مقدمه:
در آغاز تابستان سال 1342 رخدادهای نه چندان مهم، برای سرگذشت و چگونگی زیست و تاریخ ایل قاراپاپاق كنجكاوم كرد.
شاید عامل قوی در این انگیزش،تحولی بود كه در زندگی خودم پیش آمده بود. زیرا در آن وقت هم با تاریخ ایران و جهان بیشتر آشنا شده بودم و هم با فرهنگها و مردمان و عشایر متعدد از نزدیك تماس پیدا كرده بودم.
از همان زمان یادداشت نویسی و فیش برداری و جمع مدارك برای تهیه مقدمات تاریخ ایل قاراپاپاق را شروع كردم كه تنها در صدد تصویر یك سیمای روشن از تاریخ ایل مزبور بودم. با گذشت سالها كه تحصیلات و تحقیقات خودم به رشتههایی از علوم انسانی كشیده شد جریان این تحقیق نیز توسعه پیدا كرد و روند تحقیق را در بستر وسیعتری ادامه دادم.
این كار در طول 28 سال یكی از كارهای جنبی من بود. در اوایل سال 1369 یادداشتها و مدارك و نتیجه بررسیها به حد كافی رسیده بود لیكن از نظر وقت سخت در مضیقه بودم. مهدی (مسعود رضوی) برای سر و سامان دادن به یادداشتها اصرار داشت همه آنچه را كه گردآوری شده بود در اختیارش گذاشتم، اینك مشاهده میكنم كه به اصطلاح چیز خوبی از آب درآمده است سنگ بنا و آجرهای بنای این كتاب از من است كه مهدی ملاط آن را فراهم كرده و تنظیم نموده و آن را بر اساس یك روح واحد سازمان داده و به این صورت درآورده است كه برای انجام این كار در عرض دو سال مسافرتها و تحقیقاتی را نیز خودش انجام داده به طوری كه مسائل بیشتری مربوط به فرهنگ و خصوصاً منوگرافی و فولكولورها بر آن افزوده است. در طول این مدت در قالب راهنماییها یاریش كردهام اما روح شاعرانه وی در مواردی جریان بحث را از سلیقه من خارج كرده است كه شاید خوانندگان محترم حق را به وی بدهند.
در محصول كار او یك عیب اساسی مشاهده میكنم كه در عین حال از محسنات اساسی آن نیز هست. جریان سخن را طوری آورده است كه گاهی دایره وسیع جهانی دارد و مانند هر كتاب عمومی همگان را در جایگاه مخاطب قرار میدهد و ناگهان به افق محدودتری سقوط میكند گویی، تنها با مردم دو استان آذربایجان سخن میگوید. این سقوط گاهی به شكلی در میآید كه گویی فقط با مردمان یك روستا درد دل خصوصی مینماید. آن گاه مجدداً به طور تقریباً ناگهانی بر وسعت خطاب افزوده میگردد.
سبك بیان كتاب طوری است كه هم به درد محققین علوم اجتماعی، (و یا صرفاً سیاسی) میخورد و نیز برای تاریخ دوستان (اعم از تاریخ توصیفی و تاریخ تحلیلی) مفید است. خصوصاً برای دست اندركاران مردم شناسی، مردم نگاری یك منبع خوبی میباشد با این كه ممكن است بخشها یا مطالبی از كتاب در نظر افراد غیر متخصص در علوم اجتماعی (از جمله برای بعضی از افراد ایل قاراپاپاق) بیاهمیت و مطالب پیش پا افتادهای تلقی گردد. محققین توجه دارند كه عرضه و ارائه چنین كتابی در مورد عشیره و ایلی مانند قاراپاپاق نظر به سكوت متون تاریخی در مورد آن و كمبود مرجعهای لازم تا چه حد دشوار است.
برای این كه این كتاب پدید آید افراد متعددی از نظر تهیه اسناد و مدارك و دستكم از خاطرات خودشان مضایقه نكردهاند كه نامشان در جا به جای متن كتاب آمده است.
در خاتمه تذكر این نكته لازم است كه آنچه در متن این كتاب در مورد «لهجه قاراپاپاق» از محرّم ارگین و آقای فرزانه آمده شاید مراد ایشان قوم دیگری بدین نام باشد لیكن داستانهای آذربایجان با لهجه قاراپاپاقی مورد بحث این كتاب، كمال مطابقت را دارد.
مرتضی رضوی
تهران
5/11/1370
نكته: اكنون (زمستان 1384) این كتاب برای سایت اینترنت آماده میشود، هیچگونه تغییر در آن ایجاد نمیشود، تنها چند نكته (كمتر از 6 مورد) در میان علامت [ ] به عنوان توضیح یا استدراك افزوده میشود.
مهدی (مسعود) رضوی
بخش اول
سابقة تاریخی
بسم الله الرحمن الرحیم
قاراپاپاق
قاراپاپاق تیرهای از ایل بزرگ بزچه لو ـ بزچلو ـ كه از بخشهای عمده تركمن است، میباشد.
بخشهای معروفی كه از تركمن جدا شده و با نام مستقل موسوم شدهاند، عبارتند از: سلجوق، بزچه لو، برچلو، قره قویونلو و قاجار، بنابراین: ترك تركمن بزچلو قاراپاپاق.
ترك واژهای چینی است به معنای شجاع، دلیر، سخت. گویا چینیها این نام را بر همسایگان شمال و شمال غربی خود نام نهادهاند، مردمان ترك در آغاز عبارت بودهاند از، قبچاق، غز (آغز) خزر، مرگیت، آلان بورك، تركمن و مغول.
نژاد ترك: اگر اصل سه نژادی بودن مردم كل جهان را بپذیریم كه (اكثر نژاد شناسان با تسامح ابراز داشتهاند) و مجموع بشر كنونی را به نژادهای، مغولی منچوری، سامی، آریائی منحصر كردهاند، تركان از نژاد مغولی منچوری هستند.
نژاد مغولی منچوری شامل: ملل آسیای شرقی و آسیای مركزی و همچنین آسیای جنوب شرقی میشود. كه در تقسیمات امروزی شامل كشورهای، ژاپن، چین، كره، ویتنام، لائوس، تایلند، آسام، برمه، بنگلادش، شرق هند، فیلیپین، اندونزی، مالزی، سنگاپور و سایر مناطق اقیانوسیه میگردد.
و به بیان دیگر: آسیا و اقیانوسیه عموماً از نژاد مغولی، منچوری هستند مگر مغرب هند، پاكستان، افغانستان (شامل: تاجیكستان) و ایران، بین النهرین، اناطولی، شامات و جزیرة العرب.
در این تسامح همه ملل اروپا و هند و ایران نژاد آریائی نامیده میشوند و ملل خاورمیانه و آفریقا نژاد سامی (سامی شامل حامی) نامیده میشوند.
سرزمین ترك:
در عصر ساسانی حدود سرزمین ترك عبارت بود از جنوب: دیوار چین، رود زرد (ساری چای ـ هوانگو) كوههای نانشان، آستن داغ، پامیر، هندوكش، رود جیحون، بحر خزر، ارتفاعات قفقاز و دریای سیاه.
از شمال: اقیانوس منجمد شمالی تا كوههای اورال ـ (و از اورال به بعد) رودخانه های: اوقا، بالایا، كاما و ولگا.
از غرب: كوههای اورال، رود ولگا و خلیج آزوف.
از شرق: دریای بیرنگ، دریای اختك، خلیج تاتاری و دریای ژاپن.
این سرزمین، امروزه به مناطق و كشورهای زیر تقسیم شده است:
سیبری شرقی، سیبری غربی، مغولستان و مغولستان داخلی، قزاقستان، قیرقیزستان، ازبكستان، مناطق محدوده ارتفاعات قفقاز و ولگا، و سرزمینی كه بعدها تاجیكستان نامیده شد.
در عصر ساسانی مناطق سیبری (تقریباً) خالی از سكنه بود و در مجموع، سرزمین ترك به دو بخش خانات شرقی و خانات غربی ـ یا: تركستان شرقی و تركستان غربی ـ تقسیم میشد.
تركان و ایران:
نفوذ تركان به فلات[1]ایران در دو مقطع تاریخی به وقوع پیوسته است:
1ـ نفوذ تركان به منطقهای كه امروز تركمنستان و افغانستان نامیده میشود و از شرق به جیحون و از غرب به رود اترك و تجن محدود است. و همینطور عبور آنان از ارتفاعات قفقاز به ناحیه جنوبی آن، كه امروز آذربایجان شوروی و نخجوان خوانده میشود.
جزئیات و رقم تاریخی دقیق برای این بخش به روشنی در دست نیست.
2ـ بر خلاف مقطع اول كه نفوذ تركها بر فلات ایران از دو جانب بحر خزر بود، در مقطع دوم حركت تركها به طرف داخل ایران تنها از جانب شرق بحر خزر، بوده است. تركان در این حركت كه در طول قرنها انجام گرفته است تا شمال آذربایجان پیشرفته و با تركان آن سوی ارس همسایه شدهاند و از سوئی تا سواحل خلیج فارس پیش رفتهاند.
از قرن سوم هجری قمری نفوذ تدریجی چادر نشینان ترك به این سوی اترك و تجن آغاز میگردد نخستین عشیره ترك كه از اترك و تجن گذشتند قبیلهای از تركان غز (آغز) بودند كه با نظر مساعد سلطان محمود غزنوی به طرف سیستان و كرمان رفتند. سپس از آنجا به طرف آذربایجان آمده و در نواحی سراب و اهر ساكن شدند.
تركمنها در عهد سلجوقیان در آذربایجان و آناتولی پراكنده شده و از طریق آذربایجان سواحل شرقی و شمالی دریای سیاه را درهم نوردیده و تا بلغارستان پیش رفتند.
بزچلو: بوز، در تركی به معنای رنگ میان «بژ» و خاكستری میباشد و «چه» همانطور كه در فارسی علامت «تصغیر» است در تركی نیز همان كاربرد را دارد. با توجه به قدیمیترین منابع لهجههای تركی، مشخص نیست كه این علامت در اصل از فارسی به تركی رفته یا بالعكس و یا از ابتدا در هر دو زبان بوده است؟؟؟
و پسوند «لو» در تركی سه كاربرد دارد:
1ـ نسبت: مانند بیشتر اسامی اقوام كه با این پسوند آمدهاند مانند: شمس الدینلو و… كه نقش یای نسبی (ی) در فارسی و عربی را دارد از قبیل هاشمی، طائی، تمیمی، بختیاری و… در این نسبت همانطور كه حرف «ی» در فارسی و عربی در نسبت نژادی و هم در نسبت مكانی به كار میرود لفظ «لو» نیز هر دو، كاربرد را دارد.
مانند: نخجوانلو، سرابلو و…
2ـ به معنای دارا بودن و داشتن چیزی، مانند: پوللو، ثروتلو، ازوملو، آلمالو، مرادلو و… گاهی پسوند «لی» به جای «لو» در هر دو كاربرد میآید. چون: نخجوانلی، سرابلی و… شمس الدینلی و… لیكن كاربرد «لی» بیشتر در نسبت مكان رواج دارد. خصوصاً در انتساب نسبت فردی به یك عشیره، نه تنها از پسوند «لو» بی نیاز نمیكند، بل بدلیل اینكه به اصطلاح ادبی پسوند «لو» در نام عشایر جزء ساختار «اسم علم» شده، دنبال «لو» میآید از قبیل: شمس الدین لولی، كه قهراً با حذف زاید «ل» ـ لام دوم ـ همراه میشود. و در بعضی لهجهها در این صورت «واو» از پسوند «لو» حذف میشود و تنها لام ـ آن در كنار پسوند دومی میماند. چون: شمس الدینلی، در این صورت تشخیص شمس الدینلی به معنای شمس الدینلو و شمس الدینلی به معنای شمس الدینلوئی ـ كه نسبت فرد به عشیره است ـ اشتباه میشود.
بنابراین بوزچلو یعنی قبیله، یا عشیره و یا ایلی كه دارای «بوزچه» است ـ شتران بوزچه، گوسفندان بوزچه یا هر چیز دیگر.
اما كلمه بوزچه: معنای دیگری هم دارد، گوشت پختهای كه رنگ دیگری از ادویه و غیره به آن نزده باشند، «بوزچه» نامیده میشود كه در جای خود یك غذای بنام و معروف تركی است. این واژه گاهی به معنای «بوزباش» هم بكار میرود، در حقیقت «بوزچه» مصغر «بوزباش» است و نیز «بوزچه» به جوشهائی كه در قدیم در پوست سر افراد و میان موهایشان ظاهر میگشت، نیز گفته میشود، شاید وجه تسمیه ایل بوزچه لو با این نام، به دلایل و تعاریف بوزچه لو و تعاریف فوق بوده باشد.
حضور ایل بوزچلو را در مناطق مختلف مشاهده میكنیم. در آغاز ظهور صفویه كه مردمان ناحیه شرقی آناتولی سخت طرفدار آنان بودند بخشی از بزچلو در آن نواحی ساكن بودهاند. و به هنگام تشكیل اتحادیه شاهسون یكی از اعضای اتحادیه مذكور بوزچلو است و پس از تشكیل اتحادیه مذكور بوسیله شاه عباس است كه جریان جدیدی در سیاست كشورداری شاهان ایران پیش میآید.
در نظر شاه اسماعیل ایلات بزرگ، بیش از آنچه لازم بود كوچك جلوه میكردند و او از ایجاد اتحاد میان قبایل متعدد «قزلباش» را بوجود آورد. شاه عباس پس از تار و مار كردن قزلباش، اتحادیه شاهسون را به ظهور رسانید.
گوئی این اوج فوارة كمیت گرائی در مورد ایلها بود كه بلافاصله اصل «تجزیه گرائی» و سیاست خرد كردن ایلات جایگزین آن میشود، این سیاست توسط جانشینان شاه عباس دنبال شده بطوری كه نادر نیز تجزیه كرد، كه به موازات سیاست تجزیه، سیاست اسكان و «تخته قاپو» كردن ایلات به كار گرفته میشود، كریمخان زند در اسكان ایلات حرص زیادی نشان میداد.
شاهان قاجار با اینكه شخصاً روحیه ایلی و چادر نشینی را دوست میداشتند، باز به تجزیه و اسكان ایلات اهتمام میورزیدند. در ابتدای سیاست تجزیه، بخشی از ایل بوزچلو در شمال غربی اراك و مشرق همدان جایگزین میشوند. امروز منطقه مزبور بنام بوزچلو نامیده میشود كه در میان شهركهای جدید كمیجان، نوبران، فامنین و قهاوند قرار دارد. آنچه امروز بنام بوزچلو میشناسیم تنها همین منطقه است كه بتدریج اسم مكان شده و عنوان ایلی خود را كاملاً از دست داده است.
بر اساس همان سیاست تجزیه، بخشی از این بوزچلو كه خود بخشی از ایل اصلی بوزچلو بوده، از منطقه مزبور، به ناحیه ایروان كوچ داده میشوند كه علاوه بر مطلوب بودن اصل سیاست تجزیه، مقاصد نظامی و مرزداری و نیز «هدف از بین بردن وحدت كل مناطقی چون ارمنستان بوسیله حضور اقوام دیگر در میان آنها «مجموعا» بر شتاب این كوچ دادنها میافزودند.
شاخه (تیره) مذكور از بوزچلو از زمان شاه طهماسب صفوی در عصر فرماندهی نادر تا زمان ولایتعهدی عباس میرزا در نواحی ایروان (ارمنستان) به زندگی عشیرهای خود ادامه داده و در ضمن نقش مهم نظامی و مرزداری خود را نیز انجام میدهند.
در اواخر دوره اول جنگهای ایران و روس (كه از 1218 تا 1228 هجری قمری ادامه داشت و به عهد نامه گلستان انجامید) تز دیگری در سیاست عباس میرزا پیدا شد، كه عبارت بود از «كوچ دادن مردم ایلات شمال ارس به جنوب ارس»، بر خلاف امروز (كه تنها وسعت خاك و منابع خاكی برای دولتها مهم است و كمیت جمعیت و تعداد افراد تحت حكومت برایشان ارزش ندارد و بلكه به ضد ارزش تبدیل شده است) آن روز ارزش حكومت بر انسانها، از نظر كمّی با حاكمیت بر خاك و سرزمین نسبت مساوی داشت.
در اواخر دوره اول جنگ، عباس میرزا به تفوق نیروی روسها پی برد و به موازات دفاع از خاك، ایلات و اقوام زیادی را به سوی داخل ایران كوچانید.
عشایری از تالش، موغان، حوالی باكو، شیروان، قرهباغ، داغستان، نخجوان و ایروان را به این سوی ارس انتقال داد. البته این تاكتیك علل دیگری نیز داشت، سیاست روسها مبتنی بر این بود كه تا میتوانند در جنگ از مردم خود قفقازیه استفاده كنند، بعضی از سران عشایر تحت تاثیر وعدههای روس (معافیت دائمی از مالیات، وعده اعطای خود مختاری، رشوه و…) راه نفاق در پیش گرفته و شرایط را برای عباس میرزا دشوار میكردند، علاوه بر كارشكنیهای مؤثر و احیاناً مهلك، در نبردهای متعدد جانب روسها را گرفتند.
به هر صورت مسئلهای بنام «كوچانیدن رعیت» برای از دست ندادن آنها، یك پدیده خاص در این جنگها بود كه بخشی از تاكتیك و استراتژیهای جنگ را تشكیل میداد.
عباس میرزا علاوه بر اصل حفظ كمیت جمعیت، هر قبیله و عشیره مظنون را نیز به داخل ایران كوچ میداد. در متن و مواد صلحنامه گلستان (و نیز تركمن چای) مسئله اینكه كدام عشیره رعیت دولت ایران و كدام یك رعیت دولت روس است، با اهمیت و ارزش زیادی تلقی شده است.
شاخه (تیره) بوزچلو كه در نواحی ایروان حضور داشتند بر اساس زمینه فوق مجدداً تجزیه میشوند، فرمان كوچ بخشی از آنها به طرف ایران صادر میشود.
اما آنچه در مورد قاراپاپاق مهم است عدم همزمانی كوچ آنان از ایروان، با برنامه كوچ استراتژیك فوق است، زیرا این عشیره در اوایل سال 1237 هجری قمری از ایروان حركت كرده و در اواخر تابستان سال مذكور به محل فعلیشان وارد شدهاند میدانیم كه از سال 1228 از امضای قرارداد گلستان تا اواخر سال 1241 كه دوره دوم جنگ میان ایران و روس آغاز میشود، جنگی ما بین دو كشور یاد شده نبود و نیز میدانیم كه بر اساس عهدنامه گلستان و پس از آن مناطق نخجوان و ایروان جزء كشور ایران باقی مانده بود و قاراپاپاق (یا شاخه بوزچلو ساكن ایروان) در زمره رعایای ایران قرار داشت. پس كوچ قاراپاپاقها از ایروان به محل فعلیشان علل خاص خود را دارد كه در مباحث بعد بدان خواهیم پرداخت.
در سالهای 36 و 37 دولت قاجار (و عباس میرزا) درگیر جنگهای شدید با عثمانیان بود و دولت روس فعالیت اساسی خویش را به محور دستیابی به آبهای گرم در نواحی شرقی بحر خزر (خوارزم، مرو) متمركز كرده بود و در اثر تحریكات آنان دولت ایران در خراسان (افغانستان، تركمنستان) گرفتاریهای ممتدی داشت.
بدیهی است بخاطر بحث در تاریخ قاراپاپاق، بنا نیست همه تاریخ ایران و یا ماجراهای آن سالها از هرات تا ایروان بشرح رود. بنابراین تنها به مسائل مربوط به شمال غربی میپردازیم.
سپهر مینویسد:
«و هم در این سال (1235) میان دولت روم (تركیه) و ایران كه سالها طریق مودت گشاده بود، ادات خصومت آشكار گشت. نخستین از بهر آنكه سلیم پاشا حاكم بایزید و موش، قاسم آقای حیدرانلو را با ایل و عشیره از محال چالدران تحریك داده، به ارض روم (تركیه) برد و قبایل سبیكی را نیز از ایران بركران داشت، چندان كه حكمرانان خوی و ایروان، در استرداد ایشان سخن كردند، به مماطلت و مسامحت دفع داد».
سپس در وقایع سال 1236 به شرح جنگهای ایران و عثمانی كه به خاطر عشیره حیدرانلوی چالدران و سبیكی ایروان، بود میپردازد و در آغاز میگوید:
«لا جرم بر حسب فرمان نایب السلطنه، حس خان قاجار قزوینی با سپاهی گران از ایروان خیمه بیرون زد تا جماعت حیدرانلو را باز جای آورد و…»
از اقدام حسن خان نتیجهای حاصل نمیشود، جز كشتار.
«نایب السلطنه، حسن خان را به منقلای سپاه مامور ساخته خود نیز راه برگرفت و تا منزل چالدران براند».
در طول این نبردها مناطقی كه میان مرز فعلی ایران و شهرهای ارزنة الروم، موش و دیاربكر بود به طور مرتب دست به دست میشد. در یكی از این نبردها مردم بوزچلو در هر دو طرف مقابل جبهه حضور داشتهاند:
«هنگامی كه حسین خان سردار و اسماعیل خان بیات در راس سپاه ایران در كنار «فراسو» به نهب و غارت عثمانیان مشغول بودند، ناگهان جمعی از قبایل كرد یزیدی و حسنائلو و چهار دولی و بزچلو كمین گشاده و بر سپاه ایران حمله میكنند كه عباس میرزا شخصاً به كمك جنگ كنندگان ایرانی میشتابد و نبرد به نفع ایرانیان پایان مییابد، و در مسجد جامع «بتلیس» خطبه فتح به نام شاه ایران خوانده میشود».
بی تردید مردان جنگی بزچلو، شاخه ایروان نیز در سپاه حسن خان قزوینی كه در ركاب عباس میرزا بود حضور داشتهاند. زیرا در همان تاریخ (1236) در خاتمه جنگهای مذكور تقدیر و تشویقنامهای از طرف عباس میرزا خطاب به نقی خان بزچلو صادر میشود.
متن این سند بشرح زیر است:
عالیجاه رفیع جایگاه عزت و سعادت همراه، ارادت و عقیدت آگاه زبدة الاقران نقی خان بزچلو.
به توجه روز افزون امیدوار بوده بداند كه در این وقت مراتب خدمتگزاری… را عالیجاه… مقرب الخاقان، حسن خان به عرض رسانید بر التفات و اشفاق خاطر خطیر… در خصوص تشرف شریف التفات آمیز بر سموحت سرافرازی… تحریر فی… 1236.
جاهای نقطه چین در نسخه (كپی)ای كه در دست ماست خوانا نمیباشد.
در سالهای 35، 36، 37 دولت ایران در دو جبهه با عثمانیها درگیر بود، زیرا علاوه بر جبهه فوق، بر سر تملك شهر زور، سلیمانیه، سردشت و… (شامل بخش كوهستانی و مرتفع عراق) میان دولتین منازعه شدید جاری بود، كه گاهی دامنه درگیریها تا شهر بغداد نیز میرسید.
در دربار قاجار همیشه فرمان حاكم كرمان شاهان را با عنوان «حاكم عراقین» ـ عراق عجم و عرب ـ نوشته و صادر میكردند. هنگام صلح (گاهی) حاكم بغداد نیز به صلاحدید دولت ایران از طرف دولت عثمانی تعیین میگردید. و به هنگام كینه، عثمانیان مدعی تملك بر قصر شیرین، سردشت، پیران، لاهیجان و اشنو، تا دریاچه ارومیه، و چهریق، میشدند.
در متون عهد قاجاری به علل كوچانیدن، شاخه ایروانی بزچلو به سوی داخل كشور اشارهای نشده است، لیكن از مسائل مزبور و حوادث و شرایط مشروح در بالا، میتوان حدسی قریب به یقین داشت كه عوامل زیر، علت این اقدام بوده است:
1ـ نظر به اوضاع جغرافی سیاسی ناحیه ایروان پس از عهد نامه گلستان، امید چندانی برای بقای آن منطقه در سلطة دولت ایران، نبود، زیرا تنها دهلیز گونة باریك دره ارس (از بازرگان تا ایروان) در دست ایران مانده بود كه عرض آن از طرف شرق و شمال شرقی به قلل و ارتفاعات منتهی میشد و همینطور از طرف غرب و جنوب غربی، به محض رسیدن به فراز ارتفاعات به مرز عثمانی محدود میگردید، شاید عرض این شاخك در محاذی بازرگان بیش از پنجاه كیلومتر نبوده كه با هر حركت نظامی قابل تفكیك بود. درست شبیه باریكهای كه امروز كشور افغانستان را به چین وصل میكند. همانطور كه قبلاً دیدیم عباس میرزا به همان مقدار كه در اندیشه حفظ خاك بود به همان اندازه هم در صدد بود تا رعیت را از دست ندهد. اكنون كه بخش خاكی ایروان بشكل شاخك گونهای مانده است و در معرض خطر تجزیه شدن و بلعیده گشتن بوسیله روس یا عثمانی است، پس انباشتگی جمعیت در آن شاخك عاقلانه نبود.
آنچه در شاخك مذكور اهمیت داشت انباشتگی نیروی نظامی و مردان جنگی بود، نه مردمان با زندگی عادی روزمره، همراه زن، بچه و دام و اوبه. تخلیه ناحیه ایروان از حضور زیستی روزمرگی مردم و تبدیل آن به دژهای استحكامی ضروری بود، بنابراین روند كوچانیدن عشایر كه از سال 18 (آغاز دوره اول جنگ) شروع شده بود، هنوز در ناحیه ایروان از طرح رزمی، دفاعی ایران خارج نشده بود.
2ـ پرهیز از رو در رو قرار گرفتن دو شاخه بوزچلو كه تیرهای تبعیت ایران را داشته و تیره دیگر تابع دولت عثمانی بوده و هر دو در منطقه آرارات میزیستهاند و نظر به اینكه تیره ایروانی كوچكتر (و فرعی تر) بوده احتمال پیوستنشان به تیره دیگر، كه در ناحیه غربی دریاچه وان سكونت داشتهاند، زیادتر بود تا عكس آن، زیرا در تحولات ایلی و عشیرهای معمولاً فرع به اصل میپیوست.
3ـ كاملاً مشخص بود كه جنگهای ایران و عثمانی در سالهای مذكور، به یكی از سه عامل جغرافی طبیعی به عنوان مرز منجر خواهد شد، الف: دریاچه وان. ب: ارتفاعاتی كه زاگروس را به آرارات وصل میكند (مرز كنونی). ج: دریاچه ارومیه.
ارتفاعات یاد شده از سلیمانیه تا چهریق كه مورد ادعای عثمانیان بود همگی مسكن مردمان سنی مذهب بود، عباس میرزا پیش بینی میكرد كه نگهداری خود این ارتفاعات مشكل است تا چه رسد به آن سوی ارتفاعات كه میان دریاچه وان و همان ارتفاعات واقع بود.
نحوه برخورد وی با سرزمینهای آن سوی ارتفاعات (حتی در زمانی كه آنها را كاملاً فتح میكرد و خطبه به نام شاه ایران خوانده میشد) نشان میدهد كه او هرگز اطمینانی به نگهداری آن نواحی نداشته و به طور كج دار و مریز، رفتار میكرده است.
این عوامل (و شاید عوامل دیگر نیز بوده كه ما از آنها آگاه نیستیم) نایب السلطنه را وادار میكرد تا اهتمام خویش را بیشتر بر تعیین ارتفاعات به عنوان مرز، در برنامه دراز مدت معطوف نماید در این صورت شرایط جغرافی طبیعی به نفع این تز، بود لیكن از نظر شرایط جغرافی انسانی در بخش جنوب غربی دریاچه ارومیه محاذی اشنویه و ساوجبلاغ به ضرر تز مذكور بود.
عثمانیان میتوانستند، هم به بهانه اینكه در این بخش تا نزدیكیهای دریاچه، عشایر كرد سنی مذهب زندگی میكنند و نیز با تحریك عشایر یاد شده، مرز را به این سوی ارتفاعات و تا لب دریاچه برسانند. دقت و احتیاط كاری عباس میرزا و ذكاوت او در مورد امور استراتژیك، مورد تایید همه تحلیلگران و محققین تاریخ است، لذا در میان قاجار شخصی استثنائی نیز وجود داشته است. ما در آینده به این مسئله یعنی اهمیت استراتژیكی ناحیه مسكونی امروزه قاراپاپاق باز خواهیم گشت، آنچه در اینجا باید توضیح داده شود این است كه در سالهائی كه اشاره شد، اطراف دریاچه از هر طرف مسكن عشایر ترك زبان و شیعه مذهب بود.
آن قسمت از ساحل دریاچه كه امروزه در تقسیمات كشوری جزئی از شهرستان مهاباد است تا حدود دروازه مهاباد «سویوخ بولاغ» مسكن تركان شیعه بود.
از طرف ارومیه باز تا حد میان شهرستان ارومیه و شهرستان نقده (حد امروزی) یعنی از كناره دریاچه تا ارتفاعات قاسملو مسكن عشایر افشار ارومیه بوده و همینطور فاصله میان جلگه سلماس و جلگه ارومیه تا ارتفاعات چهریق نیز عشایر لك و افشار و قره باغ (قره باغ داخلی) ساكن بودند. بنابراین خاطر عباس میرزا از این نواحی نسبت به مرز آینده آسوده بود.
تنها جایی كه از نظر سیاسی و استراتژیك موجب نگرانی عباس میرزا بود آن قسمت از ساحل دریاچه است كه امروز شهرستان نقده قرار دارد. این بخش تقریباً خالی از سكنه و به صورت نیزارهای وسیع (و مرغزارهائی كه در فواصل نیزارها قرار داشتند) كه تنها دیههای كوچك در بخشهای شمالی (هر كدام چند خانوار از نوكران افشارها كه در خدمت تربیت اسب و دام بودند) را در خود جای داده بود. همانطور كه گفته شد در آینده به شرح جزئیات تاریخی بخش مذكور بر میگردیم و در اینجا تنها این نكته توضیح داده میشود:
بخش یاد شده از آغاز خلقت كره زمین و یا از پایان «چین خوردگی سوم زمین» تا حضور سیاه چادرهای قره پاپاق در آن، مسكن رسمی هیچ قوم و قبیلهای نبوده است، زیرا سابقاً در زیر دریاچه قرار داشته و به تدریج در اثر عقب نشینی دریاچه كه هزاران سال است ادامه دارد، متر به متر از زیر آب بیرون آمده و به صورت نیزار و باتلاقهای خطرناك و نیز چمنزارهای متحرك نمودار گشته و قطعههای بزرگ چمن، كه احیاناً به مساحت نیم هكتار نیز میرسیدند گاهی روی باتلاق شناور میشدهاند.
اینك در عصر عباس میرزا به منطقه نسبتاً وسیعی تبدیل شده و میتواند قابل سكونت یك عشیره باشد، عشیرهای كه مانند هر عشیره آن روزی ایران، با سخت جانی و سخت كوشی خود میتوانست با هر محیطی سازگاری نماید.
نایب السلطنه برای اینكه از این نقاط آسیب پذیر (یا نقطهای كه هم میتواند طمع عثمانیان را تحریك كند و هم ادعا گاهی برایشان باشد)، آسوده خاطر شود سر نخ دو مشكل را به هم پیوند داد، مشكل پیدا كردن جا برای كوچانیدن عشایر آن سوی ارس و مشكل عوامل جغرافی طبیعی و انسانی مرز آینده ایران و عثمانی.
در اوایل سال 1237 بزچلوهای ایروان بر اساس فرمان نایب السلطنه مامور شدند كه از منطقه ایروان كوچ كرده و خود را به آواجیق (اواجق خوی كه آن روز مركز اردو و ستاد فرماندهی عباس میرزا بود) برسانند.
عشیره بزچلو به حركت در آمد، در مسیر آنان معبرهای صعب العبور وجود نداشت، چرا كه در امتداد ارس و در درون دره ارس از زمینهای نسبتاً همواری میگذشتند، گاهی از كنارههای رودخانه و گاهی نیز به دلایل جغرافی با كمی فاصله از آن، راه میپیمودند، آنان میتوانستند بدون اینكه از ارس بگذرند، تا نزدیكیهای نخجوان و محاذی آواجق و خوی پیش آمده و در آنجا از رود بگذرند. لیكن بنا به دلایلی كه امروز برای ما روشن نیست بزچلوها در همان منطقه مسكونی خود، از ارس عبور كرده و وارد خاك تركیه فعلی شدند، البته همانطور كه توضیح داده شد در آن سالها بخش شرقی تركیه امروزی تا ارزتة الروم و شهر موش و دیاربكر در دست عباس میرزا قرار داشت. سرتاسر آن دیار از آرارات تا ماكو مسكن قوم بزرگ و معروف «سلدوز» بود، اكثر علویان شرق تركیه امروزی از این قوم بزرگ مغولی هستند.
بزچلو بصورت حركت ایلی (نه حركت نظامی) حدود دو هزار و دویست خانوار، جمعیتی اعم از زن و كودك و پیر و جوان همراه با خیل اسب و دام و طیور و سیاه چادرهای بار شده بر شتران، در ساحل غربی ارس رو به جنوب شرقی در حركتند، ساكنین مناطق بین راهی (سلدوزیان) به این منظره نگاه میكنند، مردان سوار و پیاه بزچلو را با كلاههای سیاه تركمن مشاهده مینمایند. كلاههائی كه بیش از هر خصوصیت دیگر نظر آنان را جلب میكند و بالاخره آنان را به «قاراپاپاق» موسوم مینمایند.
اردوی بزرگ گاهی اطراق مینماید، پیشاپیش خبر به منطقههای بعدی میرسد كه اردوی «قاراپاپاق» ـ (سیاه كلاهها) ـ از راه میرسد و آنان با شنیدن این خبر خود را آماده عبور اردوی مذكور میكنند به طوری كه بزرگان هر دیه و آبادی و مجتمع آلاچیقی و اوبهای جمع شده و مسیر اردوی عابر را تعیین مینمایند تا بدینوسیله مقدمات عبور را فراهم آورند و همچنین آسیب كمتری به مراتع و دامها و زراعت هایشان وارد شود.
قرهپاپاق در آواجیق
شیوع نام «قاراپاپاق» و چنین نام گذاری توسط ساكنین تركیه، سخت مطلوب نایب السلطنه میشود و لذا میبینیم به هنگام اصدار اولین فرمان در آواجیق به اردوی بزرگ مذكور، آن مردم را «قراپاپاق» نامیده است و دیگر یادی از بزچلو نكرده است این موضوع مؤید مورد دوم از مواردی است كه به عنوان عوامل كوچ این مردم، بیان گردید.
عباس میرزا برای اینكه كلمه بزچلو را كاملاً از ذهن این مردم بزداید كه دیگر (باصطلاح) فیلشان یاد هندوستان بزچلو را نكند. تا مبادا عشق حوالی دریاچه وان كرده و مشكلی به وجود آورند. (و یا به عشق قوم و خویشان قدیمی در جنوب شرقی به سمت مركز ایران بروند و سنگر مورد نظر عباس میرزا در جنوب دریاچه ارومیه خالی بماند). سخت به عنوان و نام «قاراپاپاق» میچسبد.
قره پاپاق (كه تلفظ صحیح آن بر اساس قواعد تركی قاراپاپاق است) در آواجیق خوی منتظر فرمان نهائی نایب السلطنه میشوند، كه طول این انتظار روشن نیست. عباس میرزا میان آمار جمعیتی این اردو و سرزمینی كه در نظر دارد به آنان واگذار كند، یك محاسبه سر انگشتی نموده و برآورد مینماید و در نتیجه مشاهده میكند، سرزمین مذكور گنجایش این مردم را ندارد.[2]
ابتدا عدهای از آنان كه عشق صحرای تركمن را به سر داشتند به اجازة حركت به سمت آن دیار نایل میشوند، لیكن بدین شرط كه در منطقه گلوگاه مازندران ساكن شوند و پیشتر نروند. گویا این عده بیشتر از صد خانوار نبودهاند كه هنوز هم پیر مردهایشان عنوان قره پاپاق را بیاد دارند.[3]
قاراپاپاقها معتقدند كه بخشی از ایلشان در منطقة آواجیق مانده است اما تحقیقات نشان میدهد كه بخش مزبور همان است كه به طرف مازندران رفتهاند.
و بالاخره حدود 2100 خانوار با جمعیتی افزون بر 25000 نفر به سوی سرزمین «سولودوز» یا «سللی دوز» روان میشوند.
در متن فرمان كتبی عباس میرزا كه نسخهای از آن در دست است (لیكن بدلیل فرسودگی، كلمات زیادی از آن خوانا نیست) آمده است:
عالیجاه رفیع….. و رشادت پناه، اخلاص و صداقت….. زبدة الخوانین العظام نقی خان بزچلو….. كه عریضه اخلاص ترجمه عالیجاه….. واصل پیشگاه باهر النور شده مسطورات آن به عرض…. رسید…… ان شاء الله امروزها كه خوی تخلیه خواهد شد….. كه عالیجاه با تمامی ایلات از راه بند ماهی و قطور عزیمت طرف سلماس نمایند بعداً در هر مورد مراحم كامله خواهد شد و قرار…. در باب….. و سایر امور خواهیم داد، در باب قروض خودش….. كرده بود كه مبلغ ششصد تومان از آقایان، آقا محمد حسین و سایرین دریافت داشته است. محض رحمت درباره…..آقایان مشار الیه مقرر داشتیم، علاوه بر سیصد تومان مرحمتی سابق سیصد تومان دیگر…… كند و با….. و محسوب دارد……
…. تحریراً فی شهر ربیع الاول سنه….
توضیحات:
1ـ در این سند كه قسمتهای مهم آن قابل خواندن است رائحهای از پنهان كاری مشاهده میشود دستور میدهد كه چون قرار است منطقه خوی (آواجیق) از اردو و حضور عشایر تخلیه شود پس باید نقی خان نیز ایلش را از راه بند ماهی و قطور به «طرف سلماس» حركت دهد.
قابل توجه است، نمیگوید «به سلماس»، میگوید «به طرف سلماس» و دو چیز را مجهول میگذارد:
الف: آیا سلماس محل سكونت و ماندن این ایل است؟
ب: اگر سلماس به عنوان محل سكونت تعیین نمیشود، پس مقصد نهائی كجاست؟
می دانیم كه رسم و سنت دربار تبریز (و نیز تهران) بر این بوده است كه هر حكم و فرمان صادره از اینگونه ابهامات خالی باشد و رسم و آئین همه دنیا در این قبیل موارد نیز، چنین بوده و هست این ابهامات عجیب برای چیست؟
شاید بتوان گفت كه ولیعهد سعی میكرده به نوعی ایل قره پاپاق را به سلدوز نزدیك كند و شرایط را طوری پیش آورد كه آنان در مقابل عمل انجام شده، ناچار به پذیرفتن جای خطرناك و بی امنیت نیزار و باتلاقهای سولدوز گردند و به همین دلیل از ذكر نام مقصد اصلی خودداری نموده است و ایل را به طور بلاتكلیف به حركت به طرف سلماس مامور مینماید.
2ـ جمله «قرار است این روزها خوی تخلیه شود» نشان میدهد كه باصطلاح دست طرف را در پوست گردو میگذارد، این نیز تاییدی است بر موضوع فوق.
3ـ تصریح میكند كه بعضی از مسائل در آینده، متعاقب این فرمان روشن و معین خواهد شد. شاید كلمهای كه در این قسمت قابل خواندن نیست لفظ «مسكن» یا «منطقه سكونت» باشد.
4ـ نایب السلطنه بدهیهای نقی خان را میدهد و او را به مواهب آینده امیدوار میكند.
5ـ تاریخ این سند از نظر «ماه» روشن است ولی «سال» آن معین نیست به جای تاریخ اصلی با خطی غیر از خط متن، كه تفاوت میان آن دو كاملاً روشن است رقم 1244 نوشته شده گویا شخصی بعدها بر اساس ظن و محتویات ذهنی خود رقم مذكور را در ذیل سند درج كرده است.
وانگهی خواهیم دید كه سند دیگری كه عبارت «در این وقت كه محال سلدوز را برای نشیمن عموم ایالات و عشایر قره پاپاق معین فرمودیم» در آن آمده، تاریخ تحریر آن 1240 ثبت شده است پس نمیتوان تاریخ فرمان حركت كه در آواجیق صادر شده، سال 1244 باشد. گویا همین رقم جعلی باعث شده كه بعضیها گمان كنند ایل قره پاپاق پس از دوره دوم جنگ با روس و پس از عهد نامه تركمن چای، آمدهاند. و نیز میتوان گفت همین رقم جعلی موجب شده كه مرحوم نقی (قلی) خان بزچلو در این اواخر، در یاد داشتهایش تاریخ آمدن قره پاپاق به سلدوز، را سال 45 بنویسد.[4]
6ـ این فرمان در ماه ربیع الاول صادر شده و ایل در ماه جمادی الاولی وارد سلدوز شده است و هر دو در سال 1237 بوده كه در زمان طی طریق و نیز ماندن در حوالی سلماس بیش از دو ماه و نیم نبوده است.
دشت و جلگه سولودوز
موقعیت جغرافیائی دشت و جلگه سولودوز: برای این منظور ابتدا باید ارتفاعاتی كه زاگرس را به آرارات وصل میكند، در نظر گرفته شود. در یكی از مرتفعترین نقاط آن قلهای به ارتفاع 3480 متر در دشت قادر قرار دارد كه شهر اشنویه در قسمت جنوب شرقی آن است. از قله مزبور یك رشته كوه فرعی جدا شده و مستقیماً به سمت شرق كشیده میشود كه در حدود 20 كیلومتری دریاچه، قله «خان طاوس» را شكل میدهد و بین بندر حیدر آباد (پاسگاه فعلی شیرین بلاغ) و محال دول به «ایلانلو داغ» موسوم شده و به دریاچه ارومیه وصل میشود همانطور كه امروز حد میان شهرستان ارومیه و شهرستان نقده است. این رشته كوه فرعی ضلع شمالی منطقه سولودوز میباشد.
مكمل ضلع شمالی خود دریاچه است، از ایلانلوع داغ تا مصب رودخانه گادار، و مصب مذكور نقطه پایان این ضلع میباشد.
ضلع غربی و جنوب غربی: از قله قادر رشته دیگری جدا میشود، ابتدا حدودی به سمت جنوب غربی، میرود سپس به طرف جنوب كشیده میشود كه پس از قله كوچك «ماران» از جنوب شهر نقده میگذرد و بعد از تشكیل قله «فرنگی»، در محاذی 25 كیلومتری مهاباد به سوی شمال منحرف میشود و در پل بهراملو با رودخانه گادار به مماشات هم تا ساحل دریاچه میرود، بدین ترتیب این رشته كوه هم ضلع جنوبی و هم ضلع شرقی منطقه سولودوز را تشكیل میدهد.
ضلع غربی: در فاصله تقریباً 18 كیلومتری غرب نقده و 6 كیلومتری شرق اشنویه از رشته كوه شمالی، تپه هائی جدا شده و مستقیماً به سمت جنوب به طرف رشته كوه جنوبی كشیده شده است و منطقه اشنو و نقده را تقریباً از هم جدا كرده است، این تپهها تا وسط جلگه كه بستر رودخانه گدار است، پیش رفته و در آنجا منقطع شدهاند، به این ترتیب چهار جانب سولودوز بشرح زیر است:
شمال ـ از شرق به غرب: دریاچه ارومیه و رشته كوه ایلانلو و خان طاوس تا 6 كیلومتری اشنویه.
غرب ـ از شمال به جنوب: تپههای انشعابی از رشته كوه خان طاوس و ملتقای رودچه نالوس و رودخانه گدار مصب رودچه نالوس به رودخانه گدار ـ روستای در بند) كه رودچه نالوس از كوههای جنوبی سرچشمه میگیرد.
جنوب ـ از غرب به شرق: رشته كوه قلعه ماران و فرنگی تا محاذی 20 كیلو متری مهاباد (نقطه محاذی مهاباد با دریاچه به خط مستقیم).
شرق ـ از جنوب به شمال: از محل چرخش رشته كوه جنوبی (روستای محمد شاه بالا) تا مصب رودخانه گدار.
مساحت: طول سولودوز در حدود 54 كیلومتر و عرض آن به طور میانگین به 20 كیلومتر میرسد یعنی بالغ بر یك هزار و هشتاد (1080) كیلومتر مربع میگردد.
دشت ماهور: از این مساحت مقدار 144 كیلومتر مربع دشت است كه در شرایط خود به صورت تپه ماهورها میباشد و در مقایسه با جلگه پست كنار خود، به صورت منطقه كوهستانی دیده میشود. این تپه ماهورها به صورت مثلثی در زاویه شمال غربی قرار دارند، قاعده این مثلث از بندر حیدر آباد تا خود شهر نقده است، طول قاعده بطور هوائی، از بندر تا نقده 18 كیلومتر و نیز ارتفاع مثلث از «تازه كند دیم» تا شمال غربی «دیلنچی آرخی» ـ به طور هوائی، 16 كیلومتر میشود، به این ترتیب مساحت دشت ماهور بالغ بر 144 كیلومتر مربع میشود.
ساری تورباخ ـ ساری توپراق، و قاراتورپاخ ـ قره توپراق ـ : بقیه سولودوز كه 936 كیلومتر مربع است، سرزمینی پست و جلگهای هموار میباشد كه به دو بخش ساری توپراق (خاك زرد) و قاراتوپراق (خاك سیاه) تقسیم میشود.
ساری توپراق نیز به شكل مثلثی كه قاعده آن تقریباً مساوی نصف ضلع شمالی و كمی كمتر از نصف مجموع طول سلدوز میباشد كه در بالا شرح داده شد، این قاعده تقریباً 7 كیلومتر و راس مثلث در حدود 5 كیلومتری جنوب شرقی نقده در رشته كوه ضلع جنوبی (روستای خلیفان) واقع است، ارتفاع این مثلث 22 كیلومتر میشود كه مجموع آن در حدود 66 كیلومتر مربع میگردد.
روستاهای دربند، كاموس، پَیه جیك، آلاگؤ زعلیا، میر آباد، گوران آباد ـ میانی ـ پائینی، چیانه، قلعه جوق، بخش عمده قریه علی مَلك، نقده، بالیخچی، كوزه گران (گؤزه گرن) و بخشی از دیزج و خلیفان در این بخش قرار دارند. الباقی سولودوز كه 849 كیلومتر مربع میشود قاراتوپراق است.
«خواننده محترم باید به اصطلاح های: دشت ماهور، ساری تورپاخ، قاراتورپاخ توجه نماید زیرا در آینده روی این بخشهای سه گانه سولودوز، بحث هائی خواهیم داشت.»
دشت ماهور شمال غربی سولودوز است و ساری تورپاخ جنوب غربی آن، این دو مثلث قسمت غربی این سرزمین را به صورت زیر گرفتهاند.
[واژة «پَیه» یك واژة تركی به معنی «آغل» است؛ پَیه جیك، یعنی آغول كوچك. و نیز «علی مَلك» با فتحة میم، درست است گرچه مأموران غیر بومی اداره ثبت آن را با ضمّة میم خواندند.]
دریاچههای سولودوز
1ـ دریاچه حسنلو گلی: به مساحت تقریبی 2 در 3 كیلومتر. در جنوب شرقی سولودوز واقع است، میان حسنلو گلی و دریاچه ارومیه، كوه كوچكی به صورت دیوار گونه كشیده شده است. فاصله حسنلو گلی با دریاچه ارومیه تخمیناً به 2 كیلومتر میرسد.
حسنلو گلی بركهای شور است. لاكن به شوری دریاچه ارومیه نمیرسد، به طوری كه آب آن برای زیست مرغان وحشی مناسب بوده و از قدیم پذیرای انواع پرندگان مهاجر و بومی بوده و هست. قابل ذكر است كه حسنلو گلی نیز مانند دریاچه ارومیه فاقد ماهی و حیوانات دریائی است.
2ـ سهران گلی[5] (گول به معنای بركه): در جنوب شرقی دریاچه حسنلو گلی و با مساحت نصف آن، میباشد، آب آن شیرین تراز حسنلو گلی است، با این همه فاقد ماهی است. این دو دریاچه در آغوش چمنزارها و مزارع سبز و در كنار كوه، پهلو گرفتهاند و مجموعه، آب، كوه و چمن به زیبائی متنوع هر دو افزوده است كه پناهگاه امنی برای مرغان وحشی و پرندگان مهاجر میباشند.
حسنلو گلی ـ بركه حسنلو ـ بنام قریه حسنلو و روستای گل ـ گول ـ بنام دریاچه سهران گولی نامیده شدهاند، یعنی در اخذ عنوان حالت معكوس دارند.
تپههای جلگه سولودوز: در هر دو بخش ساری تورپاخ و قره تورپاخ تپههای متعددی وجود دارد كه همه آنها یا مصنوعی و یا نیمه مصنوعی هستند كه مجموعاً 15 تپه میباشند، كه از غرب به شرق به شرح آنها میپردازیم:
1ـ تپه میرآوا (میر آباد) 2ـ تپه كوچك روستای قلعه جوق، 3ـ تپه گوران آباد میانی، 4ـ تپه «قاسم تپه سی» در ملك مزرعه جهان میان نقده و روستای علی ملك كه اخیراً زیر ساختمان میرود. 5ـ تپه بزرگ نقده كه اكنون به فضای سبز تبدیل شده است، 6ـ تپه حسنلو، 7ـ تپه تابیه در روستائی به همان نام، 8ـ تپه شونقار در حد فاصله روستای شونقار و حاج فیروز 9ـ تپه كربلا قاسم ـ «كابا قاسم» بقول مردم روستای آغابگلو ـ در فاصله روستای مذكور و روستای بارانی، 10 ـ تپه آغابگلو 11ـ تپه بیگم قلعه در روستائی به همان نام 21ـ تپه محمد یار در شمال غربی شهر مذكور كه اكنون آخرین لحظات عمرش را میگذراند، چرا كه در اثر خاك برداری و خاك كشی، نزدیك به از بین رفتن است. 31ـ تپه ساخسی تپه در روستائی به همان نام 14ـ تپه نظام آباد و 15ـ تپه ممهلو نیز در روستائی به همان نام قرار دارند.
تپههای شماره 4 ـ 7 ـ 8 ـ 9 ـ 10 ـ 11 ـ 12 ـ 13 ـ 14 ـ 15 عموماً مصنوعی هستند و باقی تپهها نیمه مصنوعی میباشند. خاك همه آنها مخلوطی از خاكستر و خاك رس است و در كنار هر كدام از آنها گودالهای وسیعی وجود دارد كه قبلاً بنام «گبی» معروف بودند و دقیقاً نشان میدهند كه خاك تپهها توسط توبره اسب به وسیله افراد نظامی از همان گودالها آورده شدهاند و در حقیقت تپههای مذكور سنگر توپ و در عین حال سنگرهای دیده بانی میان نیزارها بودهاند.
در عبارت مشروحتر: ساختمان تپهها نشان میدهد كه عوامل ایجاد آنها عبارت بوده از:
با عقب نشینی تدریجی دریاچه (در آینده توضیح داده میشود) تپههای خیلی كوچك پدیدار میشده كه اطراف آنها را نیهای بلند فرا میگرفته است، این تپهها به تدریج محل سكونت موسمی دامداران میگشته كه جهت جمع علوفه به آن نواحی میآمدهاند و همچنین پناهگاه و مكان مسكونی خوبی برای فراریان هر قوم و قبیله ای، از آن جمله ارمنیها بوده است.
پس از ظهور دو قدرت رقیب بنام عثمانی و صفوی هراز گاهی تپههای یاد شده به سنگر توپخانه و یا به سنگر دیده بانی و حتی جاسوسی تغییر شكل میداده، در این مواقع بوده است كه مردان نظامی جهت افزایش ارتفاع آنها، خاكهای اطراف را در توبره اسبها كشیده و روی هم میانباشتهاند. سكونت زیستی و سكونت نظامی در طی قرون، به طور متناوب موجب افزایش ارتفاع آنها به وسیله خاكستر و خاك رس شده است كه لایههای جداگانهای بر روی هم بودهاند، در اثر باران و برف خواص مواد خاسكتری به لایههای خاك رس (كه تقریباً به طور یك در میان روی هم قرار داشتهاند) نفوذ و رسوخ كرده و خاك رس را به صورت فرسودة خاكستر گونه در آورده است.
باقی تپهها نیز از این موضوع مستثنی نبودهاند، تنها تفاوتی كه با تپههای مصنوعی دارند، این است كه آنها از ابتدا، تپة نسبتاً بزرگی بودهاند.
«تاریخچه سولودوز»
منطقه سولودوز (به جز بخش دشت ماهور) در قرن نهم قبل از میلاد در زیر آب دریاچه ارومیه مدفون بوده است. آشنایان به منطقه، میدانند امروز كوه «بوغاداغی» در اثر عقب نشینی آب به تدریج از دریاچه خارج شده و نیزارهای وسیع اطرافش را فرا گرفته. كوه مذكور ابتدا در داخل دریاچه و در محاذی و هم ردیف جزیرههای «ائششك داغی» و «قویون داغی» بوده است، ائششك، قویون، بوغا. و بوغا به معنای گاو نر جوان است.
زمانی بوغاداغی به صورت جزیرهای درست در وسط دریاچه قرار داشته است و رشته كوه كوچك «قره داغ» كه در فاصله حسنلو گلی و سهران گلی از یك سو و دریاچه ارومیه از سوی دیگر قرار دارد روزگاری چون كاروان شتران در میان دریاچه به صورت یك شبه جزیره باریك قرار داشته است. هنگامی كه آشوریان برای گوشمالی دولت كوچك «مانین» و «پارسوا» و نیز برای عرض اندام به دولت اورارتو بارها در طول دوران اقتدارشان، دریاچه را دور زدهاند در آن ایام سرتاسر سولودوز در زیر آب بوده است و شاید تپه حسنلو و تپه نقده (اصل طبیعی شان) به صورت جزیرههای خیلی كوچك دیده میشدهاند.
[به طوری كه در زمان «یاقوت حموی» نویسندة «معجم البلدان» راه ارتباطی اشنویه به مراغه از طریق «پسوه» و درّه «لیگبین» بوده است. رجوع كنید «معجم البلدان» واژة «بسوه».]
دولت مانن ـ مانین ـ ماننا ـ مننا:
در یك نوشته دستنویس كه به صورت تایپ شده تكثیر هم شده بود، و به محور تاریخ قره پاپاق و سولودوز به طور اختصار اشاره كرده،[6] آمده است «منطقه سولودوز زمانی كشور ماننا ـ یا بخشی از ماننا ـ بوده است» این توهم از گفتار دیاكونوف در «تاریخ ماد» برای نویسنده اوراق مذكور حاصل شده است.
دیاكونوف میگوید: مركز دولت مزبور (ماننا) در جلگه جنوبی دریاچه ارومیه در آذربایجان كنونی ایران بوده است.[7]. نویسنده مذكور گمان كرده است كه مراد از جلگه جنوبی دریاچه، همان سولودوز است. این برداشت علاوه بر اینكه سولودوز در آن زمان اساساً وجود نداشت دو اشكال مهم دیگری نیز دارد:
1ـ در اصطلاح تاریخ تحقیقی به ناحیهای مانند سولودوز اصطلاح «جلگه» اطلاق نمیشود بلكه اصطلاح «دره» و حتی اصطلاح «دره كوچك» صدق میكند، و همینطور است در اصطلاح نظامی و استراتژیكی، و در منابع مهم نیز چنین آمده است كه با بعضی از آنها در آینده آشنا خواهیم شد.
2ـ دره یا جلگه كم عرض سولودوز در جنوب غربی دریاچه ارومیه واقع است نه در جنوب آن.
منظور دیاكونوف از جلگه جنوبی دریاچه ارومیه، منطقه میان مراغه، دریاچه، مهاباد و صائین دژ، كه طول آن از مهاباد تا مراغه و بناب و عرض آن از حوالی صائین دژ تا دریاچه است، كه رودخانه های: بناب چای، مردی چای، لیلان چای، قورو چای، جغاتو (زرینه رود) و طغاتو (سیمینه رود) جلگه بزرگ مذكور را آبیاری میكنند.
اساساً محققین معتقدند، پایتخت دولت مانن در نزدیكی صائین دژ، همان جائی است كه امروز بنام «تخت سلیمان» نامیده میشود كه در حوالی قرن هفتم قبل از میلاد، جزء اتحادیه ماد قرار گرفت.
دولت «گیلزان»: گیلزان، دولت كوچكی بود كه در مغرب دریاچه شاهی ـ ارومیه فعلی ـ قرار داشته و محدوده آن تا نزدیكیهای اشنویه كنونی كشیده میشد. كه در اواخر قرن هفتم میلادی بخشی از كشور وسیع اورارتو گردید.
كشور مهری: در جانب غربی زاگرس محاذی شهرهای اشنویه و پیرانشهر فعلی (یعنی درست در سرچشمههای رودخانه «زاب علیا» زاب كبیر ـ كه از دامنههای غربی قله 3400 متری شمال غربی اشنویه و قله 3578 متری سیاه كوه در شمال غربی پیرانشهر سرچشمه میگیرد. دولت كوچكی بنام «كشور مهری» قرار داشت.
در این میان سرزمین مربع مستطیلی كه در جانب شرقی زاگرس، در حد فاصل زاگرس و دریاچه قرار داشت و شامل مناطق پیران، پسوه، مهاباد تا حدود بوكان و سقز كه مرز كشور مانن بود، میگردید.
قابل توجه و جای بحث است كه این سرزمین در اوایل قرن هفت تا قرن ده قبل از میلاد، در چه شرایطی بوده و قبایل ساكن در آن چه سرنوشتی داشتهاند و چگونگی سازمان زیستی آنها معلوم نیست تا روشن شود همسایگان منطقهای كه بعداً سولودوز نامیده میشود چه كسانی بودهاند.
می دانیم در اوایل قرن 6 میلادی منطقه مستطیلی مذكور رسماً بخشی از خاك اورارتو گردید، پیشروی اورارتو كه مركز اصلیشان مشرق تركیه فعلی بود، به حدی گسترش داشت كه بعضی معتقدند سرزمین مانن نیز در زمره حاكمیت اورارتو بوده و پس از چند دهه از اورارتو،منفك و در اتحادیه مادها قرار میگیرد. پیرنیا (مشیر الدوله) در تاریخ «ایران باستان» در آغاز بحث از «پارسها» میگوید:
در كتیبههای آشوری از قرن نهم قبل از میلاد از مردم «پارسوآ» ذكری شده و این مردم در طرف دریاچه ارومیه میزیستهاند.
دیاكونف با ادله تحقیقاتی روشن، ثابت میكند كه قرن 9 قبل از میلاد مراد از «پارسوآ» سرزمین مثلثی شكل میان سلیمانیه، زهاب و سنندج كنونی بوده است شاید لفظ «پارسوآ» از كلمه «پرسو» كه در زبان اكدی به معنای «خطه»، «مرز»، «كنار» و «كنارساحل» بوده و ممكن است از واژه «پارت ـ پارد ـ پارس» ـ تلفظ حرف آخر بدین قیاس مادها به كشورهای پهلوی چپ و راست خودشان پارسوآ ـ یا، پارتوآ، میگفتند. همانطور كه ساكنین مناطق اصفهان را پارتوا میخواندند و همچنین به ساكنین منطقه میان سلیمانیه، زهاب و سنندج. نیز كه در پهلوی دیگر آنان بوده پارسوا گفتهاند.
بنابراین دو سرزمین به نام پارسوآ به طور مسلم شناخته میشود: پارس كه امروز استان فارس مینامیم و پارسوآ كه در بین سلیمانیه، زهاب و سنندج جای گرفته است.
اینك سخن بر سر گفته پیرنیاست، خصوصاً بعضی منابعی كه او گفته اش را از آنان گرفته به «سواحل جنوبی دریاچه ارومیه» تصریح كردهاند.
مرحوم تمدن در «تاریخ رضائیه» میگوید:
برخی از مورخین و نویسندگان اغلب این دریاچه را بنام آبادیهای واقعه در كنار آن نامیدهاند: دریاچه ارومیه، دریاچه اشنویه، دریاچه پسوه، دریاچه طسوج و سلماس و مهاباد.»
امروزه فاصله پسوه از دریاچه آنقدر زیاد است كه نمیشود آن را از آبادیهای كناره آن حساب كرد و دریاچه را به نام آن نامید، من به كس، یا كسانی كه دریاچه را بنام پسوه نامیدهاند در هیچ منبعی دست نیافتم. احتمالاً منبعی كه میتواند ماخذ سخن مرحوم تمدن باشد، منابع ارمنی است كه من دسترسی چندانی به آنها ندارم، شاید مرحوم تمدن، چنین نام و عنوانی را در آن مآخذ دیده كه ریشه در منابع اورارتوئی دارد.
به هر صورت چنین نامی قهراً باید مربوط به زمانهای دیرین باشد كه منطقه سولودوز بخشی از دریاچه ارومیه بوده و پسوه تنها یك رشته كوه با دریاچه فاصله داشته است. علاوه بر این نكته، برداشت دیگری نیز میتوان از گفته تمدن داشت و آن سابقه دیرین واژه «پسوه» است، نظر به این كه لفظ مذكور نه فارسی و نه كردی و نه حتی تركی است و از عهد باستان نام آن منطقه بوده است این موضوع میتواند تاییدی بر گفته پیرنیا و نیز كتسیاس یونانی باشد كه، پسوه بازماندهای از «پارسوا» باشد.
البته اگر چنین چیزی را بپذیریم و معتقد باشیم كه در قرن نهم قبل از میلاد نام سرزمین مستطیل شكل مورد بحث ما پارسوآ بوده، باید دچار آن اشتباهی كه پیرنیا شده، نشویم.
وقتی كه پیرنیا (و نیز كتسیاس، كتزیاس) معتقد میشود كه پارسهای جنوب، از ناحیه دریاچه ارومیه بدان جا رفتهاند، یك اصل بزرگ تاریخی مشتبه میشود و نتیجه این میشود كه حركت آریائیها به داخل ایران از سمت غربی دریای خزر بوده، ابتدا پارسها و به دنبال آنان مادها.
بل در صورت پذیرش یك «پارسوآ»ی دیگر در سرزمین مستطیلی (علاوه بر دو مورد مذكور در بالا) باید هر سه قوم را جدای از هم فرض كرد و بلكه به چهار قوم بنام «پارتوآ» به شرح زیر باور داشت:
1ـ پارثوا، در سرزمین مستطیل.
2ـ پارثوا، در مثلث سلیمانیه، زهاب و سنندج فعلی.
3ـ پارثوا، در نواحی ری و خراسان تا حوالی اصفهان، مساوی «پارت».
4ـ پارثوا، در نواحی جنوب (استخر، شیراز)، پارس، (فارس) فعلی.
شواهدی برای استنتاج فوق در متون و منافع وجود دارد به عنوان مثال، وقتی كه لشكركشی، یا غارتها و تهاجمات آشوریان را میشمارند، كشورهای مهری و پارسوآ و مانن را نیز در آن ردیف میآورند، در این شمارش كه از شمال به جنوب است، پارسوآ را در مابین مهری و مانن نام میبرند، البته در موارد بسیاری هم كه كشورهای مهری، مانن و پارسوآ، آمده، مراد پارسوآی واقع در مثلث مذكور است.
گاهی نیز كشور «خوبوشكنه» در جنوب دریاچه وان به دنبال پارسوآ و مانن خوانده میشود، یعنی از جنوب به شمال، ابتدا پارسوآ واقع در مثلث یاد شده است و به ترتیب مانن، خوبوشكنه بعد از آن قرار دارند.
اشكالی كه این فرضیه را تضعیف میكند، سئوالی است كه چه كسانی این نام متخذ از آكدی یا مادی را بر سرزمین مستطیل گذاشتهاند؟ چرا كه آنان نه با مادها سر و كار داشتهاند و نه با آكدیها، لیكن میتوان گفت، آشوریها كه واژه «پرسو»ی اكدی، یا واژه «پارت، ث» مادی را به صورت «پارسوآ» تغییر دادهاند، میتوانستند منطقه ساحلی و كنار دریاچه را به آن نام بخوانند، اما آشوریها به معنای آكدی و مادی لفظ مذكور توجه (و شاید اصلاً اطلاعی) نداشتند.
بهتر است این داستان را بگذاریم و بگذریم، زیرا آنچه به بحث ما از این داستان مربوط میشود این است كه در هیچ منبع و متنی از متون و منابع قدیمی نامی از منطقه سولودوز (تحت این نام و یا با نام دیگری) به میان نیامده است.
آخرین متن قدیمی، آثار حمد الله مستوفی است، او در «نزهة القلوب» همة «تومان»های ایران را و حتی تمام آبادیها و مناطقی را كه به نحوی دارای نام بوده و كشت و زرع و یا دامداری در آنها میشده، از روی دفتر مالیاتی خود نام میبرد، از سرتاسر ایران تنها منطقهای كه در آن كتاب، اشارهای نشده، سولودوز است.
در سال وفات او (750 ه.ق.) منطقه مسكونی بنام سولودوز (یا با هر نام دیگر) وجود نداشته است. المنجد میگوید: سلدوس: مقاطعه فی آذربایجان جنوب غربی بحیره ارمیاكانت كرسیا «اسقفیا» للنساطره.
در چاپهای قدیم المنجد رقم تاریخی «228 م» ذكر شده بود، اما در چاپهای اخیر رقم مذكور حذف شده است، اگر رقم فوق صحیح باشد باید یكی از تمدنهای سه گانه تپه حسنلو كه از زیر خاك در آورده شده، مربوط به آن تاریخ باشد كه مسیحیان نسطوری تپه را در وسط باتلاقها و نیزارها و شاید در وسط دریاچه به عنوان یك دژ مذهبی برپا داشتهاند، اما در این صورت لفظ «مقاطعه» یا «قاطعه» كه به مفهوم «منطقه» است نادرست خواهد بود، زیرا به یك تپه، منطقه نمیگویند.
البته حذف رقم تاریخی فوق، به عنوان تصحیح، میتواند دلیلی بر غلط بودن لفظ «قاطعه» نیز باشد. حقیقت این است برگزیدن لفظ «سلدوس» به جای لفظ «سولودوز» یا «سللی دوز» یا «سلدوز» آنهم در متنی مانند المنجد كه به یك متن مغرض استعماری مشهور است، چهرة «مدرك سازی» آن را نشان میدهد، و بعضی از ارامنة شرق تركیه كه اكنون در جهان پراكنده هستند از این كارها انجام میدهند و به دائره المعارفها و متون فرهنگی، اجتماعی دستبرد میزنند كه در مورد بحث ما ابتدا رقم تاریخی «228 م» درج میشود، سپس پی میبرند كه در تاریخ مذكور چنین منطقهای اصلاً وجود نداشته، رقم را حذف میكنند، البته عبارت فوق بدون رقم تاریخی یاد شده، میتواند صحیح باشد، چرا كه در روستاهای سولودوز و در خود نقده ارامنه اقامت داشتند و كلیساهائی در قریه راهدهنه و نقده برپا بوده اما نه به عنوان «مركز اسقف نشین» یا «كرسیا اسقفیا».
ما در مباحث آینده به چگونگی حضور ارامنه و یهودیان در سولودوز بر خواهیم گشت.
آب و هوا
همة مناطق آذربایجان غربی، دارای آب و هوای معتدل است و سولودوز از معتدلترین مناطق آن میباشد. به طوری كه سرمای 19 درجه زیر صفر از حوادث اتفاقی و استثنائی آن منطقه است، در زمستانها از ارومیه و تبریز گرمتر و در تابستانها از ارومیه خنك تر و از تبریز تا اندازهای گرمتر است. اخیراً به دلیل كثرت روز افزون باغات (و شاید به دلایل دیگر از آن جمله تغییر جو عمومی بخشهائی از ایران كه برای متخصصین، مسئلة روز است) در تابستانها چیزی شرجی گونه احساس میشود كه به رطوبت هوا افزوده است. لكن رطوبت آن از رطوبت هوای ارومیه كمتر است.
نظر به اینكه بخشی از شمال و شمال شرقی سولودوز فاقد كوههای بلند است، باد و نسیم جنوب غربی تقریباً حالت دائمی دارد به همین جهت از عفونت هوا رنجشی نیست.
سولودوز در تاریخ یكصد و هفتاد و پنج ساله اش كه رسماً مسكون، و محل زیست جمعیت زیادی بوده، امراضی مانند: وبا، طاعوت و یا هر بیماری مسری عمومی در آن، نسبت به جاهای دیگر خیلی كم و محدودتر رخ داده است.
تپه حسنلو
«باستانیترین اثر زیستی در سولودوز»
تپه حسنلو در حدود 11 كیلومتری جنوب غربی دریاچه ارومیه و یك كیلومتری جنوب دریاچه حسنلوگلی در محدوده روستاهای امینلو و حسنلو، میباشد. اگر قاعده تپه مذكور را، دایره فرض كنیم، قطر آن 270 متر است و ارتفاع آن 20 متر این تپه یكی از معروفترین آثار باستانی جهان به شمار میرود.
مرحوم تمدن مینویسد: اولین بار در تاریخ 1313 شمسی بنا به تقاضای (محمد تقی) خان (جان احمدلو) مرحوم فرهادی، كارمند دخانیات ارومیه كه علاقه زیادی به آثار باستانی داشت، با اجازه وزارت فرهنگ و زیر نظر آقای محمود راد، بازرس فنی باستان شناسی، به كاوش سطحی در تپه حسنلو اقدام شد و ظروف و ابزارهای مربوط به قرون قدیمی كشف گردید و بر اثر گزارش آقای راد دایر به وجود آثار تمدن باستانی در تپه مزبور، كاوشهای مجددی در سالهای، 26 ـ 1328 شمسی معمول گردید و آثار مكشوفه در این دوره حفاری، كه قدمت آنرا به 300 سال قبل از آثار مكشوفه در تخت جمشید مربوط میكرد، ارزش باستانی تپه را بالا برد و به همین سبب در سال 1337 شمسی از طرف دكتر «رنی» ـ مدیر موزه دانشگاه پنسیلوانیا ـ دومین كاوش علمی و فنی به عمل آمد.
كاوش این هیئت ایرانی ـ آمریكائی، منجر به كشف جام طلائی ـ از طلای خالص ـ مزین به نقوش، گردید و چون نقوش نیز نمایاننده حوادث باستانی بود، لذا در تمام مطبوعات جهان منعكس شد. بلندی این جام 21 سانتی متر و محیط دهانه اش 60 سانتی متر، و وزن آن 950 گرم و ارزش آن از لحاظ ارزش طلای عادی 20000 لیره استرلینگ تخمین شده بود، مسلم است كه ارزش هنری و باستانی آن به مبلغ بس هنگفتی خواهد رسید.
