛ بي‌خبران تصور مي‌كنند كه خداوند متعال، ملك الملوكي است كه بر تخت بي‌قانوني استقرار يافته، نه آمرزش او نظامي دارد و نه عقوبتش ضابطي، با كوچك‌ترين بهانه‌اي بزرگ‌ترين ستمگران را بهشت برين مي‌بخشد و شايد كه با ناچيزترين بهانه‌اي بزرگ‌ترين نيكوكاران را در جهنم بسوزاند. اين است آن چه كه غالب مردم از قيامت و مجازات در نظر خود تصوير مي‌كنند.

ولي حقيقت اين است كه خداوند متعال، جهان را طوري آفريده است كه هيچ عملي در آن معدوم نمي‌شود و هر كاري بزرگ شده و بار مي‌دهد و هيچ كسي جز كردار خويشتن، جزايي و پاداش كيفري نخواهد داشت؛ و هر عملي علاوه بر ظاهر محسوس، باطن و حقيقتي هم دارد كه در اين زندگي از حواس ما پنهان است: سيئات آتش هستند؛ پس اگر كسي در زندگي دنيوي با انجام دادن اعمال زشت، پيوسته براي خودش آتش فراهم نمايد، چه گله‌اي از حضرت ارحم الراحمين مي‌تواند داشته باشد؟ كه با ارسال پيغمبران و انزال كتاب‌ها، همه اعمال بد باطن را به ما بشرها بيان فرموده است: فَالْيَوْمَ لا تُظْلَمُ نَفْسٌ شَيْئاً وَ لا تُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.[584]

بلي اين سيئات كه براي صاحبان خود آتش مي‌شوند؛ خداوند متعال مي‌فرمايد: وَ لَوْ تَري إِذْ وُقِفُوا عَلَي النَّارِ فَقالُوا يا لَيْتَنا نُرَدُّ وَ لا نُكَذِّبَ بِآياتِ رَبِّنا وَ نَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ـ بَلْ بَدا لَهُمْ ما كانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ؛[585] آيه نخست چنين مي‌فهماند كه آتش در قبال تكذيب آنان به آيات پروردگار، به ايشان داده شده، ولي آيه دوم با كلمه «بَل» از مدلول نخست، به طرز «بَدَل بَدا» عدول كرده و مي‌رساند كه اين آتش در مقابل تكذيب آنان نيست، زيرا چيزي است كه خودشان آن را در زندگي دنيوي تحصيل كرده و به دست آورده و با خود داشتند، اما پنهان و مخفي بود و توجهي به آن نداشتند و اكنون هويدا گرديده است؛ پس اين آتش اخروي همان تكذيب آنان است، يعني تكذيب به آيات پروردگار، در واقع آتش است.

و مي‌فرمايد:

يَسْتَعْجِلُونَكَ بِالْعَذابِ وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لـمُحِيطَةٌ بِالْكافِرِينَ؛[586] جناب شيخ بهاء الدين ـ نوّر اللّه مرقده ـ فرموده: اسم فاعل در اين آيه به معني استقبال نيست، كه مراد اين باشد كه جهنم، بعدها در نشأه آخرت به آنان احاطه خواهد يافت، به طوري كه اهل ظاهر از مفسرين گفته‌اند، بلكه به حقيقت خود، كه زمان حال است مي‌باشد، به جهت اين كه قبائح خلقيه و عمليه و اعتقاديه آنان، در همين نشأه بر آنان محيط است، و عين اين‌ها دوزخ هستند، همان دوزخ كه در صورت آتش‌ها و عقرب‌ها و مارها به آنان نمودار خواهد شد.[587]

و از قول مؤمن آل فرعون حكايت فرموده: وَ يا قَوْمِ ما لِي أَدْعُوكُمْ إِلَي النَّجاةِ وَ تَدْعُونَنِي إِلَي النَّارِ؟ ـ تَدْعُونَنِي لِأَكْفُرَ بِاللَّهِ وَ أُشْرِكَ… وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ إِلَي الْعَزِيزِ الْغَفَّارِ!… ـ وَ أَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحابُ النَّارِ ـ فَسَتَذْكُرُونَ ما أَقُولُ لَكُمْ؛[588] از اين آيات به طور واضح فهميده مي شود كه: توحيد، نجات و رستگاري است و كفر به خدا و شريك گرفتن به او آتش است و دعوت به شرك هم در حقيقت خواندن به آتش است؛ و نبايد تصور شود كه كفر و شرك، اكنون آتش نيستند و در آينده مبدل به آتش خواهند شد، بلكه واقع اين است كه اسراف كاران (كساني كه در خرج كردن ذات خود، اندازه‌اي رعايت نمي‌كنند و قواي خود را در راه هر گونه عملي بدون نظر به نفع و ضرر آن، در جهان پراكنده مي‌سازند) اكنون و در همين زندگي، يار و هم آغوش آتش هستند ولي بعداً متوجه مي‌شوند.

و فرموده: اصْلَوْها فَاصْبِرُوا أَوْ لا تَصْبِرُوا سَواءٌ عَلَيْكُمْ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ؛[589] دلالت اين كلام مبارك به بحث ما در نهايت صراحت است؛ آتشي كه آنان داخل شده و سوزش آن را در مي‌يابند، جز اعمال ناشايست دنيوي خود آنان نيست و لذا جاي گله‌اي باقي نيست؛ هر چه كني به خود كني، گر همه نيك و بد كني.

و از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: اِنّ الزُّناةَ يَأتُونَ يَومَ القِيمَةِ تَشعَلُ فُروجُهُم ناراً يُعرَفونَ بِنَتنِ فُروُجِهِم.[590]

و ايضاً: روايت شده: ما مِن صَلوةٍ يَحضُرُ وَقتُها اِلاّ نادي مَلَكٌ مِن بَينَ يَدَيِ النّاسِ قُوموا اِلي نيرانِكُمُ التّي اَوقَدتُموها عَلي ظُهُورِكُم فَاَطفِئوها بِصَلوتِكُم؛[591] و ايضاً: السُّكَرُ جَمُرُ النّارِ؛[592] و ايضاً: اَلغَضَبُ جَمَرَةُ الشَيطانِ؛[593] و ايضاً: الغُلولُ مِن جَمرِ جَهَنَّمَ.[594]

و ايضاً: الصَّدَقَةُ تُطفِيُ‌ء الخَطيَئةَ كَما يُطفِيُ‌ء الماءُ النّارَ؛[595] از اين كلام مبارك چنين فهميده مي‌شود كه: آتش و گناه، هر دو اشتعال دارند و هر دو را مي‌شود خاموش كرد؛ و چون طريق خاموش كردن آن دو يكسان نيست، و خاموش كردن گناه، با آب ميسور نيست و با صدقه خاموش مي‌شود، پس اين نتيجه به دست مي‌آيد كه: حرارت آتش و حرارت گناه، دو نوع مختلف مي‌باشند.

و ايضاً: عَجِبتُ لِمَن يَحتَمي مِنَ الطَعامِ مَخافَةَ الدّاءِ كَيفَ لايَحتَمي مِنَ الذُنوبِ مَخافَةَ النّارِ؛[596] اين حديث شريف مي‌رساند كه چنان كه طعام در بعضي از اوقات در بدن كنوني و ساختمان فعلي، ايجاد درد مي‌كند، گناهان هم در بدن وي، آتش به وجود مي‌آورند، منتهي در بدن آينده و ساختمان اخروي ؛ و همان طور كه مراعات صحت اين بدن واجب است، رعايت سلامت آن بدن واجب‌تر است.

و ايضاً فرموده: مَسئَلَةُ الغَنِيِّ نارٌ؛ گدايي كردن شخصي بي‌نياز آتش است.

سيئات عفونت دارند!

در احاديث شريفه و كلمات آموزگاران دين ـ عليهم السّلام ـ ، سيئات را منتن و بدبو شناسانيده‌اند، از اين اخبار استفاده مي‌شود كه اعمال، غير از ظواهر شيرين و لذيذ و يا تلخ و ناگوار، بواطني گوارا و يا گنديده دارند؛ در اين زندگي دنيوي ظواهر اعمال فقط محسوس مي‌شود و از بواطن آن‌ها براي مردم عادي، اطلاعي نيست؛ ولي در زندگي اخروي همه اعمال براي همه افراد بشر، بارز گرديده و هويدا خواهند شد؛ اين بحث طوري از اطوار را بيان مي‌نمايد و ضمناً بقاي اعمال و تجسم آن‌ها را نيز به طور واضح مي‌فهماند.

از حضرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده كه فرمود: اِذا رَأَيتُمُ المَصاحِفَ حُلِّيَت وَ المَساجِدُ زُيِّنَت وَ المَنارَةُ طُوِّلَت وَ اتُّخِذَ القرآنُ مَزاميرَ وَ المَساجِدُ طُرُقاً، المؤمنُ في ذلكَ الزَّمانِ اَعزُّ مِنَ الكبريتِ الأَحمَرِ، اَما اِنّ مَساجِدَهُم مُزَخرَفَةٌُ و اَبدانَهُم نَقِيَّةٌ وَ قُلوبُهُم اَنتَنُ مِنَ الجيفَِة.[597]

و ايضاً: لاتُحَقِرَنَّ ذَنباً وَلا تُصَغِّرنَّه وَ اجتَنِبِ الكَبائِرَ فَاِنَّ العَبدَ اِذا نَظَرَ يَومَ القِيمَةِ اِلي ذُنوبِهِ دَمَعَت عَيناهُ قيحاً و دماً، [598] و ايضاً: اِنّ الزُّناةَ يأتونَ يَومَ القِيمةِ تَشعَلُ فروجُهُم ناراً يُعرَفونَ بِنَتنِ فُروجِهِم.[599]

و ازقتاده و سّدي نقل شده (و ظاهراً آن دو نفر هم از حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت كرده‌اند) اِنّ المؤمِنَ اِذا خَرَجَ مِن قبرِه استَقبَلَهُ اَحسنُ شيئٍ صورةً و اَطيَبُهُ ريحاً فيقولُ اَنَا عملُكَ الصالِح طالَما رَكِبتُكَ في الدّنيا فَاركَبني اَنتَ اليومَ فَذلِكَ قولُهُ: يومَ نَحشُرُ المُتَّقين اِليَ الرَّحمنِ وَفداً اَي رُكباناً وَ اِنّ الكافَر اِذا خَرَجَ مِن قَبرِهِ استَقبَلَهُ اَقبحُ شيئٍ صورةً وَ اَخبَثُهُ ريحاً فيقولُ اَنَا عَمَلُكَ السّيِئُ طالَما رَکِبتَني في الدنيا فَاَنَا اَركَبُكَ اليومَ و ذلك قولُهُ: وَ هُم يحمِلونَ اَوزارَهُم عَلي ظُهورِهِمِ.[600]

و روايت شده: قالَ جابرٌ كُنّا نَسيرُ مَعَ رسولِ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فَهاجَت ريحٌ مُنتِنَةٌ فقال: اِنّما هاجَت هذِهِ الرّيحُ اِنّ قوماً مِنَ المُنافِقينَ ذَكروا قوماً مِنَ المؤمنينَ فَاغتابوهُم.[601]

و از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه درباره دنيا فرموده: طَعامُها الجِيفَةُ؛[602] و درباره دوست‌داران دنيا فرموده: اَقبَلوا عَلي جيفَةٍ اِفتَضَحوا بِأَكلِها وَ اَصطَلَحوا عَلي حُبِّها؛[603] و ايضاً: يَتَنافَسونَ في دنياً دَنِيَّةٍ وَ يَتكالَبونَ عَلي جيفَةٍ مُريحَةٍ؛[604] اين فرمايشات، به طور واضح مي‌فهماند كه: تصرفات دنياداران در امتعه و اغذيه جهان، به طريق غير مشروع، به منزله تصرف كردن در مردار گنديده است.

و نيز از آن حضرت در ضمن حديثي روايت است كه: عمل در روز مرگ عامل، به او مي‌گويد: اَنَا قَرينُكَ في قبرِك و يومَ نَشرِكَ حتّي اُعرَضَ اَنَا وَ انتَ علي ربِّكَ قالَ فَاِن كانَ لِلّهِ وَليِّاً اَتاهُ اطيبُ النّاسِ ريحاً وَ اَحبُّهُم مَنظَراً وَ احسَنُهُم رِياشاً فَيَقولُ اَنَا عَمَلُكَ الصّالِحُ وَ اِذا كانَ لِرَبَّهِ عَدُوًّا فَاِنّهُ يَأتيهِ اَقبَحُ خَلقِ اللهِ زِيّاً وَ رُؤياً وَ اَنتَنُهُ رُيحاً.[605]

و از امام كاظم ـ عليه السّلام ـ يكي از فرزندان آن حضرت به نام عبداللّه، چنين روايت كرده كه: سَئَلتُهُ عَنِ المَلَكَينِ هَل يَعلَمانِ بالذّنبِ اِذا اَراد العَبدُ اَن يفعَلَهُ اَوِ الحَسَنَةِ؟ فَقالَ ريحُ الكَنيفِ و الطّيبِ سَواءٌ؟ قلتُ لا، قالَ اِنّ العبدَ اذ اَهمَّ بِالحسنَةِ خَرَجَ نَفَسُهُ طَيِّبَ الرّيحِ فَقالَ صاحِبُ اليَمينِ لِصاحِبِ الشِّمالِ قُم فَاِنَّه قَدَهَّم بِالحَسَنَةِ فَاِذا فَعَلَها كانَ لِسانُهُ قَلَمَهُ وَ ريقُهُ مِدادَه فَاَثبَتَها لَهُ وَ اِذا هَمَّ بِالسّيئةِ خَرَجَ نَفَسُهُ مُنتِنَ الرّيحِ فَيقول صاحِبُ الشِمالِ لِصاحِبِ اليَمينِ قِف فَاِنَّه قدَهَّم بِالسّيئةِ فَاِذا هُوَ فَعَلَها كانَ لِسانُهُ قَلَمَهُ و ريقُهُ مِدادَه فَاَثبَتَها عَلَيهِ.[606]

و در حديث هست كه: خداوند متعال به عيسي ـ عليه السّلام ـ فرمود: يا عيسي قُل لِظَلَمَةِ بَني اِسرائيلَ غَسَلتُم وُجوهَكُم وَ دَنَّستُم قلوبَكُم اَبي تَغتَّرونَ ام عَليَ تجتَرِئونَ؟ تَطَيَّبونَ بِالطّيبِ لاَهلِ الدّنيا وَاَجوافكُم عِندي بِمَنزِلَةِ الجِيَفِ المُنتِنَةِ كَأَنَّكُم اقوامٌ مَيِّتونَ![607]

از قرآن كريم هم، عفونت داشتن سيئات را با سهولت مي‌توانيم استنباط نمائيم:

فرموده: لَيْسَ لَهُمْ طَعامٌ إِلاَّ مِنْ ضَرِيعٍ ـ لا يُسْمِنُ وَ لا يُغْنِي مِنْ جُوعٍ؛[608] از حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده كه: چيزي در دوزخ هست مانند خار، كه تلخ‌تر از صبر و گنديده‌تر از جيفه و گرم‌تر از آتش است و خدا نام آن را ضريع گذاشته است؛ و ايضاً از آن حضرت نقل شده است كه: اگر قطره‌اي از ضريع در مشروبات مردمان دنيا چكانيده شود، همه آنان از بوي گند آن مي‌ميرند!

و راغب در مفردات دارد كه: ضريع ، گياه سرخ رنگ و بدبويي است كه دريا آن را به ساحل مي‌اندازد.

و فرموده: يُسقي مِن ماءٍ صَديدٍ؛[609] «صديد» به معني آب رقيق و يا چركي است كه با خون مختلط شده و از زخم بيرون آيد؛[610] و فرموده: فَلْيَذُوقُوهُ حَمِيمٌ وَ غَسَّاقٌ؛[611] و ايضاً: لا يَذُوقُونَ فِيها بَرْداً وَ لا شَراباً ـ إِلاَّ حَمِيماً وَ غَسَّاقاً؛[612] «غسّاق» به معني سرد گنديده است؛[613] و ايضاً: فَلَيْسَ لَهُ الْيَوْمَ هاهُنا حَمِيمٌ ـ وَ لا طَعامٌ إِلاَّ مِنْ غِسْلِينٍ؛[614] «غسلين» چركي است كه از لباس و مانند آن شسته مي‌شود و يا از زخم بيرون مي‌آيد؛[615] اين آيات كريمه به ضميمه آياتي كه دلالت مي‌كنند كه: پاداش آدمي، خود كردار آدمي است (چنان كه مفصلاً شرح شد) اين نتيجه را مي‌دهند كه: سيئات، بد بو و گنديده و متعفن هستند، و انسان طبعا از آن‌ها، از باطن آن‌ها متنفر است.

از اين كه حسنات، مقابل سيئات بوده و بر عكس آن‌ها مي‌باشند، چنين به نظر مي‌رسد كه بايستي علاوه بر اين كه عفونت نداشته باشند، خوشبو و معطر هم باشند؛ در ضمن احاديث مسطوره، دو خبر بر اين مطلب دلالت دارند: اول خبري كه از قتاده و سدي و دوم آن كه از جناب عبداللّه بن موسي الكاظم ـ عليه السّلام ـ آورديم.

و خبر ذيل نيز به اين حقيقت دلالت مي‌كند:

از امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده است كه فرموده: لاتَدَعوا قِرائَةَ «الرَّحمنِ» وَ القِيامَ بِها فَاِنَّها لاتَقِرُّ في قُلوبِ المُنافِقينَ وَ تَأتيَ رَبَّها يومَ القِيامَةِ في صورَةِ آدَميٍّ في اَحسنِ صورةٍ وَ اَطيَبِ ريحٍ حَتّي تَقِفَ مِنَ اللهِ موقِفاً لايَكونُ اَحدٌ اَقرَبَ اِلَي اللهِ سُبحانَهُ مِنها فَيقَولُ لَها مَنِ الّذي كانَ يَقومُ بِكِ في الحيوةِ الدّنيا وَ يُدمِنُ قِرائَتَكِ فَتَقولُ يا رَبِّ فُلانٌ وَ فُلانٌ و فُلانٌ فَتَبيَضُّ وُجوهُهُم فَيَقولُ لَهُم اشفَعوا فيمَن اَحبَبَتُم فَيَشفَعونَ حَتّي لاَيبقي لَهُم غايَةٌ وَلا اَحَدٌ يَشفَعونَ لَهُ فَيقولُ لَهُمُ ادخُلوا الجَنَّةَ وَ اَسكُنوا فيها حَيثُ شِئتُم.[616]

و در خبر است از رسول خداـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ :

اِنّ ريحَ الجنّةِ توجَدُ مِن مَسيرَةِ الفِ عامٍ وَلا يَجِدُها عاقٌّ ولا قاطِعُ رَحِمٍ وَلا شيخٌ زان، الخبر؛[617] و از حضرت صادق ـ عليه السّلام ـ : اِذا كانَ يومُ القِيمةِ كُشِفَ غِطاءٌ مِن اَغِطَيةِ الجنةِ فَوَجَدَ ريحَها مَن كانَت لَهُ الرّوحُ مِن مَسيَرةِ خَمسِ مِأَةِ عامٍ اِلاّ صِنفٌ واحِدٌ، قُلتُ مَن هُم؟ قالَ، العاقُّ لِوالِدَيهِ؛[618] از اين دو خبر هم با ضم بحث «پاداش آدمي، خود كردار آدمي است» كه سابقاً از تحقيق گذشته، حقيقت مذكور را «حسنات، خوشبو هستند» با سهولت به دست مي‌آوريم.

حقيقتي كه در مطالعه اين بحث، دست‌گير مي‌شود اين است كه: سراسر دنيا جيفه ايست گنديده و مرداري است متعفن، و زندگي دنيوي هم تصرف كردن در جيفه و اخذ نمودن از مردار گنديده است! و در عين حال، سراسر جهان، معطر است و مملو از امتعه و اغذيه خوشبو است و زندگي در اين جهان هم تصرف كردن در اشياء معطر و اخذ از آن‌ها هم بهره گرفتن از لذائذ است!! يعني: دنيا در عين اين كه شيرين و دل پسند است، تلخ بوده و مورد تنفر هم هست.

جامعيت عجيب فوق، در عبارت ذيل امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ نيز مشهود است: «اِنّ الدنّيا دارُ صِدقٍ لِمَن صَدَقَها وَ دارُ عافيةٍ لِمن فَهِمَ عنَها وَ دارُ غِنيً لِمَن تَزَوَّدَ مِنها وَ دارُ موعِظَةٍ لمَن اتّعطَ بِها؛ مَسجِدُ اَحِبّاءِ اللهِ وَ مُصَلّي مَلائِكَةِ اللهِ وَ مَهبِطُ وَحيِ اللهِ وَ مَتجَرُ اَولياءِ اللهِ اكتَسَبوا فيها الرَّحمَةَ وَ رَبِحوا فيهاَ الجنّةَ؛ فَمَن ذا يَذُمُّها وَ قَد آذَنَت بِبَينِها وَ نادَت بِفِراقِها وَ نَعَت نَفسَها وَ اَهلَها».[619]

و خبر مشهور: الدّنيا مَزرَعَةُ الآخِرَةِ؛ كه از حضرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده است، [620] ايضاً حقيقت نام برده، يعني ذوجنبتين بودن دنيا را خوب مي‌فهماند.

حقيقت اين است كه: جهان با قطع نظر از اعمال نيك و يا بد انسان، نه گنديده است نه خوشبو، نه جيفه است نه معطر، و از اين اوصاف كه بشر در ذهن خود با ملاحظه لذت‌ها و شكنجه‌هاي دنيا براي دنيا اثبات مي‌كند، عاري و فارغ است! و اين ما هستيم كه تصرّفات انسان را در جهان و موجودات آن، و عواقب اخروي اين عمل‌ها را نسبت به عاملين آن‌ها در زندگي آينده، در نظر مي‌آوريم و چنين مي‌يابيم كه: بعضي از افراد انسان، از جهان عطر جمع مي‌كند و بوهاي خوش مي‌اندوزد، و بعضي هم در ميان مردارهاي گنديده دست و پا مي‌زند و از آن‌ها بدون اين كه توجه داشته باشد، براي خويشتن توشه تهيه مي‌كند، و غالب افراد هم گاهي به سوي عطر مي‌روند و گاهي هم سري به مردار گنديده مي‌زنند.

نتيجه اين است كه: ذات جهان و موجودات آن، از ماده‌اي سرشته شده است كه مي‌تواند نسبت به آدمي هم معطر و خوشبو باشد و هم مردار گنديده، مي‌تواند هم گلستان باشد و هم زباله دان؛ و اين مساله نظير همان مساله است كه در سابق تحقيق كرديم كه: سراسر دنيا نور و روشنايي است، و در عين حال سراسر دنيا ظلمت و تاريكي است؛ سراسر دنيا خير است در عين اين كه سراسر دنيا شر است.

بنابر آن چه نگارش يافت، دنيا جاي بد بيني است نه خوش بيني؛ ما نمي‌توانيم از «هرقليطوس يا هراكليت» پيروي كرده و فيلسوف بدبين و حكيم گريان لقب بگيريم، و نه مي‌توانيم مانند «ذيمقراطيس يا دموكريت» شده و فيلسوف خوش بين و حكيم خندان شناخته شويم؛[621] ما از آموزگاران دين عالي اسلام ـ عليهم السّلام ـ ، چنين ياد مي‌گيريم كه، نيكوكاران بايستي به دنيا خوش‌بين بوده و خندان باشند، به جهت اين كه جز خوشي و خرمي، ذخيره‌اي از دنيا بر نمي‌دارند، و بدكاران و ستمگران هم لازم است نسبت به جهان و زندگي آن بدبين بوده و گريان شوند، براي اين كه جز بدبختي‌ها و مردارها توشه‌اي از آن نياندوخته‌اند.

حسنات طيباتند، سيئات خبائثند

ما افراد انسان از اعمال خودمان چيزي جز ظواهر آن‌ها نمي‌توانيم درك بكنيم و از بواطن و حاق حقائق آن‌ها هم به تمام معني بي‌خبر مي‌باشيم؛ و اصلاً حواس ما طوري آفريده شده‌اند كه فقط ظواهر ناپايدار موجودات را مي‌توانند احساس نمايند، و از حقائق جاوداني آن‌ها بيگانه، و از مشاهده آن‌ها دور، و از نزديك شدن به آن‌ها محرومند.

ما از اعمال خود، همين قدر اطلاع داريم كه: عمل كردن، مقداري از نيروهاي بدن را به اختيار خود، خرج كردن و مصرف نمودن است؛ ما اگر چه به حكم وجدان و ضمير، يقين داريم كه: مسلماً اعمال، خوب و بد دارند، نيكي كردن و احسان، خوب و پسنديده و ستم هم بد و ناپسند است، ولي در عين حال كوچك‌ترين و ناچيزترين فرق در ميان ذوات اعمال، اعمال حسنه و سيئه نمي‌يابيم، مي‌بينيم دو نفر غذا مي‌خورند يكي خوراك حلال از نان خود و ديگري نان حرام، از دست رنج ديگران، ما اصلاً در ميان اين دو خوردن و در ميان ذات و حقيقت اين دو اكل، هيچ گونه اختلاف ذاتي و جوهري درك نمي‌كنيم؛ خداوند متعال، درباره همين ظاهربيني و كم‌فهمي ما فرموده: وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِيلاً؛[622] و ايضاً: يَعْلَمُونَ ظاهِراً مِنَ الْحَياةِ الدُّنْيا وَ هُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غافِلُونَ.[623]

آيا به مجرد اين كه ما با مشاهده ظواهر اعمال، فرقي در ميان ذوات آن‌ها، در ميان حقيقت زشت و زيباي آن‌ها، در ميان وجود نيك و بد آن‌ها، نمي‌توانيم پيدا كنيم، مي‌توانيم حكم كنيم كه اصلاً فرقي در ذوات آن‌ها نيست؟ و اعمال از لحاظ حقيقت با هم برابرند؟! يعني مثلاً ضرب يتيم از روي تأديب و ضرب او به عنوان ظلم، واقعاً و در نفس الامر، نوع واحدي از عمل محسوب مي‌شوند؟!.