در اثر این كاوش دروازه اصلی یك قلعه محكم و چهار برج دفاعی آن و پی بنای مستحكم دیوارهای قلعه مكشوف شد و در پشت برجهای چهارگانة آن، ویرانه ساختمان دو طبقهای ظاهر گردید و درون این ظروف سفالین و اسلحه مفرغی و آهن و قلابهای سفالی دیواری، به دست آمد و قلعه مكشوفه 6 متر بلندی داشته و در درون ساختمان دو طبقهای خارج برجها، جسد سه تن كشف گردید كه در دست یكی از آنها همان جام طلائی قرار گرفته بود و قسمتی از چوب و اشیاء سوخته و ذغال شده، نیز همان جا بدست آمد.
پیدا شدن این سه جسد، و این كه یكی از آنها جام طلائی را در دست داشته و همان جا افتاده و مرده است و كشف آثار سوختگی و زغال و اسلحه و ظروف، حكایت از داستان جنگی و دفاعی میكرد، محققین اظهار نظر كردند كه:
در حدود 800 یا 1000 سال قبل از میلاد قلعه مزبور آباد و سه تن كشته شده مامورین دفاع قلعه و جام طلائی، كه در آن دوره (با توجه به نقوش روی آن) جنبه تقدس داشته، بودهاند. این قلعه مربوط به استحكامات مادها بوده است و قشون آشور در حمله خود به مادها به این قلعه یورش برده و چون از فتح آن به علت موقعیت مستحكمش و مدافعین دلیر سه گانه، عاجز آمدهاند، به ناچار قلعه و ساختمان دو طبقه خارجی آن را به آتش كشیدهاند و بر اثر حریق، سقف اطاقها، دچار آتش شده و روی سه رادمرد دلیر، كه هم حفاظت قلعه و هم صیانت جام طلائی را عهده دار بودهاند، فرود میآید و آن سه تن زیر آوار مدفون میشوند، قشون آشور از پیدا كردن جام طلائی مایوس شده و آهنگ برگشت میزنند، بعدها نیز تمام ساختمان فرو ریخته و مدافعین قلعه و جام طلائی را زیر تنه سنگین خود مخفی میسازد.
اینك نكاتی چند در گفتار مرحوم تمدن:
1ـ وی مطابق نظریه محققین، تاریخ آبادی قلعه را 1000 یا 800 سال قبل از میلاد میگوید و به راستی این نظریه متخصصین باستان شناسی است، لیكن در آن تاریخ، كشور یا دولتی بنام ماد (و حتی قبایلی بدین نام) در صحنه تاریخ حضور تاریخی و نامی نداشتهاند، مادها پس از پایان قرن هشتم قبل از میلاد به تدریج در پهنه روزگار ظاهر شدند و استیلای آنان به آذربایجان در قرن 6 قبل از میلاد بوده است، یعنی موضوع 400 سال و حداقل 200 سال تفاوت میكند.
2ـ آشور و لشكر كشیهای آشوریان به اطراف دریاچه ارومیه كه سه بار رسماً دریاچه را دور زدهاند عموماً پس از پایان قرن 9، از اواخر قرن 8 به بعد بوده است، بنابراین حمله آشور به قلعه مذكور نیز صحیح نیست و یا رقم «1000» را باید قطعاً مردود دانست و به صحت قطعی رقم «800» سال قبل از میلاد باور داشت.
همانطور كه قبلاً نیز اشاره رفت در آن زمان كشورهای نواحی غرب و جنوب غربی و جنوب شرقی دریاچه، به ترتیب عبارت بودند از: گیلزان، مهری و مانن، البته مهری در جانب غربی ارتفاعات و در ناحیه عراق كنونی بوده است.
تپه حسنلو از نظر اهمیت باستان شناسی فوق العاده است، لیكن با اینكه سازندگان آن، سنگهای عظیمی را به ارتفاع 20 متری تپه، بالا كشیدهاند با این وصف دیوارها عموماً از گل و خشت ساخته شده است و سنگهای عریض با ضخامت كم تنها برای كف و تزئین دیوارها به كار رفتهاند، سنگها تقریباً به عنوان كف پوش و روكش بعضی از دیوارها مورد استفاده قرار گرفتهاند.
این موضوع بیانگر عدم توان و اقتدار صاحبان قلعه بوده است، جام طلائی و ظروف و اسلحه از جهت هنری، از یك مهارت پیشرفته قابل توجهی برخوردارند ولی كمیت آنها نشان دهندة عدم وفور آنها برای ساكنین قلعه بوده است، كمیت ابزار و آلات زندگی بیشتر سیمای یك زندگی دژداری و دژبانی را میرساند، تا یك زندگی معمولی قلعه نشینی. و هیچ شباهتی به یك مركزی كه اطرافش محل زندگی مردمی باشد، ندارد.
3ـ در گوشهای از ساختمان، چاه آبی وجود داشته كه در 19 متری به آب میرسیده است، یعنی عمق چاه تنها یك متر بیشتر از ارتفاع كف ساختمان بوده است (ارتفاع تپه 20 متر و ارتفاع كف ساختمان 18 متر است) این نشان میدهد كه اطراف تپه قابل سكونت نبوده است.
4ـ آنچه مسلم است، تپه مذكور از دژههای متعلق به گیلزان بوده [و به احتمال قوی مربوط به «پارسوا» ـ پسوه ـ بوده است] كه به هنگام خطر جام طلائی پر ارزش و مقدسشان را به آنجا میفرستادهاند تا از دستبرد در امان باشد، زیرا قلعهای در میان نیزارها و باتلاق، جای خوبی و پناهگاه مطمئنتری در قبال ارتفاقات غیر منتظره بوده است، كه جریان فوق نمونهای از آن است. و همچنین حضور افراد كم در قلعه، قرینه دیگر این مطلب است.
نقوش حك شده بر جام طلائی بیشتر به هنر اورارتوئی میماند تا به آثار مادیها، خصوصاً پوشش و لباسی كه برای انسانهای منقوش بر روی جام، متصور شده است، هر چند كه در آن ایام اورارتو نیز چون مادها هنوز در صحنه تاریخی ظهور كامل نداشتند، لیكن گیلزانیان با اقوام اورارتوئی همسایه بودند و هیچ ارتباطی با آریائیها نداشتهاند.
تپه حسنلو از دشت ماهور (قبلاً شرح داده شد) تنها سه كیلومتر فاصله دارد. این فاصله تا همین اواخر زمینهای زینه زار مالاریائی بوده و قطعاً در (مثلاً) سیصد سال پیش هیچ ارتباط خشكی میان تپه و دشت ماهور نبوده است، اگر چشم اندازمان به 2800 سال پیش باشد روشن میشود كه رفت و آمد به این تپه بی تردید با وسایل شناور (كلك و قایق) بوده است.
در كنار جاده ارومیه، سلماس در آغاز ورود به جلگه سلماس كوه كوچكی در سمت راست برجاست كه حدود 250 متر از كوههای سمت چپ فاصله دارد و در جلگه تنها افتاده است، كه در زبان مردم سلماس به «خان تختی» معروف است، نقشی در آن كوه سنگی، تراشیده شده كه سوار و پیادهای را نشان میدهد. نظریههای مختلف، آنرا به قدرتهای گوناگون منسوب میدارند، از قبیل اورارتو، هخامنشی، ساسانی، و آشور، طرفداران نظریه اخیر معتقدند آشوربانی پال در یكی از لشكركشی هایش، كه دریاچه را دور زده دستور حك آن هنر دستی را صادر كرده است. كوه و نقش مذكور در آن وقت به صورت جزیرهای در آب بوده و بدین جهت دوام و بقای آن تا اندازهای به وسیله طبیعت تامین گشته است و همین خصوصیت موجب انتخاب آن محل برای حك نقش مذكور شده است.
دژ تپه حسنلو نیز با همین ویژگی به عنوان محل حفاظت كاسه زرین مقدس گشته، زیرا در امور دفاعی و امنیتی قدیم این قبیل مكانها ارزش و اهمیت زیادی داشت، مثلاً معروف است كه هلاكوخان خزاین خود را به جزیرهای یا شبه جزیرهای در دریاچه ارومیه منتقل میكرده، شمس الدین احمد كاشی در «شاهنامه چنگیزی» در این مورد سروده است:
ز دژها هر آن چند كاورده بود هم از كوه كردان برون كرده بود
ز بــغداد و روم و بــلاد دگر بــهم بــر نهادند صــد كوه زر
وز آن بالش بیكران ساختنــد به محفوظ جــــائی در انداختند
نهادند اساسی بــه دریـا كنار به نزدیك سلماس و ارمن دیــار
ز كوه آن عمارت بــرافراختند ز دریـــــا ورا بــاروئی ساختند
زر و سیم درین جـای والا نهاد ز صـــد جا بیاورد و یك جا نهاد
آثار جزایر دریاچه ارومیه نشان میدهد كه به طور متناوب پذیرای امانتها و ودیعه دار اشیاء گرانبها و مقدس بودهاند.
خواننده محترم توجه دارد كه نویسنده در این بخش از كتاب در ضمن توضیح مطالب تاریخی و شناسائی منطقه سولودوز یك نقطه و یك نكته را همیشه دنبال میكند، و آن «عدم مسكون بودن منطقه سولودوز ـ منهای دشت ماهور» میباشد و در این بین از پرداختن به یك افسانه ناچاریم:
افسانه شوسه زیر دریائی
مرحوم تمدن میگوید: بعضی از معمرین حكایت میكردند كه در زمان قدیم آب دریاچه رضائیه به این اندازه نبوده و از وسط دریا (كه فعلاً زیر آب مانده است) جادهای خاكی وجود داشته و مردم و كسبه كالای خود را از این جاده به شبه جزیره شاهی (از جزایر دریاچه) میرساندند و از این شوسه ایاب و ذهاب انجام میگرفت.
این اظهار عقیده محققاً صحیح است زیرا در سال 1800 كه اكراداز این شهر عزیمت میكردهاند از همان شوسه كه فعلاً در 3 متری زیر آب دریاچه مانده است عبور نمودهاند و در آن ایام آب دریاچه در اطراف آن شوسه بیش از 70 سانتیمتر نبوده و نویسنده میتواند در صحت این نظریه، بازار بناب و میاندوآب را كه روزهای چهارشنبه هر هفته دایر میشود، مثال آورد: بازار مزبور (هفته بازار) در آنجا بنام «افشارا گلدی» ـ روز آمدن سوداگران افشار ـ هنوز هم معروف است، معلوم میشود كسبه افشار برای عرضه كالاهای خود و تقاضای متاع مورد نیاز از شوسه مزبور به بناب و میاندوآب میرفتهاند و بعد از انجام كار مجدداً از آن جاده به رضائیه برمی گشتهاند.
اینك موارد قابل نقد این گفتار:
1ـ بعضی از معمرین سخن از جاده میان ارومیه و جزیره شاهی (جزیره اسلامی) میزنند و مرحوم تمدن از جادهای در فاصله بناب، میاندوآب، و به اصطلاح فاصله راه از كجاست تا به كجا.
2ـ هنگام احداث جاده میان ارومیه و جزیره شاهی (كه هنوز به اتمام نرسیده) روشن شد كه عمق آب و لجن در آن فاصله به 45 متر میرسد و تا دامنههای جنوبی دریاچه از عمق آن چندان كاسته نمیشود، بنابراین موضوع ارتباط جادهای با جزیره شاهی كاملاً افسانه بوده است.
و نیز این ادعای آن «معمرین» اساساً چیز دیگر است و ادعای مرحوم تمدن چیز دیگر، و ایشان بدون دلیل و بدون هیچ گونه تناسبی دو مطلب را به هم ربط دادهاند.
3ـ ادعای مرحوم تمدن یعنی ارتباط شوسهای بین ارومیه و بناب از طریق دریاچه از سه صورت خارج نیست، یا جادهای مستقیماً به بناب میرفته و از آنجا به میاندوآب و یا برعكس، مستقیماً به میاندوآب راه داشته و از آنجا به بناب میرفته و یا در وسط آب، دو شاخه میگشته، یكی به بناب و دیگری به میاندوآب ـ در هر سه صورت باید هفته بازار «افشار اگلدی»، «ماه بازار» و یا «سال بازار» میشد نه «هفته بازار» زیرا رفت و برگشت اینهمه مردم به طور هفتگی لازم گرفته كه سوداگران ارومیه همیشه در راه بوده باشند. البته این سخن بر اساس فرهنگ بازار است والا حضور افراد پراكنده از هر شهر و دیاری در هر شهر دیار دیگر، همیشه امكان پذیر میباشد.
استدلال مرحوم تمدن بر این اساس استوار است كه ركن اصلی و یا دست كم عامل هفته بازار «افشار اگلدی» حضور افشاریان ارومیه بوده و وجه تسمیه بازار نیز همین بوده است.
گویا مرحوم تمدن با آنهمه اطلاعات وافری كه داشته گمان میكرده مردم افشار فقط در ارومیه حضور دارند و آنهمه افشاریه را كه در میاندوآب و اطرافش و صائین دژ بودند، فراموش كرده است.
لفظ «افشاراگلدی» غیر از «افشار گلدی» است، جمله اول به معنای «به افشار آمدن» و جمله دوم به مفهوم «آمدن افشار» میباشد.
خود لفظ نشان میدهد كه مردمان نواحی دیگر مانند ملككندی، مهاباد، و… به بازار افشارها در میاندوآب میآمدهاند و بازار هفتگی بناب نیز (در صورت وجود چنین بازاری) لابد تقلید نام از بازار افشارهای میاندوآب بوده است.
به هر حال آنچه كه روشن و مسلم است عقب نشینی تدریجی دریاچه از جلگه سولودوز و نیز عقب نشینی نیزارها و باتلاقها است كه همین امروز هم ادامه دارد، اگر موضوع را در چشم انداز ادوار باستانی بنگریم، مسئله خیلی پر واضح است، خود مرحوم تمدن میگوید:
دریاچه رضائیه فعلی آن دریاچه چیچست سابق نیست بلكه از وسعت آن كاسته شده است در آن موقع اطراف این دریاچه پوشیده از جنگل بوده و تا تبریز و مراغه و قسمت زیادی از سلدوز (سولودوز) كشیده میشده است.
اگر دریاچه تا تبریز و مراغه گسترش داشته بی تردید باید همه جای سولودوز (منهای دشت ماهور) را احاطه كرده باشد و تا دره «دوآب» و كوه «سلطان یعقوب» و كوه «قلعه ماران» رسیده باشد زیرا ارتفاع هیچ نقطهای از جلگه سولودوز بهاندازه ارتفاع تبریز از سطح دریاچه نیست. شیب «آجی چای» و «لیلان چای» و سرعت آب آنها خیلی زیادتر از «گدار چای» است پس اگر منظور از «قسمت عمده سولودوز» همه جلگه، منهای دشت ماهور باشد صحیح است وگرنه دچار اشكال اساسی خواهد شد.
و در چشم انداز محدود، هنوز كسانی كه باتلاقها و نیزارها را (و به اصطلاح تركی، شام و جبل را) در جایگاه روستای دولت آباد (امروز بخشی از شهر محمدیار است) و نظام آباد و همچنین در لب خانههای روستاهای عطا الله، محمدیار و حتی راهدهنه، و باتلاقهای فریبكار «شفیع قلعه» ـ نزدیك تازه قلعه ـ كه ارابه كل (گاو میش) كش را با پوشته عظیم كولش، و همراه كلها، در خود فرو برده، به یاد دارند.
در سال 1337 در جایگاه خیابان امام (ره) و بلوار كمربندی نقده، آبهای زینهای از زمین جوشیده و جاری میشدند. در چمنهای شرقی راهدهنه ژرفی آب چاههای خرمن در فصل تابستان بیش از یك متر از سطح زمین پائین تر نبود و هنوز هم در زیر زمینهای ساختمانهای نقده كه 70 سانت عمق داشته باشند، در موسم بهار غلیان آب به چشم میخورد.
بركه شیطان آباد و نیزار آن، لجنزارهای «دمیرچی» و «ساخسی تپه»، گبی «شریف الدین»، و… و به ویژه آثار و رسوبات طبقات الارض و ساختمان خاك و مدارك تاریخی، عدم آبادی و غیر مسكون بودن منطقه را در حوالی 2500 سال پیش نشان میدهد.
آقای جعفر دوستی كه امروز 82 سال دارد شرح میدهد:
ده ساله بودم یك جفت كل (گاو میش نر) به همراه چند راس از گاو و گاومیش دیگر را برای چرانیدن در چمنهای راهدهنه به من سپرده بودند، كلها به درون نیزارها رفتند و ناپدید شدند از پیدا كردنشان عاجز ماندم پس از هفت شبانه روز به میل خود از نیزار خارج شده و به طرف خانه آمدند، مرحوم حاج حیدر شریفی نیای خاندان شریفی میگفت: ما مردم قاراپاپاق كشاورز نبودیم، مردمی دامدار و عشیرهای دامپرور و كوچنده بودیم، از روزی كه به سولودوز آمدیم به همان نسبتی كه ما با كشاورزی آشنا شده و به آن علاقه پیدا میكردیم به همان نسبت هم باتلاقها و نیزارها عقب نشینی كرده و اجازه فعالیت كشاورزی به ما میدادند.
نام سرزمین
منطقه سكونت قره پاپاق را «سلدوز» گویند، هیچ سندی از مصادر دیوانی، درباری، حكومتی، استیفائی، مالیاتی و… قبل از ورود قره پاپاق به منطقه مذكور، در دست نیست تا نام احتمالی قبلی منطقه را مشخص كند و همینطور در منابع مردمی.
اولین سندی كه نام سلدوز به عنوان اسم این منطقه در آن آمده، فرمان عباس میرزا مبنی بر واگذاری و تخصیص محال سلدوز برای سكونت ایل قره پاپاق و نیز به عنوان سند تملك قریه «نقدای» یا «نوجه ده» ـ نقده كنونی ـ به نقی خان سرتیپ، رئیس قره پاپاق است، این فرمان در جمادی الثانیه سنه 1240 صادر شده است یعنی سه سال پس از ورود قره پاپاق به آن محال.[8]
گویا مدت سه سال دوره آزمایش بوده است و قره پاپاق تنها با فرمان شفاهی نایب السلطنه، از سلماس به سولودوز آمده و میتوان گفت تعیین یك ناحیه برای اسكان یك ایل نیازمند سند كتبی نبوده است و از متن فرمان روشن میشود كه سخن از تخصیص منطقه، به عنوان سند روستا، آمده است.
متن سند به شرح زیر است:
حكم والا ـ آنكه چون حسن خدمت و جان نثاری عالیجاه رشادت و جلادت همراه عمدة القبایل، نقی خان بزچلو و اولاد و اتباع او مكرر مشهود نظر حق شناس والا شده پاداش آن را بر ذمّة همت مشفقانه لازم میدانیم لهذا در این وقت كه محال سلدوز را برای نشیمن عموم ایلات و عشایر قاراپاپاق معین فرمودیم شایسته این بود كه دهكده معتبر و محل زراعی منفت خیز برای عالیجاه مشار الیه و اولاد او در محال مزبور متشخص فرمائیم كه این مرحمت و عنایت نسلاً بعد نسل باقی و برقرار بماند لهذا قریه نوجه ده مشهور به «نقدای» را كه ملك زر خرید مخصوص سركار داشتیم و عالی جناب قرشی القاب فضایل مآب مجتهد مآب مجتهد الزمان میرزا احمد را از جانب سنی الجوانب اشرف المشافهة العلّیه وكیل فرمودیم كه صیغه هبه معوضه به مبلغ یكصد دینار نقد و یك من گندم، جاری نماید و وثیقه معتبره به مهر خود و تمامی فضلای دار السلطنه تبریز، و چاكران مقرب معتمد سركار تسلیم عالیجاه مشار الیه نماید و قباله ذیحق ملك مزبور به عنوان ملكیت مخصوصه، متعلق به او و اولاد او باشد علاوه بر این عاطفت كریمانه، نقد و جنس مالیت دیوان قریه مزبوره را به سیورغات او مقرر داشتیم كه تا ملك مزبور را از دست ندهد (در دست بدارد) كه نسلاً بعد نسل عمال و ضابطان و مباشرین دیوان… امسال دولت قاهره قرار تعیین نقد و حبه به نامه حواله و اطلاق ننمایند. مقرر آنكه كتّاب حریت انتساب دفتر خانه مباركه والا شرح حكم مطاع را ثبت كنند و از شائبه تغییر و تبدیل مثون دانند و در عهده شناسند، تحریراً فی شهر جمادی الثانیه 1240
لازم است در اینجا كمی از موضوع بحث خارج شده و راجع به این سند كه بعدها نیز با آن سر و كار خواهیم داشت نكاتی را توضیح دهیم:
1ـ در اصطلاح این سند و امثالش مراد از «سركار» كارپردازی امور مالی دربار است.
2ـ میرزا احمد: وی و حاجی ملا باقر سلماسی و صدر الدین محمد تبریزی، سه مجتهد عصر عباس میرزا بودند كه رابطه صمیمی با او داشتهاند.
3ـ این فرمان و سند در سال 1240 صادر میشود ولی آغاز معامله و شروع رسمیت آن به 6 سال بعد یعنی به سال 1246 حواله میگردد.
4ـ ملكیت نوجه ده به رئیس قره پاپاق منتقل نمیشود، بلكه تنها بهره برداری از آن و مداخل و عایدات آن با صیغه هبه معوضه واگذار میشود كه در اصطلاح عصر قاجاری به «اقطاع» و «تیول» معروف بود، میگوید به «ملكیت ایشان مسلم داشتیم» نه «به ملكیت او منتقل داشتیم» كه در اصطلاحات آن روز، تفاوت این دو جمله از نظر كاربرد حقوقی مشخص است و نیز تصریح میدارد «مداخل اربابی قریه مزبوره متعلق به او و اولاد او». ذكر «اولاد» و نیز تصریح به «نسلا» بعد نسل «برای سلب حق فروش، میباشد و بالاخره صراحتاً بیان میكند كه مالیات را بر او میبخشد تا او مالكیت تیولی آنرا در دست داشته باشد و به معاوضه یا مبایعه از دست ندهد. و تصریح میكند كه ملك مذكور «به عنوان ملكیت مخصوصه» باقی میماند و تنها منافع و مداخل آن به نقی خان منتقل میشود.
5ـ فرسودگی سند در خواندن آن مشكلاتی ایجاد كرده است (البته نسخه كپی، كه در دست ماست) لذا در جای كلمه و مطلبی كه قابل خواندن نبود نقطه چینی گردید.
و به همین دلیل 5 سال بعد از آن نقی خان بزچلو سند را مجدداً به دربار ولیعهد میبرد و در بالای سند و حاشیه سفید آن، سند دیگری به صورت یك تابلوی كوچك[9] و زیبائی فرمان زیر صادر میشود:
مقرر آنكه نظر به خدمات و جان نثاریهای عالیجاه نقی خان بزچلو از قرار این رقم ده نوجه ده را به ملكیت مشار الیه مرحمت فرمودیم هر نوع تصرفی كه نماید مختار است، تحریراً فی شهر رمضان المبارك سنه 1245.
این بار ملكیت ده را مرحمت میكند، نه مالكیت عایدات و مداخل اربابی آن را. این فرمان كوچك و با عبارت كوتاه زمانی تحریر یافته كه درست در همان روزها (سوم رمضان) خسرو میرزا از حضور امپراطوری روس (پس از حل مسئله قتل گربایدف، سفیر روس در تهران و بخشش یك كرور زر كه روسیه از ایران طلبكار بود به طور موفق به تبریز برگشته بود و سران عشایر از جمله نقی خان بزچلو به این بهانه در تبریز جمع آمده بودند) بازگشته بود.
مشخص است كه حالت اقطاعی و تیولی به خاطر این بوده كه رئیس ایل بیشتر به محال سلدوز پای بند باشد و نتواند ملك را نقد كرده و از آن منطقه به جای دیگر برود. و اساساً چنین اندیشهای را از سر بیرون كند و این موضوع برای عباس میرزا مهم بوده، همانطور كه در اوایل كتاب بحث گردید، كلمه «سلدوز» ـ با حرف اول و سكون حرف دوم و نیز با ضمه حرف سوم و سكون حرف چهارم و پنجم ـ با همین وزن و قافیه در فرهنگ مغول بطور رایج به كار رفته است:
1ـ سولده ـ سلده: خدای جنگ مغول.
سلده ئوز: سولده ئوز: سلده سیما: سلده یا سولده صورت: و یا سولده و سلده هیبت.
2ـ سلدوز مخفف سلده ئوز: نام یكی از نوههای چنگیز.
3ـ سلدوز مخفف سلده ئوز: نام یكی از قبایل بزرگ مغول.
بخشی از این قبیله بزرگ در زمان شیخ ابراهیم نیای شاه اسماعیل صفوی باعث شدند كه خانقاه مذكور به تشیع بگراید و یكی از عوامل مؤثر گرایش خانقاه اردبیل به تشیع همینها هستند.
قوم سلدوز كه در عصر قره قویونلو و آق قویونلو در شرق اناطولی (تركیه) میزیستند، سخت به دنبال انتخاب یك مرشد طریقت برای خود بودند، اقطاب و مرشدها و خانقاههای مختلف را مطالعه و بررسی میكردند، به اطلاع شیخ ابراهیم رسید كه سلدوزیان میگویند اگر شیخ رسماً شیعه بود ما ارادت او را میپذیرفتیم، شیخ نیز كه چندان فاصلهای با تشیع نداشت و از طرفی جمعیت زیاد قوم سلدوز را میدید كه دهها ایل و عشایر بزرگ بودند و خانقاه اردبیل در اندیشه تاسیس حكومت بود، بی درنگ به قوم سلدوز پیغام داد كه من تشیع را كاملا پذیرفتم. درویشهای كشكول به دست و عاشقهای ساز به سینه از اردبیل راهی آناطولی شدند و سلدوزیان را با عشق و تعلیمات خانقاه آشنا كردند. بدین ترتیب قوم سلدوز در به قدرت رسیدن صفویه یكی از عوامل مهم به شمار میروند، از قضا از آغاز سلطنت صفویه تا سلطه آتاترك بر تركیه حدود چهار قرن و نیم، به اصطلاح كتك این ارادت را خوردند، شاه اسماعیل از سلطان سلیم شكست خورد و مناطق سلدوز نشین الی الابد ضمیمه خاك عثمانی گردید. سلطان سلیم هزاران نفر از سلدوزیان را قتل و عام كرد.
و هم اكنون سلدوزیان بخش عمدهای از مردم علوی 16 میلیونی شرق تركیه را تشكیل میدهند و هنوز هم ساز عاشقهای خانقاه اردبیل در دست عاشقهای سلدوزیان در مدح مولا علی (ع) و اولاد او (ع) بلند است، عاشق مینوازد و میخواند و شنونده «اشك عشق علی (ع) از دیدگان میبارد، اما چندان اثری از درویشها نمانده است.
آیا لفظ سلدوز به عنوان نام منطقه زیست قره پاپاق (شاخهای از بزچلو) رابطهای با لفظ سلدوز مغولی دارد؟ بعضیها جهت یافتن پاسخ مثبت به این سئوال كتابها را گشته و یكی از سرداران هلاكوخان را بدین نام یافتهاند، آنگاه دست به قلم برده و نگاشتهاند كه لابد هلاكوخان منطقه سلدوز را به سردار مذكور برای دامپروری واگذار كرده و منطقه بنام او موسوم گردیده است، پس نام سلدوز از نام «سلدوز نویان» سردار مغول گرفته شده.
لكن به نظر میرسد كار حضرت جن است كه مدركی به چنین ادعائی پیدا كند!! و همانطور كه گفته شد سولودوز در زمان هلاكوخان، نه قابل سكونت بوده و نه قابل دامپروری، چگونه ممكن است منطقهای در سال 656 (یعنی 756 سال قبل از این و 581 سال پیش از ورود قره پاپاق به سولدوز) محل دامپروری باشد، ولی در طول 581 سال نام آن در هیچ دفتری، دستگی، نامه ای، دیوانی و كتابی نباشد؟!!
آنچه به نظر میرسد منشأ این واژه مركب، سه چیز است:
1ـ ایل قره پاپاق هنگام ورود به منطقه، آن را پر آب و علف یافتند نام «سولودوز» ـ سرزمین هموار پر آب ـ بدان نهادند.
2ـ تلفظ «سولودوز» از نظر محاورهای قهراً محكوم به تخفیف است، به طوری كه هیچ ترك زبانی خودش را برای ادای صحیح لفظ «سولودوز» تحت فشار قرار نمیدهد و هر كسی كه به زبان تركی آشنا باشد، این حقیقت را درك میكند. و صورت مخفف قهری «سولودوز» لفظ «سلدوز» است كه با لفظ مغولی آن تنها در ضمه حرف لام، متفاوت است.
3ـ رؤسای ایلات ایران، دربار مركزی، دربار ولیعهد در تبریز و نیز مردمان عشایر ایران با لفظ مغولی سلدوز آشنائی كامل داشتند و این لفظ برایشان كاملاً شناخته شده و در میانشان رایج بود، این آشنائی موجب سكون ضمه لام شده و كسی در این صدد نبوده و شاید حال و حوصله این را نداشته كه ایل فلان به فلان دلیل، فلان كلمه را از كدام ریشه گرفته و به منطقه سكونت خویش برگزیده است.
خود قره پاپاق نیز با لفظ سلدوز آشنائی داشت و به هنگام عبور از خاك تركیه میهمانان عبوری سلدوزیان بودند و لذا كلمه جدید به تدریج با لفظ معروف قدیمی هموزن گردید.
ما نیز از این پس از كلمه سلدوز استفاده خواهیم كرد.
ایرج افشار سیستانی در كتاب «ایل ها، چادر نشینان و طوایف عشایری ایران «كلمه سلدوز را از ریشه «سللی دوز» یعنی سرزمین هموار پر از سیل، مشتق میداند، لكن مدركی ارائه نمیدهد.
قبل از ورود قره پاپاق منطقه مزبور هیچ نامی نداشت، همه آن محال به نام تنها روستای موجود، یعنی «نقدای» شناخته میشد كه در بخش بعدی (بخش زیر) شرح داده میشود.
ایلی كه شاخهای از بزچلو بود با تغییر رسمی نام با نام جدید قره پاپاق كه این نام جدید را در شرق تركیه از قوم سلدوز دریافت كرده بود، از آواجیق و مركز فرماندهی عباس میرزا به سمت سلماس و ارومیه حركت كرد، جمعیت 25000 نفری (كوچك و بزرگ) همراه شتران و بار و بنه، سواره و پیاده در 8 كاروان مجزا كه نشان دهنده 8 تیره نژادی یك ایل واحد بود به سبك حركت عشایر در پیمودن فاصله ییلاق و قشلاق (نه به سبك نظامی) پیش میرفتند، طبعاً از آواجیق تا سلماس در چند جا «اطراق استراحتی» كردهاند، لكن در كنار غربی شهر سلماس، اطراق طولانی (گویا به مدت 15 تا 20 روز) داشتهاند، در این اطراق مقر رئیس ایل (نقی خان بزچلو) روستای «سوره» بوده است. حضور ایل هشت عشیرهای قره پاپاق، مزاحمتها و مشكلاتی برای ساكنین آن ناحیه فراهم میآورد، ناحیهای كه هیچ تناسبی با حضور ایلی و عشایری نداشته است، روستاهای همجوار و زمینها عموماً زراعی و ساكنان آنها مردمانی سكونت یافته و به اصطلاح «تخته قاپو» شده بودهاند و به هیچوجه قادر به تحمل حضور یك ایل صد در صد كوچنده و سیاه چادری، نبودهاند. مردم آن دیار مجبور میشوند به عباس میرزا شكایت برده و تسریع حركت قاراپاپاق را خواستار شوند. میگویند: علت درنگ قاراپاپاق در حومه سلماس اختلاف نظری بوده كه میان سران ایل با كارگزاران نایب السلطنه وجود داشت، سران ایل در انتظار فرستادگان خود به سلدوز بودند تا آنان را از مسائل زیر آگاه سازند:
1ـ آن تعداد از خانوادهها كه به عنوان نوكران افشارهای ارومیه كه در چند روستای موجود در سلدوز به دامپروری اربابان خود مشغولند از سلدوز خارج شدهاند یا نه؟
2ـ تعدادی از سر چوپانهای عشیره مقدم مراغه، كه هزاران راس دام مقدمی را در اطراف و خلال نیزارستانها به ییلاق آوردهاند، منطقه را ترك كردهاند یا نه؟
3ـ كردهای مماش (ماماش) كه از آن سوی كوههای جنوبی سلدوز به دامنه شرقی آمده و چند روستا برای خود ساختهاند (با یزید آباد، علی آباد و محمد شاه علیا) را تخلیه كردهاند؟
سران ایل هر سه مورد فوق را از كارگزاران عباس میرزا میخواستند، تا منطقه كاملاً و بدون مانع در اختیارشان باشد، كارگزاران مسئله را با مماطله میگذارنیدند از آواجیق دستور كتبی[10] حركت قاراپاپاق از سلماس صادر میشود و آنان بدون اینكه فرستاده هایشان باز گردند و خبرهای لازم را به آنها بدهند، مجبور به حركت میشوند.
حكومت میتوانست مسیر حركت ایل را نه از طریق جلگههای خوی، سلماس و ارومیه، بلكه از پهلوی ارتفاعات مرزی، تعیین كند، اما برای اینكه این قوم جدید به محض رسیدن به این نواحی با عشایر دیگر از قبیل، شكاك، هركی، زارزه و… درگیر نشوند، مسیر آنان را از جلگهها انتخاب كرده بود.
ایل از فاصله ارومیه و دریاچه نیز گذشت و آخرین اطراق را در فاصله روستای «جبل» و «رَشَكان» و دامنه كوههای غربی دریاچه داشتهاند.
در حركت بعدی، محال دول را طی كرده و از طریق روستاهای امروزی «جلبر» و «خان طاوس» ـ در كنار كوه خان طاوس، كه هنگام بحث از حدود سلدوز شرح داده شد ـ از ارتفاعات خان طاوس عبور كرده و به دشت ماهور سلدوز وارد میشوند.
آنان میخواستند از همان مسیری كه امروز جاده ارومیه، نقده (ارومیه، محمد یار) است وارد منطقه شوند، اما بلدچیان كه قبلاً برای شناسائی منطقه رفته بودند، گزارش میدهند كه در این بخش (شیرین بلاغ، حیدر آباد، یادگارلو، و تازه كند دیم) در روزهای تابستان آب شیرین قابل شرب برای 25000 انسان احتمالاً كافی نباشد. تعداد چشمه ها[11] كم و آبهای دیگر نیز كه در بخشهای پست است، حالت شبه گندیده دارند، اما در دشت ماهور چشمهها فراوان[12] است و انتهای غربی آن نیز به آب جاری رودخانه متصل است و برای تمامی ایل پذیرش كافی دارد.
مطابق بعضی از نقلها، از هشت عشیره، تنها عشیره «سارال» از این مسیر وارد میشود. به محض ورود قاراپاپاق از مسیر خان طاوس به دشت ماهور، غوغا برمی خیزد، ایلی كه بزرگترین نعمت برای او مرتع سبز و پر علف است، اینك بهشت و آمال و آروزهایش را در پیش رو و زیر پا مشاهده میكند، بلندی علوفهها به زیر شكم گاوها و اسبها میرسد، هر عشیرهای در قسمتی از دشت چادرهای سیاه را علم میكند، مقابل هر چادری از چهار قلوه سنگ، اجاق طبیعی درست شده و دود آن از خلال هر اوبه برمی خیزد.
دشت ماهور از پانزده سال پیش، روی دام به خود ندیده و همچنان بكر مانده است، پیشتر ییلاق افشارها بود كه از آن سوی خان طاوس دامهای بی شمارشان را بدانجا میآوردند، از روزی كه «میر رواندوز» همراه عشیره خود (رواندوز عراق كه آن روز بخشی از كشور عثمانی بود) حمله كرده و آلاچیق و چادرها و دامهای افشاریان را غارت كرده بود، هنوز افشارها نمیتوانستند به آنجا بیایند، تنها بخشی از دامهای درشت جثه (گاو و گاومیش) را توسط نوكران خود به صورت موقت به خلال نیزارهای جلگه میفرستادند، نوكرها در تپههای میانی جلگه، در آلونكها زندگی میكردند و دامها در فواصل نیزارها، میزیستند هیچ نیروی مهاجمی رغبتی برای بیرون آوردن آنها نشان نمیداد، زیرا مشكلات و زحمات خارج كردن آن بر نفعش میچربید و در مواردی اساساً غیر ممكن بود.
ایل مدتی بطور مجموع در دشت ماهور ماندگار بود تا رؤسای ایل، هم دشت ماهور و هم سایر قسمتهای قابل سكونت را كه در جوار كوههای جنوبی و شمال شرقی بودند، تقسیم نمایند و هر عشیره به جای معین خود نقل مكان كند.
علاوه بر دشت ماهور، بخشی از جلگه كه قبلاً بنام «ساری تورپاخ» شرح داده شد، قبل از ورود قاراپاپاق قابل سكونت گشته بود و چندین روستا نیز در آن بخش واقع بوده است و دو روستا در ادامه كوههای جنوبی در انتهای شرقی ساری تورپاخ به نامهای خلیفان و محمد شاه علیا قرار داشت، كه تمامی روستاهای فوق در حمله رواندوزیان به ویرانه و مخروبه غیر مسكون مبدل شده بودند. و روستای علی آباد و خلیفان و گلوان را پس از فرار افشارها، كردها تصاحب كرده و ساكن شده بودند.
روستاهای مسكون سلدوز قبل از آمدن قاراپاپاق:
از غرب به شرق: علی آباد، آلاگؤز (آلاگؤز علیای امروزی) بچنلو، نقدای (نوجه ده) آق قلعه، ورمه زیار، گلوان، جرت آباد، محمد شاه، خلفه لو، بهراملو، و شاید یكی دو روستای دیگر.
از این میان تنها خلیفه لو و بهراملو (نزدیك ممیند كنونی) متعلق به مقدّمهای مراغه بود و تقریباً مركز اداره و نظارت آنان در امور ییلاق بوده و به طور متوسط حدود یك سوم جلگه از جهت شرق در اختیار آنان بوده است.
بقیه روستاهای مذكور ـ جز نقدای، كه یك روستای دائمی و مسكون رسمی بوده ـ اقامتگاههای كوچك و غیر رسمی و بی نام و موسمی و فصلی بودهاند.
و فراز تپه مانندهای زیادی در خلال نیزارهای جلگه، مسكن نوكران دام پرور، به طور فصلی بوده است بدین ترتیب قریب به اتفاق روستاهائی كه امروز در سلدوز هستند در آن ایام دارای نام و نشان مشخص بودهاند، چرا كه در بخش ساری تورپاخ، با اینكه روستاها بصورت رسمی وجود نداشتهاند، اما زمینها به طور بخش: بخش به عنوان ییلاق و چراگاه توسط افشارها نام گذاری شده بودند. و همین طور تپههای خلال نیزارهای جلگه، زیرا در این طبیعت هر كجا كه پای بشر رسیده است، دائمی یا موقت، موسی یا همیشگی، بی درنگ نام گذاری شده است.
البته آن روز بعضی از روستاهای قره تورپاخ، حتی به صورت تپة میان نیزار، نیز وجود نداشتند، مانند: قره قصاب، تازه كند جبل، دولت آباد، دورگه، داش دورگه، بارانی عجم، بارانی كرد و…
نقدای كه ملك زر خرید دربار بود، بدین معنی نیست كه براستی یك ملك معتنی به (به قول سندی كه در صفحات پیش آمده، قریه منفعت خیز) برای دربار بوده و دربار به دلیل درآمد آن، اقدام به خرید آن از افشارها كرده است، علت خرید مطابق سیاست عمومی قاجار بود كه لازم میدانستند در هر منطقهای ملكی به عنوان «مخصوصه» و «خالصه» داشته باشند. و این خرید در زمان عباس میرزا، آنهم پس از آنكه وی مقیم تبریز شده، انجام یافته است، یعنی در آن زمان كه منطقه سلدوز، آینده خود را از نظر اینكه رو به قابل سكونت بودن میگذارد، نشان میداده است. كه حكومت به طور ناشكیب ملكی را در آنجا نه به زور، بل با معامله رسمی تملك میكند، تا جای پای محكمی داشته باشد.
سران ایل در قسمت جلگه و دشت ماهور به توافق میرسند. لیكن آنان یكطرف مسئله هستند، روستاهای اصلی از آن زر خرید دولت، و باقی جاها نیز به اصطلاح از اموال عمومی دولت به حساب میآید، میبایست نماینده دولت در تقسیم منطقه به هشت عشیره قاراپاپاق، حضور داشته باشد و از آن طرف مشكل بزرگی وجود داشت، و آن مالكیت افشارها بود كه قطعه زمینهائی را در ساری تورپاخ اصلاح كرده و بشكل زمین زراعتی در آورده بودند. و حتی در تپههای میانی قره تورپاخ نیز هر جا كه طبیعت زمین و باتلاقها اجازه داده بود، به چنین اقدامی دست زده بودند، و اینك رسماً مالك آن قطعهها شناخته میشدند.
مساحی منطقه و تنظیم اسناد تیول
سران ایل ابتدا تكلیفشان را با مالكین افشاری حل كردند، بدین ترتیب:
همانطور كه گفته شد، بالاخره هر قسمت از جلگه كه با علائم جغرافی طبیعی مشخص میشد، دارای نامی بود، قرار بر این شد كه زمینهای زراعتی (یا شبه زراعتی) افشارها در تمامی منطقه محفوظ بماند و در آینده به تناسب زمینهائی كه قره پاپاقها احیاء و آباد میكنند در «تناسب دانگ» قرار گیرد، به عنوان مثال: اگر شخصی از افشار یا یكی از خانوادههای افشاری 10 طناب زمین در قسمتی از منطقه داشته باشد، پس از آنكه مهاجرین جدید باقی زمینها را احیاء كردند و زمینهای روستا را به 60 طناب رساندند در این صورت یك دانگ از روستای مذكور از آن شخص افشاری و باقی آن از آن مهاجرین جدید خواهد بود.
افشارها با این قرار چشم از حضور در سلدوز بستند و دیگر نه دائم و نه موقت، هیچ نوع سكونتی در سلدوز نداشتند، فقط از درآمد زمنیهای خودشان سالانه بهره اربابی میگرفتند، به طوری كه در سند و فرمان عباس میرزا مشاهده كردیم كه منافع اربابی نقدای به نقی خان بوزچلو بخشوده و تملیك میشود. و پس از چند سال اصل روستا به او تملیك میگردد.
پس از حل مشكل با افشارها، نوبت دولت بود كه نحوه قرارداد را با عشیرههای ایل در مورد زمینها طبق قوانین و رسوم آن روز، روشن نماید، سران ایل منتظر نماینده دولت نشدند و خودشان منطقه را میان خود تقسیم كردند، تا اینكه در سال 1240 میرزا ابراهیم عرب از تهران برای تنظیم مقررات «تیول» به سلدوز اعزام میشود.
از اینجا معلوم میشود كه دربار عباس میرزا با اینكه در همه امور اختیارات تام داشته، در مورد اموال عمومی و باصطلاح بیت المال، تنها اختیار واگذاری داشته و تنظیم قراردادهای اموال عمومی در انحصار دیوان مركزی تهران بوده است.
میرزا ابراهیم وقتی به سلدوز میرسد، مشاهده میكند كه زمینی وجود ندارد، تا او تقسیم نماید زیرا زمینهای شبه دایر، از آن افشارهاست و نقدای نیز در همان روزها به نقی خان به عنوان ملك شخصی عباس میرزا، تملیك مداخل، شده، بقیه جاها صرفاً عنوان مرتع را دارند كه در هیچ جای ایران، عشایر در قبال مرتع قراردادی با دولت نمیبندند، تنها مالیات سالیانه دام را میدهند.
میرزا ابراهیم شروع میكند در كوهپایهها و خلال نیزارها، تكه زمینهائی را كه قابل احیاء و تبدیل به زمین زراعتی بودند مساحی میكند و به كمك چند نفری كه همراه آورده بود، بالاخره حدود یكصد روستا دست و پا و تهیه كرده و به حساب مردم بیچاره قره پاپاق میگذارد، یكصد روستا اعم از زمینهای افشارها و مقدمها و (به قول قره پاپاق) «بَوَند»ها[13]. بدینترتیب منطقه غیر مسكون سلدوز عنوان «تومان» را قانوناً پیدا میكند و هنوز مساحان عرق جبین را خشك نكرده بودند كه رئیس ایل به «امیر تومان» ملقب گردید.
تومان در اصطلاح لشكری یعنی سپاه ده هزار نفری و در اصطلاح كشوری منطقهای را كه دارای صد آبادی باشد، گویند.
این عمل میرزا ابراهیم چیزی نبود كه سران قره پاپاق از آن غافل باشند ولی آنان نیز میدانستند كه دولت نمیخواهد به این زودی قره پاپاق را در آن محال صاحب ملك مستند نماید، همانطور كه رفتارشان در اعطای نقدای به رئیس ایل دقیقاً و مشخصاً این سیاست دولت را نشان میدهد، سند در سال 40 نوشته میشود لیكن آغاز معامله و شروع بهره برداری نقی خان به سال 46 معوق میگردد و در سال 45 یعنی زودتر از موعد تملیك مداخل اربابی، اصل ملك به او منتقل میگردد، اینها نشان دهنده برخورد تدریجی دولت با آن مردم است.
بنا بر شرح فوق منطقه سلدوز غیر از تكه زمینهای افشارها و روستای نقدای كلاً به عنوان «تیول» به مردم واگذار شده در میان قره پاپاق فقط یك نفر «مالك» بود، و آن نیز نقی خان بود هیچ فرد دیگری مالكیتی نداشت، در سالهای بعد، خانها كه سران ایل بودند تكه زمینهای افشار را به مرور زمان خریداری كردند. خواه در ساری تورپاخ و خواه در قره تورپاخ و میان نیزارستان ها. بدین منوال هسته مالكیت ارضی در میان قره پاپاق بسته شد و این پدیده سخت در پیشرفت و فعالیتهای اقتصادی موثر بود، زیرا وقتی قره پاپاقها بتدریج مالك، میشدند وابستگیشان به منطقه بیشتر میشد و آن روحیه كوچنده و سیار كه یك نوع حالت موقتی به آنها میداد، با گذشت زمان از بین میرفت و آنان را بیش از پیش به یك مردم اسكان یافته و «تخته قاپو» تبدیل میكرد. نقی خان بزچلو در آواجیق آمار خانوادههای قره پاپاق تحت ریاست خود را 2200 خانوار به عباس میرزا داده بود كه 2100 خانوار آن به سلدوز آمدند.
اما میرزا ابراهیم نگاهی به آمار زمینها میكند، ناچار با هر طرح و برنامه و بهانهای مردم قره پاپاق را دو هزار خانوار برآورد میكند تا به همه زمین برسد، اما این طرح او با مقاومت سران ایل روبرو میگردد، زیرا آنان نمیخواستند تعداد جمیعتشان كم قلمداد شود، میرزا راه دیگری انتخاب كرده و محور قرار داد را از «واحد» خانواده به «واحد» رزمنده مبدل میكند كه زمینها را به نام رزمندهها تقسیم نماید و قرار داد را بر این اساس بنویسد. او در این مورد موفق گردید، مقرر شد قره پاپاق بهنگام لزوم 400 سوار مطابق فرمان دولت هر جا كه لازم شود اعزام نماید، زمینها نیز بر این اساس، برای هر رزمنده 4 طناب تقسیم و تعیین گردید. هر طناب 4444 متر مربع است، قدری كمتر از نیم هكتار.
قره پاپاق هشت عشیره بود، هر عشیره برای سواران خود یك فرمانده و دو یاور (یا سلطان) داشت كه مجموعاً زیر نظر فرمانده كل یعنی رئیس ایل بودند، بدین ترتیب 24 نفر صاحب منصب یا افسر داشتند كه به هر كدام 12 طناب زمین داده شد، یعنی مجموع زمینهای خالصه به 1888 طناب معادل 839 هكتار و 2720 متر بالغ گردید.
بدین قرار مجموع ایل 2100 خانواری، آنهم خانوارهائی كه نوهها و نبیرهها در كنار پدربزرگ طبق فرهنگ آن ایام با هم زندگی میكردند. یعنی هر خانواده، حداقل 12 نفر بود. (جمعیت 25200 نفر) مالك تیول 839 هكتار زمین زراعی شدند. البته میرزا ابراهیم اكثر این زمینها را در پهلوی كوهها (كوه پایه ها) جمع و جور كرده بود، كه به نوعی قابل كشت آبی بودند.
روی هم رفته به هر خانواده كمتر از یك هكتار زمین آبی رسید آنهم زمینی كه تنها نام زراعی داشت.
این زمینها كه «خالصه» بودند به زمینهای تیولی معروف گردیدند.
البته برای آن مردم در آن روز ارزش مرتعها و حتی نیزارها چندان تفاوتی با زمینهای زراعی نداشت.
سرانجام تیول:
پس از چندین سال و گویا در زمان ولایت عهدی مظفر الدین شاه، مجدداً زمینهای تیولی مساحی میگردد، مشخص میشود كه مردان ایل به حدی زمین احیاء كردهاند كه مساحت زمینهای زراعی خیلی بیشتر شده است، مجدداً بر اساس مقررات جدیدی زمینها تقسیم میشود. سهم افسران به 24 طناب و سهم هر سوار به 6 طناب افزایش مییابد و 600 رزمنده پیاده نیز تحت پوشش قرارداد میروند كه به هر كدام دو طناب زمین میرسد. این نیروی پیاده موظف میشود در صورت نیاز دولت از طرف شمال تا سلماس و از طرف جنوب تا میاندوآب برود به طوری كه مسئولیت جنگیشان بیش از این نبوده است.
در این مساحی مجموع خالصه جات دولتی به 4104 طناب معادل 1823 هكتار و 8176 متر، میرسد، به موازات افزایش زمینهای خالصه، زمینهای خریداری شده از افشارها نیز توسط صاحبانشان بر عرض و طول شان، با عمل احیاء افزوده شده بود، به طوری كه هر مالك حدود دو برابر سند خرید خود زمین در دست داشت، عمال دولت در این مساحی مجدد، رسماً تجاهل كردند و نسبت به آنها سخن نگفتند، یعنی عملاً مالكیت آنان را بر زمینهای افزون از سند را، با سكوت به رسمیت شناختند، و باید میشناختند.
این روند افزایش بوسیله احیاء، هم در املاك خالصه و هم در املاك شخصی ادامه داشت تا در زمان رضاه شاه هنگام تاسیس آرتش كلاسیك، قره پاپاق نیز بسان هر ایل و عشیره ایرانی از تعهد نظامی گری آزاد شد، در این هنگام رهبران و به اصطلاح، فرماندهان رسمی، چهارصد سوار و 600 پیاده به دو گروه تقسیم میشوند، آنانكه علاوه بر زمینهای تیول خودشان نیز شخصاً ملك خریداری از افشارها داشتند و آنانكه تنها زمین تیول داشتند، طبیعت مسئله ایجاب میكرد كه گروه اول زمینهای تیول را هم ضمیمه زمینهای شخصی خود بنمایند، از گروه دوم آنانكه در فراز و نشیب روزگار و پس از چند نسل توانسته بودند قدرت خود را حفظ كنند، زمینهای تیول را از كف ندادند (مانند تعدادی از سران چاخرلو و شمس الدینلو و یكی دو نفر دیگر). ولی زمینهائی كه در مالكیت رزمنده ساده بود، در اختیار سران قرار گرفت. قابل ذكر است كه پیش از آن نیز به نوعی نظارت اداری زمینها با سران ایل بوده و آنان میتوانستند زمین تیول را از سربازی گرفته به سرباز دیگر بدهند.
آن تعداد از سرانی كه نه زمین شخصی داشتند و نه اقتدار خانوادگیشان پا برجا بود، سعی كردند زمینهای سربازان تحت ریاست خود را بدست گیرند، ولی موفق نشدند و این قسمت از زمینها نیز به سران مذكور در بالا رسید و همچنان نق نق این املاك از بعضیها شنیده میشود.
توضیح چند نكته مهم
الف: در یادداشت 43 صفحهای كه گویا از مرحوم نقی خان بزچلو (از نبیرههای نقی خان بزچلو، رئیس ایل قره پاپاق به هنگام ورود به سلدوز كه به نام نیای خود موسوم بود) میباشد، كلیاتی از تاریخ قره پاپاق آمده كه چند نكته آن قابل نقد است:
1ـ ایشان تاریخ ورود قره پاپاق به سلدوز را سال 1245 نوشتهاند در حالی كه تاریخ صدور فرمان نایب السلطنه مبنی بر واگذاری نقدای به نقی خان بزچلو رئیس ایل، 1240 است كه در مرحله دوم مجدداً در سال 1245 اصل مالكیت روستای مذكور صادر میشود و در پشت جلد چندین قرآن كه طبق رسوم قدیمی، تاریخهای مهم را ثبت میكردند، رقم 1237 ضبط شده است.
2ـ میدانیم كه سال 1240 پس از معاهده گلستان و قبل از معاهده تركمن چای بوده است در حالی كه در یاد داشتهای ایشان حركت ایل قره پاپاق از ایروان، پس از معاهده تركمن چای آمده.
3ـ اساساً قره پاپاق در جنگهای دوره دوم روس و ایران شركت نكرده است، زیرا مامور مراقبت از مرزهای عثمانی (عراق كنونی) بودند، چرا كه ایران پس از معاهده گلستان نیآسوده و سخت با عثمانیان درگیر جنگ شده است. و این جنگها تا دوره دوم جنگ روس و ایران ادامه داشت و در طول دو سال جنگ دوره دوم نیز ایران از ناحیه عثمانیها خاطر آسوده نداشت.
4ـ مطابق یادداشتهای نقی خان مذكور، خروج قره پاپاق از ناحیه ایروان تا ورودشان به سلدوز، چندین سال طول كشیده است، قبلاً در فصل «قره پاپاق در آواجیق» علت این «اشتباه» در یادداشتهای مذكور، بیان گردید.
5ـ فقط مرحله اول مساحی در آن یادداشتها ذكر شده و ارقام مرحله دوم مساحی ثبت و ذكر نشده و نامی از نیروی 600 نفری پیاده، به میان نیامده است.
نظر به اهمیت یادداشتهای وی آوردن این موارد نقد را لازم دانستم، زیرا او مردی بود باسواد و مطلع، به طوری كه بقیه مطالب وی كاملاً صحیح و مفید است ولی در مواردی خالی از تعصب نیست و اشكال سه گانه مذكور فوق و نیز اشكال مورد چهارم آنقدر به نظرم عجیب میآید كه در انتساب این چهار مورد به ایشان دچار تردید شدم، هر چند كه باقی مطالب خیلی با بیان و قلم و رویه وی تناسب دارد.
ب: ویلیام ایگلتون در كتاب «جمهوری 1946 كردستان» سخنان پراكنده و مخدوشی را درباره قاراپاپاق گفته است، گذشته از اینكه جمعیت قره پاپاق را هنگام ورود به سلدوز 15000 نفر نوشته، تاریخ آمدن آنان را پس از معاهده تركمن چای نوشته است.
منشأ این اشتباه جمله معروف در دهان مردم است كه «قره پاپاق توسط نایب السلطنه پس از جنگ ایران و روس آورده شده» میباشد و كمتر توجه كردهاند كه مراد از «پس از جنگ روس و ایران» دوره اول میباشد نه دوره دوم.
وی میگوید: روسیه شوروی به آنان اجازه داد كه وارد ایران شوند و در آنجا ماندگار گردند، پانزده هزار قرهپاپاق به چند دسته تقسیم شدند. رهبری دسته بزرگتر را «امیر فلاح» و برادر زنش «غلامرضا خسروی» به عهده داشتند.
نقد: سخن از آمدن از روسیه است یا از امیر فلاح كه چند سال پیش وفات كرده؟؟ و یا سخن از روسیه تزاری است یا روسیه شوروی؟؟ و…
ج: جالبتر اینكه در یادداشتهائی كه توسط آقای علی خلخالی و عیسی یگانه «مشتركا» كه به زبان تركی نوشته شده است، آمده:
در بهار سال 1224 هجری قمری، ایل قاراپاپاق یا ایل بزچلو به آذربایجان غربی آمدند و در سال 1225 هجری قمری، زمینهای سلدوز به عنوان تیول بین آنان تقسیم گردید.
البته با تقدیر از زحمات آقای خلخالی و دیگران. همگی گمان میكنند كه قره پاپاق اصل و مجموع همه ایل بزچلو است، این خود اشتباه اساسی است.
د: در این اواخر یكی از فرمانداران نقده تحقیقاتی در مورد قره پاپاق انجام داده و به وزارت كشور نیز فرستاده است، كه قره پاپاق را قوم مغولی معرفی كرده و گویا این اشتباه وی از لفظ «سلدوز» ناشی شده است، ما در بخشهای گذشته در مورد كلمه «سلدوز» بحث كردیم و حقیقت مسئله را روشن نمودیم.
مذهب و جمعیت و تیرههای هشتگانه قره پاپاق
در تاریخ ایران ایل بزرگ بزچلو را از زمان هجوم افاغنه به ایران و اشغال اصفهان، یك ایل شیعه مذهب میشناسند. اما جای تعجب است كه در بیشتر منابع مربوط به ایلات و عشایر ایران یعنی در هر جا كه نام قاراپاپاق آمده (كه البته در منابع خیلی كم اشاره شده است) بدنه مردم قره پاپاق را سنی مذهب و تنها رؤسایشان را شیعه مذهب نوشتهاند و براستی معنای ادعائی (مثال) یك بام و دو هوا در این موضوع مصداق پیدا كرده است.
دلیل این اشتباه بزرگ این است كه معمولاً این گونه افراد نوشته هایشان را بر اساس «مطالعه كتابخانه ای» مینویسند، نه تحقیقات. مثلاً آقای ایرج افشار سیستانی در كتاب «ایلها، چادر نشینان و طوایف عشایری ایران» همین مطلب را تكرار كرده است، این اشتباه بزرگ نیز منشأ معینی دارد، برای توضیح آن باید به بیان عشیرههای هشت گانه ایل قره پاپاق بپردازیم. كه گفتهاند، «گر نباشد چیزكی، مردم نگویند چیزها».
عشیرههای ایل قره پاپاق، عبارتند از: 1ـ تركاون (رئیس ایل به هنگام ورود به سلدوز، از همین تیره است) 2ـ جان احمدلو 3ـ چاخرلو 4ـ اولاشلو 5ـ سارال 6ـ عربلو 7ـ شمس الدینلو 8ـ قزّاق.
طایفه قزاق در اصل از ایل بزچلو نبود. و به یكی از ایلهای قزاقستان كه در شمال شرقی دریای خزر میزیستند مربوط هستند، اینان در رد و بدلها و تغییر و تبدیلها و كوچهای جبری و اختیاری، خصوصاً در جنگهای ایران و روس به دلیلی كه برای ما مجهول است در منطقه ایروان قرار میگیرند و چون تعداد جمعیتشان در حد یك ایل نبود و نیروی نظامی مستقلی را نمیتوانستند تشكیل بدهند، مطابق قاعده عصر (در تشكیلات نظامی و سازمانهای ایل و تعیین مسئولیتهای اداری و اجتماعی هر طایفه كوچك را به یك طایفه بزرگ ضمیمه میكردند) این طایفه كوچك قزاق را در ایراوان به قره پاپاق الحاق كردند، قزاقهای مذكور در سلدوز تا این اواخر سنی مذهب بودند (البته سنی حنفی، نه سنی شافعی كه در متون یاد شده آمده) آخرین بزرگ آنان كه همیشه تابع رئیس ایل قره پاپاق بود، حاج عبدالله نام داشت، كه ساكن روستای خلیفلو و از افراد سر شناس و فهمیده بود لكن املاك قزاق را به كردها فروخت و به جد میتوان گفت خانوادههای قزاق بیش از 60 خانوار (از 2100 خانواده) نبوده است و ابتدا تنها در یك روستا زندگی میكردند، بعدها یك روستای هفت خانوادهای دیگر به نام «آده» در فاصله «گل داراخ» و «بهراملو» بنا كردند[14]، اما با پیدایش آدا، كه گویا اوج رشد جمعیت آنان بوده گرایش به تشیع در میان آنها ظاهر شده است به طوری كه در سال 1335 شمسی، همه آنها شیعه شده بودند. با فروش قریه خلیفلو به كردها، قزاقها به تدریج به روستاهای دیگر مهاجرت كردند. البته تعدادی از آنها نیز در میان كردها رفته و تبدیل به كرد شدهاند، به طوری كه گذشتة خود را كاملاً فراموش كردهاند.
امروز از آن مردم، تنها دو خاندان را میشناسیم، خاندان مرحوم «مشهدی قنبر» كه در روستای دیزج (دو كیلومتری نقده) و خانواده «یعقوب علی» در «آدا». مرحوم شهید «اسماعیل علییاری» فرزند بزرگ مشهدی قنبر آخرین فردی بود كه رنگ و بوئی از ریاست قدیمی عشیرهای را بر این دو خاندان داشت و پس از او آنها نیز مانند هر عشیره دیگر خصوصیات قدیمی را از دست دادند.
به نظر میرسد و چنین نیز میباشد كه حضور قزاقهای 60 خانواری در میان قره پاپاق موجب اشتباه مذكور شده و آنگاه هر نویسنده از روی نوشته نویسنده قبلی، اشتباه را تكرار كرده است.
قره پاپاق در آغاز ورود به سلدوز (سال 1237) 25200 نفر و در سال 1286، مطابق برآورد تخمینی اوژن اوبن «5000 خانوار بودهاند كه اگر دست كم هر خانواده را 10 نفر فرض كنیم، 50 هزار نفر میشوند. با اینكه این برآورد اوژن اوبن بی تردید مبالغه آمیز است، لیكن در حوالی سال 1286 هجری قمری اوج ازدیاد جمعیت قره پاپاق بوده است و این فاصله سالهای «شیخ گلدی» و سالهای «قاچاقاچ» است كه در آینده بحث خواهد شد.
دكتر مسعود كیهان در سال 1311 شمسی جمعیت قره پاپاق را حدود 3000 خانوار تخمین زده است. خواهیم دید تا سال 1339 (سال قاچاقاچ) مردم قاراپاپاق همه صد روستای خود را كه یك «تومان» بود، كاملاً در دست داشتهاند. و همه آنها پر از جمعیت بوده است و این برآورد كاملاً صحیح به نظر میرسد.
در كتاب «ایرانشهر و نظری به تاریخ آذربایجان» جمعیت این ایل در سالهای 1342 و 1339 شمسی 550 خانوار ذكر شده است.
این نظریه كاملاً اشتباه است، با اینكه جمعیت این ایل در حوادث جنگ اول جهانی و غائله «اسماعیل سیمیتقو» و مسئله «قاچاقاچ» سخت متلاشی شده و به پائینترین رقم خود، رسیده بود اما در سال 1342 تنها ساكنین سه روستای چیانه و راهدهنه و حسنلو خیلی بیش از 550 خانوار بود، تا چه رسد به مجموع مردم قاراپاپاق در منطقه.
امروز یعنی سال 1370 شمسی جمعیت ترك زبان سلدوز به 90000 نفر بالغ است كه بخشی از آنها مهاجرانی هستند كه در سالهای 1327 تا 1333، از مناطق میاندوآب، ملك كندی، بناب، مراغه و هشترود به سلدوز آمدهاند. كه در سال 1346 بر اساس یك برآورد دقیق نسبت مهاجر به بومی یكچهارم مجموع بوده است. اگر مجموع برآورد را امروز هم صادق بدانیم اینك جمعیت قره پاپاق 67500 نفر میباشد. مهاجران در طول این 43 سال آنچنان با استقبال و آغوش باز مردم بومی روبرو شدهاند كه در اثر وصلتها و ازدواجها، امروز، پس از بررسی و دقت زیاد، میتوان آنان را از همدیگر مشخص كرد. و نظر به اینكه از قدیم عنوان قره پاپاق در آن نواحی، اصطلاح بوده و هم اكنون نیز استعمال میشود لذا همه مردم ترك زبان، قره پاپاق نامیده میشوند. و به قول سنت گرایان، امروز در سلدوز 90000 قره پاپاق زندگی میكنند. و افراد و خانوادههای زیادی نیز در اكناف كشور و نیز در خارج از كشور زندگی میكنند.
تاریخ سیاسی
تاریخ سیاسی و باصطلاح تاریخ حكومتی و اجتماعی ایل قره پاپاق در دو محور به موازات هم یعنی روند حكومت و ریاست داخل ایل، و دیگری سرگذشت آن در درون جریان سیاسی، اجتماعی ایران به عنوان گوشهای از تاریخ ایران بررسی میشود.
در این مقال ابتدا به سیر و تحول سازمان درونی ایل باید توجه كرد:
تا 1253 هجری قمری ـ سازمان ایل قره پاپاق به رسم رایج قرون گذشته به اصل «تك محوری» و «رئیس سالاری» طبیعی، بود یعنی همان چیزی كه مطابق اصول جامعه شناسی، ملوك الطوایفی، شاهنشاهی از آن زائیده میشود بدین ترتیب: هر خانواده بزرگی داشته و هر خاندان رئیسی، و هر طایفه (تیره) دارای یك «بیگ» و همه بیگها تابع «بیگلر بیگی» یا «خان ایل» بودند.
عنوان رئیس ایل در روند طبیعی، «ایل بیگی» بوده وقتی كه از پادشاه عنوان «خان» را دریافت مینمود در این صورت عنوان «ایل خانی» به وی تعلق میگرفت.
از اواسط دوران صفویه كه سیاست اسكان ایلات در متن سیاست عمومی دولتهای مركزی قرار گرفت، معیار دیگری به نام «آبادی» و «قریه» در عنوان خانها و رؤسای ایلات ظاهر گردید و هر رئیس ایلی كه اتباعش یكصد روستا یا بیشتر را تشكیل میدادند، به لقب «امیر تومان» نیز نایل میشدند، این برنامه یكی از جریانهای تشویقی برای اسكان ایلات بود.
به طور مشخص میدانیم كه سازمان ایل قره پاپاق تا زمان وفات نقی خان بزچلو (رئیسی كه ایل را به سلدوز آورد) همان سازمان مذكور در فوق بود.
پس از چند سال از وفات او در سازمان اداره ایل تغییراتی رخ داد، این تغییرات كپی و برگردانی بود از تغییراتی كه در دربار رخ میداد.
تغییرات مذكور را از نظر جامعه شناسی باید قدمی در پیشرفت «تقسیم كار» در سیستم اداری ایرانی دانست، مثلاً نادر شاه شخصاً خود رئیس كشور و وزیر كشور و وزیر جنگ و دفاع و نیز قانونگذار و… بود، بتدریج تقسیم كار و سازمان بندی امور و دسته بندی وظایف (تفكیك وظایف) به دربارها نفوذ كرد، فتحعلی شاه در اواخر عمرش تنها عنوان رئیس كشور را برای خود داشت. و برای هر بخشی از كارهای اداری مسئول معینی تعیین كرده بود، كه امور به طور مخروطی به خود او میرسید كه خود او در راس مخروط قرار داشت، تا آن روز سیستم و بافت ریاستی، صورت شكل مخروطی داشت اما سیستم اداری به حالت استوانه بوده، استوانهای كه شاه در سطح بالای آن قرار داشت.
روند تقسیم كار از اروپائیان تاثیر پذیرفته بود، كه موجب گردید سیستم اداره امور، شكل مخروطی به خود گیرد.
تاریخ وفات نقی خان بزچلو دقیقاً برای ما روشن نیست، آنچه مشخص است وی چند سال قبل از «جنگ هرات» كه از سال 1353 شروع شده، وفات كرده و پسرش «مهدی خان» جانشین او گردیده است چند سال پس از سال مذكور سیستم اداری مخروطی به سراغ قره پاپاق نیز آمده است. دربار تبریز مجدداً حكم ریاست ایل به نام وی و حكم نیابت و معاونت را به نام برادر تنی او «كاظم خان»، و حكم فرماندهی نیروی نظامی (400 نفر سوار) بنام برادر دیگر او «حسن خان»، (از مادر دیگری بوده) صادر میكند كه هر دو نفر زیر نظر و سرپرستی مهدی خان كار كنند.
در جنگ هرات مهدی خان شخصاً فرماندهی نیروهای قره پاپاق را بعهده داشته است، بنابراین احكام مذكور پس از آن دوره از جنگهای هرات صادر شده است كه حسن خان با درجه سرتیپی به فرماندهی میپردازد.
در حدود سال 1298 مجدداً تغییر دیگری در سازمان ایل پدیدار میشود، دربار، از ایلات میخواهد كه علاوه بر معاونت و نیابت و نیز پست فرماندهی نیروی نظامی، باید پست دیگری را تحت عنوان «حكومت» ایجاد كنند این مسئله در مورد ایل قره پاپاق در زمان حاج نجفقلی خان امیر تومان به اجراء گذاشته میشود و او «حیدر خان» را به عنوان حاكم تعیین و با تایید سه نفر روحانی بزرگ ایل، به دربار تبریز میفرستد.
واژه «حكومت» در این اصطلاح معنای فرماندار و بخشدار امروزی را داشت. این نیز كپی و برگردانی از رسوم پایتخت بود. در اواخر عصر فتحعلی شاه شخص معینی بعنوان «حاكم تهران» تعیین گردید و این رسم رواج پیدا كرد و بعدها به ایلات هم رسید، حاكم نیز موظف بود تحت ریاست رئیس ایل به امورات مربوط به خود بپردازد، كار و مسئولیت او امور اداری ایل بود از جلمه، اداره امور قضائی كه بوسیله روحانیان انجام میشد. حاكم در این معنی نمادی از وزیر داخله بود.
همانطور كه اینگونه تغییرات در مورد شاهان، یك حركت مزمن به سوی مشروطه بود در مورد سران ایل نیز چنین تاثیری داشت، اینجاست كه بعدها یعنی در بطن 90 سال اخیر روحیه مشروطه گرائی و یكنوع دموكراسی گرائی را در میان «خاندان حسن خان» ـ بزچلوهای نقده ـ و خاندان «حیدر خان» ـ جمشیدیها و فیروزیها ـ مشاهده میكنیم و در قبال آنها خاندان نجفقلی خان امیر تومان، خسرویهای نقده، را «سنت گرا» مییابیم.
این دو روحیه در كنار هم و گاهی در مقابل هم جریان داشته و چون بدنه مردم بیشتر سنت گرا بودهاند همیشه برد با خاندان نجفقلی خان بوده است.
رؤسای ایل:
ما رقم دقیق تاریخی و حتی رقم احتمالی «سال» حركت ایل بزچلو از بخش بزچلوی اراك به قفقاز را نداریم، نقی خان بزچلو (قلی خان) در یادداشتهایی كه در حدود 20 سال اخیر نوشته شده میگوید:
ایل بزچلو در زمان صفویه كه ولایت گرجستان تابع ایران بوده و لگزیهای داغستان به اهالی گرجستان دست درازی میكردند و آنان را مورد قتل و غارت قرار میدادند، سلطان وقت به عنوان دفع… ایل بزچلو را اجباراً از سلطان آباد (اراك) به «پنبك» گرجستان كوچانیده است.
توضیح: باز تاریخ دقیق یا احتمالی، روشن نیست و اینكه قره پاپاقها روزی در «پنبك» بودهاند، جای تردیدی ندارد اما این سرنوشت آن بخش از بزچلو است كه از اراك كوچ كردهاند و قره پاپاق جزئی از این بخش است.
بدیهی است ایل بزچلو (بخشی كه به قفقاز رفته) بعداً خود به دو بخش تقسیم میشود. بخشی (بخش عمده) به آناطولی میروند و در جبهه مخالف دولت ایران قرار میگیرند (قبلاً شرح داده شد) و بخش دیگر در اطراف «شوراگول» ـ بركه شور ـ ساكن میشوند كه قره پاپاق همین بخش دوم است. هنگام حركت از اراك و قبل از تجزیه ایل بزچلو در قفقاز، رئیس بخش دوم یعنی قره پاپاق «یار علی بیگ» بوده كه «یارالی بیگ» ـ بیگ زخم دار ـ خوانده میشد پس از تجزیه، تا حركت به داخل ایران، بترتیب نقی بیگ[15] و مهدی بیگ[16] رئیس ایل بودهاند و در فرمان حركت به داخل ایران همانطور كه دیدیم نقی خان بزچلو رئیس ایل بوده است، آخرین سندی كه راجع به او در دست ماست تقدیر نامه عجیبی است كه از سوی ولیعهد محمد میرزا فرزند عباس میرزا (كه بعد محمد شاه قاجار نامیده شد) میباشد، بدین متن:
عالیجاه رفیع جایگاه كرت همراه، اخلاص و ارادت آگاه، رشادت و بلادت پناه عمدة العشائر و القبایل نقی خان بزچلو سرتیپ سواران قره پاپاق و مامش و غیرهم، به توجهات و عنایات خاطر خطیر والا مخصوص و ممتاز بودهاند. و چون طراز اخلاص و صداقت آن عالیجاه و خدمتگزاری و جان نثاری آن دولتخواه حسب الواقع بر رای نواب غفران مآب ولی عهد، مرحوم مغفور اسكنه الله تعالی فی روضات السرور و عرفات النور ظاهر و آشكار بوده است. قبل از وقوع قضیه جانسوز ناگوار، محض عنایت به… آن دولتخواه، به خط مبارك خود مرقوم فرموده بودند كه اسب سواری خودشان را با دویست تومان وجه نقد به عنوان تفضل و انعام ما، به آن عالیجاه برسانیم. ما هم موافق وصیت نواب غفران مآب مركوبی كه مخصوص سواری خود او بود و… بر جمیع اسبهای اصطبل مزیت و رجحان داشت با دویست تومان نقد مصحوب عالیجاه محمد بیك جلودار، در چنین وقتی كه آن دولتخواه در سر حد مشغول خدمت سر حد است عنایت و ارسال داشتیم الحق این عنایتی است مخصوص، كه در كل ایران… حق این است كه مانند آن دولتخواه جان نثاری كه در راه خدمت از جان و مال مضایقه ننموده و مستحق نیل بر این مرحمتها است. الطاف ما را… خود به سر حد كمال… و در عهده شناسند، تحریراً فی شهر ربیع الثانی سنه 1250.
این سند گویا (مطابق نقل ها) به خط خود محمد شاه صادر شده[17]، اهمیت قره پاپاق را در نظر عباس میرزا میرساند، با دقت در محتوای این سند، روشن میشود كه عباس میرزا چگونه به این ایل مینگریسته و چرا آنان را در محیط پر خطر و فاقد امنیت سلدوز ساكن كرده است.
پس از نقی خان به ترتیب، مهدی خان سرتیپ، نجفقلی خان، بیوك خان (برادر زاده مهدی خان پسر كاظم خان)، نجفقلی خان دوم معروف به حاجی امیر تومان و خسرو خان، به ریاست ایل رسیدهاند در فصول آینده خواهیم دید كه رضا قلی خان رشید السلطنه و حسنعلی خان نیز در عرض خسرو خان (به دستور صمد خان شجاع الدوله) گاهی به ریاست موقت رسیدهاند.
ریاست ایل بعد از خسرو خان ساقط میشود و یك ریاست نیمه رسمی (كه باز نقش مهمی در زندگی و سرنوشت ایل داشته آغاز میشود كه بیشتر به تشخص قدرت ثروتی متكی بوده و در عین حال طبق سنت از احترام مخصوص نیز برخوردار بوده است) پدید میگردد.
در این دوره به قرار سن، حاج پاشاخان جان احمدلو، نقی (قلی) خان بزچلو و پاشا خان امیر فلاح به موازات هم با ریاست ریش سفید گونهای امور عشایری را به عهده داشتند، قابل ذكر است كه پاشاخان امیر فلاح خدمات مهمی در حوادث نظامی، اجتماعی بهنگام حملات قبایل اطراف به قره پاپاق، انجام داده است وی كه داماد آخرین امیر تومان قره پاپاق بود (و نظر به اینكه غلامرضا خان خسروی پسر خسرو خان علاقهای به ریاست نداشت و خودش را كنار میكشید) در واقع سخنگوی خاندان امیر تومانها نیز بود.
اولین رخداد سیاسی:
پس از ورود ایل به سلدوز مجدداً «میررواندوز» كه پانزده سال پیش كارگزاران افشار را در سلدوز غارت كرده بود به فكر حمله به ایل جدید میافتد، نقی خان مراتب را به اطلاع نایب السلطنه میرساند. به دستور وی دو فوج سوار با چهار اراده توپ از ارومیه اعزام و در اختیار نقی خان قرار میگیرد، قره پاپاق آماده جنگ میشود، میر رواندوز از آمادگی آنان خبردار شده و نیروهایش را كه از قبایل مختلف كرد از جمله رواندوز و منگور جمع كرده بود مرخص نموده و به رواندوز مراجعت میكند.
و نیز قبل از آمدن قاراپاپاق عشایر پیران (پیرانشهر فعلی) بر عشیره «مامش» ـ ساكنین منطقه میان پیرانشهر و نقده ـ تاخته و قتل و غارت راهانداخته بودند، رئیس مامش فراری و افراد ایلش در میان عشایر اطراف پراكنده میشوند.
پروت آغا، رئیس مامش كه از آمدن ایل جدید مطلع میشود از مخفیگاه خود خارج شده و به نقی خان پناهنده میشود، وی نیز با مكاتباتی كه با نایب السلطنه داشته موفق میشود حكم و خلعتی از دربار برای او بگیرد، مامشها تحت حمایت قره پاپاق بر سر زندگی خود باز میگردند و تا سال 1297 [قمری] از هم پیمانان وفادار قره پاپاق بودهاند، از آن سال (كه قیام شیخ عبید رخ میدهد) به بعد مامشها احساس استقلال كردند و در سال 1339 [قمری] همراه سایر عشایر كرد در قتل و غارت قره پاپاق شركت كردند.
قاراپاپاق در جنگ هرات
نقی خان نتوانسته در خارج از منطقه جنوب غربی دریاچه ارومیه در جنگها شركت كند او موظف به حفظ مرز با همكاری مامش بوده است اما پسرش مهدی خان علاوه بر مرزداری ـ كه قلعهای بنام «مهدی آباد» در مرز بنا كرده بود و دائماً دویست سرباز مسلح قره پاپاق در آنجا حضور داشتهاند و علاوه بر نگهبانی مرز به مسائل حقوقی ییلاق و قشلاق عشایر نیز رسیدگی میكرد[18] قلعه مذكور در غائله شیخ عبید ویران شد ـ در جنگهای دور دست نیز شركت میجسته.
در جنگ هرات: اهمیت حضور مهدی خان با چهارصد سوار خود در آن جنگ از بیان لسان الملك مشخص میشود، وی در وقایع سال 1255 مینویسد:
«مستر مكنیل» ـ سفیر انگلستان كه در محاصره هرات حاضر بود ـ چون این بدانست آشفته خاطر شده شتاب زده به درگاه پادشاه آمد و از در ضراعت معروض داشت كه سه روزه این لشكر را از جنگ باز دارید تا من به درون شهر رفته كامران میرزا و یار محمد خان را بدین حضرت آرم، شاهنشاه حشمت دولت انگلیس را نگاه داشته مسئول او را به اجابت مقرون كرد و خطی به شاهزاده محمد رضا میرزا، نگاشت كه مستر مكنیل را و مهدی خان قراپاپاغ (قراپاپاق) را با چهار سوار رخصت كن تا از دروازه «خنگ» به شهر هرات در روند.
چون مكنیل به درون شهر رفت كار دیگر گونه كرد و نخستین كامران میرزا و یار محمد خان را برانگیخت كه این چند روز كه طریق مبارزات مسدود است هر رخنه و ثلمه كه در دیوار قلعه بادید شده تعمیر كنید و از خویشتن معادل ده هزار تومان زر مسكوك بدیشان داد و ایشان را به مرمت برج و باره برگماشت و گفت دو ماه دیگر خویشتن داری كنید تا كشتیهای جنگی ما از كنار عمان دیدار شود، آنگاه عزم ایرانیان از شما بگردد و جنگ و جوش از جانب فارس برخیزد.
چون از این كار بپرداخت از هرات بیرون شده طریق لشگراه گرفت و مهدی خان قراپاپاق این قصه به عرض رسانید، شاهنشاه غازی در خشم شده فرمان كرد تا مكنیل از لشگرگاه بیرون شود و او نیز حدیث حادثه… طریق لندن برداشت».
بدیهی است در میان آنهمه سپاه ایران كه از سراسر كشور گرد آمده و هرات را محاصره كرده بودند انتخاب مهدی خان به عنوان امین و فرد مورد اعتماد برای نظارت بر افعال سفیر انگلیس در آن كار بس مهم، موضوعی است سخت قابل توجه، و زیركی و كاردانی و آگاهی در سطح بالای او را بیان میدارد.
هر محققی میداند كه واگذاری چنین نقش و مسئولیت دیپلماتیك به عهده یك فرد، شایستگی و آگاهی و درایت آن فرد را مشخص میكند.
سفیر انگلیس قبل از آن، اقداماتی كرده و نظر سوء وی برای محمد شاه كاملاً روشن بود، بنابراین هوشیارترین فرد را میبایست در این كار برمی گزید.
لسان الملك باز میگوید:
«هم در این وقت معروض درگاه افتاد كه شاهزاده طهماسب میرزای موید الدوله با بعضی از منال دیوانی و دیگر اشیاء تا تربت شیخ جام قطع مسافت كرده و محمد علی خان ماكوئی و فوج دوم تبریز ملازم ركاب اوست و از مردم شكیبان این خبر به افغانان بردهاند و ششصد سوار از آن جماعت به جانب او رهسپار شده تا اگر بتوانند و كمینی بگشایند و ازو چیزی بربایند. شاهنشاه غازی چون این بشنید حبیب الله خان امیر توپخانه و محمد تقی خان سرتیپ بیات و مهدی خان قراپاپاغ و جهانگیر خان سركرده نظام پسر قاسم خان قوللر آقاسی را با پانصد سوار و دو عراده توپ بیرون فرستاد، در حدود شكیبان با افغانان درگیر شدند و…».[19]
این صمیمیت و نزدیكی به دربار باعث گردید كه اسكندر خان برادر مهدی خان به سمت نایب اول آجودان باشی شاه انتخاب شده و تقریباً برای همیشه مقیم تهران شود.
حسن خان:
همانطور كه قبلاً اشاره رفت در زمان مهدی خان، برادرش حسن خان فرماندهی چهارصد سوار قره پاپاق را بعهده داشت، او نیای خاندانهای «حسنخانی» و «مظلومی» و «حمیدی» كه امروزه هستند، میباشد وی یادداشتهائی بنام «حرب الحسن» نوشته بوده كه در حال حاضر در دست نیست (یا بدست ما نرسیده)، بی تردید مطالب مهمی راجع به تاریخ قره پاپاق در آن بوده است، چرا كه نوشتهای تحت عنوان «حرب» لابد دستكم جریان یكی، دو جنگ در آن بوده كه امروز ما از همه آنها بی خبریم.
آنچه از متون و منابع تاریخی در مورد او در دست میباشد، تنها مطالبی است كه در چند جا از «سفر نامه ناصر الدین شاه» آمده است، در صفحه 13 این كتاب كه انشاء آن به قلم شاه است و شرح مسافرت خود به عتبات (1287 هجری قمری) را در آن نگاشته است، میگوید: روز شنبه غره رجب، صبح پیش از آفتاب به حمام رفته رخت نو پوشیده سوار شدم امروز باید به رحیم آباد زرند[20] ملكی محمد خان سرتیپ زرندی برویم خیلی از راه سواره رفتم با وزیر خارجه حسام السلطنه، امین الملك، ظهیر الدوله، میرزا عبدالوهاب مستوفی گیلان، صحبت كردیم مجد الدوله هم رسید قدری با میرزا عبدالوهاب در باب مطالبات خودش گفتگو كرد رحمت الله خان ساری اصلان، كلب حسین خان امین نظام، حبیب الله خان ساعد الدوله، حسن خان سرتیپ قراپاپاق دیده شدند تازه آمدهاند.
و در صفحه 115 مینویسد: روز پنجشنبه… شعبان به قصد مداین و زیارت حضرت سلمان بكشتی بخار نشستیم حسام السلطنه، عباس میرزا، وزیر امور خارجه، مجد الدوله، امین الملك، معتمد الملك، مدحت پاشا، كمال پاشا، عضد الملك، كشیكچی باشی، دبیر الملك، منشی حضور، امین السلطان، امین حضور، محمد علی خان، علی باشی، ساری اصلان، امین نظام، محقق، مظفر الدوله، عبدالقادر خان، میرزا محمد خان، محمد نقی خان، قهوه چی باشی، دهباشی، سقا باشی، آقا محمد تقی آبدار، آقا حسن نایب قهوه چی باشی، حسن خان سرتیپ قراپاپاق، آقا وحید و…
و در صفحه 118 میگوید: بعد از زیارت سلمان فوراً معاودت به كشتی نمودم وقتی نزدیك كشتی شدم دیدم ساری اصلان، تیمور میرزا، امین نظام، عبدالقادر خان سرتیپ، آقا یوسف سقا باشی، حسن خان سرتیپ قراپاپاق، جمعی دیگر میروند شب در سلمان مانده فردا از راه خشكی مراجعه خواهند كرد.
مطابق رسم آن زمان وقتی كه شاه از پایتخت خارج میشد همه سران عشایر، سری به اردوگاه شاه زده و باصطلاح پس از اظهار ادب و اطاعت و ارادت، به منطقه خود باز میگشتند مگر آنانكه مامور به حضور در اردو بودند و یا اعزام به مناطق دیگر میشدند، در این سفر كه یك سفر زیارتی بود سران عشایر كه در طول راه و منزلهای مختلف از راه میرسیدند پس از انجام وظیفه، بعضیها در همان روز و بعضی دیگر پس از همراهی یكی، دو روز با اردو، به محل خود مراجعت میكردند و تنها باصطلاح مقرب الخاقانها میتوانستند مورد الطاف عالیه قرار گیرند و در زمره همراهان شاه تا پایان سفر باشند، كه حسن خان از جلمه آنان بوده است.
نجف قلی خان اول:
سندی به تاریخ ربیع الاول سال 1265 نشان میدهد كه مهدی خان مریض میشود (یا به بهانه تمارض) از دربار ولیعهد، میخواهد كه پسرش نجفقلی خان جانشین وی گردد خواسته او تصویب میشود و فرمان بنام نجفقلی صادر میگردد. پس از آن نامی از مهدی خان در میان نیست.
سند دیگر در 1269 (حاكی از اینكه یك توپ ترمه به عنوان عیدی ـ عید نوروز ـ به نجفقلی خان ارسال شده است) صدور یافته. باز فرمان دیگر در 1271 مبنی بر اعطای یك طاقه شال ترمه و تقدیر از او صادر شده است.
فرمانی مبنی بر ارتقاء نجف قلی خان به سرتیپی به دلیل فداكاریهایی كه او و سوارانش در گرگان نشان دادهاند و به اصطلاح «سر و اسیر زیاد از طایفه ضالّه آوردهاند» از دربار تهران صادر شده است.
بیوك خان:
تاریخ وفات نجف قلی خان معلوم نیست، اما میدانیم كه وی در سال 1297 كه غائله شیخ رخ میدهد حضور نداشته و بیوك خان رئیس ایل بوده است. مطابق نقلها تنها فرزند نجفقلی خان در حین وفاتش پسری 15 ساله بنام اسد الله بوده كه بعدها به نام نجفقلی خان دوم (حاج امیر تومان) معروف میشود. و به همین دلیل بیوك خان پسر اسنكدر خان برادر زاده مهدی خان به ریاست ایل میرسد.
رسم و سنت توارثی حكومت، از شاه گرفته تا رؤسای ایلات، ایجاب میكرده كه ریاست از خاندان مهدی خان خارج نشود. كوچكی و كمی سن اسد الله موجب میگردد كه زمینه برای دیگران باز گردد. بی تردید بویوك خان در این موضوع رقیب هائی داشته لیكن نظر به اینكه پدر او نایب آجودان باشی شاه بود قرعه شانس به نام او در میآید و حوادث عصر او نشان میدهد كه عرضه این كار و سمت را نیز داشته است. ماجرای بزرگ «شیخ» در زمان تصدی او اتفاق افتاده است.
قیام شیخ عبیدالله شمزینی
شیخ عبید الله شمزینی فرزند شیخ طه از مردم روستای «شمزین» در كناره غربی ارتفاعات میان ایران و عثمانی، به عنوان یكی از شیوخ طریقت در سرتاسر كردستان شهرت زیادی به دست آورده بود. انگلیسیها توان او را در ایجاد یك آشوب و بلوا بررسی میكردند، آنگاه او را بطور غیر مستقیم توسط بعضی از مریدانش تحریك كردند كه «با وجود شخصیتی مانند حضرت جناب چرا باید دیگران حكومت داشته باشند». برای توضیح زمینه تحریك شیخ از سوی انگلیس، توجه به شرح زیر لازم است.
محمد شاه در منطقه «مرگور» این سوی ارتفاعات مرزی پنج آبادی را به شیخ طه، پدر شیخ عبیدالله بخشیده بود و یكی از دختران او (یا یكی از دختران شیخ عبید) را نیز به عنوان همسر به حرمسرای تهران برده بود، محمد شاه میخواست در قبال تحریكات عثمانیها پایگاهی در میان عشایر كرد داشته باشد، از قضا این تدبیر نتایج معكوس داد از طرفی دختر شیخ در دربار پسری آورد نامش را «عباس میرزا» نهادند، وجود این پسر به هنگام صدارت امیر كبیر بهانه دست مهد علیا مادر ناصر الدین شاه گردید، او همیشه به ناصر الدین شاه میگفت كه امیر كبیر میخواهد تو را خلع و سلطنت را به عباس میرزا بدهد. محبتهای امیر كبیر به این مادر و فرزند كه از اینجا رانده و از آنجا مانده بودند باعث سردی شاه از امیر گردید بالاخره عباس را به حكومت قم فرستادند و ساختمان كتابخانه مدرسه حجتیه قم یادگار اوست كه برای نشیمن خود ساخته بود[21]، عباس نه خود روی آرامش داشت و نه وجودش برای ناصر الدین شاه آرامشی باقی گذاشت.
و از طرف دیگر پس از وفات شیخ طه پسرش شیخ عبیدالله همچنان از آبادیهای مزبور بهرمند میشد و از زمان اعطای آن آبادیها از طرف محمد شاه، از امور مالیاتی نیز معاف بود علاوه بر این مقرر شد كه شیخ سالانه پانصد تومان از مالیات دهندگان ناخیه اطراف خود دریافت نماید.
با مرگ محمد شاه مهد علیا بر اساس احساسات هووگری، ناصر الدین شاه را وادار كرد كه معافیت شیخ را ابطال نماید. ماموران مالیاتی به سراغ شیخ عبید و آنانكه به او مالیات میدادند رفتند شیخ از پرداخت مالیات خودداری كرد و آنانی را كه برایش مالیات میدادند تحریك كرد تا مالیات را به ماموران دولت نپردازند. بدنیترتیب شیخ عملاً یك نیروی مستقل گردید.
وی میدانست كه برای مقاومت در مقابل دولت ایران خیلی ضعیف است، پس در صدد جلب حمایت قدرتهای بزرگ برآمد، از طرفی دست نیاز به دربار عثمانی دراز كرد و چون دو سال قبل از آن در جنگ عثمانی با روسها شركت كرده و كمكی به عثمانیان كرده بود، در دربار عثمانی منزلتی داشت.
دربار عثمانی حاكم ارزنة الروم را برای واسطه گری به تهران فرستاد و چون صورت مسئله از حالت «بذل و كمك» خارج شده بود و ادامه معافیت شیخ از مالیات و برخورداری او از سایر مالیات دهندگان، از موضع قدرت تلقی میگردید، دربار تهران به حرفهای حاكم الرزنة الروم وقعی ننهاد.
در این بین انگلیسیها به سراغ شیخ آمدند و میان شیخ و «شریف مكه» و «خدیو مصر» رابطه برقرار كردند و حتی او را راهنمائی كردند تا با كنسولگری روسیه در ارزروم و وان تماس حاصل كند، بدین ترتیب یك شخصیت سیاسی مهم از او ساختند، اسلحه و مهمات فراوانی به شیخ رسانیدند.
اینك شیخ آماده قیام است و برای انگلیسیها تفاوتی نداشت كه شیخ با عثمانیها درگیر شود یا با ایران، آنان آنچه میخواستند ایجاد یك قیام و برپائی آشوب بزرگ در منطقه بود و لذا او را در انتخاب، رسماً آزاد گذاشتند و شیخ، ایران را برگزید، او در این انتخاب علاوه بر هر دلیل دیگر سه دلیل داشت:
1ـ همانطور كه گفته شد خواهر (یا دختر) شیخ با فرزند خود عباس در دربار ایران سخت در عذاب بود.
2ـ او میتوانست در جنگ با ایران از مسئله «تسنن و تشیع» بهره جوید.
3ـ ماجرائی در سویوخ بلاغ (مهاباد) رخ داد و توجه شیخ را بیشتر به سوی ایران جلب كرد.
در اوایل سال 1297 شاهزاده لطفعلی خان حاكم سویوخ بلاغ گردید، گوئی تحت تأثیر نام خود كه یادآور لطفعلی خان زند بود!! به گردن فرازی میپرداخته است، البته نه مطابق مردانگیهای او بل در اذیب مردم و جمع اموال.
حمزه آغامنگور از سران ایل منگور ساكن سویوخ بلاغ از نزدیكان او بود رفتار شاهزاده ایجاب میكرد كه بدون اجازه او به جای دور نرود (و شاید این سیاست از مركز دیكته شده بود كه بعضی از سران عشایر را همواره زیر نظر داشته باشند) روزی حمزه آغا اجازه میخواهد تا سری به ایل و املاك خود بزند، حاكم اجازه نمیدهد، وی بدون اطلاع میرود، حاكم فوراً به تبریز گزارش میكند كه حمزه آغا یاغی شده است و منتظر دستور تبریز میماند.
در این بین شاهزاده اما مقلی میرزا از طرف اقبال الدوله حاكم ارومیه برای بعضی مسائل به سویوخ بلاغ آمده بود، از موضوع خبردار میشود و با سعی و كوشش فراوان میان حمزه آغا و حاكم آشتی میدهد، بعد از چند روز دستور ولیعهد (مظفر الدین شاه) مبنی بر دستگیری حمزه آغا و اعزام او به تبریز به دست حاكم سویوخ بلاغ میرسد.
علت صدور حكم عجولانه و بدون ملاحظه، سابقه شرارت بار حمزه بود، او مزاحم دولت و عشایر ایران و هم مزاحم دولت و عشایر عثمانی (عراق) بود، به همین دلیل توسط دولت عثمانی دستگیر و سالها در زندان آنها مانده بود.
حاكم به اجرای حكم تصمیم میگیرد، حمزه آغا بدون اطلاع از موضوع همراه برادرزاده اش احمد و سلطان چوبوقچی (قلیاندار او) و سه نفر تفنگچی، به مقر حكومت میرود، دو نفر از تفنگچیان در بیرون میمانند و او با سه نفر وارد میشود، میرزا تقی خان منشی، خبر ورود وی را به حاكم میدهد، شاهزاده بی درنگ دستور بازداشت او را صادر میكند.
حمزه آغا در اطاق پائین منتظر اذن ورود بوده كه ناگهان مشاهده میكند، فراشباشی به همراه فراشی دیگر با زنجیری به دست از پلهها پائین میآیند، فراشباشی به حمزه آغا میگوید: حضرت والا فرمودند كه این زنجیر را بوسیده و به گردن بیندازی.
حمزه آغا دست به خنجر میبرد، از اطاق خارج میشود در وسط حیاط سربازان جلوی او را میگیرند، جنگ خنجر و تفنگ شروع میشود، دو سرباز و نیز برادر زاده و قلیاندار حمزه آغا از پای در میآیند، خود حمزه موفق به فرار میشود و از فردای آن روز به تدارك نیرو میپردازد. شاهزاده از تبریز كمك میخواهد، محمد حسین خان، محمد صادق خان مقدم و رحیم خان چلبیانلو با نیروئی عازم سویوخ بلاغ میشوند.
از طرف دیگر شیخ از ماجرا مطلع شده فوراً یكی از «خلیفه»ها ـ مرشد بچه ـ بچه مرشد ـ درویش ـ را كه از مردم روستای «خالدار» بود، نزد حمزه فرستاده و او را به سوی خویش میخواند.
حمزه با نیروهای منگور به نیروهای شیخ میپیوندد، بدیهی است كه وی قصد جنگ با ایران دارد نه با عثمانی. و این یكی از دلایل دیگری است كه در گزینش شیخ مؤثر بوده است.
نیروی شیخ در اوایل مرداد ماه با اسلحههای انگلیسی كاملاً مجهز میشود، شیخ دو لشگر تشكیل میدهد. بخشی را به فرماندهی پسر 23 ساله خویش بنام شیخ عبدالقادر و به معاونت حمزه آغا، از طریق سلدوز، سویوق بلاغ و میاندوآب روانه میسازد و گروه دیگر را به فرماندهی شخص خود به سوی ارومیه حركت میدهد.
هنوز نیروی شیخ از مرگور و ترگور خارج نشده بود كه بیوك خان قره پاپاق و محمد آغا مامش خبردار میشوند، سریعاً خود را به سویوخ بلاغ رسانیده و با شاهزاده دیدار میكنند و پیشنهاد میكنند، قبل از آنكه نیروی 2500 نفری شیخ به اینجا برسد، بهتر است به او حمله كنیم و مجال قدرت یابی بیشتر ندهیم. شاهزاده سخن مشخصی نمیگوید، آنان ضعف بیش از حد شاهزاده را در امور حكومتی در مییابند و كاملاً از او مایوس میشوند، به میان ایل خود بر میگردند از آن طرف رسولان شیخ مكرر به حضور آنها میرسند و دعوتنامههایی را به هر دو رئیس، بیوك خان و محمد آقا میرسانند، هر دو در پاسخ شیخ بی طرفی خود را اعلام میدارند و قول میدهند كه مزاحمتی نسبت به شیخ ایجاد نكنند اما وقتی نیروهای شیخ به منطقه سلدوز و مامش میرسد، اكثر مامشها طرف آنها را میگیرند و حمزه آغا كه چنین میبیند بیوك خان را تهدید میكند: اینك منطقه تو كاملاً تحت اشغال نیروهای ماست و هر چه بخواهیم میتوانتیم با تو و ایل تو انجام دهیم، یا الله سوار شو و همراه ما بیا.
بیوك خان در پاسخ میگوید: هم اینك 200 سوار من به ریاست جلال خان در مازندران همراه قوای دولتی در جنگ هستند اگر من به شما بپیوندم، آنها را در آنجا میكشند. حمزه آغا در جواب بیوك خان میگوید: پس 200 نفر هم همراه ما گسیل كن كه اگر از پشت به ما خیانت كردی ما نیز آنها را بكشیم، و گرنه ما نمیتوانیم شما را در پشت سر خود رها كرده و بگذریم. بیوك خان هیچ چارهای ندیده، عدهای از پیادگان خود را به همراه آنان رهسپار میكند. حاكم سویوخ بلاغ فكر میكرد كه نیروهای قراپاپاق و مامش در جلو شیخ خواهند ایستاد و آنان را قربانی و بلا گردان خود میدانست، وقتی خبر پیوستن مامشها و نیز نیروئی از قراپاپاق به اردوی شیخ، به او رسید سریعاً به طرف تبریز فرار كرد، همان روز یعنی روز 17 شهریور سال 1297 هجری قمری عملاً مكری و سویوخ بلاغ بی سرپرست مانده و بدون كوچكترین دفاعی قبل از رسیدن اردوی شیخ، جزء قلمرو ایشان گردید.
عبدالقادر به سویوخ بلاغ میرسد و «خان باباخان» نامی را به حكومت آنجا معین میكند و اردو را به جانب میاندوآب حركت میدهد، در نزدیكی میاندوآب نیروی شیخ به هزاران نفر بالغ میشود كه عده كثیر آنها تنها به خاطر غارت گرد آمده بودند، نه هزار سواره و هشت هزار پیاده مركب از عشایر: منگور، مامش، پیران، گورگ، زرزا، رمك، فیض الله بیگی، دهبكری و بیگزاده.
بیوك خان میدانست كه بالاخره این شرارت با شكست مواجه خواهد شد و پس از شكست است كه قراپاپاق با خطر بزرگی روبروست، زیرا اینهمه عشایر به هنگام برگشت، از منطقه سلدوز خواهند گذشت، بی تردید دهات قره پاپاق را غارت خوااهند كرد، بنابراین باروها را مستحكم نموده، همه مردان ایل را با تفنگ و شمشیر و حتی چماق مسلح مینماید، در ساحل دریاچه پایگاههائی ایجاد میكند و مقداری اسلحه نیز توسط قایق از جاهای دیگر وارد میكند و خود یكی دوبار شبانه به شرق دریاچه میرود.
نیروی شیخ یك هفته تمام در میاندوآب به قتل نهب مشغول شده و غارت میكنند، روز 21 شهریور در حالی كه میاندوآب را به طرف بناب ترك میكردهاند جانداری را در آن شهر باقی نمیگذارند، مگر فراریان قبل از اشغال.
رودخانه زرینه رود پر از اجساد دختران و زنان و پیر مردان میشود، فاجعهای كه تنها به موارد استثنائی تاریخ میتوان قیاس كرد، مردم میاندوآب به پشت گرمی قدرت مركزی دولت و تبریز و نیز به دلیل دست كم گرفتن عشایر كرد سخت غافلگیر میشوند به طوری كه كمتر كسی موفق به فرار میشود.
نیروی غارتگر كه چشم همهشان را خون گرفته بود غوغا كنان و عربده كشان از میاندوآب به جانب بناب راه میافتد، جنایت آنسان بزرگ و هول انگیز است و شرارت به حدی میرسد كه در بحبوحه شادی و شور، ناگهان بعضی از سران سوارگان و پیادگان عشایر به خود میآیند كه چه كردهاند، كاری كه در قاموس هیچ ملت و دولتی نمیگنجد و حركت شیخ سالی است كه از بهارش پیداست، این تنها یك شرارت است و نمیتواند دوامی بیاورد.
آنگاه مشاهده میكنند افراد كثیری از هشتهزار پیاده كه غارتهایشان را بار شتران و گاوان غارتی كردهاند، راه برگشت در پیش گرفتهاند و حتی بعضی از سوارها نیز ترجیح دادهاند كه به همان غارت كلان قانع شده و دیگر ادامه راه ندهند، از دیدن این وضع به خود میلرزند.
از طرفی نیز سران عشایر از اردوی دولتی با نیروی عظیم به استقبالشان میآید مطلع میشوند؛ نیروئی از نظامیان و مردم مناطق، مراغه، هشترود، دهخوارگان، تبریز، بدوستان، اوجان و سراب.
ابتدا محمد آغا مامش عنان برگشت میچرخاند و بدنبال وی چند نفر دیگر، بدین ترتیب شكاف عمیقی میان ارتش شیخ میافتد، همه پراكنده میشوند ـ 21 شهریور 1297 هجری قمری ـ.
بر خلاف پیش بینی بیوك خان، عشایر مناطق شمال (مناطق غرب دریاچه ارومیه) هنگام برگشتن پراكنده تر و آشفته تر از آن بودند كه در اندیشه غارت روستاهای قاراپاپاق باشند، بخش اصلی سواران آنها در كنار عشایر مناطق جنوب (سردشت و مكری) همچنان در خدمت عبدالقادر و حمزه آغا میمانند و در انتطار آینده مینشینند، پیادگان و بخشی از سواران بطور نامنظم با اموال و كالاهای غارتی از خلال روستاهای سلدوز گذشته و هنگام عبور در سه، چهار مورد به طمع مال مردم حركاتی از خود نشان میدهند، لیكن آمادگی مردان قراپاپاق و طرحهای از پیش تنظیم شده بیوك خان آنان را وادار میكند كه راه خود را بگیرند و بروند.
به هر حال باید كاردانیها و تدابیر هوشمندانه بیوك خان را در این ماجرای بزرگ و بس خطرناك ستود، او در این غائله تنها 800 تفنگ و تفنگدار رسمی (200 سوار و 600 پیاده) در اختیار داشت، همانطور كه گفته شد 200 نفر از سواران رسمی وی در مازندران بودند و چون تعداد زیادی از نیروهای افشار ارومیه نیز در مناطق داخلی ایران بودند، او دقیقاً میدانست كه اولاً حكومت ارومیه برای دفاع از خود نیروی كافی ندارد تا چه رسد كه حمایتی از سلدوز بنماید و همانطور هم شد، نیروهای شیخ از مرز تركیه تا ملك كندی تاختند و آنهمه فجایع بار آوردند، حكومت ارومیه نه تنها در حركتهای اولیه شیخ كه در قلمرو حكومت او بود كاری برای جلوگیری انجام نداد (نتوانست انجام بدهد) بعد از آن هم هیچ حركتی برای تضعیف پشت جبهه شیخ نكرد بلكه بر عكس، بخش دیگر نیروی شیخ ارومیه را محاصره كردند.
رئیس قاراپاپاق میدانست اگر كمك یا راه علاج احتمالی بر او باشد باید از ناحیه حكومت سویوخ بلاغ اتخاذ شود. آنهم در یك مذاكره میان شاهزاده لطفعلی خان و با حضور محمد آغا مامش مشخص گردید كه خود شاهزاده هراسناك و در اندیشه فرار است. او رئیس یك اردوی صرفاً نظامی نبود كه به هر قیمت مقاومت و جانبازی نماید بلكه رئیس و مسئول مردم ایل و زن و كودك آنان بود، مسئول مردمی كه در حال زندگی روزمره هستند.
شیخ عبید از اوضاع جبهه جنوب خبردار میشود، پسرش و حمزه آقا را به ماندن در سویوخ بلاغ امر میكند، او كه سرمست از این قدرت باد آورده بود به نیروهای دولتی در جبهة جنوب كه به میاندوآب و سویوخ بلاغ نزدیك میشدند، بهای چندانی نمیداد، نیروهای حاضر در سویوخ بلاغ را برای دفع آنها كافی میدانست و گمان میكرد اگر در جبهه شمال آتش جنگ برافروزد حكومت مركزی (تبریز) را مجبور خواهد كرد كه متوجه شمال و مغرب دریاچه شود و طبعاً پشتیبانی نیروهای دولت در جنوب دچار ضعف خواهد شد و استادهای انگلیسی و آمریكائی نیز راهنمائیها و مشاورههای لازم را به خدمتش عرضه میداشتند.
در روز دوم پائیز شیخ محمد سعید از درویشهای شیخ با 4000 تفنگدار مامور حمله به ارومیه میگردد سعید در قلعه «اسماعیل آقا» اردو میزند و خود شیخ پس از 7 روز از اشنویه كه مقر فرماندهی اش بود با 7000 نفر دیگر حركت میكند، بعضیها همراهان شخص شیخ را سه هزار نفر نوشتهاند، ظاهر امر نشان میدهد كه رقم 7000 صحیح باشد و نیروی اصلی شیخ بیش از نیروی محمد سعید باشد، مرحوم تمدن به نقل از مجله اطلاعات، مجموع نیروهائی را كه به ارومیه حمله كردهاند، 11000 نفر قید كرده است و میتوان گفت منظور وی مجموع نیروهای شیخ در جبهه جنوب و شمال (هر دو) است لیكن در این صورت محققاً مجموع سواران و پیادگان و سیاهی لشكری كه صرفاً برای غارت جمع شده بودند، تنها در جبهه جنوب به 10000 نفر میرسید و این رقم مورد تایید اسناد صحیح، میباشد.
غائله شیخ یكی از مقطعهای مهم عشایر كرد ایران و عراق و تركیه را باز مینمایاند، تا آن زمان عشایر كرد از جمعیت خیلی كمی برخوردار بودند كه در گیر و دارهای دولتهای عثمانی و ایران و نیز در انواع گوناگون حوادث طبیعی و اجتماعی خصوصاً در نقل و انتقالات عشایری آنچه به چشم نمیخورد و حضور معتنابهی ندارد، عشایر كرد (عشایر كرد از سقز تا ماكو) هستند، جریان امور و حوادث نشان میدهد آنان آنقدر قلیل و كم بودهاند كه گوئی میان دو دولت عثمانی و ایران اساساً غیر از عشایر و ایلات مختلف ترك كسی وجود ندارد.
غائله شیخ نشان میدهد از آغاز جنگهای روس و ایران (سال 1218 تا سال 1297) جمعیت اكراد به سرعت افزایش یافته است.
به قول جامعه شناسان چیزی بنام شیخ عبید و غائله اش از نظر «جبرهای اجتماعی» صدائی از این انفجار جمعیت است. روند افزایش مزبور ـ البته نه به سرعت، میان سالهای (18 ـ 1297) بل درنگ آمیز ـ همچنان ادامه دارد بطوری كه عشایر كرد كه زمانی تنها در ارتفاعات میان آرارات و زاگرس میزیستند به تدریج در جلگههای ماكو، خوی، سلماس، ارومیه، سلدوز و میاندوآب تا نزدیكی دریاچه و در مواردی تا لب دریاچه حضور زیستی پیدا كردند.
هنگامی كه محور اقتصاد عمومی از «ملك» به «پول» و سرمایه چرخید و ناحیههای مركزی ایران حتی حاشیههای كویر به سرزمینهای شمال و آذربایجان ترجیح داده شد، و پدیده مهاجرت پیش آمد، تاثیر خود را با یك روند خیلی طبیعی از قلل ارتفاعات مرزی شمالغرب تا كناره كویر بطور یكنواخت و با آهنگی مداوم گذاشت، و موجب گردید مناطق كردنشین كه برای آن جمعیت افزون، تنگ و خفه كننده بود گشایش یابد.
شیخ ارومیه را محاصره میكند و از مردم شهر میخواهد كه ذلیلانه تسلیم شوند، اقبال الدوله در مسافرت بوده، چه ضرورتی مهم او را به سفر كشانده معلوم نیست، مردم از شیخ سه روز مهلت میخواهند تا روز چهارم تسلیم شوند شیخ با دو روز موافقت میكند فردای آن روز خبردار میشود كه اقبال الدوله از طرف سلماس عازم ارومیه است، آنگاه پی میبرد كه مهلت دو روزه برای همین بوده است وگرنه مردم شهر قصد تسلیم شدن ندارند، شخصی بنام محمد صدیق را با 2000 سوار مامور دستگیری اقبال الدوله میكند، محمد صدیق در كنار رودخانه «برادوست» كمین میكند افرادی را بر سر جاده میفرستد كه آمدن اقبال را به او خبر دهند تا حمله كند، اقبال الدوله از ماجرا اطلاع مییابد و از راه دیگر (ساحل دریاچه) به سرعت خودش را به ارومیه میرساند و به تحكیم دروازه و قلعه میپردازد بزرگان شهر و روحانیون را جمع كرده و به تبادل نظر میپردازد.
تعدادی از انگلیسیها و امریكائیها در ارومیه بودند، از قبیل دكتر «كاكران» آمریكائی و همكارانش، كونسول انگلیس و دكتر پاكارد، اینان در مجمع فوق حاضر شده و سران شهر را از نیروی شیخ بیم میدهند، ابتدا غیر مستقیم و سپس به طور صریح از آنها میخواهند كه تسلیم شوند والاّ همگی مانند مردم میاندوآب قتل عام خواهند شد.
جرج كرزن در «ایران و قضیه ایران» ـ جلد اول ـ میگوید: این شهر (ارومیه) كه تا ده روز مقاومت نمود نجات خود را بیشتر مرهون مذاكره دكتر كوجران (كاكران) كه از سران هیئت مذهبی آمریكا بود و با شیخ روابط دوستانه!! داشت میداند.
مرحوم تمدن مینویسد: در چنین موقعی دكتر كاكران بكار آمد و سبب نجات مسیونرها (رفقای خودش) و امنیت جمع كثیری در حدود 500 نفر مسیحی و مسلمان كه در عمارت مسیونرها پناهنده شده بودند، گردید. پناهندگان و شهریها مدت 9 روز در محاصره اكراد بودند در همان موقع دكتر كاكران با مشاهده اینكه شهر در محاصره اكراد قرار گرفته تصمیم گرفت و پیغام اهالی را به شیخ عبیدالله برد و توانست كاری كند كه با اهالی شهر و مردم خوش رفتاری و مدارا بنمایند و از این راه خدمت بزرگی در راه امنیت مردم انجام داد.
در این خاطرات همانطور كه مرحوم تمدن از «مجله اطلاعات» نقل میكند، تصریح شده بر اینكه دكتر كاكران یكسال قبل از غائله با پسر شیخ و خود شیخ دوستی نزدیك و مراوده داشته است و بیماری شیخ را معالجه كرده است.
و نیز تصریح شده كه در اثر رفت و آمد زیاد او به «نوچه» یكی از دهات شیخ در محلی بین ایران و تركیه، مردم ارومیه نسبت به وی ظنین میشوند و او از ترس مردم با ملك قاسم میرزا «امیر تومان» تماس میگیرد و او نامهای به ناصر الدین شاه مینویسد كه مقرر شود تا دولت از مسیونهای آمریكائی در قبال مردم حمایت كند. بدیهی است آنچه مردم فكر میكردند صحیح بوده نه آنچه در بالا و نیز اول این خاطرات آمده.
كنسول انگلیس و دكتر پاكارد در ایام محاصره رسماً در میان مردم سخنرانی كرده و آنان را به تسلیم ترغیب میكردند و بسیار میترسانیدند.
مجمعی كه اقبال الدوله تشكیل داده بود یك هیئت 5 نفره از روحانیون و بزرگان شهر كه كنسول انگلیس نیز به عنوان نفر ششم با آنان همراه شد، را به پیش شیخ فرستادند تا شاید دو روز دیگر از او مهلت بگیرند، شیخ میدانست شهریها با این طرح در انتظار رسیدن نیروی دولتی هستند به آنان گفت: فقط چند ساعت مهلت دارید كه تسلیم شوید وگرنه به زور اسلحه شهر را فتح خواهم كرد.
اما اقبال الدوله همچنان مردم را تهییج میكرد و آنان را تشجیع مینمود، فعالیت خارجیهای مذكور كار را بر اقبال الدوله سخت دشوار میكرد اما او همچنان در تشجیع مردم میكوشید.
شیخ هنگام غروب حمله را شروع كرد، به وقت اذان مغرب جنگ آغاز شد اما نیروی مهاجم به هر دروازهای كه رو میكرد، با آتش توپ روبرو میگردید، شب به پایان رسید و شیخ غیر از كشتته هائی از افراد خود چیزی از جنگ آن شب به دست نیاورد.
فردای آن روز (14 مهر) منصور پاشا كونسول عثمانی پرچم بر پشت بام خود به اهتزاز در آورد این كار تنها به خاطر ترسانیدن و تضعیف روحیه مردم بود چرا كه شیخ در هیچ صورت و در هیچ شرایطی آسیبی به او نمیرسانید و نمیتوانست برساند، زیرا خود ابزار تحریك شده آنها و سایر خارجیها بود. آن روز گروهی از نیروی شیخ توانستند به بخشی از شهر نفوذ كنند، مردم شهر از جان كوشیدند، دو طرف در هم آمیخته دیگر تفنگ به كار نمیآمد، با نیزه و خنجر پیكر همدیگر را پاره میكردند، اما اكراد كاری از پیش نبردند.
در پایان آن روز شیخ طی نامهای از اقبال الدوله خواست كه تسلیم شود، اقبال با نامهای خواسته او را رد كرد. جنگ تا 20 مهر به شدتی كه از عجله شیخ برای تسخیر ارومیه ناشی میگشت ادامه داشت، روز 21 مهر نیروهای شیخ تا روستای «سیر» عقب نشینی كردند این شكست موجب تقویت روحی مردم شهر گردید.
كونسول انگلیس چون وضع را چنین دید، شم سیاسی بریتانی اش به او فهماند كه پیروزی شیخ دیگر محال است، به فصل دوم ماموریت استعماریش پرداخت و با عجله به دیدار شیخ شتافت و آنچه لازم بود برای او شرح داد و با نامهای از وی به پسرش عبدالقادر از طریق سلدوز به سویوخ بلاغ و سپس بناب رفت در آنجا به سعی و كوشش فراوان پرداخت تا شاید نیروهای دولتی را از ورود به سویوخ بلاغ باز دارد.
شیخ از مقر خود «كوه سیر» نامه هائی به اقبال الدوله نوشت و پاسخ آنها را دریافت كرد. این مكاتبات طرح ریزیهای كونسول بود كه عملی میگشت كه باصطلاح اقبال الدوله را خام كنند و به ناگهان حمله نمایند بر خلاف محتویات نامه ها، شیخ در بامداد 23 مهر (1297 هجری قمری) با تمام قوا و با تصمیم جزم حمله مجددی را آغاز كرد، مردم شهر مقاومت كردند، اكراد زمین گیر شدند و در آغاز شب عقب نشینی كردند.
تیمور پاشا با 600 مرد جنگی از ماكو حركت كرده و در روز 24 مهر به حوالی قوشچی رسید، این موضوع به مثابه یك مائده آسمانی برای شیخ بود.
او كه به مریدانش قول داده بود گلوله توپ را با دست خود در هوا خواهد گرفت، و اینك افراد لشكرش فهمیدهاند كه تسخیر ارومیه برایشان غیر ممكن است و ماندن در اردوگاه در نظرشان كار عبث و بی ثمری بود، و شیخ این روحیه را در مردمش حس میكرد و پی بهانهای بود كه كاری و حركتی جدید برای اردو ایجاد كند وقتی كه از آمدن پاشا خان مطلع گردید بی درنگ اردو را به قلعه اسماعیل آقا كشیده و راه را بر خان ماكو بست، طرفین 5 روز با هم جنگیدند و شیخ به عقب نشینی مجبور گردید و تا قلب ارتفاعات فرار كرد.
بر خلاف كوششهای كونسول انگلیس، اردوی دولتی در جنوب به سویوخ بلاغ رسید، پسر شیخ (شیخ عبدالقادر) و حمزه آغا در روز دوم آبان از طریق لاهیجان (فاصله سلدوز و پیران) خود را به اشنویه رساندند و پس از سه روز در ارتفاعات مرزی به شیخ پیوستند. امیر نظام (علاء الدوله) از تبریز به سویوخ بلاغ و لاهیجان و از آنجا به اشنو و ارومیه رفت، هنگام عبور از لاهیجان به پیشنهاد بیوك خان محمد آقا مامش را به عنوان مسئول حفاظت مرز از قله[22] «قادر» و سرچشمه رودخانه «گادار» تا قله[23] كوه «شیخان» و سر چشمه رود «بادین آباد» معین كرد و مقرر داشت كه عشایر پیران نیز از وی اطاعت كنند و بیوك خان پشتیبان او باشد. بدین ترتیب «قلعه مهدی خان» در حوالی مرز كه پایگاه نظارتی و نظامی مرزداران قره پاپاق بود به محمد آقا مامش تحویل داده شد.
بیوك خان نیك فهمیده بود كه قضیه با زمان نقی خان و مهدی خان تفاوت دارد، جمعیت عشایر كرد آنچنان افزایش یافته كه دیگر حضور قاراپاپاق بصورت افراد تفنگ دار در بین آنان در مرز، غیر ممكن و بی فایده است.
كارگزاران دولت و شخص علاء الدوله نیز به این موضوع وقوف كامل داشتند و لذا پیشنهاد بیوك خان را بی هیچ توضحیی پذیرفت. پیشنهاد مذكور قبلاً میان بیوك خان و محمد آقا مامش بررسی و طرح ریزی شده بود محمد آقا تمایلی به پذیرفتن مسئولیت مرز نداشت اما چون بیم داشت كه به تاوان مشاركت در غائله شیخ مجازات شود، در حقیقت از بیوك خان میخواست در اولین برخورد كه با علاء الدوله دارد شروع به گزارش كند و آن پیشنهاد را بی معطلی عرضه كند. محمد آقا دریافته بود كه صرف شنیدن پیشنهاد، بر علاء الدوله تاثیر مثبتی خواهد داشت، شخصی كه (احتمالاً) محكوم به محاكمه است اكنون به عنوان مؤثرترین خدمتگزار در منطقه مطرح میگردد، گو خود علاء الدوله نیز بهاندازه محمد آقا مامش مشتری این مسئله بوده است.
بیوك خان در این غائله نه مدال دریافت كرد و نه مورد مواخذه قرار گرفت، گویا رفتا او از نظر تبریز نشینها نه محكوم بوده و نه مورد تمجید و تشویق، ولی پذیرش بی درنگ پیشنهاد او نشان میداد كه مركز رنجشی از او ندارد.
مرزداری تا مدتی بعهده محمد آقا مامش بود، بتدریج ضعف او در این امر ظاهر گردید، بیوك خان نیز از دنیا رفت و خواهیم دید كه پس از چند سال مجدداً مسئولیت مرزداری طی حكمی به نجفقلی خان امیر تومان قره پاپاق سپرده میشود.
اسكندر خان پدر بیوك خان نایب اول آجودان باشی ناصر الدین شاه بوده است. مركز نسبت به وی همیشه اطمینان داشته است و رفت و آمد مكرر او از طریق دریاچه و كنارههای نیزاری آن به بناب و ساحل شرقی، در حین پیشروی نیروهای شیخ وضعیت فكری او را برای كارگزاران روشن كرده بود.
قره پاپاق در استر آباد
یكی دیگر از جنگهای مهمی كه سواران قره پاپاق در آن حضور داشتهاند جنگ استر آباد است در سال 1297 همزمان با غائله شیخ، تعداد 200 سوار به فرماندهی «جلال خان» پسر كاظم خان (روستای جلال خان در مغرب محمدیار در ساحل شمالی گادار بنام اوست) در استر آباد بودهاند.[24]
قبلاً گفته شد كه مهدی خان رئیس ایل بود و كاظم خان معاون (نایب) وی، و حسن خان فرماندهی سواران را به عهده داشت، كاظم خان در سال 1265 وفات میكند و مهدی خان حكم نیابت را بنام پسر خود «نجفقلی خان» از تبریز میگیرد لیكن پس از وفات نجفقلی خان نظر به اینكه پسر وی 15 سال داشته و بیوك خان هم از او مسن تر بوده و هم پدرش (اسكندر خان) با دربار نزدیكی داشته حكم ریاست بنام او صادر میشود و گویا اسد الله پانزده ساله در سمت نیابت میماند، پس از وفات حسن خان با پیشنهاد بیوك خان سمت فرماندهی سواران بنام جلال خان صادر میشود.
در حدود (تقریباً) دو سال قبل از غائله شیخ، سواران قره پاپاق در استر آباد و تركمنستان در اردوی دولت با تركمنها میجنگیدند، تركمنهائی كه پدران خود قراپاپاقها روزگاری بخشی از آنان بودند، حدود 48 نفر از قراپاپاق در آنجا كشته میشوند، جلال خان جنازههای آنان را جمع كرده و قبرستانی بنام «قبرستان سواران قره پاپاق» در آنجا بنا میكند.
علی اكبر سلطان جد مادری آقایان اسد الله و نور الله دوستی و جد پدری آقای حسنعلی اكبری ساكن محمدیار، به عنوان «سلطان» ـ فرمانده گروه ـ در آن نبرد حضور داشته، در یادداشتهای مرحوم «دوست اوغلو میرزا علی» از قول او آمده است: ما در بیابان شمال شرقی استر آباد بشدت در مضیقه آب بودیم سه روز قبل از ما باران كمی باریده بود، در سر راهمان ناگاه به جائی رسیدیم كه از میدانهای نبرد سابق بوده و هنوز استخوانهای افراد كشته شده در آنجا به چشم میخورد، تعدادی كاسه جمجمه انسان پیدا كردیم كه از آب باران سه روز پیش مقداری در آن مانده بود، با آن آبها موقتاً رفع تشنگی كردیم. از كسانی كه در نبرد استر آباد كشته شدهاند یكی از دو دائی آقای حاج شیخ حسن آقا رضوی است[25] كه دیگری نیز بدست كردها در قریه علی ملك كشته شده. و درست در زمانی كه غوغای «شیخ گلدی» در سلدوز گوشها را كر میكرد 200 سوار [از قاراپاپاق] در جنگ محلی مازندران شركت كرده است، من هر چه كوشش كردم تا نام و خصوصیت این جنگ را در عصر ناصر الدین شاه در مازندران مشخص كنم، موفق نگشتم، اما مطابق نقلی كه مرحوم «آقا شیخ مهدی» از قول دائی خود «لطیف آغا» ـ سر گروه سواران ـ میكرد، گویا رهبری جریان در آنجا نیز به عهده یك شیخ یا فردی كه خصوصیات مذهبی داشته، بوده است.[26] نیروهای دولتی، مركز شورشیان را محاصره میكنند، محاصره به طول میانجامد، شبی جلال خان به سواران خود میگوید: با این نظم و نسق فرماندهان دولت، پایان این غائله طول خواهد كشید، من از شما میخواهم چند نفرتان از مجرای آب وارد قلعه شوید و آن مرد (رهبر شورش را) بكشید تا موضوع فیصله یابد. (مطابق نقل مرحوم لطیف آقا) دو نفر همراه لطیف آقا میروند و رهبر شورش را میكشند.
البته چنین كاری از لطیف آقا ساخته بود تهور او در میان قراپاپاق معروف است، شاید در آینده به درگیری او با حاجی نجفقلی خان اشاره شود.
نجفقلی خان دوم:
بیوك خان در سال 1303 هجری قمری وفات میكند و چون فرزندی نداشته رقابت شدیدی برای به چنگ آوردن سمت ریاست ایل در میگیرد.
از طرفی اسد الله خان (نجفقلی خان دوم) مدعی سمت موروثی خود میشود و از طرف دیگر پاشا خان (پسر كاظم خان، برادرزاده مهدی خان و پسر عموی بویوك خان و نیای خانوادههای كنونی پاشاپور، حقیر، سرتیپی، حسامی، حبیب یار، امیر فلاح) با تمسك بر اینكه پدرش نایب الریاسه و معاون مهدی خان بوده و در زمان بویوك خان هم خودش را معاون او میدانسته، در صدد اشغال پست ریاست میآید. رضا قلی خان رشید السلطنه برادر بویوك خان نیز مدعی این سمت بوده است.
در این میان نقش یك زن سیاستمدار قضیه را تعیین میكند. وی «صنم خانم» همسر نجفقلی خان اول و مادر اسد الله یعنی نجفقلی خان دوم میباشد.
این زن با وفات شوهرش در مییابد كه حكومت از خانه او بیرون رفت، واقعیت را با همه تلخی هایش میپذیرد و به آیندهها امید میبندد و برنامه دراز مدتی را طرح ریزی میكند. فوراً نام اسدالله را از روی پسرش برمی دارد و او را به نام پدر، نجفقلی مینامد تا اذهان عمومی را همیشه متوجه مهدی خان و نجفقلی خان بنماید و از روحیه سنتگرائی و خاطره گرائی استفاده نماید بدین ترتیب پسر به نام پدر معروف میگردد.
صنم خانم با بردباری تمام پسرش را در كنار بویوك خان و به صورت یكی از معاونین او قرار میدهد پس از وفات بویوك خان سیاست زنانه او بر این قرار میگیرد كه نفوذ خاندان مهدی خان را بنفع پاشا خان در مقابل رضا قلی به كار گیرد و پس از خارج كردن رضا قلی از صحنه به براندازی پاشا خان كه برادر خودش بود بپردازد.
صنم خانم قدم به قدم در پیاده كردن سناریوی خود موفق میشود ریاست به پاشا خان میرسد اینك زن سیاستمدار به ادامه سناریوی خود میپردازد. در دل خود عزم تبریز كرده است. نوكران، كارداران و حتی كنیزان را مامور شكار بلدرچین مینماید. بلدرچینها شكار میشوند «قیله» خوش مزه در حجم و وزن زیادی درست میكند و به عنوان هدیه برای ولیعهد (مظفر الدین شاه) به تبریز میبرد. به عنوان عروس مهدی خان و همسر نجفقلی خان كه عجیبترین هدیه تاریخ را آورده است به حضور ولی عهد میرسد. شرح مشروحی از گذشته و حال ایل قاراپاپاق به حضور ولی عهد ارائه میدهد و بالاخره فرمان ریاست ایل را بنام فرزند خود با عنوان «نجفقلی» از ولی عهد میگیرد.
بدین ترتیب افكار و فعالیت سیاسی این زن بر افكار و فعالیت مردان چیره میشود. صنم خانم فرمان حكومت به دست، از تبریز برمی گردد. روزی وارد سلدوز میشود كه پاشاخان همراه مردان قاراپاپاق، از آن جمله نجفقلی خان در دامنه كوه سیر ارومیه بود زیرا حكومت ارومیه از او خواسته بود كه سواران و پیادگانش را در كوه سیر (در كنار ارومیه) به اردو ملحق كند، در پایان اردو كه جنگی هم در بین نبوده، زمزمه میان هزار نفر نیروی قره پاپاق (400 سوار و 600 پیاده) میافتد كه باید تكلیف ریاست ایل و نیز فرماندهی نیروی رزمی ما روشن شود. حكومت ارومیه در جریان قرار میگیرد و بالاخره تعدادی از سلطانها ـ فرماندهان گروه ـ فرمان تبریز را به سر نیزه تفنگ بسته و بالا میبرند و پرچم را از مقابل چادر پاشا خان برداشته و در جلو چادر نجفقلی خان میافرازند. حكومت ارومیه نیز مسئله را تایید میكند. نجفقلی خان به عنوان رئیس ایل و فرمانده رزمندگان اختیار امور را بدست میگیرد. پس از آن به فاصله سه سال و نیم فرمان ناصر الدین شاه به شرح زیر صادر میشود:
«چون در این سال سعادت اقتران كه ساحت مملكت آذربایجان از نزول موكب فیروزی مركب، دارا دربان، رشك مینو و غیرت جنان گردیده، مدارج و محاسن خدمت و جان نثاری و معارج صداقت و غیرت و خدمتگزاری مقرب الخاقان معتمد السلطان نجفقلی خان سرتیپ قراپاپاق به عرض پیشگاه مرحمت دستگاه حضور معدلت نشور و قدسی همایون رسیده لهذا محض شمول مرحمت و نزول رشحات سحاب مكرمت درباره مشار الیه در هذه السنه ایو (ایت) ئیل خیریت تحویل او را به اعطای یك قطعه نشان جلیل الشان سرتیپی از درجه اجل حمایل مخصوص آن، مفتخر و سرافراز بین الاماثل و الاقران قرین عز افتخار و امتیاز فرمودیم كه زیب پیكر و آغوش جان نثاری، و زینت خدمتگزاری نموده روز به روز بر ایفای مراسم خاكساری افزوده جالب مراحم خاطر خطیر همایون ما باشد مقرر آنكه مصباح مشكاة روح مفتاح الوری فتوح، فروزنده اختر برج شهریاری، درخشنده گوهر درج تاجدار گرامی فرزند ارجمند، اعز سعادتمند كامكار، كامران میرزا نایب السلطنه امیر كبیر وزیر جنگ او را بدین موهبت عظمی مفتخر و معزز بدارند.
المقرر مقربواالخاقان و لشكریون عظام شرح فرمان را در دفاتر خود ثبت نموده و در عهده شناسند. محرم الحرام سنه 1307.
حیدر خان
با صدور سند فوق هر دو سمت نجفقلی خان یعنی ریاست ایل و فرماندهی نظامیان تثبیت میشود یعنی دو سمت در هم ادغام میشود، لیكن سمت اجرایی «امور داخله ـ امور اداری و نظارت بر امور اقتصادی و حقوقی» كه اصطلاحاً «حكومت» میگفتند و مسئول آن، «حاكم» نامیده میشد به عنوان پست جدید در نظر گرفته شده و از مركز به همه ایالات اعلام گردید. مسئولان پست جدید در تبریز، ارومیه و… انتخاب شدند. سران ایل در حضور نجفقلی خان جمع گشتند تا برای اشغال پست جدید به بحث رقیبانه بپردازند.
كاندیداهای اصلی عبارت بودند از: رضا قلی خان، علی قلی خان، (برادران بیوك خان) و حیدر خان (پسر كاظم خان) و حسنعلی خان (پسر پاشا خان). دو نفر اول فرزندان اسكندر خان نایب آجودان باشی شاه بودند كه برادرشان نیز رئیس سابق ایل بود و سومی پسر نایب مهدی خان، فرد چهارم نیز برادرزاده جلال خان فرمانده سابق سواران بود كه پدرش نیز مدتی سمت ریاست ایل را به عهده داشت اما شانسی برای این سمت نداشت زیرا نجفقلی خان پدر او را غاصب ریاست میدانست و این نظر را بطور محترمانه به زبان میآورد. نجفقلی خان ظاهراً به رضا قلی خان و علی قلی خان وعده میداد، بدین قرار كه اولی رضایت دهد تا دومی به عنوان حاكم تعیین شود. از طرف دیگر حیدر خان را به تبریز معرفی میكند. وقتی كه حكم به نام حیدرخان صادر میشود برادران فوق به تبریز رفته و شكایت میكنند كه ایل و مردم از اینكه حیدر خان كم سواد حاكمشان شده ناخرسندند كه برای تحقق خواستههای خود امضاها و طومارهائی نیز با خود میبرند.
در یادداشتهای «دوست او غلی میرزا علی» آمده:
البته برادران فوق باسواد و بردبار و مردم دارتر از حیدر خان بودند لیكن دربار تبریز بخاطر اینكه فرمان خود را ابطال نكند و هم اینكه نجفقلی خان را تضعیف ننماید استمالتی از برادران نموده و رضا قلی را به «رشید السلطنه» و علی قلی را به «افخم السلطنه» ملقب مینماید.[27]
خانواده «انتصاری» اولاد افخم و خانواده «بزچلو» اولاد رشید السلطنه هستند.
در زمان نجفقلی خان وظیفه قانونی سواران از جهت طی مسافت برای جنگها تقلیل یافت، پس از ایجاد پست «حكومت» این دومین حادثه مهمی است كه در زندگی سیاسی قراپاپاق رخ میدهد. قبلاً گفته شد كه سواران موظف بودند به هر مكانی كه دولت احضار كند، حتی مانند هرات و استر آباد، باید بروند و پیادگان از جنوب تا میاندوآب و از شمال تا سلماس. این بار عملاً مقرر گردید كه سواران نیز در همان محدوده مسافت موظف پیادگان عمل كنند.
دلیل این مسئله را در مبحث «قیام شیخ عبیدالله» بیان كردیم كه با ازدیاد جمعیت عشایر كرد، خود قره پاپاق نیازمند كمك دیگران شد و از طرفی مرزداری مجدداً از عشیره مامش سلب و به نجفقلی خان سپره شد.
راجع به نجفقلی خان احكام متعددی صادر شده و در دست است كه چندان نیازی به درج آنها نیست.
وزیر مختار فرانسه «اوژن اوبن» در میان قاراپاپاق
«اوژن اوبن» سفیر فرانسه در كتاب «ایران امروز 1907 ـ 1906»[28] مینویسد: «بعد از عبور از تنگه «كمرقادا»[29] (كمر سنگها) و روستای «شیخ احمد»، منطقه سلدوز آغاز میگردد. كمی پایینتر، بركه مدوری قراردارد كه از حرارت تابش آفتاب تابستان خشك شده است. مالك این روستا، اسدخان[30] «سرهنگ»، به همراه سوارانش، تا گردنه به پیشواز ما آمده است. او با اشاره، زمینهای روستایش را نشان داده و با تعظیم غرائی میگوید: «تمامی این روستا به جنابعالی تعلق دارد و اینجانب شش دانگ آن را به رسم «پیشكش» حضور مبارك تقدیم میكنم.
به فاصله سی كیلومتر از «دیزج»[31] روستای «محمدیار» واقع شده است. از همه روستاهای دشت مجاور، سوارانی به اینجا آمدهاند. نمدهای باریك و دراز، روی كفل اسبها را پوشانده و منگولههای ابریشمی به پهلوی زینها آویزان است. به سینه اسبان نیز رشتههای چرمی انداختهاند. ركابهای بزرگ نقره كوب، كمربندها و لباسهایی با رنگهای تند. سواران عمامههایی دوركلاههای نوك تیز پیچیده و از روی موهای بلند بر سر گذاشتهاند. و فرقی میانی، زلف سر را درست به دو قسمت تقسیم میكند. پارچههای لطیف و مجزای آستین جامهها، در برابر باد، دائماً در حال تموج و حركت است.
رؤسای ایل ـ كه در پیشاپیش آنان، فراشها مجهز به چوب دستیهای نقرهای حركت میكنند، از راه میرسند.
در میان كردان
كوهستان به كردان تعلق دارد. ایل «قرهپاپاخ» درة «قادر چائی»[32] را كه رود جاری در آن از سوی جنوب به دریاچه میریزد، در تصرف خود دارند. «سلدوز» كه اسم این منطقه است، اسم قبیلهای مغولی بود كه اكنون دیگر اثری از آنان برجای نمانده است.[33] كسانی كه این منطقه را به اشغال خود درآوردهاند، در گذشته به نام «بوزچالو» نامیده میشدند. آنها به یك قبیلة ترك، كه هم اكنون در حول و حوش همدان استقرار یافتهاند،تعلق دارند. شاه عباس آنان را متفرق ساخت و عدهای را میان تفلیس و آقستافا اسكان داد. اعقاب آنان بعد از غلبه روسها بر آن مناطق، از جلوی آنان گریخته[34] و خود را به نزدیكی «وان» رساندند و در این محل اقامت جدید، به اسم «قرهپاپاخ» (یعنی كلاه سیاه) شهرت یافتند. بعد از عقد قرارداد صلح تركمان چای، عباس میرزا منطقه سلدوز را به آنان واگذار نمود. در آخرین كوچ، «نقی خان» ایلخانی قبیله بود. یكی از برادر زادههای وی به نام «نجفقلی خان»[35] امیر تومان هم اكنون رئیس موروثی ایل به شمار میرود.
اما والی آذربایجان، كه علاقمند است اینگونه خود مختاریهای خطرناك را از میان بردارد، با دادن عنوان حاكم به یكی از اعضای دیگر این طایفه، موسوم به «حسنعلی خان میرپنج»، در واقع قدرت اصلی را به شخص اخیرالذكر تفویض كرده است.[36] با وجود این، سازمان و سلسله مراتب ایلی هنوز دست نخورده در جای خود محفوظ است. هر كدام از دستههای هفتگانه ایل، «سر دسته»ای دارند. «نقده» كه دهستان بزرگ ششصد خانهای است، مركز منطقه به شمار میرود. «قرهپاپاخ»ها پنج هزار خانوار و همة آنان شیعی هستند. آنها نوعی سادات خاص هم دارند كه به «اولاد سید علی مرحوم» معروفاند و در هر جابجایی و كوچهای مختلف. همواره همراه این ایل بودهاند. علاوه بر هفت دستة مذكور در فوق، عدهای از بازماندگان افشارها، ارمنیها، كلدانیها و یهودیها نیز با افراد ایل «قرهپاپاخ» در هم آمیخته و در یكصد و بیست[37] دهكدة این منطقه زندگی میكنند. ضمناً یك هزار خانوار نیز از «وان» آمدهاند تا در خاك ایران، از زمینهای «قرهپاپاخ»ها، سهمی برای خود دست و پا كنند. ولی مذهب آنها سنی است.[38]
مسیحیان ـ جمعاً دویست خانوار ـ كه در میان دو قوم تقسیم شدهاند، زارع هستند و در میان مسلمانان متفرقند. یهودیان، سیصد خانوار ـ به خرده فروشی و دورهگردی اشتغال دارند. دو سوم آنان، به همراه خاخام بزرگ، در نقده سكونت اختیار كردهاند.»
برای روشن شدن منشاء اشتباهات «اوژن اوبن» لازم است كمی در اینجا درنگ كنیم:
1ـ هیچ وقت مسیحیان سلدوز بیش از 50 خانوار نبودهاند كه در نقده، راهدهنه و محمدیار ساكن بودند.
اگر مسیحیان 200 خانوار و یهودیان 300 خانوار و تركان سنی آمده از اطراف وان 1000 خانوار باشند یعنی در مجموع 1500 خانوار غیر قاراپاپاق!!؟
2ـ در جاهای متعدد این كتاب اشاره شده است كه میان سران ایل بر سر سمت امیرتومانی و هم بر سر سمت «حاكم» رقابت بوده و همگی از اولاد نقی خان بودند. خانهای محمدیار نیز با خانهای راهدهنه بر سر حاكمیت رقابت میكردند.