اكثريت قريب به اتفاق افراد بشر، عموم مردماني كه وجود قانون را در جامعه انساني لازم مي‌دانند، و به مجازات و كيفر و پاداش عقيده دارند، به وجود فرق ذاتي در ميان حسنه و سيئه قائل مي‌باشند: بعضي از عاملان را تحسين و بعضي ديگر را توبيخ مي‌نمايند، عدل را زيبا و ظلم را زشت تشخيص مي‌دهند.

قرآن كريم، اين يگانه كتاب كاملاً صحيح و دست نخورده الهي، اين حكم فطرت و فهم بديهي ضمير انساني را تصديق مي‌فرمايد و در ميان حسنات و سيئات، هم از لحاظ ذات و هم به لحاظ آثار فرق مي‌گذارد.

قرآن كريم، در آن جا كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ را مي‌شناساند، چنين مي‌فرمايد: يَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّباتِ وَ يُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثَ؛[624] اين كلمه چنان كه دلالت مي‌كند بر اين كه پيغمبر اكرم ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ پيوسته به معروف امر مي‌كند و هيچ گاه به منكر امر نمي‌كند، و دائماً از منكر نهي مي‌كند و هيچ گاه از معروف نهي نمي‌كند؛ همين طور دلالت واضح دارد بر اين كه آن حضرت، به طور كلي و مطلقاً طيب و پاكيزه‌ها را حلال مي‌كند و هيچ گاه پليدي را حلال نمي‌كند و پيوسته و دائماً خبيث‌ها را حرام مي‌كند و هيچ گاه طيب و پاكيزه‌اي را حرام نمي‌كند؛ پس اين نتيجه را از اين آيه به دست مي‌آوريم كه كليتاً و بدون استثنا، هر حلال، طيب و پاكيزه است و هر حرام خبيث و پليد است؛ و چون هر حسنه حلال و هر سيئه حرام است، پس حسنات طيب و سيئات خبيث‌اند.

از تحقيق فوق، چنين استفاده مي‌شود كه: هر چه در واقع، طيب باشد شرعاً هم حلال شده، اگر چه مردم را خوش نيايد و آن را مستطاب نشمارند و طيب نشناسند (مانند: قوانين حدود و قصاص در اسلام، كه غربيان را غالباً خوش نمي‌آيد؛ و مانند خوردن گوشت حيوان، كه ميليون‌ها از هنديان آن را مستطاب نمي‌شمارند) و هر چه در واقع پليد باشد، شرعاً هم آن را حرام شناسانيده‌اند، اگر چه مردم را خوش آيد و آن را طيب بدانند، (مانند: ربا، زنا)؛ بنابراين، ملاك و مدار در طيب و پليد بودن اشياء و اعمال، نسبت به انسان، در نظر خداوند متعال، همانا واقع و نفس الامر است، نه تشخيص مردم؛ پس خوش و يا ناخوش داشتن مردم (چيزي و عملي را) هيچ ارزشي در نزد خدا ندارد، نه چيزي و كاري را حرام مي‌كند و نه حلال.

يكي از بزرگان، ملاك و مدار طيّب و خبيث را مذاق خود مردم و تشخيص اهل عرف دانسته، و امر تمييز طيّب از پليد را به خود مكلّفين وا گذاشته و چنين بيان داشته است: معناي طيّب آن است كه طبع مردم از آن لذت برد و خبيث آن است كه طبع مردم از آن متنفّر باشد؛[625] پاسخ اين است كه در آن صورت لازم مي‌آيد كه زنا و ربا و امثال آن‌ها حلال باشند، براي اين كه طبع غالب مردم از آن‌ها لذت مي‌برد و هيچ نفرت نمي‌كند، با اين كه با تشديد تحريم شده‌اند؛ و لازم مي‌آيد كه قورباغه براي اروپائيان حلال و ملخ جراده براي ايرانيان حرام باشد، به جهت استطابه آنان و استكراه اينان؛ و لازم مي‌آيد كه تعيين حلال و حرام، از وظيفه شرع (در مواردي كه استطابه و استكراه تحقيق مي‌يابد) خارج شده و به عهده خود مردم واگذار شود؛ و هيچ كدام از اين لوازم را هيچ كس نمي‌تواند قبول نمايد.

سبب اين كه ايشان، طيّب و خبيث اعمال را كه در قرآن كريم ياد شده، حمل به استطابه و تنفر مردم كرده و از طيّب و پليد واقعي صرف نظر كرده‌اند، اين است كه ايشان و هم داستانانشان در اين باب پيرو باستانيان يونانيان شده و وجود شرّ و پليد و سيّئه را از حقيقت عالم، محذوف دانسته‌اند! (در اين باره مفصلا بحث كرده‌ايم)[626] و بنا را بر اين گذاشته و گفته‌اند كه: نكاح و زنا از لحاظ ذات و حقيقت، فرقي از هم ندارند!.[627]

و ايضاً: در قرآن كريم هست: ما عَلَي الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما تَكْتُمُونَ ـ قُلْ لا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَ الطَّيِّبُ.[628]

ظاهر اين است كه اين هر سه جمله درباره اعمال است، اول: آن چه بر پيغمبر واجب است ياد دادن اعمال نيك و امر بر آن‌ها شناسانيدن اعمال بد و نهي از آن‌هاست؛ دوم: خداوند، جميع اعمال نيك شما را، نيك و بد و نهان و آشكار آن‌ها را براي شما بدون كاهش، نگاه مي‌دارد، چون كه همه آن‌ها را خوب مي‌داند؛ سوم: شما خودتان اگر همين قدر بدانيد كه پاك و پليد، امكان ندارد با هم برابر باشند، عمل زشت نمي‌تواند مانند عمل نيك باشد، اين علم به تنهايي براي شما در ترك سيئات و به جا آوردن حسنات كافي خواهد بود.

جمله سوم ذكر شده در فوق، مانند اين جمله شريفه از قرآن كريم است كه فرموده: هَلْ تَسْتَوِي الظُّلُماتُ وَ النُّورُ؛[629] و اين كه فرموده: لايَستَويِ الحَسَنَةُ وَلاَ السَّيِئَةُ؛[630] مفاد اين سه جمله اين است كه: بعضي از اعمال، حسن و زيبايي واقعي دارند و حقيقتاً نور هستند و طيب و پاكيزه‌اند و برخي ديگر از آن‌ها هم واقعاً زشت و بد هستند و حقيقتاً ظلمت هستند و خبيث و پليدند.

و نيز در قرآن كريم هست: وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْقَرْيَةِ الَّتِي كانَتْ تَعْمَلُ الْخَبائِثَ إِنَّهُمْ كانُوا قَوْمَ سَوْءٍ فاسِقِينَ؛[631] در اين كريمه اعمال بدكاران فاسق را خبائث ناميده است يعني كه: هر عمل بد، خبيث است.

و نيز دارد: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُحَرِّمُوا طَيِّباتِ ما أَحَلَّ اللَّهُ لَكُمْ؛[632] از اين آيه فهميده مي‌شود كه حرام كردن طيب و آن چه كه پاك و گوارا است، غلط است يعني بايد فقط خبائث را حرام بدانيم و طيبات را كليتاً حلال بشماريم؛ پس چنين به دست مي‌آيد كه: به طور كلي سيئاتي كه حرام گرديده‌اند خباثت دارند و حسنات هم كه كليتاً حلال هستند، طيب مي‌باشند؛ و اضافه طيبات براي تخصيص نيست بلكه از باب اضافه صفت به موصوف و براي اشاره به برهان مساله است؛ يعني آيا روا و سزا است كه طيب را هم مانند خبيث، حرام بكنيد؟.

و ايضاً: يا أَيُّهَا النَّاسُ كُلُوا مِمَّا فِي الْأَرْضِ حَلالاً طَيِّباً وَ لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطانِ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ ـ إِنَّما يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشاءِ؛[633] از اين كلام الهي چنين فهميده مي‌شود كه: هر چيزي كه به وجه حلال خورده شود مسلماً طيب خواهد بود، و اعمالي كه با پيروي به شيطان از انسان سر مي‌زند نه حلال است و نه طيب، بلكه واقعاً و حقيقتاً بد و زشت و پليدند.

و از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ ، در ضمن حديثي چنين آمده است:

… فَاِذا دَخَلَهُ (القبر) مؤمنٌ… يُفتَحُ لَهُ بابٌ… وَ يَخرُجُ مِن ذلِكَ رَجُلٌ لَم تَرَعيناهُ شَيئاً قَطُّ اَحسَنَ مِنهُ فَيقولُ يا عَبدَ اللهِ ما رَأَيتُ شَيئاً قَطُّ اَحسَنَ مِنكَ! فَيقولُ: اَنَا رَأيُكَ الحَسَنُ الَّذي كُنتَ عَلَيهِ وَ عَمَلُكَ الصّالِحُ الَّذي كُنتَ تَعمَلُهُ!… وَ اِذا دَخَلَ الكافِرُ… يُفتَحُ له بابٌ… يَخرُجُ مِنهُ رجلٌ اَقبَحُ مَن رَأي… فيقولُ يا عَبداللهِ مَن انتَ؟ ما رَأَيتُ شيئاً اقبحَ مِنكَ!… فَيقولُ اَنَا عَمَلُكَ السَّيِّئُ الّذي كُنتَ تَعمَلَهُ وَ رَأيُكَ الخَبيث!.[634]

اعمال در آخرت ديده مي‌شوند

قرآن كريم و حديث شريف، علاوه بر تصريح بر اين كه: هر كسي در زندگي اخروي، عين اعمال خود را هر چه باشد، كم يا زياد، نيك يا بد، دريافت خواهد نمود، چنان كه فرموده: يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ؛[635] باز در موارد زيادي تصريح كرده است كه: هر كس عين اعمال خويش را در جهان آينده رؤيت خواهد نمود، و حقيقت و ذات كردار خود را خواهد ديد؛ بلا شك اين گونه آيات و احاديث، بهترين و يكي از محكم‌ترين ادله براي بقاي اعمال و تجسم آن‌ها بايستي شمرده شوند.

خداوند متعال فرموده:

يُرِيهِمُ اللَّهُ أَعْمالَهُمْ حَسَراتٍ عَلَيْهِمْ وَ ما هُمْ بِخارِجِينَ مِنَ النَّارِ؛[636] و ايضاً: بَدا لَهُمْ ما كانُوا يُخْفُونَ مِنْ قَبْلُ؛[637] و ايضاً: وَ أَسَرُّوا النَّدامَةَ لَمَّا رَأَوُا الْعَذابَ وَ جَعَلْنَا الْأَغْلالَ فِي أَعْناقِ الَّذِينَ كَفَرُوا هَلْ يُجْزَوْنَ إِلاَّ ما كانُوا يَعْمَلُونَ؛[638] و ايضاً: وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا؛[639] و ايضاً: وَ بَدا لَهُمْ سَيِّئاتُ ما عَمِلُوا؛[640] و ايضاً: أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُري؛[641] و ايضاً: يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ؛[642] و ايضاً: يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ ـ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ ـ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ؛[643]

ناگفته نماند كه: «بُدُوّ» اگر چه به معني مطلق ظهور مي‌باشد، ولي چون غالباً ظاهر شدن به توسط رؤيت تحقق مي‌پذيرد، و به قرينه آيات ديگر هم كه نقل شد، يقين حاصل مي‌شود كه: مراد از «بُدُوّ» ظهور يافتن با رؤيت است؛ فلذا ما آيات بُدُوّ و ظهور اعمال را هم، در اين بحث كه راجع به رؤيت اعمال است در ضمن آيات فوق آورديم.

دو كريمه ذيل نيز به احتمال قوي در اين بحث ما خالي از دلالت نيستند، يكي: هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ؛[644] و ديگري: يَومَ تُبليَ السَّرائِرُ؛[645] در مجمع البيان و رياض السالكين و جامع البيان و تفسير نيشابوري و تفسير شبّر و تفسير صافي و مفاتيح الغيب،[646] معناي «تبلي» را به «تظهّر» برگردانيده‌اند؛ و در مفاتيح الغيب اين معني را از قفّال و مسلم هم نقل كرده است؛ و در مجمع البيان براي تفسير آيه دوم، حديثي از معاذ بن جبل نقل فرموده است:

«قال: سَئَلتُ رسولَ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ : و ما هذِهِ السّرائرُ التّي تُبلي بِهاَ العبادُ في الآخرةِ؟ فقالَ: سَرائِرُكُم هِيَ اعمالُكُم مِنَ الصّلوةِ وَ الصّيامِ وَ الزَّكوةِ وَ الوُضوءِ وَ الغسلِ من الجِنابةِ و كُلُ مفروضٍ، لِاَنَّ الاعمالَ كُلَّها سَرائِرُ خَفيّةٌ: فَاِن شاءَ قالَ الرجلُ صَلَّيتُ وَ لَم يُصَلِّ وَ اِن شاءَ قالَ تَوَضَّأتُ وَ لَم يَتَوَضَّأ؛ فَذلكَ قولُهُ: يَومَ تُبلي السَّرائِرُ».[647]

آن چه به نظر نگارنده در دو كريمه فوق مي‌رسد اين است كه: مردم اعم از اين كه مؤمن باشند يا كافر، در اين زندگي درباره كردار و پندار خود، فقط سخناني از بزرگان عالم انسانيت مي‌شنوند، و راجع به عواقب نيك و يا بد آن‌ها در آخرت، هيچ گونه آزمايشي در اين جهان نمي‌بينند، براي اين كه وقت معين آن، كه روز رستخيز است نرسيده؛ مانند يك نفر استاد شيمي كه درباره انقلاب مواد و نيروها، براي عده‌اي بي‌خبر سخنراني مي‌كند، و براي نبودن وسائل تجربه، هيچ آزمايشي به آنان نشان نمي‌دهد؛ بلي وقتي كه زندگي عوض مي‌شود و قيامت فرا مي‌رسد، موقع آزمايش اعمال نهان كه سرائر پنهاني مي‌باشند فرا مي‌رسد؛ و چون اعمال تا آشكار نشوند و كاملاً ظهور و بروز نيابند، امتحان نمي‌شوند فلذا معناي «تبلوا» و «تبلي» كه «امتحان مي‌كند» و «امتحان مي‌شود» است، طبعاً و قهراً معناي «آشكار مي‌كند» و «آشكار مي‌شود» را نيز مي‌رساند.

مرئي شدن اعمال در آخرت، از اخبار زيادي فهميده مي‌شود، نقل همه آن‌ها كار مشكلي است، به نقل چند فقره از آنها قناعت مي‌كنيم:

از حضرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده كه فرموده: اِنّ احدَكم اِذا ماتَ فَقَد قامت قِيامتُهُ يَري مالَهُ مِن خيرٍ او شّرٍ؛[648] اين خبر شريف دلالت دارد بر اين كه پيش از قيامت هم در روزهاي پس از مرگ، در عالم برزخ، اعمال ديده خواهند شد.

و نيز از آن حضرت درباره مؤمن، آن گاه كه به قبر گذاشته مي‌شود، در ضمن حديث مفصلي چنين روايت شده: فَتَجييُء صورةٌ حسنةٌ، قالَ فيقولُ ما انتَ؟! فيقولُ اَنَا عملُكَ الصالِحُ اَنَا لَكَ اليَومَ حِصنٌ حَصينٌ وَ جُنَّةٌ وَ سِلاحٌ بِأمرِ اللهِ، قالَ فَيقولُ اَما وَ اللهِ لَو عَلِمتُ اَنَّكَ في هذَا المكانِ لَنَصبتُ نَفسي لَكَ وَ ما غَرَنّي مالي وَ وَلَدي. قالَ فيقولُ يا وليَّ اللهِ اِبشِر بِالخيرِ؛ الخبر.[649]

و از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده: اَعمالُ العِبادِ في عاجِلِهِم نُصبُ اَعيُنِهِم في آجِلِهِم؛[650] و از حضرت باقر ـ عليه السّلام ـ : لاتَستَصغِرَنَّ حَسَنةً تَعمَلُها، فَاِنَّكَ تَراه حَيثُ تَسُرُّكَ وَلا تَستَصغِرَنَّ سَيِّئَةً تَعمَلُها فَاِنَّكَ تَراها حَيثُ تَسوئُكَ وَ‌اَحسِن فَاِنّي لَم اَرَ شيئاً قَطُّ اَشَدَّ طَلَباً وَلا اَسرَعَ دَركاً مِن حسنةٍ مُحدَثَةٍ لِذنبٍ قديمٍ.[651]

و خبر عجيبي از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده: يَأتي يَومَ القِيمةِ شيئٌ مَثلَ الكُبَّةِ فَيَدفَعُ في ظَهرِ المؤمنِ، فَيُدخِلُهُ الجنّةَ، فَيُقالُ: هذاَ البِرُّ؛[652] كبّه به فتح كاف و مضموم هم مي‌شود و به فتح باء مشدده بر وزن رفته و گفته، به معني حمله در دو، و در جنگ و تكان دادن چيزي و راندن آن به سويي، آمده است؛ اين خبر شريف اگر چه با ديده شدن عمل در آخرت، چندان ارتباطي ندارد، به جهت اين كه لزومي ندارد كه دفع كننده تكان دهنده مؤمن، چيزي مرئي باشد، زيرا كه نيروي نامرئي هم مي‌تواند اين كار را انجام بدهد؛ ولي البته اين خبر از غرائب اخبار است و چنين مي‌فهماند كه: عمل در آخرت، عامل خود را در مي‌يابد.

اعمال افزايش مي‌يابند و بزرگ مي‌شوند

بعضي از آيات و روايات، دلالت بر اين مي‌كنند كه: اعمال انسان افزايش مي‌يابند و بزرگ مي‌شوند؛ و حسنات و سيئات، هر دو در اين باره شريكند اگر چه افزايش حسنات خيلي زيادتر از سيئات است.

خداوند متعال فرموده: إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ وَ إِنْ تَكُ حَسَنَةً يُضاعِفْها؛[653] اين كريمه قرآنيه با صراحت به افزايش يافتن حسنه به طور مطلق (نماز، روزه، زكات و هر گونه خير بدون استثنا) دلالت دارد؛ و فرموده: وَ مَنْ يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيها حُسْناً؛[654] اين كريمه هم دلالت مي‌كند كه: حسن و زيبايي هر عمل نيك، زيادت مي‌يابند.

و از حضرت امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده: اِفعَلوا الخيرَ وَلا تُحَقِّروا مِنهُ شيئاً فَاِنّ صغيرَه كبيرٌ وَ قَليلَه كثيرٌ.[655]

و نيز در قرآن كريم هست: مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً؛[656] اين كريمه قرآنيه، بر خلاف آن چه كه بدوا به تصور مي‌رسد، مخصوص به قرض مال است، بلكه به همه انواع نيكوكاري و هر گونه خرج كردن در راه خدا شامل است چنان كه در مجمع البيان هم تصريح كرده است؛[657] و جهت تعميم نام برده اين است كه اگر وقت شود: دارايي آدمي، منحصر به اموال بيرون از ذات وي نيست، بلكه نيرويي كه انسان با ايمان، براي قضاي حاجت مؤمني، براي شاد كردن او، براي به جا آوردن هر گونه عمل خير، از بدن خود بيرون مي‌ريزد، از گرانبهاترين قسمت دارايي او مي‌باشد كه در راه خدا خرج مي‌كند، و به خدا مي‌دهد.

حقيقت ياد شده با كمال وضوح و روشني از حديث ذيل استفاده مي‌شود:

«قالَ رسولُ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ : عَلي كلِّ مُسلمٍ في كلِّ يوم صَدَقَةٌ. قيلَ مَن يُطيقُ ذلكَ؟ قالَ: اِماطَتُكَ الأَذي عَنِ الطريقِ صدقةٌ و اِرشادُكَ الرّجلَ اِليَ الطّريقِ صدقةٌ و عِيادَتُكَ المَريضَ صدقةٌ وَ اَمرُكَ بِالمَعروفِ صدقةٌ وَ نَهيُكَ عَنِ المُنكَرِ صدقَةٌ وَ رَدُّكَ السَّلامَ صدقةٌ».[658]

از خبر فوق به دست مي‌آيد كه: دارايي آدمي فقط اموال بيرون از بدن وي نيست، بلكه نيروي موجود در بدن او نيز دارايي او مي‌باشد، و هر گونه عمل نيكي كه به جا مي‌آورد و نيرويي كه از بدن خويش به جهت انجام دادن كردار نيك، پندار نيك، خرج مي‌كند صدقه است؛ و بنا به آيه فوق، همه آن‌ها قرض هستند پس هر گونه عمل نيك را خداوند متعال افزايش مي‌دهد.

و علاوه بر آن چه گفته شد، قرض به معني قطع كردن و بريدن است؛[659] و ظاهر آيه بنابراين چنين مي‌شود: كيست كه مقداري قطع كند براي خدا: قدري از خويشتن را ببرد و در راه خدا جدا نمايد. البته با اين تعبير قرض هم عموميت مي‌يابد و به هر نيكي كه در راه خدا انجام مي‌يابد شامل مي‌شود و قدري از ذات او از او بريده شده و جدا مي‌گردد.

و از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: اَربَي الرِّبا الكِذبُ؛[660] اين خبر شريف اگر چه فقط درباره دروغ سخن مي‌گويد، ولي شايد بتوانيم بگوئيم كه دروغ در ميان ساير گفتارهاي زشت و ناپسند، خصوصيتي ندارد، هر سخن بد زياد شونده است، نهايت اين است كه: دروغ از همه آن‌ها بيشتر زيادت مي‌يابد.

و افزايش يافتن سيئات و مطلق گناهان را، از مجموع دو كريمه زير نيز مي‌توانيم استفاده نمائيم، اول: كُلاًّ أَخَذْنا بِذَنْبِهِ؛[661] از اين جمله قرآنيه با صراحت اين حقيقت را در مي‌يابيم كه: هر گناه كار، با گناه خودش، گرفتار مي‌گردد نه با چيزي ديگر؛ دوم: عَصَوْا رَسُولَ رَبِّهِمْ فَأَخَذَهُمْ أَخْذَةً رابِيَةً؛[662] از اين آيه هم مي‌فهميم كه: گرفتاري گناه‌كاران، در يك وضع، ثابت و برقرار نمي‌ماند بلكه پيوسته در زياد شدن مي‌باشد؛ از اين دو آيه، اين نتيجه گرفته مي‌شود كه گناهان، پيوسته در زياد شدن هستند.

شايد تصور شود كه افزايش سيئات با كريمة: مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلا يُجْزي إِلاَّ مِثْلَها؛[663] منافات دارد؛ پاسخ اين است كه اين آية كريمه فقط اين قدر مي‌رساند كه: هر حسنه، ده حسنه مي‌شود و هيچ سيئه بيشتر از يك سيئه نمي‌شود و اما اين كه آيا حسنه و يا سيئه، افزايش يابنده و يا كاهش پذيرنده است؟ و يا در يك وضع، ثابت مي‌مانند، اين كريمه در اين باره ساكت است، و با هر يك از اين احتمالات هم سازگار است؛ مثل اين كه گفته شود هر تخم گل ده بوته گل مي‌روياند ولي يك تخم خار بيشتر از يك بوته خار نمي‌روياند؛ و اين منافاتي با اين ندارد كه بوته خار در عين اين كه يك بوته باشد و ده بوته نباشد باز افزايش‌هاي بسياري داشته باشد.

براي اطلاع اجمالي از مقدار افزايش اعمال نيك، كافي است كه در دو حديث زير تأمل كنيم:

از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه فرموده: اِنّ الجنةَ توجَدُ ريحُها مِن مَسيرةِ الفِ عامٍ وَ اِنّ اَدني اهلِ الجنةِ مَنزِلاً (مَن) لَو نَزَلَ بِهِ الثَّقَلانِ: الجِنُّ وَ الاِنسُ لَوَسِعَهُم طَعاماً وَ شَراباً وَلا يُنقَصُ مِمّا عِندَه شيئٌ.[664]

از حضرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ نقل شده كه فرموده: المؤمنُ اِذا ماتَ وَ تَرَكَ وَرَقَةً واحِدةً عَلَيها عِلمٌ تَكونُ تِلكَ‌الوَرَقَةُ سِتراً فيما بَينَهُ و بينَ النارِ وَ اَعطاهُ اللهُ بِكُلِّ حرفٍ مكتوبٍ عَلَيها مَدينةً في الجنّةِ اَوسَعُ مِنَ الدّنيا سَبعَ مَرّاتٍ.[665]

از دو حديث فوق، در صورتي مي‌توانيم اتّساع عمل نيك را به دست بياوريم كه به بحث «پاداش آدمي خود كردار آدمي است» كه در سابق نگارش يافته است، توجه نمائيم.

اگر دقت و تتبع شود، مساله وسعت يافتن اعمال، مي‌تواند گوشه‌اي كوچك از مساله بسيار بزرگ و قضيه پهناور اتساع سراسر عالم باشد؛ در صورتي كه مجموع من حيث المجموع جهان با همة اجزاء خود و با همه آسمان‌ها و كهكشان‌ها و خورشيدها و ستارگان و سحابي‌ها و زمين‌ها و هواها و جوّها و اتم‌هاي خود، پيوسته و لاينقطع در اتساع و بزرگ شدن هستند، چرا اعمال انسان در اين ميان به طور ديگري باشد؟ و چرا حسنات آدمي بايستي كوچك بماند؟ و چه طور و چگونه سيئات بشر مي‌تواند خود را از تحت اين قانون عمومي و كلي «اتّساع عالم» خارج نگاه بدارد و بزرگ نگردد؟.[666]

حسنات بالا برده مي‌شوند

قرآن كريم و احاديث شريفه، تصريح دارند كه اعمال صالح به سوي بالا برده مي‌شوند، و خداوند متعال فرشتگاني را مأمور كرده است كه حسنات آدميان را بالا ببرند؛ و الحق جاي بسي تعجب است كه با وجود اين همه آيات و روايات، با اين بيانات گوناگون چگونه دانشمندان سلف ـ رحمهم اللّه تعالي ـ ، بقا و تطور اعمال را منكر شده و به گفته باستانيان يونان كه: عرض جوهر نمي‌شود، دل بسته‌اند؟!؛ اگر اعمال باقي نباشد، مسلما به بالا هم برده نمي‌شوند، [667] با اين كه قرآن كريم و حديث شريف تصريح بر آن كرده‌اند:

در قرآن كريم فرموده: إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ؛[668] ضمير «اليه» به خداوند متعال بر مي‌گردد، و ظاهراً ضمير مستتر در «يرفعه» به عمل صالح و بارز متصل بر آن به كلم طيب بر مي‌گردد؛ و البته در جايي كه (الكلم) با وصف مفرد مذكر (الطيّب) موصوف مي‌شود، ضمير مفرد مذكر هم مي‌تواند به آن برگردد؛ و اين كه در افواه افتاده است كه در صيغه فعيل، مذكر و مؤنث يك سان است، بي اصل است زيرا كه در قرآن كريم، هم: بَلدَةٌ طَيِّبَةٌ؛[669] آمده و هم: صَعيداً طَيِّباً؛[670] پس معناي تقريبي «إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ» اين مي‌شود كه خداوند متعال سخنان پاك را قبول مي‌فرمايد؛ و «الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُهُ» هم تقريبا معناي «يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ»[671] را مي‌رساند.