3ـ نظر به این كه اوژن اوبن هیچ سخنی از ملاقات خود با امیر تومان نمیدهد، معلوم است كه نجفقلی خان اعتنایی به او نكرده است، كه اوبن مسیر نقده یا راهدهنه را كه آن وقت راه رسمی بوده است، را ترك كرده و از مسیر محمد یار عبور كرده و گزارشات ناصحیح به او داده شده و كلاه گشادی بر سرش رفته است.
4ـ در زمان مسافرت او (1906 میلادی ـ 1285 شمسی) راهدهنه مركز اداری سلدوز بوده حتی در زمان رضاشاه اولین مركز جمعیت شیر و خورشید، بیمارستان، تلگرافخانه و… همه در راهدهنه مستقر بودند. حتی هنگام تأسیس اولین ژاندارمری به فرماندهی «سروان میرزا عرب» مقرآن در راهدهنه بود و اسناد موجود دقیقاً این مسائل را روشن میكند.
اشغال سولدوز توسط عثمانیان
قره پاپاق از جهت امور خارج از محدوده ایلی خود آسوده بود، امور داخلی نیز بوسیله حكومت سختگیرانه و گاه دهشتناك حیدر خان كه مقر او قریه راهدهنه بود اداره میگشت.
طبق گزارشات «دوست اوغلی میرزا علی» راهدهنه هم مقر حاكم و هم مقر «شیخ الاسلام»[39] بود، حیدر خان همه قضاوتهای شیخ را بی چون و چرا اجرا میكرد ولی گاهی با روحیه خانی قضاوت را نیز خودش میكرد، رویهمرفته مرد عدالتخواه و در مقایسه با سایر مجریان كه در ولایات دیگر بودند منصفانه تر بوده است.
در زمان او كه معروف به «خان حاكم» بود راهدهنه به محل امن كامل تبدیل شده بود و پس از مرگ او برای مدتی فاسدترین روستای سلدوز بوده است كه «شیخ احد آقا» پسر شیخ الاسلام ناچار میشود از آنجا فرار كرده و به عراق برود به طوری كه تا آخر عمرش به سلدوز مراجعت نكرده است.
عثمانیها در زمان نجفقلی خان و حیدر خان، سلدوز را اشغال میكنند. از این پس منابع سخن، افرادی هستند كه یا در هنگام تهیه یادداشتهای اولیه این كتاب (از سال 43 تا 57) در قید حیات بودند و یا همین امروزه به زندگی مشغولند، البته آنچه از این اشخاص یاد داشت كرده ایم كلاً محدود به حوادث سلدوز میگردد و آنان از جریانات بین المللی كه موجبات این حوادث شدهاند در مواقع تحلیل دور دست، بی اطلاع بودهاند.
در خلال فصول گذشته مكرراً سخن از «ادعای عثمانلو» بر منطقه «چهریق» در نواحی مرزی سلماس به میان آمد. در مقام تحلیل روشن است كه ادعای مذكور در صورت تحقق، عثمانیان را عملاً از جنوب سلماس به ساحل دریاچه میرسانید نظر به وضعیت عشایری منطقه معنای این مسئله عبارت بود از اینكه از طرف سویوخ بلاغ (مهاباد)، نیز مرز عثمانی به دریاچه برسد، آنان در حقیقت علاوه بر سلدوز، ارومیه را نیز مدعی بودند و ساكن بودن عشایر [سنی] كرد در اطراف دریاچه آنان را در این مرام دلگرم میكرد تا روزی كه عراق بخشی از خاك عثمانی بود وضعیت جغرافی انسانی و جغرافی طبیعی منطقه این جاذبه را برای عثمانیها داشت، موقعیت استراتژیكی سلدوز به دلیل این كه مانند دالانی میان ارتفاعات مرزی و دریاچه است (و نقطه اتصال خاك اصلی عثمانلو و خاك فرعی آنها ـ عراق ـ بود و همین امروز نیز نقطه اتصال مرز سه كشور است) در طول تاریخ در نظر ارباب سیاست اهمیت آن را سخت بالا برده است. هنگامی كه «بیگم خاتون»[40] همسر شاه اسماعیل از اسارت عثمانیها فرار میكند و چون مناطق خوی، گونی «شبستر و تسوج» و تبریز در اشغال سلطان سلیم بود، او از كنار باتلاقهای سلدوز گذشته و هنگامی كه سلطان سلیم در شمال سهند جشن پیروزی گرفته بود خاتون بیگم جنوب سهند را در زیر پنجههای اسبش در نوردید و در نزدیك همدان (درگزین) خودش را به اردوی شاه رسانید.
هنگامی كه روسها مرند، صوفیان و تبریز را گرفتند عباس میرزا در خوی بود و برای حضور در میعادگاه دهخوارگان (آذر شهر)، از كنارههای جنوبی نیزارهای سلدوز عبور كرده و به آنجا رفت تا با سران روس مذاكره نماید.
در جنگ جهانی اول روس و عثمانی برای اشغال جنوب غربی دریاچه از هم پیشی میگرفتند و همینطور در جنگ جهانی دوم آلمان سخت به سلدوز چشم دوخته بود كه روسها مجال ندادند.
فرماندهان نظامی ایران هنگام تعقیب ملا مصطفی بارزانی و اخراج او از ایران پس از جنگ جهانی دوم لقب «دهلیز جنگی» به سلدوز دادند، آمریكائیها در طول نفوذ خود در ایران به اهمیت استراتژیك جنوب دریاچه پی بردند و سه پادگان بزرگ (جلدیان، پسوه و پیرانشهر) را در پشت كوههای جنوبی سلدوز ساختند، وظیفه این سه پادگان همان بود كه زمان درازی مردم قراپاپاق عهده دار آن بودند.
موارد فوق و صدها مورد ریز و درشت دیگر در عینیت تاریخ اهمیت سلدوز را نشان میدهد و به این دلیل است كه شاهان قاجار به ایل قراپاپاق آن اندازه اهمیت میدادند و عثمانیها به محل سكونت آنان.
در سال 1321 هجری قمری عثمانیها مجدداً طمع به منطقه جنوب دریاچه دوختند و برای نیل به اهداف خود میان ایل مامش و ایل پیران درگیری ایجاد كردند، در این زمان امور مرزی به نجفقلی خان رئیس ایل قره پاپاق سپرده شده بود، ایل مامش نیز موظف بود زیر نظر او باشد، وی سعی كرد اختلاف میان دو ایل مذكور را اصلاح كند لیكن نظر به اینكه دولت عثمانی ایل پیران را تحریك میكرد، موضوع صلح به جائی نرسید.
قبلاً مشاهده كردیم كه به هنگام آمدن قره پاپاق به سلدوز پیران ها، مامش را قتل و عام و غارت كرده بودند از آن روز به بعد مامشها با حمایت قراپاپاق رشد نموده اینك با گذشت 85 سال قوی شده بودند، در مقابل پیران كوتاه نمیآمدند. «قرنی آقا» پسر محمد آقا مامش قریه مركزی پیرانها را كه به «شین آباد»[41] موسوم بود اشغال كرد.
پیرانها به صورت ایل فراری و آواره در آمدند، جاسوسان عثمانی آنان را هدایت كردند كه به دولت عثمانی شكایت برند، آنان نیز شكایت نامهای كتبی و تظلم نامهای تنظیم كرده و به «ساخلوی مرزی» عثمانی دادند، عثمانیها یك گروه هفت نفری عسكر به سرپرستی یك «چاوش» با پرچم و طبل و شیپور به قریه شین آباد نزد قرنی آقا میفرستند كه برخیز و قریه را تحویل بده. قرنی دستور میدهد داخل شیپور عثمانیها را با سرگین اسب پر میكنند. این كار بهانه خوبی برای درباریان استانبول بود، به بهانه تنبیه قرنی آقا مناطق پیران، مامش، سلدوز و اشنویه را اشغال میكنند (1323 ه. ق. 1284 ه. ش.)
نجفقلی خان امیر تومان قره پاپاق، قبل از رسیدن آرتش عثمانی جریان را بوسیله قایق رانان از طریق دریاچه به اطلاع تبریز میرساند. دولت مركزی در آن روزها سخت درگیر مسایل داخلی و مشروطه بود، لذا تبریز چندان اهمیتی به مسئله نمیدهد.
در پاسخ فعالیتهای نجفقلی خان و تماسهای او با مركز، سند تاریخی در دست است كه حاوی متن تلگراف محمد علی میرزا ولیعهد میباشد، صورت سند به شرح زیر است:
آرم شیر و خورشید ـ از تهران[42] به ساوجبلاغ[43] اداره تلگراف دولت علیه ایران ـ اطلاعات ـ سنه 1323.
متن تلگراف: حاجی نجفقلی خان امیر تومان انشاء الله احوال شما خوب است. تلگرافی به امیر العشایر نمودم كه در ورود من در میانج حاضر باشد، شما هم همراه او عاجلاً حركت نمائید من هم انشاء الله بفضل خدا پس فردا كه سه شنبه هفدهم است به چاپاری از طهران حركت مینمایم ـ ولیعهد.
توضیح: مراد از امیر العشایر «قرنی آقا» و منظور از «میانج» شهر میانه است. گویا یورش عثمانی مجال حركت به حاجی نجفقلی خان نمیدهد و او در سلدوز میماند.
میر آلا «امیر آلا» ـ آلان: گیرنده، فتح كننده: عنوان یك لشكر از آرتش عثمانی، امیر آلان: فرمانده یك آلان ـ پسوه را مقر خویش قرار میدهد و شخصی به نام «یوسف ضیاء» را به عنوان حاكم سلدوز انتخاب مینماید.
ماجرای «باپیر آقا» میر پنج قره پاپاق:
یوسف ضیاء مردی دقیق و سختگیر و مجری بتمام معنی بود به تنهائی به همه امور حقوقی و قضائی و اداری كلیه عثمانیها و مردم بومی رسیدگی میكرد، با اینكه مردم قره پاپاق به سفارش روحانیون و رؤسای خودشان هیچ كاری با حكومت عثمانی نداشتند با اینهمه بعضی سودجویان فرصت طلب به محكمههای آنها مراجعه میكردند.
روزی یك شخص بومی از فرد بومی دیگری شكایت میكند، یوسف ضیاء برای جلب مدعی علیه مامورانی به قریه «حسنلو» مركز عشیره جان احمدلوی قراپاپاق میفرستد، شخص مدعی علیه به خانه میر پنج پناهنده میشود.
میر پنج كه نام اصلی اش محمد علی و لقبش باپیر (ابوپیر) بوده به ماموران میگوید: به حاكم بگوئید فردا خودم شخصاً طرف را به حضور او خواهم آورد.
ماموران نمیپذیرند و با خشونت به میر پنج توهین كرده سماجت نشان میدهند. میر پنج دستور میدهد آنان را از قریه بیرون كنند. به آنان میگوید به فرمانده تان بگوئید اینجا ایران است و من شما را به رسمیت نمیشناسم، شاكی و متشاكی را فردا به ارومیه میفرستم تا حكومت قانونی به شكایتشان رسیدگی كند.
فردای آن روز گروهی عسگر قاطر سوار جهت دستگیری میر پنچ به حسنلو میروند او نیز سنگر میگیرد 24 ساعت جنگ ادامه پیدا میكند یكی از پسران میر پنج و یكی از افراد تحت فرماندهی او كشته و سه نفر مجروح میشود، آخرین نیروی مددی عثمانی توپخانهای با خود آورده و در بالای تپه معروف حسنلو مستقر میكنند. مردم قریه كه چنین میبینند از میر پنج خواهش میكنند كه تسلیم شود و قریه را به باد هلاك نسپارد.
میر پنج را سوار قاطر كرده به نقدای (نوجه ده ـ نقده) میبرند و یوسف ضیاء مرعوب وی میشود و او همچنان پای شعار خویش میایستد «من شما را به رسمیت نمیشناسم و محاكمه پس نمیدهم» یوسف ضیاء كه مرد حقوقمند و دانا بود معنای حرف او را میفهمد مسئله را از مسئولیت خود خارج دانسته (یا بر پایه هر سیاست دیگر) او را به پسوه مقر میر آلا میفرستد و از آنجا نیز به «موصل» ـ به قول بعضی ها: اربیل ـ كه مركز استان عثمانیها بوده میفرستند (1328 ه. ق.). بالاخره باپیرآقا همچنان به شعار خویش میچسبد و پس از 20 ماه ـ از ذی قعده 1328 تا رجب 1330 ـ به حسنلو باز میگردد.
باپیر آقا عامل رهائی خود را تنها دفاعیات حقوقی خود میداند اما نجفقلی خان تلگرافها و نامه هائی را كه به «باب عالی» عثمانی ارسال كرده، موجب رهائی او میداند.
حقیقت این است در كنار دو عامل فوق تحولات روابط تهران، استانبول عامل اصلی این امر بوده است بطوری كه مسئله بطور كلی با تعیین خطوط مرزی در قراردادی كه آخرین قرار داد قاجار با عثمانیان بوده و نماینده انگلیس نیز حضور داشته، عثمانیان از مناطق مذكور خارج میشوند (1331).
چگونگی حكومت محلی در سالهای اشغال
تاریخ وفات نجفقلی خان حاج امیر تومان دقیقاً روشن نیست، یك سند تلگرافی از ولیعهد (محمد علی میرزا) بتاریخ روز نهم ربیع الاول سنه 1324، نشان میدهد كه وی در آن تاریخ یعنی 6 ماه قبل از وفات مظفر الدین شاه در قید حیات و همچنان حاكم محلی قراپاپاق بوده است.
متن تلگراف: آقای نجفقلی خان امیر تومان تلگراف شما را ملاحظه كردم محرمانه مینویسم تفصیل را به جناب رشید الملك امیر تومان رمز گفتم كه عاجلاً شما را مطلع كند، مخصوصاً مینویسم دقیقهای غفلت ندارم آگاه باشید ـ ولیعهد.
در سال 25 چه گذشته بر ما معلوم نیست ولی در ربیع الثانی 1326 سندی صادر شده به شرح زیر:
آرم شیر و خورشید ـ حكومت ولایات اربعه ـ ارومی، خوی، سلماس و سلدوز ـ سواد مراسله حكومت، به بیت الحكومه سلدوز ـ مورخه شهر ربیع الثانی 1326.
بعد العنوان، خوانین قراپاپاق و نمایندگان محترم اهالی سلدوز كه راجع به پاره مسائل با هم گفتگو داشتند تحبیب لازم در مابین آنها به عمل آمد و با همدیگر صفا نموده و با رضایت طرفین جناب خسروخان میر پنچه را به حكومت سلدوز منتخب نمودند و عنقریب به محل ماموریت عزمیت خواهند نمود این است مینویسم كه شما به امور حكومتی آنجا مداخله نكرده و منتظر ورود جناب معزّی الیه باشید.
در آخر نام صادق طباطبائی بین پرانتز آمده و در زیر آن امضا و مهر حاكم ارومیه با جمله «مواد مطابق اصل است» قرار دارد.
این نامه خطاب به رضا قلی خان رشید السلطنه نوشته شده با اینكه نامی از او برده نشده اما میدانیم در سال 26 وی از طرف حاج صمد خان شجاع الدوله به حكومت سلدوز منصوب شده بود. شجاع الدوله از سوی محمد علی شاه حكومت كل آذربایجان را به عهده داشت مقر او شهر مراغه بود و با مشروطه خواهان تبریز در نبرد بود و حكومت ارومیه (كه نه با نهضت تبریز وحدت داشت و نه تابعیت عملی از صمد خان) دور از این هیاهو به كار خود ادامه میداد. بدین ترتیب سلدوز دارای دو حاكم قانونی میشود كه چندان برخورد شدیدی با هم ندارند و مسئله با قهر و غیبت گوئی از یكدیگر برگزار میشود.
و از متن سند پیداست كه زمان زیادی از وفات نجفقلی خان نگذشته بوده است. [زیرا از لفظ «معزّی الیه» پیداست كه هنوز خسروخان، در عزای پدرش نجفقلی خان بوده است.]
ارس خان، خان تركاون
در صفحات بعدی خواهیم دید كه در سال 1336 قمری نیز مانند سال 1326 اوضاع اجتماعی قاراپاپاق از نظر اداری متزلزل بوده از طرفی خسروخان خود را حاكم رسمی میدانست و از طرفی دیگر رضا قلی خان رشید السلطنه خود را محق حكومت میخواند و در این میان اوضاع تبریز نیز روشن نبود، حكومت تبریز گاه رنگ غلیظ انقلابی و گاه رنگ و بوی سازشكاری به خود میگرفت و گاهی هم بلا تكلیف و تقریباً هیچ كاره میگردید. و جریانهای مردمی بشكل حزب و فرقه و گروه بی اعتنا به حكومت به رتق و فتق امور میپرداختند.
در این زمان شخصی بنام «ششو» از اكراد ایل شكاك، با نیروهای خود به روستاهای شمال سلدوز، ناحیه حیدر آباد مكرراً حمله كرده و دام و اموال مردم را میبرده است.
روستاهای شیرین بلاغ، شیروان شاهلو، حیدر آباد، تلخ آب و شیخ احمد از ترس او به روستاهای امن كوچ میكنند، حاكمیت نامشخص و متزلزل سلدوز بدلیل همان گرفتاریها نمیتواند كاری در این مورد انجام بدهد، ارس خان شخصاً دست به كار میشود.
ارس خان میر پنج همانطور كه از لقبش پیداست امیر پنجهای از پنجههای سواران قراپاپاق بود. او مردی شجاع و جوانمرد از طایفه «تركاون» بوده است.
گویا ضرورت دارد قدری دیگر از اصل موضوع فاصله بگیریم و سخنی چند از «تركاون» داشته باشیم. این واژه تركی از ماده «تركان» كه به صورت «ترخان» ـ با فتحه ت، در هر دو ـ نیز آمده است، به معنای آزاد، خودسر، محدودیت ناپذیر، غیر قابل كنترل.
لقب مادر سلطان محمد خوارزمشاه «تركان خاتون» است كه با همین روحیه تركانی خود كشور بزرگ خوارزمشاهیان را به باد داد، او از نژاد «قبچاق» كه شاخه بزرگی از نژاد ترك را تشكیل میداد، بود و چون نوه اش سلطان جلا الدین از طرف مادر به تركمنها منسوب بود تركان خاتون، محمد شاه را مجبور كرد كه جلا الدین را از ولایت عهدی خلع و پسر كوچك خود را كه مادرش قبچاقی بود به جای او برگزیند و نتیجه این كشمكشها موجب اختلافات داخلی گردید كه زمینه برای حمله مغول آماده شد.
واژه تركان در زمان جانشینان امیر تیمور رواج كامل یافت بعضی از فرماندهان موفق و پیروز، به این عنوان و لقب مفتخر میشدند بدین معنی كه، مثلاً این فرمانده آنقدر قوی میباشد كه هیچ نیروئی نمیتواند او را كنترل كند.
همانطور كه از كلمة «ارك» با پسوند «ون» كلمه «اَركَوُن» ساخته میشود، همانطور نیز تركان با پسوند «ون» كلمه «تركانون» میشود و خواهیم دید یكی از لهجه هائی كه در زبانشناسی تركی معیار است لهجه قراپاپاقی است و از خصوصیات این لهجه این است كه هنگام تركیب كلمه با پسوند، گاهی حرفی را حذف میكنند. از كلمه «تركانون» نون اول حذف شده بصور «تركاون» میآید. به واژهها و معانی زیر توجه فرمائید:
ارك: نفوذ و سلطة محبتی: حسن آغانین علی آغایا اركی چاتیر.
اركهون: اركون: ننر: كودك ننر، جوان ننر.
تَركان: خودسر، غیر قابل كنترل، آزاد، محدودیت ناپذیر.
تركاون: تركان گونه: تركان خصلت. دارای خوی و خصلت تركانی.
قبلاً گفته شد یكی از طوایف هشتگانه قراپاپاق، تركاون است كه خود نقی خان بزچلو (رئیس ایل هنگام ورود به سلدوز) از همین طایفه بوده است. این مقدمه بخاطر این توضیح بود كه: در سالهای 1336 طایفه تركاون رسماً و عملاً به دو بخش تقسیم شده بود، شاخهای از آن كه نسل نقی خان مذكور بودند به نام «نقی خانلو» موسوم شدند و هنوز هم این نام را دارند و تركاون نام بقیه این طایفه گردید. در سال مذكور رئیس این طایفه ارس خان بود، اینك برمی گردیم به اصل ماجرا: پس از كوچ اهالی روستاهای مذكور كه هر كدام به یكی از طایفههای ایل مربوط میشدند، نوبت به روستای «یادگارلو» میرسد كه بخشی از ساكنین آن از تركاونها بودند.
«ششو» روستاها را یكی پس از دیگری مورد حمله قرار میداد، در حمله اول دامها (ناخرها)ی آنان را میبرد در حمله بعدی به داخل روستا تاخته و خانهها را غارت میكرد، تا آن روز یكی دو روستا را بدین منوال چاپیده بود، پس از آنكه گله روستای یادگارلو را میبرد ارس خان به ساكنین روستا دستور میدهد كه از جای خود تكان نخورده و كوچ نكنید، من اقدام لازم را خواهم كرد. ارس خان در روستای «دورگه» ساكن بود به همه سواران تركاون اعلام آماده باش میدهد و جاسوسانی بر سر راه ششو میگذارد. جاسوسان خبر آمدن ششو را میدهند، سواران تركاون از قریههای ظلم آباد، آغابگلو و دورگه به سرعت در چمن «یوزطنابلار ـ صد طنابها ـ جمع میشوند و به فرماندهی ارس خان و به معاونت حیدر آغا حاتمی ـ نیای خانواده حاتمی آغابگلو ـ و بهلول آغا نیای خانواده بهلولی آغابگلو ـ به طرف گردنه شیخ احمد حركت میكنند و با نیروهای ششو در روی تپههای بین روستای شیخ احمد و روستای یادگارلو درگیر میشوند جنگ و تیراندازی شدیدی در میگیرد. نیروهای ششو حدود 200 نفر و نیروهای تركاون حدود 100 نفر درگیری ادامه مییابد تركاونها سخت مقاومت میكنند و در نتیجه نیروهای شكاك دچار بی نظمی میشوند و شكست میخورند. در جریان جنگ، ارس خان در صدد دستگیری شخص ششو بوده هنگام فرار نیروی دشمن، شخصاً نشانه گیری كرده و گلولهای به اسب ششو میزند، اسب میافتد و ششو سرنگون میشود. ارس خان دست راست را بلند كرده و به افراد دستور میدهد:
ـ كسی به ششو تیراندازی نكند میخواهم این «نه نه سی اوغلو» را زنده دستگیر كنم، قیر[44] را به حركت در میآورد تا نزدیكی ششو میرسد، ششو كه به زمین افتاده بود برخاسته خودش را جمع و جور كرده به اطراف نگاه میكند تا شاید اسبی بیابد و فرار كند كه متوجه میشود عقاب تركاون در چند قدمی اوست، با ترس و وحشت و ناشكیب تیری رها میكند، این بار ارس خان است كه به زمین میافتد[45]، ششو فرار میكند. اما قراپاپاق دیگر از حملهها و غارت عشایر میآسایند. تركاون عزادار میشود و براستی گویا ارس خان آخرین مرد نامی تركاون بوده و پس از او تركاونها هرگز نتوانستند رئیس مشخص و واحدی داشته باشند. البته این جنگ تنها كار او نبود، سابقه رزمی و مردم داری و نیز عبادت او نیكو بوده است. حاج شیخ به حسن خلق و دقت در نماز خوانی او گواهی میداد و تایید میكرد.
تراژدی ارس خان پس از عبور جیلوها از سلدوز به طرف بیجار و قبل از تشكیل «انجمن» كه در صفحات بعد شرح داده میشود، اتفاق افتاده و یكی از عوامل رنجش مردم از خانها گردید و صداقت آنان را زیر سئوال برد، زیرا مردم از ته دل به ارس خان علاقمند بودند و قتل او را معلول سهل انگاری سران ایل میدانستند، تاسیس كنندگان انجمن از این ماجرا به نفع خودشان بهره برداری تبلیغاتی میكردند و بیش از پیش سران و خوانین ایل را مقصر جلوه میدادند.
قاراپاپاق و مشروطه
قوای مجاهدین از گیلان، تبریز، بختیاری و لارستان به طرف تهران حركت میكنند و تهران در جمادی الثانی 1327 فتح شده و محمد علی شاه بر كنار میشود.
روسها محمد علی شاه را مجدداً از طرف تركمنستان و گرگان به ایران میفرستند و بالاخره در رمضان 1329 نیروی تركمن شكست خورده و محمد علی شاه به روسیه باز میگردد، لیكن روسها شخصاً در ذی قعده همان سال از بندر انزلی و مرز آذربایجان وارد ایران میشوند، صمد خان مجدداً توسط روسها والی تبریز میشود، بنابراین حكومت سلدوز عملاً در دست رشید السلطنه قرار میگیرد.
نه در این سالها بل در حوادث سالها و دهههای بعدی خواهیم دید وجود دو گرایش در میان رؤسای ایل قراپاپاق از آغاز نهضت مشروطه تا سال 1342 شمسی كاملاً به نفع قراپاپاق بوده است به حدی كه بعضیها باور دارند كه این جناح بندی یك برنامه كاملاً از پیش طرح شده و بر اساس توطئه خود دو جناح انجام مییافته لیكن اسناد نشان میدهد كه اصل قضیه جدی بوده است. منظور از «نفع قراپاپاق» این نیست كه عدم حمایت آنان از مشروطه را یك نفع طلبی زیركانه برای آ نها حساب كنیم بلكه نظر به اوضاع و شرایط منطقه سلدوز كه تحت اشغال عثمانیها بود و از طرفی سخت تحت فشار عشایر اكراد قرار داشت، چیزی از دستشان ساخته نبود و نمیتوانستند نقشی در سرنوشت كشور داشته باشند، ایجاد جنگ داخلی (داخل ایل) به عنوان مشروطه براستی معنائی نداشت.
به هر حال قراپاپاق در موضوع نهضت بزرگ مشروطه به دلایل فوق نقشی نداشت با اینكه حكومتشان از سوی صمد خان شجاع الدوله بود، قدمی نیز بر علیه مشروطه برنداشتهاند. در 27 شعبان 1332 هجری قمری (تیر ماه) احمد شاه تاج گذاری میكند، وی دوران كودكی را سپری كرده و كارها را از دست نایب السلطنه خارج كرده و خود به عهده میگیرد. دولت با روسها وارد مذاكره میشود و در شهریور همان سال صمد خان از حكومت آذربایجان عزل میشود اما در سلدوز امور حكومت محلی همچنان مورد ادعای رشید السلطنه بوده، علت این موضوع شروع جنگ اول جهانی بود زیرا (همانطور كه قبلاً گفته شد) در سال 1330 عثمانیها سلدوز را تخلیه كردند ولی درست در همان روزها كه صمد خان از حكومت آذربایجان بركنار شد مجدداً نیروی عثمانی به جانب سلدوز حركت كرد تا منطقه استراتژیك سلدوز را اشغال كند، به طوری كه فاصله زمانی رفت و برگشت عثمانیها تنها (حدود) دو سال طول میكشد آنان كه بار اول هشت سال سلدوز را اشغال كرده بودند این بار هم دو سال در آنجا میمانند تا اینكه در زمستان سال 1334 قمری نیروهای روس از طریق دریاچه، بندر حیدر آباد را میگیرند و در بامداد یكی از روزها لوله توپهایشان در بالای «نادر تپه سی» روستای دلمه، نقده را هدف میگیرد.
نقده با 220 خانوار محلی، آن روز مركز ستاد عثمانیها بوده است. صدقی افندی، سر عسكر عثمانی غافلگیر میشود و به سرعت ادوات و امكانات خود را بار قاطرها كرده و از سلدوز فرار مینماید.
قبل از ماجرای فوق كه عثمانیها در سلدوز بودند (قبل از آمدن روسها) روسها دوباره صمد خان را به ایران آوردند و حكومت مراغه را به او سپردند، صمد خان با نیروهای زیادی برای جنگ با عثمانیان به طرف ساوجبلاغ حركت كرد و از عثمانیها شكست خورده، عقب نشینی كرد. مردم میاندوآب كه سابقه ذهنی تلخی از كردها (حمله شیخ) داشتند بدنبال فرار او پا به گریز گذاشتند و زن و مرد و كودك از ترس اكراد كه (به عنوان حامیان عثمانی به تعقیب نیروی شكست خورده صمد خان میآمدند) خود را به جغاتای (زرینه رود) زدند،ای بسا زن و دختر و كودكی كه در رودخانه غرق شدند و جنازه هایشان به دریاچه ریخته شد.
برگردیم به اوضاع سلدوز:
در بهار سال 1296 شمسی (آغاز 1336 قمری) تزار روس «نیكلای» در شورش «سیسیان» بدست «منشویكها» همراه خانواده اش كشته میشود، خود روسها در همه جا جشن میگیرند از جمله در سلدوز به رقص و پایكوبی میپردازند.
تشكیل انجمن در سلدوز:
روسها كه چندین سال قبل از جنگ جهانی اول تبریز را اشغال كرده بودند و تا آغاز جنگ و تا كشته شدن تزار هر جنایتی را مرتكب شده بودند و انقلابیون تبریز و «مجاهدین» را دربدر و آواره نموده بودند، اكنون همه جا شعار «یولداش» میدادند. در این میان شیخ محمد خیابانی مهر و مدارك «دموكرات» را مهیا كرده از نو دفتر فرقه دمكرات[46] را راه انداخت.
دمكراتها یا «دمكراتیون» از نهضت مشروطه نشات یافته بود و با آمدن روسها تعطیل شده اینك مجدداً به راه افتاده، شعبه هایش در همه شهرها از جمله ارومیه به كار افتاد، مرحوم تمدن نیز از اعضای آن در ارومیه بوده است.
سلدوز كه از آغاز نهضت مشروطیت تحت سلطه نیروهای اشغالگر قدمی بر له یا بر علیه مشروطه بر نداشته بود، اكنون راه چند ساله را یكشبه طی میكند.
مردی بنام «حمزه» كه قبلاً از پیشكاران رشید السلطنه و نیز همسر خواهر «میرزا عباسعلی ضیائی» ـ نیای خانواده ضیائی ـ بود با مشاورت میرزا عباسعلی و با اندوختههای سیاسی و مدیریت كه در ركاب رشید السلطنه در رفت و آمد به دارالحكومه مراغه، تبریز و ارومیه حاصل كرده بود، تصمیم به حركت سیاسی میگیرد.
حمزه به ارومیه میرود و با دستور «انجمن مركزی ارومیه» بازگشته و در سلدوز «انجمن» را تشكیل میدهد، اعضای مهم آن عبارت بودند از:
1ـ حمزه 2ـ كربلائی جعفر (دائی مادر مرحوم حاج نصر الله جوادی)، 3ـ بابا بیگ 4ـ موسی بیگ 5ـ ملا حیدر 6ـ دوست اوغلی میرزا علی، نیای خاندان «دوستی» 7ـ الله یار خان 8ـ كربلا غفار 9ـ میرزا حسن (شناخته نشد).
یكی از نامههای حكومت ارومیه به انجمن سلدوز در میان اسناد دوست او غلی میرزا علی به شرح زیر است:
آرم شیر و خورشید ـ اداره حكومت ارومی ـ تاریخ ذی حجه 1337.
عموم اهالی و ریش سفیدان[47] و اصناف سلدوز ـ كاغذ شماها رسید از شرحی كه نوشته بودید مطلع و از اقدامات غیرتمندانه و ایستادگی و استقامت شماها در حفظ ایل قره پاپاق… بطوری كه اشعار داشته بودید… كار شماها به سختی رسیده تاب مقاومت را داشته و برای اصلاح حال و كار خودتان و آسایش عموم اهالی… بودید مستحضر شدیم… و اولیاء دولت هم غفلت از كار آنجا نداشته و ندارد… در این یكی دو سال كه اشتغالات دولتی زیاد شده در اصلاح كار آنجا تاخیر شده… ان شاء الله تعالی ترتیب صحیحی در خصوص كار سلدوز داده شود شماها در هر حال آسوده و مطمئن باشید كه بزودی رفع این نگرانی و زحمت از شماها خواهد شد ولی این مسئله را هم باید خود شماها دانسته باشید و فهمیده باشید كه اگر آقایان قراپاپاق متفقاً اهتمام به دفع و جلوگیری این… میكردند هیچوقت كار به اینجاها نمیرسید غفلت خود آقایان و این نفاق و عدم اتحاد به این… در هر صورت ان شاء الله تعالی… بزودی از طرف دولت همه نوع اقدامات در اصلاح كار سلدوز و آسایش همگی خواهد شد و شماها ان شاء الله تعالی در همین عقیده و سنت خودتان باقی باشید. ـ امضاء
در این ایام حكومت سلدوز با خسرو خان امیر تومان بود زیرا همزمان با تشكیل انجمنها (كمیسیون) در آذربایجان «نقی خان رشید الملك» به این اتهام كه جانشین صمد خان و همكار روسها بوده از حكومت آذربایجان كنار میرود و «شریف الدوله» به جای او «نایب الایاله»[48] آذربایجان میشود و به عزل و نصب میپردازد و حكمی هم به خسرو خان صادر میكند:
آرم شیر و خورشید ـ ایالت آذربایجان ـ مورخه 10 جمادی الثانیه 1337.
چون برای حفظ انتظام و امنیت و حصول آسایش حدود سلدوز تعیین و انتخاب حاكم كافی و وافی لازم بود نظر بر اینكه جناب جلالتماب اجل خسروخان امیر تومان از چاكران و خدمتگزاران صدیق دولت ذی شوكت، و بارها حسن كفایت و كاردانی خود را در انجام رجوعات دیوانی ظاهر، و خدمات صادقانه او همواره منظور نظر اولیاء دولت بوده و اهالی هم از طرز سلوك و رفتار ترتیب مردم داری و كردار آقای خسروخان امیر تومان رضامندی دارند لهذا در اینموقع بر حسب امر مبارك بندگان والا حضرت اقدس اعظم روحی فداه محض پاس خدمات و تشویق او در از… خدمتگزاری حكومت سلدوز را به عهده مشار الیه رجوع نموده و مینویسیم بطوری كه از فعالیت و كیاست او انتظار میرود مراقبات وافیه را در تمهید موجبات حفظ انتظام آن حدود به عمل آورده و بیش از اینها مراحم اولیای دولت را نسبت به خود جلب نماید و عموم آقایان علماء و خوانین، مشار الیه را حاكم مستقل سلدوز دانسته و در مواقع لازم از او حمایت نمایند.
امضاء: مهر.
لیكن حكومت واقعی در دست انجمن بود ـ روحیه ضد خانی اوج گرفته و خانها به ارومیه پناه میبرند و در آنجا مراوده و مكاتبه بر علیه انجمن راه میاندازند.
بی طرفان این غوغا با شعار «رعیت یغیناغی قارغا یغیناغی دیر» داخل ماجرا نمیشوند ولی طبعاً سكوت و وجودشان بر له خانها و به ضرر انجمن میشود، خانها علاوه بر فعالیت مداوم در ارومیه شكوائیه هائی نیز به حكومت مركزی تبریز میفرستند. حمزه كه اینك «حمزه بیگ» خوانده میشود هیئتی متشكل از: ملا حیدر (برادر نیای خانواد ادیبی محمد یار) كه رئیس عدلیه انجمن نیز بوده، بابابیگ و میرزا حسن را به تبریز اعزام میكند تا در مقابل اقدامات خانها ذهن ایالت را به مسائل روشن كند.
اكرام السلطنه دائی نقی خان (قلی خان) بزچلو كه در تبریز زندگی میكرد و خانه اش پایگاه خانهای سلدوز بود، هیئت اعزامی انجمن را به نهار دعوت میكند، با بابا بیگ خلوت كرده به او میگوید: «با وجود شخصی با فرهنگ مثل تو چرا باید حمزه بیگ بی سواد رئیس انجمن باشد». پس از آنكه وی را كاملاً كوك میكند به او میگوید «من در انجمن تبریز كار را بنفع تو فیصله میدهم، بهتر است به سلدوز برگردی، ولی نه از راه بناب، از طریق ارومیه برو و با حكومت آنجا صحبت كن.» اكرام میخواست بابا بیگ را بدینوسیله به جمع خانهای سلدوز در ارومیه برساند و چنین هم شد وی در ارومیه با خانهای مخالف انجمن نیز تماس گرفت و باصطلاح انجمن با خانها كنار آمد. ولی بابا بیگ صبح روز سوم ورودش به سلدوز توسط افراد حمزه بیگ ترور میشود.
در این زمان قریه راهدهنه مركز سلدوز بود یعنی از آغاز حكومت حیدرخان همه امورات اداری و حتی تجاری در راهدهنه تمركز داشت، انجمن نیز مطابق همان روال شعبه مركزی خود را در آنجا مستقر كرده بود و با اقتدار حكومت میكرد.
در این میان (سال 1338 قمری) مخبر السلطنه به عنوان «نایب الایاله» آذربایجان به تبریز وارد میشود و با طرح یك توطئه، جنگی راه انداخته و شیخ محمد خیابانی را میكشد و انجمنها (كمسیونها) در همه جا فرو میپاشند. در سلدوز «حسین آقا میر پنج» در قریه فرخزاد زخمی میشود، خانها به بهانه عیادت او، از ضعف انجمن استفاده كرده و در قریه مزبور اجتماع میكنند، فردای همان روز به راهدهنه یورش میبرند، انجمنیها به دفاع از خود میپردازند، پس از نیم ساعت تیراندازی انجمن شكست میخورد، الّهیار خان مرد جنگی انجمن فرار میكند، كربلائی جعفر و كربلائی غفار دستگیر میشوند و راهدهنه فتح میشود.
حمزه بیگ در نقده بوده كه با شنیدن خبر، متواری میشود. وی بالاخره در صائین دژ وفات میكند. دوست او غلی میرزا علی در راه برگشت از ارومیه خبر را میشنود به ارومیه بازگشته و مدت چهل روز در خانه «كربلایی آدی گوزل» ـ عموی مادر آقایان محمد و علی دوستی و نیز عموی مادر آقاقوچعلی معروف به قوچو قصاب ـ كه از مردم افشار بوده مخفی میشود.
اللهیار خان كه برادر زاده حیدر خان و نیز برادر زاده جلال خان (كه قبلاً از هر دو بحث شد) بود و به عضویت انجمن در آمده بود، مردانه میكوشد و در ماجرای فوق اسب خود را سوار شده و به قله كوه «قره داغ» در شمال سلدوز، نزدیك دریاچه، میرود و پناهگاه و سنگری برای خود احداث میكند.
مرحوم «حاج نوروز خان» شنیده بود كه «من» در پهلوی قله قره داغ زراعت دارم با افتخار میگفت: حداقل یكبار هم شده به بالای قله برو و سنگر پدر شجاع و دلاور مرا مشاهده كن. من هم در سال (1350 هجری، شمسی) گذری به آنجا كردم و براستی جایگاه سنگر به آن عظمتی همچنان پابرجا بود. بالاخره پس از مدتی خانها جلسه تشكیل داده و او را مورد عفو قرار میدهند و محترمانه به روستای خودش (راهدهنه) میآورند اما هر كس كه هوادار انجمن بوده و تاثیر قابل توجهی داشته، یا فرار كرده و یا به بلاهائی دچار میشده است.
انجمن از اعضایش مجموعاً با بابابیگ 3 نفر كشته داده و كارش خاتمه مییابد، مرحوم كربلای جعفر در ماجرای «خالو قربان» كه شرحش بعداً خواهد آمد در جنگ با سیمیتقو در نزدیك مهاباد كشته میشود.
گفته میشود از میان اعضای انجمن تنها دوست او غلی میرزا علی آسوده به زندگی خود ادامه میدهد و دلیل آن، نیازی بود كه مردم، حتی خانهای منطقه به وجود او داشتهاند كه در جای خود توضیح داده میشود.
او پس از شكست انجمن براستی به شعار بی طرفان «رعیت یغینا غی قارقا یغینا غی دیر» سخت ایمان پیدا كرده بود ـ جمع كلاغها كه با ترقهای همه متفرق میشوند ـ البته وی در همان سال به یكی از ملاكین سلدوز تبدیل شد و یك دانگ و نیم از راهدهنه را خرید.
پسر برادرش «میرزا جعفر دوستی» كه مبارزات من را بر علیه شاه میدید با شعار عمویش تذكر داده و نصیحتم میكرد.
پس از ختم انجمن نه خسروخان میتواند حكومت كند و نه رضا قلی خان رشید السلطنه، حسنعلی خان بدون حكم قانونی عملاً به حكومت میپردازد كه مرحوم شیخ محمد ولی رضوی به ارومیه میرود و خواستار تعیین تكلیف حكومت میشود و با پیشنهاد وی مجدداً از حكومت ارومیه و سپس از تبریز حكم بنام خسرو خان صادر میشود.
غائله ارامنه و جیلو
(جولو گلدی)
روسها از سال 1229 تبریز را اشغال كرده بودند یعنی قبل از جنگ جهانی اول و همچنان تا آخر جنگ جهانی به اشغال خود ادامه دادند، ولی آنان ارومیه را در زمان جنگ و سلدوز را با تاخیر، در سال 1334 اشغال كردند زیرا همانطور كه گفته شد سلدوز قبلاً در دست عثمانیها بود. روسها پس از آنكه خط آهن خود را از جلفا به تبریز و نیز از جلفا به بندر شرفخانه كشیدند، شبانه بندر حیدر آباد را گرفته و به عثمانیها حمله كردند، در پایان جنگ هنگامی كه روسها ارومیه را تخلیه میكردند اسلحه و مهمات زیادی به ارامنه و جیلوها میدهند، حتی بندرهای غربی و جنوب غربی دریاچه از آنجمله بندر حیدر آباد را شبانه به آنان تحویل داده و میروند.
با خروج روسها ارامنه و جیلوها به ارومیه مسلط میشوند و كشت و كشتار راه میاندازند كه از موارد استثنائی تاریخ است، ارومیه به وجه فجیعی قتل و عام و غارت میشود.
آنان در اندیشه تاسیس یك دولت مسیحی در ارومیه بودند كه از جانب انگلیسیها و امریكائیها و حتی فرانسه و روس نیز حمایت میشدند، ما مشروح این غائله را كه از مغاكهای سقوط بشریت در تاریخ است به متون دیگر (از جمله تاریخ مرحوم تمدن) وا میگذاریم و تنها به سلدوز میپردازیم. قراپاپاق از این خشونت دیوانهوار ارامنه و جیلوها به كنار و آسوده ماند، زیرا:
در اولین روزهای شروع جنگ جهانی اول عثمانیها با اینكه همدست آلمان و ایتالیا بودند شعار «جهاد» سر میدهند و علمای عثمانی و عراق بر علیه دولت تزاری روس فتوای جهاد میدهند، همه عشایر كرد كه سنی مذهب بودند با تمسك به فتواهای جهاد زیر پرچم عثمانی قرار میگیرند و موضوع حالت «جنگ مسلمان و مسیحی» به خود میگیرد، رؤسای قراپاپاق پیش بینی میكنند كه عشایر كرد و نیروی عثمانی به محض حركت، مسیحیان سلدوز را قتل و عام خواهند كرد، سریعاً در روستای «شیخ احمد» جلسهای تشكیل داده و قرار میگذارند هر چه زودتر مسیحیان را از منطقه خارج كرده و به ارومیه بفرستند، موضوع را با مسیحیان (كه بیشترشان در قریه محمد یار ساكن بودهاند ـ 20 خانوار ـ و مجموعشان در دهات سلدوز به 50 خانوار میرسیده) در میان میگذارند در نتیجه همه مسیحیان هر چه از اموال میتوانستند بر میدارند و به ارومیه فرار میكنند، تعدادی زن و مرد پیر و عاجز، مانده بودند كه آماج گلوله عشایر میشوند.
هنگامی كه رفتار ضد بشری مسیحیان در ارومیه از حد میگذرد و از نیروی عثمانی شكست سختی میخورند و نیز اوضاع سیاسی بین المللی تا اندازهای روشن میشود، هواپیمای انگلیسی بر فراز ارومیه ظاهر شده و اعلامیهای پخش میكند، كه شما مسیحیان كار را خراب كردید، اینك نیروهای ما در «بیجار» منتظر شما هستند، بدان سو حركت كنید، مسیحیان با اهل و عیال از طریق سلدوز همراه مال و منال خود و اشیاء غارتی ارومیه به سمت بیجار میروند و از آنجا با راهنمائی انگلیسیها به شمال عراق رفته و ساكن میشوند.
جیلوها هنگام عبور از سلدوز تنها به «اسب» و «طلا» مشتری بودهاند، هر چه اسب در مسیرشان بوده میگیرند و چون مردم طلاها را مخفی كرده بودند، چندان طلائی بدست آنان نمیرسد، گویا جز در یكی دو مورد، بخاطر اسب و طلا انسانی نكشتهاند.
مرحوم حاج قاسم توپوز آبادی میگفت: زن جوانی از جیلوها سوار بر الاغ میرفت، از همه عقب تر مانده بود به انتقام آن یكی دو نفر كه از قراپاپاق كشته بودند خواستم آن زن را بكشم ولی دوستانم گفتند: مرد جوان بگذار برود، آدم كه به یك زن حمله نمیكند، دیدم راست میگویند من بیش از حد دچار احساسات جوانی شده ام.
در عوض اسبها، حدود چهارصد راس گوسفند از جیلوها دربندر حیدر آباد مانده بود كه به چند نفر از اوباش قره پاپاق میرسد.
به هر حال: جیلوها به علت خدمتی كه قراپاپاق به آن مسیحیان كرده بودند هنگام عبور از سلدوز از قتل و عام قراپاپاق صرفنظر میكنند. مرحوم حاج حیدر شریفی میگفت: وقتی كه به كربلا میرفتیم در گمرك قصر شیرین مرد سالمندی را دیدم كه پشت میز نشسته و كار میكند، احساس كردم كه او را میشناسم اما هر چه به ذهنم فشار آوردم چیزی به یادم نیامد وقتی كه او شناسنامههای ما را دید برخواست و احترام كرد و گفت: من «سر» هستم. معلوم شد او «آغا سر» یكی از ارامنه محمد یار است كه به كمك سران قراپاپاق نجات یافته است و اینك با همه پیری كارمند دولت ایران [عراق، صحیح است] است كه در غائله ارومیه معاون «آغا پطرس» فرمانده نیروی مسلح مسیحیان، بود.
حضور مسیحیان و یهودیان در سلدوز:
همانطور كه در فصل «سلدوز به هنگام ورود قراپاپاق» گفته شد، در آغاز هیچ مردمی غیر از قاراپاپاق در سلدوز حضور نداشته، مسیحیان ارمنی سالها پس از آمدن ایل قاراپاپاق بدانجا آمده و در میان آنان به زندگی ـ بیشتر تاجرانه و كمتر زراعتی ـ میپردازند كه در آن هنگام در كل سلدوز به 50 خانوار میرسیدند، مركز عمده آنان ابتداء بخشی از محله موسوم به «محله دوستی» راهدهنه بوده كه ویرانه كلیسای آنان تا سال 1335 باقی بود، سپس مركز اصلیشان روستای محمد یار میشود.
پس از ماجرای جیلوها، مسیحیی ساكن رسمی در سلدوز نبوده، مگر یكی دو خانوار، آنهم به صورت موقت به عنوان كارمند یا پزشك.
از عنوان «یهودی سرگردان» جهودان، نیز سهمی به سلدوز رسیده بود كه مركز عمده آنان هم، بخشی از محله دیگر قریه راهدهنه (بخش مذكور امروز به محله سیدها معروف است ـ سید لر محله سی ـ) بوده است، بعدها بیشتر به نقده منتقل میشوند و در آغاز ماجرای «اشغال فلسطین بوسیله صهیونیست ها» اكثریت قریب به اتفاق به آنجا مهاجرت كردهاند و تنها یك خانواده از آنها در نقده مانده بود.
ما در فصل «فرهنگ و مدنیت» باز به موضوع مسیحیان و جهودان سلدوز باز خواهیم گشت.
قاراپاپاق در سالهای قحطی
(باهالیق)
ابتدا به یادداشت حاشیه قرآنی كه در اختیار مرحوم مشهدی عزت عسگری ساكن روستای «دلمه» ـ اسلام آباد فعلی ـ بود توجه فرمائید:
تاریخ گرانی محال سلدوز سنه 1336 (هجری قمری): بار گندم صد و چهل و پنج تومان، و 6 ریال، پوط سبزه 6 تومان و 4 ریال، پوط برنچ گرده 17 تومان و 6 ریال، پوط برنج صدری 40 تومان، قند 20 تومان، چای گروانكه 11 تومان، چیت زرعی 25 ریال.
توضیحات: در حقیقت سال 1298 شمسی سال قحطی است كه در 13 آبان همان سال، سال 1336 قمری به اتمام رسیده و از نو سال 1337 قمری شروع میشود.
«بار» معادل 160 كیلو و پوط یا (پیت) معادل 16 كیلو، برنج گرده نوع خاصی از برنج بود كه در خود سلدوز به عمل میآمد كه دانههای درشت داشت، امروز شبیه آن دیده نمیشود، صدری برنج غیر گرده را گویند.
در اصطلاح امروز به برنج گرده، برنج آشی میگویند و به صدری برنج پلو، آن روزها نه تنها از برنج گرده پلو میپختند بلكه در آرزوی آن بودند.
قحطی سال مذكور در سرتاسر كشور بود لیكن حضور روسها به شدت آن در آذربایجان افزوده بود و مخصوصاً غائله ارامنه و «جیلو»ها قحطی را در شمال آذربایجان به حد استثنائی و شاید به صورت بی سابقه در تاریخ، درآورده بود.
مردم زمستان سختی را میگذرانند غیر از اغنیای درجه یك همه مردم به مصیبت بزرگی دچار بودهاند، حتی بعضی از ملاكین بزرگ مجبور به فروش املاك خود میشوند. بعضی از باغداران یك طناب (4444 متر مربع) باغ را به یك بار گندم میفروشند، بسا املاكی كه بدینگونه نقل و انتقال مییابد. عدهای از سوداگران و تجارت پیشگان كه عائله كمتری داشتهاند صاحب ملك (و گاهی ملك كلان) میشوند.
فقرا پوست درخت، حتی چاروقها را جوشانیده میخورند و…
آقای حاج شیخ حسن آقا رضوی نقل میكند: من هفت ساله بودم كه در قریه «دلمه» ساكن بودیم تعداد زیادی گاو و گاومیش داشتیم، پیشكارمان «علی قلی» ـ عموی خانواده نوری راد، آقای شیخ حسین، نجفعلی، حیدر علی، امیر علی و محمد نوری راد، كه هم اكنون ساكن شهر قم هستند ـ بود، روزی هنگام غروب كه گله به روستا برگشت، علی قلی گفت: یك الاغ گم شده است همه جا را گشتیم و مایوس از یافتن آن، به وقت برگشت، به خانهای سر زدیم و دیدیم كه حدود 14 نفر، الاغ را بدون اینكه سر ببرند همانطور كلافه كرده و به تنور گذاشتهاند بطوری كه سر و پاهایش از تنور بیرون مانده و در میان شعلههای آتش دیده میشد.
بازگشته و موضوع را به حاج شیخ شرح دادیم، حاج شیخ «استرجاع» كرد ـ انا اله و انا الیه راجعون ـ و با خود زمزمه كرد: اكنون كه زمستان نرسیده اوضاع به اینگونه است، فردای زمستان چه خواهد شد؟!
تعداد دامهای «سوبای» ـ گوساله و بچه گاومیش در سنی كه بچه دار نباشند ـ كه داشتیم جمعاً حدود 12 یا 14 راس بود ـ قدری برنج و قدری ارزن و دو «خارال» ـ جوال 200 كیلوئی ـ ارزن و «سِلِف» ـ دانهای شبیه ارزن و همان چیزی كه خوراك مخصوص قناریها است ـ داشتیم.
حاج شیخ دستور دادند هر روز مقداری از آن برنج و ارزن و سلف را به طور مخلوط میپختند، هر چند روز یكبار هم یكی از دامها را میكشتند و روزانه به هر خانواده ظرفی از آن ارزن و برنج و خورشت میدادند.
چون چند خانواده ثروتمند روستا چنین دیدند به كمك حاج شیخ شتافته و با وی تعاون راه انداختند، بعضی از آنان تا 13 فروردین پا به پای حاج شیخ آمدند و عدهای بدلیل ضعف مالی در وسط راه ماندند.
اما حاج شیخ همچنان با تمام شدن آذوقه جای آنرا پر میكرد، زیرا بر خلاف هر كار و كسب دیگر خرید و فروش ملك كم نبود، بیچارگان میفروختند و پول داران میخریدند، حاج شیخ از سند نویسی و به اصطلاح آن روز از «تنظیم حجت» روزانه دو سكه درآمد داشت كه كلاً خرج مردم میگشت.
تعاونیهای دیگر نیز به تاسی از حاج شیخ در روستاها به راه افتاد، خصوصاً بعضی از خانها از جمله رشید السلطنه و برادرش افخم السلطنه و حاج پاشا خان جان احمدلو، خود پیش قدم شده و دیگران را نیز بدین كار تشویق میكردهاند لیكن آنچه در «دلمه» گذشت براستی چیز دیگری بود. البته هنوز هم هستند افرادی كه برنامه فوق را بیاد دارند و زیادند كسانی كه برنامه یاد شده را از پدران و مادران خود دقیقاً شنیده باشند.
بالاخره بهار فرا میرسد و دشت خرم سلدوز پر سبزه و علوفه میشود، مردم به «كنگر»، «قازایاقی»، «اوغلان اوتی» و… یونجه و شبدر حمله میكنند، گرسنگی طولانی موجب پرخوری زیاد میشود روده و معده هائی كه زمانی دچار آشفتگی و سستی شده اینك با غذای بهاری انباشته میشود، دیروز از گرسنگی میمردند، و امروز هم از پر خوری، كه تلفات بهار كمتر از زمستان نبوده است.
مرحوم «حسن رشید» ـ پدر خانواده رشیدی آغابگلو ـ میگفت: نزدیك عید نوروز بود، از كنار روستای «قره قشلاق» همراه برادر بزرگم میگذشتیم، من هفت یا هشت سال داشتم اما برادرم جوانی نیرومند بود، سه چهار قدم از برادرم عقب ماندم، ناگهان دو نفر به من حمله كردند، فریاد كشیدم، برادرم با عجله برگشت و هر دو را به زمین زد، زیرا آنان خیلی ضعیف و بی حال بودند و از شدت گرسنگی میخواستند من را بخورند، برادرم دستم را گرفت و به راهمان ادامه دادیم از پشت میدیدم كه برادرم به حال آنان گریه میكند.
روستای قره قشلاق در فاصله قریه فرخزاد و محمد یار قرار داشت، در همان سال قحطی به ویرانهای تبدیل شده، چهار دیوار مسجد قریه مزبور تا سال 1357 باقی بود (اكنون اطلاعی از آن ندارم) بقیه خانهها به تپههای كوچك و بزرگ مبدل شده بود كه هر رهگذری را سخت تحت تاثیر قرار میداد و تا اندازهای رعب انگیز بود، ویرانه هایش نشان میداد كه روستای بزرگ، دست كم دارای 250 خانوار بوده است.
مرحوم حاج حیدر شریفی ـ نیای خاندان شریفی ـ با بیان شیوائی اوضاع سال 1336 را نقل میكرد، گاهی اشك در چشمانش حلقه میزد.
در آن سال در تبریز فقراء به انبارهای ثروتمندان حمله میكردند، ماجرای «زینب پاشا» زنی كه رهبری زنان محلههای فقیر نشین را به عهده داشته و هر روز به انبار یكی از احتكارگران حمله میبرده كه حداقل یكی دو نفر در این درگیریها كشته و چندین نفر زخمی میشدند.
ترجیع بند طولانی: «زینب پاشا الده زوپا اوز قویدو بازار اوستونه»
چادرا سینی با غلییب بئله، هم چیرماییب قولارینی،
یاشما غیله توتموش اوزون، هم ساللانان پوللارینی،
تنظیم ائدیب اؤز نقشه سین، هم گئتدیگی یوللارینی،
فرمان وئریب یولداشلارین، اویناتدی اغیار اوستونه
زینب پاشا الده زوپا اوز قویدو بازار اوستونه.
گلدی «عمی زین الدین»ین مسجد قاباغیندا دوروب،
یئدی نفر یولداشلارین جمع ائیله ییب حلقه ووروب،
«فاطما نساء» سلطان بیگم «ماه شرف» باش ائندیریب،
«جانی بگیم» گلمك همان اگلشدی دیوار اوستونه،
زینب پاشا الده زوپا اوز قویدو بازار اوستونه.
«خیر النسا» یه سؤیله دی زینب پاشا: گل دوش یولا،
ای «ماه بگیم» هر كس گله دور قو گلان ساغدان، سولا،
بازاری باغلاتماق گرهك تا آجلیغا چاره اولا،
آنبار دارین باشین یاریب، هم ده چكك دار اوستونه
زینب پاشا الده زوپا اوز قویدو بازار اوستونه.
در این زمینه سروده شده است. اما در سلدوز بدلیل قحطی هر اتفاقی رخ داده، جز حملههائی از این قبیل كه بی تردید علل و عوامل جامعه شناختی داشته و قابل توجه است. در 26 آبان 1298 شمسی ـ 13 محرم 1337 قمری ـ 20 اكتبر 1918 میلادی ـ دكتر پاركارد رئیس مسیونهای آمریكا از تبریز به ارومیه مراجعت میكند كه برنامه جدیدی همراه آورده بود.
در این وقت از پاپان غائله جیلوها در ارومیه و رفتن آنها به سمت بیجار 4 ماه و 17 روز گذشته بود[49] اینك میبایست مردم ارومیه و سلدوز و سلماس دچار بلای دیگری شوند چرا كه بازیهای استعمار هنوز به پایان نرسیده است.
دكتر پاكارد به محض ورود اعلام میكند كه دولت بهیه آمریكا تصمیم دارد به مردم فلك زده اعانه دهد، برای هر محله از ارومیه رئیسی انتخاب میكنند تا اسامی ساكنین محله را در لیستی منظم و دقیق تنظیم نماید، انجام این برنامه لیست برداری تا اواسط دی ماه به طول میانجامد، در این مدت همه عشایر كرد بدون لیست برداری و بدون تاخیر و درنگ از اعانه جناب كنسول برخوردار میشوند، وقتی نوبت به مردم ارومیه میرسد، دیگر چیز قابل توجهی در ته كیسه اعانه دولت بهیه آمریكا نمانده بود.
در اسفند همان سال كردها مرفهترین مردم آذربایجان غربی شدند، لباسهای نو بر تن با اسلحههای جدید بر دوش همه جا آقائی میكردند.تا اردیبهشت 1299 هنوز از اعانه مذكور به افراد كثیری از مردم ارومیه نرسیده بود، به بهانهها و امروز برو فردا بیا و… به مماطله برگزار میشد. مسیون آمریكائی میتوانست كمكهایش را به طور مخفیانه به اكراد انجام دهد و چیزی به دیگران ندهد لیكن هدف مسیون از چنین رفتاری جری كردن عملی اكراد و پر رو كردن آنان بود و این یكی از زمینه سازیهائی بود برای ظهور غائله سیمیتقو كه بعداً به شرح آن خواهیم پرداخت. از این اعانه چیزی هم به میرزا علی دوستی زاده (دوست او غلی میرزا علی) میرسد، با اینكه آمریكائیان مردم سلدوز را در برنامه خود جای نداده بودند، وی به اصطلاح زرنگی كرده و به كمك دوستی كربلای آدی گؤزل از اهالی ارومیه، موفق میشود در اردیبهشت 1299 مقدار 10 پوت جو، از مسیون آمریكائی بگیرد. كه كلیشه قبض آن ذیلاً از نظر خوانندگان میگذرد:
اكراد اصل اعانه را نیز خوردند و پرداخت نكردند ولی از مردم ارومیه و سایرین حتی ربای آن را نیز گرفتند، به پشت همان قبض توجه فرمائید:
غائله اسماعیل سیمیتقو
(قاچاقاچ ـ اسماعیل آغالیخ ـ اسماعیل آغا قاچاقاچی)
اسماعیل سیمیتقو ـ سیمتكو، سمكو، نیز ضبط شده ـ از سران ایل «شكاك» ساكن «چهریق» در غرب سلماس، نام پدرش «محمد آغا» و نام برادر بزرگش «جعفر آغا» بود، پدرش یكی دو بار یاغی شده بود، جعفر آغا نیز یك بار یاغی شد و سپس تسلیم گردید، در این ایام او را به دربار ولیعهد (محمد علی شاه) در تبریز احضار كردند مامور ابلاغ احضاریه «قرنی آغا مامش» و «خسرو خان قره پاپاق» بودند و این از عجایب حوادث است كه بر سر قره پاپاق میآید، زیرا دربار تبریز به جای اینكه احضاریه را توسط حكومت ارومیه خصوصاً سلماس ارسال نماید، رئیس قاراپاپاق را به این ماجرا میكشاند. جعفر آغا برای حصول اطمینان، تامین میخواهد، میگوید: من به چه دلیل مطمئن شوم كه ولیعهد حكم اعدام مرا نمیدهد؟
پس از مراسلات با تبریز قرار میشود «حاجی پاشا خان جان احمدلوی قارپاپاق» كه آن روز جوان بوده به عنوان گرو در چهریق و در اختیار خانواده جعفر آغا بماند.
جعفر آغا به تبریز میرود اما «نظام السلطنه» بر خلاف امانی كه به او داده بود توسط امیر نظام قره داغی او را با چند نفر از همراهانش میكشد (1284 شمسی) و هیچ اندیشهای از بابت عهد شكنی و سرنوشت قربانی كه در چهریق به عنوان گرو گذاشته شده نمیكند.
وقتی خبر به چهریق میرسد كسی از مردان سیمیتقو در خانه نبوده است، مادر جعفر آغا به «پاشا خان» میگوید: فرزندم با مرگ تو پسر من زنده نخواهد شد فوراً فرار كن. پاشا خان فرار كرده خود را به ارومیه میرساند. خانواده سیمیتقو از آن تاریخ خود را طلبكار «خون» از دولت دانستند. اسماعیل آغا در آغاز شروع نهضت مشروطه كه اوضاع تهران تا اندازهای بهمریخته بود قصد خروج كرد لیكن مسیونهای آمریكائی و انگلیسی او را به اندوختن اسلحه و نیرو و توسعه نفوذ خود در میان عشایر كرد واداشتند كه قبل از موضوعات فوق حركت او بی نتیجه خواهد بود، به دنبال آن مسائل مشروطه اوج گرفت و خلع محمد علی شاه و به موازات آن ماجرای جیلوها و ارامنه پیش آمد كه انگلیسیها و آمریكاییها غائله مسیحیان را خلق كردند و از سیمیتقو نیز خواستند تا با مارشیمون رئیس جیلوها متحد شود.
آنان به سیمیتقو میگفتند: هدف نهائی تشكیل دو دولت است، یكی دولت مسیحی در ایروان و دیگری كردستان، اما سیمیتقو فهمیده بود كه اوباشگری مسیحیان در اورمیه نمیتواند مقدمه تاسیس دولت مسیحی در ایروان باشد و استعمارگران قصد تاسیس دو دولت مسیحی دارند، یعنی هم در ایروان و هم در ارومیه. با این فكر قول همكاری با مارشیمون را داد و توسط خارجیها مقدمات ملاقات آنها در كنار سلماس فراهم شد، سیمیتقو برنامه اش را ریخته بود، مارشیمون را كشت و خود به چهریق فرار كرد، جیلوها به چهریق حمله كردند و آنجا را با خاك یكسان كردند.
اسماعیل آغا پس از آن در ماجرائی حضور نداشت و به فراهم كردن مقدمات كار خود مشغول بود، پس از خاموش شدن غوغای مسیحیان، به خیزش آمد (اردیبهشت 1298 شمسی، شعبان 1337) دهات اطراف ارومیه و سلماس را به زیر حملات متوالی گرفت در این وقت «مكرم الملك» نایب الایاله تبریز بود و چون نیروئی نداشت كه به دفع اكراد بفرستد و حكومتهای سلماس و ارومیه نیز تازه از بلواهای گذشته فارغ شده بودند برای آنها نیز مقدور نبود، در این حال مكرم الملك دست به یك عمل كودكانه زد.
در گیر و دار مشروطه حیدر خان عمو اوغلی و افرادش بمبی ساخته و به عنوان هدیه به «شجاع نظام» فرستاده بودند و بدینوسیله او را كشته بودند، مكرم نیز به خیال خود همین زیركی را به كار بست و بمبی را به یكی از روستاهای خوی، خانه مادر زن اسماعیل آغا، بنام جعبه شیرینی میفرستد كه او نیز به دامادش بفرستد، برنامه تا چمنزار كنار چهریق به خوبی پیش میرود، وقتی جعبه را به سیمیتقو میدهند، پسرش از او میگیرد كه باز كند، ناگهان چیزی به ذهن سیمیتقو میرسد، او میدانست كه «شجاع نظام» را با چنین بمبی كشتهاند، در این وقت نخ كادو باز شده بود پسر میخواست درب قوطی را بردارد، سیمیتقو میجهد و با نوك پا به جعبه میزند، بمب به گودالی در فاصله چند متری میافتد و منفجر میشود، برادر او «علی آغا» و چند نفر كشته میشوند و بهانه دیگری به دست سیمیتقو میافتد.
شهر خوی مقاومت دلیرانهای كرد ولی سلماس آسیب پذیر بود، هر روز یكی از روستاهایش غارت میشد، لكستان سلماس مقاومت میكرد اما امیدی به تداوم مقاومت خود نداشت.
وثوق الدوله «نخست وزیر»، «سپهدار» را به حكومت تبریز میفرستد، وی به جای نبرد با سیمیتقو از در دلجوئی او برمی آید، در این وقت شایع شده بود كه شازده جهانگیر میرزا بمب را ساخته است. سپهدار از این شایعه استفاده كرده، دستور دستگیری شازده را كه آن روز ساكن خوی بوده صادر میكند، حكومت خوی به بهانه اینكه شازده را همراه دو تن از دوستانش به اسامی (میر هدایت و محمد قلی خان) جهت بازرسی به تبریز میفرستد، روانه چهریق میكند. میر هدایت قضیه را فهمیده و در روستای «امامكندی» از دست ماموران كه 13 نفر سواره قره داغی بودند فرار میكند لكن ماموران شازده و محمد علی خان را به چهریق رسانیده و تحویل سیمیتقو میدهند، پس از شكنجههای زیاد دست و پای شازده را با تبر قطع كرده میكشند، بقیه را نیز به بهانه اینكه قاتل جعفر آغا، قره داغی بوده، به قتل میرسانند، این رفتار رذیلانه سپهدار بر تكبر اكراد افزود و شعار استقلال كردستان و حرص غارت عشایر كرد را به جنبش آورد.
بامداد روز 25 شعبان 1337 تنها 60 تفنگدار كرد به خانه حاكم ارومیه (ضیاء الدوله) یورش برده بخشی از خانه را سنگر كرده و به شلیك میپردازند. كردان دولت و حكومت را چیزی نمیانگاشتند اما حاكم با افرادش ایستادگی شایانی كردند و مردم ارومیه نیز به كمك آنها آمدند. كردان شكست خورده فرار كردند.
در روز 27 شعبان 1337 مردم ارومیه به قصد ضربه زدن به ریشه اصلی، به قلعه «صاحابلار»[50] حمله بردند كه دكتر «پاكارد» آمریكائی و همراهانش را بكشند، آنان میدانستند كه این مرد سالهاست به آنان خیانت میكند، تعدادی از افراد او را كشتند ولی ریش سفیدان میانجی، خود دكتر را به نحوی از معركه بیرون بردند، پاكارد از طریق سلدوز به تبریز رفت ولی مجدداً از طریق سلماس به چهریق برگشت و به كار شیطانی خود ادامه داد.
كمیته جنگ در ارومیه تشكیل و به ترمیم قلعه شهر میپردازد. سیمیتقو به حمله عزم كرده، ابتدا عدهای را به سركردگی «طاهر خان» به بندر گلماتخانه فرستاده آنجا را اشغال میكند تا جلو نیروهای كمكی اعزامی احتمالی از تبریز را بگیرند. طاهر خان آنجا را اشغال و انبارهای بندر كه مملو از مال التجاره بود، را غارت میكند.
هر چند روستا از دهات ارومیه یك جا جمع شده و به دفاع شخصی میپردازند. دستجات كرد در هر گوشه و كنار به قتل و غارت مشغول میشوند.
ارومیه میتواند مقاومت كند، لذا سیمیتقو به طرف سلماس متوجه میشود، باز لكستان (متشكل از 9 آبادی) سخت مقابله میكند، لكها در سرمای زمستان همراه زن و بچه خود میجنگند اما سیصد تفنگچی در مقابل هزاران كرد مسلح بالاخره شكست میخورند، قریه «سلطان احمد» سپس «قره قشلاق» غارت و قتل عام میشود، اكراد بر همه جلگه سلماس مسلط میشوند و شهر را مركز ستاد مینمایند.
نیروی دولتی از تبریز به جنگ سیمیتقو میآید، اكراد در چندین نبرد پیاپی شكست میخورند از سوی نیروهای «قره داغ» از طریق بندر شرفخانه به حیدر آباد سلدوز رسیده و اردو میزنند. سیمیتقو از دو جانب تحت فشار قرار میگیرد و به چهریق عقب مینشیند اكثر كردها از اطراف او پراكنده میشوند، همگان تصور میكنند كه تا چند روز دیگر چهریق فتح و سیمیتقو دستگیر خواهد شد، كه باز رسم ناهنجار دیرین و آئین بد سلیقه ایران قاجاری به كار میآید و سیمیتقو نجات مییابد.
او تلگراف نیرنگ آمیزی به «عین الدوله» والی جدید آذربایجان كه هنوز در زنجان سكونت داشت فرستاده و اظهار ارادت و چاكری میكند. بیماری قدیمی درباریان عودت كرده و او را با شرایط زیر بخشیدند:
1ـ برادرش احمد آقا را به عنوان گروگان به تبریز بفرستد.
2ـ اسلحههای جنگی را به دولت تحویل دهد.
3ـ در كارها و امور سلماس و ارومیه دخالت نكند.