يعني: خداوند متعال سخنان پاك را از كسي قبول مي‌كند و به سوي خود بالا مي‌برد كه او عامل صالح باشد، واجبات را به جا آورد و از محرمات پرهيز كند و سخن پاك از هر كسي به قدر تقوي و عمل صالح او قبول مي‌شود؛ و از فاقد تقوي هيچ قبول نمي‌شود.

مؤيد ما در بر گشت ضمير بارز در «يَرفَعهُ» به «اَلكَلِم» اين است كه همين كلم بر وزن خشن در سه جاي ديگر نيز در قرآن آمده و در همه آن‌ها مثل مورد نقل شده، ضمير مفرد مذكر، بر آن ارجاع گرديده است.[672]

و اين حديث شريف هم به صحت معنايي كه ما مي‌گوييم گواهي مي‌دهد: از حضرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده كه فرمود: هُوَ قولُ الرّجلِ سبحانَ اللهِ و الحمدُ للهِ ولا اِلهَ الاّ اللهُ وَ اللهُ اكبرُ اِذا قالَهاَ العبدُ عَرَجَ بِهاَ المَلَكُ اِليَ السَّماءِ فَحَيّا بِها وَجهَ الرَّحمنِ فَاِذا لَم يَكُن لَهُ عَمَلٌ لَم يُقبَل مِنهُ؛[673] اين حديث شريف علاوه بر اين كه گفتة ما را تصحيح مي‌فرمايد، ضمير «هُوَ» را هم در صدر خود، به كلم طيب بر مي‌گرداند.

و نيز شاهد ما مجمع البيان است كه دارد: كَلِم، جمع كَلِمه است، گفته مي‌شود هذا كلم و هذه كلم، هم مذكر مي‌شود و هم مؤنث؛ و هر جمعي كه در ميان آن و مفردش جز «ها» فرقي نباشد، تذكير و تأنيث آن جايز است.[674]

و از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه درباره همين كريمه فرمود: وِلايَتُنا اَهلَ البَيتِ، وَ اَهوي بِيَدِهِ اِلي صدَرِهِ فَمَن لَم يَتَوَلَّنا لم يَرفَعِ اللهُ لَهُ عَمَلاً؛[675] و جهت اين، بنابر آن چه كه از خبر شريف ذيل استفاده مي‌شود اين است كه: بدون اعتقاد به ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ و بدون موالات آنان، نه زندگي آدمي از زندگي رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ مي‌شود و نه مرگ او از مرگ آن حضرت، بلكه در زمره دشمنان آن حضرت خواهد بود: در حلية الاولياء روايت شده است كه: رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود: مَن سَرَّهُ اَن يَحيي حَيوتي وَ يَموتَ مَماتي وَ يَسكُنَ جَنَّةَ عَدنٍ التَّي غَرَسَها رَبّي فَليُوالِ عَليِّاً مِن بعدي وَ ليوالِ وَلِيّهُ وَ ليَقتَدِ باِلاَئِمَّةِ مِن بعديِ فَاِنَّهُم عِترَتي، خُلِقوا مِن طينَتي، رُزِقوا فَهماً وَ عِلماً وَ وَيلٌ لِلمُكَذَِّبينَ بِفَضلِهِم مِن اُمَّتي، لِلقاطِعينَ فيهِم صِلَتي لا اَنالَهُمُ اللهُ شَفاعَتي.[676]

و از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ متواتراً رسيده: اِنّي تارِكٌ فيكُم الثَّقَلَينِ، كِتابَ اللهِ وَ عِترَتي اَهلَ بَيتي، لَن تَضِلّوا اَبَداً اِنِ اتَّبَعتُموهُما وَ اِنَّهُما لَن يَفتَرِقاً حَتّي يَرِدا عَلَيَّ الحَوضَ، فَانظُروا كَيفَ تحفَظوني فيهِما؛[677] بر طبق اين حديث متواتر، مخالف عترت پيغمبر، مانند مخالف قرآن، گمراه است؛ و بنابر آن چه كه از آيه مورد بحث استفاده كرديم عمل اين گونه مردم بالا نمي‌رود و مقبول نمي‌افتد.

نتيجه اين است كه: عمل صالح، سخنان پاك را به سوي خدا بالا مي‌برد و حتماً خود آن هم بايستي بالا برود، زيرا كه در غير اين صورت نمي‌تواند سخنان پاك را هم بالا ببرد؛ بنابراين، سخن پاك و هر عمل صالح ديگر، بالا رونده است.

از حضرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: اِذا زالَتِ الشَّمسُ فُتِحَت اَبوابُ السَّماءِ وَ اَبوابُ الجِنانِ وَ استُجيبَ الدُّعاءُ فَطوبي لِمَن رُفِعَ لَهُ عِندَ ذلكَ عملٌ صالحٌ؛[678] و ايضاً: اِتَّقوا دعَوَةَ المَظلومِ فَاِنَّها تُحمَلُ عَلَي الغَمامِ؛[679] و ايضاً: اِتَّقوا ادعَوَةَ المَظلومِ فَاِنَّها تَصعَدُ اِلَي السَّماءِ كَاَنَّها شَرارَةٌ؛[680] و ايضاً: اِتَّقوا دعَوَةَ المَظلومِ وَ ان كانَ كافِراً فَاِنَّها لَيسَ دونَها حِجابٌ؛[681] يعني بدون برخورد به مانعي يكسره به پيشگاه با عظمت حضرت كردگاري بالا مي‌رود، و ايضاً: اِثنانِ لاتُجاوِزُ صَلوتُهُما رُؤسَهُما: عَبدٌ اَبَقَ مِن مَواليهِ حَتّي يَرجِعَ وَ امَرَئةٌ عَصَت زَوجَها حَتّي تَرجِعَ؛[682] و ايضاً: اَللّهُمَ اَعوذُ بِكَ مِن عِلمٍ لايَنفَعُ وَ عَمَلٍ لايُرفَعُ وَ دُعاءٍ لايُسمَعُ؛[683] و ايضاً: يُرفَعُ اِلَيهِ عملُ الليلِ قبلَ عملِ النهارِ وَ عملُ النهارِ قبلَ عملِ الليلِ؛[684] و ايضاً: ثلثةٌ لاتُجاوِزُ صلوتُهم آذانَهم: العبدُ الابقُ حَتّي يَرجِعَ و امرَئةٌ باتَت و زوجُها عليها ساخِطٌ و اِمامُ قومٍ وَ هُم لَها كارِهونَ؛[685] و در خبر ديگري هم «السَّكرانُ حَتّي يَصحوا»[686] نفر سوم شمرده شده است؛ و ايضاً: سَيَأتي عَلي اُمَّتي زَمانٌ يَكثُرُ فيهِ الفُقَراءُ وَ يَقِلُّ الفُقَهاءُ وَ يُقبَضُ العِلمُ وَ يَكثُرُ الهرجُ، ثُمَّ يَأتي مِن بعدِ ذلكَ زَمانٌ يَقرَءُ القرآنَ رِجالٌُ مِن اُمّتي لايُجاوِزُ تَراقيَهُم؛[687] و ايضاً: اِنّ المَلَكَ لَيَصعَدُ بِعملِ العبدِ مُبتَهِجاً بِهِ فَاِذا صَعَدَ بحسناتِهِ يقولُ اللهُ عَزّ و جلّ: اِجعَلوها في سِجّينٍ اِنّه لَيسَ اِيّايَ اَرادَ بِهِ.[688]

و از حضرت اميرالمؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده: نَشهَدُ اَن لا اِلهَ الاّ اللهُ وَحدَه لاشريكَ لَهُ و اَنَّ محمداً ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ عَبدُه و رسولُهُ، شَهادَتينِ تُصعِدانِ القولَ وَ تَرفَعانِ العَمَلَ؛[689] و ايضاً: لَولا اِقرارُ هُنَّ لَهُ بِالرُّبوِبيَّةِ وَ اِذعانُهُنَّ لَهُ بِالطَّواعِيَةِ لَما جَعَلَهُنَّ… مُصعَداً لِلكَلِمِ الطَّيِّبِ وَ العملِ الصّالِحِ مِن خَلقِهِ؛[690] و ايضاً: اِعمَلوا وَ العملُ يُرفَعُ؛[691] و در دعاي كميل فرموده: اَللّهُمَ اغفِر لِيَ الذنوبَ التي تَحبِسُ الدّعاءَ.[692]

و در صحيفة سجاديه ـ عليه السّلام ـ هست: اَلحَمدُ لِلّهِ… حَمداً يَرتَفِعُ مِنّا اِلي اَعلي عِلّييّنَ؛[693] و از حضرت صادق ـ عليه السّلام ـ در ضمن حديثي روايت شده: هذِهِ الاُمّةُ العاصيةُ المَفتونَةُ بَعدَ نَبِيِّها، بَعدَ تَركِهِمِ الامامَ الذي نَصَبَهُ لَهُم، فَلَن يَقبَلَ اللهُ لَهُم عَمَلاً وَ لَن يَرفَعَ لَهُم حَسَنةً يأتوا اللهَ مِن حَيثُ اَمَرَهُم وَ يَتلوُا الامامَ الّذي اَمَرَهُمُ اللهُ بِوِلايَتِهِ؛[694] و ايضاً: مِن دَعا وَ لَم يَذكُرِ النبيَّ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ، رَفرَفَ الدعاءُ عَلي رأسِهِ فَاِذا ذَكَرَ النبيَ رُفِعَ الدّعاء؛[695] و ايضاً: اِنّ المُدِلَّ لايَصعَدُ مِن عَمَلِهِ شيئٌ؛[696] و ايضاً: اِنّه ما كانَ لِلّهِ فَهُوَ لِلّهِ و ماكانَ للنّاسِ فَلا يَصعَدُ اِليَ اللهِ.[697]

بالا رفتن اعمال، در بعضي از اخبار، با لحن ديگري و لسان عجيبي بيان شده است؛ اين نمونه از احاديث شريفه علاوه بر اين كه صريحاً دلالت مي‌كنند بر اين كه: عمل، فاصله ما بين آسمان و زمين را مي‌پيمايد، سرعت اين راه پيمايي را هم با بياني بسيار شيرين و متين، گوشزد مي‌نمايند؛ در خبر است: سَأَلَ ابنُ الكَوّاءِ عَن اَميرالمؤمنينَ ـ عليه السّلام ـ : كَم بَينَ مَوضِعِ قَدَمِكَ اِلي عَرشِ رَبِّكَ؟ قالَ… مِن موضِعِ قَدَمي اِلي عَرشِ رَبّي اَن يَقولَ قائِلٌ مُخلِصاً: لا الهَ الاّ اللهُ؛[698] و از حضرت امام حسن مجتبي ـ عليه السّلام ـ پرسيدند: كَمُ بَينَ السَّماءِ وَ الاَرضِ؟ فرمود: بَينَ السَّماءِ وَ الاَرضِ دَعوةُ المظلومِ؛[699] حاضرين در مجلس چنين تصور مي‌كنند كه در پاسخ پرسش ياد شده، حتماً هزاران فرسخ و ميليون‌ها كيلومتر و نظائر آن‌ها به ميان خواهد آمد، ولي وقتي كه بر خلاف انتظار، گفتن لا اله الا اللّه و نفرين ستم ديده را مي‌شنوند، به اين حقيقت پي مي‌برند كه آن گفتار و آن نفرين، بسيار نيرومند هستند و از سرعت سير نور هم كه سيصد هزار كيلومتر در ثانيه است سريع‌تر و سرسام‌آورترند.

نكتة دقيق‌تر اين است كه: اين نمونه از اخبار، فاصله ما بين زمين و آسمان را از جنس فاصله مكاني نگرفته و گفتن لا اله الّا اللّهُ و نفرين كردن ستم ديده، يعني خود عمل بالا رونده را فاصله شناسانيده است! و بنابراين بايستي بتوانيم بگوييم كه: براي رفتن به آسمان و عرش رحمن، وسائل پرواز و طي مكان، نه فقط لزومي ندارد، بلكه با اين گونه وسائل، نمي‌شود اين همه راه را پيمود، چيزي كه ما را به قرب پروردگار جهان مي‌رساند، همانا عمل است، عمل نيك است.

بنابر آن چه نگارش يافت: نيكوكاران پيوسته در عرش رحمن، در نزد شاه شاهان مي‌باشند؛ چنان كه فرموده: اِنَّ المتّقينَ في جَنّاتٍ وَ ‌نَهرٍ، في مَقعَدِ صِدقٍ عِندَ مَليكٍ مُقتَدِرٍ؛[700] نمازخوان به درگاه خداوند عالم نزديك مي‌شود؛ و در خبر است: اَلصّلوةُ قُربانُ كُلِّ تَقِيٍّ.[701]

و بسيار شنيده شده: الصَّلوة مِعراجُ المُؤمِنِ؛[702] و شايد كه كلام معصوم ـ عليه السّلام ـ بوده باشد؛ و آورده‌اند كه امام حسن ـ عليه السّلام ـ هنگامي كه از وضو فارغ مي‌شد، رنگش تغيير مي‌يافت، در اين باره گفتگو شد، فرمودند: حَقٌّ عَلي مَن اَرادَ اَن يَدخُلَ عَلي ذيِ العَرشِ اَن يَتَغَيَّر لَونُهُ؛[703] و به طريق عامّه از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايات شده: اِذا كانَ الرّجلُ في صَلوتِهِ فَاِنَّما يَقرَعُ بابَ المَلِكِ وَ مَن يَدُم عَلي قَرعِ بابِ المَلِكِ يوشَكُ اَن يُفتَحَ لَهُ.[704]

بنابر تحقيق فوق، نكته دقيق‌تر ديگري به دست مي‌آيد، و آن اين است كه: ارتفاع عمل به سوي آسمان و خداوند جهان، در حقيقت با ارتقاء خود عامل، تحقق مي‌پذيرد و كسي كه نماز مي‌خواند و نمازش مقبول است، نماز او با خود او، بالا مي‌رود و در نزد خداوند مهربان قرار مي‌يابند، و اين اشاره ايست به اتحاد يافتن عمل با عامل خود؛ و در كتاب: «ساختمان آينده انسان» مشروحاً و مفصلاً به بحث در اين حقيقت پرداخته‌ايم.

چنان كه ارتفاع عمل با ارتقاء عامل، وقوع مي‌يابد، پست شدن آن هم، طبعا با پست گرديدن عامل، واقع مي‌شود؛ در قرآن كريم، ظاهراً درباره شخصي به نام «بَلعَم بن باعور»[705] فرموده: وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ الَّذِي آتَيْناهُ آياتِنا فَانْسَلَخَ مِنْها فَأَتْبَعَهُ الشَّيْطانُ فَكانَ مِنَ الْغاوِينَ ـ وَ لَوْ شِئْنا لَرَفَعْناهُ بِها وَ لكِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَي الْأَرْضِ وَ اتَّبَعَ هَواهُ؛[706] معلوم است كه بالا برده شدن او، با عمل او به آيات، امكان‌پذير مي‌شد، و با عمل به خلاف آن‌ها، پست گرديد.

در مجمع البيان، [707] در ذيل كريمه: يَعْلَمُ ما يَلِجُ فِي الْأَرْضِ وَ ما يَخْرُجُ مِنْها وَ ما يَنْزِلُ مِنَ السَّماءِ وَ ما يَعْرُجُ فِيها؛[708] فرموده «وَ ما يَعْرُجُ فِيها» شامل اعمال بندگان نيز هست؛ و در تفسير برهان هم از علي بن ابراهيم نقل كرده كه آن، عبارت از اعمال بندگان است؛[709] واقع اين است كه از اين كريمه، بالا رفتن اعمال را مستقلاً نمي‌توانيم بفهميم، بلي بعد از آن كه آن را از ادله نقل شده و غير آن‌ها به دست آورديم، و مساله صعود اعمال ثابت شد، لا محاله اين كريمه بر آن هم صادق مي‌آيد؛ دو جمله دوم و چهارم، چنان كه مجمع البيان و برهان متذكر شده‌اند، به بالا رفتن اعمال به آسمان و خروج آن‌ها از جزئيت زمين، شامل مي‌شوند؛ و دو جمله اول و سوم هم، چنان كه از جمله كريمه «ولكنه اخلد الي الارض» استفاده كرديم، به پست گرديدن اعمال و عاملين آن‌ها مي‌توانند شامل شوند.

مسائلي در اين بحث باقي است كه لازم است به آن‌ها اشاره شود:

1) آيا ارتفاع عمل و عامل به آسمان و به عرش رحمن، به طور معنوي است و يا واقعا هر دو بالا مي‌روند؟!

2) آيا خداوند متعال در آسمان، سكونت دارد كه عمل در موقع بالا رفتن به آسمان، به پيشگاه خدا راه مي‌يابد؟!

3) در ميان بحث حاضر: «اعمال به آسمان بالا مي‌رود» و بحث ديگري كه از آيات و احاديث، استفاده مي‌شود: «اعمال از عاملين خود هيچ وقت جدا نمي‌شود»[710] چگونه مي‌توان توفيق داد؟.

4) آيا اعمال، پس از صعود به آسمان در همان جا مي‌مانند و يا دوباره بر مي‌گردند؟ بر طبق هر كدام از اين دو احتمال، حديث هم وارد شده است: از حضرت عيسي ـ عليه السّلام ـ روايت شده: بِحَقٍّ اَقولُ لَكُم: اِنّ قلوبَكُم بِحَيثُ تَكونُ كُنوزُكُم وَ لِذلِكَ النّاسُ يُحِبّونَ اَموالَهُم وَ تَتوقُ اِلَيها اَنفُسُهُم؛ فَضَعوا كُنوزَكُم حَيثُ لاَ يأكُلُها السّوسُ وَلا يَنالُها اللُصّوصُ؛[711] و از امام باقر ـ عليه السّلام ـ : اِنّ الصَّلوةَ اِذَا ارتَفَعَت في اَوّلِ وَقتِها، رَجَعَت اِلي صاحِبِها وَ هِيَ بَيضاءُ مُشرِقَةٌ، تَقولُ حَفِظتَني حَفِظَكَ اللهُ وَ اِذا ارتَفَعَت في غيرِ وَقتِها بِغَير حُدودِها، رَجَعَت اِلي صاحِبِها وَ هِيَ سَوداءُ مُظلِمَةٌ تَقولُ ضَيَّعتَني ضَيَّعَكَ اللهُ.[712]

و در عقاب الاعمال، ص273، س16 از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده: مَن صَلّيَ الصّلوةَ لغيرِ وقتِها رُفِعَت لَهُ سَوداءَ مُظلِمةً تقولُ ضَيّعكَ اللهُ كما ضَيَّعتَني؛ هر كسي نماز را در غير وقت بخواند، سياه و تاريك بالا برده مي‌شود و به خواننده‌اش مي‌گويد خدا تباهت كند چنان كه تباهم كردي، و خبر ديگري هم مناسب اين باب در ص274 عقاب الاعمال هست.

شايد بهترين و ساده‌ترين حل مساله اول، اين باشد كه: بنا به ظواهر ادله نقل شده، عمل و عامل به آسمان بالا مي‌روند و واقعاً به سوي بالا حركت مي‌كنند، و معناي اين به طوري كه در ضمن پاسخ «شبهه آكل و ماكول» بيان داشته‌ايم،[713] اين است كه: نيكوكاران با اعمال نيك خود، از جزئيت زمين خلاصي يافته و از مواد ارضي جدا مي‌شوند، هم خودشان و هم اعمالشان ارتفاع و ارتقاء مي‌يابند و از پستي رها مي‌گردند؛ و بر عكس، بدكاران و كارهاي بد آنان، جزء زمين، باقي مي‌مانند.

و ظاهراً تقرب يافتن نيكو كار با كار نيك خود به عرش رحمن، مساله مستقلي است، و بالا رفتن كار نيك و نيكوكار و خروج آن‌ها از زمين هم، مساله ديگري است؛ و مي‌دانيم كه همه جا تخت‌گاه خداوند بي‌مكان است، وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ؛[714] و كاملاً سهل است كه اعمالي با عمل نيك خود از جزئيت زمين خارج شود، و در هر جا كه باشد به پيش گاه خداوند متعال هم تقرب بيابد؛ و بنابراين لزومي ندارد كه آسمان فقط پايتخت خدا باشد؛ همه جا پايتخت خداست؛ پس پاسخ پرسش دوم هم داده شد.

و در حل مساله سوم هم مي‌توانيم خورشيد و نور آن را در نظر بگيريم: نور خورشيد در نظر عمومي مردم (نه دانشمندان نور شناس) موجود واحد وسيعي است كه همه جا را، زمين و آسمان را پر مي‌كند و از خورشيد جدا نشده به زمين و به نقاط دورتر از زمين هم مي‌رسد؛ عيناً عمل هم به طوري كه در كتاب: «ساختمان آينده انسان» تحقيق كرده‌ايم، امكان دارد كه همه جا را پر كند و از عامل خود هم هيچ وقت جدا نشود.

حل كامل مساله چهارم هم با نظر در كتاب مذكور به دست مي‌آيد: در آن جا توضيح داده‌ايم كه: اعمال پيوسته در تموج مي‌باشند و در عين اين كه همه جا را پر مي‌كنند از زمين به سوي آسمان و از آسمان به سوي زمين، مانند اقيانوسي بي‌كران موج مي‌پراكنند، از دل عامل به هر طرف و از هر طرف به سوي دل عامل، حركت مي‌كنند؛ اعمال نيك در اين تموج نور افشاني مي‌كنند، نور باطني، نور غير مرئي؛ اعمال بد هم، البته ذهاب و اياب دارند، ولي اولاً بر عكس اعمال نيك، ظلمت مي‌پراكنند، ظلمت نهان، ظلمت غير محسوس؛ و ثانياً هيچ گاه نمي‌توانند از زمين و جزئيت آن خارج شوند؛ يعني اعمال بد به آسمان بالا نمي‌روند.

عرض اعمال

در نزد شيعه امامية اثنا عشريه ـ رضي اللّه عنهم ـ ، ثابت و واضح است كه: اعمال افراد امت، به حضرت رسول خدا و ائمه هدي، دوازده جانشين پاك و معصوم آن حضرت ـ عليه و عليهم السلام ـ ، هم اعمال خوب و هم اعمال بد، هر روز و يا در هر بامداد و يا هر روز و شب و يا دوشنبه و پنجشنبه و يا در روزهاي جمعه، در زندگي دنيوي، پيش از مرگ عامل و پيش از رسيدن قيامت، عرض، يعني نشان داده مي‌شود؛ و آنان ـ عليهم السّلام ـ از ديدن نيكي‌هاي امت شاد، و از رؤيت اعمال بدشان اندوهگين مي‌شوند؛ و عجيب است كه اعمال هر كسي را جداگانه تشخيص داده و صاحبان اعمال ر ا با نام‌شان مي‌شناسند، و براي بدكاران امت از درگاه خداوند متعال آمرزش مي‌طلبند.

و بنا به روايتي، اعمال در هر جمعه، به پدران و مادران عاملان هم، نشان داده مي‌شود، و آنان از ديدن اعمال نيك فرزندان خود، شادمان و از مشاهده اعمال بد آنان هم اندوهگين مي‌شوند (مقصود پدران و مادراني است كه مرده و از اين زندگي رفته‌اند).

جاي تعجب است: كساني كه روايات اين بحث را از ائمه هدي ـ عليهم السّلام ـ براي ما و ساير آيندگان حفظ كرده و يادگار گذاشته‌اند، چگونه به انعدام اعمال انسان و عدم بقاي آن‌ها و عرَض بودن آن‌ها رأي داده‌اند! با اين كه در صورت انعدام عمل به محض صدور، ديگر نشان دادن آن، غير ممكن است.

درباره هر كدام از قسمت‌هاي مختلف اين بحث، روايات زيادي وارد شده است و نقل همه آن‌ها لزومي ندارد، هر كس طالب باشد به كتب اخبار رجوع كند. [715]اكتفا مي‌كنيم به آن چه امين الاسلام طبرسي ـ رحمه اللّه ـ فرموده: اصحاب ما روايت كرده‌اند كه اعمال امت، در هر دوشنبه و پنج شنبه به عرض رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ مي‌رسد، و آن حضرت آن‌ها را مي‌شناسد؛ و هم چنين به ائمه هدي ـ عليهم السّلام ـ هم نشان داده مي‌شود و آنان آنها را مي‌شناسند، و در فرموده خداوند متعال: «وَالمُؤمِنوُنَ»[716]، آنان مقصود هستند.[717]

و به طريق عامه از حضرت رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده كه فرموده: اَكثِروا الصَّلوةَ عَلَيَّ يومَ الجُمُعَةِ فَأِنَّها مَعروضَةٌ عَلَيَّ؛[718] و از ابن مسعود كه گفته: اِذا صَلَّيتُمُ عَلَي النَّبيِّ فَأَحسِنوا الصَّلوةَ عَلَيهِ فَاِنَّكُم لاتدرونَ لَعَلَّ ذلِكَ يُعرَضُ عَلَيهِ.[719]

و در قرآن كريم، دو آيه فقط درباره عرض اعمال يافته‌ايم: نخست كريمة 105 توبه است، در روايات زيادي از ائمه اطهار ـ عليهم السّلام ـ وارد شده كه آيه ياد شده در اين باره است كه: اعمال انسان در همين زندگي به خلفاي خداوندي، نشان داده مي‌شود و مراد از «المؤمنون» در آن، علي امير المؤمنين و يازده جانشين او ـ عليهم السّلام ـ هستند.

ما آية نام برده را با چند آية سابقش نقل مي‌كنيم و بحول اللّه تعالي، از متن خود آيات، استنباط مي‌كنيم كه مراد از آن‌ها، عرض اعمال مصطلح است:

وَ مِمَّنْ حَوْلَكُمْ مِنَ الْأَعْرابِ مُنافِقُونَ وَ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَي النِّفاقِ لا تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُمْ مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلي عَذابٍ عَظِيمٍ ـ وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَي اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ… ـ خُذْ مِنْ أَمْوالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِها وَ صَلِّ عَلَيْهِمْ إِنَّ صَلاتَكَ سَكَنٌ لَهُمْ وَ اللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ـ وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلي عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.[720]

آيه نخست، (تا كلمة عظيم) درباره منافقين است، و مابقي آيات نقل شده، راجع به مؤمنين گناهكار است، كساني كه اميد آمرزش براي آنان هست؛ و مؤمنون در آيه اخير، كساني هستند كه ايمان دارند و گناه هيچ ندارند و سزاوارند كه بعد از ذكر خدا و رسول، ذكر شوند و مانند رسول خدا در تحت فرمان خدا، ناظر اعمال مردم مي‌باشند؛ با نظر در اين اوصاف و قيود و با نظر در اخبار مشهور در ميان عامّه و خاصه، به اين مضمون كه: قال رسول اللّه ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ : لايَزالُ اَمرُ اُمَّتي قائِماً حتّي يَمضِيَ اِثنا عَشَرَ خَليفةً كُلُّهُم مِن قُرَيشٍ،[721] چنين به دست مي‌آيد كه مراد از اين مؤمنان، ائمه اهل‌بيت ـ عليهم السّلام ـ مي‌باشند؛ يعني خدا و رسول او و دوازده جانشين آن حضرت، ـ عليه و عليهم السلام ـ مي‌باشند، ناظران بر اعمال مردم مي‌باشند.

و ظاهر «فسيري اللّه عملكم و رسوله و المؤمنون» اين است كه آنان، عمل انجام يافته و تحقق پذيرفته مخاطبين را مي‌بينند، نه عمل تذوت نيافته و در حين وقوع را؛ و از «سَتُرَدُونَ اِلي عالِمِ الغَيبِ وَ الشَّهادَةِ» چنين به دست مي‌آيد كه جمله سابق بر آن، راجع به زندگي دنيوي و پيش از رسيدن قيامت است؛ يعني: خداوند و رسول او و جانشينان آن حضرت، در همين زندگي، اعمال مردم را مي‌بينند؛ و اگر چه اين آيات، درباره بعضي از مردمان زمان حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و به مناسب بعضي از اعمال آنان نازل شده، ولي بدون شك، معاني آن‌ها عام و شامل است.

آيه ديگر: يَعْتَذِرُونَ إِلَيْكُمْ إِذا رَجَعْتُمْ إِلَيْهِمْ قُلْ لا تَعْتَذِرُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكُمْ قَدْ نَبَّأَنَا اللَّهُ مِنْ أَخْبارِكُمْ وَ سَيَرَي اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلي عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ؛[722] اين كريمه، منحصرا درباره عمل منافقين مي‌باشد و دلالت به عرض اعمال آنان مي‌كند، و تمام مصاديق ناظران را نشمرده و اكتفا به خدا و رسول كرده، و شايد جهت ذكر نشدن ائمه ـ عليهم السّلام ـ در اين آيه، اختصاص معني به بعضي از منافقان عصر رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ باشد.

يكي از بهترين شاهدها براي عرض اعمال، و اين كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ و جانشينان دوازده‌گانه آن حضرت ـ عليه و عليهم السلام ـ ، اعمال مردم را مي‌بينند، شاهد بودن حضرات به اعمال آنان است، زيرا مي‌دانيم كه شهادت بر شيئ بدون رؤيت آن، نادرست است.

خداوند متعال فرموده: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا ارْكَعُوا وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا رَبَّكُمْ وَ افْعَلُوا الْخَيْرَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ ـ وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْراهِيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمِينَ مِنْ قَبْلُ وَ فِي هذا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهِيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَي النَّاسِ.[723]

دو كريمة فوق درباره عده‌اي از مسلمانان است كه از اتباع رسول خدا محمد مصطفي ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ مي‌باشند؛ و همه آنان از اولاد حضرت ابراهيم ـ عليه السّلام ـ هستند؛ و چون از جانب خداوند متعال، مجتبي مي‌باشند، فلذا كوچك‌ترين گناهي نداشته و معصوم هستند (زيرا كه در قرآن كريم، غالبا فعل اجتباء به كسي جز پيغمبران ـ عليهم السّلام ـ تعليق نشده است)[724] و بديهي است كه خداوند متعال، كسي را كه به او نا فرماني كند اجتباء و انتخاب نمي‌كند؛ و هيچ عده‌اي را در سراسر جهان، جامع اين اوصاف و واجد اين مشخصات، نمي‌توان يافت جز علي بن ابي طالب و يازده فرزند او ـ عليهم السّلام ـ .

نتيجه اين است كه رسول خدا و دوازده جانشين او ـ عليهم السّلام ـ شاهد بر اعمال خواهند بود؛ و حتماً بايستي كه پيش از شهادت در آخرت، در زندگي دنيوي، اعمال مورد شهادت را ديده باشند؛ و اخباري هم درباره اين كه آيه اخير و يا هر دو كريمه، راجع به ائمه هدي است، از آنان ـ عليه السّلام ـ ، نقل شده است.[725]

از بعضي از روايات اين مساله، استفاده مي‌شود كه: عرض اعمال و نشان داده شدن آن‌ها به حضرات معصومين ـ عليهم السّلام ـ با عرض عاملين آن‌ها وقوع مي‌يابد (و اين مساله در اين حيث، مانند بالا رفتن اعمال مي‌شود كه با بالا رفتن عاملين آن‌ها، چنان كه در فصل پيش بيان شد، تحقق مي‌پذيرد) از رسول اللّه ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: اِنّكُم تُعرَضونَ عَلَيَّ بِأسمائِكُم وَ مُسَمّاكُم فَاَحسِنوا الصَّلوةَ عَلَيَّ؛[726] و ايضاً: جَبريلُ خَرَجَ مِن عِندي السّاعَةَ فَبَشَّرَني اَنَّ لِكُلِّ عَبدٍ صَلّي عَلَيَّ صَلاةً يُكتَبُ لَهُ بِها عَشرُ حَسَناتٍ وَ يُمحي عَنهُ عَشَرُ سَيِّئاتٍ وَ يُرفَعُ لَهُ بِها عَشرُ دَرَجاتٍ وَ يُعرَضُ عَلَيَّ كَما قالَها.[727]

در اخبار و آثار درباره وسيله‌اي كه معصومين ـ عليهم السّلام ـ با آن به اعمال بندگان خدا نظر مي‌كنند، چنين نقل شده است كه: خداوند متعال، براي آنان ـ عليهم السّلام ـ عمودي از نور، يعني ستوني روشن! مي‌افراشد و آنان در آن ستون، مشرق و مغرب زمين و همه مردم و جميع اعمال آنان و حتي گذشته و آينده را مشاهده مي‌نمايند؛[728] در بحارالانوار، بابي در نقل اخباري كه ستون نام برده را شرح مي‌كنند، وضع شده است.[729]

علي بن الحسين مسعودي درباره رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ در ضمن روايتي چنين آورده: فَلَمّا ظَهَرَ بِاَمرِ اللهِ رُفَعِ لَهُ في كُلِّ بَلدَةٍ عَمودٌ مِن نورٍ يَنظُرُ بِه اِلي اعَمالِ العِبادِ.[730]

چنين به نظر مي‌رسد كه: اين «تلويزيون» كه در عصر ما يكي از وسائل متعارف و همه‌گاني شده است، مي‌تواند مثال كوچكي بر آن «ستون نوراني» باشد!.

و مثل ذيل، بهترين بيان براي روشن ساختن عرض اعمال و عاملان، حتي آرزوهاي نهان و انديشه‌هاي پنهان، بر حضرات انبياي عظام و اوصياي كرام ـ صلوات اللّه عليهم اجمعين ـ مي‌باشد:

اقيانوس بي‌كران و پهناوري است كه بر سراسر سلسله‌هاي جبال، و رشته‌هاي كوه ساران و پشته و تپه‌ها، محيط بوده و آن‌ها را از هر سوي، در ميان گرفته است؛ آب‌هاي اين اقيانوس، در عين اين كه مانند همه آب‌هاي روي زمين، صفت آئينه را دارد، و تصوير سحابي‌ها و كهكشان‌ها و خورشيدها و ماه و ستارگان، همه در آن نمايان است و تصوير هر چيزي را در هر حال و در هر كار بر مي‌دارد، اين امتياز را هم دارد كه: اين اقيانوس، عقل هم دارد، و حفظ هم دارد، هر تصويري را كه بر مي‌دارد، اولاً آن را مي‌فهمد، زيبايي و يا زشتي آن را خوب تميز مي‌دهد، و بعداً هم آن را نگاه مي‌دارد، صور گوناگون يكايك كوه‌ها، و تپه‌ها، هر كدام كه بلند است بلند، و هر كدام كه پست است پست، با جميع آن چه كه در آن‌هاست، در اين اقيانوس، نمايان، و نيك و بد آن‌ها معقول و هر چه باشد محفوظ است.

از گل‌ها و خارها، و از بلبل‌ها و زاغ‌ها و زغن‌ها، و از چمن زارهاي سرسبز و خرم و بيابان‌هاي خالي از گياه و مستور از شوره، و از رمه‌هاي گوسفندان و بره‌هاي پاك و زيبا، و دسته‌هاي خوكان پليد و كثافت اندود، و از درختان باردار و خارهاي مغيلان، از همه و همه، در تمام ساعات روز و دقائق شب، با ديدگان تيز بين اين اقيانوس، در همه جا تصويرگيري به عمل مي‌آيد، و كليه اين تصويرات، در ميان آب‌هاي آن، پس از آن كه نيك و بد آن‌ها از هم جدا گرديدند، محفوظ نگاه داشته مي‌شود.

نه فقط از ظواهر اين سلاسل جبال، و تپه‌هاي كوچك و بزرگ و موجودات هويداي آن‌ها، پيكره‌گيري به عمل مي‌آيد، بلكه چشمه‌هاي آب روان هم، كه از هر كدام از آن‌ها سر در مي‌آورد، جريان يافته و داخل اقيانوس شده و در ميان آن غلطان، خواه نا خواه خود را به اندرون آن اقيانوس مي‌رساند و در ميان آن محفوظ مي‌ماند.

دوربين‌هاي اين آب‌ها به قدري قوي و نيرومند است كه به بطون اوديه و داخله كوه‌ها و اندرون تپه‌ها نيز راه يافته و از آن جاها هم از هر پنهان، تمثال بر مي‌دارد، و هر كدام از آن‌ها كه اندرون خالي و يا انباشته با خاكستر است، و هر كدام كه از سنگ سخت، دل دارد و يا در ميان خود، كان زر و معدن سيم دارد، و هر كدام كه حامله بزرنيخ و گوگرد است و يا از نمك ساختمان يافته، به طور كلي و بدون استثنا، در ميان اين آب‌ها، در نظر واقع بينان جهان، روشن و آشكار است.[731]

در آخرت راهنمايي با عمل خواهد بود

وسائل راهنمايي در اين زندگي، عمومي و همگاني است: انبياي عظام و ائمه كرام، همه را يك سان به سوي حق مي‌خوانند؛ كتاب‌هاي الهي: تورات و انجيل و قرآن و غير آن‌ها، براي همه افراد بشر نازل شده‌اند؛ جهان پهناور، اين كتاب تكوين، به روي همه و براي همه باز است؛ علائمي كه در حواشي راه‌ها نصب شده، همه را از وضع راه مطلع مي‌كند؛ راهنمايي كه در چهار راه ايستاده است راه را براي همه روندگان و رانندگان يكسان نشان مي‌دهند؛ خورشيد و ماه و ستارگان، روشنايي زياد و يا كم خود را به هر جايي مي‌افكنند؛ آسمان بر افراشته و زمين گسترش يافته، خانه زندگاني عمومي است.

ولي وسايل راهنمايي در زندگي اخروي، اين شمول و ارسال را ندارد و كاملاً اختصاصي است؛ به جهت اين كه در آن جا هر كسي با عمل اختصاصي خود، راهنمايي خواهد شد: نيكوكاران با كارهاي نيك‌شان به سوي فردوس برين هدايت مي‌شوند و بدكاران هم با اعمال بدشان به جانب دوزخ رانده مي‌شوند؛ خداوند متعال فرموده: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ يَهْدِيهِمْ رَبُّهُمْ بِإِيمانِهِمْ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهارُ فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ؛[732] با شهادت ذيل آيه واضح است كه مراد از اين هدايت، راهنمايي اخروي است.

ايمان، بنا به معناي متعارفي آن كه اعتقاد به حقانيت دين الهي است، عمل قلب است؛ و بنا به حقيقت مطلب كه: ايمان، مبثوث و پراكنده بر جوارح است؛[733] يعني هر عضوي، ايماني مخصوص به خود دارد؛ باز عبارت از عمل است: اعمال نيكي است كه از جوارح صدور مي‌يابد؛ در خبر است كه امام صادق ـ عليه السّلام ـ فرمود: مَن اَقَرَّ بِدينِ اللهِ فَهُوَ مُسلمٌ وَ مَن عَمِلَ بِما اَمَرَ اللهُ بِهِ فَهُوَ مُؤمنٌ؛[734] و از عالم ـ عليه السّلام ـ روايت شده: اَلايمانُ عَمَلٌ كُلُّهُ؛[735] نتيجه اين است كه: وسيلة راهنمايي به سوي سعادت جاوداني، همانا عمل نيك است.

در قرآن كريم فرموده: كَيْفَ يَهْدِي اللَّهُ قَوْماً كَفَرُوا بَعْدَ إِيمانِهِمْ؛[736] با سؤال از روي انكار، چنين مي‌فهماند كه: راهنمايي شدن مردمان بي ايمان، در آخرت اصلاً غير ممكن است؛ و عكس اين قضيه، اين كه: امكان ندارد كه عمل صالح از هدايت منفك باشد، و نيكو كار هدايت نشود؛ از اين كريمه به خوبي فهميده مي‌شود: لَوْ أَنَّهُمْ فَعَلُوا ما يُوعَظُونَ بِهِ لَكانَ خَيْراً لَهُمْ وَ أَشَدَّ تَثْبِيتاً ـ وَ لَهَدَيْناهُمْ صِراطاً مُسْتَقِيماً؛[737] همان طور كه بود عمل صالح، موجب هدايت است، نبود آن هم زمينه گم شدن و ضلالت است؛ چنان كه فرموده: وَ مَنْ يَتَبَدَّلِ الْكُفْرَ بِالْإِيمانِ فَقَدْ ضَلَّ.[738]

ايضاً در قرآن كريم هست: يَوْمَ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الْمُنافِقاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُوا وَراءَكُمْ فَالَْتمِسُوا نُوراً؛[739] مي‌دانيم كه نور بهترين وسيله هدايت است، پس چنين استفاده مي‌كنيم: كساني كه ايمان دارند، نور خواهند داشت و چون منافقان ايمان ندارند فلذا فاقد نور خواهند بود؛ و از اين جا حدس مي‌زنيم كه اين نور، همان ايمان است كه تغيير شكل مي‌دهد و نور مي‌شود؛ ذيل كريمه پرده را از روي واقع بر مي‌دارد و مي‌فهماند كه اين نور را در زندگي دنيوي با انجام دادن اعمال صالح مي‌بايست تحصيل نمود؛ نتيجه اين است كه: عمل صالح دنيوي، نور اخروي مي‌شود و امر هدايت در آخرت، اختصاصي است.

در روز بعث، هر كسي سر از قبر خويش به در آورده، حيران و سر گردان به وضع تازه خود و جهان نوين نگران مي‌شود، هر كسي خود به خود به سويي روان مي‌گردد؛ همان طور كه بعضي از نباتات رو به بالا مي‌رويد و بعضي در روي زمين دست و پاهاي خود را دراز مي‌كند و برخي ديگر هم خويشتن را به درخت يا ديوار يا سنگ مي‌پيچاند، نيكوكاران هم با هدايت عجيبي، راه بهشت را پيش مي‌گيرند و بدكاران هم به جز راه دوزخ، راه ديگري را نمي‌توانند بيابند و بپيمايند، و به جانب شكنجه‌هايي كه خود تهيه ديده‌اند، شتابان مي‌روند. چنان كه خداوند متعال فرموده: يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً كَأَنَّهُمْ إِلي نُصُبٍ يُوفِضُونَ.[740]

ظاهراً نيكوكاران به جانب راست حركت مي‌كنند و بدكاران هم به طرف چپ و يا عقب به سوي پشت سر، سوق داده مي‌شوند، زيرا كه در قرآن كريم، بهشتيان را اصحاب يَمين[741] و دوزخيان را اصحاب شمال[742] ناميده است؛ و نيز نامه‌هاي اعمال نيكوكاران به دست راست‌شان[743] داده مي‌شود، و نامه‌هاي بدكاران به دست چپ[744] و يا از پشت سر.[745]

در روز رستخيز همه را مي‌خوانند ولي هر كسي را به سويي؛ و گوئيا دوزخيان، دعوت به جانب بهشت را دريافت نمي‌كنند و يا از پيروي به آن، ناتوانند؛ و هم چنين بهشتيان، نسبت به دعوت به سوي دوزخ، چنان كه فرموده: يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدَّاعِيَ؛[746] و ايضاً: يَوْمَ يَدْعُ الدَّاعِ إِلي شَيْ‌ءٍ نُكُرٍ ـ خُشَّعاً أَبْصارُهُمْ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ كَأَنَّهُمْ جَرادٌ مُنْتَشِرٌ ـ مُهْطِعِينَ إِلَي الدَّاعِ؛[747] بلي هر كسي به دنبال خواننده خود پيش مي‌رود، يا به بهشت مي‌رسد و يا به دوزخ مي‌افتد؛ در آن روز هر كسي از خويشتن و از اندرون ذات خود، راننده و كَشنده‌اي دارد، مي‌برد او را به جايي كه بايد ببرد؛ چنان كه فرموده: وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ.[748]

در حديث هست كه رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرموده: مَن ذُكِرتُ عِندَهُ فَنَسِيَ اَن يُصَلِّيَ عَلَيَّ اَخطَأهُ اللهُ بِهِ طريقَ الجنّةِ؛[749] و ايضاً: مَن نَسِيَ الصّلوةَ عَلَيَّ اَخطَأَ طريقَ الجَنَّةِ؛[750] و ايضاً: مَن سَلَكَ طَريقاً يَطلُبُ فيه عِلماً سَلَكَ اللهُ بِهِ طَريقاً اِلَي الجَنَّةِ؛[751] و از امام صادق ـ عليه السّلام ـ : يَأتي يَومَ القِيمَةِ شَيئٌ مِثلُ الكُبَّةِ فَيَدفَعُ في ظَهرِ المُؤمنِ فَتُدخِلُهُ الجَنَّةَ فَيُقالُ هذاَ البِرُّ.[752]

خانواده در بهشت

نظر ما از گفتگو در اين مساله اين است كه با آيات كريمه و احاديث آموزگاران قرآن ـ عليهم السّلام ـ ، اثبات كنيم كه خانواده‌هاي بهشتي و هم بندهاي جهنمي از همين اعمال دنيوي، آفريده مي‌شوند. تا بدين طريق ثابت گردد كه: اعمال، باقي و پايدارند؛ و اين كه بعضي گفته‌اند كه عمل عرض است! و به محض صدور، منعدم مي‌شود، هيچ تكيه‌گاه علمي ندارد و فاقد ارزش است؛ و ثابت شود كه اعمال، تطوّراتي دارند بس عجيب و تجسماتي واقعاً غريب كه چشم بشري آن‌ها را نديده و گوش احدي نشنيده (آن طور كه بايد بشنود) و به خاطري هم خطور نكرده.

در عالم آخرت، نوعي ازدواج عمومي و همگاني خواهد بود، شامل نيكوكاران و بدكاران؛ چنان كه مي‌فرمايد: وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ… ـ عَلِمَتْ نَفْسٌ ما أَحْضَرَتْ؛[753] مي‌دانيم كه جمع محلّي به ال «النُّفوس» مفيد عموم است.

اين ازدواج كيانند و مردم با كدام زوج يا زوجه‌ها، ازدواج خواهند كرد؟ يكي از سه پاسخ[754] شايد داده شود: اول اين كه: هر كسي با موجودي متناسب و شبيه با خود، جفت مي‌شود؛ منتهي جفت متناسب و شبيه با نيكان، نيك، و متناسب با بدان هم، بد خواهد بود؛ دوم اين كه نيكوكاران با پريان و حوريان، و بدكاران هم با شياطين و ديوان قرين مي‌شوند؛ سوم اين كه: روح هر كسي با بدن او، جفت شود! اين پاسخ سوم، سازگار يا هم سنخ بودن روح با عمل است! (و ما در كتاب «ساختمان آينده انسان» با تفصيل در اين باره سخن گفته‌ايم) و پاسخ‌هاي ديگري نيز در بعضي از تفاسير نقل شده است.[755]

آن چه مسلّم است اين است كه به طور واضح از آيه فهميده مي‌شود كه: هر كسي اين زوج اخروي را، خود در دنيا آماده مي‌كند و آن را با خودش به آخرت مي‌برد و در آن جا او را احضار مي‌نمايد.

نزديك‌ترين سخن اين است كه: هر كسي در آخرت، با عمل دنيوي خود (كه روح او را مي‌سازد) جفت و قرين مي‌شود، [756] عمل نيك در اندام حوراء عيناء كه با عامل خود «تِرب مُوافق»[757] و كفو كامل است، ظهور مي‌يابد و عمل بد هم در قيافه شيطاني پليد و ديوي منفور.

خداوند متعال، از ازدواج خصوصي نيكوكاران، عجيب خبر داده: زوجه‌هاي زيباي آن را به نام «حَوراء چشم درشت» خوانده است؛[758] ما يقين داريم كه اين نام گذاري خالي از مناسبت نيست، و حتماً اين كلمه، در نزد آفريدگار متعال، بهترين و مناسب‌ترين الفاظ بوده است، پس لازم است كه ما در ماده «حور» بررسي كنيم تا شايد وجه اين تسميه را به دست آوريم.

در قرآن كريم هست: إِنَّهُ ظَنَّ أَنْ لَنْ يَحُورَ؛[759] در اين آيه به قرينه مقام مي‌فهميم كه: معناي حور، برگشتن و دوباره زنده شدن و دوباره آمدن و بر انگيخته شدن و بيرون آمدن و امثال اين‌ها و يا نزديك به آن‌هاست؛ در معيار اللغة گويد: جايي را كه آب در آن جمع شود و رفت و آمد كند حائر مي‌گويند؛ و در اقرب الموارد هست: حار يحور حورا، رجع؛ از اين گونه موارد استعمال و كلمات اهل لغت فهميده مي‌شود كه: به زوجه بهشتي بدين جهت حوراء گفته مي‌شود كه او در روز معاد، از عدم، پا به وجود نمي‌گذارد بلكه پيش از قيامت هم، روزگاري وجود داشته، و پس از مدت‌ها خاموشي و پنهاني، در آن روز برگشت كرده و خودنمايي مي‌كند.

و ظاهراً مقصود از تشبيه حوريان جنت به «لؤلؤ مكنون» بيان همين وجود نهان آنان در دنيا مي‌باشد؛ مي‌فرمايد: وَ حُورٌ عِينٌ ـ كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ؛[760] معلوم است كه «كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ» خبر است براي مبتداي محذوف «هُنّ» بنابراين، جمله، اسميه است و ظرف تشبيه هم زمان تكلم است؛ يعني: حوريان بهشت در همين دنيا مانند لؤلؤهايي هستند كه در اندرون صدف پنهان‌اند؛ نه اين كه ظرف تشبيه، آخرت باشد و حوريان هم بعدها مانند لؤلؤ پوشيده شوند.

زمخشري تصور كرده است كه: مكنون، اشاره به گرانبها بودن لؤلؤ مي‌باشد كه از اغيار محفوظش مي‌دارند؛[761] ولي آيه ديگر فساد اين توهم را آشكار مي‌كند و خوب مي‌فهماند كه مطلب، خيلي از اين تصويرات بالاتر است: مي‌فرمايد: وَ عِنْدَهُمْ قاصِراتُ الطَّرْفِ عِينٌ ـ كَأَنَّهُنَّ بَيْضٌ مَكْنُونٌ؛[762] در اين آيه كريمه، حوريان را در عوض لؤلؤ، به تخم مرغ تشبيه فرموده تا اين تصور به ميان نيايد كه مقصود از مكنون، بيان گرانبها بودن حوريان است؛ و مي‌خواهد بفهماند كه حوريان بهشت، هم اكنون در همين دنيا موجود مي‌باشند ولي نه به طور ظاهر و آشكار، بلكه به طرزي كه لؤلؤ در ميان صدف، موجود مي‌باشد و همان گونه كه لؤلؤ براي پروريده شدن، بايستي مدتي در داخل صدف محبوس بماند؛ حوريان بهشتي هم لازم است كه براي پرورش يافتن، مدت‌هايي در اين جهان، در حالت اختفا باقي بمانند.