4ـ نیروهائی كه از كمال پاشا گریخته (بازماندگان دولت عثمانی سابق) و به او پیوستهاند را از خود براند.
5ـ اموالی را كه از لكستان غارت كرده به صاحبانش پس بدهد و خون بهای كشته شدگان را بدهد.
6ـ هزینه لشكركشی دولت را بپردازد.
با گذشت چند هفته نیروهای دولتی برگشتند، مورد ششم و پنجم بدین توجیه كه سیمیتقو ثروتی ندارد و اموال غارتی نیز به وسیله افراد در میان عشایر تقسیم شده و چیزی از آن باقی نمانده است، به طور غیر رسمی مورد چشم پوشی قرار گرفت.
مورد دوم با این توجیه كه سیمیتقو مرزنشین است و سزا نیست او را بی اسلحه گذاشت حل گردید.
مورد سوم بنا بادعای سیمیتقو عملی گشت.
مورد اول نیز همچنان به فراموشی سپرده شد.
سیمیتقو از زمستان سال 1338 [قمری] تا اواخر پائیز 1339 به تجدید قوا پرداخت، عشایر كرد چون میدیدند كه او در مقهورترین ایامش توانست خودش را حفظ كند باز به دور او جمع شدند.
كنسول انگلیس «كاپیتن كرد» عملاً و آشكارا با اطلاع سردار فاتح، حاكم ارومیه به چهریق رفت و آنچه لازم بود به سیمیتقو یاد داد و با میانجیگری او و توسط سردار فاتح حاكم ارومیه، لقب «سردار نصرت» از ناحیه دولت به سیمیتقو داده شد.
به تدریج اكراد اختیارات ارومیه را بدست میگیرند، مخبر السلطنه یك نیروی 2000 نفری به فرماندهی امیر ارشد از تبریز اعزام میكند. در 28 آذر 1300 در «قانلی دره» ـ دره خونین ـ میان خوی و سلماس جنگ برپا میشود ابتدا اكراد شكست خورده فرار میكنند، لیكن بلافاصله روشن میشود كه امیر ارشد در بالای تپه مقر فرماندهی خود، تیر خورده و كشته شده است. نیروهای دولتی متفرق میشوند و باز موقعیت سیمیتقو تحكیم میپذیرد.
مخبر السلطنه قبلاً یك نیروی 250 نفری از ژاندارمها را به سركردگی «ملكزاده» به بندر گلمانخانه فرستاده بود، ملكزاده بندر را در اشغال اكراد دیده از طریق بندر دانالو به ساوجبلاغ (مهاباد) رفته و در آنجا استقرار یافته بود.
سیمیتقو در زمستان سال 1339 [قمری] یك هفته قبل از عید نوروز قصد تسخیر ساوجبلاغ را میكند، از طرفی مخبر السلطنه «میرزا ربیع كبیری» ـ از كبیریهای مراغه ـ را با تشویقاتی به جبهه سلدوز برای جلوگیری از پیشروی اكراد میفرستد، در این وقت سلدوز در اشغال اكراد بوده لیكن برخوردی در میان نبوده است. كبیری در قلعه كوچك محمد یار جای میگیرد و اولین كاری كه میكند به تبریز گزارش میدهد كه خسروخان به سمتگو تسلیم شده، در نتیجه خسروخان را سریعاً به تبریز میخوانند در حالی كه مسئله تسلیم در بین نبود و مردم قاراپاپاق در یك بامداد خودشان را در اشغال اكراد دیدند و این بلائی بود كه ایالت تبریز بر سر مردم ارومیه و سلماس و سولدوز آورده بود. پس از چند روز گروهی از اكراد به سراغ كبیری میروند، جنگ شروع میشود، اكراد عقب نشینی میكنند، ولی كبیری از ترس نیروهای كرد كه بی تردید مجدداً به سراغش میآمدند، افراد خود را جمع كرده و بطرف مراغه فرار میكند، اكراد انتقام كبیری را از قاراپاپاق میگیرند، هنوز نیروهای اصلی سیمیتقو نرسیده، عشایر متفرقه كردها، از جمله عشیره مامش دست به قتل و غارت میزنند، روستاهای غربی سلدوز در دست غارتگران به آتش كشیده میشود و مردم آن دیار به سمت روستاهای شرقی فرار میكنند، در این وقت همه قره پاپاق خانه و كاشانه خود را رها كرده و در سوز سرمای زمستان دسته جمعی فرار میكنند. (رجب 1339) روز چهارشنبه سوری 1299 شمسی.
جنازه پیر مردان و زنان سالخورده بر پهنه برف سرد، منظره غم انگیزی را به وجود آورده بود و خیلی از زنان ضعیف با طفلی شیر خواره در بغل، در آغوش برف جان سپرده بودند كه صحنه درد و رنج را در مقابل دیدگان به نمایش گذاشته و میگذاشتند.
در این هنگام مشكل قره پاپاق خروج از سلدوز بود، پس از عبور از كوه بهراملو، از تعقیب اكراد میآسودند زیرا ماژور ملكزاده با نیروهای تقویت شده (دست كم چند صد ژاندارم و تعدادی نیز نیروی مردمی) در مهاباد مستقر بود.
از شنیدنیهای این تراژدی عظیم، مطابق آنچه كه در مثل آمده «بالاتر از سیاهی رنگی نیست» این است كه میگویند: هنگامی كه ناله و گریه زن و بچه و بزرگ و كوچك در هم آمیخته و در سوز سرما و زوزه باد زمستان ناله كودكان و زنان اركستر درد و رنج را مینواخت. حیدر نامی به محض رسیدن به كوه بهراملو (آخرین حدود سلدوز) در پهلوی كوه كنار رودخانه «گادار» روی برف نشسته و با حسرت دردناكی به جریان آب كه بی خیال و آرام از اینهمه مصیبت به حركت متداوم خود ادامه میدهد، نگاه میكند، احساس حزین درونش را مشتعل میسازد، ناگاه دست بر گوش انداخته با صدای گیرائی كه داشت، ترانهای سر میدهد، ترانهای كه درون پرغمین را لحظهای آرامش میبخشد، آواز شیوائی در قالب «ترجیع مركب» با آهنگ خاص قاراپاپاق، فی البداهه از درون مشوش و زخم دیده به بیرون فوران میكند:
… گلین تعریف ائدخ اول باشدان بوگاداری سولدوزون
سوسن سنبلدی، باغلاری سولدوزون
گوبو[51] لاری قاشقا طویوق اویناغی
چمنلری قوطان انگوت یاتاغی
كهلیك لره جوشغون آخار بولاغی
نیسكیل گئلیر سونا[52] لاری سولدوزون
سوسن سنبلدی باغلاری سولدوزون
هر اولكده وار شواری[53] سولودوزون
جنگ لرده قان آخاری سولدوزون
ایندی گئددی او ایلقاری سولدوزون
یالقوز قالدی بوگاداری سولدوزون
سوسن سنبلدی باغلاری سولدوزون
میرزا ربی چوغولّادی[54] گئلنده
احضار اولدی تبریزه ایش بلینده[55]
سرتیپ[56] گئدسه ایلی دو شر كمنده
تبریزین، تهرانین آدی گئلنده
ناخوش لویار آغالاری سولدوزون[57]
سوسن سنبلدی باغلاری سولدوزون.
انعكاس ترنم حزین از كوه و رودخانه بلند میگردد و تا ابرها سر میكشد و غرش رعد آسمان با نالههای سوز آوارگان در میآمیزد. مصیبت زدگان دور او حلقه زده و هاج و واج به ترانه حیدر گوش میدهند.
تنها اشعار فوق از آن همه «ماهانی» نغز و شیوای او بجاست و از ابیات دیگر چیزی به جای نمانده است، ترانهای كه در حقیقت غمنامه از دست دادن سرزمین سبز و خرم و رودخانه گادار كه بمثابه «رب النوع» آن خرمی و نعمتها بوده، است. گادار سمبل آسایش و بالیدنهای آن مردم بود و هست كه با كرم بی كران آن و با همت مردم در طول 102 سال ملك سلدوز از باتلاقستان و نیزارستان به قطعهای از بهشت تبدیل شده بود و اینك پس از یك قرن تمام، فراق میان دو عامل آباد كننده «گادار» و مردم میافتد. گریه، این غم عظمی را ساكن نمیكند، ترانة غمنامه لازم است.
ب. ایگیلتن كنسول روس در همان سالها به سلدوز آمده و در كتاب «ایرانی كه من میشناسم» مینویسد: در سلدوز آن قدر محصول بدست میآید كه ضرب المثل شده «محصول یك ساله سلدوز، دریاچه ارومیه را پر میكند».
و درست در همان وقت جمله معروف «گؤیده اولدوز ئیرده سولدوز» از زنجان تا باكو در زبانها بود كه هنوز هم پیرمردان هشترودی و مراغهای این جمله را میشناسند.
حیدر به ترانه اش ادامه میدهد، اطرافیان مات و مبهوت به او چشم دوختهاند، هر كسی از راه میرسد زن و مرد به جمع او میپیوندد. مردی خسته و رنجور از راه میرسد و در حالی كه طفل شیرخوارهای در بغل دارد نهیب میزند: احمقها این چه ترانهای است، مگر شما انسان نیستید، میدانید این طفل را از كجا میآورم؟ مادرش روی برفها مرده بود و این طفل معصوم پستان مادر مرده را میمكید. آوای حزین حیدر مردم را به سرشت ناخود آگاه كشانیده بود، با شنیدن نهیب آن مرد همه به ضمیر خود آگاه برگشتند، باز نوحهها و گریهها شروع گردید، گریان و نالان راهشان را در جلگه میاندوآب ادامه دادند، حیدر نیز برخاست و بدنبال آنان براه افتاد، گادار ماند و سلدوزش.
عدم مقاومت
بی تردید سئوالهای متعددی در ذهن هر خواننده و شنونده راجع به ماجرای سیمیتقو، و شكست نیروهای دولتی در موارد متعدد، و عدم مقاومت مردم ارومیه، سلماس و سلدوز و نیز شكستهای نیروهای دولتی پس از حوادثی كه به شرح رفت، به وجود میآید. مورخین و یادداشت كنندگان نیز بیشتر مسائل را در محدوده اوضاع و شرایط مناطق مذكور بیان میدارند، گاهی والی تبریز و گاهی فرماندهان نیروها و گاهی هم مردمان سلماس، ارومیه و سلدوز را در این پیش آمدها مسئول میدانند و یا محكوم میكنند.
درست 20 روز قبل از فرار قره پاپاق كودتای سوم اسفند (1299) توسط سید ضیاء و رضا خان در تهران رخ میدهد و همانطور كه دیدیم ایادی استكبار نیز در كار بودهاند تا زمینه را برای به قدرت رسیدن رضا خان آماده نمایند. شورشها در اطراف و اكناف كشور برای این برنامه لازم بود و تهران نیز دچار اضطراب و آشوب شده سرنوشت دولت و مملكت كاملاً مبهم و آینده تاریك بود، با چنین وضعی علت اصلی همه حوادث، شكست ها، عدم مقاومتها و… كاملاً روشن است.
چون موضوع ما تاریخ قاراپاپاق است، باز میگردیم به سراغ یك داستان:
مرحوم «مشهدی حسین بارگران» معروف به «تهرانی» ـ اهل قریه راهدهنه ـ در دی ماه سال 1299 یعنی دو ماه قبل از فرار قره پاپاق، به تهران میرود، او پیش از همه «قاچاقاچ» میكند، در تهران به عنوان «درشكه چی» به استخدام یكی از پولداران در میآید، میگفت:
در كودتای سوم اسفند من و ارباب در زیرزمین خانه پناه گرفته بودیم، صدای گلولهها میآمد و محل ما به محل درگیری خیلی نزدیك بود من گفتم: میدانستم این فلان، فلان شده میآید و تهران را میگیرد، هیچ كس جلودارش نمیشود آقا من او را بهتر میشناسم.
ارباب گفت: تو كی و در كجا او را دیده ای، تو كه اهل آذربایجانی.
گفتم: میخواستید اهل تهران باشم و او را ببینم، دهات او نزدیك دهات ماست.
ارباب گفت:ای نامرد! آمده در آنجاها هم املاك خریده!!
گفتم: نه بابا خودش اهل آنجاهاست.
ارباب گفت: پسر كی؟ منظورت كیست؟
گفتم: اسماعیل آغا را میگویم، خیلی گستاخ است.
ارباب گفت: پسر اسماعیل آغا كیست؟! این مزخرفات چیست میگوئی، این رضا خان است.
گفتم: هان!! پس ما را «آغا» میكوبد و شما را هم «خان». تازه فهمیدم.
آن مرحوم میگفت راستی فكر میكردم سیمیتقو آمده و میخواهد تهران را بگیرد.
قره پاپاق و دربدری
مردم قره پاپاق در مناطق میاندوآب، ملك كندی (ملكان)، صائین دژ، بناب، عجب شیر، مراغه، و هشترود پراكنده میشوند. مردم مناطق مذكور ابتداء آنان را به «خیل لار» ملقب كرده بودند، یعنی «خیل ها». خیلی از انسانهای در به در.
كلیه مزرعه ها، «خانه باغ»ها، ویرانهها همه پر از مردم آواره شده بود، آنانكه پیشه ای، از قبیل نجاری، بنائی، نعل بندی و… داشتند در پناه آنها جای گرفتند، كومهای نیمه خرابه به ایشان میدادند و آنها نیز ساكن میشدند. اما مردم بی حرفه و بی پناه راهی و چارهای نداشتند. كم كم موسم محصول فرا میرسید و میبایست كلبههای دشت و باغات راتخلیه كنند، ولی به كجا بروند؟ چه كنند؟
یك بار دولت اعانهای داد، اما بیش از هزینه یك هفته كفاف نبود، با اینكه مردم قره پاپاق در آن در به دری رضایت چندانی از مردم مناطق مذكور ندارند، باید گفت مردمان بومی نیز كمكهای فراوانی به آنان كردهاند، عیبی كه مردمان بومی داشتند این بود كه هرگز فكر نمیكردند این «خیل لار» تا دیروز مردمان ثروتمند و آقا بودهاند، رفتارشان تحقیرآمیز بوده است.
جرج كرزن «در ایران و قضیه ایران» قره پاپاق را در آن زمان، 3000 خانوار نوشته است مطابق رسم آن روز كه نبیره با جد در یك خانواده زندگی میكرد، دست كم هر خانواده 10 نفر میشد كه جمعاً به 30000 نفر بالغ میگردد، اینهمه مردم آن هم به صورت «خانواده» نه به صورت فرد و تك، تك، بار سنگینی برای مناطق مذكور بوده است و این در صورتی است كه یقیناً میدانیم همه منابع غربی و استعماری، همیشه جمعیت عشایر كرد را افزون و جمعیت قره پاپاق را كمتر نوشتهاند.
یكی از خانهای سلدوز وضع را وخیم و حال بیچارگان ایل خویش را وخیم میبیند در یكی از مناطق مذكور، مركزی تشكیل داده و مصیبت زدگان را به دور خود جمع میكند، میگوید ما نباید از گرسنگی بمیریم و دزدی هم نخواهیم كرد، اما روز روشن بمیزان لازم از مزارع و باغات ثروتمندان این ناحیه خواهیم خورد.
هر كسی از مقررات فوق تخطی میكرد، مثلاً چیزی از مزرعه شخصی فقیر بر میداشت مجازات میشد. جایز ندانستم نام خان مزبور را ببرم، او توانسته بود از مال ثروتمندان بزرگ آن منطقه جان دهها كودك را حفظ كند.
مقر خان یكی از باغات بزرگ «ناصر خان مقدم» ملقب به «سردار فاتح» بوده است، سردار مامور میفرستد و خان را به مراغه احضار مینماید. خان در وسط راه به درون خرابهای میرود و به مامور میگوید: بیا تو، تا پدرت را در بیاورم و آن سردار… را بگو خود بیاید تا با لشگر بیچارگان به حسابش برسم، تا اینجا با تو آمدم كه جدی تر سخنم را به او برسانی.
بالاخره سردار توسط علمای مراغه از «حاج شیخ» میخواهد خان را نصیحت كند كه اگر باغ چند هكتاری را تخلیه نمیكند لاقل باغبان را اجازه دهد تا به باغ رسیدگی كند تا از بین نرود.
حاج شیخ همراه یكی از علمای مراغه به باغ میرود، خان میگوید: باید میگذاشتید خود سردار میآمد حالا كه شما آمدید تا چهار روز باغ را تخلیه میكنم، حاج شیخ میگوید: حرف من این است تنها باغبان را اجازه رسیدگی به باغ بدهید، موضوع تخلیه در میان نیست، خان میگوید نه، برای اینكه اینان بدانند ما «خیل لار» نیستیم به احترام شما باغ را تخلیه میكنم و سپس یواشكی ادامه میدهد: البته به آن باغ دیگر سردار.
محل زندگی بعضی از سران قاراپاپاق را به شرح زیر میدانیم:
خسرو خان امیر تومان (نیای خسروی ها) در تبریز، رشید السلطنه و افخم السلطنه نیای بوزچلوها و انتصاریها در محال «كورانلو» در روستاهای «صریح ـ یا ـ سریك» و «پییك»، ایلخانی خان نیای امیر فلاحها در «باری ـ بارو» حوالی بناب گوسفند داشته و دامداری میكرده، حسین آغا چاخرلو ـ پدر تیمور آغا (جد حسین آغای كنونی) در زنجان كنار جهان شاه خان ذوالفقاری زندگی میكرده پس از مدتی به كمك او میتواند به «خانیه» حوالی بناب برگردد و در نزدیكی ایل و تبار خود زندگی كند.
حاج شیخ: حاج شیخ عباسقلی رضوی نیای خاندان رضوی ـ ابتدا مدتی در «زواره» در خانه اهدائی «حاج میرزا آغا» از سادات معروف آنجا میماند، سپس در مراغه در محله معروف موسویان در خانه اهدائی حاج میرآغا موسوی، زندگی میكند، و امرار معاش وی از تدریس و سند نویسی بوده است.
مرحوم آقا شیخ محمد ولی رضوی ـ برادر حاج شیخ ـ در «قرهورن» میاندوآب ساكن میشود كه به امور مربوط به روحانیت میپردازد، ابتدا اوضاع خوبی نداشته تا هنگامی كه «یمین لشگر» یك مجتهد را همراه خود از تهران میآورد تا یك مسئله بغرنج ارثی را كه مورد اختلاف سران «چاردولی» بوده و علمای مراغه و آن حوالی، بعضی بدلیل ترس مداخله نمیكردند و بعضی دیگر متهم به طرفداری یكی از طرفین دعوا میشدند.
شیخ محمد ولی نیز در مجلس حاضر میشود، هنگام بررسی مسئله مجتهد تهرانی فتوایش را میدهد، موقع نوشتن متن فتوا، شیخ محمد ولی اعتراض میكند و با استدلال ثابت میكند كه نظر فقیه تهرانی نادرست است، هر چندی كه نظر او باعث میشود طرفی كه مورد توجه یمین لشكر بوده متضرر شود، یمین لشكر تصریح میكند چون شما به عنوان یك روحانی محلی، روحانی تهرانی را محكوم كردی افتخار میكنم. از آن پس شیخ بعنوان روحانی بزرگ به حل مراجعات مردم میپردازد.
از قافله ماندگان
تعدادی از مردان قره پاپاق بطور جسته، گریخته در سلدوز مانده بودند، حال به چه علتی، ما نمیدانیم از جمله آنان حاج براتعلی همراه یك نفر در حسنلو و مرحوم «وهاب آغا» فرزند مرحوم شیخ الاسلام. روحانی بزرگواری كه همراه قره پاپاق از ایروان آمده بود و از نژاد آنان بود ـ و حدود هفت، هشت نفری در روستاهای دیگر (البته بیماران و پیران ناتوان همه مانده و آماج گلوله اكراد شده بودند، افراد بالا توانائی لازم را داشتهاند) اكراد از همه آنها به عنوان باركش استفاده كرده بودند و اموال غارتی را بر آنان بار میكردهاند.
ماجرائی شنیدنی:
زن جوان 24 سالهای بی اعتنا به هیاهوی جنگ و غارت و غوغا همچنان از رفتن با فراریها خودداری میكند، هر چه میكوشند كه بیا برویم، او امتناع میكند و فریاد میكشد: آبا… آبا… آبام قالدی… من نمیروم. من از خانه و كاشانه خود فرار نمیكنم. خویشان او با تهدید او را میبرند، پس از پاسی از راه به نحوی میگریزد و به روستای خود برمی گردد. این زن كه نامش «طرلان» بوده در آغاز رشد، از ازدواج خودداری میكرده، پدرش به زور او را وادار به ازدواج میكند، پس از چندی طلاق میگیرد و به خانه پدر برمی گردد. خوی و خصلت مردانهای داشته و هرگز در چهار چوبه رسوم زنان محدود نمیمانده است افراد بی مبالات بدلیل همین روحیه مردانگی او، وی را «دلی طرلان» ملقب میكنند یعنی «طرلان دیوانه» من كه شخصاً وی را دیده بودم و سالها به خانه پدربزرگم رفت و آمد داشت اثری از «دلی بودن» و یا دیوانگی در او ندیدم، جز همان خوی مردانگی و غیرت، زنی كه به اصطلاح چهار مرد حریفش نمیشد، از خانواده محترمی هم بوده است.
شاید همین سرسختی اش در ماندن، او را در نظر سبك سران مستحق این لقب كرده بود. اكراد سلدوز را غارت كرده حتی چوبها و تیركهای سقف خانهها را بالكل برده بودند، یك منطقه صد روستائی خالی از سكنه و بدون حضور انسان مانده است. در وسط این منطقه بزرگ، در یك روستا زنی تنها به سر میبرد كه مدت ایام غارت را، در تاكستانی درون یك غار دو متر مربعی كه به دست خود در دیواره باغ كنده بود، گذرانده است.
او كه به خاطر «آبا» ـ مادر بزرگ ـ مادر پدرش از راه برگشته با جنازه آبایش كه با گلوله غارتگران كشته شده بود، روبرو میشود.
خودش نقل میكرد: تا مدت یك ماه (آخر فروردین) گروههای اكراد میآمدند و از باقی مانده چوبها و تیرها میبردند، من در یكی از خانههای نیمه مخروبه سكونت داشتم، روزها نمیتوانستم آتش روشن كنم زیرا دود آن جایم را معلوم میكرد، شبها منافذ بیغوله را میبستم و در صورت لزوم آتش درست میكردم، تنها بودم، كسی در این اطراف پیدا نمیشد جز تعدادی سگ و گربه، بعضی شبها گرگها به سگها حمله میكردند، سگها در اطراف كلبه من پناه میگرفتند و از خود دفاع میكردند، هر شب زوزه شغالها از هر طرف شنیده میشد، مونس من دو تا گربه بود، پس از چند ماه نیروهای شكاك از همین جا عبور میكردند و به جنگ ملكزاده به ساوجبلاغ میرفتند، غیر از آن لشكری در این حوالی مشاهده نكردم.
طرلان یكسال و نیم روزها را به تنهائی میگذارند. روزی یك پسر 10 ساله را همراه با یك كودك 6 ساله مشاهده میكند آنان را از دور زیر نظر میگیرد، مطمئن میشود كه از اكراد نیستند، دو آوارهای هستند كه سر و وضعشان به قره پاپاقها نیز شباهت ندارد، مخفیانه به آنان نزدیك میشود، میبیند برادر بزرگ، برادر كوچك را دلداری میدهد: الان به جائی میرسیم آسوده میشویم، برایت نان پیدا میكنم.
طرلان از مخفیگاه بیرون میآید، برادران از دیدن یك زن در آن منطقه سرتاسر خالی میخكوب میشوند، وقتی كه طرلان لب به سخن باز میكند هر دو میترسند، طرلان آنان را با زبان خوشی آرام میكند و به خانه خود میبرد و برایشان از آنچه داشته میدهد، پس از غذا آنان را میخواباند.
وقتی كه بیدار میشوند از آنها میپرسد: شما كی هستید؟
كودك بزرگ جواب میدهد: ما به سلدوز میرویم، پدرمان در «شیدان آباد» ـ شیطان آباد، از روستاهای محال دول ـ از دنیا رفت.
ـ پدرتان كیست و برای چه به سلدوز میروید؟
ـ اسم پدرم علی است، ما از قفقاز میآئیم، پدرم اهل سلدوز است.
ـ اهل سلدوز در قفقاز چه میكند؟
ـ خواهر پدرم نامش «خرده خانم» است و پسران خرده خانم حمزه و مرتضی هستند. خواهر خودم، یعنی دختر پدرم كه در سلدوز مانده گلرخ است. همه اینها را پدرم بمن یاد داده.
ـ پسر این حرفها چیست؟ من خرده و پسرانش را میشناسم، گلرخ را هم میشناسم.
ـ مگر تو اهل سلدوزی؟
ـ بلی اینجا سلدوز است، اینجا یكی از دهات سلدوز است. اما پدرت كی به قفقاز رفته بود؟
ـ سلدوز!، اینجاها كه ویرانه است، عمه ام كجاست؟ پسرانش… لابد سلدوز هم تالان شده…
ـ بلی پسرم سلدوز هم تالان شده، همه رفتهاند، رفتهاند بطرف مراغه، فقط من مانده ام. از پدرت بگو.
ـ پدرم سالها پیش به قفقاز آمده زن گرفته، چون مادرمان مرد پدرم ما را برداشت و به خوی و از آنجا نیز به ارومیه آورد، مردمان ارومیه از قتل و غارت میگفتند، اما همه در جای خود هستند.
ـ پسرم اینجا آن امنیت راندارد، مردم هنوز نیامدهاند. خوب از پدرت بگو.
ـ پدرم در شیدان آباد، مریض شد و مرد، نتوانست بیاید به من وصیت كرد كه خودم و حمید را به عمه ام برسانم، در آنجا چند خانوادهای بود، پدرم یواشكی به من گفت: اینها «ترك سنی» هستند میترسم شما را به كردها بدهند در اینجا نمانید و بروید، ما هم پس از مرگ پدرم آمدیم.
ـ با این كودك خردسال چگونه این همه راه آمدی؟ از شیطان آباد تا اینجا…؟!
ـ یك شب در كنار دریا توی خرابههای دهی كنار چشمه (شیرین بلاغ) خوابیدیم.
طرلان در دل گفت، چه بچه نترسی: (آری دست بالای دست بسیار است) گوئی شجاعت آن كودك را بیش از خود میدید.
مجید پس از یك ماه میمیرد، اما حمید را طرلان نگهداری كرده و روزی كه ایل از قاچاقاچ برمی گردد به عمه اش تحویل میدهد، بچهها حمید را به «حمید قفقاز» ملقب میكنند وی در میان فامیل خود بزرگ شده و بالاخره یكی از افراد سرشناس منطقه گردید. حاج حمید دانشپایه پدر جناب حجة الاسلام شیخ مجید دانشپایه و نیز پدر شهید حسین دانشپایه، است.
علی (ظاهراً به عنوان قهر) از خانه پدری به شهر خوی میرود در آن ایام از شهرهای ایران افراد زیادی برای كار به شهرهای قفقاز میرفتند، او نیز همراه عدهای بدان سوی رهسپار میشود، كار و بار خوبی بدست میآورد و در آنجا ازدواج میكند، گویا عامل نگه دارنده اش در دیار غربت وجود همسرش بوده، با مرگ همسر عشق دار و دیار به سرش میزند او پس از شكست و فرار سیمیتقو (مرداد 1301) از خوی حركت میكند، علی گمان میكرده قره پاپاق هم مانند مردم ارومیه بر سر زندگی خود هستند و اگر تعدادی فرار كردهاند مانند فراریان ارومیه باز گشتهاند و یا دست كم عدهای از مردم سلدوز باقی هستند.
طرلان نیز پس از آمدن ایل با نصیحت فامیل تن به ازدواج داد و اولادی از خود باقی گذاشت. من به خاطر تكریم از سه كار بزرگ او، یك روحیه استثنائی مردانگی، دوم فداكاریش برای «آبا» و سوم حفظ جان یك انسان، بر خود لازم دانستم، نام او را در این مقوله بیاورم. [نام اصلی این خانم «مارال» و ملقب به «جنّی مارال» است كه در چاپ اول، از نام استعاری استفاده شد.]
جنگ سیمیتقو و ملكزاده
قبلاً گفته شد ملكزاده نتوانست به ارومیه برود زیرا اكراد بندر گلمانخانه را اشغال كرده بودند، بنابراین وی از طریق دانالو به بناب و ساوجبلاغ میرود. تعداد 250 ژاندارم دیگر از تبریز به كمك او میشتابند، ملكزاده بهمراه 250 نفر از ژاندرامهایش از ساوجبلاغ به سلدوز میآید به امید اینكه نیروهای ظفر الدوله از جانب تسوج و نیز نیروهای سر لشكر مقدم، به سیمیتقو حمله كرده و او را حتماً شكست خواهند داد آنگاه او نیز میتواند با 250 ژاندارم خود را به ارومیه برساند. اما وی نمیتواند از حدود «بهراملو» پیش رود، زیرا نمیتوانست با نیروی كم از منطقه ترك نشین جلگه میاندوآب و بناب فاصله بگیرد، یعنی در اوضاع جغرافی انسانی آن روز اردوی وی كاملاً در خارج از محدوده تاخت و تاز اكراد بود، چرا كه روستاهای واقع در فاصله ساحل دریاچه و ساوجبلاغ عموماً ترك نشین بودند، امروز مسكن كردها شده است. برخلاف رؤیای ملكزاده، خبر میرسد كه نیروهای سر لشكر مقدم و ظفر الدوله (هر دو) در شمال دریاچه از سیمیتقو شكست خوردهاند. خود ظفر الدوله نیز به وسط دریاچه گریخته است.
ملكزاده ناباورانه از مسئول مخابرات اردوی خود «میرزا همایون خان» ـ همایونفر ـ میخواهد كه توسط تلگرافخانه ساوجبلاغ ماجرا را از شخص والی آذربایجان (مخبر السلطنه) بپرسد. در جواب تلگراف میآید: سلدوز: آقای ماژور ملكزاده ظفر الدوله بی تجربگی كرده شما بپایید ـ مخبر السلطنه.
بعدها ملكزاده ادعا میكرده كه پس از دریافت پاسخ تلگراف مخبر السلطنه، با یك صد ژاندارم به طرف ارومیه و مثلاً تا تپههای شیرین بلاغ رفته است، در آنجا با نیروهای كرد روبرو شده و به حیدر آباد عقب نشسته و در سنگرهای باقی مانده از جنگ بین المللی اول جای گرفته و اكراد را كه به فرماندهی سید طه، پسر شیخ عبیدالله، میجنگیدهاند، شكست داده و به ساوجبلاغ برگشته است.
در اینكه ملكزاده مرد شجاعی بود تردید نیست، او میتوانست در فصل بهار توسط پل بهراملو از گادار بگذرد و به حیدر آباد بیاید، لیكن سئوال این است، در اظهارات وی بیان شده كه او از حیدر آباد گذشته و در شیرین بلاغ یا آنسوی آن، با نیروهای سید طه روبرو شده و سپس به حیدر آباد عقب نشسته است. در حالی كه میدانیم بندر حیدر آباد ماهها پیش از فرار قراپاپاق و غارت سلدوز در دست افراد سید طه بوده و او به عنوان حاكم سلدوز از جانب سیمیتقو، بندر حیدر آباد را قبل از آنكه اكراد بندر گلمانخانه را بگیرند، تصرف كرده بود و پس از غارت سلدوز با اینكه نیروهای كرد در جلگه «سلدوز» حضور نداشتند، اما در كوههای شمالی، خصوصاً در بندر حیدر آباد پایگاه دائمی داشتند با این وصف، ماژور چگونه میتواند از حیدر آباد به طرف محال دول بدون درگیری عبور كند و آنگاه در حین عقب نشینی در حیدر آباد سنگر بگیرد.
بدون اینكه اظهارات او را به طور كلی رد كنیم به نظر میرسد او با صد نفر همراه از بهراملو تا حیدر آباد آمده و پس از جنگ با سید طه باز به بهراملو عقب نشینی كرده است. ممكن است او روستای «دربسر» ـ دریاسر ـ را با حیدر آباد و حیدر آباد را با محال دول اشتباه كرده است چرا كه او هیچ گونه آشنائی به منطقه نداشت و تنها از روی نقشههای نظامی كار میكرد و نقشههای مزبور آن روز چنان دقتی نداشتند و ظاهراً دو منطقه فوق نیر در شباهت قابل اشتباه هستند.
به هر حال ملكزاده به ساوجبلاغ میرود و مهدی خان نایب اول را با 50 یا 60 سوار در بهراملوی سلدوز ـ انتهای جنوبی و حد متصل سلدوز با جلگه میاندوآب ـ به عنوان پیش قراول میگذارد.
روزی افراد مهدی خان در معبر میان «جبل»[58] دو مرد هندی را گرفته و به ساوجبلاغ میفرستند، ملكزاده از لای جلیزقه یكی از آنها نامهای كشف میكند كه طی آن فرماندار نظامی انگلیس در موصل به سید طه ارقام ارسالی مهمات، لباسهای فرم و… را نوشته بود. سید طه بیشتر در اشنویه و پسوه سكونت داشت و گاهی نیز به بندر حیدر آباد سر میزد گویا آن روز در حیدر آباد حضور داشته كه فرستادگان فرماندار انگلیسی عازم آنجا بودهاند. سیمیتقو نیروی عظیمی را به قصد تسخیر ساوجبلاغ به جنگ ملكزاده اعزام میكند (1300 شمسی) در یك یورش غافلگیرانه ملكزاده و نایب هاشم خان امین و 300 نفر از ژاندارمها را اسیر میكنند، بقیه كشته یا فراری میشوند.
ژاندارمهای اسیر دسته جمعی به رگبار مسلسل بسته میشوند، هاشم خان با خواهش بعضی از سران كرد بشرط پرداخت خون بهای یكی از اكراد كه در آن جنگ كشته شده بود، آزاد میشود.
ملكزاده را پیش سیمیتقو حاضر میكنند، سیمیتقو میگوید:
ـ در اینجا چه میكردی؟ برای چه به ساوجبلاغ آمده بودی؟
ـ آمده بودم تو را بكشم و یاغیان را سر جای خود بنشانم.
ـ میبینی كه چنین نشد و عرضه این كار را نداشتی.
ـ شانس با تو یار گشت، جنگ از این چیزها زیاد دارد.
ـ تو را به شجاعتت میبخشم، از تو خوشم آمد.
ـ من نیازی به بخشش تو ندارم و چون نه تو یك قدرت قانونی هستی و نه قانون شناسی پس نمیتوانی قانون جهانی و تاریخی اسیر جنگی را مراعات كنی، من به كشته شدن آماده ام، همانطور كه ژاندارمهای اسیر را كشتی.
ـ مرد شجاع.
ـ من نیازی به تشویق تو ندارم.
ـ آقا پاشو برو و به این والی (مخبر السلطنه هدایت) بی لیاقت و قسی القلب بگو كه خجالت بكشد و در پایان عمرش جوانان نورس مردم را به دم توپ نفرستد.
این سلیقه سیمیتقو بود و با این سیاست میخواست قیافه ارامنه و جیلوها را به خود نگیرد و دست كم یك روحیه شجاعت دوستی از خود تبلیغ كند و فرماندهان اسیر را نكشد این درسی بود كه معلمان انگلیسی او یادش داده بودند و همین برنامه باعث شد كه او فرصت مناسبی را از دست دهد. وقتی كه در جبهه سلماس شخص سردار سپه (رضا خان میر پنج) همراه روحانیی برای مذاكره به اردوی او رفت و شب را در چادری كنار چادر او بسر برد فردای آن روز صحیح و سالم به تبریز بازگشت و بالاخره رضا خان به قتل او موفق شد. گویند رضا خان آن شب را اصلاً نخوابید و سخت میهراسید، روحانی همراه او برای اینكه سیمیتقو را سرگرم كند، تا صبح با وی قمار بازی كرده است.
گویا این سخن ساخته و پرداخته مركز نشینان است كه سیمیتقو را یك فرد نافهم و كوه نشین كه از هیچ چیز سر در نمیآورد حساب میكردند كه مثلاً میتوان با سرگرم ساختنش از تصمیمات او جلوگیری كرد. بی تردید سیمیتقو زرنگتر از بعضی افراد مركز نشین بود.
مركز نشینها با همین توهمات و تصورات خام بود كه نمیتوانستند امور اطراف كشور را اداره كنند.
خالو قربان در «یندرقاش»
خالو قربان كه قبلاً در نواحی كردستان و كرمانشاهان به نفع عثمانیان و آلمان عمل میكرد و با روسها میجنگید با بروز ضعف آلمان در جنگ و تفوق روس و انگلیس، بدنبال پناهگاهی میگشت كه همراه افرادش و اسلحه و مهمات و دو عراده توپ كه از روسها گرفته بود به گیلان رفت و در سایه میرزا كوچك خان قرار گرفت.
پس از مرگ كوچك خان در دل برفهای ارتفاعات میانی گیلان[59] و خلخال، خالو قربان چند روزی سرگردان ماند تا خبر مرگ میرزا به او رسید، وی فرصت را غنیمت دانسته سر میرزا را از بدنش جدا كرده و پیش رضا خان كه آن روز سردار سپه بود برد، رضا خان وی را برای جنگ با سیمیتقو به تبریز فرستاد.
در این زمان «سرتیپ شیبانی» از طرف سردار سپه فرمانده لشكر شمالغرب بود، شیبانی عدهای از شاهسونها را نیز با او همراه كرد كه خالو با 4000 نفر عازم ساوجبلاغ گردید و در غرب میاندوآب اردو زد.
در این هنگام 14 ماه از دربه دری قره پاپاق میگذشت (رمضان 1340 قمری) 300 نفر از مردان قاراپاپاق نیز به اردوی خالو پیوستند، از سوی دیگر پس از ماجرای ملكزاده و تسخیر ساوجبلاغ توسط سیمیتقو حكومت آنجا به سید طه رسید، طه عشایر اشنویه، مامش، پیران و منگور را جمع كرده عزم تسخیر صائین دژ را مینماید و در قریه «قوزولو» حدود 25 كیلومتری شمال صائین دژ اردو میزند.
سید طه با این تاكتیك هم تسخیر صائین دژ را در نظر داشت و هم در صدد بود جبهه جنگ را از اطراف ساوجبلاغ دور كند، یعنی خالو قربان را مجبور كند كه به طرف صائین دژ رفته و از ساوجبلاغ كه از نظر اهمیت پس از ارومیه دومین پایگاه اكراد بود، دور شود.
لیكن قضیه برعكس شد، دستیاران خالو درست عكس طرح سید طه را در مورد خودش طرح ریزی كردند آنان با خویش گفتند: صائین دژ در مسئولیت و ماموریت ما نیست سرلشكر شیبانی خود میداند با صائین دژ چه كند ما طبق ماموریت ساوجبلاغ را هدف قرار داده پیش میرویم.
بر این قرار رایشان متحد میشود لیكن در انتخاب زمان به اختلاف نظر میرسند، بعضی معتقد بودهاند اكنون كه نیروی اكراد در ساوجبلاغ كم است و طه به صائین دژ مشغول است باید به ساوجبلاغ حمله كنیم، بعضی دیگر میگویند بهتر است ما منتظر شكست طه در صائین دژ باشیم، وقتی كه او به ساوجبلاغ برمی گردد (یا راه ارومیه را در پیش میگیرد) او را در گذرگاه «یندرقاش» نابود میكنیم.
تاكتیك دوم انتخاب میشود، بخشی از اردو به یندر قاش حركت میكند كه با اردوی اصلی چندان فاصلهای نداشته است، دو نفر سوار كرد به سرعت خبر پیشروی نیروهای خالو به 12 كیلومتری ساوجبلاغ را به اطلاع سید طه میرسانند، طه روز 29 رمضان از «قوزولو» به طرف ساوجبلاغ حركت میكند. نزدیك غروب در جنوب اردوی خالو، اردو میزند.
یندر قاش ـ ابرو ور افتاده: تركی است ـ در 12 كیلومتری جنوب شرقی ساوجبلاغ در كنار رودخانه ساوجبلاغ نزدیك سه راه كنونی مهاباد، میاندوآب و بوكان، قرار دارد.
بامداد روز دیگر جنگ شروع میشود، خالو قربان همراه دو نفر از دستیارانش روی تپهای ایستاده و فرماندهی میكرده است كه گلولهای به سینه اش اصابت كرده، خالو را از اسب سرنگون میكند، نیروی دولتی رو به فرار میگذارد، ابتدا سعی میكنند كه توپها را نیز با خود ببرند ولی آنها را در باتلاقهای یندر قاش گذاشته و میروند.
قاراپاپاق امید زیادی به خالو بسته بود، كودكانی كه در زمان آمدن خالو و در زمان در به دری متولد شده بودند نام بیشترشان «قربان» بود از آن جمله خالو قربان شكری، پسر مرحوم «حاج شكر الله» كه اكنون در قریه راهدهنه زندگی میكند.
شكست سیمیتقو
(بازگشت امنیت به سلماس و ارومیه)
پس از به قدرت رسیدن رضاخان و ملقب شدن او به «سردار سپه»، دیگر در محافل استعماری نیازی به امثال سیمیتقو نبود، اینك همه جا باید زیر پرچم سردار سپه به امنیت كامل برسد.
جریان كمكهای استعمار بر عكس شده و عشایر كرد كه مدتی به مفتخوری عادت كردهاند همگی دهان گشودهاند تا سیمیتقو آنان را تغذیه كند زیرا آنان حال و حوصله كار و زحمت را نداشتند. سیمیتقو نیز وامانده است چرا كه دیگر دست پر نعمت ارباب استعمار به سراغش نمیآید، اموال غارتی هم ته كشیده و توان اداره مالی «لشكر عظیم» را دیگر ندارد.
سردار سپه توسط ارباب استعماری خود كاملاً از وضع داخلی سیمیتقو آگاه است و میداند كه آنان هم زیر پا و هم دل سیمیتقو را خالی كردهاند.
رضا خان در مرداد سال 1301 شمسی از بنادر دریاچه محور تسوج ـ سلماس، خوی فوجهای لشكر را با هدف تسخیر قلعه چهریق، این آشیانه عقاب استعمار میفرستد. سیمیتقو پس از 24 ساعت مقاومت شدید، همراه عائله و خانواده اش به سوی تركیه فرار میكند. نیروهای رضا خان تا نزدیكیهای چهریق با هیچ نیروئی روبرو نمیشوند، آنهمه «لشكر عظیم» سیمیتقو، چه شده، كجا رفتهاند، او كه زمانی در حوالی تسوج و شمال دریاچه اردوهای بزرگی راه انداخته بود اینك تا لب دروازه قلعه اش نیروی مدافعی ندارد.
این سئوال بزرگی است كه مورخین نه مطرح كردهاند و نه پاسخ آنرا دادهاند. حقیقت این است سیمیتقو در آن زمان كسی نبود تا برای شكست او آنهمه لشكر از خشكی و دریا، اعزام شود، بدبختی او به حدی رسیده بود كه نیروهای تركیه (تركیه كمال پاشا) نیز راه عبور به او نمیدادند. برادرش «محمد آغا» و زنش «جواهر خانم» و پسرش بدست عسگرهای ترك كشته شدند ـ استعمار چگونه بزرگ میكند و چگونه حقیر میسازد؟!؟!
سیمیتقو از 26 مرداد 1301 به مدت 8 سال در میان عشایر كرد مخفیانه زیست در سال 1309 باز حدود 200 نفر سوار به دور خود جمع میكند، این بار به اشنویه آمده و توسط «سرهنگ صادق خان نوروزی» از دولت امان میخواهد، صادق خان پذیرائی خوب و محبتهای زیادی به وی مینماید. بامداد روز 4 مرداد گروهی از سربازان را با سفارشات لازم در جاهای معینی میگذارد، هنگامی كه صادق خان و سیمیتقو پس از صرف نهار از منزل خارج میشوند در وسط راه صادق خان كمی از او فاصله میگیرد، سربازان از سه جانب سیمیتقو را هدف میگیرند ولی او موفق به فرار میشود، پس از آنكه مسافتی از یك كوچه را طی میكند، مجدداً برمی گردد تا پسرش خسرو را كه كودك بوده نجات دهد، دچار آماج گلوله سربازان میشود. این بود سرانجام ببری كه استعمار از پنبه ساخته بود و پایان كار عقاب كاغذی كه استعمار با دست هنرمند خود شكل داده بود.
مردم ارومیه آنسان از این ببر ترسیده بودند كه مرگ او را باور نمیكردند، سرش را به ارومیه آوردند و به خانمی كه روزگار فتح و ظفر سیمیتقو به همسری او در آمده بود و در سیاحتهای قایقرانی در دریاچه در كنار او مینشست، نشان دادند، وی سر سیمیتقو را مشاهده و تایید میكند كه این خود اوست. مطابق نقل دیگر چهره سیمیتقو قابل تشخیص نبوده پیكرش را به ارومیه میبرند و خانم مذكور، او را از انگشت مقطوعش میشناسد زیرا سابقاً ماری انگشت سیمیتقو را میگزد و وی برای جلوگیری از سرایت سم توسط خنجر انگشت خودش را بریده بوده است.
مراجعت قاراپاپاق از دربه دری
قره پاپاقها در چهارشنبه آخر اسفند 1299 غارت و متواری میشوند در 26 مرداد 1301 چهریق توسط قوای دولتی فتح میشود. در اول پائیز 1301 مردم ارومیه و سلماس در جای خود ساكن بوده و بر سر زندگی خودشان بودند. لیكن تا قاراپاپاق به موطن خود برسد زمستان از راه میرسد. اهالی ارومیه (غیر از عده ای) توانسته بودند در زیر حكومت سیمیتقو بمانند، مردم سلماس نیز بدلیل همجواری با مناطق ترك نشین بخش عمده اموالشان را با خود برداشته و در نزدیكی موطن خود (خوی، تسوج، شبستر، مرند) ساكن شده بودند ولی مردم سلدوز دست خالی و بدون مال و منال از میاندوآب تا زنجان پراكنده شده بودند، تا این مردم پراكنده با هم تماس بگیرند و به وطن خود برگردند، زمستان فرا میرسد.
موقعیت جغرافی سلدوز كه تقریباً در محاصره عشایر كرد بود حضور امنیت مجدد در آنجا را نیازمند زمان درازی میكرد. این است كه قاراپاپاق به سلدوز «خیرین آخری و شرین اولی» لقب دادهاند.
و نیز: غارتگران خانه ای، سقفی بر روی دیواری، در سلدوز باقی نگذاشته بودند و فصل كار هم به آخر رسیده بود. ولی هر چه بود بهتر از آوارگی و تحمل خفت و خواری بود. به سلدوز برمی گردند در حالی كه چیزی ندارند.
بنا به نقل «طرلان» [مارال] ـ زنی كه قبلاً از او سخن گفتیم ـ اولین شخصی كه به قریه راهدهنه برگشته «كربلای رضا» بوده است، او میگفت: روزهای آخر مهر ماه بود، دیدم دودی از روستای راهدهنه برخاسته است، مخفیانه به آنجا نزدیك شدم دیدم كربلای رضا دوستللو، همراه یك نفر آمده و با «چم»[60] دیوار خانه اش را ترمیم میكند، بدون اینكه وی از حضور من مطلع شود برگشتم.
آقای حاج تیمور سجودی میگوید: من و عمویم به طرف سلدوز حركت كردیم در دهات شرقی سلدوز كسی را مشاهده نكردیم گمان میكردیم كه ما اولین افرادی هستیم كه آمده ایم، وقتی از روستای راهدهنه میگذشتیم كسی از پشت بامی ما را صدا كرد: سلام خسته نباشید. دیدیم كربلای رضا[61] قبل از ما آمده است.
خبر در نواحی مختلف از میاندوآب تا زنجان پخش میشود كه «ایل قایدیر» و خسرو خان امیر تومان و سایر رؤسای ایل از همه خواستهاند كه به موطن خود برگردند.
حكم ریاست خسرو خان در اسفند سال مذكور به صورت غیر مستقیم به توسط حكومت ارومیه صادر میشود:
آرم شیر و خورشید ـ ایالت آذربایجان ـ حكومت ارومی و مضافات ـ نمره 847 ـ بتاریخ 17 رجب 1341 مطابق 15 حوت (اسفند) 1301.
جناب آقای خسرو خان امیر تومان، بملاحظه مراعات حال اهالی سلدوز حضرت اشرف ایالت جلیله آذربایجان دامت شوكته تعیین حكومت آنجا را از خارج مقتضی ندانسته و به موجب دستخط 19147 كه در جواب اینجانب شرف صدور یافته مقرر فرمودهاند كه امورات آنجا را جنابعالی رسیدگی نمائید لذا مینویسم كه با بصیرت و اطلاعاتی كه از وضعیات و جریان امور آن سامان دارید با كمال جدیت و مراقبت به امورات حكومتی سلدوز… نموده و وسایل آسایش اهالی را از هر جهت فراهم دارید و مطالب لازمه را به اینجانب راپورت نمائید كه لازمه مساعدت به عمل خواهد آمد ـ حكومت ارومی و سلماس ـ امضاء.
با همت مردم و طبیعت سخی و حاصلخیز سلدوز در طول 19 سال (تا 1320) روستاها آباد و باغات سرسبز گردید و به یكی از آبادترین مناطق ایران تبدیل شد ولی در این قتل و غارت و در به دری از جمعیت قره پاپاق 17% كاسته شده بود.
اولین دبستان در سال 1305 بنام دبستان شاپور راهدهنه در روستای راهدهنه و دبستان دیگر (به گمانم بنام دبستان انوشیروان) در نقده تاسیس گردید، در سال 1307 همزمان با ارومیه جمعیت شیر و خورشید (هلال احمر) در قریه راهدهنه تشكیل و در ساختمان خشتی 6 اتاقه كه دارای سالن وسیعی بود، شروع به كار مینماید، امدادهای پزشكی، آبله كوبی و… انجام میدهد. پس از مدتی كه شیر و خورشید به نقده منتقل میشود، ساختمان مزبور به دبستان تبدیل میشود.
در آن ایام كه ما به مدرسه میرفتیم (1333 ـ 1339) هنوز مردم راهدهنه ساختمان مدرسه را شیر و خورشید میخواندند. مدرسه حیاطی وسیع با ساختمانی در وسط داشت، كنار دیوار حیاط دور تا دور خیابانی بود به عرض 5/3 متر كه درختان بید با پیكری قوی در جدول كنار آن ردیف شده بود.
بالاخره سیم تلگراف به راهدهنه میرسد و تلگرافخانه در مكانی كه قبلاً منزل اردشیر خان بوده (در مقابل زاویه جنوب غربی دیوار مسجد) مستقر میشود. پایگاه نظامی ژاندارمری نیز در مقابل پل و شمال مسجد در حیاط كربلای مصیب زاهدی احداث میشود، اداره اخذ عوارض و گمرك كاروانهای تجاری كه از همدان تا نخجوان در رفت و آمد بودهاند میگردد. جالب این است، دیوار گلی (چینه دیوار) گمرك خانه كه دارای دو اتاق بدون حیاط بوده همچنان پابرجاست، چندین بار سقف آن تعویض شده و چون بدون حیاط بود مسكن مساكین گردیده و اكنون نیز خانوادهای را در خود جای داده است.
اما اكنون ساختمان مدرسه را برداشته و در دو طرف جایگاه آن دو ساختمان جدید آموزشی ساختهاند و دیگر از آن حیاط بزرگ و سرسبز زمان ما خبری نیست.
در سالهای بعد، مركزیت سلدوز از راهدهنه به نقده منتقل میشود در حال حاضر راهدهنه از رونق افتاده و در عین اینكه یكی از روستاهای بزرگ سلدوز است حالت نیمه مخروبه را دارد.
كوه به كوه نمیرسد، آدمی به آدمی میرسد
دانشمند محترم جناب آقای حاج محمد امین رضوی نقل میكند:
در تابستان سال 1337 شمسی از طریق عراق از زیارت حج برمی گشتیم، حدود 45 نفر حجاج ارومیه و سلماس بودیم ـ ایشان در آن وقت در ارومیه بودند ـ در مرزبانی «حاج عمران»[62] اعلام شد تا گشایش مرز باید در اینجا بمانید. در اطراف ساختمان مرزبانی، روی چمنها و علفهای كوهستان جمیعاً نشسته بودیم كه كردی آمد و به من گفت: تو پسر حاج شیخ هستی؟ گفتم: بلی! گفت: خانم آغای ما از ایل شماست، شما را شناخته و دعوت میكند كه به خانه بیائید. توضیح خواستم، گفت: او منیژه خانم دختر غلامرضا خان و همسر آقای سید احمد است، دعوت را پذیرفتم و به خانهشان رفتم. آنگاه خود سید احمد آمد و بخاطر من روحانیها و شیوخ اطراف، از جمله «شیخ علاء الدین، شیخ طریقتی، و… را دعوت كردند، تا باز شدن مرز چهار روز در آنجا مهمان بودم، یك شب نیز مهمان برادر سید احمد بودیم، سر سفره فردی آمد و گفت: خانم میگوید: من آقا (یعنی من) را میشناسم، گفتم: خانم كیست؟! گفت: بانوی همین خانه، صفیه خانم دختر اسماعیل آغا سیمیتقو. گفتم: بله، درست است، من و او امتحان ششم ابتدائی را با هم داده ایم چون ششمیهای راهدهنه و هم نقده را در آن سال به اشنویه برده بودند.
سید احمد، پسر سید طه، پسر شیخ عبیدالله كه در فصل «شیخ گلدی» بیان گردید. همسر سید احمد، نوه خسروخان امیر تومان قاراپاپاق است.
بخش دوم
فرهنگ و مدنیت
فرهنگ و مدنیت
در این بخش از نگاهی دوباره، به زمانهای دور دست، تا ایل بزچلو ناچاریم. ایل بزچلو مانند هر ایل دیگر ایران كوچنده و غیر ثابت بود معمولاً ایلات ایران هیچوقت بر ماندن در یك ناحیه اطمینان نداشتند. همانطور كه گفته شد، نادر شاه ایل افشار را به چند بخش تقسیم و هر كدام از آنها را به سوئی فرستاد تا هر زمان ممكن بود دستور كوچ ایلی از یك ناحیه به ناحیه دیگر صادر شود.
قاراپاپاق در ایروان بیشتر دامدار بود تا كشاورز، هنگام ورود به سلدوز منطقه را مطابق تعداد افراد هر عشیره از عشایر هشتگانه تقسیم میكنند، در این تقسیم آنانكه بیشتر با كشاورزی آشنائی داشتهاند به ناحیه «دشت ماهور»، «ساری تورپاخ» و «كوهپایه ها» میروند. و آنان كه بیشتر به دامداری میپرداختهاند «قاراتورپاخ» را انتخاب میكنند.
تا جائی كه اطلاعات ما اجازه میدهد مسكن آنان را در زیر نام میبریم:
1ـ سارال: این طایفه در روستاهای، قلعه جوق، دلمه، آق قلعه[63]، گونی[64]، حاج فیروز، شیخ احمد و سارال، ساكن میشوند.
2ـ تركاون: این طایفه به دو بخش تقسیم میشده، بخشی در نقده و چیانه و بخش دیگر در «ظلم آباد»[65] و آغابگلو سكنی میگزینند، بعدها دو روستای دورگه (دورگل: پاشو بیا) و داش دورگه را نیز تاسیس كرده و در آنجا زندگی میكنند.
3ـ شمس الدین لو: در روستاهای: محمد شاه، گورخانه و چقال مصطفی. ممهلو، قارا قصاب.
4ـ چاخرلو: در فرخ زاد، توبوز آباد و شریف الدین. خلیفان، شفیع قلعه.
5ـ جان احمد لو: در روستاهای حسنلو، امینلو، شیطان آباد (طالقان امروز) و ورمه زیار (حد فاصل تازه كند جبل و حسنلو گلی)
6ـ قزاق: روستاهای خلیفه لو و شیخ معروف و آده. بهراملو.
7ـ اولاشلو یا اولاشدی: (شكارچیان یا شكارگران) در روستاهای جرت آباد، كوپكلو، شفیع قلعه، تازه قلعه و روستاهائی در دشت ماهور.
8ـ عربلو: در روستاهای، راهدهنه، شونقار، تابیه و روستاهائی در تپه ماهور. و ممیند.
هر كدام از طوایف هشتگانه روستاهائی در دشت ماهور داشتهاند، یعنی هر كدام در سه بخش سلدوز مناطقی را تحویل گرفته و طوایف در خلال یكدیگر زندگی میكنند گویا تنها شمس الدینلو است كه مجموعاً در یك قسمت جمع میشوند.
همانطور كه گفته شد كشاورز پیشه گان بیشتر مشتری دشت ماهور و كوهپایهها بودهاند و دیگران خواهان نیزارها و چمنها و باتلاقهای نزدیك بودهاند.
بدیهی است از میان صد روستای سلدوز ما توانستیم تنها ساكنین چند روستا را شناسائی كنیم، ساكنین سایر روستاها از دربند تا ممیند برای ما معلوم نیست.
زبان و لهجه
دیدیم كه ایل بزچلو و قاراپاپاق از شاخههای تركمن هستند، بدیهی است زبان و لهجهشان نیز یكی از لهجههای تركمن میباشد.
لهجههای مختلف تركمن از قبیل لهجه سلجوقی، بزچلو و آنچه امروز تركمن نامیده میشود هم اكنون تفاوت زیادی با هم دارند و در طول زمان فاصلة بیشتری از همدیگر پیدا كردهاند.
قاراپاپاق تنها باقی مانده بزچلو میباشد، زیرا سایر شاخههای بزچلو در ایران و تركیه میان مردمان دیگر مستهلك شدهاند، به همین دلیل لهجه قاراپاپاقی به عنوان یكی از معیارهای زبان شناسی در محافل علمی تحقیقاتی جهانی مطرح است، خصوصاً در عرصه داستانهای آذربایجانی محور اصلی شناخته میشود، به طوری كه آقای فرزانه در مقدمه «ده ده قورقود» صفحه 16 به این موضوع تصریح مینماید: «از طرف دیگر تاثیر پذیری اسلوب و مشخصات زبان داستانها از زبان گفتاری یكی از لهجههای رایج در زمان نگارش كتاب، امری معقول و ممكن به نظر میرسد. در مقایسه خصوصیات زبان داستانها از جهت اسلوب و گرامر و تعبیرات، حال و هوای لهجه تركمه ـ قاراپاپاق، را دارد و این موضوعی است كه باید روی آن كارهای تطبیقی جدی و گستردهای انجام گیرد».
از عبارت آقای فرزانه برمی آید كه «محرم ارگین» نیز در صفحه 355 جلد دوم «ده ده قورقود كتابی» به این موضوع پرداخته است.
طوایف هشتگانه مذكور با اینكه همه از یك ایل بودهاند، تفاوت لهجه داشتهاند كه هنوز هم هست، مثلاً اولاشلو و عربلو میگوید «گؤ رجیم ـ گؤ رجخسن ـ گؤ رجیخ» و جان احمدلوها میگویند: گؤ رجم ـ گؤ رجن ـ گوره رجیخ».
چاخرلوها میگویند: چاتیی گتیردانی باغلا ـ جاتنی گئتیردانانی باغلا ـ ، شمچیی گتیر چریی یاندیر ـ شمچه نی گئتیر چیراغی یاندر».
و نیز تفاوت روحیه زیادی با هم دارند. مردم جان احمدلو آرام مطیع[66] هستند، تركاون «اولدوررم، اولدوررم ـ میكشم، میكشم» میگوید، نمونه اش مردم آغابگلو و ظلم آباد، البته شجاعت مثبت تركاون كه نمونه آن «ارس خان» است، نباید فراموش شود. سارال مردم ظریف الطبع بوده و هست، نمونه اش مرحوم «ملاولی» ـ اهل دلمه.
عربلو، روحیه سوداگر و تاجر پیشه و با بینش حقوقمند و نیز «محكمه شاگرد»[67] و پول دوست، و چون مرحوم شیخ الاسلام اولین روحانی قاراپاپاق كه به همراه این طایفه به سلدوز آمده از طایفه عربلو است بیشتر افراد باسواد در میان آنان بوده است.
مردم قاراپاپاق در آن گوشه «دالان و دهلیز» دور افتاده كشور، مردم باهوش و با استعداد خوب، هستند، گواه این مطلب، در دبیرستان قدیمی ارومیه است در آن ایام بیشتر شاگرد اولهای دبیرستان، از قاراپاپاق و قراباغی ها[68] بودهاند.
آنچه كه مشخص است همیشه علمای قوی محلی (علاوه بر علمای مهاجر) از این مردم قد علم كرده به طوری كه پس از سال 1325 عده كثیری به دانشگاه راه یافتهاند. همچنین در سالهای اخیر آمار قبولی آنان در كنكور سراسری كشور براستی اعجاب آور است. این مردم با اینكه رگ سیاسی در نهادشان هست، بنوعی در سیاست احتیاط میكنند به عبارت دیگر: در ناخودآگاه سخت سیاسی هستند، (شاید بدلیل حضور در میان عشایر كرد و موضوع اقلیت و اكثریت باشد) ولی از جهت سابقه تاریخیشان در خود آگاه از تحركات بزرگ سیاسی خودداری میكنند و نسبت به هر حركتی با دید تردید نگاه میكنند.
آنان همیشه عملة بی مزد مركز بوده و تاوان اشتباهات، یا بی تفاوتی دولت را، از جان و مالشان پرداختهاند.
كشاورزی:
قاراپاپاقها پس از گذشت چندین سال از آمدن به سلدوز با احیای اراضی بیشتر، به كشاورزان سخت كوش تبدیل شدند، ابتدا در موطنشان از درخت و تاكستان خبری نبود، بطوری كه در اول ورود ساقههای كلفت و بلند نی را به اندازه «یك بغل» با هم میبستند و «باغ» مینامیدند و با آنها سقف میساختند. آنان ناچار بودند خانهها و اصطبلها را كم عرض و در حدود 5/2 متر بسازند، انتهای باغها را بر روی دیوار و سر آنها را به هم تكیه داده و با «جگن» میبستند آنگاه كاه و گل میكردند بدین ترتیب سقفها در آن زمان شكل شیروانی داشته است.
بتدریج به درخت كاری پرداختند، البته به صورت خیلی كم و نادر، به حدی كه تا سال 1301 شمسی ثروتمندان سلدوز كه میخواستند خانههای بزرگ بنا كنند از ارومیه چوب میآوردند، مالكین دوست نداشتند كه زمینها به زیر درخت كاری برود، زیرا علاوه بر اینكه مزاحم زراعت میشد موجب میگشت كه رعیت صاحب «نسق» شود. ظاهراً رواج باغ كاری و درخت كاری در زمان حاج نجفقلی خان امیر تومان شروع شده است وی برای اینكه مردم را به آب و خاك بیشتر وابسته كند مالكین را به واگذاری زمین برای باغ كاری مردم، تشویق میكرده است در نتیجه در سال 1307 شمسی مساحت باغ و بیشهها با حساب تقریبی به شرح زیر گردید:
1ـ علی ملك: 25 طناب (هر طناب 4444 متر مربع).
2ـ چیانه: 10 طناب بیشه، در آن زمان زمین چیانه برای باغ كاری مساعد نبوده است.
3ـ آغجه زیوه: 12 طناب.
4ـ كوزگران: 8 طناب.
5ـ كاروان سرا: 6 طناب.
6ـ تازه قلعه: 16 طناب.
7ـ راهدهنه: 100 طناب.
8ـ حسنلو: 50 طناب.
9ـ عجملو: 22 طناب.
10ـ قره قشلاق: 12 طناب.
11ـ آغابگلو: 10 طناب.
12ـ فرخ زاد: 14 طناب.
13ـ حاج فیروز: 6 طناب.
14ـ تابیه: 7 طناب.
15ـ محمد یار و عطاء الله (بیشه) 18 طناب.
غیر از حسنلو در هر قریهای كه نسبت «خرده مالكی» بیشتر بوده و زمین از جهت باغ كاری مساعد بوده، باغ و بیشه متعددی ایجاد میشده است. امروزه باغات سلدوز به هزاران طناب میرسد. همانطور كه قبلاً راجع به لهجه قاراپاپاقی كه یكی از اصول زبانشناسی قرون معاصر است، سخن رفت، بیجا نیست كه به اصطلاحات خاص آنان در ابزار و آلات كشاورزی اشاره شود:
یوغ ـ بویوندوروق.
چوبك دو طرف گردن حیوان در یوغ ـ سامی.
خیش ـ جوت: جفت.
دسته خیش ـ الجك.
تیر خیش ـ اوخ.
آهن ـ دمر ـ تمر ـ تیمور
بیلچه دستی برای زدن علفهای هرز ـ شته.
داس شامیله ـ مالاغان.
تیم دروگر ـ كرگ. ظاهراً مخفف «كارگاه» است.
یك كرگه عبارت است از:
درو كننده با شاملیه ـ مالاغانچی.
جمع كننده با چنگك ـ تاپلچی.
كارگر دستكش بدست كه تاپل را در هم میپیچد و آن را گلوله میكند ـ خورومچی.
كارگری كه با شنكش الباقی سنبلها را جمع میكند ـ درمخچی.
شن كش ـ درمخ.
یك گلوله از یونجه یا بوته گندم ـ خوروم، خوروم مقدار غذائی است كه برای یك روز حیوانی در نظر گرفته میشود.
خوروم قبل از گلوله شدن ـ تاپل.
جار جار ـ جنجر.
چنگك ـ شانا.
پارو ـ كورك.
بیل ـ بل.
شلاق بافته شده از چرم به قطر 2 سانتی متر و به طول 120 سانتی متر برای راندن كل (گاومیش نر) ـ خره زن.
گاو میش نر ـ كال.
گاو آهن گاوكش ـ اوكوزجوتی.
گاو آهن كل كش ـ كال جوتی.
ارابه كل كش ـ كال آراباسی، این ارابه گویا در هیچ جای دنیا، غیر از آذربایجان غربی مرسوم نبوده و نیست. بزرگترین ارابه حیوان كش است كه نجارهای ارمنی آن را به شكل مثلث متساوی الساقین ایجاد كردهاند، طول قاعده آن 2 متر و طول ارتفاع آن 4 متر بود.
طناب بلند از موی بز حدود 40 متر ـ سجم.
طناب كوتاه حدود 130 سانتی متر ـ چاتی.
نهر دائمی ـ آرخ.
نهر كش ـ كردی وار.
نهری كه با نهركش در داخل زراعت برای یكسال زراعتی كشیده میشود:
دو طرفه ـ قوشا.
یك طرفه ـ كردی.
پشته درو شده در مزرعه ـ یغین.
پشته جمع شده در روستا برای تغذیه دام ـ تایا.
دایره خرمن زیر جار جار ـ ایاق.
خرمن كوبیده آماده و جمع شده برای باد دادن ـ تغ.
گندم پس از باد دادن ـ دج.
كاه ـ سامان.
خرده ساقههای درشت علفهای هرز كه در میان گندم بوده و اینك پس از باد دادن «تغ» و غربال گندم، به طرفی ریخته شده ـ كوزَر.
كوز آتش به جای مانده از سوختن هیزم.
علوفه بر دو نوع است بعضی از آنها به محض سوختن تبدیل به خاكستر میشوند مانند كولش. ولی علف هائی كه ساقه ضخیم دارند پس از سوختن آتششان به جای میماند. بهمین دلیل به خردههای ساقههای درشت «كوزر» میگویند.
زمین خرمن، چمنزار بزرگی كه همه در كنار هم بساط خرمن میگسترانیدند ـ چمن.
جاروی مخصوص خرمن از گیاه خاردار سفت ـ چالی، چالقو، چالقی.
جاروی بزرگ از شاخكهای درخت ـ چالی، چالقو، چالقی.
چند حیوان كه به گردن هم بسته شده و برای كوبیدن نخود، كوزر و… از آنها استفاده میشود، و آنها باید آنقدر به چرخش ادامه دهند تا محصول در زیر پایشان كوبیده شود ـ هولا.
خیار ـ گل به سر.
خربزه ـ قاوون.
انواع خربزه ـ مصری، سن عیواض، شالاخ، شمامه، تورپاخ قاوونی.
خیار چمبر ـ شم خیار.
گوجه سبز ـ گوجه درختی ـ آلچا.
گوجه فرنگی ـ بادمجان.
خیك خشك برای نگهداری انواع دانه ـ داغارجخ.
اصطلاحات دامداری:
بزغاله ـ چپیش.
گوساله ـ دانا.
بچه گاومیش ـ بالاخ، بالاغ.
بز دو ساله ـ كُووَر.
بز نر ـ تَكِه.
بز پیشرو رمه ـ نِری
رمه ـ سُورو
دام جوان كه موسم تولید مثل آن نرسیده ـ سوبای.
دامهای شیرده ـ ساغن، ساغیلان، دوشیدنی.
بچه گاو میش بزرگ ـ نر: كالچا، ماده: اَوَره
بچه گاو بزرگ ـ نر: جونگه، ماده: دویه، دوگه.
گوسفند و بزی كه یكسال بچه نزاید ـ شیرده: قیسیر، بدون شیر: گژ، گژیازان، گژیازدی.
مشك چوبی به شكل بشكه برای ماست بهم زنی ـ نهره.
سه پایه چوبی بزرگ كه مشك چوبی را به آن میآویزند ـ چاتما.
موادی كه از جوشاندن دوغ كه باصطلاح میبُرد، حاصل میشود: شور.
شیر جوشیده و بریده ـ لور.
مایه ماست ـ چالاسی.
تنها گاو یا گوسفند خانواده كه نان خورشتشان را تامین میكند ـ دامازلخ.
مرغ ماكیان مسن ـ آناج، آناش.
مرغ ماكیان جوان ـ فره
خروس جوان ـ بچه، بدون تشدید.
لانه مرغ ـ نین.
لانه طاقچه گونه مرغ در اصطبل یا هر جای دیگر ـ تالوار.
جوجهای كه تازه تخم را سوراخ كرده ـ جوك و وروپ.
تخم مرغ كه زیر مرغ میگذارند تا روی آن بخوابد و تخم بگذارد ـ فالا.
اصطلاحات باغ (تاكستان) داری:
نهر تاكستان ـ آرخ (از شرق به غرب كشیده میشوند).
كناره جنوبی روی دیواره میان دو نهر، كه زیر تاك قرار دارد ـ قاش.
پهلوی جنوبی نهر كه ریشه تاكها در آنجاست ـ زارا.