معناي ياد شده، با تشبيه حوريان، به تخم مرغ پوشيده نيز كاملا حاصل مي‌شود، چنان كه تخم‌ها مدتي در زير بال و پرهاي مرغ، پنهان مي‌مانند و هنگامي كه وقت اختفاء پايان يافت، جوجه‌هاي زيبا و قشنگ و حيوان‌هايي با اراده و فعال و نافع از آن‌ها بيرون مي‌آيد، حوريان هم تا قيامت و بروز يافتن جنت و جهنم، بايستي در اختفاء به سر برند تا پرورش لازم را بيابند، در اين دنيا در كمون جهان پنهان مي‌شوند و در لا به لاي موجودات عالم، پوشيده و مستور مي‌مانند و در آينده، در زندگي نوين، در اندام انسان‌هايي بسيار زيبا و فوق العاده شيرين و نمكين، ظهور مي‌كنند.

چنين به نظر مي‌رسد كه كريمة مباركة: حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِي الْخِيامِ؛[763] نيز مانند آيه‌هاي ذكر شده است، به اين معني كه آن حوري‌ها اكنون موجود هستند ولي در سرا پرده‌ها و چادرهايي در حالت اختفا به سر مي‌برند و هنوز موقع ظهورشان نرسيده است و مانند طفلي كه در نه ماهگي زائيده مي‌شود، آنان هم در روزي كه به نام روز فصل و جدا شدن هر چيز از هر چيز، شناسانيده شده، از بندها رها گرديده و از زندان خيمه‌ها بيرون مي‌آيند.

كريمة وَ زَوَّجْناهُمْ بِحُورٍ عِينٍ؛[764] در دو مورد از قرآن كريم با صيغه ماضي و جمله خبريه، از وقوع تزويج مؤمنين نيكو كار با حوريان، صريحاً خبر مي‌دهد، و خوب مي‌فهماند كه حوريان بهشتي نه فقط اكنون در اين دنيا هستند بلكه حتي با شوهران خود، ازدواج هم دارند و بدين طريق تمام آن چه را كه در اين بحث شرح گرديد با كمال وضوح مي‌رساند و الحق جايي براي چون و چرا باقي نمي‌گذارد، خصوصاً اگر دقت شود، صيغه (زوجنا هم) در سوره دخان در ميان دو فعل مضارع «يلبسون» و «يدعون» عمدا و دانسته، ماضي آورده شده است.[765]

تا اين جا چنين به دست آمد كه: اولاً حوريان بهشت، هم اكنون به طور نهان در همين جهان، وجود دارند؛ و ثانياً، در روز قيامت ظهور كرده و با شوهران خود عروسي مي‌كنند؛ اين دو خاصه، بدون اندك فرق، درباره عمل انسان هم صادق است: عمل هم در اين جهان، موجود و پنهان است؛ عمل هم در روز قيامت ظاهر مي‌گردد و ديده مي‌شود؛ و گفتيم كه عمل با عامل خود، ازدواج مي‌كند؛ بنابراين، چنين حدس مي‌زنيم كه: حوريان بهشتي از اعمال دنيوي نيكوكاران، آفرينش مي‌يابند؛ اخبار و آياتي هم با كمال وضوح، اين حدس ما را تصديق مي‌كنند:

در خبر وارد شده: سَئَلَ ابو بصيرٍ اَبا عبدِاللهِ ـ عليه السّلام ـ عَنِ الحورِ العينِ فَقالَ لَهُ جُعِلتُ فِداكَ: خَلقٌ مِن خَلقِ الدّنيا امَ خَلقٌ مِن خلقِ الجنةِ؟ فقالَ لهُ ما انتَ و ذاكَ عليكَ بِالصَّلوةِ فَاِنّ آخِرَ ما اَوصي بِهِ رَسولُ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ، وَ حَثَّ عليه، الصَّلوةُ؛[766] امام صادق ـ عليه السّلام ـ ، به طرز دقيق و خفي، پاسخ پرسش ابو بصير را داده، و چنين فهمانيده است كه: حورالعين از نماز آفريده مي‌شود. و نفرموده كه از مخلوقات دنيا نيست، زيرا كه در اصل، موجودي از موجودات دنياست؛ و نفرموده كه از مخلوقات جنت نيست، زيرا كه در زمان بروز جنت و با ظهور آن، حوريان هم بارز مي‌شوند و ظهور پيدا مي‌كنند.

و در قرآن كريم هست: قُلِ اللَّهَ أَعْبُدُ مُخْلِصاً لَهُ دِينِي ـ فَاعْبُدُوا ما شِئْتُمْ مِنْ دُونِهِ قُلْ إِنَّ الْخاسِرِينَ الَّذِينَ خَسِرُوا أَنْفُسَهُمْ وَ أَهْلِيهِمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ؛[767] ظاهراً با آيه نخست فهميده مي‌شود كه مراد از اهل در آيه دوم، خانواده اخروي است نه دنيوي، چون كه ظاهراً مراد از اين اهل، خانواده ايست كه با شرك، از دست مي‌رود و با اخلاص، تحصيل مي‌گردد. و مي‌دانيم كه خانواده‌هاي دنيوي، هميشه اين طور نيستند، زيرا خيلي يافت مي‌شود كه مشرك، داراي خانواده دنيوي بوده و مخلص هم تنها و در غربت زيست نمايد.

پس، بنابر استظهار فوق، از آيه چنين به دست مي‌آيد كه: خانواده بهشتي با پرستش به خدا و اخلاص دين از شرك، تحصيل مي‌گردد.

و ايضاً: احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ وَ ما كانُوا يَعْبُدُونَ؛[768] مي‌دانيم كه جمع مضاف «اَزواجَهُم» افادة عموم مي‌كند، با اين كه بعضي از ستمگران نامي جهان، مانند فرعون ملعون، زوجة مرحوم[769] داشته‌اند كه يقيناً در زمره ستمگران محشور نمي‌شوند؛ از اين جا مي‌فهميم كه مراد از «ازواج» در اين آيه، اعمال آن ستمگران است؛ ازواجي است كه در كريمه: وَ إِذَا النُّفُوسُ زُوِّجَتْ؛ چنان كه بيان گرديد، نام برده شده است.

در فردوس برين، علاوه بر ازواج ياد شده، خدمت‌گزاران ابدي نيز خواهند بود: خداوند متعال آنان را در قرآن كريم غلمان و ولدان مخلّدان ناميده است: فرموده: وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ؛[770] و ايضاً: وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ إِذا رَأَيْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً؛[771] خداوند متعال، وجود آينده آنان را هم به لؤلؤهايي كه رشته پيوندشان پاره مي‌شود و پراكنده شده و هر كدام در سويي از اطاق غلطان غلطان حركت مي‌كنند، [772] تشبيه فرموده است؛ از اين تشبيه چنين بر مي‌آيد كه: اين غلمان نيز مانند حوريان، در اين زندگي به طور خفي، آن گونه كه لؤلؤ در صدف، پنهان است، وجود دارند؛ و در زندگي بهشتي هم، نظير لؤلؤهايي كه پراكنده مي‌شوند، در پيرامون صاحب خود در حالي كه متلألأ مي‌باشند طواف مي‌كنند و بروز يافته به فعاليت مي‌پردازند؛ و چون عمل انسان هم، اين دو وصف را داراست، به طوري كه ذكر شد و تأييد هم گرديد؛ پس پي به اين حقيقت مي‌بريم كه: اين غلمان هم مانند حوريان، از اعمال خود بهشتيان آفريده مي‌شوند.

درباره غلمان، از خود دو آيه ياد شده هم، مي‌توانيم به دست بياوريم كه از اعمال صاحب خود، ساخته مي‌شوند: از اين خدمت گزاران در يك آيه، غلمان و در آيه ديگر هم ولدان تعبير آورده، براي اين كه اين حقيقت را بفهماند كه: اين پسرهاي جوان، ولادت يافته و زائيده شده‌اند؛ درست مانند لؤلؤ كه مدتي در صدف، مكنون مي‌ماند و به تدريج تكون يافته و بعداً از آن زائيده شده و ولادت مي‌يابد.

حقيقت اين است كه: عمل كردن، نوعي از زائيدن است. همان طور كه نطفه آدمي، پس از آن كه در شكم مادر تغذي كرد و نمو كافي و رشد لازم را ديد، قدم به اين زندگي مي‌گذارد، يعني زائيده مي‌شود، عمل انسان هم همين طور از بدن انسان زائيده مي‌شود؛ به اين معني كه آدمي در اين زندگي، موادي را از جهان (كه در واقع، تخم عمل بايد شمرده شوند) اخذ مي‌كند و پرورش‌هاي لازمي به آن‌ها مي‌دهد، و در مواقع عمل، به محض اراده كار، آن‌ها را از خود، دفع مي‌كند و مي‌زايد.

در اين دنيا، فرزندان اين زندگي در مواقع پيري و درماندگي پدران و مادران (زاينده‌هاي خود) به آنان كمك مي‌كنند، نان و آب و پوشاك و مسكن براي آنان تهيه مي‌نمايند، غلمان هم فرزنداني هستند كه در آن دنيا، براي زاينده‌هاي خود، لوازم زندگي اخروي را فراهم مي‌آورند و در هر آن در دست‌رس آنان قرار مي‌دهند.

آري اعمال انسان، ولداني هستند كه در اين دنيا از عاملان، زائيده مي‌شوند و در كمون جهان به تدريج و با آرامش، پرورش مي‌يابند و بدون اين كه كسي خبر دار شود بزرگ مي‌شوند و در آن جهان به ياري والد و زاينده خويش مي‌شتابند. چه معنايي بهتر و روشن‌تر از اين، براي ولدان بودن غلمان، مي‌توان پيدا كرد؟!.

فرق بزرگي كه در ميان فرزندان اين زندگي و فرزندان آن زندگي هست، اين است كه فرزندي اينان محدود به زندگي نا پايدار دنياست ولي فرزندي آنان، الي الابد است؛ و شايد براي همين است كه خداوند متعال غلمان بهشت را با «ولدان مخلدون» توصيف كرده است؛ و بر عكس، درباره نسب دنيوي هم فرموده: فَإِذا نُفِخَ فِي الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ؛[773] و هر دو فرزند، در اين باره نظير يك ديگر هستند كه هر دو صالح و نا صالح دارند؛ و آيه كريمه: احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ، كه نقل و شرح شد، نظر به ولدان ناصالح دارد.

در اين معني كه: اعمال صادر شده از بشر، مانند طفل‌هايي هستند كه عاملين، آن‌ها را از خود مي‌زايند، حديثي شريف و بسيار عجيب از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده است: مَثَلُ الّذي لايُتِمُّ صَلوتَهُ كَمَثَلِ حُبلي حَمَلَت حَتّي اِذا دَنا نِفاسُها اَسقَطَت فَلا هِيَ ذاتُ حَملٍ وَلا ذاتُ وَلَدٍ؛[774] از اين خبر به طور واضح فهميده مي‌شود كه: نمازگزاران، نماز را مي‌زايند. البته با زايشي نكره و ناشناخته.

بعضي از اخبار، سند صحت خود را از خود و در متن خود دارا مي‌باشند، و از اين گونه احاديث در اين كتاب فراوان است؛ هيچ داعي بر جعل اين گونه روايات نه از بابت سياست‌هاي غلط و نه از جهت حب و بغض‌هاي بيجا، نيست؛ تا كسي از حقيقت عمل و طرز صدور و بقاي آن و بالاخره از منافع و مضار اخروي آن به طور كامل واقف نباشد، امثال خبر فوق را نمي‌تواند بسازد؛ و ضمناً با اين مطالعه ناقص، به اين حقيقت پي مي‌بريم كه عالي‌ترين حكمت و فلسفه، در تضاعيف اخبار آل محمد ـ عليهم السّلام ـ نهفته شده است.

حديث ديگري هم در معناي حديث فوق يافته‌ايم: از آن حضرت ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ روايت شده: مَن لَم يُتِمَّ وُضوئَهُ وَ رُكوعَهُ وَ خُشوعَهُ فَصَلوتُهُ خِداجٌ؛[775] خِداج بر وزن كِتاب، ناقص الخلقه و سقط شده را گويند. و از امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ دربارة تأويل نماز روايت شده است كه فرموده: من لم يعلمها فهي خداج.[776]

و ايضاً در همين معني كه: عمل نيك انسان، براي او در بهشت. اهل و مال مي‌شود از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده: الموتور اهله و ماله من ضيع صلوة العصر؛ قيل و ما الموتور اهله و ما له قال لايكون له اهل و لا مال في الجنة؛[777] و حديثي در اين معني دربارة مطلق نماز، از امام صادق ـ عليه السلام ـ نقل شده است.[778]

به طوري كه خداوند متعال اعمال انسان را ولدان و غلمان و ازواج ناميده است، فرزندان دنيوي و ولدان اين زندگي را هم رد بعضي از آيات، عمل خوانده است. به نوح ـ عليه السلام ـ دربارة پسرش چنين فرمود: انه ليس من اهلك انه عمل غير صالح؛[779] در اين آيه، ضمناً چنين مي‌فهماند كه: خاندان هر كسي عمل صالح او است. و دربارة آن مرد قبطي هم كه موسي ـ عليه السلام ـ او را كشت، از قول آن حضرت چنين حكايت فرموده است: ‌هذا من عمل الشيطان؛[780] هذا اشاره به آن مرد است.

شايد مقصود حضرت كردگاري اين بوده است كه به اين حقيقت تنبيه فرمايد كه: فرزند آدمي و عمل او، دو مصداق از يك كلي هستند و هر دو از انسان زائيده مي‌شوند و هر دو در آينده در آن وقت كه بزرگ شدند، از والد و زايندة خود دستگيري مي‌كنند و او را شاد مي‌نمايند و يا موجب درد و رنج او گرديده و آزارش مي‌دهند. منتهي يكي از اين دو وليد، در اين جهان پنهان، و ديگري محسوس و نمايان است؛ يكي از آن دو، عمر فرزنديش كوتاه است چه خوب باشد و چه بد، روزي از زايندة خود جدا مي‌شود و راه مخصوص به خود را مانند او مي‌پيمايد و ديگري عمر فرزنديش بسيار زياد و الي الابد است و پيوسته با والد خود مي‌ماند و هميشه موجب شادي و يا غم او مي‌شود.

رؤياي رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ

جناب ملاصدرا مي­گويد: آغاز احوال پيغمبران ـ عليهم السلام ـ اين است كه نشأة آينده در خواب به ايشان جلوه‌گر مي‌گردد و حقايق اشياء را در لباس اشباح مثالي تصور مي‌نمايند.[781]

بايد بدانيم كه رؤياي پيغمبران و جانشينان مطهر آنان ـ عليهم الصلوة و السلام ـ به طور كلي مطابق با واقع بوده، بلكه مشاهدة تصويري از نفس الامر است؛ قرآن كريم رؤياهايي از آنان نقل كرده و در جاي حقيقت گذاشته است و خود آنان هم رؤياهاي خودشان را چيزي جز واقع مطلب و عين حقيقت نمي‌دانسته‌اند.[782] و از امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ هم نقل شده: رؤياء الانبياء وحي.[783]

حديث مفصلي از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده است كه تطوّرات اعمال انسان را در روز قيامت با بهترين بيان و شيرين‌ترين تعبير، توضيح مي‌دهد؛ اين حديث شريف را شهيد راه حقيقت و قرباني دين و فضيلت، جناب ابو علي، فتال نيشابوري در روضة الواعظين، تنجيم، و نجوم آن را به ابواب كتاب، تقسيم كرده است و تمام آن را صدوق در امالي[784] و بعداً هم نوري در دارالسلام[785] از آنجا و از كتاب «فضايل الاشهر الثلثة» نقل فرموده‌اند. و از عامه، جلال الدين سيوطي، آن را در جامع صغير آورده است.[786] اينك ترجمة آن را از نظر مي‌گذرانيم:

روز جمعه 14 صفر سال 368 بود كه ابو جعفر صدوق… چنين نقل كرد كه راوي گفت: در خدمت رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ بوديم كه فرمود: ديشب عجايبي در رؤيا ديدم، گفتم يا رسول الله جان و اهل و اولاد ما فدايت باد، در خواب چه ديدي؟ فرمود: مردي از امتم را ديدم كه ملك الموت آمده بود روحش را بگيرد، پس نيكي او به والدين بيامد و او را از وي منع كرد. و مردي از امتم را در خواب ديدم كه عذاب قبر براي او، بسط داده شده بود، وضويش آمد و آن را از وي منع كرد. و مردي از امتم را در خواب ديدم كه شيطان‌ها پيرامون او را فرا گرفته بودند، يادآوردن خداوند عزوجل آمد و او را از ميان آنان نجات داد. و مردي از امتم را ديدم كه فرشتگان عذاب پيرامون او را گرفته بود، پس نماز او آمد و او را از آنان منع نمود. و مردي از امتم را ديدم كه از شدت تشنگي زبانش را بيرون آورده بود به هر حوضي كه مي‌خواست وارد شود منعش مي‌كردند، روزة ماه رمضان آمد و به او آب نوشانيد و سيرابش كرد. و مردي از امتم را ديدم در حالي كه پيغمبران حلقه حلقه نشسته بودند به هر مجلسي كه آمد رانده شد، غسل جنابتش آمد و از دست او گرفت و در پهلوي من نشانيد. و مردي از امتم را ديدم كه جلو او تاريك بود و از دنبال او تاريكي بود و از جانب راستش تاريكي بود و از طرف چپش تاريكي بود و از زيرش تاريكي بود در ظلمت فرو رفته بود، پس حج و عمره‌اش آمد و او را از ظلمت بيرون آورنده و به نور و روشنايي داخل كردند. و مردي از امتم را ديدم كه با مؤمنين سخن مي‌گفت و آنان با او سخن نمي‌گفتند، صلة رحم آمد و گفت: اي مؤمنان با او سخن گوييد زيرا كه او صلة رحم مي‌كرد، پس مؤمنان با او سخن گفتند و او نزد آنان ماند. و مردي از امتم را ديدم كه از حرارت آتش‌ها و شراره‌هاي آنها، خودش را با دست و روي خود، حفظ مي‌كرد. پس صدقه‌اش آمد و بر سرش سايه انداخت و بر صورتش پرده گرديد. و مردي از امتم را ديدم كه فرشتگان عذاب از هر طرف او را گرفته بودند، پس امر به معروف و نهي از منكر آمدند و او را از ميان آنان خلاص كردند و با فرشتگان رحمت گذاشتند. و مردي از امتم را ديدم كه بر دو زانو افتاده بود و در ميان او و رحمت خدا، حجابي بود پس اخلاق نيكويش آمد و از دستش گرفت و او را داخل رحمت خدا كرد. و مردي از امتم را ديدم كه نامة عملش به جانب چپش فرود آمد پس ترس او از خداوند عزوجل آمد و نامه‌اش را گرفت و در جانب راستش قرار داد. و مردي از امتم را ديدم كه موازينش سبك آمد پس نمازهاي زيادي كه خوانده بود بيامدند و موازينش سنگين گرديد. و مردي از امتم را ديدم كه بر كنارة دوزخ ايستاده بود پس اميدواريش به خداوند عزوجل آمد و او را از آنجا به كناري كشيد. و مردي از امتم را ديدم كه درميان آتش افتاد، پس اشك‌هايي كه از ترس خدا گريه كرده بود آمدند و او را از آنجا بيرون آورند. و مردي از امتم را ديدم كه بر روي صراط چنان مي‌لرزيد كه برگ درخت خرما در روز وزيدن باد سخت، پس حسن ظني كه به خدا داشت آمد و لرزه‌اش را ساكن گردانيد و او بر صراط راه رفت. و مردي از امتم را ديدم كه گاهي بر روي صراط خيلي سنگين راه مي‌رود و گاهي با دست‌ها و شكم خود مي‌خزد و گاهي هم به آن چنگ مي‌زند و آويزان مي­ماند، پس صلوات گفتنش بر من آمد و او را بر روي قدم‌هايش بر پا نگاه داشت و بر روي صراط راه رفت. و مردي از امتم را ديدم كه به درهاي بهشت رسيده بود ولي به هر دري كه مي‌رسيد بسته مي‌شد، پس شهادت دادن او به لا اله الا اللّه كه از روي صدق گفته بود، آمد و درها را براي او باز كرد و او داخل بهشت شد.

و در حديث ديگري هم چنين هست:[787] حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ ، به اصحاب خود زياد مي‌فرمود: آيا كسي از شما خوابي ديده است؟ در بامداد يكي از روزها به ما فرمود: شب دو نفر به نزد من آمدند و گفتند با ما بيا، پس با آنان به راه افتادم، مرا به جانب زمين بيرون بردند.

به مردي رسيديم كه خوابيده بود و مرد ديگري هم در بالاي سر او با سنگ بزرگي ايستاده بود پس ناگهان ديدم كه سنگ را بر سر او مي‌كوبد و سرش را پايمال مي‌كند و سنگ مي‌غلطد و آن طرف مي‌افتد، پس به دنبال سنگ مي‌رود و آن را بر مي‌دارد و تا او بر گردد سر او صحت مي‌يابد و همان طور كه بود مي‌شود، سپس باز به سوي او بر مي‌گردد و كاري را که كرده بود باز به جا مي‌آورد. گفتم سبحان اللّه اين چيست؟! آن دو نفر گفتند حالا بيا با ما (منظورشان اين بوده است كه توضيح مطلب را بعداً خواهند گفت).

رفتيم به مردي رسيديم كه بر قفا خوابيده و مرد ديگري با حربة آهنين سر كج، بالاي سر او ايستاده، ناگهان به يك جانب او مي‌آيد و گوشه دهان و سوراخ بيني و چشم او را تا پشت سر او پاره مي‌كند، سپس به جانب ديگر او مي‌رود و همان كار را كه كرد، باز به او مي‌كند، و آن گاه كه از اين طرف فارغ مي‌شود، آن طرف صحت مي‌يابد و همان طور كه بود مي‌شود و او بر مي‌گردد و كاري را كه در بار اول كرده بود، باز مي‌كند. پس گفتم سبحان اللّه اين چيست؟! گفتند بيا.

رفتيم به جايي كه مثل تنوري بود رسيديم، و در ميان آن، چيزهايي انداخته شده بود و صداهايي شنيده مي‌شد، با دقت نگاه كرديم ديديم كه در آن جا مردها و زن‌هاي لختي هستند و شعله‌اي از طرف پائين به سويشان مي‌آيد و وقتي كه به آنان مي‌رسد ناله و فرياد مي‌كنند. به آنان گفتم اينان چه چيز هستند؟! گفتند بيا برويم.

پس رفتيم و به نهري قرمز رنگ كه مثل خون بود رسيديم ناگهان ديديم كه در كنار نهر، مردي هست و در نزد او سنگ‌هاي زيادي هست و ديديم كه شنا كننده‌اي شنا مي‌كند و به سوي همان مرد كه سنگ در نزد او هست مي‌آيد و دهان خود را براي او باز مي‌كند و او سنگي بر دهان او مي‌اندازد و او مي‌رود و شنا مي‌كند و بعدا باز به طرف او بر مي‌گردد، و هر وقت كه به سوي او بر مي‌گردد دهانش را براي او باز مي‌كند و او سنگي به دهان او مي‌اندازد. به آن دو نفر گفتم: اينان چيستند؟! به من گفتند حالا بيا برويم.

رفتيم به مردي رسيديم بسيار كريه المنظر، بد قيافه‌ترين همه مردمان بود، ناگهان ديديم كه در نزد او آتشي هست و او آن را شعله ور مي‌سازد و به اطراف آن آب مي‌دهد. به آنان گفتم اين چيست؟! گفتند بيا برويم.

پس رفتيم به باغي رسيديم كه نباتات بلندي داشت و در آن از هر نوع شكوفه و گل‌هاي بهاري، بود و ناگهان در وسط باغ، مرد بلند قدّي را ديديم كه آن قدر قدش دراز بود و سرش به آسمان بالا رفته بود كه نزديك بود سرش را نبينيم، و در پيرامون او از همه بچه‌هايي كه ديده‌ام، بيشتر بچه بود؛ به آن دو گفتم: اينان چيستند؟! گفتند بيا برويم.

پس رفتيم تا به باغستان بزرگي رسيديم كه از آن بزرگ‌تر و زيباتر باغي نديده‌ام، به من گفتند بالا رو پس بالا رفتيم و در آن، به شهري رسيديم كه يك خشت از طلا و يك خشت از نقره بنا شده بود، پس به دروازه شهر رسيديم و خواستار گشوده شدن آن شديم، دروازه باز شد، داخل شهر شديم، در آن شهر مردماني با ما ملاقات كردند كه بعضي از آنان، مانند زيباترين مردمان بودند و برخي هم مانند زشت‌ترين آنان، آن دو نفر به آنان گفتند: برويد و در آن نهر فرو رويد، پس ديدم كه نهري عريض جاري است، گوئيا كه آبش در سفيدي، شير خالص است، پس رفتند و در آن فرو شدند سپس به سوي ما برگشتند و بدي از آنان رفته بود و داراي زيباترين رخسار شده بودند؛ پس آن دو به من گفتند. اين، جنت عدن است و آن جا منزل تو است، پس چشمم به بالا افتاد، ناگهان ديدم قصري است كه مانند ابر متراكم سفيد است، به من گفتند: اين است منزل تو، به آن دو نفر گفتم خدا به شما خير دهد، بگذاريد من داخل منزلم شوم، گفتند حالا نه و تو داخل آن مي‌باشي. گفتم: من امشب چيزهاي عجيبي ديدم، اين‌ها چيستند كه من ديدم؟! گفتند اكنون تو را خبر مي‌دهيم:

اما مرد نخستين كه ديدي سرش با سنگ پايمال مي‌شد، او مردي است كه قرآن را اخذ مي‌كند بعداً آن را رفض و ترك مي‌كند يا آن را مي‌اندازد يا پاره‌اش مي‌كند؛ و مي‌خوابد و نماز واجب از او ترك مي‌شود و آن عمل تا روز قيامت با او خواهد بود.

و اما مردي كه به او رسيدي، نصف صورت و سوراخ بيني و چشمش تا پشت سرش پاره مي‌شد مردي است كه بامدادان از خانه خود بيرون مي‌رود، دروغ مي‌سازد كه به همه جا مي‌رسد و آن عذاب تا روز قيامت به او مي‌شود.

و اما مردها و زن‌هاي لخت كه در جايي مثل تنور بودند، آنان مردان و زنان زنا كار بودند.