پهلوی شمالی نهر ـ دوش.
میانه «قاش» و «زارا» (وسط دیواره زیر چمبر تاك) ـ اورتا.
هنگام بیل زدن سالانه باغ حداقل كارگری كه لازم است:
قاشچی، زاراچی، دوش آپاران.
هرس ـ كسمخ.
ریشههای چمن در باغ یا مزرعه كه هنگام شخم زدن باید جمع شوند ـ چایر.
كارگر مسئول جمع چایر ـ چایرچی.
شاخه موكه ریشه در زمین زده، و میشود آنرا بصورت یك تاك مستقل كاشت ـ شیشك.
شاخههای جوانی كه در انتهای آن تكهای از شاخه قدیمی وجود دارد و میشود آنرا كاشت ـ دوغاناق.
آلونك چوبی باغ ـ چارداخ، چار طاق.
آلونك ساختمان یا خانه در باغ ـ كولا.
و نیز تنه كنده شده تاك ـ كولا.
انگور دانه درشت سفید با بزرگترین خوشه ـ دسترچین، دستار چین.
انگور دانه درشت سیاه با بزرگترین خوشه ـ كال اتی.
انگور دانه درشت قرمز با بزرگترین خوشه ـ صاحابی، صاحبی.
انگور دانه درشت و درازتر از دانه هر انگور به رنگ قرمز كه مقاومترین انگور برای نگهداری تا عید نوروز است ـ ملاخلخ ـ ریش بابا.
ملاخ: خوشههای انگور ردیف شده در نخ كه برای نگهداری آن را در جای خنكی از سقف آویزان میكنند به طول یك متر.
درخت بید سر بریده از ارتفاع دو متری كه توده بزرگی از شاخه دارد ـ آخدا، اخته
البته: گوسفند اخته ـ بورماش، بورمانج: پیچانده شده.
گاو اخته: اوكوز.
گاو غیر اخته: بوغا.
گاو میش نر اخته ـ خدم.
گاو میش نازا ـ اَرَمیك.
در سالهای 37 ـ 1330 حدود یك هفتم كلّ سبزه (كشمكش تیزابی) صادراتی كشور از تاكستانهای سلدوز بدست میآمد. پس از سال 1341 مساحت باغات تاك و سیب سلدوز جهش سریع داشت كه نتیجه سه عامل بود، برنامه تقسیم اراضی، فروكش كردن آبهای زیر زمینی (زینه) بدلیل عقب نشینی دریاچه و گود شدن بستر رودخانه گادار كه موجب از بین رفتن زینهها شد. و زمینها برای باغ كاری مناسب شدند.
آداب و رسوم
لباس مردان قره پاپاق همان لباس عمومی ایران بوده: كلاه نمدین استوانه ای، چاكت بلند قباگونه، شلوار نسبتاً گشاد با پاچه تنگ. لباس زنان درست همان چیزی بوده كه امروز در میان عشایر مغان و اردبیل رایج است: چارقد، پیراهن با دامنی پر چین بلند كه تا روی پا میرسد، كت، جلیقه و كلاه یا عرقچین ملیله دوزی شده.
تا سال 1330 به عنوان زیور بچهها چیزی مربع شكل به طول و عرض 7 سانتیمتر (با آویزههای باریك بطول 5 سانتیمتر) از پارچه میدوختند و روی آن را «ناغده دوزی» میكردند و از دوش و سینه كودك میآویختند، گاهی یكی دو دعای نوشته شده در لفافه نیز كنار آن دیده میشد.
نغده: ناغدا: هر نوع زینت آلات آویخته شده بر انسان، غیر از نقره و طلا. (واژه تركی است). گفته شده نغده همان ملیله دوزی است البته آویزههای روی ملیله نیز نوعی نغده است. نغده بیشتر از انواع صدف، گوش ماهی ریز، شكلكهای ریز ساخته شده از چوب گردو و گلابی و حتی سنجد، دانههای ریز دوخته شده از پارچه شبیه «تیله» و «قوتاز»های كوچك و… كه روی ملیله دوخته میشدند، ملیله نیز میتواند بدون اینها دوخته شود.
قوتاز: در اصل دو غده بیضوی شكل كه بطور طبیعی در زیر چانه بعضی از گوسفندها آویزان است. قوتاز مصنوعی را از پارچه و گاهی از چوبی كه روی آن پارچه دوختهاند میساختند كه ریشه هائی از آن آویزان میشد، (درست مانند آنچه كه امروز در انتهای بند طناب پردههای بزرگ خانهها و كاخها میبینیم) از گردن شتر و گاو و گوسفند میآویختند و هنوز هم میآویزند. به این قوتازهای ریشه دار «پونچاق» هم میگفتند.
در میان عشایر مغان هنوز هم اسامی بعضی از افراد قوتاز است.
بادِش: لوله بافته شده از پشم كه از مچ پا تا زانو را میپوشانید و بندی هم در زیر كف پا داشت، معمولاً از روی شلوار پوشیده میشد و مخصوص مردان بود.
دولاما: چیزی كه امروز هم در سربازخانهها به پا (میان مچ و زانو) میپیچند.
عبا: عبای مالیده شده از نمد، مخصوص چوپانهائی كه شب را در صحرا میگذارنیدند.
پستك: جلیقه نمدی.
چَرَكه: مخصوص خانمها: پارچه مشكی به طول سه متر و عرض نیم متر بطور حلقهای در جشنها مورد استفاده بود، یك طرف حلقه روی شانه چپ و طرف دیگر آن به صورت آویزان در زیر دست راست قرار میگرفت كه پائینترین لبه آن تا زانوی پای راست میرسیده است.
آشیرما: آشیرمه: مهرههای درشت منجوق، یاقوت، فیروزه، گلولههای توپر و تو خالی از نقره و احیاناً طلا، با تعداد غیر معینی چیده شده بر نخ كه بصورت حلقه به طول 75 سانتیمتر كه بر عكس چركه از شانه راست آویخته میشد و در زیر دست چپ قرار میگرفت كه نقاط پائینی آن با لبه كت مساوی میگردید.
شَدّه: پارچه ارغوانی یا مشكی كه خانمها از روی چارقد و نچك (لچك) مانند «شمله» به سر میبستند.
گل، گل: ـ بیا بیا ـ بافته ریشه داری است كه بر روی شدّه میپچیدند بطوری كه ریشهها تا روی ابروها آویزان میشدند، عرض این بافته 60 سانتیمتر و طول آن 2 متر میشد، بلندی ریشهها نیز به 8 سانتیمتر میرسید.
سلسله: زنجیر طلا همراه با سكهها (پولكها)ی ردیف شده به طول 30 سانتی متر كه گاهی از روی گل گل و گاهی نیز از روی شده و در مواقعی از بالای چارقد میآویختند، این زنجیر سلسله وار را كلاً از نقره هم میساختند.
شال: پارچه سرخ رنگی كه از بالای لباسهای عروس به سر او میكردند و از خانه پدر تا خانه بخت میبردند.
قاراپاپاق نوعی چارقد داشته كه به تقلید از ارامنه بوده است، پارچه لوزی شكل بزرگ، كه یكی از زاویههای قطر كوچك آن در بالای پیشانی و سر قرار میگرفت.
زاویه مقابل آن در پشت و دو زاویه دیگر جمع شده بر روی سینه گره میخورد، سپس هر كدام از آنها (دو زاویه) از روی شانه سمت مخالف عبور كرده و در پشت باز به هم گره میشدند به همان شكلی كه امروزه خانمهای ارمنی و آشوری در مراسم كلیسائی از آن استفاده میكنند.
و نیز عرقچین استوانهای با پولكهای زیاد، را از كردها گرفته بودند. گویا هر دوی اینها هنوز هم تا اندازهای در میان آ نان دیده میشود.
پس از آنكه دامن پرچین بلند از رسم میافتد، جای آن را «تومان» ـ نه تومبان ـ میگیرد همانطور كه قبلاً گفته شد، تومان واژه تركی به معنای ده و «ده ها» و گاهی «دهگان» ریاضی، است.
تومان، دامن پرچین و مطابق معنای خودش، دست كم از 10 متر پارچه دوخته میشده كه از كمر تا زانو میرسیده است.
كوله جه: ـ كورجه: شاید از ریشه «كرك» و «كركچه» باشد: چاكت بلند شبیه «قبای چاكتی معروف ایرانی» كه از كمر به پائین چینهای كم داشته است، این لباس هم مردانه و هم زنانه بوده است.
مراسم ازدواج:
قاچیتما: همانطور كه در میان همه مردم جهان بدون استثناء مرسوم بوده، در میان قاراپاپاق نیز «قاچیتما» فراری دادن دختر رسم بوده است، مثلاً در اروپای شرقی تا پیش از آمدن كمونیسم كاملاً رایج بوده و همچنین تا آغاز جنگ جهانی اول در بین همه عشایر ایرانی حضور داشته و اكنون نیز جسته و گریخته پیدا میشود.
مرحوم حاج شیخ میگفت: من از این رسم مردم سخت در ناراحتی بودم، هنگامی كه در نجف تحصیل میكردم مسئله را در جائی مطرح نكردم، لیكن [پس از مراجعت از تحصیل] وقتی كه اولین بار به زیارت كربلا رفتم، در نجف مسئله را به مرحوم آیت الله اصفهانی، مرجع تقلید وقت شرح دادم كه: پسر و دختر به توسط فرد یا افراد دیگر با هم قرار میگذارند و بدون اطلاع خانواده دختر و گاهی بدون اطلاع هر دو خانواده، با هم فرار میكنند، معنای این فرار این است كه دختر را میبرند و در خانه شخصی میگذارند تا مراسم میان دو خانواده انجام یابد، آنگاه عروسی میكنند.
مرحوم اصفهانی در جواب میگوید:ای كاش صیغه عقد یكی از این جوانها نصیب من میشد تا به ثوابی نایل میشدم.
حاج شیخ اضافه میكند: گاهی این فرار دادنها بدون قرار قبلی اتفاق میافتد و یا بدون رضایت دختر انجام میشود حالت ربودن به زور را پیدا میكند. مرحوم اصفهانی دست بهم ساییده، میگوید: نعوذ بالله، استغفر الله…!! آقا جلوش را بگیرید.
حاج شیخ میگوید: ما كه قدرت اجرائی نداریم. گاهی هم به زد و خورد میانجامد.
اصفهانی خیلی ناراحت میشود، یكی از اطرافیانش میگوید: آقا همین عشایر اطراف نجف هم همین برنامه را دارند. پس خود حضرتعالی جلوش را بگیرید.
اصفهانی میگوید: من كه شاه نیستم.
حاج شیخ در جواب مرحوم اصفهانی میگوید: من هم كه امیر تومان نیستم، اما سعی میكنم.
اكنون این رسم بد از بین رفته ولی صورت صحیح آن كه در بالا آمد هنوز كم و بیش مشاهده میشود.
آنچه در اصطلاح جامعه شناسی «ازدواج ربایشی» خوانده میشود، یك چیز دیگر است كه زن در آن صرفاً به عنوان كالای اقتصادی، قابل ربایش تلقی میگردد، در عشایر ایران از جمله قاراپاپاق «ازدواج فراری» رسماً به معنای تشكیل زندگی مشترك بوده و هست، نه یك اقدام صرفاً اقتصادی.
می توان گفت در زمانی كه دختران و حتی در مواردی پسران از حق انتخاب و تصمیم گیری محروم بودند، ازدواج فراری بشكل صحیح آن كه در بالا اشاره شد، بهترین و انسانیترین رفتار بوده، مشروط بر اینكه با فریب همراه نبوده باشد.
پس از فرار، ریش سفیدان قوم جمع شده و با خانواده دختر دیدار میكردند، اجازه میگرفتند كه اولیای پسر برای گفتگو در حول قضیه، به حضور آنان برسند، گاهی قهر و ناسازگاری یكی دو ماه به طول میانجامید، گاهی نیز اولیای دختر تنها اجازه عقد را میدادند و موضوع قهر و كینه را سالها ادامه میدادند.
به حدی مسئله (قاچیتما) رایج بوده كه به تجربه ثابت شده بود «دختر تا برسد به خانه موعود سه بار پشیمان میشود، پس باید حتماً زن پختهای همراهش باشد».
ازدواج معمولی با مراحل و مراسم زیر انجام مییافت:
1ـ ایلچی: ایلچی شخصی است (معمولاً مرد پخته) كه اولین پیام خانواده پسر را به خانواده دختر میبرد، گاهی بدلیل سرسختی اولیای دختر این برنامه چندین بار با رفت و آمد یك فرد یا افراد مختلف تكرار میگشت.
دانیشیق: جلسهای كه پس از دریافت پاسخ مثبت از خانواده دختر، در خانه پدر دختر یا بزرگ خاندان دختر، تشكیل مییافت، برای تعیین مقدار مهریه، باشلوق، و…
در ازدواج فراری به جای دانیشق «بارشیق» ـ آشتی كنان ـ بود.
باشلوق: باشلیق: ـ آغازانه ـ اولین هزینه درخواستی خانواده دختر ـ مقداری پول یا جنس (و احیاناً ملك)ی كه قبل از تعیین مهریه باید مشخص میگشت كه در حقیقت برای هزینه عروسی خانواده دختر، پرداخت میشد، گاهی باشلوق عبارت بود از: مقداری آرد، روغن، برنج، قند، یك یا دو راس گوسفند و مقداری نقد.
و در مواقعی كلاً به صورت نقد پرداخت میشد.
باز هم تذكر این نكته لازم است كه بعضی از مردم شناسان و جامعه شناسان و حتی فولكولور نگاران این رسم را با رسوم قبایل آسیای شرقی و جنوب شرقی و سایر مناطق اشتباه میگیرند و گمان میكنند باشلوق یعنی «سرانه» كه قیمت دختر باشد، البته از نظر ریشه یابی جای بحث است، ولی آنچه كه در عشایر ایران بوده باشلوق به معنای «آغازین» و «آغازانه» و چیزی كه قبل از هر چیز دیگر باید تكلیفش روشن شود.
قند سیندرماق: این اصطلاح گاهی به همان مراسم دانیشق و باریشق، گفته میشود زیرا در آن جلسه باید قندی را بشكنند، البته در حال حاضر نیز مرسوم است كه جوانان در ربودن تكه اول قند رقابت میكنند، چرا كه در مراسم عروسی هدیهای را تحویل میگیرند و تكه قند را پس میدهند، اولیای پسر و دختر سخت به تكه قند مزبور نیازمندند، وقتی كه عروس به خانه بخت نزدیك میشود، باید داماد به پشت بام رفته و در كنار دوستانش تكه قند را از بالای سر عروس به میان تماشاچیان بیندازد و بدون آن، كار نقص اساسی پیدا میكند و مثلاً رسوائیت به بار میآورد.
وقتی كه عروس آماده حركت از خانه پدر میشد میبایست یكی از محترمترین فرد اولیای او (عمو، دائی و…) شالی را به كمر عروس میبست و میگفت: كمرت را به 8 پسر و 2 دختر (مثلاً) بستم، مباركباد.
عروس به هنگام رسیدن به خانه بخت در جای خود میایستاد تا بزرگ خاندان داماد، هدیهای را به او بدهد. مثلاً میگفت: اسب كورن یا گاومیش پیشانی سفید و یا… به تو دادم، آنوقت عروس مینشست البته نوع هدیه بسته به ثروت شخص اهداء كننده بود.
تعاون در هزینه عروسی: در شب حنا، جوانان، مطابق رسم پول جمع كرده و به هزینه عروسی كمك میكنند، زنان در روز «گؤروش» ـ دیدار ـ هر كدام هدیهای نقدی و جنسی به خانواده میبرند و این برنامه همچنان ادامه دارد.
به یك فولكولور توجه فرمائید:
در زمانهای گذشته بعضی از دختران به محض تولد بصورت غیر رسمی (و احیاناً رسمی) «آداخلی» ـ نامزد ـ میشدند و مادر هنگام نوازش دختر میگفت:
مامانی،های مامانی
هانی بالامین تومانی
تومانی آغاج باشیندا
فلان لارین تورشوندا
آت گئتیرین میندیرین
كرسی گئتیرین یئندیرین.
توجه: همانطور كه گفته شد «تومان» غیر از تومبان است.
مامانیهای مامانی
كو تومان این بچه ام
تومانش روی چوبه (چوبه متراژ ـ امروزه وسیلهای است فلزی كه با آن پارچه را متر میكنند).
(یعنی دارند مترش میكنند).
در محاذی خانه فلانهاست ـ منظور از فلان، كسی است كه قرار است این دختر در آینده همسر او باشد.
اسب بیاورید سوارش كنید ـ عروس هنگام پیاده شدن از اسب قدم بر روی كرسی میگذاشت تا بتواند براحتی پیاده شود.
مراسم سوگواری: در این مورد تفاوتی با سایر مردم و اقوام ایران ندارند (گو اینكه در موارد بالا نیز چندان تفاوتی نداشتند) مگر در شعرهای سوگواری كه خانمها فی البداهه میسرودند كه به «اوخشاما» معروف است:
هراتین قالاسیندا
لشكرین آراسیندا
سلطان ده دهم جنگ ایلر
قان آخاریارا سیندا.
الینده قمچی گئزن
دیزینه جك چكمه چئكن
استر آباد حربینده
ایگیتلر یئره توكن
ـ و نیز این ترجیع بند:
دیزینه جك چكمه لی
دیرسه گه جك دوگمه لی
اَینی ماهوت گئیمه لی
آغام ده دهم خان ده دهم
میداندا سلطان ده دهم.
یئتیملرین اؤرتوسی
ئوزو قنداق اوپوسی
درین سولار كورپوسی
آغام ده دهم خان ده دهم
میداندا سلطان ده دهم.
ائوده محبت لی آتام
دروازه كوركلی آتام
قورقوشوم بیلك لی آتام
آغام ده دهم خان ده دهم
میداندا سلطان ده دهم.
ماهوتین (ماهوتویون) ساخلارام.
بَئسله رَم ساغ ساخلارام.
اوغلون جنگه گئدنده.
بوی چینینه سالاّرام
آغام ده دهم خان ده دهم
میداندا سلطان ده دهم.
اشعار بالا را دختر علی اكبر سلطان، بنام تئللی خانم در مرگ پدرش در مجلس سوگواری بالبداهه سروده است. البته حضور وی در جنگ هرات معلوم نیست، اما در جنگ استر آباد همراه جلال خان بوده است. و همچنین در جنگ تركمنستان.
قبلاً معنای سلطان در اصطلاح آن روز گفته شد و مراد از «ماهوت» شنل نظامی از جنس ماهوت است. «كول» یعنی بوته بزرگ و انبوه گیاه و «محبت كولو» به مفهوم انبوه محبت، منشاء محبت وافر. در شعر از تشبیه و كنایه استفاده شده است. روح عشیره گری و شجاعت دوستی در این ابیات بطور ملموسی به نمایش گذاشته شده است و نیز نشان میدهد كه جنگ هرات پس از گذشت دهها سال همچنان در میان آن مردم، موضوع شناخته شده و مشهوری بوده است.
خانم مزبور در مورد پدرش یك «اوخشامای» مبالغه آمیز راه انداخته بوده، بعضی از زنها او را به خودستائی و گزافه گوئی متهم میكنند، در واقع زنان نظامیان (منظور 400 سوار قره پاپاق و درجه داران و افسران آنهاست) خانوادهشان را از دیگران ممتاز میدانستند و چنین بگو مگوهائی میان آنان و دیگران پیش میآمده.
گاهی «اوخشاما» به ابزار كینه و انتقام تبدیل میشده و مانند شعرای عرب بوسیله آن همدیگر را هجو میكردند از آن جمله است نمونه زیر:
ایاقی باتمان چارخلی
بئلی اوركن سارخلی
دابانی، چات، چات یاریخلی
ایشدن یورقون ائولن وای
ایشدن آج قین ائولن وای
البته اشعار در قالبهای دیگر یعنی غیر از اوخشاما نیز در هجو به كار میرفته.
اوخشاما از ضروریات مجلس سوگواری حساب میشد، اگر مراسم كسی بدون اوخشاما پایان مییافت وی را بی كس، بی ارزش و یا «كسی كه خانواده اش از او بیزار بودهاند» تلقی میكردند. و رسوائیت بزرگی پیش میآمد.
طوله اطاقی
(اطاقی در طویله)
طویله یعنی «دراز» كه یك واژه عربی است، بعدها به معنای «اصطبل» به كار رفته است. در زبان قاراپاپاق به اصطبل «په یه ـ پیه» با فتحه «پ» ـ و «ی» گفته میشد كه در حال حاضر نیز گفته میشود اما لفظ طویله رواج همه جائی دارد.
شاید خوانندگان این نوشته با تعجب بگویند: این دیگر چیست؟! سخن از طویله برای چه است؟!
من هرگز نمیگویم چیز جالبی در این مورد دارم، ولی از نظر فولكولوریك اهمیت دارد.
طوله اطاقی یا طویله اطاقی یعنی چه؟:
ایرانیان قدیم نظر بر اینكه همیشه با دام و اسب سر و كار داشتند یك انس و صمیمیت استواری با دامها داشتند، در همه جای ایران دامداران بزرگ در وسط طویله سكوئی بنام «سكوی طویله» درست میكردند.
در ماجرای آقا محمد خان قاجار و لطفعلی خان زند میخوانیم:
لطفعلی خان خیانت امیر «بم» را احساس كرد. یارانش را دستگیر نمودند، خودش را تنها دید و به سرعت به طرف طویله رفت تا «غران» اسب محبوب و پر ارزش خودش را سوار شود و به نبرد بپردازد، افراد امیر او را در طویله محاصره میكنند، او به روی «سكو طویله» میپرد و از بالای آن روی افراد امیر هجوم میآورد و با شمشیر بر سرشان میكوبد.
در كتاب «خواجه تاجدار» در شرح همین موضوع بطور مفصل راجع به «سكوی طویله» سخن آمده كه ما خلاصه آن را در اینجا میآوریم:
در وسط طویلههای بزرگ سكوئی درست میكردند، بطوری كه سر اسبها به طرف آخور و پشت آنها به طرف گرداگرد سكو قرار میگرفت، اسبها مشغول علف خوردن میشدند و آقایان به كشیدن قلیان میپرداختند، قورتاقورت قلیان با خرتاخرت علف در دهان اسبها، آهنگ مطلوبی را برای مردان اسب دوست و سواركار، ایجاد میكرد.
سكو طویله، تا حوالی سال 1344 در روستاهای اطراف ارومیه و اردبیل و… به چشم میخورد و همچنان از اصطبلهائی كه ثروتمندان میساختند، حذف نشده بود، اما در میان قره پاپاق پس از سال 1332 برچیده شد.
بدیهی است هر كسی نمیتوانست سكو طوله یا طوله اطاقی، داشته باشد، زیرا داشتن چنین سكو یا اطاقی لازمه آن بود كه دامهای زیادی داشته باشد تا طویله بزرگی بسازد، كه اقلاً یك سكوی 4 × 4 در وسط یا در گوشه آن مهیا كند.
آری، در زندگی قاراپاپاق نیز مانند هر ایل و عشیره ایران طوله اطاقی، نقشی داشت كه البته عدم آن حتماً برای بزرگان عیب بود.
طوله اطاقی شرح و بیان زیادی دارد كه تنها به مطالب زیر بسنده میشود: روزی شخصیتی از تبریز همراه چند نفر برای سركشی و بازرسی به سلدوز میآید، به او میگویند رؤسای ایل در روستای «دلمه» جمع شدهاند، آنان نیز به آن جا میروند. زنی كنار در خانه خود ایستاده بوده و یا مشغول كاری بوده، سربازرس از او میپرسد: خواهر مجمع آقایان در كجاست؟
زن با دستش اشاره كرده و میگوید: همین خانه سومی. در «طوله اطاقی» فلان كس هستند. سربازرس وارد میشود و قلیان چاقی نیز به او میدهند كه همراه آوای خرتاخرت قورتاقورت كند.
باغ حیدر خان
(و بویوك باغ)
از باغات معروف سلدوز «حیدر خان باغی» است كه در قریه راهدهنه بوده و هست، به مساحت 20 طناب (88880 متر مربع) بشكل دقیقاً مربع كه اطراف آن دیوار و كنار دیوارها همه جا خیابان بود. یك خیابان نیز از شرق به غرب در وسط قرار داشته كه دو خیابان موازی از شمال به جنوب آن را قطع میكردند كه به این ترتیب به 6 بخش تقسیم شده بود. متن اصلی بخشهای ششگانه تاكستان و اطراف همه آنها، یعنی كنار خیابانها انواع درختان میوه و «گل محمدی» و رزهای گوناگون خصوصاً از نوع زرد كاشته شده بود كه در وقت خود این باغ، از باغهای معروف ایران بود.
اینك به چندین قسمت تقسیم شده و هر قسمت آن ملك كسی شده است و از زیبائی و عظمت آن خبری نیست.
بویوك باغ ـ باغ بزرگ: در قریه تازه قلعه و با تقلید از باغ مذكور درست شده بود، تقریباً به همان مساحت، آن نیز هم اكنون به سرنوشت باغ مذكور دچار شده است.
علما و روحانیون قاراپاپاق
تاریخ علمای قره پاپاق و سلدوز را بترتیب سن و تاریخ حضورشان به عنوان روحانی، شرح میدهیم.
در فصول گذشته به طور مكرر اشاره شد، روحانیی كه همراه ایل از ایروان به سلدوز آمده، «مرحوم شیخ الاسلام» بوده است.
1: مرحوم شیخ الاسلام
«مرحوم شیخ الاسلام» عالمی وزین و موقر بوده، خصوصاً بردباری او در حل مسائل طوایف هشتگانه قاراپاپاق كه یك ایل كوچنده بودند، سخت قابل تمجید است، عالمی در میان چنین ایلی در آن اوایل، براستی نعمت بزرگی بوده است. دو فرزند ذكور وی به نامهای احد آقا و عبدالله، عالم و روحانی بزرگی بودهاند و بعداً از ایشان سخن خواهیم گفت، وهاب آقا فرزند دیگر او كه از شخصیتهای معروف و مردی قرآن خوان بود، نیای خانواده «اسلامی» میباشد.
از تعداد دختران او اطلاعی در دست نیست، تنها دختری از وی را میشناسیم كه همسر «امین الاسلام» بود. در مورد او نیز بحث خواهد شد.[69]
مرحوم شیخ الاسلام (مطابق آنچه از قراین و شواهد به دست میآید) تحصیل كرده نجف اشرف بوده و از آنجا كه او مورد احترام علمای ارومیه بوده، مشخص میشود، مقام علمی بالائی داشته است. رؤسای ایل احترامش را دقیقاً مراعات میكردهاند، هر نوع قضاوت به عهده او بوده است. قبلاً گفته شد وی ساكن قریه راهدهنه بوده، حدود یك هكتار تاكستان و دو خانه اندرونی و بیرونی در آنجا داشته است.
از جزئیات زندگی او اطلاع بیشتری در دست نیست.
2ـ شیخ رضا قلی ارومی:
نیای خاندان رضوی ـ او فرزند شیخ محمد علی كاظمینی خوئی و او نیز فرزند شیخ محمد ولی كاظمینی است و او نیز فرزند شیخ محمد رفیع كاظمینی، و او نیز فرزند شیخ محمد شفیع كاظمینی میباشد. گفته میشود شیخ محمد شفیع همراه پسر خردسال خود، از «گلدامچه»ی «جهرم» فارس، به كاظمین رفته است. نسل او در كاظمین به «آل شفیع» موسوم بودهاند.
شیخ محمد علی در یكی از سالهای 36 ـ 1237 به عنوان عضو هیئت سیاسی به ایران آمد. در آن ایام میان محمد حسین میرزا پسر محمد علی میرزا حاكم كرمانشاهان و داود پاشا حاكم بغداد جنگهائی رخ داد، داود پاشا ضمن ارسال هیئتی به سرپرستی شیخ موسی نجفی به دربار فتحعلی شاه در تهران، هیئتی نیز به شهر خوی نزد عباس میرزا میفرستد كه شیخ محمد علی عرب كاظمینی عضو همان هیئت اعزامی بوده است. [در تحقیقات بعدی معلوم شد كه هر دو گروه، یك هیئت بودهاند كه دو نفر از آن از تهران به حضور عباس میرزا اعزام میشوند.]
در این هنگام عباس میرزا در حوالی بایزید، و دیاربكر، و محمد حسین میرزا در نواحی سلیمانیه با عثمانیان میجنگیدند.
داود پاشا قبل از آنكه هیئتهای اعزامی از تهران و خوی باز گردند و پاسخ دولتیان ایران را به او برسانند، دست به حمله میزند، هیئت شیخ موسی نجفی موقتاً در ایران ماندگار میشود و هیئت اعزامی به خوی نیز در آنجا میماند.
شیخ محمد علی عرب نیز كه روحانی جوانی بوده در خوی رحل اقامت افكنده و چون مردی ستاره شناس و تقویم نویس و نیز «زیج شناس» خبرهای بوده برای تنظیم امور تقویمی حكومت خوی، انتخاب میشود.
در حدود سالهای 43 ـ 1244 قمری، هنگامی كه ملك قاسم میرزا (معروف به شازده و امیر تومان) عازم ارومیه میشود، شیخ را همراه خود بدان شهر میبرد. شیخ در آنجا با دختری بنام «فاطمه» ازدواج میكند، محصول این ازدواج، شیخ رضا قلی، (متولد 1245 قمری) است، و هنگام وفات پدر، یكی از افراد شخیص ارومیه سرپرستی او را به عهده میگیرد، مطابق نقلی كه از خود شیخ رضا قلی رسیده، شخص مزبور قیم سختگیر و وصی جدیای بوده است، از شیخ نقل شده: برای بازی یا گردش با هم سن و سالهایم هر كجا میرفتم، ناگاه میدیدم قیم محترم سواره بالای سرم حاضر است، روزی در «شهر چائی» با دوستانم شنا میكردم، آمد از آب بیرونم كشید و به خانه برد و سرزنش زیادی كرد: پدرت وصیت كرده تو عالم بزرگی بشوی، آنوقت تو دنبال بازیگوشی هستی.
جالب این كه آقای قیم خود تحت قیمومیت شیخ محمد علی عرب بزرگ شده بود.
قیم مذكور، رضا قلی را پس از تحصیلات مقدماتی در ارومیه، به «تبریز» میفرستد[70]، مدت اقامت وی برای تحصیل در آن شهر مشخص نیست، آنچه كه مسلم است، شیخ در فقه و اصول و تفسیر، شاگرد دانشمند نامی، «حاج میرزا محمد علی قرجه داغی» بوده است. ایشان مرجع تقلید و ساكن تبریز بودهاند كه 22 كتاب معروف از او به جای مانده، حاشیه بر شرح لمعه و نیز بر «قوانین الاصول» ـ هر دو در حاشیه كتب مذكور چاپ شده كه یكی از كوچكترین اثرهای ایشان هستند، وی حوزه بزرگی در تبریز دایر میكند كه علمای برجستهای از حوزه او برخاستهاند، زندگی نامه اش در تراجم بزرگ از جمله در «اعیان الشیعه» آمده است. حاج شیخ میگفت: پدرم قبل از رفتن ما به نجف چندین بار از ما (شیخ محمد ولی و حاج شیخ) خواست كه به ریاضیات توجه بیشتری داشته باشیم و درس دیگری در «زیج شناسی» برای ما تدریس كند، ولی ما علاقهای به زیج شناسی ابراز نكردیم.
ابزار زیج شناسی شیخ رضا قلی تا «قاچاقاچ» در خانواده اش باقی مانده و در آن غائله از بین میرود.
درست است كه مرحوم قرجه داغی حوزه بزرگی در تبریز تاسیس كرده بود، لیكن عامل اصلی پرداختن شیخ به علوم هیئت و زیج شناسی و ریاضی بیشتر بدلیل سفارشات شازده ملك قاسم میرزا به قیم او و متعاقباً اصرار و فشار قیم بوده است، شازده میخواسته پسر شیخ محمد علی چون خودش دارای این علوم باشد.
شیخ رضا قلی پس از مراجعت از تبریز (تاریخ آن معلوم نیست) در ارومیه به تدریس و امورات روحانی میپردازد، روزی در یكی از حجرههای مدرسه (این مدرسه در مكان مسجد فعلی كه به مسجد میرزا حسین آغا معروف است، قرار داشته) نشسته بوده كه پسر و دختری پیش او میآیند تا شیخ برایشان صیغه عقد جاری كند. از آنان میپرسد: چرا تنها آمده اید، اولیای شما كجا هستند؟ پسر میگوید: من كسی در این شهر ندارم، پدرم فوت كرده است. دختر پاسخ روشن نمیدهد. شیخ عذرشان را میخواهد، آنان برخاسته و میروند، شیخ از دنبالشان نگاه میكرده، هیكل بزرگ دختر را میبیند، در دل میگوید: این دختر «رشیده» است، چرا من صیغه برایشان نخواندم!؟! اینكه نیاز به «ولی» ندارد. در آن حین متوجه میشود كه دختر گریه میكند. صدایشان میزند: برگردید، بیایید ببینم.
آنان كه در این وقت به آخر حیاط مدرسه و نزدیك درب خروجی رسیده بودند، به سرعت برمی گردند. شیخ صیغه را میخواند و «حجت: سند كتبی» نیز میدهد.
فردای آن روز ولوله در شهر میافتد كه دختر فلانی (یكی از بزرگان طراز اول ارومیه) با نوكرش ازدواج كرده است او هم هر دوی آنها را گرفته و در اصطبل به زنجیر كشیده.
روحانی بزرگ شهر حاج…. شیخ را به حضور میطلبد و از او میخواهد كه جریان صیغه را انكار كند. شیخ به عنوان وظیفه شرعی لجوجانه مقاومت میكند. میگویند خود نیز همراه آن دو كشته میشوی. باز روی حرف خود میایستد، دختر و پسر به نحوی رهائی یافته و به شهر خوی فرار میكنند. شیخ نیز امكان ماندن در ارومیه را نمیبیند، به روستای «كرگان» محال «دول» میرود، یكی دو سال در آن روستا مكتب راه انداخته و به فرزندان مردم دهات آن حدود درس میگوید و به امورات روحانی هم میپردازد.
در همان زمان با دختری از ارومیه ازدواج میكند و به سلدوز میآید. علت آمدن ایشان به سلدوز احساس عدم امنیت از یك سو و از سوی دیگر یك دانگ و نیم از روستای «آلاگؤز علیا»ی سلدوز از آن پدر زنش بوده كه در مراسم ازدواج به همسر وی میبخشند.[71] شیخ همراه همسرش «سلطنت خانم» به سلدوز میآید، اما نه به روستای آلاگؤز بلكه در روستای «بارانی» ـ كه امروز بارانی عجم نامیده میشود ـ سكونت میگزیند. این مرد روحیه عجیبی داشته تنها به خاطر اینكه باصطلاح با رعیتهای آلاگؤز در امور محصولات و عواید ملك از نزدیك روبرو نگردد، در بارانی ساكن میشود.
باز ماجرائی پیش میآید كه موجب كوچ شیخ از بارانی میشود:
او برای فاتحه، هر عصر پنج شنبه به قبرستانی كه در كنار روستای «شیخ احمد» بود (و قبرستان سه چهار روستا هست) میرفت، در یكی از این رفت و آمدها، هوا خیلی سرد میشود، یكی از ثروتمندان شیخ احمد جلو ایشان را گرفته و به اصرار او را به منزل خود دعوت میكند، ضمن پذیرائی سخن از برادر متوفی و دختر برادرش و پسر خود به میان میآورد. پس از گذشت چند ماهی، خانواده متوفی در صدد شوهر دادن دختر میشوند، مرد مذكور ادعا میكند كه دختر برادر من، نامزد شرعی و قانونی پسرم است و صیغهشان را نیز شیخ رضا قلی خوانده است (مسئله مال و ارثیه در میان بوده است) موضوع به شكایت میكشد، از شیخ میپرسند، میگوید من چنین صیغهای را نخوانده ام. این آقا فقط صحبتهائی از برادر متوفی خود و دختر او به میان آورده.
بالاخره شیخ نمیتواند در بارانی بماند به قریه «علی مَلك» كوچ میكند.
فرزندان شیخ: شیخ محمد ولی، شیخ عباسقلی (حاج شیخ)، شیخ محمد علی و شیخ محمد شفیع پسرانش بودند،[72] دختری نیز به نام سارا خانم داشته كه جمیعاً در علی ملك به دنیا میآیند، تنها دو نفر اول از سلطنت خانم هستند و بقیه از مادر دیگر متولد شدهاند.
از خصوصیات روحیه شیخ رضا قلی داستان زیر را نیز بشنویم:
روزی پیشكار حاج نجفقلی خان امیر تومان دو نفر را به عنوان شاكی و متشاكی به قریه علی ملك، حضور شیخ میآورد و گزارش میدهد كه امیر تومان این دو را جهت قضاوت فرستاده و فرمود، این آقا فلانكس است! ـ یكی از طرفین را از زبان امیر تومان به نام مشخص میكند ـ.
شیخ به استماع دعوی مشغول میشود. در وسط جریان پیشكار پی مبرد، كسی كه مورد توجه امیر تومان است محكوم میشود. مجدداً تكرار میكند: امیر تومان فرمودند این آقا فلانكس است! شیخ خودش را به نشنیدن میزند. پیشكار میبیند كار دارد خراب میشود باز جمله اش را تكرار میكند. شیخ عمامه اش را از سر خود برداشته و مقابل پیشكار میگذارد:
بردار و برو. بده به امیر تومان بگذارد به سرش. بگو حكومت مال او، قدرت مال او، تنها آخوندی مانده آنرا هم خودش متصدی شود.
قضاوت را تمام كرده و فرد مورد نظر را محكوم مینماید. پیشكار جزئیات را به امیر تومان شرح میدهد. امیر تومان تبسمی كرده به پیشكار میگوید: برو گم شو، معلوم نیست چه چیزی از خودت بافته و به شیخ گفتهای و ناراحتش كرده ای. بدین ترتیب خودش را از جریان كنار میكشد.
امیر تومان میتوانست هر تصمیمی در مورد شیخ بگیرد اما آنچه بطور مستند از خصوصیات وی مسلم است او به شیخ سخت احترام قائل بوده، وی پسران شیخ را برای تحصیل به نجف اشرف میفرستد و چهار سال هزینه آنان را به عهده میگیرد و سالهای باقی را خودشان تامین میكنند.
همانطور كه سلف او میدانستند كه شیخ الاسلام به هر جا برود احترام و عزت خواهد دید و ماندن او را در سلدوز نعمت عظیمی میدانستند، او نیز شیخ را در سلدوز عامل فرهنگ و عزت مردم میدانست.
از معماری شیخ سخنی به میان آمد: آثار معماری و هنری وی هنوز در بخشی از مسجد «قلعه جوق» و بخش كوچكی از «مسجد علی ملك» و نیز حوض مسجد مذكور و حوض خانه خودش در قریه فوق الذكر باقی است.
وی طبق محاسبات، سهمیه آب بخش بالا و پائین روستا را طوری تقسیم كرد كه هم عادلانه باشد و هم قسمت آب بخش پائین بصورت مداوم از حوض مسجد بگذرد و سپس در فاصله 200 متری به حوض خانه خود او برسد و از آنجا نیز گذشته به آبیاری باغات و اراضی سرازیر شود.
معماری مسجدهای مذكور الگوی هر ساختمان مهمی گردید، ساختمان دو طبقه مرحوم «میر مرتضی»، كاظم خان، حسین خان، اردشیر خان در راهدهنه و ساختمانهائی در مكانهای دیگر مطابق آن احداث شدند كه امروز كمتر اثری از آنها مانده است.
شیخ در قریه علی ملك باغی معروف به «چوخور باغی» را طرح ریزی كرده بود كه خصوصیات زیر را داشت:
1) نظر به اینكه زمین باغ در جوار باغات مرتفع قرار داشت و سطح آن از باغات جنوبی و تپه غربی حدود 4 متر عمیق تر بود، جریان هوا و بادها را در نظر گرفته و بر خلاف رسم مرسوم (كه نهرهای تاكستان را از غرب به شرق میكشیدند) نهرها را از جنوب شرقی به جنوب غربی كشیده بود.
2) هر كدام از انواع تاك را در بخشی متناسب با ماهیت و مقاومت آنها با سرما و گرما بطور مجزا كاشته بود.
3) در آذربایجان غربی میوه «به» در حد خیلی نامطلوب و كم محصول، به بار میآید. او توانسته بود با انواع پیوند و توجه دقیق به جریان هوا و… وزن هر عدد «به» را به 700 گرم برساند. شیخ رضا قلی در روز پنج شنبه 7 ذی قعده سال 1320 قمری در قریه علی ملك سلدوز وفات كرد. و در قبرستان «تپه» روستای مذكور، كنار دیوار شرقی خانه خودش موقتاً دفن میشود. پس از چندی توسط پسرش شیخ محمد شفیع به مشهد مقدس منتقل میگردد.
3ـ سید جلیل ارومی سلدوزی (آقا میر جلیل):
وی والد مرحوم «آقا میر صالح» و جد آقا میر قاسم مدنی و نیز والد مرحوم «آقا میر هاشم» و جد حجة الاسلام «سید جلیل قدسی» بود. تاریخ تولد او مشخص نیست، اما معلوم است كه او سه سال پس از ماجرای «شیخ گلدی» و بعد از سال 1300 قمری جهت تحصیل به عراق رفته و در شهر سامرا به كسب علم مشغول شده است. در كتاب «میرزای شیرازی» تالیف «حاج آقا بزرگ تهرانی» در مورد او چنین آمده است:
سید جلیل ارومی سلدوزی (سلدوز از نواحی ارومیه) بعد از سال 1300 قمری به سامراء مشرف شد، عمده تحصیلاتش در درس رسائل و دیگر دروس نزد ملا محمد ابراهیم نوری و حاج شیخ حسنعلی تهرانی بود و از مباحث میرزا هم به اندازه قلیلی استفاده برد، میرزا به او اعتماد داشت و قرآنی را كه بعضی خطوط خودش هم در آن بود به او بخشید. پس از وفات میرزا چند ماهی بیش نگذشت كه فاضل شربیانی برایش نامه نوشت و او را به نجف خواند مدت كوتاهی هم در نجف بود تا به وطن خویش بازگشت و در آنجا مرجع صاحب عنوان شد وفاتش در حدود 1320 قمری اتفاق افتاد. مرجعیتش هم از بركت همان قرآن بود.
توضیحات:
1) از متن فوق برمی آید، وی تا آخر «شرایع و شرح لمعه» در سلدوز خوانده است و بی تردید از حضور شیخ الاسلام و شیخ رضا قلی استفاده كرده است.
2) مدت اقامتش در عراق روشن نیست، اما میدانیم كه پس از مراجعت به سلدوز عمر زیادی نكرده است. او و شیخ رضا قلی در یك سال وفات كردهاند.
3) جمله اخیر متن فوق كه میگوید «مرجعیتش هم به بركت همان قرآن بود» خالی از «تعریض» نیست و هر كس كه با عرف و فرهنگ روحانیت آشنا باشد میداند كه منظور این است: گویا مرحوم سید جلیل با استفاده از قرآن مذكور كه خط مرحوم میرزای شیرازی در حواشی آن بوده ادعای «مرجعیت» كرده است.
در دفاع از مرحوم میر جلیل باید گفت: اساساً وی ادعای مرجعیت نكرده و چون اختلافی میان مسئولین دفتر مرحوم فاضل شربیانی و او (پس از اقامت در سلدوز) رخ داده بود و منجر به مكاتباتی شده بود شاید بعضی از اطرافیان دفتر مذكور چنین شایعهای را ساختهاند. همانطور كه گفته شد آقا میر جلیل دو پسر داشت: آقا میر صالح نیای خانواده مدنی و آقا میر هاشم نیای خانواده قدسی. هر دو محترم بودهاند، اما نظر به اینكه آقا میر صالح داماد مرحوم شیخ الاسلام بوده و كوچكترین دختر او را به همسری داشت، در میان مردم قاراپاپاق از احترام بیشتری برخوردار بود، كه در بخش «سادات قاراپاپاق» خواهد آمد.
4ـ احد آقا ـ عبدالاحد:
فرزند مرحوم شیخ الاسلام كه در حضور پدر تحصیل كرده بود از نظر علمی به سطح پدر نمیرسید. لكن مردی بزرگوار و عفیف و سخت با حیاء بوده است.
قبلاً نیز اشاره رفت پس از دوران حاكمیت حیدر خان كه مقرش قریه راهدهنه بود به ناگاه آن قریه متین و مؤدب به فاسدترین روستای سلدوز تبدیل شد. روزی عدهای از اوباش صرفاً به قصد اذیت و اهانت به ایشان با سرنا و دهل در جلو خانه اش به هیاهو و عربده كشی میپردازند. احد آقا از در دیگر خارج شده، سوار بر اسب از آن منطقه میرود و خانواده اش میماند. و دیگر بر نمیگردد.
بدیهی است جریان مذكور تنها عامل این اقدام وی نبوده، بل یكی از عوامل و علت متمم و آخرین چاشنی، بوده است.
از مرحوم احد آقا (تا جائی كه من میدانم) تنها دو دختر میماند، یكی از آنها كه گویا كوچكترین است تا سال 1354 در قید حیات بود. امید است هنوز هم باشد، نام محترمه مذكور به نظرم «پری دخت» باشد.
5ـ امین الاسلام:
از سادات قره پاپاق و داماد مرحوم شیخ الاسلام بوده و جد بزرگ حجة الاسلام آقای سید جواد موسوی است، بدین ترتیب: سید جواد فرزند سید یوسف فرزند میر مرتضی فرزند امین الاسلام. البته نام آقای سید جواد در شناسنامه «میر مرتضی» است.
مرحوم امین الاسلام در حوزه علمیه نجف تحصیل كرده و گویا مانند مرحوم سید جلیل سابق الذكر بدلیل اقامت زیاد در نجف یا بدلیل اینكه در سنین بالا به همان شهر رفته، مدت روحانیت وی در سلدوز كم بوده است. پس از مرحوم «احد آقا» روحانی قریه راهدهنه او بوده است. و قبل از قاچاقاچ وفات میكند، جز اینكه مقام علمی خوبی داشته اطلاعات زیادی از چگونگی زندگی او در دست نیست (یا به دست من نرسیده) غیر از آقا میر مرتضی تنها فرزندی كه از او میشناسیم دخترش است كه در فصل «نامی چند از زنان قره پاپاق» راجع به او سخن خواهیم گفت.
مرحوم امین الاسلام در میان ایل قاراپاپاق اعم از رؤسا و بدنه ایل از احترام فراوانی برخوردار بوده است. او پس از وفات شیخ رضا قلی و مرحوم سید جلیل به سلدوز مراجعت كرده و قبل از قاچاقاچ وفات میكند اقامتش پس از مراجعت از نجف كمتر از 19 سال بوده است.
6ـ معین الاسلام:
ما از تاریخ و سرگذشت وی چندان اطلاعی نداریم. او نیای خاندان «معینی» سلدوز میباشد. و چون از نظر سنی بزرگتر از علمائی است كه در صفحات بعدی از آنان سخن خواهیم گفت در اینجا به آنچه كه از وی میدانیم میپردازیم:
وی شاگرد شیخ الاسلام و شیخ رضا قلی بوده است. سپس برای تكمیل مدارج تحصیلی به مراغه و تبریز عزیمت میكند.
دستخطی از این عالم به جای مانده كه از معلومات وافر و پختگی و زیبائی خط او حكایت میكند. موضوع این سند (كه در میان اسناد به جای مانده از مرحوم میرزا علی دوستی زاده به دست ما رسیده) جالب و متن آن دارای مطالبی است كه كیفیت معاملات، مالكیت، تیول و اوضاع اراضی داخل جلگه سلدوز را ابراز میدارد. لذا صورت آن در زیر از نظر خوانندگان میگذرد:
بتاریخ شهر جمادی الاول و ابتدای سال فرخنده مآل توشقان ئیل سعادت تحویل مطابق یكهزار و سیصد و سی و سه هجری (قمری).
سركار معتمد السلطان یحیی خان خلف مرحمة و غفران پناه جلال خان سرتیپ طاب ثراه بالطلوع و الرغبه لا بالاكراه و الاجبار تمامی همگی منافع و مداخل تیولی سه دانگ قریه كهل[73]، مختص خود را از توابع شرعیه و ملحقات عرفیه آن، از آبی و دیمی و تلال و جبال و عیون و انهار و مزارع و مراتع و اشجار مثمره و غیر مثمره و… و خراج رعیتی و جوخه و فعله و بی كار و كلیه منافع و عایدات و حقوق آقائی كه به هر اسم و رسمی بوده باشد به مصالحه صحیحیه شرعیه… گماشتگان حضرت اجل اكرم امجد اعظم آقای رشید السلطنه امیر تومان… سلدوز مد ظله العالی لغایت مدت شش سال كامل الشهور كه عبارت از برداشتن شش حاصل بوده باشد در عوض و مقابل مبلغ چهارصد و پنجاه تومان و هفتصد و پنجاه بار غله كه عبارت از دو حصه گندم و یك حصه جو در كل مدت مسطوره فوق باشد. مشروط به شرایط چند: شرط اول: گماشتگان جناب مستاجر وجه اجاره معینه نقدی و جنسی را در ضمن شش سال با شش قسط یعنی در هر سال یك قسط و هر قسط عبارت از هفتاد و پنج تومان نقد و یكصد و بیست و پنج بار غله سال به سال در اواخر پائیز بعد از برداشته شدن خرامین و حاصلات به موجر داده و قبض رسید بگیرد. شرط ثانی: گماشتگان جناب مستاجر اگر در قریه چوب آن را بدهد هر گاه ندهد و گماشتگان جناب مستاجر از خود چوب گذاشته باشند در آخر سال با تصدیق اهل بصایر و خبره، موجر قیمت چوبها را به گماشتگان جناب مستاجر باید بپردازد. شرط ثالث: هر گاه تا آخر مدت اجاره از طرف دیوانیان عوارض و تكلیف و تعارفی[74] به این ده وارد شود به عهده موجر است ربطی به جناب مستاجر نخواهد بود. شرط رابع: هر گاه خدا نكرده در ظرف مدت اجاره از جانب دولت قاهره، تیولات قطع شود آنوقت این اجاره فسخ و باطل میشود و موجر هر چه از اقساط خود اضافه داشته باشد باید به جناب مستاجر اعاده و تسلیم نماید. شرط خامس: گماشتگان جناب مستاجر تا آخر مدت اجاره هر سال مقدار شش یغین گیاه به موجر بدون قیمت بدهند و موجر كه یك چارك یونجه زار شخصی دارد مطالبه حقوق از او نكنند. شرط سادس: گماشتگان جناب مستاجر در آخر سال، بعد از برداشتن خرامین و اخذ خرج و عایدات معموله، ده را به خود موجر سپرده و قطع علاقه فرمایند. این چند كلمه بر سبیل اجاره نامچه قلمی و تحریر شد لدی الحاجه به كار آید. بتاریخ پنجم جمادی الاول مطابق یكهزار و سیصد و سی و سه هجری توشقان ئیل. قد جرت صیغة المصالحة الصحیحة اللازمه، الجازمه با اسقاط كافة الخیارات الفاسدة و الطاریة مشتملة علی مضمون المتن، عندی و انا الاحقر الجانی معین الاسلام.
امضاهای دیگر: امضائی كه گویا از یحیی خان است، حسین خان میر پنجه صارم السلطنه، حسین خان میر پنجه طایفه چاخرلو، ایل خانی خان، میرزا علی اصغر، عباسعلی (ضیائی) و چند مهر و امضای ناخوانا.
توضیحات: بر این اساس در آمد شش دانگ قریه مزبور سالانه 250 تومان نقد و 250 بار غله بوده است، آنهم در آمد مالكانه اش. به طور مستند میدانیم كه در آن زمان (باصطلاح) قبل از قاچاقاچ، سهم مالكانه (یك دهم) از كل محصول بوده است بنابراین سالانه مجموع در آمد، به 2500 بار غله و 2500 تومان نقد (حداقل) بالغ میشده است. با توجه به ارزش و كاربرد «تومان» در آن زمان جای بسی شگفتی است اگر نوشته به قلم معین الاسلام و ممهور به مهر افراد مذكور نبود باور كردنش مشكل بود در اینجا ضرب المثلی كه آن محقق روسی در مورد سلدوز نوشته و قبلاً نقل كردیم مصداق پیدا میكند «محصول یك ساله سلدوز، دریاچه ارومیه را پر میكند».
از متن سند بر میآید كه زمزمه قطع تیول در سال 1333، شنیده میشده، مراد از «آخر سال» در سطرهای پایینی «سال آخر» است كه باصطلاح محلی ـ آخر سال، آخر ئیل ـ نوشته شده و نباید در نظر خواننده غلط انشائی تصور شود.
در سالهای پس از «قاچاقاچ» سهم مالكانه از یك دهم ارتقاء یافته كه اصطلاحاً دو دهم (اوننان ایكی) میگفتند بجای یك پنجم (بئشدن بیر) تا لااقل لفظ آن برای رعیت قابل تحمل باشد. توضیح اینكه هر بار غله 160 كیلو است.
به هر صورت: مرحوم معین الاسلام مطابق این سند در سال 1333 قمری یعنی 7 سال قبل از قاچاقاچ در قید حیات بوده و نیز میدانیم كه او در ماجرای قاچاقاچ یعنی در سال 1339 حضور نداشته است.
7ـ شیخ محمد ولی رضوی سلدوزی:
او پسر بزرگ شیخ رضا قلی بود، در 18 سالگی ازدواج میكند كه ماجرای شنیدنی دارد: در فصول گذشته نوع ازدواج «قاچیتماق» كه مانند هر ایل و عشیره دیگر ایران (و نیز روزگاری در تمام دنیا رسم بود) در میان قره پاپاق نیز مرسوم بود، شرح داده شد.
شیخ محمد ولی با اینكه یك طلبه 18 ساله بوده بدینگونه ازدواج میكند. همسرش خواهر لطیف آغا سلطان (كه در موضوع جنگ مازندران، در مورد او سخن گفتیم) بوده. وی با آن روح نظامی گریش لجوجانه میایستد كه نه تنها «بارشیق» نمیكنم حتی نمیگذارم برادران بزرگترم نیز چنین كاری را كنند شیخ رضا قلی و پسرانش را خواهم كشت. مسئله كش پیدا میكند، با هزار مصیبت اجازه اجرای عقد را از برادر بزرگتر كه ولی شرعی دختر بوده میگیرند. عروسی پایان میپذیرد ولی لطیف آغا به نقها و تهدیدهایش ادامه میدهد و چون براستی مرد خطرناكی بوده شیخ از نجفقلی خان امیر تومان میخواهد كه زمینه آشتی را فراهم نماید. امیر تومان كسی فرستاده و لطیف آغا را میخواهد. لطیف آغا وقتی به حضور امیر تومان میرسد كه او به كار بیش از دویست كارگر كه در حال كندن نهر «یارما» بودند، نظاره میكرده است. لطیف آغا سخنان امیر تومان را میشنود ولی باز ایستادگی میكند، امیر اصرار میكند، لطیف آغا توهین آبداری هم نثار امیر تومان میكند، صدای امیر تومان بلند میشود: این گستاخ را بگیرید.
بالاخره لطیف آغا قهرمان نبرد مازندران كتك میخورد، موضوع به نفع شیخ تمام نمیشود كه هیچ، بدتر هم میشود. همچنان یكسال دیگر میگذرد.
روزی نقها و تهدیدهای لطیف آغا به گوش شیخ میرسد، برمی خیزد «كال ارابه» را آماده میكند اثاث البیت را به آن میچینند، خود شیخ با دو پسر بزرگش زودتر و قبل از آنكه ارابه حركت كند به طرف نقده میتازد تا مبادا كسی بیاید و او را از تصمیمی كه گرفته باز دارد و نتواند از سلدوز خارج شده و به ارومیه برود.
خبر به مرحوم «افخم السلطنه» میرسد، سوار اسب شده در نزدیكی پل نقده جلو شیخ را میگیرد. اصرار از دو طرف به نتیجه نمیرسد، افخم خواهش میكند كه هر دو پیاده شده و كنار رودخانه چپقی بكشند.
شیخ گله میآغازد: میدانید كه من آدمی نیستم پای بند یك محل و محال باشم و از هجرت عاجز باشم، دنیای به این بزرگی را رها كرده و در این گوشه دور افتاده مملكت در میان شما مانده ام، اگر در تبریز بودم… اگر در خوی بودم… در میان شما قاراپاپاق ماندم كه چنین رفتاری با من بكنید؟…
افخم گوش میكند و میگوید: معذرت میخواهم.
ـ یكسال است لطیف آغا همه جا پشت سر من حرف میزند، عروسم در خانه ناراحت است، شماها اقدامی نمیكنید.
ـ از امروز من تعهد میكنم كه مسئله را حل كنم.
كالسكه افخم میرسد با هم به علی ملك برمی گردند، چند روز پس از آن لطیف آغا را به خانه شیخ میآورند و باصطلاح «بارشیق» میشود.[75]
شیخ محمد ولی در سن 20 سالگی همراه مادر و همسر و نیز برادر 18 ساله اش شیخ عباسقلی جهت تحصیل به نجف میروند. تا آن روز ادبیات فارسی، ادبیات عربی، منطق، معانی و بیان و عروض (مطول) و فقه تا پایان شرایع و شرح لمعه را در حضور پدر گذرانده بودند، در حوزه نجف به درس مكاسب میپردازند، شیخ محمد ولی پس از هفت سال متوالی (بدون هیچ گونه تعطیلی) به سلدوز برمی گردد. شیخ محمد علی، برادر سوم نیز كه تنها ادبیات عرب را تمام كرده بود با آنان همراه بوده كه در نجف لمعه میخوانده است. در پایان دوره شرح لمعه به سلدوز مراجعت میكند و دو برادر بزگتر به تحصیل ادامه میدهند.
شیخ محمد ولی و شیخ عباسقلی (حاج شیخ) از شاگردان مرحوم «فاضل شربیانی» مرجع تقلید وقت، بودند قبلاً اشاره رفت كه در «قاچاقاچ» برادر بزرگتر در قریه «قرهورن» 4 كیلومتری میاندوآب و دیگری ابتدا در «زواره» و سپس در «مراغه» ساكن میشوند. پس از مراجعت ایل به سلدوز شیخ محمد ولی 4 سال دیگر در میاندوآب میماند. محل سكونت او قبل از قاچاقاچ قریه چیانه و پس از آن نقده بود.
وی در سال 1346 قمری در سن 52 سالگی در بیمارستان شیر و خورشید راهدهنه وفات میكند. دستههای سینه زنی عزادار جنازه او را تا نقده میبرند و سپس به قبرستان «در بهشت» قم منتقل میشود.
8ـ حاج شیخ ـ شیخ عباسقلی رضوی:
راجع به دوران تحصیل ولی در بالا سخن گفته شد با این تفاوت كه او دو سال بیشتر از برادرش در نجف میماند و مدت اقامتش 9 سال میشود. مرحوم «عرب باغی» هنگام نصیحت و تذكر به شاگردانش میگفته: سعی كنید در شهرها و اجتماعهای بزرگ زندگی كنید من و حاج شیخ عباسقلی در نجف همدرس بودیم، من آمدم به ارومیه و او رفت به سلدوز، اینك من یك مجتهد و مرجع هستم و او در دهات سلدوز به گندم كاری و خرید و فروش ملك و آب و آسیاب مشغول است.
اما حاج شیخ با اینكه ابتدا چند سال در فراق نجف اشرف شعر «حافظ اگر قدم نهی در ره خاندان بصدق ـ بدرقه رهت بود همت شحنه النجف» را میخوانده و میگریسته. لكن بعدها كه به تربیت چندین طلبه و روحانی عالم موفق شده بود، چندان گلایهای از سلدوز نداشت. حاج شیخ حدود 10 سال قبل از وفاتش همیشه فرزندان (روحانی)اش را به هجرت از سلدوز تشویق و حتی وصیت میكرد. بدون اینكه گلهای از مردم سلدوز داشته باشد. وی پس از مراجعت از نجف ساكن قریه «دلمه» و پس از قاچاقاچ ساكن قریه راهدهنه میشود. در روبروی خانه اش در آن سوی كوچه در كنار باغ مرحوم شیخ الاسلام باغی داشت كه در گوشهای از آن ساختمانی به نام «باغ اطاقی» رو به باغات و مناظر جالب و دلكش بنا كرده بود، بالكن طبقه دوم آن میعادگاه روحانیون و سادات سلدوز و نیز مدرسه «تربیت طلبه» بود. روحانیانی كه از آن باغ برخاستهاند نامشان خواهد آمد.
حاج شیخ نامیترین و مشهورترین روحانی سلدوز و قاراپاپاق است. ماجرای قضاوت در مورد روستای «قره داغ» كه طرفین، علمائی را از مراغه و ارومیه به چادرهائی كه در كنار روستای «دربه سر» بخاطر همین موضوع برپا شده بود دعوت كرده بودند، موجب شهرت علمی بیش از پیش حاج شیخ گردید. او فقیهی بود كه همگان به مقام فقهی وی احترام قائل بودند.
وی همیشه ثروتمند و در ردیف مالكین درجه دوم سلدوز به حساب میآمد. منشاء ثروت او همانطور كه قبلاً آمد ارث مادری بود. در فصول آغازین این نوشته گفته شد كه املاك قابل استفاده سلدوز در هنگام آمدن قره پاپاق متعلق به افشارهای ارومیه بود و نیز در صفحات پیش بیان گردید كه همسر شیخ رضا قلی موسوم به «سلطنت خانم» از خانواده افشاری بود كه یك دانگ و نیم از روستای «آلاگؤز علیای سلدوز» را پدرش به او بخشیده بود. حاج شیخ ارثیه مذكور را فروخته و یك دانگ و نیم از روستای «گورخانه» را میخرد سپس آنجا را نیز فروخته آسیاب بزرگ روستای «كاروان سرا» را میخرد پس از چند سال آن را نیز میفروشد و یك چهاردهم (كمتر از نیم دانگ) از قریه آغابگلو را خریداری میكند.
حاج شیخ از تنظیم سند و تحریر «حجت» نیز درآمد داشته است.
او از سال 1349 شمسی كه از مكه بازگشت هرگز صیغه طلاق نخواند و عهد كرده بود صیغه نكاح بخواند و از اجرای صیغه طلاق خودداری میكرد.
وی در اسفند 1354 شمسی بدرود حیات گفت. مدفنش در قبرستان قریه راهدهنه است. وصیت كرده بود جنازه او را به مكان دیگری انتقال ندهند، البته فرزندانش نیز موضوع «انتقال» را دوست ندارند، پسران حاج شیخ عبارتند از: حاج شیخ حسن رضوی، شیخ حسین رضوی، حاج شیخ محمد امین رضوی، حاج شیخ محمد رضوی، شیخ فضل الله رضوی، جواد آغا رضوی.
حاج شیخ سخت به زیارت عاشورا اهتمام میورزید. هر صبح بعد از نماز بدان میپرداخت و هر شب قبل از اذان صبح یك جزء قرآن برنامه مقرری او بود، افرادی را نیز بدینگونه تربیت كرده بود. آخرین شاگرد او در این برنامه مرحوم حاج حمید دانشپایه بود كه بالاخره در راه همین برنامه كه برای وضوی سحری برخاسته بود از پلهها افتاد و وفات كرد.
9ـ شیخ محمد علی رضوی:
درباره تحصیلات او نیز هنگام سخن از برادرش، بحث شد. وی پس از برگشت از نجف اشرف با اینكه تحصیلاتش در حد سایرین (غیر از دو برادر بزرگتر) بود لباس روحانی نپوشید و به كار باغ داری و كشاورزی پرداخت.
تنها یك دختر از وی مانده بنام «قدم خیر» كه ما «قدم عمو قیزی» صدایش میكنیم. او مادر آقایان: حیدر و اسد حسنی است.
شیخ محمد علی ساكن قریه علی ملك بود و همانجا نیز دفن شده است، او مردی باتقوا و مردی رك و صریح بوده و برخورد تندی داشته است.
دست احسانش مجال آسودگی برایش نگذاشت، در سال قحطی ملجاء یتیمان بوده است.
10ـ شیخ محمد شفیع رضوی:
تحصیلات وی تا آخر شرایع و شرح لمعه (كه پس از دوره ادبیات فارسی و عربی، منطق و مطول میباشد) بود.
كوچكترین پسر شیخ رضا قلی ارموی، ساكن قریه علی ملك ایشان بودند. شیخ شفیع نیز مانند برادرش «باغ اطاقی» داشت میهمان نوازیش زبان زد و سخاوتش معروف است.
وی نیای خانواده «رضوی آذر» میباشد تنها پسری داشت بنام «ابراهیم» كه ما «ابراهیم عمو اوغلی» میخواندیم. خودش در سال 1341 شمسی و پسرش در سال 1362 وفات كردند.
11ـ آقا محمد جعفر:
وی از تبریز به سلدوز آمده بود و هیمشه «تبریزی الاصل» امضاء میكرده او نیای خانواده جعفری (آقایان: حاج محمود، حمید و ابراهیم جعفری) بود كه یكی از نبیره هایش بنام «مجید» اخیراً به شهادت رسید.
آقا محمد جعفر هنگام عبور «جیلوها» از سلدوز (قبلاً شرح داده شد) مورد ضرب شدید آنان قرار میگیرد و در اثر آن وفات میكند.
از جزئیات زندگی او اطلاع زیادی در دست نیست، سندی در میان اسناد به جای مانده از مرحوم «دوست اوغلی میرزا علی» هست به شرح زیر:
وكالتنامه ـ وكیل مطلق و نایب مناسب شرعی خود گردانید آقای مقرب الخاقان اردشیر خان خلف مرحمت و غفران پناه حیدر خان حكمران سلدوز طاب ثراه جناب آقا میرزا علی دوستی زاده را در خصوص عموم امورات مشروعه خود اعم از غله و نقد و جنس و مخلفات و آلات و اثاث البیت و مال و مواشی و املاك و غیره كه با اكثر مردم دارد به هر نحو صلاح بداند از اخذ و ایصال داشتن و مصالحه نمودن و بذل كردن و حلف و احلاف بای طریق فعل او یفعل. وكیل بلاعزل مطلق و مجاز و مختار است. كان ذلك فی غره شهر شعبان المعظم هزار و سیصد و سی هجری 1330 (قمری) ـ جرت صیغة الوكالة الصحیحیة الشرعیه المسطور فی المتن. انا الاحقر تبریزی الاصل ـ مهر.
امضاهای دیگر: اردشیر بن حیدر خان ـ اقل الحاج علیقلی ارومیه ـ نجفقلی ـ كربلائی همت ـ كربلائی محمد علی ـ غلام آقا افشار ـ بنده درگاه بخشعلی بن حیدر خان حاكم ـ.
سپس مكتوب فوق را به امضاء و تایید مرحوم شیخ محمد ولی رضوی نیز میرسانند: قد اقرّ الموكل حضوراً بما رقم فی المتن. انا الاحقر الراجی بالله محمد ولی.
وی خط زیبائی داشته و قبل از قاچاقاچ وفات كرده است، دو پسر داشت: عبد المناف (مناف آقا) و عبدالحاج (حاج آقا)، هر دو در زی روحانیت بوده در حضور پدر درس خوانده بودند. اولی در حدی بوده كه سند مینوشته و به امور مربوط به روحانی میپرداخته است. دومی مرثیه خوان مشهوری بود كه خط زیبائی هم داشت حاضر جواب ولی انزوا طلب بود، من مرحوم میرزا حاج آقا را دیدم و سالها همسایه بودیم، در روضه خوانی ابتدا صدای خوبی داشته، بعدها از حسن صوتش كاسته شده بود ولی باز در باصطلاح «اشك گرفتن» توانمند بود و میگفت: من هم از نوكران حسین (ع) هستم. سندی به قلم مرحوم مناف آقا در دست است كه معامله دو چمشه دكان میان مرحوم آقا میر مرتضی ـ نیای حجة الاسلام آقای سید جواد موسوی ـ و میرزا علی دوستی (دوست اوغلی)، تنظیم كرده است. به تاریخ شهر صیام 1338 خطش در زیبائی به خط آقا محمد جعفر میرسد.
12ـ ملا حیدر ادیب:
وی تحصیل كرده تبریز و برادر نیای خانواده «ادیبی» محمد یار میباشد، براستی مردی ادیب بوده و در محافل «باغ اطاقی» كه در بالا به شرح رفت، مجلس آرای روحانیان بوده است.
در فصل «قره پاپاق و مشروطه» موضوع «انجمن» و مسافرت او همراه «بابا بیگ» و «میرزا حسن» به عنوان هیئت اعزامی انجمن به تبریز بیان گردید. او تنها روحانیای بود كه در این امر تند سیاسی رسماً به عنوان «عضو انجمن» شركت كرده بود.
مرحوم ملا حیدر اولادی نداشته و یا اولادی از او نمانده است، سكونتش در قریه محمد یار كه اكنون به شهر محمد یار تبدیل شده، بود.
علمای مهاجر:
در سال «1310»[76] شمسی كه جریان تند كمونیسم در آن سوی ارس بر شدت خود افزود، عدهای از متدینین نواحی «اردوباد»، «نخجوان» و… به ایران پناهنده شدند. بخشی از این مردم كه مهاجر خوانده میشوند، همراه روحانیهای خودشان توسط دولت به سلدوز آورده شدند، روحانیان آنان عبارتند از:
13ـ سید محمد قاضی:
مردی فقیه، كم حرف و بزرگ منش كه بزرگ روحانیان مهاجر بوده و پس از مدت كمی از سلدوز میرود، لذا بیش از این در مورد این مرد بزرگ سخنی نداریم.
14ـ ملا فیض الله جوهری:
پدر بزرگوار جناب حجة الاسلام میرزا یحیی جوهری كه هم اكنون یكی از روحانیون نقده است.
این مرد متدین در میان همه علمای بومی و مهاجر به «تقوا» معروف بود، حاج شیخ میگفت: من همیشه علاقه داشتم پشت سر ملا فیض الله اقتدا كرده و نماز بخوانم، بدین ترتیب بیشتر اتفاق میافتاد كه در محافل و مجالسمان او پیشنماز باشد.
وی در روستاهای مهماندار و عطاء الله سكونت داشته است، سه پسر به نامهای: سلیمان، محرم، یحیی داشته كه اولی در جوانی وفات میكند، دو فرزند دیگرش نسل او را ادامه میدهند.
15ـ ملا كاظم حقی:
تحصیل كرده مشهد مقدس و عالمی متقی بوده، ابتدا ساكن روستای «قلعه جوق» و سپس در قریه عطا الله بود و نسبتی هم با مرحوم ملا فیض الله فوق الذكر داشته است. پس از وفات وی سرپرستی اولاد او را به عهده میگیرد و حجة الاسلام جوهری تحت تربیت آن مرحوم بزرگ شده است. اینان از همه چیز خود صرف نظر كرده، تنها دین و ایمانشان را برداشته و آورده بودند، متاسفانه من كمتر اطلاعی از زندگیشان دارم.
16ـ شیخ عبدالحمید:
عالمی خوش ذوق و باتقوا بود، همیشه لبهایش در حركت دعا و ذكر دیده میشد من شخصاً حضور او را درك كرده و جلساتی در خدمتش بودم. به نماز شب اهتمام زیادی داشت. در آن زمان كه من او را دیدم دچار لكنت زبان و تردید در آغاز كلام خصوصاً در دعا و ذكر میگشت، گویند حادثهای موجب ترس و شوك وی گشته دچار آن شده بود، با این همه تا آخر عمر به موعظه و تبلیغ میپرداخت، نفسش تاثیر خوبی در مردم داشت. وی فاقد اولاد و مسكنش قریه «قلعه جوق» بود.[77] روزی یك صفحه از شرح لمعه خواند و توضیح داد، فهمیدم كه لكنت لسانش هنگام خواندن كمتر محسوس میشود چیزی از مال دنیا، جز یك خانه نداشت، سخی و میهمان نواز بود.
17ـ حاج میرزا یوسف سعیدی:
مردی بذله گوی، شاعر مسلك و علاقمند به فلسفه و تحصیل كرده مشهد مقدس بود، رباعیات خیام را نه برای زیستن بلكه برای «شناخت» دوست داشت. هنگام فرار از دژخیمان كمونیسم همسر و دو دخترش در آن سوی ارس مانده بودند هر وقت از آنان یاد میكرد شدت حزن در قیافه اش مشهود میگشت. لهجه صریح و بی تعارفی داشت به قول خودش از «القاب بازی» و یدك كردن عناوین در پس و پیش نام افراد بیزار بود. قیافه خاص آخوندی به خود نمیگرفت از این جهت روحیه آزادهای داشت.
نمی دانم چرا و به چه علت از آن همه روحانیان زیادی كه به خانه حاج شیخ (پدر بزرگم) رفت و آمد داشتند و كار ماها پذیرائی از آقایان بود، بیش از همه تحت تاثیر روحیه این مرد قرار گرفته ام، هنوز هم آهنگ كلماتش در گوشم هست. جوان كه بودم به من میگفت: حرفهای حاج شیخ را دقیقاً گوش دار اما از من هم سخنی بشنو و به فلسفه اهمیت بده به دردت میخورد.
او دریافته بود كه حاج شیخ با اینكه مخالفتی با فلسفه ندارد، اما ما را چندان تشویقی به آن نمیكند. از كلمات قصار شوخی آمیز مرحوم سعیدی: زندگی آمیزهای از قلندری را میخواهد.
و مكرر میگفت: از رسم و آئین این قاراپاپاق درشگفتم، نام همه كچل هایشان زلف علی است. حاج شیخ هم به شوخی به سیمای وی اشاره میكرد: درست مثل تو كه، یوسفی.
حاج سعیدی سیاه چرده ولی نمكین بود و اشاره صمیمانه حاج شیخ هم به این نكته بود.
وی حافظه قوی و در مباحثات علمی بیان رسائی داشت، بنظرم در این خصوصیت برتری شخصی داشت.
من كه سالهای آخر عمر او را درك كردم، میدیدم كه وجود وی برای حاج شیخ ارزش دیگری دارد زیرا حاج شیخ عمر زیادی كرده بود و همه دوستانش وفات كرده بودند به مرحوم سعیدی میگفت: «گئدنلرین یادگاری». و سخت همدیگر را دوست میداشتند. من حاج شیخ را در كنار حاجی سعیدی در شادترین حال میدیدم.
در وقت وفاتش وصیت كرده بود: حاج شیخ كه نمیتواند و حال ندارد، حتماً یكی از فرزندان او نماز من را بخواند. طبق وصیت ایشان آقای میرزا محمد رضوی برایش نماز خواند.
حاج سعیدی پس از آمدن به سلدوز ازدواج كرده بود. فرزندش جناب آقای محمد امین سعیدی از فرهنگیان نقده میباشد.
اگر مهاجرین قبلی را كه قاراپاپاق نبودهاند و بعداً به میان آنان آمدهاند را نیز حساب كنیم، روحانیان مهاجر در سلدوز بیش از روحانیان بومی بودهاند.باز برمی گردیم به روحانیون بومی:
18ـ آقا شیخ مهدی رضوی سلدوزی:
پیش تر در شرح زندگی والدش ذكری از او به میان آمد. متولد نجف اشرف بود، در ماجرای «قاچاقاچ» 20 سال داشته كه تا مطول (معانی بیان) در پیش والدش و نیز عمویش حاج شیخ تحصیل كرده بود. در مراغه به تكمیل سطح میپردازد، آنگاه همراه حاج شیخ حسن آقا به قم میروند. مامورین رضاخان حاج شیخ حسن آقا را از تبریز بدلیل مشمولیت سربازی برمی گردانند[78] ولی او موفق میشود اواخر سطح را در حوزه درس مرحوم «آیت الله نجفی مرعشی» تحصیل كند.
نقل میكرد كه روزی عدهای جمع شدیم و از حاج آقا روح الله یعنی امام خمینی (قدس سره) تقاضا كردیم كه درس فلسفه برای ما تدریس فرمایند، سه چهار جلسه خواندیم، روزی حاج آقا مهدی (رئیس دفتر مرحوم آیت الله حائری رئیس حوزه علمیه قم) آمد و یك دستش را به یك طرف در و دست دیگرش را به طرف دیگر در، گذاشت و به سوی داخل مدرس خم شد كه ما سینه و سرش را میدیدیم گفت: حاج آقا روح الله، حاج شیخ (مرحوم حائری) میگوید طلبه هائی كه سه سال درس خارج نخواندهاند نباید در درس فلسفه شركت كنند. ما با تعجب به یكدیگر نگاه كردیم، استاد هم نگاهی به ما كرد و فرمود: مثل اینكه همه شما فاقد این شرط هستید بروید و درس تعطیل شد. زیرا ما تازه درس خارج شروع كرده بودیم.
مرحوم آقا شیخ مهدی در سخاوت دست همه را بسته بود و لذا اندوختهای و ثروتی نداشت. میگفت من نیازی به ثروت ندارم، دخترها را شوهر داده ام، اكبر را هم به خدا سپرده ام و با خدا قرار گذاشته ام كه تا مرگم هرگز مریض نشوم و همینطور هم شد، روزی بیمار شد و دیگر برنخاست (1357 شمسی. پس از پیروزی انقلاب اسلامی).
مراسم روز چهلم شهدای قم (شهدای 19 دی) را در سال 1356 در مسجد او برپا نمودیم و در محاصره پلیس و ژاندارم آن برنامه مهم را در حضور ایشان كه كمك زیادی برای ما بود انجام دادیم.
پس از تحصیل به نقده مراجعت كرد و بعد از وفات پدرش جانشین وی گردید. پس از اشغال سلدوز بوسیله روسها در جنگ جهانی دوم، سالداتی را تحریك كرده و شبانه به خانه اش وارد میكنند، با نظامی روس درگیر میشود، چون تحریك كنندگان افراد بومی بودند از سلدوز قهر كرده و به صائین دژ میرود، پس از چند سال دوباره به وطن باز میگردد.
حاج شیخ میگفت: من در نقده دو خانه دارم یكی خانه شیخ مهدی كه همیشه درش باز است اما مقررات داخلش خیلی سخت است آنهم به من كه عمویش هستم چه رسد به دیگران… دیگری خانه حاج كاظم آقا (جوانمرد) كه درش كمتر باز میشود اما میهمان پس از ورود سلطان منزل میشود.
از وی تنها یك پسر مانده بنام «علی اكبر» كه امروز یكی از سرمایه داران است، به كار خود مشغول است، میخواهد بساط را به خارج بكشاند.
19ـ حاج میرزا حبیب مقدسی:
فرزند بزرگ مرحوم ملا حسینعلی، دوره علوم ادبی و منطق را همراه حاج محمد امین رضوی در محضر حاج شیخ به پایان رسانیده سپس در خرداد 1320 شمسی هر دو به حوزه مقدس قم مشرف میشوند. مرحوم مقدس از شاگردان مرحوم آیة الله (سید محمد) حجت كوه كمری بود. در فقه و اصول از علمای طراز اول ارومیه بود. اشتغال به امور روحانی وی را از مطالعه باز نمیداشت پس از مراجعت از قم چند سال در موطن خویش زیست سپس به ارومیه منتقل شد مدتی در كنار امور روحانی، در «دبیرستان اسلامی» ارومیه نیز به تربیت علمی جوانان میپرداخت پس از عمری خدمت در سال 1368 وفات كرد.
20ـ سید جلیل قدسی:
مرحوم قدسی ـ نواده سید جلیل بزرگ سابق الذكر است. تحصیلاتش را در ارومیه و حوزه مقدسه قم انجام داده و ساكن ارومیه بود. فرزند بزرگ مرحوم آقا میر هاشم و از نظر زمانی پس از آقای مقدسی مذكور در بالا، تحصیل را شروع كرده بود.
مرحوم قدسی در زندگی با برنامه بود و در سخن گفتن آدم كم حرفی بود. حادثه مرگ دو برادرش در آبهای خلال نیزارهای سلدوز به روحیه اش ضربه زد و زندگی او را به دو فصل مشخصی تقسیم نمود. مرحوم قدسی در سال 1369 وفات كرد.
21ـ مرحوم حاج میرزا جعفر محرر:
جوانی محجوب و متدین بود. تا آخر سطح بطور كامل در حوزه علمیه قم تحصیل كرد. پس از مراجعت از قم چند سال ساكن قریه عطا الله بود. سپس به نقده منتقل گردید. فرزندانی از او مانده است، خدایش بیامرزد و رحمت وافر كند. وی سومین پسر مرحوم ملا حسین محرر بود.
یادی از آخوند ملا علی همدانی
مرحوم آخوند ملا علی همدانی فقیه و مجتهد معروف و از مشاهیر روحانیت شیعه در عصر خود، رئیس روحانیت همدان بود. وی در سالهای اخیر به درود حیات گفت.
شاید مشاهده نام ایشان در فصل «روحانیون قراپاپاق» موجب تعجب خواننده شود.
آری آخوند نیز تبار از قراپاپاق دارد كه خود آن مرحوم بارها این موضوع را شرح داده است. دانشمند محترم آقای حاج محمد امین رضوی نقل میكند:
اولین بار در «مدرسه آخوند» با آیت الله ملا علی همدانی آشنا شدم. پس از آنكه خودم را معرفی كردم گفت:
من هم قراپاپاق هستم، بابابزرگم از سلدوز آمده، میدانم كه سلدوز نام یك شهر یا آبادی نیست، نام بلوك است.
مرحوم شهید علی علمی میگفت: به حضور آخوند رسیدم تعدادی طلبه و روحانی نیز حضور داشتند، وقتی كه دانست من از قراپاپاق هستم گفت: بابابزرگ من نیز از مردم قراپاپاق بوده و از سلدوز به اینجا آمده است.
وی در دو قریه سلدوز سكونت داشته «آغابگلو» و «شونقار» من فراموش كرده ام آیا ابتدا در كدام یك از آنها ساكن بوده، اینقدر میدانم كه از یكی از دو روستای فوق به همدان كوچ كرده است.
توضیح: قبلاً گفته شد كه قریه راهدهنه در زمان حیدر خان گذرگاه كاروانهای تجاری از همدان تا نخجوان بوده است. زیرا تنها گذرگاه در جنوب دریاچه، سلدوز و تنها پل روی رودخانه گادار در راهدهنه بود. و نیز از سال 1301 تا سال 1318 همیشه تاجرانی از كرمانشاه، همدان، تبریز، دهخوارگان، مراغه، ارومیه، سلماس و خوی در راهدهنه دیده میشدند. و تا سال 1339 كاروانهای همدانی ظروف سفالین «لاله جین» را به سلدوز میآوردند كه به «همدان چاناقی» یا «للجین چاناقی» معروف بود. نیای برادران «اردهالی» از اهالی اردهال بود ولی خودشان ساكن همدان بودند كه برای تجارت به سلدوز میآمدند و بعدها در میان قراپاپاق ماندگار شده و در زمره مالكین قرار گرفتند. پدر بزرگ آخوند نیز از سلدوز عزیمت كرده و در همدان ماندگار شده است.
مرحوم شیخ محمد ركعّی
استدراك: در مقدمه این كتاب گفته شد كه یادداشتهای چندین ساله تنظیم شده و بدین صورت درآمده است. پس از چاپ كتاب، معلوم شد كه یادداشت مربوط به مرحوم آیت الله شیخ محمد ركّعی در كتاب نیامده است كه باعث شرمندگی شد.
ایشان پیش از سال 1339 قمری، به عشق تحصیل علوم با پای پیاده از سلدوز به قم آمده و به تحصیل میپردازد. مردی شب زندهدار، سمبل تقوی و عالم عامل به معنی تام بود. یك بار نیز پیاده از قم تا مشهد جهت زیارت رفته بود. چهار پسر دارد، یكی بازاری و سه دیگر از علمای روشن ضمیر هستند و خاندان علم و فضیلت.
وی از شاگردان آیات عظام حائری یزدی، حجت كوهكمرهای و خوانساری بود.
مرحوم ركّعی در قبرستان شیخان قم مدفون است.
آقای سید محمد خاتمی رئیس جمهور وقت، در سفری كه به نقده داشت، میگوید: دو دانشمند بزرگ؛ آیت الله حاج شیخ عباسقلی رضوی و آیت الله شیخ محمد ركّعی از این خطّه برخاستهاند.
سادات قاراپاپاق و سلدوز
1ـ سادات جلیلیه:
نام نیای اصلیشان (مطابق قراین و شواهد) در ایروان آقا میر جلیل بوده است.
امروز خانوادههای مدنی، قدسی، علوی (نقده)، موسوی (رادپور) عموماً شاخههای خاندان سادات جلیلیه هستند.
علویهای معروف به «نغدی سید لری» اولاد عموی مرحوم سید جلیل بزرگ كه قبلاً معرفی گردید میباشند. مرحوم آقا میر عباس و مرحوم آقا میر جواد، و میر حسن و میر حبیب و… از این خانواده هستند. سادات نقده خانوادهای متعددی را شامل میشوند. و مدنیها اولاد مرحوم «آقا میر صالح» و قدسیها اولاد مرحوم «آقا میر هاشم» كه هر دو پسران سید جلیل بودهاند، این دو خانواده به «قالاجیق سید لری» مشهورند.
خانواده موسوی (رادپور) اولاد مرحوم امین الاسلام كه او نیز پسر عموی دیگر سید جلیل بزرگ بوده است. اینان «راهدهنه سید لری» نامیده میشوند.
طبق تحقیقات من سادات جلیلیه «موسوی» هستند كه بعضی به مدنی و علوی و بعضی دیگر به موسوی، ملقب شدهاند كه البته تناقض و یا تعارضی با اصل «موسوی بودن» ندارد. افراد معروف (منظور مشهور بودن به عنوان یك شخصیت ساداتی و مورد توجه احساسات مذهبی مردم قرار گرفتن آنان است) این خاندان به شرح زیر است:
الف و ب: سید جلیل بزرگ و امین الاسلام. كه در موردشان سخن گفتیم.
ج: آقا میر صالح: او از طرف مادر نوه شیخ الاسلام بود و چون از دو جانب نسبت به دو خانواده بزرگ مذهبی میرسانید در ردیف بزرگان قراپاپاق شمرده میشد، البته خود نیز خصوصیات شخصیتی این موقعیت را داشته است، همیشه در ردیف علماء و در محافل و مجالس آنان جایگاه خاصی داشته، زبان آزاد و نسبتاً بی قیدی داشته است، مردی با فرهنگ و فهمیده بود. خانواده «جهاندیده» از طرف مادر با وی نسبت دارند.
د: آقا میر هاشم: برادر كوچك آقا میر صالح و والد مرحوم سید جلیل قدسی.
:آقا میر مرتضی: پدر بزرگ آقا سید جواد موسوی، نیای رادپورها.
:آقا میر عباس علوی: بزرگ سادات نقده. آقا شیخ مهدی راجع به وی مطالب زیادی بیان كرده بود. متاسفانه چون یادداشت نكرده بودم اكنون چیزی در خاطر ندارم، از نظر كلیات مرد محترم و با نفوذی بوده است.
:آقا میر یوسف: سیدی آرام و به قول مردم «مظلوم». پدر آقا سید جواد، وی سخت مورد اعتقاد مردم راهدهنه بود و قبرش در قریه مذكور زیارت میشود.
2ـ سادات علویه:
معروف به «راهدهنه سید لری» اینان غیر از «راهدهنه سید لری» هستند كه در بالا آمد. سادات مذكور وقتی از روستای «شریف الدین» به راهدهنه عزیمت كردهاند كه كسی از سادات راهدهنه در آنجا نبوده، زیرا از این خاندان آقا میر یوسف مانده بود كه در نقده در خانه آقا شیخ مهدی رضوی و تحت قیمومیت او میزیسته. بدین ترتیب سادات علوی جای خالی سادات راهدهنه را گرفته و به «راهدهنه سید لری جدید» نامیده شدند.
از افراد معروف این خاندان:
الف: مرحوم حاج میر غفار: پدر آقای میر جعفر علوی كه اكنون ساكن نقده است.
ب: سید آقا كیشی (حاج سید علی): پدر مرحوم حاج میر یعقوب علوی ـ نیای آقا مجتبی علوی از فرهنگیان نقده.
سادات علوی نظر به اینكه از قدیم در زمره مالكین (از دانه درشتهای خرده مالكین) بودند لذا در محور «راز و نیاز ـ نذر و نیاز مردم» قرار نداشتهاند و به اصطلاح رنگ مذهبی و موقعیت مذهبی دو خاندان بالا بر این خاندان میچربید.
3ـ سادات احمدیه:
معروف به «نظام آباد سید لری» نام نیای بزرگشان «احمد» بوده چون مرحوم «آقا میر بابا» نیز به نام احمد موسوم میشود احتراماً وی را «آقا بابا» خطاب میكنند كه پدر آقای سید عباس علوی است.
4ـ سادات عزیزیه:
مشهور به «دورگه سید لری»[79] بزرگشان مرحوم «حاج میر عزیز» و نیای آنان «آقا میر اسماعیل» بوده. فرزندان آقا میر عزیز عبارتند از: میر محبوب، مرحوم میر محمود، میر محمد، میر اسماعیل و میر یحیی.
5ـ سادات موسویه قائمیه:
از خاندانهای بزرگ قره پاپاق هستند، مركزشان قریه «میر آباد» بوده و هست راجع به ارتباط نسلی میان اینان و خاندان جلیلیه بررسیها و تحقیقات مفصلی به عمل آمد اما نتیجه قاطعی حاصل نگردید به احتمال قوی قبل از آمدن از ایروان یك خانواده محسوب میشدهاند در اینكه نیز «موسوی» هستند از نظر ادله و شواهد، تفاوتی با خاندان جلیلیه ندارند.
این خاندان به قائمیها و موسویها تقسیم میشوند كه مركز موسویها قریه چیانه بود.
اشخاص نامی این خاندان:
الف: سید محمد نیای خانواده قائمی: (مدفنش در بالای تپه میر آباد قرار دارد).
ب: سید جعفر معروف به «آقا میری» فرزند سید محمد فوق الذكر.
ج: سید محمد نوه سید محمد فوق معروف به «آقا بالا».
د: آقا میر حسن: نیای خانواده موسوی. و آقا سید فتاح كه والد حجت الاسلام سید عباس (میر بابا) قائمی میباشد.
سادات قرشیه:
خاندان مرحوم آقا میرقاسم قرشی، وی داماد مرحوم آیت الله شیخ محمد ولی رضوی بود. فرزندانش (آقا سید جعفر، آقا سید احمد و آقا سید محمود) نوههای مرحوم رضوی هستندو مرحوم آقا شیخ مهدی رضوی دائیشان است. خاندان فرهنگمند و شریف میباشند. اكنون قرشیهای سلدوز، ساكن ارومیه هستند.
6ـ سادات طاهریه:
نظر به اینكه این خاندان و نیز خاندانهائی كه در ذیل خواهند آمد از قره پاپاق نیستند و از نظر زمانی بعداً به سلدوز آمدهاند، شرح حالشان در ردیفهای آخر بیان گردید. طاهریه عموماً از اولاد مرحوم «آقا میر آقا» میباشند والد آن مرحوم از استر آباد «گرگان» به روستای «یادگارلو»ی سلدوز آمده است.
سلسله طاهریه از جهت خدمت به تشكیلات حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام موقعیت بالاتری را به خود اختصاص دادند. زمانی اگر دختری از آنان به عنوان عروس به آبادی دیگر میرفت، وجودش باعث تشكیل دسته سینه زنی در آنجا میگشت از این نظر خانواده بابركتی بودند.
افراد نامی سادات طاهریه:
الف: آقا میر آقا: كه یاد شد، همیشه در كنار روحانیون بود و در امور مذهبی سخت میكوشید در خانه اش مدام باز بود و علاوه بر موقعیت ساداتی در حل و فصل امور مردم نیز كارگشا و ساكن قریه راهدهنه بود.
ب: حاج میر حسین طاهری: ساكن قریه «كهریزك» و پدر شاخهای از طاهریان بود، در فصل آخر كه مجدداً از تاریخ سیاسی، اجتماعی قراپاپاق بحث خواهد شد از اقدامات وی سخن خواهد رفت.
ج: شهید میر عبدالله: باز شرح شهادت وی در فصل مذكور خواهد آمد.
د: آقا میر طاهر طاهری: پدر بزرگ آقای سید احمد طاهری.
هـ: حاج میر طالب (آقا میر طالب آقا) طاهری: وی در خدمت به تشكیلات امام حسین علیه السلام از جان و دل میكوشید، مقداری از ادبیات عرب را نیز خوانده بود و نسبت به سایر سادات اهل مطالعه و مردی با فرهنگ و بلند منش و در عصر خود نامیترین سید سلدوز بود.
7ـ سادات غفاری:
خانواده حاج سید مرتضی غفاری از مردم افشار ارومیه بوده كه بعدها به سلدوز و میان قراپاپاق آمدهاند.
8ـ سادات صالحیه:
اولاد مرحوم «سید مهدی ركان الساداتی». ركان از آبادیهای اطراف امامزاده ارومیه است كه «ركان السادات» نامیده میشود مرحوم میر مهدی از قریه مذكور به روستای عطا الله سلدوز میآید و پسر او «میر صالح» و پسر او نیز مرحوم آقا سید رضا صالحی والد حجة الاسلام آقای سید جعفر صالحی میباشد. مرحوم آقا سید رضا از محترمین سادات سلدوز و فردی با شخصیت و بزرگوار بود. قبلاً نیز در فصل روحانیت نامی از ایشان برده شد.
توضیح: هم اكنون در سلدوز خانوادههای دیگری از سادات هستند كه آنان نیز پس از سال مذكور به آنجا آمدهاند.
9ـ سادات حسینیه:
اصلشان از همدان است مرحوم سید محمد معروف به «قلجلی سید» ـ سید شمشیر دار ـ همراه با پدرش از همدان به سلدوز میآید. با خانمی از سادات یادگارلو ازدواج میكند.
قبر قلجلی سید همراه پسرش سید رضا و دخترش سكینه خانم و نوه اش مرحوم سید عبدالله (پدر حجه الاسلام سید محمد حسنی) در قبرستان حاج فیروز بالای تپه حاج فیروز، است.
این خانواده از نظر نسب ساداتی و شجره انتسابی «حسینی» هستند لیكن در شناسنامه آقای سید محمد حسنی اشتباهی رخ داده و «حسنی» ثبت شده است.
قلجلی سید با اتكا به شجره مستند و حجت ارزشمندی كه داشت فردی آزاده و پر دافعه بوده است و بهمین دلیل به «قلجلی» ملقب میشود. خاندان عباسی حاج فیروز از طرف مادر به وی منتسب هستند.
10ـ سادات گوزیرن:
محل سكونت اصلیشان قریه «گوزه گران» و امروز خانوادههای متعددی از آنان در نقده و سلدوز هستند از مردان متشخص این خاندان «حاج میر آغا» است.
11ـ سادات یادگارلو:
خانوادهای از سادات در قریه یادگارلو بوده و هستند كه من اطلاعات زیادی در مورد آنها ندارم نامیترین شخصیتشان مرحوم «آقا میر حیدر» است كه به كرامت معروف بوده است رؤسای ایل از اینكه مبادا آقا میر حیدر از آنها برنجد سخت پرهیز میكردهاند.
نامی چند از زنان قراپاپاق
1ـ پری خانم:
بانی مسجد بزرگ راهدهنه كه یك دانگ و نیم از روستای «دیزج» را برای هزینه دائمی آن مسجد وقف كرده است و هنوز از آن وقف استفاده میشود. متاسفانه نسب وی برای ما معلوم نیست.
2ـ امی (ام البنین یا ام كلثوم) خانم:
دختر مرحوم امین الاسلام، همسر سید جلیل بزرگ، نوه شیخ الاسلام و مادر آقا میر صالح، از زنان محترمی است كه گاهی در مسائل مربوط به ایل نیز مداخله میكرده است. سخنش در میان رؤسای ایل جایگاهی داشته است.
3ـ صنم خانم:
سیاستمداری وی در فصل نجفقلی خان دوم به شرح رفت. پل یك چشمهای در حد فاصل نقده، چیانه و پلی دیگر در میان نقده و كاروانسرا، از كارهای عمرانی وی بود كه جایگاه پل دوم امروز نقطه اتصال خیابان ساحلی به بلوار است كه امروز به جای آب، از زیر آن فاضلاب شهر در جریان است. كارهای عمرانی این زن در مقایسه با كارهای سیاسی اش و نیز در مقایسه با كار بزرگ پری خانم، ناچیز است.
4ـ خانم:
نامش زهرا سلطان دختر امیر تومان و مادر رشید خان آغا خانی كه خصلت آقایان را داشت. در میان رؤسای ایل و علمای بزرگ قراپاپاق به عنوان یك شخصیت شناخته میشد. در مذاكرات مهم و جلسات بزرگ تصمیم گیری شركت میكرد. وی از طرفداران سر سخت مشروطه بوده و در حضور پدر و برادر گستاخانه سرود مشروطه را سر میداده است.
5ـ تللی خانم:
دختر علی اكبر سلطان كه در بخش «فولكولور» اشعاری از سرودههای او بیان شد، زن شجاع و بدیهه گوی بوده است.
6ـ گوهر تاج:
دختر ارس خان ـ قبلاً شرح داده شد ـ همسر مرحوم سید حسین اردهالی. زنی همیشه مسلح و شجاع و در حیطة نفوذ خود یك حكمران بود.
7ـ قیمت خالا (خاله):
از زنان محترم كه خوی و خصلت مردانه داشت هرگز چادر زنانه به سر نكرد، زنی با غیرت و باهمت بود امور زندگی خود و خانواده اش را شخصاً اداره میكرد. طبق رسم قراپاپاق زنها در خرید و فروش منقول و غیر منقول هیچ مداخلهای نمیكردند. در آن ایام در دو بازار نقده و راهدهنه و نیز در «هفته بازار»ها زنان دیده نمیشدند ولی قیمت خاله در همه آنها شخصاً حضور پیدا میكرد. این روحیه او بنحوی بود كه موجب تحسین مردم میگشت و یك روحیه مثبت بود.
8ـ
خانم دیگری كه اكنون در خارج از سلدوز زندگی میكند. شاید راضی به ذكر نامش نباشد از تصریح به نام وی خودداری میشود، خانمی سواركار و تیر انداز و در جای خود بس محترم.
9ـ لیلان خانم یادگارلو:
از سادات یادگارلو و همسر قلجلی سید. وی از احترام اجتماعی برخوردار بوده و در ردیف شخصیتهای جامعه سلدوز شمرده میشد.
حقوق دانان قراپاپاق
همانطور كه مشاهده كردیم ایل قاراپاپاق از روزی كه بدین نام موسوم شده است شخصیتهای فقهی در میانشان بوده. در بین عشایر ایران كمتر ایلی پیدا میشود كه در شرایط اجتماعی و جغرافی قره پاپاق باشد و فقیهانی چون: شیخ الاسلام، شیخ رضا قلی، سید جلیل، امین الاسلام، شیخ محمد ولی و حاج شیخ داشته باشد. تاریخ در پیش روی مان باز است و این حقیقت را بازگو مینماید.
علاوه بر فقهای فوق مردانی در میان این ایل بودهاند كه در «علم حقوق» وارد و متخصص بودهاند اینان در حضور همین فقها با مباحثات دائمی و یادگیریهای مداوم، حقوق را میآموختند. سر آمد آنان كه نام پر آوازهای هم داشتهاند دو نفر هستند.
1ـ كربلای باقر رضایار: در اصل از طایفه «سارال» و ساكن محمد یار بوده ظاهراً بزرگترین فرزندش حاج محمد رضا یار میباشد، در این صورت یا فرزندان قبلی اش، به درود حیات گفتهاند و یا وی دیرتر ازدواج كرده (البته احتمال اول قوی تر است) زیرا او از نظر سنی در حدی بوده كه باید نوه اش در سن كوچكترین پسرش كه هم اكنون هست، میبود.
كربلای باقر مردی تیز هوش، با حافظهای قوی و با استعداد استنباطی حقوقی بالا. فردی وزین و در سخن گفتن لحن آرامی داشته است. از محاكم معمولی تا بزرگترین محكمهها به عنوان وكیل در مقام دفاع از حقوق موكل خود به استدلال میپرداخته است، رایجترین دوره وكالت او دوران معین الاسلام و شیخ محمد ولی و حاج شیخ بوده است كه آنان به عنوان قاضی در مقام استماع دعوی اظهارات این وكیل چیره دست را شنیده و قضاوت میكردهاند.
2ـ میرزا علی دوستی زاده معروف به «دوست اوغلی»: فرزند كربلای قربان از طایفه «عربلو» بزرگ خاندان «دوستللو». هنگام بحث از «آقا محمد جعفر» در فصل روحانیت متن وكالتنامهای كه موكلش اردشیر خان پسر حیدر خان بود از نظر خوانندگان گذشت. او به ترتیب در حضور احد آقا، امین الاسلام و حاج شیخ علم حقوق را میآموزد. مرحوم «مهدی بیگ» والد مادر من، بنام او میبالید و میگفت: هرگز نشد كه دوست اوغلی در قبال كربلای باقر شكست بخورد، یا موضوع به مصاحله منجر میگردید و یا پیروزی با او بود.
اگر این ادعای او را نپذیریم و حمل بر افراط گرایی كنیم. این موضوع مسلم است كه وی در امور جنائی خبره تر از كربلای باقر بوده لیكن دیگران نیز رقیب قدرتمند او را در امور حقوقی كار آمدتر از او میدانند.
دوست اوغلی مردی دقیق و سخت احتیاطكار بوده است و به همین دلیل اسناد و مدارك زیادی از او بجای مانده كه ما در طول این نوشته بطور مكرر از اسناد و گزارشات او استفاده كردیم. البته این دلیل نمیشود كه مرحوم كربلائی باقر از جهت دقت و احتیاط از او كمتر باشد علت اصلی دسترسی من به اسناد باقی مانده از او نسبتی است كه میان من و او هست.
در نظام جدید دادگستری اولین وكیل دادگستری آقایان: امیر ماشاء الله بوزچلو فرزند نقی خان بزچلو، فرزند رشید السلطنه، و علی اكبر جان احمدلو فرزند محمد تقی خان، فرزند حاج پاشا خان بوده و هستند.
نمایندگان مجلس از قارپاپاق:
1ـ آقای حاج حسنعلی زرگرزاده.
2ـ آقای حاج یحیی فتوحی.
3ـ آقای حاج علی پریزاد.
فروش املاك
كندلر ساتیلماسی
قاراپاپاق پس از مراجعت از «قاچاقاچ» به شدت دچار كمبود جمعیت شده بود. البته سال قحطی نیز كه قبلاً شرح داده شد در این امر مؤثر بود.
عامل دیگر عدم امكانات بود و نیز ابزار كافی برای اداره املاك در روستاها برای مردم باقی نمانده بود، قتل و غارت و حدود دو سال در به دری آنان را با وضع دشواری روبرو ساخته بود در این میان بی تفاوتی و روحیه غیر مسئول بعضی از مالكین عاملی شد تا روستاهائی از قاراپاپاق به عشایر دیگر فروخته شود.
تاكنون مكرر گفته شده كه سلدوز دارای صد آبادی و به عنوان یك «تومان»[80] بود كه حاكمش امیر تومان نامیده میشد، اسامی روستاها در زیر میآید:
آبادیهای سلدوز در جانب جنوبی رودخانه گادار از شرق به غرب:
1ـ آده
2ـ گل داراخ
3ـ شیخ معروف
4ـ خلیفه لو
5ـ محمد شاه
6ـ گور خانه
7ـ مه مه لو
8ـ چقال مصطفی
9ـ تازه كند جبل
10ـ قراقصاب
11ـ نظام آباد
12ـ ساخسی تپه
13ـ كوپك لو
14ـ جرت آباد
15ـ بیگم قلعه
16ـ دمیرچی
17ـ شریف الدین
18ـ راهدهنه
19ـ قره قشلاق
20ـ دولت آباد
21ـ فرح زاد
22ـ تازه قلعه
23ـ اوخسار
24ـ توبوز آباد
25ـ مهماندار
26ـ دیزج
27ـ خلیفان
28ـ گؤزگران (كوزه گران)
29ـ نقده (نقه دای)
30ـ كاروان سرا
31ـ علی مَلك
32ـ چیانه
33ـ بالیخچی
34ـ گلوان
35ـ قارنه
36ـ گوران آباد دیب
37ـ گوران آباد تپه
38ـ گوران آباد
39ـ میر آباد
40ـ قلعه جوق
41ـ آلاگؤ زسفلی
42ـ آلاگؤز علیا
43ـ كاموس
44ـ پیه جیك
45ـ نرزه مرز
46ـ ذلیلان
47ـ علی آباد
48ـ دربند
49ـ مزرعه جهان (میان نقده و چیانه)
50ـ بخل آباد (بخلاوا)
روستاهای جانب شمال رودخانه گادار، از شرق به غرب:
1ـ ممیند
2ـ گرده گرد
3ـ دورگه دیب
4ـ دورگه وسط
5ـ داش دورگه
6ـ سارال
7ـ گول
8ـ زینهور
9ـ دربه سر (دریاسر)
10ـ تلخ آب
11ـ یادگارلو
12ـ عطاء الله
13ـ دوشط
14ـ محمد یار
15ـ جلال خان كندی
16ـ بارانی كوچك
17ـ بارانی بزرگ
18ـ شیخ احمد
19ـ قره داغ
20ـ حیدر آباد
21ـ شیرین بلاغ
22ـ شیروان شاهلو
23ـ حسنلو
24ـ حاج فیروز
25ـ شونقار
26ـ آغابگلو
27ـ تابیه
28ـ ظلم آباد
29ـ عجملو
30ـ دلمه
31ـ شیدان (شیطان آباد)
32ـ ورمه زیار
33ـ آق قلعه
34ـ تازه كند دیم
35ـ كهریزه
36ـ قارابولاغ
37ـ وزنه
38ـ اسماعیل آباد
39ـ خندق
40ـ داش كئسن
41ـ خنا خنا (حنا حنا)
42ـ لواشلو
43ـ آغجه زیوه
44ـ بچنلو (دورگر)
45ـ قالالار (قلعه ها)
46ـ حسن نوران
47ـ یونس لو
48ـ حلبی
49ـ كویك
50ـ دیلنچی آرخی.
روستاهائی كه به طور ششك دانگ فروخته شدهاند:
1ـ آده
2ـ گل داراخ
3ـ شیخ معروف
4ـ خلیفه لو
5ـ مه مه لو
6ـ چقال مصطفی
7ـ قراقصاب
8ـ كوپك لو
9ـ قارنه
10ـ كاموس
11ـ پیجیك
12ـ نرزه مرز
13ـ ذلیلان
14ـ علی آباد
15ـ دربند
16ـ گرده گرد
17ـ وزنه
18ـ اسماعیل آباد
19ـ خنا خنا
20ـ قالالار
21ـ یونس لو
22ـ حلبی
23ـ دیلنچی آرخی
24ـ كویك
روستاهائی كه سهامی از آنها فروخته شده نیز هستند، بدین ترتیب «دهلیز سلدوز» از انحصار قاراپاپاق خارج گردید. البته تغییر محور اقتصاد جهان از «ملك» به «پول» نیز باعث گردید جریان مهاجرت قره پاپاق به سوی مركز كشور همچون سایر بلاد، پدید آید و البته بدلیل حاصلخیزی سلدوز موج این مهاجرت در مقایسه با سایر مناطق خیلی ضعیف است.
«نقدای»
(نوجه دهه ـ نقده)
ریشه اصلی كلمه «نقده» در دهههای اخیر میان افراد تحصیل كرده سلدوز مورد بحث است، بعضیها معتقدند كه اصل آن «نقی ده» بنام نقی خان بزچلو رئیس قره پاپاق به هنگام ورود به سلدوز، میباشد. از بعضی دیگر فرهنگمندان نقده نقل شده كه اصل این كلمه «نقاتای، نغاتای» است كه در عصر مغول اسامی رودخانههای زرینه رود و سیمینه رود به ترتیب به «جغاتای»[81] و «طوغاتای»[82] تبدیل شد و رودخانه گادار را نیز «نقاتا، یا نغاتای» نامیدند. و سپس از رودخانه به عنوان نام روستای مخصوص نقل شده است.
جغا: كه جغجغه هم از آن است به معنای درخشنده، طلائی. همان معنای زرینه فارسی است.
طوغ: بند محكم: مثلا «چینی بند» كه ظروف شكسته چینی مانند قوری را بند میزدند و مجدداً به كار میگرفتند، همین طور ظروف سفالین ترك خورده را با پشم و آهك و سرشم (مخلوط) وصله میزدند.
طوغا ـ طغا: محكم، سفت، سفت شده
تای: ساحل: كناره.
جغاتای ساحل زرین ـ دارای كناره زرین. ـ زرینه رود در میاندوآب چنین خاصیتی را دارد. ساحلش نسبتاً شن زار است.
طغاتای: ساحل محكم ـ دارای ساحل محكم و سفت ـ سیمینه رود با كناره هائی سفت و از خاك رس است.
نغا: در همین فصل فرهنگ گفته شد كه «نغدَه» بمعنای چیزهای زینتی است، اشیاء زینتی كه روی ملیله دوزی دوخته میشود. ـ اما باید توجه داشت كه نغده با نغا تفاوت دارد، مگر اینكه ادعا شود در اصل «نغده تای» بوده.
و از طرفی مشكل است كه كلمه مذكور ابتدا نام رودخانه گادار باشد و سپس عنوان نام روستای نقده را به خود بگیرد، اینگونه انتقال نام از نظر اثبات مشكل است.
و نیز همانطور كه گفته شد رودخانه گادار در زمان آمدن قره پاپاق به منطقه سلدوز تقریباً حالت رودخانه را نداشت و نمیتوانست نامی در ردیف زرینه رود و سیمینه رود داشته باشد.
به نظر من اصل «نقده» همانطور كه در دومین حكم صادره از عباس میرزا خطاب به نقی خان بزچلو آمده است و قبلاً شرح داده شد، «نقدای» با فتح نون و قاف بوده است.
نقه: حنائی كم رنگ آمیخته به حالت خاكستری: نامی است برای نوعی رنگ اسب.
رنگهای مختلف اسب:
1ـ كهر: اسب قرمز رنگ: قرمزی كه به سیاهی گرایش دارد و معمولاً بیشتر اسبها همین رنگ را دارند.
2ـ كورن: طلائی با گرایشی به قرمز و طلائی زرد. یال و دم این اسبها با بدنشان تقریباً همرنگ میشود.
3ـ قیر: اسب سفید رنگ: سفید خالص و ناب (بر خلاف رنگ قیر در فارسی).
4ـ قامار ـ یا ـ قمر: اسب سیاه.
5ـ ابلق: همان ابلق.
6ـ نقه: در بالا بیان گردید.
و «دای» یعنی اسب نر جوان همانطور كه «قولان» اسب ماده جوان است.
نقه دای: اسب نر و جوان برنگ نقه.
این لفظ با همین تركیب در خراسان نیز نام جائی است كه با گذشت زمان فتحه نون آن به ضمه تغییر شكل داده است و نیز در حد فاصل اردبیل و مشكین آبادئی به این نام هست.
در حوالی هریس نیز نام روستای بزرگی در زبان مردم «نغدای» و در مدارك ثبتی نوجه ده است.
گویا دربار عباس میرزا نام این دو روستا را در آذربایجان به «نوجه ده» تغییر داده است، همانطور كه در سند مذكور آمده «نوجه ده مشهور به نقدای».
پیشترها سخن از «عاشقهای ساز به دست خانقاه اردبیل» كه پیام رسانان خانقاه مزبور بودند، به میان آمد ـ كه البته باید آنها را با سایر ساز بدستان اشتباه نكرد ـ در اشعار باقی مانده از آنان از زبان شاه اسماعیل در میدان نبرد آمده:
نقه دایم بوردا یاتدی
دیزجك تورپا قاباتدی
دشمن بودور گلدی چاتدی
نقه دوریئر، دوریئری.
البته شعر مذكور بصورت:
قمر دایم بوردا یاتدی…
نیز آمده است و باید دانست كه امروز واژه «نقه» تقریباً از بین رفته[83] و فراموش شده است، اما مردان سالمند قاراپاپاق در حوالی سال 1340 شمسی آن را به زبان میآوردند و هنوز هم كسانی هستند كه معنای آن را بدانند.
رودخانه «گادار»
علاوه بر موقعیت جغرافی خاص، عامل اصلی حیات كشاورزی پر در آمد سلدوز رودخانه گادار است. این رودخانه از ارتفاعات مرزی ایران و عراق (حدود پنج كیلومتر پائین تر از مرز تركیه و عراق) یعنی از كوههائی كه زاگرس را به آرارات پیوند میدهند سر چشمه میگیرد. یك شاخه فرعی نیز از قله 3480 متری «قادر» كه در داخل خاك ایران است سرازیر شده و پس از عبور از داخل اشنویه به شاخه اصلی میپیوندد كه از جنوب غربی اشنویه و نیز از جنوب غربی قله قادر با فاصله نسبتاً زیادی میگذرد.
در ابتدای خاك سلدوز، در حدود 12 كیلومتری جنوب اشنویه شاخه فرعی دیگری بنام «علی آواچائی» به گادار میپیوندد كه از قله 3578 متری سیاه كوه سرچشمه میگیرد كه محاذی آن در خاك عراق، سر چشمههای رودخانه «زاب كبیر» است. شاخه فرعی دیگری بنام «بالخچی چائی» نیز از كوه «لگبین» مابین مهاباد و پیرانشهر سر چشمه میگیرد و در داخل شهر نقده به گادار میریزد، این شاخه اخیراً در جنوب نقده كنترل شده و به روستاهای مجاور هدایت میشود، كمتر سالی بدلیل زیادی آب میتواند به گادار بپیوندد. گادار تقریباً از وسط جلگه سلدوز میگذرد و در نیزارستان ممیند (انتهای محدوده سلدوز) به دریاچه میریزد، مسیر آن از غرب به شرق است، این رود با اینكه از رودخانههای كم طول و كوتاه ایران است اما از پر بركتترین و مفیدترین رودهای كشور میباشد چرا كه آب خیزی آن به سر چشمه اش محدود نمیشود، رودخانه گادار از سر چشمه تا دریاچه همه جای بسترش آب خیز است.
در جلگه سلدوز حدود 10 بند كشاورزی بر آن بسته میشود:
1ـ بند چیانه 2ـ بند دلمه 3ـ بند عجملو 4ـ بند راهدهنه 5ـ بند حسنلو 6ـ بند آغابگلو 7ـ بند فرخ زاد 8ـ بند محمد یار 9ـ بند عطا الله 10ـ بند قره قصاب.
البته این بندها تمامی زمینهای جلگه را آبیاری میكنند، اخیراً در مواردی دو بند را یكی كردهاند. قبل از ازدیاد و انباشتگی جمعیت و نیز توسعه صنعت (تا سال 1340) آب گادار بدون هیچ مبالغهای از سبكترین و گواراترین آبهائی بود كه در ایران جریان دارند، بدین جهت اهالی آبادیهای دور از گادار به حال ساحل نشینان آن، غبطه میخوردند، لیكن امروزه دیگر قابل شرب نیست زیرا انواع مواد شیمیائی، نفت، نفت گاز، روغن و در اوقاتی از سال فاضلاب هائی نیز بدان میریزد.
هر دو ساحل گادار در جلگه سلدوز (از دربند تا ممیند) تقریباً به نسبت (نه دهم)، باغات است.
پلهای گادار
اولین پل كه در حدود سال 1284 شمسی توسط «كاظم بیگ» از ثروت شخصی وی در روستای راهدهنه ساخته شده كه روزگاری معبر كاروانهای تجاری از همدان[84] تا نخجوان بوده است، این پل دارای پنج دهانه و چهار برج مناره گونه در دو طرف آن به ارتفاع 4 متر بود و پایههای ساختمان آن از سنگهای آهكی مقاوم با ملاطی از ساروج بنا شده است.
ظاهراً بخش آجری نسبت به بخش سنگی از استحكام كمتری برخوردار بوده كه در سال 1332 طاق دهانه وسط فرو ریخت، در سال 1338 بخش آجری پل كلاً برداشته شد و چون پایه شرقی آخرین دهانه (غربیترین دهانه) مقداری كج شده بود خواستند آن پایه را از پی بردارند ولی دینامیتهای آن روزی نشان دادند كه پایه از صخرة سنگی محكمتر است. همچنان رهایش كردند و روی پایهها را با شاه تیرهای چوبی ساختند، در سال 1349 خود من تصمیم به نوسازی پل گرفتم، به كمك مردم به جای تیرهای چوبی، تیر آهن آماده كردیم و با استفاده از كمك دولتی كه مرحوم میرزا حبیب مقدسی فراهم كرده بود، روی پل به طرز آبرومندی نوسازی شد، پس از انقلاب اسلامی توسط جهاد سازندگی به یك پل خوبی تبدیل شده كه البته روی همان پایههای سابقی كه كاظم بیك در سال 1284 [قمری] بنا كرده بود.
دومین پل، پل بهراملو است كه با تقلید از پل راهدهنه، با سه دهانه و چهار مناره به ارتفاع 5/2 متر ساخته شده است.
سومین پل در روستای «كاروان سرا» تقریباً مشابه پلهای موقت ساخته میشود كه از استحكام چندانی برخوردار نبوده لیكن آثار آن تا این اواخر مانده بود.
چهارمین پل در نقده بنا میشود كه در سالهای قبل از 40 از بین رفت و مجدداً در كنار آن به سبك امروزی ساخته شد.
پنجمین پل در محمد یار، ساخته شد.
ششمین پل، پل جاده محمد یار به مهاباد (محور ارومیه، مهاباد) برای جاده ترانزیتی ساخته شد.
بستر طبیعی و بستر مصنوعی:
همانطور كه در فصل «سلدوز هنگام ورود قره پاپاق» بیان گردید گادار از اشنویه تا نزدیكی عجملو بستر مشخصی داشته و در انتهای كوه عجملو در میان نیزارها و باتلاقها پخش میشده اما در خلال نیزارها دو مسیر در حال جریان مشاهده میشده كه به هر كدام از آنها «گدر» ـ جاری: در حال جریان، میگفتند. مسیر اول كوه عجملو را دور میزده به شیدان آباد و عظیم خانلوی فعلی و از آنجا به حسنلو گلی و سهران گلی و سپس در كنار داش دورگه به شاخه دیگر وصل میشده است. شاخه دیگر در همان مسیر فعلی راهدهنه میگذشته و در حوالی محمد یار پخش میشده كه بیشتر آن از جنوب دولت آباد میگذشته و در حوالی دورگه با شاخه دیگر ادغام میگشته است. رؤسای ایل با پیشنهاد «میرزا ابراهیم عرب» ـ مساحی كه قبلاً از او سخن گفتیم ـ بصورت «ایلجاری» مردم را برای حفر مسیر مشخص بستر رودخانه، بسیج مینمایند و جاهای مرتفعی را كه موجب پخش شدن آب میشد، با بیل میكنند، ابتداء حد فاصل قره قصاب و عطا الله، سپس میان دولت آباد و محمد یار را حفر میكنند آنگاه مسیر آغابگلو و راهدهنه و در آخر مسیر مابین تازه قلعه و «ظلم آباد دوم»[85] را در پیش میگیرند.
نام این كار بزرگ و همت عظیم را «یارما» گذاشته بودند، چند سال مداوم در فصل پائیز برای «یارما، یارماخ» بسیج میشدهاند كه البته بیشتر اراضی جلگه را همین عمل، قابل كشت كرده است.
از اینجا معنای «گادار» كه در اصل «گدر» بوده نیز روشن میشود و آنانكه گمان میكنند اصل كلمه «گادار» قادر و از نام دشت قادر در شمال اشنویه اخذ شده است، اشتباه میكنند و نیز باید متذكر شد كه تنها یك شاخه ضعیف و فرعی سر چشمه گادار از دشت قادر میآید همانطور كه در بالا اشاره شد.
بخش سوم
پس از سال 1320 شمسی
قاراپاپاق «در سالهای 1320 و پس از آن»
ایل قره پاپاق پس از مراجعت از در به دری «قاچاقاچ» ـ اول زمستان 1301 ـ تا شهریور 1320، نوزده سال به آبادانی سلدوز پرداخت، در اثر سعی مردم، و وفور آب و هوای مناسب و سخاوت زمین، دیگر بار سلدوز این قطعه آسمانی آباد گردید. مردم تازه احساس راحتی میكردند كه نیروهای روس منطقه سلدوز را مانند مناطق شمال ایران اشغال كردند این بار سازمان و نظام ایلی بر قاراپاپاق حكومت نمیكرد، آنان نیز تحت سازمان جدید میزیستند.
سلدوز به عنوان «بخش 2» ارومیه و مركز آن نقده بود.
روسها در آخر جنگ بخشهای دیگر ایران را تخلیه كردند ولی در آذربایجان به اشغال خود ادامه دادند، شاخه آذربایجانی حزب توده تحت عنوان «فرقه دمكرات» كه ساخته و پرداخته دولت شوروی بود با تكیه بر قوای روس به تاسیس دولت محلی آذربایجان پرداخت. توده ایها عملاً خودشان را به زور تفنگ روس بر مردم مسلمان آذربایجان تحمیل كردند.
روسها بر این قانع نشده، دولتك دیگری در مهاباد بنام «جمهوری كردستان» درست كردند و به شدت میكوشیدند این دولتهای دست ساز را مولود «انقلاب» جا بزنند كه موفق نشدند، زیرا ایستادگی مردم و مقاومت هایشان اجازه نمیداد كه چنین رنگ و روغنی به این پدیدههای زائیده شده از اجنبی، بزنند.
فرقه دمكرات از واژه «فرقه» دو هدف داشت: اولاً این حزب شاخه و فرقهای از حزب توده بود، ثانیاً لفظ «فرقه دمكرات» یك نام و عنوان قدیمی و شناخته شدهای بود كه در قیام شیخ خیابانی و قبل از آن در پیروزی مشروطیت درخشندگیهائی داشت و چنین عنوانی برای دست نشاندگان روسها جنبه تبلیغی داشت. كه تنها اشتراك آنها فقط در لفظ بود.
فرقه دمكرات اولین اعلامیه اش را در 3/6/1324 صادر كرد و در 21/9/1324 تشكیل دولت آذربایجان را اعلام كرد و به دنبال آن در 11/10/1324 جمهوری كردستان اعلام موجودیت كرد.
در این میان ایل بارزانی عراق كه از 1321 بر دولت عراق شوریده بودند، از آن كشور اخراج و به منطقه اشنویه وارد شده بودند. شیخ احمد رئیس ایل بارزانی و برادرش ملا مصطفی رئیس اجرائی آنان بود.
قاضی محمد رئیس دولت كردستان از ملا مصطفی دعوت میكند تا در جلسه شبانهای كه اعضای دولت تعیین میشودند شركت كند، وی نیز به عنوان یكی از اطراف مشورت، نظرهائی داده بود، قرار میگذارند كه بارزانیها در ایران ماندگار و بازوی مسلح دولت جدید باشند.
قاضی محمد در بهمن سال 24 برای زیارت شیخ احمد سفری به اشنویه میكند هنگام بازگشت متینگی در نقده تشكیل میدهند، سید جلال نامی از پیشكاران قاضی صحبت میكند، در ضمن سخنانش جملاتی تهدیدآمیز نسبت به قاراپاپاق میزند. قاضی اعتراض كرده و میگوید «قاراپاپاق چاو امنه» یعنی قاراپاپاق چشم من است. دلیل این سخن او در سطرهای آینده توضیح داده میشود.
در نوروز 1325 بارزانی را مجدداً از اشنویه به مهاباد دعوت میكنند و او را رسماً به عنوان فرمانده كل قوا تعیین مینمایند، سلاح و مهمات هدیهای دولت روس را در اختیار او میگذارند. مسعود بارزانی در كتاب «البارزانی» ج 2 ـ كه به عربی نوشته شده ـ رسماً اعتراف مینماید كه روسها پدرش را هدایت و راهنمائی میكردند و از یاری او دریغ نمیداشتند. در ج 1 نیز دوران تعلیمات و كار آموزی پدرش را در شوروی به تفصیل بیان میكند.
بارزانیها سلدوز را در نوردیده و به مهاباد میروند لازم است من نیز در اینجا به این حقیقت اعتراف كنم كه بارزانیها از همه اشغالگران كه در تاریخ قاراپاپاق و سلدوز نامشان رفت، نیكوترین رفتار را با مردم داشتهاند. شیخ احمد دستور داده بود كه بارزانیها در رفتارشان میان عشایر كرد و قاراپاپاق تفاوت نگذارند هر چه خود مردم دادند بگیرند و هرگز متوسل به زور نگردند.
دلیل سخن فوق قاضی و هم دلیل این برنامه شیخ احمد عبارت بود از اختلافی كه میان جمهوری آذربایجان (تبریز) و جمهوری كردستان در مورد تقسیم آذربایجان، بود.
آنان میخواستند با این برخوردها قاراپاپاق را خشنود كنند تا راضی شوند كه به عنوان بخشی از كردستان باشند. البته این اختلاف بر سر مناطق متعددی چون، سلماس، ارومیه، سلدوز، حوالی صائین دژ و تكاب بود كه پس از مباحثات زیادی بین دو جمهوری مقرر میشود هر منطقهای كه اكثر ساكنین آن ترك باشد، بخشی از دولت تبریز و هر منطقهای كه اكثر ساكنین آن كرد باشد از دولت كردستان باشد.
بدین ترتیب سلدوز را كه ساكنین آن ترك بودند، تنها به دلیل اینكه اطراف آن از جانب غرب و جنوب مناطق كردنشین است. جزو جمهوری كردستان كردند و سید جلال از جانب قاضی حاكم سلدوز گردید.
ریاست داخلی قراپاپاق:
همانطور كه اشاره شد قبل از سال 20 سازمان اداری سنتی برچیده شده و سازمان نوین اداری جایگزین آن شده بود. بخشدار سلدوز از فرمانداری ارومیه تعیین و اعزام میشد اما در حقیقت شخص بخشدار ابتدا توسط رئیس قاراپاپاق، حسین پاشا خان امیر فلاّح تعیین و سپس توسط فرماندار ارومیه، حكم صادر شده و اعزام میگردید.
حسین پاشا خان كه بطور اختصار پاشا خان نامیده میشد عملاً رئیس ایل بود با اینكه از نظر قانونی چنین ریاستی دیگر معنی نداشت. با اعلام موجودیت فرقه دمكرات باز برنامه قدیمی سران قره پاپاق كه قبلاً نیز به دردشان خورده بود تكرار گردید، نقی خان بزچلو پسر رضا خان رشید السلطنه همراه شوهر خواهر خود، محمد تقی خان جان احمدلو بصورت اعضای فرقه در میآیند. علاوه بر سلدوز اداره امور ارومیه را نیز بعهده میگیرند. نقی خان در كاخ حكومت جای میگیرد و مردان مسلح قاراپاپاق زیر فرمان آنان به اجرای امورات میپردازند و «قنبر» نامی را كه وارد خانهای شده و پستان زنی را بریده بود، اعدام میكنند. لیكن پس از اعلام دولت مهاباد و ضمیمه شدن سلدوز به آن، قره پاپاقها گرفتار مسائل خود میشوند. اما نقی خان به برنامه خود، یعنی طرفداری ظاهری از فرقه دمكرات را ادامه میدهد[86] در حالی كه پدر معاونش یعنی پدر[87] محمد تقی خان بطور محرمانه در تبریز بر علیه فرقه دمكرات كار میكرد و بالاخره بهمین دلیل به دست آنان كشته شد.
در این زمان حسین پاشا خان همراه شوهر خواهرش غلامرضا خان خسروی در جانب دیگر موضع بی سر و صدائی را داشتند و در عین حال برای حفظ سر و سامان ایل میكوشیدند. پاشا خان امیر فلاح به عنوان رئیس ایل با قاضی محمد سازگاری نشان داد، مجدداً سازمان ایلی جای گزین سازمان اداری جدید گردید. سید جلال درست مانند حكام عثمانی و… كه در گذشته بودند سمت اسمی حكومت سلدوز را داشت. همه امور توسط امیر فلاح حل و فصل میگردید.
ملا مصطفی هنگام عبور از سلدوز و نیز به وقت برگشتن (پس از شكست جمهوری مهاباد) در قریه عطا الله در منزل پاشا خان میهمان بود.
مسعود بارزانی در كتاب مذكور مینویسد: پدرم در خانه پاشا خان قاراپاپاق، سقوط جمهوری مهاباد را از رادیو شنید.
روزها بدینمنوال میگذشت، مردم ایل بدست نقی خان از اذیت و آزار دمكراتها در امان ماندند و توسط امیر فلاح از اصطكاكات و درگیری با عشایر كرد، آسوده گشتند. بالاخره روسها از آذربایجان رفتند. نیروی دولتی از مركز حركت كرد. فرقه دمكرات در حوالی میانه و حكومت دمكرات كردستان در اطراف بوكان صف آرائی نظامی كردند. سید جلال به دستور قاضی عدهای از مردان قاراپاپاق را از پاشا خان گرفت كه به جبهه و مقابل نیروی مركزی بفرستد. (درست شبیه ماجرای بیوك خان كه در غائله شیخ عبید بیان گردید) در غروب 21 آذر به ستاد مركزی ملا مصطفی خبر میرسد كه تبریز تسلیم شد و پیشه وری و همكارانش فرار كردند. سرهنگ فراری از آرتش عراق بنام عزت رئیس ستاد ملا مصطفی بود و چند افسر فراری از آرتش ایران از جمله «تفریشیان» در جبهه بوكان برای حكومت مهاباد كار میكردند. سرهنگ عزت خبر سقوط تبریز را به افسران جبهه بوكان میدهد. عشایر كرد پراكنده و نیروی بارزانی از حوالی روستاهای «سرا» و «آلتونی خورو» بوكان، به مهاباد عقب نشینی كردند. تفریشیان كه خودش را قهرمان و ملت پرست میداند ـ با اینكه به اعتراف كتبی خودش چندین نفر از ژاندرامها و افراد این كشور را كشته است و ابزار دست جاسوسان و اشغالگران روس بوده است ـ مینویسد:
تاریخ 24 یا 25 آذر 1325 (از بوكان) به مهاباد رسیدیم بلا فاصله به قصد دیدار قاضی محمد در مهاباد رفتیم ولی قاضی محمد در مهاباد نبود. گفتند به میاندوآب و به پیشواز ارتش رفته است. امیر حسین خان وزیر جنگ او (قاضی) گفت ما خود نمیدانیم چه كاره ایم ولی به عقیده من ماندن شما (افسران فراری) در مهاباد صلاح نیست.[88] شبی كه ما به مهاباد رسیدیم ملا (مصطفی) را دیدیم… او به ما پیشنهاد كرد كه به آنها ملحق شویم بهمراه آنها به سمت نقده حركت كردیم ولی قبل از حركت، عدهای از سربازان را بهمراه چند نفری از بارزانیها مامور[89] بارگیری و حمل توپها كردیم كه فردای آن روز در بین راه به ما پیوستند.
اشنویه هنوز جای امنی بود بارزانیها هم تصمیم داشتند به آنجا بروند…
ما میدانیم جائی كه تفریشیان از آن به «بین راه» تعبیر میكند قریه عطا الله سلدوز است. حضور بارزانیها در سلدوز سه ماه طول میكشد به محض ورود در نقده حكومت نظامی اعلام میكنند و حاكم نظامی نیز شیخ صدیق برادر ملا مصطفی بود. شاه ملا را به تهران میخواند و به او پیشنهاد میكند كه در حوالی همدان با مردم خود اسكان یابد و تبعیت ایران را بپذیرد ملا به بهانه اینكه من كارهای نیستم باید شیخ احمد تصمیم بگیرد از تهران برمی گردد.
بارزانیها پس از مراحعت ملا از تهران بتدریج از جلگه سولدوز، اعم از «قاراتورپاخ و ساری تورپاخ»[90] خارج شده بودند. اما در بخش «دشت ماهور»[91] سلدوز در ارتفاعات «وزنه» و «اسماعیل آباد» در حاشیه شمال غربی سلدوز سنگر گرفته بودند. آنان در دو ساحل رودخانه گادار نیز تقریباً در ما بین سلدوز و منطقه اشنویه سنگرگیری كرده بودند.
آرتش نیز بدنبال آنان وارد سلدوز و نقده میشود سیاست دولت در بیرون راندن بارزانیها سیاست «كیش كردن» بود نه حمله نظامی. توپخانه آرتش در بالای تپه نقده مستقر میشود و از روز 24 اسفند سال 25 شروع به پرتاب متناوب گلوله به طرف ناحیه اشنویه میكند.
تفریشیان قهرمان (!) نیز لوله توپ را كه از بیت المال این مردم دزدیده و با خود به اشنویه برده بود، به طرف نقده میگیرد. گلوله توپخانه دولت به دشتها میافتد ولی گلولههای توپ تفریشیان به وسط مردم. او در كتابش سخن از این موضوع نمیگوید، نمك خورده روسها از زوزه و انفجار گلولههای توپ خودش كه بر خانه و كاشانه مردم میافتاد سكوت اختیار میكند اما از مهارت خود در امور توپ و تیر اندازی قصهها دارد. البته خودش اعتراف كرده است كه نیروهای دولتی قصد كشتن بارزانیها را نداشتند. و نیز افسر مسئول توپخانه دولتی در بالای تپه نقده مهارت تفریشیان را تایید كرده و گفته بود: فوراً جای توپها را عوض كرده و همه مردم اطراف را نیز تخلیه كنید، تفریشیان هم توپها و هم تمام این خانهها را میزند، ما بارزانیها را ملاحظه میكنیم اما قساوت او چنین اجازهای را به او نخواهد داد.
هنوز معلوم نیست كه این آقای مسئول توپخانه كه چنین برنامهای را پیش بینی میكرده، چرا از اول توپخانه اش را در خارج از نقده مستقر نكرده؟! شاید اگر او امروز حاضر بود، به این سئوال پاسخ میداد كه برای تفریشیان هر دو صورت قضیه مساوی بود. ـ كه بود ـ اگر ترس از نیروی دولتی سران بارزانی را به كنترل تفریشیان وادار نمیكرد خدا میداند كه وی چه بلائی بر سر مردم نقده و سلدوز میآورد. تحریك شدهای كه جز خشونت چیزی فهمش نمیشد. و قتل برایش آب خوردن بود. وی قهرمانی است كه برای كشته شدگان فرقه در تبریز كه همگی ابزار دست روس «دشمن اشغالگر» بودند، گریه میكند و نام آنان را شهید میگذارد لیكن آنهمه قتل و غارت و تجاوز را كه توسط فرقه در آذربایجان رخ داد، نادیده میگیرد و به قتل هائی كه خود مركتب شده افتخار میكند.
وی در مورد كوبیدن نقده تنها عبارت زیر را میگوید:
من توپ را به «سنگان» ـ روستائی در سه كیلومتری اشنیوه در كنار رودخانه گادار ـ بردم و آماده تیر اندازی شدم اولین چیزی كه به فكرم رسید این بود كه توپ طرف را خاموش كنم زیرا تیر اندازی توپ برای كسانی كه آن را ندیدهاند چیز وحشتناكی است…
تفریشیان در جمله فوق محتوای ضمیرش را آشكار كرده است: آیا كسانی كه تیر اندازی توپ را ندیده بودند آرتشیان بودند یا مردم نقده و یا بارزانی ها.
به هر حال ما دیگر از این قهرمان سخن نخواهیم گفت، فقط این جمله را میگوئیم: او به دروغ میگوید من نمیخواستم گلولههای توپم آدم بكشد.
سران آرتش بر اساس همان تاكتیك «كیش كردن» سواران عشایر منگور و مامش را (كه روزهای پیش نیروهای همرزم ملا مصطفی بودند) از طرف كوههای جنوب سلدوز و سواران قره پاپاق را نیز در داخل سلدوز و بخش دشت ماهور (حد شمال غرب سلدوز) به سوی سنگرهای بارزانیان حركت میدهد. منگورها و مامشها در مقابل توپخانه بارزانیها نمیتوانند پیشروی كنند.
قبلاً ملا مصطفی از همه سران عشایر: پیران، مامش و منگور «قسمنامه» گرفته بود. یعنی آنان 9 بار سوگند خورده بودند كه هرگز بر علیه او وارد جنگ نشوند، اینك سوگندشان را شكسته بودند.
ماجرای «سیلوه»
ملا مصطفی بر گوشمالی سوگند شكنان تصمیم میگیرد. ما جزئیات این ماجرا را میدانیم ولی بهتر است شرح جریان را از زبان خود مسعود بارزانی بشنویم، او مینویسد:
بارزانی (پدرش) یك گردش (سریع در میان عشایر مامش) پیران و منگور را انجام داد و به آقاهای (سران) آنان شرایط را توضیح داد كه بارزانیها قرار گذاشتهاند تا بهار در اراضی ایران بمانند و از آنان خواست كه به آرتش ایران برای سركوبی او كمك نكنند و در مواقع عقب نشینی آنها (بارزانیان ـ به هر طرف) راه را بر آنان نبندند. آقایان همه به بارزانی وعدههای مساعد دادند ولی آنان به وعدههای خود وفا نكردند (مگر تعداد كم شان) و بعد از این پیمان، اسلحه از دولت گرفتند و مانند مزدوران غیر نظامی لشكر كشی كردند و تبعه آرتش ایران شدند.
سپس مینویسد:
نیروئی از بارزانیان در 3/11/1325 (از اشنویه) به قریه سیلوه رفتند زیرا رؤسای مامش از طایفه قرنی آقا در آنجا جلسه داشتند به این نیروها فقط دستور داده شده بود كه آنان را دستگیر كرده و به اشنویه ببرند… تیراندازی از هر سو آغاز شد و تعداد 12 نفر از آقایان از پای در آمدند و از بارزانیان نیز محمد میرزا ككشارو… و نیز حالی كه لوكی و درویش خانوبیدودی زخمی شدند. آنانكه (از آقایان) زنده مانده بودند دستگیر شدند و نیز چند نفر دیگر از قریههای «شاوله» و «نالوس» و «پسوه» دستگیر شده و به اشنویه جلب شدند… اثر این اقدام گسترده بود و همه آقایان دیگر را مرعوب كرده بود.
جنگ اسماعیل آباد:
گفته شد آرتش بر اساس تاكتیك معین خود، نیروهای محلی را جلو میانداخت. در حوالی روستاهای وزنه و اسماعیل آباد پنج بار نیروهای قراپاپاق با بارزانیها درگیر میشوند. دولت همه رؤسای ایل را مجبور كرده بود كه در حضور آرتش، آنان پیشمرگ این جنگها باشند.
مرحوم مشهدی موسی مرشدی (متولد شونقار و متوفی نقده) میگفت:
شبی به فرماندهی مرحوم حاج میر حسین طاهری ماموریت داشتیم كه به سنگرهای بارزانیان شبیخون بزنیم در صف منظمی كه یك گروهبان آرتش تنظیم كرده بود پیش میرفتیم یك كتری داشتم كه گاهی به سر گیاهان میخورد و صدا میداد چند بار اخطار كردند، هر كس باعث سر و صدا میشود دیگر تكرار نكند، ولی من نمیتوانستم از كتری دل ببرم زیرا چائی را بیشتر دوست داشتم بالاخره كتری را گرفته و به گوشهای از دشت انداختند نزدیكیهای صبح درگیر شدیم كه مرحوم میر عبدالله طاهری و چند نفر دیگر شهید شدند.
از شهدای فوق دو نفر اهل راهدهنه بودند به اسامی: غلام حسین و میرزا.
بارزانیها در عید نوروز از دشت ماهور نیز كه تنها جائی بود كه تحت اشغال مانده بود، خارج میشوند و در روز 20 فروردین از اشنویه به طرف ارتفاعات «قادر» حركت كرده و در پاسگاه مرزی قادر، شیخ احمد همراه ایلش به دولت عراق تسلیم میشود و ملا مصطفی با عدهای از تفنگداران خود ابتداء مدتی در حوالی نقطه مرزی ایران، تركیه، عراق، بطور متحرك گاهی در سمت عراق و گاهی در سمت تركیه بوده و بالاخره از خاك ایران، پهلوی ارتفاعات مرزی را در غرب سلماس و خوی در مینوردد و از فاصله «قره ضیاء الدین» و «شوط» عبور كرده كنار شهر نخجوان از رود ارس گذشته و به روسیه پناهنده میشود.
تعدادی از اسامی شهدای قاراپاپاق در غائله بارزانیها به این شرح است:
1ـ شهید میر عبدالله طاهری (در روستای فرزه)
2ـ شهید میرزا بابائی برادر حاج اكبر بابائی (در روستای فرزه)
3ـ اسد الله خان جهانگیری (در روستای فرزه).