و اما مردي كه به او رسيدي در نهر شنا مي‌كند و سنگ‌ها به دهانش انداخته مي‌شود او ربا خوار است.

و اما مرد بد منظري كه در نزدش آتش هست و او آن را روشن مي‌كند، مالك دوزخ است.

و اما مرد بلند قدي كه در باغ بود، ابراهيم ـ عليه السّلام ـ بود، و بچه‌هايي هم كه در دور او بودند اطفالي هستند كه بر فطرت مرده‌اند.

و اما مردماني كه بعضي زيبا بودند و بعضي هم زشت، آنان مردماني هستند كه عمل صالح را با عمل بد، به هم بر آميخته‌اند، خداوند از آنان در گذشت؛ و من جبرئيل هستم و اين ميكائيل است.[788]

و از ابو علقمه روايت كرده‌اند كه گفته: حضرت پيغمبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ با ما نماز خواند سپس روي به ما آورد و فرمود: شب گذشته عمويم حمزه و برادرم جعفر را ديدم كه يك طبق از ميوه سدر در پيش خود داشتند؛ ساعتي از آن خوردند، بعد آن ميوه برگشت و انگور شد، و باز از آن خوردند سپس انگور برگشت و رطب شد، پس تا زماني خوردند؛ من نزديك‌شان رفتم و گفتم: پدرم فداي شما باد كدام يك از اعمال را با فضيلت‌تر يافتند؟ گفتند با همه پدران و مادران مان فداي تو باشيم، يافتيم كه افضل اعمال صلوات گفتن بر تو و آب دادن به مردم و محبّت علّي ابن ابي طالب ـ عليه السلام ـ است.[789]

و از امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده كه: اِنَّهُ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ رَأي رِجالاً مِن نارٍ عَلي مَنابِرَ مِن نارٍ يَرُدّونَ الناسَ عَلي اَعقابِهِمُ القَهقَري وَ لَسنا نُسَمّي اَحَداً.[790]

آثار دنيوي اعمال

چنين به نظر مي‌رسد كه اگر اعمال، از صدور يافتن از عاملين، در جهان و در ميان موجودات آن، باقي بمانند بايستي كه در آن‌ها تأثير داشته و از آن‌ها متأثر باشند؛ نهايت اين است كه چون اعمال در اين زندگي، ظاهر و بارز نيستند، اقلاً بايستي كه مانند لؤلؤ در صدف و جنين در رحم و تخم نبات در زير زمين و يا نزديك به اين‌ها باشند؛ و مسلم است كه هر كدام از اين مذكورات، در عين اين كه براي پرورش ديدن و تربيت يافتن، از موجودات پيرامون خود انفعال مي‌يابد، آن‌ها را منفعل هم مي‌سازد؛ و خلاصه چنين حدس زده مي‌شود كه: هر عمل، علاوه بر اين كه در زندگي آينده، آثار داشته و يادگارهاي شيرين و يا تلخ، نا چيز و يا عبرت‌انگيز، از خود به جا بگذارد.

با اندك تتبع در آيات قرآن و سخنان پيشوايان دين ـ عليهم السّلام ـ ، با وضوح به دست مي‌آيد كه: اعمال نيك، دنيا را گلستان مي‌كند و اعمال بد هم، صحرا و دريا را پر از آشوب و فساد مي‌نمايد؛ و حتي هر حادثه ناگواري كه در زندگي كنوني رخ مي‌دهد و عيش آدمي را مكدر كرده و حيات را در كام او تلخ مي‌نمايد، كليتاً و بدون استثنا، همان اعمال بد و ناپسند خود افراد بشر است؛ بدين ترتيب مي‌بينيم كه اين بحث هم يكي از استوارترين ادله، براي بقاي اعمال است.

خداوند متعال مي‌فرمايد: وَ لَوْ أَنَّهُمْ أَقامُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْهِمْ مِنْ رَبِّهِمْ لَأَكَلُوا مِنْ فَوْقِهِمْ وَ مِنْ تَحْتِ أَرْجُلِهِمْ؛[791] اين كريمه با ظاهر خود، آشكارا دلالت بر اين مي‌كند كه: حسنات اعمال، نيكوترين اثر را در جهان و موجودات آن دارند، عمل به كتاب‌هاي الهي، آسمان و زمين را براي انسان، بركت دهنده و نعمت رساننده مي‌گرداند و آدمي از همين زندگي دنيوي كه همه را از خود ناراضي كرده است، لذت مي‌برد و از عمر خويش بر خوردار و بهره‌مند مي‌شود.

و ايضاً: ظَهَرَ الْفَسادُ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِما كَسَبَتْ أَيْدِي النَّاسِ لِيُذِيقَهُمْ بَعْضَ الَّذِي عَمِلُوا لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ؛[792] اين آيه صريح است در اين كه: اعمال زشت بد كاران، صحرا و دريا را پر كرده و فساد آن‌ها همه جا را فرا گرفته است؛ و خداوند متعال،

همة اعمال را مكنون و در كمون نگاه نمي‌دارد و مقداري از آن‌ها را در اين زندگي، بيرون مي‌نمايد تا بدكاران، مزه اعمال بد و قبيح خود را بچشند و تلخي آن را احساس كنند تا شايد از عواقب بسيار وحشتناك آن‌ها ترسيده و به درگاه خداوند پروردگار روي آورده و در ما بقي عمر، از اعمال بد عاقبت، پرهيز كنند.

روايت كرده‌اند[793] كه ابن عباس گفت: در كتاب خدا چنين مي‌يابم كه: ستم، خانه‌ها را ويران مي‌سازد؛ و اين آيه را خواند:فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ مَكْرِهِمْ أَنَّا دَمَّرْناهُمْ وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِينَ ـ فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خاوِيَةً بِما ظَلَمُوا إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ؛[794] و در مجمع البيان فرموده: «در اين آيه، دلالت هست به اين كه: ستم كردن، ويران شدن خانه‌ها را به دنبال مي‌آورد».

در اين جهان متغير، هر چيزي بدايتي و نهايتي دارد، پس مكر آنان هم بايستي آغاز و انجامي داشته باشد، خداوند متعال در كريمه ياد شده، چنين بيان مي‌فرمايد كه مكر آنان در بدو پيدايش، مكر بود و بعداً برگشت يافته و عوض شد، و اين شد كه: خداوند آنان را هلاك كرد و خانه‌هايشان را ويران ساخت؛ نتيجه اين است كه: مكر ماكرين، در جهان مي‌ماند، و آنان و خاندان‌شان را از جهان ريشه كن مي‌نمايد.

در خبر وارد است كه حضرت ابوالحسن ـ عليه السّلام ـ فرمود: حَقٌّ عَلَي اللهِ اَن لايُعصي في دارٍ اِلاّ اضحاها لِلشَّمسِ حَتّي تُطَهَّرها؛[795] علامه مجلسي در شرح اين حديث فرمود: كنايه از اين است كه: ظلم، ديار را ويران مي‌سازد.[796]

و از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده: اِنّ يمينَ الصَّبرِ الكاذبةَ تَترُكُ الدّيارَ بَلاقِعَ؛[797] تحميل سوگند دروغ و اكراه و اجبار بر آن موجب ويراني خانه‌ها است و شش خبر ديگر هم مناسب اين باب در ص270 و 271 عقاب الاعمال روايت شده است.

و از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ روايت شده: اللهَ اللهَ في عاجِلِ البَغيِ؛[798] و ايضاً: الحَجَرُ الغَصيبُ في الّدارِ رَهنٌ عَلي خَرابِها.[799]

و از امام صادق ـ عليه السّلام ـ راويت شده: اِنّ مَن يَموتُ باِلّذُنوبِ اَكثَرُ مِمَّن يَموتُ بِالاجالِ وَ مَن يَعيشُ بِالأحسانِ اَكثَرُ مِمَّن يَعيشُ بِالأعمارِ.[800]

مـــنه دل بــرين دولت پنج روز                      بـــدود دل خلق خـود را مسوز

خــــرابي و بــد نامي آمد زجور                     بزرگان رسنــد اين سخن را بفور

بد و نيك چون هر دو مي بگذرند                     همان به كـه نامت به نيكي برند

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به چشم خويش ديدم در گذرگاه                     كه زد بر جان موري مرغكي راه

هنــوز از صيد منقارش نپرداخت                      كه مرغ ديگر آمد كار او ساخت

در قرآن كريم فرمايد: فَأَصابَهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا وَ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْ هؤُلاءِ سَيُصِيبُهُمْ سَيِّئاتُ ما كَسَبُوا؛[801] و ايضاً: يُرِيدُ اللَّهُ أَنْ يُصِيبَهُمْ بِبَعْضِ ذُنُوبِهِمْ؛[802] و ايضاً: فَكُلاًّ أَخَذْنا بِذَنْبِهِ فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنا عَلَيْهِ حاصِباً وَ مِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّيْحَةُ وَ مِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنا بِهِ الْأَرْضَ وَ مِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنا وَ ما كانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ؛[803] و ايضاً: كَذَّبُوا بِآياتِنا فَأَخَذَهُمُ اللَّهُ بِذُنُوبِهِمْ؛[804] و ايضاً: فَأَمَّا ثَمُودُ فَأُهْلِكُوا بِالطَّاغِيَةِ؛[805] طاغيه بر وزن عافيت، مصدر است، چنان كه در مجمع البيان هم، همين را اختيار كرده و آن را از ابن عباس و مجاهد نيز نقل كرده است.

به رستم چنين گفت دستان كه كم                   كـــن اي پور بـر زير دستان ستم

مــــكن تا تــواني دل خلق ريش                    و گر مي‌كني مي‌كني بــيخ خويش

مــــكن تا تـــواني ستم بر كسي                    ستـــم گر بــه گيتي نماند بــسي

و در حديث وارد شده: اَصابَت رَسولَ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ في غَزوَةِ بَني المُصطَلَقِ ريحٌ شَديدةٌ فَقَلَبَتِ الرِّحالَ وَ كادَت تَدُقُّها فقالَ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ اَما اِنّها موتُ منافقٍ فَوُجِدَ رِفاعَةُ بنُ زيدِ ماتَ في ذلكَ اليومِ و كانَ عظيمَ النِّفاق؛[806] اين حديث فقط براي مناسبتي كه با ساير اخبار اين بحث دارد، نقل شد. و از جابر نقل شده كه گفته: كُنّا مَعَ رسولِ اللهِ ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فَهاجَت رَيحٌ مُنتِنَةٌ فقالَ اِنّما هاجَت هذِهِ الرّيحُ، اِنَّ قوماً مِنَ المنافقينَ ذَكَروا قَوماً مِنَ المؤمنينَ فَاغتتابوهم.[807]

و از حضرت امام صادق ـ عليه السّلام ـ روايت شده:

اِنَّ الرَّجلَ لَيُذنِبُ الذَّنبَ فَيُحرَمُ صَلوةَ اللَّيلِ وَ اِنَّ العَمَلَ السَّيَّئَ اَسرَعُ في صاحِبِهِ منَ السِّكّين فيِ اللَّحمِ؛[808] و در خبري از پيغمبر خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ هست: وَ اِذا ظَلَمَ اَهلُ الملّةِ ذَهَبَتِ الدَّولَةُ؛[809] و در خبر ديگري هم هست: مَن عَيَّرَ مُسلماً بِذَنبٍ لَم يَمُت حَتّي يَركَبَهُ.[810]

فرزندان به گناهان پدران گرفتار مي‌شوند

مساله بسيار مهمي كه لازم مي‌دانيم درباره آن، تحقيق كافي به عمل بياوريم، قضية ابتلاي فرزندان با گناهان پدران است! اين مساله چه طور مي‌تواند صحيح بوده باشد؟! و واقعاً عدالت و رحمت پروردگاري، چگونه به اين امر رضايت مي‌دهد؟! و اگر اين مساله، ثابت باشد با آيه كريمه: وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري؛[811] چه طور سازگاري مي‌كند.؟!

و البته اين مساله، اگر بتوانيم از اثبات و توضيح آن فارغ شويم، يكي از ادله بقاي اعمال در اين جهان، مي‌باشد.

آقاي طباطبائي متعرض اين مسأله شده و آن را از حقايق قرآني شمرده و صريحاً گفته كه[812]: «در ميان اعمال نيك و بد و در ميان حوادث جهان خارج، ارتباطي هست! به طور محقق عمل انسان، چه خير باشد و چه شر، بسا مي‌شود كه به او در فرزندان و نوادگان او بر مي‌گردد؛ خداوند متعال فرموده: «وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ»[813] ظاهر اين آيه مسلماً مي‌رساند كه نيكوكاري پدر آنان، درباره آن چه كه خداوند مهربان براي آنان خواسته دخالت داشته است؛ و مي‌فرمايد: وَ لْيَخْشَ الَّذِينَ لَوْ تَرَكُوا مِنْ خَلْفِهِمْ ذُرِّيَّةً ضِعافاً خافُوا عَلَيْهِمْ؛[814] نتيجه اين است كه: انعكاس و بر گشت عمل، وسيع‌تر و عمومي‌تر است و بسا مي‌شود كه نعمت و يا مصيبت به انسان، با اعمال پدران فرا مي‌رسد».

آري چنان كه ايشان هم بيان فرموده‌اند، از آيات و اخبار چنين در مي‌آيد كه اين مساله، از حقائق ثابته جهان مي‌باشد؛ از حضرت رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده: تَحَنَّنوا عَلي اَيتامِ النّاسِ حَتّي يُتَحَنَّنَ عَلي اَيتامِكُم؛[815] و از حضرت صادق ـ عليه السلام ـ : مَن ظَلَمَ يَتيماً سَلَّطَ اللهُ عَلَيهِ مَن يَظلِمُهُ اَو عَلي عَقِبِهِ اَو عَلي عَقِبِ عَقِبِهِ؛[816] و بعد اين آيه را خواند: و لْيَخْشَ الَّذِينَ الَخ؛ و نيز از آن حضرت روايت شده است كه فرموده: مَن ظَلَمَ مَظلَمَةً اُخِذَبِها في نَفسِهِ اَو في مالِهِ اَو وَلَدِهِ؛[817] و سيوطي هم اين مضمون را از ابن عباس روايت كرده است.[818]

چنين به نظر مي‌رسد كه دلالت آيات و اخبار ذكر شده، به بحث مورد نظر، كافي است؛ و نوبت آن، رسيده است كه به پرسش ذكر شده در آغاز بحث، پاسخ داده شود؛ اينك بحول اللّه تعالي مي‌گوييم:

ثبوت اين مساله كه: فرزندان، با گناهان پدران خود، در زندگي دنيوي گرفتار مي‌شوند؛ اين معني را نمي‌دهد كه گناهان، از نياكان ستم‌كار بر داشته مي‌شود و آنان، عاري از وزر و پاكيزه از گناه مي‌شوند؛ تا گناه‌كار، بي‌گناه و بي‌گناه، گناه‌كار گردد و العياذ باللّه ظلمي بزرگ به ساحت مقدس حضرت آفريدگاري لازم آيد. نه، بلكه إِنَّ اللَّهَ لا يَظْلِمُ مِثْقالَ ذَرَّةٍ؛[819] و گناه هر كسي چه پدر باشد چه پسر بر خود اوست و گناه دگري بر تو نخواهند نوشت؛ مَنْ عَمِلَ صالِحاً فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ أَساءَ فَعَلَيْها.[820]

حقيقت اين است كه: زندگي، ابتلاء است، و غير از ابتلاء چيز ديگري نيست؛ در اين دنيا هر كسي بدون استثناء به طرزي مبتلا مي‌باشد، گروهي با ثروت و قدرت و گروهي هم با ناداري و مسكنت و انواع مرض و نقص بدني و غير آن؛ البته بايد توجه داشت كه اين دو گروه هر دو در ابتلا هستند، و دو نوع زندگي ياد شده هر دو بلا مي‌باشند.[821]

اكنون، اگر در اين باره سؤال شود كه: چرا ابتلاي بعضي از مردم با بلاهايي شيرين و بعضي ديگر هم با بلاهايي جان سوز و تن گداز تعيين مي‌شود؟! چه پاسخي توان داد؟ و اين مشكل را چگونه مي‌توان حل كرد؟

اگـــر دستم رسد بـــــر چرخ گردون                        از او پرسم كه اين چونست و آن چون؟

يـكـــي را داده‌اي صـــد نـاز و نعمت             يكــــي را نان جـــو آلوده در خون؟!

آيات و اخبار نقل شده در اين بحث، در اين تحقيق و پي‌جويي، به ياري ما مي‌شتابند و چنين پاسخ مي‌دهند كه: سبب تنوع ابتلاء و تفاوت افراد بلا: همانا صلاح و فساد خود مبتلايان و يا نياكان‌شان است؛ و نيكوكاري و بدكاري نياكان، مانند خود انسان در زندگي اولاد تأثير دارد و آنان را در دنيا خوش بخت و يا بد بخت قرار مي‌دهد؛ به طوري كه اگر آباء نيكوكار بوده و صلاح در پيش مي‌گرفتند مسلماً فرزندان و ابنائشان هيچ‌گاه مبتلاي به نكبت و نقمت نمي‌شدند و زندگي آنان، همه نعمت مي‌شد و پر از شادي مي‌گرديد.

و حكمت واضح كه در اين قرار داد خداوند جهان آفرين، عجالتاً مي‌توانيم بفهميم، همانا ارتداع آباء از گناهان، براي رعايت حال فرزندان است، زيرا كه مردم فرزندان خود را مانند جان عزيز، دوست مي‌دارند و در صورتي كه واقعاً پي به اين حقيقت ببرند كه بدكاري آنان در زندگي اولادشان مؤثر بوده و زندگي را در كام آنان، تلخ خواهد كرد، مسلماً تا حدي از اعمال فاسد، مرتدع شده و بر مي‌گردند، و تا اندازه‌اي از قبائح باز مي‌ايستند و بر فرزندان خود رحم مي‌كنند.

و اين را هم بايد بدانيم كه نيكي و بدي اجداد، كوچك‌ترين اثري در زندگي اخروي فرزندان، ابتداء و به طور مستقيم، ندارد؛ اگر فرزند در دنيا صبر نمايد و برد باري پيشه كند، يقينا وضع ناپسند و رقت بار پدر طغيان پيشه و خيانت كار را نخواهد داشت.

و ايضاً: خداوند حكيم، راه فرار و طريق احتراز از وضع ناپسند پدران را در همين زندگي، در امكان و تحت اختيار فرزندان گذاشته است؛ مثلاً اگر فرزندان يك عصر در نتيجه مسامحه نسل سابق درباره امر به معروف و نهي از منكر، گرفتار بيگانگان شده و در زير چنگال ستم‌كاران يغماگر پايمال مي‌گردند، خوب مي‌توانند در اثر تشديد اخوت و تحكيم مباني دين، هم در زندگي دنيوي و هم در زندگي اخروي با عزت و سيادت و خشنودي حضرت پروردگاري زنده باشند و جاويد بمانند، چنان كه مردم قهرمان «الجزاير» بالاخره به استقلال رسيدند و فرانسويان ستم‌كار و وحشي صفت را از كشور خود راندند.

فرزندان در محيطي زندگي مي‌كنند كه پدران و نياكان، آن را به وجود آورده‌اند و بديهي است كه نياكان بدكار و زشت كردار، محيط بدبختي به وجود مي‌آورند، و بر عكس، پدران نيكوكار هم، محيط خوش بختي و زندگاني عالي را پي‌ريزي مي‌كنند؛ اين است معناي اين كه: فرزندان با گناهان پدران، گرفتار مي‌شوند.

انتقال اعمال از عامل به غير عامل

يكي از مسائل عجيب عمل كه هم قرآن كريم در ضمن سخنان خود بر آن متعرض شده و هم در احاديث شريفه به طور فراوان وارد گرديده است انتقال يافتن اعمال است؛ به اين معني كه در بعضي از صور و شرايط كه ذيلاً اشاره‌اي اجمالي بر آن‌ها مي‌شود، حسنات يك نفر و يا قدري از آن‌ها، از وي دور گردانيده شده و به انسان ديگري كه عامل آن‌ها نبوده، انتقال داده مي‌شوند و هم چنين سيئات يك نفر، كلاً يا بعضاً، احياناً به شخص ديگري متعلق مي‌شود.

اين مساله يكي از روشن‌ترين مطالبي است كه بقاي اعمال را لازم گرفته و دلالت آشكاري بر آن دارد؛ اگر بقاي اعمال در نظر قرآن كريم و حديث شريف، جاي كوچك‌ترين خدشه و محل ناچيزترين تزلزل مي‌بود، محال بود كه مساله‌اي را بر آن بنياد نهند و بر روي چنان مبناي نا پايداري كه به محض اتصاف به وجود، منعدم مي‌گردد، بنياني گذارند و از انتقال اعمال، از عامل به غير عامل، سخني به ميان آورند؛ پس به طور مسلم و غير قابل انكار مي‌توانيم از ثبوت انتقال اعمال، بقاي آن‌ها را نتيجه بگيريم.

خداوند متعال در داستان دو پسر آدم ـ عليه السلام ـ ، از قول هابيل، نقل فرموده كه به برادرش قابيل چنين گفت: إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ فَتَكُونَ مِنْ أَصْحابِ النَّارِ وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمِينَ؛[822] راغب در مفردات القرآن نوشته: اَي تُقيمُ بِهذِهِ الحالَةِ؛ نگارنده گويد: اصل معناي «ان تبوء باثمي و اثمك» اين است كه برگشت و عاقبت امر تو كه الي الابد در آن خواهي ماند، اين است كه با گناه خودت و با گناه من خواهي بود؛ و به طوري كه از آيات اين داستان استفاده مي‌شود، خداوند متعال، آية فوق الذكر را به عنوان تحسين و تمجيد از هابيل، از او نقل فرموده و لذا حتماً آن را تصديق هم كرده است؛[823] و چنان كه مي‌بينيم دلالت واضحي بر اين دارد كه: گناه مقتول مظلوم، بر قاتل ظالم، انتقال مي‌يابد.

مطلب نامبرده در روايات خاصه و نيز عامه يافت مي‌شود: از حضرت باقر ـ عليه السلام ـ روايت شده كه فرموده: مَن قَتَلَ مُؤمناً اَثبَتَ اللهُ عَلي قاتِلِهِ جَميعَ الذّنوبِ وَ بَرِءَ المَقتولُ مِنها وَ ذلكَ قولُه عَزَّ وَ جلَّ اِنّي اُريدُ اَن تَبوءَ بِأثِمي وَ أِثمِكَ فَتَكونَ مِن اَصحابِ النّارِ؛[824] و از اوزاعي كه از علماي نامي عامّه است،[825] روايت شده و ظاهراً او نيز از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت كرده: مَن قُتِلَ مَظلوماً كَفَّرَ اللهُ كُلَّ ذَنبٍ عَنهُ وَ ذلِكَ فيِ القرآنِ اُريدُ انّ تَبوءَ بِأِثمي وَ أِثمِكَ.[826]

شيخ محمد عبده و شاگرد او محمد رشيد رضا، كه از دانشمندان مصر بودند، اين معني را در تفسير آيه فوق، يكي از دو وجه گرفته و گفته‌اند: قاتل در آخرت، گناه مقتول را، اگر براي او گناهي بوده باشد، بر مي‌دارد؛[827] و از مجاهد هم روايت شده كه: چون كسي كسي را بكشد، به قيامت گناهان مقتول بر قاتل نهند.[828]

ذيل آيه كريمه فوق «وَ ذلِكَ جَزاءُ الظَّالِمِينَ» اعمّ از اين كه تتمه كلام هابيل ـ رحمه اللّه تعالي ـ و يا از فرمايش خود خداوند متعال باشد؛ صدر آيه را تعميم مي‌دهد و مساله انتقال گناهان را به هر نوع ظالم و ستم كار، شامل مي‌گرداند و چنين مي‌فهماند كه پاداش هر ستم‌گري، همين طور است كه گناه ستم زده را با خود حمل مي‌كند.

توضيح اين است كه «ذلِكَ» اشاره به كلام سابق است، اشاره بر اين است كه: انسان با جمع كردن گناه خود و گناه ديگران، خودش را از اصحاب آتش قرار بدهد؛ و «الظّالِمينَ» هم جمع محلّي بال و مفيد عموم و شمول است؛ نتيجه اين مي‌شود كه: انتقال سيئات منحصر به موارد قتل نيست، بلكه: هر ستم‌گري، گناهان ستم زده خود را به سوي خود مي‌كشد و او را از سيئات، و يا از بعضي از آن‌ها، پاك مي‌كند.

آيه ديگري نيز در قرآن كريم هست: دربارة كفار گمراه كننده مي‌فرمايد: لِيَحْمِلُوا أَوْزارَهُمْ كامِلَةً يَوْمَ الْقِيامَةِ وَ مِنْ أَوْزارِ الَّذِينَ يُضِلُّونَهُمْ بِغَيْرِ عِلْمٍ أَلا ساءَ ما يَزِرُونَ؛[829] به طوري كه مشهود است، اين آيه با صراحت بيان مي‌فرمايد كه: كافران گمراه كننده، مقداري از گناهان گمراه شوندگان را با گناه خودشان، حمل مي‌كنند؛ پس انتقال اعمال، اعم و اشمل از مورد قتل است.

و در بعضي از اخبار، غيبت كردن را موجب انتقال حسنات، از غيبت كننده بر غيبت شده، شناسانيده‌اند: از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده: يَأتيِ الرَّجُلُ يَومَ القيمةِ و قد عَمِلَ الحسناتِ فلا يَري في صَحيفتِهِ من حسناتِهِ شيئاً فيقولُ اينَ حسناتي التّي عَمِلتُها في دارِ‌الدنيا فَيُقالُ لَهُ: ذَهَبَت باِغتيابِكَ للنّاسِ وَ هِيَ لَهُم عِوَضَ اغتِيابِهِم؛[830] و نيز در روايت هست: اِنّ الرّجلَ يُعطي كِتاباً فَيَري فيه حَسَناتٍ لَم يَكُن يَعرِفُها فَيُقالُ هذِهِ بِما اغتابَكَ النّاسُ؛[831] بعضي از فرزانه‌گان مي‌گفته است: اگر غيبت كسي را مي‌خواستم بكنم، جز فرزند خود غيبت كسي ديگر را نمي‌كردم؛[832] منظور اين دانا اين بوده كه: نمي‌خواهم با غيبت كردن، حسناتم را به ديگران بدهم.!