4ـ حمید فتوحی (در روستای صوفیان).
5ـ موسی قلی زاده (در نقده).
6ـ محرم امامعلی (كهریزه).
7ـ علی قاسمی (نقده).
باز هم: كوه به كوه نمیرسد آدمی به آدمی میرسد
پس از شكست فرقه دمكرات و جمهوری كردستان در آذربایجان و استقرار حاكمیت دولت مركزی یك سری اختلافات محلی میان مردم مراغه، هشترود، دهخوارگان، عجب شیر، بناب و میاندوآب بروز گردید و باصطلاح تسویه و تصفیه حسابهای سالهای گذشته آغاز گردید. مسائل و حتی انتقامهای باز مانده (از دوران حكومت حاج صمد خان شجاع الدوله تا زمان اقتدار «مقدمها» و «كبیریها» و خصوصاً مسئله «انجمنها» كه مردم مناطق مذكور از همه این جریانات با لفظ «حزبلیخ» تعبیر میكردند) موضوع درگیریهای پراكنده علنی و غیر علنی میان مردم گشت. هر كس موقعیت خود را در خطر میدید عزم مهاجرت میكرد، هجرت به هر دیاری از جمله سلدوز. عامل دیگری نیز به این كوچها و هجرتها شتاب میداد و آن گرانی مایحتاج عمومی خصوصاً مواد غذائی بود كه سیل مهاجران را از مناطق مذكور به سوی سلدوز روان كرد.
سلدوز نیز از دو جهت برای این مهاجرتها جاذبه داشت:
1ـ همانطور كه قبلاً اشاره رفت در اثر قحطی سال 1297 و نیز در اثر غائله سیمیتقو و ماجرای در به دری قاچاقاچ، از جمعیت قراپاپاق كاسته شده بود و سلدوز بشدت به نیروی انسانی نیازمند بود.
2ـ حاصلخیزی سرزمین سلدوز كه بطور مكرر از آن سخن گفته شد.
این مهاجرت از سال 1327 آغاز شده و در سال 1330 به اوج خود رسید و در آخر سال 1332 تقریباً پایان یافت اما بطور جسته و گریخته تا سال 1338، ادامه داشت. اكثر این مهاجران مردم فقیر و بی چیز بودند تقریباً شبیه وضعیت قراپاپاق به هنگام قاچاقاچ در مناطق مذكور، را داشتند.
قراپاپاقها خاطرات 27 سال پیش را فراموش نكرده بودند و با آنان به خوبی رفتار كردند اما این روحیه سالمندان بود، جوانان با دید تقریباً تحقیرآمیز به این مردم مهاجر نگاه میكردند و همه آنان را كه از منطقههای مختلف به سلدوز آمده بودند «مراغه لی» ـ اهل مراغه ـ خطاب میكردند و لفظ «مراغه لی» در نظر آنان همیشه با یك نوع تحقیر آمیخته بود. تقریباً نزدیك به معنای لقب «خیل لار» ـ خیلها ـ كه مردم مناطق مذكور در ایام در به دری به مردم قراپاپاق داده بودند. با این تفاوت كه این مهاجرین به محض رسیدن به سلدوز مشغول كار میشدند بر خلاف قراپاپاق كه در مناطق یاد شده اكثراً بی كار مانده بودند.
مهاجرین در سلدوز به سرعت ثروتمند شدند به حدی كه در سال 1340 تعدادی از آنان در ردیف سرمایه داران و مالكین سلدوز قرار گرفتند و در اثر ازدواجها و وصلتها تفاوت میان مهاجر و بومی در سال 1347 به كلی از بین رفت و در جنگ نقده كه كمونیستهای كرد و ترك راه انداخته بودند (آخر فروردین 1358) حضور آنان در كنار قراپاپاق، مردم سلدوز را از یك قاچاقاچ دیگر نجات داد.
در حقیقت، این سیل مهاجران از نظر امور اجتماعی، قراپاپاق را از یك افول حتمی كه در سالهای پس از 1301 دچار آن شده بودند رهانید و به آنان حیات بخشید.
طرح هلال آمریكا
در فصل گذشته در موارد زیاد از موقعیت خاص جغرافی منطقه سلدوز بحثها شد كه كه این موقعیت و شرایط خاص همیشه در امور بین المللی مسئله ساز بوده است.
پس از كودتای عبدالكریم قاسم در عراق (1337) شرایط بین المللی در مورد منطقه نفت خیز خلیج فارس به ضرر آمریكا و غرب تمام شد. سلطه آنان در منطقه مذكور سخت متزلزل شده بود چرا كه حضور رقیب قدرتمندی بنام شوروی را در خلیج مشاهده كردند تنها راهی كه به نظر كارشناسان كاخ سفید رسید «طرح هلال» نامیده شد.
كلیات طرح هلال كه گاهی هلال سبز نامیده میشد بدین شرح بود:
مدیترانه ـ لبنان آزاد ـ كردستان آزاد ـ خلیج فارس.
این حصاری بود كه اولاً مانند سدی در پیش روی شوروی كشیده میشد تا كمونیستهای تزار اندیش، برای عملی كردن «وصیت پطر كبیر» نتوانند در زمین و خشكی به طرف آبهای گرم پیشروی كنند. ثانیاً در فاصله عراق و شوروی علاوه بر ایران و تركیه كشور سومی بنام كردستان حضور داشته باشد كه اصطلاح «یك قدم» به اصطلاح «دو قدم» ـ تا آبهای گرم ـ تبدیل شود و شورویها نتوانند سخن همیشگی خود «ما تا آبهای گرم فقط یك قدم فاصله داریم» را تكرار كنند. ثالثاً این طرح میتوانست سوریه را بیش از پیش قابل كنترل كند.
مرزهای دولت كردستان روی میزهای كاخ سفید با قلم نظامیان مشخص گردید، كشوری به شكل دو سوم یك هلال شب نهم ماه. كه بخش سوم هلال كشور لبنان بود. پس از مرحله طرح و بررسی و «نظر»، نوبت به مرحله عملی رسید. مقدمات آشفتگی لبنان آماده گردید زیرا میبایست نظام اجتماعی و سیاسی لبنان تضعیف میشد تا بتواند هماهنگی لازم را با دولتی كه آمریكا برای زایمان آن آبستن است، داشته باشد.
مرحله عملی در مورد كشور باصطلاح كردستان از ایران آغاز گردید زیرا بزرگترین مشكلی كه در اولویت همه مراحل عملی قرار داشت، در ایران بود. این موضوع اولویتدار عبارت بود از تعیین مرز ایران و كشور باصطلاح كردستان در آذربایجان غربی برای اینكه ارومیه و سلدوز در داخل مرز تصوری كردستان، میماند و اگر بخواهند مردم ارومیه و سلدوز را از آنجان بیرون كنند بی تردید مسئلهای شبیه مسئله آوارگان فلسطین پیش میآمد كه مشكلی بزرگ، شده و دردسر زیادی ایجاد میكند و اگر آنان را همچنان در درون مرز خیالی خود نگاه دارند معنای دولت كردستان چیز بی محتوائی میشود، ارومیه و اطراف آن با یك میلیون جمعیت و سلدوز با قراپاپاق و سایر ترك زبانهایش بالغ بر یكصد هزار نفر در بهترین و حاصلخیزترین و استراتژیكترین بخش كشور فرضی كردستان میماند.
مشكل بالا را بدین شرح حل كردند: ارومیه را بوسیله یك جاده و پل از وسط دریاچه به آذربایجان شرقی وصل كنند و مرز تصوری را به ارتفاعات غربی ارومیه منتقل نمایند در این صورت پذیرش قراپاپاق به عنوان یك اقلیت چیز قابل قبول برایشان بود كه آنهم بتدریج بوسیله مهاجرتها كاملاً حل میگردید.
بر اساس اندیشه بالا خطوط مرزی روی میز كاخ سفید مطابق فرض بالا اصلاح گردید. هویدا نخست وزیر وقت موظف گردید جاده و پل مورد نظر را از وسط دریاچه ایجاد كند و مطالعات مقدماتی انجام یافت.
البته ظاهراً دولت ایران از ریشه ماجرا اطلاعی نداشت و مسئله جاده را تنها به عنوان یكی از همكاریهای عمرانی ایران و آمریكا حساب میكرد.
تا اینكه اوضاع یمن نیز به نفع شوروی چرخید و سوسیالیستها در یمن به قدرت رسیدند و با تحریك شورویها عمان نیز دچار آشوب گردید و ماجرای «ظفار» و لشكر كشی شاه به آن جا پیش آمد.
این بار آمریكائیها با مسئله بزرگتر از مسئله عراق روبرو شدند اینك نفوذ شوروی در گلوگاه هرمز و در ساحل حساس دریای عمان است كه حضور شورویها را در خلیج به یك واقعیت تردیدناپذیر تبدیل كرده بود.
دیگر از ارزش و كاربرد «طرح هلال» مقداری كاسته میشد زیرا رقیب در داخل و مركز هلال حاضر شده بود. شاه دانست كه طرح مذكور آن اهمیت قبلی را برای آمریكا ندارد با اینكه آمریكائیها هنوز دم از اجرای آن میزدند ولی امكان مخالفت با آن حاصل شده بود چون كسانی بودند در كاخ سفید كه فكر میكردند پس از ماجرای یمن و ظفار نتایج حاصله از عملی شدن طرح به دردسرهای آن نمیارزد و از طرفی شاه با پیاده كردن نیرو در ظفار كه خدمت بزرگی برای آمریكا بود (زیرا اوضاع سیاسی بین المللی دخالت مستقیم آمریكا یا غرب را در عمان ایجاب نمیكرد) پس با این خدمت میشود، چیزی را توقع داشت. دستور بایگانی شدن پرونده جاده و پل دریاچه ارومیه را صادر كرد.
در درگیری میان كرد و ترك در سلدوز و نقده (فروردین 1358 ـ كه كمونیستهای تحریك شده باعث آن بودند تا برادران مسلمان را به جان هم بیاندازند) تحلیلی كه از رادیو بی بی سی شنیده میشد، چنین بود: «ارومیه و سلدوز مزاحم آرمان كردستان هستند». و به راستی بی بی سی كشته شدن برادران مسلمان به دست یكدیگر را جشن گرفته بود.
بخش چهارم
مونوگرافی
مونوگرافی
سبك نگارش این كتاب بر اساس آنچه یاد داشت و تنظیم اسناد و مدارك ایجاب میكرد، استوار است و روشن است كه هر گونه تغییر در این سبك بر جریان سخن و روح كتاب لطمه وارد میكرد. و از جانب دیگر در چنین نوشتهای كه سرگذشت و روال زیستی یك ایل آمده است، ضرورت پرداختن به آداب و سنن و حتی جزئیات زندگی ایل مورد بحث، احساس میشود.
همانطور كه شرح و گزارش این مسائل در دنیای كنونی از ارزش زیادی برخوردار است به حدی كه خلاء آن میتواند نقصی برای كتاب محسوب شود.
اما پرداختن به این قبیل موضوعات (در اینجا) نمیتواند خیلی دقیق و با روند مرسوم نویسندگان علوم مردم شناسی و مردم نگاری، باشد. زیرا بخشهائی از كلیات این موضوع در «بخش فرهنگ» كتاب آمده كه از طرفی تكرار آنها نابجا و از سوئی همانطور كه گفته شد انتقال آنها از جای خود به بخش مونوگرافی بر روح كتاب لطمه میزند.
بنابراین، در این قسمت، تنها بخشهائی از موضوعات مونوگرافی آورده میشود كه جای خالی در آن بخش را حتی الامكان پر نماید.
پیش از هر چیزی و هر مطلبی توضیح این نكته لازم است كه هر چه در این بخش شرح داده میشود آداب و رسوم و سنن جاری قاراپاپاق است كه در سال 1336 [شمسی] كاملاً جریان داشته و در خلال زندگی روزمره این قوم حضور مستمر، بل اصول مسلم بوده است.
موسمها و روزهای مشخص سال
روزها، موسم ها، فصلها با معیارهای متفاوت، تقسیم بندی و نامگذاری شدهاند كه باید جدا از همدیگر بررسی شوند:
1ـ موسمها و نامگذاریها بر اساس طبیعت فصلها و معیار كشاورزی:
1) سوبولانان: موسمی كه آبها گل آلود میشوند. آخر فروردین ماه كه برفها آب میشود و سیلابها راه میافتد.
2) اوت قاینیان (اوت قایناغی): اردیبهشت كه علفها از زمین میجوشند.
مثلاً: فلانی از سفر میآید یا سوبولاناندا یا اوت قایناغیندا ـ فلانی دیگر پیر و مریض شده و خواهد مرد، یا سوبولا ناندا یا اوت قایناغیندا.
3)گل آئی: ماه گلها. خرداد.
4) مهلت آیی: ماه مهلت: از پانزده فروردین تا 15 اردیبهشت كه آسمان برای كشاورزان ـ مخصوصاً صیفی كاران ـ مهلت میدهد كه به كاشتن بپردازند. یعنی باران در حد مناسب میبارد نه زیاد. و زمینها حالت «كش» یعنی نه خشك و نه گل هستند.
5) اوت پیچینی: موسم درو علوفه و چمن. از دهم خرداد تا بیستم.
6) قرخ بئش: روز پانزده اردیبهشت. روزی است كه باران آن حیاتی است كه ماه مهلت تمام میشود و مزارع سخت نیازمند باران میشوند.
7) آرپاپیچینی: از روز دهم تیر شروع میشود.
9) قورا پیشیرن: غوره پزان: مرداد ماه: ماهی كه گرمای آن غوره را میپزد. یعنی به انگور تبدیل میكند.
10) قویروق دوغان: موسم زایش قویروق: روز 15 مرداد یعنی وسط تابستان.
قویروق: دم.
دوغماق: زائیدن. لیكن در موارد زیادی به معنای «تحقق یافتن» به كار رفته و میرود «قویروق دوغوب» قویروق تحقق یافته است.
مراد از این اصطلاح این است كه دم و پایان زایندگی طبیعت و تولید كشاورزی فرا رسیده است.
11) قاپسئی: پاییزین قاپسئی آیی: ماه درب بندان پائیز: مراد آذر ماه است كه دیگر چیزی از صحرا به خانه و انبار نمیآید و درها بسته میشود. و نیز: موسمی كه سرما میان مردم و صحرا حائل میشود.
12) بویوك چیله: چله بزرگ: از اول دی ماه تا دهم بهمن.
13) كیچیك چیله: از دهم بهمن تا دهم اسفند.
چله گردانی: مردم كشاورز از آغاز آذر كاملاً بی كار میشدند. بیشتر وقتشان را در میعادگاهها از قبیل، كنار فلان دیوار، میدان وسط آبادی، تپه (بلندی كوچك) فلان محله یا تك دكان روستا و یا بازار قریههای بزرگ و… دور هم جمع شده و گپ میزدند.
هر گاه ماه محرم یا رمضان به فصل بی كاری میافتاد، نعمت بزرگی برای آنان بود كه در مساجد جمع میشدند. با فرا رسیدن زمستان (اگر محرم یا رمضان نبود) دیگر جائی برای وقت گذرانی دسته جمعی نبود. كودكان از بازی گوشی و جوانان از انواع بازی و مردان از مجمعهای گپی باز میماندند. روزهای كوتاه زمستان به كندی میگذشت، پس چه بهانهای بهتر از «چله گردانی». از یك گوشه شروع میكردند: امروز چله در خانه فلانی است. فردا هم در خانه دیگری. چله را خانه به خانه میگرداندند اگر تعداد خانوار روستا كمتر از 60 روز بود مجدداً چله به خانه اول میرسید. وای به حال كسی كه در نوبت او اوضاع هوا درهم و برهم، كولاك و سرمای شدید باشد چرا كه بهانهای بدست بی كاران میافتاد: اهه چه بدعنق است!
14) قرخ بئش: چهل و پنج: باز همان، روز وسط زمستان. كه تنها 5 روز از چله كوچك گذشته است اما نویدی از پایان سرمای سوزان است.
15) بایرام آیی: اسفند ماه. «اورتاتك ـ آخرتك»
16) اول تك، اورتاتك، آخر تك: تك یعنی فرد. سه، سه شنبه آخر اسفند است كه در تك سوم یادی از گذشته گان میكنند و بر سر مزارها آمده خرما، حلوا و اخیراً شیرینی احسان میكنند. ولی تك آخر مخصوص جشن چهارشنبه سوری است. كه «چرشنبه آخشامی» عصر ما قبل چهارشنبه، نامیده میشود.[92]
17) باجا باجا: روزن، روزن: شبی كه فردایش عید نوروز است. البته در جاهای دیگر آذربایجان مراسم باجا باجا را در شب چهارشنبه سوری برگزار میكنند.
18) نوروز بایرامی.
19) حاجی لیلك گئلن: روز نهم فروردین. كه سر و كله مرغان مهاجر كه سمبلشان لك لك است پیدا میشود و به معنای اطمینان كامل از فرا رسیدن بهار است و بچهها با دیدن اولین لك لك به سرود خوانی شروع میكنند:
حاجی لیلك دام عشقینه
دامدا یووام عشقینه
بیرداماغین شاقیللات
اون ایكی ایمام عشقینه
حاجی لیلك حاج عشقینه
اوین آغاج عشقینه
بیر داماغین شاقیللات
اون ایكی حجاج عشقینه[93]
در دو بیت اول میگوید: حاج لك لك به عشق بام بلندی كه در آن لانه میسازی منقارت را به صدا در آور به عشق دوازده امام.
در دو بیت دیگر: به عشق بلند درختی كه در آن خانه میسازی و به عشق حجج دوازده گانه منقارت را به صدا در آور.
و همچنین در این روز دختران آش مشترك و مخصوص «حاجی لیلك آشی» میپزند.
20) سهران گونی: روز سیزده فروردین.
2ـ موسمها و روزها با معیارهای مذهبی
1) محرم: ایام عزاداری امام ابا عبدالله الحسین علیه السلام. كه فقیر و غنی در آن با جان و دل و با صرف اموال شركت كرده و میكنند. قاراپاپاقها در عشق ورزیدن به اهل بیت (ع) از بیشتر مناطق دیگر ایران برترند و ادله زیستی اجتماعی و انگیزههای آن خصوصاً پس از آمدن به سلدوز روشن است.
2) ماه صفر: مانند همه مردم ایران برای آنان نیز ماه غم و احیاناً در نظرشان «ماه منحوس» است.
3) مولود بایرامی: روز میلاد پیامبر اكرم (ص).
4) رغایب: همان «لیله الرغائب» كه معمولاً اصطلاح «نمازلیق» به كار میبرند و بر سر مزارها میروند.
5) نیمه شعبان: كه مانند سایر مناطق ایران برگزار میشود.
6) قاباخلاما: روز استقبال: روزی كه میتوان با روزه گرفتن به استقبال رمضان رفت.
7) نیت گونی: روز اول رمضان.
8) احیا گونلری: ایام احیا (شبهای احیا): چون سایر مناطق ایران است.
9) فطر بایرامی.
10) اسماعیل بایرامی: عید قربان.
11) عید غدیر.
روزهای هفته
شنبه: شنبه.
شنبه ایتاسی: یكشنبه.
تك آخشامی: دوشنبه.
تك گونی: سه شنبه.
تك ایتاسی: چهارشنبه.
جمعه آخشامی: پنجشنبه.
جمعه: جمعه.
شرح مراسم:
1: چهارشنبه سوری: برنامهها از عصر سه شنبه شروع میشود. و تا طلوع آفتاب روز چهارشنبه ادامه مییابد كه عبارت است از: الف: تودههای آتش و پریدن از روی آن و «شار بازی».
شار: قره پاپاقها به بعضی از چیزهای گرد «شار» میگویند. مثل تیله، گلولههای كروی، بولبرینگ ساچمه ـ البته خود ساچمه هم رایج است ـ و گلولهای سفت و محكم از پنبه كه برای چهارشنبه سوری درست میكنند.
گلوله پنبهای به قطر 12 سانت كه اطراف آن را با نخی از چرم محكم میپیچاندند. رشتهای نیز به طول یك متر مانند بند آتش گردان به آن میبستند آنگاه در روغن كرچك یا بزرك ـ و در چهل سال اخیر، نفت ـ خیس میكردند آن را آتش زده و پس از چرخانیدن به دور سر به آسمان رهایش میكردند.
ب: سوجوزی: گردو برای آب: پوسته گردو را كه در شبهای پیش در ضمن «شبچره» به مصرف رسیدهاند به دقت جمع نموده و بطور سالم ـ به صورت كاسه سالم ـ برای آن شب آماده میكردند. درون آنها را پر از روغن كرچك ـ بزرگ و اخیراً نفت ـ میكردند. گاهی فتیلهای هم در داخل آنها میگذاشتند. یك یك آتش زده و به روی آب رودخانه گدار رها میكردند. صفهای متعدد و طولانی از شعلههای كوچك بر روی آب منظره زیبائی را به وجود میآورد. گاهی بین طرفین گادار رقابت و شور و هیجان شدیدی برای سبقت گرفتن گردوها در میگرفت.
البته این رسم در روستاهائی كه در كنار گدار قرار داشتند رواج بیشتری داشت. مردمان روستاهای دیگر نیز از آب نهرها استفاده میكردند. اكنون این رسم نیز به سستی گرائیده است و عامل آن تغییر اوضاع اجتماعی و اقتصادی زندگی است.
ج: رنگین كردن تخم مرغ بوسیله جوشانیدن در درون انبوهی از پوسته پیاز همانطور كه در سایر جاها مرسوم است. كه چندین روز قبل از چهارشنبه شروع میشود و تا چند روز بعد از عید ادامه دارد.
د: پای (بایرام پائی): اصل معنای كلمه «پای» یعنی «سهم ـ سهمیه» اما در این اصطلاح به معنای «كادو و چشم روشنی» كه از خانواده پدر و مادر عروس و سایر فامیلها به خانه عروس فرستاده میشود. چه تشكرها و چه گله گذاریها كه بر سر «پای» نمیشود. پای علاوه بر جنبه مادی و اخلاقی یك جنبه تقدسی نیز دارد.
از آغاز آخرین هفته اسفند ماه شروع میگردید، در دست هر كسی بقچه ای بود و معلوم بود كه در میانش سینی كوچك پر از شیرینی، كشمش، مغز گردو و بادام، انار و پارچهای یا سكه طلائی قرار دارد، به سوئی میرود.
عروسهائی كه عید اولشان بود چشم به راه «پای ها» ثانیه شماری میكردند و دعا میكردند كه محتوای بقچة پای، ارزشمند باشد كه در خانواده شوهر سر افكنده نشوند.
البته یك خانم تا زمان پیری پای را از خانواده پدری (برادرها) دریافت میدارد.
پای امروز هم به استحكام خود باقی است اما تنها پارچه یا سكهای است همراه جعبهای شیرینی. و دیگر آن صورت مخصوص بقچه، حضوری در انظار را ندارد.
2: باجا باجا: برنامهای است در شب اول فروردین (آخرین شب اسفند). هر كس شالی بر میدارد و از روزنه پشت بام دوستان و آشنایان به داخل خانه آویزان میكند. صاحب خانه هدیهای مناسب بر آن میبندد از قبیل انار، تخم مرغ رنگ شده، گردو و پول و…
این مراسم به تدریج از رواج افتاده است زیرا پشت بامها دیگر روزنه ندارند (رجوع كنید به بخش خانه سازی). برنامه باجا باجا، اگر برای همه یك سنت معمولی بود، برای نامزدها ضرورت داشت. و باید چیز ارزشمندی برای بستن به شال داماد آماده میكردند. در سایر موارد چیزی كه به شال بسته میشد بستگی به میزان دوستی و فامیلی و اهمیت شخصیت صاحب شال داشت.
عید نوروز: علاوه بر سنت عمومی جشن و شادی، دو رسم از قاراپاپاق در مورد عید نوروز قابل ذكر است:
1: در روز عید نوروز دیدار «قارابایرام» از خانواده هائی كه در آن سال شخصی از آنها فوت كرده ضرورت دارد. و این تنها وظیفه دوست و فامیل نیست بلكه یك وظیف عمومی است. كه با فاتحه، و پذیرائی با خرما و شیرینی سفید، برگزار میشود.
2: بوغدا پیچینی: وقتی كه یك «كرگه»[94] درو یك مزرعه راتمام میكند. اولاً آن روز برنامه نهار صورت فوق العادهای پیدا میكند. ثانیاً در آخرین ضربههای «مالاغان» ـ دریاز، داس شامیله ـ یكی با فریاد كش دار و بلند میگوید: الله، محمد، یا علی.
كلمه «یا علی» را همه اعضای كرگه و سایر افراد حاضر همراه او تكرار میكنند. فریادی كه طنینش از روستائی به روستای دیگر میرسد.
بستان پوزان: قاراپاپاق به جالیز خیار، خربزه، هندوانه بستان میگوید. در شهریور ماه كه مابقی محصول جالیز را جمع كرده و به خانه میآوردند، همسایههای بی بستان سهمی و مقرری از آن داشتند و صاحب بستان الباقی آن را در پشت بام به «تالوار» میزد و بتدریج در عرض دو ماه یا بیشتر به مصرف میرسید. این رسم اكنون هم كاملاً از بین نرفته است.
باغ پایی: خانواده هائی كه تاكستان دارند موظفند به خانه فامیلهای نزدیك سبدی از انگور را بفرستند. دوستان صمیمی نیز فراموش نمیشوند. گویا پرروئیهای عصر صنعت به این سنت نیز حملهور شده است.
عید مولود: به هنگام مصافحه میگویند «الین پیغمبر قبرینه» ـ دستت به زیارت مقبره رسول (ص) برسد ـ یا «الین پیغمبر اتینه»: دستت به دامن شفاعت رسول (ص) برسد.
عید قربان: «حاجی لار ثوابندا اولاسان»: ثواب حاجیها نصیبت شود.
عید فطر: «عبادتین ـ یا ـ اورج نمازین قبول اولسون» و نیز رفتن به منزل كسانی كه فردی از آنها فوت كرده است كه یك رسم خیلی جدی میباشد.
عید نیمه شعبان: تبریك گوئی به تعبیرات مختلف.
واحدهای وزنی
1ـ باتمان: من تبریز: كمی بیشتر از سه كیلو.
2ـ باتمان: 16 كیلو.
3ـ پوط: شانزده كیلو.
4ـ هفته: یك سوم باتمان اول، و یك هشتم باتمان دوم و نیز یك هشتم پوط.
5ـ یاریم هفته: نیم هفته: نصف هفته: چند مثقال سنگین تر از كیلو.
6ـ درم: یك چهارم هفته: نصف یاریم هفته.
7ـ چرك: چارك: یك چهارم درم: یك هشتم هفته.
غذاها و خوردنیهای مقدس
1ـ سفره به نام معصومین (ع) كه در سایر جاها نیز رایج است.
2ـ شله زرد ـ اخیراً در میان آنان رسم شده است.
3ـ امام چوركی: احسانها و مهمانیها به نام امام (ع).
4ـ پخش حلوای نذری.
5ـ آب زمزم (در خانه حاجیها نگه داری میشود ـ جهت استشفاء).
6ـ تربت كربلا جهت استشفاء.
غذاها و خوراكیهای موسمی
1ـ سمنوپزان.
2ـ بورانی زمستانی ـ اخیراً در حال متروك شدن است.
3ـ حاجی لیلك آشی كه قبلاً ذكر شد ـ در زمره بازیهای كودكانه است كه این هم در شرف فراموشی است.
4ـ چیله قارپزی.
5ـ شبچره زمستانی برای شب نشینیها ـ مركب از مغز گردو، بادام و كشمش و…
اسامی سایر خوراكیهای بومی
1ـ اوماج آشی. آشی از عدس، لوبیا، سبزی، پیاز به قدر زیاد و اوماج ـ اوماج: خمیز كم آبی كه در آرد ورمالیده میشود و بصورت خرده هائی به بزرگی نخود و عدس در میآید كه به درون آش میریزند.
2ـ تروشلو آش: همان اوماج آشی است، منهای پیاز، و به جای آن عدس و نخود دارد و ترشی زیادی كه به آن افزوده میشود.
3ـ كدو دوشاب: تكههای كدو پخته در دوشاب.
4ـ قویماق: حریره.
5ـ چغندر…
در مورد غذاهای مرسوم و همه جائی براستی آشپزی قاراپاپاق با آشپزی تبریزی كه شهرت جهانی دارد رقابت مینماید.
زیارتگاهها
سولدوز زیارتگاه ندارد زیرا همانطور كه قبلاً شرح داده شد اصولاً تاریخ مسكون شدن این سرزمین بیش از 180 سال نیست و قبل از آمدن قاراپاپاقها كسی یا مردمی در آن سكونت نداشته و یك منطقه جدید میباشد كه از زیر دریاچه بیرون آمده است.
از قبور امام زادهها در آنجا خبری نیست. چندین «اجاق» دارند كه قبور سادات خودشان میباشد. مانند: میرآوا اجاقی، نظام آباد اجاقی و لواشلی اجاقی.
تفریح گاهها
1ـ كوه و چشمه سار سلطان یعقوب در جنوب نقده.
2ـ یئدی گؤز: هفت چشمه در روستای كوزه گران.
3ـ شور بلاغ: بركه شور: چندین چشمه كوچك كه آبهایشان شور و آلوده به گوگرد و آهك میباشد.
4ـ ساحل سرسبز و چمنزار سرتاسر رودخانه گادار.
5ـ شیخ معروف بلاغی ـ امروز بی اهمیت شده است.
شكارگاهها
1ـ حسنلو گولی 2ـ سهران گولی 3ـ شام ـ یا ـ جبل: نیزارستان وسیع جنوب غربی دریاچه ارومیه 4ـ سرتاسر ساحل گادار در زمستان.
طبابت سنتی
ابتدا بهتر است بحثی در مورد انواع «مرهم» و «پاخاج» داشته باشیم تا مطالب این بخش به طور منظمتر شود. پاخاج همان مرهم است یعنی مرهم به دو نوع تقسیم میشود:
1ـ آنچه مواد تشكیل دهنده آن از مایعات و آردها و گردها هستند.
2ـ آنچه كل یا بعضی از مواد تشكیل دهنده آن از دانهها یا خرده سبزیها میباشد. این قسم را «پاخاج» میگویند.
انواع مرهم:
1ـ قند خمیری (خمیر قند): آرد گندم با قند به میزان تقریباً مساوی.
2ـ قاتق قویماغی: خمیری كه از آرد و خامه درست میشود.
3ـ دوشاب خمیری: از آرد و دوشاب.
4ـ مرهمی از: موم مذاب، روغن گاو، زرد چوبه، آرد و اگر عسل به آن افزوده شود بهتر است.
5ـ از آرد، تخم مرغ، زرد چوبه.
6ـ از كافور و تریاك.
7ـ از: سریشم و زرده تخم مرغ
8ـ از: مقداری كرم خاكی را خشكانیده و كوبیده به صورت گرد در میآورند و با مقداری مساوی آن از خمیر كهنه كه در اطراف سفره مخصوص خمیر میماند و میخشكد به هم آمیخته و خمیر میساختند.
9ـ از: سقز و شیر (در فصل سرما قدری نفت سیاه نیز به آن میافزایند).
10ـ از: قویماق (آرد سرخ كرده در روغن حیوانی داغ كه بعداً آب به آن میافزایند ـ حریره)، سقز و سروش.
11ـ از: آرد لپه، گوگرد پاس، خمیر مایه طبیعی.
12ـ كوبیده گی داش (سنگ كبود)، قوروم (دودههای برخاسته از تنور به سقف میچسبد، قوروم نامیده میشود)، قورود (كشك) و به جای قوروم میتوان از سیاهه دیگ استفاده كرد.
13ـ از فضله سگ و فضله كبوتر.
پاخاج ها:
1ـ خرمای سیاه و كوبیده سیر.
2ـ از صابون و پیاز پخته.
3ـ از: سقز و خرده صابون ـ صابون معطر را بهتر میدانند.
4ـ بذرك زرد جوشیده در شیر گاو.
5ـ پوسته درخت نارون و پوست درخت بید و شاه ملحمی (شاه مرهمی: نوعی گیاه) همه را كوبیده به هم میآمیزند و به صورت خام مورد استفاده قرار میگیرد.
6ـ از: زرده تخم مرغ، خرده توتون و نمك.
7ـ از: خمیر مایه طبیعی و پر مرغ خانگی.
8ـ از: برگ بید و برگ درخت كلمبور (نوعی درخت شبیه تبریزی ولی معمولاً مستقیم و راست نمیشود یعنی خمیدگیها و كجی هائی درشت دارد) به صورت خام و تر كوبیده و به هم مخلوط میشوند.
9ـ از: آبی كه «كاكوتی» در آن جوشانیدهاند. آرد، روغن، ـ این مرهم «خشل» نامیده میشود.
10ـ از: خرده یونجه تر، برگ بید، روغن بزرك.
11ـ از: تخم مرغ، گل ببنك (گیاهی است)، قرخ بوغوم (چهل بند ـ گیاهی خزنده باریك كه بندها و مفصلهای زیاد دارد) و حنا.
12ـ از: پیاز داغ و كوبیده میخك.
13ـ از: كوبیده گندم و آبی كه از جوشانیدن تكه نمد، بدست آمده باشد.
14ـ پر مرغ خانگی، برگ كلم و فضله كبوتر را با هم مخلوط میكنند.
موارد مصرف:
1ـ شیرین یارا (زخم شیرین) كه در بدن ظاهر میشود: مرهم شماره سه و پاخاج شماره 2.
2ـ یامان یارا (زخم بد) همرنگ بدن میباشد: توله سك كوچك را سر بریده و شكم آن را باز كرده بی درنگ به زخم میبندند. سپس از بیشتر پاخاجها استفاده میشود.
گویند اگر این زخم به فوریت معالجه نشود از جای خود به جای دیگر بدن منتقل میشود (قهر میكند و جا عوض میكند) كه باید از مرهم شماره 6 استفاده شود تا به جای اصلی برگردد سپس جگر سفید و كافور را یكی از پس دیگری بر آن میبندند و پوست و چرم تازه (گوسفند) را نیز مفید میدانستند.
3ـ قلباش (زخم یا عفونتی كه در سر انگشتان و زیر پوست و گوشت نزدیك به استخوان پدید میشود): ابتدا داغ میكنند و یا در روغن داغ فرو میبرند تا زخم آن به طرف بیرون درز كند، آنگاه رگ پخته كلم و پاخاج شماره 4 و 5 را بطور متناوب استفاده میكردند.
4ـ خیارك (زخمی در سمت داخلی ران نزدیك به شكم در میآید): خیار سبز (و در فصل زمستان كه دسترسی به خیار سبز نیست از خیار شور و خیار ترشی استفاده میشد) و نیز از مرهم شماره 13 و شماره 1 و 2 و 3 و نیز پاخاج شماره 5 و 8.
5ـ دولاما: از فرو رفتن خار یا هر چیز دیگر در انگشت كه در اثر ارتباط با آب پدید میآید:
ابتدا سر زخم را با سنجاق و امثال آن كمی باز میكردند سپس از مرهمهای شماره 1، 2 و 3 استفاده میكردند.
6ـ چرتغ: انواع زخمهای ریز در اطراف و زیر پلكهای چشم (شاید نوعی تراخم باشد) چكیده آب چت چت و شیر زنی كه بچه اش دختر است، بر آن میچكانند.
7ـ زخمهای حوادث: پاخاج شماره 10.
8ـ درد مفاصل: كوبیده گیاه «ایت اوزرگی» ـ نوعی گیاه ساقه دار بدبو كه دارای غوزه هائی شبیه غوزه لوبیا ولی كوچكتر، است برگهایش شبیه دو بیضی بهم چسبیده است ـ یا شیره ریشه آن. و نیز خوردن عرق كاكوتی.
9ـ درد شكم: عرق كاكوتی، عرق نعناع.
10ـ خون دماغ: كوبیده تره یا آب تره و نیز خاكستر موی بز را به داخل بینی میریزند.
11ـ درد گوش: روغن حیوانی یا چكیده پیاز داغ میچكانند. در صورت درد شدید از مرهم شماره 2 هم استفاده میشده.
12ـ تهییج گلو: پاخاج شماره 7 را به زیر چانه و گلو میگذارند.
13ـ یاغر (سابیدگی بدن سواركار در اثر زین اسب): مالیدن هر نوع روغنی را كافی میدانستند.
14ـ حصبه دووانه (دیوانه حصبهای كه هذیان میگوید): مرهم شماره 8 را به پیشانی و جلو سر او میبندند.
15ـ سرفه و سینه تنگی: به دانه، چهار تخمه و عرق پونه، (و پخته گل ختمی را بر روی سینه او گسترده میبندند).
16ـ كسی را كه ترسیده و بیمار شده، داغ میكردند یعنی دوباره او را میترسانیدند.
17ـ سوختگی: مرهم شماره 4 و شماره 10 و گندم یا زلخ بو داده (یا زلخ گندمی كه در بهار كاشته میشود.) با قدری جو بود داده و با سرشیر روی آن میبندند.
18ـ زخم دهان كودك: مادر طفل به همسایهها مراجعه میكرد با دهان بسته كه نباید چیزی بگوید. آنگاه همسایهها میفهمیدند كه مرادش چیست بدین ترتیب از هفت همسایه تكه هائی از خمیر مایه طبیعی را جمع میكرد و آنها را در بغل هم بر روی ستون خانه میچسبانید با خشك شدن خمیرها زخم دهان بچهها (مثلاً) خوب میشد.
19ـ جای دندان سگ (سگ گزیدگی) خمیر مایه مخلوط با پر مرغ خانگی (پاخاج شماره 8). البته اگر خمیر مایه از خانه صاحب سگ آورده شود زودتر تاثیر میگذارد.
20ـ سر درد ممتد: پر مرغ خانگی را كوبیده و به صورت خمیر در آورده و بر سرش میمالیدند. و نیز پاخاج شماره 11.
21ـ درد معده: مخلوطی از كوبیده دارچین، قولنجان، هلیله زرد، هلیله سیاه، كازراخ، قرص كمر و هل را كفلمه میكردند. و شیره ریشه شیرین بیان. گاهی شیره مذكور را آمیخته با عسل به صورت قرص در آورده و در هر وعده غذا یك قرص میل میكردند و میكنند.
22ـ درد چشم: حاضربزك (داروئی قرمز كه جهودها میساختند) چكیده آب گیاه چت چت و دانههای گیاه «بزوشه». كه گیاه «باغایار پاغی» هم نامیده میشود، از تنظیف عبور داده و به چشم میچكاندند.
23ـ لطمه خوردگی استخوان، شكستگی دنده ها: مرهم شماره 9 و نیز ریشه «چله داغی» ـ گیاهی است ـ را بر روی پوست محل شكستگی میمالند.
24ـ اسهال كودك: ماست گاومیش، تخم مرغ پخته، كته ـ و نیز آجر را به صورت خاك در آورده و گرم كرده و كودك را با آن قنداق میكردند. و عرق بو مادران.
25ـ به هوش آوردن بیهوش: دود (خصوصاً دود پارچه)، بوی كاه گل، جلو دماغ او میگرفتند و فاصله دو ابروی او را ماساژ میدادند.
26ـ زگیل گاو و گوساله: مرهم شماره 12. گاهی برای زگیل انسان هم از آن استفاده میشده.
27ـ شاش بند: پر مرغ خانگی، برگ كلم و فضله كبوتر (پاخاج شماره 14) را بر او میبندند و نیز دُم گیلاس را دم كرده و میخورند و همچنین دانههای گیاه «خانم سالاندی» (تاج خروس).
خانه سازی و باجه دفاعی
پیشتر توضیح داده شد كه قره پاپاقها در ابتدای ورود به سلدوز خانهها و اصطبلها را خیلی كم عرض و در عین حال طولانی و دراز میساختند زیرا منطقهشان فاقد درخت و چوب بود.
موادی كه در خانه سازی به كار میرفت عبارت بود از سه چیز: چم، گل رس و نی. چمن را بصورت بلوكهای مكعب مستطیلی میبریدند و از گل رس برای ملاط استفاده میكردند. بستههای بلند نی را روی دیوار میچیدند و سر آنها را به یكدیگر تكیه میدادند و با طناب هائی از گیاه جگن محكم میبستند. بدین ترتیب یك سقف شیروانی شكل به وجود میآمد كه پشت آن را كاه گل میكردند.
در بخش دشت ماهور و كوهپایهها به جای چم از سنگ استفاده میشده.
هر كدام از بزرگان ایل یك اطاقی از خشت نیز در گوشهای از حیاط درست میكردند كه به تدریج به پیدایش قلعههای بزرگ نیز انجامید. پس از كاشت و تولید درخت و چوب وضعیت دیگری پیش آمد.
ائو یا «ائو دامی»: یك واحد مربع شكل با چهار ستون در وسط، محل اصلی زندگی.
اطاق: محل پذیرائی از میمهانها كه معمولاً از خشت و احیاناً از آجر ساخته میشد.
قهوه خانه: به منزله هال یا كفش كن، یا كریدورهای امروزی.
ال دامی: یا صندوقخانه كه نقش آن از اسمش پیداست.
انبار مواد غذائی: محلی برای نگهداری گندم، آرد، حبوبات و… كه برای مصرف طول سال در آن انبار میگشت.
طوله اطاقی قبلاً به شرح رفت.
كوم یعنی اصطبل گوسفندان.
ایوان: سكوی مخصوص نان پزی كه 8 ماه از سال (از 10 فروردین تا 15 آذر) مورد استفاده قرار میگرفت و در فصل سرما برنامه نان پزی در همان ائو دامی انجام میشد.
انبار هیزم: مواد سوختی بیشتر از تپاله دامها بود.
چاله سر: چالهای برای تن شوئی و استحمام. حتی در قریهای مانند راهدهنه كه از قدیم دارای حمام بزرگ و مجهز عمومی بود، باز چاله سرها در اصطبلها حضور داشتند.
چاله سر بدون استثناء در خانه هر خانوادهای به چشم میخورد.
در صفحه بعد نقشه خانهها در زمانهای مختلف ترسیم شده.
توضیح: در كاهدان رو باز پس از انبار كردن كاه و علف روی آن را كاه گل میكردند.
بعدها كه صاحب چوب فراوان شدند كاهدان را نیز مسقف كردند.
محل نقطه چین در ائو دامی: جای «یوك» و «یوك آلتی» است.
یوك: بار: رختخوابها و در كنار آن صندوق بزرگ ـ یا ـ یخدان.
یوك آلتی: وسیله چوبی كه یوك را روی آن میچیدند. این وسیله به شكل یك نردبان افقی به عرض 75 سانتی متر و با 6 پایه موازی ساخته میشد. طول آن بستگی به امكانات و ثروت خانواده داشت گاهی به دلیل طول زیاد آن تعداد پایهها به 8 و 10 نیز میرسید. چه نقش و نگارهائی كه روی پایههای آن به عمل نمیآمد.
زیبائی و حجم یوك نشانگر جاه و جلال صاحب خانه بود.
باجه دفاعی و باصطلاح استراتژیكی: خانههای یك آبادی طوری ساخته میشد كه یا ائو دامیها یا اطاقها و یا اطاق یكی با ائو دامی دیگری متصل باشد. زیرا وجود یك باجهای كه یك فرد بتواند در صورت ناچاری (با زحمت) از آن عبور كند، به عنوان راه ارتباط و تماس خانه ها، ضرورت داشت.
این باجهها باز نبوده و به صورت طاقچهای بودند كه دیوار كم عرض و بی دوام فضای طرفین را قطع میكرد. در گوشهای از این طاقچه سوراخ كوچكی چسبیده به سقف آن میگذاشتند و در مواقع ضروری مشتهای محكمی به دیوارك طاقچه میكوبیدند طرف مقابل در جلو طاقچه حاضر میشد و با صدائی شبیه فریاد میتوانستند پیامشان را به یكدیگر برسانند.
در موارد عادی همان سوراخ كوچك با نمد یا كهنه پارچهای از هر دو طرف محكم بسته میشد. این وسیله ارتباط، تنها برای مواقع خطر و حمله دشمن تعبیه شده بود. در جنگها و محاصرهها با ضربه هائی كل باجه باز میشد و مدافعین میتوانستند خانه به خانه ارتباط یابند و به دفاع بپردازند.
هنرهای دستی
قاراپاپاقها مانند سایر عشایر ایران در فنون و هنرهائی از قبیل: قالی بافی، جاجیم، جوراب، باشلق، بادش بافی و نمد سازی ـ عبای نمدین چوپانی و جلیقه و بادش نمدین و… مهارت داشتهاند.
به دلیل حاصلخیزی بیش از حد منطقه زیستیشان، به تدریج از اهمیت كارهای فوق كاسته شد تا اینكه پس از سال 1300 غیر از جوراب، باشلق و بادش بافی بقیه به فراموشی سپرده شد.
جدیترین طایفه از هشت طایفه قاراپاپاق در امور مذكور «جان احمدلوها» بودند كه تا این اواخر دستگاه «هانا» را رها نمیكردند و نیز در بعضی از خانههای طایفه «قازاق» هم تا سال 1345 دستگاه قالی بافی حضور داشت و كناره هائی بافته میشد.
امروز دستگاههای متعدد قالی بافی در سلدوز هست كه بیشتر به غیر بومیانی كه از مناطق بناب و مراغه آمدهاند تعلق دارد.
كوزه گری بدون چرخ و صرفاً به وسیله دست كاری بود كه افراد زیادی از ایل با آن آشنا بودند و در مواقع ضروری فوراً دست به كار شده و میساختند. لیكن كوزه گری با چرخ در قریه فرخزاد به عنوان مركز صدور انواع كوزه رواج داشت.
بازی ها:
1ـ چیلیك آغاج: (پله دسته): بازی كنان دو گروه میشدند، گروهی در كنار «هوه» ـ چاله كوچك یا علامت كوچكی كه در زمین تعیین میشد ـ به نوبت با تمام قدرت پله را با دسته میزدند. گروه دوم باید پله را در هوا میزد یا با پرتاب به لب هوه میرسانیدند و آنها را یكی پس از دیگری میسوزانیدند. گاهی قرار میگذاشتند كه گرفتن پله در هوا موجب سوختن همه گروه شود.
این بازی در اختصاص كودكان نبود. گاهی مردان مسن در دستههای مختلف وارد این میدان میشدند.
2ـ هچ پوچ: بازی كودكانه كه شكل دیگری از همان پله دسته میباشد.
3ـ خاص: یك بازی دو نفری كه رو به روی هم مینشستند و شش چاله كوچك به قطر 7 سانت در دو ردیف درست میكردند و دانههای لوبیا، سنگ ریزه و… با تعداد معینی برای هر یك از بازی كنان انتخاب میكردند. پس از چرخش دانهها هر كدام دانههای طرف دیگر را میبرد، برنده میشد.
یك بازی توام با فكر بود و رابطه زیادی با تفكر داشت.
4ـ آغاج آغاج.
5ـ آرادان خر.
6ـ تولاد دؤیدی ـ دوگدی ـ: تولا: چرخان: بچرخان. دؤیدی: كوبیدن: كوفتن. تولا دؤیدی: چرخاندن و كوفتن.
بازی كنان دو گروه میشدند و برای خشنترین بازی آمده میشدند. گروه اول در داخل یك دایره بزرگ كه در زمین رسم میشد قرار میگرفتند. وسعت دایره، بسته به تعداد گروه بود و دست كم به قطر 5 متر تعیین میگردید. گروه دوم با طنابهای 150 سانتی گروه اول را میكوبیدند، و چه كوبیدنی!!
طنابها از رشتههای موی بز كه به «چاتی» معروف است، بافته میشد و چون این بازیها در فصل بی كاری و بارندگی انجام مییاف معمولاً طنابها خیس میشدند و فشار ضربات علاوه بر بازوی (مانند فوتبالیستهای امروزی) قوی جوان كشاورز، وزن سنگین طناب نیز بر آن افزوده میشد. حالا نكوب كی بكوب!!
گروه داخل دایره حق استفاده از هیچ ابزار دفاعی یا تهاجمی را نداشتند. حتی دستهایشان نیز حق فعالیت نداشت و تنها میتوانستند با پاهایشان طرف مهاجم را بزنند اگر پایشان به مهاجم میرسید وی سوخته میشد به شرطی كه پای دیگرِ مدافع از دایره خارج نشود.
گاهی جر و بحثهای زیادی رخ میداد كه آیا پای دیگرِ مدافع از خط خارج بوده یا نه و داورها به داوری میپرداختند.
پر سر و صداترین حالت این بازی كه شبیه «گل» امروزی بود وقتی بود كه صورت بیر «تولا بیرشاپ» رخ میداد، فریاد بازی كنان و تماشاچیان ـ معمولاً پیرمردها در زمره تماشاچیان بودند ـ بلند میشد.
شاپ: ضربه پای مدافع بر بدن مهاجم، را میگفتند اگر صدای طناب مهاجم بر پیكر مدافع و صدای ضربه پای مدافع بر بدن مهاجم در یك زمان رخ میداد این حادثه تحقق مییافت.
این موضوع مَثل شده بود، اگر معاملهای یا ازدواجی به آسانی انجام مییافت میگفتند فلانیها مسئله را «بیرتولا بیر شاپ» كردند.
این بازی خشن بیش از همه مورد علاقه جوانان «تركاون» بود. در قریههای ظلم آباد، آغابگلو و دورگه.
نام سبزی ها
1ـ اوغلان اوتو: گیاهی است با بوته و برگهای ریز و گلهای زرد. این گیاه در آغاز رویش كه ترد است قابل استفاده است سپس دانه هائی به بزرگی نخود شبیه غوزه پنبه میدهد.
2ـ قازایاقی: پاغازی، گیاهی كه بر زمین پهن میشود. تنها سه، چهار برگ دارد كه هر كدام از آن به جای پای غاز مانند است.
3ـ گئلین بارماغی 4: كلمه كشیك 5ـ گل آغا 6ـ كنگر 7: اَوه لیك: دارای برگهائی شبیه برگ چغندر ولی كوچكتر از آن. 8ـ یارپیز: پونه، 9: كوار: تره 10: سالمانجاو…
نام مرغان وحشی
1ـ لی «لئی»: عقاب. در منطقه زیست قاراپاپاق سه نوع قرقی و تنها یك نوع عقاب دیده میشود. این عقاب بزرگترین نوع عقاب در آسیاست به رنگ سفید متمایل به حنائی میباشد كه «شونقار ـ سونقار ـ سنقر» نامیده میشود و گویا اخیراً رو به انقراض است.
2ـ تای توخلو: تای یعنی همسان. و توخلو به معنی برهای كه یك سالش تمام شده باشد. این مرغ را به دلیل جثه بزرگش «تای توخلو» مینامند. قدش حد فاصل بوقلمون نر و دورنا است ولی وزنش سنگین تر از دورنا میباشد. این نیز اخیراً خیلی كمیاب شده است.
3ـ ترلان: عقابی كه قره پاپاقها هرگز آنرا ندیدهاند زیرا در منطقهشان نیست
7ـ جوللوت: هیكل كوچك و پاهائی نسبتاً بلند دارد و از كرمها و ماهیهای ریز تغذیه میكند.
8ـ قاراناز: بزرگتر از قمری و سیاهرنگ.
9ـ باغری قره: سینه سیاه: معروف است.
10ـ ارمنی قرن قوشی: نوعی پرستوی سینه سیاه. معمولاً عصرها در جلو ساختمانهای بزرگ پرواز دسته جمعی تكراری دارند. پیكرشان بزرگتر از پرستوی سینه سفید است.
11ـ قور قور: مرغ ماهیخوار. نوع كوچك به رنگ سبز و قرمز.
12ـ قجله: زاغ.
13ـ قارقا: كلاغ.
14ـ چوبان آللادان: مرغی كوچكتر از بلدرچین با كاكلی كوچك بر سر.
15ـ كهلیك: كبك
اصطلاحات در نزولات آسمانی
1ـ قیش باشی: سر زمستانه: اولین برف.
2ـ قوش باشی: بارش برف با دانههای درشت.
3ـ آغ یاغیش: باران با دانههای درشت.
4ـ قارا یاغیش: باران نسبتاً مداوم با دانههای معمولی.
5ـ شدرقی: باران شدید با دانههای درشت.
لفظ «شدرقی» به هر چیزی كه بصورت مداوم و با تعداد زیاد بر جائی یا چیزی كوبیده شود، گفته میشود. معادل عربی آن «صباب» است. حركت پای اسبهای چندی كه به طور چهار نعل است را نیز شدرقی میگویند.
6ـ شِه ـ دان شهی: شبنم. دان یعنی سحر و شه به مفهوم رطوبت.
7ـ قیروو: شبنم زمستانی كه به صورت برفگونه در شاخ و برگها و دیوارها مینشیند، ژاله.
8ـ آلاچرپو: بارش باران و یا برف به صورت پراكنده.
9ـ دومان: مه.
10ـ چم: مه غلیظ.
11ـ كولك: كولاك.
12ـ هشه نم: اصطلاح كشاورزی حاكی از اینكه میزان باران به قدری بوده كه رطوبت آن به رطوبت طبیعی زیر شخم زمین رسیده (تلاقی دو رطوبت زیرین و زبرین) میگویند «هشه نم» شده. كه میزان مطلوب باران است.
13ـ ایلدرم: رعد و برق.
14ـ دویه نك: كوبندگی: بارش بیش از حد پائیزی كه زمینها را سفت و سخت میكوبد و مطلوب نیست. میگویند «دویه نك ایله دی» كوبندگی كرد.
15ـ سازاخ: نسیم.
16ـ ایاز: سرمای سوزان ـ سوز سرما.
17ـ آغ یئل: باد سفید: از جنوب غربی میآید.
18ـ قارایئل: باد سیاه: از شمال میآید. به این باد «مه یئل» هم میگویند.
19ـ عمر دره سی: افق در جنوب شرقی. كه اگر آن افق پر از ابر و گرفتگی باشد بارندگی را پیش بینی میكنند زیرا اكثر ابرهای بارانی سولدوز از طرف مدیترانه میآید. وقتی كه در حین بارندگی افق عمر دره سی باز شود و ابرهای آن قسمت پراكنده شوند پایان بارندگی پیش بینی میشود.
گویا اصطلاح عمر دره سی (دره عمر) را از كردها گرفتهاند.
در اول مهر ماه كه هنگام «ورزن» و خشك كردن انگورها است همیشه از بارش میترسند و روزانه چندین بار به افق مذكور نگاه میكنند تا پیش گیریهای لازم را كرده باشند.
20ـ شاخدا: رطوبت زیاد هوا كه در سرمای شب بر بوتهها مینشیند و برگها را میمیراند. شاخدا تقریباً از اواخر مهرماه پدیدار میشود. و در مرحله اول برگ تاكها را میخشكاند و به ندرت در اواخر فروردین آمده و به جوانههای تاك و جالیز لطمه میزند. كه گاهی خسارت بار میآورد.
متخصصین باغداری معتقدند هر وقت به ارتفاعات اشنویه برف ببارد منطقه مراغه را شاخدا میزند و هر وقت به ارتفاعات سهند برف ببارد منطقه سولدوز را شاخدا میزند.
21ـ پندام ـ یا ـ پندامه: تلنبار شدن آب در نهر به دلیل مانعی كه در مسیر آن ایجاد شود. برای آبیاری زمینهای بلند نیاز به ایجاد پندام است.
22ـ خفه ـ یا خفه لیق: هوای گرم و مرطوب راكد (بدون باد) كه از تبخیرات دریاچه ارومیه ناشی میشود. و گاهی تداوم آن موجب پوكی سنبلها میشود و خسارت به بار میآورد. البته تنها مزارعی دچار آفت میشوند كه سنبلهایشان در شرایط خاصی از رشد باشد.
[1]. فلات ایران: از شرق رودخانه سند. از شمال: كوههای هندوكش، رود جیحون، بحر خزر ـ ارتفاعات قفقاز ـ از جنوب: دریای عمان و خلیج فارس ـ از غرب: ارتفاعات آرارات، رود دجله و خلیج فارس ـ تركمنستان امروزی، افغانستان و پاكستان بخشی از فلات ایران است.
[2]. توضیح داده خواهد شد كه در آن زمان بیشتر این سرزمین زیر آبهای باتلاق و نیزارها قرار داشت.
[3]. در سال 1345 هجری شمسی، چند تن از پیرمردهای گلوگاه با آقای دانشپایه كه برای تبلیغ به آن شهر اعزام شده بود آشنا میشوند.
[4]. بعداً توضیح داده میشود.
[5]. سیران یا سهران: گردش تفریحی.
[6]. توسط یكی از بخشداران دهه اخیر نقده.
[7]. تاریخ ماد ص 139
[8]. ایل قره پاپاق در جمادی الاول سال 1237 وارد سلدوز شده است، یعنی درست سه سال و یكماه بعد از آن، سند مزبور صادر شده است.
[9]. اصل سند هم طبق رسم آن روز، صورت تابلو دارد.
[10]. قبلاً متن ناخوانای فرمان نوشته شد.
[11]. در شیرین بلاغ، حیدر آباد، تا انتهای كوه قره داغ.
[12]. امروز چشمههای دشت ماهور، از چند عدد تجاوز نمیكند.
[13]. بوند: زمین بكر و غیر زراعتی كه قابل تبدیل به زمین زراعتی است، البته بعضی از این بوندها را خود قره پاپاق در طول سه سال احیاء و دایر كرده بودند.
[14]. در تحقیقات بعدی معلوم گردید كه قزاق روستاهائی بنام توبوز آباد، گل داراخ، تازه كند ـ كه ویرانههای این روستاها در اطراف خلیفلو هست ـ داشته اند.
[15]. مهدی بیگ و نقی بیگ بترتیب، پدر و پدربزرگ نقی خان بزچلو بوده اند.
[16]. همان.
[17]. توجه: سند و امضای آن از محمد شاه است آنچه در متن مورد نظر است این است كه آیا خط سند هم از خود وی است یا از منشی.
[18]. كوچ عشایر عراقی و ایرانی به ارتفاعات مرزی برای ییلاق تا همین اواخر ادامه داشت، بعضی عشایر عراق به ییلاقهای ایران و بعضی از عشایر ایران به ییلاقهای عراقی میرفته اند.
[19]. سواران قاراپاپاق غیر از تعدادی كه در جنگ هرات كشته شده بودند بقیه با لقب افتخارآمیز «مشهدی» به سلدوز برگشتند زیرا در آنوقت زیارت آستان امام رضا (ع) برای ساكنین مناطق دور دست مانند سلدوز راستی در اهمیت حج بود از همین مشهدیها است «مشمّد» ـ مشهدی محمد» نیای خاندان زینالی راهدهنه.
[20]. زرند ساوه.
[21]. اخیراً دیداری از مدرسه مزبور داشتم متاسفانه این اثر باستانی را كلاً از بین برده اند.
[22]. به ارتفاع 3578 متر.
[23]. به ارتفاع 3051 متر.
[24]. این دومین جنگ قاراپاپاق در مازندران است قبلاً دیدیم كه در سال 1281 به سركردگی نجفقلی اول، نیز در آنجا رزمیده اند.
[25]. مادر حاج حسن آقا رضوی از طایفه «حاجی لار» ـ حاجیها ـ و پدر بزرگش حاجی ابراهیم است.
[26]. و شاید یكی از ماجراهای فتنه باب و بابیها باشد.
[27]. مخالفین دو نفر فوق معتقدند كه لقبهای مذكور در استبداد صغیر از طرف حاج شجاع الدوله كه طرفدار استبداد بود و تبریز را گرفته بود، داده شده.
[28] . ایران امروز 1907 ـ 1906، نوشته اوژن اوبن، ترجمه و حواشی از علی اصغر سعیدی، چاپ نقش جهان، 1362.
[29] . «كمرقایا» صحیح است: صخره كمربندی.
[30] . اسدخان سرهنگ، پدر مرحوم قلیخان سارال چیانه، ساكن عجملو میباشد.
[31] . منظور دیزج از محال «دول» است.
[32] . اوژن اوبن در كتابش «Ghadar – Tchai» (گادارچائی) و صحیح نوشته شده است، مترجم به غلط «قادرچائی» آورده است.
[33] . پیشتر به شرح رفت كه قوم سلدوز مغولی امروز بخش عمدهای از علویان تركیه هستند.
[34] . پیشتر توضیح داده شد كه قاراپاپاق در فاصله دو جنگ ایران و روس در دوره مداهنه، به درخواست عباس میرزا از ناحیه ایروان آمده و مسئله «گریختن» صحیح نیست.
[35] . باز اوژن اوبن اشتباه كرده است؛ نجفقلی خان امیر تومان از اولاد خودِ نقی خان است.
[36] . علت تأسیس سمت «حاكم» در پیش گذشت. حسن خان هرگز حاكم نبوده بلكه مدتی كوتاه سمت امیرتومانی داشته است، كه در جای خودش در این كتاب بحث شده است.
[37] . افزایش دهات از 100 به 120 در فاصله آمدن ایل به سلدوز و حضور روز افزون، منطقی به نظر میرسد.
[38] . كاملاً سخن بیموردی است، اگرهر خانوار را مطابق آن روز دستكم هشت نفر حساب كنیم 8000 نفر ترك سنی مذهب در میان قراپاپاق، میشود. مراد او همان طایفه «قزاق» است كه در این كتاب به شرح رفته است. قزاقهادر زمان عبور اوبن از سلدوز فقط چهار روستای آباد داشتهاند اگر ساكنین چهار روستا 8000 نفر باشند باید مجموع قاراپاپاق 240000 نفر باشد كه رقمی بس اغراقامیز است و هرگز جمعیت قاراپاپاق به این رقم حتی نزدیك هم نشده است.
[39]. در آینده بیشتر آشنا خواهیم شد. شیخ الاسلام در اوایل حاكمیت حیدر خان وفات میكند و پسرش احد آقا جانشین وی میشود.
[40]. بیگم خاتون زن شجاع شاه اسماعیل، شجاعتش به اسطورهای در میان زنان میماند. در جنگ چالدران وقتی كه شاه شخصاً به درون سپاه «ایچ اوغلان» و «ینگچری» عثمانلو حمله میكند این خانم در لباس رزم همراه او بوده است. شاه اسماعیل این حمله را با چند صد نفر به جهت از كار انداختن توپخانه عثمانیها كرد و لشكر دشمن را شكافته به بالای تپه بزرگی كه مقر توپخانه بود رسید، توپها را از بالای كوه به ته دره افكند و از نو برای بازگشت بر سپاه دشمن تاخت وقتی از میان لشگر دشمن خارج شد در كنار خود فقط تعدادی از سربازانش را یافت، شاه فكر میكرد خاتون بیگم كه در كنار او شمشیر میزد نیز كشته شده است، عثمانیان بیگم را در میان اسراء میشناسند و به دستور سلطان سلیم یكی از پاشایان مسئول نگهداری از او میشود، پس از مدتی بیگم زر و زیوری را كه همراه داشته به پاشا میدهد و با این رشوه خودش را رها كرده و فرار میكند.
[41]. حدود دو كیلومتری «خانه» سابق و پیرانشهر فعلی.
[42]. كلمه تهران و ساوجبلاغ خطی و بقیه چاپی هستند.
[43]. كلمه تهران و ساوجبلاغ خطی و بقیه چاپی هستند.
[44]. قیر: آغ: سفید، به تقلید از داستان قدیمی، نام اسب معروف ارس خان بوده است.
[45]. ذی حجه 1336 مطابق مهر ماه 1297.
[46]. با فرقه دموكرات پس از سال 1320 شمسی اشتباه نشود.
[47]. حكومت در نامههای ارسالی به همه انجمنها، نامی از انجمن یا «كمیسیون» نمیبرد و با عنوان بالا مینوشت.
[48]. چون حكومت آذربایجان بنام محمد حسن میرزا ولیعهد بود، حاكم به عنوان «نایب الایاله» حكومت میكرد.
[49]. جیلوها در 9 مرداد سال 1298، از ارومیه خارج شدند.
[50]. قلعه صاحبلار در كنار ارومیه و در جایگاه فعلی دانشگاه بوده، مردم آن روز مسیونهای خارجی را «صاحب» میخواندند و مقر آنان نیز «قلعه صاحبلر» نام گرفته بود.
[51]. گوبو «گبی»: بركه آب پر از نی و علف میباشد.
[52]. در زبان فارسی اردك وحشی كوچك «اردك» و در زبان تركی «سونا» خوانده میشود، در زبان فارسی مرغابی به اردك وحشی بزرگ گفته میشود و «جوره» در زبان تركی نام دارد.
[53]. شواری: شعار: شهرت: آوازه.
[54]. اشاره به گزارش میرزا ربیع است.
[55]. منظور خسرو خان است.
[56]. منظور خسرو خان است.
[57]. انتقاد از خسروخان است كه اساساً نباید به تبریز اعتنائی میكرد و به آنجا میرفت. و نیز انتقاد از سران دیگر است كه چرا در غیاب او كاری نكردند.
[58]. جبل. یا شام. هر دو در تركی به معنای نیستان و نیزارستان است.
[59]. میرزا كوچك خان در خاتمه كار خود به قصد استمداد از «عظمت خانم پولادلو» به خلخال میرفت كه در طوفان برف به درود حیات گفت.
[60]. چم با كسر ـ چ ـ تكه چمنی كه آن را با بیل به شكل مكعب مستطیل میبریدند و با آن دیوار میساختند دیوار چم در مقابل سیل و آب سخت مقاوم بود ـ زیرا به محض رسیدن آب ریشههای چمن جان میگرفتند و مقاومت میكردند. قاراپاپاقها میگویند ریشه چمن (چایر) اگر هفت سال هم در لانه لك لك بماند، به محض رسیدن به خاك جوانه میزند.
[61]. كربلای رضا: كربلای سلیمان، كربلای سلمان، كربلای قربان چهار برادر، نیاكان «دوستللو» هستند. اولی نیای خانواده برزگر، دومی نیای خانواده یونسی، سومی نیای خانواده نیكبخت و چهارمی نیای خانواده دوستی، بزرگترشان قربان و كوچكترشان رضا بوده است.
[62]. عمران لفظ عربی است، به معنای «دو عمر» به مناسبت قبر دو شخص به نام عمر كه در آنجا هست بدین نام موسوم شده است، بعضیها عمران را «اسم مصدر» میخوانند كه اشتباه است.
[63]. در حد فاصل سه راه جاده حسنلو و روستای تازه كند دیم.
[64]. در حد فاصل دلمه و آق قلعه، در پهلوی كوه رو به جلگه.
[65]. ظلم آباد ابتدا در قله كوهی كه از دلمه وارد جلگه میشود و به «قویروقلی» معروف است قرار داشته سپس به كنار گادار در سیصد متری جنوب «عجملو» منتقل میشود و در سیل سال 1348 ویران گردیده به جانب شرق عجملو، پهلوی كوه رحل اقامت افكنده و نام جدید آن «امام كندی» شد.
[66]. با اینهمه «باپر آقا میر پنج» كه قیام او شرح داده شد، ظاهراً از این طایفه است.
[67]. زمانی بیشتر پروندههای ژاندارمری در دادگاه از آنان بود.
[68]. ناحیهای میان ارومیه و سلماس.
[69]. خواهیم دید كه دختر دیگر وی همسر آقا میر صالح بوده است.
[70] . مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد امین رضوی، پس از چاپ این كتاب به این نكته به شدت اعتراض كرد و گفت: «شیخ رضاقلی ابتدا به نجف رفته و پس از 5 سال همراه استادش قرچه داغی به تبریز آمده است.»
[71]. قبلاً گفته شد كه افشارها در منطقه «ساری توپراق» سلدوز صاحب املاك بوده اند.
[72]. شیخ نام پدر و اجداد خود را بر پسرانش گذاشته بود و نیز دختر دیگری به نام زهرا خانم داشته.
[73]. نام قریه «كهل» در اثر دیرین بودن سند به دشواری خوانده میشود. این روستا امروز بخشیاز شهرنقده شده است.
[74]. و شاید «تفاوتی» به سختی خوانده میشود.
[75]. خوانندهای كه با خاندان شیخ آشنا باشد، با خواندن این عبارت سریعاً متوجه خواهد شد كه همه خصوصیات شیخ، از قبیل كوچها، و هجرتهای متعدد و سرعت تصمیم گیری و عدم سازشكاری در وارثانش نیز بوده كه اینك هر كدام در شهری و دیاری هستند.
[76]. البته این حركت از 1307 شروع شده ولی آقایانی كه نامشان را خواهیم دید در 1310 به سلدوز آمده اند.
[77] . پس از چاپ كتاب، معلوم شد كه آن مرحوم دختری داشته كه ساكن «تابیه» است. بدین وسیله از این خانم معذرت میخواهیم. رضوی.
[78]. وی پس از دوره سربازی به اداره امور كشاورزی و باغهای پدر پرداخت ولی از مطالعه و بحث كناره گیری نكرد تا اینكه در سال 1341 به قم رفت و سطح را به پایان رسانید اكنون 85 سال دارد.
[79]. دورگه به معنی «دورگل: پاشو بیا» نام سه روستا در سلدوز است.
[80]. قبلاً معنای «تومان» شرح داده شد.
[81]. در اصطلاح جغاتی و طتووی نامیده میشوند.
[82]. همان.
[83]. همانطور كه امروزه «اسب نقه» نیز كمتر دیده میشود.
[84]. خانواده اردهالی از تجار همدان بوده اند كه بالاخره در سلدوز ساكن شده و ملاّك میگردند، نیایشان نیز از اردهال كاشان به همدان آمده است، گویا امروز كسی از خانواده مذكور در سلدوز نمانده است.
[85]. هر سه ظلم آباد شرح داده شد.
[86]. و از ارومیه به تبریز منتقل میشود و معاون «بی ریا» وزیر دولت آذربایجان میشود.
[87]. پدر وی «حاجی پاشا خان» بود كه نقش او را در آغاز ماجرای سیمیتقو شرح دادیم.
[88]. قیام افسران خراسان ص 109 و 117.
[89]. همان.
[90]. قبلاً بطور مشروح و مكرر راجع به این اصطلاح بحث شده است.
[91]. همان.
[92]. چهارشنبه اول را «یالان چرشنبه» و دوم را «دوغور چرشنبه» و سوم را «قارا چرشنبه» و چهارم را «آخر چرشنبه» مینامند.
[93]. عجیب است كه اینگونه سرودهای كودكان قاراپاپاق نیز با محبت اهل بیت (ع) آمیخته است اما با این حال در همه منابع آنان را سنی مذهب معرفی كرده اند.
[94]. رجوع شود به بخش فرهنگ.