و در الميزان هست: بعضي از معاصي، حسنات صاحب خود را به شخص ديگري بار مي‌كند، مانند قتل؛ خداوند متعال فرموده: اِنّي اُريدُ اَن تَبوءَ بِأِثمي وَ أِثمِكَ، و اين معني در غيبت و بهتان غير آن‌ها، در رواياتي كه از پيغمبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ و ائمه اهل بيت ـ عليهم السلام ـ ، مأثور است، وارد شده؛ و هم چنين بعضي از طاعت‌ها هم گناهان صاحب خود را به غير او انتقال مي‌دهند.[833]

بحث ما به لحاظ استدلال تمام است، و با آيات و روايات فوق به دست آورديم كه: حسنات و هم چنين سيئات، در بعضي از اوقات از عامل خود كنار گرديده و به سوي انساني ديگر كه عامل آن‌ها نبوده، مي‌شتابند و به او انتقال مي‌يابند؛ و ما هم از اين انتقال كه در اعمال رخ مي‌دهد، به بقاي آن‌ها پي برده و به ثبوت آن‌ها در اين جهان منتقل مي‌شويم.

ولي عده‌اي از دانشمندان عهد اسلامي در اين مساله آشكارا بر خلاف ظواهر، امري غير ممكن شناخته‌اند فلذا خود را ناچار مجاز ديده و آيات كريمه را به معاني ديگري كه صلاح دانسته‌اند حمل كرده‌اند.

منكرين انتقال اعمال، تا آن جا كه ما اطلاع يافته‌ايم، به يكي از دو قضيه متمسك شده‌اند:

1ـ عمل عرض است و بقائي براي آن نيست تا انتقال يافتن آن ممكن باشد؛ و اگر باقي هم باشد، باز انتقال آن امكان ندارد به جهت اين كه: اصلا انتقال عرض محال است؛ براي همين اشكال، غزالي انتقال اعمال را از روي ناچاري به انتقال اثر عمل، حمل كرده و انتقال ثواب اعمال را صحيح تشخيص داده است؛[834] ما اثبات كرده‌ايم كه عمل نيروئي است كه از عامل در حين صدور، بيرون مي‌گردد، و عرض نيست بلكه جوهري جاوداني است؛ و عرضي اصلاً در جهان وجود ندارد.[835]

2ـ انتقال سيئات با آيه وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري؛[836] متناقض است، و اين تناقض در نظر جناب شيخ ابوالفتوح رازي ـ رحمه اللّه تعالي ـ مهم جلوه‌گر شده و انتقال اعمال سيئه را منكر گرديده است؛ ايشان در تفسير: اني اريدان تبوء باثمي و اثمك فرموده: مجاهد گفت….. كه مراد آن است كه به گناهي كه من كرده‌ام و گناهي كه تو كرده­اي؛ گفت براي آن كه چون كسي كسي را بكشد، به قيامت گناهان مقتول بر قاتل نهند[837]؛ و اين قول، معتمد نيست براي آن كه خلاف ادله عقل است و ظواهر آيات محكمه، من قوله:

وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْري؛ كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ[838]؛ و جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ[839]؛ و جَزاءً بِما كانُوا يَكْسِبُونَ[840]؛ و بر قاعدة عدل و ادلة عقل، مطرد نيست.

مطلب نام برده، بيشتري از مفسرين را از عامّه و خاصه، به زحمت انداخته: عده‌اي از آنان، مانند مجمع البيان، نفحات الرحمن، جلالين، المنار، طنطاوي، [841] در معناي «اثمي» گفته‌اند: گناه كشتن تو مرا؛ و عده ديگري هم مانند: شبّر و بيضاوي، [842] احتمال داده‌اند كه معني اين باشد: من مي‌خواهم تو با گناه من برگردي (گناهي كه اگر من دستم را به سوي تو باز مي‌كردم پديد مي‌آمد) و با گناه خودت (گناهي كه چون دستت را به سوي من باز كردي پديد آمد) و كشاف هم گفته: گناه اين را كه من تو را بكشم اگر تو را مي‌كشتم و گناه اين را كه تو مرا بكشي.

الميزان مي‌گويد: اين‌ها وجوهي است كه گفته‌اند، ولي نه از جهت لفظ، دليلي بر آن‌ها هست و نه اعتباري مساعد آن‌هاست؛ و ايضاً گويد: مراد اين است كه گناه مقتول ستم ديده به قاتل او منتقل شود و بر روي گناهي كه او قرار يابد و در وي، دو گناه مجتمع شود، و مقتول در حالي خدا را ملاقات كند كه گناهي در او نيست؛ و بر طبق اين معني روايات هم وارد شده، و اعتبار عقلي نيز، مساعد آن است.[843]

نگارنده گويد:

تحقيق در حل مشكل فوق، اين است كه:

اولاً، هيچ عقل سالمي به قبح قصاص حكم نمي‌كند؛ بلي عقل حكم مي‌كند كه تحميل گناهان كسي بدون سبب، به ديگري، زشت است و مبحث ما داخل در تحت قصاص است و انتقال بدون جهت نيست؛ كسي غيبت ديگري را مي‌كند و آبروي او را در پيش عده‌اي مي‌ريزد و پرده او را دريده و خوار و موهونش مي‌سازد، كدام عقل است كه انتقال سيئات اين بيچاره دل سوخته و يا مقداري از آن‌ها را بر آن ستم‌كار بي‌رحم نامهربان، به عنوان انتقام و قصاص، تقبيح نمايد و زشت پندارد و آن را بر خلاف عدالت الهيه تشخيص دهد؟! خون‌خواري آدم‌كش كه نعمت عالي زندگي را از كسي گرفته، چنان زندگي كه نعمت‌هاي بهشتي را در آن بايد كاشت، و از آن بايد چيد، و رضوان خداوند اكبر را با آن مي‌توان به چنگ آورد، كدام عقل است كه گرفتن حسنات را از قاتل ستم كار براي مقتول ستم ديده، و گرفتن سيئات را از كشته شده محروم، به قاتل نامرد و بي رحم، زشت بداند و ظلم پندارد.؟!

و ثانياً: آيات ياد شده در عبارت جناب شيخ ابوالفتوح، بايستي در شمول تام باقي بمانند، و ذات سخن در آن‌ها، آبي و مانع از تخصيص است و اصلا حقيقت بعضي از معاني، تخصيص بردار نيست: ستم بد است، نيكوكاري خوب است؛ آري كار بد، از هيچ كسي، بار نخواهد شد؛ و كار بد هر كسي، بار بدي بر خود اوست؛ البته در اين نوع مطالب، قابليتي براي قول استثنا نيست، و شايد مراد جناب ايشان همين بوده است؛ و البته به طور يقين، انتقال سيئات بدون قيد و شرط، بر خلاف قانون عقل و فطرت و جبلت است ولي در بحث حاضر، انتقال سيئات يك نفر به يك نفر ديگر بدون سبب نبوده، و با ظلمي كه از او صدور يافته است، تحقق مي‌پذيرد و كار نا شايست خود او، اين انتقال را انجام مي‌دهد؛ خداوند متعال، ظلم را طوري قرار داده است كه حسنات را از ظالم به مظلوم و سيئات را از مظلوم به ظالم، جلب مي‌كند.!

نعمت و نقمت از يك خميره‌اند

اين مساله، جاي بسي تعجب و بسا موجب حيرت و گاهي هم مورد انكار است كه: چه طور عمل انسان بعضاً آزار رساننده و بعضاً هم لذت دهنده مي‌شود؟! با اين كه هر عملي عبارت از نيرويي است كه از عامل سر مي‌زند و از او زائيده مي‌شود. چگونه ممكن است كه راه رفتن، نور شود اگر به سوي مسجد باشد و ظلمت گردد اگر براي ستم‌گري باشد.؟!

و به عبارت جامع، بنا بر آيه: «لَيْسَ لِلْإِنْسانِ إِلاَّ ما سَعي»[844] هر چه براي انسان، در بهشت و يا در دوزخ باشد، از اعمال او و از نيروهاي متولد شده از او، ساخته مي‌شود؛ و اين، يك اعجوبه و يك مشكل بزرگ و مساله‌اي دشوار است كه: چه طور از حقيقت واحده، يعني از عمل صادر شده از عامل، از نيروي صادر شده از بدن انسان، دو نوع موجود متضاد، ساخته مي‌شود؟ و يك نمونه موجود، هم شاد كننده و هم شكنجه دهنده مي‌گردد.؟!

اگر بخواهيم از اين تحير برهيم و حقيقت را دريابيم، لازم است كه از تصورات پا در هوا و خالي از برهان كه در اذهان خود ساخته و پرداخته‌ايم، صرف نظر كرده و همه آن‌ها را از خانه ذهن بروبيم و بيرون بريزيم؛ زيرا كه در اين وقت است، در خواهيم يافت كه مفري از اين ايراد نيست، و اين كه به عنوان اشكال، نگارش يافت، اشكال نيست و عين واقع است؛ بلي چيزي كه براي بعضي سرور و شادماني مي‌دهد براي بعضي ديگر هم اندوه و شكنجه بار مي‌آورد؛ يعني: آن چه كه موجب شادي است با آن چه كه سبب درد و رنج است، ذاتاً متحد است؛ و قرآن كريم و احاديث شريفه و علوم تجربي، اين حقيقت را بدون كوچك‌ترين ترديد، آشكارا براي همه، اعلان فرموده‌اند.

ذات مقدس خداوند عالم، در عين احديّت محضه، براي بعضي مهربان و براي بعضي ديگر هم شديد العقاب است، مي‌فرمايد: اعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقابِ وَ أَنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ؛[845] قرب خدا مسلماً رحمت است و بالاترين لذت‌ها و شكوه و جلال‌ها است، فردوس برين است؛ در عين اين كه براي بعضي افراد هم، دوزخ سوزان و جهنم خروشان است؛ چنان كه فرموده: كُلٌّ إِلَيْنا راجِعُونَ[846]؛ و ايضاً درباره ستم‌گران فرموده: وَ إِنَّ مَرْجِعَهُمْ لَإِلَي الْجَحِيمِ؛[847] از انضمام اين دو آيه، فهميده مي‌شود كه: برگشت ظالمين به سوي خدا، برگشت كردن آنان به سوي دوزخ است؛ پس دوزخ هم مانند بهشت، در نزد خداوند است، و بنابراين قرب خدا هم رحمت است و هم شكنجه.

رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ كه به تصريح قرآن كريم، رحمت براي عالميان است[848]، براي استهزاء كنندگان به آن حضرت، عذاب و شكنجه است و هم چنين ساير پيغمبران ـ عليهم السلام ـ !! در قرآن كريم فرموده: وَ لَقَدِ اسْتُهْزِئَ بِرُسُلٍ مِنْ قَبْلِكَ فَحاقَ بِالَّذِينَ سَخِرُوا مِنْهُمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ؛[849] ضمير در «به» به «ما» ي موصول بر مي‌گردد كه مراد از آن «رُسُل» است؛ و سرّ اين كه از پيك‌هاي الهي با «ما» تعبير آورده شده، نه «من»، همين است كه جنبه عذاب بودن و شكنجه گرديدن پيغمبران استهزا شده ـ عليهم السلام ـ ، ملحوظ بوده است؛ و حاق به معني «فرود آمد و احاطه كرد» است؛ پس مدلول لفظ آيه، اين مي‌شود كه: آنان بر پيغمبران ـ عليهم السلام ـ ، استهزا كردند، و آنان ـ عليهم السلام ـ در شكل عذاب، بر سرشان فرود آمدند.

قرآن كريم، عين رحمت و شفا است، ولي براي ستم‌كاران، زيان افزاست، چنان كه مي‌فرمايد: وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لا يَزِيدُ الظَّالِمِينَ إِلاَّ خَساراً؛[850] و ايضاً: مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَري عَلَي اللَّهِ كَذِباً أَوْ كَذَّبَ بِآياتِهِ أُولئِكَ يَنالُهُمْ نَصِيبُهُمْ مِنَ الْكِتابِ؛[851] و از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده كه درباره قرآن فرموده: مَن جَعَلَهُ اَمامَهُ قادَهُ اِليَ الجنّةِ وَ مَن جَعَلَهُ خَلفَهُ ساقَهُ اِليِ النّارِ.[852]

مسلماً علم، ذاتاً عين رحمت است؛ علم، درمان هر گونه درد است؛ با علم دنيا و آخرت، آباد مي‌گردد؛ علم، سعادت است؛ علم، پيوسته نافع است؛ هر چه از محاسن علم گفته شود كم است؛ ولي همين علم، براي بعضي از مردم، عذاب و شكنجه است، درد و رنج است، هلاك و ويراني است، زيان است؛ در قرآن كريم فرموده: فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ؛[853] يعني به علمي كه خود داشتند شادمان بودند و به علمي كه انبياء ـ عليهم السلام ـ آوردند، استهزاء مي‌كردند، با اين كه علم حقيقي كه ضامن سعادت ابدي آنان باشد، همان بود كه آنان ـ عليهم السلام ـ تعليم مي‌دادند؛ چنان كه غالب مردم روي زمين، در اين صد سال اخير نيز به اين درد گرفتار مي‌باشند؛ و بنا به دلالت لفظ آيه، همان علم خدائي كه براي اصلاح حال بشر، از جانب خداوند متعال آمده بود، دگرگون گرديده و شكل عذاب را به خود گرفت و بر سر مغروران فرود آمد و سراسر پيرامون‌شان را فرا گرفت.

و اما اين كه: چگونه پيغمبران ـ عليهم السلام ـ و هم چنين علم آنان: عوض شد و بر استهزاء كنندگان، عذاب گرديد و هلاك‌شان كرد، اعم از اين كه بفهميم و يا نفهميم، از بحث ما خارج است.

حصول علم، در افراد با ايمان انسان، مانند پيغمبران عظام ـ عليهم السلام ـ ، كه به خدا و روز جزا اعتقاد دارند، مانند بيل باغبان و آب روان، موجب آباداني باغ و جان گرفتن گلستان هر دو جهان است؛ و حصول علم در دسترس مردمان بي‌ايمان كه به چيزي بعد از مرگ اعتقاد ندارند، مانند كبريت در دست بچه و بمب اتم در دسترس سياستمدار مست است كه در هر آن احتمال مي‌رود خود و سايرين را بسوزاند و خانه‌ها را ويران سازد.

علم، در مردم خدا شناس و عاقبت بين، موجب انس و اتحاد و مهرباني است؛ و در مردم ديگر، موجب وحشت و تفرق و پراكندگي و عداوت است؛ چنان كه در عصر ما، بشرهاي بي ايمان با علم، دو قسمت گرديده‌اند و هر دو از يك ديگر مانند دو گرگ گرسنه، در ترس و از علم خود در رنجند؛ چاره اين است كه عقلاي جهان و حكماي بشر با لطايف الحيل، امر حكومت را از دست ديوانه‌گان سياستمدار و دانايان بي‌ايمان خارج كنند و به فرزانه‌گان و آزاد مردان جهان، كه انديشه والا و فكر بلندشان، از دنيا بالاتر مي‌پرد بسپارند.

اين غذاهاي لذيذ، در عين اين كه بدن انسان از آن‌ها ساخته مي‌شود و براي آدمي چشم و گوش و هوش، پا و دست و قلب مي‌گردند، و آدمي هر بهره‌اي را از آن‌ها مي‌گيرد، براي بيماران و كساني كه پر خوري مي‌كنند، زخم‌ها و دردها و رنج‌ها مي‌شوند.

از مطالب فوق، چنين نتيجه مي‌گيريم كه: آن چه نعمت مي‌شود، عينا عذاب نيز مي‌گردد؛ خداوند متعال و قرب او و ملاقات او، براي نيكوكاران، بزرگ‌ترين نعمت و براي بدكاران، بدترين عذاب و شكنجه است، پيغمبران الهي ـ عليهم السلام ـ براي بعضي از افراد هم، عذابند؛ پس شيي واحدي در عين رحمت بودن، عذاب نيز مي‌شود.

اين مساله، از قضاياي مسلمة علوم تجربي نيز مي‌باشد: بنابر آن چه كه در سابق[854] تحقيق كرديم، تمامي موجودات جهان، در نزد دانشمندان علوم تجربي، از يك خميره و از يك نمونه از حقيقت، ساخته شده و پرداخته گرديده‌اند؛ خميره اولي و گِل نخستين هر چيزي، اعم از اين كه نسبت به بشر، خير باشد و يا شر، رحمت باشد و يا عذاب، نيروي واحدي بيش نيست؛ اين حقيقت واحده، نور هم مي‌شود، و ظلمت هم مي‌گردد، حرارت هم مي‌شود، سرما هم مي‌گردد، در شكل حركت هم نمودار مي‌شود، و به صورت سكون هم در مي‌آيد، ذغال سياه هم از آن درست مي‌شود، ياقوت سرخ هم از آن در مي‌آيد.

بنابراين، جائي براي استبعاد، باقي نمي‌ماند كه: عمل انسان، نيروي صادر شده از آدمي، آتش هم مي‌شود، نعمت هم مي‌گردد، عذاب هم مي‌شود، شادي هم مي‌گردد، و خلاصه: اندوه و سرور، از يك نمونه حقيقت ساخته مي‌شوند؛ سراسر نعمت‌هاي بهشتي و شكنجه‌هاي دوزخي، از يك خميره و از يك گِل پرداخته مي‌شوند؛ ساختمان سعادت و سازمان بدبختي آدمي را همان نيروهاي صادر شده از خود آدمي، تشكيل مي‌دهند، نعمت و عذاب، از لحاظ ذات، متحدند.

از اين بحث عجيب، يك مطلب بسيار مهم ديگري هم كه مدت‌ها براي ما مشكل لاينحلي بود، روشن مي‌گردد و آن، مساله «تبدل سيئات، به حسنات» است كه در قرآن و حديث صريحاً وارد شده است؛ در كتاب: «ساختمان آينده انسان» در كشف اين حقيقت، سخن گفته‌ايم.

متعلقات اعمال

از آيات كريمه قرآن مجيد و كلمات شريفه پيشوايان دين ـ عليهم السلام ـ ، با كمال صراحت به دست مي‌آيد كه: علاوه بر اين كه اعمال انسان، باقي مي‌مانند، و در عالم آخرت، تطوّرات عجيب و غريب در مي‌يابند: نور مي‌شوند، ظلمت مي‌گردند، حرارت مي‌شوند، منتن مي‌گردند، طيب و گوارا مي‌شوند و خبيث و نفرت‌آور مي‌گردند، متعلقات و موضوعات اعمال هم (مثلاً مالي كه با ظلم گرد آمده، و يا بدهي‌هاي واجب آن، اخراج نشده) مانند خود اعمال، باقي مي‌مانند و در رستخيز عمومي، در اطواري دل پسند و خوش آيند، و يا ناگوار و ناراحت كننده، خودنمائي مي‌كنند.

اين مساله، اگر چه از موضوع بحث ما، كه عمل انسان است، خارج است، ولي بقاء و تطوّرات متعلقات اعمال، بقا و تجسمات اعمال را خيلي خوب تشريح و توجيه مي‌كند و آن را در آئينه ذهن، تقريب كرده و تأييد مي‌نمايد؛ تصور اين حقيقت كه: اعمال آدميان با همه آن چه كه در روي آن، عمل كرده‌اند، در جهان آينده، ظاهر خواهد شد، چنين به نظر مي‌آورد كه: عالم آينده گوئيا تكرار اين زندگي و نمايش آن است، زيرا كه همة خصوصيات حيات كنوني را با جميع متعلقات آن‌ها در آن نشأه نشان مي‌دهد، ولي اين نمايش بر خلاف همه نمايش‌ها، اصل واقعه را نمايش مي‌دهد نه تنها تصويري از آن را؛ و حقيقت حادثه همان است كه در اين نمايش ديده خواهد شد، و آن چه كه در نخستين بار در اين دنيا تحقق مي‌پذيرد، و عملي از انساني سر مي‌زند، ظاهري بيش نيست.

اين بحث چنين مي‌نماياند كه: تطوّرات گوناگون اعمال در آخرت، نمي‌تواند از متعلقات آنها انفكاك بيابد، و همان طور كه در اين جهان وقوع هر عملي با عاملي و معمول بهي و مجاورهايي تحقق مي‌پذيرد، در آخرت هم، نمايش آن عمل، و به تعبير واقعي‌تر، تحقق و تذوت آن عمل، با همان عامل و معمول به و مجاورها و ساير متعلقات عمل خواهد بود.

قرآن كريم، به ما درس مي‌دهد كه بت‌ها با انقراض جهان، معدوم نمي‌شوند و در قيامت، مانند خود عبادت كننده‌ها محشور مي‌گردند؛ مي‌فرمايد: احْشُرُوا الَّذِينَ ظَلَمُوا وَ أَزْواجَهُمْ وَ ما كانُوا يَعْبُدُونَ؛[855] در آخرت، بت‌ها و بت پرست‌ها و پرستش بت‌ها با حقيقت و باطن خود بروز مي‌يابند و همه آن‌ها به دوزخ انداخته مي‌شوند؛ چنان كه مي‌فرمايد: إِنَّكُمْ وَ ما تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ حَصَبُ جَهَنَّمَ؛[856] و ظاهراً احجاري كه مانند مردمان بدكار، ماية سوخت دوزخ مي‌شوند، همين بت‌ها هستند، در آن جا كه فرموده: اتَّقُوا النَّارَ الَّتِي وَقُودُهَا النَّاسُ وَ الْحِجارَةُ؛[857] در مجمع البيان هم اين احتمال را ظاهر شمرده و پسنديده است؛[858] (و در آخر كتاب، معناي عميق‌تري براي اين كريمه قرآنيه يافته‌ايم) و در خبر است كه رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرموده: مَن اَحَبَّنا كانَ مَعَنا يومَ القِيامَةِ وَ لَو كانَ رَجُلاً اَحَبَّ حَجَراً لَحَشَرهُ اللهُ مَعَهُ.[859]

و در قرآن كريم هست: مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِما غَلَّ يَوْمَ الْقِيامَةِ؛[860] و عامّه و خاصّه در ذيل اين آيه، اين مضمون را از حضرت رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ آورده‌اند كه: هر كس شتري بدزدد در روز قيامت آن را در حالي كه نعره مي‌كشد، در پشت خود مي‌آورد؛ هر كسي اسبي بدزدد در روز قيامت آن را در حالي كه شيهه مي‌كشد در پشت خود مي‌آورد و مي‌گويد اي محمد اي محمد ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ و آن حضرت مي‌گويد: من در دنيا به شما گفته بودم اينك ديگر كاري نمي‌توانم بكنم؛[861] و از امام باقر ـ عليه السلام ـ روايت شده: مَن غَلَّ شَيئاً رَآهُ يَومَ القِيامَةِ في النّارِ ثُمَّ يُكَلَّفُ اَن يَدخُلَ اِلَيه فَيُخرِجَهُ مِنَ النّار؛[862] چنين فهميده مي‌شود كه: خيانت كردن و خيانت كننده و آنچه كه با خيانت برداشته شده، هر سه در جهان آينده با باطن و حقيقت خود نمايان مي‌شوند، و كسي كه در دنيا خيانت كرده بود، دستور داده مي‌شود در آنجا هم همين عمل خود را به جا بياورد ولي برداشتن مال مردم در اينجا، در آنجا بيرون آوردن آن از جهنم، مي‌گردد و سوار شدن بر مركوب مردم، سوار كردن آن بر گرده مي‌شود.

روايت شده كه مردي به حضرت پيغمبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ آمد و يك يا دو بند كفش با خود آورد و گفت: در روز خيبر از غنيمت برداشتم. حضرت فرمود: بند كفشي است (يا دو بند كفش است) از آتش؛ «شِراكٌ اَو شِرا كانِ مِن نارٍ»[863] و ايضاً آورده‌اند: مردي در جنگ خيبر، كه شمله‌اي از غنائم برداشته بود، حضرت فرمود: نه، سوگند به آن كه جان محمد در دست او است، واقع اين است كه: شمله‌اي كه پيش از تقسيم غنائم برداشته بود، هر آينه بر او آتش مي‌دمد: «كَلاّ وَ الَّذي نَفسُ مُحَمّدٍ بِيَدِهِ اَنَّ الشَّملَةَ التَّي اَخَذَها مِنَ الغَنائِمِ قَبلَ قِسمَتِها لَتَلتَهِبُ عَلَيهِ ناراً.»[864]

و نيز در روايت هست: مردي انگشتري طلا در انگشت داشت، حضرت پيغمبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ فرمود: به طور حتم انگشت تو مادامي كه اين انگشتري در آن هست، در آتش است؛[865] و ايضاً: آن حضرت از مردي كه انگشتري طلا در انگشت داشت اعراض كرد و فرمود: اِنَّكَ جِئتَني وَ في يَدِكَ جَمرَةٌ مِن نارٍ؛[866] و ايضاً: آن حضرت در دست مردي انگشتري طلا ديد، آن را از دست او درآورد و انداخت و فرمود: آيا كسي از شما دانسته آتش پاره‌اي در دست خود مي‌گذارد.؟![867]

و نيز آورده‌اند كه فرموده: مَن نَظَرَ اِلي كِتابِ اَخيهِ بِغَيرِ اِذنِهِ فَكَأَنَّما يَنظُرُ فيِ النّارِ؛[868] و ايضاً: مَن سَئَلَ النّاسَ مِن غَيرِ فَقرٍ فَاِنَّما يَأكُلُ الجَمرَ؛[869] يعني آن چه كه با گدايي به دست مي‌آورد و مي‌خورد در واقع آتش است. و ايضاً: همانا من بشرم و شما دشمني كنان به نزد من مي‌آييد، شايد بعضي از شما به حجت خود گوياتر از ديگري باشد و من هم به سود او قضاوت نمايم، بر طبق آن چه مي‌شنوم حكم كنم، پس هر كس كه به سود وي حق مسلماني را حكم نمايم همانا پاره‌اي است از آتش، مي‌خواهد اخذ كند يا ترك نمايد؛ و ايضاً: الصَّدَقَةُ تُطفِيُء الخَطيئةَ كَما يطفِيُء الماءُ النّارَ؛[870] مراد از صدقه چيزي است كه در راه خدا به فقير داده مي‌شود.

در قرآن كريم فرمايد: وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ ـ يَوْمَ يُحْمي عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ فَتُكْوي بِها جِباهُهُمْ وَ جُنُوبُهُمْ وَ ظُهُورُهُمْ هذا ما كَنَزْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ فَذُوقُوا ما كُنْتُمْ تَكْنِزُونَ؛[871] اين آية كريمه در منظور ما كاملاً صريح است و مي‌فرمايد: آن چه را كه در دنيا براي خود پسند كرديد در آخرت نيز عين آن را (كه با حقيقت خود بارز شده و ظاهر ناپايدارش را ترك كرده است) براي خويشتن نگاه داريد.

ظاهر آية فوق چنين مي‌رساند كه: خرج كردن طلا و نقره تماماً در راه خدا واجب است، و اخراج زكات از آن مجوز نگاه داشتن باقي نيست. و روايتي از ابي بن كعب نقل شده است كه اين ظاهر را تأييد و تصديق مي‌كند: ان عثمان بن عفان لما اراد ان يكتب المصاحف ارادوا ان يلقوا الواو التي في برائة و الذين يكنزون الذهب و الفضة قال لهم ابيّ رضي الله عنه لتلحقنها او لاضعنّ سيفي علي عاتقي فالحقوها؛[872] ظاهراً منظور آنان از اسقاط واو «والذين» اين بوده است كه اهل كتاب (كه قبلاً در ضمن آيه ذكر شده‌اند) از الذين فهميده شوند، و آيه بر مسلمين شمول نيابد، تا هر كسي هر قدر بخواهد از طلا و نقره گنج بسازد و كسي بر آنان ايراد ننمايد، و در اين تصميم چنان پا بر جا و محكم بودند كه ابي بن كعب ناچار ملايمت را ترك و سخن از شمشير به ميان آورده؛ و اگر با اخراج زكات جواز نگاه داشتن باقي را از ظاهر آيه مي‌توانستند بفهمند و يا در بياورند، مسلماً نيازي به اين تشديدها پيدا نمي‌شد.

ولي از امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ حديثي آورده‌اند كه كنز كردن و گنج ساختن را معني كرده و فرجه‌اي براي مردم گشوده است: اربعة آلاف فما دونها نفقة و ما فوقها كنز؛[873] اين حديث شريف هم مبتني بر ظاهر آيه است و چنين مي‌رساند كه بيشتر از چهار هزار را اگر چه زكاتش هم داده شود، باز نمي‌توان نگاه داشت و در خبري بيشتر از دو هزار درهم كنز شناسانيده شده است.[874]

و از ابوذر راستگو ـ رحمه الله تعالي ـ آورده‌اند كه هر روز وقت بامداد و شام با صداي بلند فرياد بر مي‌آورد: بشّر اهل الكنوز بكيّ في الجباه و كّي في الجنوب و كّي في الظهور حتي يتردّد الحرّ في اجوافهم؛[875] مقصود ابوذر اين بوده است كه اين ندا به گوش معاويه و اتباع او برسد. و در اخبار هست كه امام زمان ـ عليه السلام ـ به ظاهر اين آيه عمل خواهد فرمود.[876]

و نيز خداوند متعال فرموده: وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ؛[877] لفظ خير چنان كه اهل فن تصريح كرده‌اند به مال دنيا اطلاق مي‌شود، و بدون شك در اين آيه به هر چيزي كه به عنوان زكات و خمس و صدقات مندوبه و يا به عنوان هبه بر مؤمن اگر چه معوّضه هم باشد داده شود، و بر آن چه كه بر عائله خرج شود اگر چه واجب النفقه باشد و به مطلق احسان و نيكي، شامل است؛ بنابراين، آية مذكوره با كمال صراحت، دلالت بر اين مي‌كند كه هر كس خيرات خرج شدة خويشتن را در زندگي اخروي باز مي‌يابد و عين آنها دوباره به خود او برگردانيده مي‌شود.

از حضرت امام صادق ـ عليه السلام ـ روايت شده: يأتي يوم القيامة شيئ مثل الكبة فيدفع في ظهر المؤمن فيدخله الجنة فيقال هذا البر؛[878] «كبه» به فتح كاف و مضموم هم خوانده مي‌شود و با فتح و تشديد باء به معني جلو راندن و حمله كردن است.

و در قرآن كريم فرموده: مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً؛[879] اين كريمه دلالت مي‌كند كه آن چه در راه خدا قرض داده مي‌شود باقي مي‌ماند و خداوند متعال آن را مي‌افزايد؛ و فرموده: مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ كَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنابِلَ فِي كُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ وَ اللَّهُ يُضاعِفُ لِمَنْ يَشاءُ؛[880] آن چه كه در راه خدا خرج مي‌شود باقي است و پيوسته افزايش مي‌يابد و به نسبت هفتصد بر يك زيادت مي‌پذيرد. و فرمايد: وَ مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ وَ تَثْبِيتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنَّةٍ بِرَبْوَةٍ أَصابَها وابِلٌ فَآتَتْ أُكُلَها ضِعْفَيْنِ فَإِنْ لَمْ يُصِبْها وابِلٌ فَطَلٌّ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ؛[881] در اين دو كريمه در عوض اين كه بفرمايد: مثل ما ينفقون، چنان كه در سورة آل عمران، همين عبارت را آورده[882] (و در اين صورت مثل، راجع مي‌شود به نفقه و آن چه كه در راه خدا خرج مي‌شود) فرموده: مثل الذين ينفقون، تا مثل دربارة خود نفقه دهندگان باشد. يعني: افزايش يافتن صدقه، در شكل افزايش يافتن دهنده تحقق خواهد يافت.

و نيز دربارة صدقه آمده: يَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا وَ يُرْبِي الصَّدَقاتِ؛[883] در تفسير اين كريمه از حضرت رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده: ان الله تعالي يقبل الصدقات و لا يقبل منها الا الطيب و يربيها لصاحبها كما يربي احدكم مهره او فصيله حتي ان اللقمة لتصير مثل احد؛[884] و از امام باقر ـ عليه السلام ـ مروي است: قال الله تبارك و تعالي انا خالق كل شيئ وكّلت بالاشياء غيري الاّ الصدقة فانّي اقبضها بيدي حتي ان الرجل و المرئة يتصدّق بشقّ التمرة فاربيها له كما يربي الرجل منكم فصيله و فلوه، حتي اتركه يوم القيمة اعظم من احد.[885]

خداوند متعال فرموده: يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ؛[886] ماء موصول بر هر چيزي كه از مال دنيا پيش داشت مي‌شود، شامل است، و بقا و وجود آنها را در روز قيامت مي‌رساند و در حديث از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ آمده: اَلمُؤمِنُ اِذا ماتَ وَ تَرَكَ وَرَقَةً واحِدةً عَلَيها عِلمٌ تَكوُن تِلكَ الوَرَقَةُ سِتراً فيما بَينَهُ وَ بَينَ النّارِ وَ اَعطاهُ اللهُ بِكُلِ حرف مكتوب عليها مدينةً في الجنة اوسع من الدنيا سبع مرات.[887]

و در قرآن كريم هست: إِنَّ الَّذِينَ يَكْتُمُونَ ما أَنْزَلَ اللَّهُ مِنَ الْكِتابِ وَ يَشْتَرُونَ بِهِ ثَمَناً قَلِيلاً أُولئِكَ ما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ إِلاَّ النَّارَ؛[888] و ايضاً: إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامي ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً؛[889] اين آتش كه دو طايفة نام برده، در دنيا مي‌خورند مسلماً در روز قيامت هم خواهد بود، يعني مال يتيم و بهاي اندك كتمان كتاب خدا، باقي مي‌مانند و در آخرت در شكل آتش براي خورندگان دنيوي، بارز مي‌شوند.

از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده: هر كسي در پيش روي سلطان ستم‌گري، تازيانه بياويزد، آن تازيانه در روز قيامت، اژدهائي از آتش مي‌شود كه طولش هفتاد ذراع خواهد بود؛ خداوند اين اژدها را در روز قيامت در ميان آتش دوزخ بر او مسلط مي‌كند؛[890] و ايضاً: كسي كه در قبله (يا به سوي قبله) اخلاط سينه مي‌اندازد، بايد بداند كه در حالي مبعوث مي‌شود كه آن اخلاط در روي او باشد.[891]

در قرآن كريم فرمايد: سَيُطَوَّقُونَ ما بَخِلُوا بِهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ؛[892] امين الاسلام در تفسير اين آيه فرموده: «گفته‌اند مالي كه بر آن بخل ورزيده، طوقي در گردن او مي‌شود، و اين آيه درباره مانعين زكات نازل شده؛ و اين سخن از ابو جعفر ـ عليه السلام ـ روايت شده است؛ و قول ابن عباس و سدي و شعبي و غير آنان نيز همين است؛ و از پيغمبر ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده كه: هر كس زكاتش را ندهد، آن زكات در روز قيامت، مار شجاعي در گردنش مي‌شود، و بعداً اين آيه را خواند.»[893]

آيه و حديث فوق، مطلوب ما را واضح‌تر و مشروح‌تر مي‌نماياند و چنين به نظر مي­رساند كه: لزوم و اتصال مار به مانع زكات در آخرت، حقيقت و باطن لزوم و اتصال زكات به مانع زكات است در دنيا، و او آن چه را كه در دنيا براي خويشتن نگاه داشته بود، با همان نگاه داشتن، عين آن نگاه داشته شده را در آخرت نيز براي خود نگاه خواهد داشت؛ منتهي در آخرت، هم نگاه داشتن و هم نگاه داشته شده و هم نگاه دارنده، هر سه با حقيقت و باطن خود، بروز و ظهور مي‌يابند، و ديگر نمي‌توانند مانند زندگي دنيوي، بواطن خود را با پرده‌هاي ناپايدار، پنهان كنند.

و از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده: اَعظَمُ الظُّلمِ ذِراعٌ مِنَ الأَرضِ يَنتَقِصُهُ المَرءُ مِن اَخيهِ لَيسَت حَصاةٌ اَخَذَها اِلاّ طَوَّقَها يَومَ القِيمَةِ؛[894] و ايضاً: اَيُّما رَجُلٍ ظَلَمَ شٍِبراً مِنَ الاَرضِ كَلَّفَهُ اللهُ تَعالي اَن يَحفَرَهُ حَتّي يَبلُغَ سَبعَ اَرَضينَ ثُمَّ يُطوِّقُهُ يَومَ القِيامَةِ حَتّي يُقضي بينَ النّاسِ.[895]

و از امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ روايت شده كه دربارة مسجد كوفه فرموده: كَأَنّي بِهِ (يَعني مَسجدَ الكوفَةِ) يَومَ القِيامَةِ في ثَوبَينِ‌اَبيَضينِ شَبيهٌ باِلمُحرِمِ يَشفَعُ لِاَهلِهِ وَ لِمَن صَلّي فيهِ فَلا يُرَدُّ شَفاعَتُهُ؛[896] و از امام صادق ـ عليه السلام ـ كه فرموده: صَلّوا مِنَ المَساجِدِ في بِقاعٍ مُختَلِفَةٍ فَاِنَّ كُلَّ بُقعَةٍ يَشهَدُ لِلمُصلّي عَلَيها يَومَ القِيامَةِ.[897]

و از امام حسن ـ عليه السلام ـ روايت شده: اِنّ هذاَ القرآنَ يَجيِيُء يَومَ القِيامَةِ قائِداً وَ سائقاً، يَقودُ قوماً اِلَي الجنةِ اَحَلّوا حَلالَهُ وَ حَرَّموا حَرامَهُ وَ آمَنو بِمُتَشابِهِهِ وَ‌يَسوقُ قوماً اِلَي النارِ ضَيَّعوا حُدودَهُ وَ اَحكامَهُ وَ استَحلّوا مَحارِمَه؛[898] محمد بن يعقوب فيروز آبادي گفته است: به طور صحيح از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده: يُؤتي يَومَ القِيامَةِ بِالقرآنِ وَ اَهلِهِ الذّين كانوا يَعمَلونَ بِهِ في الدّنيا تَقَدَّمُهُمُ البَقَرَةُ و آلُ عِمرانَ.[899]

كلامي عجيب و بسيار عميق از رسول خدا ـ صلي الله عليه و آله و سلم ـ روايت شده: مَن قَتَلَ نَفسَهُ بِحديدةٍ فَحَديدَتُهُ في يَدِهِ يَتَوَجّأُ بِها في بَطنِهِ في نارِ ‌جَهَنَّمَ خالِداً مُخلّداً فيها وَ مَن قَتَلَ نَفسَهُ بِسَمٍّ فَسُمُّهُ في يَدِهِ يَتَحَسّاهُ في نارِ‌جَهَنَّمَ خالداً مُخلَّداً فيها وَ مَن تَردّي مِن جبل فقتل نفسه فهو يتردّي في نار جهنم خالداً مخلداً فيها؛[900] اين است معناي آن چه كه گفتيم: زندگي اخروي، نمايش حقيقت و واقع زندگي ظاهري و صوري دنيوي است؛ و دنياي آينده تكرار دنياي كنوني است ولي باطن آن را بيرون مي‌آورد و به آن ابديت مي‌بخشد، و به عبارت صحيح‌تر و واقعي‌تر: دنياي كنوني نمايشي ظاهري و ناپايدار، از زندگي واقعيت‌دار و جاوداني اخروي است.

گواهان اخروي اعمال

در روز رستخيز پس از عوض شدن وضع جهان و زندگي انسان علاوه بر اين كه وجود خود اعمال و حضور عين آنها بهترين گواه صدق بر وقوع آنها است، گواهان ديگري نيز كه شاهد تحقق يافتن اعمال مي‌باشند، در آنجا بر صدور آنها گواهي خواهند داد؛ غالب مردم چنين تصور مي‌كنند كه مي‌توانند بعضي از اعمال خود را مخفيانه و در خلوت به جا آورند، و در اثر اين تصور است كه خود و كردار خود را از نظارت و شهادت اغيار، محفوظ و مصون دانسته، با خيالي آسوده و با اطمينان دل، اعمال شايسته و يا ناشايست خود را انجام مي‌دهند؛ ولي بينايان جهان خوب مي‌دانند كه واژه‌اي كه مفهوم دارد ولي يك مصداق هم در سراسر عالم ندارد، همين كلمة خلوت است. زيرا كه هر جاي دنيا و هر گوشه و هر زاوية آن، بي‌پرده است: اعماق اقيانوس‌ها و فضاي كيهان، همه جا جلوت و بي‌حفاظ است.

دانسته‌ايم كه: عمل انسان نيرويي است كه با انجام دادن كار، از بدن عامل، بيرون مي‌گردد؛ اين نيروي خارج شده، بدون شك در موجودات پيرامون خود مثلاً در هواي مجاور اثر مي‌كند و موجودهاي مجاور هم اين اثر را به مجاورهاي خود سرايت مي‌دهند و مجاورهاي مرتبة دوم هم همين اثر را به مجاورهاي مرتبة سوم مي‌رسانند، و همچنين هر نزديك‌تر، اثر نامبرده را به موجودات دورتر سرايت داده و بدون وقفه انتقال مي‌دهند و تا آنجا كه موجودي هست پيش مي‌برند تا به آخر عالم مادي برسد (اگر براي عالم، آخري بوده باشد) و مسلماً نيروي صادر شده از ماه و از خورشيدها هم بالاتر مي‌رود و كهكشان‌ها را زير پا مي‌گذارد و از سحابي‌ها هم مي‌گذرد. و بنابراين، هنوز صداي كساني كه هزارها سال پيش مرده و از جهان رفته‌اند، در جهان پيش مي‌رود.

به اين بيان، سراسر جهان از كوچك‌ترين عملي كه حدوث مي‌يابد از يك نفس كشيدن چشم باز كردن و يا بستن منقلب مي‌شود و دگرگون مي‌گردد. و آيا اين نيرو بالاخره در جايي ايست مي‌كند و سرش به ديواري مي‌خورد و يا الي الابد پيش مي‌رود؟ عجالتاً از دادن پاسخ يقيني معذوريم.

بنابراين، هر موجودي شاهد وقوع هر عملي است و سراسر زمين و آسمان‌ها و همة ذرات آنها، ناظر و تماشاچي دائمي هر عاملي است؛ تمامي ذره‌هايي كه در زمين و يا در آسمان‌ها مي‌باشند و يا در گردش و تموج به سر مي‌برند، همه و همه وقوع هر عمل را با ذات خود، درك مي‌كنند و با حقيقت خويش آنها را مشاهده مي‌نمايند و گواهان اخروي اعمال مي‌گردند.

گواهان اخروي اعمال، عين اثر عمل را نشان مي‌دهند (و مانند آهن سرخ گرديده و آبديده هستند كه اثر آب و آتش را در خود نگاه مي‌دارند) و لذا به هيچ وجه قابل تكذيب نيستند.

در كتاب «راه طي شده» مي‌فرمايد:[901] دوسال قبل يكي از روزنامه‌هاي تهران، ترجمه مقاله‌اي از مجلات خارجي را منتشر كرده خبر مي‌داد: چند تن از دانشمندان امريكائي موفق شده‌اند آواز خواني كوزه گران قديم مصر را ظاهر سازند و به تكرار در آورند، براي اين منظور كوزه‌هايي را كه در موزه‌ها به يادگار مانده، روي اسبابي شبيه به گراماوفون ولي مانند ترتيب و موقعي كه كوزه‌گر، كوزه خميري را روي دستگاه قرار داده با پا مي‌چرخاند و با يك قطعه چوب به شكل مطلوب در مي‌آورد مي‌گردانند».

«در آن زمان كه كوزه‌گر، در كنج خلوت دكان خود مشغول كار بوده، آواز مي‌خواند و كوزه‌ها را چرخ مي‌داد فكر نمي‌كرد كه ارتعاش صداي او به وسيله تخته چوبي كه در دست دارد، گل كوزه را مي‌تراشد و خطوط نامرئي دقيقي بر بدن كوزه رسم مي‌نمايد، خطوطي كه بعد از يكي دو هزار سال در آزمايشگاه‌ها به صدا در آمده، كلمات او را تكرار خواهد كرد؛ البته اين تنها كوزه كوزه‌گر نيست كه صداي كارگر مصري را ضبط كرده باشد، تمام كوه و دشت و در و ديوار، جاسوساني هستند كه در خلوت و در ملاء، نه تنها صدا بلكه هر اثر و عمل صادره از ما را دريافت مي‌كنند و به صورت تغييرات مكانيك، فيزيك يا شيميايي و غيره در دل خود، نگاه مي‌دارند؛ اين اسرار تنها روي سطح اشياء و شكل خارجي آن‌ها نقش نمي‌بندد كه در صورت متلاشي شدن هيكل، محو گردند بلكه در اعماق ذرات ريشه مي‌دواند».

نگارنده گويد:

مشكلي كه باقي است تطبيق هر عمل بر عامل، و تمييز عاملين است، و فرضا اگر كسي ادعا نمايد كه فلان عمل واقع شده، از او نيست با كدام وسيله اثبات مي‌شود كه از اوست؟

در كتاب، «ساختمان آينده انسان» تحقيق كرده‌ايم كه:

هيچ عمل از عامل خود جدا نمي‌شود و هر كاري با پيوند عجيبي به كار كننده متصل است؛ و در عين اين كه اعمال، آسمان‌ها و زمين را سير كرده و پر مي‌سازند از عامل خود هم منقطع نمي‌شوند؛ نه در اين زندگي و نه در قبر، حتي بعد از ذره ذره شدن تن، پيوسته با او مي‌باشند و در روز بعث هم با هم مبعوث مي‌شوند.

در قرآن كريم، آيات عديده‌اي درباره شهادت اعضاي عامل بر اعمال صادر شده از او، هست؛ اين آيات جاي تدبّر و تفكر است، حقائقي در آن‌ها نهفته است، ظاهر آن‌ها مبين رسوائي در روز رستخيز، و موجب انزجار آدمي از سيئات و برگشت به سوي پروردگار مهربان است، و همين ظواهر، بواطني را هم با خود و در خود دارند كه خزائن فلسفه حقيقي و دفائن حكمت الهي مي‌باشند؛ مي‌فرمايد: يَوْمَ تَشْهَدُ عَلَيْهِمْ أَلْسِنَتُهُمْ وَ أَيْدِيهِمْ وَ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ؛[902] در اين آيه، گواهي دادن زبان بر اعمال صادر شده از انسان با صراحت بيان شده است؛ و ايضاً: الْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى أَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ؛[903] در اين آيه هم فرموده بر دهانشان مهر مي‌زنيم يعني براي اين كه نتوانند سخن بگويند. واقع اين است كه در آن جا، زبان و لب‌ها و هر كدام از دندان‌ها و غير اين‌ها از اجزاي دهان (مانند دست‌ها و پاها) بر اعمالي كه از آن‌ها كه به نام دهان ناميده مي‌شود و وسيله سخن گفتن در اين زندگي است از كار سابق خود باز مانده و خاموش مي‌گردد.

و نيز در قرآن كريم هست: اذا ما جاؤُها شَهِدَ عَلَيْهِمْ سَمْعُهُمْ وَ أَبْصارُهُمْ وَ جُلُودُهُمْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ ـ وَ قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا اللَّهُ الَّذِي أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ؛[904] به نظر قاري قرآن از ظاهر «شَهِدَ» و «قالوا» و «اَنطَقَنا» اولاً چنين تبادر مي‌كند كه گوش و چشم و پوست بدن، زبان در مي‌آورد و دهان مي‌شود و پس از آن كه چند كلمه ديگر قرائت مي‌كند و به «انطق كل شيي‌ء» مي‌رسد، مي‌فهمد كه: گويا بودن هر چيزي به حسب ذات اوست و لزومي ندارد كه نطق هر چيزي با دهان كنوني انساني باشد.

شهادت بر اعمال در روز قيامت، منحصر به اعضاي نام برده نيست، بلكه عموما اعضاي بدن انسان به اعمال وي، شهادت خواهند داد؛ چنان كه از امير المؤمنين ـ عليه السلام ـ روايت شده: اَعضاؤُكُم شُهودُهُ وَ جَوارِحُكُم جُنودُهُ وَ ضَمائِرُكُم عُيونُهُ وَ خَلَواُتُكم عَيانُهُ؛[905] (ضميرهاي مفرد مذكر به خدا بر مي‌گردند)، حلقوم به بلع اموال يتيمان و ستم ديدگان، و معده به هضم، و دهان و دندان به جويدن آن‌ها شهادت خواهند داد و هم چنين جهاز هاضمه و جهاز دفع فضلات، و ذرات بي‌شمار پوست و گوشت بدن و استخوان و رگ و پي و غير اين‌ها شهادت مي‌دهند كه از كجا فراهم آمدند و چه كارهايي را انجام دادند.

خوني كه در بدن ما روان است و اين مغز كه وسيله انديشه و تفكر ما است، مو به مو و ذره به ذره گواهان اخروي اعمال ما هستند؛ اين است معناي اين كه: هر كس از خودش بر خودش، شاهد دارد و گواه هر كسي با خود او است!! چنان كه خداوند متعال مي‌فرمايد: وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ؛[906] و ايضاً: وَ شَهِدُوا عَلى أَنْفُسِهِمْ أَنَّهُمْ كانُوا كافِرِينَ.[907]

بنابر آن چه تحقيق گرديد، شهادت تن و اعضاي بدن بر اعمال، به اين طريق است كه جوارح آدمي و ذات او، به طريق نطق عمومي موجودات، ناطق مي‌شوند و گويا مي‌گردند و حقيقت خود را همان طور كه بودند، با همان اعمال كه مي‌كردند، نمايان مي‌دارند و باطن ذات خويش را بارز و آشكار مي‌سازند؛ و مي‌دانيم كه بهترين طرز اخبار به طور ساده و طبيعي، همانا نشان دادن عين واقعه و خود حادثه است؛ خط سابق مصريان به طوري كه در تواريخ ذكر مي‌كنند، مثل خوبي براي مطلوب ماست.

«خط آن‌ها ابتدا عبارت بوده از نقش كردن و ساختن صورت چيزي كه مي‌خواستند نام ببرند، مثلاً مي‌خواستند بنويسند آدم، شكل يك آدم مي‌ساختند، براي نوشتن يك مرغ، صورت يك مرغ مي‌كشيدند، بنابراين غالب اشارات مصري، تصويرهاي كوچك مي‌باشد از آدم و آلات و افزار و چشم و كركس و غاز و سر حيوانات و امثال آن؛ و اين علامات را در ابنيه، كتيبه قرار مي‌دادند و با دقت زياد نقر مي‌كردند يعني در سنگ مي‌كندند.»[908]

بلي نمايانيدن واقعه و خود حادثه، بهترين راه اخبار از آن و شهادت بر آن است؛ و مسلماً اگر انسان قادر مي‌شد كه وقايع مشهود خود را محفوظ بدارد و عين آن‌ها را در موارد لزوم ارائه نمايد، همين راه را انتخاب مي‌نمود و از شهادت دادن با زبان پرهيز مي‌كرد، و مقبول هم نمي‌گرديد؛ ولي چون اولاً انسان: قدرت بر اظهار پندارها و تصورهاي باطني خود ندارد و ثانياً نمي‌تواند وقايع گذران و حوادث نا پايدار جهان را نگاه بدارد، فلذا در زمينه ناچاري، زبان به ميان آمده و سخن گفتن پيدا شده است؛ و چون در زندگي اخروي، و نيز چون آخرت، عالم جاوداني و دنياي ثبوت و استقرار است، پس بدون نياز به سخن گفتن، خود وقايع كه اتصال تام بر ذات و اعضاي آدمي دارد، بر صدور آن‌ها از انسان و از اعضاي او، شهادت خواهند داد؛ و براي همين است كه ما مي‌گوييم: آخرت نمايشي است ابدي، از باطن حوادث دنيو